تحفة المجالس من معجزات ائمه الاطهار عليهم السلام
در بیان معجزات حضرت صاحب العصر والزمان عليه السلام
ابن تاج الدین سلطان محمد بن حسن استرآبادی، -952ق.
فهرست مطالب
معجزه (1)
معجزه (2)
معجزه (3)
معجزه (4)
معجزه (5)
معجزه (6)
معجزه (7)
معجزه (8)
معجزه (9)
معجزه (10)
معجزه (11)
معجزه (12)
معجزه (13)
معجزه (14)
معجزه (15)
معجزه (16)
معجزه (17)
معجزه (18)
معجزه (19)
معجزه (20)
معجزه (21)
معجزه (22)
معجزه (23)
معجزه (24)
معجزه (25)
معجزه (26)
معجزه (27)
معجزه (28)
معجزه (29)
معجزه (30)
معجزه (31)
معجزه (32)
معجزه (33)
معجزه (34)
معجزه (35)
معجزه (36)
معجزه (37)
معجزه (38)
معجزه (39)
معجزه (40)
معجزه (41)
معجزه (42)
معجزه (43)
معجزه (44)
معجزه (45)
در ذکر حکایاتی که مناسب این مقام است
در ذکر بعضی از علامات ظهور وخروج حضرت صاحب الأمر عليه السلام
فصل: از جمله علامات قیام قائم
حلیمه خاتون رضی الله عنها روایت می کند که روزی به خدمت امام حسن عسکری رفتیم وزمانی از کلام گوهربار آن سرور احبا مستفید شدم بعد از آن قصد بیرون آمدن کردم فرمود ای عمه امشب نزد ما باش که خلف آل محمد امشب متولد می شود وآن شب نیمه شعبان بود گفتم یابن رسول الله از کدام یک از زوجات طاهرت این فرزند ارجمند متولد گردد فرمود از نرجس عرض کردم علامت حمل بر وی ظاهر نیست فرمود ای عمه مثل او مثل ام موسی کلیم است که بر مادرش اثر حمل بر وی ظاهر نبود تا وقت ولادت پس آن شب به امر آن حضرت در آنجا بیتوته کردم وقریب به نصف شب برخواسته وضو کردم ونماز شب به جای آوردم وچون از نماز فارغ شدم چنان گمان بردم که صبح نزدیکست با خود گفتم که صبح نزدیک است که طالع می شود وآن بدر منیر که طلوع آن در شب موعود بود ننمود ناگاه آواز ابو محمد (علیه السلام) از حجرات شنیدم که فرمود تعجیل مکن وساعتی صبر کن من از تخیل خود منفعل شدم واز آن خانه که شب در آن بودم بیرون وداخل آن خانه شدم که نرجس خاتون در آن بود چون به در خانه رسیدم نرجس خاتون استقبال من کرده نزدیک به من آمد دیدم رعشه بر بدن او افتاده به غایت مضطرب می نمود او را در بر گرفته به سینه خودش ملصق کرده به درون خانه اش بردم وقل هو الله احد وانا انزلنا وآیة الکرسی می خواندم وبر او می دمیدم که ناگاه شنیدم که ابوالقاسم محمد مهدی صاحب الزمان (علیه السلام) از درون شکم با من در خواندن موافقت می فرمود چون نرجس خاتون بر زمین نشست دیدم که خانه روشن وآن هلال اوج سعادت واقبال از افق دامان والده طاهره خود طالع گشت وبه جانب قبله متولد گردید ودر آن حال روی مبارک بر زمین نهاده حضرت واجب الوجود را سجده نمود پس آن در یکتا را برداشته در بر گرفتم ودر آن حین آواز ابی محمد را شنیدم که می فرمود ای عمه قرة العین مرا بیاور پس آن غنچه گلبن رسالت را به نزد والده ماجدش بردم آن حضرت ا ورا از من گرفته بر ران خود نشانید وزبان معجز بیان خود را در دهان او نهاد وآن خلف ساعتی زبان ابو محمد (علیه السلام) را مکید ودر حدیقه الشیعه مذکور است که زبان خود را بر چشمش سود آنگاه زبان در دهانش گردانید واذان در گوش او گفته دست به سرش فرود آورد وبه زانوی خودش نشانید وفرمود یا بنی انطق باذن الله یعنی ای پسر من سخن گو به فرمان حق تعالی پس حضرت صاحب (علیه السلام) اول کلامی که تکلم فرمود استعاذه بود بدین عبارت که اعوذ بالله السمیع العلیم من الشیطان الرجیم بسم الله الرحمن الرحیم (ونرید ان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض ونجعلهم ائمه یهدون باالحق ونجعلهم الوارثین ونمکن لهم ما فی الارض فرعون وجنودها منهم ما کانوا یحذورن) بعد از آن فرمود صلی الله علی محمد المصطفی وعلی المرتضی وفاطمه الزهراء والحسن المجتبی والحسین الشهید بکربلا وعلی بن الحسین ومحمد بن علی وجعفر بن محمد وموسی بن جعفر وعلی بن موسی ومحمد بن علی وعلی بن محمد والحسن بن علی ابی حلیمه خاتون روایت می کند که در آن وقت که خلف آل رسول تولد نمود مرغان سبز دیدم که بر اطراف آن خانه طواف می نمودند وحضرت عسکری نظر به یکی از مرغان کرده آن را نزد خود طلبیده وفرمود این فرزند ارجمند مرا محافظه نما تا آن وقت که حق تعالی رخصت دهد او را ظاهر سازد پس این آیه را تلاوت فرمود که ان الله بالغ امره قد جعل الله لکل شیئی قدرا عرض کردم یابن رسول الله عجب مرغان خوش آهنگی هستند فرمود این مرغان سبز که می بینی ملائکه رحمتند وآن مرغ که بدان سفارش فرزند خود را نمودم آن جبرئیل وآنگاه فرمود ای عمه این فرزند را نزد مادرش برسان کی تقر عینها ولا تحزن ولیعلم ان وعد الله حق ولکن اکثر الناس لا یعلمون پس بامر آن حضرت نور حدیقه نبوت وجلالت را به مادرش رسانیدم ودر روایت دیگر وارد است که همینکه حضرت صاحب الامر (علیه السلام) از مادرش جدا شد به دو زانو در آمده انگشت سبابه را به جانب آسمان برداشه شهادتین بر زبان جاری ساخت بعد از آن عطسه کرد فرمود الحمد لله غیر مستنکف ولا مستجیر ولا مستکبر پس فرمود زعمه الظلمه ان حجة الله واحضه ولو اذن الله لنا فی الکلام ازال الشک یعنی گمان ظالمان این است که حجت خدا باطل است در وقتی از اوقات از روی زمین مفقود می تواند شد واگر رخصت می داد مرا خدای تعالی در حرف زدن به حجت ودلیل خصم را الزام نمودن آینه شک از میان برمی خواست.
معجزه (2)
ایضا حلیمه رحمت الله عليها روایت می کند که در وقت تولد حضرت حجت (علیه السلام) بدن اطهرش از آلودگی خون ودنس پاک وختنه کرده متولد شد وبر بازوی راستش نوشته بود (جاء الحق وزهق الباطل ان الباطل کان زهوقا).
معجزه (3)
ابو نصر خادم روایت می کند که بعد از دو روز یا سه روز از تولد حضرت حجت علیه السلام گذشته به خانه درآمدم که گهواره آن حضرت در آنجا بود چون سلام کردم بعد از جواب سلام فرمود علی بالصندل الاحمر یعنی صندل سرخ به جهت من بیاور چون صندل آوردم به من فرمود اتعرفنی یعنی مرا می شناسی عرض کردم بلی یا سیدی وبهتر پسر بهتری فرمود لیس من هذا سئلتک یعنی از این از تو سوال نکردم عرض کردم پس تفسیر کنید تا بفهمم فرمود انا خاتم اولیاء ولی یرفع البلاء عن اهلی وشیعتی یعنی من خاتم اوصیایم که به من ولایت ووصایه ختم می شود به سبب من برطرف می کند خدای تعالی بلاها از من وشیعیان من.
معجزه (4)
ابراهیم کرخی از نسیم خادم حضرت امام حسن عسگری روایت می کند که روزی به حجره رفتم که مهدی مبارک حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در آن بود ودر آن وقت ده روز زیاد از عمر شریف آن حضرت نگذشته بود من عطسه کردم حضرت فرمود یرحمک الله چون کلام معجز نظام آن نور حدیقه را شنیدم مبتهج وخوشحال گردیدم بعد از آن فرمود ای نسیم بشارت باد تو را که عطسه امان است از مرگ تا سه روز
معجزه (5)
حلیمه روایت می کند که روزی به حجره طاهره حضرت امام حسن عسگری (علیه السلام) رفتم تا احوال صاحب الامر (علیه السلام) را معلوم کنم وشوق بسیار به دیدن آن غنچه چمن رسالت وجلالت داشتم ودر آن وقت آن حضرت را چهل روز از سن شریف گذشته بود دیدم که راه می رفت وبا یک یک از اهل بیت خود سخن می گفت وبه مثابه تکلم می فرمود که افصح از سخن آن حضرت نشنیده بودم از مشاهده این حال در غایت متعجب گردیدم چون حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) به تعجب مرا دید تبسم نموده فرمود یا عمه سلاله خاندان رسالت وبقیه دودمان امامت وجلالت آن حق تعالی در هر روز جمعه آنقدر نشو ونما داده که غیر از ما در سال ترقی نماید حلیمه خاتون می فرماید هر بار که از حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) احوال صاحب الامر را جویا می شدم می فرمود که آن فرزند ارجمند را از تو بر سبیل وداعت محافظت می کنم همچو آن کسی که از مادرش به وداعت محافظت نماید.
معجزه (6)
کامل بن ابراهیم روایت می کند که وقتی جماعت مفوضه به خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) می رفتند ومن نیز به رفاقت آنها به جانب خانه آن حضرت شدم با خود گفتم حدیثی از آن حضرت مروی است که لا یدخل الجنت الا من عرف معرفتی سؤال می نمایم وچون بدر سرای رفتیم جمیع مفوضه پیش رفتند ودر موضعی نشسته بودم که بعد از انصراف ایشان از مجلس آن حضرت به خدمتش مشرف شدم ناگاه نظرم به حجره ای افتاد که پرده از درون حجره فروگذاشته بود وخصوصیت آن خانه به من معلوم نبود وبعد از ساعتی بادی وزید ودامن پرده از درون حجره مرتفع گردید دیدم طفلی در سن چهار سالگی چون بدر منیر طلعتش مظهر جمال یزدانی بلکه خود نور عالم افروز در آن خانه نشسته بود توجه به جانب من نموده فرمود یا کاهل بن ابراهیم از مهابت کلام معجز نظام او موی از بدنم برخواست ودر غایت تحیر مانده بودم به جواب ملهم شده عرض کردم لبیک یا سیدی پس فرمود آمده ای که از ولی خدا بپرسی آن حدیث را که فرموده لایدخل الجنت الا من عرف معرفتی عرض کردم ای والله فرمود به خدا قسم که هر آینه درآیند به بهشت جماعتی که ایشان را حقیه خوانند عرض کردم یا سیدی ایشان چه کسانند فرمود جماعتی هستند که از کمال محبت علی بن ابی طالب (علیهما السلام) بحق او قسم خورند وحال آنکه آن را وفضل آن را ندانند پس فرمود کدام قومند که بر ایشان بعد از معرفت خدا ورسول خدا معرفت علی بن ابی طالب (علیهما السلام) وائمه واجب نباشد یا کاهل دیگر می خواهی سوال نمائی از مفوضه که در حق ما دروغ گفتند وبر ما افترا کردند بلکه دلهای ما خزاین اسرار مشیت حقست ومرآت جمال مطلق آنچه حق گوید بگوئیم وبه طریقی که او خواهد برویم وبه جز از رضای او نجوئیم که به خطاب ما تشاؤن الا ان یشاء الله مخاطبیم وبه درگاه او مقرب بندگانیم وچون حدیث صاحب الامر (علیه السلام) با کاهل بدین مقام رسید نظر امام حسن عسکری (علیه السلام) به کاهل افتاد فرمود چه نشسته که رفقای تو منتظرند برخیز پس از آنجا برخواستیم متوجه راه شدیم تا به رفقا ملحق گردیدیم.
معجزه (7)
یعقوب بن منقوس روایت می کند که وقتی به خدمت حضرت امام حسن عسکری علیه السلام رفتم در خانه نشسته بود وبرطرف راستش حجره بود وبر در حجره پرده آویخته بود عرض کردم یا سیدی صاحب امر خلافت بعد از شما کیست فرمود این پرده را بردار چون پرده را برداشتم پسری در سن پنج سالگی یا شش سالگی بیرون آمده گشاده روی وسفید نورانی چشمانش سیاه ودو طرف عارض مبارکش خالی ودو گیسو مانند مشک اذفر پس به زانوی ابو محمد نشست حضرت امام حسن عسگری (علیه السلام) فرمود: این صاحب شما است بعد از من پس از لحظه ای روی به پسر نموده فرمود به درون رو تا وقت معلوم پس به درون حجره رفت پس حضرت فرمود یا یعقوب در این حجره نگاه کن یعقوب گوید هر چند بر اطراف حجره نگاه کردم کسی را ندیم.
معجزه (8)
احمد بن اسحق سعد الاشتری روایت می کند که روزی به خدمت حضرت امام حسن عسگری (علیه السلام) رفتم ومی خواستم که از آن حضرت معلوم نمایم که حجت خدا در روی زمین وبعد از شما که خواهد بود پیش از آنکه سوال نمایم فرمود یا احمد بن اسحاق حق تعالی هرگز روی زمین را یک لحظه از حجت خالی نمی گذارد تا روز قیامت ناچار است از حجتی که به سبب او برکات وخیرات بر اهل زمین نازل شود وبلاها وآفتها به سبب او رفع شود عرض کردم یا بن رسول الله بعد از شما خلیفه کیست حضرت بعد از استماع این سخن برخاسته به خانه رفت وپسری در سن سه سالگی چون ماه شب چهارده در بغل گرفته بیرون آورد وفرمود یا احمد چون نزد ما عزیز ومحترم بودی این پسر را به تو نمودم این هم نام محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) است وتمام روی زمین را پر از عدل وداد کند چنانکه پر از ظلم وجور شده باشد عرض کردم علامت امامت او چه باشد که دلم بدان آرام گیرد پس از آن پسر را دیدم به سخن درآمد وبه زبان عربی فصیح فرمود انا بقیه الله فی الارض وانا المنتقم وانا المهدی وانا القائم وانا الخاتم وانا الذی املاها عدلا کما ملئت ظلما وجورا یعنی منم بقیه ائمه معصومین (علیهم السلام) در روی زمین ومنم انتقام کشنده از اعداء دین ومنم که هدایت خلق خواهم کرد منم که دنیا به وجود من قائم وبرپا است که ائمه اثنا عشر به من ختم شده است منم آن کسی که زمین را پر از عدل وداد گردانم وقتی که پر از ظلم وجور خلق شده باشد.
معجزه (9)
ابو الادیان که یکی از خادمان حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) بود روایت می کند که حضرت ابو محمد را خدمت می کردم ورقعه ها را شهر به شهر می بردم پس روزی در بیماری از دنیا رحلت فرمود به خدمت آن حضرت رفتم ورقعه ها را نوشت وفرمود که این نامه ها را گرفته به مدائن بروید به درستی که پانزده روز مدت سفر تو خواهد بود وچون روز پانزدهم به سر من رای داخل شوی آواز گریه وزاری از خانه من خواهی شنید عرض کردم یا سیدی در آن وقت امام وپیشوای ما که خواهد بود فرمود آن کسی که جواب رقعه ها از تو طلب نماید او قائم مقام وجانشین من خواهد بود عرض کردم یا سیدی زیاده کن فرمود آن کسی که بر من نماز کند عرض کردم زیاده کن فرمود آنکه همبان به طلب نماید پس به موجب فرموده آن حضرت به مدائن رفتم ورقعه ها را بردم وجوابهای آنها را گرفته مراجعت به سر من رای نمودم وروز پانزدهم چنانکه آن حضرت فرموده بود داخل شدم وصدای گریه وزاری از خانه آن حضرت شنیدم به تعجیل خود را بدر خانه آن حضرت رسانیدم برادرش جعفر بن علی را بر در سرای آن حضرت دیدم وشیعیان جمع شده او را تعزیه می کردند وآن حضرت را در آن حال غسل می دادند من با خود گفتم اگر امام این است امامت او باطل است زیرا که مکرر او را دیده ام که شرب خمر می کرد وقمار می باخت وطنبور می زد پس من نیز پیش رفته وی را تعزیه گفتم از من احوال جواب کتابتها مطلق نپرسید دانستم که او امام نیست در آن حین شخصی بیرون آمده به جعفر گفت یا سیدی برادرت را کفن کرده اند برخیز وبر وی نماز کن پس جعفر پیش رفت که نماز کند وشیعه بر دور او جمع کرده بودند که در آن حین کودکی گندم گون تنگ موی گشاده دندان بیرون آمده وردای جعفر را گرفته کشید وفرمود ای عم بعقب آی که من به نماز کردن پدرم اولی تر از توام جعفر بعقب آمده ورنگ وروی او چون خاک گردید پس آن کودک پیش رفته نماز کرد چون آن حضرت را دفن نمودند آن کودک به من فرمود جواب رقعه ها که با تو است بیار جواب نامها را بدو دادم وبا خود گفتم این هر دو علامت ظاهر گردید وهمبان پیش من بوده پس پیش جعفر رفتم واحوال آن کودک را از وی پرسیدم گفت به خدای که هرگز او را ندیده بودم ونشسته بودم که جماعتی از مردم قم رسیدند واحوال حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) را پرسیدند ایشان را از وفات آن حضرت خبر دادند پس گفتند امام بعد از او کیست جماعت اشاره به جعفر بن علی کردند آن جماعت بر او سلام کردند واو را تهنیت گفتند وتعزیت کردند وگفتند با ما نامهاست ومالی نیز آورده ایم اکنون تو بگوی که آن رقعه ها از کیست ومال چند است جعفر از استماع این سخن از مجلس برخواست وجامه خود را بیفشاند وگفت خلق می خواهند که ما دعوی غیبت کنیم در آن حین خادمی از جانب صاحب الامر (علیه السلام) بیرون آمد وگفت با شما رقعه های فلان وفلان است وهمبانیست که در آن هزار دینار طلا دارد بدهید پس ایشان رقعه ها را ومال را داده به خادم گفتند آن کسی که تو را فرستاده است او امام وحجت خداست بر خلقان جعفر بن علی پیش معتمد خلیفه رفته حال با وی گفت معتمد کس فرستاده ومادر کودک را طلب کرد مادر انکار نمود وایشان در گفتگو بودند خبر رسید که یحیی بن خاقان به موت فجاه بمرد معتمد با سپاه خود بدان مشغول شدند ترک مادر کودک کردند.
معجزه (10)
مرویست که در همان هفته که امام حسن عسکری (علیه السلام) از دنیا رحلت فرمود جمع کثیری از تجار قم وجبال وغیرها بقاعده مستمر مال بسیار آورده بودند وخبر از وفات آن حضرت نداشتند بعد از اطلاع بر آن از نائب ووراث آن حضرت پرسیدند به برادرش جعفر نشان دادند چون به در خانه اش رفتند دیدند که با خواننده وسازنده به سر دجله رفته است تجار با هم گفتند این صفت امام نیست یکی گفت مال را به جهت صاحبانش باز پس ببرند یکی گفت صبر کنیم وببینیم چه می شود ودیگری گفت چونست که ما جعفر را ببینیم وبا او حرف زنیم واز حالش چنانکه باید خبر گیریم پس بر این قرار داده در آنچا ماندند تا جعفر از سیر مراجعت نمود پس پیش او درآمده سلام کردند وگفتند ای سید ما جماعتی از شیعیان شمائیم وهر بار که بدینجا می آئیم موالیان شما مالها می دهند که به امام وراهنمای ایشان برسانیم وهر نوبت به امام حسن عسگری (علیه السلام) تسلیم می کردیم این نوبت چه کنیم جعفر گفت از برای من بیاورید گفتند چیز دیگر مانده که عرض کنیم گفت بگوئید گفت هر یک از ما بعضی ده دینار داده اند وما همه را در کیسه کرده ایم ومهر نموده وهر یک عرایض خود را نوشته در آن کیسه مضبوط کرده اند وهر بار امام حسن عسکری (علیه السلام) می فرمود که تمام مال این صدر است واز هر کس هر چه بود نامبرده ونام صاحبان عرایض را می گفت حتی نقش خاتم هر شخصی را می فرمود شما نیز به قاعده آن حضرت عمل نمائید مال حاضر است جعفر گفت دروغ نگوئید وافترا بر برادر من مبندید او هرگز از غیب خبر نمی داد تجار در فکر شدند باز جعفر بدیشان گفت مالی که به جهت من فرستاده اند در ادای آن چه تامل دارید گفتند ما وکلائیم ومرخص نیستیم که مال را بدهیم مگر به علامت چند که عرض کردم اگر تو امامی بر تو مخفی نیست نشان هر یک را بده وبه گرفتن مال از ما بر ما منت گذار والا بغیر از آنکه اموال را به صاحبانش رد کنیم علاجی دیگر نداریم جعفر به خدمت خلیفه رفته از تجار شکوه نمود خلیفه تجار را طلبید گفت چرا مال را نمی دهید گفتند دولت خلیفه مستدام باد ما جمعی از تجار به وکالت جماعتی چیز آورده ایم وموظفیم به آنکه به علامت ودلالت می دهیم وابو محمد همیشه به علامت ما را از مال می گرفت وجمیع آنچه قبل از این گفته بودند گفتند باز جعفر گفت اینها به برادرم دروغ وافترا می گویند وعلم غیب را بدو نسبت می دهند خلیفه گفت اینها رسولند وما علی الرسول الا البلاغ تجار گفتند عمر خلیفه دراز باد التماس خادمی داریم که ما را از دین دربانان بگذارند واز این دیار بیرون رویم خلیفه نفسی همراه کرد تا ما را از این محل خطر بگذرانیده برگشت فی الحال پسر خوش گفتگوئی پیدا شده نام یکیک آن جماعت را گفته بدیشان گفت بشتابید به خدمت مولای خود گفتند تو مولای مائی گفت معاذ الله من یکی از بندگان مولای شمایم پس عقب او رفته به خانه امام حسن عسکری (علیه السلام) رسید خادمی دیگر بیرون آمد رخصت دخول داد تجار گفتند چون بدر خانه ابو محمد رفتیم بدان خدائی که روح ما در قبضه قدرت است که مولای خود قائم را دیدیم بر کرسی نشسته چون ماه شب چهارده که طلوع کرده باشد جامه سبزی پوشیده سلام کردیم جواب سلام ما را با حسن وجهی داده ویک یک را نام برد هر چه داده بودند فرمود همه را وصف نمود وآخر از اولاد وفرزندان هر یک پرسید وآنچه در آن سفر با ما بود از دواب وعبید وغیرها هر یک را وصف نمود ما به خاک افتاده شکر الهی را بجا آوردیم وحق تعالی را بدان نعمت سجده کردیم وزمین ادب بوسیدیم وهرچه می خواستیم پرسیدیم وهر مشکلی که داشتیم عرض نمودیم همه را جواب بر وجه صواب شنیدیم پس به ما امر فرمود که دیگر مال به سامره نیاوریم ودر بغداد شخصی را ما نشان داد که مال را بعد از این تسلیم کنیم که توقیعات نزد او خواهد بود بدان عمل خواهد نمود یکی از رفقای ما ابوالعباس محمد بن جعفر حمیری بود از اهل قم کفنی وحنوطی بدو عطا فرمود عظم الله اجرک واو در اثنای راه نزدیک به همدان به رحمت الهی واصل شد وبعد او شیعیان مال را در بغداد در خانه آن شخص می رسانیدند ونزد او توقیعات حضرت صاحب می بود وعلامات ودلالات بر دست او ظاهر می شد باعلام حضرت صاحب الامر (علیه السلام) یکی از ایشان نامش عثمان بن سعد عمروی بود وبعد از آن پسرش ابوجعفر محمد بن عثمان وکیل بود وبعد از آن ابو القاسم حسین بن روح وبعد از او شیخ ابوالحسن علی بن محمدی السمری وهر یک از ایشان با علائم قائم علامات دلالت ظاهر می کردند.
معجزه (11)
رشیق روایت می کند که وقتی معتضد خلیفه مرا با دو کس دیگر از معتمدان خود فرمود که امام حسن عسکری (علیه السلام) وفات کرده باید که در شب به خانه او روید وچراغ وشمع با خود ببرید واز روی اهتمام بر اطراف خانه او بگردید وهر کس را ببینید سرش را به آنچه در آن خانه باشد نزد من آورید وزنهار که کسی دیگر را در این امر با خود رفیق مگردانید پس به امر خلیفه در شب اطراف خانه حضرت را فرو گرفته به درون آن خانه درآمدیم مطلقا کسی وچیزی را ندیدیم الا آنکه دیدیم در کمال صفا وطراوات چنانکه گوئی به تازگی از بناء فارغ شده اند پس سعی بسیار در تجسس وتفحص آن منزل نمودیم ناگاه پرده دیدیم که به حسن وصورت او ندیده بودیم سجاده ای از حصیر انداخته شخصی بر روی آن نشسته به عبادت الهی مشغول بودیم چنان می نمود که آن سجاده بر روی آب بود پس متوجه عبادت بود احمد بن عبدالله یکی از رفقای من بود قصد نمود که نزد آن جوان رود چون قدم پیش نهاد در آب افتاده ونزدیک بود که غرق شود پس اضطراب بسیار کرد ما دست او را گرفته بعد از محنت بسیار از آبش بیرون کشیده به رفیق دیگر نوبت افتاد او نیز مانند رفیق اولی در آب غرق گردید آخر به سعی بسیار او نیز رخت حیوة بیرون کشید دانستم که آن گوهر درج ولایت واختر برج هدایت را لطف الهی وروحانیت حضرت رسالت پناه از تعرض غیر مصون ومحفوظ می دارد وتدبیرات ما به گرفتن او باطل وخیالات ما به اخذ او عاطل است پس زمانی متحیر ومبهوت ماندیم بعد از آن همه متفق اللفظ زبان به پوزش گشوده عرض کردیم ای صاحب بیت از تو پوزش می خواهیم وامید عفو داریم وبه درگاه الهی از فعل شنیع خود وبی ادبی که نسبت به جناب شما از ما صادر شد توبه استغفار می کنیم مطلقا از این سخنان متوجه ما نشد وهمچنان به عبادت مشغول بود بالضروره نادم وپشیمان از آن منزل بیرون آمدیم وجمیع حالات را نزد معتضد بیان کردم وخلیفه به کتمان این اسرار مبالغه بسیار نمود به حدی که بر افشاء این حکایت وعید وتهدید کشتن نمود.
معجزه (12)
ابراهیم بن محمد بن مهران روایت می کند که جمعی از محبان خاندان رسالت وشیعیان دودمان ولایت بدره چند از دنانیز ودراهم بیدرم داده بودند که به خدمت حضرت عسکری (علیه السلام) واصل نماید ومن به متابعت والد ماجد خود چند مرحله بود که همراهی می کردم چون دو سه منزل از بلده خود دور شدیم حال پدرم متغیر شده صورت موت را در آینه خیال معاینه دید مرا در آن حال طلبیده وصیت نمود که دراهم ودنانیز از محبان اهل بیت نزد منست که آنها را به ملازمان حضرت عسگری (علیه السلام) تسلیم نمایم الحال مرگ را در نظر خود مشاهده می کنم ومی دانم هیچ کس غیر از تو مرا از این امانت بری الذمه نسازد وخاطر از این غم بپردازی پس بنا به فرموده پدر قبول نمودم که آن مال را به خدمت حسن عسگری رسانم وپدرم بعد از وصیت از این عالم رحلت نمود ومن بعد از فوت پدر متوجه عراق عرب بودم وقطع منازل ومراحل می نمودم در اثنای سفر خبر فوت آن حضرت را شنیدم با خود گفتم که پدرم وصیت کرده بود که این مال را به حضور حضرت عسگری (علیه السلام) برسانم الحال آن حضرت وفات فرموده وجانشین آن مولا را نمی شناسم وپدرم نیز در شان غیر چیزی نگفته که مال را بدو سپارم آخر با خود قرار دادم که این مال را به جانب عراق برم وبا کسی در این باب اظهار حالی نکنم اگر خبر واضحی شنیدم از محنت امانت خلاص خواهم شد والا به هر نوع که رایم قرار گیرد ابن مال را صرف نمایم ودر راحت بروی فقراء ومساکین بگشایم چون ببغداد رسیدم از حس گذشته به منزلی فرود آمدم بعد از چهار روز شخصی رقعه به من داد در آن نوشته بود که یا ابراهیم بن محمد بن مهران با تو چند صره درهم همراه است که عددش این واین است ودر هر یک از آن صره ها فلان عدد ازدنانیر ودراهمست چنین وچنان اگر وصیت پدر خود را به جا خواهی آورد آن مال را تسلیم قاصد ما بیاد کرد چون این خبر صحیح ودلیل صریح شنیدم جز از تسلیم امانت چاره ندیدم پس جمیع آنچه با من بود مصحوب قاصد آن حضرت کردم وعرض کردم که آرزو دارم به عتبه بوسی آن آستان ملائک پاسبان مشرف گردیده واستدعا نمایم که چنانکه پدرم به بعضی خدمات ایشان موظف بود وبا خلاص تمام واهتمام مالا کلام که در آن سعی نمودی من نیز بعد از پدر به همان عنوان از خدمتکاران ایشان باشم چون روزی چند از ارسال آن مال برآمد ورقعه ای از جانب حضرت صاحب رسید که مضمون دلپذیرش این بود که ای محمد آنچه ارسال داشته بودی بالتمام رسید وبعد از این تو را به جای پدرت مقیم ساختم باید که از جاده شریعت غرا وملت بیضاء قدم بیرون ننهی چون بدین نامه مطلع گردیدم در غایت مبتهج ومسرور گردیدم واز دار السلام بغداد به خانه خود مراجعت نمودم.
معجزه (13)
عیسی بن نصر روایت کند که علی بن زیاد ضمیری عریضه مصحوب آن مال ارسال داشته بود واز خادمان آن آستان ملایک پاسبان استدعای کفنی نموده بود رقعه بدو رسانید بدین طور که الحال تو را به کفن احتیاج نیست وچون سن تو به هشتاد برسد در آن وقت تو را به کفن احتیاج خواهد بود انشاءالله در آن وقت آنچه طلب داشته ای مرسول خواهد شد وچون عمر علی بن زیاد به هشتاد رسید از همراهان حضرت حجت (علیه السلام) شخصی کفنی به او داد بعد از وصول کفن علی بن زیاد به رحمت خدا واصل شد.
معجزه (14)
صاحب کشف الغمه گوید این حکایت را من از برادران ثقه صحیح القول شنیدم وآن کسی که این حکایت بدو واقع شده بود در حیات من فوت شده ومن خود او را بدیدم اما چون در وقوع حکایت شک ندارم نقل می کنم.
تفصیل حکایت آنکه در عهد منتصر عباسی شخصی اسماعیل بن حسن نام وازدهی که هرقل نام واز توابع حله است می بود ودر ران چپ آن به مقدار قبضه آدمی که آن را ثوثه می گویند نعوذ بالله منها برآمد ودر فصل بهار می ترکید وخون وچرک از آن می رفت والم آن درد او را از هر شغلی باز داشته ونماز کردنش هم در غایت اشکال بود وقتی به حله آمد وبه حضور رضی الدین علی بن طاووس (رحمة الله علیه) رفته از این کوفت شکوه نمود سید رضی وجراحان حله را حاضر نمود دیدند همه گفتند این توثه بالای رک اکحل برآمده علاج آن منحصر است به بریدن واگر آن را ببریم شاید رک اکحل بریده شود وهرگاه آن رک ببرد اسمعیل می میرد ودر این علاج خطر عظیم است مرتکب آن نمی شویم بعد سید رضی به بغداد آمد اطباء وجراحان بغداد را طلبیده جمیع آنها همان تشخیص کردند وهمان بهانه آوردند اسمعیل از استماع این سخن متالم شد وسید رضی بدو گفت نماز تو را حق تعالی با وجود این نجاست که بدان آلوده ای از تو قبول می کند وصبر کردن بدین الم بی اجر وثواب نیست اسمعیل گفت چون چنین است من به زیارت به سامره روم واستغاثه به ائمه ی هدی می برم پس متوجه سامره گردید صاحب کشف الغمه گوید که من از پسرش شنیدم که چون بدان شهر منور رسیدم وزیارت امامین همامین علی نقی وامام حسن عسکری (علیه السلام) کردم به سردابه رفتم وشب را در آنجا به حق تعالی بسیار نالیدم وبه صاحب الامر استغاثه نمودم وصبح به طرف دجله رفته جامه را شستم وغسل زیارت کردم وابریقی که داشتم پر آب کردم ومتوجه مشهد مقدس شدم که زیارت کنم هنوز به قلعه نرسیده چهار نفر سوار دیدم که می آیند وچون در حوالی مشهد جمعی از شرفا خانه داشتند گمان کردم که مگر از آنها باشند چون به من رسیدند دیدم که دو جوان شمشیر بسته یکی خطش دمیده بود ودیگری پیری بود پاکیزه وضع ونیزه در دست داشت ودیگری شمشیر حمایل کرده وفرجی بر بالای آن پوشیده وتحت الحنک بسته ونیزه در دست داشت پس آن پیر در دست راست آن فرجی پوش قرار گرفته وته نیزه را بر زمین گذاشت وآن دو جوان طرف چپ او ایستادند وصاحب فرجی در میان راه می رفت بر من سلام کردند چون جواب سلام دادم فرجی پوش فرمود فردا روانه می شوی عرض کردم بلی فرمود پیش بیا تا ببینم چه چیز تو را آزار می دهد مرا به خاطر رسید که بادیه احتراز از نجاست نمی کنند وتو غسل کرده ای ورخت آب کشیده وجامه ات هنوز تر است اگر دستش به تو نرسد بهتر باشد در این فکر بودم که خم شد ومرا به طرف خود کشیده دست به ران جراحت نهاده فشرد چنانچه به درد آمد پس راست شد وبر زمین قرار گرفت مقارن آن حال شیخ گفت خلاص شدی ورستگاری یافتی وگفت این فرجی پوش امام است من ران ورکابش را بوسیدم واما راهی شد من در رکابش می رفتم وفزع می کردم به من فرمود برگرد عرض کردم هرگز از تو جدا نشوم باز فرمود برگرد مصلحت تو در برگشتن است ومن حرف را اعاده کردم شیخ گفت اسماعیل شرم نداری که امام دوبار فرمود برگرد وتو خلاف قول او می کنی این حرف در من اثر کرد ایستادم وچون چند قدم رد شدم باز به من ملتفت شده فرمود چون به بغداد برسی مستنصر تو را خواهد طلبید وتو را عطائی خواهد کرد از وی قبول مکن وبه فرزند ما رضی بگو که چیزی در باب تو به علی بن عوض بنویسد که من بدو سفارش می کنم که هر چه تو خواهی بدهد من در همانجا ایستادم که از نظرم غایب شدند من تاسف خوردم ساعتی همانجا نشستم بعد از آن به شهر برگشتم واهل شهر چون مرا دیدند گفتند حال تو چیست که متغیر است آزاری داری گفتم نه گفتند با کسی جنگی ونزاعی داری گفتم نه اما بگوئید که این سواری که از اینجا گذشت دیدید گفتند شاید ایشان از شرفا باشند گفتم از شرفا نبود بلکه امام (علیه السلام) بود پرسیدند که آن شیخ یا صاحب فرجی بود گفتم صاحب فرجی بود گفتند زخمت را بدو نمودی گفتم بلی آن را فشرد ودرد کرد پس ران مرا گشودند اثری از جراحت نبود ومنهم از وحشت به شک افتادم وران دیگر را گشودند چیزی ندیدند در این حال خلق به من هجوم کردند وپیراهنم را پاره پاره کردند واگر اهل مشهد مرا خلاص نمی کردند در زیر دست وپا رفته بودم پس صدای فریاد وفغان به مردی که ناظر بین النهرین بود رسید بیامد وماجرا را از من شنید ورفت که واقعه را بنویسد من آن شب را در همانجا مانده صبح جمعی مرا مشایعت کردند ودو کس همراه من کردند وباقی برگشتند روز دیگر صبح به بغداد رسیدیم دید که خلق بسیار بر سر پل جمع شده اند که هر که می رسید نام ونسبش را می پرسیدند چون ما رسیدیم ونام مرا شنیدند بر سرم هجوم کردند ولباسی که نوبت دوم پوشیده بودم پاره پاره کردند ونزدیک بود روح از من مفارقت کند که سید رضی الدین با جمعی رسید ومردم را از من دور کرد چون ناظر بین النهرین صورت واقعه مرا نوشته به بغداد فرستاد ایشان را خبر کرده بود سید رضی الدین فرمود مردی که می گویند شفا یافته توئی که این همه غوغا در این شهر انداخته گفتم بلی از اسب فرود آمده وران مرا باز کرده وچون زخم مرا دیده بود واز آن اثری نیافت ساعتی غش کرده چون به هوش آمد برای من نقل کرد که امروز وزیر خلیفه مرا طلبیده گفت از مشهد سر من رای این طور نوشته آمده می گویند آن شخص به تو مربوط است چون خبر جزمی به تو رسد مرا به زودی خبر کن پس سید رضی مرا به همراه خود کرده به خدمت زیر برده گفت این مرد برادر من ودوست ترین اصحاب منست وزیر مرا گفت قصه خود را نقل کن من از اول تا آخر آنچه گذشته بود بیان کردم وزیر فی الحال کسان به طلب اطباء وجراحان فرستاد چون حاضر شدند فرمود شما زخم این مرد را دیده اید گفتند بلی پرسید دوای آن چیست همه گفتند بریدن اما اگر بریده شود مشکل او زنده بماند پرسید بر تقدیری که نمی رود تا چندگاه زخم بهم آید گفتند اقلا دو ماه لیکن در جای او گودی سفید خواهد ماند که از آنجا نرود باز پرسید که چند روز می شود که زخم او را دیده اید گفتند امروز روز دهم است پس وزیر ایشان را پیش طلبید وران مرا برهنه کرد دیدند که ران دیگر اصلا تفاوتی ندارد واثری به هیچ وجه از آن کوفت نیست درآن حین یکی از اطبای نصاری نعره زد والله هذا من عمل المسیح گفت یعنی به خدا قسم که این شفا یافتن از عمل حضرت عیسی است وزیر گفت چون عمل هیچیک از شما نیست می دانم که این این عمل کیست پس خبر به خلیفه رسید وزیر را طلبید واو مرا با خود به خدمت خلیفه برد ومستنصر مرا امر نمود که قصه را بیان کن چون نقل کرده به اتمام رسانیدم خادمی را فرمود کیسه ای که در آن هزار دینار بود حاضر کرد ومتنصر مرا گفت که این مبلغ را نفقه خود کن گفتم حبه ای از آن را قبول نکنم گفت از که می ترسی گفتم از کسی که این عمل اوست زیرا که امر فرمود که از ابوجعفر چیزی قبول نکن خلیفه از استماع این سخن بگریست صاحب کشف الغمه می گوید که از اتفاقات حسنه این که روزی این حکایت را برای جمعی بیان می کرد چون تمام شد ودانستم که یکی از آن جماعت شمس الدین محمد پسر اسماعیل مذکور است ومن او را نمی شناختم از این اتفاق تعجب کردم وگفتم تو ران پدرت را در وقت زخم دیده بودی گفت نه در آن وقت کوچک بودم ولیکن در حال صحت دیده بودم وموی از آن موضع بیرون آمده بود واثری از آن زخم نبود وهر سال پدرم یک بار به بغداد می آمد وبه سامره می رفت ومدتها در آنجا مانده می گریست وتاسف می خورد ودر این آرزو از آنجا می گذشت که یک باره دیگر آن دولت نصیبش شود وآنچه می دانم چهل بار زیارت سامره را دریافت ودر این حسرت از دنیا رفت ورحلت نمود.
معجزه (15)
ایضا صاحب کشف الغمه می گوید که حکایت کرد از برای من سید قمی به ابن عطوه علوی حسنی که عطوه زیدی مذهب بود واو را مرضی بود که اطباء از علاجش عاجز بودند وپدر از ما پسران آزرده بود به جهت آنکه ما مذهب امامیت را اختیار کرده بودیم ومکرر می گفت که من تصدیق شما نکنم وبه مذهب شما قائل نمی شوم تا صاحب شما مهدی نیاید ومرا از این مرض نجات ندهد اتفاقا شبی در وقت نماز خفتن ما همه یکجا جمع بودیم که فریاد پدر شنیدیم که می گوید بشتابید چون به تعجیل نزد او رفتیم گفت بروید وصاحب خود را دریابید که الحال از پیش من بیرون رفته وما هر چند دویدیم کسی را ندیدیم پس به نزدیک پدر مراجعت نمودیم وپرسیدیم که چه بود گفت شخصی نزد من آمده گفت یا عطوه گفتم تو کیستی گفت من صاحب پسران توام آمده ام تو را شفا دهم بعد از آن دست دراز کرده به موضع الم من مالید چون به خود نگاه کردم اثری از آن کوفت ندیدم ومدتهای مدید زنده بود با قوت توانائی زندگانی می کرد ومن غیر از پسران او از جمعی کثیر این قصه را پرسیدم همه بدین طریق بی زیاده وکم نقل نمودند.
معجزه (16)
محمد بن یونس روایت می کند که مرا بر مقعد ناسوری به هم رسیده بود وآن عبارت است از علت ناسور نشیمن که از افراط بواسیر یا ماده دیگر است وآن را باطباء نمودم ومالی بر آن خرج کردم گفتند که ما برای این علت دوائی نمی شناسیم پس رقعه نوشتم به ناحیه مقدسه به خدمت وکلاء حضرت قائم (علیه السلام) واز آن حضرت استدعای دعا نمودم حضرت در جواب رقعه من نوشت البسک الله العافیه وجعلک معنا فی الدنیا والاخرة یعنی حق سبحانه وتعالی تو را لباس عافیت بپوشاند ودر دنیا وآخرت تو را از اصحاب ما گرداند پس بر این جمعه وهفته نگذشت تا آنکه از این علت عافیت یافتم وآن موضع مثل کف دست هموار شد پس طبیبی را از اصحاب ما یعنی شیعیان خواندم وآن را بوی نمودم گفت ما دوائی برای این علت نشناخته ایم.
معجزه (17)
شیخ صدوق رحمت الله علیه در کتاب کمال الدین واتمام النعمت حکایتی کرده وگفته از شیخی که اصحاب حدیث ومعتمد علیه ونامش احمد فارس الادیب بود شنیدم که گفت وقتی به همدان رسیدم وطایفه که به بنی راشد موسوم بودند دیدم وهمه را به مذهب امامیت یافتم وآثار رشد وصلاح از ایشان ظاهر بود از سبب تشیع ایشان پرسیدم از آن میان پیری نورانی که آثار زهد وصلاح وتقوی از سیمایش هویدا بود گفت سبب تشیع ما آن است که جد بزرگ ما که این طایفه بدو منسوبند به حج رفته بود ودر برگشتن بعد از طی یک منزل یا دو منزل از بادیه به قضای حاجت به ادای نماز از رفقا دور می شود وخوابش می برد بعد از بیداری از قافله اثری نمی بیند خود را تنها وبی کس می بیند پاره ی در آن صحرا می دود وچون قوتش تمام می شود می گوید که به خدا نالیدم وگریستم در آن حیرت واضطراب زمین سبز وخرمی به نظرم آمد متوجه آنجا شدم زمینی دیدم که در سبزی وطراوت دمی از بهشت عنبر سرشت می زد ودر آن میان قصری می نمود با خود گفتم که در این بادیه هولناک این دشت سبز واین قصر رفیع که از هیچ کس نام ونشانش نشنیده ام چه قسم جائی باشد وکجا تواند بود چون بدر قصر رسیدم جوان سفیدپوشی را دیدم سلام کردم جواب با صواب دادند وگفتند بنشین که حق سبحانه وتعالی را با تو نظری است وخیر تو را خواسته یکی داخل قصر شد وبعد از لحظه ای بیرون آمد وگفت برخیز ومرا به درون قصر برد به هر طرف که نگاه می کردم بدان خوبی عمارتی ندیده بودم به در صفه رسیدم پرده آویخته بود پس پرده را برداشته مرا داخل صفه کرد در میان صفه تختی دیدم وبر روی تخت جوان خوش روئی وخوش موئی وخوش محاوره ای تکیه کرده بود وبر بالای سرش شمشیری دراز آویخته بود واز نور روی او آن خانه روشن چنان بود که گفتی مگر ماه شب چهارده طالع شده است سلام کردم از روی لطف جواب داده مهربانی نمود فرمود دانی که من کیستم عرض کردم الله که نمی دانم ونمی شناسم فرمود من قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) که در آخر الزمان خروج خواهم کرد وبا این شمشیر که می بینی زمین را از عدل وراستی پر خواهم ساخت چنانکه از ظلم وجور پر شده باشد چون این کلام از آن حضرت شنیدم به سجده درافتادم وروی بر خاک می مالیدم فرمود که چنین مکن وسر از خاک بردار چون سر برداشتم فرمود نام تو فلان بن فلان واز مردم همدانی عرض کردم راست فرمودی ای مولای من فرمود دوست می داری که به خانه واهل خود برسی عرض کردم بلی یا سیدی فرمود خوب است که اهل خود را به هدایت بشارت دهی وآنچه دیدی وشنیدی به ایشان بگوئی پس اشاره به خادم فرمود خادم دستم را گرفته کیسه زر به من داد ومرا از آن قصر بیرون آورد ودر اندک راهی با من آمد چون نگاه کرده مناره ی دیدم ومسجد ودرختان وخانه ها دیدم از من پرسید که این وضع ومحل می شناسی گفتم بلی در حوالی شهر ما دهی است که آن را اسدآباد می گویند این محل بدان می نماید گفت بلی اسدآباد است به سلامت برو وچون ملتقت شدم رفیق خود را ندیدم وچون کیسه را گشودم پنجاه هزار دینار در آن کیسه بود واز برکت آن نفعها به ما رسید وتا دیناری از آن در خانه ما بود خیر وبرکت به او بود وتشیع از برکت خود او در سلسله ما بود وتا قیامت باقی خواهد بود.
معجزه (18)
ایضا در همان کتاب شیخ بن بابویه رحمه الله از محمد بن ابراهیم بن اسحق طالقانی نقل کرده که از ابوالقاسم علی احمد کوفی شنیدم که گفت روزی در موسم حج در طواف بودم در شوط هفتم نظرم به جمعی افتاد که حلقه رده بودند در آن میان شخصی در کمال فصاحت تکلم می نمود به زودی طواف را تمام کرده پیش رفتم جوان خوش روی دیدم که به فصاحت وبلاغت وخوش کلامی وادب وتواضع وحسن سلوک او تا آن روز کسی ندیده بودم خواستم که با او سخن گویم وسوال کنم مرا منع کردند پرسیدم این کیست گفتند فرزند رسول خداست هر سال یکبار در اینجا پیدا می شود وساعی باخواص اصحاب خود صحبت می دارد پس لحظه ای صبر کردم بعد از آن عرض کردم یا سیدی اتیتک مسترشدا فارشدنی هداک الله یعنی ای سید ومولای من به نزد تو آمده ام به طلب هدایت وراهنمائی مرا از راه بنما چون هدایت کرده است حق تعالی تو را پس سنگی برداشته به من داد یکی از حضار پرسید به تو چه چیز داد گفتم سنگی بود گفت بنما چون بدر نمودم شمسی از طلا بود پس برخاست وبه من رسیده فرمود حجت تو بر تو ثابت شد وحق بر تو ظاهر گشت ونابینائی از تو دور شد آیا مرا می شناسی عرض کردم نه فرمود منم قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ومنم که زمین را چنانکه از ظلم پر شده از عدل پر سازم بدانکه هرگز عالم از حجت خدای تعای خالی نمی باشد وخداوند هرگز مردم را بی امام ورهنما نمی گذارد واین حرف امان است از من نخواهی گفت مگر به برادران وکسانی که اهلیت شنیدن آن داشته باشند واز اهل حق باشند وچون نگاه کردم آن حضرت را ندیدم.
معجزه (19)
ابوالقاسم جعفر بن محمد قولویه روایت می کند که در سال سیصد وهفت همان سال که قرامطه حجر الاسود را بعد از آنکه از رکن بیت الله برده بودند وبعد از آن رد نمودید می خواستند که در جای خود نصب نمایند در آن سال من به بغداد رسیدم وتمامت همت من مصروف بود که خود را زودتر به مکه رسانم وواضح حجر الاسود را در مکان خود ببینم چه در کتب معتبره دیده بودم که معصوم وامام وقت آن را به جای خود می گذارد چنانکه در زمان حجاج امام زین العابدین (علیه السلام) نصب فرموده بود اتفاقا بیمار شدم وبیماری صعب چنانکه امید از خود قطع کردم ابن هشام نام شخصی را نائب خود کردم وعرضه داشتی نوشته مهر بر آن نهادم ودر آن از مدت عمر پرسیده بودم وآیا اینکه در این مرض از دنیا خواهم رفت یا مهلتی هست بدو گفتم که از تو التماس دارم که سعی بلیغی کنی وهر که را ببینی که حجر الاسود را به جای خود گذاشت این رقعه را به او برسانی ابن هشام روایت می کند که چون به مکه رسیدیم دیدم که خدام بیت الله الحرام عازم برآنند کمه حجر الاسود را نصب کنند مبلغ کلی به چند کس قبول کردم مرا در آن ساعت در آنجا جا دهند وکسی را همراه من کمردند که از من خبردار شود وازدحام خلق را از من دور کنند دیدم که هر طایفه دسته دسته می آمدند ومی خواستند که حجر را به جای خود بدارند وهر یک از ایشان که حجر را بر جای خود می نهادند حجر می لرزید ومضطرب می شد وهر حیله می کردند قرار نمی گرفت ومی افتاد وجمیع مردم از این واقعه حیران بودند وقدرت بر نصب حخجر نداشتند ناگحاه دیدم جوانی سبزرنگ از جانب مسجد الحرام با وجاهت تمام متوجه بیت الله الحرام شد چون بر کن حجر شد حجرالاسود را سلام کرد وبه تنهائی او را برداشته در محلی که اول بود نصب نمود وحجر به جای خود قرار گرفت فریاد از خاص وعام حضار مسجد الحرام برآمد وآن جوان از میان خلق بیرون آمد پس من از جای خود برجستم وچشم بروی دوخته سر در عقبش نهادم از کثرت ازدحام وواهمه اینکه مبادا از من غایب شود وبه سبب دور کردن از خود وچشم برنداشتن از او نزدیک بود عقلم زایل شود تا آنکه اندکی هجوم خلق کم شد دیدم که ایستاد وبه من ملتفت شده فرمود رقعه را به من بده چون رقعه را دادم بی آنکه نگاه کند یا بخواند فرمود او را از این علت خوفی وضرری نیست وبعد از سی سال دیگر او را ناچار توجه به دارالقرار میسر خواهد شد چون این حال مشاهده کردم مرا ازدیاد شوق آن حضرت گریه دست داده بود چون چشم گشودم آن جوان را ندیدم وبعد از آن خبر به ابی القاسم رسانیدم وابی القاسم تا سال سیصد وشصت وهفت زنده بود ودر آن سال وصیت نموده کفن وقبر خود را مهیا نموده منتظر بود تا بیمار شد ودوستانی که به عیادتش می آمدند می گفتند که امید شفای تو داریم وکوفت تو آنقدرها نیست گفت نه چنین است وعده که به من داده اند رسیده ومرا از این امید به حیات خود نیست پس در این مرض به رحمت حق واصل شد.
معجزه (20)
محمد بن الحسن بن عبدالله تمیمی روایت می کند که شبی در بر عرب راه گم کردم ناگاه جوانی را دیدم بر قدم او قدم چندی رفتم خود را به مقایر سهله دیدم پس متوجه من شد وگفت این منزل من است ای باید محمد که به کوفه روی نزد علی بن یحیی رازی بفلان وفلان علامت بدره دیناری که در فلان موضع نهاده از او طلب داری عرض کردم ای جوان تو چه کسی فرمود من محمد بن الحسنم ودیدم که نشست وبه دست مبارک زمین را اندکی کند چشمه آبی ظاهر گردید پس وضو کرده سیزده رکعت نماز گذارد ومرا رخصت داد پس به خانه پسر رازی رفتم گفت چه کسی گفتم منم ابی سوده گفت مرا به دیدن سوده چه رجوع است وا را به من چه مصلحت مرجوع وبه اکراه تمام از خانه بیرون آمد پس با او نشستم وحکایت خود را گفتم چون این قصه را از من شنید برخاسته با من مسافحه کرد وروی مرا بر چشم خود مالید ومرا به خانه آورده به مکانی لایق نشانیده وصره مرا از زیر پای سریر بیرون آورده تسلیم من کرده من به سبب این معجزه ترک مذهب زیدیه کردم
معجزه (21)
از پسر ابی سوده روایت است که پدرم از مشایخ زیدیه بود وآخر به تشیع اشتهار یافت روزی از پدم منشا ترک مذهب زیدیه را سوال کردم گفت ای پسر وقتی که سر بر بستر نهاده بودم سوره فاتحه می خواندم ناگاه جوانی دیدم که در ایستادن ودر خواندن با سمن موافقت می کندن وآن شب با ما در همان مکان بود علی الصباح که مردم از زیارت فارغ شده متوجه منازل خود شدند با جمعی از آشنایان از خانه بیرون رفتم چون نزدیک نهر علقمه شدم آن جوان را دیدم که بر کنار آب ایستاده چون نظرش به من افتاد فرمود اگر قصد کوفه داری بیا با یکدیگر رفاقت نمائیم من متوجه سخن او نشدم ومتوجه راه شط فرات شدم وآن جوان به جانب صحرا روان گردید چون اندک مسافتی قطع کردم به رفاقت آن جوان متحصر ومتاسف شدم پس از آن راه برگشته راه صحرا پیش گرفتم ناگاه آن جوان را دیدم می رود ومرا اشاره می کند که بیا من بر اثر او رفتم تبا به پای قلعه سفاه رسیدیم آن جوان گفت اگر تو را میل خواب هست بخواب گفتم بلی خواب بر من غالب شده ونزدیک به آن قلعه خرابه خوابیدم چون بیدار شدم خود را در نواحی غری که عبارت از نجف اشرف باشد دیدم پس فرمود یا اباسوده می دانم که تو را اوقات به عسرت می گذرد وکثیر العیالی به کوفه در خانه ابی طاهر رازی طلب نمای ابی طاهر بیرون خواهد آمد ودستهایش به خون گوسفندی که ذبح کرده باشد آلوده خواهد بود پس بگو جوانی که صفتش این وآنچه از خصوصیت حخال وکیفیت مقال من دانی بیان کن وبگو که در زیر پایه سریر آن صره ای که دفن کرده ای به من ده وآن همبان را از او گرفته صرف مایحتاج خود کن پس به امر آن جوان به کوفه رفتم وخانه اباطاهر را پیدا کردم پس در را کوفتم دیدم که ابو طاهر بیرون آمد ودستش به خون مذبوحی آلوده بود گفتم جوانی که علاماتش چنین وچنین است تو را فرمود که صره در زیر پای سریر است به من دهی ابوطاهر گفت سمعا وطاعة پس آن صره را آورده به من تسلیم نمود به برکت آن صره خداوند عالم مرا از خلق مستغنی ساخت چون بر کیفیت آن جوان اطلاع یافتم یوما فیوما محبت او در دل من متزاید گردید ونمی دانستم که او چه کس بود تا آخر مرا شخصی گفت آن جوان که تو می گویی محمد بن الحسن (علیهما السلام) بود پس بعد از آن مذهب اهل بیت اختیار کردم
معجزه (22)
یوسف بن احمد جعفری روایت می کند که در سال یکصد وشش از غیبت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) به زیارت بیت الله رفتم وسه سال مکه مجاور بودم بعد از آن روانه شام شدم روزی نماز صبح از من فوت شد به کنار آبی رسیدم از محمل بیرون آمده متوجه قضای نماز شدم که چهارکش بر یک محمل سوار می آمدند از روی تعجب بر ایشان ناه کرد یکی از آن چهار کس گفت از ما تعجب می کنی واز فوت نماز خود تعجب نمی کنی مرا تعجب زیاده شد ک از کجا علم بر احوال من به هم رسانید بعد از آن فرمود دوست نمی داری که صاحب زمان خود را ببینی عرض کردم چون دوست ندارم اشاره به یکی از آن سه کس کرد گفتم او را دلایل وعلامات است گفت کدام را می خواهی این دو محمل که تنها به آسمان رود یا آنچه بر اوست گفتم هر کدام باشد علامتست به یکار محمل وسواران بلنده شده از نظر غایب شدند وآن را که اشاره کرده بودند که صاحب الزمان است دیدم که جوانی است گندم گون کشیده بینی نور از رویش می تافت بعد از آن مرا گذاشته رفتند واما در کفایة المومنین چنین سمت تحریر یافته که یوسف روایت کند که چون من فرود آمدم که نماز قضا کنم ناگاه چهار مردم دیدم که در محمل من حاضرند از حدوث ابن امر به غایت متعجب شدم پس یکی از ایشان با من گفت که از ترک نماز خود تعجب ننموده واز دیدن ما تعجب داری گفتم توجه دانسته ای که من نماز صبح را قضا کردم گفت حضرت حجت به امامت می داند اگر خواهی به تو نمایم گفتم ای والله به دیدن آن کعبه رضا آرزومندم اشاره به یکی از ایشان کردم گفتم آن را آثار وعلامتست کمه بدان از سایر مردم ممتاز می شود گفت می خواهی مشاهده کنی شتر خود را با آنچه باز کرده ای جمیع به آسمان بالا رود ویا آنچه بر شتر داری تنا به آسمان صعود نماید گفتم هر یک از این دو که واقع شود دلیل واضح خواهد بود پس آن جوان که به من نموده بود اشاره فرمود به مجرد اشاره او شتر با آنچه در آن بود به آسمان صعود نمود من بعد از وقوع چنین امر از کمال اضطراب به خدمت آن حضرت دویده دست وپای مبارکش را بوسیدم جوانی دیدم سبز رنگ که در میان پیشانی نورانی از کثرت ریاضت رنگ وجمال آفتاب مثالش به زردی میل نموده
معجزه (23)
علی بن مهزیار روایت می کند که بیست نوبت یا بیشتر به حج رفتم به امید آنکه شاید حضرت صاحب الامر علیه السلام را ببینم وتوفیق نمی یافتم تا آنکه شبی در واقعه دیدم که شخصی می گوید حق تعالی تو را رخصت زیارت بیت الله الحرام داده وچون صبح شد موسم حج نزدیک گردید کارسازی نموده به حرمین رسیدم وبه اعتکاف وعبادت می گذرانیدم وتضرع وزاری می کردم تا روزی در طواف جوان نیکوروئی دیدم دلم به صحبت او مایل شد سوال کردم وجواب شنیدم فرمود از کجا می آئی گفتم از اهواز فرمود ابن حسین را می شناسی گفتم بلی او به رحمت الهی واصل شد فرمود رحمه الله خوش می گذرانید شبها در پرستش حق تعالی باز فرمود علی بن ابراهیم مهزیار را می شناسی عرض کردم آن منم فرمود نشانی که از ابو محمد با تو بود چه شد گفتن این است واز بغل درآورده به او دادم چون خط آن حضرت را دید بسیار گریست وفرمود سلام الله علیک یا ابامحمد لقد کنت اماما عادلا اسکنتک الله الفردوس مع آبائک الطاهرین پس فرمود یابن مهزیار به محل خود برگرد وکار خود بساز وچون شب تاریک شد برو به شعب که مرا در آنجا خواهی یافت وچون در آنجا به خدمتش رسیدم روانه شد ومن در خدمت او به حدیث مشغول بودم تا به عرفات رسید ودر آنجا فرود آمده وبا هم نماز شب کردیم واز آنجا رفتیم تا به کوه طایف رسیدیم ونماز صبح را ادا کردیم وسوار شده می رفتیم تا به بلندی کوه رسیدیم فرمود چه می بینی عرض کردم تلی از ریگ می بینم وبر آن خیمه که نور از آن می تابد ودلم از مشاهده آن فرح می یابد گفت آن است آرزوی هر آرزومندی وحاجت هر حاجت مندی پس رفتیم تا نزدیک خیمه ی رسیده فرمود فرود آی که هر مشکلی در اینجا حل می شود وهر جباری ذلیل می شود مهار شتر بگذار گفتم ناقه به که دهم فرمود این حرم قائم آل محمد است که در ان داخل نشود الاولی واز آن بیرون نرود الا ولی پس ناقه را نهادم ورفتیم تا به در خیمه رسیده فرمود توقف کن وخود به درون خیمه رفت وبعد از لمحه بیرون آمده گفت خوشا به حال تو ای برادر که به مطلب خود رسیدی بیا پس مرا به درون خیمه برد وجوانی دیدم ردائی به دوش وبر روی نمدی نشسته وبر ادیمی تکیه کرده با روی چون ماه شب چهارده گشاده پیشانی کشیده بینی وچشمان سیاه فراخ وابروی مقروس وگونها کم گوشت وبر رخ راستش خالی بود چون مشک وقدی نه دراز ونه کوتاه که عقل در صفتش حیران بود وخرد در وصفش عاجز سلام کرد به نیکوتر وجهی جواب داد وفرمود برادران مرا در عراق به چه صفت نهادی عرض کردم در تنگی عیش وخواری در میان قوم فرمود عنقریب امر به عکس شود خواران عزیز شوند وعزیزان خوار عرض کردم ای سید ومولای صاحب ما از ما دور است وراه مطلب دراز فرمود پسر مهزیار پدرم ابومحمد علیه السلام مرا امر فرموده که مجاورت نکنم با قومی که خدا بر آنها خشم گرفته ولعنت کرده وخزی دنیا وآخرت وعذاب الیم آنها را فرو گرفته ومرا فرموده که ساکن نباشم الا در زمین ها وکوههای ناهموار وخداوند تقیه مرا ظاهر کرد وآن را بر من موکل گردانید ومن در تقیه ام تا روزی که مرا دستوری دهند وقت خروج شود ومن مدتی در آن کوه در خدمت آن حضرت بودم تا مرا رخصت داد وبه خدا از آنجا به مکه واز مکه به مدینه واز مدینه به کوفه واز آنجا به اهواز رفتم وبا من غیر از غلامی که خدمت می کرد کسی نبود به جز خیر وخوبی ندیدم وباقی عمر در حسرت آن چند روز بودم.
معجزه (24)
ابو محمد عجلی روایت می کند که یکی از شیعیان زری به من داد که به جهت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) حج کنم واین حج استیجار به جهت آن حضرت عادت شیعیان گوید که من حصه ی از آن زر بدان پسر که فاسق بود دادم چون به عرفات رسیدم جوانی دیدم گندم گون وخوش روی وخوش لباس که بیش از همه کس به دعا وتضرع مشغول بو دو چون وقت روانه شدن مردم بود به من ملتفت شده فرمود ای شیخ از خدا شرم نداری گفتم در چه بابت یا سیدی ومولای فرمود حجیه به تو می دهند از برای آن کسی که می دانی واز آن زر به کسی می دهی که شراب می خورد وصرف فسق می کند ونمی ترسی چشمت برود واشاره به چشم من کرد ومن خجل شده روانه گشتم وچون نظر کردم او را ندیدم واز آن روز که آن خجالت یافتم می ترسیدم شیخ الطایفه محمد بن النعمان المفید روایت کرده که چهل روز تمام نشده بود که در همان چمش قرحه پیدا شده نابینا گشت ودانست آن جوان صاحب الامر (علیه السلام) بود.
معجزه (25)
یعقوب بن یوسف روایت می کند که روزی از اصفهان متوجه مکه معظمه بودم ودر آرزوی وصول بدان مکان طی مراحل وقطع منازل می نمودم تا در عشر آخر ذیقعدة الحرام سنه ثمانین وماتین بدان مقام در احترام رسیدم با جمعی از رفقای بلد خود به طلب خانه جهت نزول می گردیدم تا در سوق اللیل به سرائی در آمدیم که آن را دارالرضا می گفتند ودر آن منزل عجوزه سبز رنگ خمیده قامت دیدم از او پرسیدم که صاحب این سرای دلگشا توئی پیرزن گفت من خامه ملوک ایشانم ومرا حضرت امام حسن عسگری در این مقا مسکن داده پس به رخصت آن عجوزه با رفقا بدان منزل نزول کرده وبعد از استقرار به خاطر نزول آن مقام متوجه مسجد الحرام شده وطواف بجا آورده متوجه منزل شدیم چون بدارالرضا رسیدیم در گشوده گشته ندانستیم بازکننده در که بود وروشنی چراغ محسوس ما شد با آنکه روز بود پس به درون سرای درآمده جوانی سبز رنگ وخوش صورت مشاهده کردیم که از کمال ریاضت وعبادت جمال خورشید مثالش میل به زردی می نمود واز ناصیه مبارکش آثار عبادت وعلامات زهادت لایح بود سیماهم فی وجوههم من اثر السجود دیدم که توجه به جانب غرفه نمود که می نمود یوسف بن یعقوب بن یوسف گوید خواستم که به خدمت آن جوان روم وزمانی از کلام معجز نظامش محظوظ وبهره مند شوم دیدم که عجوزه بیرون آمده گفت کسی را رخصت صعود بر بالای غرفه نیست زیرا که بعضی از اهل صدق وصفا در این بالا مسکن دارند چون ار رفتن به خدمت آن جوان ممنوع گشتم وقتی در خفیه با عجوزه گفتم ای مادر آرزو دارم که احوال این جوان بر من ظاهر گردد عجوزه گفت تو را اراده دانستن احوال این جوان است ومرا تمامی همت مصروف بر کتمان آن بر رفاقت تو با جمعی از مخالفان ومعاندان تو را نصیحت می کنم که احوال خود از رفیقان پنهان داری وایشان را صاحب سر خود ندانی گفتم رفقای من کدامند گفت آنها که از بلده ی تو والحال با تو در یک منزل می باشند وپیش از نصیحت آن عجوزه میان من وآن جماعت مناظره بنابر مخالف دین واقع شده بود دانستم که او از ایشان برحذر است دیگر مبالغه نکردم ودر باب آن جوان تفحص ننمودم ودر حین خروج از اصفهان ده درهم نذر کرده بودم که چون به مکه رسم در مقام ابراهیم بیندازم تا هر که را نصیب باشد بردارد به خاطرم رسید که آن را به خدمت آن جوان فرستم پس آن ده درهم را بدان عجوزه دادم ودر میان دراهم شش درهم رضویه بود که در زمان خلافت حضرت رضا (علیه السلام) مضروب شده عجوزه آن درهم را برداشته به جانب غرفه رفت وبعد از اندک زمانی مراجعت نموده گفت آن جوان می گوید که ما را در آن حقی نیست زیرا که تو نذر کرده بودی که در مقام ابراهیم این درهم را بینداری وبه محل دیگر غیر از آن صرف نکنی پس درهم را به من داد وگفت آنچه نذر کرده صرف کنی واگر تجویز می کنی آن شش درهم رضوی را مولای ما اراده نموده که به اذن تبدیل کنم وبدل آن را نزد تو آورم گفتم اعزارا وکرامتا پس آن عجوزه به دل آن را آورده وآن دراهم رضویه را در عوض برداشت.
معجزه (26)
ابوالحسن مشرف ضریر روایت کرده که روزی در مجلس حسن بن عبدالله بن همدان که به ناصر الدوله مشهور بود حاضر بودم وذکر شیعیان در میان آمد من بنا به عداوتی که نسبت به ایشان داشتم بنیاد تشییع وتعییب آنها کردم حسن بن عبدالله گفت یا ابالحسن من نیز مثل تو با اهل تشیع عداوت داشتم وقتی با عمم حسین ابن همدان بودم واظهار عداوت یا شیعیان می نمودم عمم گفت ای فرزند تو را نصیحت می کنم بر ترک عداوت اهل تشیع زیرا که من نیز مانند تو در مجالس سخنان بی ادبانه نسبت بدین جماعت می گفتم تا آنکه حقیقت ایشان بر من ظاهر شد وآنچه بکودم استغفار نمودم ونمی خواهم باز تو عیب ایشان کنی وبا آنها نیز از طریق عداوت درآئی گفتم ای عم چه چیز روی نمود که ابواب محنت آن جماعت را بر تو گشودند گفت وقتی از اهل کفر بر خلیفه وقت بیرون آمدند وهر یک از ارکخان سپاه که با ایشان محاربه نمودند مغلوب گشتند وخلیفه را از این سبب خاطر به غایت مکدر بود ودائم الاوقات بر دفع ایشان فکر می نمود تا آنکه لشکر بسیار از پیاده وسواره با من همراه ساخت ومرا با ایشان امیر گردانید جمیع ایشان را مامور امر من نمود پس به امر خلیفه متهوجه محاربه شدم چون نزدیک آن طایفه کفر رسیدم در موضعی که فرود آمده بودیمخ صید بسیار وآهوی بیشمار دیدم ذوق شکار بر من غالب شده با جمعی از سواره وپیاده متوجه آشکار شدم در اثنای شکار آهوئی از پیش من بیرون رفت اثر آن تاختم وبعد از تردد بسیار آهو به درون نهری درآمد من از عقب آن درآمدم گمان بردم که آن نهر شاید تنگ تر باشد ومرا گرفتن آهو میسر شود هرچند بیشتر آمدم نهر وسیع تر شد تنا به حدی که از گرفتن آن مایوس شده قصد مراجعت کردم ناگاه جوانی دیدم مستغفرق آهن وفولاد روی خود را بسته چنانکه به غیر از چشمانش جای دیگر نمی نمود وموزهای سرخ پوشیده گفت ای حسین واز روی غضب نام وکنیت من خطاب کرد گفتم چه می فرمائی وبه چه خدمت امر می نمائی فرمود چرا انکار مذهب فرقه ناجیه ی شیعه می کنی وخمس مال خود به چه سبب از اصاب من منع می نمائی از استماع کلام خجسته فرجام آن جوان محابه نام بر من غلبه کرده رعشه بر اعضایم افتاد از آن ترسان گشتم که مدت عمر خود را بدانحال ندیده بودم عرض کردم ای سید من به هر چه امر فرمائی فرمان بردارم وبدانچه اشاره فرمائی به جای آورم فرمود هرگاه برسی بدان موضع که الحال قصد داری وبی مخشقت مجادله وتشویش محاربه ومقاتله آن دیار به قبضه تصرف واقتدار تو درآید وغنیمت بسیار واسباب بی شمار متصرف گردی خمس آن را به اهل خمس می رسانی عرض کردم سمعا وطاعتا فرمود چون مطیع فرمان ومنقاد امر ما شدی الحال به صحت وسلامت برو که تو را رخصت انصراف غنیمت بی خاصمه وخلاف داریم این بگفت واز نظر غایت گردید که خوف ورعب من از غایب شدن آن جوان زیاده شد به حیثی که مطلقا از حال خود خبر نداشتم بعد ساعتی به هوش آمده همان راه که آمده بودم لشکرگاه خود مراجعت کردم واین واقعه را به تمامی فراموش مکردم ومتوجه محاربه ومقاتله شدم وچون نزدیک به اهل کفر وضلالت رسدم دیدم که جمیع ایشان از در مصالحه وانقیاد درآمده دست از حرب کشیدند وخزائن ودمائن غنائم فزون از اعتقاد درستکارم ومحصول المرام بدار السلام بغداد برگشتیم وهمواره از سرعت این فتح وبه دست آمدن آن غنیمت بی جنگ وکارزار در تعجب بودم وحصول این پیش آمد را از طالع خود دانستم تا آنکه روزی به اعزاز تمام در خانه خود نشسته بودم ناگاه شخصی کهاو را محمد بن عثما نعمروی می گفتند به مجلس من درآمد وبر بالای بالشت من نشسته چون مرا با ا وسابقه نبود از این نوع نشستن او غضب بر من غالب شده هر چند خواستم که او را زا آن منکمان برخیزانم مطلقا به من ملتفت نشد تا وقتی که مردم از مجلس بیرون رفتند پس نزدیک من نشست وگفت سری دارم اگر رخصت دهی با تو درمیان آرم گفتم بگوی گفت آن جوان که بر مرکب شهبا سوار بود ودر فلان نهر با تو ملاقات نمود گوید آنچه وعده کرده بودی وفا کن چون این حدیث از محمد بن عثمان شنیدم آن جوان به خاطرم رسید وآنچه از نصیحت آن فراموش مکرده بودم به یاد آوردم رعشه بر اندامم افتاد وموها در بدنم راست شد بنا بر ان خوفی که مرا از آن جوان رد خاطر گرفته بود گفتم سمعا وطاعة ودست او را گرفته به خزائن بردم وجمیع آنچه در تصرف داشتم با او تخمیس نمودم وقاصد خمس جمیع را تصرف نموده از منزل بیرون رفت واز آن تاریخ دیگر با اهل تشیع مختلط ومربوطم ومحبت ومودت ایشان را بر خود لازم لازم ساختم ودانستم وروزبروز حقیقت اطوار وکیفیت احوالشان مرا غمگین ساخت بالاخره از ایشان شدم وترک متابعت مخالفین اهل بیت کردم والحال بدان اعتقاد راسخ وثاتم حسن بن عبدالله گوید در آن وقت که این قصه را از عمم شنیدم دیگر استخفاف هیچ شیعه نکردم وحرمت ایشان می داشتم وطرف تشیع را فرونمی گذاردم.
معجزه (27)
ابو عبدالله صفوری روایت می کند که وقتی به صحبت با سعادت قاسم بن علی رسیدم واز مواعظ ونصایح او مستفیض گردیدم عمرش به صد وهفتاد سالگی رسیده بود تا هشتاد سالگی صحیح العین بود وملازم مجلس حضرت عسکریین (علیهما السلام) بود ویکسال پیش از آنکه دیده اش به عله عمی متغیر گردد با او حج کردم وبعد از مراجعت در یکی از شهرهای آذربایجان اکثر اوقات خدمت او بودم ودر جمیع حالات توقیعات حضرت صاحب الامر از او منقطع نمی شد کو مدتی ابی جعفر عمروی توقیع آن حضرت را ارسال می کرد بعد آن به وساطت قاسم بن عروح می رسید تا آنکه مدت دو ماه رقعه منقطع گردید وقاسم بن علیه علیه الرحمه از انقاطع توقیعات بغایت متحیر برد روزی بواب در آمده بشارت داد که الحال قاصد فرخنده مآل از جانب آن کعبه اقبال رسید شیخ قاسم علیه الرحمه سجده شکر بجا آورده باستقبال قاصد متوجه شد وپیش از آنکه بیرون رود شخصی پست بالا در سن کهوات جبه مصری در بر ونعلین عری پوشیده وتوبره بر دوش گرفته به مجلس شیخ قاسم درآمد وشیخ بعد از مسافحه ومعانقه توبره از دوش قاصد فروگرفته طشت وابریق طلبیده تا قاصد دست وروی از گرد راه شست واو را در پهلوی خود نشانید پس سفره حاضر کردند شیخ وحضار با قاصد طعام خوردند چون فارغ شدند قاصد برخاسته توقیع همایون ونامه میمون حضرت حجت (علیه السلام) بیرون آورد شیخ قاسم مکتوب سعادت اسلوب را از قاصد گرفته بوسید وبر فرق خود نهاده بعد از آن مکاتب خود عبدالله بن ابی سلمی داد کاتب فرمان واجب الاذعان را از شیخ گرفته گشود وبعد از خواندن گریه وفغان برداشت شیخ قاسم چون کاتب را گریان دید گفت ای شیخ شما را خبر خیر است وما را مکروه شیخ گفت چه چیز تواند بود که مرا خیر است وتو را مکروه گفت ای شیخ مضمون ابن مکتوب مشحون آن است بعد از وصول مکتوب به چهل روز تو را از شربتخانه کل نفس ذائقه الموت جرعه ممات باید چشید واز جامه خانه کل من علیها فان خلعت فوات باید پوشید وچوه نفت روز از ورود آن رقعه عاقبت محمود بگذرد مریض گردی وچون هفت روز به چهل روز موعود بماند علت عمی از دیده ظاهر تو مرتفع گردد شیخ پرسید که در این رقعه از سلامتی دین اشاره هست گفت بلی صریحا بشارتی مذکور گردیده پس شیخ بی اختیار خندید ودر غایت مبتهج ومسرور گردید پس تا صد ازاری از حبر یمانی وعمامه ودو پیراهن ومندیلی بیرون آورده گفت صاحب الامر جخن گفم شیخ رحمت فرموده شیخ اسباب را گرفته با پیراهی که حضرت امام علی النقی (علیه السلام) بعد از آنکه مدتی بریدن اطهرش بود به شیخ داد وشیخ همه را جهت کفن ترتیب داد وگفت ای یاران بعد از این هیچ چیز وهیچ نعمتی مرا محبوب تر ومرغوب تر از وداع دار فانی وخروج از این سرای بی بقا نیست حضار مجلس گریان شدند وبر مفارقت صحبت شیخ متاسف گشتند در اثنای این حال مردی که او را عبدالرحمن بن محمد شیری می گفتند به مجلس درآمد واین عبدالله ناصبی بود وکمال تعصب وغلظفت در طریقه نامرضیه داشت وآن را سابقه آشنایی به سبب اموردنیوی با شیخ بود چون عبدالرحمن به مجلس درآمد شیخ به کاتب فرمود تا مکتوب ر بر او بخواند حضار گفتند ای شیخ این مرد ناصبی است او را از امثال این معجزات چه فائده باشد شیخ فرمود راست می گوئید اما امید به کرم الهی وروحانیت حضرت رسالت پناهی آن است که نصیحت من در او اثر کند واز شنیدن این صفحه شریفه هدایت پذیر گردد پس عبدالله کاتب توقیع حضرت صاحب را بر عبدالرحمن خواند چون به موضع اخبار موت شیخ رسید عبدالرحمن گفت ای شیخ تو مردی ازاهل علم وفضلی عجب می دارم از تو که اعتقاد به مثل این سخنان می کنی ودر قرآن مجید خوانده ای وما تدری نفس ماذا تکسب غدا وماتدری نلس بای ارض تموت وجای دیگر فرموده عالم الغیب فلا تظهر علی غیبه احدا وچجون عبدالرحمن مضمون این آیات را به طریق حجت وبرهان ادا نمود شیخ فرمود که تتمه این آیه وافی هدایت جواب تست که فرموده الا لمن ارتضی من رسول عبدالرحمن تو می دانی که مرض وصحت وحیات وممات امور اختیاری بنده نیست اگر خواهی صدق این مکتوب سعادت اسلوب؛ تو ظاهر گردد تاریخ مرا محافظت کن وهر یک از این حادثات که در این رقعه مذکور شده مثل ابتدیا مرض در روز هفتم از ورود این رقعه وروشن شدن چشم من که مدت هفت سال است نور بصیرت ظاهی از خانه چشم من مفارقت نموده ووفات من کمه در روز چهل از وصول این توقیع منیع ملاحظه کن اگر خلاف ظاهر گردد یقین بدانکه اعتقادات ما بر کذب وافترا وبنای روایات وحکایات ما بر دروغ وعدم رضای خدا بوده واگر چنانچه گفتم واقع شود که باید خود را نیاوری وچون سخن شیخ تمام شد حضار متفرق شدند ودر روز هفتم شیخ تب کرده وبعد از چند روز مرض او اشتداد یافت راوی گوید که بعد چند روز با جمعی کثیر به عیادت شیخ رفتیم دیدیم قطره چند از چشم شیخ ران شد وبالکلیه علت عمی از او مرتفع گردیده پس شیخ به پسر خود فرمود ای حسین نزدیک تر آی وچشم مرا که قبل از این مدت مدید وعهدی بعید نابینا بود والحال در کمال نور وصیانت مشاهده کن پس حضار جمیعا ملاحظه نمودند که حدقیتین شیخ در غایت صحت وشفاست پس این خبر شایع شد ومردم بعد از وقوع این دلالت واضحه مکرر به خدمت شیخ می آمدن دو تعجب می نمودند چنانکه روزی ابوالسایب غیبیه بن عبدالله مسعود که قاضی القضاة بغداد بود به مجلس شیخ آمده به جهت امتحان دست خود را در برابر شیخ داشته سوال کرد که چیست وانگشتری به شیخ نمود شیخ گفت خاتم نقره ای است که نگین فیروزه دارد ودر آن سه سطر نقش گردیده لیکن به طریق خواندن آن معرفت ندارم وچون شیخ پسرش را در میان سرای دید گفت اللهم احسن طاعتک وجنب بمعصیتک وسه نوبت این کلمات را تکرار نمود ودوات وقلم وکاغذ طلبید وبه دست خود وصیت رقعه نوشت ودر بعضی از ضیاع وعقار حضرت صاحب الامر (علیه السلام) کرده به پسرش وصیت کرده بر محافظت آنها مبالغه تمام نمود وبعد از ادای وصیت مترصد امر الهی بود تا آنکه روز چهلم داعی حق را لبیک اجابت گفت به رحمت الهی واصل شد وچون عبدالرحمن مزبور بر وقوع این حالات مطلع گردید چاره به جز اعتقاد بر حقیقت اهل بیت حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه وآله وسلم) ندید خود را در ماصدق یهدی الله لنوره من یشاء داخل گردانیده از شیعیان مخلص ومعتقدان خاندان عصمت گردید راوی گوید که شیخ قاسم بن علی رحمه الله در صباح روز چهلم از ورود این رقعه سعادت مصحوب وفات کرد وعبد الرحمن حمد شیری را دیدم که به تشییع جنازه شیخ قیام نموده از کمال حیرت واندوه فریاد کرده می گفت یا سیداه مرا بی تو حیات به چه کار آید واز زندگانی مرا بر مفارقت تو عار آید چون مردم تحصر عبدالرحمن را بر وفت شیخ دیدند وامثال این سخنان بر سبیل تعزیت از او شنیدند به غایت متعجب گردیدند عبدالرحمن گفت ای مردمان بر تحسر من به شیخ علاء تعجب منمائید زیرا که آنچه من از حرمت او به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) دانسته ام شما ندانسته اید ودر خرائج مذکور شده که بعد از اندک فرصتی مکتوبی از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) به پسر شیخ قاسم علا که نامش حسن بود رسید مضمونش این بود که بشارت باد تو را که حق تعالی دعای پدرت را در حق تو اجابت نموده به طاعات تو را ملهم ساخت وبه لطف خود جمیع منهیات را مکروه طبع تو گردانید.
معجزه (28)
توقیع است که به نام علی بن محمد سمری بیرون آمده عبارت بود از بسم الله الرحمن الرحیم یا علی بن محمد عظم الله اجرا خوانک فیک فانک ما بینک وبین سنه ایام فاجمع امرک ولاتامر لاحد یقوم مقامک بعد وفاتک فقد وقعت التامه فلا ظهور الا بعد اذن الله وذلک بعد طول الامد وقسوة القلب وامتلاء الارض جورا سیاتی. شیعتی من یدعی الشاهده الا ومن یدعی الشاهدة قبل خروج السفیانی والصیحه هو کذاب مقتر ولا حول ولا قوة الا بالله العلی العظیم یعنی ای علی حق سبحانه وتعالی اجر برادران تو را عظیم گرداند در مفارقت تو به درستی که تا شش روز دیگر زنده نخواهی بود پس کار خود را بساز وکسی را وصیت مکن که قائم مقام تو باشد در توقیعی که از جانب من به تو می آیدغیبت بزرگ پیش آمد وظهور من موقوف به رخصت حق تعالی است وآن بعد از مدت دراز وقساوت قلبها وپر شدن از جور خواهد بود دیگر کسی مرا نخواهد دید بیش از ظاهر شدن سفیانی وشنیدن آواز از میان زمین وآسمان اگر کسی بگوید آن را دیدم دروغ گفته وافترا کرده وحول وگردش از معصیت وقوت بر طاعت حق نمی باشد مگر به یاری ونصرت خدا
معجزه (29)
توقیع است از جانب آن حضرت صدور یافته که محبان این دودمان باید که زیارت مقابر قریش را ترک کنند ومرادش از مقابر قریش مکانی است که به مرقد کاظمین مشهور است روزی جمعی از شیعیان که بر این مطلع نبودند به زیارت آن دو کعبه ارباب صفا مشغول شدند که شخصی از وزرای خلیفه ایشان را زجر ومنع نموده گفت خلیفه بغداد مرا امر کرده به حبس وقید آن کسی که بعد از این در این مقام به زیارت آید وبعد از حدوث این واقعه سلب منع از مقابر قریش که از توقیع آن حضرت مفهوم شده بود معلوم گردید.
معجزه (30)
محمد بن یوسف سیاسی روایت می کند که وقتی از عراق سفر کرده به مرو رسیده مردی را دیدم که او را محمد بن الحسین کاتب می گفتند وپیش از این هم او را دیده بودم سبقت آشنائی داشتم صاحب تجمل بسیار وتمول بی شمار بود ومال حضرت امام (علیه السلام) را از مال خود اخراج کرده جمع نموده بود چون مرا دید پرسید که هیچ تدبیری می دانی که از این بری ذمه شوم گفتم بلی جوانی است علوی فرزند امام حسن عسگری (علیه السلام) واز او دلالات ومعجزات بسیار دیده ام ویقین دانم که امام مردم این زمان است محمد بن حسین گفت به خدمتش توانم رسید گفتم کسی آن را نتواند دید که به سبب اعادی مختفی است ولیکن این عاجز به خدمات آن حضرت قیام می نماید وایضا توقیعات آن حضرت به شیخ قاسم بن روح می آید ودر مکانب خود مشکلات خلایق را حل می نماید محمد بن حصین گفت من معرفت به حال آن حضرت ندارم وبه سخن تو اعتماد می کنم اگر خلاف گفته باشی در قیامت از تو مؤاخذه خواهم کرد گفتم چنین باشد که تو می گوئی مرا هیچ شکی در آن نیست که محمد بن الحسن امام بحق وخلیفه مطلق است وبعد از این سخن از یکدیگر جدا شدیم وچون از این مدت دو سال گذشت نوبه دیگر محمد الحصین را در وقتی که متوجه عراق بود ملاقات کردم گفتم حال تو چیست وبا آن مال چه کردی گفت یک مرتبه دویست دینار به دست عابدین علی فارسی واحمد بن علی کوفی فرستاده وعریضه خدمت آن حضرت ارسال نمودم واستدعای دعا کردم جواب آمد که آن دویست دینار که ارسال داشته بودی رسید وبر دست تو از جمله آن هزار دینار که حق ما بود این وبه رسید ومرا فراموش شده بود وباز نوشته بود که اگر خواهی که باقی آن وجه را معامله نمائی باید که از مشورت ابی الحسن ازدی که الحال در ری ساکن است بیرون نروی بعد از ورود این توقیع مرا یقین شد که آن حضرت امام زمان وخلیفه بر حق است راوی گوید که به محمد بن الحصین گفتم آیا راست صحیح است آنچه تو را بدان راه نمودم گفت ایو الله در این اثنا کسی خبر موت حاجز بدو رسانید ومحمد بن الحصین از فوت حاجز بسیار غمگین بود گفتم غمگین مباش که آن حضرت را موت حاجز معلوم بود که تفویض مشورت این خبر با ابی الحسن ازدی فرموده بود.
معجزه (31)
احمد بن ابی روح روایت می کند که وقتی از اهل دینور مرا به منزل خود طلبیده اجابت کرده نزد او رفتم گفت یابن ابی روح تو را از سایر جماعت به زبور دیانت آراسته وبه حلیه امانت پیراسته می دانم می خواهم که چیزی بر سبیل ودیعه به تو بدهم که محافظه آن را بر ذمه خود لازم دانسته به صاحبش رسانی گفتم اگر خواست الهی باشد این کار می کنم پس کیسه حاضر کرد که پر درهم ومهر بدان نهاده گفت این کیسه نمی گشائی ونظر بدانچه در اوست نمی کنی وبه آنکس که تو را خبر دهد بدانچه در این کیسه است خواهی داد واین دست بند که بده دینار می ارزد ودو سه سنگ در میان آن است که در بازار جواهران بده دینار قیمت کرده اند نیز تسلیم آن حضرت می کنی ومراحاجت است به خدمت آن سرور عرض می کنی وجواب وافی اگر میسر شود پیش از آمدن خود به من ارسال خواهی کرد گفتم حاجت چیست گفت ده دینار مادرم در حین عروسی من قرض کرده بود ومرا وصیت کرد که آن قرض را ادا نمایم والحال فراموش کرده ام که مادرم از که قرض کرده بود ونمی دانم آن دینار را به که بای دداد پس آن مال را گرفتم از او متوجه بغداد شدم بعد از طی منازل ومراحل به دارالسلام بغداد رسیدم وبه مجلس حاجز بن نوید شاد درآمدم وبعد از سلام به خدمت او نشستم گفت تو را چه حاجتی هست گفتم کیسه ای بر سبیل امانت نزد من است وصاحب آن مال با من قرار داده که کم وکیف آنچه در این کیسه است که اسم آن شخص که ارسال داشته بشنوم وتسلیم نمایم اگر مرا خبر دهی به آنچه گفتم به تو تسلیم کنم حایز گفت به گرفتن این مال مامور نیستم وپیش از درآمدن تو رقعه از حضرت صاحب الامر صادر شده که احمد بن روح نزد تو آید با خود به جانب سر من رای بیاور گفتم سبحان الله آنچه مقصود مطلبوم بود این بود به رفاقت حاجز به سامره آمدیم وبر در سرای امام حسن عسگری حاضر شدیم جوانی بیرون آمده متوجه مکن شده گفت احمد بن روح توئی گفتم بلی رقعه ای به من داده گفت این مکتوب را بخوان چون آن رقعه سعادت مصحوب را گشودم نوشته بود بسم الله الرحمن الرحیم یابن روح به ودیعه به تو داده عاتکه بن دیرانی کیسه ای را به اعتقاد تو هزار درهم در آن کیسه است وحال آنکه غیر از آن است که تو گمان داری وبه امانت به تو داده ومقرر داشته بود کمه همبان را نگشائی ونظر بدان چیزی که در آن کیسه است نکنی وآنچه در آن کیسه است هزار درهم است وپنجاه دینار وبا تو قطعه ای از زیور زنان است که بنت دیرانی گمان کرده بود که به ده دینار می ارزد بلی راست گفته با آن دو نگین که بر آن حلی نشانده اند به ده دینار می ارزد وایضا سه دانه مروارید در آن قطعه حلیست که به ده دینار خریده شده ولیکن الحال زیاده از آن قیمت دارد که پیشتر خریده بودند بایدن قطعه زرینه را به حاجز بن برید وشا تسلیم نمائی وآنچه جهت خری به تو عطا کنند قبول کنی وچون به دیار خود رسی عاتکه بنت دیرانی را بگو آن ده دینار که مادرت در عروسی تو قرض کرده وخرج نموده الحال فراموش کرده ای که از که قرض کرده بود یقین بداند که آن دینار از برادران ناصبیه تقسیم کند ای پسر روح باید که اظهار محبت جعفر نکنی وبه قول او عمل ننمائی بشارت باد تو را که عمر نام دشمن تو فوت شد ومال او باذن او نصیب تو خواهد شد پس حسب الامر آن حضرت متوجه بغداد شدم ودر آن ساعت که بدارالسلام بغداد رسیدم به خدمت حاجز بن برید رفتم وآن صره را تسلیم او کردم وچون تعداد نموده هزار درهم وپنجاه دینار بود چنانکه حضرت فرمود حاجز از آن پنجاه دینار سی دینار به من داده وگفت حضرت حجت (علیه السلام) به من امر فرموده که این مبلغ به تو دهم پس دینارها را از حاجز گرفتم واو را وداع کرده از بغداد متوجه بلاد خود گردیدم وهمان ساعت که به خانه خود رسیدم شخصی مرا خبر داد که عمر دشمن تو تمام شد وبعد از مدت چهار ماه زوجه عمر با تجمل بسیار ومال بیرون از شمار به نکاح من درآمد وبعد از ارتباط واختلاط میان من وآن زن صد هزار درهم به من واصل شد.
معجزه (32)
ابو جعفر روایت کرد که حق تعالی مرا فرزندی عطا کرده بود رقعه به حضرت حجت (علیه السلام) نوشته رخصتی جهت ختنه کردن آن مولود طلبیدم پیش از ارسال رقعه آن کودک در روز هفتم فوت شده نامه دیگر نوشته معروض داشتم که مرا فرزندی شده بود متوفی شد آن حضرت جواب نوشته بود که حق تعالی تو را فرزند دیگر در عوض می دهد باید آن را احمد نام کنی وبعد از آن تو را فرزندی دیگر خواهد شد او را جعفر نام کن ابو جعفر گوید که در مدت دو سال خدا مرا دو پسر عطا نمود چنانکه حضرت فرمود یکی را احمد نام کردم ودیگری را جعفر.
معجزه (33)
ایضا ابوجعفر روایت کند که دو مقصود داشتم وعریضه جهت حصول آن ها خدمت حضرت حجت علیه السلام نوشتم وخواستم که مدعای ثالثی نویسم به خاطرم رسید که شاید این مدعا حضرت را خوش نیاید پس اکتفا به همان دو مدعا که نوشته بودم کردم چون نامه حضرت صاحب الامر علیه السلام در جواب عریضه من صادر شد به مطالعه آن مشرف شدم بشارت بحصول آن دو مدعای اول بود وآن دیگر را که از نوشتن آن ملاحظه کرده بودم واشاره بدان نشده بود حضرت آن را ذکر کرده بشارت فرمود که عنقریب حاصل ومیسر خواهد شد انشاء الله تعالی.
معجزه (34)
ابو غالب رازی روایت کند وقتی در کوفه می بودم وبا اهل اعتبار آن دیار وصلت کردم وزنی از ایشان خواستم روزی در میان من وزنم اندک خشونتی واقع شد ومنازعه به جائی رسید که از خانه بیرون آمده به میان اقوام خود رفت من چندی تغافل کرده با کسی از ایشان حکایت خود وشکایت او نگفتم تغافلم به سبب آن بود که ایشان اعراض کردند وبعد از آن هر چند سعی کردم مفید نیفتاد واز این جهت بسیار متالم وپریشان گردیدم بنا بر آنکه به غایت مایل آن جمیله بودم چون از سعی وتردد اثری ظاهر نشد جز سفر علاجی ندیدم وبا جمعی که متوجه دارالسلام بغداد بودند همراه شدم بعد از طی مراحل بدان مقام فرخ انضمام رسیدم وبا یکی از مشایخ کوفه به مجلس شیخ ابوالقاسم بن روح رفتم در آن وقت شیخ از خلیفه خائف بود وگوشه ی اختیار نموده مخفی بود چون به خدمت شیخ درآمدیم گفت اگر تو را حاجتی هست نام خود را بر جائی بنویس تا با رسائل خود به خدمت حضرت حجت (علیه السلام) ارسال دارم ودر حین ورود تو را مخیر گردانم پس به امر شیخ ابوالقاسم روح روح الله روحه نام خود را در میان نامهای اصحاب حاجت که بر صحیفه مرقوم بود نوشتم روز دیگر متوجه زیارت عسکریین (علیه السلام) شدم وپس از ادراک شرف زیارت به بغداد مراجعت نمودم چون به خدمت شیخ ابو القاسم درآمدم مکتوبی که اسامی ارباب حاجت بود بر آن درآورد وتحت اسم هر یک جوابی بر طبق آنچه به خاطر داشت مرقوم بود ودر زیر نام من به قلم خفی نوشته بود که بشارت باد تو را که حق تعالی زوجه تو را با توالفت داده منازعه از میان شما مرفوع شد وآنچه در خاطر داشتم تمامی را جواب آمد پس شیخ را وداع نموده متوجه کوفه شدم چون به مقصد رسیدم روز دیگر جمعی از اقربای زوجه من نزد من آمده زبان به ملاطفت گشوده از تقصیر ما سلف خود عذر خواسته زوجه مرا به مراجعت امر فرمودند واز آن روز میان من واو مخالفت نشد ودیگر آن زن از خانه بیرخصت من بیرون نرفت.
معجزه (35)
در کتاب کافی از ابو سعید غانم هندی مرویست که من در یکی از شهرهای هند که به کشمیر معروف است قاضی بودم وچهل کس از یاران بودند که همگی قرائت کتب اربعه از توریة وانجییل وزبور وصحف ابراهیم می کردند ودر دست راست پادشاه بر کرسی ها می نشستند وما در میان مردم قضاوت می کردیم واحکام دین به ایشان می آموختم ودر حلال وحرام فتوای می دادیم ومردم از پادشاه ورعیت به ما بازگشت داشتند وقتی با هم ذکر پیغمبر خدا یعنی محمد مصطفی (صلی الله علیه وآله وسلم) می کردیم پس گفتم این پیغمبر که در کتب مذکوره است کار او بر ما واجبست که آن را تفحص نمائیم همگی رای ها بدان متفق کردند که من طریق سیاحت پیمایم ودیار به دیار جستجوی اثر او نمایم القصه مال بسیار با خود برداشته از کشمشیر بیرون رفتم پس دوازده ماه سیر کدم تا نزدیکی کابل رسیدم قومی از راهزنان ترک بر سر راه آمده مال مرا گرفته زخمهای کاری بر من زدند پادشاه کابل چون بر خبردم مطلع شد مرا به بلغ فرستاد ودر آن وقت حاکم بلخ داود بن عباس بن ابی سوده بود چون خبر من بدو رسید وبه اراده ام واقف شد که از هند به طلب دین بیرون آمده ام وزبان فارسی آموخته ام با علما واصحاب کلام مباحثه کرده ام کسی فرستاد مرا به مجلس خود احضار کرد وعلما را بر من جمع کرد تا با من مناظره نمایند من ایشان را اعلام کردم که از شهر خود برآمده ام تا طلب پیغمبری نمایم که وصف او در کتابها خوانده ام داود بن عباس گفت پیغمبری که در کتابها وصف او را دیده ای کیست ونامش چیست گفتم نامش محمد است گفت آن پیغمبر ماست پس از شرایع واحکام دین او سوال نمودم مرا از آنها اعلام کرد گفتم می دانم محمد است اما معلوم نیست که آن محمدیست که شما وصف می کنید یا نه پس مرا اعلام کنید که آن کجاست تا پیش او رفته ای علامات ودلالات که نزد من است از وی سوال نمایم اگر همان باشد که من جویای اویم ایمان به وی آورده طریق اذعان او پویم گفتند آن حضرت از دنیا تشریف برده است گفتم وصی وجانشین او کیست گفتند ابوبکر گفتم این کنیت اوست نامش چیست گفتند عبد الله عثمان نسبش را گفتند.
گفتم این آن پیغمبر نیست که جویای او می باشم آنکه من می خواهم خلیفه اش برادر او است در دین وپسر عم اوست در نسب وشوهر دختر او وپدر وفرزندان اوست واین پیغمبر را ذریتی در روی زمین نیست غیر از اولاد آن که جانشین اوست چون این سخن از من شنیدند جمعی از مجلس از جای درآمده وبر من شوریدند وگفتند ایهاالامیر این مرد از شرک برآمده به کفر درآمده خون او حلال است گفتم ای قوم من مردی هستم ودینی دارم ودست از دین خود برندارم تا آنکه دینی قوی تر از دین خود نبینم من صفت این پیغمبر را در کتابهای خداوند که با انبیای خود فرستاده است یافته ام وبرای همین از هند واز قرب ومنزلتی که داشتم برآمده ام که جستجوی او نمایم واین شخص که شما ذکر گردید چون تفحص احوال او نمودم آن پیغمبر نبود که وصف او در کتابها شده پس آن قوم دست از من برداشته وخنجر زبانها در غلاف خموشی کردند حاکم کس فرستاد ومردی را که حسین بن اسکیب می گفتند طلبیدند او را گفت با این مرد هندی مناظره ومباحثه کن حسین گفت اصلحک اله نزد توفقها وعلما هستند که آنها به مناظره او داناتر وبه طریق این بیناترند گفت با او مناظره کن چنانکه تو را می گویم وباید که او را به خلوتی ببری وبا وی طریق ملاطفت به جای آوری القصه ابو سعید می گوید که بعداز انکه با حسین بن اسکیب گفتگو کردم گفت آن کسی که طالب اوئی همین پیغمبر است که این جماعت وصف او کردند ولیکن در باب خلیفه او غلط کرده اند چنان نیست که ایشان گفته اند این پیغمبر است که محمد بن عبدالله بن عبدالمطلب است وخلیفه او شوهر فاطمه دختر محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وپدر حسن وحسین است که هر دو نواده ی پیغمبرند ابو سعید غائم گوید که چون این سخن شنیدم گفتم الله اکبر همان کس است که من در طلب او بوده ام پس بازگشتم ونزد داود بن عیاس رفتم گفتم ایها الامیر آنچه می جستم یافتم اشهد ان لااله الا الله واشهد ان محمدا رسول الله پس با من نیکوئی وصله کرد وحسین سکیب را به تفقد من سفارش فرمود ومن چندی نزد ابن سکیب رفتم تا با وی انس گرفتم وآنچه متاج به او بودم از نماز وروزه وباقی فرایض از او آموختم پس به او گفتم که ما در کتابهای خود خوانده ایم که محمد خاتم پیغمبران است وبعد از او دیگر پیغمبر نخواهد بود وفرمان فرمای جمیع خلایق است واز جانب حق تعالی ریاست عامه خلایق بعد از وی با وارث وجانشین اوست وهمچنین بعد از وصی با وصی آن وصی لایزال این امر در اعقاب وآل ایشان جاریست تا دنیا تمام شود پس وصی وصی محمد کیست حسین بن اسکیب گفت حسن (علیه السلام) بعد از او حسین (علیه السلام) پس اوصیا را شمرد تا منتهی به جناب صاحب الامر (علیه السلام) شد وبعد از آن غایب گشتن آن حضرت را خبر داد پس مرا همت جز بر این مصروف نگردیده که طلب ناحیه مقدسه نمایم یعنی سر من رای که آن آفتاب عالمتاب در آن محل رخ به سحاب احتجاب نهفته بروم وسفرای ووکلای آن درگاه جهان پناه را ملاقات نمایم راوی گوید که ابو سعید غانم مذکور در سنه دویست وشصت وچهار از هجرت وارد قم شد وبا اصحاب ما یعنی شیعیان قم صحبت داشت وبا ایشان به بغداد رفت وبعد از آن ابو سعید حکایت نمود که از بغداد به عباسیه رفتیم وتهیه نماز کرده نماز می کردم وایستاده بودم ودر آنچه قصد طلب او داشتم تفکر می نمودم که ناگاه شخصی آمده گفت تو فلان کسی ونامی که در هند بدان موسوم بودم ذکر نمود گفتم آری گفت اجابت کن مولای خود را پس به همراه او رفتم تا به سرای وبوستانی رسیدم ناگاه دیدم چشم وچراغ عالمیان اعلی حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) نشسته پس به زبان هندی فرمود خوش آمدی ای فلان چون است حال تو وچگونه گذاشتی فلان وفلان را یعنی چهل نفری که در کشمیر می بودند یکان یکان سوال نمود پس مرا بدانچه در باب رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) در میان ما گذاشته بود اخبار فرمود وهمه این سخنان را به زبان هندی ادا فرمود بعد از آن فرمود اراده کرده ای که با اهل قم حج کنی عرض کردم نعم یا سیدی فرمود با ایشان حج مکن وامسال برگرد سال آینده حج کن پس همبانی که پیش آن حضرت بود به جانبت من انداخت وفرمود این را خرجی کن وداخل شو به بغداد به سوی فلان یعنی پیش او مرو وآن را مطلع مسازید بدانچه دیدی راوی گوید پس از آنکه ابوسیعد را این فتوح روی نمود به جانب قم روانه گردید نزد ما آمد پس خبر رسید یاران اهل قم که به حج رفته بودند از عقب برگشتند به سبب عروض مانعی از قطاع الطریق یا غیر آن ووصل به مقصد ایشان را میسر نگشته واز فلان کویره معهود بازگشته وغانم از آنجا به جانب خراسان رفته سال دیگر او را حج کرد.
معجزه (36)
سعد بن عبدالله الاشعری روایت می کند که روزی یک از مخالفان به من رسیده از من پرسید که چه می گوئی در ابوبکر وعمر ایشان طوعا ورغبت ایمان آوردند یا با جبار وکراهت اظهار اسلام کردند با خود گفتم اگر بگویم از روی اجبار وکراهت ایمان آوردند از آن سائل معاند بر جان خود می ترسیدم واگر بگویم به طوع ورغبت مسلمان شدند مشکل می نماید به سبب اینکه هیچ مسلمان بعد از استماع قول خدا ورسول وصحبت روز معاد آن مقدار عناد وفساد نمی کرد که ایشان کردند از جواب ساکت گردیدم وبه طریق خوش طبعی وقت گذرانیدم ودر همان ساعت متوجه خانه احمد بن اسحق شدم تا این مشکل را از او جوابی وافی بشنوم چون به خانه اش رسیدم شخصی گفت پیش از آمدن تو امروز شیخ به جانب سر من رای رفت چومن این سخن شنیدم از روی تعجیل به خانه خود مراجعت نموده به مرکب خود سوار شدم از عقب شیخ احمد بیرون آمدم ودر منزل او بدو رسیدم پس پرسید که چه حال داری ودر این سفر مقصد تو کجا است گفتم چهل مسئله بر من مشکل شده می خواهیم به مجلس شریف حضرت امام حسین عسکری (علیه السلام) بروم واز آن حلال مشکلات جواب مسائل خود را بشنوم پس گفت خوش آمدی ونیکو رفیقی پس همراه یکدیگر سیر کرده قطع منازل می نمودیم تا به بلده فاخره سر من رای رسیدیم ودر کاروانسرا هر کدام حجره گرفتیم بعد از آن به رفاقت هم به حکام رفته بدن از گرد وغبار راه شستیم وغسل زیارت وتوبه کردیم ومتوجه خدمت حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) شدیم در اثنای راه احمد ابن اسحق انبانی از بازار خریده بعضی اسباب که جهت هدیه آن حضرت داشت در آن نهاده بر دوش گرفت تا به منزل آن سرور شدیم ودر تمامی راه خدای را به صفات پاکی ویگانگی یاد کرده از زلات سابقه وخطیئات سالفه استغفار می کردیم وبر محمد وآل محمد صلوات می فرستادیم تا به در سرای آن حضرت رسیدیم وبعد از جواب سلام اکرام ما هموده به نشستن در نزدیک خود اشاره فرمود احمد بن اسحق آن انبان را در پیش خود بر زمین نهاد ودر آن حین حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) مکتوبی طویل الذیل که از بعضی بلاد بر سبیل استفسار ارسال شده بود در دست داشت یک یک از مسائل ومشکلاتی که بر آن صحیفه بود می خواند ودر تحت آنها جواب مینوشت پس آن طفل متوجه احمد شده گفت این انبان که در پیش داری از هدایا وتحف دوستان ماست ه به جانب ما فرستاده اند احمد گفت بلی یا سیدی پس فرمود این ها صلاحیت آن ندارند که ما در آن تصرف کنیم زیرا که در این هدایا حلال وحرام ممزوج است پس امام حسن عسکری (علیه السلام) متوجه آن طفل شده فرمود حق تعالی تو را الهام داده ومیزان حلال وحرام در کف کفایت تو نهاده میان اینها امتیاز کن وبدانچه ضمیر روشنت قرار گیرد حکم فرمای پس احمد از انبان همبانی درآورده پیش آن طفل عالیمقدار بر زمین گذاشت آن طفل فرمود که این همبان را از فلان دیار فلان بن فلان فرستاده واین مبلغ را از بهای گندم به هم رسانیده اما در حین تقسیم بر زارعان حیف کرده بود ومقدارش این وآن صفاتش چنان وچنین وکاغذی که در میان این همبان است عدد دنانیر در آن مرقوم واسم صاحب این مبلغ از آن معلوم است وسه دینار در این همبان است که از بقیه دنانیز ممتاز است یکی مضروب بلده آمل است ویکی غیر مسکوک است ودیگری به طریق غرامت وتاوان از مردی بافنده گرفته وریسمانی به جهت بافتن بدو داده بودند وآن ریسمان را دزد از خانه برده بود این دینار را در غرامت وتاوان ریسمان از آن نساج گرفته اند چون احمد بن اسحق این سخن بشنید آن صره را برداشته صره دیگر پیش کشید آن سرور آن را نیز رد نموده وچه قبول ننمودن آن را بیان نمود بعد از آن به جانب احمد ملتفت شده فرمود این همبان را به انبان خود بگذار در وقت مراجعت به دیار خود هر یک از آنها را به صاحبش برسان وآن جامه که فلان عجوزه صالحه به دست خود ریسمان آن را رشته وخودبافته ی به نزد ما بیار که آن قوبل است احمد برخواسته عرض کرد یابن رسول الله آن جامه را در منزل خود گذاشته ام الحال می روم که آن را بیاورم واحمد از مجلس بیرون رفت پس حضرت امام حسین عسکری (علیه السلام) التفات به جانب من نمود فرمود آن چهل مسئله که بر تو مشکل است از فرزندم سوال کن تا جواب شافی وکافی بشنوی وآن طفل عالی مقدار روی به من کرده گفت اول آن مسئله که بر تو مشکل شده بود در باب ایمان آوردن عمر وابوبکر که آیا اشان از روی طوع ورغبت ایمان آورده بودند یا از روی خوف وکراهت قبول اسلام کرده بودند یقین بدانکه ایشان از راه طمع اظهار اسلام واختیار سیدانام کرده اند بنابر آنکه از اهل کتاب شنیده بودند که محمد نام پیغمبر ظاهر خواهد شد که شریعت او ناسخ ادیان سالفه وملل سابقه است او مالک شرف عزت وملت او تا زمان انقراض عالم بماند وبعضی دیگر از اهل کتاب گفتند که محمد مالک تمامی ربع مسکون گردد وجمیع اهل ارض مطیع ومنقاد آن حضرت شوند وچون این سخنان از کتب ورهبانان استماع نمودند طمعا للایاله والحکومت ایمان آوردند وبا یکدیگر پیش از بعثت حضرت رسالت گفتند اگر محمد در زمان ما ظاهر شود ودعوی پیغمبری نماید چون ما در ایمان آوردن سبقت داشته باشیم هر آینه ما را به خدمت آن قرب بیشتر از آن کسانی باشد که بر ایشان سبقت گرفته باشیم وبدین سبب اول کسی که به رتبه امارت ومرتبه ایالت رسد ما باشیم چون سرور کائنات مبعوث شد ایشان به قرارداد خود عمل نمودند ونزد آن حضرت آمده ایمان آوردند چون مدتی بر این بگذشت پیغمبر ایشان را به امر ایالت از سایر اصحاب ممتاز وبه حکومت از باقی اهل اسلام سرافراز نساخت مایوس شدند وبر ایمان آوردن خود به غایت نادم وپشیمان شدند وبا یکدیگر گفتند که ما به طمع ایالت وامارت ایمان آوردیم واز اقوام وعشیرت خود به سبب آن جدائی اختیار کردیم واز قریش طعن بسیار شنیدیم واهانت وخواری بی شماری کشیدیم مطلقا آنچه با خود اندیشه کرده بودیم چیزی از قوه به فعل نیامد مصلحت آن است که به قوت فرصت محمد را بکشیم ودر میان قریش بگوئیم که اظهار اسلام ما به سبب آن بود که ما را خدمت حضرت محمد حاصل شود وبه وقت فرصت مهم آن را کفایت کنیم وبعد از وقوع این امر در میان قریش مکرم ومحترم گردیم پس با جمعی که در طریق نفاق وشقاق هم عنان بودند اتفاق کردند که هرگاه دست یابند سرور کائنات را به قتل آورند تا آنکه لیله الحقیقه جمعی بر این امر وفعل شنیع مصمم شدند وگفتند که ما بر سر راه محمد پنهان می شویم وچون آن حضرت به محل خطر عقبه می رسد از کمین گاه بیرون آمده او را ازشتر به زیر کوه می اندازیم تا در میان قریش ما را بعد از این اعتبار تمام باشد وجبرئیل امین به حضرت سید المرسلین (صلی الله علیه وآله وسلم) توطئه وتمهید آن جماعت سرتاپا شقاوت را مفصلا عرض نمود پس سرور کائنات جمیع اصحاب را احضار نموده فرمود باید پیش از من هیچکس بدین عقبه برنیاید وبر صعود این دره عالیه احدی بر من سبقت ننماید چون منافقان از صعود عقبه ممنوع شدند با یکدیگر گفتند مصلحت آن است که دورتر از راه در مقامی مرتفع پنهان شویم که کسی ما را نبیند ودبه چند درهم بسته گفتند آن وقت که محمد به محاذات ما رسد این دبه ها را بغلطانیم شاید شتر اورم کند وآن را از پشت خود به جانب کوه اندازد ومقصود ما را حاصل کند پس بنابراین قرارداد در حین عبور سید المرسلین دبه ها را غلطانیدند چون شتر آن حضرت آواز دبه ها بشنید از جای خود بجست حضرت بناقه اشاره فرمود که ساکن باش وبه استعجال حرکت مکن شتر در همان موضع که بود به زانو درآمد جبرئیل دست آن حضرت را گرفته محافظت او نمود ودر آن حین ستاره ی جستن کرده جمیع منافقان که پنهان شده بودند ظاهر گردانید بعد از آن واقعه حضرت پیغمبر آن فعل شنیع را از ایشان گذرانیده با آن جماعت مدارا می کرد وبعد از آن حضرت وهلاک عثمان طلحه وزبیر نیز به طمع ایالت وآرزوی امارت متابعت شاه ولایت کردند بعد از آنکه از ایالت مایوس شدند به مضمون ومن نکث فانما ینکث علی نفسه عمل نموده نقض عهد نمودند واز متابعت سید المرسلین روی گردان شدند واغوای عایشه نمودند او را به محاربه امیرالمومنین ترغیب وتحریص کردند وعایشه بنا بر عداوت موروثی وکینه که با شاه ولایت داشت جمعی از اهل کفر را با خود متفق ساخته به مقاتله حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) بیرون آمدند سعد بن عبدالله الاشعری گوید چون سخنان معجز بیان حضرت صاحب الامر (علیه السلام) را شنیدم دویدم دست وپای آن حضرت را بوسیده یک یک از مسائل مشکله را جواب کافی وشافی وافی می فرمود چون جمیع مشکلات خود را جواب شنیدم قصد بیرون آمدن از مجلس آن حضرت نمودم واحمد بن اسحق نیز برخاست که با من رفاقت کند حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود ای احمد از فرزندم کفنی از برای خود طلب نما که در این سال رشته عمر تو گسیخته می شود وبه رحمت الهی واصل خواهی شد پس احمد بن اسحق راتب گرفت وچند روز از تب او گذشت شب به رحمت الهی واصل شد من در اول شب نزد او بودم اثری از موت دروی مشاهده نکردم وچون از شب قریب به یک ثلث گذشت به خانه خود رفتیم وصباح که از خانه بیرون آمدم دو مرد را دیدم که در بر خانه من ایستاده بودند گفتند اجرک الله فی احمد بن اسحق حق سبحانه وتعالی او را اجر دهد در معصیت احمد بن اسحق پس گفتند که تغسیل وتکفین او کردیم واز خدمت حضرت امام صاحب الامر (علیه السلام) برای او کفن آوردیم بیا تا با هم بدو نماز کنیم پس به اتفاق آن دو کس بر احمد نماز کردیم ودر خلوت او را دفن کردیم.
معجزه (37)
احمد بن راشد روایت می کند که بعضی از اهل مدائن به جهت من نقل کردند که من ورفیق دیگر به حج رفته بودیم در موقف عرفات جوانی را دیدم نشسته واحرامی پوشیده که غبار بر او نشسته بود واصلا اثر سفر بر آن نمی نمود پس دیدم سائلی نزد آن جوان رفته از او طلبی نمود واو چیزی برداشته بدو داد آن سائل دعای بسار کرد وبعد از آن آن جوان از آن موضع برخاسته برفت ما نزد آن سائل آمده از او پرسیدم که آن جوان به تو چه داد گفت پاره ی طلا وآن را از جیب خود درآورده به ما بنمود دیدیم به هیات سنگی مقدار بیست مثقال طلای احمر بود با رفیق خود گفتم به یقین که این جوان حضرت صاحب الامر علیه السلام بوده وما آن را نشناختیم بیا در موقف بگردیم شاید که از شرف ملازمت او مشرف گردیم پس هر چند سعی کردیم در موقف اثری از او نیافتیم به همان جائی که آن حضرت را دیده بودیم آمدیم ومردم از آن نواحی پرسیدیم که جوانی بدین صفت در این موضع نشسته بود شما او را می شناسید گفتند به خصوص نمی دانیم لیکن این قدر معلوم ما شده که جوانی است علوی وهر سالی پیاده به حج می آید.
معجزه (38)
حسن بن حسن استرآبادی روایت می کند که در طواف بیت الله بودم ودر عداد شواط طواف حج سهو کردم ومتفکر بودم که این طواف را تمام کرده بودم یا نه ونمی دانستم ناگاه جوانی خوش روی با وجاهت تمام پیش آمده فرمود هفت شوط دیگر تمام کن واز نظرم غائب شد دانستم که آن طواف تمام شده وبعد از تکمیل هفت شوط شک کرده ام
معجزه (39)
جعفر بن همدان روایت می کند که محمد بن شاذان چهار صد وهشتاد درهم نزد من جمع کرده بود که آن مبلغ را به مصحوب شخصی به خدمت صاحب الامر فرستم وبا خود گفتم که از پانصد درهم کیست پس تکمیل عدد پانصد درهم کردم واز مال خود بیست درهم بدان اضافه نموده مجموع را به خدمت محمد بن احمد قمی فرستادم ومنتظر می بودم که مکتوب وصول آن مبلغی به من رسیده اطمینان حاصل شود روزی شخصی به مجلس من آمده گفت من رسولم از جانب محمد بن احمد قمی ومکتوبی دارم چون مکتوب را خواندم توقیع صاحب الامر (علیه السلام) بود که محمد بن احمد قمی ومکتوبی دارم چون مکتوب را خواندم توقیع صاحب الامر (علیه السلام) بود که محمد بن احمد قمی ارسال نموده بودند بدین مضمون که پانصد درهمی که در آن بیست درهم از مال خود داخل کرده بودی رسید.
معجزه (40)
ابو رجاء نصر مصری که یکی از کبار صلحای زمان خود بود وتولد آن در مدائن ونشو ونمای او در مصر شده بود روایت کند که بعد از آنکه امام حسن عسکری (علیه السلام) از دنیا رحلت فرمود من در طلب وصی آن حضرت بودم ودر بلاد مصر تفحص او می نمودم ومی دانستم که خلف صدق آن حضرت محمد بن الحسن است اما با خود می گفتم تا من آن حضرت را نبینم اطمینان قلب حاصل نمی شود روزی با خود گفتم شاید اثری از مطلوب من بعد از سه سال ظاهر شود ناگاه آوازی شنیدم وکسی را نمی دیدم که گفت ای نصر بن عبدویه به اهل مصر بگوی که آیا شما رسول خدا را دیه بدو ایمان آوردید یا آنکه موقف داشتید تصدیق آن حضرت را بدین ابو رجاء گوید که از شنیدن این سخن به غایت متعجب گردیدم گفتم واین شخص از کجا دانست که پدرم عبدویه نام داشت وحال آنکه من رضیع بودم که پدرم در مداین فوت شد وابو عبدالله نوفلی مرا در کودکی به مصر آورده وهمه کس مرا پسر او می داند دانستم که این صدا برای آن بود که آن شکی که به محمد بن الحسن داشتم مرتفع گردد پس در ساعت روانه شدم ومردم آن دیار را از آن واقعه خبر دادم وجمعی کثیر قائل به امامت آن حضرت شدند.
معجزه (41)
ابن مسرور طباخ روایت می کند که وقتی کتابی به حسن بن راشد نوشتم بدین مضمون که در این ایام مرا فقر واحتیاج دریافته امید آنکه در این تشویش مرا دستگیری نمائی پیش از آنکه آن مکتوب را ارسال کنم به وجد آمدم جوانی دیدم سبز رنگ که هرگز به حسن وصورت او کسی را ندیده بودم دست مرا گرفت وصره سفید که در دست دات در دستم نهاد وبر آن نوشته بود که مسرور طباخ.
معجزه (42)
محمد بن هرون همدانی روایت کند که پانصد دینار قرض داشدم واکثر اوقات جهت ادای آن دین متفکر بودم شبی به خاطر گذرانیدم که چند دکان دارم که آنها را به پانصد وسی دینار خریده بودم آنها را بفروشم واداء دین خود کنم پس صبح از خانه بیرون آمدم وپیش از آنکه این حرف را به کسی اظهار کنم محمد بن جعفر را دیدم گفت امشب با خود فروختن دکاکین قرار داده ای گفتم تو را از کجا معلوم گردید گفت امروز مکتوب سعادت اسلوب حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) به من رسید بدین مضمون که ای محمد جعفر امشب محمد بن هرون همدانی فروختن دکاکین را با خود قرار داده که به پانصد دینار بفروشد وتنخواه قرض خود کند باید آن دکاکین را به پانصد دینار از او بخری وداخل متصرفات ما سازی چون این سخن از محمد جعفر شنیدم دکاکین را با او مبایعه کردم
معجزه (43)
نصر صباح روایت کند که شخصی از اهل بلخ پنج دینار به وکیل ناحیه فرستاد ونام خود را فراموش کرد که بنویسد از جانب حضرت صاحب الامر (علیه السلام) توقیع آمد که مبلغ رسید ونام او ونام پدر او در توقیع نوشته شده ودعا در حق او کرده بود
معجزه (44)
سعد بن عبدالله روایت می کند که وقتی عریضه نوشتم وطلب دعا کردم از جهت محبوسی که در حبس پسر عبدالعزیز بود ودر حق کنیزی که وضع حملش نزدیک بود توقیع بیرون آمد که محبوس را حق سبحانه تعالی نجات می دهد ودر باب کنیز هر چه خدا خواهد می شود پس محبوس به زودی خلاص شد وکنیز در وقت حمل وفات یافت.
معجزه (45)
ابوجعفر محمد بن علی الاسود روایت می کند که التماس کرد از من علی بن موسی بن بابویه قمی که از ابوالقاسم بن نوح وکیل ناحیه مقدسه استدعا نمایم که از مولای صاحب الزمان درخواه که از حق تعالی خواهد که مرا فرزندی صالح روزی کند ومن از او از جهت خود نیز همین التماس کردم وبعد از سه روز توقیع بیرون آمد که زود باشد آنکه حق تعالی علی بن موسی را فرزند مبارک عطا فرماید وبعد از اولاد به هم رسند محمد بن علی بابویه که از اعاظم مجتهدین امامیه است از آن دعا به وجود آمد واما در حق ابوجعفر نوشته بود که او را فرزندی نخواهد شد.
تمت المعجزات بحمد الله وحسن توفیقه وصلی الله علی محمد وآله الطاهرین المعصومین
در ذکر حکایاتی که مناسب این مقام است
محمد بن علی الملوی الحسینی بسندی که آن را با حمد بن یحیی الانباری می رساند روایت می کند که در سال پانصد وچهل وسه در ماه مبارک رمضان در بلده طیبه مدینه العلم وزیر سعید عالیشان عون الدین یحیی هبیره مرا با جمعی کثیر به ضیافت طلبید بعد از احضار جمعی از خواص را امر به توقف نمود پس به صحبت مشغول شدند واز هر باب سخن می راندند تا سررشته کلام به مذاهب وادیان کشید وبه حسب اتفاق از اول مجلس تا آخر در پهلوی وزیر مردی باوقار وتمکین نشسته بود که در این مدت ندیده وبه صحبتش نرسیده بودم ووزیر با او در کمال ادب سلوک می کرد وبا او در توقیر واحترام بود چون حرف مذهب در میان بود وزیر گفت شیعه جمعی قلیل ودر نظر دیگران خوار وذلیلند واهل سنت وجماعت بسیار عزیر وصاحب اعتبار آن مرد غریب خواست که به وزیر ثابت سازد که کثرت دلیل حقیقت وقلت سبب ضلالت نمی شود به وزیر گفت اطال الله بقائک اگر رخصت باشد حکایتی که بر من واقع شده وبرای العین مشاهده نموده ام معروض دارم والا ساکت باشم وزیر تاملی کرد وگفت بفرمائید تا منتفع شویم گفت بدانید که نشو ونمای من در شهر بابید بود که شهریست در غایت عظمت چنانکه هزار ودویست ضیاع وقریه دارد وکثرت مردم شهر ونواحی را حصری نیست وهمه نصرانید ودر آن حدود جزایر بسیار است وعدد خلقی که در صحاری آن که به بهشت النوبه وحبشه منتهی می شود ساکنن دغیر از خدای تعالی کسی نمی داند وهمه ی آنها نصارایند سکان حبشه ونوبیه که آن نیز حد ندار دهمه نصاری وملت عیسی اند وگمان دارم که عدد مسلمان در نزد ایشان چون عدد بهشتیانند نزد وزخیان واین طایفه همه نصارایند که گفتیم غیر از اهل فرنک وروم وعراق وحجاز چنانکه بر شما نیز ظاهر است وچون این فقره تمام کرد خواست که به وزیر ظاهر شود که اگر کثرت دلیل حقیت است شیعه از سنی بیشتر است گفت قبل از این به بیست ویک سال با پدرم به عزم تجارت از مدینه بیرون رفته سفر پرخطر دریا را اختیار کردیم قائل تقدیر کشتی ما را به جزیره رسانید واز آنها گذشته کشتی ما را برساتیق ومداین عظیمه پرانهار واشجار رسانید چون از ناخدا استفسار کردیم گفت والله که من هم مثل شما نه اینجا را دیده ونه از کسی شنیده ام چون به شهر اول رسیدیم شهری دیدیم در غایت نزاکت وآب وهوای او در کمال لطافت واز مردی که در نهایت پاکیزگی بود نام آن شهر را پرسیدیم گفت مدینه مبارکه واز والی آن پرسیدیم گفت فلان واز تخت وسلطنت ومقر حکومت وملکش سؤال نمودیم گفت شهریست زاهر نام واز آنجا تا زاهر از راه ریا ده روز است واز راه صحرا یک ماه وپایتخت سلطان آنجاست گفتیم عمال وگماشتگان حاکم کجایند اموال ما ببینند وعشر وخراج خود بگیرند تا ما مشغول خرید وفروخت شویم گفت حاکم این شهر را ملازم نمی باشد تجار خراج این شهر برداشته به خانه حاکم می برند پس ما را به خانه او دلالت کردند چون درآمدیم درزی صلحا جامه از پشم پوشیده وعبائی در زیر انداخته ودوات وقلمی در پیش خود نهاده کتابت می کند سلام کردیم جواب داد ومرحبا گفت واعزاز واکرام ما نمود صورت حال خود را تقدیر کردیم گفت به شرف اسلام رسیده اید یا نه گفدم بعضی مسلمانیم وبرخی بر دین موسی اند گفت اهل ذمه جزیه بدهند ومسلمانان باشند تا مذهبشان تحقیق کنیم پس پدرم جزیه خود را دادند پس استکشاف حال مسلمانان کرد چون بیان عقیده خود را کردند نقد معرفتشان بر محک امتحان تمام عیار نیامد فرمود که شما در زمره اهل سنت نیستید بلکه در سلک خوارج منتظمه اید ومال شما بر مومنان حلال است هر که بر خدا وروسل مصطفی ووصی او علی مرتضی وسایر اوصیاء تا صاحب الامر علیه السلام مولای ماست اقرار ندارند واز زمره ی مسلمین نیستند وداخل وخارج است مسلمانان که این سخن بشنیدند واموال خود ار در معرض تلف دیدند سر به جیب فکرت فرو بردند وبعد از تامل استدعا نمودند که احوال ایشان را به سلطان نوشته آن جماعت را به زاهر فرستد شاید آنجا فرجی روی نماید حاکم استدعای ایشان را قبول نموده بود که به زاهر بروند واین آیه را خواند لیهلک من هلک عن نبیه ویحیی من حی عن بینه وما ایشان را به جهت مصاحبت تنها نتوانستیم گذاشت وکشتی به آنان سابق علم به حال این راه نداشته اند پس از شهر کشتی ومعلم گرفته روانه شدیم وروز چهاردهم به زاهر رسیدیم عرصه ی دیدیم که بدان خوبی شهر ندیده بودیم وهیچ چشمی وگوشی مانند این شهر ندیده ونشنیده آبش چون آب زندگانی وهوای فرح افزایش مانند ایام جوانی وآن شهر در کنار دریا واقع بود ونهرهای بسیار در آن جاری وآبهایش در غایت خوشگواری گرگان با گوسفندان با هم در دشت وصحرایش بسیار وهوامش بی آزار نه از کسی رمیدندی ونه ضرر به کسی رسانیدندی شهری عظیم ووسعت وفراخی چون جنات نعیم وبازارها در آن شهر بسیار وامتعه در آن بیشمار مردمش بهترین خلایق روی زمین وهمه به راستی وامانت ودیانت قرین اگر کسی چیزی خریدی خود متعرض شده حق خود برداشتی وقیمت آن گذاشتی ودروغ ولغو وغیبت در میان ایشان نایاب وهمه کارشان محض قربت وثواب چون موذن بانک نماز گفتی همه در مسجد حاضر وبعد از فراغ به کار وکسب خویش ناظر ما جمعی غریبان را چنان تعجبی از آن وضع غریب روی داده بود که تمام در حیرت بودیم
پس جمعی ما را به خانه سلطان راه نمودند به قصری که در میان باغ پراشجار وانهار بود درآوردند جوانی دیدیم با لباس درویشانه در مسند نشسته وجمعی به ادب در خدمت او کمر بسته با رسیدن ما وقت نماز شده موذن بانک نماز گفت آن باغ پر از مردم شد پس سلطان امامت کرده نماز جماعت به جای آورده ودر کمال تضرع وخشوع وبعد از نماز مردم متفرق شدند پس سلطان به جانب ما التفات نموده فرمود که تاره بدین مقام وارد شده اید گفتیم بلی ما را دلداری نموده مرحبا گفت واز سبب ورود ما پرسید احوال گذشته را عرض نمودیم چون به حال ما واقف شد خطاب به مسلمانان گرده گفت که مسلمان چندین فرقه اند شما از کدام طایفه اید در میان ما شخصی که روزبهان نمام ومذهب شافعی داشت ومتکلم شده عقیده خود را بیان نمود سلطان گفت کدامیک از اینها باتو در اعتقاد شریکند گفت همه شافعی اند الا یک تن که حسام بن قیس نام دارد ومالکی مذهب است سلطان خواست که روزبهان را به ران نجات دلالت نماید گفت شافعی به اجماع قائلی وعمل به قیاس می کنی گفت بلی یا صاحب الامر ومردم آن دیار سلطان را چنین نام می بردند بعد از آن گفت ای شافعی مباهله را خوانده ومیدانی گفت بلی فرمود کدام است خواند (قل تعالوا ندع ابنائنا وابنائکم ونسائنا ونسائکم وانفسنا وانفسکم) تا آخر فرمود تو را به خدا قسم میدهم که مراد پروردگار از این آیه چه کسانند روزبهان خاموش شد باز سلطان فرمود که تو را به خدا قسم می دهم که در سلک اصحاب مباهله کسی به غیر از مصطفی وعلی مرتضی وحسن مجتبی وحسن سید الشهداء وبتول عذرا فاطمه زهراء دیگری بود روزبهان گفت لایابن صاحب الامر سلطان فرمود والله نازل شد این آیه در شان ایشان وآیه مخصوص نبوده کسی غیر از ایشان را وبعضی دیگر از آیات واحادیث را به نوعی به فصاحت وبلاغت ادا کرد که حضار مجلس محو گفتار درربار او شدند پس شافعی برخاسته عرض کرد غفرا غفرا یابن صاحب الامر نسب خود را بیان کن واین سرگشته وادی ضلالت را به راه راست برسان سلطان فرمود طاهر بن مهدی بن حسن بن علی بن محمد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب علیه السلام که در شان او نازل شده وکل شیئی احصیناه فی امام مبین والله که مراد رب العالمین از امام مبین نیست الا حضرت امیرالمومنین وقائد العز المحجلین که خلیفه بی فاصله خاتم النبیین است وهیچ کس را نمی رسد که بعد از آن حضرت مرتکب امر خلافت شود غیر از شاه ولایت وآیه کریمه ذریه بعضها من بعض در شان ما است وحق تعالی ما را بدین مرتبه عالیه اختصاص داده ومراد زا اولی الامر مائیم روزبهان چون این سخنان از آن شاهزاده عالمیان شنید بیهوش شد وبعد از ساعتی که به هوش آمد گفت الحمد الله الذی منجنی بالاسلام ونقلین می التقلید الی الیقین بالاکرام والانعام یعنی مراخدای را که مرا دولت معرفت نصیب کرد وخلقت ایمان پوشانید واز تارکی تقلید به فضای فرح افزای یقین رسانید ورفقای روزبهان را به تمامی از کافر ومسلمان آن دولت نصیب شد پس آن سرور اهل دین ومرکز دائره اهل یقین فرمود تا ما را به دار الضیافه بردند وکمال اعزاز واکرام رعایت نمودند وتا هشت روز بر خوان احسان آن سلطان مهمان بودیم ومردم به دیدن ما می آمدند مهربانی وغریب نوازی می نمودند وبعد از هشت روز رخصت گرفتند که ما را ضیافت کنند سلطان شرف قبول ارزانی داشت تا یک سال هر روز یکی از آن دیار ما را به ضیافت می بردند ونهایت گرمی ومهربانی می کردند انواع اطمعه لذیذ به التماس به ما می دادند طول وعرض آن شهر دو ماه راه بود وسکنه آن شهر جهت ما حکایت کردند که از این شهر گذشته مدینه ای است ربعه نام وحاکم آن جا قاسم بن صاحب الامر است وطول وعرض آن با این شهر برابر است ومردم این شهر در کثرت خلق وحسن خلق وصلاح سداد ورفاهیت وفراغ بالی مانند ابن شهر است وچون از آن شهر بگذری به شهر دیگر رسی مثل این شهر او را اضافه نام است وسلطان آن ابرهیم بن صاحب الامر است بعد از آن شهری است به انواع نعمتها وزینتهای دنیا وآخرت آراسته نام او ظلوم ومتولی آن عبدالرحمن بن صاحب الامر است ودر حوالی آن رساتیق عظیمه وضیاع کثیره وطول وعرض آن دوماهه راه است ومنتهی می شود به شهری که عناطیس نام دارد وحاکم آن شهر هاشم بن صاحب الامر است مسافت آن چهار ماهه راهست قرین به کثرت اشجار وبسیاری انهار نمونه ای است از جنات تجری من تحتها الانهار هر که بدان خطه دل گشا برود در عمر او کدورت وغم ندارد والم به خاطر او راه ندارد القصه طول وعرض ممالک مذکوره یکساله راه بیشتر است وسکنه آن ممالک نامحدود بالتمام اثنی عشری ومومن ومتقی وهمه تولا به ائمه معصومین وتبری از مشایخ ثلثه می نمایند ومجموع به خضوع وخشوع نماز می گذاردند وروزه می دارند وزکوه وخمس اموال را به مصرف می رسانند واز مناهی دور می باشند ومدار ایشان به ترویج احکام دین وپیروی رسول رب العالمین است وامر به معروف ونهی از منکر می کنند وهر که مستطیع شود به زیارت بیت الله می رود ویقین که در عدد زیاده از کافه جماعت عالمند وهمه آن ممالک نسبت به جناب صاحبالامر علیه السلام دارد وچون گمان مردم آن بود که حضرت صاحب الامر در آن سال به قدوم به جهت لزوم آن خطه را منور خواهد فرمود بسیار منتظر گردیدیم آن دولت به ما مقدور شود نشد پس روانه دیار خود شدیم اما حسان وروزبهان در آنجا اقامت کردند به امید آنکه آن دولا را دریابند چون آن مرد عزیز حکایت را تمام کرد وزیر برخاسته به حجره خاص رفت ویکیک از حضار را طلبیده از ایشان عهد وپیمان گرفت که این حکایت را به کسی اظهار ننمائید ومبالغه والحاح تمام در این باب کرد بلکه وعید وتهدید نمود که مبادا حاضران افشا نمایند واز جمله حکایاتی که مناسب این مقام است حکایت بحرابیض وجزیره اخضر است شیخ اجل افضل اعلم اکمل عمده الفقهاء والمجتهدین محمد بن مجد الکنی المشهور به شیخ شهید می فرماید که به خط پیشوای دانا افضل اکمل یحیی بن علی طیبی عفو کند خدای عزوجل گناهان او را به رحمت واسعه خود که شنیدم از شمس الدین محمد بن یحیی علی واز جلال الدین عبدالله بن حلی در مشهد شاه شهداء وشهید کربلا رفت زیارت نصف ماه مبارک شعبان در ششصد ونود ونه هجری که ایشان به من گفتند که شنیدیم از شیخ صالح متورع زین الدین علی بن فاضل مازندرانی مجاور مشهد مقدس نجف اشرف در زمانی که به صحبت او رسیدم ومشهد مقدس سر من رای حکایت بحرابیض وجزیره خضری که خود دیده برای العین مشاهده کرده پس ما را شوقی تمام به رویت شیخ زین الدین علی مذکور وشنیدن از آن این حکایت را به واسطه ومشافهت حاصل شد وعزم بر توجه سامره جزم نمودم وروانه شدم از حسن اتفاق اینکه چون به حله رسیدم شیخ مذکور پیش از وصول مادر اوائل شوال به حله آمده بود که به مشهد مقدس حضرت امیرالمومنین علیه السلام رود ویقاعده معهود اقامه نماید واز متوطنات حله سید فخر الدین حسن بن علی بن مومنی مازندرانی که به مشاهده ما آمده در اثنای صحبت فرمود که شیخ زین الدین علی در خانه او که در اواخر بلده حله واقع است منزل کرده از استماع چنین خبر مسرت اثر چندان فرح وشادی دست داد که گویا می پریم پس بی توقف در خدمت سید فخرالدین مزبور راه صحبت او پیمودیم وچون به خدمتش رسیده وبه مراد خود رسیدیم واین کیفیت در روز چهارشنبه یازدهم شوال سال ششصد ونود ونه بود شنیدیم از لفظ شیخ زین الدین علی مزبور تفصیل اینکه من چند سال در دمشق بودم وقرائت قرآن می نمودم بر شیخ زین الدین علی مالکی ومی خواستم که چمع نمایم میان قرابت شیعه وسنی ناگاه اتفاق افتاد که او مسافرت به جانب مصر نمود من وجماعتی که برو قرائت می نمودیم با او به مصر رفتیم وچون به مصر رسیده کتابتی از جانب شیخ مزبور رسید مضمون آنکه مریض شده استدعای حضور او را دارد ودر آن چند تخویفی کرده واز تاخیر توجه به اختیار از خدای عزوجل ترسانیده شیخ عزم خود را بر مراجعت دمشق جزم ساخت ومن وبعضی شاگردان در صحبت او همچنین بودیم وچون به جزیره آندلس رسیده مرا تبی سخت عارض شد چنانکه نتوانستم حرکت نمود چون شیخ این حال را مشاهده کرد طبیب اندلس را طلب نموده ده درهم نقره به او داده سفارش کرد که تعهد حال من کند تا صحت حاصل ویا اجل مقدر برسد وخود متوجه دمشق شد ومسافت را از ساحت اندلس تا موضعی که شیخ مزبور مزبور در آنجا ساکن بود یک روز می شد ومن سه روز در اندلس ماندم وبه مرتبه تبداز ومریض وخسته حال بودم که نمی توانستم حرکت کنم در آخر روز سوم از لطف الهی وعنایات نامتناهی تب از من مفارقت نمود شفا حاصل گردید پس از خاتمه بیرون آمدم که در جزیره طواف کرده از کربت والم بیماری وغربت مرا فرحی وفتحی حاصل شود اتفاقا قافله دیدم که از کوهستان آن جزیره می آمدند واز آنجا پشم وروغن ومتاعهای دیگر آورده بودند که بفروشند از مردم آنجا پرسیدم که اینها چه طایفه اند واز کجا می آیند گفتند این جماعت از سرزمین وولایت بربرند که در نزدیکی جزائر فضه است چون این سخن شنیدم در غایت خوشحال شدم وجاذبه شوق مرا به رفتن آن سرزمین کشید گفتند مسافت از اینجا تا آنجا پانزده روز راهست واز ابتدای مسافت دو روز راه معمور نیست وآب هم یافت نمی شود باقی مسافت معمور وآباد آنها به یکدیگر متصل وقریه به قریه پیوسته پس از جماعت قافله مرکوبی کرایه نمودم به درهم برای آن دو منزل غیر معمور وهمراه ایشان متوجه راه شدم بعد از قطع سه روز راه هیچ توقف نکردم ومتوجه آنجا شدم تا بدهی رسیدم که از یک طرف دریا بود واز باقی اطراف آن اندک آب وضع نمایم مشاهده نمودم که جماعتی از مردم آن قریه آمدند وهر یک از آنها اداء نماز خود بر نهج کمال نمودند وارکان واجبات ومستحبان آن چنانکه از ائمه معصومین منقولست به جای آوردند وهمچنین تعقیب وسایر اوراد وبعد از فراغ از نماز از من سوال کردند که چه مذهب داری واجبات وسنن وعبادات خود را به چه طریق ادا می کنی گفتم من عامی وفقیر واز طریقه مذاهب خبری ندارم گفتند آدمی را لابد است از اینکه به ملتی اعتقاد نماید ومذهب داشته باشد که در اعمال خود بدان اعتماد نماید گفتم اول شما بفرمایید که ملت ودین شما چیست وپیشوای شما کیست گفتند مذهب ما مذهب امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیه السلام) است که امام بحق وپیشوای مطلق است با یازده فرزندش که همه پیشوای دین مبین اند پس حمد خدای عزوجل به جای اوردم بر ادراک صحبت ایشان واظهار نمودم که من نیز به مذهب ایشانم وآن طریقه را حق می دانم بعد از آن پرسیدم که در این کنار دریا تعیش شما به چیست وقوت ضروری شما از کجا می رسد گفتند از جزیره خضرا که جزیره ی امام (علیه السلام) است از راه ابیض که محیط است به ناحیه اندلس ودر هر سالی دو نوبت قوت ما از ناحیه مشرفه عنایت وشفقت شود گفتم الحال چند وقت مانده است که آثار شفقت بر شما واصل شود گفتند چهار ماه پس خاطرم از طول مدت به غایت متاثر ومتالم شدم چون چاره نبود تحمل نموده نفس را تکلیف مصابرت فرمود ومترصد لطایف علیه فتوحات غیبیه از عنایات الهیه می بودم تا بعد از یک هفته از ورود من بدانجا روزی بر روی دریا نظر می کردم وبر محرومی ودوری از آن ناحیه مقدسه تاسف می خوردم ناگاه چیزی سفید بر روی دریا به نظرم درآمد ومیافتم که آنا فانا بیشتر به ساحل نزدیکتر می گردید از مردم آنجا پرسیدم که آیا در دریا مرغ سفید می شود گفتند مگر در روی دریا چیزی دیده ای که از تشخیص آن متردد گشته ای گفتم بلی ایشان از استماع این سخن بسیار خوشحال شده گفتند والله این کشتیها است که از طرف امام (علیه السلام) می آید پس کشتی ها پیدا شدند وچون به ساحل رسیدند از کشتی که نزدیکتر از همه کشتی ها بود دیدم که پیری نیکو لقائی وخوش محاوره با صفائی بیرون آمد پس وضوی پاکیزه چنانکه از اهل بیت طاهرین منقول بود ساخته دو رکعت نماز ادا فرمود پس به جانب من التفات نموده سلام کرد من جواب سلام اورد نمودم پس مرا گفت اعتقاد من آن است که اسم تو علی باشد گفتم بلی چون این سخن از او شنیدم واین ملاطفت وملایمت از او دیدم مرا هیچ شکی نماند که او را با من آشنائی بوده ودر سفر دمشق یا مصر مصاحب ما بوده واز آنجا تا جزایر اندلس موافقت کرده که این قدر از حال ما باخبر است که نام من وپدرم را می داند پس گفتم ای شیخ بزرگوار عالیمقدار آیا با ما بودی زمانی در سفر بودیم از دمشق تا مصر گفت لاوالله گفتم پس از کجا مرا می شناسی وبا من این همه لطف ومهربانی می کنی گفت پیش از آنکه به تو رسم مامور شدم که تو را با خود برم به جزیره خضرا پس از این بشارت در غایت مرا شادی روی نموده فرح بر فرح افزود که نام من در آن حضرت علیه وناحیه مقدسه سنیه مذکور گشته وبدین رتبه مکرم گردیده ام وآن حضرت مرا توجه سعادت قربت خدمت اجازه فرموده واسم این شیخ بزرگوار شیخ محمد سندی بود وعادت او چنین بود که در این مکان بیشتر از یک روز توقف نمی نمود پس جهت رفاقت ومصاهحبت من لطف فرموده دو روز توقف نمود ومتاعی که با خود آورده بود گندم وبرنج بود واز آنجا متاعی غیر از خود ما چیزی برنداشت پس مرا با خود به کشتی برد ومتوجه ی آن ناحیه مقدسه شدیم چون پنج روز در کشتی سیر نمودیم روز ششم آبی دیدم به غایت سفید نظر در آن آب می کردم واز نهایت سفیدی آن تعجب می کردم شیخ محمد سندی گفت چیست تو را که این همه در آب نگاه می کنی وتعجب می نمائی گفتم به واسطه آنکه رنگ این آب را غیر از رنگ آب دریاهای دیگر می یابم وفرمود این بحر ابیض است واین جزیره خضرا است که در گرد آن جزیره می گردد مصل حصار بر گرد شهر واز هر طرف آن جزیره میان آب را می یابی وآن در طعم ولذت مثل آب فرات است پس به جزیره رسیدیم واز کشتی بیرون آمده به طرف مسجد جامع آنجا رفتیم دیدیم جماعتی بسیار ودر میان ایشان شخصی نشسته بود در غایت مهابت ووقار به مرتبه که زبان از وصفش قاصر است واو را سید شمس الدین عالم خطاب می نمودند وبا او در غایت تعظیم وادب بودند ونزد او قرائت قرآن وحدیث وفقه وغیر آن از علوم دینی ومعارف یقینی استفاده می کردند واز دقایق وحقایق هر علم که استفسار می کردند آن حضرت به هر یک جواب با صواب می فرمود وبه افاضه وافاده تشفی خاطر می فرمود بی آنکه مطالعه کتابی ورجوع نوشته نماید وچکون در خدمت آن حضرت حاضر شدم التفات بسیار ومرحمت بیشمار فرموده از تعب ومشقت راه سوال نمود واز برای من منزلی معین ساخته فرمودند این منزل مخصوص تو است چون خواهی استراحت نمائی پس بدان منزل رفته استراحت نمودم وآخر روز باز به خدمت آن حضرت مراجعت نمودم ودر این بقعه شریفه بعد از هشت روز از اقامت من روز جمعه شد پس مردم جمعیت نموده نماز جمعه را به طریق وجوب در عقب سید شمس الدین عالم ادا کردند بعد از نماز متفرق شدند از سید شمس الدین بر سبیل استفاده سوال کردم که ای مولای وخداوند کار من شما نماز جمعه را به طریق وجوب ادا می فرمائید گفت بلی برای آنکه شرایط وجوب حاصل است از روی گستاخی وتفحص گفتم شما امامید فرمود ساکت باش ودر پی این تفحصات مباش من ساکت شدم تا ساعیت چند نگذشت باز طلب دانستن باعث گستاخی شده مرا درصدد سوال آورد پرسیدم شما را رویت امام شریف حاصل شده فرمود پدرم آن حضرت را دیده من نیز به خدمت ایشان رسیده ام واز جمله سوالاتی که شیخ علی بن فاضل کرده این است که گفت گستاخی کرده واز روی استفاده سوال کردم از درختی که در آنجا می بود بر ساق آن قبه از آجر ساخته بود وشانزده شاخ از آن درخت در میانه قبه سر بیرون آورده چون وضعی غیر معمول بود بدان جهت از آن حضرت سوال از کیفیت آن کردم فرمود آنجا محلی متبرک وجائی شریف کو منیف است ومن هر روز جمعه آنجا می روم وزیارت می کنم ونماز می خوانم ودر آنجا ورقی می یابم که در آن نوشته است آنچه من در آن هفته از جانب حضرت صاحب الامر (علیه السلام) مامورم که تو نیز برو وزیارت آنجا کن چون رفتم مکانی در غایت مصفا دیدم ودو نفر خادم از مخلصان حضرت صاحب الامر علیه السلام در آن موضع بودند پس با من اظهار ملاطفت کردند پس بر دور آن قبه شریفه گردیده به شرف زیارت آنجا فایض گشتم واز آب چشمه ای که نزد او جاری بود آشامیدم باز به خدمت سید شمس الدین عالم رجوع نموده از آن حضرت سوال نمودم که آیا شما گاهی بر سطح وبالای این قبه می روید وآنجا به قدوم مبارک خود مشرف می سازید فرمود بلی سالی یکنوبت بر بالای این قبه می روم وبعد از مشاهده این حالات از سید شمس الدین از شیخ محمد سندی احوال نسب عالی وحسب معالی شمس الدین عالم را پرسیدم گفت آن حضرت پسرزاده حضرت صاحب الامر (علیه السلام) است وپدر بزرگوار عالیمقدارش وفات یافته الحال او به جای پدر خود است ومتصدی ومتولی امر او است شیخ علی بن فاضل گوید مرا داعیه آن شد که در خدمت سید شمس الدین محمد عالم قرآن مجید را فرائت نمایم پس از آن حضرت رخصت طلبیدم وچون مرخص شدم در اثنای قرائت که به اختلاف قاریان می رسیدم می گفتم که حمزه چنین خوانده وکسائی چنان وعاصم این طور خوانده وقرائت هر یک از قاریان را ذکر می کردم سید شمس الدین محمد عالم فرمود که این جماعت را نمی شناسیم اما یقین می دانیم که قرآن مجید بر هفت حرف نازل شده حقیقت آن است که پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) چون از حجت الوداع رجوع فرمود جبرئیل بر آن حضرت نازل شده عرض کرد یا محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) حق تعالی فرمود که قرآن را اعاده نمائی وباید رد پیش من اعاده کنی تا اختلافی که در اول سوره هاست به تو بازنمایم پس حضرت امیرالمومنین علی (علیه السلام) وامام حسن وامام حسین (علیه السلام) بیان می فرمود وامیرالمومنین علی (علیه السلام) آن را در صفحات ادیم که مثل کاغذ است از پوست تنگ می نوشتند پس جمیع اختلافات که عبارت از تعدد قرائت است نوشت شیخ زین العابدین علی بن فاضل گفت که بعد از نماز جمعه آوازی شنیدم نگاه کردم جماعتی بسیار دیدم که همه سوار جمع شده وصف کشیده اند از کیفیت این حال سوال نمودم سیدشمس الدین محمد عالم فرمود این جماعت امرا ولشگرهای امامند که هر روز جمعه بعد از نماز سوار شوند صف می آرایند من طلب اذن نمودم که به میان ایشان بروم وکیفیت احوال واطوار آنها را درست ملاحظه نمایم چون مرخص شدم در میان ایشان رفتم جمعی کثیر را دیدم که ذکر سبحان الله ولا اله الا الله می گویند ودعای امام القائم بامر الله والناصح لدین الله محمد بن الحسن (علیهما السلام) الخلف الصالح صاحب الزمان صلوات الله علیه را می گفتند چون به خدمت سید شمس الدین محمد عالم برگشتم فرمود که این لشگر را دیدی به معرف حالشان رسیدی عرض کردم بلی ای مولای وخداوند کار من پس فرمود امرا وپیشوایان ایشان را شماره نمودی عرض کردم لاوالله فرمود عدد ایشان سیصد ویازده نفر است وبه درستی که آنچه مانده است از امرا وامیر دیگر است وفرجی که در این اوقات باید از قوه به فعل آید نزدیک شده وآن در سالهای طاق است از دهه اول هشتصد سال هجری وباید دانست چنانچه در مقدمه این حکایت گذشت که فرج دو است فرج کلی که مراد از آن ظهور حضرت صاحب الامر (علیه السلام) است وفرج جزئی که در وقت امتداد زمان غیبت مصلحت الهی از قوه بفعل می آید واین از قبیل شرط وموقوف علیه ومفرج کلی است وبا این فرجات متعدده هر یک در وقت خود به ظهور نمی رسد ووجود نمی گیرد وفرج کلی که ظهور است به حصول نمی پیوندد در این که حضرت شمس الدین محمد عالم اشاره فرموده که این فرج در سالهای طاق است از دهه اول هشتصد سال هجری خواهد بود یکی از فرجات جزئیه مراد است که در حصول آن مخزید اهتمامی هست ودر آن تاریخ که تعیین فرمود از قوه به فعل خواهد آمد واحتمال دارد که آن فزج بوجود وحصول آن دو امیر دیگر باشد که از عدد سیصد وسیزده باقی بود زیرا که بعد از آنکه فرمود که آنچه مانده است از امرای لشگر دو امیر است وبه فاصله فرمود فرج نزدیک شده وآن در سالهای طاق است از دهه اول هشتصد سال هجری شیخ زین العابدین علی مازندرانی می گوید که بعد از این سخن سید شمس الدین محمد عالم فرمود که مصلحت در آن است که به وطن ومسکن خود بازگردی از استماع این سخن بسیار متالم شدم وگریه بر من غالب گشته عرض کردم ای مولا وخداوندگار من عزم خود را بر اقامت آستانه خدمت وشرف ملازمت شما جزم کرده ام تا اجل مقدر من برسد فرمود به اذن واجازه آن کسی که به اینجا آمده به اذن واجازه آن کس رجوع می باید نمود به آن موضع که از آنجا متوجه شدی پس چون تاکید امر مطاع لازم الاتباع چنین صادر گشت مرا چاره ای جز بازگشتن نماند پس به خدمت آن حضرت عرض کردم که اجازه هست آنچه دیده وشنیده ام بعد از رجوع به وطن باز گویم فرمود باکی نیست آنچه دیده وشنیدی با مومنان بگوئی الا فلان وتعیین آنکه چه چیز است آنچه اظهار نباید کرد بعد از آن فرمود بدانکه هر که مومن بحق است البته او را رویت امام (علیه السلام) حاصل می شود لیکن آن حضرت را نمی شناسند عرض کردم ای مولا وخداوندگار من خود را از جمله بندگان بحق آن حضرت می دانم اما آن حضرت را ندیده ام وبه خدمت آن حضرت نرسیده ام فرمود که تو در دو نوبت امام (علیه السلام) را دیدی یکی آن است که چون اول بار به سر من رای آمدی ورفقا واصحابی که داشتی بیش از تو بیرون رفتند وتو بعد از ایشان ماندی تنها واز عقب ایشان می رفتی تا بجوئی رسیدی که آب نداشت در آن حین شخصی بر اسب شهبا سوار پیدا شد ودر دست او نیزه ی دراز بود چون او را دید ترسیدی که مبادا تو را برهنه نماید چون به تو نزدیک شد فرمود مترس وباک مدار اینجا از این قبیل کسی نیست که از او برترسی برو به رفقا ویاران خود ملحق شود که انتظار تو می کشند در زیر فلان درخت پس سید شمس الدین محمد عالم فرمود که درست یادآور وببین که چنان بود یا نه عرض کردم که چنین بود ای مولا وخداوندگار من بعد از آن فرمود بدانکه در آن جزیره هرگز داخل نشود یک دینار وهرگز بیرون نرفته یک دینار وپس از خدمت آن حضرت مفارقت نمودم وبه رفاقت شیخ محمد سندی بازگشتم شیخ از آنجا پاره گندم وبرنج همراه داشت وچون به ساحل بربر رسیدیم آنها را فروخت واز بهای آن پانزده دینار طلا که عبارت از پانزده مثقال شرعی باشد وپانزده درهم نقره که عبارت از ده ونیم مثقال شرعی باشد به من داد وپرسید که عزم حج داری گفتم آری والله گفت این را توشه راه کن شیخ علی بن فاضل گفت در زمان بودن در خدمت سید شمس الدنی محمد عالم نشنیدم که نام یکی از علمای شیعه نزد ایشان مذکور شود از علمای مقتدمین ومتاخرین الاشیخ ابوجعفر طوسی وشیخ ابو القام جعفری شهید سعید حلی قدس سرهما ومی گفتند که شیخ ابوالقاسم در اجتهاد مخالفت کرده در شانزده مسئله با شیخ ابوجعفر شیخ علی بن فاضل گفت دیدم سید شمس الدین محمد عالم را که تفرقی می فرمود وجمع نمی نمود میان نماز ظهر وعصر عرض کردم ای مولا وخداوندگار من شیعیان که در بلاد هستند جمع می نمایند میان نماز ظهر وعصر فرمود آنچه می کنند درست است وکسی را که شغلی ومهمی نباشد چون میان هر دو جمع بکند وتفرق نماید جایز است شیخ فضل بن یحیی علی طیبی گفت که شیخ علی بن فاضل گفت از زمانی که در آن بقعه شریفه بود تا آن تاریخ که به یکدیرگ رسیدیم در حله بودیم واین حکایت از او شنیدیمه هشت سال ونیم بود شیخ فضل بن یحیی علیه الرحمه در آخر این حکایت می گوید آنچه ترجمه اش این است که سپاس وستایش خداوند تعالی را بر مجتمع شدن ورسیدن من بدین شیخ بزرگوار وشنیدن من این حکایت را از لفظ گهربار او ومحروم نشدنم از صحبت وخدمت آن کسی که او را نظر به آن ناحیه مقدسه افتاده است وبه سعادت حضور آن مکان شریف مشرف گشته با آنکه خیر از سیمای او واضح وآثار تقوی وصلاح از احوال او لایح ونشانه ورع وهدی از مجاری اطوار او پیدا وعلامت صدق وصواب در هر باب از مطاوی سخنان وفحاوی بیان او ظاهر وهویدا بعد از سپاس ستایش خدای تعالی بر آن نعمت عظما وعطیه کبری ختم سخن بدین نمود که شیخ علی بن فاضل از حله بیرون رفت شنید که اوقاتی چند در مسجد سهله اقامت کرد به واسطه وعده که بدو شده بود که مولد وموطن شیخ علی بن فاضل از اقلیم مازندران بود از بلده که آن را پریم می گویند وشیخ علی فاضل گفت رسیدن بدان جهت شریفه در ماه رجب بود از سنه تسعین وستمائه.
در ذکر بعضی از علامات ظهور صاحب الامر ودر ذکر بعضی از وقایع
مرویستکه روزی حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) خطبه می خواند چون فارغ شد فرمود سلونی قبل ان تفقدونی یعنی سوال کنید از من پیش از آنکه مرا نبینید صمصعه بن صوحان برخاست وپرسید یا امیرالمومنین دجال کی بیرون خواهد آمد فرمود این علم است که از امور مختصه است شاید که رخصت در اظهار نباشد اما نشانها وعلامتهائی هست کمه همه هم متصل است از آن جمله فوت کردن وسهل دانستن نماز وبرطرف شدن امانت ورواج یافتن خیانت وحخلال دانستن دروغ وافترا ورشوه خوردن ومشید ساختن بنا وفروختن دین را به دنیا وقطع صله رحم نمودن وتابع هوا شدن ومشورت با زنان کردن وسفها را امور عظیمه فرمودن وخون ریختن را سهل شمردن ودر آن زمان علم ضعیف باشد وبه ظلم فخر کنند وامراء فاجر شوند وزرا ظالم گردند وعلما خیانت پیشه کنند وفقرا فسق را پیشه نمایند وشهادت زور شایع گردد ومنارها ومسجدها کنگره دار گردد ومصحفها حلی وزبور به هم رسانند وبهتان شایع شود واثم وطغیان رونق گیرد وصفهای نماز درهم شکند وبه هم پیوسته باشد اما دلها متفرق واز هم دور باشد ونقض عهد را سهل شمرده وخلاف وعده را آسان گیرند زنان با شوهران در تجارت شریک باشند به سبب حرص بر دنیا وآوازهای فاسقان بلند باشد واز ایشان شنوند وکفیل مهمات ورئیس قوم ارازل ترین ایشان واز تجار ترسیده باشند وبه تقیه با ایشان سلوک می کنند وتصدیق دروغ نمایند وکاذب صادق باشد وصادق خائف زنان به مردان تند شوند ومردان به زنان تشبه جویند ومردان به مردان کفایت وزنان به زنان رغبت نمایند وزنان چون مردان بر زین ها سوار شوند ودر زمین ها گردند وگواهی دهند مردها بی آنکه از ایشان گواهی طلب نمایند وگواهی دروغ به کار آید وبی معرفتی وفقهی وعلمی حکم می کنند وفتواها دهند وعمل به آخرت برجیح دهند در آن زمان مردمان گرگان باشند پوستین پوشیده دلهای ایشان از مردار بدتر واز صبر تلختر باشد پس بر شماها واجب کاست ای معاشر شیعه که در آن روزگار خود را به کناری کشید وبهترین مسکنی وموطنی در آن وقت بیت المقدس است وزمانی بیاید که مردم آرزو کنند که توطن در آنجا نمایند پس اصبغ بن نباته برخاست عرض کرد یا امیرالمومین دجال کیست فرمود دجال کسی است که تصدیق کننده او شقی است وتکذیب نماینده او سعید است ودجال از اصفهان خروج کند وچشم راست نخواهد داشت وچشم چپ او در پیشانی خواهد بود مانند ستاره سرخ لفظ کافر در زیر آن نقش بر خری سرخرنگ سوار وطی ارض به سرعت نماید به هر چشمه قدمش برسد به زمین فرود رود واکثر تابعان او از اولاد زنا باشد واصحاب طیلسان ویهودان وآن ملعون با آنکه طعام خورد وگرد بازارها گردد به هر جا رسد گویا نا ربکم الاعلی وبقیة الله که صاحب الامر باشد در حومالی شام که آن را فسیق خوانند در ساعت سوم از روز جمعه او را به قتل آورند بعد از آن طامه الکبری است کسی پرسید یا امیرالمومنین آن کدام است فرمود وقت بیرون آمدن دابه الارض است از میان صفا انگشتری سلیمان وعصای موسی با او است اگر آن خاتم را بر پیشانی مومن گذارد نقش هذا مومن حقا ظاهر گردد واگر پیشانی کافر گذارد هذا کافر حقا نقش گیرد تا مومن به کافر گوید وای بر تو کافر به مومن خطاب کند خوشا حال تو ای مومن دوست می دارم که مثل تو باشم فافوز فوزا عظیما پس بلند کند دابه الارض سر خود را وخافقین باذن الله تعالی آن را ببینند وآفتاب درآن وقت از مغرب طلوع کند وبعد از آن هیچ توبه قبول نشود وهیچ علمی به بالا نرود وبعد از آن حضرت امیر (علیه السلام) این آیه را تلاوت فرمود ولا ینفع نفسها ایمانها لم تکن آمنت من قبل کنت فی ایمانها خیرا پس فرمود که از آنچه بعد از آن خواهد شد سوال مکنید حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) مرا فرمود که به جز غمرات وکسی دیگر را مطلع نگردانم نزال بن سیره آنجا بود از صعصعه پرسید که معنی این کلام را نفهمیدم صعصعه گفت مراد دابه الارض کسی است که حضرت عیسی در عقب او نماز کند واو دوازدهم است از عترت ونهم است از فرزندان امام حسین (علیه السلام) ومراد از آفتاب که از مغرب طالع شود آن حضرت است از میان صفا بیرون می آید در میان رکن ومقام ظاهر گردد واو میزان عدل وضع خواهد فرمود که احدی باحدی ظلم نخواهد کرد وگناهی نخواهد بود که توبه باید نمود وعملها به برکت او مقبول است به بالا نمی رود که رد وقبولش ظاهر شود واین حدیث را به طریق مختلفه روایت کرده اند ودر تفسیر خلاصه المنهج مذکور است که دابه الارض از میان صفا ومروه بیرون آید مومن را از ایمان او وکافر را از کفر او خبر دهد ودر این حال تکلیف مرتفع شود توبه قبول نگردد وابن عمرو روایت می کند که هیچ مومن نباشد مگر آنکه دابه الارض او را مسح نماید وهیچ کافر ومنافقی نبود مگر آنکه حتم کند ودر شب مشعر که او را دم نباشد ومحاسن داشته باشد واین مشعر است که از بشر خواهد بود وصاحب ممتد آورده که چون دنباله نزدیک به آخر رسد خدا دابه الارض را از زمین بیرون آورد چنانکه ناقه صالح را از سنگ بیرون آورد وآن دابه گویا باشد ودر حدیث آمده که دابه وطلوع آفتاب از مغرب متقارب به یکدیگر باشند وهر کدام که پیش بوده آن دیگر در عقب ظاهر گردد واز ابن عباس منقولست که از اشراط ساعت اول آیات سماوی طلوع شمس بود از مغرب وآیات ارضی خروج دابه الارض که طول آن شصت گز باشد وچهار قائمه داشته باشد وموهای زرد وباریک بر اعضای او باشد مانند موی های بچه مرغ ودو بال داشته باشد ودر تیز روی هیچ مارب از او فوت نشود وهیچ طالب اررا در نیابد روی او چون خوک وگوش او مانند گوش فیل وشاخ او مانند گاو کوهی ورنگ او چون رنگ پلنگ وگردنش چون گردن شترمرغ وسینه اش چون سینه شیر وپهلویش مثل پهلوی بز ومیش دمش مانند دنبه قوچ وقوائمش مانند قوائم شتر ومابین مفصلین او دوازده گز باشد به ذراع آدم (علیه السلام) وابو هریره گفته الوان مختلفه در دابه باشد ومابین هر دو قرن او یک فرسخ وبیرون آید میان صفا ومروه یا کوه اجیاد که حوالی مکه است ویا وادی از وادی های تهامه ویا از بحر صدوم ودر حدیث دیگر وارد شده که از اعظم مساجد یعنی مسجد الحرام بیرون آید ودر کتاب علامات الساعه مذکوراست کمه از رکمن خانه کعبه بیرون آید ومردم به او نگروند واو مثل آفتاب سیر کند وبلند شود وبعد از سه روز ثلث او بیرون آید واز امیرالمومنین مرویست که تا سه روز بیشتر ثلث او بیرون نیاید وحسن گفته که خروج او تمام نشود مگر بعد از سه روز وبعضی بر آنند که جز سر وگردن او بیرون نیاید وقول اشهر آن است که تمام او بیرون آید وروی به مشرق نماید وبه آواز بلند صیحه کند که اهل شرق بشنوند وبه این طریق روی به مغرب وشام ویمن نماید وعصای موسی وخاتم سلیمان با او باشد روی مومنان را به عصا مس کند درخشان گردد وخاتم سلیمان را در میان دو چشم کافران مالد روی ایشان سیاه شود وروی زیمن کسی نماند مگر سفیدروی یا سیاه روی باشد ومردم یکدیگر را به نام ولقب نخوانند بلکه سفید روی را گویند ای بهشتی وسسیاه روی را گویند ای دوزخی واز ابو صریحه ی انصاری روایت است که از حضرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) شنیدم که فرمود این دابه را سه روز خروج باشد یکبار باقصای مدینه بیرون آید وخبر او در بادیه فاش شود اما به مکه آید نرسد وبعد از مدت طویل در مکه بیرون آید وبار سوم مردمان در مسجد الحرام به طواف مشغول شوند از جانب مسجد آوازی بیرون آید که میان رکن بنی اسود وباب بنی مخزوم باشد ومردمان از او بترسند وبگریزند وجمعی که جز از خدای عزوجل نترسند دلیرانه نزد او آیند وروی هاشان روشن شود مانند ستاره درخشان بعد از آن رو به نواحی ارجز نهد هر که وی را جوید بدو نرسد کسی که از او گریزد فوت نگردد وکسی که دشمن خدا باشد از او بترسد وبه نماز مشغول وخود را به وی نماید کمه نماز می گذارم وی از پشت او آید وگوید اکنون نماز می کنی وداغی بر وی نهد وبا مردمان مجاورت نماید ودر حضر وسفر با ایشان بود ودر مالهای ایشان مشارکت نماید ومومنان را از کافران بشناسند ودر اندک فرصتی روی زمین را احاطه کند مرویست که حضرت موسی (علیه السلام) از حق تعالی در خواست که دابه الارض را بدو نماید سه شبانه روز بیرون می آمد ودر هوا می شد با خلقی مهیب ومنظری عجیب موسی (علیه السلام) از او بترسید ودعا کرد تا به چای خود فرو رفت ونزد بعضی از اصحاب مادابه الارض کنایه از خروج صاحب الزمان (علیه السلام) که مهدی امت است ودو خطبه البیان از حضرت علی (علیه السلام) وارد شده که انا دابت الارض موید این قول است وتسمیه آن حضرت بدین اسم از جهت آن است که دابه به معنی مابدت فی الارض است یعنی چون حکم الهی به خروج او صار شود فی الفور از ممکن غیب خود بیرون آید ودر رفتن سرعت نماید ورد اندک فرصتی روی زمین را احاطه نماید حذیفه روایت کند از رسول پرسیدم که خروج دابه الارض از کجا باشد فرمود از مسجدی که با حرمت تر از او نباشد نزد خدا یعنی مسجد الحرام وعیسی از آسمان نزول کند ودر نماز بدو اقتدا کند وچون طواف کن دهمه با وی طواف الارض از آنجا بیرون آید ومردم را به نام کفر وایمان بخواند مومن را نقطه سفیدی بر روی او زند که همه روی او نورانی گردد وکافر را نقطه سیاه که همه روی او سیاه شود ودر کتاب اصول خمسه روایت است که دجال کافری است ساحر در نهایت مهارت در علم سحر ودر زمان حضرت رسالت تولد شده روزی آن حضرت به دهی که در دو فرسخی مدینه مشرفه بود رسید فرمود ولادت دجال در این ده خواهد بود نام پدرش صیاد ونام مادرش قطامه گویند وایشان همه یهودند واین حکایت روز جمعه بود وچهارشنبه آن هفته وقت زردی آفتاب دجال متولد شد وچون بر زمین آمد فی الحال بنشست وحرف زد وخود را وصف کرد وهر که هرچه بخاطر می گرفت می گفت وآنا فانا بزرگ می شد ویک چشمش مثل دانه انگور که بر روی آن باشد بیرون آمده چشم دیگرش ممسوح یعنی باطل وبازویش برابر وهموار بود ریش داشت او را دجال نام کردند دجال به معنی دروغگو وفریبنده است در آن ایام عبدالله بن مسعود ومحمد بن مسلم بدان ده رسیدند غوغای بسیار شنیدند از سبب آن پرسیدند حقیقت حکایت را بدیشان گفتند ایشان برای دیدن او به در خانه اش رفته دیدند که بر پیشانی او به خط صنع یزدانی نوشته که الکافر بالله وبه روایت دیگر ک ف ر ه به حرف منفرده پس از آن جا به خدمت حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته کیفیت را چنانکه دیده بودند به عرض رسانیدند روز دیگر آن سرور با ابن مسعود وعمر بدان ده رفتند تا به در خانه دجال رسیدند عمر در را در حلقه زد مادر دجال آمده ایشان را به درون برد حضرت خاتم الانبیاء با رفیقان تمهید نموده حم دخان را به خاطر گرفتند تا دجال را امتحان کنند که چه می گویند چون داخل خانه شدند دیدند که دجال مربع نشسته بادزنی گرفته خود را باد می زند ولحظه به لحظه بزرگ می شود وبا مردم از هر باب سخن می گوید حضرت رسول خدا فرمود ای دجال شهادت ده که من رسول خدایم دجال گفت تو به رساتل خدا از من اولی تر نیستی تو شهادت ده که من خدایم سید عالم فرمود تعالک یا ملعون هلاک شوی ای ملعون ومرتبه دیگر آن را به شهادت دعوت فرمود جوابش همان بود مرتبه سیم فرمود بگو لا اله الا الله محمدا رسول الله دجال همان بیهوده اول ودوم را گفت چون آن حضرت از اسلام او مایوس شد از آنچه به خاطر گرفته بود استفسار فرمود دجال به استعمال گفت الر وحم الدخان حضرت مقدس نبوی فرمود قاتلک الله یس عمر شمشیری بر سر دجال زد اصلا در او اثر نکرد شمشیر برگشت وبر سر عمر آمد چهار انگشت در آن نشست وخون بر سر وروی عمر ریخت حضرت فرمود ای عمر نتوانی برای رد قضای خدا چاره انگیخت پس دست مبارک بر جراحت او گذاشته دعا نمود فی الحال جراحت به صحت مبدل شد چنانکه گویا هرگز نبوده واز آنجا بیرون آمده به مدینه مشرفه توجه فرمود دجال بدفعال از عقب آن معدن کمال وجمال نعین عدوان پوشیده وعصای طغیان به دست گرفته به جانب مدینه رفته وچون خلایق آن خلقت عجیب وهیبت غریب را دیدند گروه بر او جمع گردیدند دجال به سر کوه دوید وسنگی گران برداشته به سر راه ایشان گذاشت ودر میان محبوسشان گردانید عمر عنان عزیمت به جانب مدینه تافته ترسان وگریزان به خدمت حضرت رسالت شتافته حقیقت حال را به خدمت حضرت معروض داشت که دجال بطال جمعی مومنان را به سحر در کوه محبوس کرده آن حضرت متوجه کوه گشت دست به دعا به درگاه اجابت برداشته عرض کرد خدایا شر این شریر را از من دفع کن تا وقتی که خود می دانی فی الحال مرغی فرود آمده دجال را به چنگال نکال درر بوده وبه اوج هوا برد وهر چند دجال تضرع وابتهال می نمود که ای محمد مرا از عذاب این عقاب رهایء عطا فرما از تازیانه اشارت آن یگانه بشارت پی در پی بدان مرغ فرزانه می رسید که آن را از این دیار دورتر برید گویند آن طیر فرخنده سیر او را آن قدر دور گردانید که به دریای طبرستان رسانیده ودر جزیره انداخته در آن جا محبوس کرد به روایت دیگر بعد از دعای آن سرور جبرئیل آمده آن بداختر را وقتی که در میان یهود نشسته بود وپدر ومادر وقوم آن کافر می دیدند ومی گریستند جبرئیل او را می برد تا از نظر ایشان پنهان شد ودر آن جزیره انداخته محبوس کرد والحال در آن جا به زنجیر وغل است تا وقتی که امر الهی بحر وجش تعلق گیرد.
ودر کتاب صحاح مصابیح وزهره الریاض ذکر کرده که تیمم داری روزی در خدمت خاتم الانبیاء نقل می کرد که وقتی با سی نفر در کشتی بودیم کشتی به طلاطم امواج شکسته ما به تخته ی پاره چسبیده به جزیره افتادیم وبه روایت دیگر کشتی یکماه در دریا سرگردان شد در آخر به جزیره رسیدیم در آنجا خری دیدیم آن قدر بزرگ بود که اگر پیش سرش بودی دمش را ندیدی سرش مانند سر شتر ورویش به شکل وروی آدمی وپشتش چون پشت گاو وتمام بدنش گل گل بقدر درهم گفتم سبحان الله هرگز حیوانی بدین صورت ندیده ایم آن خر به زبان آمده گفت دجال که سوار من است از من عجیب تر است گفتم کجاست گفتم در این قصر که می نماید پس به جانب قصر رفتیم شخصی را دیدیم که بدان بزرگی کسی را ندیده بودیم یک چشم او ممسوخ بوجهی که شکاف نداشت ودر میان دو دستش موی برآمده مثل نیزه وبر پیشانیش نوشته کافر بالله واز پاشنه تا به زانو به زنجیر وبند ودست راستش بر گردن وبغل بسته میان زمین وآسمان معلق ایستاده چون ما را دید فریادی عظیم کرد وپر باد گشت که از آنجا پر شد چون ساعتی گذشت تسکین یافت به من گفت تمیم داری توئی گفتم بلی واحوالی چند پرسید بعد از آن گفت محمد را دیده ای گفتم کدام محمد گفت نبی تهامی عربی که تولدش در مکه بوده وبه مدینه هجرت نموده صاحب لوای شفاعت وحوض کرامت را چون به آن حضرت برسی تصدیق او کن وبدو ایمان آور واین نصیحت که تو را کردم هیچکس را نکردم به روایت دیگر مصابیح پرسید که عرب با او حرب کردند گفتم آری گفت بر چه قرار گرفت گفتم بسیاری از ایشان اطاعت کردند گفت خیرشان در این است بعد از آن گفت که نزدیک است که مرا اذن خروج دهند وهمه روی زمین را چهل شب بگردم بعد از آن الاغش را که حسام نامخ داشت طلبیده پیش آمد زانو به زمین نهاده گفت این چند کس را بردار ودر زمین خودشان فرود آر ما بر آن سوار گشته در یک ساعت به مدینه رسیدیم پس تمیم که نصرانی بود به خدمت حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته ایمان آورد این بود حکایت ولادت دجال اما کیفیت ظهور بد مآل وسایر احوال آن بطال بنحوی که در احادیث واخبار آمده این است که سه سال پیش از خروج آن ملعون خدای عزوجل در سال اول آسمان را امر فرماید که ثلث باران را نگاه دارد وزمین را فرماید که ثلث ذرع وگیاه را نرویاند وسال دوم آسمان وزمین هر کدام دو ثلث برکت ورحمت را قطع کند وسال سوم یک قطره باران نیاید ویک برگ گیاه نروید وبعد از آن دجال خروج کند واز بعضی اخبار چنین مستفاد می شود که خروج دجال پیش از ظهور وخروج حضرت صاحب الامر خواهد بود ودر بعضی دیگر از روایات وارد شده که خروج آن کافر هیجده روز قبل از ظهور آن حضرت است به هر تقدیر وقتی که خروج کند اول بر سر کوهی نشیند وبه آواز بلند فریاد کند که آوازش به هزار فرسخ رسد وبار دیگر نعره زند که همه ابرار واشرار بشنوند وسه روز ونیم وبه روایتی چهل روز بر سر آن کوه توقف کند تا اسباب اضلالش مهیا شود پس از کوه فرود آید وبر آن حمار سوار شود وآن الاغ چنانکه مروی است بدنش گل گل سرخ است وچهار دست وپایش تا زانو سیاه واز زانو تا سم سفید ومیان دو گوش او چهل میل فاصله دارد که هر سه میل راه یک فرسخ است وبلندیش از زمین هفت فرسخ ودرازی سی فرسخ وهر گامش یک میل راه یک فرسخ است وبلندیش از زمین هفت فرسخ ودرازی سی فرسخ وهر گامش یک میل که سه گامش یک فرسخ باشد ودر میان هر دو گوشش جمعی از خلق بنشینند آن کافر بر آن خر سوار شود وعصائی از نقره که طولش یک فرسخ باشد در دست گیرد وبه سحر از هر موی خرش نغمه وسازی در کمال خوشی برآید ویک کوه بزرگ از طرف راستش به هر جا که رود روان شود که در نظر باغی نماید در غایت آراستگی پر از انواع نعمتها ومیوه ها واز هر جانب جوئی جاری شود که ارواح بینندگان از دیدنش پرواز نماید واین باغ را بهشت نام کند واز جانب چپش کوهی دیگر پر از آتش ومار وعقرب وانواع حشرات ارض واصناف عذاب وآن را دوزخ نام نهد وبه آواز بلند فریاد کند من خدای بی همتایم هر کس اطاعت من کند وبه من ایمان آورد او را داخل بهشت خود کنم وبه انواع نعمتها متنعم گردانم وهر که اطاعت من نکند به دوزخش اندازم حرام زادگان وامثال ایشان بدو گروند واز سایر مردم بسیاری با وجود اینکه می دانند که او کافر وکذاب است چون چند سال است که قحطی وتنگی دیده اند وآن همه مشقت وگرسنگی دیده اند وقوت ایمانی هم ندارند واز مشاهده آن بهشت ونعمت از پی او روند وجمعی دیگر که عقل وشعور ندارند ودر دل شک وشهبه دارند از این کارها وسحرهای دیگرش مثل اینکه از آسمان باران بارد ومردگان را در نظر خویشان چنان نماید که زنده می گرداند وهرچه به خاطر گیرند بگوید وامثال اینها که به سحر بکند فریبش خورده بر سرش جمع شوند ومجملا اکثر اهل عالم مطیع ومنقادش گردند ودر چهل روز تمام عالم را طی کند سوای مکه معظمه ومدینه مشرفه وبیت المقدس وقتی که می خواهد داخل مدینه شود ب هامر الهی ملائکه با حربه های عذاب بر او حمله کنند چون می دانند که ملائکه هستند وبه امر خدای عزوجل منع می کنند با ایشان برنمی آید عزم مکه معظمه وخراب کردن خانه کعبه می کند چون نزدیک مکه شود حضرت عیسی (علیه السلام) از آسمان به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) آید وآن وقت نماز باشد آن سرور به حضرت عیسی (علیه السلام) گوید پیش بابست تا با تو نماز بگذاریم حضرت عیسی (علیه السلام) فرماید که ما را نمی رسد که بر امت محمد مقدم شویم تو پیش باش که توئی حجت خلایق تا همه با تو نماز کنیم پس حضرت صاحب الامر (علیه السلام) امامت فرموده حضرت عیسی (علیه السلام) وسایر مومنان با آن سرور عالمیان نماز کنند وبعد از نماز حضرت عیسی (علیه السلام) به امر آن سرور متوجه دجال گشته با حربه ای که از آسمان آورده دجال را بکشد مروی است که چون حضرت عیسی بر او حمله کند بگریزد پس جناب اقدس الهی زمین را امر فرماید که آن را بگیرد ونگذارد که یک گام بردارد تا آن حضرت برسد واو را بکشد وو در روایت دیگر آمده که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) خود دجال را که ملعون باشد به جهنم فرستد به هر تقدیر بعد از کشتن آن کافر آن لشگر مظفر حمله بر سپاه دجال آورده به یک حمله همه ایشان را بکشد وهر که بگریزد وبه گوشه یا پشت دیواری یا بر سنگی وهر جا که باشد پناه برد وپنهان شود خدای عزوجل آن موضع را برآورده گوید که فلان کس در پناه من است او را بیرون آورده از عقب دجال به جهنم فرستند تا یک نفر ناپاک در روی زمین نماند وجهان از رحبس آنها پاک شود واز عبدالله بن عمر مروی است که روزی حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) بعد از نماز برخاسته روان گشت اصحاب در ملازمتش می رفتند تا به در خانه ای رسید حضرت در آن خانه را زد پیرزنی در آمد وگفت چه می خواهی یا ابوالقاسم فرمود یا ام عبدالله رخصت می دهی که عبدالله را ببینم گفت درآئید چون داخل شدیم دیدیم که شخصی سر به قدیفه فرو برده وخود به خود حرف می زند پیرزن بدو گفت ساکت شود که حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) حاضر شده که تو را ببیند پس حضرت فرمود بگو اشهد ان لا الا الا الله وانی رسول الله گفت تو بدین امر سزاوارتر از من نیستی وروز دیگر حضرت همان وقت با اصحاب آمده او را بر بالای درختی دید که به آواز بلند چیزی می خواند پیره زن بدو گفت حرف نزن واز درخت بزیر آی که محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) حاضر شده پس ساکت شد حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) حرف شهادت بدو فرمود وهمان جواب شنید روز سوم آمدیم در میان گوسفندان بود وآوازی می کرد چون آواز کلاغ وگفتگوی سابق گذشت حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) بدو فرمود اخسا وباز فرمود تو را مهلتی داده وبه آرزوی خودنخواهد رسید آنچه مقدر شده از تو به فعل آمده ودر هر سه روز آن حضرت به اصحاب خود می گفت خدا این زن را از رحمت خود دور کند اگر نمی بود من شما را خبر می دادم که این او است ودر روز آخر فرمود حق تعالی هیچ پیغمبری را به دنیا نفرستاد الا آنکه ترسانید قومش را از دجال ولیکن او را در این امت ظاهرا سخت گردانید واو بیرون خواهد آمد بر خری سوار خواهد بود که میان هر دو گوشش یک میل مسافت خواهد داشت وبهشتی ودوزخی وکوهی از نان ونهری پر آب همراه او سیر خواهد نمود واکثر تابعان او از یهود وزنان اعراب باشند ودر جمیع آفاق سیر خواهد کرد به غیر از مکه ومدینه که قدمش بحرمین نخواهد رسید واناربکم الاعلی خواهد گفت هرگاه امر او بر کسی مشتبه شود باید بداند که حق تعالی اعور نیست وبر خر سوار نمی شود وشیخ بن بابویه علیه الرحمه بعد از نقل این حدیث فرموده عجبست که مخالفین واهل عناد تصدیق مثل این خبر در باب دجال می نمایند ودر کتب خود نقل می کند وبقای او وغایب بودنش در این مدت استبعاد می کند با این همه احادیث ونصوص از حضرت رسالت واصحاب عصمت (علیهم السلام) که در شان آن حضرت واقع شده وآن این نیست الاتعصب وعناد واطفاء نوراله ودشمنی با حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه وآله وسلم) چنانکه ملاحده وبراهمه ویهود ونصاری می گفتند که معجزات ودلائل رسول الله نزد ما ثابت نشده وبه صحت نه پیوسته اهل سنت نیز می گویند این احادیث واخبار پیش ما به ثبوت نرسیده وهرچه از قول آن طوائف بر ما لازم شود از اینها نیز برایشان لازم خواهد بود ومی گویند عقل ما تجویز نمی کند که در زمان ما عمر کسی بدین مقدار برسد با آنکه رسول خدا فرمود که هرچه در امم سابقه واقع شده در این امت نیز واقع خواهد شد هذا النعل بالنعل ودر انبیای سابقه عمر نوح نبی به هزار وپانصد سال وانبیاء دیگر بوده اند وهستند واصحاب کهف سیصد سال زنده در خواب بودند همه را تصدیق می کنند الا صاحب الامر را ویابی الله الا ان یتم نوره ولو کره المشرکون ودر تفسیر خلاصه المنهج مذکور است که اسماء بنت زید روایت کرده که جمعی احوال دجال را از حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) پرسیدند فرمود که او آدمیست از آدمیان دیگر به قد بلندتر وبه جثه قوی تر ویک چشم دارد وآیات ظهور او آن است که مردم به سال پیش از خروج او به قحط وغلا دچار باشند سال اول آسمان از آنچه بارد ثلث باز دارد زمین از آنچه حاصل دهد ثلثی نگاه دارد ودر سال دوم دو ثلث باز گیرد در سال سوم اصلا باران نبارد واز زمین گیاه نرویاند واکثر جانوران از گرسنگی بمیرند ابو امامه گوید روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) خطبه خواند بیشتر خطبه آن حضرت در بیان حال دجال بود واز آن جمله فرمود ای مردمان در زمین هیچ فتنه از فتنه دجال زیاده نیست وحق تعالی هر پیغمبری را که فرستاده است او را از فتنه دجال تخویف داده است من پیغمبر آخر الزمان هستم وشما آخرین امت یمکن که دجال در زمان شما بیرون آید اگر من باشم او را به حجت الزام نمایم واگر شما باشید جهد کنید تا او را به حجت ملزم گردانید وچون وقت خروج او در رسد از میان دو کوه شام وعراق بیرون آید ولشگر خود را از دو طرف بفرستد ودعوی نبوت وربوبیت نماید ودر میان چشمهای او نوشته باشد که او نومید از رحمت خداست وهر مومن که او را بیند آب دهن بر روی او اندازد وبا وی بهشتی ودوزخی باشد هر مومنی که به دوزخ وی گرفتار شود باید فواتح قرآن را بخواند تا آتش بر وی اثر نکند مدت ملک او چهل روز باشد بعضی از آن روزها برابر چند سال باشد وبعضی دیگر کمتر از سال وبرخی مقدار چند ماه وبعضی برابر هفته وبعضی به مقدار روزی بعضی به مقدار ساعتی وروز آخر به قدر گرفتن آتش باشد در چوب خشک ودیوها داشته باشد که به صورت آدمیان متمثل شوند پس یکی را گوید که اگر پدر مادر تو را زنده گردانم به ربوبیت من اقرار کنی گوید آری فی الحال بعضی از دیوان به صورت پدر ومادر او متشکل شوند واو را گویند ای فرزند متابعت او کن که آفریدگار تست الحاصل آن ملعون تمام شهرها را مسخر گرداند جز مکه ومدینه چون قصد آن دو شهر کند از آسمان فرشته بیاید واو را منع نماید آنگاه زلزله پیدا شود هیچ منافق در مدینه نماند الا آنکه بیرون آید وتابع درجال گردد ومردم آن روز را یوم الاخلاص گویند ام شریک عرض کرد یا رسول الله آن روز مومنان کجا باشند فرمود پناه به بیت المقدس برند دجال بیابد وآنجا را احصار کند پس حضرت صاحب الامر بر ایشان ظاهر شود وقت نماز بامداد اقامه بگوید وبا ایشان به نماز مشغول شود وچون فارغ شود حضرت عیسی (علیه السلام) از آسمان نزول نماید ودر سایر نمازها به آن حضرت اقتدا کند پس در شهرها را بگشایند وبا دجال ملعون هفتادهزار جحکود مسلح شود وچون حضرت عیسی (علیه السلام) از آن شهر بیرون آید دجال بگریزد وآن را در حوال شهر بگیرند وبکشند ولشگرش در پس حصارها پنهان شوند حق تعالی آن حصارها را به سخن درآورد تا با مومنان گویند که دشمنان شما در پس ما گریخته اند وآن روز مومنان داد خود را از کفار بستانند وخدا حقد وحسد از دل مومنان بردارد تا همه یکدیگر را دوست دارند وبعد از آن هیچ کافر در عرصه دنیا نماند وحق تمام عالم را مملو از نعمت گرداند.
فصل: علی بن عبد الرحمن بن عبد الله
از ابی الجارود واو از امام محمد باقر (علیه السلام) روایت نموده که آن حضرت فرموده که قائم آل محمد در این امت مالک دور زمین خواهد شدو سیصد سال پادشاهی روی زمین خواهد کرد وهمانقدر که اصحاب کهف در آن مدت در خواب بودند حق تعالی گشاده می گرداند شرق وغرب زمین را به جهت او واز ترس شمشیر اودینی نخواهد بود الا دین محمد صلی الله علیه وآله.
محمد بن بابویه وشیخ طوسی ره به سندهای معتبر از حضرت علی بن موسی الرضا روایت کرده اند که آن حضرت فرمود ناچار است شیعیان را از فتنه عظیمی که در آن فتنه بسیاری از شیعیان خاص از دین بدر روند وآن در وقتی است که سه تن از فرزندان من وفات یابد وبعد از آن امام ایشان غایب گردد واهل آسمان وزمین بر او بگریندن وبسیاری از مومنان بر او دل سوخته ومحزون باشند چشمه زلال امامت منبعش از ایشان مخفی باشند وچون وقت ظهور او شود در ماه رجب سه آواز از آسمان بر ایشان برسد که نزدیک ودور بشنوند یکصدا بدین مضمون که الا لعنه الله علی قوم الظالمین البته لعنت الهی ثابت است بر ستمکاران صدای دوم ازفه الازفه یعنی نزدیک شد امری که آن را به نزدیکی وصف می کردند یا نزدیک شدنی بود صدای سوم بعد از مدتی ظاهر شود در پیش قرص آفتاب وصدا رسد که هذا امیرالمومنین فذکر فی هلاک الظالمین یعنی امیرالمومنین که برگشته به دنیا تا هلاک کند ظالمان را پس در آن وقت فرج مومنان برسد ومرده ها آرزو کنند کاش زنده می بودیم وخدا سینه های مومنان را از کینه های منافقان وغمهای ایشان نجات دهد ودر احادیث معتبره وارد شده که آن حضرت در روز شنبه عاشورای محرم ظاهر شود وپشت بر حجرالاسود اندازد واول کسی که با او بیعت کند جبرئیل باشد که به صورت مرغی سفید بال شود وبیعت نماید پس جبرئیل یکپای خود بر کعبه ویکپای بر بیت المقدس وبه آواز بلند ندائی کند که همه خلایق بشنوند وآن ندا این باشد: اتی امر الله فلا تستعجلون یعنی آمد امر خدا پس طلب زود آمدن او می کند وبه روایت دیگر جبرئیل به نام ونصب قائم (علیه السلام) ندائی کند که هر که در خواب باشد بیدار شود وهر که نشسته باشد برخیزد هر که ایستاده باشد از دهشت بنشیند ودر احادیث بسیار وارد شده که پنج علامت پیش از ظهور مهدی (علیه السلام) خواهد بود صدای آسمان وخروج کردن سفیانی فرورفتن لشگر او به زمین کشته شدن نفس زکیه از سادات حسینیه در پیش کعبه یا در کوفه خروج کردن یمانی از جانب یمن ودر ساعتی که خروج کند سیصد وسیزده تن از نیکان شیعیان از شهرهای مختلف از اطراف جهان نزد آن حضرت حاضر شوند یعنی شب از میان رختخواب خود ناپیدا شوند وصبح در مکه حاضر باشند وبعضی علاینه برابر سوار شوند ودر همان صبح نزد آن حضرت حاضر شوند وحضرت سیصد وسیزده شمشیر آسمانی بر ایشان قسمت نماید که بر هر شمشیری نام آن شخص وپدر وکنیه ونسبش نوشته باشد واز جمله علامات ظهور آن حضرت گرفتن آفتاب است در نیمه ی ماه رمضان وگرفتن ماه در آخرش هر دو به خلاف عادت وقواعد منجمین ویکی فرو رفتن مردم در بیدا چنانچه بعد از این بیاید ویکی در مغرب ویکی در مشرق ایستادن آفتاب در میان آسمان از اول زوال تا اواسط عصر وطلوع کردن آفتاب از جانب مغرب وظاهر شدن ستاره دم دار در طرف مشرق که روشنی دهد مانند ماه پس ختم شود به حدی که نزدیک باشد از دو طرف به یکدیگر برسد سرخی در آسمان به هم رسد وبه اطراف آسمان منتشر شود وآتش طولانی در طرف مشرق ظاهر شود سه روز یا هفت روز بماند وعریان بر شهرها مستولی گردند واهل مصر پادشاه خود را بکشند وسه علم خلافت وپادشاهی در شام بلند شود وعلمهای بنی قیس وعرب داخل مصر شوند وعلمهای قبیله ی کنده از عرب متوجه خراسان شوند وشصت نفر دروغگوی به همرسند که همه دعوی پیغمبری کنند ودوازده علم از آل ابی طالب بلند شود که همه دعوی امامت نمایند وباد سیاهی در بغداد در اول روز بلند شود وزلزله شود که اکثر شهر بر زمین فرود رود خوف وقتل وطاعون وکمی اموال زراعات ومیوه بر عراق مستولی شود وملخی زرد در غیر وقتش نازل شود وطائفه از عجم با هم جنگ کنند وخون بسیار در میانشان ریخته شود جماعتی از اهل بدعت به صورت میمون وخوک مسخ شوند.
فصل: از جمله علامات قیام قائم
آن است که منادی ندا کند در شب بیست وسوم ماه مبارک رمضان به اسم قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) که بالحق مع علی وشیعته ودر آخر همین روز منادی شیطان ندا کند که الحق مع عثمان وشیته پس آنها که صاحب یقین نباشند ودلهاشان به مرض شک وشبهه مبتلا باشد به صدای دوم گمراه شوند وآنها که صاحب یقین باشن دو اخجحادیث اهل بیت را شنیده اند که ندای دوم شیطانست واعتقاد به فرموده ی ایشان داشته باشد بر ایمان ثابت بمانند ودر حدیث دیگر وارد شده که آن حضرت رد میان رکن ومقام ظاهر شود وجبرئیل با او در آنجا حاضر آید وشیعه ی آن حضرت را از طرف زمین به خدمت او خواند وبه امر حق تعالی سیصد وسیزده تن در آن به حضور صاحب الامر (علیه السلام) حاضر آیند چهار تن از پیغامبران حضرت عیسی (علیه السلام) از آسمان به بام خانه کعبه نزول کند از نردبان به زیر آید وادریس نبی وخضر والیاس وچهارتن از فرزندان حسن بن علی ودوازده تن اولاد امام حسین وچهار تن از مکه ومثل آن از بیت المقدس ودوازده کس از شام وو مثل آن از یمن وسه نفر از آذربایجان وسه نفر از عروه وسه تن از بنی حیه وچهار تن از بنی تمیم ودو نفر بنی اسد وهفت تن از بغداد وچها رکس از اولاد عقیل ومثل آن از واسط وهفت تن از بصره ومثل آن از کوهستان بصره وشش تن ناحیه بصره وچهار تن از خرماستان مثل آن جرجان ومانند آن ازری دوازده تن از قم یکتن اصفهان چهار تن کرمان یک تن از مکران سه تن موالدی سه تن از مرو پنج تن هندوستان سه تن قزوین مثل او از ماوراء النهر وسهتن از حبشه ودوازده تن از کوفه وچهار کس نیشابور ودوازده تن از سبزوار هفت تن از طوس وسه تن از دامغان وچهار تن از کوس که این جمله سیصد وسیزده تن باشند ظاهر همگی یکی وباطن همه یکی تن ومال فدای یکدیگر کنند وحضرت حجت (علیه السلام) جامه سفید پوشیده باشد وانگشتری در دست یکی از حسن بن علی نقش آن انی واثق بر حکمت ویکی از حسین بن علی علیه السلام انا مستجیر یا امان الخائفین روز پنجشنبه ظهور نماید وروز جمعه وقت نماز ظهر خروج کند ذوالفقار حضرت علی (علیه السلام) در کمر وزره جعفر طیار در بر وقضیب پیغمبر در دست سه علم همراه داشته باشد بر یکی نوشته که الیوم اکملت لکم دینکم واتممت علکیم نعمتی ورضیت لکم الاسلام دینا بر علم دوم نقش باشد یوفون باالنذر ویخافون یوما کان شره مستطیرا وبر علم سوم نوشته باشد که لا اله الا الله محمدا رسول الله علی ولی الله ووصی رسوله والحسن والحسین والتسعه من ولد حجج الله ومنادی صاحب الامر (علیه السلام) ندا کند که هیچکس طعام وشراب همراه برندارد وسنگی که موسی بن عمران همراه می داشت بر شتر بار شده همراه آن حضرت باشد ودر هر منزلی فرود آید چشمها از آن سنگها روان باشد وهر گرسنه که از آن بخورد سیر بشود وهر تشنه که از آن آب بیاشامد سیراب گردد وجمله لشگر وچهارپایان را آب کافی باشد تا وقتی که به نجف اشرف فرود آید وعصای موسی در دست آن حضرت باشد وهر معجزه که در زمان موسی از آن صادر می شده در دست آن حضرت نیز همانها به ظهور آید بلکه معجزات انبیاء همه از آن حضرت ظاهر شود وموید باشد به نصرت از جانب الله وزمین در زیر قدم آن حضرت نوردیده شود وگنجهائی که در آن پنهان است از خود ظاهر سازد وآوازه آن حضرت به شرق وغرب برسد وحق تعالی دین او را بر سایر دین ها مسلط گرداند اول کلمه بر زبان مبارک جاری فرماید این باشد که بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین وبعد از آن فرماید انا بقیه الله وخلیفه الله وحجه علیکم وسلام نکند هیچکس به او مگر بدین طریق که السلام علیک یا بقیه الله فی الارض ودر روی زمین هیچ جا سجده غیر از واجب الوجود نباشد وهر بتی وصنمی که بوده باشد آتش در او افتد بسوزد واز علامات ظهور حضرت صاحب الامر (علیه السلام) خروج سفیانی است از جانب شام وخروج یمانی از شهر یمن وکشته شدن پسری از آل محمد در میان رکن ومقام که نام او محمد بن الحسن الزکیه باشد واز حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) مروی است که فاصله در میان قتل نفس زکیه وخروج قائم بیش از پانزده روز نباشد ونیز از آن حضرت مروی است که فرمود گرویا می بینم که سفیانی رحل خمود را در رحبه کوفه انداخته است ومنادی او ندا کند که هر که سر مردی از شیعیان علی را بیاورد او را هزار درهم بدهم پس همسایه در حق همسایه خود جهد کند وگوید از آنهاست وگردنش را بزند وهزار درهم بگیرد وغمازان شما یعنی شیعیان در آن روز نباشد الا فرزندان زنا واز صاحب برقع به شیعیان من جورها برسد پرسیدند که صاحب برقع کدام است فرمود شخصی از مردم شما که از زنا بهم رسیده وبه رقع ببندد واو شما را شناسد وشما او را نشناسید تا آنکه بر اسبی ابلق حضرت صاحب الامر سوار شود ودر ظهر کوفه نزول کند ودفع دشمن نماید وعدد لشگر او به صد هزار برسد وهفتاد هبزار چشمه در کوهها وبیابانا به قدرت حق تعالی جاری گردد که لشگر او را تعب بی ابی نباشد وچهل ونه میل وسعت لشگرگاه قاء است ودر تمامی لشگر آن حضرت مخنس ودیوث وخمار وفاسق نباشد وهفتاد هزار قرآن خوان در لشگر او به تلاوت مشغول باشند ونماز به جماعت ادا می شود وآن حضرت به خلق محمد وسخاوت علی وزهد حسن وشجاعت حسین وورع زین العابدین با خلق زندگانی کند ومحمد بن زید الکوفی نیز روایت کند از حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) که آن حضرت فرموده هفت کس از فرزند من یعنی از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) معجزه خواهند خواست اول شخصی از ماوراءالنهر از آن حضرت معجزه الیاس خواهد طلبید وامام (علیه السلام) ومن یتوکل علی الهل فهو حسبه گفته از روی آب از این طرف دجله به آن طرف خواهد رفت وموزه اش تر نخواهد شد آن لعین گوید که جادوگر است واین فعل جادوگری است پس امام (علیه السلام) به آب حکم فرماید که او را بگیرد وهفت روز در آب زنده باشد وفریاد کند که این جزای آنکه امام زمان را انکار کند دوم مردی باشد از اصفهان که از آن حضرت معجزه ابراهیم خلیل خواهد آن حضرت امر کند تا آتش عظیم برافروزند واین آیه بخواند فسبحان الذی بیده ملکوت کل شی والیه ترجعون وبه آتش داخل شود وسلامت بیرون آید آن ملعون گوید این سحر است امام (علیه السلام) آتش را امر فرماید تا او را بگیرد واو در آتش سوزد وگوید این است جزای آنکه منکر امام عصر شود سوم شخصی باشد از فارس چون عصای موسی را در دست آن حضرت ببیند گوید معجز موسی (علیه السلام) از او می خواهم حضرت قائم (علیه السلام) این آیه را تلاوت فرماید والق عصاک فاذا هی ثعبان مبین وعصا را بیندازد در حال اژدهائی شود آن ملعون گوید این جادوگر است پس به حکم امام (علیه السلام) عصا او را فرود برد وگردنش در بیرون بماند وگوید این جزای آنکه معجزه را جادوگری گوید چهارم مردی باشد از مردم آذربایجان که استخوانی در دست گیرد واز حصرت ضاحب الامر (علیه السلام) معجزه عیسی خواهد وگوید اگر تو قائم وامامی این استخوان به سخن درآید پس گوید ای امام معصوم هزار سال است که به عذاب گرفتارم وبه دعای تو امید نجات دارم از خدا درخواه تا عذاب از من بازگیرد آن ملعون نیز ایمان نیاورد پس به امر امام بردارش کنند وهفت روز بر سر دار فریاد کند که این جزای آنکه معجزه امام بیند وانکار کند پنجم منکری از اهل یمن باشد گوید که آهن در دست داود نبی نرم می شد اگر در دست تو نیز نرم گردد امام باشی وامام (علیه السلام) آهن را چون موم کند آن ملعون همان بر انکار خود ثابت باشد پس حضرت عمودی در گردن او انداخته تاب دهد واو فریاد کند که این جزای آنکه امام صادق را تکذیب کند ششم یکی از بزرگان گوید که کارد بر حلق اسمعیل کار نکرد ومن آن را معجزه او می دانم اگر در دست تو ظاهر شود به امامت تو اقرار می کنم امام (علیه السلام) کاردی به دست او دهد که پسر خود را ذبح کن واو به قوت تمام آن کارد را هفتاد بار بر گلوی پسر خود مالد اصلا نبرد پس آن ملعون از روی غضب کارد را بر زمین زند به فرمان خدای تعالی آن کارد خود را بدو رسانیده حلقش را ببرد وبه دوزخش فرستد هفتم اعرابی معجزه جدش محمد المصطفی (صلی الله علیه وآله وسلم) طلب نماید آن حضرت شیری را طلبیده از او شهادت بر امامت خود بخواهد شیر سر بر زمین نهاده روی به خاک بمالد وبه زبان فصیح بر حقیقت وامامت آن حضرت ادای شهادت نماید وچون بیند که آن اعرابی اقرار به امامت آن حضرت نمی کند آن شیر او را در آن لشگر گاه بدراند واو فریاد کند که هر که انکار امامت حضرت صاحب الامر(علیه السلام) کند سزایش این است چنانکه خلایق از او بشنوند آخر آن شیر او را پاره پاره کند وبخورد ودر کتاب اصول خمسه مذکور است که پیش از ظهور حضرت صاحب الامر (علیه السلام) چند چیز ظاهر شود که علامت ظهور آن حضرت است یکی آنکه مردی از جانب شام خروج کند وبر آن حوالی مستولی شود ظاهرا از نسل بنی عباس باشد دوم خروج سفیانی که مردی است نامش عثمان بن عتبه است از نسل یزید بن معویه بن ابی سفیان در شام خروج کند وتمامی بلاد شام را مسخر گرداند مردی باشد چهارشانه میانه بالا برگ سر کریه منظر بد صورت کبود چشم آله رو چنان نماید که یک چشمش کور است اما کور نیست هفت ماه پیش از ظهور حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در ماه رجب خروج کند سوم خسوف ماه در پنجم ودر بعضی احادیث در آخر ماه وارد شده چهارم کسوف آفتاب در پانزدهم واین علامت یعنی گرفتن آفتاب در میان ماه وگرفتن ماه در اول یا در آخر از روزی که دنیا خلق شده تا روزی که دنیا تمام شود هرگز واقع نشده ونخواهد شد مگر در آن وقت پنجم فرو رفتن لشگری به زمین در بیدا که نام جائی است میان مکه ومدینه وکیفیت آن این است که سفیانی از شام سیصد هزار کس فرستد که خانه کعبه را خراب کنند چون به زمین بیدا رسند خدای تعالی زمین را امر کند که تمام آن لشگر را فرو برد مگر دو کس که باقی مانند وفرشته را فرستد که سیلی بروی ایشان زند که روی هر دو بقه قفا برگردد وبه یکی که نام او مهدی باشد گوید برو وخبر برای سفیانی ببر ودیگری را که نامش یزید است گوید برو ومژده هلاک این لشگر را به مهدی آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) برسان وبه خدمت آن حضرت آمده خبر رساند وایمان آورد آن حضرت دست مبارک بر روی او مالد رویش درست شود بعد از آن لشگری به شام فرستد که سفیانی را در آنجا بکشند ششم قتل نفس زکیه است که میان رکن ومقام وآنچنان است که چون ظهور آن حضرت نزدیک شود یکی از ملازمان او که در خدمتش می باشند این مژده را در مکه به جوانی که نامش محمد بن الحسن وملقب به نفس زکیه است از ذریه حضرت امام حسن مجتبی (علیه السلام) می باشد برساند واو بی تابی کرده اراده خروج کند اهل مکه خبردار گشته او را کشته سرش را برای سفیانی فرستند وپانزده روز بعد از این قضیه حضرت صاحب الامر (علیه السلام) خروج کند هفتم صیحه یعنی آواز وآن چنان است که اول در وقت طلوع آفتاب جبرئیل از آسمان آواز کند که این مهدی آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) ابوالقاسم م ح م د بن الحسن است امام نهم از اولاد امام حسین (علیه السلام) اطاعت او کنید تا مهدی شوید وبا او مخالفت نکنید که گمراه گردید واین آواز را اهل زمین وآسمان از ملائک وجنو انس در شرق وغرب وبحر وبر عالم همه بشنوند ومتوجه آن گشته با یکدیگر گفتگوی آن را کنند ووقت غروب آفتاب در همان روز از طرف مغرب شیطان از جانب آسمان ندا کند که پروردگار شما عثمان بن عتبه از نسل یزید بن معاویه است که از زمین فلسطین در جانب شام خروج کرده پیروی او کنید تا هدایت یابید ومخالفتش نکنید که گمراه شوید هر کس که در دلش شک وشبهه باشد وطینتش ناپاک بود از آواز دوم گمراه گردد وقت ظهور آن حضرت روز جمعه یا شنبه دهم محرم است یکی از سال های طاق ویک یا سه یا پنج یا هفت یا نه ورنگ مبارک آن حضرت سرخ وسفید وپیشانیش گشاده وبر روی راستش خالی نورانی مانند ستاره درخشان وعمر شریف آن حضرت به حسب سال بسیار است اما سیمای مبارکش جوانست وبه صورت مرد چهل ساله یا کمتر وچون وقت ظهور وطلوع آن خورشید انور برسد علم آن سرور بامر خالق اکبر خود بخود گشوده بزبان آید که ای ولی خدا بیرون آی وشمشیر بکش ودشمنان خدا را بکش شمشیر آن سرور خود از غلاف بیرون آمده گوید ای ولی خدا بیرون آی وپیش از این توقف منمای وشب که مردم در خواب باشند جبرئیل ومیکائیل وملائکه دیگر صف صف به خدمت آن حضرت آیند جبرئیل عرض کند ای سید من قول تو مقبول وامر تو مطاع است هر چه خواهی بفرما پس آن سرور دست مبارک بر روی انور خود مالد فرماید الحمدلله که به وعده ما وفا نمود واختیار روی زمین را به ما تفویض فرمود واول وآخر همان روز آواز جبرئیل از آسمان وآواز شیطان از زمین چنانکه گذشت بیاید وصبح آن روز حضرت از مکه معظمه ظهور فرماید وپشت مبارک به خانه کعبه داده ایستاده این آیه را تلاوت فرماید بقیه الله خیر لکم ان کنتم مومنین یعنی باقی مانده ی خدا از مله خلفا اهل بیت پیغمبر شما بهتر است برای شما اگر ایمان بیارید آنگاه فرماید انا بقیه الله وخلیفه علیکم یعنی منم باقی مانده از اهل بیت پیغمبر خدا وخلیفه وحجت خدا بر شما بعد از آن به آواز بلند فرمایند ای بزرگان وخاصان من که خدا شما را برای من ذخیره نموده ومهیا فرموده از روی طوع وپای رغبت در پیش من حاضر شوید وجمع گردید واین آواز حضرت به گوش همه در آنها در مشرق ومغرب وهرجا که باشند برسد وسیصد وسیزده کس که بزرگان وسرکردگان اصحاب آن حضرت اند از اطراف عالم در همان روز در خدمت آن حضرت حاضر شوند بعضی شب در خواب باشند صبح که بیدار شوند خود را در خدمت آن حضرت ببیند وبرخی در روز برابری سوار گردیده به خدمت آن حضرت روند وآن سرور در مکه آنقدر توقف کند که ده هزار کس از شیعیان در خدمتش جمع شوند بعد از آن از مکه بیرون آمده متوجه مدینه مشرفه شود جبرئیل در جانب راستش میکائلی در جانب چپ واسرافیل در پیش رو ودر حدیث دیگر میکائیل در مقدمه لشگر چون داخل مدینه شود بر سر قبر حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) رفته مردم را جمع نموده امر فرماید که جسد ابوبکر وعمر بیرون آورند چنان تازه باشد که گویا تازه مرده اند چون سنیان وموالیان ایشان چنان ببیند واعتقادشان ومحبتشان نسبت به ایشان زیاد گردیده خوشحال ومسرور گردند پس آن حضرت امر فرماید که جسد هر دو را بر شاخ درخت آویزند فی الحال درخت سبز وتازه گردد وباردار شده فی الال بارش برسد بعد از آن منادی آن حضرت ندا کند که دوستان ایشان از میان مردم بیرون نموده جدا بایستد پس مردم دو قسم شوند یکی دوستان ایشان ودیگری دشمنان آنها پس آن حضرت دوستان ایشان را امر فرماید که از ایشان تبری کنید وبیزار شوید گویند پیش از آنکه ما این حالت وکرامت را ندیده وندانسته بودیم که در پیش خدا این قدر قرب ومنزلت دارند که بدنشان بعد از این همه سالیان دراز بسیار که در قبر مانده اند تر وتازه واز برکت ایشان درخت خشک در یک لحظه بار آورد از ایشان برنمی گردیدیم بدو اعتقاد داشتیم والحال که این مشاهده می کنیم چون تبری می کنیم بلکه از تو وجمعی که بر تو ایمان آورده اند وایشان را بردار کرده بیزاریم پس آن سرور باد سیاهی را امر فرماید که به ایشان وزد همه در آن لحظه بمیرند بعد از آن فرماید که جسد ابوبکر وعمر را از دار به زیر آورده باذن الله تعالی زنده گرداند وهمگی خلایق را جمع فرماید بعد از آن هر گناهی که اول دنیا تا آن وقت هر کس در هر جای عالم کرده حتی قابیل که هابیل را کشته ونمرود که حضرت ابراهیم را در آتش انداخت وآنچه برادران با حضرت یوسف کردند وبنی اسرائیل که یحیی را کشتند وبر دار کردن حضرت عیسی (علیه السلام) وعذاب جرجییس ودانیال مجملا هر گناهی که ابوبکر وعمر خود یا دیگران کرده حتی یک قطره خون ناحق که ریخته ویکدرهم که به ظلم گرفته وفرجی که به حرام هتک حرمتش شده وهر ظلم وجوری وربا ورشوه وفاحشه که هر کس در هر جای عالم کرده باد همه را یک یک بر ابوبکر وعمر می شمارد وگناه همه را بر آنها ثابت می گرداند چنانچه آنها بر همه اعتراف می کنند بعد از آن به عوض هر کدام جدا جدا ایشان را قصاص کند بعد امر فرماید که آنها را بر همان درخت آویزند بعد امر فرماید که آتشی از زمین بیرون آید ایشان را با درخت بسوزاند پس باد را امر فر ماید تا خاکستر ایشان را با درخت ببرد باز آنها را زنده گرداند وهر شبانه روز هزار بار آنها را بکشد تا روز قیامت که به جهنم روند ودر قعر جهنم قرار گیرند پس آن حضرت متوجه کوفه شود ودر آن وقت لشگر آن حضرت چهل وشش هزار کس باشند ومثل ایشان از ملائکه ون از امام جعفر صادق (علیه السلام) روایت است که فرمود چون جبرئیل ندای ظهور حضور صاحب (علیه السلام) در دهد هیچ ایستاده نباشد الا آنکه بنشیند وهیچ نشسته نباشد مگر آنکه برخیزد وهیچ خوابیده نباشد مگر آنکه از هیبت صدای جبرئیل بیدار شود وچون صاحب (علیه السلام) ظهور فرماید هیچ مومنی نماند که آرزوی خدمت آن حضرت نداشته باد واز برای تعجیل فرج آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) دعا کرده باشد الا آینده بر سر قبرش آید ونام او را مذکور سازد وخبرش داده گوید ای فلانی صاحب شما ظهور فرموده اگر برخیزی به او ملحق شوی واگر خواهی بخواب تا روز قیامت موعود پس بسیاری از شیعیان سر از خاک بردارند وبه دنیا رجوع کنند وزنان وفرزندان به هم رسانند زیاد بن صلت گوید که از حضرت امام رضا پرسیدم که صاحب امر توئی فرمود بلی لیکن نه آن صاحب امری که زمین را بعد از آنکه پر از جور شده باشد پر از عدل نماید وچگونه من باشم بدین ضعف بدن که می بینی به درستی که قائم آن کسی است که چون خروج کند در سن پیران باشد ومنظر جوان داشته باشد واو را قوتی خواهد بود اگر دست درازی کند به عظیم ترین درختی روی زمین باشد البته آن را از بیخ وبن بکند واگر به کوهی صدا کند چنان بلزد که سنگهایش از هم بپاشد وبا او باشد عصای موسی وخاتم سلیمان واو از فرزند من است وآن را غیبتی باشد آن قدر که خواهد خدای تعالی واز دور سخنان مردم بشنود چنانکه از نزدیک شنود بر مومنان رحمت وبر کافران عذاب باشد وزمین را از نور روی خود نورانی سازد ومیزان عدل شد در میان خلق که احدی ظلم نتواند کرد وآن را طی الارض بود وسایه نداشته باشند ومنادی از آسمان ندا کند بدین طریق که همه اهخل زمین بشنوند که الان ان حجة الله قد ظهر عند بیت الله فاتبعوه فان الحق همه یعنی به یقین بدانید که حجت خدا در خانه خدا ظاهر شده پس تابع او شوید که حق با اوست.
ودر خرائج مذکور است که از حضرت امام رضا (علیه السلام) صفت قائم آل محمدند (صلی الله علیه وآله وسلم) را پرسید فرمود از علامات او یکی آن است که باید پیرو منظر جوان باشد حتی آنکه هر که نظر بدو کند خیال کند که چهل سال بیش ندارد واز علامات ظهور آن حضرت آنکه چون وقت خروج شود علمی که با او باشد خود به خود شقه اش باز شود واز آن صدائی بیرون آید که یا ولی الله اقتل عدو الله وشمشیرش خود به خود از غلاف بیرون آید وبه زبان فصیح گوید اخرج یا ولی الله اقتل عدو الله وشمشیرش خود به خود از غلاف بیرون آید وبه زبان فصیح گوید اخرج یا ولی اله فلا یخل لک ان تقعد بعد الاغن اعداء الله پس ظهور کند وجبرئیل در دست راست ومیکائیل در دست چپ وشعیب بن صالح پیشرو لشگر او باشد وبه موجب آیه ی کریمه ی اینما تکونوا یات بکم الله جمیعا بعدد اصحاب بدر جماعت مذکورین را بدو رساند ودر حدیث آمده که بین یدی القائم موت احمر است وبرخی به طاعون که مکوت ابیض است به جهنم خواهند رفت واین ظهور قائم بعداز آن است که دوازده تن از بنی هاشم دعوی امامت کرده وهر یک خود را قائم نامیده خروج کرده باشند وهمه گشته شده باشند دجال ملعون نیز ظاهر گرشته خلقی بسیار تابع آین شقی شده باشد که در آن وقت آفتاب از مغرب طلوع کند حضرت حجت (علیه السلام) از مکه روز پنج شنبه ظهور کند وروز جمعه خروج نماید وعالم را پر از عدل گرداند.
در ذکر وقایعی که بعد از ظهور صاحب الامر در نظر اهل بصیرت جلوه می دهد
حسن بن سلیمان در کتاب منتخب البصائر بسند معتبر از مفضل بن عمرو روایت می کند که مفضل گفت که سوال کردم از حضرت امام جعفر (علیه السلام) که آیا امامی که مردم انتظار ظهور او را می کشند وامید فرج او دارند یعنی مهدی صاحب الزمان وقت معلومی ومعین برای خروج آن حضرت است فرمود حق تعالی ابا نموده از اینکه برای ظهورش وقتی تعیین فرماید شیعیان بدانند که حق تعالی در امر قائم وقیام ساعت در قرآن مجید فرموده همگی در باب قیام آن حضرت نازل شده است وهر کس برای ظهور وقتی معین قرار دهد خود را با خدا با علم غیب شریک کرده ودعوای اطلاع بر اسرار الهی کرده باشد مفضل عرض نمود ای مولای من چگونه خواهد بود ابتدای ظهور آن حضرت فرمود بیخبر ظاهر گردد ونامش در عالم بلند وامرش هویدا گردد ومنادی از آسمان به اسم وکنیت ونسبش ندا کند تا آنکه حجت شناختن او بر خلق تمام شود با آن حجتی که ما بر خلق لازم ساخته ایم وقصه احوال او را بیان نمودیم ونسب وکنیت جد اوست تا مردم نگویند ما نام آن حضرت را نمی دانستیم پس حق تعالی او را بر همه عالم گرداند چنانکه پیغمبرش وعده فرمود که لیظهر علی الدین کله ولو کره المشرکون یعنی خداوند فرستاد پثیغمبرش را به خدمت با هدایت ودین حق تا آن را بر همه دنیا غالب گرداند هر چند مشرکین از آن کراهت داشته باشند ودر آیه دیگر فرمود که وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه ویکون الدین کله لله یعنی قتال کنید با کافران تا اینکه در زمین فتنه ی کفر نباشد وبوده باشد همه دینها از برای خدا پس فرمود والله ای مفضل حضرت صاحب الامر چون ظاهر گردد بردارد از جمیع ملتها ودینها اختلاف را وهمه ادیان بدین حق برگردد واز هر کس غیر از دین حق قبول نکند چنانکه حق تعالی فرموده ومن یتبع غیر الاسلام دینا فلن یقبل منه وهو فی الاخره مع الخاسرین یعنی هر که تابع شود غیر دین اسلام را پس هرگز از او قبول نکند وآن در آخرت از زیان کاران باشد مفضل گوید حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در ایام غیبت با که سخن خواهد فرمود وبا که صحبت خواهد داشت حضرت فرمود با ملائکه ومومنان جن وامر ونهیش به سوی معتمدان ونایبان خود بیرون خواهد آمد کمه به شیعیانش برساند والله ای مفضل گویا می بینیم صاحب الامر را که داخل مکه شود در حالی که برد حضرت رسالت در بر وعمامه زردی در سر نعلین آن حضرت دریا وعصای او در دست وبزی چند در پیش افکنده تا کسی او را نشناسد بدین هیهات تنها وبی رفیق به نزد خانه کعبه آید وچون دیده ها به خواب رود جبرئیل ومیکائیل وصف صف از ملائکه بروی نازل شوند وجبرئیل عرض کند ای مولای من سخن تو مقبول وامر تو جاری است پس حضرت حجت دست بروی کشد وگوید حمد وستایش خداوندی را که وعده ما راست گردانید وزمین بهشت را به ما میراث داد تا هرجا که خواهیم قرار گیریم ونیکو مزدیست مزد کارکنان برای خدای تعالی بعداز آن حضرت در میان رکن حجر الاسود ومقام ابراهیم بایستد وبه صدای بلند ندا کند که ای گروه بزرگان ومخصوصان من وآنها که خداوند برای من ذخره کرده است پیش از ظاهر شدن من بر روی زمین بیایند به سوی من پس حق تعالی صدای آن حضرت را بدیشان برساند در هر جای عالم که بوده باشند بشنوند همه به یکبار متوجه خدمت آن حضرت شده به یک چشم زدن نزد آن حضرت در مابین رکن ومقام حاضر شوند پس عمودی از نور بلند شود از زمین به سوی آسمان تا هر مومنی که ببروی زمین باشد از آن روشنی یابد وآن نور در خانهای مومنین درآید وخانهاشان به آن فرح یابند اما ندانند که قائم آل محمد ظاهر گردیده است وچون صبح شود سیصد وسیزده تن که بطی الارض از اطراف عالم به خدمت آن حضرت شتافته همه در خدمتش ایستاده باشند پس حضرت پشت به کعبه دهد ودست خود را بگشاید مانند دست حضرت موسی از نور عالم را روشن گرداند پس فرماید هر که با این دست بیعت کند چنان است که با خدا بیعت کرده باشد پس اول کسی که دست آن حضرت ببوسد وبه او بیعت کند چنان است که با خدا بیعت کرده باشد پس اول کسی که دست آن حضرت ببوسد وبه او بیعت کند جبرئیل باشد وبعد از آن سایر ملائکه با او بیعت کنند پس نجبای جن به شرف بیعت برسند پس سیصد وسیزده تن نقبا به متابعت آن حضرت سرافراز گردند پس مردم مکه از مشاهده آن حال فریاد برآورند که کیست این شخص که در جانب مکه ظاهر شده است وکدام جماعتند این ها که با اویید پس بعضی گویند که این همان صاحب بزها است که داخل مکه شد پس با هم گویند که هیچیک از اصحاب او را می شناسید گویند نمی شناسیم هیچکس را مگر چهارکس از اهل مکه وچهار کس از مدینه که این ها را بنام ونسب می شناسیم واین بعیت در اول طلوع آفتاب باشد پس چون آفتاب بلند شود از پیش قرص آفتاب منادی به آواز بلند ندار کند که اهل آسمانها وزمین ها بشنوند که ای گروه خلایق این مهدی آل محمد است وبه نام کنیت جدش او را یاد کند ونسبت دهد او را به امام حسن پدرش امام یازدهم وپدران بزرگوارش را بشمارد تا امام حسن بن علی (علیهما السلام) پس منادی ندا کند که با او بیعت نمائید تا هدایت یابید ومخالفت حکم او منمائید که گمراه شوید پس اول طایفه نداء او را لبیک گوید واجابت نماید ملائکه باشند پس مومنان جن سیصد وسیزده تن که نقباء آن حضرتند می گویند که ما شنیدیم واطاعت کردیم پس صاحب گوشی از خلایق نماند مگر آنکه آن ندا را بشنود پس همه خلایق از شهرها وصحراها ودریاها وبیابانها متوجه خدمت آن حضرت شوند چون نزدنیک عروب آفتاب شود شیطان از طرف مغرب ندا کند که پروردگار شما در وادی الیاس ظاهر شده واز عثمان بن عتبه از فرزندان یزید بن معاویه هست با او بیعت نمائید تا هدایت یابید ومخالفت مکنید که گمراه شوید پس ملائکه وجن ونقبا همه آن را تکذیب کند وبه یقین بدانند که او شیطان است پس گویند که شنیدیم اما باور نکردیم پس هر صاحب شکی ومنافقی وکافری که باشد به ندای آخر از راه بدر رود ودر تمام آن روز حضرت صاحب الامر (علیه السلام) پشت به کعبه داده فرماید هر که خواهد نظر کند به آدم وشیث ونوح وابراهیم واسمعیل وموسی ویوشع وعیسی وشمعون پس نظر کد به من که علم وکمال همه با من است وهر که خواهد نظر کند به محمد وعلی وحسن وحسین وائمه از ذریه حسین (علیه السلام) پس نظر کند به من وآنچه خواهد سوال کند که علم همه نزد من است وآنچه ایشان مصلحت ندانسته وخبر نداده اند من خبر می دهم وهر که کتب آسمانی وصحف پیغمبران می خواهده بیاید از من بشنوند پس شروع کرده صحف آدم وشیث را بخواند امت آدم وشیث گویند این است والله صحف آدم وشیث که در آن تغییر راه نیافته است وتلاوت فرموده بر ما آن صحیفه که آنچه نمی دانستیم بعد از آن صحف نوح وصحف ابراهیم وتوریه موسی وانجیل عسی (علیه السلام) وزبور داود (علیه السلام) را بخواند پس علمای آن ملتها همه شهادت دهند که این است آن کتابها به نحوی که از آسمان نازل شده وتغییر نیافته واز مه فوت شده وبه ما نرسیده بود همه را بر ما خواند پس بخواند قرآن را به نحوی که حق تعالی به حضرت خاتم الانبیاء فرستاده بی آنکه تغییر وتبدیلی در آن شده باشد چنانکه از قرآن های دیگر شده پس مقارن آن حال شخصی به خدمت آن حضرت بیاید ورویش به جانب پشت گردیده باشد وعرض کند تای سید من منم بشیرامر کرد مرا ملکی از ملائکه که به خدمت شما بیایم وبشارت دهم تو را به هلاکت رسیدن لشگر سفیانی پس حضرت فرماید که قصه خود را وبرادرت برای مردم نقل نما بشیر گوید که من وبرادرم در میان لشگر سفیانی بودیم وخراب کردیم دنیا را از دمشق تا بغداد وکوفه ومدینه را نیز خراب کردیم ومنبر را درهم شکستیم واسترهای ما در میان مسجد مدینه سرگین انداختند پس بیرون آمدیم ومجموع لشگر سیصد هزار کس بودند پس عازم شدیم که کعبه را خراب کنیم واهلش را به قتل رسانیم چون به صحرای بیدا هلاک گردان این گروه ستمکاران را پس زمین شکافته شد وتمام لشگر را با چهارپایان واموال واسباب فرو برد وکسی وچیزی باقی نماند غیر از من وبرادرم ناگاه ملکی نزد ما آمد وروهای ما را به پشت گردانید چنانکه می بینید پس برادرم گفت ای نذیر برو به سوی سفیانی ملعون در دمشق واو را بترسان به ظاهر شدن مهدی آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) وخبر ده او را که حق سبحانه وتعالی چگونه لشگرش را در بیدا هلاک گردانید وبه من گفت ای بشیر ملحق شو به حضرت مهدی در مکه وبشارت ده آن حضرت را به هلاک شدن ظالمان وبر دست آن حضرت توبه کن که توبه تو را قبول خواهد فرمود پس حضرت دست مبارک بر روی بشیر بمالید وبا حضرت بیعت کرده ودر لشگر آن حضرت بماند مفضل از حضرت صادق پرسید که ای سید من ملائکه وجن در آن زمان بر مردم ظاهر خواهند شد فرمود بلی والله ای مفضل وبا ایشان گفتگو خواهند کرد چنانکه مردی با اهل ویاران خود صحبت دارد مفضل پرسید که ملائکه وجن با او خواهند بود فرمود بلی والله ای مفضل آن حضرت با آن گروه فرود خواهند آمد ودر زمین هجرت مابین نجف وکوفه وعدد اصحاب آو در آن وقت چهل وشش هزار از ملائکه خواهد وشش هزار جن وبه روایت دیگر جهل وششهزار جن وحق سبحانه وتعالی او را با آن لشگر بر عالم ظفر خواهد داد وچون اطاعتش کنند شخصی از اهل بیت خود را بر ایاش خلیفه خواهد ساخت وبعد از آن متوجه مدینه طیبه خواهد شد مفضل پرسید که خانه کعبه را چه خواهد کرد فرمود به نحوی که حضرت ابراهیم واسمعیل (علیهما السلام) بنا گذاشته بودند بنا خواهد نمود وتازه خواهد کرد وبناهای ظالمان را در مکه ومدینه وعراق وسایر افالیم خراب خواهد کرد ومسجد کوفه را خراب نموده از اساس اولش بنا خواهد گذاشت وقصر کوفه را خراب خواهد کرد زیرا که بانی او ملعون است مفضل پرسید که در مکه اقامت خواهد کرد فرمود نه ای مفضل بلکه شخصی از اهل بیت خود را در آن جا جانشین خواهد کرد واز مکه بیرون خواهد آمد واهل مکه خلیفه آن حضرت را مقتول خواهند کرد پس حضرت نوبت دیگر به سوی ایشان معادت خواهد نمود اهل مکه شرمسار به خدمت آن حضرت آمده تضرع خواهند نمود وخواهند گفت ای مهدی آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) توبه می کنیم توبه ما را قبول فرما حضرت ایشان را به مواعظه بالغه پند خواهد داد واز عقوبات دنیا وآخرت خواهد ترسانید پس از اهل مکه شخصی را برایشان والی خواهد گردانید وبیرون خواهد آمد باز آن جماعت والی را خواهند کشت پس حضرت یکی از یاوران خود را از جن ونقبا به سوی ایشان خواهند فرستاد که با ایشان بگوید که دین حق اختیار کنید پس هر که ایمان آورد او را ببخشد وهر که ایمان نیاورد او را بکشند پس چون عسکر فیروزی اثر آن حضرت به سوی مکه بازگردد از صد کس یک کس ایمان نیاورد بلکه از هزار کس یک نفر ایمان نیاورد مفضل پرسید که ای مولای من خانه حضرت مهدی ومحل اجتماع مومنان کجا خواهد بود فرمود پای تخت آن حضرت شهر کوفه خواهد بود ومجلس دیوان وحکمش مسجد کوفه وخزینه بیت الحمال وقسمت غنیمتها مسجد سهله خواهد بود وموضع خلوتش نجف اشرف مفضل پرسید که جمیع مومنان در کوفه خواهند بود فرمود بلی والله هیچ مومنی نباشد مگر آنکه در کوفه یا در حوالی کوفه باشد یا دلش مایل سوی کوفه باشد ودر آن زمان قیمت جای خوابیدن یک گوسفند در کوفه دو هزار درهم باشد ودر آن زمان وسعت شهر کوفه به قدر پنجاه وچهار میل یعنی هیجده فرسخ باشد ونهرهای کوفه به کربلای معلی متصل گردد وحق تعالی پناهی وجایگاهی گرداند که پیوسته محل آمد وش وملائکه ومومنان باشد وحق تعالی آن مکان مقدس را بسیار بلند مرتبه گرداند وچندان از برکات ورحمتها در آنجا قرار دهد که اگر مومنی در آنجا بایستد وبخواند خدای را هر آینه به یک دعا هزار برابر ملک دینا بدو عطا فرماید پس حضرت امام جعفر صادق (علیه السلام) آهی کشید فرمود ای مفضل به درستی که بقعه های زمین با یکدیگر مفاخرت کردند پس مکه معظمه بر کربلای معلی فخر نماید حق تعالی وحی می فرماید که ای کعبه ساکت باش وفخر مکن بر کربلا به درستی که آن بقعه ای است که در آنجا ندای انی انا الله از شجره مبارکه به موسی رسید وآنجا همان مکان بلندی است که مریم وعیسی (علیه السلام) را در آنجا جای دادم ودر موضعی که سر مبارک حضرت امام حسین را بعد از شهادت شستند ودر همان موضع مریم عیسی را در وقت ولادت غسل داد وخود در آنجا غسل نمود وآن بقعه ای است که حضرت رسول از آنجا عروج نمود وخیر ورحمت بی پایان برای شیعیان ما در آنجا مهیا است تا ظاهر شدن قائم (علیه السلام) پس مفضل عرض کرد یا سیدی حضرت امام حسین را بعد از شهادت شستند ودر همان موضع مریم عیسی را در وقت ولادت غسل داد وخود برای شیعیان ما در آنجا مهیا است تا ظاهر شدن قائم (علیه السلام) پس مفضل عرض کرد یا سیدی حضرت مهدی به کجا متوجه خواهد شد حضرت فرمود به سوی جدم رسول الله وچون وارد مدینه شود امری عجیب از وی به ظهور آید که موجب شادی مومنان وخواری کافران باشد مفضل پرسید آن چه امری عجیب از وی به ظهور آید که موجب شادی مومنان وخواری کافران باشد مفضل پرسید آن چه امری است فرمود که چون به نزد قبر جد بزرگوارم برسد گوید ای گروه خلایق این قبر جدم رسول خداست گویند بلی ای مهدی آل محمد گوید اینها کیستند که با او دفن کرده اند گویند دو مصاحبت ودو همخوابه او ابوبکر وعمر پس حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در حضور خلق از روی مصلحت برسد که کیست ابوبکر وکیست عمر وبچه سبب ایشان را با جدم دفن کرده اند گاه باشد که دیگری باشد که در این جا مدفون است پس مردم گویند ای مهدی آل محمد خیر ایشان در اینجا مدفون است ایشان را از برای همین دفن کرده اند خلیفه وپدر زنان رسول خدا بودند حضرت صاحب الامر (علیه السلام) فرماید که آیا کسی هست که ببیند که ایشان را وبشناسد گویند بلی ما به صفت می شناسیم یا فرماید که آیا کسی شک دارد در اینکه در این موضع مدفونند گویند نه پس بعد از سه روز امر فرماید که دیوار را بشکافند وهر دو را از قبر بیرون آرند به همان صورت که بوده اند پس می فرماید که کفن ها را از ایشان بگشایند وایشان را از درخت خشک به حلق کشند برای امتحان خلق فی الحال آن درخت سبز شود وبرگ برآورده شاخهایش بلند شود پس جمعی که محب ایشان باشند گویند این است والله شرف وبزرگی وما رستگار شدیم به محبت ایشان وچون این خبر منتشر گردد وهر که در دل به قدر حبه ی محبت ایشان داشته باشد حاضر شود پس منادی از جانب صاحب الامر (علیه السلام) ندا کند که هر که این دو مصاحب پدر وهم خوابه حضرت رسول را دوست می دارد از میان مردم جدا شده به یک جانب بایستد پس خلق دو طایفه شوند یکی دوستان ایشان ویکی دیگر لعنت کنندگان بر ایشان پس حضرت بر دوستان ایشان فرماید که بیزاری جوئید از ایشان ویکی دیگر لعنت کنندگان بر ایشان پس حضرت بر دوستان ایشان فرماید که بیزاری جوئید از ایشان وگرنه به عذاب خداوند گرفتار می شوید ایشان جواب دهند که ما پیش از آنکه بدانیم که ایشان را نزد خداوند قرب ومنزلتی هست از ایشان بیزاری نکردیم امروز چگونه از ایشان بیزار شویم وحال آنکه کرامات بسیار از ایشان بر ما ظاهر شد ودانستیم مقرب درگاه حقند بلکه از تو وهر که به تو ایمان آورده است وهر که بایشان ایمان نیاورده وهر که ایشان را بدین خواری بیرون آورده وبردار کشیده بیزاریم پس حضرت مهدی (علیه السلام) امر فرماید باد سیاهی که بر ایشان وزد وهمه را به هلاکت رساند پس فرماید که آن دو ملعون را از درخت به زیر آورند وایشا نرا به قدرت الهی زنده گرداند وامر فرماید خلایق را که همگی جمع شوند پس هر ظلمی وکفری که از اول عالم تا آخر شده گناهش را بر ایشان لازم آورد وزدن سلمان وآتش افروختن به در خانه امیرالمومنین (علیه السلام) فاطمه (علیها السلام) وحسن وحسین (علیهما السلام) برای سوختن ایشان وزهر دادن امام حسن (علیه السلام) وکستن امام حسین واطفال وپسر عمان ویاران آن حضرت واسیر کردن ذریه حضرت رسول (صلی الله علیه وآله وسلم) وریختن خون آل محمد در هر زمانی وهر خونی که بناحق ریخته شده وهر فرجی که به حرام جماع شده وحرامی که خورده شده وهر گناهی وظلم وجوری که واقع شده تا قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) همه را بر ایشان بشمارد که از شما شده ایشان اعتراف نمایند زیرا که اگر در اول غصب خلافت در آن روز نمی کردند این ظلمها در عالم نمی شد پس امر فرماید که از برای مظالم هر که باشد از ایشان قصاص بگیرند پس فرماید تا ایشان را بر درخت برکشند وآتشی را فرماید که از زمین بیرون آید وایشان را بسوزاند با درخت وبادی را فرماید که خاکستر ایشان را به دریاها پاشد مفضل عرض کرد ای سید من این آخرین عذاب ایشان خواهد بود فرمود هیهات ای مفضل والله که سید اکبر محمد رسول الله وصدیق اعظم امیرالمومنین وفاطمه زهرا (علیهم السلام) وحسن مجتبی وحسین شهید کربلا وجمیع ائمه هدی زنده خواهند شد وهر که ایمان محض وخاص داشته باشد وهر که کافر محض بود همگی زنده خواهند شد واز برای جمیع ائمه ومومنان ایشان را عذاب کنند حتی آنکه در شبانه روزی هراز مرتبه ایشان را بکشند وزنده نمایند حق تعالی به هر جا که خواهد ایشان را برده معذب گرداند پس از آنجا حضرت مهدی متوجه کوفه شود ودر مابین کوفه ونجف فرود آید با چهل وشش هزار جن وسیصد وسیزده تن نقبا مفضل پرسید که زوراء شهر بغداد است در آن وقت چگونه خواهد بود فرمود محل لعنت وغضب الهی خواهد بود وای بر کسی که در آنجا خواهد بوا از علمهای زرد وعلمهای مغرب واز علمهائی که از نزدیک ودور متوجه آن می گردد والله که بر آن شهر نازل شود اصناف عذابها که بر امتهای گذشته نازل شده است وعذابی چند بر آنجا نازل شود که چشمها ندیده وگوش ها نشنیدد باشد وطوفانی بر اهلش نازل خواهد شد طوفان شمشیر خواهد بود والله که یح کوقتی بغداد چنان آباد شود که گویند دنیا همین است وگویند خانه ها وقصرهایش بهشت است ودخترانش حور العین پسران ولدان بهشتند گمان کنند که خدا روزی بندگان را قسمت نکرده مگر در آن شهر وظاهر شود در آن شهر از افتراء بر خدا ورسول وحکم به غیر حق وشهادت ناحق وشراب خوردن وزنا کردن ومال حرام خوردن وخون ناحق ریختن آن مقدار که در تمام دنیا آن مقدار نباشد پس حق تعالی خراب کند آن شهر را بدین فتنه ها ولشکر به مرتبه که اگر کسی به آنجا گذرد نشان ندهد که اینها زمین این شهر است پس خروج کند آنجا جوان خوشرو از جانب دیلم قزوین وبه آواز بلند ندا کند که به فریاد رسید ای آل محمد مضطر وبیچاره را که از شما یاری می طلبد پس اجابت نماید آن را گنجهای خدا در طالقان وگنج ها از جنس طلا ونقره نخواهد بود بلکه مردی چند مانند پاره های آهن در شجاعت وصلابت بر باره اشهب سوار مکمل ومسلح پیوسته بکشد ظالمان را تا به کوفه درآید در وقتی که اکثر زمین را از کافران پاک کرده باشد پس در کوفه ساکن شود تا آنکه خبر جوید ورسد که مهدی واصحابش به نزدیک کوفه رسیدند پس به اصحاب خود گوید بیائید تا برویم وببینیم این مرد کیست وچه می خواهد واله که خواهد دانست که مهدی آل محمد است اما مطلبش از تجاهل آن خواهد بود که حققت امر آن حضرت را بر اصحاب خود ظاهر سازد پس حسنی در برابر حضرت مهدی بایستد گوید اگر راست می گوئی وتو مهدی آل محمدی کجاست عصای جدت رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) وانگشتری او وبرد وزره او که او را خازن می نامند وعمامه اش که صحاب گویند واسبش که یربوغ نام داشت وناقه اش که غضبا می گفتند واسترش که دلدل می نامیدند وحمارش که یعفور ویراق می نامیدند وکو مصحف امیرالمومنین (علیه السلام) که بی تغییر وتبدیل جمع کرد پس حضرت مهدی همه را حاضر گرداند حتی عصای حضرت آدم (علیه السلام) ونوح وترکه هود وصالح ومجموعه ابراهیم وصاع یوسف وانگشتر سلیمان وتاج او واسباب عیسی (علیه السلام) ومیراث جمیع پیغمبران پس حضرت مهدی (علیه السلام) عصای حضرت رسالت را بر سنگ صلبی نصب کند در ساعت درختی بزرگ شود که جمیع لشکر در زیر سایه او باشند پس حسنی گوید الله اکبر دست بده تا بیعت کنم با تو ای فرزند رسول خدا پس حضرت دست دراز کند وسید حسنی با جمیع لشکرش با آن حضرت بیعت نمایند به غیر از چهل هزار نفر زیدیه که با لشکر او باشند ومححف ها در گردن ها حمایل کرده باشند آن ها گویند که اینها سخن بزرگ بود پس حضرت مهدی هر چند ایشان را پند دهد ومعجزات نماید سودی نبخشد تا سه روز پس فرماید تا همه را به قتل آورند مفضل پرسید که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) بعد از آن دیگر چه خواهد نمود فرمود لشگرها بر سفیانی خواهد فرستاد تا آنکه او را بگیرند در دمشق بر روی صخره بیت المقدس ذبحش نمایند پس حضرت امام حسین (علیه السلام) ظاهر شود ودوازده هزار صدیق وهفتاد ودو نفر که با آن حضرت بودند وشهید شدند وهیچ رجعتی از این رجعت خوش تر نیست پس بیرون آید صدیق بزرگ امیرالمومنین علی بن ابی طالب (علیهما السلام) وبرای آن مولا قبه در نجف اشرف نصب کنند که یک رکنش در نجف اشرف باشد ویک رکنش در بحرین ویکی در صنعای یمن وچهارم در مدینه طیبه گویا می بینم قندیلها وچراغهای آن قبه را که آسمان وزمین را روشنی می دهد زیاده از آفتاب وماه پس بیرون می آید سید اکبر محمد المصطفی (صلی الله علیه وآله) با هر کس که ایمان آورده است بدان مولا از مهاجر وانصار وهر که در جنگهای آن حضرت شهید شده باشد پس زنده می کند جمعی را که تکذیب آن حضرت می کردند وشک نموده بودند در حقیقت او یا رد فرموده او می نمودند ومی گفتند ساحر وکاهن ودیوانه است وبه خواهش خود سخن می گویند وهر که با او جنگ ونزاع نموده همه را به جزای خود می رساند وهمچنین برمی گرداند هر یک از ائمه را تا حجت وهر که یاری ایشان نموده تا خوش حال شوند وهر که آزار ایشان کرده تا آنکه پیش از آخرت به عذاب وخواری دنیا مبتلا گردند ودر آن وقت ظاهر خواهد شد تاویل آیه کریمه ی ونریدان نمن علی الذین استضعفوا فی الارض تا آخر مفضل پرسید که مراد از فرعون وماهان در این آیه چیست فرمود ابوبکر وعمر است مفضل پرسید که حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله وسلم) وحضرت امیرالمومنین (علیه السلام) با حضرت صاحب الامر (علیه السلام) خواهد بود فرمود بلی ناچار است ایشان تمام زمین را بگیرند حتی پشت کوه قاف وآنچه در ظلماتست وجمیع دریاها تا آنکه هیچ موضعی از زمین نماند که طی نمایند ودین خدای در آنجا بپا دارند پس فرمود ای مفضل گویا می بینم آن روز را که ما گروه امامان نزد جد خود ایستاده باشیم وبه آن حضرت شکایت کنیم از آنچه بر ما واقع شده از این امت جفاکار بعد از سید ابرار وآنچه به ما رسانیدند از تکذیب ورد گفته های ما ودشنام دادن ولعن کردن وترسانیدن ما به کشتن وبیرون نمودن خلفای جور ما را از حرم خدا ورسول به شهرهای ملک خود وشهید کردن ما به زهر ومحبوس گردانیدن ما پس حضرت خاتم الانبیاء گریان شود وفرماید ای فرزندان من نازل شده است به شما آنچه به جد شما پیش از شما واقع شده پس ابتدا نماید حضرت فاطمه وشکایت نماید از ابوبکر وعمر که فدک را از من گرفتند وچندانکه حجت بر ایشان اقامه کردم سودی نداد ونامه ای که تو برای من نوشته بودی به جهت فدک عمر آن را از من گرفت در حضور مهاجر وانصار آب دهن نجس خود را بر او انداخت وپاره کرد من به سوی قبر تو آمده شکایت ایشان را به تو نمودم وابوبکر وعمر بسقیفه بنی ساعده رفتند وبا منافقان دیگر اتفاق نمودند وخلافت را از شوهرم امیرالمومنین (علیه السلام) غصب نمودند پس آمدند او را به بیعت ببرند واو ابا وامتناع نمود پس هیزم جمع نمودند که اهل بیت تو را بسوزانند پس من صدا زدم ای عمر این چه جرئتست که بر خدا ورسول می نمائی می خواهی که نسل پیغمبر را از زمین براندازی گفت ساکت شو ای فاطمه محمد حاضر نیست که ملائکه بیایند وامر ونهی از آسمان بیاورند علی را بگو که بیاید وبیعت نماید والا آتش می اندازم تدر خانه وجمیع شما را می سوزانم پس گفتم خدایا بر تو شکایت می کنم اینک پیغمبر تو از میان رفته وامتش همه کافر شده وحق ما را غصب نموده اند پس عمر صدا زد که حرفهای احمقانه زنانه را بگذار خدا پیغمی وامامت به شما نداده است پس عمر تازیانه زد ودست مرا شکست ودر را بر شکم من زد وفرزندم محسن نام شش ماهه از من سقط شد فریاد نمودم که یا ابتاه یا روسل اله دختر تو فاطمه را دروغگو می نامند وتازیانه بر دستش می زنند وفرزندش را شهید می کند وخواستم که گیسو بگشایم امیرالمومنین دوید ومرا به سینه خود چسبانیده فرمود ای دختر رسول خدا پدرت رحمه للعالمین بود به خدا سوگند می دهم مقنعه از سر مگشا وسر به آسمان بلند نکنی والله اگر چنین کنی حق تعالی جنبنده در روی زمین نگذارد پس برگشتم واز آن درد وآزار شهید شدم پس حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) شکایت کند که چندین شب به خانه های مهاجر وانصار رفتم واز آن جماعتی که مکرر بیعت خلافت من از ایشان گرفته بوید یاری طلبیدم همه وعده یاری دادند چون صبح شد هیچیک به نصرت من نیامدند پس محنتها از ایشان کشیدم وقصه من قصه هرون بود در میان بنی اسرائیل که به موسی گفت ای فرزند مادرم به درستی که قوم مرا ضعیف کردند ونزدیک بود که مرا بکشند پس صبر کردم از برای خدا وآزاری چند کشیدم که هیچ وصی پیغمبری مثل آن از امت نکشیده تا آنکه مرا شهید کردند وبه ضربت عبدالرحمن بن ملجم مرادی مرا شهید کردند پس امام حسن (علیه السلام) برخیزد وگوید ای جد بزرگوار چون خبر شهادت پدرم به معاویه رسید زیاد ولد الزنا را با صد وپنجاه هزار کس به کوفه فرستاد که برادرم امام حسین (علیه السلام) وسایر برادران واهالی ما را بگیرند تا بیعت نمائیم با معاویه وهر که قبول نکند گردنش را بزنند وسرش را برای معاویه بفرستند پس من به مسجد رفتم خطبه خواندم ومردم را نصیحت کردم وایشان را به جنگ معاویه خواندم به غیر از بیست نفر کسی جواب نداد پس روی به آسمان نموده گفتم خداوندا تو گوتاه باش که ایشان را دعوت نمودم واز عذاب تو ترسانیدم وامر ونهی نمودم وایشان مرا یاری نکردند ودر فرمان من مقصر شدند خداوندا تو بفرست بر ایشان بلا وعذاب خود را پس از منبر فرود آمده ایشان را گذاشتند وبه جانب مدینه روان شدند پس به نزد من آمده گفتند اینک معاویه لشگرها به کوفه فرستاده ومسلمانان را غارت کردند زنان واطفال بی گناه را کشته اند وما با ایشان جهاد کنیم پس بدیشان گفتم که شما را وفائی نیست وجمعی با ایشان فرستادم وگفتم که به نزد معاویه خواهید رفت وبیعت مرا خواهیده شکست ومرا مضطر خواهید کرد به اینکه با معاویه صلح کنم آخر نشد مگر آنچه ایشان را خبر داده بودم پس خیزد امام معصوم مظلوم اعنی امام حسین بن علی (علیهما السلام) با خون خود خضاب کرده وبا جمیع شهدائی که شهید شده اند پس حضرت خاتم انبیاء چون نظرش بر امام حسین (علیه السلام) افتد بگرید وجمیع اهل آسمانها واهل زمین به گریه ی آن حضرت گریان شوند وحضرت فاطمه (علیها السلام) نعره زند که زمین بلرزد وحضرت امیرالمومنین جانب راست حضرت پیغمبر بایستد وحضرت فاطمه (علیها السلام) از جانب چپ پس امام شهید نزدیک آید حضرت پیغمبر او را به سینه خود چسباند وفرماید فدای تو شوم ای حسین دیده تو روشن ودیده من درباره تو روشن باد واز جانب راست امام حسین (علیه السلام) جناب حمزه سید الشهدا واز جانب چپ او جعفر طیار ومحسن را حضرت خدیجه وفاطمه بنت اسد برداشته بیاورند فریادکنان وحضرت فاطمه (علیها السلام) آیه ای را تلاوت کند که ترجمه ظاهر لفظش این است آن روز که به شما وعده می دادند امروز است می یابد هر نفسی آنچه کرده است از کار خیر وحاضر گردانیده شود آنچه کرده کار بدو آرزو می کند که کاش میان او وکار زشت فاصله دوری باشد پس حضرت صادق (علیه السلام) بسیار گریست وفرمود روشن مباد چشمی که از این قضیه گریان نشود پس مفصل گریست وعرض کرد ای مولای من چه ثواب دارد گریه بر ایشان فرمود ثواب غیر متناهی اگر شیعه باشد مفضل پرسید دیگر چه خواهد شد فرمود حضرت فاطمه برخیزد وگوید خداوندا وفا کن به وعده که با من کرده ای در باب آنانکه بر من ظلم کرده اند وحق مرا غصب کرده اند ومرا زدند وبه جزع آوردند به ستم هائی که به جمیع فرزندان من کردند پس بگریند بر او ملائکه هفت آسمان وحاملان عرش الهی وهر که در آنها ودر تحت الثری همه خروش برآورند پس نماند احدی از کشندگان وستمکاران بر ما وآنها که راضی بودند به ستمهای ماها مگر آنکه در آن روز هزار مرتبه کشته شوند مفضل گوید عرض کردم ای مولای من جمعی از شیعیان شما هستند که قائل نیستند بدین که دوستان شما ودشمنان شما وشما در آن روز زنده خواهید شد فرمود که مگر نشنیده اید این آیه را (ولندیقنهم من العذاب الادنی دون العذاب الاکبر) یعنی البته می چشانم به ایشان عذاب پست تر پیش از هذاب بزرگتر فرمود که عذاب پست تر عذاب رجعت است وعذاب بزرگتر عذاب قیامت است بعد از آن حضرت فرمود جمعی از شیعیان که در شناختن ما تقصیر کرده اند می گویند معنی رجعت آن است که پادشاهی ما برگردد ومهدی ما پادشاه شود وای بر آنها که پادشاهی دین ودنیا را از ما گرفته اند تا به ما رد گردد پادشاهی نبوت وامامت ووصایت با ماست ای مفصل اگر تدبر نمایند شیعیان ما در قرآن هر آینه در فضیلت ما شک نکنند مگر نشنیده ای این آیه کریمه را که ونریدان نمن علی الذین استضعفوا والله اکبر تنزیل این آیه در بنی اسرائیل وتاویلش در ما اهل بیت است وفرعون وهامان در آیه مراد از ابوبکر وعمر است پس فرمود بعد از آن برخیزد جذم علی بن الحسین (علیهما السلام) وپدرم محمد باقر (علیه السلام) پس شکایت نمایند به جد خود رسول خدا (صلی الله علیه وآله وسلم) از آنچه از ستمکاران بر ایشان وارد گردیده است پس برخیزم من وشکایت نمایم از منصور دوانقی آنچه به من رسیده پس برخیزد فرزندام امام موسی کاظم (علیه السلام) وشکایت کند از هرون الرشید پس برخیزد علی بن موسی الرضا (علیه السلام) وشکایت کند از مامون ملعون پس برخیزد حضرت امام محمدتقی وشکایتی کند از مامون وغیره پس برخیزد حضرت امام علی نقی وشکایت کند از متوکل پس برخیزد حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) وشکایت کند از منتصر پس برخیزد مهدی آخر زمان همنام جدش رسول الله با جامه خون آلود حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) در روز جنگ احد که پیشانی انورش را مجروح کردند ودندان مبارکش را شکستند وبه خون آلوده شد وملائکه بر کنارش باشند تا بایستد نزد جدش وبگوید که مرا وصف کردی ونام ونسب وکنیت مرا از برای ایشان بیان کردی پس امت تو انکار حق نمودند واطاعت من نکردند وگفتند متولد نشدهاست او نیست ونخواهد بود یا گفتند که مرده است واگر می بود این قدر غایب نمی بود پس صبر کردم از برای خدا تا الحالکه حق تعالی مرا رخصت داد که ظاهر شوم پس حضرت رسول فرمایدالحمد لله الذی صدقنا وعده واورثنا الارض نتبوا من الجنة حیث نشاء فنعم اجر العاملین وباز فرماید که آمد یاری وفتح الهی وظاهر شد فرموده خداوند وهو الذی ارسل رسوله بالهدی ودین الحق لیظهره علی الدین کله ولو کره المشرکون پس بخواند انا فتحنا لک فتحا مبینا لیغفر لک الله ما تقدم من ذنبک وما تاخر ویتم نعمته علیک ویهدیک صراطا مستقیما وینصرک الله نصرا عزیرا مفضل پرسید که چه گناه داشت حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) که حق تعالی می فرماید که بیامرزد برای تو الله تعالی آنچه گذشته است از گناهان تو وآنچه مانده است وبعد از این خواهود آمد حضرت رسول خدا دعا کرد که خداوندا گناهان شیعیان برادر من علی بن ابی طالب (علیهما السلام) وشیعیان فرزندان من که اوصیاء منند گناهان گذشته وآینده ایشان را تا روز قیامت بر من بار کن ومرا در میان پیغمبران به سبب گناه شیعیان رسوا مکن پس حق تعالی گناه جمیع شیعیان را بر آن حضرت بار کرد وهمه را برای آن حضرت آمرزید پس مفضل بسیار گریست وعرض کرد یا سیدی اینها فضل خداست بر ما به برکت شما امامان حضرت فرمود ای مفضل این مخصوص تو وامثال توست از شیعیان خالص واین حدیث را نقل نکن برای جماعتی که در معصیت خدا رخصت می طلبند وبهانه می جویند پس اعتماد بر این فضیلت کرده ترک عبادت می کنند پس ما هیچ فائده به حال ایشان نمی توانیم رسانید زیرا که خدا می فرماید که شفاعت نمی کند مگر از برای کسی که ندیده باشد وشفیعان از خشیت پروردگار ترسانند مفضل پرسید آن آیه که حضرت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خوانده که لیظهره علی الدین کله مگر آن حضرت بر همه دینها هنوز غالب نشده فرمود ای مفضل اگر آن حضرت بر همه دینها غالب شده بود پس مذهب یهود ونصاری ومجوس وصائبان وغیر ایشان از ادیان باطله در زمین باقی نمی ماند بلکه این در زمان ظهور مهدی ورجعت پیغمبر (صلی الله علیه وآله وسلم) خواهد بود واین آیه نیز به عمل خواهد آمد وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه ویکون الذین کله لله پس حضرت صادق فرمود که برگردد مهدی به سوی کوفه وقاتلوهم حتی لاتکون فتنه ویکون الذین کله لله پس حضرت صادق فرمود که برگردد مهدی به سوی کوفه وحق تعالی از آسمان به شکل ملخ از طلا بباراند چنانکه بر یکی حضرت ایوب بارید وقسمت نماید میان اصحابش گنجهای زمین را از طلا ونقره وجواهر مفضل پرسید که اگر یکی از شیعاین شما بمیرد وقرضی از برادران مومن بر ذمت او باشد چگونه خواهد شد حضرت فرمود که اول مرتبه حضرت مهدی (علیه السلام) ندای خواهد فرمود در تمام عالم که هر که قرضی بر از شیعیان ما داشته باشد بیاید بگوید پس همه را ادا فرماید حتی یک کله سیر ویک دانه خردل.
فصل
محمد بن بابویه وجعفر بن قولویه ومحمد بن ابراهیم نعمانی رضی الله عنهم از حضرت امام صادق (علیه السلام) روایت کرده اند که آن حضرت فرمود گویا می بینم حضرت قائم را در نجف اشرف وکوفه که زره حضرت رسالت را بپوشد وبر اسب سیاهی سوار شود که پیشانی آن اسب سفید باشد پس اسب را به حرکت آورد به نحوی که به اعجاز آن حضرت مردم شهر چنان بینند که حضرت با ایشان ودر میان شهر ایشان است پس علم رسول الله را بگشاید وبرپا کند چوبش از عمود عرش وسایر اجزایش تمام نصرت حق باشد وآن علم را حرکت دهد هیچ مومنی نماند مگر آنکه در حرکت آن علم مانند قطعه آهن شود وخدا به هر مومن قوت چهل مرد کرامت فرماید وهیچ مومنی در قبر نماند مگر حق تعالی این فرح را در قبر او داخل گرداند مومنان در قبرها به زیارت یکدیگر روند ویکدیگر را بشارت دهند به ظهور قائم آل محمد پس به آن حضرت نازل شوند سیزده هزار وسیصد وسیزده ملک از آن ملائکه که با حضرت نوح در کشتی بودند وآنها که با حضرت ابراهیم (علیه السلام) بودند در هنگامی که نمرود آن حضرت را به آتش انداخت وآنها که با حضرت موسی (علیه السلام) بودند در وقتی که دریا برای او شکافته شد واز آنها که با حضرت عیسی (علیه السلام) بودند در وقتی که حق تعالی او را به آسمان برد وچهل هزار ملک علامت دارد هزار ملک دیگر که در ردیف یکدیگر نازل شدند وسیصد وسیزده ملک که در جنگ احد وغیر آن بر حضرت خاتم الانبیاء نازل شدند وچهار هزار ملک که به یاری حضرت امام حسین نازل شدند پس رخصت نفرمودند که ایشان قتال کنند والحال ژولیده مو وگردآلود نزد قبر انور آن حضرت هستند وگریه می کنند بر آن حضرت تا روز قیامت وسر کرده ایشان ملکی است که آن را متصور می گویند هر که به زیارت آن حضرت می رود آن ملائک او را استقبال می نمایند وهر که وداع می کند او او را مشایعت می کنند وهر که بیمار شود از جماعت زائران او را عبادت می کنند وهر که از ایشان فوت شود بر جنازه او نماز کنند وبرای او استغفار می کنند واینها همه در زمینند وانتظار می کشند که حضرت قائم (علیه السلام) خروج فرماید وآن حضرت را یاری نمایند مروی است که خداوند عالم ذوالقرنین را مخیر گردانید میان ابرذلول یعنی بی صوت وابر باصاعقه ورعد وبرق ذوالقرنین ابرذلول را اختیار نمود وابر با رعد وصاعقه را برای قائم آل محمد ذخیره نمود پس حضرت صاحب الامر (علیه السلام) بر آن سوار خواهد شد وبه هفت آسمان وبه هفت زمین خواهد گردید وانواع بادها مسخر او خواهد بود ودر سنن پیران وهیئت جوانان ظاهر خواهد شد وقوت بدنش به مرتبه ای خواهد بود که اگر دست بیندازد بزرگترین درختان زمین را از ریشه برکند واگر در میان کوهها صدائی بزند تمام سنگها از هم بریزد وبه مشرق ومغرب عالم بگردد وهیچ کوه ودریا وصحرا نماند مگر آنکه آن حضرت از آنجا عبور فرماید ودین حق را در آنجا برپای بدارد وگنجها ومعدن های زمین تمام از برای او ظاهر گردد وبه هر طرف که متوجه شود یک ماه راه رعب وترس در دلها بیفتد وهر که را بیند به صورت بشناسد که مومن است یا منافق نیکوکار است یا بدکار وبه طریق حضرت داود وسلیمان (علیهما السلام) به علم واقع در میان مردم حکم کند وگواه از مردم بطلبد وهر جا که برود ابری بر آن سرور سایه کند وصدائی از ابر به زبان فصیح برآید که این مهدی آل محمد است چنانکه همه مردم بشنوند زمین را پر از عدالت گرداند بعد از آنکه پر از جور شده باشد وزمین در زیر پای او ولشگرش پیچیده شود که مسافتهای بسیار به اندک زمانی طی کند آن حضرت را سایه نباشد چون از مکه بیرون آید منادی از جانب حضرت ندا کند که هیچ یک آب وتوشه با خود برندارد وسنگ حضرت موسی (علیه السلام) را که بار یک شتر است با اودداشته باشد وبه هر منزل که فرود آید آن سنگ را نصب نماید دوازده چشمه از او جاری شود که هر تشنه از او بخورد سیراب گردد وهر گرسنه بخورد سیر شود وچون به نحف اشرف رسند در آنجا ساکن گردند وپیوسته آب وشیراز آن سنگ جاری گردد ودر حدیث دیگر وارد شده که آب وطعام وعلف از سنگ بیرون آید که خود وچهارپایان ایشان بخورند وعصای موسی (علیه السلام) با آن حضرت باشد وهر وقتی که بیندازد به شکل اژدهائی باشد که چون دهان بگشاید از کام بالا تا کام پائین او چهل ذراع باشد وهر چه فرماید فرو برد وپیراهنی که جبرئیل برای حضرت ابراهیم (علیه السلام) از بهشت آورد در وقتی که او را به آتش انداختند چون آن را در بر کرد آتش نمرود در او اثر نکرد وهمان پیراهن بود که حضرت یوسف در مصر گشود حضرت یعقوب در شام بویش را شنید وبر رویش انداختند دیده هایش روشن شد وقتی که حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) ظاهر شود آن را پوشیده وانگشتری سلیمان در دست داشته باشد وتابوت بنی اسرائیل را با جمیع اسباب وآثار انبیاء همراه داشته باشد وهیچ کافری در روی زمین نگذارد واگر پناه به درختی یا سنگی برند وپنهان شود آن درخت سنگ فریاد کند که کافر نزد ماست بیا واو را به قتل آور وچون ظاهر شود دست مبارک بر سر مومنان کشد پس عقلهای ایشان کامل شود ودر آن زمان هر شیعه را قوت جهل مرد باشد ودلهاشان از آهن محکم تر باشد واگر همت بندد بر کوههای آهن از جا برکند وهمه چیز اطاعت آنها که حتی درندگان زمین وپرندگان هوا اگر یکی از اصحاب آن حضرت به زمینی پا گذارد آنجا فخر کند بر زمینهای دیگر که اصحاب قائم بر روی من پا گذاشته وخدا ترس وهم از دلهاشان بردارد ودر دلهای دشمنانشان بیندازند وهر یک از آنها از نیزه گذرنده واز شیر جری تر باشد ودشمن را در زیر پا بمالند وخورد کنند وخدا گوشها وچشمهاشان را نوری دهد که در هر جا باشند به جمال نروای آن حضرت نظر نمایند وبا او سخن گفته جواب شنوند وجمع دردها وبلاها وضعف وسستی به برکت آن حضرت برطرف شود وبرکات آسمان وزمین زیاد شود وباران آسمانی از روزی که غضب خلاف امیرالمومنین (علیه السلام) کردند قطع شده بود نازل گردد وکینها از دلهای مردم برطرف شود ودرندگان وحیوانات با یکدیگر صلح کنند وضرر به یکدیگر نرسانند حتی آنکه یک زن از عراق به شام برود وهمه با پا بر گیاه سبز گرذارد وزمینهای او بر مترش باشد وهیچ دزدی ودرنده ای ضرر نرساند واول که آن حضرت ظاهر شود بفرماید تا دستهای بنی شی بکه کلید داران کعبه اند ببرند وبر کعبه بیاویزند وندا کند که اینان دزدان خانه خدا وفرزندان قاتلان امام حسین (علیه السلام) اند برای اینکه بر کرده های پدر خود راضی بودند وعایشه را زنده کند وانتقام فاطمه زهرا (علیها السلام) وماریه مادر ابراهیم از وی بکشد وکسی که زکوة ندهد او را گردن بزند وزمین به نور آن حضرت روشن گردد وتاریکی برطرف شود مردم را احتیاج به ماه وآفتاب نباشد وهر یک از شیعیان آن مقدار عمر کند که هزار پسر از هر یک به وجود آید وپشت کوفه صاحب الامر (علیه السلام) مسجدی بنا کند که هزار در داشته باشد واز پشت قبه حضرت امام حسین (علیه السلام) نهر به طرف نجف اشرف جاری سازد که آبش به دریای نجف ریزد ودر میان آن پله ها وآسیاها بسته شود وامام محمد باقر (علیه السلام) فرمود که گویا می بینم که پیرزالی زنبیلی از گندم دارد ومی برد که به نهر کربلا آسیاب کند بی آنکه کرایه بگیرد پس حضرت صاحب الامر (علیه السلام) با عیال خود در مسجد سهله قرار گیرد ودر عمارات مسجدها را خراب کند وچوب بستی راست کند مثل چوب بستی که در زمان موسی (علیه السلام) وکنگره های مسجدها ومنارها را خراب کند وشاهراه مسلمانان را شصت ذراع گرداند وهر مسجدی که در میان راه ساخته باشند بر هم نماید وپنجره وروزنه وناودانی بیت الخلا که بر شارع گشوده باشند خراب کند وبر اساس حضرت ابراهیم بنا کند مسجد الحرام ومسجد رسول الله (صلی الله علیه وآله) را خراب سازد وبه طریقی که در زمان پیغکبر بوده بنا نماید مقام ابراهیم که عمر از راه غضب وتعصب جاهلیه تغییر داده بود به طریق اول برگرداند وجمیع بدعتها را زایل کند وسنتها برپا دارد وشیعیان در آن زمان چندان مستغنی شوند که هر چند تفحص کنند فقیری یابند که زکوة وصدقه بوی دهند نیابند جزیه از اهل کتاب قبول نکند واز هیچ کس غیر از اسلام به چیز دیگر راضی نشود وبسا باشد که شخصی بر بالای سر آن حضرت ایستاده باشد واو را امر ونهی فرماید ناگاه بفرماید باز داریدش وپیش آورید پس بفرماید تا او را گردن زنند به سبب امری که از ضمیر او بر آن حضرت ظاهر شود وقرآنی که حضرت امیر جمع نمود واشقیا قبول نکردند ظاهر نماید ودر اصول خمسه مروی است که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) بر همه سنیان تشیع ایمان عرض ینماید هر کس قبول نمود آن را از مومنان خالص شود وکسی که ابا نماید مثل یهود ونصاری بر ایشان جزیه قرار دهد واز شهرها وقریه ها اخراج فرماید وبعد از آنکه سفیانی ودجال واتباع او زمین از لوث وجود ناپاک آنها پاک شود اگر باقی مانده باشد خوار وذلیل گردند پس حضرت هفتاد نفر با آنها همراه کرده به سوی بصره فرستد که لشگریان بصره را بکشند پس لشگری به جانب شهرهای فرنگ فرستد که همه را فتح نماید پس بکشد هر جانوری را که گوشت او حرام باشد تا آنکه در روی زمین به غیر طیب وحلال گوشت نباشد وبر یهود ونصاری وسایر ملتها عرض کنند ومخیر گردانند ایشان را مسلمان شدن وکشته شدن پس هر کس مسلمان شود بر وی منت گذارد وببخشد وهر که از اسلام کراهت داشته باشد به حکم خدا خونش را بریزد وهیچیک از شیعیان نباشد مگر آنکه حق تعالی بر وی نازل گرداند دست بروی بمالد وغبار از رویش پاک نماید ومنزلشس را در بهشت بوی بنمایند وبر روی زمین هیچ کور وزمین گیر ومبتلا نباشد مگر آنکه حق تعالی درهای آنان را به برکت ما زایل گرداند خدای عزوجل برکت خود را از آسمان بر زمین فرستد تا آنکه هر درختی آن مقدار بار بردارد که شاخهای او بشکند وشما شیعیان میوه زمستان وتابستان بخورید چنانچه حق تعالی می فرماید ولو اهل القری آمنوا واتقوا لفتحنا علیهم برکات من السماء والارض ولکن کذبوا فاخذناهم بما کانوا یکسبون یعنی اگر اهل شهر ایمان می آوردند واز خدا بترسند هر آینه بگشایم بر آنها برکتها از آسمان وزمین ولیکن تکذیب پیغمبر نمودند پس ایشان را گرفتم وعذاب کردم به عمل بد ایشان دیگر وارد شده در تفسیر آیه کریمه ثم رددنا لکم الکرة علیهم که حضرت حسین (علیه السلام) بیرون آید با هفتاد ودو کس از اصحابش که با او شهید شده وهمگی خودهای مطلا بر سر داشته باشند ودر حدیث دیگر با هفتاد وپنج هزار کس از مردها به دنیا رجعت نماید ودر روایت دیگر هفتاد پیغمبر با او بیرون یند چنانچه با حضرت موسی بودند وهمه ایشان خبر به مردم رسانند که این حسین بن علی است که خروج کرده تا آنکه مردم به او شک نیاورند وبدانند که دجال وشیطان نیست در آن وقت حضرت صاحب الامر در میان ایشان باشد چون معرفت حضرت امام حسین قرار گیرد حضرت قائم (علیه السلام) از دنیا رحلت نماید حضرت امام حسین (علیه السلام) او را غسل دهد وکفن وهنوط کند ونماز کند در لحد گذارد زیرا که امام را به غیر امام غسل نمی دهد ونماز نمی گذارد ودر حدیث دیگر وارد شده که حضرت امام حسین (علیه السلام) بعد از حضرت صاحب الامر سیصد ونه سال پادشاهی جمیع مومنان را خواهد کرد پس چون مدت آن حضرت تمام شود حضرت امیرالمومنین ظاهر شود نوبت پادشاهی آن حضرت باشد ودر اخبار بسیار از حضرت صادق (علیه السلام) منقول است که بریده از حضرت امیرالمومنین پرسید که اسمعیل را در قرآن مجید صادق الوتده وصف نموده آیا پسر ابراهیم است حضرت فرمودند بلکه اسمعیل فرزند حزقیل است حق تعالی او را بر جماعتی مبعوث گردانی پس تکذیب کردند وپوست سرریش را کندند ناگاه خدا بر ایشان غضب کرد وسطا طائل ملک را که ملک عذاب بود فرستاد تا به نزد آن پیغمبر عالی مقدار آمد وگفت حق تعالی فرستاده که اگر خواهی قوم را به انواع عذابها معذب گردانم اسمعیل گفت مرا به عذاب ایشان حاجت نیست حق تعالی به او وحی کرد پس چه حاجت داری حضرت اسمعیل عرض کرد پروردگارا تو از پیغمبران پیمان گرفتی برای خود به پروردگاری وبرای محمد به پیغمبری وبرای اوصیای او به ولایت وامامت وخبردادی خلایق را به آنچه ستمکاران امت با حسین بن علی جگرگوشه آن پیغمبر بعد از آن خواهند کرد ووعده داده کمه حسین را به دنیا برگردانی تا خود انتقام کشد از هر که به او ستم کرده او را شهید کرده پس حاجت من به درگاه تو آن است که مرا برگردانی به دنیا تا خود انتقام بکشم از قوم خود پس حق تعالی حاجت او برآورد پس حضرت اسمعیل در خدمت حضرت امام به دنیا رجعت کند وانتقام بکشد والعاقبة للمتقین.
صلوات الله علیهم وعلی آبائهم الطاهرین تمت الکتاب بعون الله تعالی