خاطره ی آن شب
نویسنده: سید جمال الدین حجازی - ۱۳۳۲
ناشر: تهران نیک معارف ۱۳۷۱
فهرست
شب خاطره..................5
شیوه عاشقان..................5
شب وصال..................6
گفتگو با دلدار..................9
لحظات سراسر امید وشادمانی..................9
رنج فراق..................10
معجزاتی که آن شب دیدم..................11
ماجرای این قصه..................13
شاهزاده خانم رومی ..................17
کنترل شدید..................17
امام در زندان..................19
پیک امام..................20
شاهزاده خانم رومی در میان اسیران..................22
سرگذشت عجیب من..................25
جشن ازدواج..................26
باز هم صلیب ها فروریخت..................27
رویای آن شب..................28
آزادی اسیران..................30
رویای دوم ومژده دیدار..................31
سومین رویا..................33
جنگ واسارت..................34
هدیه امام..................35
نوید بزرگ..................36
در خانه حکیمه..................37
ازدواجی فرخنده..................39
در آغوش فرشتگان..................41
ولادت حضرت مهدی..................42
شب نور..................44
چهل روز بعد..................48
راز آسمانی..................49
چهار سفیر..................53
ابوعمرو عثمان بن سعید..................54
محمد بن عثمان..................55
حسین بن روح..................57
داستان یک زن وجعبه جواهرات..................60
علی بن محمد سمری..................62
غیبت کوتاه..................63
آرزوی دیدار..................65
دیدار با امام..................66
همیشه در حضور امام زمان هستیم..................70
نایبان عام..................71
راز پنهان زیستی..................73
فایده امام در دوران غیبت..................75
شیوه دلباختگان..................79
ویژگیهای منتظر..................83
یاد امام..................90
دعا ودرخواست ظهور..................93
عصر سه شنبه بود. نزدیک غروب، طبق عادت هر هفته، پیاده براه افتادم. زمستان بود، ابرهای زیادی آسمان را پوشانده وباران ملایمی می بارید، با آنکه هنوز خورشید غروب نکرده بود، هوا تاریک شده بود. ابرهای تیره نمی گذاشتند نور آفتاب بر زمینیان بتابد. من با اطمینان به اینکه امشب هم مثل هر هفته، مردم به مسجد سهله خواهند آمد، حرکت کردم.
داستان تشرف به من مسجد سهله از آنجا شروع شد که مکرر از مردم بیدار دل واهل معرفت شنیده بودم: هر کس چهل شب چهارشنبه، پی در پی، به نیت دیدار امام منتظر (علیه السلام)، به آن مکان مقدس مشرف شود واعمال آن را انجام دهد به زیارت حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه موفق می گردد. واین مطلب، بارها تجربه شده است.
شیوه عاشقان
من نیز مشتاق دیدار ودلباخته زیارت او شدم، از این رو تصمیم گرفتم در هر شب چهارشنبه، به مسجد سهله مشرف شوم
واعمال مخصوص را بجا آورم تا بالاخره سعادت ملاقات حضرت بقیه الله (علیه السلام) نصیبم گردد. در پی این تصمیم، کار را شروع کردم وتا امشب، نزدیک یکسال است که به عشق زیارت مولایم حضرت مهدی (علیه السلام) هر هفته به مسجد سهله مشرف شده، سپس چنانکه مرسوم است به مسجد کوفه رفته ام وشب را تا صبح، به انجام اعمال وخواندن دعاهای آنجا گذرانده ام. در طول این یک سال، هیچ مانعی نتوانسته مرا از مقصودم باز دارد، نه شدت گرمای تابستان، نه سختی سرمای زمستان، نه بارش باران ونه غیر آن، هیچ کدام مانع از کارم نشده اند، ومن پیوسته به شوق دیدار محبوبم وبه عشق وصال مولایم غروب روز سه شنبه، پیاده از نجف به سوی این دو جایگاه مقدس حرکت نموده با دلی سوخته وقلبی شکسته، به درگاه خدا روی آورده، وبه رحمت بی پایانش پناهنده شده ام تا به زیارت امام زمانم نایل گردم.
شب وصال
آن روز هم به عادت همیشه، از نجف بیرون آمدم وبدون توجه به سردی هوا وبارش باران، راه افتادم. وقتی رسیدم، خورشید غروب کرده بود. تاریکی شدیدی همه جا را گرفته بود، باران تندی می بارید وچنان پی در پی رعد وبرق می شد که گویی می خواست آسمان را از جا بر کند. وارد مسجد شدم اما هیچ کس را ندیدم، حتی خادمی که معمولا شبهای چهارشنبه می آمد، آن شب نیامده بود.
گویی خادم هم می دانست که در آن هوای سرد وبارانی، کسی نخواهد آمد، وقتی میان آن مسجد تاریک، خود را تنها یافتم، بی اختیار دچار وحشت شدم، ترس عجیبی وجودم را پر کرد، از یک طرف تاریکی شدید هوا وغرش آسمان واز طرف دیگر، تنهایی وغربت در وسط بیابان، دلهره واضطراب زیادی در من پدید آورد. با خود گفتم: خوب است نماز مغرب را بخوانم، اعمال اینجا را هم به سرعت انجام دهم وهر چه زودتر خود را به مسجد کوفه برسانم. سپس قدری به خود حالت بی باکی وشهامت تلقین نمودم وبرای ادای فریضه مغرب برخاستم. نماز مغرب را خواندم، آن گاه اعمال مسجد سهله را بجا آوردم، اما وقتی مشغول نماز شدم، توجهم به سمت مقام شریف که معروف به مقام صاحب الزمان (علیه السلام) بود وروبروی من قرار داشت، جلب شد، دیدم آن مکان مقدس کاملا روشن است وصدای قرائت شخصی را که در آنجا نماز می خواند شنیدم.
از این رو، آرامش یافتم واطمینان خاطر پیدا کردم، چون با خود پنداشتم حتما قبل از من هم بعضی از زائران آمده ودر مقام شریف مشغول نماز بوده اند، اما من به هنگام ورود غفلت داشته وآنها را ندیده ام، پس مطمئن شدم که تنها نیستم، به همین خاطر وحشت وترسم ریخت، قلبم آرام گرفت، بی دغدغه دعاهای بعد از نماز را که در اثر مداومت وتکرار زیاد حفظ شده بودم، خواندم وعباداتم را مثل همیشه بطور کامل به پایان رساندم. سپس متوجه مقام شریف شدم. از جای برخاستم، به طرف
مقام صاحب الزمان (علیه السلام) رفتم. وقتی وارد مقام شدم، نور زیاد وروشنایی خیره کننده ای دیدم، اما هیچ چراغی وجود نداشت ومن از اندیشه در این باره به کلی غافل بودم که چطور، بدون آن که چراغی روشن باشد، این فروغ ونور عجیب همه جای مقام شریف را روشن ساخته است.
آن گاه سید بزرگوار وبا مهابتی را در سیما ولباس اهل علم دیدم که ایستاده ومشغول نماز است، بی اختیار به سوی او کشیده شدم، جذبه خاصی داشت، کشش معنوی وفروغ چهره تابناکش، دلم را ربود، عظمت وابهتش قلبم را تسخیر نمود. از دیدن او بسیار شادمان گشتم. نخست گمان کردم از زائران غریبی می باشد که از نجف آمده، زیر در نگاه اول دانستم وی از ساکنان نجف اشرف است. سپس طبق دستور که در آن مقام شریف، حضرت صاحب الزمان ارواحنا فداه باید زیارت شود، شروع کردم به زیارت مولایمان حضرت حجت سلام الله علیه بعد هم نماز زیارت را خواندم.
وقتی فراغت یافتم، تصمیم گرفتم با آن آقا، درباره رفتن به مسجد کوفه صحبت کنم - واز او بخواهم که باهم به آنجا برویم - اما بزرگی وعظمت ایشان مرا گرفت وابهتش چنان بود که نتوانستم به راحتی با وی گفتگو کنم. در همین حال نگاهم به بیرون از مقام شریف افتاد خوب به یاد دارم که هوا به شدت تاریک بود، صدای غرش آسمان را می شنیدم، پی در پی آهنگ کوبنده رعد همه جا را پر می کرد، صدای ریزش باران به گوش می رسید، باران تندی می بارید.
گفتگو با دلدار
در این هنگام آن بزرگوار، با چهره ای کریمانه، نگاهی مهربانانه، لبهایی پر جاذبه، که تبسمی دلنشین بر آن نقش بسته بود، در کمال رافت وعطوفت رو به من کرد - وبا آهنگی ملایم ودلپذیر - به من فرمود: دوست داری به مسجد کوفه بروی؟ عرض کردم: بله آقای من، روش ما اهل نجف همین است که وقتی اعمال اینجا را انجام دادیم، به مسجد کوفه می رویم وبقیه شب را تا صبح در آنجا می مانیم، زیرا در مسجد کوفه عده ای ساکن هستند، خدمتگذاران هم از زائران پذیرایی می کنند، آب هم هست. وقتی این جمله را گفتم آقا برخاستند وبه من فرمودند: برخیز تا باهم برویم.
لحظات سراسر امید وشادمانی
من بسیار خوشحال شدم، فورا برخاستم وهمراه ایشان از مسجد سهله خارج شدم. شادمانی ونشاط عجیبی داشتم. همراهی وهم صحبتی با آن بزرگوار، سرور وخوشی بی سابقه ای در من پدید آورده بود. وقتی همگام با آقا روانه شدم، دیدم فضا بخوبی روشن است. هوا بسیار مطبوع ودلپذیر می باشد. زمین کاملا خشک است. من در خدمت ایشان، روشنی فضا وخشک بودن زمین را می دیدم وملایمت ولطافت هوا را بخوبی احساس می کردم، اما بکلی غفلت داشتم از اینکه چند دقیقه پیش، دیده بودم هوا کاملا تاریک است وباران به شدت می بارد.
خلاصه در چنین حالی، قدم زدیم تا به در مسجد کوفه رسیدیم، در تمام طول مسیر، آن بزرگوار، که جانم فدایش باد، همراهم بود ومن در نهایت نشاط وشادمانی، از گفتگو با ایشان لذت می بردم، ایمنی واطمینان خاصی پیدا کرده بودم وهمراه بودن ومصاحبت با حضرتش، امنیت وآرامش وسروری وصف ناپذیر در من پدید آورده بود، از همه عجیبتر اینکه، در تمام راه، نه تاریکی وظلمت دیدم، نه ریزش باران. وقتی جلوی مسجد کوفه رسیدیم، دیدم در مسجد بسته است، من چند ضربه ای به در کوبیدم تا کسانی که داخل مسجدند، در را باز کنند.
پس از چند دقیقه، صدای خادم را شنیدم که پرسید: کیست در می زند؟ گفتم: در را باز کن. با لحنی اعتراض آمیز وآمیخته به تعجب، فریاد زد: در این هوای تاریک وباران شدید، از کجا آمده ای؟ گفتم: از مسجد سهله آمده ام. وقتی خادم در را گشود، برگشتم وبه سوی آن سید عالی مقام وآقای بزرگوار متوجه شدم - تا به ایشان تعارف کنم که بفرمایند ووارد شوند - اما او را ندیدم.
رنج فراق
در همین لحظه بود که یکباره همه جا را تاریک یافتم. گویی ظلمتی شدید تمام دنیا را گرفته است، باران هم بر سر وصورتم
فرو می ریخت، حال عجیبی پیدا کردم، از خود بی خود شده، سر از پای نشناخته، سراسیمه، به این طرف وآن طرف دویدم، جای جای زمین را در آن اطراف برای یافتن او جستجو کردم، بی اختیار اشک می ریختم، با گلوی بغض گرفته صدایش می زدم ومرتب، با آهنگی ملتمسانه داد می کشیدم ومی گفتم: ای آقای ما، ای مولایمان، بفرمایید، کجا رفتید، بیایید آقا، در مسجد باز شد، اما دیگر هیچ کس را ندیدم.
شگفت اینکه تمام مدتی که بی تابانه در پی مولایم، به این سو وآن سو دویدم وصدایش زدم که بفرمایید والتماس نمودم که در گشوده شد، تشریف بیاورید، چند دقیقه بیشتر طول نکشید، اما طی همین مدت کم، در زیر باران خیس شدم، هوا آزارم داد، سردم شد، لرزم گرفت وبخوبی وضع نامطلوب هوا را احساس کردم. آن گاه با دلی شکسته ودیده ای اشک بار وارد مسجد شدم وتازه به خود آمده، از غفلت بیدار گشتم. گویی خواب بوده وبیدار شدم. شروع کردم بر خود نهیب زدن وخویشتن را ملامت نمودن که چطور با دیدن آن همه نشانه های روشن ومشاهده آن امور اعجاز گونه وحیرت انگیز، حقیقت را ندانستم وآن بزرگوار را نشناختم.
معجزاتی که آن شب دیدم
آنچه را دیده بودم، یک یک به یاد می آوردم، واز اینکه نسبت به آن همه کرامت واعجاز غفلت داشتم، تاسف می خوردم، زیرا هر یک از آن امور، به تنهایی دلیلی روشن وگواهی واضح بود
برای معرفت به حضرت بقیه الله (علیه السلام).
1- نوری که در آن هوای تاریک وظلمانی، تمام مقام شریف را گرفته بود، با آن که من هرگز چراغی در آنجا ندیدم.
2- روشنایی با عظمت مقام شریف، به گونه ای بود که نه یک چراغ، بلکه اگر بیست چراغ هم در آنجا می افروختند برای ایجاد چنان نوری، کافی نبود. حال آن که حتی یک چراغ هم وجود نداشت.
3- خوب به خاطر دارم که آن سید بزرگوار، مرا به نام خواند واسم مرا برد، با آن که قبل از این برخورد، هیچ او را ندیده بودم وحضرتش را نمی شناختم.
4- به یادم آمد وقتی در مقام شریف بودم، بیرون را که نگریستم فضا تاریک بود وهمه جا را ظلمتی شدید فراگرفته بود. اما وقتی همراه آن حضرت از مقام خارج شدم، چنان هوا روشن بود که جای قدمهایم را روی زمین می دیدم.
5- در مقام شریف که ایستاده بودم، صدای ریزش باران وغرش آسمان را می شنیدم، باران چنان به شدت می بارید که همه جا را آب گرفته بود، ولی هنگامی که در خدمت آقا بیرون آمدم زمین کاملا خشک بود واثری از آب وگل به چشم نمی خورد.
6- از داخل مسجد، به خوبی پیدا بود که هوا دگرگون شده، آسمان می غرید، رعد می کوبید، برق می زد، باران تندی می بارید، همه جا طوفانی وناآرام بود. اما وقتی با آن حضرت به طرف مسجد کوفه روانه شدم، هوا کاملا مطبوع وملایم بود. نسیم دلپذیری، روح انسان را نوازش می داد وچنان هوا با طراوت
ونشاط انگیز بود که سابقه نداشت. همه اینها تا وقتی بود که به در مسجد کوفه رسیدیم، ولی همچنان که آن بزرگوار از من جدا شد، همه جا را تاریک دیدم، باران خیسم کرد، هوای سرد وطوفانی آزارم داد.
این مسائل شگفت انگیز وامور معجز نمای دیگری نظیر آنها را یک یک به خاطر آوردم تا آنجا که یقین پیدا کردم آن وجود مقدس، حضرت حجت، صاحب الزمان (علیه السلام) بوده اند که مدتها در آرزوی دیدارشان بوده واز درگاه فضل الهی، تمنای شرفیابی به حضورشان را داشته ام.
آری به راستی دریافتم که آن آقای بزرگوار، همان محبوب ومولای عزیزم، امام زمان (علیه السلام) بوده اند که در تابستان وزمستان، در اوج گرما وسوز سرما، هر مشکلی را به جان خریده، هر دشواری را تحمل نموده وبه انجام اعمال مسجد سهله وبه جا آوردن نمازها ودعاهای آن پرداختم تا به محضر پر فیض حضرتش نائل آیم، وسعادت دیدار سیمای تابناکش نصیبم گردد. وقتی دانستم به آرزوی دل رسیده وحضور قلب عالم امکان، شرفیاب شده ام، خدای تعالی را شکر نمودم، که سپاس وستایش، برای خداوند است. والحمد لله
ماجرای این قصه
این حکایت، سرگذشت تشرف یکی از اهالی نجف اشرف است که فردی معمولی وبقالی عادی، اما وارسته وپرهیزکار می باشد.
یکی از بزرگان حوزه علمیه نجف که خود گزارش گر این داستان است گوید: در حدود سال هزار ودویست وهفتاد وپنج هجری، برای تحصیل علوم دینی رهسپار نجف شدم.
وقتی در آنجا اقامت گزیدم از مردمان عالم وصاحب نظر وبرخی پارسایان اهل دیانت، پیوسته ماجرای شخصی را می شنیدم که به دیدار مولایمان امام منتظر سلام الله علیه توفیق یافته وبه محضر آن بزرگوار شرفیاب گردیده است.
من در جستجوی آن شخص بر آمدم تا آن که او را شناختم. وقتی با وی آشنا شدم، او را مردی شایسته ودرستکار یافتم. اهل تقوا ودیانت بود. به همین خاطر، اشتیاق فراوانی داشتم که ساعتی در گوشه خلوتی، با او بنشینم تا داستان تشرفش به حضور صاحب الزمان (علیه السلام) را سوال کنم، واز زبان خودش بشنوم که چگونه به دیدار مولایمان حضرت حجت روحی فداه نائل شده است. از این رو مکرر به نزدش می رفتم.
با او سلام واحوالپرسی می کردم. گاهی چیزی می خریدم تا به بهانه خرید، بیشتر با وی مانوس گردم. کم کم آشنائی ما بیشتر شد تا آن که دوستی ومودتی بین ما پدید آمد، وتمام اینها را مقدمه قرار دادم تا بالاخره گزارش شرفیابیش را به خدمت مولا بگیرم. خبری که بسیار مایل بودم از خود او دریافت نمایم ومی خواستم جریان تشرفش را مستقیما از دو لب خودش بشنوم.
مدتی بدین منوال گذشت، تا آن که در یک شب چهارشنبه
تصمیم گرفتم برای انجام اعمال مسجد سهله، بدان مکان مقدس مشرف شوم ونماز ودعاهای مربوط به مقامات شریفه آنجا را به جا آورم. هنگامی که جلوی مسجد رسیدم، همان شخص مورد نظر را دیدم.
فرصت را غنیمت شمردم واز او خواستم آن شب را با من بماند. وی نیز خواهشم را پذیرفت. از همان جا همراه هم بودیم تا آن که اعمال مربوط به مسجد سهله را انجام دادیم.
وقتی از نماز ودعاهای آنجا فراغت یافتیم، طبق روش مرسوم در آن زمان، به طرف مسجد کوفه راه افتادیم، زیرا قسمت عمده ساختمانهای جدید مسجد سهله هنوز تاسیس نشده بود وخادمان وامکانات لازم را نداشت. چون به مسجد اعظم کوفه رسیدیم، نخست جایی برای ماندن تدارک دیدیم، سپس بعضی از اعمال را که مخصوص آن مکان شریف بود به جا آوردیم. آن گاه من درباره تشرف او به محضر امام عصر (علیه السلام) پرسیدم، واز وی ملتمسانه خواستم که قصه شرفیابیش را به حضور ولی الله الاعظم، حضرت بقیه الله ارواحنا فداه بطور مفصل برایم شرح دهد.
او نیز با کمال محبت، تقاضایم را اجابت نمود، وسر گذشتش را چنانکه نقل به معنی شد، تعریف کرد. این قضیه را دانشمند عالی مقام شیعی، مرحوم محدث نوری در رساله جنه الماوی به سند یکی از شاگردان بزرگوار مرحوم شیخ انصاری اعلی الله مقامه نقل کرده است.
این ماجرا ودهها حکایت دیگر نظیر آن، که در کتابهای اهل دانش وصداقت آمده، یا از زبان اهل بصیرت ومعرفت نقل شده، گواه روشن ودلیل استواری است بر وجود مقدس امام دوازدهم، خاتم الاوصیاء، حضرت مهدی (علیه السلام) ولطف ومحبت وبزرگواری او نسبت به دوستان وشیعیانش.
آری، او هست، گر چه از دیده ها پنهان است. او ما را می بیند واز اعمال وافکارمان با خبر است، گر چه ما از دیدارش محرومیم. اما آنچه برای هر مسلمان، بلکه برای هر انسان آگاه، وظیفه مسلم است، شناخت آن بزرگوار واعتقاد به امامت وولایت حضرتش می باشد.
اکنون برای معرفت به مقام والای آخرین جانشین پیامبر اسلام وآشنایی با زندگی آن حضرت، نخست مطالبی درباره حالات مادر ارجمندش خاطر نشان می سازیم، سپس داستان ولادت وحوادث دوران امامتش را شرح می دهیم وسرانجام با بیان خلاصه ای از وظایف شیعه در زمان غیبت، سخن را به پایان می بریم.
سامرا یکی از شهرهای عراق است که در منطقه ای نسبتا خوش آب وهوا کنار رود دجله قرار دارد. هنگامی که افراد ارتش، در بغداد زیاد شدند وزندگی در آنجا دشوار گردید، به دستور معتصم که از زمامداران عباسی بود در سال 221 بعد از هجرت، به بازسازی وعمران این شهر پرداختند وآنجا را مرکز حکومت قرار دادند.
بعد هم بزرگان دولت به سامرا منتقل شدند، واین سامان، به صورت یک منطقه نظامی در آمد. متوکل عباسی نیز بر عمارات آن افزود وکوشک جعفریه را که کاخی عالی وبا عظمت بود، به نام خود بنا کرد.
کنترل شدید
امام دهم وامام یازدهم (علیهما السلام) را نیز عسکری نامند. این به خاطر آن است که طبق دستور متوکل، این دو امام بزرگوار شیعه را به این منطقه نظامی آوردند ودر میان عسکر یعنی ارتش جا دادند تا از نزدیک، مراقب آنها باشند وزندگیشان را کنترل کنند. ولی چرا زمامداران عباسی، از امام یازدهم (علیه السلام) که
هنوز در سن کودکی بود، این همه وحشت داشتند؟! چرا او را به همراه پدر بزرگوارش به سامرا آوردند ودر یک منطقه نظامی، تحت کنترل شدید قرار دادند؟ چون حکام عباسی، خبرهای گوناگونی درباره فرزند امام حسن عسکری (علیه السلام) شنیده بودند وبوسیله افراد راستگو، از قول پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم)، مطالبی فهمیده بودند که خلاصه آن چنین است:
1- پیامبر اکرم بارها فرموده اند: بعد از من دوازده نفر جانشین من هستند.
2- تمام این دوازده نفر، از دودمان خودم، یعنی از قریش هستند که نخستین آنها، حضرت علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. 3- دوازدهمین جانشین من، فرزند حضرت عسکری (علیه السلام) است که همنام من می باشد.
4- او نهمین فرزند امام حسین (علیه السلام) است که اسم دیگرش مهدی است.
5- حضرت مهدی (علیه السلام) روزی متولد می شود. او همه دولتها وزمامداران ستمگر را نابود می نماید، بر سراسر جهان حکومت می کند وعدالت ویکتاپرستی را جایگزین ظلم وبیدادگری می سازد. زمامداران خونخوار عباسی، این خبرها را شنیده بودند ومی دانستند حضرت مهدی (علیه السلام) هنوز بدنیا نیامده است.
از این رو تمام نیروهایشان را بکار انداختند وماموران پنهان وآشکار
خود را گماشتند تا زندگی امام یازدهم (علیه السلام) را کنترل کنند وفرزندش را نابود سازند. فرمانروایان آن عصر، با همه قدرتشان تلاش می کردند تا از ولادت حضرت مهدی (علیه السلام) جلوگیری کنند ونگذارند او بدنیا بیاید. به همین خاطر متوکل، در سال 232 هجری، امام دهم (علیه السلام) وفرزندش را به سامرا آورد تا وقتی پسر امام دهم، یعنی حضرت عسکری (علیه السلام) بزرگ شد وخواست ازدواج کند، او را بکشد ونگذارد فرزندش مهدی (علیه السلام) متولد شود.
سالها گذشت. پس از متوکل فرزندش منتصر در سال 247 هجری به حکومت رسید. وده سال بعد، پسر عمویش معتصم بر مسند قدرت وریاست نشست. او در سال 252 هجری از حکومت استعفا داد وپسر عمویش معتز را زمامدار مردم ساخت. در طول این سالها، حضرت هادی وامام عسکری همچنان تحت مراقبت طاغوتیان قرار داشتند ودر شهر سامرا در آن شرایط پر خفقان ودشوار، زندگی می کردند.
امام در زندان
تمام حکومتهای طاغوتی ودولتهای ستمگر، در طول این سالها، کوشیدند تا زندگی حضرت عسکری را دقیقا کنترل کنند. مدتی آن حضرت را در زندان نگهداشتند. بعد هم رفت وآمد زنان ومردان را بخانه او، زیر نظر داشتند، ومراقب بودند که اگر امام یازدهم ازدواج کرد، همسر آن حضرت را شناسایی کنند واگر فرزندی به دنیا آورد، فوری نابودش سازند تا مبادا حضرت
مهدی (علیه السلام) که آخرین جانشین پیامبر اکرم ودوازدهمین امام شیعیان است متولد شود وحکومتهای ستمگر را از صفحه زمین بر چیند. ولی آیا این قدرتمندان ظالم، با همه نیرو وتلاششان موفق شدند از ولادت حضرت مهدی (علیه السلام) جلوگیری کنند یا نه؟
پیک امام
بشر بن سلیمان گوید: منزل من در سامرا، نزدیک خانه حضرت هادی (علیه السلام) قرار داشت. پاسی از شب گذشته بود که با صدای در حیاط، از جا برخاستم.
با عجله به طرف در رفتم وپرسیدم: کیست؟ گفت: باز کن. وقتی در را گشودم، دیدم خدمتگزار امام دهم (علیه السلام) است. پرسیدم: کافور، چه خبر شده؟ گفت: فورا نزد امام بیا که تو را به حضور طلبیده اند. گفتم: الان حاضر می شوم. به اطاق برگشتم، آماده شدم، لباسم را پوشیده وبه سوی منزل حضرت حرکت کردم. وقتی به حضور امام شرفیاب شدم، به من فرمودند: ای بشر، تو از فرزندان انصار هستی، دوستی ومودتی که نسبت به ما اهل بیت دارید، پیوسته در خاندان شما بوده، به همین
خاطر، شما مورد اعتماد ما می باشید.
اکنون می خواهم تو را به فضیلت مخصوصی، شرافت دهم که بدان امتیاز، بر سایر شیعیان برتری یابی ودر محبت وولایت ما، بر آنها سبقت گیری. اینک بطور محرمانه، تو را از آن مطلع می سازم. پس از بیان این مطالب، حضرت هادی (علیه السلام)، نامه ای به زبان وخط رومی نوشتند، سپس با انگشترشان آن را مهر وامضاء نمودند.
آن گاه کیسه زرد رنگی که در آن دویست وبیست اشرفی بود، بیرون آوردند. نامه وکیسه پولها را به من دادند وفرمودند: اینها را بگیر، به سوی بغداد حرکت کن. وقتی آنجا رسیدی در صبح فلان روز، هنگام طلوع آفتاب، کنار پل رودخانه فرات برو. همانجا باش تا قایقهائی که اسیران را می آورند، به ساحل برسند.
زمانی که زنان اسیر را از قایقها پیاده کردند، می بینی جمعی از خریداران کنیزان که نمایندگان سران ارتش وبرخی از جوانان عراق هستند، اطراف آنان را گرفتند. در این هنگام مشاهده می کنی مردی را به نام عمر بن یزید نخاس که مسئول فروش بردگان است، صدا می زنند. تو از دور کاملا مراقب باش وپیوسته او را زیر نظر بگیر تا وقتی که خانم اسیری را برای فروش، به مشتریان پیشنهاد کند. آن دوشیزه دو لباس حریر پوشیده است وبه شدت از نامحرمان پرهیز دارد، حتی اجازه نمی دهد آنان که برای خرید کنیزان آمده اند، به وی نزدیک شوند یا چهره اش را بنگرند.
وقتی آن دختر، به متصدی فروش بردگان گفت: شتاب مکن. من باید شخصی را انتخاب کنم که دلم با اطمینان به صداقت ودیانت او آرامش پذیرد. تو نزد نخاس برو وبگو: من نامه ای که یکی از بزرگان به زبان وخط رومی نوشته، همراه دارم.
وی در این نامه بزرگواری، وفاداری، سخاوت وروح انعطاف پذیر خود را توصیف نموده است. اکنون نامه را بگیر وبه نظر این خانم برسان تا از اخلاق وصفات نفسانی صاحب نامه آگاه گردد، اگر قلبش به او مایل شد من از طرف نویسنده نامه وکالت دارم او را برای ایشان خریداری نمایم. من کیسه اشرفی ونامه مبارک را از حضرت گرفتم وبه سوی بغداد حرکت کردم.
شاهزاده خانم رومی در میان اسیران
بامداد روز معین، هنگام طلوع خورشید، کنار پل فرات رفتم، وبه انتظار ایستادم تا قایقهای اسیران جنگی برسند وشخص مورد نظر را بیابم. برخی از جوانان عرب وگروهی از نمایندگان فرماندهان ارتش نیز آمده بودند تا از بین زنان اسیر کنیزانی انتخاب کنند وبرای خود یا اربابانشان خریداری کنند.
دقایقی بعد، قایقهای حامل اسیران رسیدند وکنار ساحل ایستادند. چیزی نگذشت که اسرا پیاده شدند وبه ساحل آمدند. سر وصدا بلند شد وهیاهوی کسانی که برای خریدن کنیزان بلا نخاس صحبت می کردند، فضای ساحل را پر کرد.
در این هنگام متصدی فروش بردگان کنیزی را که دو جامه حریر پوشیده بود. برای فروش آورد. اما آن خانم، در نهایت پاکدامنی وعظمت، خود را از چشم مشتریان دور می داشت، واز اینکه مرد برده فروش، وی را به خریداران نشان دهد، خودداری می نمود. یکی از مشتریان که از پاکدامنی آن دوشیزه، تعجب کرده بود نزد نخاس رفت وگفت: او را به سیصد دینار می خرم، زیرا عفت وحجابش، او را در نظرم گرامی داشته است.
اما آن دوشیزه بزرگوار به زبان عربی سخن گفت وفرمود: اگر در شوکت وجلال سلیمان بن داود هم ظاهر شوی وقدرت وسلطنت او را بدست آوری هرگز به تو رغبتی ندارم، بیهوده پولهایت را تلف نکن. مرد برده فروش، که خود را از فروختن آن زن اسیر ناچار می دید، به او گفت: چه باید کرد؟ من ناگزیرم شما را بفروشم، راهی جز این نیست. دوشیزه خانم جواب داد: عجله نکن.
من باید شخصی را انتخاب کنم که قلبم آرام گیرد، وبه وفاداری ودرستکاری او اعتماد داشته باشم. در این هنگام جلو رفتم وبه نخاس گفتم: من نامه ای از بعضی بزرگان به همراه دارم که به زبان وخط رومی نوشته ودر آن بزرگواری، وفاداری، سخاوت، نجابت وروح مدارای خود را شرح داده است.
این نوشته را بگیر، به این
خانم بده تا بخواند واز روحیات وصفات نویسنده آن آگاه گردد، اگر به او تمایل پیدا کرد وتو هم به فروش او راضی بودی، من از سوی نویسنده نامه وکالت دارم که این خانم را خریداری کنم ونزد وی ببرم. مرد برده فروش، پیشنهادم را قبول کرد. نامه را گرفت وبه او داد تا بخواند ونظر خود را اظهار نماید.
وقتی نگاه دوشیزه به نامه افتاد ونویسنده آن را شناخت، چنان از شدت خوشحالی گریست که بهت آور بود. نامه را خواند وبه نخاس گفت: حتما باید مرا به صاحب این نامه بسپاری. بعد با قسم های شدید تاکید کرد که اگر مرا به نویسنده نامل تحویل ندهی، هلاک خواهم شد وتو مسئول جان من خواهی بود.
وقتی کار به اینجا رسید، نخاس با من به گفتگو پرداخت ودرباره فروش او صحبت کرد. من قدری درباره قیمت او بحث کردم تا آنکه به همان مبلغی که از سوی مولایم دستور داشتم به توافق رسیدیم. متصدی بردگان پولها را از من گرفت وآن خانم را که بسیار خوشحال شده بود، به من سپرد.
من به همراه آن دوشیزه، به سمت منزلی که در بغداد اجاره کرده بودم، راه افتادیم. اما وی از شدت خوشحالی آرام نداشت، پیوسته نامه حضرت هادی (علیه السلام) را از گریبان بیرون می آورد، آن را می بوسید، روی دیدگانش می نهاد، بر گونه هایش می گذارد وبا قلبی سرشار از محبت، خطوط ونقوش آن را بر بدنش می کشید.
من که فکر می کردم او نویسنده نامه را نمی شناسد، از رفتارش متحیر شدم وبا تعجب پرسیدم: چطور شما نامه ای را می بوسید که هنوز صاحب آن را نمی شناسید؟! وی پاسخ داد: ای ناتوان که به مقام فرزندان پیامبران ناآشنایی، خوب گوش کن تا حقیقت را بدانی.
سرگذشت عجیب من
نام من ملیکه است. دختر یشوعا هستم که پسر قیصر وفرمانروای کشور مقتدر روم می باشد. مادرم از فرزندان شمعون است که جانشین حضرت مسیح بوده واز یاران آن پیامبر عالی مقام به شمار می آید. سر گذشت عجیب وبهت انگیزی دارم.
اکنون توجه کن تا داستان پر حیرت زندگی ام را برایت شرح دهم: بیش از سیزده بهار از عمرم نگذشته بود، پدر بزرگم، قیصر روم، تصمیم گرفت فرزند برادرش را به همسری من در آورد واز من خواست با پسر عموی پدرم، ازدواج کنم. به دستور فرمانروای بزرگ روم، جشن با شکوهی ترتیب داده شد.
سالن تشریفات قصر، برای انجام مراسم ازدواج من، مهیا گردید.
تخت بزرگ جواهر نشان دربار را که به انواع جواهرات گرانبها آراسته شده بود، روی چهل پایه قرار دادند. بزرگان لشکری وکشوری که برای شرکت در این مراسم دعوت شده بودند، در سالن با شکوه قصر، حضور یافتند. سیصد نفر از راهبان وقسیس ها، که از نسل یاران وحواریین
حضرت مسیح بودند، وهمگی از مقامات برجسته مذهبی به شمار می آمدند، حاضر شدند.
هفتصد نفر از کسانی که منسوب به دودمان حواریین حضرت عیسی بودند، وقدر ومنزلت خاصی داشتند، نیز شرکت نمودند. چهار هزار نفر از فرماندهان ارتش وسر لشکران وبرگزیدگان سپاه وبزرگان قبایل، با لباسهای رسمی، حضور یافتند. با ورود امپراطور مقتدر روم، که پدر بزرگ من بود، مجلس جشن، رسمیت یافت ومراسم ازدواج من، آغاز شد.
جشن ازدواج
داماد را با تشریفات خاصی، روی تخت جواهر نشان، که بر چهل پایه قرار گرفته بود، نشاندند. صلیب ها را برافراشتند، اسقف ها برخاستند، گرداگرد تخت داماد، حلقه وار ایستادند، کتابهای مقدس را بدست گرفتند، انجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج وپیوند همسری مرا با فرزند برادر جدم، فرمانروای روم، بر اساس آیین مسیحیت، انجام دهند. اما در همین لحظات حساس، حادثه عجیبی رخ داد. همین که بزرگان کلیسا خواستند مرا به عقد پسر عموی پدرم در آورند، ناگهان صلیب های نصب شده بر جایگاههای بلند، واژگون گردید وبر زمین فروریخت. پایه های تخت، شکست وتخت داماد، سقوط کرد. صدای هولناکی، فضای قصر را گرفت
ویکباره همه چیز دگرگون گردید. داماد بیچاره از تخت، بر زمین غلطید وبیهوش شد.
رنگ از رخسار اسقف ها پرید واندامشان به لرزه افتاد. وضع عجیب وبی سابقه ای پیش آمد، هراس ووحشت، همه را گرفته بود. اسقف بزرگ، که پیمان زناشویی ما را شوم تلقی کرده واین حوادث را نشانه نامبارکی این ازدواج می دانست، پیش آمد، در برابر پدر بزرگم ایستاد وگفت: ای پادشاه روم، ما را از انجام مراسم این پیوند شوم، که نشانگر نابود شدن آیین مسیحی ومذهب شاهنشاهی است، معاف نما. پدر بزرگم نیز این حادثه ناگهانی را به فال بد گرفت وپیش آمدن این اوضاع عجیب را، دلیل نافرخندگی این ازدواج دانست. اما به اسقف ها گفت: بار دیگر مراسم عقد مرا با برادر داماد قبلی برگزار کنند ودستور داد: پایه های تخت را استوار نمایید. صلیب ها را بر افرازید. برادر این برگشته روزگار بدبخت ونگونسار را بیاورید وبر تخت بنشانید، تا دخترم را به عقد ازدواج او در آورم. امیدوارم بخاطر سعادت وفرخندگی وی، نحوست وشومی برادرش دامنگیر شما نشود.
باز هم صلیب ها فروریخت
به دستور فرمانروای روم، بار دیگر، مجلس را آراستند. صلیب ها را برافراشتند. تخت جواهر نشان گرانبها را به روی چهل پایه محکم قرار دادند. داماد جدید را بر تخت نشاندند. بزرگان
لشکری وکشوری برای انجام مراسم این ازدواج سلطنتی آماده شدند. اما همین که اسقف ها پیش آمدند وانجیل ها را گشودند تا عقد ازدواج ما را طبق آیین مسیحی انجام دهند، ناگهان همان حوادث وحشتناک وحیرت انگیز تکرار شد وآنچه بر سر داماد نخستین آمده بود، برادر ناکامش را نیز در برگرفت. صلیب ها فروریخت. پایه های تخت شکست. داماد بدبخت از تخت، به زمین افتاد واز هوش رفت. هیاهوی عجیبی بر پا شد. مهمانها وحشت زده متفرق شدند ومجلس بهم ریخت. پدر بزرگم با اندوه فراوان، از جای برخاست وبه حرم سرا رفت. پرده ها را انداختند وبدون آن که پیوند ازدواج، صورت گیرد، مجلس جشن، با این حادثه بهت آور پایان یافت.
رویای آن شب
من به اطاق خود برگشتم ودر بستر آرمیدم. اما آن شب، خواب عجیبی دیدم، رویایی که مرا به عالمی دیگر برد وسرنوشت زندگی ام را به کلی تغییر داد. آن شب، در خواب دیدم: در میان قصر پدر بزرگم هستم. گویا حضرت مسیح وجناب شمعون وگروهی از حواریین، در آنجا گرد آمده اند. در جایگاهی که پدر بزرگم، تخت خود را قرار داده بود، به جای آن تخت جواهر نشان، منبری از نور به بلندای آسمان نصب شده بود که درخشش آن همه جا را روشن ساخته بود.
در این هنگام، پیامبر خاتم، حضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) به همراه حضرت علی (علیه السلام) که داماد وجانشینش می باشد وجمعی از فرزندانش (علیهم السلام) وارد شدند. حضرت مسیح، به استقبال رسول اکرم شتافت وآن حضرت را در آغوش گرفت. آن گاه خاتم الانبیاء به او فرمودند: ای روح خدا، من آمده ام تا ملیکه، دختر وصی وجانشینت شمعون را برای این فرزندم خواستگاری کنم.
بدین ترتیب، رسول گرامی اسلام، به فرزندشان امام حسن عسکری (علیه السلام) اشاره نمودند وبا نشان دادن آن حضرت که پسر نویسنده این نامه است، مرا برای آن بزرگوار، خواستگاری نمودند. در این هنگام، حضرت مسیح نگاهی به شمعون کرده گفت: شرافت وعظمت به تو روی آورده، نسل خود را با نسل دودمان حضرت محمد (علیهم السلام) پیوند ده. شمعون نیز، با این ازدواج فرخنده موافقت نمود واظهار داشت: این وصلت را پذیرفتم.
سپس پیامبر اکرم، بر آن منبر نور بالا رفتند. خطبه ای خواندند ومرا به عقد ازدواج فرزندشان در آوردند. حضرت مسیح وحواریین وفرزندان بزرگوار رسول اکرم نیز همگی بر این پیوند مقدس گواه بودند. ناگهان از خواب بیدار شدم. رویای عجیبی بود. خواستگاری رسول خاتم از من! وپیوند همسری من با فرزند بزرگوارش امام حسن!! اما ترسیدیم آنچه را در خواب دیده ام، برای پدرم
وپدر بزرگم تعریف کنم، زیرا بیم آن می رفت که اگر از حقیقت رویای من با خبر شوند، دستور کشتن مرا صادر کنند. از این رو، ماجرای خوابم را به هیچ کس نگفتم وپیوسته آن را، چون رازی پنهان داشتم. اما روز به روز، محبت وعلاقه ام به ابی محمد، امام حسن عسکری (علیه السلام) بیشتر می شد، همواره دلم در یاد آن بزرگوار می تپید ومهر آن حضرت، جانم را تسخیر کرده بود.
آزادی اسیران
روزها گذشت، من بقدری دلباخته امام حسن (علیه السلام) شده بودم که در اثر شدت علاقه وسختی جدایی از آن حضرت نه می توانستم غذا بخورم ونه شربتی بیاشامم. به کلی اشتهایم کور شده بود، بی میلی به غذا وامساک از خوردن ونوشیدن، کم کم ضعفی در من پدید آورد که بیمار ورنجورم ساخت. بیماری من هر روز شدیدتر شد تا آنجا که اندامم را ناتوان وفرسوده ساخت. پدر بزرگم دستور داد پزشکان را برای معالجه ام احضار کنند.
اما معاینات ومعالجات آنان نیز سودی نبخشید. هیچ دکتر متخصصی در شهرهای روم نمانده بود که پدر بزرگم برای درمان بیماری من، از او استمداد نکرده باشد ودارویی برای دردم نخواسته باشد، ولی تمام آن کوشش ها بی نتیجه ماند، نه تنهال حال من بهبود نیافت، بلکه هر روز، ضعف وبیماریم افزون گشت. سرانجام پدر بزرگم از درمان مرض وناراحتی من، مایوس گردید، از این رو کنار بسترم آمد، بربالینم نشست، نگاهی پر مهر
به چهره ام انداخت وگفت: ای نور چشمم، آیا در قلبت، آرزویی داری تا در این جهان بر آورده سازم؟ گفتم: پدر بزرگ عزیزم، تمام درهای نجات را به روی خود بسته می بینم. اما اگر آزار وشکنجه را از اسیران مسلمان برداری، غل وزنجیرها را از دست وپایشان بگشایی، با آنها نیک رفتاری نمایی، در زندانها را به رویشان باز کنی وآنان را رها سازی، امید دارم حضرت مسیح ومادرش مریم مقدس، سلامتم را برگردانند وبه من تندرستی وعافیت، موهبت نمایند.
پدر بزرگم، قیصر روم، خواهش مرا پذیرفت. دستور داد اسیران مسلمان را که در زندانهای روم، زیر شکنجه ودر غل وزنجیر بودند، آزاد کنند.
من نیز به ظاهر، اندکی اظهار بهبودی نمودم، کمی غذا خوردم وچنین وانمود کردم که به خاطر رفتار نیک امپراطور روم، مورد شفای حضرت مسیح قرار گرفته ام. پدر بزرگم که از اندک اظهار بهبودی من، به شدت خشنود شده بود، دستور داد اسیران مسلمان را احترام نمایند وبا کمال عزت آنها را آزاد سازند.
رویای دوم ومژده دیدار
چهارده شب از این ماجرا گذشت، آن شب نیز خواب عجیبی دیدم که مسیر فکری وایمان واعتقاد قلبی مرا دگرگون ساخت.
آن شب در عالم رویا دیدم بانوی بانوان جهانها، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها با هزار نفر از حوریان بهشتی، به عیادت من آمدند ودختران عمران، حضرت مریم نیز همراه آنان است. مریم مقدس، حضرت فاطمه (علیها السلام) را به من نشان داد وگفت: ایشان بزرگ بانوی بانوان جهانها ومادر شوهر تو می باشند.
من با شنیدن این جمله دامن حضرت زهرا را گرفتم، خود را بروی قدمهای مبارکشان افکندم، به شدت گریستم، گریه کنان، از دوری فرزندشان امام حسن (علیه السلام) شکایت نمودم واز اینکه آن بزرگوار، به دیدارم نیامده وافتخار ملاقاتش را از من سلب کرده، عرض حال نمودم. بانوی بانوان، حضرت فاطمه به من فرمودند: تا وقتی تو در آیین مسیحی ودین نصارا هستی، فرزندم ابامحمد، به دیدارت نخواهد آمد. این خواهرم مریم، دخت عمران است که از دین تو، به سوی خدای تعالی بیزاری می جوید.
حال اگر مایلی خدا ومسیح ومریم از تو خشنود شوند وبه دیدار فرزندم ابی محمد نائل گردی، بگو: اشهد ان لا اله الا الله وان - ابی - محمدا رسول الله گواهی می دهم که خدایی جز خداوند یکتا نیست وپدر فاطمه، حضرت محمد، پیامبر الهی است. وقتی این جملات را گفتم وبه یکتایی خدا ورسالت خاتم الانبیاء شهادت دادم بانوی بانوان، حضرت زهرا (علیها السلام) مرا
در آغوش گرفتند وبه خود چسباندند.
در آن حال جانم پاکیزه شد وحالم بهبود یافت. سپس فرمودند: اکنون منتظر دیدار فرزندم ابی محمد باش که خودم او را به نزدت خواهم فرستاد. در این هنگام از خواب بیدار شدم، با خود می گفتم: در انتظار دیدار ابی محمد خواهم ماند، وامیدوارم هر چه زودتر، به ملاقات آن بزرگوار، نائل گردم.
سومین رویا
آن روز به پایان رسید، من که بی تابانه در اشتیاق دیدار امام حسن (علیه السلام) به سر می بردم، با فرارسیدن شب، به خواب رفتم تا شاید محبوبم را در عالم رویا ببینم. خوشبختانه آن شب، به دیدار آن حضرت رسیدم وچنانکه فاطمه زهرا سلام الله علیها وعده داده بودند، امام عسکری به ملاقاتم آمدند.
وقتی حضرت را در خواب دیدم، گویا با شکوه از اندوه فراق، عرضه داشتم: ای محبوبم، چه بر من جفا کردی، من که جانم را در راه محبت تو تلف کردم ودر سوز مهر وغم جانکاه فراقت نابود شدم. امام حسن (علیه السلام) فرمودند: تاخیر من از دیدار تو، هیچ علتی نداشت جز آن که در آیین مسیحیت بودی ودر کیش مشرکان به سر می بردی، اکنون که مسلمان شدی وبه دین اسلام گرویدی، من هر شب به ملاقاتت خواهم آمد.
از خواب بیدار شدم، اما از آن شب تا الان همه شب
حضرتش به خوابم آمده وپیوسته در عالم رویا، به دیدار آن محبوب بزرگوار نائل آمده ام. وقتی آن دوشیزه، سر گذشت عجیب وبهت آورش را برایم شرح داد ودانستم او، دختر امپراطور روم واز نواده های شمعون، جانشین حضرت مسیح (علیه السلام) است، ودارای شخصیت وشرافت خانوادگی وکمالات معنوی می باشد، پرسیدم: چه شد که شما در بین اسیران قرار گرفتید؟ چگونه از میان قصر پادشاه به گروه اسرا پیوستید؟ دخت قیصر روم، ماجرای اسارت خویش را چنین تعریف کرد: یکی از شبها که ابومحمد امام حسن عسکری (علیه السلام) به خوابم آمدند، در عالم رویا به من فرمودند: به زودی پدر بزرگت پادشاه روم، لشکری به جنگ مسلمین می فرستد ونبردی میان این دو کشور آغاز می شود. خود را به لباس خدمتکاران در آور، وبطور ناشناس همراه سایر زنان وپرستاران، به سوی جبهه حرکت کن.
جنگ واسارت
همان گونه که امام فرموده بودند، اعلام جنگ شد. نظامیان رومی به دستور پادشاه، برای سرکوبی مسلمانان حمله کردند. من نیز با تغییر لباس، سر ووضع خدمتکاران جبهه را به خود گرفتم ومیان زنان پرستار، تا نزدیک خط مقدم رفتم. در این هنگام پیشاهنگان ونظامیان مسلمان پیش تاختند.
عده ای را کشته
وگروهی را اسیر نمودند. من هم میان اسیران قرار گرفتم. آن گاه ما را با قایقها، به سوی بغداد آوردند وچنانکه مشاهده کردی در ساحل پیاده کردند. اما یادت باشد که تا الان به هیچ کس نگفته ام که پدر بزرگم پادشاه روم است. این بود سرگذشت من وقصه اسارتم. بشر بن سلیمان گوید: وقتی ماجرای عجیب زندگی او را شنیدم به وی گفتم: عجیب است که تو از سرزمین روم هستی وبه زبان عربی صحبت می کنی!! او گفت: پدر بزرگم در پرورش وآموزش من خیلی کوشید. از این رو، خانمی را که زبان عربی ورومی می دانست استخدام کرده بود، او روزی دوبار، صبح وشب نزد من می آمد وزبان عربی را به من یاد می داد. به همین خاطر است که می توانم به زبان عربی صحبت کنم.
هدیه امام
از بغداد حرکت کردیم تا به سامرا برگردیم وبه حضور امام هادی (علیه السلام) برسیم. راه بین بغداد وسامرا را پشت سر گذاشتیم. وارد شهر شدیم. یکسره به طرف منزل حضرت هادی (علیه السلام) رفتیم. وقتی به محضر امام رسیدیم، سلام کرده ونشستیم. حضرت رو به ملیکه نموده، پرسیدند: خداوند چگونه به تو عزت وسر بلندی اسلام وذلت وخواری مسیحیت را نمایاند، وچطور شرافت حضرت محمد
(صلی الله علیه وآله وسلم) وخاندانش را برایت نمایان ساخت؟ ملیکه - در کمال ادب - گفت: ای فرزند پیامبر، چه عرض کنم درباره مساله ای که شما نسبت به آن از من داناتر وآگاهتر می باشید. امام هادی (علیه السلام) فرمودند: می خواهم تو را گرامی دارم وهدیه ای تقدیمت کنم، ده هزار دینار پول، یا یک نوید ومژده ای بسیار جالب، که سبب افتخار وشرافت جاودانت باشد؟ کدام را دوست داری؟
نوید بزرگ
دخت قیصر روم گفت: مژده فرزندی به من دهید. حضرت فرمودند: تو را به فرزندی نوید می دهم که تمام جهان را از مشرق تا مغرب به تصرف خویش در آورد. بر همه عالم فرمانروا گردد وجهان را سرشار از عدالت وفضیلت سازد، بعد از آن که پر از ظلم وستم شده باشد.
دختر جوان پرسید: پدر این فرزند کیست؟ امام هادی (علیه السلام) پاسخ دادند: پدرش همان کسی است که پیامبر اسلام (صلی الله علیه وآله وسلم)، در فلان شب، تو را برای او خواستگاری نمودند. آیا در آن شب، حضرت عیسی وجانشین او تو را به همسری چه کسی در آوردند؟ گفت: فرزند ارجمند شما حضرت امام حسن (علیه السلام). حضرت پرسیدند: آیا او را می شناسی؟
ملیکه جواب داد: مگر از آن شبی که بوسیله حضرت زهرا (علیها السلام) مسلمان شدم، هیچ شبی بوده که او به دیدارم نیامده باشد؟ من هر شب او را ملاقات کرده ام.
در این هنگام، امام هادی (علیه السلام) به خدمتکارشان فرمودند: کافور، نزد خواهرم برو وبگو زود به اینجا بیاید. کافور اطاعت کرد. از اطاق بیرون رفت. در پی خواهر حضرت هادی (علیه السلام) شتافت. چند دقیقه ای بیش نگذشته بود که در اطاق باز شد، خواهر ارجمند امام که نامش حکیمه بود وار شد وسلام کرد. حضرت در حالی که به آن دختر میهمان وتازه وارد اشاره می کردند فرمودند: خواهر، این زن، همان کسی است که به تو گفته بودم ومنتظرش بودی. همین که حکیمه این جمله را شنید، نزدیک آن دختر آمد، احترامش کرد، او را در آغوش گرفت واز دیدارش بسیار خوشحال وشادمان گردید. آن گاه حضرت هادی (علیه السلام) به حکیمه خانم فرمودند: اینک این بانو را به خانه ات ببر، مسائل مذهبی، دستورات دینی، واجبات ومستحبات اسلام را به وی یاد بده، او همسر فرزندم حسن ومادر حضرت قائم است.
در خانه حکیمه
حکیمه خواهر امام هادی (علیه السلام)، به فرمان آن حضرت، میهمان تازه وارد را به خانه خود برد. احکام وعبادتهای
اسلامی را به او یاد داد. از وی به گرمی ومحبت فراوان پذیرایی نمود واو را به نام نرگس صدا زد. همه سعی می کردند کسی از وجود این بانوی تازه وارد خبردار نشود تا مبادا ماموران مخفی گزارش دهند وزمامداران خون آشام عباسی، فرمان دستگیری وقتل نرگس را صادر کنند.
یکی از روزها که فرزند جوان حضرت هادی (علیه السلام) یعنی امام حسن، به خانه عمه اش حکیمه خانم آمده بود، نگاهش به نرگس افتاد وبا تعجب به او نگریست. وقتی حکیمه نگاه حیرت انگیز امام حسن (علیه السلام) را دید، رو به آن حضرت کرد وپرسید: چه شده؟ از چه چیز تعجب می کنید؟ حضرت فرمودند: به همین زودی او دارای فرزندی می شود که مقام والایی نزد پروردگار دارد، وخداوند، به وسیله او زمین را از عدل وفضیلت سرشار سازد، چنانکه پر از ظلم وجنایت شده باشد.
حکیمه گفت: خواب است او را به همسری انتخاب کنید. حضرت فرمودند: در این باره از پدرم اجازه بگیر. خواهر امام هادی (علیه السلام) گوید: در پی این حادثه، لباس پوشیدم، به خانه حضرت هادی (علیه السلام) رفتم. وارد اطاق شدم، سلام کرده ونشستم. ولی قبل از آن که حرفی بزنم وچیزی بپرسم حضرت رو به من کردند وفرمودند: حکیمه، وسائل ازدواج نرگس را با فرزندم فراهم کن. زود برخاستم، خداحافظی کردم وبه منزلم برگشتم، نرگس نیز از اینکه پس از آن همه حوادث تلخ وشیرین، به آرزوی خود می رسید خیلی خوشحال بود.
ازدواجی فرخنده
مراسم ازدواج امام حسن عسکری (علیه السلام) با ملیکه انجام گرفت. چند روز بعد هم آن حضرت با همسر نوعروسش به خانه امام هادی (علیه السلام) آمدند، وبدین ترتیب زن وشوهر جوان، به حضور امام دهم رسیدند واظهار ادب نمودند. از آن پس زندگی مشترک وپر سعادت امام یازدهم (علیه السلام) با آن بانوی با فضیلت ادامه یافت.
دوستان خیلی نزدیک وبسیار صمیمی حضرت هادی نیز کم وبیش از این ازدواج فرخنده اطلاع داشتند. اما همه آنها سخت می کوشیدند تا این خبر همچنان مخفی بماند وهیچ کس از این راز مهم وسرنوشت ساز آگاه نگردد. به همین خاطر، همسر بزرگوار امام یازدهم (علیه السلام) را به نامهای گوناگون صدا می زدند وتلاش می کردند شخصیت واقعی او شناسایی نشود.
گاهی او را نرگس می خواندند، بعضی وقتها به اسم سوسن صدایش می زدند، گاهی هم صیقل می نامیدند تا کار آگاهان دولت نتوانند آن حضرت را بشناسند وگزارش دهند. زیرا اگر مراقبت نمی شد وماموران جلاد حکومت عباسی از این حادثه مهم اطلاع می یافتند، قطعا به دستگیری آن بانو منجر می گردید وسرانجام او را به قتل می رساندند تا از تولد حضرت مهدی (علیه السلام) جلوگیری کنند. ولی آیا زندگی مخفیانه امام حسن عسکری با نرگس تا کی ادامه یافت؟ آیا ماموران رژیم توانستند از ولادت امام زمان (علیه السلام) با خبر شوند یا نه؟
دویست وپنجاه وچهار سال از هجرت پیامبر گذشته بود که امام دهم حضرت هادی (علیه السلام) به شهادت رسید. از آن پس، فرزند برومندش امام حسن عسکری (علیه السلام) به مقام امامت رسید ورهبری شیعیان را عهده دار گردید. حکیمه خانم گوید: همان گونه که در گذشته به دیدار حضرت هادی (علیه السلام) می رفتم، پس از شهادت وی، خدمت امام عسکری (علیه السلام) شرفیاب می شدم. تقریبا یک سال از شهادت امام دهم می گذشت. یکی از روزها که به خانه آن حضرت رفتم نرگس جلو آمد، احترامم نمود، خواست کفشهایم را بردارد، گفت: ای بانوی من، اجازه دهید کفش شما را بردارم. گفتم: بانو وسرور من تو هستی، به خدا قسم هرگز نمی گذارم وراضی نیستم که تو برای من خدمت کنی، من خدمتگزاری تو را به روی چشم می پذیرم. در این هنگام حضرت عسکری (علیه السلام) که گفتگوی ما را شنیده بودند فرمودند:
عمه، خدا پاداش نیک به تو مرحمت فرماید.
ولادت حضرت مهدی
آن روز تا نزدیک غروب آفتاب، منزل امام بودم وبا نرگس صحبت می کردم. وقتی برخاستم لباس بپوشم وبروم، حضرت فرمودند: عمه جان، امشب نزد ما بمان.
در این شب، فرزند مبارکی متولد می شود که زمین مرده را حیات می بخشد وزنده می سازد یعنی آن گاه که عدل وفضیلت در زمین بمیرد، وهمه جا را ظلم وجنایت فراگیرد، او قیام می کند وزمین را پر از عدالت می سازد.
من که نشانی از بارداری در نرگس نمی دیدم با تعجب پرسیدم: این فرزند پر برکت از کدام بانو به دنیا خواهد آمد؟! حضرت فرمودند: وی فرزند نرگس است وفقط از او متولد می شود.
من که قدری تردید پیدا کرده بودم دوباره نزدیک نرگس رفتم واو را به دقت نگریستم، ولی هیچ اثری از داشتن فرزند در او ندیدم، از این رو نزد امام برگشتم وماجرا را به حضرت اطلاع دادم. امام عسکری (علیه السلام) لبخندی زده وفرمودند: عمه جان، هنگام سپیده دم، اثر بارداری در او ظاهر می شود، زیرا نرگس نیز مانند مادر موسی است که نشانی از فرزند داشتن در او دیده نمی شد وتا هنگام تولد موسی، هیچ کس از ولادتش خبر نداشت.
فرعون ستمگر که می دانست اگر حضرت موسی متولد شود با او مبارزه می کند وتخت وتاجش را نابود می سازد، با تمام نیرو می کوشید تا از ولادت موسی (علیه السلام) جلوگیری کند. به دستور او زنان را از مردها جدا کردند. وهر زنی که پسری به دنیا می آورد، بلا فاصله طفلک بیگناهش را می کشتند.
اما وقتی خدا بخواهد موسی به دنیا بیاید، صدها فرعون هم که تلاش کنند به نتیجه است. قبل از تولد حضرت موسی (علیه السلام) هیچ کس باور نمی کرد که مادرش باردار است، زیرا اثری از فرزند داشتن در او دیده نمی شد. نرگس نیز همچون مادر موسی، تا آخرین لحظات ولادت امام زمان (علیه السلام) نشانی از بارداری در خود نداشت.
زیرا آینده نرگس، بسیار حساس وپر اهمیت بود. جاسوسها همه جا را کنترل می کردند. کار آگاهان حکومت، هر حرکت مشکوکی را زیر نظر داشتند وبه شدت مراقب بودند که اگر فرزندی از امام یازدهم متولد شد، نابودش سازند. به همین خاطر بود که ملیکه، مادر حضرت مهدی (علیه السلام) را به نامهای مختلف می خواندند.
گاهی او را نرگس می نامیدند، بعضی اوقات به اسم سوسن صدایش می زدند، برخی او را به نام ریحانه می شناختند، گاهی هم صیقل می گفتند تا همسر امام عسکری (علیه السلام) وفرزند موعودش، شناسایی نشوند واز گزند دشمنان، در امان باشند.
شب نور
شب از نیمه گذشته بود. هنوز هم نشانه ای از فرزند داشتن در سوسن دیده نمی شد. زودتر از هر شب برای خواندن نماز شب آماده شدم وبه نماز ایستادم. سوسن نیز ناگهان از خواب پرید، از اطاق بیرون رفت، وضو گرفت، برگشت ومشغول خواندن نماز شب شد. او آخرین رکعت نمازش را می خواند که از اطاق بیرون رفتم، نگاهی به آسمان انداختم ومتوجه شدم نزدیک طلوع فجر است، اما هنوز اثری از وعده امام عسکری (علیه السلام) دیده نمی شد.
همان لحظه که در دل، نسبت به وعده حضرت، دچار تردید شده بودم ناگاه صدای امام را از اطاق شنیدم که به من فرمودند: عمه جان، شک نداشته باش - آنچه گفته ام آشکار می شود - وبه خواست خدا خواهی دید.
من در حالی که از این تردید نزد خود شرمنده بودم به طرف اطاق برگشتم، همین که نزدیک در رسیدم، دیدم سوسن نمازش را تمام کرده وبا حالتی غیر عادی، شتابزده بیرون می آید. به او گفتم: پدر ومادرم به فدایت، آیا چیزی احساس می کنی؟ گفت: بلی، عمه جان، چیزی را شدیدا در خود یافتم.
گفتم: به خواست خدا جای نگرانی نیست. سپس او را به درون اطاق بردم، داشتم زیر لب قرآن می خواندم که ناگهان سوسن از نظرم ناپدید شد، مثل اینکه بین من واو، پرده آویخته باشند دیگر او را ندیدم.
از این رو، وحشت زده ونگران شدم، فریاد کنان به طرف اطاق امام عسکری (علیه السلام) دویدم. در این لحظه حضرت فرمودند: عمه برگرد که او را در جای خود خواهی دید. من با تعجب برگشتم، وقتی وارد اطاق شدم، دیدم نوری از سوسن می درخشد که چشمهایم را خیره می کند.
سپس دیدم نوزاد سوسن به حال سجده، زانوهایش را بر زمین نهاده، صورت بر خاک گذارده، ودو انگشت سبابه اش را به طرف آسمان گرفته ومی گوید: شهادت می دهم معبودی جز خدای یگانه نیست، او بی همتا است وشریکی ندارد، جدم - محمد - فرستاده خداوند است وپدرم امیر مومنان می باشد. سپس امامان را یکی پس از دیگری بر شمرد تا به نام مبارک خود رسید، آن گاه به درگاه الهی عرضه داشت: پروردگارا، آنچه را به من وعده دادی بر آورده ساز، کارم را به اتمام رسان مخالفانم را نابود ومغلوب نموده، مرا بر دشمنانم پیروز فرما.
وزمین را به وسیله من، سرشار از انصاف وعدالت گردان. همچنان غرق تماشای مناجات دلنشین وکلمات معجز آسای این نوزاد سراپا نور وکمال بودم، که ابومحمد، امام
حسن عسکری (علیه السلام) صدایم زده وفرمودند: عمه جان، آن کودک را در آغوش بگیر ونزد من بیاور. من جلو رفتم، فرزند سوسن را در بغل گرفتم وبه طرف حضرت عسکری (علیه السلام) بردم.
وقتی نوزاد سوسن به حضور پدر رسید ومقابل امام یازدهم قرار گرفت، در حالی که هنوز به روی دستان من بود، به پدر بزرگوارش سلام نمود. آن گاه حضرت عسکری (علیه السلام)، کودک نوزادشان را از من گرفتند ودر حالی که پرندگانی برفراز سرش در پرواز بودند، زبان مبارکشان را در کام آن طفل پر فرو نهادند وکودک از زبان (علم وعصمت) آن حضرت (دانش ومعرفت واسرار امامت) نوشید.
بعد به من فرمودند: این کودک را بگیر وبه مادرش بسپار تا او را شیر دهد، وقتی نرگس به او شیر داد، بار دیگر فرزندم را نزد من بیاور. من نوزاد تابناک امام عسکری (علیه السلام) را در آغوش گرفتم.
به اطاق سوسن برگشتم، طفل را به مادر بزرگوارش، که مشتاقانه در انتظار نوزادش بود، سپردم. سوسن (با نگاهی پر مهر وقلبی شادان فرزندش را در بغل گرفت، به آرامی، روی چون ماهش را بوسید وبویید و) او را شیر داد. آن گاه بار دیگر، فرزند سوسن را در آغوش گرفتم، او را به حضور امام حسن (علیه السلام) بردم، اما دیدم باز هم پرندگانی در اطراف سرش می گردند.
سپس حضرت عسکری (علیه السلام)، با آهنگی بلند، یکی از آن پرندگان را مورد خطاب قرار دادند وفرمودند: این کودک را برگیر، از او محافظت ومراقبت کن وهر چهل روز یک بار، او را به نزد ما برگردان.
پرنده مورد نظر، سخن حضرت را شنید، فرمان امام را اطاعت نمود، نوزاد نرگس را برداشت وبا خود به آسمان برد. وقتی آن پرنده پر گشود وبالا رفت، سایر پرندگان نیز در پی او به پرواز در آمدند وبدرقه اش نمودند. در آن حال شنیدم که ابامحمد، امام عسکری (علیه السلام) گفتند: تو را به خدا سپردم، به همان خدایی که مادر موسی، موسی را به او سپرد.
وقتی نرگس دید نور دیده اش را به آسمان بردند، دلش طپید واشک در دیدگانش حلقه زد. امام که اشک فراق را بر گونه های سوسن دیدند، به او آرامش داده وفرمودند: آرام باش، فرزند تو از هیچ کس جز خودت شیر نمی نوشد، زیرا شیر خوردن از غیر تو، بر او ناروا وحرام است. به زودی نوزادت را به نزد تو می آورند واو به آغوشت بر می گردد، چنانکه حضرت موسی به مادر بازگردانده شد.
وهمین است سخن الهی که فرموده: سپس موسی را به مادرش بازگرداندیم تا موجب چشم روشنی ورفع اندوه او باشد. من که نمی دانستم آن چه پرنده ای بود که نوزاد سوسن را با خود به آسمان بردو چرا آن طفل تازه به دنیا آمده را برگرفت
وپرواز کرد، با شگفتی از امام حسن عسکری (علیه السلام) پرسیدم: آن چه پرنده ای بود که فرزندتان را با خود برد؟! حضرت فرمودند: او روح القدس بود، (نه یک پرنده معمولی، او بزرگترین فرشته الهی است) که بر امامان گماشته شده تا در جهت موفقیت، استحکام وتقویت، وتربیت آنان به دانش ومعرفت، بکوشد.
چهل روز بعد
چهل روز گذشت. فرزند برادرم، امام حسن (علیه السلام)، شخصی را نزد من فرستادند ومرا به حضور طلبیدند. بی درنگ برخاستم، آماده شدم وبه خدمت حضرت شتافتم. وقتی وارد اطاق آن بزرگوار شدم، ناگهان دیدم همان کودک ماه پاره، چون آفتاب درخشنده، مقابل روی پدر راه می رود.
من که از رشد سریع او در طی این مدت، تعجب کرده بودم، از امام پرسیدم: ای سرورم، این کودک، دو ساله به نظر می آید وعجیب است که به اندازه دو سال رشد کرده است! حضرت تبسمی نموده، وفرمودند: فرزندان پیامبران وجانشینان پیامبران، که به مقام پیشوایی وامامت برگزیده شوند، رشد ونموشان، همانند سایرین نیست، بلکه وقتی یک ماه از عمر کودکی از ما خاندان بگذرد، چنان است که بر دیگران یک سال گذشته باشد.
فرزند ما اهل بیت پیامبر (از نظر کمالات روحی ومقامات معنوی نیز چنان است که) در شکم مادرش، سخن می گوید، قرآن می خواند، پروردگارش را بندگی
وعبادت می کند، وهنگامی که به دوران شیر خوراگی رسید، فرشتگان در هر بامداد وشامگاه، بر او فرود آیند وفرمانش را اطاعت نمایند. از آن پس، پیوسته هر چهل روز یک بار، فرزند ارجمند امام عسکری (علیه السلام) را می دیدم.
راز آسمانی
گاهی که دوستان نزدیک وافراد مورد اعتماد امام یازدهم، خدمت آن بزرگوار شرفیاب می شدند، فرزند فرخنده وماه چهره اش، حضرت مهدی (علیه السلام) را می دیدند، وبارها از امام عسکری (علیه السلام) می شنیدند که او را به عنوان جانشین خود معرفی می نماید. احمد فرزند اسحاق که از بزرگان شیعه واز دانشمندان برجسته وارادتمند به مکتب اهل بیت است، گوید: روزی به محضر امام عسکری (علیه السلام) رفتم ومی خواستم درباره جانشین آن حضرت سوال کنم.
ولی پیش از آن که چیزی به زبان آورم، امام خود ابتدا به سخن نموده وفرمودند: احمد بن اسحاق، خداوند از زمانی که حضرت آدم (علیه السلام) را خلق نموده (زمین را خالی از حجتش نگذاشته) وتا روز رستاخیز نیز زمین را خالی از حجتش نگذارد، به واسطه او بلا را از اهل زمین دفع می کند، از آسمان باران می فرستد وبه خاطر وجود وی، برکات زمین را بیرون می ریزد. پرسیدم: آیا جانشین بعد از شما کیست؟
امام عسکری به سرعت از جای برخاستند وبه اندرون منزل رفتند، اما به زودی برگشتند، در حالی که پسر بچه ای روی شانه داشتند که صورتش مثل ماه شب چهارده می درخشید وتقریبا سه ساله به نظر می رسید. آن گاه حضرت عسکری فرمودند: ای احمد بن اسحاق، اگر به خاطر کرامت ومقامت نزد خدا وحجت های الهی نبود، این فرزندم را به تو نشان نمی دادم.
او همنام وهم کنیه پیغمبر است. وی کسی است که زمین را سرشار از عدالت می سازد، پس از آنکه سراسر، ظلم وستم شده باشد. ای احمد بن اسحاق، مثل او در میان این امت، همچون خضر وذوالقرنین است.
سوگند به خدا، چنان از چشمها پنهان خواهد شد که در آن زمان از هلاکت نجات نمی یابد مگر کسی که خداوند، قلبش را در جهت اعتقاد به امامت آن حضرت، استوار نموده واو را به دعا کردن برای ظهورش، موفق ساخته باشد. پرسیدم: آیا نشانه ای هست که دلم را آرامش بخشد وقلبم اطمینان پیدا کند؟ در این لحظه، همان آقا پسر کوچک، لب به سخن گشود وبا زبان عربی فصیح فرمود: انا بقیه الله فی ارضه والمنتقم من اعدائه فلا تطلب اثرا بعد عین یا احمد بن اسحق. من بقیه الله در زمین هستم وانتقام گیرنده از دشمنان خداوندم، بنابر این پس از آن که با چشم دیدی در جستجوی اثر ونشانه مباش، ای احمد بن اسحاق.
من با شادمانی وسرور، از محضر امام مرخص شدم، اما فردای آن روز، بار دیگر، به خدمت حضرت شرفیاب گردیدم وعرضه داشتم: ای فرزند پیامبر، از اینکه بر من منت نهادید (و فرزند وجانشین خود را به من معرفی نمودید) بسیار خوشحال وشادانم، آیا سنت وروشی که از خضر وذوالقرنین در زندگی او جریان دارد چیست؟ امام عسکری (علیه السلام) فرمودند: به درازا کشیدن زمان نهان زیستی وطولانی شدن غیبت.
پرسیدم: ای فرزند رسول خدا، آیا دوران غیبت وزندگی پنهانی او، خیلی طول می کشد؟! حضرت پاسخ دادند: بله، سوگند به پروردگارم چنان از دیده ها غایب شود که بیشتر معتقدان به او، از ایمان به امامتش برگردند وجز کسی که خداوند، پیمان ولایت ما را از او گرفته ودر دلش ایمان را استوار نموده وبوسیله روحی از جانب خود تاییدش کرده، هیچ کس باقی نماند.
ای احمد بن اسحاق، این امری است از امرهای الهی ورازی می باشد از اسرار خداوندی وغیبی است از غیب ربوبی. بدین جهت، آن چه را بتو گفتم ونمایاندم، در نظر داشته باش واز دیگران پوشیده وپنهان دار، تو از مردمان شاکر وسپاسگزار باش تا فردای قیامت، همراه ما اهل بیت، در درجات عالی ومقامات علیین باشی.
دویست وشصت سال بعد از هجرت، معتمد، زمامدار خونخوار وجنایتکار عباسی امام حسن عسکری (علیه السلام) را مسموم ساخت وآن حضرت به شهادت رسید.
وقتی بدن مبارک امام یازدهم (علیه السلام) را تشییع کردند، با آن که بیش از پنج سال از سن مقدس حضرت مهدی (علیه السلام) نمی گذشت. پیشاپیش جمعیت ایستاد وبر پیکر پاک پدر بزرگوارش نماز خواند. ماموران حکومت وجاسوسهایی که در پی فرصت بودند تا فرزند امام عسکری را بشناسند وموجبات نابودیش را فراهم سازند، برای شناسایی وکشتن امام زمان (علیه السلام) اقدامات وسیعی را آغاز کرده بودند.
اما پس از پایان نماز بر جنازه مقدس حضرت عسکری، امام عصر (علیه السلام) از چشمهای مردم پنهان گردید واز همان لحظه، دوران غیبت صغرای آن حضرت شروع شد، یعنی دیگر هیچ کس فرزند امام عسکری را ندید، یا اگر افرادی، او را دیدند، نشناختند. بدین ترتیب نقشه های خائنانه دشمنان آن حضرت بی نتیجه ماند وآن جلادان خود کامه، از شناسایی وقتل امام
دوازدهم ناامید شدند.
پس از شهادت امام عسکری (علیه السلام) فرزند ارجمندش حضرت مهدی (علیه السلام)، پیشوا وامام خلق گردید. امامت حضرت حجت، ارواحنا فداه مساله ناشناخته ای نبود، بلکه از زبان رسول اکرم وامیرالمومنین وحضرت زهرا وسایر امامان معصوم شیعه تا خود حضرت عسکری سلام الله علیهم بارها این حقیقت خاطر نشان گردیده بود.
گر چه امام عصر (علیه السلام) از آغاز دوران امامتشان، خود را از دیده های مردم پنهان نمودند، اما افرادی را به عنوان سفیران خویش در میان مردم قرار دادند تا شیعیان بتوانند به وسیله آنها با پیشوایشان در ارتباط بوده، مشکلات ومسائل مورد نیازشان را از امام زمانشان سوال کنند.
ابوعمرو عثمان بن سعید
نخستین نایب حضرت مهدی (علیه السلام)، مردی عالی مقام وبا فضیلت بود به نام ابوعمرو، عثمان بن سعید، وی از افراد مورد وثوق امام دهم ویازدهم بود، چنانکه حضرت عسکری (علیه السلام) به احمد بن اسحاق فرمودند: ابوعمرو، مردی امین ومورد اطمینان است.
او مورد اعتماد پدرم بوده است، من نیز به وی اعتماد دارم، چه امروز در زمان زندگیم وچه پس از مرگم. او امین است، هر چه بگوید از طرف من گفته وهر چه به شما رساند، از طرف من رسانده است.
عثمان بن سعید، پس از شهادت امام عسکری (علیه السلام)
نیز از سوی وجود مقدس حضرت مهدی (علیه السلام)، به مقام نیابت برگزیده شد وپیوسته واسطه بین مردم وامام بود. عثمان بن سعید، به نام جدش، جعفر عمروی انتساب یافته وبدین جهت عمروی خوانده می شد، البته عسکری هم گفته می شد، گاهی نیز او را سمان می نامیدند.
سمان به معنای روغن فروش است. گر چه عثمان بن سعید، از نمایندگان حضرت عسکری (علیه السلام) واولین نایب خاص امام عصر ارواحنا فداه بود ومقامی ارجمند ووالا داشت، اما بخاطر پنهان نمودن منصب خویش، روغن فروشی می کرد، تا به عنوان سفیر خاص امام مشهور نشود.
زیرا بیمناک بود که مبادا دشمنان اهل بیت وامام زمان (علیهم السلام) وکار آگاهان زمامداران خود کامه عصر، در پی شناسایی او بر آیند ودر نتیجه به دودمان ولایت وجانشین پیامبر یا شیعیان وسفیرانش، آزاری برسانند. او سرانجام پس از عمری پر افتخار وسراسر فضیلت، در بغداد از دنیا رفت وپیکر پاکش را در همان شهر به خاک سپردند.
محمد بن عثمان
پس از درگذشت ابوعمرو، فرزند والا مقام وامینش محمد بن عثمان از سوی امام زمان (علیه السلام) به نیابت انتخاب شد. حضرت عسکری درباره فضیلت وامانت محمد بن عثمان وپدرش، این دو نایب بزرگوار امام عصر (علیه السلام)، به ابوعلی احمد بن اسحاق فرموده بودند:
عثمان بن سعید وفرزندش، هر دو مورد اعتمادند، هر چه آن دو به تو برسانند از طرف من می رسانند.
وآنچه به تو بگویند از جانب من گفته اند، پس سخن آنها را بشنو واطاعت کن که آن دو امین ومورد اعتمادند. حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام) در نامه ای که پس از وفات نایب اولشان به محمد بن عثمان نوشتند واو را به وکالت خود منصوب ساختند، چنین فرمودند: در مرگ پدرت، تو وما، مصیبت زده وافسرده ایم، خداوند او را در جایگاهش شاد ومسرور گرداند.
از کمال سعادتش همین بود که خدا، فرزندی چون تو نصیبش ساخته، که پس از وی، جانشینش گردی وبه دستور او، مقام وی را بدست آوری وبرایش طلب رحمت نمائی. در طول مدت سفارت محمد بن عثمان نامه های حضرت مهدی (علیه السلام) با همان خطی که در زمان نیابت پدرش از سوی آن حضرت صادق می شد، به دست او صادر گردید وبه شیعیان رسید.
او مسائل بسیاری از جانب امام (علیه السلام) به شیعیان گزارش داد که آگاهی وبینش خاصی درباره وجود امام دوازدهم، پدید آورد. این شخصیت ارجمند در سال 305 بعد از هجرت، از دنیا رفت ودر شهر بغداد، کنار قبر مادرش، دفن شد.
دخترش ام کلثوم می گفت: محمد بن عثمان چندین جلد کتاب درباره فقه نوشته بود که تمام مطالب آن را از امام عسکری وحضرت صاحب الزمان (علیهما السلام) واز پدرش شنیده
بود. وی هنگام وفاتش، آن کتابها را به حسین بن روح سپرد. دانشمند ارزشمند شیعه، شیخ صدوق، از محمد بن عثمان نقل کرده که می گفت: به خدا سوگند، حضرت مهدی (علیه السلام) هر سال در موسم حج، با مردم حاضر می شود وبه انجام مناسک می پردازد، مردم را می بیند ومی شناسد، مردم نیز آن حضرت را می بینند اما نمی شناسند.
حسین بن روح
جعفر مدائنی گوید: هر وقت خدمت محمد بن عثمان می رفتم واموالی را که پیش من بود، نزد او می بردم، به گونه ای با وی سخن می گفتم که هیچ کس آن طور نمی گفت، نخست می پرسیدم: آیا این مال که مبلغش فلان مقدار است، از آن امام (علیه السلام) است؟ می گفت: آری، آن را به من بسپار.
بار دیگر سوال می کردم: آیا می فرمایید که این اموال، مال امام است؟ جواب می داد: بله از آن امام است، سپس آنها را از من تحویل می گرفت. آخرین بار که نزد او رفتم وچهارصد دینار به همراه داشتم، به شیوه همیشگی با او سخن گفتم.
اما محمد بن عثمان، بر خلاف انتظارم، در پاسخ گفت: این اموال را بردار ونزد حسین بن روح ببر. من کمی درنگ کردم وگفتم: این اموال را مانند همیشه، خودتان تحویل می گیرید؟ سخنم را رد کرد وبا قاطعیت گفت: برخیز، خدا تو را سلامت دارد، این اموال را به حسین بن روح بسپار. چون نشانه تندی وخشم را در رخسار وی دیدم، حرفی نزدم.
از جای برخاستم، خداحافظی کردم واز منزل بیرون آمدم، سوار مرکب شدم وحرکت نمودم، اما هنوز مقدار زیادی نرفته بودم که به تردید افتادم.
بار دیگر به طرف منزل محمد بن عثمان برگشم. از الاغ پیاده شدم، در منزل را کوبیدم، پس از چند لحظه، خدمتکار او پشت در آمد وپرسید: کیست؟ گفتم: من فلانی هستم، اجازه ملاقات می خواهم. گویی به من وبرگشتن بار دومم اطمینان نیافته بود، از این رو سخنم را تکرار کردم وگفتم: فلان هستم، برو برای من اجازه ورود بگیر که لازم است دوباره ایشان را ملاقات کنم.
خدمتکار رفت ومراجعت مرا اطلاع داد، سپس وارد شدم ودیدم محمد بن عثمان که به اندرون منزل رفته بود، بیرون آمد. روی تختی نشست.
پاهایش روی زمین بود. از من پرسید، چرا برگشتی؟ چرا آن چه را به تو گفتم اطاعت نکردی؟ گفتم: نسبت به فرمان شما جسارت نکردم. اما او به خشم آمد وبا تندی گفت: برخیز، خدا سلامتت دارد.
من ابوالقاسم حسین بن روح را جانشین خود ساخته ام ومقام ومنصب خود را به او واگذار نموده ام. آن گاه پرسیدم: آیا به فرمان امام این کار را کرده اید؟ پاسخ داد: برخیز، خدا عافیتت بخشد، همین است که می گویم. من که چاره ای جز اطاعت نداشتم، خداحافظی کرده وبه طرف منزل حسین بن روح رفتم.
او در خانه کوچک ومحقری سکونت داشت. تمام ماجرایی را که اتفاق افتاده بود برای او بازگو
نمودم. وی مسرور وشادمان گردید، سپاس وشکر خدا را بجای آورد، آنگاه پولها را به او تحویل دادم. از آن پس، هر زمان اموالی متعلق به امام به دستم می رسید، وبه وی می سپردم.
محمد بن همام گوید: محمد بن عثمان، چند روز قبل از مرگش، عده ای از بزرگان وافراد برجسته ومورد اعتماد شیعه را فراخواند وبه آنان گفت: اگر مرگ من فرارسید، امر نیابت ومساله سفارت، مربوط به حسین بن روح نوبختی است. به من فرمان رسیده که او را جانشین خود گردانم. بعد از من، به وی مراجعه کنید ودر کارهایتان به او اعتماد ورزید.
بدین ترتیب، پس از درگذشت دومین سفیر امام عصر (علیه السلام)، شخصیتی لایق وبرجسته، مردی بزرگوار وشایسته، یعنی جناب حسین بن روح نوبختی، از سوی حضرت حجت (علیه السلام) به مقام والای نیابت خاصه منصوب شد وواسطه بین امام ومردم گردید. نخستین نامه حضرت مهدی (علیه السلام) که به دست حسین بن روح صادر شد، روز یکشنبه هفتم ماه شوال، در سال 305 هجری بود که متن آن چنین است: ما او (یعنی حسین بن روح) را معرفی می کنیم.
خداوند تمام خوبیها وخشنودی خود را به او بشناساند. وبا توفیقاتی که به وی عطا می فرماید، سعادتمندش گرداند. اما از نوشته او مطلع شدیم وبه مقامش، اطمینان داریم. وی در نزد ما، چنان مقام وجایگاهی دارد که شادمانش می سازد. خداوند احسانش را نسبت به او فزونی
بخشد که پروردگار، صاحب اختیار وتوانا است. سپاس، خداوندی را که همتا وشریکی ندارد ودرود خداوند بر فرستاده اش محمد وخاندان او، وسلام فراوان ایزدی بر آنان باد.
داستان یک زن وجعبه جواهرات
زن با ایمان، در کوچه های بغداد، سرگردان می گشت ودر جستجوی نماینده حجت خدا، پرس وجو می کرد تا او را بیابد واموالی را که متعلق به امام است به وی بسپارد. در این بین با شخصی بنام ابوعلی بغدادی مواجه گردید.
از او پرسید: وکیل مولایمان کیست؟ در این هنگام برخی از اهالی قم به او گفتند: نایب حضرت، حسین بن روح است وبا ا شاره، جایگاه وی را نشانش دادند. ابوعلی بغدادی گوید: من نزد حسین بن روح بودم که آن زن اجازه گرفت ووارد شد.
آنگاه برای آنکه اطمینان پیدا کند وکیل امام زمان (علیه السلام)، همان شخص است وبا یقین قلبی وآرامش فکری، اموال حضرت را به وی تحویل دهد، در مقام امتحان برآمد واز حسین بن روح پرسید: همراه من چیست؟ حسین بن روح خواست کرامت مهمتری نشان دهد تا موجب اعتماد آن زن را فراهم آورد وبرای همیشه خیالش را از این جهت، آسوده سازد.
بدین خاطر گفت:
هم اکنون کنار رود دجله برو، آنچه را همراه داری ودرباره آن سوال نمودی، میان آبهای رودخانه بیفکن، سپس نزد من برگرد تا تو را آگاه سازم. زن به طرف رودخانه راه افتاد، وقتی به ساحل رسید، همانچه را مورد نظرش بود، وسط امواج خروشان انداخت وبرگشت.
وقتی آن زن، به حضور حسین بن روح آمد، حسین بن روح به خدمتگزارش دستور داد: برو جعبه جواهرات را از رودخانه برگیر ونزد من بیاور. خدمتکار حسین بن روح بی درنگ به کنار دجله رفت، صندوق کوچک جواهرات را بیرون آورد ونزد مولایش برگشت.
وقتی آن را بدست حسین بن روح داد، وی رو به آن زن نمود وگفت: آنچه را همراه خود آورده بودی ودر میان رود رجله افکندی، همین جعبه است اینک من به تو خبر می دهم که درون آن چیست یا تو خود بازگو می کنی؟ زن جواب داد: تو مرا از اشیاء درون جعبه آگاه ساز. حسین بن روح، قبل از آنکه سر جعبه را باز کند گفت: در این صندوق جواهرات، یک جفت دستبند طلا، یک حلقه بزرگ جواهر نشان، دو حلقه کوچک جواهر نشان ودو انگشتر می باشد که نگین یکی فیروزه ودیگری عقیق است.
سپس جعبه را گشود وانچه را در آن بود، بیرون آورد ونمایاند. مطلب بهمانگونه بود که او خبر داده بود، بی کم وکاست وبدون هیچ خلافی، همانچه را نام برده بود، در میان جعبه بود.
زن نگاهی کرد وگفت: این درست همان چیزی است که همراه خود آورده بودم ودر رودخانه افکندم. من وآن زن، از مشاهده این کرامت بزرگ، بسیار خوشحال شدیم واز دیدار نشانه های صدق نیابت ووکالت حضرت حجت (علیه السلام)، غرق شادمانی وسرور گشتیم.
چندین کرامت دیگر نظیر این داستان، از سفیران امام زمان (علیه السلام) صادر گردیده وهر یک از نواب، در مواقع مختلف، به مناسبت های گوناگون، کارهای خارق العاده وشگفت انگیزی به نیروی ربانی ومددهای غیبی انجام می دادند تا شاهد صدقی برای شیعیان باشد وحق پویان را بسوی نور وهدایت رهنمون گردد. حسین بن روح پس از بیست ویک سال سفارت از جانب امام عصر (علیه السلام)، سرانجام در ماه شعبان سال 326 بعد از هجرت، وفات یافت.
علی بن محمد سمری
آخرین سفیر حضرت مهدی (علیه السلام)، دانشمند ارزشمند وشخصیت عالیقدر شیعه علی بن محمد سمری بود. حسین بن روح در آخرین روزهای عمرش، به فرمان حضرت بقیه الله ارواحنا فداه او را جانشین خود قرار داد وبه مقام نیابت خاصه امام منصوبش ساخت. علی بن محمد سمری، از نظر مقام معنوی، وعظمت روحی در حدی بود که احمد بن ابراهیم بن مخلد می گفت: در بغداد، به محضر بزرگان شیعه رسیدم.
ودر مجلس
گروهی از شخصیتهای برجسته مذهب شرکت نمودم. در آن محفل، علی بن محمد سمری نیز حضور داشت. وی بدون مذاکره ومقدمه قبلی، فرمود: خداوند علی بن حسین بن بابویه قمی را رحمت کند. (یعنی پدر شیخ صدوق از دنیا رفت). بزرگانی که در مجلس حضور داشتند، تاریخ آن روز را یادداشت کردند.
پس از چندی گزارش رسید که ابن بابویه در همان روز وفات یافته است. آخرین سفیر حضرت حجت بن الحسن (علیه السلام)، در نیمه شعبان سال 329 هجری از دنیا رفت وبا مرگ او، نیابت خاصه تمام شد. یعنی تعیین نماینده مخصوص وسفیری که از طرف امام زمان (علیه السلام) منصوب باشد ودر خواستها وعرایض مردم را به حضرت برساند، برای همیشه پایان یافت.
غیبت کوتاه
در سال 260 بعد از هجرت که امام حسن عسکری (علیه السلام) به شهادت رسیدند، پس از آنکه حضرت مهدی ارواحنا فداه بر خلاف انتظار مردم واطرافیان حکومت، پیشاپیش جمعیت، حاضر شدند وبر پیکر پاک پدر، نماز خواندند، ماموران جلاد معتمد زمامدار ستمگر زمان، ریختند تا امام عصر (علیه السلام) را دستگیر نموده وبکشند. اما آن حضرت به فرمان خداوند جهان، از دیده ها پنهان شدند وهیچ کس نتوانست حضرتش را ببیند یا بشناسد.
از لحظه ای که امام (علیه السلام) نهان گردیدند، تا روز درگذشت آخرین سفیرشان، یعنی تمام مدتی را که نمایندگان ویژه آن حضرت در بین مردم بودند، زمان غیبت کوتاه نامند.
زیرا گر چه در این دوران، حضرت مهدی (علیه السلام) مخفیانه زندگی می کردند، اما پیوسته، سفیران ونمایندگان مخصوص آن حضرت، میان مردم بودند. شیعیان، آنها را می شناختند ومی توانستند مشکلات وسوالهای خود را به وسیله آنان، به امام برسانند وجواب بگیرند. چهار سفیر حضرت حجت (علیه السلام) را نواب اربعه گویند. جایگاه زندگی آنها بغداد بود. وهمان جا هم از دنیا رفتند. امروز نیز مزارشان در بغداد، معروف وزیارتگاه شیعیان است.
شش روز قبل از مرگ آخرین نماینده ویژه امام زمان (علیه السلام)، نامه ای از طرف آن حضرت به دستش رسید که بیانگر حقایق مهمی بود.
خلاصه مطالب آن نامه به علی بن محمد سمری چنین است:
1- حادثه مرگ علی بن محمد سمری به فاصله شش روز.
2- پایان نیابت مخصوص، یعنی دیگر کسی به عنوان نماینده خاص ان حضرت تعیین نخواهد شد.
3- پایان مدت غیبت کوتاه وآغاز دوران غیبت دوم.
4- طولانی شدن ایام غیبت دوم.
5- ظهور حضرت، فقط به اجازه خداوند است.
6- قیام جهانی امام زمان (علیه السلام) پس از طول غیبت محقق می شود، وقتی که قلبها را قساوت گرفته، ظلم وستم همه جا را پر کرده وبیدادگری وجنایت، سراسر جهان را پوشانده است.
7- در آینده، نائبان دروغین پیدا شوند وجمعی ادعای مشاهده نمایند تا باعث انحراف شیعه شوند.
8- آگاه باشید که هر کس پیش از خروج سفیانی وندای آسمانی، ادعای مشاهده کند، دروغگو است.
شش روز از اعلام این نامه گذشت. آخرین نایب ویژه حضرت از دنیا رفت.
ایام غیبت کوتاه پایان یافت. باب نیابت خاصه بسته شد. دوران غیبت بزرگ، یعنی پنهان زیستی طولانی حضرت مهدی (علیه السلام) آغاز گردید، تا روزی که به فرمان خداوند، ظهور کند وبا قیام مقدس خویش، جهان را سرشار از عدالت سازد.
در صفحه 251 کتاب منتخب الاثر آمده: امام چهارم، حضرت زین العابدین (علیه السلام) از جد بزرگوارشان امیر مومنان، سلام الله علیه نقل نمودند که: برای حضرت قائم، از ما اهل بیت، دو غیبت است که یکی از دیگری طولانی تر باشد وبه درازا کشد، پس هیچ کس بر اعتقاد به امامت او ثابت قدم واستوار نمی ماند مگر شخصی که یقینش نیرومند ومعرفت وشناختش، صحیح باشد.
دیدار با امام
آیا در زمان غیبت طولانی حضرت مهدی (علیه السلام)، هیچ کس او را نمی بیند ودیدار با آن حضرت، به کلی محال وممنوع است؟ خیر. تشرف به حضور امام زمان (علیه السلام)، نه تنها غیر ممکن نیست، بلکه بسیاری از دوستداران وشیفتگان آن حضرت، به خدمتش رسیده اند واز دیدار آن ماه روی عزیز، آن محبوب مهربان، آن چهره ملکوتی وبا عظمت، فیضها برده اند وبهره ها گرفته اند.
اما اینکه فرموده اند: در ایام غیبت طولانی، هر کس ادعا کند حضرت مهدی (علیه السلام) را دیده وبا آن حضرت ملاقات وارتباط دارد، دروغ گفته است، به این معنی است که هر کس خود را نماینده مخصوص امام زمان (علیه السلام) معرفی نماید.
وادعا کند به عنوان یک واسطه ورابط، با آن حضرت ملاقات دارد وهر وقت بخواهد می تواند خواسته های مردم را به مولی برساند وجواب بگیرد، دروغ گفته وهرگز نباید مردم، گفتار نادرست چنین افراد فرصت طلب وفریبکاری را باور کنند. زیرا با سپری شدن مدت غیبت کوتاه وپس از مرگ آخرین نایب مخصوص امام زمان (علیه السلام)، ارتباط حضرت با مردم به وسیله نمایندگان ویژه قطع گردیده وایام غیبت طولانی ولی عصر (علیه السلام) شروع شده است.
در این دوران، هیچ کس نماینده خاص آن حضرت نیست وملاقات با امام به عنوان نیابت مخصوص، امکان پذیر نمی باشد. اما بسیار بوده وهستند دوستان حضرت مهدی (علیه السلام) که شیفته اویند. همیشه به یاد او هستند. در هجران او اشک می ریزند. برای قیام او دعا می کنند. جز به او امیدی ندارند.
فقط ظهور او را از خدا می خواهند. آری، این دوستان دلباخته، ممکن است مورد لطف آن حضرت قرار گیرند وگاه گاهی به دیدار چهره پر نورش نائل گردند. به به، چه چهره تابناکی، چه تبسم شیرین ودلنوازی، چه چشمان پر فروغی، چه نگاه دلنشین وجذابی، مگر می شود وصف کرد؟ مگر می توان با قلم نوشت؟! مگر بر روی کاغذ ترسیم
می شود؟! عقده گلو را می گیرد.
اشک می بارد. دست می لرزد. قلم می ماند. آیا نگاه ملکوتی وتبسم زیبای او که کوهها را می لرزاند، با قلب آدمی چه می کند؟ قلب یک عاشق، دل یک دلباخته، روح یک شیفته دوری کشیده، روان یک انسان محبوب گم کرده سرگردان وبه انتظار نشسته.
آیا می توان حالت چنین منتظر دلباخته را تصور کرد؟ آیا شما می توانید حال شخص تشنه ای را که از عطش بی تاب شده، تصور کنید؟ با لفظ وخط، نوشته وسخن، خواندن وگفتن، تشنگی را نمی توان وجدان کرد. الان با خود تصمیم بگیرید یک شبانه روز آب نخورید. وقتی تشنه شدید، درجه ضعیف عطش را وجدان می کنید ومی یابید.
باز هم آب نخورید، تشنگی بیشتر می شود. لبها خشک می شود. زبان در دهان به سختی می گردد. باز هم آب نیاشامید. عطش بیشتر می شود.
جگر می سوزد. انسان بی تاب می شود. در آن بی تابی وتشنگی، چقدر شیفته یک لیوان آب هستید؟ چه جور در پی آب می گردید؟ هر جا باشید آب طلب می کنید. به هر کس برسید، از آب می پرسید.
هر لیون خالی یا ظرف پر مایعی را پیدا کنید، به خیال جرعه ای آب بر می دارید. اینک اگر از خانه وشهر وروستا هم دور باشید وبا این تشنگی چند روزه، در یک بیابان داغ، در یک کویر خشک، سرگردان باشید، چه حالی دارید؟ چه جور دنبال آب می گردید؟ گاهی به آسمان نگاه می کنید تا شاید ابری پیدا شود، بارانی ببارد وقطره ای آب به لبهای شما بچگاند. گاهی به زمین خیره می شوید تا شاید بین دو قطعه سنگ، آب باران مانده ای پیدا کنید وبه جگر سوخته
خود برسانید.
اگر شما بعد از چنی تشنگی طولانی، به یک لیون آب برسید، چه وضعی دارید؟ روزهای بلند تابستان که روزه می گیرید، وقتی هنگام افطار، آب می بینید چگونه بی طاقت به سویش می شتابید؟ حال اگر در یک بیابان داغ وسوزان، در یک کویر خشک وتنها، انسانی تشنه وبی تاب، به چشمه آب سردی برسد، چگونه به طرف آب می دود؟ آیا آشامیدن آب گوارای آن چشمه زلال، برای او چه لذتی دارد؟ برای دیدار آن امام غائوب هم باید تشنه شد.
تشنه دیدار، تشنه زیارت آن محبوب مهربان، باید به دنبال چشمه گشت، آن چشمه حیات، آن چشمه زندگی ولطف الهی، که دیدار روی او، قلب را زنده می کند. نگاه چشمان پر فروغ او، دل را شاداب می سازد وانسان را جان می بخشد، امید می دهد، روح می دمد. (دیدار یار غائب، دانی چه سود دارد؟ - چون ابر در بیابان بر تشنه ای ببارد) خوش به حال کسانی که او را دیده اند.
خوش به حال اسماعیل هرقلی که برای شفای زخم پایش، به دیدار آن حضرت نائل شد. خوش به حال علامه بحرالعلوم که حضرت به خانه اش آمدند واز چشمه حیات بخش محضر مولی، جان گرفت. خوش به حال علی بن مهزیار که از زیارت آن محبوب بهره مند شد. خوش به حال همه کسانی که طبق دستورات آن حضرت زندگی کردند، او را از خود خشنود ساختند وبه دیدار روی پر فروغش رسیدند.
شما هم اگر به یاد حضرت مهدی (علیه السلام) باشید، اگر وظایف فردی واجتماعی خود را انجام دهید، اگر گناهان وزشتکاریها را از خود دور کنید، اگر برای زیارت او تشنه شوید، اگر برای قیام جهانی اش دعا کنید، اگر هر روز بر او سلام ودرود بفرستید، اگر قلبی پر از محبت، دلی سرشار از عشق، وروحی پر از علاقه به آن حضرت پیدا کنید، اگر دیدار او را با تمام وجود بخواهید واز صمیم قلب طلب کنید، مورد لطف حضرتش قرار می گیرید وشاید به نعمت دیدارش هم برسید.
همیشه در حضور امام زمان هستیم
از همه مهمتر آن است که همیشه خود را در حضور امام زمان (علیه السلام) بدانیم. ایمان خود را به وجود آن حضرت بیشتر سازیم.
بدانیم که گرچه آن حضرت غائب است، اما ما را می بیند. از تمام افکارمان با خبر است. رازهای دل ما را می داند. ودر همه لحظات زندگی، در محضر آن حضرت هستیم. اگر به این مطلب وجه داشته باشیم، هرگز به کارهای زشت دست نمی زنیم. دروغ نمی گوییم. دیگران را آزار نمی دهیم. گناه نمی کنیم. به امام زمان (علیه السلام) دل می بندیم. به او سلام می فرستیم. برای قیام او دعا می کنیم. وهمین سبب می شود که کم کم، به سوی پاکی وپرهیزکاری برویم ومورد لطف وتوجه حضرت ولی عصر (علیه السلام) واقع شویم.
نایبان عام
آیا در زمان غیبت طولانی هیچ سرپرست ورهبری برای مردم نیست؟ آیا ولی عصر (علیه السلام) نماینده ای در بین مردم ندارند؟ قطعا چرا. زیرا وقتی دوران غیبت کوتاه تمام شد وحضرت شخص معینی را به عنوان نایب خاص خویش معرفی نکردند، دستور دادند در زمان غیبت طولانی، از مراجع تقلید وفقهای عادل اطاعت کنید که آنها راهنمایان شما هستند. در دوران غیبت کوتاه شخص معین وخاصی به وسیله خود آن حضرت انتخاب می شد ویک یک نواب اربه را امام زمان (علیه السلام) به مم نیابت مخصوص نصب کرده وبه مردم معرفی نمودند. اما از هنگامی که غیبت دوم آغاز شد، شخص معینی را به عنوان نماینده انتخاب نفرمودند، بلکه با یک فرمان عمومی، نشانه های نایبان خویش را اعلام نمودند ونیابت آنها را بطور عمومی وکلی امضا کردند.
دانشمند بزرگوار شیعه، مرحوم صدوق در صفحه 484 کتاب ارزشمند کمال الدین نامه ای را از حضرت ولی عصر (علیه السلام) که در پاسخ سوالات اسحاق بن یعقوب صادر فرمودند، نقل کرده ودر ضمن آن، چنین آمده که امام زمان (علیه السلام) به اسحاق بن
یعقوب فرمودند: در حادثه ها ورویدادهایی که واقع شده به کسانی که احادیث وگفتار ما را نقل می کنند، رجوع نمایید، زیرا آنها حجت من بر شما هستند ومن حجت خداوند بر آنها هستم.
ششمین امام شیعیان حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند: هر یک از فقها ودانشمندان شیعه که دارای چهار نشانه باشد، باید مردم عوام از او تقلید نموده ودستورات واحکامش را اجرا کنند:
1- خود را - از گناهان وزشتیها - مصون دارد.
2- از دین خود محافظت کند.
3- با هوسها وخواسته های ناروان خویش، مبارزه ومخالفت نماید.
4- فرمانبردار دستورات مولایش باشد ودقیق از فرمان امام زمانش اطاعت کند. کسانی که بیان کننده گفتار پیغمبر وامامان (علیهم السلام) باشند وفقیه وآگاه به قوانین دین بوده، این چهار نشانه را داشته باشند، نمایندگان عمومی حضرت مهدی (علیه السلام) هستند، که آنان را نواب عامه نامند، یعنی در عصر غیبت طولانی، مردم عامی باید به آنها مراجعه کنند، احکام ووظایف زندگی خود را از ایشان بگیرند ودستوراتشان را اطاعت نمایند.
راز پنهان زیستی
نهان زیستی حضرت مهدی (علیه السلام)، دارای اسرار فراوان وسرشار از مصالحی است که اگر بشر، در اثر جهل وبی خبری، نتواند به همه آنها پی ببرد، نباید به انکار بنشیند، زیرا قطرات کوچک دانش انسان، در برابر اقیانوس بی کران جهل ونادانیش، بس اندک است. اما یکی از مهمترین علل پنهان زیستی آن حضرت، ناشایستگی وعدم لیاقت مردم است.
امام زمان (علیه السلام) باید زنده بماند تا آرمان الهی یعنی حکومت عدل اسلامی را در جهان تحقق بخشد، پس باید پنهان گردد تا از سوء قصدهای جباران در امان باشد. زیرا ستمگران یکپارچه برای کشتن او بسیج شدند وتمام نیروهای شیطانی خود را در راه شناسایی وقتل آن حضرت بکار گرفتند.
بنابر این، علت اساسی غیبت حضرت حجت (علیه السلام)، عدم اطاعت مردم از آن بزرگوار است. بدیهی است که اگر تمام امت، از ولی خدا، فرمانبرداری وحمایت کنند، او هم زمام امور جامعه را بدست گرفته، رهبری خلق را عهده دار می گردد. اما اگر جاه طلبان ودنیا پرستان، به جای
اطاعت از حجت خدا، به مخالفت با او برخاستند، وی نیز به جای اداره اجتماع وتصدی شوون کشور، منزوی می شود وبه اعمال وعبادتهای خود مشغول می گردد.
چنانکه وقتی مردم، بعد از رحلت پیامبر اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم)، بجای حمایت وپیروی از نخستین جانشین بحق ووصی بزرگوارش حضرت علی (علیه السلام)، آن امام مظلوم را تنها گذاشتند، حقش را ربودند، همسر پاکدامنش را که درخت رسول خدا ودارای مقام عصمت بود، آرزند وکشتند، در نتیجه، امیر مومنان (علیه السلام) نیز خانه نشین شد، وبه عبادت وکارهایی از قبیل پرورش نخلستانها وتربیت درختان پرداخت. نهان زیستی امام زمان (علیه السلام) نیز بر همان معیار وبه همان جهت است که جد مظلومش علی (علیه السلام) را منزوی ساخت.
همان ادامه حکومت ظالمان، که حضرت حسین (علیه السلام) را به شهادت رساند، هفتمین پیشوای معصوم شیعه، امام کاظم (علیه السلام) را در اعماق زندانها، به زیر شکنجه کشاند، وفرزند عای مقامش حضرت رضا (علیه السلام) را، با زهری کشنده، مسموم ساخت، باعث شد که حضرت بقیه الله ارواحنا فداه نیز غایب شود تا جانش از شر دژخیمان حکومتهای بیدادگر، در امان باشد.
فایده امام در دوران غیبت
ممکن است بعضی گمان کنند در دوران غیبت، که هیچ کس حضرت ولی عصر (علیه السلام) را نمی بیند وصدایش را نمی شنود، وجود آن حضرت برای مردم فایده ای ندارد. در حالی که چنین پنداری، یک اشتباه بزرگ وناشی از جهل ونادانی است.
درست است که حضرت مهدی (علیه السلام) به فرمان خداوند جهان از دیده ها پنهان شده وبرای آنکه طاغوتیان وستمگران، وجود مقدس آن نجات بخش جهان را از بین نبرند، زندگی مخفیانه ای را آغاز نمود، اما همین وجود پنهان از مردم، اثر حیاتی ونقش مهمی در زندگی انسانها وتمام جهان هستی دارد. شما حتما روزهای ابری زمستان را دیده اید.
آیا در روزهای ابری که خورشید پشت ابرها قرار می گیرد ودیده نمی شود، می توان گفت: آفتاب هیچ فایده ای برای مردم ندارد؟ آیا می شود گفت: روزهای ابری زمستان، با شبهای تاریک هیچ فرقی ندارند؟ قطعا نه. ما می دانیم که همان روزهای ابری هم، به خاطر وجود خورشید روشن است، گر چه ابرها آسمان را پوشانده اند وچهره پر نور خورشید را از چشمهای ما بنهان ساخته اند، ولی گرمای آفتاب، از پشت همان ابرها به ما می رسد، نورش به همه جا می تابد وجهان
را روشن می کند.
در ایام غیبت هم، گر چه خورشید درخشنده وجود مقدس حضرت مهدی (علیه السلام) در پشت ابرهای غیبت قرار گرفته ودیده نمی شود، اما نور لطف ومحبتش، همه جا می تابد وتمام جهان هستی را دوام می بخشد. اگر او نبود، جهان باقی نمی ماند.
اگر او نبود، دیگر زمین به دور خورشید نمی چرخید. تمام عالم را خداوند به خاطر وجود آن حضر آفریده است، وبه خاطر او است که انسانها زنده اند وجهان آفرینش بر پا است. اگر وجود مقدس امام زمان (علیه السلام) حتی در پشت پرده غیبت هم نباشد، خورشید تاریک می گردد. ماه می میرد. ابر نمی بارد. دریاها خشک می شود. انسانها نابود می گردند. زمین متلاشی می شود، وخلاصه تمام آفریده ها ومخلوقات، از بین می روند. اگر ما زنده ایم وحرکت داریم، اگر زمین وماه وخورشید باقی هستند، همه به خاطر وجود حضرت ولی عصر (علیه السلام) است.
در همان نامه ای که از ناحیه مقدسه حضرت، به اسحاق بن یعقوب نقل شد، امام زمان (علیه السلام) درباره اثر وجود مبارکشان در دوران نهان زیستی خود، فرمودند: واما وجه الانتفاع بی فی غیبتی فکالانتفاع بالشمس اذا غیبتها عن الابصار السحاب. یعنی: استفاده کردن وبهره مند گردیدن - خلق - به سبب وجود من، در زمان غیبت وزندگی پنهانی ام، بسان سود جستن
ونفع بردن به وسیله خورشید است، وقتی که ابرها، آن را از دیده ها نهان ساخته اند.
در دعای عدیله نیز آمده است: بیمنه رزق الوری وبوجوده ثبتت الارض والسماء.
یعنی: به برکت آن حضرت، به مخلوقات روزی رسد، وبه خاطر وجود آن بزرگوار، زمین وآسمان، استوار گردد. بنابر این تمام جهان، مثل یک بدن است که قلب طپنده آن، وجود امام زمان (علیه السلام) است، اگر قلب نباشد، تمام بدن می میرد ومتلاشی می شود. اگر حضرت مهدی (علیه السلام) نباشد، همه عالم نابود می گردد.
هر عضوی که ارتباطش با قلب بیشتر باشد، شاد ابتر است. هر عضوی از اعضاء بدن که پیوندش با قلب قطع شود وخون به آن نرسد، فاسد گشته ومی میرد.
هر انسانی هم که به یاد امام زمان (علیه السلام) باشد، او را دوست بدارد ودستوراتش را اطاعت کند، خوشبخت وسعادتمند است. هر کسی هم که ارتباط با حضرت ولی عصر (علیه السلام) نداشته باشد، او را نشناسد، فرمانش را نشنود، برای ظهور آن حضرت دعا نکند وبه یاد او نباشد، مثل یک عضو فاسد ومرده است که هرگز به سعادت وفضیلت نخواهد رسید.
ساعت 8 بعد از ظهر، با یکی از بستگان، در نقطه معینی از خیابان وعده داشتم تا همراه او، به دیدار یکی از اساتید بروم. سر ساعت مقرر، در محل حاضر شدم، اما او نیامده بود.
پنج دقیقه گذشت، خبری نشد. یک ربع ساعت سپری شد، باز هم نیامد. نگران شدم. منتظر بودم. گاهی قدم می زدم، گاهی در پیاده رو می ایستادم: گاهی کنار جدول خیابان می رفتم وگردن می کشیدم وتا آخرین نقطه خیابان چشم می انداختم، شاید پیدا شود، الان برسد، به صفحه ساعت نگاه می کردم، چه می توان کرد؟ راستی انتظار با روح آدمی چه می کند؟! نزدیک نیمه شب بود که او را برای جراحی، به اطاق عمل بردند.
من ویکی دیگر از بستگان، پشت در اطاق عمل، به انتظار ایستادیم. هر چه بیشتر می گذشت، انتظار واضطراب ما شدیدتر می شد، لحظه شماری می کردیم، به در اطاق عمل چشم دوخته بودیم، هر آن منتظر بودیم که در گشوده شود وبیمار را از اطاق
جراحی، بیرون آورند. نه میل به غذا بود ونه توان استراحت وخواب، وجود ما سراسر انتظار بود واضطراب، انتظار بود وامید، انتظار بود وانتظار.
شاید برای شما هم نظیر این حوادث، اتفاق افتاده باشد. می توانید برای چند دقیقه، آن حالت انتظار شدید را به یاد آورید. می توانید حال دهها منتظر را در ذهن خود ترسیم کنید.
حالت شخصی که عزیزی در سفر دارد، ساعت فرود هواپیما رسیده، اما هنوز خبری نشده، او در سالن فرودگاه، به انتظار ایستاده ولحظه شماری می کند. حالت پدر ومادری که چند ساعت از تعطیل مدارس گذشته، اما هنوز عزیزشان به خانه برنگشته وآنها چشم به راه دوخته اند. حالت غریقی که در میان دریا افتاده، به انتظار رسیدن یک قایق نجات، دست وپا می زند وبرای ادامه حیات، به هر طرف می نگرد وبا امیدمندی، منتظری یک نجات بخش است.
یکی منتظر، در زمان غیبت حضرت مهدی (علیه السلام)، نیز چنان حالی دارد. لحظه شماری می کند. به هر سو می نگرد تا شاید نشانی از یار بیابد. هرگز به وضع موجود راضی نیست ودل نمی بندد. می داند که عدل جهانی، جز به دست حضرت بقیه الله ارواحنا فداه تحقق نمی پذیرد، وهیچ یک از مکاتب بشری، توان انجام آن وعده الهی را که ویژه ظهور امام عصر (علیه السلام) است، ندارند.
درباره ارزش انتظار ظهور دولت بحق پایدار مهدوی، ومقام وفضیلت شخص منتظر، اخبار فراوانی از اهل بیت عصمت وطهارت (علیهم السلام) رسیده است. در صفحه 644 کتاب کمال الدین از رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) نقل شده که فرمودند: افضل اعمال امتی انتظار الفرج من الله (عزّ و جلّ): بهترین رفتار امت من، انتظار گشایش از جانب خداوند است.
در جلد 52 کتاب بحار الانوار صفحه 126، از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده که فرمودند: هر یک از شما که در انتظار ظهور باشد واز دنیا برود، همچون کسی است که همراه قائم (علیه السلام) در خیمه آن حضرت باشد. آن گاه مکثی کرده وفرمودند: نه، بلکه مانند کسی است که در رکاب آن حضرت، شمشیر بزند، سپس فرمودند: نه، به خدا سوگند، به سان کسی است که در خدمت رسول خدا، به شهادت رسیده باشد.
در صفحه 287 کتاب کمال الدین از پیامبر عالی قدر اسلام نقل شده که فرمودند: افضل العباده انتظار الفرج: بالاترین وبرترین عبادتها، انتظار گشایش - به ظهور دولت حقه آل محمد - است.
در صفحه 200 کتاب غیبت نعمانی حدیثی از امام ششم (علیه السلام) است که ابوبصیر گوید: روزی حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند: آیا به شما اطلاع دهم از چیزی که خداوند هیچ عملی را نمی پذیرد مگر به خاطر آن؟ گفتم: آری. فرمودند: گواهی به اینکه معبد بحقی غیر از خدای یکتا نیست.
وحضرت محمد (صلی الله علیه وآله وسلم) بنده وفرستاده او است. واقرار به آنچه خدا فرمان داده، وولایت ومحبت ما خاندان، وبیزاری از دشمنان ما وتسلیم در پیشگاه آنان، - یعنی خدا وپیامبر وامامان (علیهم السلام) - وپرهیزکاری وکوشش وآرامش وانتظار قائم (علیه السلام).
سپس فرمودند: برای ما، دولت وحکومتی است که هر زمان خدا اراده کند، فرارساند. آن گاه افزودند: هر که دوست دارد از یاران حضرت قائم (علیه السلام) باشد، باید در انتظار به سر برد وبر اساس تقوی واخلاق پسندیده رفتار کند. او منتظر است که اگر با این حال، از دنیا برود وقیام حضرت قائم، بعد از وفات او باشد، پاداش یاران آن حضرت را خواهد داشت که در زمان ظهور به خدمتش رسند. پس بکوشید وانتظار کشید. گوارا باد بر شما ای گروه در رحمت واقع شده.
ویژگیهای منتظر
کسی که در انتظار دیدار حضرت بقیه الله ارواحنا فداه به سر می برد ومنتظر قیام جهانی آن بزرگوار است، نشانه هایی دارد. چنین نیست که هر مسلمانی، در ردیف منتظران واقعی حضرت مهدی (علیه السلام) باشد یا هر که نام مقدس مولا را بر زبان راند، در حقیقت نیز، از یاران حضرتش محسوب گردد.
(نه گرفتار بود، هر که فغانی دارد * * * ناله مرغ گرفتار، نشانی دارد)
شیعه ای که دارای روح انتظار است، ویژگیهایی دارد که او را از نظر ظاهری وباطنی ودر شوون مادی ومعنوی، ممتاز می سازد. او به یقین می داند عدل جهانی، جز به دست امام عصر (علیه السلام) تحقق نیابد، وهیچ کدام از حکومت های بشری ومدعیان اصلاح وعدالت گستری، از عهده انجام آن بر نمی آیند.
بدیهی است که هر قومی، برای رسیدن به مقام وقدرت، هزاران وعده می دهند ومردم را با نویدهای عدالت خواهی وعدل پروری، به حمایت از خویش وا می دارند. اما وقتی به ریاست وثروت رسیدند، راه طغیان وستم می پویند وبه دنیا پرستی، خوشگذرانی، تجمل گرایی، جاه طلبی وخود محوری دچار
می شوند. یک مثل معروف می گوید: قدرت، انسان را فاسد می کند، اما قدرت مطلقه، انسان را مطلقا فاسد می سازد.
انسانهای تزکیه نشده، با رسیدن به پول ومقام، راه تقوی وعدالت را گم می کنند، وچه بسا مردمان پاک دلی که در جوی ناسالم وفضایی فاسد قرار گرفته، چنان مقهور اوضاع وشرایط می گردند که از اجرای عدل وانصاف، عاجز می شوند. عدالت جهانی، کاری بس عظیم ودشوار است که جز با قدرت انسانی آسمانی که برگزیده الهی ودارای علم وعصمت وهمه کمالات معنوی باشد، به ثمر نخواهد رسید.
فقیه بزرگوار شیعه مرحوم شیخ مفید در صفحه 706 کتاب ارشاد ومرحوم طبرسی در صفحه 462 کتاب اعلام الوری ضمن حدیثی نقل می کنند که فرمود: ان دولتنا آخر الدول ولم یبق اهل بیت لهم دوله الا ملکوا قبلنا، لئلا یقولوا اذا راوا سیرتنا: لو ملکنا سرنا مثل سیره هولاء، وهو قول الله (عزّ و جلّ) والعاقبه للمتقین: دولت وحکومت ما، آخرین دولتها است. وهیچ خاندانی که داعیه حکومت دارند، باقی نمانند جز آن که قبل از ظهور دولت ما، به قدرت رسند، تا زمانی که برنامه وشیوه سلطنت ما را می بینند، نگویند: اگر ما هم به قدرت رسیده بودیم، به روش این دودمان رفتار می کردیم.
واین است معنای سخن
الهی که می فرماید: فرجام کار، از آن تقوی پیشگان است. در صفحه 123 کتاب تاریخ ما بعد الظهور روایتی از کتاب غیبت نعمانی نقل شده که امام صادق (علیه السلام) فرمودند: ما یکون هذا الامر حتی لا یبقی صنف من الناس الا وقد ولوا من الناس، حتی لا یقول قائل: انا لو ولینا لعدلنا، ثم یقوم القائم بالحق والعدل: ظهور حضرت مهدی (علیه السلام) فرا نمی رسد تا آن که هیچ گروه از مدعیان اصلاح وحکومت باقی نمانند مگر بر مردم حکمرانی کنند، تا دیگر هیچ کس نگوید: اگر ما هم فرمانروایی می کردیم، به حق وعدالت رفتار می نمودیم، سپس حضرت قائم (علیه السلام) به عدل وداد، قیام خواهد کرد.
دومین ویژگی یک منتظر حقیقی این است که نسبت به وجود مقدس امام عصر (علیه السلام) وظهور آن حضرت، ایمانی محکم واعتقادی استوار دارد وپیوسته قیامش را انتظار می کشد. او چنان که در روز روشن، وجود تابناک خورشید را باور دارد، به وجود نورانی حضرت حجت ارواحنا فداه یقین دارد ودر ایمان به آن حضرت، هرگز دچار تردید وتزلزل نگردد.
در جلد اول کتاب اصول کافی صفحه 338 نقل شده که مفضل بن عمر گوید: خدمت امام صادق (علیه السلام) مشرف شدم. جمعی نیز در خانه آن حضرت شرفیاب محضرش بودند. من گمان بردم روی سخنش، با آنان است، امام فرمودند:
به خدا سوگند، قطعا صاحب الامر، از بین شما غایب گردد وچنان گمنام شود که (وجودش مورد انکار قرار گرفته ودرباره اش) گفته شود: از دنیا رفت، نابود گشت، در کدام دره افتاد. آن گاه شما (در اثر فتنه ها، دچار تزلزل واضطراب شده) سرنگون گردید، بسان کشتی طوفان زده ای که گرفتار امواج خروشان دریا شده، واژگون گردد.
هیچ کس (از آن فتنه ها وشکست ها) نجات نیابد مگر کسی که خدا از او پیمان گرفته، ایمان را در دلش نوشته واو را به وسیله روح (منسوب به) خود تایید وتقویت کرده باشد. بطور مسلم، دوازده پرچم اشتباه برانگیز، افراشته شوند که هیچ کدام از دیگری شناخته نگردد (یعنی حق از باطل مشخص نشود).
هنگامی که سخن امام به اینجا رسید، اشک در دیدگانم حلقه زد. وقتی امام، اشک را بر رخسار من دیدند، پرسیدند: چرا گریه می کنی؟ عرض کردم: فدایت شوم.
چگونه اشک نریزم، در حالی که شما می فرمایید دوازده پرچم اشتباه را، بر پا شوند (که حق در میان آنان گم شده) هیچ یک از دیگری بازشناخته نگردد. در این هنگام، حضرت به اشعه خورشید که از پنجره به درون اطاق تابیده بود، اشاره کرده وفرمودند: آیا این پرتو آفتاب، آشکار است؟ عرضه داشتم: آری.
امام فرمودند:
امرنا ابین من هذه الشمس: امر ما - یعنی مساله ظهور دولت حقه آل محمد به دست حضرت قائم (علیه السلام) - از این آفتاب هم، روشنتر وآشکارتر می باشد. نیز یک منتظر شیفته، می داند که مساله ظهور حضرت بقیه الله (علیه السلام) ناگهانی است وهر آن، ممکن است انقلاب جهانی او فرارسد.
خود آن حضرت در نامه ای که به مرحوم شیخ مفید نوشتند، فرمودند: فان امرنا بغته فجاه(1): ظهور ما، ناگهانی وآنی فرارسد. در صفحه 30 کتاب منتخب الاثر ضمن روایتی امام مجتبی (علیه السلام)، از رسول اکرم (صلی الله علیه وآله وسلم) نقل کرده اند، که وقتی امام حسن (علیه السلام) پرسیدند: قیام قائم ما اهل بیت، کی فرارسد؟ رسول خدا فرمودند: انما مثله کمثل الساعه ثقلت فی السموات والارض لا یاتیکم الا بغته: مثل قیام حضرت قائم (علیه السلام)، همانند قیامت است که در آسمانها وزمین، گران باشد، - ظهور آن حضرت - فرا نخواهد رسید مگر آنی وناگهانی.
(1) احتجاج طبرسی، جلد دوم، صفحه 324.
یک منتظر دلباخته، که مساله ظهور امام زمان (علیه السلام) را بدان گونه ناگهانی می داند، لحظه به لحظه، چشم به راه است وهر صبح وشام در انتظار قیام.
مرحوم شیخ صدوق در صفحه 337 کتاب کمال الدین از امام صادق (علیه السلام) نقل کرده که فرمودند: فتوقعوا الفرج صباحا ومساء: باید هر صبح وشب، در انتظار ظهور وگشایش باشید.
در جلد دوم کتاب مکیال المکارم صفحه 157، نیز از حضرت صادق (علیه السلام) نقل شده که فرمودند: وتوقع امر صاحبک لیلک ونهارک: باید شب وروزت، منتظر فرارسیدن ظهور صاحب خود باشی.
این گونه تعبیرها، که هر صبح وشام، چشم به راه باشد، یعنی: منتشر شیفته، پیوسته در انتظار دیدار مولای خویش است وهمه ساعات ولحظاتش، با یاد او وانتظار ظهور او سپری می گردد. اینک نیک بنگرید وژرف بیاندیشید، منتظر دلباخته وهجران کشیده ای که:
1- وجود مقدس امام دوازدهم، حضرت مهدی (علیه السلام)، در نظر همچون خورشید تابان، روشن ومسلم است.
2- حضرتش را در زندان غیبت، محزون می بیند وجهان پر ستم را در تب وتاب.
3- اصلاح امر وتحقق ظهور مولی را در زمانی بیش از یک شب، نمی داند.
4- از همه مکاتب دنیا مایوس بوده، تمام مدعیان عدل جهانی را، از ریشه کن ساختن ظلم جهانی واجرای وعده الهی که سرشار شدن عالم از عدل وداد است، ناتوان می داند.
5- هرگز به وضع موجود راضی نبوده وپیوسته در انتظار یک تحول آسمانی است.
6- زمان تحقق ظهور وملاقات مولایش را ناگهانی دانسته، وهر لحظه، منتظر وصال محبوب ودیدار یار است.
چه حالی دارد وچگونه خود را ساخته، به پاکیها گرائیده، از سیئات اخلاقی رسته، به انجام وظایف فردی واجتماعی اش پرداخته، به دعا ونیایش برای قرب ظهور مولایش نشسته ودر شوق دیدار امام عزیزش می سوزد.
یاد امام
یاد حضرت بقیه الله (علیه السلام) ودعا برای تعجیل در ظهور مقدسش، از عالیترین عبادات، ومایه قرب به خداوند عالم است.
ای شیعیان او، چه اندازه به یاد او هستید؟ ای شیفتگان مکتبش، آیا چند ساعت یا دقیقه از شبانه روز را با یاد آن حضرت سپری می کنید؟ ای مشتاقان ملاقاتش، ای دوستداران زیارتش، ای ارادتمندان به حضرتش، چقدر مراقب هستید که خشنودیش را جلب کنید؟ چه اندازه مواظب هستید که دل آن محبوب را نرنجانید وبر خلاف رضایش، قدمی بر ندارید؟! آیا نمی خواهید به یادتان باشد وتوفیقتان بخشد؟ پس بیشتر به یادش باشید. آیا نمی خواهید در خانه تنها ونامانوس وپر وحشت قبر، در نخستین ساعات انتقال از این دنیا، لطف وعنایتش بر شما فرو بارد واز اضطرابها ووحشتهای قبرتان، بکاهد؟! پس بیشتر با او انس بگیرید.
یاد آن حضرت، آرام بخش است، نشاط آور است، سازنده وتربیت کننده است، اصلاحگر وشور آفرین است، وسیله تقرب
به خداوند وتوشه لحظه پر وحشت مرگ است. اگر صفای روح می خواهید.
اگر تزکیه نفس می طلبید. اگر قدرت مبارزه با تمایلات نفسانی ووسوه های شیطانی را جویا هستید. اگر از گناهان وخطاها پشیمان شده، در پی وسیله استغفار می گردید.
اگر برای قرب به پیشگاه الهی، واسطه می جویید. اگر به فکر درمان بیماریهای روحی وناهمواریهای معنوی افتاده اید. اگر تعالی روانی ونور باطنی می خواهید.
وبالاخره اگر کامیابی دنیا وسعادت آخرت را روی مرز ابدیت، خواستارید، راه اصلی ومسیر حقیقی، همان است که به یاد آن حضرت باشید. به او روی آورید. دست به دامان امام زمانتان شوید.
صبح وظهر وعصر وشب ونیمه شب، در همه حال، به یاد او باشید. از او بخواهید. او را بجویید. راهش را بپویید. همه چیز آنجا است. در خانه او است.
در سایه مهر او، اطاعت از او، کسب خشنودی او ویاد او است. آیا واقعا امام زمانت را دوست داری؟ آیا ممکن است کسی محبوبی داشته باشد وبه یاد او نباشد؟! آیا می توان گفت ولی عصر (علیه السلام) را با تمام وجود، دوست داریم، واسطه فیضش می دانیم، تنها ملجاء وپناهگاه ووسیله قرب به خدایش می شماریم، ولی کمتر به یاد او هستیم؟! شما در هر مقام وموقعیت اجتماعی که هستید، اگر می خواهید در تمام شوون زندگی، در همه مسائل اجتماعی وبه ویژه در سازندگی روح انسانی وشکوفایی اندیشه خود، به موفقیتهای روز افزون نائل گردید، پیوسته به یاد آن حضرت باشید.
پیوندتان را با امام زمانتان محکم کنید. ارتباطی ناگسستنی
وعمیق با حضرتش برقرار سازید. به سوی او بروید. ما معتقدیم امام داریم.
معتقدیم امام زمانمان زنده است. ما را می بیند.
فکر ما را می داند. به تمام حالات روح ما آگاه است.
فیض الهی ولطف خداوندی به وسیله او به ما می رسد. او درگاه عنایات پروردگار است. باید این در را کوبید. باید از این طریق وارد شد. او است نجاتبخش وراهگشا. یاد او است درمان کننده دردها.
پیوند با او است رمز همه موفقیتها. باید در تمام ایام به یاد آن حضرت باشیم. در هر مجلسی وبه هر مناسبتی، سخن از حضرتش برانیم. مردم را به او توجه دهیم. یادش را در اجتماع زنده نگهداریم. لا اقل روزی چند بار حضرتش را بخوانیم. به وی درود بفرستیم وعرض سلام وارادت نماییم.
دعا ودرخواست ظهور
یکی از وظایف مسلم شیعیان در زمان غیبت امام، دعا برای قرب ظهور ودرخواست تعجیل در قیام آن حضرت است. نشانه شیعه راستین آن است که در هر صبح وشام وبا هر نماز ونیاز، دست حاجت به پیشگاه خداوند رئوف می برد واز او، ظهور مولایش را درخواست می کند.
شیفته حقیقی امام زمان (علیه السلام)، در دعا برای ظهور محبوبش، اسیر الفاظ نیست، گرفتار عبارت پردازی نیست، بلکه از عمق جان دعا می کند وبا تمام وجود، دیدار امامش را می طلبد. تنها زبانش سخن نمی گوید، بلکه قلبش در هجران یار می سوزد. دلش در فراق محبوب، مضطرب است. دیدگانش در انتظار دیدار، اشکبار است وگردش زبانش در کام، همچون اشکهای غلطانش بر گونه، نشانه محبت درونی وعلاقه قلبی به مولا ومحبوب است.
در دوران تاریک وطوفان زده غیبت، تنها کسانی به راه نجات وسعادت رفته اند که پیوسته به یاد امام زمان (علیه السلام) هستند وهمواره در فراقش اشک می ریزند وبرای قرب ظهورش دعا می کنند. شیعه شیفته، بسان انسانی فارغ وبی سوز، نیایش نمی کند،
بلکه مانند عاشقی دلباخته، با دلی پر سوز وگداز دعا می کند.
او از صمیم قلب، امامش را می طلبد وبا تمام وجود برای ظهور مولایش دعا می کند. آیا می توانید حال شخص غریق را تصور کنید؟ دریا طوفانی می شود. امواج سهمگین، کشتی را زیر ورو می کنند. ابرها می غرند. باران به شدت می بارد. هوا تاریک می شود.
کشتی در میان طوفان وتلاطم شدید آبها، واژگون می گردد. سرنشینان کشتی، وحشت زده ومضطرب، به دریا می ریزند. اقیانوس بی پایان، انسانها را لابلای امواج خروشان می پیچد وبه کام مرگ می فرستد.
انسانی که در دریا گرفتار طوفان شده، کشتی اش شکسته، به دریا افتاده، ودر حال غرق شدن است، چگونه برای نجات خویش دعا می کند؟ با چه حالی خدا را می خواند وچطور از پرده دل به پیشگاهش التماس می کند؟ شیعه دلباخته، در زمان غیبت، میان موجهای پر خروش حکومتهای خود کامه، در دل دریای طوفان زده وتاریک اجتماعات فاسد بشری، کشتی سعادتش را شکسته می بیند، دل را در فراق امام ومولایش مضطرب وپریشان می یابد، وبدون یک ذره ظاهر سازی وخود نمایی، از صمیم قلب فریاد می کشد: این بقیه الله؟ وبا اشک وسوز می گوید: این المنتظر لاقامه الامت والعوج؟ کجا است مصلحی که انتظار می کشیم انحرافها وکجی ها
را راست گرداند؟ این المرتجی لازاله الجور والعدوان؟ کجا است مایه امیدی که ستم وبی عدالتی را از جهان بر چیند؟ این معز الاولیاء ومذل الاعداء؟ کجا است عزت بخش دوستان وذلیل کننده دشمنان؟ این ابن النبی المصطفی وابن علی المرتضی وابن خدیجه الغراء وابن فاطمه الکبری؟ وهمین دعاها واشکها است که شیعیان دلباخته را از تیرگیها نجات می دهد.
حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) به احمد بن اسحاق فرمودند: والله لیغیبن غیبه لا ینجو فیها من الهلکه الا من ثبته الله (عزّ و جلّ) علی القول بامامته ووفقه للدعاء بتعجیل فرجه(2): سوگند به خدا - فرزندم - دارای غیبتی خواهد بود که هیچ کس در آن دوران غیبت، از هلاکت ونابودی، رهایی نمی یابد، مگر آن که خداوند، او را بر اعتقاد به امامت وی استوار ساخته وبر دعا برای تعجیل ظهور آن حضرت، توفیقش بخشد.
دلباختگان حضرت ولی عصر (علیه السلام) وشیفتگان آن
-----------------
(2) کمال الدین صدوق، صفحه 384.
حضرت، از یاد او وجستجوی وجود شریفش، غفلت نمی ورزند. آیا ممکن است کسی شیفته او باشد وفراموشش کند؟ هرگز. وآیا می شود دلباخته جانسوزی پیوسته به یاد او باشد، به حضرتش درود وسلام فرستد، اشک اندوه ببارد، در هجرانش بسوزد، برای ظهورش دعا کند، ولی آن حضرت، او را از یاد ببرند وبه فریادهای مشتاقانه اش پاسخ نگویند؟! نه، نه، هرگز، او چشمه لطف واحسان است. او منبع جود وبزرگواری است. او باب رحمت خداوند است.