دار السلام - در احوالات حضرت مهدی (عجل الله فرجه)

دار السلام
در احوالات حضرت مهدی (عجل الله فرجه)

وعلائم ظهور وکسانی که در بیداری یا خواب به محضر مبارک آن جناب شرفیاب شده اند

نویسنده: مرحوم علامه شیخ محمود عراقی میثمی 1240-1308ق
تحقیق وویرایش: انتشارات مسجد مقدس جمکران
ناشر: قم مسجد مقدس جمکران 1383

فهرست

سخن ناشر

گفتاری از مؤلف مرحوم علامه شیخ محمود عراقی
بخش اول: در اثبات وجوب وجود معصوم در این عصر است
دلیل اول: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
دلیل دوم: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
تمثیل
دلیل سوم: در بیان اثبات وجوب وجود معصوم
دلیل چهارم: در اثبات وجوب وجود معصوم
بخش دوم: در اثبات اینکه آن معصوم حجة بن الحسن (علیه السلام) است
دلیل اول: در بیان اجماع مرکب
دلیل دوم: نص خداوند در مواضعی چند
دلیل سوم: نص حضرت خضر بر امامت آن بزرگوار
دلیل چهارم: نص حضرت خاتم انبیا جد بزرگوار آن حضرت
دلیل پنجم: نص حضرت علی در خصوص آن حضرت
دلیل ششم: امام حسن مجتبی بر امامت آن بزرگوار
دلیل هفتم: نص امام حسین بر امامت آن بزرگوار
دلیل هشتم: نص امام علی بن الحسین بر امامت آن بزرگوار
دلیل نهم: نص امام محمد باقر بر امام آن بزرگوار
دلیل دهم: نص امام صادق بر امامت آن بزرگوار
دلیل یازدهم: نص امام موسی بن جعفر بر امامت آن بزرگوار
دلیل دوازدهم: نص امام رضا بر امامت آن بزرگوار
دلیل سیزدهم: نص امام محمد تقی بر امامت آن بزرگوار
دلیل چهاردهم: نص امام هادی بر امامت آن بزرگوار
دلیل پانزدهم: نص امام حسن عسکری بر امامت آن بزرگوار
دلیل شانزدهم: ادعای امامت نمودن حضرت بقیة الله الاعظم
بخش سوم: در اثبات اینکه آن بزرگوار در این اعصار غایب ومستور از انظار وابصار است
دلیل اول: هیچ عصری خالی از معصوم نیست
دلیل دوم: در وقوع غیبت در امتهای سابقه
دلیل سوم: بر غیبت آن بزرگوار است
بخش چهارم: در شبهات خصم عنود ودفع آنها
بخش پنجم: در بیان عدم جواز ذکر اسم آن حضرت وامکان رؤیت آن جناب در زمان غیبت
مطلب اول: در بیان حرمت تصریح بنام آن بزرگوار
مطلب دوم: در امکان رؤیت آن بزرگوار است در زمان غیبت ومراد از آن زمان غیبت کبری است
باب اول: در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب وزمان ولادت وکیفیت ولادت آن بزرگوار است
فصل اول: ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت
فصل دوم: در زمان تولد وکیفیت ولادت آن بزرگوار
باب دوم: در ذکر غیبت صغری وسفرا ونواب ومعجزات امام وکسانی که بر وجه افتراء دعوای سفارت کرده اند
فصل اول: در زمان ‏غیبت آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری به خدمت آن بزرگوار فایز شده اند
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از حضرت حجة بدست بعضی از سفراء جاری شده واز خود آن بزرگوار مشاهده شده است
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن به خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزاتی از خود آن حضرت دیده اند
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که بدست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت دیده ‏نشده
فصل ششم: در ذکر اشخاصی‏ که بر وجه دروغ مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند
فصل هفتم: در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه خارج شده است
باب سوم: در ذکر غیبت کبری ومکان وبلاد واولاد آن بزرگوار وذکر اشخاصی که در بیداری یا خواب به خدمت آن جناب شرفیاب ‏شده‏اند
فصل اول: در ذکر بلاد واولاد آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر کسانی که در غیبت کبری آن حضرت را در بیداری دیده اند وشناخته اند
فصل سوم: در ذکر کسانی که آن حضرت را در بیداری دیده اند ودر وقت دیدن نشناخته‏ اند
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که آن بزرگوار را در خواب‏ دیده اند
فصل پنجم: در ذکر فضیلت انتظار فرج وفضل کسانی که در زمان غیبت هستند بر کسانی که در زمان حضور بوده اند
باب چهارم: در ذکر علامات ظهور آن بزرگوار است مشتمل بر چند حدیث
باب پنجم: در بیان زمان خروج آن حضرت وکیفیت سلطنت وخلافت آن جناب
فصل اول: در زمان‏ خروج‏ وآثار آن
فصل دوم: در کیفیت سلوک ورفتار آن بزرگوار است
فصل سوم: در ذکر حدیث مفضل
فصل چهارم: در ذکر اخباری که در باب رجعت وارد شده غیر روایت مفضل که مذکور شد
بخش ششم: در بیان نوادری از وقایع وحکایات ومعجزات وکرامات حضرت مهدی
فصل اول: در ذکر بعض موارد کشف از عالم مثال یا امثال مذکور از آن که مشتمل بر شانزده واقعه است
فصل دوم: در ذکر بعضی منامات موقظه که مشتمل بر هفده منامه است
فصل سوم: در ذکر بعضی حکایات مشابه است ومقصود ذکر جمله ای از آنها است که مشتمل بر ده حکایت است
فصل چهارم: در ذکر بعضی معجزات ائمه که مشتمل بر هشت معجزه است
فصل پنجم: در ذکر بعض کرامات باهره وخاتمه کتاب که مشتمل بر هشت کرامت می باشد

کتابنامه

سخن ناشر
بسم الله الرحمن الرحیم
السلام علی القائم المنتظر والعدل المشتهر

موضوع «مهدویت» واندیشه «ظهور وقیامِ» حضرت ولی عصر - ارواحنا لتراب مقدمه الفداء - واینکه آن بزرگوار از سلاله پاک خاندان رسالت (علیهم السلام) واز دودمان مقام شامخ ولایت، حضرت علی بن ابی طالب (علیهما السلام) واز ذرّیه پاک صدّیقه طاهره، حضرت فاطمه زهرا(علیها السلام) واز نسل سالار شهیدان حضرت حسین بن علی (علیهما السلام) است، یکی از مهم ترین مسائل اعتقادی اسلامی است.
اوضاع آشفته واسف ناک جهان، جنگ های سرد وگرم، مسابقات تسلیحاتی، صف آرایی قدرتمندان وتولید وتکثیر سلاح های جنگی وهسته ای مردم را به وحشت انداخته ونسل بشر را تهدید به نابودی می کند. طغیان غارت گران بین المللی، محرومیت روزافزون طبقات ضعیف، استمداد گرسنگان جهان، فقر وبیکاری، تنزّل اخلاق انسانی، بی رغبتی نسبت به امور دینی، روی گردانی از قوانین الهی، افراط در مادّی گری ورونق مظاهر فساد وشهوت پرستی، وجدان های زنده ودل های حساس را پریشان، وروشن بینان آگاه جهان را مضطرب کرده است.
در این میان مسلمانان آگاه - به ویژه شیعیان - از یأس وناامیدی دوری گزیده وبه عاقبت وسرنوشت بشر خوش بین هستند. آنان در انتظار روز موعود اسلام، روزی که حاکمیت در آن زمان، از آنِ امام معصوم است، روزشماری می کنند. چنین امید وانتظاری را - که از آیات قرآن وروایات متواتر قطعی نشأت گرفته - حرکتِ عظیم مردم مسلمان ایران - که به رهبری حضرت امام خمینی قدس سره آغاز وبه تشکیل نظام مقدّس جمهوری اسلامی منجر گردید، وپس از رحلت آن بزرگوار، به دست پُر توان مقام معظم رهبری حضرت آیت الله خامنه ای - دامت برکاته - هدایت می شود - تقویت نموده ودر سراسر جهان زمینه ساز ظهور حضرت مهدی (علیه السلام) خواهد بود.
کتاب گران سنگ «دار السلام» - با توجه به نوع نگارش وتألیف آن - امید ووابستگی شیعیان را به امام عصر - ارواحنا له الفداء – شفّاف تر وبادوام تر می کند. مؤلّف گران قدر این کتاب علّامه عظیم الشأن مرحوم آیت الله شیخ محمود عراقی میثمی (از احفاد میثم تمّاررحمه الله صحابه امیرالمؤمنین (علیه السلام)) با آن روحیه تقوا واخلاص وتتبّعی که داشت، سعی نموده با بیان معجزات، کرامات، مکاشفات، رؤیاهای صادقه وهمچنین با بیان آیات وروایات، شیرینی ولطافت خاصّی به مطالب کتاب بدهد، ورابطه بین امام زمان (علیه السلام) وخواننده را بسیار گرم وصمیمی نماید، تا آنجا که مطالعه کننده هنگام مطالعه برخی از داستان ها ومطالب، خود را در حضور آن حضرت احساس می کند.
آخرین چاپ این کتاب نفیس به سال 1373 ه.ق، با تصحیح آقای سید محمود زرندی انجام شده که متأسفانه خالی از اغلاط چاپی نبوده، تا آنجا که در برخی از مطالب به طور کلی غرض ومقصود نویسنده از بین رفته وبر روحیه خواننده کسالت وخستگی وتحیر حاکم می شود.
با توجّه به درخواست واقبال شیفتگان امام زمان (علیه السلام) نسبت به این کتاب، انتشارات مسجد مقدّس جمکران برآن شد کتاب مذکوررا بازبینی، اصلاح، تحقیق، ویرایش ومقابله با برخی از نسخه های قدیمی نماید، که با عنایات حضرت حجّت صاحب الزمان - ارواحنا له الفداء - بر انجام این مهم توفیق یافته، ودر عید غدیر 1424 ه.ق به پایان رسید وآماده چاپ وانتشار گردید.
بجاست در اینجا از حضرت آیت الله وافی، تولیت محترم مسجد مقدّس جمکران که با راهنمایی وارشاد خود ما را در نشر آثار مهدویت وانتظار پشتیبانی می فرمایند وآقایان کاظم ملّایی، محمد باقر مقدّسان، یحیی مقدّسان واحمد رضا فیض پور که عهده دار تحقیق، اصلاح، ویرایش وتطبیق با بعضی از نسخه ها بوده اند، تقدیر وتشکر شود. إن شاء الله خداوند زحمات همه عزیزان را ذخیره آخرتشان گرداند.
بدان امید که آن جان جانان وسرور دور از نظر ومحبوب پرده نشین، ما را آنی از توجّه وعنایات والطافش محروم نکرده وبا قلب وسیع وعطوف خود به تمامی دعاهای ما لبّیک آمین بفرماید.

مدیریت انتشارات مسجد مقدس جمکران

سخن مؤلف

حمد بی حد وثنای بی عدد یکتا خداوندی را جلّت عظمته باید وسزد که از راه افاضه وجود عرصه گاه بود را به جلویز توسن اشعه وجود، سرافراز به لباس هستی بود فرمود. ودرود نامحدود نتیجه وجود وخلاصه موجود وخاتم موعود، احمد محمود را زیبد که گمراهان وادی ضلالت را به شاهراه شریعت پس از ارشاد بهع خداپرستی ونفی اضداد وانداد وانباز هدایت نمود.
وتحیات بلا نهایات بزرگانی را از آل واولاد واحفاد او شاید که دوام جولانگاه وجود وانتظام سلسله موجود وبقاء ستایش معبود به بود ایشان بوده ومانده وخواهد بود، ان شاء الله الودود.
وبعد، ذره بی مقدار بلکه ناچیز تباه کار، بنده میثمی عاثر محمود بن جعفر بن باقر - أقال الله عثراتهم فی الیوم الآخر - بر صفحه صحیفه ضمیر منیر برادران ایمانی ودوستان وآشنایان روحانی می نگارد که چون عرصه روزگار در این اعصار از جلوه گری ولی ذی الجلال وحجّت پروردگار به سبب مصالح بی حدّ وشمار خالی، وآن بزرگوار حسب الحکم کردگار خود را از انظار اشرار، بلکه اکثر اخیار در سراپرده استتار درآورده، اگرچه شعاع وجود انورش با وجود این نقاب به رشک آفتاب عالمتاب عالم ظلمانی را منور وبرقرار وفلک دوار را با مدار داشته ونظم وتمشیت عالم فساد را به دیگری وانگذاشته ونظر یا اثرش در عالم معنی بر تمامی ذرات وجود جلوه گر وکارگزاران حضرت اقدسش در اطراف عالم به سیاست مدن واعانت درماندگان با اطلاع وخبر کارگرند.
(لولا یقیناً ذاته القراء ما بقیت أرض ولا سماء).
بلکه آثار وجود وتصرّفات آن خلاصه وجود در عرصه بود ونبود از برای هر ناقد بصیر شاهد ومشهود بود، لکن چون طول غیبت وقصور ونقصان بصیرت کلّ مسلمین، بلکه مؤمنین اثناعشری را که در ظاهر معتقد به امامت ووجود وغیبت آن بزرگوارند، به طوری غافل نموده که گویا اعتقاد ندارند، والاّ رعیت را لازم آن است که صاحبان خود را به سلطان عرضه کنند ومهمّات خود را به او رجوع دارند واز او یاری خواهند، نه آنکه اعتنا ندارند.
لهذا این حقیر سراپا تقصیر بر خود واجب داشتم که مختصر کتابی که مشتمل باشد بر امور متعلّقه به آن جناب وذکر کسانی که در امور واقعه در عصر او وغیر ذلک مما یناسبه به لغت فارسیه وبیان واضح نزدیک به فهم عوام که احوجند به ارشاد، نوشته تا آنکه باعث تذکر غافلان وارشاد گمراهان وروشنایی چشم زنده دلان ورغم انوف معاندان وکفّاره وقوف در بلده طهران، وسبب اصلاح امور این حیران سرگردان پریشان محترق به نار هجران گردد، إن شاء الله.
وچون عمده مقصود در آن، ذکر اشخاصی بود که فایز به لقای آن امام عالی مقام شده اند، مناسب آمد که موسوم باشد به «دار السلام المشتمل علی ذکر من فاز بسلام الإمام» وبنای این کتاب را بر یک مقدمه ویک خاتمه وپنج باب نهاد. والله ولی السداد وعلیه التوکّل والاعتماد.

شیخ محمود عراقی میثمی

مقدمه ی بحث

بخش اول: در اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام) در این عصر

بدان که طایفه امامیه وشیعه اثنی عشریه را اعتقاد این است که عصر تکلیف از زمان آدم تا انقراض عالَم، خالی از وجود حجت ورئیسی از جانب خدا - که معصوم باشد، یا نبی یا امام که تعبیر از آن به وحی می شود - نمی تواند بود.
پس در هر عصر وجود نبی یا وصی بر خدا واجب باشد، وچون در آن زمان وبعد از آن اعصار متأخره از وجود نبی خاتم (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نشاید ونیاید پس وجود امامی معصوم واجب باشد. مؤلف چهار دلیل را برای این مطلب ذکر نموده است.
اول، اجماع طایفه امامیه است
لکن اگر چه از ادلّه معتبره است. چنانکه در مقام خود ثابت شده، الا اینکه تمسّک به آن در این مقام نشاید.
اول به جهت آن که منکر وجوب وجود امام اهل سنّت باشند وایشان اجماع امامیه را بدون آنکه اتفاق سایر مسلمین بدان ضم گردد حجّت ندانند.
دوم آنکه حجّیت اجماع نزد امامیه از باب وجود معصوم باشد، در تمسک به آن در اثبات وجوب وجود معصوم دور لازم آید وآن باطل است.
دوم، قاعده لطف است که آن از احکام عقلیه ثابت نزد امامیه است، وتقریر آن این است که وجود امام معصوم در هر عصری که نبی نباشد مانند این اعصار لطف
است وهر لطف بر خدا واجب، پس نصب امام معصوم واجب باشد وهو المطلوب.
اما اینکه وجود امام لطف است پس به جهت آن که لطف نزد متکلمین چیزی باشد که مکلّف را نزدیک کند به طاعت ودور کند از معصیت. وواضح است که به وجود امام، حفظ احکام وسیاست مدن، واعانت ملهوف واعانت مظلوم، وتمشیت نظام وجود وریاست رعیت، وامر به معروف ونهی از منکر، واجرای حدود وتعزیرات وامثال آن می شود؛ وهر یک از امور مذکوره را دخلی تمام باشد در طاعت ومعصیت. بلکه توقف این دو امر بر اکثر امور مذکوره به طوری که بدون آن ممکن نباشد. مانند حفظ احکام ونحو آن ظاهر است وبا وجود انتفاء مقدمه وجود ذی المقدمه محال باشد.
از اینجا دانسته شد اصل وجوب لطف است که مقدمه واجب، واجب باشد.
پس بعد از آنکه طاعت وترک معصیت واجب شد مقدمه آن که وجود امام است که مصدر شئونات مذکوره خواهد شد واجب باشد.
از اینجا دانسته شد که اگر همه الطاف را هم واجب ندانیم مانند صحت ومرض وفقر وغنا وعزّت وذلت ومردن ارحام واولاد ومثل آنچه که گفته اند در خصوص نصب امام، چاره ای از قول بوجوب آن، به جهت حفظ احکام واقامه حدود وتمشیت نظام نداریم. زیرا آن مقدمه طاعت وترک معصیت باشد ومقدمه واجب به ضرورت عقل واجب باشد.
در خصوص این مقدمه که بر ترک آن، تکلیف بما لا یطاق لازم آید، زیرا امتناع واجب از جانب خدا باشد نه از جانب بنده. واگر گفته شود که وجود سلاطین از برای نظم ونظام وسیاست مدن ومثل آن، ووجود علما از برای حفظ احکام باشد. جواب آن است که متکفل این امور باید به حکم عقل معصوم باشد تا آنکه در حفظ احکام نسیان، ودر آن وغیر آن خطا نکند ودر علما وسلاطین خطا روا باشد.
از این جا دانسته شد که نصب امام از جانب رعیت - چنانکه عامه گویند - نشاید، زیرا که عصمت را غیر از خدا کسی نداند. پس باید نصب امام از جانب خدا باشد.
دلیل اول: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
اگر گفته شود که امکان شیء وقوع آن است، وما می بینیم که امروزه که زمان غیبت است وامامی ظاهر نیست، این امور به دست سلاطین وعلما جاری می شود وخدا آنها را به عهده کفایت ایشان گذاشته است واگر در آن نقصی بر حکمت خدا بود جاری نمی کرد.
در جواب می گوییم که این نقص وعیب بر رعیت لازم آید که سبب استتار وغیبت امام شده اند، نه بر خداوند. زیرا که او نصب فرموده وخوف از رعیت [= مردم] سبب غیبت شده است.
چنانکه خواجه رحمه الله فرموده که: «وجوده لطف وتصرفه لطف آخر، وعدمه منّا»(1) به این معنا که وجود امام لطف است؛ وتصرف او در امور، لطف دیگری است؛ وعدم آن تصرف، از ما است؛ زیرا که خوف از ما سبب استتار شده است.
پس بر خدا نصب امام واجب باشد تا آنکه حکمت تمام شود، وخلاف لطف لازم نیاید وحجت بالغه ناقص نگردد، وعدم تصرف مسبب از سوء اختیار رعیت باشد. پس مناقض غرض از نصب امام نباشد وعدم وجوب نصب بر خدا لازم نیاید، بلکه در هر حال نصب امام واجب باشد. «لِیلْهِلکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَینَهٍ ویحیی مَنْ حی عَنْ بَینَهٍ»(2).
وبالجمله قاعده لطف مقتضی وجوب وجود معصوم است در هر عصر، ووجوب وجود امام است در این عصر، که بعد از نبی خاتم است. واگر انسان عاقل اندکی تأمل کند وتفکر نماید در کیفیت خلق خود، وترتیب جوارح واعضاء، وتدبیر مایحتاج وغذا وغرض اصلی از وجود خود، وملاحظه مخلوقی که از برای انتظام مدار ومعاش او خلق شده نماید، می داند که حکیم علی الاطلاق همچون وجودی را بدون رئیس وحاکم وعالِم عادل نمی گذارد وحکمت بدون وجود او ناقص می ماند. بلکه وجود چنین رئیس در جمیع ازمنه واوقات لازم باشد، وعالَم وجود بدون آن قوام نیابد، ورشته وجود ونظم عالم به نبودن او گسیخته گردد.
واجمال کلام در این مقام این است که انسان را بالحس والعیان دو جزء می باشد. یکی نفس که آن را روح وجان وعقل ودل نیز گویند وآن از عالَم مجردات وملکوت باشد. که بعضی آن را عالَم امر می گویند که خداوند فرموده: «ویسْئَلُونَکَ عَنِ الرُّوح قُلِ الرُّوح مِنْ اَمْرِ رَبّی (3) واین اشاره باشد بر آن که معرفت آن به حواس ظاهر نشاید وادراک کُنهِ آن وبیان حقیقت آن به تحریر وتقریر نیاید. وبلکه معصوم (علیه السلام) فرموده که: «مَنْ عَرَفَ نَفْسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ»(4) تأیید نماید واوست جزء اشرف اعظم، بلکه حاق حقیقت بنی آدم والیه الاشاره بقول الخاتم (صلی الله علیه وآله): «ما خلقتم للفناء، بل خلقتم للبقاء»(5) بل لعله المراد بقوله تعالی: «کُلُّ شَیء هالِکٌ اِلّا وجْهَهُ»(6) یعنی وجه الشئی لا وجه الله.
بنابر قول به بقاء ارواح در نفخه اولی، بلی به چشم دل او را می توان دید وبه ملاحظه آثار بر وجود آن می توان مطلع گردید واز مشاهده منامات بر حرکات وسکنات وتصرفات وجمله از استعدادات آن اطلاع می توان یافت.
دلیل دوم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
جسم وبدن از عالَم عناصر ومادیات است. این جزء به جزء اول نسبت ذره به خروار ودرهم به قنطار است. لکن با این حال مشتمل بر عجایب بسیار وحکمت بی شمار است که بر عشری از اعشار آن کسی خبردار نشده است.
وحکمای دانای یونان با آن که در تشریح بدن انسان وفواید اعضاء واجزاء آن فکرها کرده اند، هنوز بر اندکی از بسیار مطلع نشده اند. بلکه بنقل بعض افاضل در این باب هزار ورق نوشته اند وزیاده از قطره دریا نیافته اند.
ببین حکیم تعالی بنای وجود انسان را چگونه گذاشته است. در آن به موجب حکمت بالغه، قوه نباتیه نهاده است که به آن رشد ونمو نماید وبزرگ شود مانند نباتات از درخت وغیر آن. وچون به جهت این قوه محتاج به قوت شده که بعضی از آن جزء بدن شود که بزرگ وچاق گردد وبعضی دیگر بدل ما یتحلل از بدن شود.
پس از حیوانات ونباتات برای او قوت(7) خلق کرده به آن که ابر وباد ومه وخورشید وافلاک را که آباء سبعه نامیده اند، آفریده که بر بالای امهات اربع - که خاک وآب وهوا وآتش باشد - حرکت نمایند، تا آنکه موالید ثلاثه که جمادات وحیوانات ونباتات باشند بوجود آیند ومصرف قوت وسایر مایحتاج انسان شود.
وچون وجود قوت به تنهایی در حصول غرض کفایت نکند - زیرا چه بسا باشد که انسان قُوت یابد ونخورد - شهوت ومیل به غذا را در او آفرید تا آنکه در مقام طلب قُوت برآید؛ وچون زیاده از قدر حاجت ضرر رساند، میل را به اندازه ای قرار داد تا آن که زیاده تناول نکند؛ وچون غذا را ثقلی وخلظی باشد وآن به کار بدن نیاید وماندن آن در معده سبب فساد آن شود، از برای آن آلات وموضع خروجی از مناسب ترین مواضع بدن - مانند بیت الخلاء که در مستورترین اطراف خانه بنا می شود - قرار داده است.
واز برای طبخ ونضج وتحلیل وتقسیم غذا به اجزاء بدن، آلات وادواتی آفریده مانند معده که به منزله دیگ باشد ومثل آن. چون شهوت غذا تنها کفایت نکند در تناول غذا چشم را آفریده تا آن که غذا را ببیند وبه طلب آن رود وچون چشم به مکان هر غذا پی نبرد گوش را داده که به اخبار دیگران آن را بیابد؛ وچون تمیز نافع وضار، از بارد وحار وخوشبو وبدبو وخوش طعم وبدطعم وامثال آن در کار باشد، قوه لامسه وشامّه وذائقه را آفرید تا آن که این انواع را به آنها جدا نماید؛ وچون گاهی شود که میان این پنج حواس یعنی باصره وسامعه ولامسه وشامه وذائقه اختلاف واقع شود، حس مشترک را که مغز سر باشد آفریده است تا آن که در میان این حواس حکم باشد وحکم کند.
پس هر یک از حواس خمسه مدرکات خود را به او رساند تا آن که تصدیق وتکذیب او را صواب وخطای خود بداند واگر دقیقه ای العیاذ بالله اختلاف در آن حاکم که حس مشترک باشد عارض شود، سایر حواس از کار بمانند وکوه را از کاه فرق نتوانند.
پس چگونه عالَم کبیر را بدون حاکم وامام، رشته وجود گسیخته نشود وبر مدار خود باقی ماند؟ وچگونه حکیم علی الاطلاق در عالَم وجود این امر را مرعی ندارد؟
احتجاج هشام بن حکم بر عالِم بصری در این باب وعدم خروج از او عهده جواب در کتب اصحاب مذکور است.
چون محض وجود حواس در طلب غذا کفایت نکند زیرا که وجود این حواس در سایر حیوانات بسیار شود که غذایی خورند که هلاک آنها در آن باشد. قوه عاقله را در انسان آفرید که با آن ضرر اغذیه را از نفع آن تمیز دهد، وبا آن راه تحصیل وتدبیر ترکیب اغذیه را بداند، وبعلاوه سایر امور معاد ومعاش خود را با آن منظم دارد ومعبود وخالق وپیغمبر وامام خود را به آن بشناسد وراه نجات وهلاکت خود را بداند.
وچون علم واراده در تناول غذا کفایت نکند دست را آفرید که با آن تناول نماید. وچون دست در تناول غذا از اماکن بعیده کافی نباشد پا را آفرید که بسوی غذا برود. وچون تناول غذا ووصول آن به اندرون دهن کافی نبود حلقوم ومری را آفرید از برای دخول غذا به اندرون. چون غالب اغذیه محتاج به خورد کردن باشد تا آنکه بدون مشقت داخل درون شود واستعدادِ تحلیل پیدا کند وقابل طبخ ونضج گردد، دندان را آفرید تا آنکه مانند آسیا باشد.
وچون آسیا محتاج به حرکت بود لحیین را آفرید که حرکت نماید. وچون حرکت فک بالا صدمه به اعضاء رئیسه مانند چشم وغیر آن داشته وحسن منظر را می برد به عکس متعارف در آسیا، فک اسفل را متحرک ساخت ودهن را باقوا آفرید تا آن که غذا را در وقت طحن نگهدارد.
وچون اغذیه متفاوت بود در حاجتِ به شکستن وبریدن وخورد کردن، دندان ها را سه نوع آفرید. نوعی تیز مانند رباعیات از برای بریدن، وبعضی مدور چون انیاب از برای شکستن، وقسمتی پهن چون اخراس از برای خورد کردن است.
وچون غذا به این جهات در فضای دهن متفرق گردد وتناول صعب شود زبان را آفرید تا آنکه غذا [را] جمع نماید ودر نزد طواحن اندازد تا آنکه غرض حاصل آید.
وچون بعض مطعومات خشک باشد وفرو بردن آن بدون رطوبت نشاید، در فضای دهن قوه از برای جذب رطوبت از معده وسایر اعضاء آفرید که علی الدوام با آن قوه دهن مانند چشمه آب لعاب زاید ومطعوم را به آن تر نماید.
وچون خود بخود از راه مری وحنجره به درون نزول ننماید قوایی آفرید که آن را از فضای دهن حرکت داده به درون رساند، ودر حنجره طبقات آفرید که در وقت نزول گشاده گردد، وبعد از نزولِ آن، بهم آید وفشرده گردد از برای آنکه قوه جاذبه غذا را از دهلیز مِری به قعر رساند.
وچون غذا به محض وصول به قعر معده، صالح آن نباشد که جزء بدن انسان گردد بلکه ناچار از طبخ ونضج باشد، حکیم علی الاطلاق معده را مانند دیگ آفرید تا آنکه چون غذا داخل آن شود آن را احاطه نماید، وبه سبب حرارتی که در اعضاء محیط بر معده - مانند جگر که از جانب راست بر آن احاطه دارد، وطحال که از طرف چپ آن واقع شده، ومانند شرب که در پیش آن خلق گشته، وگوشت صلب که در پس آن آفریده، وقلب که بر بالای آن خلق شده - قرار داده تا آن غذا پخته شود.
وقوه ماسکه را آفرید تا آن که مانع از نزول غذا گردد وآن را نگاهدارد، وهاضمه را خلق فرمود تا آن که در آن غذا تصرّف نماید وآن را تغییر داده مانند شیره جو سازد، تا آن که شایسته آن گردد که خود را از رخنه های تنگ به منزل رساند.
وچون غذا به این قدر طبخ، شایسته آن که جزء بدن گردد نباشد وبه علاوه در آن اخلاطی باشد که این کار را نشاید. در میان قعر معده وجگر، رگهای باریک آفرید که آنها را "ماساریقا" نامند که چون معده از کار خود فارغ شود قوه دافعه غذا را در آن رگها داخل کرده وبه روده ها فرستند تا آنکه آن را تقسیم به دو قسم نمایند. قسمی کثیف که در آن کار نباشد وآن به کمک قوه دافعه از راه امعاء یعنی روده ها به سمت پائین متوجه گردد، وقسمی دیگر لطیف که به کار آید، آن را قوه جاذبه از راه رگ های مذکوره به رگی رساند که آن را باب الکبد گویند.
پس آن رگ آن را تسلیم جگر نماید، وجگر که مشتمل بر خونی بسته وعروقی باریک ومنتشر در اجزای آن است، آن غذای لطیف در اجزاء وعروق آن منتشر گردد، وبامداد روح طبیعی که در آن آفریده در آن غذا تصرف کند وآن را طبخ دیگر بدهد وبجوشاند. پس قدری از آن، خونِ صافِ شیرینِ معتدل شود ودر روی آن خون چیزی مانند کف بایستد، وآن صفرا باشد. ودر زیر آن دردی بنشیند وآن سودا باشد. وقدری از آن طبخ تمام نیابد وآن بلغم باشد. پس قدری از صفراء به موجب حکمت با خون بماند. وقدری دیگر از جگر به مراره که زهره باشد منتقل شود به جهت حکمت است.
اما حکمت قسم اول آن باشد که با خون مخلوط شود در غذا دادن بعض اعضاء که باید جزئی صالح از صفراء در مزاج او بوده باشد تا آنکه با سهولت در رگهای لطیف داخل شود وبه منزل مقصود برسد.
وحکمت قسم دوم آن که خون از فضول پاک شود وصاف گردد تا شایستگی تغذیه مراره به آن حاصل آید.
وفایده اول آن که از راهی که از مراره به امعاء هست قدری از صفراء که از حاجت مراره فزون است به امعاء درآید تا آن که امعاء را از چرک وبلغم لزج بشوید وپاک گرداند. ودیگر آن که امعاء را وعضلِ معده را نوعی کند که در طبع تقاضای قضای حاجت حاصل گردد تا آن که آدمی به احساس آن آماده غذای حاجت شده، خود را به جایی که شایسته آن باشد برساند وجامه وبدن را آلوده ننماید. ولهذا، اگر در مجرایی که منحدر است از مراره به امعاء شدت به هم رسد قولنج عارض شود.
پس کسی که این جزئی حکمت را اهمال ننماید چگونه حکمت نصب امام را مهمل دارد وعالم کون ووجود را به عدم انتفاع از اشعه وجود او آلوده گذارد؟ «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(8).
بالجمله سودایی هم که با خون متولّد گردد نیز به دو تقسیم شود.
قسمتی از آن با خون رود به جهت ضرورتی ومنفعتی، اما ضرورت آن که با خون مخلوط گردد در تغذیه اعضائی که در مزاج آن قدری از سوداء لازم باشد مانند استخوانهاست، اما منفعت آن که خون را هم شدید وقوی می نماید.
وقسم دیگر آن است که خون از آن مستغنی باشد از راه کردن طحال که به کبد ممتد باشد داخل گردد به جهت ضرورتی ومنفعتی.
امّا ضرورت آن که خون را از فضول پاک کند تا آن که بعض آن جزء بدن وبعض دیگر غذای طحال واقع گردد.
وامّا منفعت آن که قدری از سوداء که طحال از آن مستغنی باشد از آن دوشیده شود وبه فم معده درآید که تقویت فم معده کند وآن را محکم نماید.
وبعلاوه به جهت ترشی که دارد تأثیری در فم معده نماید که شهوت غذا پیدا شود وحالت گرسنگی طاری گردد.
وامّا بلغم، پس آن با خون داخل اعضاء شود به جهت ضرورت ومنفعت. اما ضرورت آن از دو جهت است:
وجه اول آنکه اگر در نزد عضوی از اعضاء خونی که قابل آن که جزء آن عضو شود نباشد به جهت احتباس مدد آن از جانب جگر ومعده یا آن که به جهت مانع دیگر، آن بلغم بعد از نضج یافتن به تأثیر حرارت غریزیه در آن، جزء آن عضو شود.
وجه دوم آن که با آن خون ممزوج گردد وآن را قابل آن کند که جزء عضوی شود که مزاج بلغمی بوده باشد، مانند دماغ ونحو آن.
وامّا منفعت آن که اعضای اکثیر الحرکه را تر داشته باشد تا آن که به سبب حرارتی که متولّد از حرکت آن عضو می شود خستگی عارض آن نگردد که از کار خود باز ماند.
وامّا خونی که در جگر حاصل شود ونضج یافته وصاف گردید مادام که در جگر باشد از حدّ اعتدال رقیق تر باشد، زیرا که قبل از آن به ضرورتِ مرور کردن از رگ های باریک وعبور کردن از منافذ تنگ، ممزوج به این که معده از برای ضرورت طبخ غذا طلبیده بود شده، خون از جگر متوجّه به جانب اعضاء شود از فضول آن آب صاف گردد. لا علاج آن آبِ زاید از راه رگی که به جانب کلیه ها می رود با قدری از خون از برای غذای کلیه ها که با خود برمی دارد به کلیه ها نزول نماید، وپس از تغذیه کلیه، زاید آن متوجّه جانب مثانه شود؛ وپس از پر شدن، باب مثانه اقتضای افتتاح نماید وانسان احساس آن کرده، پس از یافتن محل مناسب، رگِ دهنِ مثانه را که به منزله بند آن است سست نموده از راه احلیل خارج گردد وآن بول باشد. وچه بسا که انسان مدافعه کند وبول به سبب زیادتی، قوت یافته جلو را گرفته بدون اختیار خارج گردد.
وامّا خونی که در جگر از فضول آب جدا شده، از جگر منتقل شود به رگ بزرگ، که درآمده از برآمدگی جگر که آن را "وتین" گویند وجمیع عروق از آن منشعب گردد واز آن رگ منتقل شود به رگهای دیگر که از آن رگ بزرگ جدولی منشعب گشته اند واز هر رگی از آن به رگهائی که از آن منبعث شده وهمچنین مرتبه به مرتبه وجدول به جدول سیر کند تا آن که هر ذی حقی از اعضاء، حق خود را از آن بردارد.
بعد از آنکه آن خون هضمی دیگر در رگها حاصل کرده وآن قدر مأخوذ به تأثیر قوه مغیره که در اعضاء آفریده شده بواسطه روح حیوانی، چنانکه گفته اند شبیه آن عضو شده جزء آن گردد وبدل ما یتحلل آن عضو گردد.
واما اخلاطی که در دل حاصل شود اجزاء لطیف آن به تأثیر قوه که در دل آفریده شده بخاری شود لطیف، وآن را روح حیوانی گویند زیرا که بر او افاضه قوه حیوانی شود، وبه این افاضه حامل قوه حیوانیه گردد وباعث حیات شود.
واز راه شریانات که رگهای جهنده بدنند به اعضاء، پراکنده شود وآنچه از آن به دماغ رسد در آن، اثر قوه حس وحرکت ظاهر گردد. وبواسطه اعصاب بر اعضاء پراکنده گردد. وچون در کبد افاضه قوه تغذیه در او شده بر اعضاء بواسطه او از خونی که به آنها رسیده تغذیه نماید.
وامّا رگ هائی که از جانب دل متصل به رگِ وتین به اعضاء پیوسته می شود آنها را شرائین گویند، ومتوارب نامند، ودائماً متحرک باشند وحامل روح حیوانی وقسمت کننده حیات در اعضاء بدن باشند. واز جانب دماغ به هر عضوی از بدن عصبی پیوسته باشد، وآن اعصاب دلیل روح نفسانی باشند. وآن روح، حامل قوه حرکت وحس باشد. وحرکت وحس را به اعضاء قسمت کند. واین روح نفسانی را دو خادم باشد.
یکی مدرکه ودیگری محرکه؛ ومحرکه را نیز دو خادم داده اند: یکی فاعله ودیگری باعثه که آن را شهوت وغضب گویند، وچون گوشت به تنهایی در قوام اعضای بدن کفایت نکند واجزایی صلب در بعض آنها لازم باشد که به منزله ستون بدن واعضا باشد، وبواسطه صلابت آنها آثار مقصوده بر وجود اعضاء مترتّب شود.
استخوان های خورد وبزرگ زیاده از دویست وپنجاه عدد آفریده شده، وترتیب وترکیب آنها بر وجه تدبیر وحکمت منظم شده، وزیاده از پانصد عضل از برای تدبیر حرکات مقرر فرموده است.
ودر سر، دو استخوان را که به یکدیگر متّصل گردانید به طریق نر وماده، یکی را تیز ومحدّب ودیگر را گود ومقعّر فرمود، ومحدّب را در مقعّر داخل گردانید تا آنکه اتّصال شدید شود، ودر وقت حرکت از یکدیگر جدا نشود.
ودر جوف مقعّر رطوبت لزجی قرار داد که از تماس با یکدیگر سائیده نشوند؛ وبعلاوه، اعصاب عروق را مانند طناب در اطراف آنها گردانید وآنها را در جوف گوشت قرار داد تا آن که به شدتِ اتّصال، افزون گردد وبه حرکات شدیده، انفصالِ اعضاء لازم نیاید؛ وشاید عدد آنچه دانسته شده از استخوانها وعصبها ورگها ووترها وعضلها قریب به دو هزار بشود چنانکه بعضی گفته اند.
وپس از اضافه رباطها وپرده ها وغضروف ها وعضوهائی که مرکب است، وملاحظه منافع تألیف آنها با یکدیگر، وحکمت هائی که در کیفیات تراکیب آنها مرعی گشته، عقول بشر از احاطه به عدد آنها عاجز باشد ومقدارِ مقدور، عقولِ از علمای تشریح ضبط کرده اند؛ وچگونه با آنکه هر یک از اعضاء مفرده را چون تأمل شود مرکب از اعضای کثیره باشد بعضی بزرگ وبعضی کوچکتر، به طوری که در حس نیاید؛ وبعضی سرد وبرخی گرم، وپاره ای خشک ودیگری تر، وجمله سخت ودیگری نرم، برخی ساکن وبعضی متحرک، هر یکی شکلی خاص وهیئتی مخصوص؛ ودر هر جزئی وخصوصیتی حکمتی ملحوظ. مثلاً دست را طویل
آفرید که به چیزها دراز شود، ودر آن مفصل ها را قرار داد که به جوانب مختلفه حرکت نماید، وکج وراست وپیچیده تواند شد، وسر آن را که کف باشد پهن آفرید تا آنکه در آن چیز توان نهاد، ومشتمل بر پنج انگشت نمود که با آنها چیز توان برداشت.
چهارِ آن را بر جانبی ویکِ آن را بر جانب دیگر آفرید که آن یک بر چهار برگردد ودر قبض وبسط کمک نماید؛ وکف را چنان آفرید که قبول بسط کند وکار طبق نماید، وپس قبض شود وکار مغرفه از او آید، وجمع شود به منزله گرز گردد ودفع دشمن نماید، وچون پراکنده شود پس قبض آلت گرفتن ونگاهداشتن باشد.
پس ناخن ها بر سر انگشتان قرار دارد که به آن عقدها گشایند؛ وهمچنین پاها را در بسیاری از این امور چون دست آفرید؛ ودر بعضی مختلف واحصاء جزئیات مصالح وحکَم ودقایق وفایده ای که در هر یک از کلیات اعضاء واجزاء آنها بکار برده نتوان نمود. بلکه به جمیع اجزاء وکیفیات وتدبیر وترکیب اجزاء ظاهره - مانند سر وگوش وچشم وگردن وشکم ودست وپا وسایر آنها - نتوان رسید چه جای اجزاء باطنه.
واگر جزئی از اعضاء یا اجزاء ناقص شود یا آن که کیفیت ترکیب وترتیب آن تغییر یابد بعض حکم وفواید آن دانسته گردد؛ مثل آن که انسان از بعض کارها باز مانَد یا آن که مریض گردد چه بسا که سبب
هلاکت گردد.
وبعلاوه [در] تحصیل قوت وغذا فواید غیر متناهیه دیگر از جلب ودفع مضار از هوام وسباع واعداء وغیرها ملاحظه شده که لا تعد ولا تحصی.
وبعلاوه در انسان وحیوان شهوت جماع وقوه وآلات آن گذاشته تا آنکه توالد وتناسل کنند وسلسله وجود منقطع نگردد. وبعلاوه بر هر نَفْسی جمعی از ملائک گذاشته که به صریح آیه: «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ ومِنْ خَلْفِه یحفَظُونَهُ مَنْ اَمْرِ الله»(9).
نفوس انسان را از آفات سماوی وارضی حفظ فرماید، واین جمله که مذکور گردید بعد از وجود غذا وتدبیر وترکیب آن بطوری که قابل خوردن شود، می باشد. ودانسته شد که قوت انسان لا علاج از موالید ثلاثه که حیوان ونبات وجماد است، خواهد بود. وتولّد ووجود این سه متولّد، ووجود این سه فرزند از هفت پدر - که آسمان های هفت گانه - وچهار مادر - که عناصر چهارگانه خاک وآب وهوا وآتش باشد - می شود که آن هفت، بالای این چهار، حرکت وگردش کند واین سه، متولد وموجود گردد.
پس سماوات سبع وعناصر اربعه از مقدماتِ وجود وبقاء انسان باشد، وتدبیر در خلق هر یک از اینها واجزاء واعضایشان بطوری باشد که در تصور نیاید بلکه عشری از اعشار هر جزء به گفتن نشاید. مثلاً غالب قُوت انسان وحیوان، نبات باشد. وآفریده شده در حیوان ادوات وآلات واعضا وجوارح، جمیع آن چه در انسان باعث بقاء نفس حیوانی ومقدمه غذا خوردن باشد.
بلکه در نباتات هم قوه تغذیه آفریده مانند حیوانات تا آن که عروق نبات بواسطه آن جذب غذا تواند نمود که به سبب آن نمو نماید یا آنکه میوه وثمر زاید. وچنان که انسان یا حیوان را رگها باشد که راه عبور غذا باشد. نباتات را نیز [خداوند] عروق داد بلکه مانند آنها به غذای خاص مختص نمود.
زیرا به محض گذاشتن دانه در آب یا زیر زمینِ خشک، باعث نمو آن نگردد. بلکه باید زمین نرم باشد ورطوبتی از ابر یا هوا یا دریا در آن متخلل شود، تا آن که به سبب نرمی زمین به شخم ومثل آن هوا در آن داخل گردد وحرارت آفتاب به آن برسد وبه وزیدن بادها هوای لطیف در آن اثر نماید، وهمین قدر هم در نمو دانه کفایت نکند بلکه اختلاف فصول خواهد که در وقت افشاندن هوا سرد باشد وتر، تا آنکه خشکی وصلابتِ دانه را بشکند.
وبه سبب اجتماع بخارات در زیرزمین قوه نامیه را قابل تحریک نماید وپس از آن به سبب حرارت ورطوبتِ هوای بهار وبسیاری باران وصعود بخارات، قوه جاذبه نباتی به حدّ اعتدال رسد، واجسام نباتی به حرکت نشوی انبساط پذیرد. آنگاه به سبب گرمی وخشکی هوای تابستان رطوبتی که اجزاء نباتی در هوای بهاری جذب کرده طبخ ونضج یابد ومیوه ها واجسام نباتی منعقد گردد. ورنگ وطعم آنها کامل شود.
وبه سبب سردی وخشکی هوای پائیز قوام وثبات بقاء در میوه ها پدید آید. پس اشراق کواکب واوضاع ارضی وسماوی ووزیدن بادها وباریدن ابرها وجاری شدن چشمه ها وغیر ذلک در مدد رزق ومعاش آدمی در کار، وهر یک از اینها را آلات وادوات واسباب وخدم وحشم بی حد وشمار است.

ابر وباد ومه وخورشید وفلک در کارند * * * تا تو نانی بکف آری وبغفلت نخوری
همه از بهر تو سرگشته وفرمانبردار * * * شرط انصاف نباشد که تو فرمان نبری

این جمله در امر غذا وقوت وبعلاوه حاجت انسان به آن، حاجت به لباس هم دارد. زیرا که بدن انسان لطیف وبه اعتدال نزدیک واختلاف فصول اربعه در سردی وگرمی وخشکی وتری هوا در آن مؤثر، وبه اشتداد هوا در سردی یا گرمی مزاج از حد اعتدال خارج گردد واعضاء مریض شود. پس پوشیدن بدن از آن لازم باشد بلکه هر فصلی را نوع خاصّی از لباس مناسب آن در کار باشد.
واز اینجا دانسته شد که به علاوه غذا ولباس، انسان را مسکن هم لازم است تا آنکه از سرما وگرما وبرف وباران وسایر امور ضارّه بدن انسان را حفظ نماید؛ واین همه انسان را در کار باشد بخلاف حیوانات. زیرا که در هر یک از آنها به عوض لباس چیزی مناسب حال آنان باشد. مانند پر در مرغ، ومو در گاو وخر وبُز ومثل آن، وپشم در میش ومانند آن آفریده که کافی از لباس باشد، وزمین وآب وهوا را مسکن آنها قرار داده است.
پس حیوانات در حاجت با انسان در غیر غذا شرکت ندارند بلکه چون امر حیوانات در لطافت واعتدال مانند مزاج انسان نباشد در امر غذا حاجت به تدبیر وترکیب وطبخ ندارند واکتفای به گیاه خودرو وحیوانات برّی وبحری - بدون تصرفی زاید - می تواند کرد.
بخلاف انسان که در امر غذا غالباً محتاج به تدبیر وترکیب وطبخ باشد، ونباتات وحیوانات ومیوه جات خودرو کمتر موافق مزاج انسانی باشد، ودر غالب محتاج به مغروس ومزروع آنها باشد. مانند گندم وجو وحبوبات ونباتات ومیوه جاتی که در طبخ مناسبت به مزاج انسانی داشته باشد وبدون زرع وغرس نشود.
تحصیل این نوع در عادت، محتاج به آلات وادوات وتدبیرات انسانی باشد. مثلاً تحصیل گندم موقوف است به شخم کردن زمین وپاشیدن دانه وهموار کردن وآب دادن در اوقات خاصه ومراقبت تا زمان انعقاد دانه ودرویدن وکوبیدن وباد دادن وپاک کردن وآسیا نمودن وخمیر کردن وپختن، وحصول هر یک از اینها موقوف بر امور دیگر است.
چنانکه وارد شده که آدم (علیه السلام) چون به دنیا آمد هزار ویک کار کرد تا آن که نان بخورد، وحکیم گفته: هزار کارگر باید تا آنکه نان به دست آید. وهمچنین حصول غذاهای دیگر وحصول لباس ومسکن؛ پس یک نفر از عهده این همه کار برنیاید، واگر برآید تا آن که تدبیر تمام شود عمر بسر آید.
ودر زمان اشتغال، لا علاج دیگری را خواهد تا قُوت او را کفایت نماید؛
زیرا که بدون قُوت زندگی ننماید. وبا ثبوت حاجت به او، مطلوب ما که حاجت به غیر در تحصیل قوت باشد حاصل آید.
وهمچنین باشد امرِ در تحصیل لباس ومسکن، پس دانسته شد که حصول غذا ولباس ومسکن که آدمی را در کار است موقوف بر جماعتی بسیار است که هر یک به کاری پردازند تا آنکه کفایت امر دیگری نماید به آنکه یکی برزگر شود، ودیگری آهنگر، ودیگری طحان، ودیگری خباز، وبر این قیاس تا آن که هر یک زاید عمل خود را از حاجت، به دیگری داده زاید عمل او را از حاجت، به عوض بستاند؛ ومقصود حاصل آید.
واز اینجاست که حکما گفته اند که: انسان مدنی الطبع می باشد. یعنی طبع وخُلق او به طوری شده که در گذراندن، محتاج به تمدّن واجتماع گردیده است.
واز این جهت باشد که حکیم علی الاطلاق میل وعزم واستعدادات خلق را متفاوت ومختلف گردانیده، تا آنکه به میل وقابلیت خود به کاری پردازد، ودیگری را از آن منتفع سازد؛ نه آن که جمیع مشغول یک کار شوند وکارهای دیگر را بر زمین گذارند. زیرا که اگر همه کس را میل واستعداد تحصیلِ علم مثلاً بود - که اشرف کارها است - به آن اشتغال می نمودند، کارهای دیگر را معطّل می گذاشتند. بلکه هر کس را به کار خود راغب ومایل نیز نموده است. چنانکه فرموده: «کُلُّ حزْبٍ بِما لَدَیهِمْ فَرِحونَ»(10) تا آنکه از روی شوق به آن قیام نمایند.
بلکه هر کس را به کار خود هر چند پست ودون باشد - مانند کنّاسی ودبّاغی - راضی فرموده تا کارهای دون به زمین نماند. وهمچنین بعضی را ضعیف وبرخی را قوی، وبعضی را غنی وجمعی را فقیر کرده تا آن که محتاج یکدیگر باشند، وکارهای یکدیگر را پردازند.
غنی وضعیف از خدمه فقیر وقوی منتفع شوند. وفقیر وضعیف از نعمت غنی وقوی بی نیاز، که فرمود: «نَحنُ قَسَمْنا بَینَهُمْ مَعِیشَتَهُمْ فِی الْحیوهِ الدُّنیا ورَفَعْنا بَعْضَهُمْ فَوقَ بَعْضٍ دَرَجاتٍ لِیتَّخِذَ بَعْضَهُمْ بَعضاً سُخْرِیاً»(11).
یعنی ما قسمت کردیم میان مردم معیشت ایشان را در حیات دنیا، وبعضی را بلند کردیم در درجه بالای بعض دیگر، تا آنکه بعض ایشان آن بعض دیگر را مُسخَّر خود گرداند. پس غنی فقیر را به مال مسخّر کند، وفقیر به کار غنی را به سمت خود دواند؛ وعاقل، به عقل مسخّر کند وعالم، به علم تسخیر نماید وجاهل، به مال از ایشان کسب حال ومقال کند.
وچون اختلاف اغراض ودواعی نفسانی در طبایع خَلق، ووجود حاجات وشهوات، واختلاف در قوت وضعف وثروت وفقر وغیر آن در عادت منجر به تشاح ومؤدی به جنگ وجدال ونزاع وتعدّی قوی بر ضعیف گردد - زیرا که هر نفسی سود خواهد وشاید میل به کاری کند که در نزد غیر باشد، مثل آنکه به زن غیر طمع کند یا آنکه طمع در مال غیر نماید یا آن که خواهد بر او امیر شود واو را ذلیل خود گرداند وغیر تمکین از این امور ننماید - در مقام مدافعه برآید، ورفته رفته منجر به اتلاف نفوس واموال وهتک اعراض گردد، وباعث تعطیل امور خلق شود وبازارها بسته گردد.
وفایده تمدّن - یعنی اجتماع ومعاونت - باطل گردد ونظم معاش گسیخته ومردم به سبب اختلاف مقدمات معاش بمیرند ونقض غرض لازم آید.
پس به حکم ضرورت، وجود رئیسی امین وحکیمِ قادر در کار باشد تا در امر خلق خیانت نکند، وحیف ومیل ننماید، ودفع فاسد به افسد لازم نیاید، حکیم باشد تا آن که وضعِ امورِ مواضع خود کند، وسوء تدبیر نکند، وامانت او واقعی باشد.
واما اعتبار قدرت، پس به سبب آن لازم آید تا آنکه مردم مطیع ومنقاد او باشند ومانع او در انجام تدبیرات او نشوند.
وهمچو رئیسی باید از جانب کسی منصوب باشد که عالِم بوجود این صفات در او باشد؛ وعلم بوجود این صفات، خصوص صفتِ عصمت غیر از خداوندِ عالمِ به ضمایر وسرایر، دیگری را نباشد.
پس دانسته شد که نصب همچو کسی در هر عصر از جانب خدا واجب باشد، وسلطان جابرِ جاهلِ ضعیف این منصب را نشاید، وامام منصوب از جانب رعیت از عهده این امر برنیاید، ودارای این صفات غیر از نبی ووصی نباشد. وچون به اجماع مسلمین پس از پیغمبر ما پیغمبری نشاید پس منصوب در این اعصار باید وصی وامام باشد وهو المطلوب.
پس به قاعده لطف وقاعده وجوبِ مقدمه وقاعده تمدّن که هر سه از قواعد مقرّره عقلیه می باشند وجوب وجود معصوم در این عصر لازم آمد بطوری که منصف را غیر از قبول چاره نباشد.
تمثیل
گویند که کیفیت خلقت شتر را از برای استاد حکمای یونان - افلاطون - نقل کردند، واو را گفتند: در بعض بلاد ربع مسکون حیوانی می باشد که خلقتی عجیب دارد، ویک صد من بار برمی دارد، وچون پاهای بلند دارد وبار آن سنگین باشد ونتوان بار را بر آن بست آن را می خوابانند وبار را بر پشت آن می گذارند، پس آن حیوان برمی خیزد. ودر برخواستن ابتدا به نصب دست های خود می نماید از جانب سر ودست منتصب می شود وپاهای آن با نصف دیگر بر زمین می ماند. پس چون کلّه بزرگ وگردنی بلند دارد سر را حرکت داده آن را با طول گردن، لنگر سایر بدن می کند وبرمی خیزد.
حکیم بعد از تأمّل پرسید: این حیوان زایدِ بر این که گفته شد از اجزاء حیوانات متعارفه، جزء دیگر دارد؟! گفتند ندارد. گفت: این خلقت در حکمت ناقص باشد. زیرا که حرکت دادن آن کله بزرگ با طول گردن، به طوری که بر نصف بدن به آن بزرگی ویک صد من بار زیادتی کند وآنها را بردارد باعث گسیختن اجزاء بدن از یکدیگر گردد. پس باید بر پشت این حیوان به حسب خلقت سنامی - یعنی کوهانی که آن برآمدگی پشت شتر است - باشد تا آن که پشت آن از این صدمه مأمون باشد. گفتند: آن حیوان چنان است که حکیم گفت.
مؤلف گوید: بعد از آنکه حیوان را به جهت خوفِ انفصالِ نظمِ اجزاء پشت آن بدون آفریدن کوهان نگذارند، وقوه باصره وشامه ولامسه وذائقه وسامعه را بدون حکومت حس مشترک روا ندارند، ودر جمیع جزئیات اجزاء وجوارح انسان بلکه حیوان وجماد ونبات، جزئیات دقیق حکمت را معمول دارد. بلکه [برای هر نوعی از حیوان مانند زنبور عسل ومانند آن رئیس وبزرگی از نوع خود گمارند، چگونه در حق انسان - که افضل موجودات وغرض اصلی از ایجاد موجودات می باشد - این حکمت را اهمال دارند. «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(12).
بلکه جمعی از حکماء واهل معرفت، عالَم امکان را شخص واحد وخلق واحد وموجود واحد می دانند که مرکّب از اعضاء وجوارح رئیسه وغیر رئیسه از سر وپا ودست وغیر آن باشد، وانسان کامل را که عبارت از معصوم است به منزله قلب آن می دانند. وچنانکه قوام وجود انسان وشخص بدون قلب نشود قوام عالَم امکان هم بدون امام معصوم نشاید، وچنانکه اعضاء وجوارح محکوم حکم قلبند وقلب در همه آن ها تصرف دارد، امام هم در همه اجزاء عالم تصرف دارد.
وچنان که از قلب افاضه روح حیوانی به سایر اعضا می شود کذلک [= همچنین از امام هم افاضه فیضات سبحانی به اجزاء عالم امکان می شود.
وچنان که از قلب تقسیم غذا به جمیع جوارح واعضاء می شود کذلک [= همچنین] از امام تقسیمِ ما بِهِ قَوامُ الْوجُود به خلق می شود، واخبار وآثار وفقرات زیارات مأثوره از ائمه اطهار [(علیهم السلام) هم بر این مطلب دلالت دارد.
وعلامه مجلسی رحمه الله در کتاب اعتقادات خود تصریح می کند – با این که مفاد اخبار این است - که ائمه (علیهم السلام) وسایط فیض هستند وجمیع فیوضات از خدا به ایشان واز ایشان به خلق می رسد.
دلیل سوم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
اخبار دلالت دارند بر اینکه زمین خالی از حجت معصوم نمی شود. واخبار در این مورد بسیار است. ثقه الاسلام شیخ کلینی رحمه الله در کتاب کافی به سند خود از حسین بن ابی العلاء روایت کرده که: «از حضرت صادق (علیه السلام) پرسیده: آیا می شود که در روی زمین امامی نباشد؟
فرمود: نه. عرض کردم: می شود دو امام در آن باشد.
فرمود: نه. مگر این که یکی از آن دو صامت بوده باشد»(13).
ونیز روایت کرده از اسحق بن عمار از آن بزرگوار که فرمود: «زمین خالی نمی شود مگر این که در آن امامی باشد؛ از برای آن که اگر مؤمنین چیزی زیاد نمایند رد کند، واگر چیزی ناقص کنند آن را تمام فرماید»(14).
ونیز به سند خود از عبدالله بن سلیمان عامری از آن جناب روایت کرده که فرمود: «زمین زایل نمی شود مگر این که از برای خدا در آن حجّتی باشد که حلال وحرام را بداند ومردم را به سوی خدا خواند»(15).
ونیز به سند خود از حسین بن ابی العلاء روایت کرده که گفت: «از آن بزرگوار پرسیدم که [آیا] زمین به غیر امام باقی می ماند؟ فرمود: نه»(16).
ونیز در آن کتاب به سند خود روایت کرده از ابی بصیر که امام باقر (علیه السلام) یا امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «خدا زمین را به غیر عالم نمی گذارد واگر چنین نباشد حق از باطل جدا نشود»(17).
ودر روایت دیگر از ابی بصیر امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «خدا اجل واعظم باشد از آنکه زمین را به غیر امام عادل گذارد»(18).
ونیز از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: «خداوندا! تو خالی نمی گذاری زمین خود را از حجّت خود بر خلق خود»(19).
ونیز روایت کرده از ابوحمزه که حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: «قسم به خدا! که از روزی که آدم را قبض کرده، زمین را نگذاشته مگر این که در آن امامی بوده، از برای آن که مردم به آن امام راه خدا را بدانند؛ واو حجّت باشد بر بندگان خدا، وزمین بدون امامی که حجّت باشد بر بندگان خدا نماند»(20).
ونیز روایت کرده از ابی علی بن راشد که گفت: «ابوالحسن یعنی موسی بن جعفر (علیهما السلام) فرمود که: زمین از حجّت خالی نماند، ومن والله آن حجّت هستم»(21).
ونیز روایت کرده از ابی حمزه که گفت: پرسیدم از امام صادق (علیه السلام) که زمین به غیر امام می ماند؟ فرمود: نه. اگر زمین به غیر امام بماند اهل خود را فرو برد»(22).
ونیز روایت کرده است از محمد بن فضیل که گفت: «به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کردم که زمین بدون امام می ماند؟ فرمود: نه.
گفتم: روایت شده از ابوعبدالله که بدون امام نمی ماند مگر اینکه خدا غضب بر اهل زمین یا بر بندگان کند. فرمود: در آن هنگام زمین اهل خود را فرو برد»(23).
ونیز روایت کرده از ابی هراسه که ابوجعفر (علیه السلام) فرمود که: «اگر امام یک ساعت از زمین برداشته شود زمین موج زند با اهل خود چنانکه دریا با اهل خود موج می زند»(24).
مؤلف گوید که اخبار در این باب از طرق خاصه بلکه عامه بسیار است، بلکه در جمله ای از اخبار وارد است که «اگر باقی نماند در روی زمین مگر دو نفر هر آینه باید یکی از آن دو نفر بر آن دیگری امام باشد»(25). چنانکه ثقه الاسلام کلینی در کتاب مذکور به سند خود از ابی الطیار روایت کرده که امام صادق (علیه السلام) فرمود: «اگر باقی نماند در روی زمین مگر دو نفر، باید یکی از ایشان حجت باشد»(26).
وبه روایت دیگر فرمود که: «باید یکی از آن دو نفر بر صاحب خود حجت باشد»(27).
ودر روایت دیگر فرمود که: «اگر مردم منحصر به دو نفر شوند باید یکی از آنها امام باشد؛ وفرمود که: آخر کسی که می میرد امام است تا آنکه کسی بر خدا حجت نداشته باشد که او را خدا بدون حجت گذاشته»(28).
ودر این معنی هم روایت بسیار است واگر نباشد مگر روایت مسلَّم بین الفریقین که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «مَنْ ماتَ ولَمْ یعْرِف إِمامَ زَمانِهِ فَقَدْ ماتَ مَیتَهَ الجاهِلِیهِ»(29). در این باب کفایت کند. زیرا که معنی روایت این است که هر کس بمیرد وامام زمان خود را نشناسد مانند اهل جاهلیت مرده، یعنی بی دین مرده است. واگر وجود امام واجب نبود وجوب معرفت او، چه معنی داشت وچگونه می شد. پس معرفت امام بدون وجوب وجود او نشاید ووجود او واجب باشد وهو المطلوب.
دلیل چهارم: بر اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام)
آیه شریفه «اِنَّما اَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ»(30). به درستی که تو ای محمد! انذار کننده بندگان من هستی، واز برای هر گروهی از بندگان من که در اعصار متأخره از عصر تو باشند هدایت کننده ای باشد؛ وپس از آن که در هر عصری از جانب خدا هدایت کننده یعنی امامی واجب باشد پس عصر تکلیف خالی از امام نباشد.
گفته نشود که مراد از قوم ممکن است که قوم به حسب مشخصات دیگر باشد که در هر زمان تعدد قوم بشود، نَه قوم به حسب مشخص زمانی تا آنکه تعدد آن بدون تعدد زمان نشود. زیرا که گوییم بنا بر اول کذب لازم آید. زیرا که از برای هر طایفه وگروهی در عصر پیغمبر مانند پیغمبر - چنانکه ظاهر مقابله است - هدایت کننده ای نبود.
وهمچنین در اعصار متأخره، پس باید مراد از هادی امام، و[مراد] از قوم اهالی اعصار باشد؛ چنانکه در اخبار بسیار اشاره به آن شده است.
مثل روایت فضیل که گفت: سؤال کردم از امام صادق (علیه السلام) از قول خدای عز وجل که فرمود: «اِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ». فرمود: هر امامی هادی قرنی باشد که آن امام در آن قرن می باشد(31).
ومثل روایت برید عجلی از ابوجعفر (علیه السلام) که فرمود: در معنی آیه که رسول الله (صلی الله علیه وآله) منذر است، واز برای هر زمانی از ما هدایت کننده ای باشد مردم را به آنچه او [= رسول خدا] از جانب خدا آورده. بعد از آن فرمود که: هادیان بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله) علی (علیه السلام) باشد پس [از او] اوصیاء، واحداً بعد واحد(32).
ودر روایت ابوبصیر، امام صادق (علیه السلام) فرمود: منذر رسول الله (صلی الله علیه وآله) باشد وهادی علی (علیه السلام).
بعد از آن فرمود: یا ابابصیر! آیا امروز هادی هست؟ ابوبصیر عرض کرد: فدایت شوم زایل نشود از شما هادی بعد از هادی تا آنکه به تو رسید.
فرمود: خدا تو را رحمت کند ای ابوبصیر! اگر بودی که آیه ای که بر مردی نازل شد آن مرد که بمیرد آن آیه بمیرد کتاب هم باید بمیرد، لکن کتاب زنده باشد وجاری شود در حق کسانی که باقی باشند، چنانکه جاری شد در حق کسانی که رفتند(33).
واز جمله آیات آیه شریفه «یا اَیهَا الّذینَ امَنُوا اَطیعُوا الله واَطیعُو الرَّسُولَ واُولِی الْاَمْرِ مِنْکُمْ»(34) باشد. زیرا وجوب اطاعت اولو الامر وجود او را لازم دارد.
هکذا آیه «فَاسْئَلُوا اَهْلَ الذِّکْرِ اِنْ کُنْتُمْ لا تَعْلَمُونَ»(35) بنابر آنکه از اهل ذکر واولو الامر، ائمه (علیهم السلام) مراد باشد، الی غیر ذلک از آیاتی که متکلمین در این باب استدلال کرده اند واین مختصر را ذکر آنها مناسب نیست.
پس از مجموع ادله اربعه، وجوبِ وجودِ معصوم در هر عصری از اعصارِ زمان تکلیف تا روز قیامت ثابت گردید.

بخش دوم: در اثبات اینکه آن معصوم، حجّه بن الحسن (علیه السلام) است

توضیح ودلیل اول تا سوم
مقدمه: فصل دوم در اثبات اینکه آن معصوم، حجّه بن الحسن (علیه السلام) است
در اثبات وجوب وجود معصوم (علیه السلام) در این عصر
در اثبات اینکه معصومی که وجود آن واجب است در این عصر،
امام است نه پیغمبر وآن امام حجه بن الحسن العسکری (علیه السلام) باشد، نه امام دیگر اما آنکه او حجه بن الحسن العسکری (علیه السلام) امام است نه پیغمبر پس به ضرورت وبینه که پس از سید انبیاء (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نشاید وبه اعتراف خصم؛ وامّا آنکه آن امام محمّد بن الحسن العسکری (علیه السلام) است،
پس دلیل بر آن چند وجه باشد.
دلیل اول
اجماع مرکب [می باشد.] زیرا که بعد از آن که ثابت گردید - به ادله سابقه - که در هر عصری وجود معصومی واجبست، پس به اتفاق شیعه وسنی غیر از آن بزرگوار کسی نیست که در این عصر شایسته امامت باشد. «فهو الامام المعصوم حقّاً».
دلیل دوم
نصّ خداوند در مواضع چند [می باشد]، که از آن جمله صحیفه فاطمیه است. که شیخ جلیل احمد بن علی بن ابی طالب طبرسی قدس سره در کتاب احتجاج روایت می کند از حضرت صادق (علیه السلام)، فرمود که: «پدرم حضرت باقر (علیه السلام) فرمود به جابر بن عبد الله انصاری فرمود: «مرا به تو حاجتی باشد، در چه وقت بر تو آسان است که با تو خلوت کنم وآن را از تو سؤال کنم؟».
جابر عرض کرد: «در هر زمان که فرمایید.» پس پدرم با او خلوت نمود وفرمود: «یا جابر، مرا خبر ده از آن لوحی که آن در دست مادرم فاطمه (علیها السلام) دیدی واز آنچه مادرم فاطمه (علیها السلام) تو را به آن خبر داد، که آن چیز در آن لوح نوشته شده».
پس جابر عرض کرد: «خدا را گواه می گیرم که من داخل شدم بر مادرت فاطمه (علیها السلام) در حیات رسول خدا (صلی الله علیه وآله)؛ پس او را تهنیت گفتم به ولادت حسین (علیه السلام) ودیدم در دست آن مخدره لوح سبزی را. گمان کردم آن لوح از زمرد سبز بوده باشد، ودر آن لوح نوشته سفیدی، مانند روشنی آفتاب بود؛ پس به او عرض کردم: «پدر ومادرم فدای تو باد ای دختر رسول خدا! این لوح چه چیز است؟» فرمود: «این لوح را خدای عزّوجلّ هدیه فرستاده از برای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ودر اوست اسم پدرم واسم شوهرم واسم دو پسرم واسماء اوصیاء از اولادم. پس پدرم آن را به من عطا فرمود که مسرور شوم به آن».
جابر گفت: «پس مادرت آن لوح را به من داد. آن را خواندم واز روی آن نسخه برداشتم». پس پدرم به او فرمود: «یا جابر، آیا می شود آن نسخه را به من بنمائی؟ «جابر عرض کرد: «آری می شود». پس پدرم با جابر روانه گردید، تا آنکه وارد منزل جابر شدند. پس پدرم صحیفه بیرون آورد از رق آهو وفرمود: «یا جابر، نظر کن در نوشته خود تا آنکه من بخوانم». پس جابر نظر کرد در نسخه خود وپدرم خواند. پس حرفی از این به خلاف حرفی از آن نبود. پس جابر گفت: «اشهد بالله، من همینطور دیدم که در لوح مکتوب بود:
«بسم الله الرحمن الرحیم. هذا کتاب من الله العزیز الحکیم، لمحمد نبیه ورسوله ونوره وسفیره وحجابه ودلیله. نزل به الروح الأمین من عند رب العالمین؛ عظّم یا محمّد اسمائی واشکر نعمائی ولا تجحد آلائی؛ فإنی أنا الله لا إله إلّا أنا قاصم الجبارین ومذل الظالمین ودیان یوم الدین. لا إله إلّا أنا من رجا غیر فضلی أو خاف غیر عدلی عذبته عذاباً لا أعذبه أحداً من العالمین. فإیای فاعبد وعلی فتوکّل. إنی لم أبعث نبیاً فاکملت أیامه وانقضت مدته الّا جعلت له وصیاً. وإنّی فضلتک علی الأنبیاء وفضّلت وصیک علی الأوصیاء واکرمتک بشبلیک بعده وسبطیک الحسن والحسین.
فجعلت حسناً معدن علمی بعد انقضاء مده أبیه؛ وجعلت حسیناً خازن علمی وأکرمته بالشهاده وختمت له بالسعاده وهو افضل من استشهد وارفع الشهداء درجه. وجعلت کلمتی التامه معه وحجّتی البالغه عنده بعترته أثیب وأعاقب. أولهم علی، سید العابدین وزین أولیاء الماضین وابنه شبیه جدّه المحمود، محمّد الباقر لعلمی والمعدن لحکمتی، سیهلک المرتابون فی جعفر الصادق الراد علیه کالراد علی، حق القول منّی لأکرمنّ مثوی جعفر ولاسرّنّه فی اشیاعه وانصاره وأولیائه. وانتجبت بعده موسی وأتیح بعده فتنه عمیاء حندس ألا إنّ خیط فرضی لا ینقطع وحجّتی لا تخفی وان اولیائی لا یشقون. ألا ومن جحد واحدا منهم فقد جحد نعمتی ومن غیر آیه من کتابی فقد افتری علی، وویل للمفترین الجاحدین عند انقضاء مده عبدی موسی وحبیبی وخیرتی. ألا وإنّ المکّذب بالثامن مکّذب بکل اولیائی. علی ولیی وناصری ومن أضع علیه أعباء النبوه وأمنحه بالاضطلاع بها یقتله عفریت مستکبر، یدفن بالمدینه التی بناها العبد الصالح [ذو القرنین الی جنب شرّ خلقی، حقّ القول منی لاقرنّ عینه بمحمد ابنه وخلیفته من بعده، هو وارث علمه فهو معدن علمی وموضع سری وحجّتی علی خلقی. جعلت الجنه مثواه وشفّعته فی سبعین من أهل بیته کلهم قد استوجب النار، وأختم بالسعاده لابنه علی ولیی وناصری والشاهد فی خلقی وأمینی علی وحیی، أخرج منه الداعی الی سبیلی والخازن لعلمی الحسن العسکری ثم أکمل دینی بابنه محمّد رحمه للعالمین علیه کمال موسی وبهاء عیسی وصبر ایوب سید أولیائی سیذل اولیائی فی زمانه وتتهادی رؤسهم کما تتهادی رؤوس الترک والدیلم فیقتلون ویحرقون ویکونون خائفین مرعوبین وجلین تصبغ الأرض بدمائهم ویفشو الویل والرنّه فی نسائهم اولئک اولیائی حقاً بهم أدفع کل فتنه عمیاء حندس وبهم أکشف الزلازل وارفع الآصار والأغلال اولئک علیهم صلوات من ربهم واولئک هم المهتدون»(36).
ونیز روایت کرده همین شیخ از صدقه بن ابی موسی، از ابی بصیر که گفت: «چون حضرت باقر (علیه السلام) را وفات در رسید، فرزند خود صادق (علیه السلام) را خواند که او را وصی خود کند. پس برادر او زید بن علی به او گفت: «اگر مانند حسن می کردی، - [که برادر خود حسین (علیه السلام) را وصی خود گردانید - کار بدی نکرده بودی». [امام باقر (علیه السلام)] فرمود: «یا ابا الحسن امانات به مثال نمی شود وعهود، رسوم نتواند بود. بلکه آنها اموری باشد گذشته به حجّت های خدای عزّوجلّ.
پس آن بزرگوار جابر را خواند وفرمود: «یا جابر، در امر صحیفه آن چیز را که دیده ای خبر ده. پس جابر عرض کرد: «آری یا ابا جعفر، من داخل شدم بر خاتون خود فاطمه (علیها السلام) دختر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که او را به ولادت حسین (علیه السلام) تهنیت گویم، پس ناگاه در دست او صحیفه دیدم سفید از درّ. پس عرض کردم: «ای سیده زنان، این صحیفه که در دست تو می بینم چیست؟» فرمود: در این صحیفه نامهای امامانی که از اولاد من هستند می باشد». عرض کردم: «آن را به من بده ببینم». فرمود: «یا جابر، اگر ممنوع نبودم می دادم. لکن منع شدم از آن که، آن را غیر نبی ووصی واهل بیت نبی مس کند. لکن مأذون هستی که از ظاهر آن، باطن آن را ببینی».
جابر گوید: «پس من در آن نظر کردم وخواندم پس در او بود:
ابوالقاسم محمد
بن عبدالله المصطفی، امّه آمنه؛
ابوالحسن علی بن ابی طالب المرتضی، امّه فاطمه بنت اسد بن هاشم بن عبدمناف؛
ابومحمّد الحسن بن علی البرالتقی،
ابوعبدالله الحسین بن علی، أمّهما فاطمه بنت محمّد؛
ابومحمد علی بن الحسین العدل، امّه شهربانویه بنت یزدجرد بن شهریار؛
ابوجعفر محمّد بن علی الباقر، امّه ام عبدالله، بنت الحسن بن علی بن ابی طالب؛
ابوعبدالله جعفر بن محمد الصادق، أمه امّ فروه بنت القاسم بن محمّد بن ابی بکر؛
ابوابراهیم موسی بن جعفر الثقه، امّه جاریه اسمها حمیده المصفاه؛
ابوالحسن علی بن موسی الرضا، امّه جاریه اسمها نجمه؛
ابوجعفر محمّد بن علی الزکی، امّه جاریه اسمها خیزران؛
ابوالحسن علی بن محمّد الأمین، امّه جاریه اسمها سوسن؛
ابومحمّد الحسن بن علی الرّضی، امّه جاریه اسمها سمانه وتکنی ام الحسن؛
ابوالقاسم محمّد بن الحسن وهو حجه الله القائم، امّه جاریه اسمها «نرجس صلوات الله علیهم اجمعین»(37).
مؤلف گوید: اختلاف روایتین شاید از جهت تعدد صحیفتین بوده باشد. یکی سبز که در آن اسامی شریفه معصومین وپدران ایشان ذکر شده، ودیگری سفید که در آن نامهای ایشان وپدران ومادران ایشان مذکور گشته وچون در اول نام زنان نبوده مس آن از برای دیگران جایز بود، به خلاف دوم که در آن نام زنان بوده واز این جهت اذن مس از برای دیگران نبوده، والله العالم.
به هر حال در این دو صحیفه شریفه نص بر امامت آن بزرگوار در این اعصار متأخره - از عصر پدران عالی مقدار او - از حضرت پروردگار شده ومانند این دو خبر دالّ بر نص بر این امر، اخبار دیگر است که در مطاوی فصول وابواب خواهد آمد. ان شاء الله.
دلیل سوم: نص خضر است
بر امامت آن بزرگوار. «شیخ جلیل ثقه الاسلام [طبرسی] روایت کرده به سند خود، از ابی هاشم داود بن القاسم الجعفری، از حضرت جواد (علیه السلام) فرمود: «داخل شد امیرالمؤمنین (علیه السلام) مسجدالحرام را وبا او بود حضرت حسن تکیه کرده بود بر دست سلمان. ناگاه رو آورد به آن حضرت، مردی با هیئت ولباسی نیکو. پس سلام کرد بر امیرالمؤمنین (علیه السلام) ونشست وگفت: «یا امیرالمؤمنین، از تو سه مسئله می پرسم؛ اگر جواب دادی، می دانم که مردم بر تو ظلم کردند ودر دنیا وآخرتِ خود مأمون نیستند، والّا می دانم که تو را بر ایشان زیادتی نبوده وبا آنها مساوی باشی. آن حضرت فرمود: هر چه خواهی سؤال کن.
آن مرد گفت: مرا خبر بده که، مرد چون به خواب رود روح مَرد چگونه می شود که به یاد می آورد ونسیان می نماید، وبه چه سبب اولاد به اعمام واخوال او شبیه می شود؟
پس آن حضرت به فرزند خود حسن (علیه السلام) رو گردانید وفرمود که: یا ابا محمّد، جواب او را بگو. پس آن فرزند رسول مختار، جواب آن مرد را بگفت.
آن مرد چون آن بدید، گفت: شهادت می دهم که غیر از خدا خدائی نیست وهمیشه به آن شهادت داده ام وشهادت می دهم که محمد (صلی الله علیه وآله) رسول خدا است وهمیشه به آن شهادت داده ام وشهادت می دهم که توئی وصی رسول خدا وقائم به حجت او وهمیشه شهادت به آن داده ام - واشاره به امیرالمؤمنین (علیه السلام) نمود - وشهادت می دهم که تو وصی وقائم به
حجّت پدرت هستی وهمیشه به آن شهادت داده ام - واشاره به حسن (علیه السلام) کرد - وشهادت می دهم که حسین بن علی (علیه السلام)، وصی برادر خود وقائم به امر اوست بعد از او وشهادت می دهم بر علی بن الحسین (علیه السلام) که اوست قائم به امر حسین بعد از او وشهادت می دهم بر محمد بن علی (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر علی بن الحسین وشهادت می دهم بر جعفر بن محمد (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر محمّد بعد از او وشهادت می دهم بر موسی بن جعفر (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر جعفر وشهادت می دهم بر علی بن موسی که اوست قائم به امر موسی بن جعفر وشهادت می دهم بر محمّد بن علی (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر علی بن موسی وشهادت می دهم به علی بن محمّد (علیه السلام)، اینکه اوست قائم به امر محمّد بن علی وشهادت می دهم بر حسن بن علی (علیه السلام)، به اینکه اوست قائم به امر علی بن محمّد وشهادت می دهم بر مردی از اولاد حسن که کنیه ونام برده نمی شود، تا اینکه به امر خود قیام کند وظاهر شود وزمین را پر از قسط وعدل کند؛ چنانکه پر از ظلم وجور شده، والسلام علیک یا امیرالمؤمنین ورحمه الله وبرکاته.
پس آن مرد برخواست وروانه شد. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: یا ابا محمّد، برو [و] ببین به کجا می رود. پس حضرت حسن (علیه السلام) او را عقب رفته. برگردید وفرمود: چون پای خود در خارج مسجد نهاد، ندانستم کجا رفت. پس برگردیدم وواقعه را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرض کردم.
فرمود: ای فرزند او را شناختی؟ عرض کردم: خدا ورسول وامیرالمؤمنین داناترند. فرمود: او خضر بود»(38).
دلیل چهارم
نص خاتم انبیا جد بزرگوار او است. واز آن حضرت در این باب از طرق عامه وخاصه، بر وجه عموم وخصوص، اخبار زیاده از حد وشمار است. مثل آنکه روایت کرده آن را بخاری(39) ومسلم(40) وترمذی(41) ونسائی(42) وابن ماجه(43) وابوداود سجستانی(44) در کتاب های خود، که آنها را صحاح سته گویند. وروایت کرده آن را مالک در موطأ(45) خود، وصاحب مصابیح(46) وصاحب مشکوه(47) وصاحب کتاب فردوس(48)، وروایت کرده آن را احمد بن حنبل در مسند خود(49) وفقیه ابن مغازلی در مناقب خود(50) وحافظ ابونعیم در حلیه(51) خود وغیر ایشان از علمای بزرگ اهل سنّت به سندهای صحیح نزد ایشان از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که فرمود: خلفا وائمه بعد از من دوازده نفرند که همیشه دین به سبب ایشان مستقیم است؛ تا آن زمان که قیامت قیام کند.
«پس در صحیح بخاری روایت کرده به اسناد خود، تا جابر بن سمره که رسول خدا فرمود: بعد از من دوازده امیر خواهد بود»(52).
ونیز روایت کرده از ابن عیینه که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «همیشه امر مردم در گذر است، مادام که در میان ایشان دوازده والی می باشد»(53).
ودر صحیح مسلم روایت کرده به سند خود از جابر بن سمره که گفت:
«با پدر خود داخل شدم بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله). پس شنیدم آن حضرت فرمود: این دین منقضی نشود تا آنکه بگذرد در آن دوازده خلیفه»(54).
وروایت کرده به طریق دیگر از جابر بن سمره که گفت: «شنیدم پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه امر مردم در گذر است مادام که والی ایشان دوازده مرد بوده باشد»(55).
ونیز به طریق ثالث روایت کرده از جابر بن سمره گفت: «شنیدم از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه اسلام عزیز باشد تا دوازده خلیفه»(56). ونیز به طریق رابع روایت کرده از او که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «همیشه اسلام عزیز است تا دوازده خلیفه»(57).
ونیز به طریق خامس از او روایت کرده [که گفت: «رفتم به خدمت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) پس شنیدم که فرمود: این دین همیشه عزیز ومنیع باشد تا دوازده نفر خلیفه»(58).
ونیز روایت کرده به سند خود از عامر بن سعید بن ابی وقاص که گفت: «نوشتم به ابن سمره با غلام خود - که نافع نام او بود - که خبر ده مرا از آن چیزی که از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شنیده ای. پس نوشت به من که شنیدم از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در روز جمعه عشیه رَجْمِ اسلمی که فرمود: همیشه این دین قائم باشد تا قیام قیامت ودوازده مرد بر ایشان خلیفه باشد»(59).
وبه روایت فاضل بَغَوی در کتاب مصابیح جابر بن سمره گفت: «شنیدم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: همیشه اسلام عزیز باشد تا دوازده خلیفه که همه ایشان از قریش بوده باشند»(60).
وبه روایت دیگر «همیشه امر مردم برقرار باشد؛ مادام که والی باشد بر ایشان دوازده نفر مرد که همه از قریش باشند»(61).
وبه روایت دیگر «همیشه دین قائم باشد تا قیام قیامت، وبوده باشد بر ایشان دوازده خلیفه که همه از قریش باشند»(62).
وبه روایت جلال الدین سیوطی، در جامع کوچک خود که رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «عدد خلفاء بعد از من، عدد نقباء موسی (علیه السلام) می باشد»(63).
روایت کرده این خبر را ابن عدی در کامل(64)، وابن عساکر(65) از ابن مسعود، وروایت کرده صاحب مشکوه در باب مناقب قریش از جابر بن سمره که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «همیشه اسلام عزیز خواهد بود تا دوازده خلیفه که همگی ایشان از قریش باشند»(66).
وبه روایت دیگر «همیشه امر مردم می گذرد تا دوازده والی بر ایشان که همگی ایشان از قریش باشند»(67). وبه روایت دیگر «همیشه دین قائم باشد تا قیام قیامت، وبوده باشد دوازده خلیفه که همه از قریش باشند»(68).
وبه روایت حذیفه بن الیمان، پیغمبر فرمود که: «ائمه بعد از من به عدد نقباء بنی اسرائیل باشد، ونُه نفر از ایشان، از صلب حسین (علیه السلام) باشند»(69).
وبه روایت حذیفه بن اسید، پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «ایها الناس! وصیت می کنم شما را در عترت خود خیر را. - تا سه دفعه - پس سلمان برخواست وعرض کرد: یا رسول الله! آیا خبر نمی دهی ما را از امامان بعد از خود، که آیا ایشان از عترت تو هستند؟
فرمود: آری، امامان بعد از من از عترت من باشند؛ به عدد نقباء بنی اسرائیل. نُه نفر ایشان از صُلب حسین باشند که خدا عطا کرده ایشان را علم وفهم مرا. پس ایشان را تعلیم ننمایید زیرا ایشان اعلم از شما باشند. مطابعت نمایید ایشان را زیرا که ایشان با حق باشند وحق با ایشان باشند»(70).
وبه روایت دیگر، سلمان گفته که: «رسول خدا(صلی الله علیه وآله) خطبه ای خواند پس فرمود: ایها الناس، من عنقریب از میان شما می روم وبه عالم غیب روانه می شوم. شما را در عترت خود وصیت به خیر می کنم. وبپرهیزید از بدعتها، زیرا هر بدعت ضلالت باشد وضلالت واهل آن در آتش باشد. معاشر الناس، هر کسی که آفتاب را فاقد شود به ماه چنگ زند وهر کسی که ماه را فاقد شود به فرقدین چنگ زند، وچون فرقدین را فاقد شوید چنگ زنید به ستاره های درخشنده بعد از من. این را می گویم وطلب مغفرت می کنم از برای خود وشما.
سلمان گوید: پس به خانه عایشه رفت. پس من رفتم وبر آن حضرت داخل شدم وعرض کردم پدر ومادرم فدای تو باد یا رسول الله! شنیدم فرمودید، چون آفتاب را نیابید چنگ زنید به ماه وچون ماه را نیابید چنگ زنید به فرقدان وچون فرقدان را نیابید چنگ زنید به ستاره های درخشنده. آفتاب کیست وماه چیست؟ وفرقدان کیانند وستاره های درخشنده چه کسانند؟ فرمود: آفتاب منم وماه علی باشد. چون مرا نیابید او را بگیرید. وفرقدان حسن وحسین باشند. چون ماه را نیابید به ایشان تسمک کنید. وامّا ستاره های درخشنده، پس ایشان نُه امامند از پشت حسین ونُهُم ایشان مهدی باشد»(71).
ودر روایت جابر بن عبدالله انصاری وزید بن ثابت وعمران بن حصین وانس بن مالک وابی هریره ونظایر ایشان این مضمون روایت شده، با زیاده اینکه آن حضرت فرمود: «هر کسی که بعد از من تمسک کند به ایشان، پس او به ریسمان خدا چنگ زده وهر کسی که از ایشان کناره کند، از خدا کناره کرده»(72).
وبالجمله روایت - که در آنها تنصیص فرموده پیغمبر خدا (صلی الله علیه وآله) بر امامان دوازده گانه ونام ایشان را ذکر فرموده ویا آنکه فرموده: «أولهم علی وآخرهم المهدی» که مسیح در پشت او نماز می کند - از پیغمبر خدا (صلی الله علیه وآله) از طرق عامه وخاصه به درجه تواتر معنوی رسیده به طوری که مرد باانصاف را شبهه نماند. بلکه از طریق خاصه بالخصوص هم این مضمون متواتر است. چنان که به مراجعه کتب ایشان مانند عیون اخبار الرضا ونحو آن ظاهر می شود. الا آنکه این اخبار بر عامه حجّت نیست.
واما اخبار نبویه داله بر امامت مهدی (علیه السلام)، بدون تصریح بر اینکه از اولاد بلا واسطه عسگری (علیه السلام) بوده باشد، پس بی حد وشمار [است.] ودر نزد اهل سنّت هم این مضمون محل انکار نباشد. زیرا که جمیع فرق اسلام در وقوع بشارت به مهدی خلافی ندارند واخبار ایشان در این باب متواتر است. وخلافی که دارند در وقت ولادت وتعیین پدر ومادر آن بزرگوار است.
واخبار معتبره وارده در کتب معتبره ایشان در این باب بسیار وفوق حصر وشمار است. مثل آنکه روایت کرده اند در جمع بین صحابه ستّه(73)، از ابوسعید خدری که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «مهدی (علیه السلام) از من، روشن پیشانی، کشیده بینی، زمین را پر از عدل کند، پس از آن که پر از جور باشد. هفت سال سلطنت» ودر روایت دیگر «نُه سال سلطنت کند»(74).
سید جلیل نعمه الله جزائری رحمه الله می گوید: در کتاب کشف المخفی فی مناقب المهدی (علیه السلام)، یکصد وده حدیث یافتم، از طرق رجال چهار مذهب - یعنی مذهب حنفی ومالکی وحنبلی وشافعی - وترک کردم نقل این طریقها را به جهت اختصار. وامّا کتاب هایی که این اخبار از آنها نقل شده این است:
از صحیح بخاری، سه حدیث؛ از جمع بین صحاح سته - که کتاب رزین بن معاویه عبدی است - یازده حدیث؛ واز کتاب حافظ در مسند حنبل هفت حدیث؛ از کتاب حافظ در مسند علی بن ابی طالب (علیه السلام) سه حدیث؛ از کتاب فردوس شیرویه دیلمی چهار حدیث؛ از کتاب دارقطنی در مسند سیده النساء فاطمه (علیها السلام) شش حدیث؛ از کتاب مبتدای کسائی دو حدیث؛ از کتاب مصابیح ابی محمّد حسین بن مسعود فراء پنج حدیث؛ از کتاب ملاحم احمد بن جعفر مناری سی وچهار حدیث؛ از کتاب حضرمی سه حدیث؛ از کتاب دعایه لاهل الروایه سه حدیث؛ از کتاب استیعاب ابی عمر یوسف بن عبدالبرّ نمیری دو حدیث. واین اخبار با وجود کثرت آنها، متضمن ذکر خَلق وخُلق وولادت واحوال آن حضرت می باشند به طریق تفصیل(75).
علّامه مجلسی در بحار نقل کرده از علی بن عیسی در کتاب کشف الغمه که او گفته، چهل حدیث در ذکر المهدی (علیه السلام) که حافظ ابونعیم آنها را جمع کرده به نظرم رسید، به ترتیبی که او ذکر کرده ایراد نمودم واکتفا کردم.
راوی حدیث اول را از ابوسعید خدری روایت کرده که پیامبر (صلی الله علیه وآله) فرمود: «از امّت من بیرون آید مهدی نام. تا آنکه فرموده امّت من در زمان او متنعم می شوند. آسمان باران خود را بر ایشان می باراند وزمین چیزی را از نباتات خود نگه نمی دارد».
حدیث دوم را هم راوی از آن حضرت نقل کرده. [حضرت فرمود: «زمین پر از جور شود. آنگاه مردی از عترت من قیام نماید. زمین را پر از عدل گرداند. مدّت خلافتش هفت سال یا نُه [سال می باشد]». ودر حدیث سوم هم به روایت همان راوی فرمود: «روز قیامت نمی گذرد، مگر آنکه بر زمین مالک شود مردی از اهل بیت من که زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور شده. مدّت خلافتش هفت سال باشد».
ودر حدیث چهارم به فاطمه (علیها السلام) فرمود: «مهدی از اولاد تو است».
ودر حدیث پنجم فرمود: «مهدی این امّت از حسن وحسین است».
مؤلف گوید: وجه نسبت مهدی (علیه السلام) به حسن (علیه السلام) آن است که مادر حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام)، دختر امام حسن (علیه السلام) بود.
ودر حدیث ششم به روایت ابوسعید از حذیفه فرمود: «اگر از دنیا نمانَد مگر یک روز، خدا آن روز را طولانی کند تا آنکه برانگیزاند از اولاد من مردی را که نام او نام من باشد. سلمان عرض کرد: یا رسول الله، از نسل کدام پسرت خواهد بود؟ فرمود از اولاد این واشاره به حسین (علیه السلام) نمود».
در حدیث هفتم مکان خروج مهدی (علیه السلام) را ذکر می کند. از عبدالله بن عمر روایت کرده که از قریه ای خروج کند که آن را "کرعه" گویند.
در حدیث هشتم به روایت حذیفه از حضرت رسول فرمود: «روی مهدی که از اولاد من است، مانند کوکب دُریست».
در حدیث نهم به روایت حذیفه، آن حضرت فرمود: «رنگ مهدی (علیه السلام) عربی است. جسم او اسرائیلی است. یعنی بزرگ جثه است. در خدّ راست او خالی است مانند کوکب دُرّی، زمین را پر از عدل کند چنان که پر از جور گردیده. اهل آسمان وزمین ومرغان هوا به خلافت او راضی شوند».
در حدیث دهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «مهدی ما، موی جبینش کم است. بینی او نازک ودراز است».
در حدیث یازدهم فرمود: «مهدی ما، بینی او بلند است».
در حدیث دوازدهم به روایت امامه باهلی فرمود: «مهدی که از اولاد من است به حد مرد چهل ساله ظهور کند. در بر او دو عبای قطری باشد گویا از مردمان بنی اسرائیل است. خزاین زمین را در آورد. بلاد شرک را فتح نماید».
در حدیث سیزدهم به روایت عبدالرحمن بن عوف فرمود: «خدا برانگیزاند از عترت من مردی را که دندانهای ثنایای او گشاده باشد وموی جبینش کم. زمین را پر از عدل کند ومال بسیار به مردم دهد».
در حدیث چهاردهم به روایت ابوامامه - بعد از ذکر دجّال وآنکه آن روز مدینه از خبث پاک شود، چنان که آهن در
کوره از خبث پاک گردد - فرمود: «اکثر عرب در آن روز در بیت المقدّس باشند وامام ایشان مهدی باشد واو مردی است صالح».
در حدیث پانزدهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «مهدی آشکارا مبعوث شود در آن وقت. امت در نعمت وچهارپایان در تعیش باشند. زمین نباتات خود را بر آورد واموال را بالسویه قسمت کند».
در حدیث شانزدهم به روایت عبدالله بن عمر فرمود: «مهدی چون خروج کند، در بالای سر او ابری باشد. از میان آن ابر ندا کننده ای ندا کند که: این است مهدی خلیفه خدا. او را تابع شوید».
در حدیث هفدهم به همین روایت فرمود: «در بالای سر مهدی مَلَکی ندا کند که این است مهدی. تابع او شوید».
در حدیث هیجدهم به روایت ابوسعید خدری فرمود: «بشارت می دهم شما را به مهدی...، زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور گردیده. اهل آسمان وزمین از او راضی باشند. اموال را بالسّویه قسمت کند».
در حدیث نوزدهم به روایت عبدالله بن عمر فرمود: «قیامت قیام نکند تا آن که مردی از اهل بیت من مالک روی زمین شود. نام او نام من باشد. زمین را پر از عدل کند...».
در حدیث بیستم به روایت حذیفه فرمود: «اگر از دنیا نماند مگر یک روز تا آنکه خدا برانگیزاند مردی را که نامش نام من وخُلقش خُلق من وکنیه اش ابوعبدالله باشد».
ودر حدیث بیست ویکم به روایت ابن عمر فرموده که: «دنیا تمام نمی شود تا آنکه خدا مبعوث کند از عترت من مردی را که نامش نام من ونام پدرش نام پدر من باشد. زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از ظلم شده باشد».
مؤلف گوید که: بعضی از اهل سنّت انکار ولادت مهدی (علیه السلام) را از حضرت عسکری (علیه السلام) بلا واسطه مستند به این روایت کرده اند، وعدم صحت این خبر نزد شیعه کفایت می کند. ورود آن به علاوه معارضه آن با اخبار متواتره شیعه با امکان توجیه آن ببعض توجیهات - مثل آنکه مراد از پدر، جد ومراد از اسم، کنیه باشد. زیرا که جد آن بزرگوار، جناب امام حسین (علیه السلام) است وکنیه آن حضرت ابوعبدالله بود، چنانکه پدر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را نام، عبدالله بود. پس ابوعبدالله با عبدالله موافقت دارد. زیرا که همین قدر در صدق یواطئی که عبارت حدیث است که فرموده است: یواطیء اسمه اسمی واسم أبیه أبی کافی باشد. پس مراد آن باشد که مهدی (علیه السلام) از اولاد حسین (علیه السلام) است. این وجه را مقدّس اردبیلی وسید بن طاووس علیهما الرحمه ذکر کرده اند وسید علاوه کرده اند که نام پدر او نام پدر من است. مراد آن است که جد اعلای او پدر من است. پس مراد از پدر اول، جد باشد. واز بعض دیگر نقل شده که کنیه عبدالله - پدر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) - ابومحمّد بوده. چنانکه کنیه حضرت عسکری (علیه السلام) - پدر مهدی (علیه السلام) - ابومحمّد است. پس مراد از اسم در هر دو عبارت کنیه باشد ودور نیست که لفظ "ابی" [در] مصحف "ابنی" باشد. پس مراد این است که نام پدر او، نام پسر من حسن باشد. زیرا که نام هر دو، حسن وکنیه هر دو، ابومحمّد است.
ودر حدیث بیست ودویم به روایت ابوسعید خدری فرمود که: «زمین پر از ظلم وجور شود. پس مردی از اهل بیت من خروج کند وآن را پر از عدل گرداند».
ودر حدیث بیست وسیم به روایت زرّ از عبدالله فرمود که: «مردی از اهل بیت من که نامش نام من وخلقش خلق من باشد زمین را پر از عدل گرداند».
ودر حدیث بیست وچهارم به روایت ابوسعید فرمود: «مبعوث شود در آخر زمان وهنگام ظهور فتنه ها، مردی که او را مهدی نامند. عطیه او گوارا می شود».
در حدیث بیست وپنجم به روایت ابوسعید فرمود: «خروج کند مردی از اهل بیت من که عمل به سنّت من کند وخدا برکت خودرا از آسمان براو نازل کند وزمین برکت خودرا بیرون آورد. زمین را پراز عدل کند. هفت سال بر امّت سلطنت کند. در بیت المقدّس نزول کند».
در حدیث بیست وششم به روایت ثوبان فرمود که: «چون علم های سیاه را که از سمت خراسان آید دیدید، در نزد آنها روید. هر چند با دست وپا مانند اطفال باشد. زیرا که مهدی خلیفه خدا در میان آنها باشد».
در حدیث بیست وهفتم به روایت عبدالله، پیامبر بعد از آنکه بعض جوانان بنی هاشم را دید، گریست ورنگ مبارکش تغییر گردید. [سپس فرمود که: «... اهل بیت من بعد از من مبتلا واز وطن رانده شوند. تا آن وقت که از سمت مشرق گروهی با علم های سیاه آیند وطلب حقّ نماید. چون به ایشان ندهند، مقاتله نمایند. چون حق را به ایشان واگذارند، قبول ننمایند. تا آنکه آن را به مردی از اهل بیت من - که زمین را پر از عدل کند، بعد از آنکه پر از جور گشته - واگذارند. چون آن زمان را دریابید، به هر طور باشد خود را به او برسانید».
در حدیث بیست وهشتم به روایت حذیفه، فرمود بعد از کلامی: «یا حذیفه، اگر از دنیا نماند مگر یک روز، طویل گردد تا آنکه مردی از اهل بیت من مالک آن گردد که دعواها کند وبر او اظهار اسلام نمایند. وعده خدا خلاف نشود».
در حدیث بیست ونهم به روایت ابوسعید فرمود که: «امّت من در زمان مهدی به حدی متنعم شوند که مثل آن ندیده اند...».
در حدیث سی ام به روایت انس بن مالک فرمود که: «ما بنی عبدالمطلب؛ من وبرادرم علی وعمم [= عمویم حمزه وحسن وحسین ومهدی، بزرگان اهل بهشت هستیم».
در حدیث سی ویکم به روایت ابوهریره فرمود: اگر از دنیا نمانده مگر یک شب، هر آینه مالک می شود آن را مردی از اهل بیت من».
در حدیث سی ودوم که از ثوبان نقل می کند، فرمود: «در نزد خزینه شما سه نفر کشته می شوند که همه پسر خلیفه باشند وخلافت در کسی قرار نگیرد، تا آنکه علم های سیاه رسد واهل فتنه را بکشد، تا آنکه مهدی خلیفه خدا درآید. هر جا که باشید به نزد او روید وبا او بیعت نمائید که او است خلیفه خدا».
در حدیث سی وسوم به روایت ثوبان، فرمود: «چون از سمت مشرق علمهای سیاه با مردان آهنی دل در رسند به نزد ایشان روید، هر چند به راه رفتن با دست وپا بر بالای برف باشد وبا ایشان بیعت نمائید».
ودر حدیث سی وچهارم به روایت علی بن ابی طالب (علیه السلام)، فرمود که: «... مهدی از ما است ودین به او ختم شود، چنان که به ما فتح شد...».
در حدیث سی وپنجم به روایت عبدالله بن مسعود، فرمود: «هر گاه از دنیا نمانَد مگر یک شب، آن شب طویل گردد تا آنکه مالک دنیا شود مردی از اهل بیت من که نامش نام من باشد ونام پدرش نام پدر من. زمین را پر از عدل کند. اموال را بالسّویه قسمت نماید. هفت سال یا نُه سال سلطنت کند. پس از او در زندگانی سودی نباشد».
مؤلف گوید: توجیه این حدیث در حدیث بیست ویکم گذشت.
در حدیث سی وششم به روایت ابی هریره، فرمود که: «قیام نکند، تا آن که مالک شود مردی از اهل بیت من که قسطنطنیه وجبل دیلم را فتح کند».
در حدیث سی وهفتم به روایت قیس بن جابر، فرمود: که «بیایند به زودی خلفا بعد از خلفا و... وملوک جبابره بعد از یکدیگر تا آنکه خروج کند مردی از اهل بیت من که زمین را پر از عدل گرداند».
در حدیث سی وهشتم به روایت ابوسعید، فرمود که: «از ما است کسی که عیسی بن مریم پشت او نماز کند».
در حدیث سی ونهم به روایت جابر بن عبدالله، فرمود که: «عیسی بن مریم نازل شود وگوید که: امیر ایشان مهدی است. به او گویند که: به ما نماز گذار. او گوید که: بعضی از شما بر بعضی امیر است».
در حدیث چهلم به روایت عبدالله بن عباس، فرمود که: «هلاک نگردد اُمتی که من اول ایشان ومهدی در وسط ایشان وعیسی بن مریم در آخر ایشان باشد»(76).
مؤلف گوید: علی بن عیسی در کتاب کشف الغمه گفته که: محمّد بن یوسف بن محمّد کنجی شافعی در اول کتاب کفایه الطالب ذکر کرده که: این کتاب را به طریق عامه تألیف کردم واز اسانید شیعه عاری نمودم، تا آنکه احتجاج به آن محکم شود. یعنی عامه نگویند که راوی حدیث چون شیعه است، اعتبار ندارد. زیرا در باب مهدی مدعی می باشند. بعد از آن بیست وپنج باب در خصوص مهدی ترتیب داده وذکر اخبار باب نموده به این ترتیب:
باب اول در خروج مهدی در آخر زمان؛ ودر آن چند حدیث ذکر نموده.
باب دوم در بیان اینکه مهدی از عترت من واز اولاد فاطمه است؛ ودر آن نیز چند حدیث آورده.
باب سوم در اینکه مهدی از سادات بهشت است؛ ودر آن نیز چند حدیث ذکر کرده.
باب چهارم در امر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به بیعت مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن نیز احادیثی ذکر کرده.
باب پنجم در مدح طالقان وآنکه در آنجا خزینه ها باشد که از زر وسیم نباشد، بلکه مردانی باشند که یاوران مهدی اند؛ ودر آن یک حدیث ذکر کرده.
باب ششم در قدر زمان خلافت مهدی (علیه السلام) بعد از ظهور؛ ودر آن احادیثی ذکر نموده.
باب هفتم در آنکه عیسی بن مریم نزول کرده در پشت سر مهدی (علیه السلام) نماز گزارد؛ ودر آن روایاتی ذکر کرده.
باب هشتم در شمایل آن حضرت؛ ودر آن اخباری ذکر نموده.
باب نهم در اینکه مهدی (علیه السلام) از اولاد حسین (علیه السلام) است؛ ودر آن اخباری ذکر کرده.
باب دهم در ذکر کَرَم مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن اخباری آورده.
باب یازدهم در رد کسانی که گمان کرده اند که مهدی (علیه السلام) عیسی بن مریم است واثبات اینکه او از عترت محمد (صلی الله علیه وآله) است؛ ودر آن اخباری آورده.
باب دوازدهم در ذکر احادیثی که هلاک امت نخواهد بود، مادامی که من در اول آن وعیسی در آخر آن ومهدی در وسط آن باشد.
باب سیزدهم در ذکر کنیه مهدی (علیه السلام) که آن کنیه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) است؛ ودر آن یک حدیث ذکر نموده.
باب چهاردهم در اینکه مهدی (علیه السلام) از قریه کرعه خروج کند، ودر آن یک خبر است.
باب پانزدهم در اینکه ابر بر سر مهدی (علیه السلام) سایه افکَنَد ومنادی از آن ندا کند که: این است خلیفه خدا؛ ودر آن نیز یک خبر است.
باب شانزدهم در اینکه مَلَکی با مهدی (علیه السلام) ندا کند از بالای سر او که: این است مهدی، تابع او شوید؛ ودر آن نیز یک خبر است.
باب هفدهم، در ذکر رنگ وجسم مهدی (علیه السلام)؛ ودر آن دو حدیث.
باب هیجدهم، در ذکر خالی که بر خدّ راست او است ولباس او وآنکه فتح بلاد شرک کند؛ ودر آن یک حدیث.
باب نوزدهم، در ذکر دندانهاو موی جبین او؛ در آن یک حدیث.
باب بیستم، در فتح مهدی (علیه السلام) قسطنطنیه وجبل دیلم را؛ ودر آن یک حدیث.
باب بیست ویکم، در خروج مهدی (علیه السلام) پس از ملوک جبابره باشد؛ ودر آن یک حدیث.
باب بیست ودوم، در صلاح مهدی (علیه السلام)؛ در آن یک حدیث.
باب بیست وسوم، در ذکر تنعم امّت از مهدی (علیه السلام)؛ در آن یک حدیث.
باب بیست وچهارم، در اینکه مهدی (علیه السلام) خلیفه خدا باشد؛ در آن دو حدیث.
باب بیست وپنجم، در این که مهدی (علیه السلام) زنده است واز زمان غیبت تا حال باقیست؛ ودر این باب روایت ذکر نکرده. بلکه دفع استبعاد منکرین کرده به بقاء خضر والیاس وعیسی (علیه السلام) ودجال(77) است.
علمای مسلمین در باب مهدی (علیه السلام)، فی الجمله خلافی ندارند واخبار ایشان در این باب متواتر، بلکه جمعی ازاساطین علمای ایشان اعتراف به تواتر اخبار کرده اند وعلی بن عیسی یکصد وپنجاه وشش حدیث از طرق عامه نقل کرده وگفته که چون خبر سلطنت وظهور او بر همه مردم رسید، لهذا از خوف ضرر معاندین ولادت او مستور گردید. مانند ولادت ابراهیم وموسی. وبر آن غیر خواص شیعه کسی مطلع نگردید. وروایت کرده از محمّد بن علی خزاز در کتاب کفایه به اسناد او، در باب نص به اثنا عشر از محمّد بن حنفیه، از امیر المؤمنین (علیه السلام)، از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) [که فرمود: «یا علی! تو از منی ومن از تو، وتو برادر ووزیر منی.
چون من وفات کنم عداوت در سینه های قوم ظاهر گردد وبه زودی بعد از من فتنه شدید حادث شود وکسانی که به آن دخل ندارند، در آن واقع شوند. این در وقتی باشد که امام پنجمین از اولاد امام هفتمین از نسل تو غایب شود. اهل زمین وآسمان از فقدان وی محزون شوند. مؤمن ومؤمنه متأسف وسرگردان مانند. پس، بعد از آن که سر به زیر انداخت، سر برداشت وفرمود: پدر ومادرم فدای کسی باد که با من هم نام وشبیه من وشبیه موسی بن عمران است وبر او پرده ها باشد از نور. گویا من کسانی را که فاقد مهدی شده اند وتأسف وتلهف می خورند، می بینم ودر حالت ایشان یأسی به هم می رسد. پس ندا کرده شوند به ندائی که از دور ونزدیک شنیده شود وآن امام، بر مؤمنین رحمت وبر منافقین عذاب باشد. عرض کردم آن ندا چیست؟ فرمود که: سه صوت باشد در ماه رجب. صدای اول، «اَلا لَعْنَهُ الله عَلَی الظّالِمینَ»(78) صدای دوم، «اَزِفَتِ الازِفَهُ»(79) یعنی قیامت نزدیک شد. صدای سوم آن است که در قرص شمس، بدنی ظاهر شود که از آن بدن آوازی برآید که: آگاه باشید! خدای تعالی مبعوث گردانید فلان بن فلان را؛ واو را تا علی بن ابی طالب نَسَب ذکر کند. در ظهور او هلاک ظالمین است. پس در آن وقت فرج مؤمنین باشد. زیرا که خدا سینه های ایشان را شفا دهد وغیظ دل های ایشان فرو نشیند. عرض کردم: یا رسول الله، پس بعد از من وحسنین عدد ائمه چند می شود؟ فرمود: نُه نفر می شود که نهمین ایشان قائم باشد»(80).
دلیل پنجم
نصّ امیرالمؤمنین (علیه السلام) است بر خصوص آن حضرت. علّامه مجلسی رحمه الله روایت کرده در کتاب بحار، از شیخ صدوق، از کتاب اکمال الدین به سند خود، از اصبغ بن نباته که گفت: در خدمت مولای خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتم. او را مهموم دیدم ودیدم که چوبی در دست داشت وآهسته آهسته بر زمین می زند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، می بینم سر چوب را آهسته از روی تفکر بر زمین می زنید. آیا به آن راغب شده اید؟
فرمود: «به خدا قسم که هرگز به زمین دنیا رغبت نکرده ام. لکن تفکّر می کنم در امر مولودی که یازدهمین از اولاد من است ونامش مهدی است. زمین را پر از عدل کند، چنانکه پر از جور شده. او را حیرتی وغیبتی می شود که در آن بعض اقوام گمراه شوند وپاره ای هدایت یابند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، این امر خواهد شد؟
فرمود: آری یا اصبغ ایشان برگزیدگان این امّتند که با نیکوکاران این عترت خواهند بود.
عرض کردم: بعد از آن چه می شود؟
فرمود: هر چه خدا خواهد، می کند. زیرا خدا را ارادات ونهایات وغایات باشد»(81).
واین حدیث را شیخ مفید به سند دیگر از نصر بن سندی، از آن حضرت روایت کرده»(82). واین حدیث را شیخ طوسی در کتاب غیبت به دو سند از ثعلبه روایت کرده(83).
دلیل ششم
نص امام حسن مجتبی علیه التحیه والثناء می باشد. شیخ صدوق رحمه الله در اکمال الدین به سند خود از ابی سعید روایت کرد: پس از آنکه حسن بن علی (علیهما السلام) با معاویه بن ابی سفیان بیعت کرد ومصالحه نمود، مردم به خدمت آن حضرت رفته، بعضی از ایشان آن حضرت را بر بیعت معاویه ملامت کردند. آن حضرت به آنها فرمود: «وای بر شما! چه می دانید که من چه کردم؟ به خدا قسم آنچه من کردم بهتر است برای شیعه من، از آنچه آفتاب بر آنها در طلوع وغروب خود می تابد. آیا نمی دانید که من امام مفترض الطاعه شما هستم وبه نص رسول خدا (صلی الله علیه وآله) یکی از دو سید جوانان اهل بهشت هستم؟ عرض کردند: بلی، می دانیم. فرمود: آیا ندانسته اید که خضر کشتی را شکست وغلام را کشت واقامه دیوار نمود، موسی بن عمران از کرده او در غضب شد؟ زیرا که وجه حکمت ومصلحت آنها بر او مستور بود وحال آنکه در نزد خدا حکمت وصواب بود. آیا ندانسته اید که از ما اهل بیت کسی نیست که بیعت طاغی زمان او در گردنش نباشد، مگر قائمی که روح الله در پشت سرش نماز می کند وخدای تعالی ولادت او را مخفی وشخص او را غایب گرداند، تا آن که احدی را در گردن او بیعت نباشد. پس چون امام نهمین از اولاد برادرم حسین - که پسر سیده کنیزها وبهترین ایشان است - متولّد شود. خداوند غیبت او را طولانی کند، بعد از این او را به قدرت خود در صورت جوانی - که از حد چهل سالگی کمتر است - ظاهر سازد، تا آنکه معلوم شود خدای تعالی بر همه چیز قادر است»(84). ونیز ابومنصور در کتاب احتجاج، مثل این حدیث را از حنان بن سدیر روایت نموده(85).
دلیل هفتم
نص حسین (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله روایت کرده در کتاب مذکور، بسند خود از عبدالرحمن بن حجاج، از حضرت صادق (علیه السلام) از پدرش باقر (علیه السلام)، از پدرش علی بن الحسین (علیه السلام)، از پدرش حسین (علیه السلام)، که آن حضرت فرمود: «در امام نهمین از اولاد من سنّتی هست از یوسف وسنّتی از موسی بن عمران. او قائم ما اهل بیت است. خدای تعالی امر او را در یک شب اصلاح می کند»(86).
ودر همان کتاب بسند او از همدانی روایت کرده که گفت: از حسین بن علی (علیهما السلام) شنیدم که می گفت: «قائم این امّت امام نهمین از اولاد من است. اوست صاحب غیبت. او است کسی که میراث او را در حال حیات قسمت کنند»(87).
ونیز در همان کتاب بسند خود از عبدالرحمن بن سلیط روایت کرده که: «حسین بن علی (علیهما السلام) فرمود که: از اهل بیت ما، دوازده نفر مهدی باشد. اول ایشان امیرالمؤمنین، علی بن ابی طالب وآخر ایشان امام نهمین از اولاد من، او قائم به حق باشد. خداوند عالَم زمین را بعد از مردن با او زنده کند ودین حق را بر همه ادیان غالب گرداند، هر چند که مشرکین آن را ناخوش دارند. او را غیبتی شود که بعض مردم به سبب طول آن مرتد شوند وبرخی ثابت مانند، با آنکه ایشان را اذیت کنند وبه ایشان گویند که این وعده چه وقت خواهد رسید. آگاه شوید! بدرستی که کسی که در غیبت او اذیت وتکذیب بیند وصبر کند، چنان باشد که در پیش روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) با شمشیر جهاد کند»(88).
دلیل هشتم
نص علی بن الحسین (علیهما السلام) است. صدوق رحمه الله بسند خود از ثمالی روایت کرده که علی بن الحسین (علیهما السلام) فرمود «آیه «وأُولُو الْأَرْحامِ بَعْضُهُمْ أَولی بِبَعْضٍ فِی کِتابِ الله»(89) در شأن ما نازل شده وهمچنین آیه «وجَعَلَها کَلِمَهً باقِیهً فِی عَقِبِهِ»(90). پس خداوند امامت را تا روز قیامت، در عقب وذریه حسین بن علی (علیهما السلام) قرار داده. بدرستی که قائم ما را دو غیبت باشد، یکی از دیگری اطول. مدّت غیبت اول، شش سال وشش ماه وشش روز باشد ومدّت غیبت دوم، اینقدر طول کشد که اکثر مردم از اعتقادی که به آن حضرت دارند، برگردند ودر آن ثابت نماند مگر کسی که یقینش قوتی داشته باشد ومعرفتش درست باشد ودر نفس خود از احکام ما تنگی نبیند وبه ما اهل بیت تسلیم باشد»(91).
مؤلف گوید که: این حدیث مانند بسیاری از احادیث غیبت اگر چه صریح نیست - در اینکه قائم امام دوازدهم است - لکن ظاهر استدلال به آیه «وجَعَلها کَلِمَهً باقِیهً» وکلام آن حضرت که امامت را تا روز قیامت در عقب وذریه حسین (علیه السلام) قرار داده وآنکه قائم ما را دو غیبت باشد، آن است که سلسله امامت گسیخته نشود، بطوری که زمان خالی از امام باشد وامام آخر غایب خواهد شد. واین مطلب با اجماع مسلمین بر اینکه بعد از عسگری (علیه السلام) اگر امامی باشد آن بزرگوار است، نص بر امامت آن حضرت باشد. وآنکه فرموده مدّت غیبت اول او شش سال وشش ماه وشش روز است، با اینکه زمان غیبت اول که آن را غیبت صغری گویند و(مراد از آن زمان افتتاح باب سفارت، وآن از زمان ولادت آن بزرگوار که سال دویست وپنجاه وپنج یا شش یا هفت بود به اختلاف اخبار، تا روز وفات محمّد بن علی سمری که آخر ابواب ناحیه ووکلا وسفرای ممدوحین بود، که آن سال سیصد وبیست ونه می شود) بیشتر از آن بود، شاید به اعتبار اختلاف احوال آن بزرگوار بوده باشد در شدت تستّر وضعف آن. والله العالم.
دلیل نهم
نصّ حضرت باقر (علیه السلام) است بر امامت آن بزرگوار. علّامه مجلسی در کتاب بحار گفته شیخ شرف الدین در کتاب کنز الفوائد آورده که شیخ مفید در کتاب غیبت(92) روایت کرده بسند خود از ابی حمزه ثمالی، که او گفته: روزی در خدمت حضرت امام محمّد باقر (علیه السلام) بودم. چون حضار از مجلس متفرق شدند، به من فرمود: «یا ابا حمزه! از چیزهائی که خدای تعالی ختم فرموده واز قضای او گذشته، به طوری که تغییر وتبدیل در آن نباشد، قیام قائم (علیه السلام) ما است. هر که در آن شک کند، با کفر وارتداد خدا را ملاقات می کند. بعد از آن فرمود: پدر ومادرم فدای کسی باد که نامش نام من وکنیه اش کنیه من است. او امام هفتمین است بعد از من. به پدرم قسم می خورم که او زمین را پر از عدل کند، چنان که پر از جور گردیده.
پس فرمود:
یا ابا حمزه؛ هر که او را بیابد وبه او منقاد شود بطوری که به محمّد وعلی انقیاد کرده، به درستی که بهشت بر او واجب شود وهر که او را انقیاد ننماید، خدای تعالی بهشت را بر او حرام کند. بعد از آن فرمود: حمد مر خدای را که قول او در قرآن مجید که فرمود «اِنَّ عِدَّهَ الشُّهُورِ عِنْدَ الله اثْنی عَشَرَ شَهْراً فی کِتابِ الله»(93) گفته های مرا واضح وروشن وآشکار گردانیده. زیرا مراد از آن این است که عدد ماهها در نزد خدا دوازده است وشناختن ومعرفت آنها دین قائم است وملت محکم است. پس اگر شهور عبارت باشد از ربیع وصفر ومثلِ آن، وشهر حرام عبارت باشد از محرم وذیحجه ورجب وذیقعده معرفت آنها دین قائم وملت محکم نباشد. چرا که یهود ونصارا ومجوس وسایر ملل هم، آنها را می شناسند ونام های آنها را می شمارند. و[مطلب چنین نیست، بلکه مراد از آنها امامان دوازده باشد ومراد از شهر حرام امیرالمؤمنین وسه نفر از اولاد او علی بن الحسین وعلی بن موسی وعلی بن محمّد (علیهم السلام) است که در اسم با او شریکند. زیرا خدای تعالی این نام را از نام خود مشتق کرده که علی باشد. چنان که نام پیغمبر را که محمّد (صلی الله علیه وآله) است از نام خود که محمود است مشتق فرموده وبه این سبب آن ها را حرمت واحترام می باشد»(94).
دلیل دهم
نص حضرت صادق (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله در اکمال روایت کرده به سند خود از صفوان بن مهران که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «کسی که اقرار به جمیع امامان کند لکن مهدی را انکار کند، چنان باشد که به جمیع پیغمبران اقرار کند ومحمّد (صلی الله علیه وآله) را انکار نماید. عرض کردند: یابن رسول الله، از اولاد تو مهدی کیست؟ فرمود امام پنجمین، از اولاد امام هفتمین که شخص او از شما غایب شود وذکر نامش بر شما حلال نباشد»(95). ونیز در همان کتاب، همان جناب به سند خود از ابی الهیثم بن ابی حبّه روایت کرده که صادق (علیه السلام) فرمود: «زمانی که سه نام متوالی، که محمّد وعلی وحسن باشد جمع شد، چهارمین ایشان قائم باشد»(96).
وشیخ طوسی نیز در کتاب غیبت به سند خود همین حدیث را از آن حضرت روایت کرده(97). ونیز در کتاب اکمال به سند خود، از مفضّل بن عمر روایت کرده که به آقای خود جعفر بن محمّد (علیهما السلام) عرض کردم که: کاش خلف بعد از خود را به ما اعلام می نمودی. فرمود: «یا مفضل! امام بعد از من پسرم موسی باشد وخلف منتظر که مردم انتظار او را دارند، آن (م ح م د) پسر حسن، پسر علی، پسر محمّد، پسر علی، پسر موسی باشد»(98).
ونیز صدوق رحمه الله در همان کتاب روایت کرده به سند خود، از ابراهیم کرخی که گفت: داخل شدم بر ابی عبدالله (علیه السلام) ونشستم. ناگاه امام موسی (علیه السلام) داخل شد وطفل بود. برخواستم واو را بوسیدم ونشستم. پس صادق (علیه السلام) فرمود: «یا ابراهیم، به درستی که صاحب تو بعد از من این است. آگاه شوید در خصوص او. بعضی هلاک وبرخی ناجی ونیکبخت گردند.
خدا کشنده او را لعنت کند وعذاب او را مضاعف گرداند. هر آینه از صلب او بیرون آید بهترین اهل زمین در زمان خود، که هم نام جد خود ووارث علم واحکام وفضائل او است ورأس حکمت است. او را بنی عباس بعد از آن که امور عجیبه وتازه از او ببینند، بکشند از راه حسد. لکن خدا نور خود را تمام کننده است، هر چند که مشرکین کارِه باشند. خدا از صلب او، آخرِ دوازده امام را که مهدی نام دارد، بیرون آورد. خدا کرامت خود را به ایشان مختص کرده وایشان را در دار القدس خود نشانیده. کسی که به امامت امام دوازدهم اقرار نماید، مانند کسی باشد که در پیش روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) شمشیر خود را کشیده، دفع اذیت از آن حضرت کند.
راوی گوید: در این وقت مردی از دوستان بنی امیه داخل مجلس شد وآن حضرت کلام خود را قطع نمود. بعد از آن یازده مرتبه از برای شنیدن باقیمانده کلام به خدمت آن امام (علیه السلام) رفتم. ممکن نشد. تا آن که سال آینده شد. به خدمت او رفتم. در حالتی که نشسته بود، فرمود: یا ابراهیم کسی که همّ وغمّ را از شیعه خود زایل گرداند، بعد از تنگی شدید وبلای طولانی وجزع وخوف خواهد آمد. گوارا باشد بر کسی که آن زمان را درک نماید. یا ابراهیم، این که گفتم تو را کفایت می کند. راوی گوید: زیاده از سُروری که در آن روز در دل من داخل شد، تا آن روز داخل نشده بود»(99).
ونیز در همان کتاب به سند خود، از مفضل روایت کرده که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «خدای تعالی چهارده هزار سال پیش از خلق همه مخلوقات، چهارده نور خلق فرمود که آنها ارواح ما بودند. عرض کردند: یابن رسول الله، آن چهارده نفر کیانند؟ فرمود: محمّد وعلی وفاطمه وحسن وحسین وامامان که از اولاد حسین اند، آخر ایشان قائم است که بعد از غیبتش قیام می نماید، دجّال را می کشد وزمین را از هرگونه ظلم وجور پاک می گرداند»(100).
ونیز در همان کتاب به سند او، از ابی بصیر روایت کرده، از حضرت ابوعبدالله (علیه السلام) شنیدم که فرمود: «از ما اهل بیت، دوازده نفر مهدی است. شش نفر از ایشان گذشته وشش نفر دیگر باقی مانده، خدای تعالی در ششمین ما هر چیزی را که دل او خواهد کند»(101).
ونیز در کتاب مذکور روایت کرده به سند خود، از ابن ابی یعفور که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «هر که به امات ائمه که آباء من واولاد من هستند، اقرار نماید ولکن منکر مهدی شود که از اولاد من است، او به منزله کسی باشد که به جمیع انبیا مقرّ، ومحمّد (صلی الله علیه وآله) منکر گردد. عرض کردم: از اولاد تو مهدی نام کیست؟ فرمود: امام پنجمین، از اولاد امام هفتمین باشد که شخص او از شما غایب شود وذکر نامش بر شما حلال نباشد»(102).
ونیز در همان کتاب روایت کرده به سند خود از سید بن محمّد حمیری، در حدیثی طویل که گفت: به صادق (علیه السلام) عرض کردم: از پدرانت به ما بعض اخبار از غیبت مهدی رسیده. مرا خبر ده که این غیبت از برای که خواهد بود؟ فرمود: «از برای امام ششمین از اولاد من که او امام دوازدهم است از ائمه هدی (علیهم السلام) بعد از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که اول ایشان امیرالمؤمنین (علیه السلام) است وآخر ایشان قائمِ به حقّ که بقیه الله است در روی زمین. او است صاحب الزمان وخلیفه الرحمن. به خدا قسم اگر در غیبت خود ابد الدهر بماند واحدی از قوم او باقی نماند، پس آن حضرت از دنیا نرود تا آن که ظهور نماید وزمین را پر از قسط وعدل گرداند، پس از آن که پر از ظلم وجور شود»(103).
ونیز در همان کتاب به سند خود از ابوبصیر روایت کرده که صادق (علیه السلام) فرمود که: «عادت انبیاء که غیبت باشد، در قائم ما طابق النعل بالنعل جاری خواهد شد.
عرض کردم: یابن رسول الله، قائم از شما کیست؟
فرمود: یا ابوبصیر، امام پنجمین است از اولاد پسرم موسی که پسر سیده کنیزها است. غیبتی نماید که مبطلین به سبب آن غیبت شک وریب در وجود او کنند، بعد از آن خدای تعالی او را ظاهر گرداند. پس بسبب وی مشارق ومغارب زمین را فتح کند. آنگاه عیسی بن مریم از آسمان فرود آید ودر پشت سر او نماز کند. پس زمین با نور خدا روشن شود ودر
روی زمین بقعه ای نماند که در آن غیر خدا را عبادت کنند. همه جا دین خدا باشد. هر چند که مشرکین آن را کارِه باشند»(104).
دلیل یازدهم
نص موسی بن جعفر (علیهما السلام) است بر امامت آن بزرگوار. صدوق رحمه الله در کتاب علل الشرایع روایت کرده بسند خود از علی بن جعفر (علیهما السلام)، از برادر خود موسی بن جعفر (علیهما السلام) که آن حضرت فرمود: «در وقتی که امام پنجمین از اولاد امام هفتیمن مفقود گردید، در خصوص دین خود به خدا توکل کنید که شما را از دین خود زایل نکنند. بعد از آن فرمود: ای پسر من! صاحب این امر را لابد است از غیبتی، تا آنکه به سبب آن غیبت، کسانی که به وجود آن حضرت اعتقاد کرده اند از اعتقاد خود برگردند.
وغیبت آن حضرت امری وامتحانی است که خدا با آن بندگان خود را امتحان فرماید. هرگاه آباء واجداد شما دینی بهتر از این می دانستند، پیروی آن دین می کردند. عرض کردم: پنجمین از اولاد هفتمین کیست؟ فرمود: ای پسر! عقول شما از ادراک حقیقت این خبر قاصر است وسینه های شما از حمل آن تنگ. لکن اگر زنده بمانید، بزودی او را خواهید یافت»(105).
ونیز صدوق در اکمال، این حدیث را به اسناد خود از سعد، وطوسی در کتاب غیبت آن را به اسناد خود از علی بن جعفر روایت کرده، ومحمّد بن ابراهیم در غیبت خود، از کلینی به سند خود، از علی بن جعفر نیز روایت نموده(106).
ونیز صدوق در کتاب اکمال، بسند خود از یونس بن عبدالرحمن روایت کرده که عرض کردم به موسی بن جعفر (علیهما السلام) که: یابن رسول الله! آیا تویی قائم بحق؟ فرمود: «من قائم بحق هستم ولکن قائمی که زمین را از دشمنان خدا پاک وعاری کند وآن را پر از عدل کند هم چنان که پر از جور شده باشد، آن امام پنجم است از اولاد من که او را به سبب خوف، غیبتی باشد طولانی، که به سبب آن بعضی از دین خارج شوند وبرخی بر آن ثابت مانند. بعد از آن فرمود: گوارا باد شیعیان را که در زمان غیبت او چنگ به محبت ما زده، ودر دوستی ما ودشمنی دشمنان ما ثابت قدمند. ایشان از ما هستند وما از ایشان. ایشان به امامت ما راضی وما به شیعه بودن ایشان مسرور هستیم. خوبی باد مر ایشان را. به خدا قسم که ایشان روز قیامت در درجه ما هستند»(107).
ونیز محمّد بن علی در کتاب کفایه، به سند خود از صالح بن سندی این حدیث را روایت کرده(108).
دلیل دوازدهم
نص حضرت رضا (علیه السلام) بر امامت آن بزرگوار است. صدوق رحمه الله در کتاب عیون روایت کرده به اسناد خود از ابن محبوب که: «حضرت رضا (علیه السلام) فرمودند به من لابد است از وجود فتنه شدیدی. یعنی غیبت قائم (علیه السلام) که همه خواص واهل سریره به آن فتنه مبتلا شوند. واین در وقتی باشد که شیعه ما، امام سومین از اولاد مرا که امام حسن عسکری باشد مفقود کنند که همه اهل آسمانها وزمین وهر مرد وزن دلسوخته وحزین بر او بگریند. پس فرمود: پدر ومادرم فدای هم نام وشبیه جدم وشبیه موسی بن عمران باد، که در بر او لباسهای قدس وخلعت های ربّانی هست که از جیوب آنها انوار فضل وهدایت پرتو اندازند. چه بسیار است مؤمنه دلسوخته ومؤمن متأسّف ومتحیر، در فقدان آن آب صافی، یعنی قائم. گویا به ایشان نظر می کنم مأیوس که ایشان را ندا نکرده اند به ندایی که از دور شنیده شود، چنانکه از نزدیک شنیده شود. قائم ما بر مؤمنین رحمت وبر کافران عذاب ونقمت خواهد بود»(109).
واین حدیث را در کتاب اکمالِ خود نیز روایت کرده(110).
چنانکه آن جناب در هر دو کتاب روایت کرده به اسناد خود از دعبل خزاعی که گفت: انشاء نمودم در محضر حضرت رضا (علیه السلام) قصیده خود را که اولش اینست:

مدارس آیات خلت من تلاوه * * * ومنزل وحی مقفر العرصات

تا آنکه گفته:

خروج امام لا محاله خارج * * * یقوم علی اسم الله والبرکات

یعنی: خانواده اهل بیت رسالت مدارسهای آیاتی است که از تلاوت کردن خالی مانده ومحل نزول وحی است که معطل مانده. خدا نزدیک کند خروج امامی را که لابد خروج خواهد کرد وقیام خواهد نمود بنام خدا، وبرکات وحق وباطل را جدا خواهد کرد وبر خوبی ها وبدی ها جزا خواهد داد. دعبل گوید: چون این دو بیت را خواندم، آن حضرت گریه شدیدی کرد. بعد از آن سر برداشت وفرمود: «یا خزاعی، روح القدس با زبان تو این دو بیت را جاری کرده. آیا می دانی این امام کیست وکی قیام نماید؟ عرض کردم: نمی دانم. همین قدر شنیده ام امامی از شما خروج می کند.
زمین را پر از عدل می کند هم چنان که پر از جور شده باشد. آن حضرت فرمود: یا دعبل، امامی که بعد از من است، پسرم محمّد است وبعد از او، پسرش علی وبعد از او، پسرش حسن وبعد از او، پسرش حجّه قائم است که در زمان غیبتش، انتظار او می کشند ودر ایام ظهورش، اطاعتش می کنند. هر گاه از دنیا غیر از یک روز باقی نمانده، هر آینه خدای تعالی آن روز را طولانی گرداند تا آنکه او ظهور نماید وزمین را پر از عدل گرداند، چنانکه پر از ظلم وجور گردیده وتعیین وقت از برای ظهور او نمی شود. زیرا خبر داد به من پدرم، از پدرش، از پدرانش که از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) سؤال شد که: قائم از ذریه تو، کی ظهور خواهد نمود؟ فرمود: مَثَل او مَثَل روز قیامت است؛ «لا یجَلّیها لِوقْتِها إِلّا هُو ثَقُلَتْ فِی السَّمواتِ والْأَرْضِ لا تَأْتیکُمْ إِلّا بَغْتَهً»»(111)(112).
دلیل سیزدهم
نص حضرت جواد (علیه السلام) است بر امامت او. صدوق رحمه الله به اسناد خود از عبدالعظیم حسنی روایت کرده که: داخل شدم بر آقای خود امام محمّد [بن علی بن موسی بن جعفر بن محمد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السلام)] وخواستم که بپرسم که قائم، آیا مهدی است یا غیر او. ناگاه آن حضرت بر من سبقت کرده، فرمود: «یا ابا القاسم، بدرستی که قائم ما همان مهدی است، که واجب است در زمان غیبتش انتظار او را کشیدن ودر وقت ظهورش اطاعت او را کردن. او امام سومین است از اولاد من. قسم به خدایی که محمّد (صلی الله علیه وآله) را به پیغمبری فرستاده وامامت را به ما منحصر فرموده، که اگر از دنیا نماند مگر یک روز، خدا آن را طولانی گرداند تا آنکه آن حضرت خروج کرده، زمین را پر از عدل وداد کند چنان که پر از ظلم وجور گردیده. به درستی که خدای تعالی کار او را در یک شب اصلاح کند، چنانکه کار کلیم خود موسی را در یک شب اصلاح نمود. زیرا که از برای تحصیل آتش به جهت عیال خود رفت وبزودی با نبوت برگردید. پس آن حضرت فرمود که: افضل اعمال شیعیان ما انتظار فرج است»(113).
علّامه مجلسی از شیخ محمّد بن علی نقل کرده که او روایت کرده در کتاب کفایه، به اسناد خود از ابی دلف که گفت: شنیدم از امام محمّد تقی (علیه السلام) که فرمود: «امام بعد از من پسرم علی است که امرش، امر من وقولش، قول من وطاعتش طاعت من می باشد وامام بعد از او پسرش حسن است. امرش، امر پدرش قولش، قول پدرش اطاعتش، اطاعت پدرش است. بعد از آن، سکوت فرمود. عرض کردم: یابن رسول الله، بعد از حسن، امام کیست؟ آن حضرت چون این شنید گریه شدیدی نمود. بعد از آن فرمود که: بعد از حسن، پسرش قائم به حق است که انتظار کشیده می شود. عرض کردم: یابن رسول الله! او را به چه جهت قائم گویند؟ فرمود: زیرا که پس از آنکه ذکر او می میرد واکثر قائلین به امامت او مرتد می شوند قیام می نماید. عرض کردم که: چرا او را منتظر نامند؟ فرمود: زیرا که او را غیبتی باشد که ایامش بسیار وزمانش طویل. مخلصین انتظار ظهور او برند واهل شک استهزا نمایند. کسانی که از برای ظهورش تعیین وقت کنند، دروغ گویانند وکسانی که در ظهورش تعجیل نمایند، هلاک شوند وکسانی که در مقام تسلیم ورضا باشند، نجات یابند»(114).
دلیل چهاردهم
نص حضرت هادی (علیه السلام) است بر امامت آن بزرگوار. صدوق رحمه الله درکتاب عیون وکتاب اکمال روایت کرده به اسناد خود از ابی هاشم جعفری که گفت: شنیدم از امام علی النقی (علیه السلام) که فرمود: «خلیفه بعد از من پسرم حسن است. چگونه خواهد بود حال شما با خلف بعد از خلف؟! عرض کردم: فدایت شوم؛ از چه جهت؟ فرمود: از آن جهت که شخص او را نبینند وذکر نامش بر شما حلال نباشد. عرض کردم: پس او را به چه نام بخوانیم؟ فرمود: بگویید حجه آل محمّد (صلی الله علیه وآله)»(115).
ونیز همان جناب در هیمن کتاب روایت کرده به اسناد خود از علی بن عبدالغفار: چون امام محمّد تقی (علیه السلام) وفات نمود، عریضه ای به امام هادی (علیه السلام) نوشتند ودر امر امامت سؤال کردند. آن حضرت جواب نوشت که: امامت، مادام که زنده ام با من است وچون وفات کنم، خلفی از من از برای شما می آید. لکن چگونه باشد حال شما با خلف بعد از خلف»(116).
دلیل پانزدهم
نص حضرت عسکری (علیه السلام) است بر امامت او. صدوق رحمه الله روایت کرده در کتاب اکمال الدین به سند خود از موسی بن جعفر بغدادی که گفت: شنیدم از امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود: «گویا می بینم شما را که اختلاف نمائید بعد از من در خلفِ من. آگاه شوید! بدرستی که کسی که بعد از رسول خدا به همه ائمّه اقرار نماید وپسر مرا منکر شود. مانند کسی باشد که به جمیع انبیا اقرار کند ومحمّد (صلی الله علیه وآله) را منکر شود، ومنکر محمّد (صلی الله علیه وآله) مانند کسی است که همه انبیاء را انکار نماید. زیرا اطاعت اولین ما، مانند اطاعت آخرین ما است ومنکر آخرین ما، مانند منکر اولین ما است. بدرستی که پسر مرا غیبتی باشد که مردم در خصوص او شک کنند، مگر کسی که خدا او را نگه دارد»(117).
ونیز در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از محمّد بن عثمان عمری گفت: از پدرم شنیدم که گفت: در خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) بودم. از آن حضرت پرسیدند حدیثی را که از پدرانش روایت شده، که خدا زمین را از حجت خالی نمی گذارد تا روز قیامت. «واَنَّ من مات ولم یعرف إمام زمانه مات میته جاهلیه»؛ یعنی: هر کس بمیرد وامام زمان خود را نشناخته باشد، مانند کسی است که در زمان جاهلیت مرده است.
آن حضرت فرمود: «این حدیث حق است. عرض کردند: یابن رسول الله بعد از تو حجّت وامام کیست؟ فرمود: پسرم محمّد امام وحجّت خداست بعد از من. هر کس بمیرد واو را نشناسد، مانند مردن اهل جاهلیت مرده؛ آگاه شوید! مر آن حجّت را غیبتی باشد که جهّال در آن حیران واهل باطل هالک خواهند گردید. کسانی که تعیین وقت ظهور او نمایند، دروغگو خواهند بود. بعد
از آن خروج می کند. گویا می بینم عَلَمهای سفید در نجف [و] کوفه در بالای سرش حرکت می کنند»(118).
نیز در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از احمد بن اسحاق که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: «حمد خدا را که مرا از دنیا بیرون نبرد تا آنکه عطا کرد به من خَلَفی را که شبیه ترین مردمان است بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از جهت خَلق وخُلق. خدای تعالی اورا در ایام غیبتش حفظ کند. بعد از آن ظاهر گرداند وزمین را پر از عدل گرداند، چنانکه پر از ظلم وجور گردیده»(119).
ودرروایت ابوهاشم جعفری وارد است که گفت: به امام حسن عسکری (علیه السلام) عرض کردم جلالتِ قدر تو مرا مانع است از آنکه سؤالی دارم عرض کنم. فرمود: «بگو هر چه خواهی. عرض کردم: ای آقای من، آیا تو را فرزندی هست؟ فرمود: «آری. عرض کردم: اگر تو را حادثه رو دهد، پسر تو را در کدام سرزمین بیابیم که از او سؤال کنیم؟ فرمود: در مدینه»(120).
ودر روایت احمد بن اسحاق وارد است که از حضرت عسکری (علیه السلام)، از صاحب این امر پرسیدم. آن حضرت با دست خود اشاره به شخصی کرد، یعنی «او زنده وتندرست است»(121).
وبه روایت علان رازی از بعض اصحاب، چون جاریه حضرت عسکری (علیه السلام) حامله شد، آن حضرت به او فرمود: «حمل تو پسر است ونامش (م ح م د)، اوست قائم بعد از من»(122).
ونیز صدوق در اکمال روایت کرده به اسناد خود از ابی حاتم که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: «در سال دویست وشصت هجری شیعه من اختلاف کنند»(123).
وبه روایت خرایج عیسی بن صبیح، گفت: در زندان با حضرت عسکری (علیه السلام) بودم. تا آنکه گوید از آن حضرت پرسیدم که: تو را پسری هست؟ فرمود: «آری، بخدا در این زودی از برای من پسری متولّد شود که زمین را پر از عدل گرداند»(124).
دلیل شانزدهم
آنکه آن بزرگوار دعوای امامت نمود وخرق عادات فرمود، ودر فنّ کلام مبرهن است که خرق عادت با اقتران به تحدّی، یعنی دعوای نبوت یا امامت، معجزه ومصدق مدعی است؛ امّا دعوای امامت وخرق عادت، پس به اِخبار جماعتِ بسیار، زایدِ از هزار - که از ابتدای زمان ولادت تا انقراض زمان غیبت صغری، که تقریباً هفتاد سال بوده واز ابتدای زمان غیبت کبری - تا کنون شرفیاب حضور آن جناب شده وبه فیض مخاطبت او کامیاب گردیده ومعجزات وخوارق عادت مشاهده کرده ونقل نموده اند. چنان که بعد از این مذکور آید، ان شاء الله.

بخش سوم: در غایب ومستور بودن آن حضرت (علیه السلام) از انظار وابصار

مقدمه: فصل سوم در غایب ومستور بودن آن حضرت (علیه السلام) از انظار وابصار
در اثبات اینکه آن بزرگوار در این اعصار، غایب ومستور از انظار وابصار است ودلیل بر این مطلب نیز اموری است
دلیل اول
بعد از آنکه ثابت گردید به ادلّه سابقه، آنکه هیچ عصری خالی از رئیس معصوم که مراد از او در این اعصار امام است نه رسول، نمی شود ووجود همچو رئیس در حکمت واجب است، ونیز ثابت شد که آن امام ورئیس، حجه بن الحسن (علیه السلام) است.
پس بعد از این دو مقدمه، چون او را حاضر نبینیم باید او را موجود وغایب دانیم ودانستن حکمت وفایده غیبت یا مانعِ حضور، واجب نیست؛ زیرا که بعد از ثبوت آن دو مقدمه وعدم حضور، دانسته می شود بر وجه اجمال که غیبت، بدون سبب وجهت نمی شود وهمین قدر در معرفت کفایت کند.
وبه این کلام اشاره است کلام شیخ طایفه که در باب اثبات غیبت می گوید: «چون وجوب وجود امام در هر حال، ثابت گردید وشرط رئیس هم - که عصمت باشد - باید قطعی باشد؛ پس این رئیس یا ظاهر است ومعلوم، ویا غائب است ومستور، وچون دانستیم کسی که ظاهر است ودیگران قایل به امامت اویند، در عصمت او قطع نیست، بلکه غالب احوالش منافی عصمت است، آن وقت می دانیم کسی که قطع به عصمت او هست، غایب ومستور است. پس صحت امامت وغیبتِ پسر امام حسن عسکری (علیه السلام)، به ما ثابت وقطعی می شود ومحتاج به اثبات ولادت وغیبت او دیگر نمی شویم. به علاوه آنکه در فصل آینده ذکر خواهد شد در دفع شبهه منکرین که یک سبب در غیبت، خوف آن حضرت باشد از سلاطین جور. چنانکه تفصیل آن دانسته خواهد شد که اطراف خانه او را محاصره کردند وبه درون خانه ریختند که آن جناب را بگیرند. به حکم ضرورت فرار نمود ومعلوم است آنقدر که بر خدا واجب است نصب رسول وامام، تا آنکه عذر تمام شود وامّا الزام مکلّفین به اطاعت وترک مخالفت ایشان، بر خدا نیست والّا اختیار نماند وامتحان واختبار نشود.
دلیل دوم
آیات واخبار بسیار که دلالت دارند بر اینکه، هر چیز که در امت های سابقه واقع گردیده، باید در این امت جاری وواقع گردد؛ «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه» وشک وشبهه نیست در وقوع غیبت، در امت های سابقه از برای انبیا واوصیا وغیر ایشان. پس در این امت هم باید مانند آن وقوع یابد، از برای نبی ووصی، وغیبت از برای پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) در غار واقع گردید؛ امّا از برای امامان ما غیبتی وقوع نیافته. پس غیبت وصی در این امت، غیبت آن حضرت باشد وهو المطلوب.
امّا آیاتی که بر این مطلب به تفسیر مفسّرین ومعصومین [دلیل آورده می شود]، مثل آیه شریفه «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(125) که جمعی از مفسّرین تفسیر به این کرده اند: باید وارد شود بر شما هر چه بر سابقین وارد شده از سنن واحوال، وآیه «وکَمْ أَرْسَلْنا مِنْ نَبِی فِی الْأَولینَ وما یأْتیهِمْ مِنْ نَبِی إِلّا کانُوا بِهِ یسْتَهْزِؤُنَ * فَاَهْلَکْنا اَشَدَّ مِنْهُم بَطْشاً ومَضی مَثَلُ الْأولینَ»(126) وآیه دیگر
«وقَدْ خَلَتْ سَنَّهُ الْأَولینَ» ومثل آیه «سَنَّه مَنْ أَرْسَلْنا قَبْلَکَ مِنْ رُسُلُنا ولا تَجِدُ لِسُنَّتِنا تَحویلاً»(127) وآیه «سُنَّهَ الله الَّتی قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلُ ولَنْ تَجِدَ لِسُنَّهِ الله تَبْدیلاً»(128) وآیه «سُنَّهُ الله فِی الَّذینَ خَلَوا مِنْ قَبْلُ وکانَ أَمْرُ الله قَدَراً مَقْدُوراً» وآیه «وخُضْتُمْ کَالَّذی خاضُوا»(129) وغیر اینها از آیاتی که ظاهر [است بر دلالت کردن، یا اینکه تفسیر به این شده.
وامّا اخبار، پس از طریق خاصه وعامه بسیار است.
علّامه مجلسی در کتاب بحار می گوید: ثابت شده به اخبار متظافره، اینکه هر چیز در امم سابقه واقع شده، نظیر آن در این امّت واقع می شود(130).
وصدوق در این باب کتابی تصنیف کرده وآن را کتاب «حذو النعل بالنعل» نامیده است. وشیخ حر عاملی در کتاب «ایقاظ من الهجعه» گفته: احادیث در این باب از طرق عامّه وخاصّه بسیار است وعلمای ما در این باب کتاب ها نوشته اند(131).
وبالجمله صدوق در اکمال روایت کرده به اسناد خود از [امام صادق (علیه السلام)، از پدران خود، از رسول الله (صلی الله علیه وآله) که فرمود: «هر چیز در امم سالفه بوده، مثل آن در این امت خواهد بود؛ حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه»(132).
علی بن ابراهیم در تفسیر خود روایت کرده از رسول الله، در تفسیر آیه «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(133). فرمود: «باید جاری شود بر شما، آن چیز که بر پیشینیان شما جاری گشته. «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه». تخلف نخواهید کرد از طریق ایشان، شبر به شبر وذراع به ذراع وباع به باع، حتی آنکه اگر یک نفر از ایشان به سوراخ سوسماری رفته باشد، شما هم باید بروید»(134).
وبه روایت دیگر فرمود: «حتی آنکه اگر ماری از بنی اسرائیل داخل سوراخی شده باشد، هر آینه داخل شود در این امّت ماری، مثل آن مار»(135).
وبه روایت کفایه الاثر به اسناد خود از ابن عبّاس: مرد یهودی "نعثل" نام، بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وارد شد واز او مسائلی پرسید وجواب شنید، تا آنکه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) به او فرمود: «یا ابا عماره، اسباط را می شناسی؟ عرض کرد: آری، دوازده [نفر] بودند. فرمود: در ایشان بود "لاوی بن حیا". گفت: می شناسم یا رسول الله. او کسی بود که از بنی اسرائیل غایب شد؛ پس عود کرد وظاهر نمود شریعت خود را بعد از اندراس، و"فریطیا ملک" او را کشت. [پیامبر] فرمود: در امت من خواهد شد هر چه در بنی اسرائیل بوده؛ «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه». بعد از آن غیبت قائم را ذکر فرمود»(136).
وبه روایت سید مرتضی به اسناد خود از پیامبر (صلی الله علیه وآله)، آن حضرت فرمود: «جاری نشده در بنی اسرائیل چیزی، مگر آنکه در امّت من جاری شود؛ حتّی خسف ومسخ وقذف»(137).
وبالجمله اخبار در این باب از طریق خاصه بسیار است وکذلک از طریق عامّه. پس روایت کرده در صحیح بخاری به اسناد خود از ابی سعید که رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر آینه جاری شود در شما سنّت پیشینیان، شبر به شبر وذراع به ذراع؛ حتی آنکه اگر داخل سوراخ، سوسماری شده باشد، شما هم موافقت نمایید»(138). وقریب به این مضمون اخبار از صحاح معتبر بسیار است.
اما غیبت انبیا؛ پس ادریس از شیعیان خود غایب شد تا آنکه قوت از ایشان منقطع گردید ونیکان ایشان را کشتند وبازماندگان را ترسانیدند، تا آنکه ظاهر شد وایشان را وعده فرج داد به ولادت یک نفر از فرزندان خود که نوح بود. پس از آن بر آسمان بالا رفت وشیعیان او منتظر فرج ماندند به ولادت ونبوت نوح. تا آنکه بعد از قرون بسیار وشداید بی حد وشمار که از اشرار قوم به ایشان رسید نوح بوجود آمده، قوم را دعوت نمود.
ونیز صالح از قوم خود مستور شد در زمان کهولت، تا آنکه طول زمان به حدی رسید که بعد از ظهور او را نشناختند مگر به براهین نبوت. ونیز ابراهیم (علیه السلام) مستور ماند در غار از خوف نمرودیان اشرار، تا آنکه مأمور به ظهور شد وکرد آنچه کرد.
ویوسف مدّت بیست سال یا زیاد - به اختلاف اخبار - از برادران وپدر غایب شد در شهر مصر، ومیان او وایشان نُه روز بیشتر مسافت نبود، تا آنکه مأذون در ظهور شد.
وامّا موسی بن عمران (علیه السلام)، پس از حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) روایت شده که: «چون یوسف را وفات در رسید، اهل بیت وشیعیان خود را جمع نمود وپس از حمد وثنای خداوند، ایشان را خبر داد از شداید آینده که مردان در آن کشته شوند وزنانِ حامله، شکم دریده گردند واطفال مذبوح شوند تا آن زمان که حق از اولاد "لاوی بن یعقوب" ظهور کند وآن مردی باشد گندمگون وبلندبالا - وسایر اوصاف موسی را ذکر نمود - وپس از وفات او واقع گردید بر بنی اسرائیل در مدّت چهارصد سال، آنچه واقع گردید، وخود را به وعده فرج تسلّی می دادند تا آنکه بر ولادت او مطّلع شدند واز ملاحظه آثار، ظهور او را نزدیک دانستند. بلیه ایشان شدت یافت. بر پیرامون عالمی از علمای خود که از احادیث او مسرور می شدند جمع آمده، گفتند: ما به احادیث تو مسرور می شدیم، دیگربار می خواهیم که ما را از زمان فرج خبر دهی. آن عالم ایشان را با خود به صحرا برد وذکر موسی وصفات وعلامات ظهور او را با ایشان می نمود.
ناگاه موسی از خانه فرعون به عزم تفرّج بیرون آمده. تازه جوان سوار بر استری شده وطیلسان خز پوشیده، بسوی ایشان توجّه نمود. چون چشم آن عالم بر او افتاد، او را به علامات واوصاف شناخت وبر قدم او بوسه داد. گفت: حمد خداوند را که نمردم تا تو را دیدم ودیگران را از این واقعه مطّلع کرده. همگی بر قدم های او افتاده، مسرور شدند. موسی (علیه السلام) فرمود: امیدوارم خداوند فرج شما را نزدیک فرماید. پس از آن از نظر ایشان غایب شده، بسوی مداین شعیب رفت واین غیبت دوم از غیبت اولی اَشدّ گردید وزمان این غیبت زیاده از پنجاه سال طول کشید وبلای قوم شدّت یافت. آن عالم هم خود را از ایشان پنهان نمود تا آنکه آن عالم را یافتند ونزد او فرستادند که ما طاقت مفارقت تو را نداریم، روی خود را از ما پنهان مدار. آن عالم بر ایشان ظاهر شده، ایشان را به صحرا برد وبشارت داد که خداوند به من وحی فرستاد که فرج نزدیک شده وزیاده بر چهل سال طول ندارد. چون این شنیدند، مسرور شدند وحمد خداوند بجا آوردند. پس خدا به آن عالم وحی فرستاد که به برکت حمد ورضای ایشان، مدّت فرج را سی سال گردانیدم. دیگر بار مسرور شده، شکر کردگار بجا آوردند. پس دیگر وحی آمد که بیست سال شد. فرح بر فرح وشکر بر شکرِ ایشان افزود. پس وحی آمد که ده سال شد. گفتند: بدی ها را صرف نکند غیر از خدا. پس وحی شد که اینک فرج رسید.
ناگاه موسی بر درازگوشی سوار، بر ایشان ظاهر گردیده سلام کرد. آن عالم پرسید: چه نام داری؟ فرمود: موسی!
پرسید: پسر کیستی؟ گفت: عمران بن تاهب بن لاوی بن یعقوب.
گفت: به چه کاری مأموری؟ فرمود: به رسالت از جانب خدا.
عالم برخواست، دست او را بوسید. پس موسی پیاده شد ومیان ایشان نشسته وایشان را به آنچه مأمور بود، امر فرمود. بعد از آن متفرّق گردیدند واز آن زمان تا فرج اصلی ایشان که غرق فرعون بود چهل سال طول کشید»(139).
لهذا صادق (علیه السلام) فرمود که: «در قائم ما شباهتی از موسی می باشد وآن خفاء ولادت وغیبت از قوم خود است»(140).
وباقر (علیه السلام) فرمود که: «صاحب این امر را چهار سنّت، از چهار پیغمبر می باشد. از موسی، فرارِ از خوفِ أعدا، واز یوسف سِجن وزندان، واز عیسی آنکه گویند مرده است واو زنده باشد، واز محمّد شمشیر»(141) بالجمله این غیبت پیغمبران.
امّا غیبت اوصیا وامامان؛ پس در اخبار طاهرین وارد است که موسی (علیه السلام) را تا زمان عیسی (علیه السلام)، دوازده نفر وصی بوده. اول ایشان یوشع بن نون بود که بعد از موسی (علیه السلام) قیام به وصایت او نمود. لکن بعد از آنکه سه نفر از ظالمان قوم، حق او را غصب نمودند وپس از آنکه به گذشتن آن سه مردود امر خلافت مستقل گردید، منافقین قوم، «صفورا» دختر شعیب، زوجه موسی را فریفته، بر او با صد نفر خروج کردند. فی مابین ایشان مقاتله واقع گردیده، جماعت بسیار از طرفین کشته شد. بالاخره مغلوب گردیده فرار کردند وصفورا دستگیر واسیر شد. «یوشع بن نون» به او فرمود که: در دنیا از تو گذشتم تا آنکه در آخرت موسی را ملاقات کنم وآنچه از خود ویارانت اذیت دیده ام به او شکایت کنم. پس صفورا پشیمان شد وگفت: به خدا قسم اگر داخل بهشت شوم وموسی را ملاقات کنم - که پرده او را دریده وبر وصی او خروج کرده - چه کنم وچه جواب گویم؟ واین واقعه بعینها در این امّت وقوع یافت، مگر آنکه صفورا نادم وحمیراء به هیچ وجه پشیمان نگردید.
وبالجمله سایر اوصیای موسی واحد! بعد واحدٍ، در کنج انزوا خزیدند واز عامه رو پوشیدند. لکن خواص قوم به خدمت ایشان می رسیدند واز احکام دین خود از ایشان می پرسیدند؛ تا آنکه نوبت به وصی دوازدهم رسید. از نظر قوم غایب گردید واین انزوا واستتار تا مدّت چهارصد سال طول کشید تا آنکه وصی دوازدهم ظهور کرده، بنی اسرائیل را به امر داود (علیه السلام) بشارت داد وگفت: از شداید واذیت های جالوت به ظهور داود استخلاص وفرج خواهد رُخ نمود، وملک وسلطنت را، او از جالوت ولشکر او انتزاع خواهد نمود.
پس قوم در انتظار داود (علیه السلام) ماندند تا آنکه داود ظهور فرمود واو را چهار برادر وپدر پیری بود واو کوچکترین برادران بود وحامل ذکر بود. برادران برای مقاتله جالوت، با طالوت بیرون رفتند وداود (علیه السلام) را از برای چرانیدن گوسفندان - نظر به کوچکی وحقارت او - گذاشتند، تا آنکه محاربه با جالوت اشتداد یافت. پدر داود، داود را برای بردن طعام به نزد برادران مأمور نمود. چون داود (علیه السلام) طعام را برداشته بیرون آورد، بر پاره سنگی گذاشت. از آن صدائی برآمد که: ای داود، مرا با خود بردار که خداوند مرا از برای کشتن جالوت خلق فرمود. چون داود این بشنید، او را برداشته در میان کیسه ای که در آن سنگ از برای انداختن به گوسفندان می گذاشت گذاشت، وروانه گردید تا آن که داخل لشکرگاه قوم شد. دید از لشکر جالوت اذیت بی اندازه به ایشان رسیده وطالوت که سرکرده ایشان بود در دفع جالوت متحیر مانده بود. با قوم خود گفت که: جالوت چندان اندیشه ندارد؛ اگر او را به من بنمایید خواهم کُشت.
قوم چون این سخن شنیدند، او را بر طالوت داخل کردند. طالوت از قوت او سؤال کرد. گفت: چون شیر از گوسفندان من ربایید، شیر را گرفته گوسفند را از دهن او بیرون آوردم. چون خدا به طالوت وحی فرستاده بود [که قاتل جالوت کسی باشد که سلاح تو به قامت او راست آید. درع خود را بر قامت داود پوشانید، به اندازه دید. داود را نزد خود نگه داشت. چون صبح درآمد، داود با لشکر قوم خود در مقابل لشکر جالوت برآمد وگفت: جالوت را به من بنمایید. چون او را دید، سنگی را که برداشته بود، در فلاخن گذاشته بینداخت. در میان دو چشم جالوت وارد آمده او را بکشت ولشکر او رو به هزیمت گذاشتند ولشکر طالوت آواز برآوردند که: داود جالوت را بکشت.
پس بنی اسرائیل بر سر داود جمع آمدند واو را به مهتری اختیار کردند. خداوند هم او را آواز نیکو عطا فرمود وزبور فرستاد وپیغمبری داد وآهن را از برای او نرم نمود وکوهها را با او به تسبیح بداشت وامر قائم هم، چنین باشد. زیرا او را شمشیری باشد در غلاف. چون وقت ظهور رسد، شمشیر از غلاف بیرون آید وگوید: یا ولی الله! وقت خروج رسیده. دیگر درنگ در دفع دشمنان خدا روا نباشد. پس آن حضرت خروج نماید.
وبالجمله چون وقت داود بر سر آمد، خواست به امر خدا سلیمان را وصی خود کند. بنی اسرائیل بر او انکار نمودند وگفتند که او اصغر اولاد است ومناسب آن است که اکبر اولاد را بر قوم خود والی گردانی. داود (علیه السلام) اسباط را امر به احضار نمود وگفت: هر یک نام خود را بر عصای خود نویسد وجمله آنها، آن عصاها را در اتاق گذارند وجمعی را برای حراست در باب اتاق گمارند تا چون صبح شود در را گشوده عصاها را بیرون آرند، هر یک که سبز شده وبار آورده صاحب آن بر قوم والی باشد واز جانب او وصی. قوم حسب الامر معمول داشتند.
چون صبح شد، دیدند عصای سلیمان بار آورده. داود او را خلیفه خود گردانیده، وفات نمود. پس سلیمان مهتر قوم شده، خداوند او را به کرامت پیغمبری وانگشتر سلطنت وسروری سرافراز فرمود، تا آنکه دیو، انگشتری را از او در ربود. سلیمان از میان قوم الی ماشاء الله غیبت نمود واز میان ایشان هجرت فرمود ودر بلاد هجرت دختری به عقد خود درآورد ومؤنه او را پدر دختر کفایت می نمود تا آنکه روزی دختر اظهار کرد که در تو نقصی نیست مگر آنکه در کفالت پدرم هستی. خوش دارم که کسبی اختیار فرمایی. سلیمان گفت که: کسبی نمی دانم. دختر گفت: خداوند کارساز است.
سلیمان به بازار رفته بهره ای نیاورد. دختر گفت: غم مخور. امروز نشد فردا می شود. روز دوم بیرون رفت. باز دست خالی برگردید. دختر گفت: غم مخور؛ خداوند کریم است. فردا انشاء الله می شود. روز سوم بیرون رفته بر ساحل دریا گذشت، مردی را دید که صید ماهی می نماید. به نزد او رفته گفت: تو را در این امر یاری می کنم به من چیزی بده. گفت: چنان کنم. او را یاری کرده پس از فراغت دو دانه ماهی به عوض اجرت به سلیمان داد. سلیمان شادان شده؛ پس از برای اصلاح، شکم ماهیان بشکافت انگشتری خود را در جوف یکی از آنها یافت. حمد خداوند بجا آورده، روانه خانه گردیده.
دختر از مشاهده حال مسرور شده، عرض کرد: خوش دارم که پدر ومادرم را هم دعوت نمایی که با ما از این ماهیان بخورند وبدانند که خود کسب فرموده ای. سلیمان ایشان را هم دعوت نمود، با همدیگر تناول کردند. پس از آن سلیمان فرمود: گویا مرا نشناسید. گفتند: نه، ولکن مانند تو مردی ندیده ایم. پس انگشتری را بیرون آورده در انگشت خود کرده. دیدند که وحش وطیر وغیر آنها اطراف او را احاطه کردند. دانستند سلیمان بن داود است. سر تعظیم پیش آوردند. پس دختر ومادر وپدر او را برداشته با خود به مملکت اصطخر که مملکت او بود مراجعت نمود وبر قوم خود ظاهر گردید واز قدوم او فرح در رسید، تا آن که سلیمان را وقت وفات شد. آصف بن برخیا را وصی خود نمود ورحلت فرمود.
قوم او از وجود آصف در فرح بودند تا آنکه آصف از میان ایشان غیبت نمود مدتی بعید. قوم از غیبت او در شدّت بودند تا آنکه ظهور فرمود وزمانی در میان ایشان بود. پس او را اجل در رسید ودیگر باره از قوم خود غایب گردید ودر این غیبت بلا بر بنی اسرائیل شدّت یافت و«بخت نصر» بر ایشان مسلّط گردید وهر کس از ایشان را که یافت بکشت وگریخته را طلب کرد وعیال واطفال ایشان اسیر نمود ودر جمله اسیران چهار طفل که از اولاد یهودا بودند از برای خود اختیار نمود که از آنها بود «دانیال»، واز اولاد هارون «عزیز» را برگزید ودانیال که حجّت پروردگار بود، نود سال در دست او اسیر بود وبنی اسرائیل در شدّت، وانتظار فرج را خروج دانیال می دانستند.
چون بخت نصر بر آن مطلع شد وفضایل او را دید، او را در چاهی عمیق انداخت وشیری را در نزد او جا داد تا آنکه او را طعمه خود نماید. چون دانست که شیر بر او ضرری نرسانید، امر کرد که قوت او را قطع نمایند تا از گرسنگی تلف شود. خداوند مردی از بنی اسرائیلیان را مأمور نمود که قوت او را برساند. پس دانیال روزها را در آن چاه به روزه وشبها را به عبادت اشتغال داشت وبلای اسرائیلیان به حدی شدید گردید که بسیاری از دین مرتد شدند یا آنکه شاک گردیدند تا آنکه زمان فرج در رسید وبخت نصر در خواب دید که ملائکه فوج فوج از آسمان نزول می نمایند وبر سر چاه دانیال رفته، بر او سلام می کنند واو را مژده فَرَج می دهند.
از خواب بیدار گردید وبر عمل خود با دانیال نادم گردید. او را از چاه بیرون آورده عذر بخواست ووزارت خود را به او واگذار نمود واو را قاضی کرد. اسرائیلیان از اطراف واکناف بر سر او جمع شدند. پس از زمانی قلیل وفات او در رسید. عزیز را بر ایشان مهتر فرمود واز میان قوم ارتحال نمود. پس به عزیز رجوع نمودند تا آنکه بعد از زمانی عزیز هم غیبت نمود، تا مدّت صد سال از ایشان مستور بود تا آنکه ظهور نمود وبعد از زمانی وفات نمود وپس از او حجت های خدا غایب وبلای قوم شدید بود، تا آنکه یحیی بن زکریا متولد گردید ونُه سال از عمر شریفش گذشته. اسرائیلیان را احضار نموده خطبه ای خواند ودر آن خطبه ایشان را اخبار نمود که آن فِتن ومِحن که وقوع یافته از گناهان اشرار ایشان بوده وبشارت داد قوم را به ظهور فرج به ولادت عیسی، تا آنکه پس از بیست سال وکَسری انتظار فرج به ولادت مسیح کشیدند تا آنکه مخفی متولد گردید آن حضرت، چنان که خدا فرمود: «فَحمَلَتْه فَانْتَبَذَتْ بِهِ مَکاناً قَصِیاً»(142) پس زکریا وزوجه او - که خاله مریم بود - به طلب مریم برآمدند واو را دیدند که عیسی (علیه السلام) را در بغل گرفته، می گوید: «یا لَیتَنی مِتُّ قَبْلَ هذا وکُنْتُ نَسْیاً مَنْسِیاً»(143) وعیسی (علیه السلام) به سخن آمده عذر پاکی او بخواست.
پس مسیح بر اسرائیلیان ظاهر گردید تا آنکه دیگر باره بر قوم، با وجود مسیح، طاغیان ویاغیان هجوم آور شدند ومسیح غایب گردید ووصی او «شمعون بن حمون» با جماعتی فرار کرده، در بعض جزایر دریا غایب شدند وخدا از برای ایشان در آن جزیره آب های خوشگوار جاری فرمود ودرختان میوه دار رویانید ومواشی خلق فرمود ونوعی از ماهی را که نه گوشت داشت نه استخوان وبه غیر از پوست وخون در آنها چیزی نبود، از دریا بیرون آورده وزنبورِ عسل را امر فرموده که در پشت آن ماهیان سوار شده، در آن جزیره روند وبه این سبب عسل هم در آن جزیره بسیار شد، وشمعون با اصحاب خود در آن جزیره غایب بودند واخبار واحکام مسیح به ایشان می رسید. چنان که بعد از این خواهد آمد انشاء الله که در جزایر مختصه به اولاد صاحب الزمان که از انظار دشمنان ایشان مستور است، مانند گلستان ارم انواع نعمت ها موجود وفراوان است وایشان مانند حضرت شمعون با اصحاب خود در آن جزیره غایب ومستور واخبار واحکام قائم به ایشان می رسد عند الحاجه.
وبالجمله حضرت مسیح با غیبت ایشان، غیبتها نمود تا آنکه به عالم بالا عروج فرمود بعد از آنکه شعمون را وصی خود نمود، واو هم بعد از عروج مسیح چندی در میان قوم بود تا آنکه وفات نمود. اوصیای بعد از او واحداً بعد واحدٍ، در نقاب حجاب وغیاب ماندند تا آن که سر به تیره تراب فرو بردند. لهذا بلای قوم عظیم شد ودین مندرس گردید وفرایض وسنن از میان رفت ومذاهب مختلف گردید وقوم هفتاد ودو فرقه شدند.
حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «در میان عیسی (علیه السلام) ومحمد (صلی الله علیه وآله) پانصد سال فاصله بود ودر دویست وپنجاه سال آن، نَه پیغمبری بود ونَه وصی ظاهری»(144).
ونیز پیغمبر خاتم (صلی الله علیه وآله) - به اتفاق عامه وخاص - در غار، غیبت فرمود وبه اتفاق فریقین، این غیبت از خوف مشرکین بود که اتفاق بر قتل او کردند واگر غایب نشده بود او را می کشتند.
پس، بعد از آنکه این نوع غیبت در امم سابقه، در حقّ نبی ووصی واقع گشته وبه دلالت اخبار معتبره نزد عامه وخاصه که به اسنادهای خود نقل کرده اند، باید همه وقایع سابقین در این اُمّت واقع شود ووقوع غیبت در حقّ نبی این امّت ثابت است، در حقّ اوصیا چون واقع نگردیده، باید از برای این وصی آخر وقوع یابد. وهذا هو المطلوب.
بلکه اعتراف به وقوع این غیبت از کلام بعض اساطین مخالفین نیز ظاهر می شود! مانند کلام «محیی الدین ابن عربی» که از کتاب «فتوحات مکیه» او نقل شده وترجمه آن این است که: «خداوند را خلیفه ای باشد که خروج خواهد نمود وآن خلیفه از عترت رسول الله (صلی الله علیه وآله) واز نسل فاطمه (علیها السلام) باشد ونام او موافق نام پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وجدِّ او حسین بن علی (علیهما السلام) باشد. با آن خلیفه در میان رکن ومقام بیعت واقع گردد وآن خلیفه شبیه پیغمبر باشد در خَلق، وکمتر از او باشد در خُلق. اَسْعَد مردم به او، اهل کوفه باشند. بعد از خروج پنج سال یا هفت سال یا نُه سال زندگانی کند. جزیه از اهل ذمّه بردارد. مردم را به شمشیر به سوی خدا خواند. مذاهب مختلفه را از روی زمین بردارد وغیر از دین خالصِ از عیب، دینی باقی نگذارد. بیشترین دشمنان او مقلدین علمای اهل اجتهاد باشد؛ زیرا که حکم او را برخلاف اجتهاد خود بینند وایشان داخل در بیعت آن خلیفه از روی کراهت وخوف شمشیر شوند. عوام مسلمانان از خواص ایشان به وجود او مسرور وشادان شوند. با او بیعت
کنند کسانی که عارف به حقایق باشند از روی کشف وشهود، او را مردانی باشند که اقامه دعوت او نمایند ویاری او کنند واگر شمشیر به دست آن خلیفه نمی بود فقها فتوی به قتل او می دادند، ولکن خداوند او را با شمشیر وکرم ظاهر نماید تا آنکه مردم به طمع در کرم او وخوف از شمشیر او اطاعت او نمایند، ودر قبول احکام بدون آنکه در دل ایمان داشته باشند، بلکه در باطن ایشان خلاف آن باشد، واعتقاد آن داشته باشد که هر که حکم بر خلاف ائمه ایشان نماید، بر ضلالت باشد. زیرا اعتقاد ایشان این باشد که اهل اجتهاد در زمان اجتهاد منقطع شده ودر عالم مجتهدی نیست وخدا بعد از ائمه ایشان، کسی را که درجه اجتهاد داشته باشد خلق نمی نماید وکسی که مدعی معرفت احکام بشود از جانب خدا به غیر اجتهاد، دیوانه وفاسد الخیال می باشد»(145).
تمام شد کلام ابن عربی وجمیع آن موافق انصاف واعتقاد شیعه، در بطلان رأی واجتهاد است، چنان که بر عالم خبیر مستور نیست، وآن که گفته «خداوند را خلیفه باشد که خروج خواهد نمود»، ظاهر در این است که این خلیفه در عصر این قائل واین قول موجود بوده، اگر چه خروج او بعد واقع شود، واین اعتراف به غیبت آن بزرگوار است. ونیز سایر آنچه از اوصاف وآثار ذکر کرده، موافق اخبار اهل بیت است، چنان که خواهد آمد. حتی آنکه گفته: «بیشتر دشمنان او مقلدین علمای اهل اجتهاد باشند» وآنکه «اگر شمشیر به دست او نبود، فقها فتوای به قتل او می دادند». زیرا که مراد از فقها ومجتهدین به قرینه تعلیلاتی که ذکر کرده، علمای اهل سنّت وخلافند واعدای عدو آن حضرت ایشان باشند، واگر صاحب این کلام از کلمات دیگر که صریح در تصوف وتسنن او می باشند نمی بود، این کلام در حکم به تشیع وحسن عقیده او کافی بود. لکن ظاهر است که روح القدس، این کلام حق را به لسان باطل جاری فرموده تا آنکه بر اهل باطل حجّت باشد.
مانند کلام سطیح کاهن، چنانکه از بُرسی نقل شده در کتاب مشارق نقل کرده از کعب بن حارث که گفته: ذایزن ملک از برای امری که در آن شک کرده بود، سطیح کاهن را احضار نمود وچون به در خانه او رسید، از برای امتحانِ پایه علم او، دیناری را در زیر پای خود پنهان نمود وپس از دخولِ سطیح از او پرسید که: چه چیز از برای تو پنهان کرده ام؟
سطیح گفت: بحق بیت الله وحرم وحجر الاسود وشب ظلمانی وروز نورانی وبهر گویا ولال، قسم می خورم که در میان نعل وقدم خود دیناری پنهان کرده ای. ملک گفت که: علم تو از کجاست؟ گفت: از یک نفر جنی که با من برادر شده. هر جا که روم با من همراه باشد.
ملک گفت: مرا خبر ده از بعض اموری که بعد از این واقع شود.
سطیح گفت: چون اخبار نایاب شوند واشرار بسیار گردند وتقدیرات الهی را انکار نمودند واموال را با بارها حمل ونقل کردند ومردم نسبت به بدکاران کوچکی کردند وارحام را قطع نمودند وطعام حرام را که مردم آن را شیرین می شمارند، در اطراف اسلام آشکار کردند، وسخنان مردم اختلاف به هم رسانید، وعهد وپیمان را شکستند، واحترام کم گردید وستاره دنباله دار که عرب را مضطرب گرداند طلوع نمود، وباران منقطع گردید، وآبها خشک شد ونرخ ها در اطراف عالم بالا گرفت، واهل بربر با عَلَم های زرد در پشت اسب ها رو آورده، وارد مصر شدند، ومردی از اولاد «صخر» خروج کرد ورایات سیاه را به سرخ بدل نمود ومحرمات را حلال نمود وزنان را از پستان ها در آویخت وکوفه را غارت نمود وزنان سفید ساق وبرهنه - که سواران مردفه بر ایشان احاطه کرده وشوهران ایشان را کشته اند - در راهها بسیار گردید وعجز ودرماندگی ایشان بسیار شد وفروج ایشان را حلال نمودند، در آن وقت «مهدی» نام، پسر محمّد (صلی الله علیه وآله) ظهور کند واین در وقتی باشد که کشته شود مظلومی در مدینه، وپسر عمش در حرم، وامر مخفی ظاهر گردد با غلامانش موافق شود، در آن حال آن مرد نامبارک با جمعیت خود که مظلومند رو آورد، واهل روم به یکدیگر حمایت نمایند وبزرگ ایشان کشته شود. در آن حال کسوف آفتاب واقع شود، در وقتی که لشکرها می آیند وصفها بسته شود. بعد از آن پادشاهی از صفهای یمن که نامش حسن باشد یا حسین خروج کند، فتنه ها را زایل گرداند.
پس ظاهر گردد «مبارکِ زکی» و«هادی مهدی» و«سیدِ علوی» واز فضل خدا مردم را فرح دهد وبه نور او ظلمت ها مرتفع گردد وحق بعد از پنهانی آشکار شود واموال را بالسّویه به مردم قسمت نماید وشمشیرها در غلاف رود وخونریزی موقوف گردد ومردم با خوشحالی زندگی کنند وبا آبِ صافی که چشمه روزگار آن را از خس وخاشاک پاک کرده، غسل نمایند وبر اهل دهات حقّ واقع گردد ودر میان مردم ضیافت بسیار شود وبا عدالت خود، ضلالت را بردارد. گویا که گمراهی غباری باشد که زایل گردد. آنگاه زمین را پر از عدل وقسط گرداند وایام را با خیر وبرکت کند. بعد از آن گفت: این ها را که گفتم، علم قیامت باشد وبدون شک وریب»(146).
علّامه مجلسی رحمه الله در کتاب «تذکره الائمه» می گوید که: بدان که جمیع طوایف امم از بنی آدم - خاصه اهل کتاب که عبارت است از: یهود ونصاری ومجوس - از کافران حربی ومرتاضان هندوان واهل خطا وصرصر وبراهمه وسنیان وحکما ودانایان واهل نجوم وجمهور فرق اسلام - از هفتاد وسه فرقه - به وجود شریف آن صاحب انام قائلند، الّا قلیلی از نصاری وفرقه ای از فرنگیان که در خصوصیات آن اختلاف کرده اند؛ تا آنکه می گوید: نام مبارک آن حضرت در بسیار جای از قرآن مذکور است. مثل نجم وعصر وفجر که در اول سور قرآنی واقع شده ودر سوره بقره «غیب»، مراد آن حضرت است، ودر صحف ابراهیم «صاحب» است، در زبور سیزدهم «قائم» ودر تورات، به لغت «ترکوم او قید» ودر تورات عبرانی، «ماشع» ودر انجیل «مهمید آخر» ودر انجیل فرنگیان «مسیح الزمان» ودر کتاب زمزم زرتشت «سروش ایزد» ودر کتاب ایستاغ مجوس، «بهرام» وبه روایت دیگر «بند یزدان» که تفسیر آن عبدالله است ودر کتاب سنیان «مهدی» ودر اصل کتاب «ارماطس»، «شماطیل» ودر کتاب «هزارنامه» هندوان «لندبطارا» ودر کتاب «جاودان خورانه» مجوس «خسرو» ودر کتاب «برزین آزرِ» فارسیان «پرویز» که به معنی مظفر ومنصور است ودر کتاب فرنگان ماجار الامان، «فیروز» ودر کتاب «قبروسِ» رومیان، «فردوس الاکبر» وگبران عجم «کیقباد دویم» می گویند یعنی عادل بر حقّ؛ ودر «کشکول» شیخ بهائی می گوید که: فارسیان او را «ایزدشناس» و«ایزدنشان» گویند ودر کتاب «پاثنکل»، «راه نما» ودر کتاب «شامکون»، «ایستاده» و«خداشناس» و«ایزدشناس» است ودر کتاب «دید» براهمه، «منصور» ودر «انکلیون»، «برهان الله».
ونیز در احوالات آن حضرت از طرف براهمه ومرتاضان هندوان می گوید: بدان که صاحب «باثنکل» که از کتب اعظم کفره است، درباره مدّت ایام عالم می گوید: بدان که عمر عالم چهار طور است وهر طوری چهار کور است وهر کوری چهار دور است وهر دوری چهارهزار، که مجموع سیصد وهشتاد وچهارهزار سال باشد.
چون دور تمام شود بنای کهنه نو شود وزنده گردد، وصاحب مُلک تازه پیدا گردد از فرزند دو پیشوای جهان، که یکی ناموس آخر الزمان است که مراد از ناموس پیغمبر [است] ودیگری صدیق اکبر، یعنی وصی بزرگتر که «یش» نام دارد و«یش» نام حضرت امیرالمؤمنین است ونام صاحب این ملک به زبان ایشان «راهنما» است. به حق پادشاه شود وخلیفه «رام» باشد که «رام» به زبان ایشان به معنی خدا است واین پادشاه به جای پیغمبران چون ابراهیم وخواجه خضر، حکم براند واو را معجزه بسیار باشد.
هر که به او پناه برد ودین پدران او را اختیار کند، سرخ رو باشد در نزد رام، ودولت او بسیار کشیده شود وعمرش از فرزندان ناموس اکبر زیادتر باشد وآخر دنیا به او تمام شود، واز ساحل دریای «محیط» و«سراندیب» وقبر «باباآدم» و«جبال القمر» وشمال «هیکل الزهره» تا «سیف البحر» اقیانوس را مسخر گرداند، وبتخانه «سومنات» را خراب کند وتا میان کابل وبتخانه او را خراب کند، و«جکرنا» به فرمان او به سخن آید وبه خاک افتد. پس او را بشکند وبه دریای اعظم اندازد وهر بتی که در جهان باشد بشکند، و«شامکونی» که به اعتقاد کفره هند پیغمبر صاحب کتاب بوده وگویند که بر اهل ختا وختن مبعوث شده ومولد او شهر «کیلواس» بوده وگوید که: دولتی دنیا وحکومت آن به فرزند سید خلایق دو جهان «کشِ» بزرگوار تمام شود، که «کش» به زبان ایشان نام حضرت رسالت (صلی الله علیه وآله) است واو بر کوه های مشرق ومغرب دنیا حکم براند وفرمان دهد وبر ابرها سوار شود وفرشتگان کارکنان وی باشند، وپری زادان وآدمیان در خدمت او باشند. از «سوادان» آن، که زیر خط استواست تا عرض «تسعین» که زیر قطب شمالی است وماوراء اقلیم هفتم وگلستان ارم را که مراد کوه قاف باشد صاحب شود، ودین خدا یک دین باشد ونام او «ایستاده» و«خداشناس» است.
ودر کتاب «ناسک» که یکی از صاحب شریعتان کفره هند است واعتقاد «ناسک» واتباع او آن است که آدمی مانند گیاه می رویند وخشک می شوند واز هم می ریزند ومی گوید که: دور دنیا تمام شود وپادشاهی در آخر الزمان باشد که پیشوای ملائکه وآدمیان شود واز فرزندان پیغمبر آخر الزمان باشد، وحق وراستی با او باشد وآنچه را که در دریاها وکوهها وزمین ها پنهان باشد، به در آورد.
ودر کتاب «دید» که از کتب کفره هند است، درباره زمان خرابی دنیا گوید: پادشاهی در آخر الزمان پیدا شود که امام خلایق شود ونام او «منصور» باشد وتمام عالم را بگیرد وبه دین خود درآورد. همه کس را از مؤمن وکافر بشناسد وهر چه از خدا بخواهد برآید.
وصاحب کتاب «وشن» که کفره هند او را پیغمبر صاحب کتاب می دانند ونام او جوک است، گوید: کتاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) در نزد ما است وآنچه درویشان ومرتاضان را ضرور است - از عبادت وزهد وترک وتجرید وقاعده زندگانی - همه در آنجا است وبه خط کوفی است و«جوک» به خدمت آن حضرت رسیده واین کتاب را به او داده. گوید: آخر دنیا به کسی گردد که خدا را دوست دارد واز بندگان خاص او باشد ونام او «خجسته» و«فرخنده» باشد. خلق را که در دین ها اختراع کرده وحقّ خدا وپیغمبر را پامال کرده اند، همه را زنده گرداند وبسوزاند وعالم را نو گرداند وهر بدی را سزا دهد. ولک وکرور دولت او باشد که عبارت از چهار هزار سال است. خود واقوامش پادشاهی کنند.
این سخنان از کتب براهمه که معتمد ایشان است وبعض براهمه آنها را آسمانی می دانند، نوشته گردید.
وامّا طایفه مجوس: هرچند منکر این دین هستند، لکن چون حکما ومؤبدان ودانشمندان ایشان به این امر خبر داده اند در کتب معتبره خود، لهذا ذکر می شود.
بدان که در کتاب «کومیسب» که آن را از «جومسب» پیغمبر می دانند واصل آن کتاب معدوم است ودر احادیث معتبره وارد است که اصل این کتاب را بر دوازده هزار پوست گاو نوشته اند واز آن کتاب چند ورقی در کتاب «آزادبخت» نقل شده وکتاب «جاودان خرد» وکتاب «پیمان فرهنگ» که از «مه آباد»، اولین پیغمبر عجم است وکتاب «ارژنگ» زندقه مانی نقاش که ابن مقفع خراسانی ترجمه نموده ونام آن ترجمه را «فیل هندسه» گذاشته وکتاب «تنکلوش» لوقای حکیم رومی وکتاب «صدور احکام دین زردشت» که صد فصل دارد وکتاب «سندآباد حکمت علمی وعملی» وکتاب «دساتیرمه آباد اَدیان» وکتاب «اراء بن دیروف» که نام مؤبدی است، در زمان «اردشیر بابکان» بوده وفارسیان او را پیغمبر دانند وکتاب «دیسناک مزدک»، که در ایام «قباد» بوده ودر اثبات دین خود مذهب آتش پرستی را بیان کرده وکتاب «ترحم» از تصنیفات «جاماسب» و«زمزم» از تصنیفات «زردشت»، که آن را سیاه نیز گویند وکتاب «قسطاو قسطنطین شارستان» که از تصنیفات «فرزانه بهرام» که یکی از حکمای عجم ودانایان ایشان است.
وبالجمله در همه این کتاب ها به اقوال مختلفه ولغات مشکله، بیان احوال آن حضرت را نموده اند که ظهور وخروج خواهد کرد و«جاماست حکیم» تصریح به این کرده ودر کتاب «فرهنگ الملوک» که «اسرار العجم» نیز می گویند واز کتاب های مخفی مجوس است وآن را به منزله «الیا» که صحف باشد، می دانند وبه اصطلاح گبران، «جاماس نامه» می گویند واحکام زیج وحوادث ووقایع گذشته وآینده در آن ثبت شده واین کتاب را وزیر جلیل القدر کرمان برای حقیر فرستاده بود ونُه جزو بود که به پوست نوشته بودند واکثر خطوط آن شبیه به خط یونانی وخط معقلی وقلم داودی وبعضی را به خط فارسی ومنتسخ آن بعضی مندرس بود وتا حال نشنیده ام که کسی از عرب وعجم این کتاب را دیده باشد، بلکه نامی شنیده باشد.
به هر حال «جاماس» در آن کتاب از زبان زردشت نقل می کند در فصل «گاهنبار»، - و«گاهنباران» نیز گویند. - هر دو به کاف فارسی وبه اصطلاح ایشان، گاهنباران شش روز باشد که خداوند، عالم را در آن آفرید وهر روز را گاه می گویند وگاهِ گاهنبا اول، «میدیوزرم» نام دارد وآن، خود روزی باشد که روز پانزدهم اردیبهشت ماه قدیم است. گویند که: یزدان از این روز تا چهل روز آفرینش آسمان ها را به اتمام رسانید وگاه گاهنبار دوم «میدیوشم» نام دارد وآن، خود روزی است که یازدهم تیرماه قدیم است. گویند که: یزدان از این روز تا شصت روز آفرینش آب را تمام کرد وگاهِ گاهنبار سوم «سی سهیم» نام دارد واین هشتاد روز است که بیست وسیم شهریورماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از آن تا هفتاد وپنج روز آفرینش زمین را به اتمام رسانید وگاهِ گاهنبار چهارم، «ایاسرم» نام دارد وآن هشتاد روز است که بیست وششم مهرماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از این روز آفرینش نباتات وریشه ها را تمام کرد وگاهِ گاهنبار پنجم، «سیدی نادیم» نام دارد وآن اول «مهروز» است که شانزدهم بهمن ماه قدیم باشد. گویند که: یزدان از این روز تا هشتاد روز حیوانات را بیافرید که دویست وهشتاد ودو نوعند. صد وهشتاد درنده وچرنده وصد ودو نوع پرنده، وگاهِ گاهنبار ششم، «همیندیم» نام دارد وآن «اهنود روز» است که اول خمسه مسترقه قدیم باشد وگویند: از این روز تا هفتاد وپنج روز آفرینش آدم که به زعم ایشان کیومرث است، به اتمام رسید.
ودر آخر این، احوالاتِ ملوک وانبیا را می گوید که چند نفرند ودر چه زمان به هم می رسند ودین ایشان چیست ودر کجا باشند وبا امّت به چه قِسم سر می کنند، تا آنکه بر پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) می رسد ومی گوید که: این پیغمبرِ عرب، آخر پیغمبران باشد که در میان کوه های مکه پیدا شود وبر شتر سوار شود وقوم او اشترسواران خواهند بود وبا بندگان خود چیز خورَد وبه روش بندگان نشیند واو را سایه نباشد واز پشت سر، مثل پیش رو ببیند ودین او اشرف دین ها باشد وکتاب او باطل گرداند هر کتاب آسمانی را ودولت تازیک، یعنی عجم را بر باد دهد ودین مجوس وپهلوی را برطرف کند ونار «سده» وآتشکده ها را خراب کند وتمام شود روزگار پیشدادیان وکیان وساسانیان واشکانیان، واز فرزندان دختر آن پیغمبر که خورشید جهان وشاه زنان نام دارد کسی پادشاه شود در دنیا به حکم یزدان که جانشینِ آخر آن پیغمبر باشد در میان دنیا که مکه باشد، ودولت او تا به قیامت متصل شود وبعد از پادشاهی او دنیا تمام شود وآسمان جفت گردد وزمین به آب فرو رود وکوه ها برطرف شود واهرمن کلان را که ضد یزدان وبنده عاصی او باشد، بگیرد ودر حبس کند واو را بکشد و«سمندع» و«فرخ» و«حیایل» و«قنفذ» رئیسان اهرمن را بگیرد و«مشاسبند»، یعنی ملائکه بر او فرود آیند وخلایق را به یزدان خواند ونام مذهب او «برهان قاطع» باشد وحق باشد ودر خدمت او «بشر»، یعنی میکائیل و«سروش»، یعنی جبرئیل و«آسمان» یعنی عزرائیل حاضر شوند و«بهرام»، فرشته موکِّل بر مسافران و«قرح زا» فرشته موکِّل بر زمین و«بهمن»، موکل بر گاوان وگوسفندان و«ازمر»، فرشته روز اول هر ماه و«آزوکشت»، فرشته موکل بر آتش و«روانبخش» که روح القدس باشد، همگی بر او نازل شوند.
واز خوبان وپیغمبران گروه بسیاری را زنده کند. مانند: «ملکان» پدر «خضر» و«مهراس» پدر «الیاس» و«لقوماس» پدر «ارسطاطالیس» و«آصف بن برخیا» وزیر «جمشاسب» یعنی سلیمان و«ارسطو ماقدونی» و«سام بن نوح» و«شماسون» و«سولان» و«شاوول» و«شموئیل» و«میخا» و«یحزقل» و«سیسنا» و«شعیا» و«حی» و«لولو» و«حیقوق» و«لول» و«حوقوق» و«رخوبا» که پیغمبران اسرائیلیانند، وزنده شود «عابر بن شالخ» وحاضر شود نزد او «سیمرغ» از کوه «قاف» و«سیمرغ» عنقای مغرب است که به دعای «حنظله بن صفوان» غایب شد، وزنده کند از بدانِ گیتی وکافران، «سورنوس» که نمرود است واو را بسوزاند با «پرع» و«فرخ» که «قارون» و«هامان» باشند، وزنده گرداند «هامان» وزیر «فرعون» را واو را زنده بر دار زند، واز چاه دماوند به در آورد «ضحاک علوانی» را واو را دیوان مظالم بکند، وبسوزاند «بخت نصر» را که «وژمخت» را که بیت المقدّس است خراب کرد، وزنده کند «شمامو» را که دین پهلوی را بر هم بزند وآتش را شریک خالق می گرداند ومی گوید که: آن برزخ میان خالق وخلق است، وزنده کند «سدوم»، قاضی شهر لوط را و«اثقف» قاضی ترسایان را، وزنده گرداند «دوباغ اهرمن» را که عمل وطی غلام را در میان قوم لوط احداث کرد، وزنده گرداند «زردان» را که از اکابر «فرس» است واعتقاد آن دارد که یزدان اشخاص بسیار دارد از روحانیین که احداث نموده، وزنده گرداند «ارخش موبد» را که عناصر اربعه را خالق می داند، وزنده گرداند «نامی» را که ستاره پرستی را وضع کرد، وزنده کند «میلان» را که اصل وجود را سه می داند؛ نور وظلمت ومعدن جامع که سبب امتزاج واختلال است، وزنده کند «گیوان» - به کاف فارسی - را که اصل وجود را سه عنصر می داند؛ آب وآتش وخاک وهر سه را قدیم می داند، وهمه ایشان را می سوزاند ودیگر از پادشاهان اقوام خود، جمعی را زنده گرداند وبکشد که فتنه ها در دین خدا کرده اند وخوبانِ بندگان خدا را کشته اند.
مؤلف گوید: مراد از این پادشاهان که «جاماسب» گفته، «بنی امیه» و«بنی عباس» وسلاطین جور مسلمانند که باعث فتنه در دین وقتل نیکان که امامان وشیعیان ایشان باشند، شده اند. چنانکه علّامه مجلسی رحمه الله گفته والعلم عند الله.
ودیگر زنده کند «رستم زال» را ودر خدمت او باشد، و«کیخسرو» را زنده کند ودیوان همه اطاعت کنند. همه را بکشند وبسوزانند وباد را امر کند که خاکستر ایشان را به دریای «محیط» ریزد. همه متابعان اهرمن را وتباه کاران را بکشد. نام آن پادشاه بهرام باشد. از خورشید جهان وشاه زنان، که او دختر «سین» - که نام مبارک محمّد (صلی الله علیه وآله) است به لغت پهلوی - باشد وظهور او در آخر دنیا باشد وعمر هفت کرکس کند وچون خروج کند، عُمرِ او سی قرن شده باشد وخروج او در آن زمان شود که تازیان بر فارسیان غالب شوند وشهرهای ایشان خراب شود به دست سلطان تازیک.
پس او خروج کند و«دود» را، یعنی «دجال» را که کوری است خرسوار ومدعی خدائی، بکشد واز گوشه دنیا، که «کنک» و«رچین» باشد تا «ورژمخت» که بیت المقدس است، همه را بگیرد و«کشتاسب» و«لهراسب» را زنده کند وبر دار زند وبا او خواهد بود «صاحب صبائی» که عیسی (علیه السلام) باشد و«اسکندریه» وشهرهای «عمان» را که «بحرین» باشد و«هرنود» و«عمان» که مسقط است بگیرد، وجزایر «پرتکال» و«بسباسه» وغیره را بگیرد، و«اسکندر بن داراب» با او باشد واو را به فرنک بفرستد، وسید بزرگی که از پدران آن پادشاه باشد برود وقسطنطنیه را بگیرد وهندوستان را بگیرد وعلَم های ایمان ومسلمانی در آنها برپا کند وعصای سرخ شبانان «با هودار» که عصای موسی باشد، با او باشد وسلیمان پیغمبر از اسرائیلیان وجن وانس ودیوان ومرغان ودرندگان در فرمان او خواهد بود.
واو است «ایزدکشسب»، یعنی خداپرست و«تابک» بزرگ، یعنی صاحب جبروت وبزرگی، مثل «چشاشب» واو است «کیاوند» یعنی پادشاه بزرگ کیان، یعنی بزرگ جبار وشیرویه، یعنی شکوه مند که «دیو دین» که شیطان است از او بگریزد و«کیهان خدیو» است؛ یعنی پادشاه دنیا، وشهنشاه است؛ یعنی برتر از همه پادشاهان، واو فرزند دختر «سین» است وتا مدّت پانصد قرن، خود ویارانش پادشاهی کنند وبرود تا به مقدونیه که «دار الملک فیلقوس» است ودر ساحل بحر «اقصابوس»
خیمه زند که آخر زمین دنیا است وهمه جاها را یک دین کند وکیش گبری وزردشتی نمانَد وپیغمبران خدا ومسائیدان ومؤبدان وحکیمان وپریزادان ودیوان ومرغان وهمه اصناف جانوران وابرها وبادها ومردان سفید رویان، در خدمت او باشند. از مغرب برگردد وداخل ظلمات شود وجزیره «نسناس» را بگیرد و«اسرافیل» صاحب بوق نزد او آید.
تمام شد، آنچه از کتاب «جاماسب نامه» در این خصوص به دست آمد وتتمه کتاب نبود ودر اوراق دیگر، احوالات ملوک اسلامیان، از ترکان وعجمان وعباسیان ووقایع هر سال از تغییرات وتبدیل پادشاهان وانقراض زمان ایشان بود، که اظهار آن خارج از مقام وانسب به کتمان است.
امّا طایفه یهود؛ پس می گویند که مهدی آخر زمان حق است وخروج خواهد کرد. لکن از اولاد اسحاق است نه اسماعیل چنانکه مسلمانان گویند؛ ودلیل بر این، آن است که در کتاب های ما نوشته است که حضرت «داود بن ایشا» پانزده پسر داشت. یکی از آنها سلیمان بود که پادشاه جن وانس بود در اول دنیا، وپسری داشت «ماشع»، که به زبان عبری «مهدی» باشد. او پادشاه می شود در آخر دنیا وآنچه با سلیمان بود، با او باشد واین «ماشع» در زمان سلیمان غایب شد ودر آخر زمان ظاهر گردد واو است مهدی آخر زمان وگویند خدای تعالی در تورات این اخبار را به موسی وسایر انبیا خبر داده.
امّا نصاری که عیسویانند: اصل ایشان سه فرقه اند؛ «ملکانی» و«نسطوری» و«یعقوبی» وبعضی «لوانی» را فرقه چهارم می دانند. امّا «ملکانی» و«لوانی» وفرق ایشان، پس به وجود آن حضرت قائلند وبعضی از ایشان می گویند: در انجیل وکتاب های ما نیست. لکن از علما وبزرگان خود شنیده ایم که آن حضرت ظهور خواهد کرد ومی گویند که: عیسی (علیه السلام) خواهد آمد ودجال را خواهد کشت وبا لشکر شیطان، جنگ خواهد کرد و«یعقوبی» و«نسطوری» قائل به آن حضرت نیستند؛ اگر چه «داودی» از فرقه «یعقوبیه» وجمعی از فرنگیان به نبوت عیسی (علیه السلام) قائلند، نه به الوهیت او وبه نبوت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) نیز قائلند ومی گویند که او مبعوث بوده بر عرب نه به عجم واسرائیلیان.
ومثل یهود می گویند که: پیغمبر موعود، مهدی است وخواهد آمد ومی گویند که: انجیل، آسمانی است. بر خلاف نصاری که انجیل را آسمانی نمی دانند وفرقه «داودی» می گویند که: مهدی ظهور می کند وعالم را خواهد گرفت وعیسویان را می کشد و«پادریان» وکشیشان وخلیفه ها وکسانی که روغن بلسان بر پیشانی می مالند وبر گاوها می بندند که زمین را شیار کنند وتخم بکارند، همگی را می کشد وجزیه از نصاری قبول نمی کند الا اسلام یا کشتن، واحوالات ائمه (علیهم السلام) در انجیل داودی مذکور است واکثر دانایانِ کرجی واروس وبلغار وحبش وفرنگ وزنک وانگلیس وآلامان وپرتکال قائلند به وجود آن حضرت.
امّا اهل سنّت؛ پس، جمهور عامّه اقرار دارند ومی گویند: مهدی این امّت حق است وخروج خواهد کرد واز فرزندان رسول خدا صلی
الله علیه وآله است. لکن رافضیان او را امامِ مفترض الطاعه می دانند وچنین نیست. بلکه او پادشاهی است، سرآمد همه پادشاهان خواهد بود ولکن بعضی از ایشان می گویند: هنوز به وجود نیامده؛ امّا اکثر بزرگان ایشان مانند «محمّد بن یوسف بن محمّد گنجی شافعی» و«ابوالمظفر سبط بن جوزی» در کتاب «خصایص» و«محمّد بن طلحه شافعی» و«خطیب اسکندرانی» و«باقلانی» و«احمد بن حنبل» در مسند خود وابن اثیر در جامع الاصول وصاحب کتاب «جمع بین صحاح سته» و«خوارزمی» در کتاب «اربعین» وظاهر کلامِ «محیی الدین حنبلی» در کتاب «فتوحات» بر آنند که آن حضرت متولد گشته(147).
و«قاضی زکریا» - کشیش بتکده اسلامبول که در زمان «سلطان محمّد» فاتح «قسطنطیه» بوده وسرآمد علمای اهل سنّت وروم است - حاشیه بر کشاف نوشته ودر تفسیر آیه کریمه «فَنَسِی ولَمْ نَجِدْ لَهُ عَزْماً»(148) می گوید که: ائمه رافضیه می گویند: مراد از این آیه، این است که حضرت آدم فراموش کرد حضرت صاحب الامر را، با آنکه عزمی نداشت در اقرار به ظهور ووجود آن حضرت، واین آیه را در خصوص مهدی (علیه السلام) می دانند وحق این است که مراد از این آیه مهدی است (وفجره رفضه دَمَر الله لهم). صاحب الامر را امام مفترض الطاعه می دانند وخاتم اوصیا، پیامبر (صلی الله علیه وآله) می دانند ودر این باب غلوی بسیار دارند. این را نمی دانم لکن ثابت شده [که حضرت صاحب الامر، چهار نفر از صحابه کبار را چون خلفای ثلاثه ومعاویه زنده می کند که از امراء آن حضرت باشند واز پیشینیان چهار نفر را که مساعی جمیله در دین به ظهور آورده باشند، زنده می کند که مسلمانان را تعلیم مسائل وفرائض نمایند وگمان دارم که فقهای اربعه باشند: «ابوحنیفه» و«شافعی» و«مالکی» و«احمد بن حنبل».
وقاضی «خرم اوغلی» پسر قائم مقام سلطان روم که به اصطلاح ایشان نایب باشد، در پای این حاشیه گفته: اجماع جمیع مسلمانان واهل حل وعقد آن است که شیخین افضل خلقند بعد از رسول (صلی الله علیه وآله). از کجا که مهدی، ایشان را زنده می کند وامیر الامراء خود می گرداند. پس مهدی از ایشان افضل می باشد وکلام قاضی دالّ بر شیعه بودن اوست.
ومؤمنی از طایفه «اورنات» که عسکر سلاطین رومند وبه تشیع علانیه معروفند در آن بلاد، به فقیر گفت: در استانبول: در زمان «ایلدرم بایزید» از ملوک عثمانی، در مسجدی که الحال مشهور است به «باباصوفیه» وسابق بر این بتکده بود که در اسلام مسجد نمودند ودست به عمارت آن نگذاشتند ویک طرف آن را از ته دریا بالا آورده، بلکه نصف این مسجد بر روی دریاست ودر دنیا از آن عظیم تر مسجد نیست ودر آنجا لوحی یافتند. در آن چند سطر به خط یونانی نقش بود که هزار ودویست سال قبل از بعثت نوشته بودند. در زمان «ارماطیس» پادشاه یونان که «کل مختوم» در زمان او به هم رسید ودر آن لوح اسامی چهارده معصوم (علیهم السلام) ثبت بود ودر یک طرف آن لوح تبرّی وملامت ومذمّت معاویه وعمر بود ودر آن لوح نوشته بود: مهدی آخر الزمان از امّت مرحومه است واز فرزندان دختر احمد است که مسیح وحواریین به او اقتدا می کنند ووقتی که او ظاهر شود، دنیا پر از ظلم باشد واو آن را پر از عدل کند وآن لوح را چون ترجمه کردند وبر بایزید خواندند، از رسوائی سبِّ عمر ومعاویه وتعصب، آن لوح را در «اسکوردا» به دریا انداخت. این است اجمالی از مقامات غیر مسلمان وسنّیان از اسلامیان در خصوص حضرت مهدی (علیه السلام).
وامّا مقامات غیر اثنا عشریه از شیعه پس طایفه اسماعیلیه، اسناد مهدویت به مهدی از فرزندان «اسماعیل بن جعفر صادق (علیه السلام)» می دهند واین مهدی از سلاطین مصر واسکندریه مغرب بوده.
و«ناووسیه» از شیعه می گویند: خود حضرت صادق (علیه السلام)، مهدی این امّت است واو غیبت نموده، ظاهر خواهد شد با لشکر بی حد وشمار وخروج خواهد کرد.
وطایفه «کیسانیه» می گویند: امامِ بعد از امام حسین (علیه السلام)، «محمّد بن حنفیه» است ومهدی موعود اوست واو زنده است ودر کوه رضوی یا رضوان - از کوههای یمن - غایب گشته در کهف عقیق وچون دجال بیاید، او خروج خواهد کرد ودجال را خواهد کشت وزمین را پر از عدل وداد خواهد کرد وطایفه ای از ایشان گویند: «محمّد بن حنفیه» خداست و«مختار» و«مسیب» و«سید بن اسماعیل حمیری» او را مهدی می دانند. لکن سید مذکور خدمت حضرت امام صادق (علیه السلام) رفته بود وتوبه کرده ودین آن حضرت را فرا گرفت.
وطایفه جارودیه می گویند: مهدی، «محمّد بن عبدالله بن الحسن بن الحسن (علیه السلام)» است واو زنده است ودر آخر زمان خروج می کند.
زیدیه می گویند: مهدی این امّت محمّد بن ابی القاسم بن عمر بن علی بن الحسین (علیه السلام)» بود - خداوند طالقان - که معتصم عباسی او را بگرفت وحبس کرد تا آنکه بمرد.
عباسیان قائل شدند به آنکه آن حضرت متولد شده ودو سال پیش از وفات پدر خود حضرت عسکری (علیه السلام) وفات کرد.
وبعضی از عامّه بر آنند که هنوز متولد نشده. چنانکه بعضی گویند: یک سال پیش از پدر خود وفات کرد. وبعضی گویند: متولد شده وغیبت او از جانب خداست تا آنکه خلق به ضلالت افتند؛ «سُبْحانَهُ وتَعالی عَمَّا یقُولُونَ عُلُواً کَبیراً»(149) وبعضی گویند: او خود غیبت کرده بدون سبب وجهت وطایفه اثنا عشریه گویند: باعث غیبت آن حضرت قلّت اعوان وانصار وظلم وتعدی عمّ خود، «جعفر کذّاب» و«معتمد عباسی»، خلیفه جور آن زمان وسایر دشمنان وهجوم عامه از برای گرفتن وکشتن او بود. لهذا از ایشان فرار کرد واز خوف ایشان غیبت اختیار فرمود.
واکثر سنّیان که انکار غیبت وولادت آن حضرت کرده اند، به این شبهه است که اگر غایب بود، در این مدّت مدید دیده می گردید وآنکه طول عمر در این مدت مدید، دور وبعید است وجواب آن این است که: شما قائلید که بسیار از نیکان وبدان در دنیا وغیر دنیا زنده اند وعمر طویل از چهار هزار سال وپنج هزار سال کرده اند. مانند حضرت ادریس (علیه السلام) که در بهشت است ودیگر عیسی (علیه السلام) که زنده است ودر آسمان چهارم است وحضرت خضر (علیه السلام) زنده است ودر بیابانها از برای اعانت مسافران وهدایت راه گم کردگان می باشد ومانند الیاس، در دریاها می باشد ومانند «رجال الغیب» که به اعتقاد اهل تصوف وغیره، اکابر ایشان چهل نفرند از اقطاب ودر دور جهان می گردند وهر یک می میرد، دیگری به جای او می نشیند.
واز بدان مانند دجال که «صاید بن عبید» است وزنده است در جزیره دریای طبرستان که شصت فرسخ در شصت فرسخ، طول وعرض آن جزیره است. محبوس است به امر خدای تعالی وهر روز در آن جزیره به قدرت خداوند علف می روید وخر دجال می خورد وچون شب شود گوید: سیر نشدم فردا چگونه خواهد بود؟ وباز روز دیگر آن جزیره را به قدرت خداوند مانند سابق پر از علف بیند وبخورد وحال او چنین خواهد بود تا آن زمان که خدا خواهد.
وبه روایت مروی ازامیرالمؤمنین (علیه السلام)، بر آن خر سرخ که مابین گوشهای او هفتاد ذراع است سوار شود وقامت آن ملعون بیست گز است وآبله رو وازرق چشم ودو شاخه ریش ودهن بدبو وناخن برگشته باشد ولشکرش هزار هزار وششصد هزار کس باشد وچشم راست او کور وچشم چپ او در پیشانی واز یهودیه - قریه ای است از اصفهان - خروج کند، در سالی که قحط شدید باشد وهر گامِ خرش، یک میل مسافت باشد ومتابعان او طیلسان سبز که کسوت یهود است، پوشند وآن حضرت او را در شام، در روز جمعه می کشد.
واز جمله بدان، «ضحاک علوانی» ماردوش است، که می گویند در چاه دماوند، دربند است وگوگرد احمر از دهان آن مار است که در قعر آن چاه است وکسی نمی تواند از حرارت دهان آن مار در آن چاه، درآید وگوگرد احمر درآورد وخداوند ضحاک را در دار دنیا به این بلا معذب فرموده.
ودیگر هاروت وماروت است. گویند: در چاه بابل به هیکل بشر، معلق آویخته اند، ودیگر مسجاه است که سامری باشد وگویند: خداوند وحی به موسی (علیه السلام) فرستاد [که او را مکش وهنوز در بیابانها می گردد. ودیگر شمر ملعون است. بعضی گویند که: آن مردود، مسخ به صورت سگی شده ودر بیابانها تشنه می گردد وبعضی گویند: این سگ را در اکثر اوقات در سمت ساوه، در رودخانه بط دیده اند ودیگر سیمرغ است که آن را عنقای مغرب گویند وبه دعای «حنظله بن صفوان» او را غایب دانند، ودیگر شتری است که به اعتقاد ایشان جنازه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن بار شده وهنوز در بیابان نجف می گردد، ودیگر بچه ناقه صالح است. می گویند: هنوز در کوههای مکّه وشام می باشد وناله می کند وقافله حاجّ که به آن کوهها می رسند واز آن راه می روند، سازها می زنند ونعره وآواز برمی دارند که شتران ایشان صدای بچه آن ناقه صالح را نشنوند که اگر بشنوند همه آنها بمیرند.
وامّا ولادت باسعادت آن حضرت؛ پس، در شب پانزده ماه شعبان المعظم واقع گردیده وبعضی در ششم ماه مذکور گفته اند ودر کشف الغمه از طریق مخالفین، در بیست وسوم ماه مبارک رمضان بوده(150) در سال دویست وپنجاه وپنج یا شش هجری.
پدر بزرگوار آن حضرت، امام حسن عسکری (علیه السلام) است ومادرش ملیکه دختر یشوعا، فرزند قیصر روم بوده از نسل شمعون بن حمون الصفا، وصی حضرت عیسی (علیه السلام)، ملقبه به نرجس خاتون وبعضی گویند: مادر او مریم، دختر زید علویه است واین قول در غایت ضعف است.
واحادیث ظهور آن حضرت به طریق عامه از صحاح سته که هریک را به منزله قرآن می دانند، استخراج شده بسیار است. مانند روایت ابوداود وترمذی از ابوسعید خدری(151) وروایت کفایه الطالب از دار قطنی صاحب جرح وتعدیل از ابوسعید خدری، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(152)، وروایت ابوداود از امیرالمؤمنین (علیه السلام)، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(153)، وروایت ابی داود از ام سلمه از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(154) وروایت قاضی ابومحمّد حسین بن مسعود بغوی از ابی هریره، از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(155) وروایت ابی داود وترمذی از عبدالله بن مسعود از رسول خدا(صلی الله علیه وآله)(156) ونیز روایت ابی داود وترمذی از رسول خدا (صلی الله علیه وآله)(157) وروایت «احمد بن اسحاق بن محمّد ثعلبی» از انس بن مالک، از رسول خدا (صلی الله علیه وآله)(158) ومثل اینها از روایات(159).
مؤلف گوید: این است جمله ای از کلمات علّامه مجلسی - طاب ثراه - که در خصوص آن حضرت در کتاب «تذکره الائمه» می گوید ونقل می کند وکلام در جمله ای از اینها گذشت وخواهد آمد ان شاء الله.
وصاحب کتاب «دبستان المذاهب» در باب مذهب اسماعیلیه که از طوایف شیعه اند می گوید که: خلفای اسماعیلیه مدتها در مغرب به خلافت گذرانیدند ونسب اولین خلیفه را به نوعی که مرضی اسماعیلیه است، خواجه نصیر طوسی - در هنگامی که خود را اسماعیلی می نمود یا بود - چنین آورده: «محمّد المهتدی بن عبدالله بن احمد بن محمّد بن اسماعیل بن جعفر صادق (علیه السلام)» رتبه امامت را به امارات صوری جمع فرمود وگفته اند که: مهدی آخر الزمان عبارت از «محمّد بن عبدالله» است. از مخبر صادق (علیه السلام) روایت کنند که فرمود: «علی رأس الف وثلاثمائه یطلع الشمس فی مغربها» وگویند که: لفظ «شمس» در این حدیث کنایه از «محمّد بن عبدالله» است(160).
مؤلف گوید: طلوع شمس از مغرب، اگر چه در اخبار شیعه از علامات ظهور است، لکن توقیت آن را به رأس هزار وسیصد در اخبار ندیده ام، مگر آنکه شخصی از افاضل، نقل آن از بعض کتب شیعه اثنا عشریه نمود والله العالم.
دلیل سوم
بر غیبت آن بزرگوار، اخبار بسیار صادره از آباء واجداد عالی مقدارش؛ وآن، از هر یک از اهل بیت اطهار (علیهم السلام) بسیار وهمه آنها افزون از حد وشمار است وآن اخبار به علاوه آنچه در اخبار نص بر امامت آن حضرت، از هر یک از آن بزرگواران گذشت وبه علاوه آنکه بعد از این، در فصول وابواب آینده نیز ذکر می گردد، بسیار است.
امّا از امیرالمؤمنین (علیه السلام)؛ پس مثل آنکه عبدالعظیم حسنی (علیه السلام) روایت کرده از ابی جعفر ثانی علیه
السلام، از پدرانش، از امیرالمؤمنین (علیه السلام) که فرمود که: «قائم ما را غیبتی باشد طولانی. گویا شیعه را می بینم که در غیبت او جولان می نمایند مانند جولان چهارپایان در طلب چراگاه واو را نمی یابند. کسی از ایشان که در دین خود ثابت ماند ودلش به سبب طول غیبت، قساوت به هم نرساند، با من در روز قیامت در یک درجه باشد. بعد از آن فرمود: در وقت قیام قائم ما، احدی را در گردن او بیعتی نباشد. از این سبب ولادتش مخفی وشخصش غایب گردد»(161).
ودر روایت دیگر فرمود که: «این دو فرزند من، یعنی حسن وحسین را می کشند. پس خداوند مبعوث کند مردی را که خونخواهی ما را کند وآن مرد غایب گردد تا آن که اهل ضلالت تمیز یابند وجهّال گویند که: خدا را به آل محمّد حاجت نیست»(162).
وبه روایت دیگر در منبر کوفه فرمود: «در عقب شما فتنه های تاریک وگرفته باشد که از آن نجات نیابد مگر «نومه». عرض کردند که: یا امیرالمؤمنین، «نومه» کیست؟
فرمود: کسی است که مردم را شناسد ومردم او را نشناسند. بدانید که روی زمین از حجّت خدا خالی نمی باشد ولکن به زودی خداوند خلق را به سبب ظلم وجور واسراف در حیرت وکوری خواهد گذاشت. هر گاه یک ساعت از حجّت خدا خالی شود، هر آینه اهل خود را فرو برد. لکن حجّت خدا، مردم را می شناسد ومردم او را نمی شناسند؛ چنان که یوسف مردم را می شناخت ومردم او را نمی شناختند. بعد از آن فرمود: «یا حسْرَهً عَلَی الْعِبادِ ما یأْتیهِمْ مِنْ رَسُولٍ إِلّا کانُوا بِهِ یسْتَهْزِئُونَ»(163)»(164).
ودر روایت ابن نباته فرمود: «آگاه شوید، هر آینه او - یعنی قائم - غایب گردد وجهال گویند: خدا را به آل محمّد حاجت نیست»(165).
ودر روایت دیگر او فرمود: «صاحب این امر کسی است که از اهل ووطن تنها است»(166).
مؤلف گوید: «ابن ابی الحدید» در «شرح نهج البلاغه»، در خطبه ای که مشتمل است بر ذکر بنی امیه، می گوید: این خطبه را جماعتی از اهل تاریخ ذکر کرده اند ودر میان اهل حدیث متداول است وبه طریق استفاضه منقول است ودر آن پاره ای الفاظ هست که «رضی» آنها را ذکر نکرده. بعد از آن، فقراتی ذکر کرده که حاصل مضمون بعض آنها این است که: «به اهل بیتِ نبی خود نظر کنید؛ اگر ایشان جمع شوند، شما هم جمع شوید واگر از شما یاری خواهند، ایشان را یاری کنید. هر آینه خدا فرج می دهد به شما با مردی که از اهل بیت است. پدرم فدای پسر بهترین کنیزها باد که در وقت ظهورش اشرار خلایق را با شمشیرش پاره پاره ومتفرق گرداند، در حالی که هشت ماه شمشمیر بر دوش است. در آن حال قریش گویند که: اگر این مرد از اولاد فاطمه بود، بر ما رحم می کرد وبنی امیه را بر قتال او تحریض کنند. آن حضرت ایشان را متفرق وپامال وپوسیده کند. ایشان ملعونند. در هر جا که یافت شوند کشته گردند. سنّت وعادت خدا در خصوص کسانی که گذشته، همین است وسنّت خدا را تغییر وتبدیل نشاید»(167).
بعد از آن «ابن ابی الحدید» گوید: «اگر گویند: کیست این مرد که وعده خروج او شده؟ گوییم که: امامیه گمان دارند که او امام دوازدهم ایشان است واو پسر کنیزی است که نامش «نرجس» است وبه زعم اصحاب ما از اولاد «فاطمه» است. در زمان آینده متولد می شود والآن موجود نیست واگر گویند که: در آن زمان از بنی امیه که باقی می ماند، که آن حضرت در خطبه فرمود که آن مرد از ایشان انتقام می کشد.
گوییم که: امّا امامیه؛ پس به رجعت قائلند وگمان دارند که از بنی امیه، خدا قومی را برمی گرداند وآن مرد دست وپای پاره ای از آن قوم را قطع می کند. بعض ایشان را کور می کند وپاره ای را به دار می کشد واز دشمنان آل محمّد (صلی الله علیه وآله) انتقام می گیرد، خواه از متقدمین باشند خواهد از متأخرین.
واصحاب ما - اهل سنّت - گمان کرده اند که به زودی خدای تعالی خلیفه گرداند در آخر زمان مردی را از اولاد فاطمه که الآن موجود نیست. از دشمنان وظالمان انتقام می کشد وزمین را پر از عدل گرداند چنان که پر از ظلم وجور شده. اهلِ عقوبت ایشان را عقوبت وعذاب می کند. مادرش «ام ولد» باشد، چنان که در این خطبه وغیر آن از اخبار، وارد گردیده ونام مبارکش نام رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است وظهور آن حضرت بعد از آن است که بر اکثر اهل اسلام، مستولی شود پادشاهی از بنی امیه که نامش «سفیانی» باشد، چنانکه در حدیث صحیح وارد گردیده واز اولاد «ابی سفیان ابن حرب بن امیه» باشد وامام فاطمی او را با اتباعش از بنی امیه وغیره می کشد. در آن حال حضرت مسیح فرود آید وعلامات روز قیامت بروز کند ودابه الارض ظاهر گردد وتکالیف باطل شود وصور را بدمند. اجساد خلایق از قبور بیرون آید، چنانکه کتاب عزیز به آن ناطق است»(168). تمام شد کلام ابن ابی الحدید در این موضع.
ودر شرح بعض فقرات خطبه دیگر، که می فرماید: «بنا فتح الله وبنا یختم»(169) که معنی آن این است که: خدا به ما ابتدا وفتح باب کرده وبه ما ختم خواهد نمود - ومی گوید: «این اشاره به مهدی است که در آخر زمان ظهور می کند واکثر محدثین بر آنند که از اولاد فاطمه است واصحاب ما معتزله، آن را انکار نکرده اند وبه ذکر آن در کتب خود تصریح دارند وشیوخ ایشان به او اعتراف نموده اند، مگر اینکه آن حضرت به اعتقاد ما هنوز خلق نشده، بلکه بعد از این موجود خواهد شد واصحاب حدیث هم به قول ثانی قائلند.
وقاضی القضاه از کافی الکفاهِ اسماعیل بن عباد، به اسنادی که متصل به علی (علیه السلام) است روایت کرده: آن حضرت «مهدی» را ذکر نمود وفرمود که: «از اولاد حسین است، وکیفیت صورت او را ذکر نمود که او مردی است که موی جبین مبارکش کم وبینی او نازک وبلند است. کلفت شکم وعریض ران، بیخ دندانهای ثنایایش از یکدیگر جدا، در ران راستش، خالی باشد. این حدیث را به عینه «عبدالله بن قتیبه» در کتاب «غریب الحدیث» ذکر نموده(170).
مؤلف گوید: اگر این بی انصاف، این دو فقره [از] دو خطبه را ضم می نمود به فقره مکرر الوقوع در عبارات خطبه دیگرِ کتاب، که دلالت دارد بر آنکه زمین خالی از حجّت نمی ماند، ودر معنی حجّت هم اندک تأملی می نمود که بدون عصمت نخواهد بود، راه ثواب را می پیمود؛ «لا تَعْمَی الْاَبْصارُ ولکِنْ تَعْمَی الْقُلُوبُ الَّتی فی الصُّدُورِ»(171) «ومَنْ لَمْ یجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نُورٍ»(172).
وامّا از امام حسن (علیه السلام)، پس در فصل نصِّ بر امامت آن حضرت گذشت.
وامّا از امام حسین (علیه السلام)، پس صدوق روایت کرده به اسناد خود از «عیسی خشاب» که عرض کردم به حسین بن علی (علیهما السلام): تویی صاحب این امر؟ فرمود: «صاحب این امر کسی است که از وطن واهل خود دور ومهجور گردد. پدرش را بکشند واو خونخواهی نکرده باشد. کنیه او مانند کنیه عمّش باشد. شمشیر خود را هشت ماه در گردن خود حمایل کند»(173).
وامّا از علی بن الحسین (علیه السلام)، پس صدوق رحمه الله به اسناد خود از «سعید بن جبیر» روایت کرده که علی بن الحسین (علیه السلام) گفت که: «قائم از ما است. ولادتش بر مردم مخفی شود به طوری که بعضی گویند که هنوز متولد نشده. هر آینه خروج کند در وقتی که خروج خواهد کرد واحدی را بر گردن او بیعت نباشد»(174).
ودر روایت «ابی خالد کابلی» فرمود: «یا «ابا خالد» هر آینه فتنه ها مانند شب ظلمانی خواهد رسید که از آنها نجات نیابد مگر کسی که خدا از او عهد ومیثاق گرفته باشد. ایشان چراغ های هدایت وچشمه های علم خدایند. خدا ایشان را از فتنه ها نجات بخشد.
گویا که صاحب شما را می بینم که در بالای نجف در پشت کوفه بلند شده، با او سیصد وسیزده نفر هستند. جبرئیل در دست راست، میکائیل در دست چپ واسرافیل در پیش روی او، وبا او است رایت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که آن را گشاده باشد. آن را به سوی قومی نکشد، مگر آنکه خدا ایشان را هلاک کند»(175).
وامّا از محمّد بن علی (علیه السلام)، پس صدوق رحمه الله به اسناد خود از ابی جارود روایت کرده که ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: «یا اباجارود، هر وقت فلک دوران نمود ومردم گفتند که: قائم مرده یا هلاک گردیده، یا این که به کدام بیابان رفته، وکسانی که طالب هلاک اویند، گفتند: چگونه ظهور می کند وحال آن که استخوانهای او پوسیده شده، آن وقت امیدوار ظهور او باشید وچون ظهور او را شنیدید به نزد او روید، هر چند که با دست وپای روی برف باشد»(176).
ودر روایت «ام هانی» فرمود که: «مراد از آیه «فَلا اُقْسِمُ بِالْخُنَّسِ * اَلْجَوارِ الْکُنَّسِ»(177)، مولودی است در آخر الزمان که نامش «مهدی» است. او از عترت وآل محمّد است. او را حیرتی وغیبتی باشد که پاره ای در آن گمراه وپاره ای در راه آیند. گوارا باد تو را اگر او را بیابی وگوارا باد کسانی را که او را می یابند»(178).
وبه روایت دیگر فرمود: «یا ام هانی، مراد از این آیه آن است که امام غایب می شود وعلم او منقطع می گردد واین در سال دویست وشصت خواهد شد. بعد از آن مانند شهاب سوزان در شب تاریک ظاهر شود. اگر آن زمان را بیابی شاد شوی»(179).
وبه روایت دیگر، «عبدالله بن عطاء» به آن حضرت عرض کرد که: شیعه تو در عراق بسیار است. قسم به خدا که مثل تو کسی نیست؛ پس چرا خروج نمی کنی. فرمود: «یا عبدالله، گوش به احمقان داده ای. به خدا قسم که من صاحب شما نیستم. عرض کردم: پس صاحب ما کیست؟ فرمود نظر کنید به کسی که ولادتش مخفی می شود، او صاحب شما است. به درستی که از ما اهل بیت به کسی اشاره نکردند واو را در السنه وافواه نینداختند، مگر اینکه از غیظ هلاک شد یا او را کشتند»(180).
وامّا از حضرت صادق (علیه السلام)؛ پس مثل آنکه، صدوق رحمه الله در اکمال روایت کرده به اسناد خود از سدیر که [امام صادق (علیه السلام) فرمود: «به درستی که در «قائم» سنتی باشد از یوسف. عرض کردم: گویا مراد از سنّت یوسف، غیبت وحیرت او باشد. فرمود: آری. از این امّت انکار این مراتب نکند مگر اشباه خنازیر. به درستی که برادران یوسف اسباط انبیا بودند. با یوسف تجارت کردند ومعامله نمودند ومکالمه کردند واو را نشناختند واو ایشان را می شناخت تا آنکه یوسف به ایشان گفت: من یوسفم. پس چه شده است بر این امّت که انکار می کنند که خدای تعالی حجّت خود را تا مدتی غایب گرداند؟ به درستی که یوسف را پادشاه مصر دوست می داشت وما بین او وپدرش یعقوب هیجده روز راه بود واگر در آن حال خدا اراده شناسانیدن مکان او را می نمود، قادر بود. زیرا بعد از رسیدن مژده
به یعقوب، با اولاد خود از راه بیابان نُه روز به مصر رفتند. پس چرا این امّت انکار کنند چیزی را که خدا درباره یوسف کرده، درباره حجّت خود بکند وچه می شود آن حضرت در بازار ایشان برود وبر روی بساط ایشان پا گذارد وایشان او را نشناسد، تا آن وقت خدا اذن دهد وخود را به ایشان بشناساند چنانکه یوسف را بعد از آن که خدا اذن داد خود را شناسانید وبه برادران گفت: «هَلْ عَلِمْتُمْ ما فَعَلْتُمْ بِیوسُفَ وأَخیهِ إِذْ أَنْتُمْ جاهِلُونَ...»(181). یعنی: دانستید به یوسف وبرادرش چه کردید از روی نادانی؟ برادران گفتند: آیا تو یوسف هستی؟ گفت: من یوسفم واین هم برادر من است»(182).
وبه روایت دیگر، صدوق در «علل» به اسناد خود از سدیر روایت کرده که آن حضرت فرمود: «قائم ما را غیبتی باشد طولانی. عرض کردم سبب چیست؟ فرمود: خدای تعالی إبا می فرماید از این که در حق او سنّت سایر انبیا را در حال غیبتشان جاری نکند. لابد است که او به قدرِ مدّت غیبتِ سایر انبیا، غیبت نماید. زیرا خدا فرمود: «لَتَرْکَبُنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(183) یعنی: باید جاری گردد بر شما آنچه بر دیگران جاری شده(184).
ونیز «صدوق» در «اکمال» روایت کرده به اسناد خود از «سدیر صیرفی» که گفت: من با «مفضل بن عمر» و«ابوبصیر» و«ابان بن تغلب» به خدمت صادق (علیه السلام) رفتیم. دیدیم که آن بزرگوار بر روی خاک نشسته ولباسی بی گریبان وکوتاه آستین که آن را «مسح خیبری» گویند، پوشیده. مانند بچه مرده! گریه وحزن واندوه از وجنات احوالش ظاهر ولایح وکاسه چشمهایش پر از اشک واین فقرات را ترنم می کند:
- حاصل معنی آنها این است که - «ای آقای من! غیبت تو خواب را از من برد ورختخواب را بر من تنگ نمود واستراحت دلم را ربود. ای آقای من، غیبت تو مصیبت مرا به اندوه ابدی کشانید وبه مصائبی که به فقدان آن یکی بعد از دیگری است از یاران من، ملحق نمود. به اشک چشم وناله سینه خود که به سبب مصائب وبلیاتِ سابقه اند، نظر نمی کنم مگر آن که در پیش چشم من بزرگتر وشدیدتر از آنها متمثل می گردد. به علاوه مصائب وحوائی که از جهت تو می باشد.
راوی گوید: از شدّت حیرت نزدیک گردید عقل از سر ما برود ودلهای ما پاره شود وگمان کردیم مصیبتی بزرگ بر آن حضرت وارد شده. عرض کردیم: ای بهترین خلق، خدای تعالی چشم های تو را نگریاند، کدام حادثه اشکِ چشم تو را جاری نموده وچه باعثی تو را به این حالت انداخته؟!
آن حضرت آه جانسوزی کشید که دل مبارکش به درد آمد وحزنش افزون گردید. پس فرمود: خیر باد بر شما! به درستی که امروز صبح نظر کردم به کتاب جفر وآن کتابی است مشتمل بر علم مرگها وبلاها وعلم آنچه واقع شده ومی شود تا روز قیامت، وآن علوم را خداوند منحصر فرموده به محمّد (صلی الله علیه وآله) وامامان بعد از او، ودر آن کتاب دیدم «قائم» ما متولد می شود وغایب می شود وغیبتش طول می کشد وعمرش طولانی می گردد ومؤمنین در آن زمان امتحان کرده می شوند به سبب طول غیبت، وشکوک در دلهای ایشان عارض می شود وبسیاری از دین خارج ومرتد می شوند وربقه اسلام را از گردنهای خود خلع می نمایند وحال آنکه خدا فرمود: «وکَلَّ اِنْسانٍ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ»(185)؛ یعنی: ربقه ولایت را به گردن هر کس لازم کرده ایم. چون ملاحظه آن کردم مرا رقت عارض گردید.
راوی گوید: عرض کردیم: یابن رسول الله، ما را به ذکر بعض چیزها که در این باب دانسته ای اکرام کن.
فرمود: خدای تعالی در خصوص قائم ما سه چیز خواهد کرد که آنها را در خصوص سه نفر از انبیا کرده. مولد او را مانند مولد موسی (علیه السلام) مقدر فرموده وغیبت او را مانند غیبت عیسی وطول عمر او را مانند طول عمر نوح (علیه السلام). بعد از آن طول عمر خضر را دلیل بر طول عمر او قرار داد. پس عرض کردیم این امور را واضح فرمائید.
فرمود: فرعون چون مطلع گردید بر این که سلطنت او به دست مردی زایل خواهد گردید، امر به احضار کاهنان کرد. او را به نام ونَسَب موسی خبر دادند وگفتند او از بنی اسرائیل است. پس امر به شق بطون زنان اسرائیلیان نمود تا آنکه زیاده از بیست هزار وکمتر از سی هزار زن را شکم دریدند وکشتنِ موسی او را میسر نگردید. زیرا خداوند او را حفظ نمود وچون بنی امیه وبنی عباس هم دانستند زوال دولت ایشان به دست قائم ما می باشد، با ما در افتادند وشمشیرها برای قطع نسل آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وقتل قائم کشیدند وخدا اِبا دارد از اینکه امر خود را به اتمام نرساند، هر چند ظالمان ومشرکان کارِه باشند؛ ودر خصوص عیسی، یهود اتفاق کردند بر اینکه او کشته گردید وخدا ایشان را تکذیب کرد وفرمود: «وما قَتَلُوهُ وما صَلَبُوهُ ولکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»(186)؛ یعنی: او را نکشتند وبر دار نزدند بلکه بر ایشان مشتبه گردید، وغیبت قائم ما نیز چنین باشد. زیرا این امّت او را انکار کنند. طایفه ای گوید: هنوز متولد نشده. بعضی گویند: متولد شد ووفات کرد. پاره ای گویند: امام یازدهم اولاد نداشت. برخی گویند: ائمه، تا به سیزده وبیشتر از آن می رسد. پاره ای گویند که: روح قائم در هیکل دیگری حلول کند وسخن گوید.
وبیان طول عمر نوح این است که چون نوح از خدای تعالی نزول عقوبت را بر قوم خود خواست، جبرئیل هفت دانه تخمه نزد او آورد وگفت: خدا می گوید: این مردمان مخلوق وبندگان منند. ایشان را به صاعقه ای از صواعق خود هلاک نمی کنم، مگر بعد از تأکید دعوت واتمام حجّت بر ایشان. پس برگرد به سوی دعوت ایشان وتو را در مقابل آن ثواب دهم. این تخمها را هم بکار چون روئیدند وبه حد کمال رسیدند وبار آوردند فوراً فرج خواهد رسید وبه این خبر مؤمنان را بشارت ده. چون پس از زمانی طویل آن درختها رسیدند وبارآور گردیدند، از خداوند سؤال فرج کرد. دیگرباره خداوند امر فرمود: از تخمه میوه این درختان بکارد وصبر نماید وطریقه سعی وتلاش را در دعوت امّت واتمام حجّت بر ایشان پیش گیرد. چون این حکم تازه را به مؤمنین رسانید، سیصد نفر از ایشان مرتد گردیدند وگفتند: اگر نوح در دعوای خود صادق بود، خدای او خُلف وعده نمی نمود.
پس از آن، دیگربار خداوند او را امر به کِشتن تخمه اشجار فرمود وهمچنین تا هفت دفعه ودر هر دفعه جماعت بسیار مرتد گردیدند تا آنکه از ایشان مابین هشتاد وهفتاد نفر باقی وبرقرار ماند. آنگاه خدا وحی فرستاد که: الحال نقاب صبح نورانی که از شب ظلمانی بود از پیش چشمت زایل گردید. زیرا حقّ واضح وامر وایمان، به ارتداد آنان که طینت ایشان خبیث بود از کَدِر، صاف گردید. اگر قبل از این، کافران را هلاک می کردم وباقی می گذاشتم آنان را که مرتد شدند از آنها که ایمان آورده بودند، هر آینه وعده سابق من که به مؤمنین قوم تو کرده بودم [که ایشان را در زمین باقی گذارم ودر دین ثابت دارم وخوف ایشان را بدل به امن کنم تا آنکه در عبادت من خالص شوند، صادق نبود، وچگونه می شد اهل ارتداد را تمکین وخوف ایشان را بَدلِ به اَمن کنم وایشان را در روی زمین باقی گذارم، با آنکه ضعف یقین وخبث طینت وبدی باطن ایشان را می دانستم.
پس امام صادق (علیه السلام) فرمود: همچنین است حال قائم ما. ایام غیبت او طول خواهد کشید تا آنکه حق، خالص وایمان از کَدِرِ کذب، صاف گردد. زیرا به سبب طول آن کسانی از شیعه که خبث طینت دارند ومنافق هستند مرتد می شوند؛ تا آنکه [امام] صادق (علیه السلام) این آیه را تلاوت فرمود: «حتّی إذا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ وظَنُّو اَنَّهُمْ قَدْ کُذِبُوا جائَهُمْ نَصْرُنا»(187).
پس فرمود: وبیان حال خضر این است که طولانی نمودن خدای تعالی عمر او را؛ نه از برای خوفی که به او داده شود ونه از برای کتابی بود که بر او نازل گردد ونه به جهت شریعتی بود که شرایع انبیای گذشته را نسخ کند ونه از برای امامت بود که دیگران به او اقتدا نمایند ونه از برای عبادتی بود که خداوند بر او واجب نموده؛ بلکه چون در علم ازلی خدای تعالی قدر عمر قائم وقدر غیبت او گذشته بود ودانست که مردم طول عمر قائم را انکار کنند، لهذا عمر خضر را طولانی گردانید تا آنکه به آن، بر طول عمر قائم استدلال شود وحجّت معاندین از ما منقطع گردد وخلق را بر خدا حجّتی نماند»(188).
مؤلف گوید: اگر نباشد در خصوص غیبت مگر این حدیث شریف که قبل از ولادت آن بزرگوار به زمان بسیار مانند سایر اخبار وارد گردیده [و] مشتمل بر ذکر حکمت وعلت وشبیه ونظیر است، هر آینه کافی وشافی بود.
وامّا اخبار از حضرت کاظم (علیه السلام) بر غیبت آن بزرگوار؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از کتاب اکمال به اسناد او از «عباس بن عامر» که موسی بن جعفر (علیه السلام) فرمود: «مردم در خصوص صاحب این امر خواهند گفت: هنوز متولد نشده»(189).
وبه روایت دیگر از «داود بن کثیر» گفت: از امام موسی (علیه السلام) پرسیدم: صاحب این امر کیست؟ فرمود:
«او مردی است تنها مانده واز اهل ووطن غایب شده. پدر او را کشته اند وهنوز خونخواهی نکرده»(190).
وبه روایت علی بن جعفر (علیه السلام)، آن حضرت در تفسیر آیه «قُلْ اَرَأَیتُمْ اِنْ اَصْبَح ماؤُکُمْ غَوراً فَمَنْ یأْتیکُمْ بِماءٍ مَعینٍ»(191) فرمود: آن زمان که امام خود را مفقود نمائید ودیگر او را نبینید، چه خواهید نمود؟»(192).
وامّا از حضرت رضا (علیه السلام)؛ پس در کتاب علل وعیون به اسناد خود از «حسن بن فضال» روایت کرده حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: «گویا شیعه خود را می بینم در حالتی که امام خود را مفقود کرده اند؛ مانند چهارپایان طلب چراگاه می نمایند وآن را نمی یابند. عرض کردم: برای چه یابن رسول الله؟ فرمود: امام آنها از آنها غایب است. عرض کردم: سبب غیبتش چیست؟ فرمود: از برای آن است که در وقت ظهورش کسی را در گردن او بیعتی نباشد»(193).
ودر کتاب اکمال به اسناد خود از «ایوب بن نوح» روایت کرده که به حضرت رضا (علیه السلام) عرض کردم که امید ما این است که تو صاحب این امر شوی وخدای تعالی آن را بدون قِتال وجهاد عطا فرماید؛ زیرا که مردم به تو بیعت کردند ودرهم ودینار را به نام تو سکّه زدند. فرمود: «که از ما کسی نیست که نوشتجات به نزد وی آرند ومسائل از او پرسند وبا انگشت ها به سوی او اشاره کنند واموال بنزد وی فرستند، مگر آنکه کشته شود یا آنکه بوسیله زهر در رختخواب خود بمیرد تا آنکه خداوند مبعوث دارد از ما مردی را که زمان ولادت ومکان نشو ونمایش مستور شود ونَسَبش غیر خفی»(194).
ودر روایت «أبی یعقوب بلخی» فرمود: «که مردم به امتحانی بزرگ آزموده می شوند در خصوص کودکی در آن حال که در شکم مادر خود باشد ودر آن حال که شیر خورد تا آنکه گفته شود که او غایب گردید ووفات نمود وگویند که دیگر امام نباشد وحال آنکه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) چند دفعه در حری وشعب وغار غیبت نمود؛ بعد از آن فرمود: آگاه شوید من هم به زودی کشته می شوم»(195).
وامّا از حضرت جواد (علیه السلام)؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از تفسیر «محمّد بن ابراهیم» به اسناد او از «احمد بن هلال» او از «اُمیه بن علی قیسی»، که از حضرت امام محمّد تقی (علیه السلام) پرسیدم که بعد از تو خلیفه کیست؟ فرمود: «پسرم علی. پس زمانی طویل سر به زیر انداخت. بعد از آن سر برداشته فرمود: در این زودی حیرتی خواهد شد. عرض کردم که در آن وقت به نزد که رویم؟ سکوت کرد؛ پس تا سه مرتبه فرمود: که به سوی او راه نیابید ودر هیچ جا او را پیدا نکنید. پس دیگر بار پرسیدم. فرمود: در مدینه باشد بعضی اوقات، یا آنکه بعضی او را در آنجا ببینند. گفتم کدام مدینه؟ فرمود مدینه ی ما غیر از آن مدینه، دیگر نیست»(196). ودر روایت دیگر «عبدالعظیم (علیه السلام)» عرض کرد به آن حضرت که امیدوارم قائم آل محمد (علیهم السلام) تو باشی که زمین را پر از عدل کند، بعد از آنکه پر از جور شده.
فرمود: یا ابا القاسم، همه ماها قائم به امر خدا وهدایت کننده به دین او هستیم؛ لکن من نیستم آن قائمی که زمین را از اهل کفر پاک کند وآن را از عدل وقسط پر گرداند. او کسی است که ولادتش بر مردم مخفی شود وشخص او از ایشان مستور گردد وبردن نامش برایشان حرام باشد. او است هم نام رسول خدا. او است هم کنیه او. او کسی است که زمین برای او پیچیده گردد وهر مشکلی بر او آسان شود ودر نزد او اصحاب او که به عدد اصحاب بدر سیصد وسیزده نفرند، از اطراف بعیده زمین جمع شوند؛ چنانکه خدا فرمود: «اَینَما تَکُونُوا یأْتِ بِکُمُ الله جَمیعاً اِنَّ الله عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ»(197). چون این عدد بر گِرد او جمع شوند، آنگاه امر خود را ظاهر کند. چون ده هزار نفر بر سر او جمع شوند، آنگاه به امر خدا خروج کند وآنقدر از دشمنان خدا را بکشد که خدا راضی شود.
عبدالعظیم (علیه السلام) گوید: عرض کردم: چگونه داند که خدا راضی شده؟ فرمود: رحمِ بر آنها در دل او افتد؛ پس داند که خدا راضی شده»(198).
وامّا از حضرت هادی (علیه السلام)؛ پس علّامه مجلسی روایت کرده از کتاب اکمال به اسناد او از «علی بن مهزیار» که گفت: عریضه به حضرت امام علی النقی (علیه السلام) نوشتم ودر آن، زمان فرج را پرسیده بودم که از برای ما چه وقت فرج خواهد بود؟ جواب نوشته بود: «آن زمان که صاحب شما از دار ظالمین غایب گردد، منتظر فرج شوید»(199).
وامّا از حضرت عسکری (علیه السلام)؛ پس در کتاب اکمال روایت کرده از ابی حاتم، که امام حسن عسکری (علیه السلام) فرمود که: «در سال دویست وشصت از هجرت گذشته، شیعه من با همدیگر اختلاف کنند؛ پس در همان سال آن حضرت وفات نمود وشیعه ویاران او متفرق گردیدند. بعضی خود را به «جعفر» بستند وبرخی در شک افتادند وبعضی در حیرت ماندند وجمعی در دین خود ثابت ماندند»(200).
مؤلف گوید: در فصل سابق، روایات دیگر از این بزرگوار که مشتمل بر نص بر امامت وغیبت فرزندش حضرت حجّت بود، گذشت وهمچنین از هر یک از ائمه طاهرین (علیهم السلام)، زیاده بر اخبار مذکوره اخباری بود که به جهت مراعات اختصار بر اخبار مذکوره به اقتصار رفت؛ زیرا که طالبان حقّ وهدایت را همین مقدار کافی بلکه بسیار وسالکان راه باطل وضلالت را فایده نکند خروار وقنطار والله الهادی.

بخش چهارم: در شبهات خصم عنود ودفع آنها

بدان که احدی از مسلمین انکار وجود حضرت مهدی (علیه السلام) را در آخر زمان وخروج آن بزرگوار را نکرده اند، چنان که در سابق مذکور گردید واعتراف از ایشان مذکور شد. بلکه خلاف ایشان در این است که آن حضرت فرزند بلا واسطه حسن عسکری (علیه السلام) است واز آن زمان الی الآن زنده وغایب می باشد. ومستند ایشان در این افکار استبعاد از طول عمر آن بزرگوار واز غیبت آن عالی مقدار است، در این مدّت مدید وهمچنین ایشان را در این خصوص شبهات دیگر باشد. مثل اینکه این غیبت را سبب انکار وجود، بلکه نفی ولادت باشد، باعث وسببی متصور نیست؛ بلکه حکمت خلاف آن اقتضا نماید؛ زیرا اگر مانند پدران خود ظاهر بود، اقلاً انکار وجود او را کسی نمی نمود. ومثل اینکه حکمت در غیبت، زیاده بر خوف از اعداء چیزی متصور نیست. پس اگر آن بزرگوار در عرصه وجود بود از دوستان وشیعیان خود چرا غیبت می نمود؟ ومثل این که وجود غایب با عدم آن، در حکمت استفاده وانتفاع به وجود او یکسان می باشد. پس فایده در وجود او چه خواهد بود واین شبهات را فرقه مخالفین در انحاء کلمات خود ذکر کرده اند واصحاب از هر یک از آنها جواب های باصواب وسداد داده اند وما هر یک از این شبهات پنج گونه را با اینکه جواب از آنها اجمالاً از کلمات سابقه دانسته شد ذکر کرده، جواب گوئیم؛ انشاء الله. پس می گوئیم: «والله المستعان» که اولاً بعد از آن که دانسته شد که وجود امام معصوم در هر عصری از اعصار زمان تکلیف واجب ولازم است وبعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام) الی الان به اتفاق عامه وخاصه امام معصومی غیر از آن بزرگوار در عرصه وجود نیامده، پس باید آن امام همین بزرگوار باشد وچون حاضر نیست ودیده نمی شود، باید غایب باشد وهو المطلوب وبعد از این مقدمه دیگر انکار وجود او به استبعاد از طول عمر یا غیبت یا به عدم علم به باعث وحکمت، غیر مسموع باشد؛ زیرا که استبعاد منافات با امکان ووقوع ندارد وعدم علم به حکمت ومصلحت، لازم ندارد علم به عدم آن را. پس این جواب اجمالی در دفع جمیع این شبهات کافی باشد.
وامّا جواب تفصیلی از هر یک از آنها؛ پس می گوئیم: امّا جواب از شبهه طول عمر آن حضرت، به اینکه گفته شود که بنیه انسانی را زیادتی سن بر هم می زند وطول عمر را خراب می نماید. چنان که مشاهد ومحسوس است وآیه شریفه هم که «ومَنْ نُعَمِّرْهُ نُنَکِّسْهُ فِی الْخَلْقِ»(201) بر آن ناطق می باشد ووجه آن این است که جسد انسان از ترکیب عناصر بنا شده وعناصر ترکیب، زاید بر عمر متعارف باقی نمی ماند. پس می گوییم که غایت این شبهه استبعاد است؛ زیرا که انکار امکان طول عمر معنی ندارد ومنع عموم قدرت خداوند در مواد قابله، نامسموع است واستبعاد هم، با آن که با امکان منافات ندارد وبه وقوع هم بعد از قیام دلیل بر آن چنان که گذشت ضرری ندارد، ممکن است منع آن. زیرا که اگر کسی در اول امر ادعای آن کند که بر روی آب مثلاً راه می رود وآب از زانوی او بالا نمی رود، اگر چه جمعی بر او انکار نمایند وبه جهت دفع تعجب با او همراهی کنند واز برای مشاهد وقوع این عمل از او بر لب دریا روند وملاحظه نمایند، لکن چون از او مشاهده وقوع آن نمایند، دیگر بر مدعی آن انکار نکنند واگر دیگری آید وادعائی نماید، با او به جهت مشاهده بیرون نروند. خصوص آنکه اول بر بالای آب چنان رود که بر روی زمین می رود واین شخص دوم ادعا کند: من چنان راه روم که از زانو به بالا بیرون باشد؛ یا آنکه از کعب به بالا از آب خارج باشم. پس استبعاد هر شیء بعد از ملاحظه وقوع آن شیء مرتفع گردد. خصوص آن که وقوع آن بر وجه اَبعد واَغرب مشاهد شود وطول عمر مهدی (علیه السلام) وغیبت او هم نظیر این باشد. زیرا بعد از ملاحظه طول عمر ووقوع غیبت از برای جمعی کثیر وجمعی از غفیر از سابقین، استبعاد آن در ماه آن بزرگوار بیجا وبی اعتبار خواهد بود.
امّا طول عمر؛ پس جماعتِ اهل خلاف در اخبار خود روایت کرده اند که خضر از زمان ولادت خود که در زمان «فریدون» یا غیر آن بوده الی الآن در روی زمین زنده وموجود است وهمچنین ادریس از زمان ولادت خود [که در زمان ما بین آدم ونوح بوده الی الآن در آسمان زنده وموجود است. همچنین عیسی (علیه السلام) از زمان ولادت خود که ششصد سال قبل از زمان محمّد (صلی الله علیه وآله) بوده الی الآن در آسمان زنده وموجود است وچون مهدی (علیه السلام) ظهور کند، عیسی از آسمان نزول نماید وبه او اقتدا نماید در نماز. والیاس را از زمان ولادت، جمعی از ایشان موجود دانسته اند واو را دلیل دریاها وخضر را دلیل بیابانها گفته اند]. وهمچنین نوح (علیه السلام) زیاده بر هزار سال عمر داشت. از جمله آن، نهصد وپنجاه سال قوم خود را دعوت نمود.
وهمچنین دجال را از زمان ولادت او که عصر رسول الله (صلی الله علیه وآله) بوده الی الآن زنده وموجود می دانند ودر آخر زمان خروج او را گفته اند وحالات او را روایت کرده اند در کتب اخبار خود، چنان که در مقدمات ظهور مهدی (علیه السلام) خواهد آمد؛ انشاء الله. ودر کتب تواریخ واخبار، ذکر معمّرین بسیار نموده اند.
صدوق رحمه الله گفته: «لقمان بن عاد» سه هزار وپانصد سال عمر کرد و«ربیع بن ضبع بن وهب» سیصد وچهل سال عمر نمود و«اکثم بن صیفی» سیصد وشصت سال عمر کرد وپدرش «صیفی بن ریاح» دویست وهفتاد سال زندگی کرد و«ضبیره سَهمی» دویست وچهل سال عمر کرد وپیر نگردید و«درید بن صمّه جشمی» دویست سال عمر کرد واسلام را دریافت وقبول نکرد ودر غزوه حنین مقدّمه مشرکین بود وکشته گردید، و«عمرو بن حممه دوسی» چهارصد سال زندگی کرد و«حارث بن مضاض جرهمی» نیز چهارصد سال زندگی کرد و«عبدالمسیح بن بقیله غسانی» سیصد وپنجاه سال عیش کرد. بلکه «ضحاکِ صاحب دو مار» را هزار ودویست سال عمر نوشته اند و«فریدون» عادل را زیاده از سه هزار سال گفته اند.
واز معمّرین عرب «یعرب بن قحطان» است که نام او «ربیعه» بوده واول کسی است که به زبان عربی تکلم نموده بوده وگفته اند دویست سال سلطنت نموده ودیگر «عمر بن عامر مزیقیا» بوده که هشتصد سال عمر نمود ودیگر «جلهمه بن ادد بن زید» که پانصد سال عمر نموده. وهمچنین پسر برادر او «یحابر بن مالک بن ادد» پانصد سال زندگانی نموده(202) واز این جور معمّرین بسیار بوده وذکر نموده اند.
صدوق رحمه الله در کتاب اکمال روایت کرده از «عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب بن نصر شجری»، از «محمّد بن فتح رقّی» و«علی بن حسن بن حثکالائکی»: در سال سیصد ونه از هجرت گذشته، در مکّه معظّمه مردی را از اهل مغرب دیدیم با جماعتی از اصحاب حدیث، که در موسم حج آنجا بودند. ما به نزد او رفتیم. او را دیدیم که موهای سر وروی او سیاه بود گویا خیکی بود کهنه. گرد او بودند از اولاد واولاد اولاد او ومشایخ بلد او جماعتی می گفتند که ما از اهل بلاد بعیده مغرب هستیم که در نزدیک «باهره علیا» می باشد وآن مشایخ شهادت دادند که آباء ما از اجداد خود حکایت کرده اند که ایشان این شیخ را که معروف به «معمّر ابی الدنیا» می باشد، دیده اند ونام او «علی بن عثمان بن خطّاب بن مُرّه بن مؤید» است وخودش گوید: من از هَمْدان هستم واصل من از حدود یمن است. آنگاه به او گفتیم: تو علی بن ابی طالب (علیهما السلام) را دیده ای؟ چشمهای خود را گشود وابروهایش چشمهایش را پوشیده بود؛ پس گفت: به این چشمها او را دیدم واز خدمتکاران او بودم ودر غزوه صفین با او بودم واین جراحت که بر سر من وارد شده از صدمه اسب او است واثر جراحت را در ابروی راست خود بما نمود. پس با او سخن گفته، از سبب طول عمر او پرسیدم. او را عاقل ودانا وباشعور دیدیم.
سخنان ما را بر وجه صواب جواب می داد. پس نقل کرد که پدرم کتابهای گذشتگان را خوانده ودر آنها ذکر آب حیوه وآن که آن آب در ظلمات است وهر کس از آن بیاشامد عمرش را طولانی شود، دیده بود. لهذا از برای طلب آن آب تدبیر اسباب مسافرت ظلمات نموده ومرا هم با خود برداشت ودو رأس شتر نُه ساله که با قوت می باشد، با چند شتر شیردار وچند مشک آب هم برداشت ومن در آن وقت در سن سیزده سالگی بودم. پس رفتیم تا آنکه وارد ظلمات شده، پس شش شبانه روز در ظلمات راه رفتیم روز را که روشنائی قلیل داشت راه می رفتیم وشب را که تاریک بود می خوابیدیم. پس در میان کوهها وبیابانها منزل کردیم، که پدرم در کتابها آب حیوان را در آنجا خوانده بود وچند روز در آنجا ماندیم تا آنکه آب را که برداشته بودیم، تمام شد واگر شیر شترها نبود از تشنگی تلف می شدیم. در آن اوقات پدرم به طلب آب حیوان می رفت وما را به آتش برافروختن امر می نمود، که در وقت مراجعت به علامت آتش برگردد به قدر پنج روز در آن مکان ماندیم وپدرم در طلب نهر بود وراه نیافت. چون مأیوس شد، از خوف تلف، عزم عود نمود؛ زیرا آب وتوشه تمام شده بود وخدمتکاران که با ما بودند از خوف تلف به پدرم اصرار در مراجعت نمودند. اتفاقاً وقتی من از منزل از برای قضای حاجت بیرون رفتم وبه قدر یک تیر پرتاب از منزل دور شدم، ناگاه به جوی آبی برخوردم که رنگش سفید وطعمش لذیذ وشیرین بود. نه بسیار بزرگ ونه بسیار کوچک بود. با ملایمت وهمواری جاری بود. به نزد آن نهر رفتم وبا کف دست دو دفعه یا سه دفعه از آن برداشته، آشامیدم. چون آن را سرد وشیرین ولذیذ دیدم، به سرعت به سوی منزل برگشتم وهمراهان را از آن واقعه خبر دادم وگفتم من آب حیوان را یافتم. ایشان مشکهائی را که با خود داشتیم برداشتند که آنها را پر آب نمایند ومن از زیادتی سرور ملتفت آن نشدم که پدرم در طلب نهر است، پس چون رفتیم آن نهر را نیافتیم، هر قدر فحص کردیم وخدمتکاران مرا تکذیب می کردند وبه منزل برگشتیم. پس پدرم آمد. واقعه را به او نقل کردیم. گفت: این همه زحمت ومشقت من از برای یافتن این آب بود. خدا آن را نصیب من نکرد وتو را روزی فرمود. بدان که عمر تو دراز شود به حدی که از زندگی به تنگ آیی پس به سوی وطن برگشتیم.
پدرم چند سال بعد وفات کرد وچون من به سی سال رسیدم، خبر وفات پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وخلیفه اول ودوم را شنیدم. در اواخر ایام خلافت عثمان به عزم حج درآمدم ودر میان اصحاب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) دلم به علی بن ابی طالب (علیه السلام) مایل گردید. پس در مدینه ماندم وخدمت آن حضرت را اختیار کردم وبا او در غزوات او بودم واین جراحت در غزوه صفین از اسب آن حضرت به سر من رسید ودر خدمت آن حضرت بودم تا آنکه وفات کرد.
پس اولاد واهل حرم اصرار در توقف من نمودند ومن نماندم وبه وطن خود برگشتم وبودم تا ایام خلافت بنی مروان، باز به عزم حج درآمدم وبا اهل بلد خود برگشتم ودیگر سفری نکرده بودم، مگر آنکه به سلاطین بلاغ مغرب خبر طول عمر من رسید ومرا از برای دیدن احضار می نمودند واز سبب عمر وامور گذشته می پرسیدند. آرزوی آن داشتم که بار دیگر هم حج کنم تا اینکه این اولاد وانصار مرا با خود آوردند. راوی گوید: آن شیخ ذکر کرد [که] دندانهای او دو مرتبه یا سه مرتبه افتاده وباز روئیده است پس از او خواستیم آنچه از امیرالمؤمنین (علیه السلام) دیده یا شنیده به ما نقل کند. گفت: در وقتی که در خدمت آن حضرت بودم، در طلب علم حریص نبودم وصحابه هم در خدمت او بسیار بودند واز زیادتی محبت به او به غیر از خدمت، به چیز دیگر مشغول نمی گردیدم. احادیثی که از آن حضرت یاد دارم، بسیاری از علمای مغرب ومصر وحجاز از من شنیده بودند وهمه منقرض وفانی شده اند واین اولاد واهل بلد نوشته اند.
آنگاه نسخه ای درآوردند وشیخ آن را گرفت واز روی خط آن می خواند. خبر داد به ما «ابوالحسن علی بن عثمان بن خطاب بن مرّه بن مؤید هَمْدانی» معروف به «ابی الدنیا معمّر مغربی رضی الله عنه» که خبر داد به
ما علی بن ابی طالب (علیه السلام) که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که اهل یمن را دوست دارد، مرا دوست داشته وهر که ایشان را دشمن دارد مرا دشمن داشته». وخبر داد به ما «ابوالدنیا معمّر» که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من خبر داد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که اعانت دلشکسته نماید، خدای تعالی ده حسنه از برای او می نویسد وده سیئه او را محو می کند وده درجه مرتبه او را بلند می کند».
بعد از آن علی (علیه السلام) فرمود: که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر که سعی کند در حاجت برادر مسلم خود که اصلاح آن ورضای خدا در آن باشد، گویا هزار سال عبادت خدا را کرده ویک طرفه العین مر او را معصیت ننموده». وخبر داد به ما «ابوالدنیای معمّر مغربی» که از علی بن ابی طالب (علیه السلام) شنیدم که فرمود: «گرسنگی شدیدی در رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دیدم در وقتی که در منزل فاطمه (علیها السلام) بود. پس به من فرمود: یا علی! آن خوان را به نزد من آور. من به نزدیک خوان رفته، دیدم نان وگوشت بریان شده در آن هست».
خبر داد به ما ابوالدنیای معمّر از علی (علیه السلام) شنیدم فرمود: «در دعوای خیبر بیست وپنج جراحت بر بدن من وارد آمد چون به نزد پیامبر (صلی الله علیه وآله) رفتم وآن حالت را دید گریست پس از اشک چشم خود بر جراحات من مالید در همان ساعت بهبودی حاصل گردید».
خبر داد به ما «ابوالدنیا» که علی بن ابی طالب (علیه السلام) به من خبر داد که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «هر کس سوره توحید را یک بار بخواند به منزله آن است که ثلث قرآن را خوانده وهر که دو بار بخواند، چنان است که دو ثلث قرآن را خوانده وهر که سه بار بخواند، مانند آن است که تمام قرآن را خوانده».
خبر داد به ما «ابوالدنیا» که شنیدم از علی بن ابی طالب (علیه السلام) که گفت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: «من در آن وقت که گوسفند می چرانیدم در سر راه گرگی را دیدم. به او گفتم: در اینجا چه می کنی؟ گرگ گفت: تو چه می کنی؟ گفتم: من در اینجا گوسفند می چرانم. گفت: این راه است، بگذار! من گوسفندها را راندم. چون گرگ به وسط گله رسید گوسفندی را بگرفت وبکشت. من برگشتم وپشت سر، گرگ گرفتم وسر او را بریدم ودر دست خود گرفتم وگوسفندان را می راندم. چون قدری راه رفتم، جبرئیل ومیکائیل وعزرائیل را دیدم. گفتند: این محمّد است، خدا برکات خود را بر او نازل گرداند. پس مرا برداشتند وخوابانیدند وبا کاردی که با خود داشتند، شکم مرا پاره کردند وقلب مرا از جای خود درآوردند ومیان شکمِ مرا با آب سردی که در شیشه با خود داشتند، از خون شستند وپاکیزه [نمودند]. پس قلب مرا به جای خود برگردانیدند ودر جای خود گذاشتند ودستهای خود را بر شکم من مالیدند وجراحت آن به اذن خدا ملتئم گردید ودرد آن جراحت را احساس ننمودم. پس به نزد دایه خود حلیمه رفته. از من پرسید:
گوسفند را چه کردی؟ من واقعه را نقل کردم. گفت: خداوند به زودی تو را در بهشت، مرتبه بلندی عطا فرماید.
ونیز روایت کرده از «ابوسعید عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب» که «ابوبکر محمّد بن فتح رقّی» و«ابوالحسن علی بن حسین الأشکی» ذکر نمودند که: چون خبر «ابوالدنیا» به والی مکه رسید، به او معترض گشته گفت: باید تو را به بغداد نزد مقتدر ببرم واگر نبرم، خوف مؤاخذه دارم. حجّاج از والی خواستند او را معاف دارد، زیرا که ضعف پیری دارد. والی خواهش ایشان را اجابت کرد واز بغداد بردن ابوالدنیا گذشت.
ابوالسعید گوید: اگر در آن سال در موسم حج بودم، ابوالدنیا را می دیدم. زیرا خبر او در بلاد شایع گردید واین احادیث را اهل مصر وشام وبغداد وسایر بلاد که در موسم حج بودند، در آن سال از او شنیدند.
ونیز روایت کرده از «ابومحمّد حسن بن محمّد بن یحیی بن الحسن...» سیصد وسیزده هجری به عزم حج رفتم ودر آن سال «نصر قشوری»، مصاحب «مقتدر بالله» با «عبدالرحمن بن حمران ابوالهیجاء» حج کردند. پس در ماه ذی قعده داخل مدینه رسول خدا گردیدم وبه قافله مصر برخوردم. «ابوبکر محمّد بن علی ماذرائی» را با مردی از اهل مغرب در آن قافله دیدم. مذکور شد که این مرد، رسول خدا را دیده. چون مردم این شنیدند، از برای مصافحه بر سر او ریختند. نزدیک شد که از کثرت ازدحام هلاک شود. چون عمّ من «ابوالقاسم طاهر بن یحیی» این بدید، غلامان خود را امر کرد که مردم را از او دور کرده، او را بردارند وبه خانه ابوسهل طفّی که عمم در آنجا منزل کرده بود، برند وپس از بردن مردم را اذن دخول دادند وبا آن مردم پنج نفر بود از اولاد اولاد واز آنها مرد پیری بود در میان سن هشتاد ونود ودیگری در سن هفتاد، ودو نفر دیگر در سن پنجاه وشصت وسن هیفده. نام آنها را آن مرد از اولادِ اولاد خود گفت وخود آن مرد در سن سی وچهل می نمود وریش وسرش سیاه وبدنش لاغر، قدش میانه، موی عارضش به کوتاهی نزدیکتر.
«ابومحمّد علوی» گفت: این مرد به ما خبر داد، نامش «علی بن عثمان بن خطاب بن مرّه بن مؤید» است. همه اخبار را از لفظ او شنیده ونوشته ایم. موی لب زیرینش در وقت گرسنگی سفید می گردد وچون سیر شد، سیاه می گردد.
«ابومحمّد علوی» گفت: اگر این اخبار را اشراف مدینه وحجاز وبغداد وغیر ایشان نقل نمی کردند، من آنها را به کسی خبر نمی دادم از خوف تکذیب مردم، واین امور را در مدینه شنیدم ودر خانه مشهور به «مکبّریه» که خانه «علی بن عیسی جراح» است ودر خانه «قشوری» وخانه «ماذرائی» وخانه «ابوالهیجا» هم شنیدم ونیز از او شنیدم در منی، وبعد از مراجعت از حج در مکه، در خانه «ماذرائی» که در نزدیکی باب صفا است ونیز شنیدم «قشوری» اراده کرده که او را در بغداد با اولادش نزد «مقتدر بالله» برد. فقهای مکه گفتند: ما در اخبار دیده ایم، چون معمّر مغربی داخل «مدینه السلام»، یعنی بغداد شود، فتنه واقع گردد وبغداد خراب وسلطنت زایل شود. قشوری چون این بشنید، از اراده خود برگردید وچون احوال آن مرد را از اهل مغرب ومصر پرسیدیم، گفتند: ما همیشه از پدران ومشایخ خود می شنیدیم نام او ونام بلده او را، که طنجه باشد واز او پاره ای از احادیث به ما نقل کرد وما آنها را در این کتاب ذکر کردیم.
«ابومحمّد علوی» گوید: این شیخ، یعنی «علی بن عثمان» بیرون آمدن خود را از بلدش - حضرموت - به ما خبر داد که پدر وعم من به اراده حج وزیارت بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) درآمدند ومرا هم با خود برداشتند. چون از «حضرموت» بیرون شدیم وچند منزل راه پیمودیم، راه را گم کردیم وسه شبانه روز از راه دور افتادیم. ناگاه در میان کوههای ریک که آنها را رمل عالج گویند ومتصل به صحرای ارم است، واقع شدیم ومتحیرانه در آن بیابان می گردیدیم. اتفاقاً اثر پای درازی به نظر در آوردیم. آن اثر را گرفته، می رفتیم تا آنکه به بیابانی رسیده. دو نفر را در آن جا دیدیم که بر سر چاه یا چشمه نشسته بودند. چون ما را دیدند، یکی از ایشان برخواست ظرفی از آن چشمه یا چاه آب کرده به استقبال ما شتافت. آن آب را به پدرم داد. پدرم نخورد وگفت: امشب را بر سر این آب منزل کرده، وقت افطار با آن افطار خواهیم کرد.
پس نزد عمم برد، او هم چنین جواب داد ونخورد. پس آب را به من داد وگفت: بگیر وبخور! آن آب را گرفته آشامیدم. آن مرد گفت: تو را گوارا باد به زودی به شرف خدمت «علی بن ابی طالب (علیه السلام)» فایز شوی. این واقعه را به او خبر ده وبگو خضر والیاس بر تو سلام رسانیدند وبدان که عمر تو طولانی خواهد شد تا آنکه مهدی وعیسی بن مریم را ملاقات نمائی. چون ایشان را دیدی سلام ما را برسان. بعد از آن پرسید: این دو نفر را به تو چه نسبت باشد؟ گفتم: آن یک پدر ودیگری عم من است. گفتند: عمت می میرد وبه مکه نمی رسد. تو وپدرت به مکه می رسید وبعد از آن پدرت بمیرد وعمر تو طولانی شود. رسول خدا را نخواهید دید، زیرا اجلش نزدیک شده. این بگفت واز نظر ما غایب گردیدند. هر قدر نظر کردیم کسی را ندیدیم. ندانستیم به زمین فرو رفتند یا آنکه به آسمان عروج کردند. اثری از ایشان نماند وآب را هم دیگر ندیدیم. تعجب کردیم. پس روانه شدیم تا آنکه به نجران رسیدیم. عمم در آنجا مریض شده، وفات کرد. با پدرم به حج رفتیم. حج را به جا آورده، به مدینه رفتیم. پدرم در آنجا وفات کرد ودر خصوص من به علی بن ابی طالب (علیه السلام) وصیت نمود. آن حضرت مرا در نزد خود نگه داشت، در ایام خلافت ابوبکر وعمر وعثمان وخود آن بزرگوار. بودم، تا آنکه ابن ملجم آن حضرت را شهید نمود.
چون "عثمان بن عفان" را صحابه محاصره کردند. مرا خواست ومکتوبی با شتری تندرو به من داد وگفت: این شتر را سوار شو واین مکتوب را به زودی به علی بن ابی طالب برسان، وآن حضرت در آن وقت در جایی که آن را "ینبُع" گویند، در سرِ اموال واراضی خود بود. پس مکتوب را گرفته، شتر را سوار شدم. چون به جایی که آن را "جدار أبی عبایه" گویند رسیدم، آواز قرائت شنیدم. پس دیدم آن حضرت از "ینبُع" تشریف می آورد واین آیه را می خواند: «أَفَحسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وأَنَّکُمْ اِلَینا لا تُرْجَعُونَ»(203) چون مرا دید، فرمود: یا اباالدنیا! چه خبر داری؟ واقعه را عرض کردم. پس مکتوب را گرفته خواند. این بیت درآن بود:
فإن کنت مأکولاً فکن أنت آکلی والّا فادرکنی ولمّا أمزّق یعنی: اگر من خوردنی هستم، تو خورنده من باش واگر نیستم، پس مرا دریاب پیش از آنکه پاره پاره شوم.
پس به تعجیل به مدینه آمدیم. چون وارد شدیم، عثمان کشته شده بود. پس به باغ "بنی نجّار" وارد شد. چون مردم مطّلع شدند به نزد او شتافتند، وپیش از ورود آن حضرت پاره ای، بنای بیعت با طلحه بن عبدالله داشتند. پس بر سر آن حضرت ریختند، مانند گله ای که گرگ بر آن حمله کند. اول طلحه بیعت کرد، پس زبیر، پس سایر مهاجر وانصار، ومن در خدمت آن حضرت بودم ودر غزوه جمل وصفین با او بودم. در میان دو صف، در طرف آن حضرت ایستاده بودم. تازیانه از دست او بیفتاد. خواستم آن را برداشته به آن حضرت دهم، اسب آن حضرت سر بالا کرد، آهنی که در دهنه اسب بود بر سر من خورد واین اثر بر سر من حادث شد. چون آن حضرت آن بدید. قدری از آب دهن خود بر آن مالید وقدری خاک بر آن گذاشت. دیگر به خدا قسم دردی در آن ندیدم واز جراحت آن زیاده بر اثری که دیده باقی نماند ودر خدمت او بودم تا آنکه شهید گردید. پس در خدمت امام حسن (علیه السلام) در ساباط مداین بودم که او را ضربت زدند تا آنکه به مدینه تشریف بردند. در خدمت او وامام حسین (علیه السلام) بودم تا آنکه جُعده بنت اشعث بن قیس کِندی به مکرِ پنهانِ معاویه او را مسموم نموده وفات کرد.
بعد از او با امام حسین (علیه السلام) بیرون آمدم تا آنکه آن حضرت به کربلا رسید وشهید گردید. بعد از او، از خوف بنی امیه فرار کرده به مغرب زمین رفتم وانتظار مهدی (علیه السلام) وعیسی (علیه السلام) را می کشیدم.
"ابومحمّد علوی" گوید: از این شیخ، امر غریبی در خانه عمم [= عمویم] "طاهر بن یحیی" دیده شده وآن این بود: موهای لب زیرینش سیاه بود. پس از آن سرخ گردید، بعد از آن سفید شد. چون این دیدیم، از روی تعجب بر او نگریستیم. شیخ ملتفت گردید. گفت: از چه تعجب می کنید؟ من چون گرسنه شوم این موها سفید گردد، چون سیر شوم باز به سیاهی خود برگردد.
عمم [= عمویم چون این بشنید، طعام از خانه خود خواست. سه خوانچه [= سفره کوچک طعام بیرون آوردند. یکی را نزد شیخ گذاشتند.
من از کسانی بودم که با او در آن خوان شرکت نمودم ودو خوان دیگر را در وسط مجلس گذاردند وحضار را بر آن خواندند. عمم در جانب راست شیخ نشسته، می خورد واز طعام، نزد شیخ می گذاشت واو مانند جوانان تناول می نمود ومی خورد ومن بر موهای زیر لب او نظر می کردم. به تدریج سیاه می گردید تا آن وقت که به سیاهی اول برگردید. دیدم از غذا خوردن دست کشید. پس گفت: خبر داد به من علی بن ابی طالب (علیه السلام) که هر که اهل یمن را دوست دارد، مرا دوست داشته وهر که ایشان را دشمن دارد، مرا دشمن داشته»(204).
و"سید نعمه الله جزایری" در کتاب "انوار نعمانیه" بعد از ذکر روایت اول از صدوق، روایت می کند از اوثق مشایخ خود، "سید هاشم احسائی" که او روایت کرد در شیراز، در مدرسه "امیر محمّد" از شیخِ عادلِ ثقه ورعِ خود، "شیخ محمّد حرقوشی" - اعلی الله مقامهم - که: «روزی داخل مسجدی از مساجد شام شدم، که مسجدی بود کهنه ومهجور، ودر آن مسجد مردی را دیدم با هیئت نیکو پس من مشغول مطالعه کتب حدیث شدم. آن مرد به نزد من آمد واز حالات من پرسید وگفت: حدیث را از که اخذ می نمایی؟ جواب او را گفتم واز حالات او ومشایخ او پرسیدم، چون او را اهل علم وحدیث دیدم. آن مرد گفت: منم "معمّر ابی الدنیا"، وعلم را از علی بن ابی طالب وائمه طاهرین (علیه السلام) اخذ کرده ام وفنون علوم را از ارباب آنها دریافت نموده ام وکتابها را از مصنفین آنها شنیده ام. پس من از او در خصوص کتب احادیث واصول کتب عربیه وغیر آن استجازه کردم ومرا اجازه داد وپاره ای از احادیث را در آن مسجد نزد او خواندم.
بعد از آن، سید جزایری می گوید که: از این جهت بود، که شیخ ما یعنی "سید هاشم احسائی" می فرمود به من که: [ای فرزند! سندِ من به "محمّد بن ثلاث" یعنی "شیخ محمّد بن یعقوب کلینی ثقه الاسلام" و"شیخ محمّد بن بابویه صدوق قمی" و"شیخ محمّد حسن طوسی شیخ الطائفه" وغیر ایشان از ارباب کتب، قصیر است. زیرا که روایت می کنم از "حرقوشی"، از "معمّر ابی الدنیا"، از علی بن ابی طالب (علیه السلام) وهمچنین از باقر وصادق وسایر ائمه طاهرین (علیهم السلام)؛ وهمچنین است روایت من از کتب اخبار، مثل "کافی" و"من لا یحضر" و"تهذیب" و"استبصار" وغیر آن؛ وتو را هم اجازه دادم که روایت می کنی از من به این اجازه وما هم روایت می کنیم کتب اربعه را از مصنفین آنها به این طریق»(205) تمام شد کلام جزائری.
مؤلف گوید: از این روایت ظاهر می شود که "معمّر ابی الدنیا" درک خدمت همه ائمه (علیهم السلام) را کرده واهل علم وحدیث بوده؛ چنانکه از روایت سابق بر این، ظاهر می شود که غیر از امیرالمؤمنین وحسنین (علیهم السلام)، دیگری را از امامان ندیده وسبب طول عمر او آبی بوده که از دست خضر یا الیاس (علیهما السلام) نوشیده است.
از روایت اول ظاهر است که خود بر سر آب رفته وغیر از امیرالمؤمنین (علیه السلام)، زمان دیگری از ائمه (علیهم السلام) را در نیافته واز اهل علم وحدیث هم نبوده. ممکن است جمع میان روایات، به اینکه آب حیات را دو بار نوشیده، یا آن که یکی از آن دو، آب حیات نبوده واینکه در زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام) چون اوایل عمر او بوده، قدر علم را ندانسته ودر طلب آن حریص نبوده [و] بعد از آن در مقام طلب برآمده، وآنکه ذکر سایر ائمه (علیهم السلام) را در دو روایت سابق نکرده از باب تقیه وکتمان مذهب خود بوده، که عامه او را از مذهب خود خارج ندانند، وشاید او را هم حالت سیاحت باشد که به لباس سیاحان بر وجه تستّر از برای طلب علم ومعاشرتِ علما وبزرگان، سِیر نماید والله العالم.
واز جمله معمّرین، "عبید بن شریه جرهمی" باشد که صدوق وغیر او، از "ابوسعید عبدالله بن محمّد بن عبدالوهاب سجزی" نقل کرده در کتاب برادرم "ابوالحسن" - که به خط خود نوشته بود - دیدم نقل کرده از بعض اهل علم که، "عبید بن شریه جرهمی" معروف، سیصد وپنجاه سال عمر کرده ورسول خدا (صلی الله علیه وآله) را دریافت نموده وتا ایام سلطنت معاویه هم بوده ونزد او آمده؛ معاویه به او گفت: یا عبید! از چیزهائی که دیده یا آنکه شنیده ای، خبر ده مرا که چه کسانی را دیده ای وروزگار را چگونه دیده ای؟
عبید گفت: امّا روزگار را، پس شب را به شب دیگر وروز را به روز دیگر شبیه دیده ام. آن که متولد شدنی است متولد می شود، وآن که مردنی است می میرد؛ واهل زمانی را ندیدم مگر آن که زمان خود را مذمّت می کند، ودیدم کسی را که هزار بیشتر از من عمر کرده بود واو خبر داد از کسی که دو هزار سال بیشتر عمر کرد، وامّا از جمله آنچه شنیده ام این است که، خبر داد به من پادشاهی از پادشاهان "حمیر"، که بعضی از سلاطین تبابعه که نامش "ذو سرح" بوده ودر ابتدای جوانی به سلطنت رسیده وحسن سُلوک وسیرت را با رعیت داشته وسَخی ومُطاع بوده وهفتصد سال سلطنت نموده وبا خواص خود بسیار به تفرّج وشکار بیرون می رفته، روزی به تفرّج بیرون رفته ومار سیاهی را دیده که با ماری سفید جنگ می کند وبر او غالب گشته وبنای کشتن آن را دارد. سلطان بر مار سفید رقّت کرده وغلامان را امر به کشتن آن مار سیاهِ ظالم فرمود، واو را کشتند ومار سفید را چون بی حال دید با خود برداشتند، تا آنکه به چشمه ای که بر آن اشجاری بود رسیده، قدری آب بر آن مار پاشیده وقدری به آن خورانیدند تا آن که به خود آمد. پس آن را در میان اشجار رها نمودند، برفت وسلطان هم با همراهان از شکارگاه مراجعت نمود ودر حرمسرا وخلوت خود نشسته بود.
ناگاه جوانی را خوش رو وخوش لباس ونیکو در حضور خود دید. از او بترسید وبر او عتاب کرد که چرا بدون اذن در این مکان درآمدی؟! [جوان] تعظیم شاهانه بجا آورد وعرض کرد: اَیها المَلِک! از من مترس. من از نوع انسان نیستم، بلکه از اولاد جِنَّم واز برای تلافی احسان تو به این مکان آمده ام.
شاه گفت: کدام احسان؟ گفت: آن که مرا امروز زنده گردانیدی واز دست آن مار سیاه خلاص نمودی. آن غلامِ ما بود وچند نفر از اهل بیت ما را تنها یافته کشته بود وامروز مرا می خواست بکشد وتو مرا دریافتی واحیا کردی ودشمن مرا کشتی. آمده ام که اجر تو را بدهم. بعد از آن گفت که: ما جن هستیم، نه جن. شاه گفت: چه فرق است میان جن وجن.
راوی گوید: حکایت از این جا منقطع گردید، زیرا که برادرم باقی آن را ننوشته بود(206).
مؤلف گوید که: این خبر با وجود انقطاع آن، چون مشتمل بر ذکر سه نفر از معمّرین دیگر بود، نوشتیم آن را.
واز جمله معمّرین، "ربیع بن ضبع فزاری" است که جمعی مانند صدوق وغیر آن نقل کرده اند از "احمد بن یحیی از احمد بن محمّد وراق از محمّد بن حسن بن درید ازدی عمانی" که: «در یک روز که مردم به نزد "عبدالملک مروان" رفتند، در میان ایشان بود "ربیع بن ضبع فزاری"، که از جمله معمّرین بود وبا او بود پسرِ پسر او "وهب بن عبدالله بن ربیع"، که مرد پیری بود فانی. ابروهایش بر روی چشمهایش افتاده وآنها را با دستمال بسته. دربان او را اذن دخول داد. چون بر عبدالملک داخل شد با عصایی که از ضعف پیری بر آن تکیه کرده بود وریشش بر زانویش افتاده بود، عبدالملک بر او رقّت نمود، اذن جلوسش داد. گفت: چگونه بنشینم با آنکه جدم در باب ایستاده!
عبدالملک گفت: تو از اولاد "ربیع بن ضبع" هستی؟ گفت: آری من "وهب بن عبدالله بن ربیع" هستم. عبدالملک دربان را به احضار ربیع امر نمود. دربان، ربیع را نشناخت. او را آواز داد. ربیع نزد او آمده، او را بر عبدالملک داخل نمود. عبدالملک گفت: به حق پدران قسم که این پدر از پسران جوان تر است. پس گفت: یا ربیع! مرا خبر ده از آنچه دیده ای؟
ربیع بعضی شعرهای خود را خواند. عبدالملک گفت: این شعرها را در طفولیت خود، از تو به من نقل کردند. تو را بختِ نیکو وحظِّ عظیم باد از عمر خود، بگو!
ربیع گفت: دویست سال در ایام فترت، ما بین عیسی ومحمد (صلی الله علیه وآله) ویکصد وبیست سال در ایام جاهلیت، وشصت سال در ایام اسلام عمر کرده ام.
عبدالملک گفت: از جوانان قریش، آنان را که نامشان یکی است، خبر ده؟
ربیع گفت: هر یک را که خواهی بپرس.
عبدالملک گفت: از "عبدالله بن عباس" بگو. ربیع گفت: او بود صاحب علم وحلم وعطا. ظرفی که با آن اطعام می نمود، بزرگ وکلفت بود.
گفت: از "عبدالله بن عمر" بگو. گفت: صاحب علم وحلم واحسان بود. غیظ را فرو می برد واز ظلم می گریخت.
گفت: از "عبدالله بن جعفر" بگو. گفت: او ریحانه ای بود خوشبو. از ضرر بر مسلمانان کناره می کرد.
گفت: از "عبدالله بن زبیر" بگو. گفت: او مانند کوهی بود سخت، که سنگهای سخت از او فرو ریزد.
عبدالملک گفت: للَّه درک! چگونه بر احوال ایشان اطلاع یافتی؟ گفت: با ایشان همسایگی کردم تا آنکه بر حالاتشان اطلاع یافتم وایشان را امتحان نمودم»(207).
واز جمله معمرین "شقّ کاهن" است، که صدوق وغیر آن نقل کرده اند از "احمد بن یحیی"، از "احمد بن محمّد ورّاق"، از "محمّد بن حسن بن دریدازدی عمانی"، از "احمد بن عیسی"، "حاتم"، از "ابی قبیصه"، از "ابن کلبی"، از پدرش که گفت: از مشایخ قبیله "بجیله" شنیدم که "شق کاهن" سیصد سال زندگانی کرد. چون وقت احتضار او در رسید، قوم او بر سر او جمع آمدند واز او وصیتی خواستند که بعد از او دستور العمل خود نمایند.
او گفت که: به یکدیگر بچسبید واز یکدیگر جدا نشوید ومقابل یکدیگر واقع نشوید وپشت به یکدیگر نکنید. ارحام را صله نمائید، وذمه ها را حفظ کنید، وحکیم را بزرگ خود قرار دهید، وکریم را اجلال کنید، وپیران را توقیر نمائید، ولئیم را ذلیل دارید، ودر جایی که باید سخن خوب گفت از سخن لغو بپرهیزید، واحسان خود را به منّت گذاشتن آلوده ننمائید، واز بدیها به قدر امکان عفو نمائید، وچون از منازعه عاجز شدید صلح کنید، ودر عوضِ بدی ها نیکی کنید. سخن مشایخ وپیران را بشنوید، وقبول کنید قول کسانی را که در اواخر جنگ، شما را به صلح می خوانند؛ زیرا که ندامت وپشیمانی آخر کار، مانند جراحتی باشد که بهبودی او به طول انجامد، وبپرهیزید از آنکه در نسب های مردم طعنه زنید. عیوب یکدیگر را جستجو نکنید ودختران خود را به غیر کفو ندهید؛ زیرا که آن عیبی بزرگ وطریقه ای است نازیبا. طریقه ملائمت ونرمی را پیش گیرید واز سختی ودرشتی بپرهیزید؛ زیرا که درشتی ندامت آورد. صبر، بهترین مواخذه ها است وقناعت، بهترین مالها. مردم تابعان طمع وارباب حرص وبارکش جزع هستند. روح ذلت، آن باشد که ترک یاری یکدیگر کنید وهمیشه با چشم های خوابیده نظر نمائید، مادام که ایشان چشم به اموال شما دارند وخوف ایشان در دلهای شما افتاده.
بعد از آن گفت: چه نصایح عجیبه ای است که از زبان شیرین بیرون آمده، اگر جای آنها محکم وظرف آنها نگهدارنده باشد(208).
وهمچنین "شداد بن عاد" را نهصد سال عمر گفته اند و"اوس بن ربیعه بن کعب بن امیه" را دویست وچهارده سال عمر نوشته اند واز برای "ابوزبیدِ" نصرانی مذهب، که نامش "بدر بن حرمله طائی" است، یکصد وپنجاه سال زندگانی گفته اند، و"نصر بن دهمان بن سلیم بن اشجع بن ریث بن غطفان" را یکصد ونود سال عمر گفته اند و"سوید بن حذّاق عبدی" را دویست سال نوشته اند وهمچنین "ثعلبه بن کعب بن زید بن عبدالاشهل اوسی" را دویست سال و"رداءه بن کعب بن ذهل بن قیس نخعی" را سیصد سال نوشته اند وهمچنین "عبید بن ابرص" را سیصد سال گفته اند(209).
واز برای "لقمان عادی کبیر" پانصد وشصت [سال گفته اند]، که مدّت عمر هفت کرکس باشد. معروف است گویند که: "لقمانِ عادی" را مخیر کردند میان هفت گاو گندم گون - که در کوه سختی باشند که باران بر آنها نرسد، به طوری که هر یک از آنها که بمیرد، دیگری را به جای آن گذارند - ومیان هفت مرغِ کرکس، بر وجه مذکور.
لقمان شقِّ دوم را اختیار کرد؛ لذا بچه مرغ کرکس را می گرفت ودر کوهی که خود در دامنه آن منزل داشت، می گذاشت. هر قدر آن مرغ عمر داشت، زندگی می نمود. چون آن مرغ می مُرد، دیگری را در جای آن می گذاشت؛ تا آنکه هفت مرغ که آخر آنها را "لبد" نام کرده بود، تمام شد. عمر آن مرغِ آخرین از باقی طولانی تر گردید. پس گفت: طال الأمد علی لبد؛ یعنی: عمر لبد طولانی شد، ولقمان را اشعار بسیار وحکایات بی شمار در میان عرب اشتهار دارد.
واز برای "زهیر بن جناب بن هبل"، سیصد سال واز برای "عمر بن عامر" معروف به "مزیقیا" هشتصد سال عمر گفته اند، که چهارصد آن را به رعیتی وچهارصد دیگر را به سلطنت صرف کرد، و"هبل بن عبدالله بن کنانه" ششصد سال عمر کرد و"مستوغر بن ربیعه" سیصد سال عمر کرد وهمچنین "شریه بن عبدالله جعفی" سیصد سال عمر کرد(210). و"عزیز بن ریان بن دومغ"، ملک مصر که یوسف (علیه السلام) در نزد او بود، هفت صد سال عمر کرد و"ریان" پدر او، هزار وهفتصد سال و"دومغ" پدر او، سه هزار سال عمر کرد.
از "محمّد بن قاسم مصری" حکایت شده که "ابوالجیش حمادویه بن احمد بن طولون" در شهر مصر چند خزینه یافت. لهذا طمع، باعث بر آن شد که "هرمان" را که دو بنای قدیم ومحکم بود، در شهر مصر خراب نماید از برای یافتن گنج، وهر قدر خیرخواهان گفتند که هر کس در این مقام برآمده زندگانی او به سر آمده، نشنید. پس هزار فَعْلِه [= کارگر] گماشت، تا مدّت یک سال کار کردند وبه نقبی رسیدند. چون آن نقب را دنبال کردند، لوح بزرگی از سنگ مرمر یافته، بیرون آوردند. در آن مکتوبی به خط یونانیان دیدند. آن را نزد عالمی نصرانی از علمای حبشه که سیصد وشصت سال عمر داشت، فرستادند که خط یونان می دانست، بخواند. چون خواند، در آن مکتوب بود که: من "ریان بن دومغ"، از برای دانستن منبع رود نیل، از بلد خود بیرون رفتم وچهار هزار نفر با خود بردم وهشتاد سال گردیدم تا آنکه به ظلمات ودریای محیط رسیدم. آنگاه رود نیل را دیدم که دریای محیط را می برید وبر آن عبور می کرد وبه سوی مصر می آمد وآن را نهایتی نبود. پس چون سفر طول کشید واصحاب من تلف شدند مگر یک نفر ایشان، پس، بر زوال مُلک وسلطنت خود ترسیدم. به مصر برگردیدم واهرام و"برابی" را به نام کردم واین دو هرم را ساختم وخزاین ودفاین خود را در آن نهادم واین چند بیت را در این خصوص گفتم.
وحاصل معنی آن اشعار این است که: خداوند، عالِم به غیب است. لکن علم من، بعض اموری را که می شود، درک کرد وبعض اموری را که اراده محکم کردن آن داشتم، محکم کردم وخداوند قوی تر ومحکم کننده تر است، واراده کردم که منبع رود نیل را بدانم؛ نتوانستم واز آن عاجز گشتم ومرد در مقام عجز مانند اسبی باشد که لجام داشته باشد.
هشتاد سال سیاحت کردم با جمعی از ارباب عقول ولشکر بسیار، تا آنکه بلاد انس وجن را سیر کردم وبر گرداب ظلمانی ودریای بی پایان برخوردم ودانستم که کسی از ارباب هیبت وجرأت - خواه بعد از من وخواه قبل از من - از آنجا نگذشته ونخواهد گذشت. لهذا به مملکت خود برگشتم واز برای خود مجلسی در مصر برای تعیش برپا کردم. منم صاحب همه هرمها که در مصر است ومنم بناکننده "برابی"، وآثاری که بر وجه حکمت از دست من جاری شده، بر آنها گذاشته ام، که با طول روزگار می ماند وکهنه وخراب نمی شود، ودر آن بنا خزینه بسیار وگنج فراوان عجایب گاشته ام، وزمانه گاه مرد را امیر کند وگاه ذلیل نماید وزود باشد که بگشاید قفلهای این گنجهای مرا وظاهر کند این عجایبات مرا، ولی پروردگار من که در آخر زمان ظاهر شود ودر اطراف کعبه بیت الله، امر او آشکار گردد ومرتبه او بلند شود ونام خدا وکلمه توحید به سبب او بلند گردد. وچون خروج کند، یکصد وسیزده کشته ودستگیر او شوند ونود طایفه از اموات رجعت کنند واین بناهای مرا مسخّر کند وخراب نماید واین گنج های مرا بیرون آورد وچنین می بینم که همه آن را از خود متفرق سازد؛ یعنی جمع آن را صرف جهاد کند. سخنان خود را در روی سنگ به طریق رمز نوشتم. زود باشد که آنها فانی شود ومن هم فانی ومعدوم خواهم گردید.
بعد از آن که "ابوالجیش حمادویه بن احمد" بر آن مطلع گردید، گفت: این امری است که احدی را سوای قائم آل محمّد (علیهم السلام) بر آن دست نخواهد بود. پس آن سنگ را به محل خود برگرداند واثر آن را پنهان نمود. چون یک سال بر آن واقعه گذشت، "طاهر" نامِ خادم، ابوالجیش را در میان رختخواب او بکشت(211).
و"ذو الاصبع عدوانی" که "حرثان بن حارث" نام داشت، سیصد سال عمر کرد، و"جعفر بن قبط" هم سیصد سال و"عامر بن ظرب" هم سیصد سال زندگی کرد(212).
ودر کتاب اکمال نقل کرده از "علی بن عبدالله اسواری"، از "مکی بن احمد" که او گفت: شنیدم از "اسحاق بن ابراهیم طرسوسی" در خانه "یحیی بن منصور"، در حالی که نود وهفت سال عمر کرده، که گفت: در شهر "قنّوج" سربانک پادشاه هند را دیدم واز او پرسیدم که از عمر تو چه گذشته؟ گفت: نهصد وبیست وپنج سال. دیدم که او مسلمان است. گفت: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ده نفر از اصحاب خود را که از جمله ایشان "حذیفه بن یمان" و"عمرو بن العاص" و"اسامه بن زید" و"ابوموسی اشعری" و"صهیب رومی" و"سفینه" بود، نزد من فرستاد ومرا به اسلام دعوت کرد. من قبول نمودم واسلام آوردم وکتاب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را قبول نمودم.
راوی گوید: از او پرسیده، که با این ضعف چگونه نماز می خوانی؟ گفت: به طور مقدور. زیرا که خدا فرمود: «اَلَّذینَ یذْکُرُونَ الله قِیاماً وقُعُوداً وعَلی جُنُوبِهِمْ»(213). گفتم: چه طعام می خوری؟ گفت: آب گوشت. پرسیدم که از تو چیزی دفع می شود. گفت: در هر هفته یک دفعه، چیز اندکی. از دندانش پرسیدم؟ گفت: تا به حال بیست مرتبه افتاده وبیرون آمده. بعد از آن در طویله او حیوانی دیدم از فیل بزرگتر، که آن را "زنده فیل" می گفتند. گفتم: این را چه می کنی؟ گفت: لباس خدام را بر آن بار کرده به نزد درخت شور می برند. وسعت ملک او طولاً وعرضاً شانزده سال راه بود. شهری که خود در آن ساکن بود، پنجاه فرسخ مسافت راه بود وبر هر در آن شهر یکصد وبیست هزار لشکر موکل بود، به طوری که اگر فتنه در وی حادث می گردید، در دفع آن فتنه حاجت به استمداد از لشکر موکّل بر درهای دیگر نبود، وخود سلطان که در وسط شهر ساکن بود، مذکور نمود که به مغرب زمین رفتم وبه "رمل عالج" رسیدم وبه قوم موسی برخوردم ودیدم که پشت بام های ایشان در بلندی وپستی برابرند وخرمن های طعام ایشان در خارج قریه بود. به قدر ضرورت، قوت خود برمی داشتند وباقی را می گذاشتند، وقبور ایشان در میان خانه های ایشان بود وباغات شان در دو فرسخی شهر بود ومرد پیر وزن پیر در ایشان نبود ومریض وعلیل نداشتند، تا آن وقت که می مردند. هر کس متاعی می خواست، در بازار می رفت وخود وزن می نمود، بدون آنکه صاحب متاع حاضر باشد. چون وقت نماز می گردید، همه حاضر می شدند، اقامه نماز کرده متفرق می گشتند. خصومت وجدال در ایشان نبود وبه غیر از خدا وذکر مرگ طاعت کار دیگری نداشتند(214).
در کتاب "ناسخ التواریخ" گفته که بقای "آدم" در دنیا نهصد وسی سال بوده و"شیث"، نهصد ودوازده سال و"نوح"، نهصد وپنجاه سال و"ادریس"، ششصد وپنج سال و"هود"، چهارصد وشصت وچهار سال و"سام بن نوح" ششصد سال. "صالح" چهارصد وسی وسه سال. "لقمان اکبر" هزار ونهصد وبیست سال، واز سلاطین عجم، مدّت سلطنت "جمشید"، پانصد سال. "ضحاک"، هزار سال. "فریدون" پانصد سال. "افراسیاب" چهارصد ونه سال. "نمرود اول" پانصد سال. از سلاطین هندوستان، سلطنت "کشن" چهارصد سال. سلطنت "مهاداج" هفتصد سال. سلطنت "فیروز رای" پانصد وسی وهفت سال. از بزرگان عجم، "گرشاسب" هفتصد وپنج سال. "زال" ششصد وپنجاه سال. "رستم" ششصد سال.
علّامه مجلسی در بحار نقل کرده از "سید علی بن عبدالحمید" در کتاب انوار مضیئه، از "رئیس ابوالحسن" کاتب بصره که ادیب بوده، که او گفت: در سال سیصد ونود ودو، چند سالی در بلاد عرب قحط افتاد. لکن در بصره واطراف آن فراوانی وارزانی بود. لهذا اعراب سایر بلاد به سوی بصره هجوم آوردند. من با جماعتی از برای تماشا وکسب ادب از ایشان، بیرون رفتیم. خیمه بلندی به نظر آوردیم. چون به سوی آن رفتیم، مرد پیری را دیدیم که ابروی او چشمش را پوشیده ودر گِرد او غلامان واصحاب آرمیده. بر او سلام کرده، جواب شنیدیم. پس، اظهار آن کرده که غرض آن است که از فواید طول عمر [شما]، وعجایبی که دیده وشنیده ای از تو بشنویم.
جواب گفت: ای پسران برادر، دنیا مرا از ذکر این امور غافل کرده. این غرض را از پدرم دریابید ودر آن خیمه است، وبه دست اشاره به آن نمود. ما به سوی آن خیمه شتافتیم ومرد پیری در آن دیدیم که دراز کشیده ودر گِرد او اصحاب وغلامان آرمیده. چون سلام کرده، عرض مطلب نمودیم. همان جواب که پسرش گفت، از او شنیدیم وگفت: همانا که این غرض از پدر من برآید؛ به نزد او روید، واشاره به خیمه بزرگتر نمود. پس به سوی آن روانه شدیم وخدم وحشم در آن زیاده دیدیم وبر بالای خیمه، تختی وبر آن تخت، فرشی ومتکائی بود که مرد پیری بر آن سر گذاشته. بر او سلام کرده، عرض مقصود نمودیم. پس چشم گشوده، به غلامان اشاره کرد، او را نشانیدند. پس بر ما نگریست وگفت: ای فرزندان برادر، این سخن که می گویم فرا گیرید وبه آن عمل نمایید. بدانید که پدر مرا اولاد زنده نمی ماند، تا آنکه در پیری او، من متولد گردیدم. مسرور گردید، لکن پس از آن چندان زندگی نکرده بِمُرد. عمّم عمویم مرا کفالت وتوجه نمود، مانند پدر. پس روزی مرا به خدمت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) برد وشرح واقعه عرض کرد وگفت: من بر مردن این پسر می ترسم. مرا دعایی تعلیم فرما که از برکت آن سالم ماند. آن حضرت فرمود: "ذات القلاقل" را می دانی؟ عرض کرد: آن کدام است؟ فرمود: بخوان بر او سوره "جحد" وسوره "اخلاص" وسوره "فلق" وسوره "ناس" را، ومن تا حال هر صبحگاه آنها را خوانده ام ودر بدن ومال خود ضرری ندیده ام ومریض وفقیر نشده ام وسنّم به اینجا رسیده که می بینید. شما هم آنها را یاد گرفته بسیار بخوانید(215).
واز جمله معمّرین "مستوغر" بوده که نامش "عمرو بن ربیعه" است. اصحاب انساب، سیصد وبیست سال عُمر او را گفته اند. بالجمله، معمّرین در عرب وغیر ایشان در اعصار بسیار بوده، ومخالفین به اکثر آنها اعتراف نموده اند واشعار وآثار آنها را در کتب خود ذکر نموده اند وغرایب وعجایب امور آنها را انکار نکرده اند واستبعاد ننموده اند، وچون کلام به قائم آل محمد (صلی الله علیه وآله) می رسد، مستبعد می شمارند وانکار می دارند.
شیخ صدوق رحمه الله بعد از ذکر جمله ای از معمّرین، می گوید که: این اخبار را که ما در خصوص معمّرین ذکر کردیم، مخالفین ما هم از طریق خود ذکر کرده اند وبا وجود اینها از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) هم روایت شده که: «چیزهایی که در امم سابقه واقع شده، مثل آنها طابق النعل بالنعل، در این امّت واقع شود» وپس چگونه این اخبار را قبول می کنند در طول عمر گذشتگان ووقوع غیبت در حقّ ایشان، و[لی اخباری که از ائمه ما در وجود قائم وطول عمر او وغیبت او وارد شده رد می نمایند؟!(216).
وبالجمله، این تمام کلام در استبعاد طول عمر آن بزرگوار بود.
غیبت برای امام زمان (علیه السلام)
واما استبعاد غیبت آن حضرت؛ پس دانسته شد که بعد از وقوع غیبت در انبیاء واوصیای سابقین، ووجوب وقوع آنچه در امّتهای گذشته واقع شده در این امّت، به موجب اخبار، وعدم وقوع غیبت در حقّ وصی این امّت، چاره ای از قول به وقوع غیبت در حقّ آن بزرگوار نیست. بعلاوه بعد از ثبوت وجوب وجود وعدم حضور، لابد باید غایب بوده باشد. بعلاوه آنکه با وقوع غیبت از برای مثل خضر والیاس ودجّال وسایر اشخاصی که ذکر شد از انبیا واوصیا وغیرهم، که بسیاری از آنها را خود مخالفین ذکر کرده اند، این استبعاد را باعث نمی ماند چگونه وحال آنکه غیبت انسان از انتظار بر دو وجه متصور است:
یکی آنکه شخصِ او دیده نشود. مانند مَلَک وجنّ. دوم آنکه او شناخته نشود اگر چه دیده شود. ووجه اول اگر چه در حق آن بزرگوار ممکن است، بلکه در بعض حالات واقع. لکن وجه دوم هم در غالب حالات آن حضرت مانعی ندارد. بلکه ظاهر جمله ای از اخبار گذشته وآینده - که شما را می بیند ومی شناسد ودر بازارهای شما عبور می کند وبر فرشهای شما پا می گذارد واو را نمی شناسید - این است. ووجه اول هم بُعدی دارد. چگونه وحال آنکه جمعی در مثل باغ ارم روایت کرده اند که از آن زمان که بنا شده، تا به حال مستور است از انظار.
چنانکه شیخ صدوق روایت کرده از "محمد بن هارون زنجانی" از "معاذ ابومثنّی العنبری" از "عبدالله بن محمد بن اسماء" از "جویریه" از "سفیان" از "منصور" از "ابی وائل"، که گفته: مردی که او را "عبدالله بن قلّابه" می گفتند، بیرون رفت در طلب شتری که آن را گم کرده بود، ودر بیابان های عدن جستجو می نمود.
ناگاه نظر او به شهری افتاد که آن شهر را حصاری بود محکم، ودر اطراف آن حصار قصرهای بسیار واقع شده ومنارهای بلند بنا گشته. چون نزدیک آن شهر رسید، به گمان آنکه در آن شهر کسی باشد که از شتر او خبری داشته باشد، از شتر خود پرسد. در دروازه آن شهر درنگی کرد واز خارج وداخل کسی را ندید. پس، از شتر خود پیاده گشته، آن را عقال کرده، خوابانید وشمشیر خود را از غلاف کشیده، داخل دروازه آن شهر گردید. ناگاه دو در بسیار بزرگ دید که در دنیا بزرگتر از آنها دیده نشده ونه طولانی تر از آنها، وچوب آنها از بهترین چوبهای عود بود ودر آنها گل میخ ها بود از یاقوت زرد ویاقوت سرخ که نور آنها تمام عرصه را روشن کرده.
چون آن را دید تعجّب نمود ودر را گشود وداخل گردید. شهری دید که مانند آن دیده نشده ودر آن قصرهایی دید که در بالای آنها ستونهای زبرجد ویاقوت بنا کرده اند، ودر بالای هر قصری غرفه ای وبر هر غرفه غرفه های بسیار بنا شده از طلا ونقره ویاقوت ومروارید وزبرجد، ودر هر باب از ابواب آن قصور میخها زده اند، مانند میخهای مرصع به یاقوت، وجمیع آن قصرها را به مروارید وگُلّه های مشک وزعفران فرش کرده اند. پس، آن مرد را بعد از مشاهده این اوضاع وندیدن کسی در آن شهر، فزع ووحشت عارض گردید.
نظر به آن خیابانها وکوچه های آن شهر کرد. دید که در خیابانهای آن، اشجار مثمره غرس شده واز زیر آن اشجار، نهرهای بسیار جاری می شود. با خود گفت: همانا این، آن بهشتی است که خدای عزّ وجل از برای بندگان وصف کرده وحمد خداوند را که مرا روزی نمود وداخل آن گردیدم.
پس، از مروارید وگُلّه های مشک وزعفران که در میان قصور وعرصه متفرق بودند، قدری با خود برداشت واز زبرجد ویاقوت که در درها وبناها نصب شده بود، نتوانست چیزی بِکَند، وبه سوی شتر خود بیرون آمد وبر شتر خود سوار شده به سوی یمن شتافته وآن مروارید وگُلّه های مشک وزعفران که با خود داشت اظهار نمود، ومردم را از این واقعه اعلام نمود، وپاره ای از آن مرواریدها را در مقام بیع درآورد، و[رنگ آنها در طول زمان متغیر شده بودند.
پس، خبر او شیوع یافت وبه معاویه رسید. او را خواست وبه حاکم صنعاء نوشته، امر به ارسال او نمود. پس از حضور، با او خلوت نمود وقصّه را از اول تا آخر بر او خواند، وپاره ای از آنچه برداشته بود - از مروارید وغیر آن - بر او نمود. معاویه گفت: قسم به خدا، همچو شهری که تو می گویی خدای عزّ وجل به سُلیمان بن داود، هم عطا نفرمود.
پس معاویه به سوی "کعب الاحبار" فرستاده، او را طلبید وبه او گفت: یا ابا، آیا به تو رسیده است که در دنیا شهری از طلا ونقره بنا شده باشد وستون های آن از زبرجد ویاقوت، وسنگریزه های قصور وغرف آن مروارید باشد، ونهرهای آن در کوچه ها وزیر اشجار جاری باشد؟
کعب الاحبار گفت: اما صاحب این شهر که تو گویی، پس آن "شدّاد بن عاد" باشد که آن را بنا کرده واما آن شهر، پس آن "ارم ذات العماد" است که خدای عزّ وجل آن را در کتاب خود از برای رسولش وصف کرده، وفرموده که مانند آن در بلاد خلق نشده.
معاویه گفت: پس حدیث آن را از برای ما نقل کن.
"کعب الاحبار" گفت: بدان که عادِ اولی را - وآن عاد قوم هود نیست - دو پسر بود. یکی "شدید" ودیگری "شداد". پس عاد بمُرد وآن دو پسر باقی ماندند ومالک شرق وغربِ روی زمین شدند. ومردم اطاعت ایشان نمودند. پس از زمانی "شدید" هم شربت ناگوار مرگ را چشید وسلطنت روی زمین در حق شداد به تنهائی برقرار شد واو را معارض ومنازعی نبود، و"شداد"، بسیار حریص در مطالعه کتب بود وچون ذکر بهشت را در آنها می دید، کبر وغرور او را رغبت بر آن می نمود که در دنیا مانند آن بنا کند. تا آنکه عزم او بر آن جزم شد ومعماران وبنّاهای ماهر را جمع نمود واز میان ایشان صد نفر اختیار [کرد] ودر زیردست هر یک، هزار نفر مقرّر فرمود وگفت: بروید واز روی زمین اختیار کنید بهترین مواضع را، از جهت آب وهوا ووسعت وفضا، وبنا کنید در آنجا از برای من شهری که از طلا ونقره ویاقوت وزبرجد ومروارید باشد، وزیر آن شهر قرار دهید ستونها از زبرجد، ودر شهر قصرها بسازید وبالای قصرها، غرفه ها بنا نمائید وبالای غرفه ها، غرفه ها بسازید، وغرس کنید در زیر قصرها ودر اطراف کوچه ها وخیابانها، اشجار ثمردار؛ وجاری نمائید در زیر اشجار، عیون وانهار را. زیرا که من در کتابها ذکر بهشت را دیده ومی خواهم در دنیا مانند آن را بنا نمایم.
عمّال گفتند: مثل این بنا را که فرمایید، چگونه می توانیم وحال آن که اینقدر طلا ونقره وجواهرات موجود نیست وبه دست نیاید؟
شداد گفت: [مگر] نه آن است که ملک دنیا به دست ما است؟ گفتند: آری! گفت: بروید وبر جمیع معادن طلا ونقره وجواهرات گماشتگان بگمارید تا آن که هر قدر حاجت باشد به دست آورند، وهر قدر از طلا ونقره وجواهرات در خزاین پادشاهان ودست مردمان یابید، اخذ نمائید. چون این شنیدند، در اطراف عالم نوشتند به پادشاهان اقالیم واطراف شرق وغرب عالم، از برای جمع آوری طلا ونقره وجواهرات، تا مدّت بیست سال. پس بنا نمودند این شهر را از برای او در مدّت سیصد سال، وعمر "شداد" نهصد سال بود.
پس او را بشارت دادند به تمام شدن آن شهر. امر نمود که بروید وحصاری در اطراف آن شهر بنا کنید ودر اطراف آن حصار، هزار قصر بسازید ودر اطراف هر قصری هزار عَلَم قرار دهید، که در هر قصری از آن قصور، وزیری از وزرای او ساکن شوند، پس برفتند وحسب الامر او معمول داشتند. پس خبر اتمام شهر به "شداد" رسید. امر کرد مردم را که تهیه اسباب مسافرت به سوی "ارم" نمایند.
پس تا مدت بیست سال تجهیز مقدّمات سفر کردند. پس "شداد" با رؤسای دولت واعیان مملکت به سوی "ارمِ ذات العماد" روانه گردیدند؛ تا آنکه به یک منزلی ارم رسیدند. خدای عزّ وجلّ بر او وبر جمیع همراهان او صیحه ای از آسمان فرو فرستاد که جمیعاً هلاک گردیدند واحدی از ایشان داخل ارم نگردید. این است صفت ارم ذات العماد.
بعد از آن "کعب الاحبار" گفت که: من در کتابها خوانده ام که مردی داخل آن شهر می شود ومی بیند آنچه در آن است. پس بیرون می آید ونقل می کند واو را تصدیق نمی نمایند، وزود باشد که داخل آن شهر شوند اهل دین در آخر زمان(217).
مؤلف گوید: بعد از آنکه تصدیق کنند وقوع این واقعه را، وغیبت مثل این شهر را از انظار خلق، وبقاء آن را از زمان بنا الی آخر زمان وآنکه "شداد بن عاد" نهصد سال عمر کرده، چگونه از طول عمر وغیبت حضرت حجّت استبعاد می نمایند؟
علّت غیبت امام زمان (علیه السلام)
وامّا جواب از شبهه سوم که باعث بر غیبت واستتار - خصوص تا این مقدار که سبب انکار وجود او شود - چه چیز است؟ پس آن، وجوهی باشد که در اخبار وکلمات اصحاب کبار به آن اشاره شد.
وجه اول: آن است که "سید مرتضی"(218) فرموده وآن این است که بعد از آنکه نقل وعقل دلالت کرد بر آنکه زمان تکلیف خالی از امام نمی شود ونیز دلالت کرد بر آنکه آن امام ورئیس باید معصوم باشد از فعل قبیح وعمل حرام، پس لابد با عدم حضور، باید غایب دانیم او را؛ زیرا که فاصله میان حاضر وغایب نشاید وچون غایب دانستیم، لابد باید غیبت او منوط به حکمت ومصلحت باشد؛ زیرا که قبیح از او نیاید، بلکه لغو وعبث او را نشاید ودانستن وجه حکمت ومصلحت علی التعین لازم نباشد. چنانکه وقوع آیات متشابهه یا ظاهره در جبر یا تشبیه در قرآن یا احراز حکمیت در خداوند، لابد منوط به حکمت باشد وعلم به وجه آن علی وجه التفصیل لازم نباشد.
چنان که در روایت "عبدالله بن فضل هاشمی" وارد است که گفت: شنیدم از صادق (علیه السلام) که می فرمود: «از برای صاحب این امر غیبتی باشد، لابد که در آن غیبت اهل باطل در شک وریب واقع شود. عرض کردم که: از برای چه سبب فدایت شوم؟ فرمود: از برای امری که خدا اذن نداده از برای ما، کشف آن را از برای شما. عرض کردم: پس وجه حکمت در غیبت او چیست؟ فرمود: وجه همانست که در غیبت های انبیا واوصیای سابقین بوده. به درستی که وجه حکمت در آن ظاهر نگردد، مگر بعد از ظهور خود او؛ چنان که حکمت آن که خضر کشتی را سوراخ کرد وغلام را کشت ودیوار را برپا داشت از برای موسی ظاهر نگردید، مگر وقت مفارقت ایشان از یکدیگر. یابن الفضل، به درستی که این امر، امری است از امر خدا وسری است از اسرار وغیبتی است از غیبتهای او. چون دانستیم که خدای عزّ وجلّ حکیم است، تصدیق می کنیم بر این که تمام افعال او حکمت می باشد؛ اگر چه وجه آن بر ما منکشف نشده باشد»(219)(220).
وجه دوم: باز آن است که "سید مرتضی علم الهدی" فرموده، وآن این است که آن بزرگوار غایب شده بسبب خوف بر تلف نفس خود، زیرا که چون بر نفس خود بترسد، غیبت واجب باشد. به خلاف آنکه خائف بر مال باشد، یا آن که بر اذیت نفسِ [خود بترسد]، که در این حال باید از برای اتمام حجّت بر مکلّفین متحمّل شود.
ووجه وجوب غیبت بر فرض اول، آن است که اگر کشته شود، کسی نباشد که جانشین وخلیفه او شود؛ زیرا که آسیای امامت به وجود مقدّس او گردش می کند ودور می زند ودولت او آخر دولتها می باشد، به خلاف آباء طاهرین او. به سبب آنکه، با ظهور اگر کشته می گردیدند، می دانستند که دیگری هست که در جای او بنشیند.
به علاوه این که خوف این بزرگوار، از پدران عالیمقدار زیاده بوده؛ زیرا که امام گذشته به شیعیان خود به طریق سرّ خبر داده بودند که صاحب شمشیر، امام دوازدهم است، واین که اوست که زمین را پر از عدل وقسط نماید، واینکه دولت او بر همه دولتها غالب شود ودر ظهور وخروج او باشد هلاکت دولت طغات.
پس، سلاطین ظالم در هلاک کردن پدران گرام او بسا بود که اهتمام نمودند؛ زیرا می دانستند که ایشان خروج به شمشیر می نمایند، وتأخیر می داشتند آن را تا زمان خروج دوازدهم ایشان، تا آنکه او را بکشند ودولت او را مغلوب نمایند واز این جهت بود که چون حضرت عسکری (علیه السلام) را دفن کردند، سلطان مضطرب گردید ودر طلب فرزند ارجمند او برآمد ودر منازل وخانه های آن حضرت تفتیش بسیار نمودند ودر تقسیم میراث آن حضرت توقف کردند وآن کنیز را که گمان حمل بر او داشتند، جمعی بر او گماشتند که تا دو سال ملازم او بودند، تا آن که مأیوس شدند، میراث او را در میان مادر وبرادر او "جعفر" تقسیم نمودند ومادر آن حضرت مدعی وصایت گشته، در نزد قضات وسلطان ثابت کرد وسلطان با وجود این، در طلب فرزند او بود، وجعفر بعد از تقسیم میراث به نزد سلطان آمد وگفت: مرتبه پدر وبرادرم را از برای من قرار بده، در هر سال بیست هزار تومان می دهم. سلطان او را براند وگفت: ای احمق! من با آن که سلطانم، شمشیر خود را وتازیانه خود را بر آن کسانی که گمان دارند پدر وبرادرت امامند، برهنه کرده ام از برای آن که ایشان را برگردانم وبا خود کنم، نتوانستم. اگر تو نزد شیعیان پدر وبرادرت امام هستی، به سلطان چه حاجت داری؟ واگر امام نیستی، به توسط سلطان امام نمی شوی. وآن بزرگوار با آن که از انظار عامه غایب بود، خود را به شیعیان خاص وموالی خود می نمود. وتوقیعات از جانب او به سوی ایشان بیرون می آمد مشتمل بر فنون مسائل واحکام، وباقی ماند بر این حال تا مدّت شصت سال تا آن که امر او شدید گردید وطلب بر او بسیار شد ودر مقام تفحص از خواص وموالی او برآمدند. پس آن بزرگوار بترسید بر نفس خود وخاصان خود از شیعیان در دولت خلیفه معتضد عباسی، پس غیبت کبری نمود وخود را الی الآن از انظار مستور فرمود. وفّقنا الله لإدراک حضوره إن شاء الله»(221).
چنانکه روایت شده از "رشیق حاجب" که گفت: "معتضد" ما را احضار کرد، وسه نفر بودیم. پس گفت: بروید به "سامره" وداخل خانه "حسن بن علی" شوید. به درستی که او وفات کرده وهر کس را در آنجا یافتید، او را گرفته نزد من آرید.
"رشیق" گوید: چون رفتیم وداخل خانه شدیم، کسی را ندیدیم. ناگاه سردابی را دیده، داخل آن شدیم. آن را مانند دریایی دیدیم که پر آب بود ودر آخر آن حصیری بر روی آب افتاده وبر بالای آن حصیر مردی که بهترین مردم بود، در هیئت ایستاده نماز می کند، وبه هیچ وجه توجه به ما ننمود؛ نه به خود ما ونه به اسبابی که با خود داشتیم. یک نفر از همراهان ما که "احمد بن عبدالله" نام داشت، چون آن بدید به قصد گرفتن آن مرد داخل آب شد ومشرِف به غرق گردید. بعد از اضطراب دست خود را دراز کرده، او را بیرون آوردم در حالتی که بیهوش گشته بود وتا مدّت یک ساعت مدهوش بود. پس رفیق دیگر داخل آب گردید وهمین حالت او را عارض گردید. من از مشاهده این حال مبهوت گشتم. پس متوجه آن مرد شدم وگفتم: اَلْمَعْذَرَهُ اِلَی الله وإلَیکَ»؛ به خدا قسم من نمی دانستم که امر چگونه است وبه سوی چه کس می آییم ومن توبه می کنم به سوی خدا از این کاری که کردم.
آن مرد به هیچ وجه متوجه ما وسخن ما نگردید. پس متحیر وپشیمان به سوی "معتضد" برگشتیم وواقعه را به او نقل کردیم. چون این بشنید، گفت: آن را کتمان نمایید وبه کسی نگویید والّا گردن های شما را بزنم(222).
وبالجمله، حاصل این جواب آن است که علت غیبت، خوف از قتل است ومؤید این جواب آن است که "زراره" روایت کرده به اسانید متکثره از صادق وباقر (علیهما السلام) که فرمودند: «از برای آن غلام - یعنی قائم (علیه السلام) - قبل از قیامش، غیبتی باشد. گفته شد که، سبب غیبت او چیست؟ فرمود: می ترسد بر نفس خود، ذبح را»(223).
وجه سوم: آن است که اگر آن بزرگوار ظاهر باشد - مانند پدران خود - چاره ای از بیعت کردن با سلاطین خود ندارد از برای مراعات تقیه وانتظار رسیدن آن وقت که خدای عزّ وجل او را اذن خروج دهد؛ وچون آن حضرت، حجّت بالغه وقائم به سیف است از برای پاک کردن روی زمین از کثافات کفر وشرک، حکمت چنان اقتضا کرد که احدی را بر او سبیل وبیعت نباشد، ومؤید این جواب است اخباری که از حضرت باقر وصادق (علیهم السلام) روایت شده، که در جواب سؤال از سبب غیبت فرمودند که: «سبب آن است که چون خروج کند با شمشیر، احدی را در گردن او بیعت نباشد»؛(224) زیرا که هر یک از پدران بزرگوار آن حضرت را در گردن بیعتی بود از طاغوت عصر او. حتی آن که از جمله اعتذارات امیرالمؤمنین (علیه السلام) در قعودِ از خلافت آن بود که فرمود: مرا در اولِ امر، مضطر به بیعت کردند به هر یک از خلفای ثلاثه، ونقض بیعت چون به مذهب عامه ارتداد ومجوز قتل است به سبب خوف بر نفس، نقض آن را نتوانم کرد.
وجه چهارم: آن که نیز در سابق ذکر گردید. چون در اخبار عامه وخاصه وارد شده، که جاری می شود بر این امّت آن چیزهایی که جاری شده در امت های گذشته «حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه»؛ ودر سابقین، غیبت واقع گردیده در حقّ نبی ووصی، پس باید در این امّت نیز واقع گردد. ومؤید این است روایت "حنان بن سدیر" از صادق (علیه السلام) که فرمود: «از برای قائم (علیه السلام) غیبتی باشد که مدّت آن طولانی باشد. عرض کردم که: یابن رسول الله! سبب آن چیست؟ فرمود: سبب آن است که خدای عزّ وجل اِبا فرموده است، مگر آن که جاری سازد در او، سنّت پیغمبران را از غیبت های ایشان ولابد است یابن سدیر! از برای او، استیفای مدت های غیبت های آنها؛ زیرا که خدا فرمود: «لَتَرْکُبَنَّ طَبَقاً عَنْ طَبَقٍ»(225)؛ یعنی: باید جاری بشود در شما سنت های پیشینیان. یعنی جاری گردد در شما حالات امت های گذشته، حالتی بعد از حالتی، در وقتی بعد از وقت دیگر»(226).
وجه پنجم: آن است که نیز وارد شده از حضرت صادق (علیه السلام) که: «سبب غیبت وتأخیر این امر، آن است که زمان دولت های باطل بگذرد تا آن که نگوید یکی از ایشان که: اگر من مالک وحکمران بودم، هر آینه عدالت واحسان به زیردستان خود می نمودم»(227). پس خداوند ایشان را قبل از آن حضرت مالک گردانید؛ زیرا که دولت مهدی وآل محمّد (علیهم السلام) آخر دولت هاست ومتصل به قیامت می شود. چنان که در اخبار متواتره وارد شده تا آن که از برای احدی از ایشان، بر خدا حجّت نباشد.
وجه ششم: آن است که روایت کرده "ابن ابی عمیر" از صادق (علیه السلام) که گفت: «به آن حضرت عرض کردم که: چرا امیرالمؤمنین در اولِ امر، با مخالفین خود مقاتله نکرد؟ فرمود: از برای آن که خدا فرموده: «لَو تَزَیلُوا لَعَذَّبْنَا الَّذینَ کَفَرُوا مِنْهُمْ عَذاباً أَلیماً»(228). عرض کردم: مراد به تزیل چه چیز است؟ فرمود: مراد، ودیعت وامانت های مؤمنین است که در اصلاب کفّار گذاشته است. یعنی اگر آن اولادِ مؤمن که در صلب اهل کفر می باشد تولد شده بود، عذاب الیم بر اهل کفر نازل می کردم.
پس اگر پدرانِ کافر را می کشت، از اولاد مؤمن به عرصه وجود نمی آمد. ایشان را مهلت داد تا آن زمان که آن اولاد به وجود آمدند. پس، حال قائم (علیه السلام) نیز چنین باشد. ظاهر نخواهد شد تا آن که امانت های خدا از صلب کفار به عرصه وجود آید، آن گاه ظهور فرماید وزمین را از شرک وکفر پاک نماید»(229). واخبار وارده به این معنی بسیار است.
مؤلف گوید: دور نیست که حکمتِ غیبتِ آن بزرگوار، همه این وجوه، بلکه به علاوه وجوهِ دیگر هم باشد، واقتصار امام در هر یک از اخبار بر یکی از آنها، به جهت اکتفای راوی به آن ومراعات اختصار باشد. پس منافات وتعارض نیست میان اخبار والله اعلم بحقیقه الحال.
علّت غیبت آن حضرت از مؤمنین ودوستانش وامّا جواب از شبهه چهارم - که با تسلیم غیبت آن حضرت که به سبب خوف از اعدا باشد، این سبب در حقّ اولیای او جاری نباشد واستتار از ایشان، عبث ولغو وبلکه مناقض غرض از وجود ونصب امام (علیه السلام) خواهد بود. پس جواب از آن، اموری است:
اول آنکه: غیبت آن حضرت از دوستان، به سبب خوف از شیوع خبر او - به جهت مذاکره ایشان واِخبار به یکدیگر ومراوده واِخبار از مجلس ملاقات ونحو آن است. زیرا که این امور غالباً منجر به اطلاع اعادی بر مکان آن جناب خواهد گردید؛ چنان که در زمان غیبت صغری چنین شد. لهذا این غیبت تامه واقع گردید.
دوم آنکه: غیبت از اعداء، به جهت خوف از آنها، وغیبت از اولیا به جهت خوف بر خود ایشان بود. زیرا اگر ظاهر می گردید از برای دوستان، دشمنان بر اطلاع ومشاهده ایشان مطلع می گردیدند، از ایشان مطالبه آن حضرت واخبار از مکان او را می نمودند واین باعث اذیت واهانت ایشان می گردید. چنان که در عادت، مشاهد ومحسوس است.
سوم آنکه: غیبت از دوستان، از برای زیادتی محنت وشدت است برایشان، تا آنکه سبب زیادتی اجر وثواب ایشان بوده باشد. چنانکه تعبیر ایمانِ به غیب - در اول سوره بقره که می فرماید: «هُدی لِلْمُتَّقینَ الَّذینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ»(230) در اخبار مستفیضه - [تفسیر] به، ایمانِ به امام غایب از انظار، شده که خدا ایشان را مدح کرده بر آن، ونیز وارد شده که یکی از صحابه عرض کرد به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که آیا اصحاب تو افضل مردمانند؟ فرمود: «نه، بلکه افضل مردمان قومی هستند که ایمان می آورند به سیاهی بر سفیدی؛ زیرا که حجت، غایب می گردد از ایشان»(231).
وفرمود که: «آن وقت که حجت، غایب گردد، پس کسی که دین خود را نگاه دارد مانند کسی باشد که آتشِ چوب "غضا" را که سخت ترین آتش هاست، به چنگ خود نگه دارد»(232). وسبب این، آن است که ایمان در حالت شدّت وامتحان، اجر وثواب آن زیادتر باشد.
چهارم: آن است که "علم الهدی سید مرتضی" بر آن اعتماد کرده. زیرا که فرموده: اولاً، می گوئیم که قطع نداریم بر این که او ظاهر نمی شود بر جمیع اولیای خود. به جهت آنکه این امری است که بر ما مستور است، وهر کس، عارف نیست مگر بر حال خود. پس بعد از آن که تجویز کردیم ظهور او را بر ایشان، چگونه تجویز نمائیم غیبت او را از ایشان؟ پس می گوئیم در علّت غیبت او از بعض دیگرِ از ایشان، این که امام در نزد ظهور خود تمیز می دهد شخص خود را ومی شناسد ذات خود را، به آن معجزه که به دست او ظاهر می شود. زیرا که اخباری که دلالت بر امامت او می کند، تمیز نمی دهد شخص او را از غیر او، چنانکه تمیز یافت اشخاص پدران او. ودلالت معجزه، دانسته می شود به نوعی از استدلال، وشبهه را در آن راه نمی باشد. پس ممتنع نیست کسانی که از اولیای آن حضرت هستند واو بر ایشان ظاهر نشده، از کسانی باشد که اگر بر ایشان ظاهر شود ومعجزه بیاورد، هر آینه تقصیر کنند ودر نظر در آن معجزه مانند اعداء آن حضرت باشد، در خوف آن حضرت از ظاهر کردن خود بر او.
پنجم: آن است که اولیاء دو طایفه اند؛ اول، کسانی که اعتقادشان به امامت آن بزرگوار، به دلالت حدیث، ثابت وراسخ باشد که «لا تُحرِّکُهُ الْعَواصِفْ» وطول غیبت وورود شدّت، باعث تزلزل وتردّد او نگردد.
طایفه دوم، آنکه به سبب طول غیبت متزلزل شوند؛ بلکه از اعتقاد به امامت او برگردند ومرتد گردند. پس سبب غیبت از اولیا، آن باشد که این دو طایفه از یکدیگر جدا شوند، ومحبِّ واقعی وصوری از یکدیگر تمیز داده شود ووجه استحقاق فرقه اول ثواب را وفرقه دوم عقاب را، دانسته شود؛ چنانکه نوح (علیه السلام) را بعد از دعوت، جماعتی اجابت واطاعت کردند. تا آنکه به جهت تمیز محق از مبطل، نوح را خدا وعده کرده به این که چون این تخم ها را غرس کنی ودرخت شود، فَرَج نزدیک گردد؛ [کاشتن تخم ها ودرخت شدن آنها] تا هفت مرتبه ادامه یافت وقوم گمان آن کردند که بلافاصله فَرَج می رسد ونرسید. لهذا در هر مرتبه طایفه ای از ایشان مرتد گردیدند وباقی نماند مگر محبین. وتعلیلِ اصل غیبت به این حکمت، از حضرت صادق (علیه السلام) در اخبار نصِ ّ بر غیبت گذشت. ودلالت می کند بر این، جمیع آیات واخبار داله بر وجوب اختبار وافتتان وامتحان. مثل آیه شریفه: «أَحسِبَ النَّاسُ أَنْ یتْرَکُوا أَنْ یقُولُوا آمَنَّا وهُمْ لا یفْتَنُون»(233)؛ یعنی:
آیا مردم گمان کردند، اینکه واگذاریم ایشان را به آنکه گویند ایمان آوردیم، وایشان را امتحان ننماییم؟!
وقول امیرالمؤمنین (علیه السلام) در بعض خطابات خود که فرمود: «لتبلبلن بلبله ولتغربلن غربله ولتساطنّ سوط القدر حتی یعود اسفلکم اعلاکم واعلاکم اسفلکم»(234)؛ یعنی: هر آینه باید مبتلا شوید مبتلا شدنی، وغربال شوید غربال شدنی، وتازیانه زده شوید چنانکه دیک را تازیانه می زنند، تا آن که بالای شما پائین شود وزیر شما بالا گردد.
یعنی باید امتحان شوید تا آن که نیک وبد شما از یکدیگر جدا شود، واین عبارت در بعض اخبار از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده. وسبب این امتحانِ شدیدِ در این عصر، آن است که روی زمین از کثافتِ باطل در زمان ظهور آن بزرگوار بالمرّه [= بطور کلی پاک گردد، چنانکه در زمان نوح (علیه السلام) گردید.
پس این وجه، اکمل از جوابهای سابق باشد، اگر چه دور نیست که جمیع امور مذکور را در دفع این شبهه مدخلیت باشد، چنانکه در شبهه سابقه گفتیم.
فایده امام غایب وامّا جواب از شبهه پنجم: به این که امامی که غایب شد به طوری که نتوان به او رسید وبه وجود او منتفع گردید، پس فرق میان وجود وعدم او چیست؟ وچرا جایز نباشد که خدا او را بمیراند یا آنکه معدوم گردند تا آن زمان که دانست که رعیت از او تمکین می نماید وتسلیم امر او می کند، او را زنده کند یا موجود گرداند؛ چنانکه جایز دانند که خدا از برای او غیبت را مباح کرده تا آن زمان که او را تمکین کنند، او را ظاهر نماید؟ پس آن نیز چند وجه می باشد:
وجه اول: آنکه نمی گوییم وقطع نداریم به اینکه هیچکس خدمت امام نمی رسد، وآن امری است غیر معلوم، بلکه معلوم العدم؛ زیرا که ظاهر روایت "شیخ طوسی" در کتاب "غیبت" به اسناد خود از "ابی بصیر"، از باقر (علیه السلام) که فرمود که: «صاحب الامر باید غیبت وگوشه گیری نماید وناچار است از گوشه گیری قوت یافتن. یعنی قوت او در گوشه گیری، وضعف او در معاشرت با خلق باشد، ودر سی نفر وحشتی نیست وچه خوب منزلی است مدینه منوره؛ این است که سی نفر همیشه با آن حضرت هستند»(235).
و"علامه مجلسی" - طاب ثراه -(236) این سی نفر را به "رجال الغیب" تعبیر کرده، که در ایام غیبت با آن حضرت هستند وسیاسات بلاد وتربیت عباد، به امر قائم (علیه السلام) به دست ایشان جاری می شود. پس اشباع خود ایشان به وجود آن حضرت واشباع مردم به وجود ایشان از فواید وجود آن بزرگوار است.
به علاوه آن که بسیاری از خاصه، بلکه از عامه نیز به خدمت آن حضرت فایز وشرفیاب شده اند واز او منتفع گردیده اند؛ اگر چه او را نشناخته اند وبعد از مفارقت، از قراین دانسته اند که آن حضرت بوده. بلکه بسیاری هم در وقت ملاقات دانسته وشناخته اند در زمان غیبت صغری بلکه در زمان غیبت کبری هم چنان که بعد از این دانسته ومذکور گردد - انشاء الله - کسانی که شرفیاب خدمت او شده اند واز وجود مقدّس او منتفع گردیده اند، زیاده از حد تواتر می باشند؛ بلکه زیاده از هزار.
وجه دوم: این است که، چون مدرک حجیتِ اجماع نزد طایفه امامیه - کثّرهم الله - کشف اتفاق امّت است از دخول قول امام، یا رضای آن حضرت به این فتوی، واین هر دو فرع وجودِ امام است؛ پس فایده وجود غایب، استکشاف اجمالی قول او باشد از فتوای علمای شیعه؛ چنان که فائده وجود حاضر، استکشاف تفصیلی رأی او باشد از قول او. پس چنان که با حضور، استعلام حکم از قول او می شود، همچنین در غیبت، استعلام حکم از اتفاق شیعیان او می شود واستعلام احکام عمده فوایدِ بعث نبی ونصب امام است. بلکه جمعی از اصحاب را اعتقاد آن است که فتوای جماعت هم با عدم ظهور مخالف، کاشف از رأی امام است. زیرا که اگر آن فتوی موافق رأی امام نباشد، واجب است از باب قاعده لطف که القاء خلاف کند در میان ایشان، تا آنکه اخذ به آن قول نشود. پس با عدم وجود امام در هر عصر، این فواید نباشد؛ به خلاف وجود، هر چند غایب باشد.
وجه سوم: این که با فرض وجود، انتظار ظهور وخروج در هر روز وهر ساعت متصور باشد، به خلاف عدم وجود. زیرا که وجود [یافتنِ شخصِ کامل در ساعت واحده، خلاف عادت باشد وعاقل انتظار آن نَبَرد؛ ودر انتظار، هر یوم وهر ساعت اجر جزیل وثواب جمیل باشد. چنان که صادق (علیه السلام) در روایت "علاء بن سبابه" فرمود: هر کس از شما که بمیرد در این امر به انتظار، آن چنان باشد که در خیمه قائم بوده»(237).
وباقر (علیه السلام) در روایت "عبدالحمید واسطی" فرمود: «یا عبدالحمید، آیا گمان می کنی کسی که برای خدا نفس خود را کنترل کند خدای تعالی برایش گشایش فراهم می نماید؟ آری! قسم بخدا! که خدا برایش گشایش فراهم می کند خدا رحمت کند بنده ای را که نفس خود را در راه ما حبس نماید. خدا رحمت کند بنده ای را که امر ما را احیا کند. راوی عرض کرد که: اگر بمیرم پیش از آن که قائم را درک کنم، چگونه باشد؟ فرمود که: هر کس از شما که بگوید: اگر قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) را درک کردم او را یاری می کنم، مانند کسی باشد که شمشیر خود را با آن حضرت به کار برد وبر سر دشمنان آورد؛ نه بلکه مانند کسی باشد که با او شهید شود»(238).
ونیز صادق (علیه السلام) به "عمار" فرمود که: «یا عمار، قسم به خدا که نمی میرد از شما کسی که بر آن حالت باشد که شما بر آن حالت هستید، مگر آن که افضل باشد نزد خدای عزّ وجل، از بسیاری از شهدای بدر واحد. پس بشارت باد شما را»(239). وبود آن حضرت که هر وقت یکی از اصحاب او ذکر قائم می کرد وآرزوی ملاقات او می نمود، می فرمود که: «آنچه بر شما هست عزم وانتظار است وبه آن درک ثواب شهادت خواهید کرد، هر چند بر فرش خود بمیرید»(240). پس اجر وثواب انتظار بسیار است ودریافت آن در هر وقت وساعت، موقوف بر احراز وجود آن بزرگوار است بلکه بر غیبت او. زیرا که اگر بمانند تا آن که درک حضور او را نمایند، شاید او را یاری نکنند، مگر اقلّ از ایشان. چنان که شیعه جدّ او، حضرت امام حسن (علیه السلام) را خواستند که یاری کنند. چون به کوفه رفت، یاری نکردند؛ بلکه خذلان واهانت نمودند. چنان که در اخباری وارد شده که جمعی از شیعه ترغیب وتحریض می نمودند حضرت صادق (علیه السلام) را بر خروج ومی گفتند: که تو را در عراق شیعیانی هست که اگر آنها را برابر نیزه ها وتیرها روانه کنی، برنگردند. چون حضرت این بشنید، اشاره فرمود به گوسفندانی که می چریدند در آن مکان وفرمود: «اگر از برای ما به شماره این گوسفندان، شیعیانی بود که با ما در دل وزبان موافق بودند در امر خروج، هر آینه قائم ما خروج می نمود» راوی گوید که: آن گوسفندها را شماره کردیم. هفده عدد بود(241).
ونیز در دفعه دیگر در امر خروج به آن حضرت اصرار کردند وگفتند: شیعیان تو بسیارند وبا این حال خروج واجب وقعود جایز نیست. چون آن حضرت این بشنید، امر فرمود که آتشی برافروختند. پس فرمود: کدام یک از شما داخل این آتش می شود؟ همگی سر به زیر انداختند. آنگاه فرمود: شأن قائم در وقت خروج ودخول با او، مثل دخول در این آتش باشد وهر کس از شما داخل این آتش شود، می تواند یاری قائم کند وبا او جهاد نماید(242).
وجه چهارم: آن است که "شیخ طبرسی" در بعضی کتب خود فرموده وآن این است که، فرق میان وجود او - در حالتی که غایب باشد از اعداء خود به جهت تقیه ودر اثنای آن غیبت منتظرِ آن باشد که مردم تمکین از او نمایند تا ظاهر شود وتصرف نماید - ومیان عدم [وجود] او واضح است، وآن این است که در اول، حجّت در فوات منافع ومصالح بندگان خدا را لازم باشد ودر ثانی، بشر را؛ زیرا امام در وقتی که بترسد بر نفس خود وغایب گردد از مردم، آن منافع ومصالحی که از مردم به سبب غیبت او فوت شود، سبب آن فعل خود ایشان باشد وخود ایشان در این، مؤاخذ وملوم ومذموم باشند [و] بر خدا اعتراض وحجتی وارد نیاید. به خلاف آنکه خدا معدوم کند امام را، یا آنکه بمیراند - العیاذ بالله - او را که در این حال حجت در فوات منافع ومصالح بر خدا وارد آید؛ زیرا که فوات آنها مسبب از فعل خدا شده، پس بر بندگان ذم ولؤم وحجتی وارد نیاید(243). واین جوابی است متین.
ومراد از کلام خواجه طوسی که در کتاب تجرید [العقاید] فرمود: «وجوده لطف وتصرفه لطف آخر وعدمه منا»(244)؛ یعنی: وجود امام (علیه السلام) لطف است وتصرف او لطف دیگری است وعدم آن لطف از ما است، همین است، ومقصود آن است که وجود وتصرف امام، هر یک واجبی است علیحده. پس هر گاه از تصرف او مانع باشد، ضرر به وجوبِ وجود او نمی رسد، ومانع از تصرف هم، ما، یعنی بندگان هستند. پس بر خدا حجتی وارد نیاید.
وجه پنجم: آن است که "علم الهدی" فرموده وآن این است که شیعیان چون تجویز کنند واحتمال دهند که امام در محلی باشد که ایشان را ببیند وبشناسد وایشان او را نشناسند، این با اثرتر باشد در ترک معاصی، از آنکه چنین نباشد یا آنکه او موجود نباشد، یا آنکه موجود باشد وغایب نباشد؛ بلکه ظاهر باشد در ناحیه غیر ناحیه مکلفین؛ اگر چه مطلع باشد بر اعمال ایشان به اطلاع علمی، نه بر وجه مشاهده. زیرا که عادت، جاری شده بر قوت اطلاع حسی وشهودی وتأثیر آن، والّا پس اطلاع خدای تعالی بر عباد موجود است در جمیع احوال مکلف، وهمچنین اطلاع معصومین (علیهم السلام)، چنان که وارد شده در تفسیر آیه «وقُلِ اعْمَلُوا فَسَیرَی الله عَمَلَکُمْ ورَسُولُهُ والْمُؤْمِنُونَ»(245)؛ یعنی: بگو: بکنید که خدا ورسول ومؤمنین عمل شما را می بینند؛ که مراد به مؤمنین، ائمه (علیهم السلام) است. زیرا که غیر ایشان از مؤمنین، عالِم به عمل کسی که غایب از نظرشان باشد، نیستند. واطلاع ایشان به سبب آن است که روایت شده که «ملائکه ای که اعمال عباد را می نویسند وایشان را "رقیب" و"عتید" گویند، چون اعمال روز را بنویسند ودر آخر روز اراده عروج به عالم ملکوت کنند، قبل از عروج، صحایف اعمال را به نزد امام عصر (علیه السلام) برند وبر او عرض کنند واو را بر آنها مطلع سازند وبعد از آن، آنها را بالا برند وامام (علیه السلام) هم چون آنها را بیند، اعمال شیعیان خود را اصلاح نماید اگر قابل اصلاح باشد، یا به استغفار یا به شفاعت نزد خدا، یا به واگذاشتن امر را به او. واز این جهت بود که ائمه (علیهم السلام) می فرمودند به شیعیان که: عملی که قابل اصلاح باشد بکنند واین نظیر کتاب مغلوط است، که بعضی از آنها قابل اصلاح است وبعضی از آنها به هیچ وجه اصلاح نپذیرد(246).
وجه ششم: آن است که در مکاتبه "اسحق بن یعقوب" وارد شده که گفت: سؤال کردم از "محمّد بن عثمان عمری" که از وکلای ناحیه مقدسه بود که مکتوبی را - [که در آن سؤال کرده بودم از مسائلی که بر من مشکل شده بود - به قائم (علیه السلام) رسانیده، جواب بگیرد.
پس توقیع رفیع به خط شریف مولانا صاحب الزمان (علیه السلام) بیرون آمد که: «امّا آن چیزی را که از آن سؤال کرده بودی - «ارشدک الله وثبّتک» - در امر منکرین ما از اهل بیت وبنی اعمام ما؛ پس بدان که میان خدای عزّ وجل ومیان احدی قرابت وخویشی نیست. وهر کس مرا انکار کند، از من نیست وسبیل او سبیل پسر نوح (علیه السلام) می باشد. وامّا سبیل عمم [= عمویم] جعفر وپسر او، پس سبیل برادر یوسف باشد. تا آن که فرمود: واما وجه انتفاع به من در حال غیبت من، پس مانند انتفاع به آفتاب باشد در وقتی که او را از نظرها غایب گرداند سحاب - یعنی ابر - وبه درستی که من امانم از برای اهل زمین، چنان که ستاره ها امان است از برای اهل آسمان. پس ببندید درهای سؤال را از چیزی که از شما نخواسته اند دانستن آن را. وخود را در مشقت تحصیل علم آن چیز که دیگری کفایت آن کرده نیندازید. وزیاد کنید دعاهای خود را در خصوص تعجیل فرج آل محمّد (صلی الله علیه وآله)؛ زیرا که فرج شما در آن باشد والسلام علیک یا اسحاق بن یعقوب وعلی من اتبع الهدی»(247).
مؤلف گوید: صوابِ در جواب از این شبهه، همین بس است وبا جواب های دیگر هم منافاتی ندارد؛ زیرا که همه آنها راجع بود به این که وجود غایب را، فلان فایده باشد واین دلالت دارد بر آن که وجود غایب (علیه السلام)، خالی از فایده نیست؛ اگر چه ذکر فایده را مفصلاً نفرموده مگر در کلام دوم که فرمود: من امانم از برای اهل زمین ووجه این، آن است که با وجود مقدّس او، خداوند اهل زمین را هلاک ننماید. چنان که در حقّ پیغمبر خود فرمود: «وما کانَ الله لِیعَذِّبَهُمْ وأَنْتَ فیهِمْ»(248)؛ یعنی خدا ایشان را عذاب نکند وحال آن که تو در میان ایشان هستی، ووجود امام، مثل وجود پیغمبر است در این جهت ولهذا در اخبار وارد شده که هر گاه زمین از حجّت خالی ماند، اهل خود را فرو برد(249). وخداوند بر اهل هر بلدی که عذاب نازل کرده، پیغمبر خود را - مثل لوط وامثال او - از آن بلد بیرون برده. بلکه سیرت عقلا هم بر این جاری شده که خراب کردن شهری را به سبب وجود یک نفر که شایسته عقوبت نیست، موقوف می دارند. بلکه قبیله وبلدی را که شایسته احسان نیستند، از برای وجود یک نفرِ شایسته در میان ایشان، مورد عطوفت واحسان می نمایند.
وبالجمله غیبت امام اگر چه سبب فوات بعض فوایدِ وجود می شود، لکن اکثر فواید وجود مقدّس او منافات با غیبت ندارد. مثل فواید مذکوره در ضمن جوابها ومثل شفاعات در رفع بلیات وآفات ووفور نعم وخیرات واعانات ودرماندگان وارشاد وهدایت راه گم کردگان واعانت مظلومان ومانند اینها. چنان که بعد از این دانسته شود - انشاء الله - در ذکر اشخاصی که شرفیاب حضور گشته وهر یک به برکت وجود مقدّس آن بزرگوار از مهلکه خلاصی یافته اند.
پس حاصل این جواب، آن است که وجود غایب اگر چه فاقد بعضی فواید باشد لکن فاقد جمیع آنها نیست تا آنکه با عدم او مساوی باشد، بلکه ثمرات محض وجود آن بزرگوار، فوق حد احصا باشد. خصوص آن که غیبت به طور عدم معرفت باشد؛ زیرا که غالب انتفاعات مردم، از وجود کسانی است که ایشان را به نام نمی شناسند. مثل آن که اکثر معاملات بازاری با کسانی است که ایشان را نمی شناسند واگر یکی از آنها نباشد، معطل می ماند. وبالجمله، فواید نفس وجودِ نادیده - مانند خضر والیاس وملائک حفظه که در آیه شریفه «لَهُ مُعَقِّباتٌ مِنْ بَینِ یدَیهِ ومِنْ خَلْفِهِ یحفَظُونَهُ مِنْ اَمْرِ الله»(250) اشاره به این شده وامثال اینها - بسیار است. بلکه وجود خدای عزّ وجلّ که اصل ومنشأ جمیع فیوضات می باشد، از این باب است. چه جای آنکه دیده شود وآن را نشناسد. پس توهم اهمال اصل وجود مهمل وبی وجه می باشد.
چگونگی حکم نمودن آن حضرت
وامّا شبهه ششم ایشان: وآن این است که اجماع قائم شده بر اینکه پیغمبری بعد از رسول الله (صلی الله علیه وآله) نیست، وطایفه شیعه می گویند که چون قائم قیام کند قبول جزیه از اهل کتاب نمی کند، وکسی را که درکِ بیست سال کرده واحکام دین را اخذ نکرده می کُشد، ومشاهد ومساجد را خراب می کند، ومانند داود (علیه السلام) از بینه وشهود سؤال نمی کند، بلکه حکم بر طبق واقع می نماید وبه علم خود عمل می کند وامثال اینها از آنچه در اخبار وروایات شیعه وارد شده، ولازم اینها نسخ شریعت رسول الله (صلی الله علیه وآله) - می باشد. اگر چه تعبیر از او به امام شده واین باطل است؛ زیرا که مناط ومدار احکام، به حقایق باشد نه تعبیرات.
پس جواب از آن، این است که از صاحب کتاب "اعلام الوری" نقل شده، اینکه گفته شده آن حضرت قبول جزیه از اهل کتاب نمی کند وبیست ساله را - تفقّه در دین نکرده - می کشد، ما آن را در اخبار وکلمات اصحاب کبار خود ندیده ایم ونمی گوئیم، وامّا خراب کردن مساجد ومشاهد، پس ممکن است که مراد از آنها مساجد ومشاهد[ی] باشد که برغیر وجه تقوی وما امر الله بنا شده باشد وخراب کردن مثل آن جایز باشد وپیغمبر (صلی الله علیه وآله) خراب کرد.
و امّا آنکه روایت شده که حکم داودی می کند وسؤال از بینه نمی نماید، آن ثابت نشده وبر فرض ثبوت، ممکن است که مراد از آن، حکم به علم خود باشد در مواردی که علم دارد وامام - بلکه حاکم هم - هر گاه امری از امور را خود بداند، جایز باشد که در آن امر، عمل به علم خود کند وشاهد نطلبد ودر این، نسخ شریعت لازم نیاید؛ بلکه اگر جمیع این امور وزیاده از آن هم در اخبار وارد شده باشد، نسخ شریعت لازم نیاید؛ زیرا که نسخ، به اعتراف مخالف، آن باشد که دلیل آن متأخر باشد از دلیل حکم منسوخ. نه آنکه هر دو دلیل در یک زمان ومقارن یکدیگر وارد شوند. زیرا که در این صورت یکی از آنها ناسخ دیگری نباشد، هر چند در حکم مخالف یکدیگر باشند. لهذا اتفاق کرده اند بر اینکه اگر خدا بفرماید که: اخذ به روز شنبه نمائید تا فلان وقت، وبعد از آن وقت اخذ به آن نکنید، این نسخ نباشد؛ زیرا که دلیل رافع، مقارن دلیل مرفوع وارد شده است.
پس محل کلام ما، از این باب باشد؛ زیرا که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرموده که: «چون قائم از اولاد من آید، متابعت او واجب وقبول احکام او لازم باشد» واین فرمایش از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) در زمان خود، دلیلی است مقارن احکام آن حضرت، که قائم به خلاف آنها حکم کند بر تحدید آنها به زمان قائم (علیه السلام)؛ بلکه اخبار وارده از ائمه (علیهم السلام) در باب احکام قائم که مخالف احکام زمان پیغمبر (صلی الله علیه وآله) باشد کاشف است بنفسها از بیان پیغمبر ونص بر آنها؛ زیرا که این اخبارات ائمه (علیهم السلام) مستند باشد به اخبارات آن جناب. پس دلالت کند بر آنکه حضرت تحدید فرموده آن احکام را به زمان قائم (علیه السلام).
پس دانسته گردید که آن احکام از باب نسخ نباشد، بلکه احکامی است نبویه، در اعصار متأخره، که آخر زمان وعصر آن سلطان بوده باشد واز برای مخالفین، در این باب شبهات واهیه دیگر نیز هست که اعراض از آنها اولی واجدر است والله الهادی.

بخش پنجم: در عدم جواز ذکر اسم آن حضرت (علیه السلام) وامکان رؤیت آن جناب

توضیح
مقدمه: فصل پنجم در عدم جواز ذکر اسم آن حضرت (علیه السلام) وامکان رؤیت آن جناب
در بیان عدم جواز ذکر اسم آن حضرت وامکان رؤیت آن جناب در زمان غیبت، ودر آن دو مطلب است
مطلب اول: در بیان حرمت تصریح به نام آن بزرگوار
بدان که اصحاب ما - رضوان الله علیهم - در این باب اختلاف کرده اند. از "شیخ مفید"(251) و"شیخ طبرسی"(252) - طیب الله رمسهما - وجماعتی از متأخرین قول به منع وحرمت نقل شده، واز "علی بن عیسی" صاحب "کشف الغمه"(253) و"خواجه نصیرالدین طوسی"(254) و"شیخ بهائی"(255) - نور الله ضریحهم - نقل جواز شده ومنشأ این اختلاف، اختلاف اخبار است، در دلالت بر منع ورخصت.
واز جمله اخبار منع روایت "محمّد بن همام" است که گفت: «شنیدم که "محمّد بن عثمان عمری" می گفت که: بیرون آمد توقیع به خط آن حضرت - که آن را می شناختم - که هر کس ذکر کند مرا به نام من، بر او باد لعنت خدا»(256).
وروایت "صدوق" به اسناد صحیح خود از صادق (علیه السلام) که فرمود: «صاحب الامر کسی است که نام نمی برد او را مگر کافر»(257).
وروایت "ریان بن صلت" که گفت: سؤال کرده شد رضا (علیه السلام) از قائم (علیه السلام)؛ فرمود که: «او کسی است که جسم او دیده نمی شود ونام او برده نمی شود»(258).
وروایت امام باقر(علیه السلام)، که عمر پرسید از امیرالمؤمنین (علیه السلام) از مهدی، فرمود: «امّا اسم او، پس خلیل وحبیب من رسول خدا(صلی الله علیه وآله) عهد گرفته از من که خبر از نام او ندهم تا آن زمان که خدا او را مبعوث کند وآن از جمله اموری است از علم خدا، که سپرده است آن را به رسول خدا(صلی الله علیه وآله)»(259).
وروایت "ابی هاشم جعفری" که گفت: شنیدم از حضرت ابی الحسن عسکری (علیه السلام) که فرمود: «خلف بعد از من، فرزندم حسن باشد وچگونه باشد حال شما در خلف بعد از خلف؟ عرض کردم: فدای تو شوم از چه جهت؟ فرمود: از آن جهت که شما شخص او را نمی بینید وذکر نام او هم از برای شما حلال نباشد. عرض کردم: پس چگونه او را ذکر کنیم؟ فرمود: بگویید: الحجه من آل محمّد صلوات الله علیه»(260).
وروایت "ابن ابی یعفور" از صادق (علیه السلام) که فرمود: «پنجم از اولاد هفتم شخص او از ایشان، غایب شود واز برای ایشان نام او حلال نباشد»(261).
وروایت عبدالله صالحی که گفت: سؤال کرد مرا بعض اصحاب من، بعد از وفات ابومحمّد(علیه السلام) که سؤال کند از نام ومکان. پس توقیع در جواب بیرون آمد: «اگر دلالت کنی ایشان را بر اسم، آن را شایع کنند واگر بشناسند ایشان مکان را دلالت کنند مردم را بر آن»(262).
واز جمله روایات، اخباری است که دلالت می کند بر این که ائمه (علیهم السلام) تعبیر از اسم شریف، به حروف مقطعه یعنی "م ح م د" می نمودند وبه کنایات - مثل آن که اسم او اسم رسول الله (صلی الله علیه وآله) است - تعبیر می فرمودند.
واز جمله اخباری که دلالت بر جواز می کند، روایت "علّان رازی" است که گفت: خبر داد به من بعض اصحاب که چون جاریه ابومحمّد علیه
السلام حامله شد، آن حضرت فرمود: «زود باشد که حامله شوی به فرزندی که نام او محمّد است واوست قائم بعد از من»(263).
وروایت "علی بن احمد رازی" که گفت: بیرون رفت بعض برادران من از اهل ری بعد از وفات ابی محمد (علیه السلام) به طلب معرفت امام. اتفاقاً روزی در مسجد کوفه مغموم ومتفکر نشسته بود در خصوص آن امری که از برای آن بیرون رفته بود، وبا سنگریزهای مسجد، دست خود را مشغول کرده جستجو می نمود. ناگاه سنگریزه ای به دست او آمده که در آن نوشته بود محمّد. آن مرد گوید: چون تأمل نمودم، دیدم که آن کتابت ثابت ومخلوق بود نه منقوش ومصنوع(264).
وروایت "عطّار" که گفت: خبر داد به من "خیزرانی"، از کنیز [خود] که او را به ابی محمّد (علیه السلام) هدیه داده بود [... ابوعلی خیزرانی می گوید: آن کنیز خبر داد به من که او حاضر شده بود ولادت قائم (علیه السلام) را وخبر داده بود ابومحمّد (علیه السلام)، مادر آن حضرت را به آن چیزهایی که وارد می شود بر عیال او. پس آن مخدره سؤال کرد آن حضرت را که دعا کند که او قبل از آن حضرت وفات کند. پس وفات کرد در حیات ابی محمّد (علیه السلام) وبر قبر او لوحی گذاشتند که در آن مکتوب بود، «هذا قبر ام محمّد»(265).
وروایت "ابی غانم خادم" که گفت: متولد شد از برای ابی محمّد (علیه السلام) فرزندی. پس او را محمّد نام نهاد ودر روز سوم او را به اصحاب خود نمود وفرمود: «که این است صاحب شما بعد از من وخلیفه من بر شما»(266).
واز جمله آنچه بر آن دلالت می کند این است که کنیه عسکری (علیه السلام) ابومحمّد است ونیست از برای آن بزرگوار فرزندی که نام محمّد باشد، سوای صاحب دار.
پس اصحاب قول اول، تمسک به ظاهر روایات سابقه کرده اند واین اخبار را رد کرده اند به عدم صحت یا صراحت؛ واصحاب قول دوم، تمسک به این اخبار کرده اند وآن اخبار را حمل کرده اند بر صورت خوف وتقیه، واظهر قول اول است؛ زیرا که روایات دالّه بر حرمت بیشتر است وبه علاوه اخبار مذکوره، اخبار دیگر هم هست که ذکر نکردیم واسانید آنها بهتر است ودلالت آنها بر منع، اصرح یا اظهر است؛ بلکه انصاف این است که این اخبار را دلالتی بر جواز نیست.
امّا روایت اول، پس به جهت آن که نام بردن غیر از نام گذاشتن است ودر [حالت] دوم چاره ای از ذکر نام نیست والّا نام نهادن ووضع محقَق نشود واین روایت در این مقام باشد. وروایت "علی بن احمد" دلالت بر جواز نقش وکتاب می کند ومحل کلام، ذکر نام است به زبان با این که کلام در تکلیف انسان است ومخلوق، ومورد روایت عمل خالق باشد. واز اینجا جواب از روایت "عطّار" نیز دانسته شد. زیرا آنچه در لوح قبر بود، کتابت بود؛ با این که "امّ محمّد" کنیه مادر امام بوده وذکر کنیه ذکر "مکنی به" نباشد واز این جواب دانسته شد جواب از کنیه عسکری (علیه السلام) به ابی محمّد؛ با این که کنیه بدون ولد هم صحیح وواقع است ودلالت مرکّب، لازم ندارد دلالت اجزاء را.
وامّا روایت "ابی غانم"؛ پس دلالت ندارد، مگر به ذکر او آن نام شریف را. وفعل غیر معصوم حجّت نیست واِخبار او از آن که عسکری (علیه السلام) او را محمّد نام گذاشت، اخبار از وضع است ودانسته شد که وضع اسم، غیر از ذکر آن است.
پس دانسته شد که این اخبار را دلالتی بر جواز ذکر اسم شریف نیست، وآن اخبار صریح است در منع، وحمل آنها بر صورت خوف ضرر صرف لفظ است از ظاهر خود بدون دلیل وآن جایز نیست با آن که بعض از آن ها قابل این حمل نباشد. پس قول اول اظهر واقوی واحوط است.
مطلب دوم: در امکان رؤیت آن بزرگوار است در زمان غیبت، ومراد از آن زمان غیبت کبری است

امّا زمان غیبت صغری

که آن زمان ولادت تا زمان انقطاع سفارت است؛ پس در امکان رؤیت بلکه وقوع آن الی ماشاء الله، اشکالی نیست. بدان که منشأ اشکال در این مجال، بعض اخبار است. مثل توقیع شریف که از برای "ابی الحسن علی بن محمّد سمری" - آخر سفراء بود وبعد از وفات او غیبت کبری واقع گردید وباب سفارت بسته شد - بیرون آمد ومضمون آن این است که «یا علی بن محمّد سمری بشنو! خدا اجر برادران تو را در خصوص تو بزرگ گرداند، به درستی که تو خواهی وفات کرد تا انقضای شش روز. پس کار خود را درست کن ووصیت نکن به کسی که بعد از تو در جای تو بنشیند؛ زیرا غیبت تامّه واقع گردد. پس ظهوری نباشد، مگر بعد از اذن خدای تعالی - جلّ ذکره - وآن بعد از طول مدّت وقساوت قلوب وپر شدن زمین از جور باشد؛ وزود باشد که بعضی شیعیان من، ادعای مشاهده کند؛ آگاه باشید که هر کسی که ادعای مشاهده کند قبل از خروج سفیانی وصیحه آسمانی، پس او کذّاب وافتراگوینده باشد؛ ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم»(267).
ومثل اخباری که در ذکر اسم گذشت؛ که شخص او دیده نشود وذکر اسم او نشاید. ومثل اخباری که در باب غیبت گذشت؛ که آن حضرت مردم را ببیند ومردم او را نبینند. ومثل خبر "مظفر علوی" از حضرت رضا (علیه السلام) که فرمود: «خضر از آب حیوان آشامید. پس او زنده باشد ونمیرد تا آن که در صور دمیده شود واو نزد ما آید وبر ما سلام کند. ما صوت او را شنویم وشخص او را نمی بینیم واو حاضر می شود در هر جا که نام برده شود. پس هر کس نام او را برد، بر او سلام کند واو در موسم حج حاضر گردد ومناسک حج را به جا آورد ودر عرفات بایستد ودعای مؤمنین را آمین گوید. وزود باشد که خدا او را مونس قائم ما می نماید ووحشت ووحدت تنهایی قائم ما را به او دفع کند»(268).
ومثل جمیع اخبار غیبت؛ زیرا که معنی غیبت آن است که از جمیع نظرها غایب باشد واگر یک نفر هم او را ببیند، صدق نکند که از همه نظرها غایب است.
لکن انصاف بعداز تأمل آن است که این اخبار را دلالت بر عموم نفی رؤیت از جمیع مردم در جمیع اعصار نیست، تا آن که منافی باشد با وقوع رؤیت از برای مردم در بعض اعصار.
امّا اجمالاً؛ پس به سبب آن که شک وشبهه نیست در این که آن حضرت را خدّام وغلامان بلکه عیال واولاد باشد. زیرا که به علاوه آن که در خبر مفصل که بعد از این مذکور شود انشاء الله تصریح شده که مباشرین امور وخدّام او، او را می بینند وبقای حیات انسان بدون بعض آنها متعسر وبدون بعض دیگر متعذر است. ومباشرت انسان در جمیع مقدمات زندگی خود، در عادت نشاید وغیبت از این نوع کارکنان هم چنین باشد. مگر آن که مراد از غیبت آن باشد که دیده شود وشناخته نشود واین نیز منافی با ظاهر اخبار غیبت ونفی مشاهده ورؤیت است. زیرا همچو کسی را مجهول وغیر معروف گویند نه غایب وغیر مشاهده. پس با آن که آن حضرت از خدام وغلامان وکسان خود غایب وغیر مشاهده نباشد، دلالت این اخبار بر عموم نفی رؤیت ومشاهده تمام نشود واستدلال بدون آن نشود، زیرا منفی رؤیت ومشاهده از بعض را، کسی انکار ندارد.
وامّا تفصیلاً؛ پس جواب از استدلال به توقیع شریف - که عمده دلیل در این خصوص، اوست - این است که سیاق آن به قرینه وقوع آن در منع از تعیین وصی وقائم مقام، آن است که مراد از دعوای مشاهده، دعوای مشاهده در خصوص سفارت ووکالت باشد؛ یعنی زود باشد که بعضی از شیعیان من ادعای وکالت از جانب من کنند وگویند ما او را مشاهده می نماییم وامر ونهی او را می شنویم، چنان که نواب سابقین بودند. ومؤید این، آن است که می فرماید: مدعی مشاهده کذّاب وافتراگو باشد. زیرا که کذب، اگر چه صدق کند بر دعوای مشاهده بدون دعوای وکالت، لکن افترا صدق نکند؛ چرا که افتراء آن باشد که کاری را مثل استنابه وتوکیل ونحو آن نسبت به کسی بدهی که او نکرده باشد.
وبالجمله مراد از این توقیع دعوای مشاهده در امر سفارت باشد، چنان که جمعی بعد از وفات "سمری"، بر وجه کذب وافتراء، مدعی بابیت وسفارت شدند وحالات ایشان خواهد آمد؛ انشاء الله.
علّامه مجلسی نیز بعد از ذکر این توقیع، تصریح به این وجه کرده ومی گوید: این خبر منافات با اخبار رؤیت ندارد(269).
وامّا اخبار دیگر؛ پس مراد آنها غیبت واستتار از غالب مردم می باشد نه همه ایشان، چنان که ملائکه وجن را غایب از انظار گویند، با آن که بعض انبیاء بعض ملائکه را دیده اند وبعضی از مردم برخی از جن را دیده ومی بینند. وهمچنین خضر را غایب گویند ودیده شده؛ به علاوه آن که ظاهر این اخبار آن است که دیده نمی شود؛ با آن که اخبار بسیار دلالت دارد بر این که می بینند ونمی شناسند.
مثل خبر "سدیر صیرفی" از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود: «برادران یوسف با آن که عقلاء واسباط واولاد انبیا بودند، بر یوسف وارد شدند وبا او مکالمه ومراوده ومعامله کردند واو را نشناختند، تا آنکه خود را شناسانید؛ آن وقت او را شناختند. پس چرا انکار می کنند این امّت که خدا اراده کند در وقتی که حجّت خود را از ایشان مستور کند.
یوسف سلطان مصر بود ومیان او وپدرش هیجده منزل مسافت بود واگر خدا می خواست مکان او را بنماید، می توانست. پس این امّت چرا انکار می کنند که خدا با حجّت خود آن کند که با یوسف کرد؛ به اینکه بوده باشد امام مظلوم شما، که حقّ او را غصب کنند ودر میان مردم تردد کند ودر بازارهای ایشان راه رود وبر فرشهای ایشان پا گذارد واو را نشناسند، تا آن وقت که خدا اذن دهد که خود را بشناساند چنان که یوسف را اذن داد»(270).
ومصدّق این مطلب، اخباری است که دلالت می کند بر این که احدی، از شیعیان آن حضرت نباشد مگر آن که او را دیده اند ولکن نشناخته اند یا آنکه ببینند ونشناسند. ومؤید این، آن است که سید متقی "حاج میرزا محمّد رازی" - مجاور نجف که ذکر او در اعداد اشخاصی که آن حضرت را دیده اند، بیاید انشاء الله - مذکور نمود که آن حضرت را در خواب دید. به او فرمود: «من به دیده تو آمدم آن وقت که از مشهد رضا (علیه السلام) مراجعت کرده بودی، در آن بالاخانه، لکن نشناختی».
به علاوه آنکه ظاهر این روایات معارضه نمی کند با اخبار صریحه از جماعت بسیار از ثقات اصحاب وغیرهم؛
چنان که بعد از این مذکور شود - انشاء الله - که فایز به خدمت آن حضرت گشته اند. خواه آن که او را در وقت ملاقات شناخته باشند یا آن که بعد از مفارقت، از قراین دانسته اند که او بوده واین جماعت از حد تواتر افزونند.
پس لاعلاج باید که دست از ظواهر این اخبار (اگر آنها را ظاهر در عموم بدانیم) برداریم؛ چه جای آن که ظاهر نباشد. چنان که از تلامذه سید "بحر العلوم" که ذکر او در اعداد اشخاصی که آن حضرت را دیده اند مذکور خواهد گردید انشاء الله، نقل کرده که: در پهلوی سید نشسته بودم وسید قلیانی نعل جیری در دست داشت ومی کشید. شخصی از حضار از او پرسید که: آیا رؤیت حضرت حجّت (علیه السلام) در این اعصار ممکن است؟ سید سر برداشت وفرمود: ظاهر بعض اخبار آن است که مدعی مشاهده، کاذب است. بعد از آن سر به زیر انداخت وآهسته فرمود: «کیف وقد ضمّنی الی صدره» یعنی: چگونه او را نتوان دید وحال آن که مرا به سینه خود چسبانید.
وبالجمله با تواتر اخبار ثقات مقرون به معجزات وکرامات وخوارق عادات، شبهه در امکان رؤیت بلکه در وقوع آن بی موقع می باشد.
این باب، در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب وزمان ولادت وکیفیت ولادت آن بزرگوار است، ودر آن دو فصل است.
باب اول: در ذکر نام، کنیه، لقب، شمائل ونسب آن حضرت است.
باب دوم: در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن بزرگوار است.
باب اول
فصل اول: در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت (علیه السلام)
در ذکر نام وکنیه ولقب وشمائل ونسب آن حضرت است بدان که نام شریف آن بزرگوار به اتفاق اخبار واصحاب، بلکه کافه مسلمین، نام مبارک جد آن، حضرت خاتم انبیاء (صلی الله علیه وآله) "م ح م د" می باشد والقاب شریف او که از اخبار واطلاقات معصومین (علیهم السلام) مستفاد می شود "مهدی" و"قائم" و"منتظَر" و"صاحب الزمان" و"صاحب الدار" و"خلف صالح" و"حجه الله" می باشد. وکنیه آن حضرت، "ابوالقاسم" و"ابوجعفر" است. وپدر بزرگوار او به اجماع اصحاب واخبار ایشان - چنانکه در فصل نصِّ بر امامت آن حضرت گذشت - حضرت "ابومحمّد عسکری حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب" صلوات الله علیهم اجمعین می باشد. ومادر آن حضرت "ملیکه" نام، دختر پسر قیصر روم، معروفه به "نرجس"، چنانکه در روایت "بشر بن سلیمان" بیاید ودر بعضی اخبار، "ریحانه" و"سوسن" و"صیقل" هم وارد شده. لکن ظاهر این است که این از باب اختلاف تعبیر یا تعدد اسم است - چنان که از روایت ظاهر می شود - نه تعدد واختلاف مسمی.
وامّا شمائل آن حضرت؛ پس به روایت "محمّد بن مسعود عیاشی" گشاده جبین، سفیدروی، پرمژگان [و] در گونه راست او خالی نمایان(271) است.
وبه روایت "ابن بابویه" روی گندم گون وموی حلقه شده وگشاده دندان(272) است. وبه روایت "فارسی" از گلوی مبارک او تا ناف موی سبز روئیده(273).
وبه روایت "ابراهیم ابن مهزیار" روشن رنگ، گشاده دندان، جدا ابرو، سیاه حدقه، گندم گون، خوش رو، نیکوقامت، درخشنده روی [است. در خدِّ راست او خالی مانند نقطه ای از مُشک که بر نقره واقع گشته [و] در سر مبارک، موی بسیار که تا نرمه گوشِ مبارک او رسیده، [به چشم می خورد]. با هیئت نیکو که چشمی مانند او در نیکویی ومیانه خَلقی وآرام ووقار ندیده(274).
به هر حال "صدوق" - علیه الرحمه - در کتاب "اکمال" روایت کرده از "ابوالحسین محمّد بن بحر شیبانی" که او گفته: «در سال دویست وهشتاد وهشت هجری وارد کربلا شدم وزیارت قبر سید الشهداء (علیه السلام) کرده به بغداد مراجعت نموده، به شرف زیارت قبر موسی بن جعفر(علیهما السلام) فایز شده بی اختیار آبِ دیده ام به صفحه رخسار جاری گردید. بعد از فراغ از گریه ونحیب، شیخی را مشاهده کردم با قامت خمیده وکف دست ها وسر زانوها وپیشانی او مانند زانوی شتر پینه بسته، با کسی که درنزد قبر بود. بااو می گفت: ای فرزند برادر، به درستی که من رسیده ام به شرایف علوم وغوامض غیوب آن دو مولا که نرسیده است به آنها مگر سلمان، وعمرم تمام شده ونمی بینم از اهل ولایت کسی را که لایق حمل آنها باشد.
راوی گوید: با خود گفتم که من همیشه در طلب علوم واسرار ائمه اطهار (علیهم السلام) کوشش واصرار داشته ام وکلام این شیخ دلالت بر امری عظیم دارد.
پس گفتم: یا شیخ، آن دو مولا کیانند؟ گفت: آن دو ستاره که در زیرزمین "سُرّ مَن رَأی غایب شده اند. گفتم: به حقّ آن دو سید قسم می خورم که من طالب علوم واسرار ایشان هستم. شیخ گفت: اگر راست می گویی بیاور احادیث واسراری را که از ایشان ضبط کرده ای وبه من بنما. من کتب وآثار خود را به او نمودم. بعد از ملاحظه گفت که: راست گفتی. بدان که من "بشر بن سلیمان نحاس" هستم؛ از اولاد "ابی ایوب انصاری"، از بندگان وموالی عسکریین - حضرت ابی الحسن وابی محمد (علیهما السلام) - هستم وهمسایه آن دو بزرگوار بودم، در شهر سامره. گفتم: پس گرامی دار ومنّت گذار بر برادر خود به ذکر آنچه دیده ای] از آثار آن دو بزرگوار. گفت که: مولای من حضرت ابی الحسن (علیه السلام) مرا در علم واحکامِ بنده خریدن فقیه ودانا کرده بود ومن نمی خریدم ونمی فروختم مگر به اذن وتعلیم او. تا آن که کامل گردید معرفت من به معرفت شبهات وفرق میانه حلال وحرام. تا آن که یک شب در منزل خود، به سرّ من رأی بودم وپاسی از شب گذشته آواز کوبیدن در را شنیده با سرعت بیرون دویده "کافور" - خادم مولای خود ابوالحسن (علیه السلام) - را در باب دیدم؛ که مرا به آن حضرت می خواند.
پس لباس خود را پوشیده بر آن بزرگوار داخل شده دیدم با فرزند خود - ابی محمّد (علیه السلام) - وخواهر خود - "حکیمه" - که در پشت پرده بود، کلامی در میان دارند. چون نشستم فرمود: یا "بشر"، تو از اولاد انصار می باشی وهمیشه ولایت اهل بیت در شما بوده؛ که از یکدیگر ارث برده اید واز جمله ثقات اهل بیت هستید، ومن می خواهم سرافراز کنم تو را در میان شیعه واطلاع نمایم تو را بر سرّی وبفرستم تو را به جهت خریدن کنیزی.
پس کاغذ لطیفی را به خط ولغت رومی نوشته وبه خاتمِ شریف خود مهر کرده، با کیسه زردی که در آن کیسه دویست وبیست دینار بود، به من دادند وفرمودند: بگیر اینها را. با خود به بغداد ببر ودر وقت آفتاب بر آمدنِ فلان روز به شریعه فرات حاضر شده، بایست تا آن که وارد شود آن کشتی هایی که در آن ها کنیزان واسیران می باشد. پس خواهی دید جماعت خریداران را از وکلای بنی عباس وبعض جوانان عرب. پس برو به نزد آن کسی که نام او "عمر بن یزید نحاس" می باشد ومراقب او باش تا وقتی که ظاهر کند بر خریداران کنیزی را که صفت او فلان وفلان باشد ودو جامه خز پوشیده باشد واز دیدن ودست مالیدن خریداران امتناع می نماید واز پس پرده نازک رومی آواز خود را بلند کند وکلام گوید.
پس بدان که می گوید: وای بر هتک آبروی من. پس در آن وقت بعض خریداران گوید که: عفّت این کنیز رغبت مرا در خریدن او زیاد کرد. او را به سیصد دینار به من بفروشید. پس آن کنیز گوید که: مال خود را تلف نکن. اگر تو در زی سلیمان بن داود وحشمت او در آیی، مرا در تو رغبتی نباشد.
پس مرد نحاس گوید: چه باید کرد وچاره چه باشد مرا که از فروختن تو مناصی نیست؟ کنیز گوید: این تعجیل چرا وحال آن که من باید خریداری را بیابم که دلم به امانت ووفای او مطمئن شود. پس در این وقت برو یا بشر، نزد "عمر بن یزید نحاس" وبگو به او که در نزد من مکتوبی با خط ولغت رومی هست که بعض بزرگان نوشته ودر آن مکتوب، کرم وسخا ووفای خود را ذکر نموده. این مکتوب را به آن کنیز بده بخواند، واخلاق صاحب آن را مطّلع شود. اگر به او می گزید [= اگر او را انتخاب کند] وخوشنود شود، من وکیل او هستم که وی را از برای او خریداری نمایم.
"بشر بن سلیمان" گفت: من حسب الامر مولای خود روانه شدم وآنچه فرموده بود به جا آوردم، تا آن که مکتوب را به آن کنیز نمودم. گریه شدیدی بدون اختیار نمود؛ پس به جانب "عمر بن یزید" متوجه شد وگفت: مرا به صاحب این مکتوب بفروش، وسوگند یاد کرد که اگر نفروشد، خود را هلاک کند.
پس من در باب قیمت با "عمر بن یزید" گفتگو نمودم، تا آن که رأی هر دو به دویست وبیست دینار که مولای من در کیسه کرده بود، قرار گرفت. پس زر را به او تسلیم کرده آن کنیز را مسرور وخندان قبض نموده، با خود به حجره منزل آوردم.
پس از ورود آن کنیز مکتوب امام (علیه السلام) را از جیب خود بیرون آورده، می بوسید وبر چشم ومژگان می گذاشت وبر بدن خود می مالید. من به او گفتم که: از این کارهای تو تعجب دارم. مکتوبی را که صاحب آن را ندیده ونمی شناسی، این گونه می بویی ومی بوسی؟!
چون این کلام از من شنید به من گفت: ای عاجز وقلیل المعرفه به مقام ومرتبه اولاد پیغمبران، شک وشبهه را از دل خود بیرون کن وبدان که من "ملیکه" نام، دختر "یشوعا" - پسر قیصر روم هستم - ومادرم از اولاد حواریین ونَسَبش به "شمعون" وصی حضرت عیسی می رسد. خبردار کنم تو را از قصه عجیب خود.
بدان که جد من قیصر روم اراده آن نمود که مرا به پسر برادر خود تزویج کند، در وقتی که من در حد سیزده سالگی بودم. پس در قصر خود جمع نمود از قسیسان ورهبانان سیصد نفر را واز اشراف ششصد نفر واز امرا ونقبای لشکر وملوک عشایر، چهار هزار نفر. وتختی را که به اصناف جواهر مکلّل ومرصّع بود، در صحن قصر، بالای چهل پله نصب نموده وپسر برادر خود را بر آن تخت نشانید. وبتها را در آن مجمع جمع نمودند وعلمای نصاری با احترام تمام برابر او ایستادند واسفار انجیل را گشودند. ناگاه بتها به رو - سرنگون - افتادند وپایه های تخت بشکست وپسر برادر با تخت سرنگون شده، بیهوش گردید واکابر واعیان، ترسان وهراسان ومتغیر الالوان شدند. بزرگ ایشان گفت که: ای پادشاه! ما را از ملاقات نحوستها معاف فرما؛ که این گونه احوال دلیل بر اضمحلال مذهب عیسوی نماید.
پس جد من متغیر شده گفت که: پایه های تخت را استوار نمایید وبتان در بالای آن گذارید واین بدبخت پسر برادر را نزد من آرید، تا آن که خود این دختر را به او تزویج کنم واین نحوستها بر شما وارد نیاید.
پس حسب الامر جدّ من دوباره مجلس را بر وضع اول ترتیب داده [اما] حادثه اولی دوباره رو نمود ومردم پراکنده شدند.
جدم قیصر، مهموم ومغموم داخل حرم سرا گردید ومن شب بعد در خواب دیدم که حضرت مسیح با جمعی از حواریین در قصر قیصر برآمدند ودر موضع همان تخت منبری از نور نصب کردند. پس جناب ختمی مآب (صلی الله علیه وآله) ووصی مصطفی (صلی الله علیه وآله) معانقه نمود. پس آن حضرت فرمود: یا روح الله، ما آمده ایم به جهت خواستگاری ملیکه - دختر وصی تو "شمعون" - برای این پسر واشاره نمود به امام حسن عسکری (علیه السلام). پس مسیح به جانب "شمعون" متوجه شده فرمود که: عزّت وشرافت، تو را دریافت. وصل کن رحم خود را به رحم آل محمّد (صلی الله علیه وآله). "شمعون" عرض کرد که: منّت دارم وافتخار می نمایم.
پس همگی بر منبر برآمده، جناب ختمی مآب (صلی الله علیه وآله) خطبه خواندند ومرا به عقد فرزند خود درآوردند وجمله محمدیان وعیسویان بر وقوع آن واقعه، شاهد گردیدند ومن از خواب بیدار شده واین واقعه را از خوف پدر وبرادر مخفی می داشتم وبا کسی در میان نگذاشتم. تا آن که محبت عسکری (علیه السلام) در کانون سینه ام جا [باز] نموده وروز به روز افزوده [گردید]. از خوردن وآشامیدن باز ماندم وبدنم کاهید ورنجور ومریض گردیدم. ودر بلاد روم، طبیبی نماند مگر آن که جدم بر بالین من حاضر نمود واز معالجه عاجز گردیدند وجدم از عافیت من مأیوس شد. روزی به من گفت: ای فرزند، آیا در دلت هیچ خواهش وآرزویی داری تا آن که من آن را برآورم؟
گفتم: ای پدرم، همانا که درهای فرج بر رویم بسته شده. اگر اُسرای مسلمین را که در زندان داری رها نمایی، شاید حضرت مسیح ومادرش مرا عافیت دهند.
چون این سخن شنید، اُسرا را آزاد نمود. من زیرکی نموده اندک طعام وشرابی میل نموده، اظهار بهبودی کردم. پس پدرم مسرور شده به اکرام اُسرا مایل گردید تا آن که بعد از چند شب دیگر، در خواب دیدم که سیده النساء با حضرت مریم وهزار نفر از حوریان جنان به زیارت ودیدن من آمدند ومریم به من گفت: این است سیده زنان، مادرشوهر تو. چون این شنیدم، دامن آن مخدره را گرفته بسیار گریستم واز تشریف نیاوردن حضرت عسکری (علیه السلام) به دیدن من شاکی گردیدم. آن مخدره فرمودند: سبب آن که فرزندم تو را دیدن نکرده، آن است که به دین نصاری ومشرک باشی. اگر رضای من ومسیح ومریم - خواهرم - را می خواهی وملاقات فرزندم، حسن عسکری را طالب هستی، باید از مذهب نصاری بیزار شوی وکلمه شهادتین بر زبان آری وبگویی: «اشهد ان لا إله الّا الله واشهد انّ محمداً رسول الله (صلی الله علیه وآله)».
چون این شنیدم شهادتین بر زبان جاری نمودم.
آن مخدره مرا به سینه خود چسبانید ومرا بوسید وفرمود: پس از این منتظر ملاقات فرزندم عسکری (علیه السلام) شو، که من او را به نزد تو خواهم فرستاد. پس از خواب بیدار شدم، در حالتی که می گفتم: «واشوقاه الی لقاء أبی محمّد». پس شبِ دیگر، آن قدوه احباب مرا به شرف ملاقات خود کامیاب نموده وبه دیدن من آمد. عرض کردم که: ای حبیب من، بعد از آن که دلم را از محبت خود پر فرمودی، جفا وهجران چرا نمودی، با آن که نفس خود را در محبت تو تلف نمودم؟ فرمود: سبب تأخیر آن بود که تو مشرک بودی. حال که به شرف اسلام فایز گردیدی، ترک زیارت تو نخواهم کرد وهر شب به زیارت تو خواهم آمد وآن بزرگوار از آن شب الی الآن، ترک زیارت من ننموده.
"بشر" گوید: به او گفتم: پس چگونه بود که خود را در میان اسیران درآوردی؟ گفت: در یک شب از شب ها که حضرت عسکری به دیدن من آمد، فرمود که: جدّت قیصر در فلان روز لشکری به جنگ مسلمین خواهد فرستاد. تغییر لباس نموده با چند نفر کنیز خود را در میان ایشان درآورده، به آنها ملحق شو. من حسب الامر عمل نموده، قراولان مسلمین به ما برخورده، ما را اسیر کردند وامر ما به اینجا کشید که مشاهده کردی وکسی تا حال ندانسته که من دختر قیصر روم هستم، مگر تو که خود مطلع نمودم. واین شیخ که در وقت تقسیم غنیمت به سهم او درآمدم، از اسم من پرسید. گفتم: "نرجس" نام دارم ونام خود را به او نگفتم. گفت: این نام کنیزان را باشد.
"بشر" گوید: به او گفتم: تعجب دارم که تو رومیه باشی وبه لغت عرب تکلّم نمایی؟ گفت: چون پدرم به تعلیم آداب حریص بود، زنی را که السنه [= زبانهای] مختلفه می دانست بر من گماشت که مرا لغت عرب تعلیم نمود.
پس او را به "سُرَّ مَن رَأی آورده به مولای خود امام علی النقی (علیه السلام) تسلیم نمودم.
آن بزرگوار به او فرمود: چگونه دیدی عزّت اسلام وذلّت نصرانیت را؟ عرض نمود: یابن رسول الله، چگونه عرض کنم چیزی را که خود از من داناتری؟ پس آن بزرگوار فرمود: می خواهم اکرام کنم تو را به چیزی، آیا ده هزار دینار به تو عطا کنم تو را خوشتر باشد، یا آنکه دلت را به مژده ای شاد کنم؟ عرض کرد: بلکه خوش دارم که به مژده ای شادم فرمایی.
آن حضرت فرمودند که: زود باشد که تو را فرزندی شود که مشرق ومغرب عالَم را مسخّر نماید وزمین را پر از عدل وداد کند بعد از آن که پر از ظلم وجور شده باشد.
نرجس عرض کرد: از کدام شوهر خواهد شد؟ آن حضرت فرمود: از آن شوهر که جدم پیغمبر (صلی الله علیه وآله)، در فلان شب از فلان ماه از فلان سال تو را به عقد او درآورد.
پس پرسید که: مسیح ووصی او تو را به که تزویج نمودند؟ نرجس عرض کرد: به فرزندت حسن عسکری. آن حضرت فرمود: آیا او را می شناسی؟ عرض کرد: چگونه نشناسم وحال آن که از وقتی که به دست جدّه ات فاطمه زهرا (علیها السلام) به شرف اسلام فایز شده ام، شبی نگذشته که به زیارت من نیامده [باشد].
"بشر" گوید: پس آن حضرت به "کافور" خادم فرمود: خواهرم "حکیمه" را حاضر کن. بعد از حضور "حکیمه" آن حضرت فرمود: این همان است که به تو گفته بودم. "حکیمه" با او معانقه نمود وآن حضرت فرمود: ای دختر رسول خدا، او را با خود ببر وتعلیم احکام شرع کن؛ که این زوجه فرزندم حسن، مادر قائم خواهد بود(275).
واین روایت را شیخ طوسی نیز در کتاب "غیبت" از جماعتی، از "ابی المفضّل شیبانی" از "محمّد بن بحر بن سهل شیبانی"، از "بشر بن سلیمان نحاس انصاری" حکایت کرد(276). و"سید جزائری" نیز از صدوق، از "محمّد بن علی بن حاتم نوفلی"، از "ابی العباس بغدادی"، از "احمد قمی"، از "محمّد شیبانی" از "بشر بن سلیمان نحاس انصاری" روایت نموده(277).
فصل دوم: فصل دوم در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن حضرت (علیه السلام)
در زمان تولّد وکیفیت ولادت آن بزرگوار است بدان که ماده تاریخ ولادت آن حضرت، لفظ نور که مرکب از نون وواو وراء مهمله باشد، مشهور است که به حساب جمل سال دویست وپنجاه وشش می شود، ودر شب هشتم شعبان واقع شده، چنانکه از غیاث بن اسد روایت شده(278).
واز تاریخ ابن خلکان نیمه شعبان سنه دویست وپنجاه وپنج، در [روز] جمعه نقل شده(279). ودر بحار، شب جمعه سوم شعبان دویست وپنجاه وهفت روایت کرده(280).
واز اقبالِ "ابن طاووس" و"مصباح" شیخ وسایر کتب ادعیه نیمه شعبان نقل شده(281).
ودر روایت "عقید" خادم، مولود آن بزرگوار را در شب جمعه شهر رمضان دویست وپنجاه وچهار گفته(282).
«وشیخ صدوق در کتاب "اکمال الدین" روایت کرده به سند خود از "محمّد بن عبدالله الطهوی" که گفت: من بعد از وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) نزد حکیمه رفتم واز او از حجّت خدا سؤال نمودم. فرمود که: بنشین. نشستم. پس گفت: یا محمّد، خدای تعالی روی زمین را از حجه ناطقه وصامته خالی نمی گذارد وامامت را در دو برادر غیر از حسن وحسین (علیهما السلام) قرار نداده واین هم از جهت تفضیل ایشان بر دیگران بوده وخداوند اولاد حسین (علیه السلام) را بر اولاد حسن (علیه السلام) تفضیل داد، چنانکه اعقاب هارون را بر اعقاب موسی ترجیح داد، ولابد است در میان امّت از حیرتی که اهل باطل از اهل حقّ جدا شوند وخلق را بر خدا حجّتی نماند. پس بایست که بعد از امام حسن عسکری (علیه السلام) حیرت واقع گردد.
راوی گوید: من گفتم: ای سیده من! امام حسن عسکری (علیه السلام) را پسری هست؟ حکیمه خندید وگفت: اگر پسری نباشد، پس حجّت ناطقه خدا بعد از او که خواهد بود، با آن که به تو گفتم بعد از حسن وحسین (علیه السلام)، امامت در دو برادر نخواهد بود؟
گفتم: پس مرا خبر ده از ولادت وغیبت قائم. حکیمه گفت: بدان که من جاریه ای داشتم نرجس نام. روزی پسر برادرم حسن عسکری (علیه السلام) به نزد من آمد. او را دیدم [که] نظر تندی به آن جاریه نمود. گفتم: ای سید من، گمان دارم که تو را به این کنیز میل ومحبتی باشد. اگر فرمان باشد او را روانه خدمت کنم. آن حضرت فرمود: نظر من به جهت تعجب از امری بود. گفتم: آن از چه بود؟ فرمود: زود باشد که به وجود آید از این جاریه، فرزند کریمی که زمین را پر از عدل وداد کند، بعد از آن که پر از ظلم وجور شده باشد.
پس گفتم: ای آقای من، او را روانه خدمت نمایم؟ فرمود: یا عمه، از پدرم اذن حاصل کن. حکیمه گوید: لباس خود را پوشیده، روانه خدمت برادرم شدم. بعد از ورود سلام کرده، نشستم. پیش از آنکه عرض کاری نمایم، برادرم فرمود: ای حکیمه، نرجس را نزد فرزندم حسن روانه کن. عرض کردم که: من هم به جهت همین امر آمده بودم. فرمود: یا مبارکه! خداوند خواسته که تو را هم در این اجر شریک نماید.
حکیمه گوید: بعد از آن، من درنگ نکرده به منزل خود برگردیدم ونرجس را زینت کردم وبه فرزند برادرم تسلیم نمودم. چند روزی در منزل خود در میان ایشان جمع نمودم. بعد از آن، هر دو را در خانه برادرم روانه کردم وبودند تا آنکه برادرم از دنیا رحلت نمود وحضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) در جای او بنشست ومن به زیارت او می رفتم، چنانکه به زیارت پدرش می رفتم. روزی به خدمت آن جناب مشرف شدم. نرجس به نزد من آمد که پاکش [= جوراب] از پای من بیرون کشد وگفت: ای سیده من! پاکَش را به من ده تا آنکه بیرون آرم. به او گفتم: بلکه تویی سیده ومولاه من! به خدا قسم که این کار نکنم وپاکش را نگذارم که تو بیرون آوری، بلکه من اُولی وأحقّم به آنکه تو را خدمت کنم. ناگاه حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) گفتگوی ما را شنید. فرمود: ای عمه، خدا تو را جزای خیر دهد.
پس، تا غروب آفتاب خدمت آن جناب بودم. بعد از آن، لباس خود را طلب نمودم که به منزل خود برگردم. آن جناب فرمود: یا عمه، امشب را در منزل ما بمان، که خداوند در این شب مولود کریمی عطا خواهد نمود که زمین را زنده نماید بعد از آنکه مرده باشد.
عرض کردم: این مولود از که تولّد خواهد نمود، ومن در نرجس اثر حمل نمی دیدم. فرمود: از نرجس، نه از غیر او. حکیمه گوید: من برخاسته به نزد نرجس رفته، شکم وپشت او را ملاحظه نمودم واثری در او ندیدم. پس به خدمت آن حضرت برگشتم، واقعه را عرض نمودم. آن بزرگوار خندیدند وفرمودند: امشب، وقت فجر معلوم خواهد شد. ای عمه، مَثَل نرجس مَثَل مادر موسی باشد که کسی بر حمل او مطلع نگردید؛ زیرا فرعون شکم زنان حامله را پاره می نمود واین مولود نظیر موسی خواهد بود. حکیمه گوید: آن شب را تا صبح مراقب نرجس بودم واو در خواب بود، به طوری که حرکت ننمود واز پهلویی به طرف دیگر هم نغلطید، تا آنکه شب به آخر رسید. ناگاه دیدم که با اضطراب وشتاب از خواب برخاست. او را به سینه خود چسبانیدم. ناگاه حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) صدا برآورد که: ای عمه، سوره "انا انزلناه" را بخوان. من مشغول قرائت سوره مبارکه شدم واز نرجس پرسیدم که: چگونه می بینی حالت خود را؟ گفت: ظاهر شد آنچه مولایت فرموده بود.
پس، من دیگربار مشغول قرائت سوره شده وشنیدم که آن مولود در شکم با من موافقت در قرائت می نمود. ناگاه شنیدم که بر من سلام کرد. من از مشاهده این امور عجیبه مضطرب گردیده، به فزع آمدم. ناگاه حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه، از کار خدا تعجب مکن! آیا ندانسته ای که خدای عزّ وجلّ ما را در کوچکی به حکمت، ناطق وگویا گرداند ودر بزرگی حجت خود فرماید. هنوز کلام آن امام به انجام نرسیده بود که نرجس از چشم من مستور گردید. گویا میان من واو پرده زدند.
پس به جانب عسکری (علیه السلام) دویدم. آن بزرگوار فرمود: برگرد، او را در مکان خود خواهی دید. چون برگردیدم، او را در مکان خود دیدم. اثر نوری در جبینش مشاهده نمودم که چشمم خیره شد. ناگاه در دامن او کودکی ملاحظه نمودم. دیدم به دو زانو سجده نموده وانگشتان سبابه را به طرف آسمان بلند کرده ومی گوید: «اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له واشهد ان جدّی رسول الله واشهد ان ابی امیرالمؤمنین». بعد از آن، ائمه طاهرین (علیهم السلام) را یک یک شمرد تا آن که به خود رسید وگفت: «اللهم انجزلی ما وعدتنی واتمم لی أمری وثبّت وطأتی، واملأ الارض بی عدلاً وقسطاً».
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: ای عمه، فرزندم را به نزد من آور. پس آن مولود را برداشته به نزد آن حضرت [بردم و] در برابر او ایستادم وآن مولود در دست من بود. به آن حضرت سلام نمود. آن حضرت او را از من گرفته، ودیدم مرغان چند را که بر بالای سر او طیران می نمودند. آن حضرت یکی از آن مرغان را صدا نمود وفرمود: بگیر این مولود را وحفظ کن ودر چهل روز دیگر به نزد من آور.
پس آن مرغ او را گرفت وبه جانب آسمان طیران نمود وآن مرغان دیگر در عقب او پرواز نمودند. پس شنیدم آن حضرت فرمود که: امانت سپردم به تو او را، چنانکه مادر موسی او را امانت سپرد، وچون نرجس مشاهده این حال نمود، به گریه درآمد. آن حضرت فرمود: گریه نکن که شیر خوردن بر او حرام باشد مگر از پستان تو وبه زودی زود به سوی تو عود خواهد نمود [آنگونه که موسی بسوی مادرش برگردانده شد] وخدا فرمود: «فَرَدَدْناهُ اِلی اُمِّهِ کَی تَقَرَّ عَینَها ولا تَحزَنَ»(283).
حکیمه گوید: به آن حضرت عرض کردم: آن مرغ چه بود؟ فرمود: او روح القدس بود که بر ائمه موکّل باشد وایشان را تربیت وتسدید نماید. پس حکیمه گفت: بعد از چهل روز، آن حضرت مرا طلب نمود. چون به خدمتش رسیدم، کودکی را دیدم که به سن دو ساله در خدمت او راه می رود. عرض کردم: این طفل دو ساله باشد. آن حضرت خندید وفرمود: اولاد انبیا واوصیا که امام باشند به خلاف دیگران نشو ونما کنند. طفل یک ماهه مانند یک ساله دیگران باشد، ودر شکم مادر سخن گوید وقرآن خوانَد وخدا را عبادت نماید ودر وقت شیر خوردن، ملائکه برایشان نازل گرددند واطاعت ایشان نمایند.
حکیمه گوید: من در هر چهل روز آن طفل را می دیدم تا آن که پیش از وفات حضرت عسکری (علیه السلام) در ایام قلیلی او را به حد مردی دیدم. او را نشناختم. به آن حضرت عرض کردم: این مرد کیست که مرا فرمایی در نزد او بنشینم؟ فرمود: او فرزند نرجس باشد. او خلیفه من است. زود باشد که او را غایب بینی، او را اطاعت کن. پس زمانی نگذشت که حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) وفات نمود ومردم در حق او افتراها گفتند.
به خدا قسم می خورم، من در هر صبح وشام قائم را می بینم ومرا خبر می دهد از آنچه از من سؤال کرده اند. به خدا قسم که هر وقت از او اراده سؤال نمایم او به جواب پیشی جوید، مثل آن که از او سؤال نمایم. وبه درستی که دیشب آمدن تو را به من خبر داد وفرمود: تو را به راستی خبر، چنان که شنیدمی [= تو را توثیق نمود].
راوی این حدیث "محمّد بن عبدالله" گوید: پس، از حکیمه پاره ای چیزها شنیدم که بر آنها غیر از خدا، دیگری مطلع نشده بود. دانستم که حدیث او حقّ وصدق است وخدا او را مطلع نموده به اموری که دیگران را بر آنها اطلاع نداده(284).
مؤلف گوید: این حدیث را "مجلسی" رحمه الله(285) از مشایخ عظام، "محمّد بن یعقوب کلینی" و"محمّد بن بابویه قمی" و"شیخ ابوجعفر طوسی" و"سید مرتضی" وغیر ایشان، از محدثان به سندهای معتبر، از حکیمه نقل کرده، از آنجا که «حکیمه گفت: روزی حضرت عسکری (علیه السلام) به خانه من تشریف آورده، نظر تندی به نرجس فرمودند» تا آنجا که «حکیمه گفت پیشی جست قبل از آنکه از او سؤال نمایم»، با بعضی اضافات، مثل آن که: «حکیمه گفت: چون آن مولود را برگرفتم، او را ختنه کرده وناف بریده وپاکیزه دیدم وبر ذراع راستش نوشته بود: «جاءَ الْحقُّ وزَهَقَ الْباطِلُ اِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»(286)» ومثل آنکه: «چون آن مولود را به نزد پدرش بردم، او را در بر گرفت وزبان مبارک بر هر دو دیده اش وبر دهان وهر دو گوشش مالید وبه آن گردانید وبر کف دست چپ، او را نشانید ودست مطهر بر سر او کشید وفرمود: ای فرزند، به قدرت خداوند تکلّم نما. پس آن مولود استعاذه کرد وگفت:
«بِسْمِ الله الرَّحمنِ الرَّحیمِ ونُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ ونُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ ونُرِی فِرْعَونَ وهامانَ وجُنُودَهُما ماکانُوا یحذَرُونَ»(287).
ودر روایت دیگر از حکیمه نقل شده که گفت: «بعد از سه روز از ولادت آن بزرگوار، مشتاق او گردیده، به خدمت امام حسن (علیه السلام) رسیدم. پرسیدم: مولای من کجا است؟ فرمود: او را به کسی که از من وتو احق بود سپردم، چون روز هفتم شَود به نزد ما بیا. چون روز هفتم رفتم، گهواره ای در آنجا دیدم. به سر گهواره دویدم. مولای خود را دیدم مانند ماه شب چهارده، بر روی من تبسم فرمود.
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمودند: او را به نزد من آور. او را به نزد آن بزرگوار بردم. زبان در دهانش گردانید وفرمود: سخن بگو ای فرزند. آن بزرگوار شهادتین ادا نمود وصلوات بر سید کائنات (صلی الله علیه وآله) وسایر امامان (علیهم السلام) فرستاد وبسم الله گفت وآیه مذکوره را خواند، وپس آن حضرت فرمود که: بخوان ای فرزند آنچه خدا بر پیغمبران فرستاده. پس آن مولود شروع به خواندن صحف آدم وکتاب ادریس ونوح وهود وصالح وصحف ابراهیم وتورات موسی وانجیل عیسی وزبور داود وقرآن محمد (صلی الله علیه وآله) کرد]. پس قصه های پیغمبران را یاد نمود.
پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: چون خدا مهدی این امّت را به من عطا نمود، دوملک فرستاد که او را به سراپرده های عرش رحمانی بردند. پس [خدا] به او فرمود: مرحبا ای بنده من! تو را خلق کردم به جهت یاری دین خود واظهار شریعت خود وتویی مهدی بندگان من! قسم به ذات مقدّس خود که به اطاعت تو ثواب می دهم وبه مخالفت تو عقاب می کنم مردم را و[به شفاعت وهدایت تو می آمرزم بندگان را. ای دو ملک، او را برگردانید به سوی پدرش واز جانب من او را سلام برسانید وبگوئید که: او در پناه حفظ وحمایت من است. او را از شرّ دشمنان حفظ وحمایت می نمایم تا وقتی که او را ظاهر گردانم وحقّ را به او برپا دارم وباطل را به او سرنگون سازم ودین حقّ را برای من خالص نماید»(288).
مجلسی رحمه الله از محمّد بن عثمان عمری روایت کرده که:
«چون آقای ما حضرت صاحب متولد شد، حضرت امام عسکری (علیه السلام) پدرم را طلبید وفرمود: ده هزار رطل نان وده هزار رطل گوشت تصدق کند بر بنی هاشم وغیر ایشان، وگوسفند بسیاری برای عقیقه بکشند»(289).
[وهمچنین مجلسی از "نُسَیم" و"ماریه"، کنیزان عسکری (علیه السلام) روایت کرده که: «چون قائم (علیه السلام) متولد شد، به دو زانو نشست وانگشتان شهادت به سوی آسمان بلند کرد وگفت: «الحمد لله رب العالمین وصلّی الله علی محمّد وآله». [پس گفت:] گمان کردند ظالمان که حجّت خدا برطرف خواهد شد، اگر ما را خدا اذن تکلم دهد شکی نخواهد بود»(290).
ونیز [مجلسی رحمه الله] از "نسیم" روایت کرده که: «یک شب بعد از حضرت حجت به نزد او رفتم. ناگاه عطسه ای به من عارض شد. آن جناب به من فرمود: یرحمک الله! من مسرور شدم. بعد از آن فرمود: می خواهی تو را بشارت دهم در باب عطسه؟ گفتم: بلی. فرمود: [عطسه کننده را] امان است از مرگ، تا سه روز(291).
ونیز [مجلسی رحمه الله] از "ابوعلی خیزرانی"، از جاریه عسکری (علیه السلام) روایت کرده که: «چون حضرت قائم (علیه السلام) متولد شد، نوری دیدم که از آن حضرت ساطع گردید واطراف آسمان را روشن نمود، ومرغان سفید [را] دیدم که از آسمان به زیر می آمدند وپرهای خود را بر سر ورو وبدن مبارک او می مالیدند وبه آسمان پرواز می نمودند. این واقعه را به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم. خندید وفرمود که: آنها ملائکه آسمانند. فرود آمده اند که تبرک نمایند به او، واینها یاوران اویند در وقت خروج او»(292).
ونیز از "محمّد بن ابراهیم کوفی" روایت کرد که: «امام حسن عسکری (علیه السلام) گوسفند مذبوحی نزد من فرستاد وفرموده بود: این عقیقه فرزندم محمّد است»(293).
واز "حمزه بن ابوالفتح" روایت کرده: کسی نزد من آمد ومژده داد که دیشب از برای امام حسن عسکری (علیه السلام) پسری متولد شد وآن حضرت به کتمان آن امر فرموده. گفتم: چه نام دارد؟ گفت: نامش محمّد است وکنیه اش ابا جعفر»(294).
واز "غیاث بن اسد" روایت کرده که «گفت: شنیدم از "محمّد بن عثمان عمری" که می گفت: وقتی که متولد شد خلف مهدی، از بالای سر او نور تا به اطراف آسمان می درخشید. پس به سجده افتاد. بعد از آن سر برداشته می گفت: «شَهِدَ الله أَنَّهُ لا إله إِلّا هُو والْمَلائِکَهُ واُولُوا الْعِلْمِ قائِماً بِالْقِسْطِ لا إِلهَ إِلّا هُو الْعَزیزُ الْحکیمُ * إِنَّ الدّینَ عِنْدَ الله الْاسْلامُ»(295)»(296).
واز "احمد بن حسن بن احمد بن اسحاق" روایت کرده که «گفت: در وقت ولادت خلف صالح، از امام حسن عسکری (علیه السلام) به جدم "احمد بن اسحاق قمی" مکتوبی رسید که به خط خود نوشته بود: متولد گردید مرا مولودی. او را کتمان بکن. این امر را اظهار نکردیم مگر به اقارب ودوستان خود واعلام تو را دوست داشتیم تا خدا تو را به سبب آن شاد گرداند چنان که ما را شاد نمود»(297).
واز "حسن بن حسین علوی" روایت کرده که «گفت: داخل شدیم به خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) در "سُرّ مَنْ رَأی واو را به ولادت قائم تهنیت گفتیم»(298).
واز "عقید" روایت کرده که گفت: متولد شد ولی الله، حجه بن الحسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب - صلوات الله علیهم اجمعین - سال دویست وپنجاه وچهار در شب جمعه از ماه رمضان. کنیه اش ابوالقاسم، بعضی گویند ابوجعفر؛ لقبش مهدی؛ اوست حجت خدا در روی زمین بر جمیع خلایق. مادرش "صیقل"، جاریه ای است. مولدش "سُرَّ مَنْ رَأی، در محله "رصافه"، ومردم در ولادتش اختلاف کرده اند. بعضی اظهار می کنند وبعضی کتمان وبعضی ذکر خبرش منع کرده اند وبعضی دیگر اظهار می نمایند»(299).
واز "حسن بن حسین علوی" روایت کرده که «در "سر من رأی" داخل شدم بر حضرت عسکری (علیه السلام) واو را بر ولادت صاحب الزمان تهنیت گفتم»(300).
ونیز روایت کرده اند از "حنظله بن زکریا"، او گفت: «خبر داد به من "احمد بن بلال بن داود کاتب"، که از جمله اهل سنّت ونواصب اهل بیت (علیهم السلام) بود، واظهار نصب عداوت می نمود وکتمان نمی کرد، وبا من دوست بود وبه مقتضای طبع اهل عراق اظهار مودّت می نمود وهر وقت که با من ملاقات می کرد می گفت که: در نزد من خبری هست که تو را شاد کند وآن را به تو نمی گویم ومن از او تغافل می کردم تا آن که با او در جایی جمع شدیم واز او استخبار نمودم.
احمد بن بلال گفت: بدان که خانه من در "سُرَّ مَن رَأی مقابل خانه امام حسن عسکری بود ومن از آنجا به قزوین رفتم وبعد از مدتی طویل مراجعت نمودم واز کسان خود کسی را ندیدم مگر عجوزه ای را که مرا تربیت کرده بود ودر اصلِ خلقت، عفیفه ومستور بود ودختری داشت، وزنهایی که با ما دوستی داشتند در خانه او بودند. بعد از آن عزم مسافرت کردم. آن عجوزه گفت: چرا در مراجعت تعجیل می کنی؟ مدّتی بود که تو را ندیده بودیم، قدری توقف کن که به ملاقات تو شاد شویم. من از روی استهزا گفتم: می خواهم به کربلا بروم؛ زیرا مردم به جهت زیارت عرفه یا نیمه شعبان به زیارت می روند. آن عجوزه گفت که: ای پسر! تو را به امان خدا ببرم از اینکه این گونه سخنان را بر وجه استهزا واداری. به درستی که من، تو را خبر می دهم به چیزی که دو سال بعد از رفتن تو دیده ام. بدان که شبی در هیمن خانه در نزدیک دهلیز با دخترم خوابیده بودم. در میان خواب وبیداری شخصی را خوشبو وخوش رو با لباس نیکو دیدم بر من وارد شد وگفت: یا فلان! در این وقت کسی آید وتو را به خانه همسایه طلب کند؛ مترس از رفتن واِبا مکن.
من ترسیدم ودخترم را صدا کردم واز او پرسیدم: در این وقت کسی به خانه آمد؟ گفت: ندیدم. پس نام خدا را برده خوابیدم. بار دیگر آن مرد آمد وآن کلام را اعاده کرد. باز ترسیدم ودخترم را صدا کردم ومثل اول از او پرسیدم. همان جواب [را] داد وگفت: مترس وخدا را یاد کن. نام خدا را برده خوابیدم.
در دفعه سوم همان مرد آمده گفت: یا فلان! آمد آن کسی که تو را می خواهد. در را می کوبد. برخیز وبا او برو. پس من آواز در را شنیدم، گفتم: کیست؟ گفت: در را بگشا ومترس. من کلام او را شناخته در را گشودم. خادمی را دیدم که چادری با خود دارد. به من گفت: این چادر را به سر کن وبا من بیا که بعض همسایگان به تو حاجتی دارند. آن چادر را به سرکرده مرا برد به خانه ای که آن را دیده بودم. پس در وسط آن خانه پرده طولانی کشیده [بودند] ومردی در یک سمت پرده نشسته [بود]. پس خادم پرده را از یک جانب بلند کرده داخل شدم. زنی را دیدم که درد زائیدن دارد وزن دیگر در پشت او نشسته، گویا قابله است. آن زن به من گفت: اعانت نما ما را در این کار که داریم. پس من معالجه کردم به چیزهایی که در کار بود. اندکی گذشته، پسری متولد شد. او را به روی دست خود برداشته آواز کردم که: پسر، پسر، وسر خود را از پرده بیرون کردم که آن مرد را مژده دهم. کسی به من گفت: فریاد مکن! پس روی خود را به جانب آن پسر کردم، او را در دست خود ندیدم. آن زن گفت: صدا مکن. پس خادم دست مرا گرفت وچادر به سرم کرده مرا به خانه ام برگردانید.
پس کیسه ای به من داد وگفت: به کسی مگو آن چیزی را که دیدی وبرفت. من داخل خانه شدم وبر سر رختخواب خود رفته. در حالتی که دخترم در خواب بود، او را بیدار کرده پرسیدم: از رفتن من خبردار شدی؟ گفت: نه! پس کیسه را گشودم. در آن ده دینار بود واین واقعه را به کسی نگفته مگر در این وقت که تو به این کلام واستهزا قیام نمودی، تا آن که بترسی واز این سخنان نگوئی وبدانی که این قوم را در نزد خدا مرتبه بلندی باشد وهر چه گویند حقّ باشد.
من از این سخن تعجب نمودم وآن زن را استهزا نمودم. لهذا وقت این واقعه را از او نپرسیدم. لکن این قدر می دانم که در سال دویست وپنجاه وچهارم یا پنجم به قزوین رفتم ودر سال دویست وهشتاد ویکم برگردیده به "سر من رأی"، وحکایت عجوزه را شنیدم. آن ایام، ایام وزارت "عبیدالله بن سلیمان" بود. "حنظله بن زکریا" راوی خبر، گوید: من، "ابوالفرج مظفر بن احمد" را طلبیدم واین خبر را با او شنیدیم»(301).
مؤلف گوید: این خبر، با خبر سابق حکیمه در کیفیت ولادت منافات ندارد؛ زیرا حکیمه نگفت که غیر از من، زن دیگر نبود. پس می شود او را به جهت اعانتِ حکیمه وتسلّی قلب نرجس آورده باشند. بلکه این خبر مؤید آن باشد؛ زیرا دلالت کرد بر اینکه زنی دیگر مانند قابله در پشت نرجس نشسته بود وآن زن باید حکیمه باشد وآن مرد که در پس پرده بود، باید حضرت عسکری (علیه السلام) باشد که از خبر حکیمه مستفاد شد آن بزرگوار در نزدیک او بوده، کلام او را می شنیده، «والله العالم».
واز "ابوجعفر"، پسر برادر "احمد بن اسحاق" روایت کرده که او گفت: «در قم منجمی بود یهودی که در علم نجوم وحساب به حداقت مشهور بود، "احمد بن اسحاق" او را احضار نمود وبه او فرمود که: مولودی در فلان وقت به عرصه وجود آمده. تولد او را بگیر وزایجه ای(302) به جهت او درست کن.
آن منجم بعد از نظر به طالع، به "احمد بن اسحاق" گفت: کواکب دلالت ندارند بر اینکه مثل این مولود از تو به وجود آید، بلکه باید از نبی یا از وصی نبی تولّد شود؛ زیرا که طالع بر آن دلالت کند که این مولود شرق وغرب عالم ودریا وصحرا وکوه وبیابان دنیا را مالک شود ودر روی زمین کسی نماند مگر آن که تابع دین او شود وبه ولایتش اقرار نماید(303)».
مؤلف گوید: اخبار در باب ولادت بسیار است. به جهت اقتصار همین قدر اختصار شد.
در ذکر غیبت صغرای آن بزرگوار وذکر سفراء وابواب واشخاصی که در زمان غیبت صغری خدمت آن بزرگوار رسیده اند

وذکر بعضی از معجزات آن حضرت که به دست سفراء جاری شده، وذکر کسانی که به دروغ وافترا دعوی سفارت وبابیت کرده اند، ودر آن هفت فصل است:
فصل اول: در زمان غیبت آن بزرگوار
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری، به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند....
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از حضرت حجّت به دست بعضی از سفراء جاری، واز خود آن بزرگوار مشاهده شده است....
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن، به شرف خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزات از خود آن حضرت دیده اند....
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که به دست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت دیده نشده است. ومعجزاتی که در دست وکلاء جاری شده و...
فصل ششم: در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ، مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند.
فصل هفتم: در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده است.
فصل اول: در زمان غیبت آن بزرگوار(علیه السلام)
در زمان غیبت آن بزرگوار(علیه السلام) بدان که آن بزرگوار را دو غیبت بوده، چنانکه از اخبار گذشته وآتیه ظاهر می شود. یکی صغری وقصیر، ودیگری کبری وطویل، ومراد از غیبت صغری نه همان است که زمان آن کمتر بوده، بلکه در کیفیت هم تفاوت دارد. زیرا که در آن، بابِ سفارت منفتح بوده. به علاوه، درکِ خدمت آن بزرگوار به جهت بسیاری از اخیار مقدور یا میسور بوده، وهر کس به سؤال وجواب اکتفا می نمود به توسط وکلا وابواب استخراج جواب می نمود؛ به خلاف غیبت کبری. پس مراد از غیبت صغری، از زمان ولادت تا زمان انقطاع سفارت می باشد.
چنان که شیخ مفید رحمه الله در کتاب ارشاد گفته که: «مولد او، شب نیمه شعبان سال دویست وپنجاه وپنجم بوده ومادرش کنیزی است "نرجس" نام. در وقت وفات پدرش، پنج ساله بوده ودر آن زمان خدا او را حکمت وفصلِ خطاب داد واو را آیتی گردانید بر اهل عالم، چنانکه یحیی را در طفولیت وعیسی را در گهواره پیغمبر نمود... او را پیش از ظهور دو غیبت باشد.
یکی از دیگری اطول، چنانکه در اخبار وارد شده. یکی از مولدش تا انقطاع سفارت در میان او وشیعیان او، ودیگر غیبت کبری بعد از غیبت صغری ودر آخرِ غیبت کبری با شمشیر قیام خواهد نمود»(304).
مجلسی رحمه الله می گوید که: اشهر در تاریخِ ولادت آن حضرت (علیه السلام)، آن است که در سال دویست وپنجاه وپنجم هجرت واقع شده وجمعی دویست وپنجاه وشش گفته اند وبعضی دویست وپنجاه وهشت نیز گفته اند ونیز مشهور میان خاصه وعامه، وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) در سال دویست وشصت بوده. پس سن شریف آن حضرت در وقت امامت، بنا بر قول اول تقریباً پنج سال بوده وبنابر قول دوم چهار سال وبنا بر قول سوم دو سال، ومع ذلک معجزات بسیار وغرایب بی شمار از آن بزرگوار به ظهور آمد.
وآن جناب را دو غیبت بود، یکی صغری ودیگری کبری. ودر غیبت صغری جمعی سفراء ونواب داشت که مردم عرایض می دادند ومسائل می پرسیدند وجواب به خط شریف آن جناب بیرون می آمد. وخمس ونذورات که می بردند، ایشان می گرفتند وبه خدمت آن حضرت عرض می کردند وبه اذن او به فقرا وسادات می رسانیدند. جمعی کثیر از ایشان هر سال موظف بوده اند، وبر دست وزبان سفراء معجزات عظیمه ظاهر می شد که مردم به یقین می دانستند که ایشان از جانب آن حضرت منصوبند. چنانکه مقدار مال را می گفتند ونام کسی که مال را فرستاده بود، می بردند. وآنچه در راه بر ایشان گذشته بود، خبر می دادند. وموت وبیماری وسایر احوال آینده ایشان را می فرمودند وبه همان نحو واقع می گردید. وانواع معجزات از ایشان به ظهور می آمد. ودر این غیبت صغری، جماعت بسیاری از غیر سفراء به خدمت آن بزرگوار شرفیاب شدند. ومدّت این غیبت تقریباً هفتاد وچهار سال بوده است.
شیخ صدوق رحمه الله در کتاب "اکمال الدین"(305) به سند خود از سدیر صیرفی روایت می کند که گفت: من و"مفضل بن عمر" و"ابوبصیر" و"ابان بن تغلب" به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) رفتیم. دیدیم که آن بزرگوار بر روی خاک نشسته وجامه بی گریبان وآستین کوتاه - که آن را مسح خیبری گویند - پوشیده وگریه می کند مانند زن بچه مرده، وحزن واندوه از حالتش ظاهر، وچشمهایش پر از اشک وابیاتی به این مضمون می خواند که:
ای سید من! غیبت تو خواب را از من ربود ورختخواب را بر من تنگ نمود واستراحت را از دلم برد!
ای سید من! غیبت تو، مصیبت مرا به اندوه ابدی تبدیل ساخته، وبه مصائبی که هر یک بعد از دیگری رو می آورد مبدّل، [و] از کسان خود جدا نمود ه است، ودیگر به اشک چشم ودرد سینه - که از مصایب وبَلیات گذشته من بوده - اعتنائی ندارم؛ زیرا که مصایب تو از همه اعظم، وبلیات تو اَشدّ واصعب می باشد.
سدیر گوید: از ملاحظه این حالت، نزدیک شد که عقل از سرِ ما برود ودلهای ما پاره شود وگمان آن شد که مصیبت عظیمی بر
خود آن حضرت وارد شده. عرض کردیم که: ای بهترین خلق، خداوند چشم تو را نگریاند. از کدام حادثه، این اشک جاری واز کدام واقعه این ماتم وارد شده؟
چون این شنید، آه دردناکی کشید که شکم مبارکش منتفخ(306) وحزنش افزون گردید. پس فرمود: خدا به شما خیر دهد. به درستی که امروز، وقت صبح به کتاب جفر نظر کردم وآن کتابی است مشتمل بر علم منایا وبلایا وآنچه واقع شده وواقع می شود تا قیامت، وآن از چیزهایی است که خدا مختص پیغمبر واوصیای او فرموده ودر آن کتاب دیدم که "قائم" ما متولّد می شود وغیبت می نماید، غیبت طولانی وعمر می کند، عمر طویل ومؤمنین در آن زمان امتحان می شوند وشاک می گردند به سبب طول غیبت، وبسیاری مرتد می گردند وربقه اسلام را از گردن خود برمی دارند، با وجود آن که خدا فرمود: «کُلُّ اِنْسانِ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ»(307)؛ یعنی: هر کس را ربقه ولایت به گردنش انداخته. چون این وقایع دیدم، محزون گردیدم وگریان شدم.
عرض کردم: یابن رسول الله، ما را به ذکر بعضی امور که در این باب دانسته اید، اکرام فرمایید. فرمودند: بلی؛ خداوند در خصوص قائم ما سه چیز خواهد کرد که با سه پیغمبر کرده. ولادت او را مانند ولادت موسی گردانید وغیبتش را مانند عیسی وطول عمرش را مانند طول عمر نوح. بعد از آن، طول عمر خضر را دلیل بر طول عمر او گردانید. عرض کردیم: این امور را واضح بفرما تا بدانیم.
فرمود: چون فرعون مطلع شد بر این که سلطنت او بر دست کسی زایل خواهد گردید، کاهنان را احضار نمود وایشان از نام ونسب موسی خبر دادند وگفتند که: آن شخص از بنی اسرائیل تولّد خواهد نمود.
فرعون امر کرد به شکافتن دل های زنان حامله بنی اسرائیل، تا آن که زیاده از بیست هزار وکمتر از سی هزار اطفال را کشتند وبر موسی آسیبی نرسید واو را خداوند حفظ نمود. چنانکه بنی امیه وبنی عباس چون دانستند که زوال مُلک ودولت ایشان به دست قائم ما خواهد بود، با ما عداوت نمودند وشمشیرها را به جهت قتل آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وقطع نسل او، به گمان قتل قائم کشیدند، وحال آنکه خدای تعالی از آن إبا دارد که امر خود را به ظالمان بنماید، تا آن زمان که نور خود را تمام نماید؛ هر چند که مشرکین از آن کراهت داشته باشند.
ودر امر عیسی، یهود ونصاری گفتند که او کشته شد وخدا ایشان را تکذیب کرده، فرمود: «وما قَتَلُوهُ وما صَلَبُوهُ ولکِنْ شُبِّهَ لَهُمْ»(308)؛ یعنی: او را نکشتند وبر دار نکشیدند؛ لکن امر بر ایشان مشتبه گردید، وچنین خواهد بود غیبت قائم ما؛ زیرا این امّت، غیبت او را انکار نمایند. طایفه ای گویند: هنوز متولد نشده، وطایفه ای گویند: متولد شده ووفات کرده، وپاره ای گویند: امام یازدهم اولاد نداشته، وپاره ای گویند که: عدد امامان تا به سیزده وزیاده می رسد، وبعضی گویند که: روح قائم در هیکل دیگری سخن گوید.
امّا طول عمر نوح، این است که چون نوح طلب نزول عقاب بر قوم خود نمود، جبرئیل بر او فرود آمده هفت دانه تخمه خرما از برای او آورده عرض کرد: خدا می فرماید که اینها بندگان منند. ایشان را به عذاب خود هلاک نکنم، تا آن که اتمام حجّت ننمایم بر ایشان، وتو هم از دعوت ایشان مضایقه نکن که در عوض آن، اجر وثواب می دهم واین تخمهای خرما را بکار؛ آن وقت که برویند وبار برآورند، تو را فرج نزدیک باشد، ومؤمنان را به آن بشارت ده.
نوح (علیه السلام) آنها را کاشته وتربیت نمود تا آن که به ثمر رسیده بار برآورد. آنگاه از خداوند سؤالِ فرج نمود. پس خداوند او را امر فرمود که از تخمه خرمای این درختها بکار، وصبر کن ودر دعوت ونصیحت قوم، مسامحه مکن. آنگاه که ثمر برآورد، فرج نزدیک گردد.
نوح (علیه السلام) چون این حکم جدید را به مؤمنین خود رسانید، سیصد نفر از قوم مرتد شده، از دین خود برگردیدند وگفتند: اگر نوح پیغمبر بود، وعده او خلاف نمی گردید.
بعد از آن، او را خداوند - بعد از ثمر دادن آن درختان - باز امر به کِشتن دانه آنها نمود وهمچنین تا هفت دفعه ودر هر دفعه طایفه ای از مؤمنین قوم او مرتد می گردیدند تا آن که از ایشان زیاده بر ما بین هفتاد وهشتاد نفر، ثابت بر ایمان خود باقی نماند. آن وقت خداوند به او وحی فرستاد که الحال نقاب ظلمانی شب از روی صبح نورانی برداشته گردید، وپرده چشمت زایل گردید، وحق از باطل وکفر از ایمان جدا شد، وارباب طینت خبیثه از صاحبان طینت طیبه ممتاز شدند، واگر پیش از این، عذاب من بر خصوص کافرین نازل می گردید وعامه مؤمنین را نجات می دادم - با آن که در باطن با کفار مخلوط بودند - هر آینه بر وعده خود - که مؤمنین را نجات دهم ودر روی زمین باقی گذارم، وکفار را هلاک کنم ودیاری از ایشان باقی نگذارم - وفا نکرده بودم وحجّت من بر فجّار وابرار تمام نمی گردید. پس الحال کشتی را به وحی واعانت ما بساز که فرج رسید.
بعد از آن امام صادق (علیه السلام) فرمود: حال قائم ما چنین خواهد بود وایام غیبتش طولانی خواهد شد تا آن که حق خالص شود وایمان از کدورت کذب ونفاق مصفَّی گردد؛ زیرا که به سبب غیبت، آنان که از شیعه دانسته شوند ودر واقع اهل نفاق وصاحبان طینت خبیثه باشند، از دین خارج شوند ومرتد گردند.
راوی گوید که مفضل عرض کرد: یابن رسول الله، ناصبین گمان دارند که آیه شریفه «ونُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعفُوا فِی الْاَرْضِ»(309) تا آخر - که دلالت دارد بر تمیکن وبرقراری دین وتبدیل خوف مؤمنین - در شأن ابوبکر وعمر وعثمان وعلی (علیه السلام) نازل گردیده است.
آن حضرت فرمودند که: خدا ناصبیان را هدایت نکند. کدام وقت، آن دینی را که خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) به [آن راضی هستند] انتشار امر آن در میان مؤمنین وزوال خوف از دلهای ایشان وخروج شک از سینه های ایشان در عهد این چهار نفر برقرار شد؟ با این که مسلمین مرتد شدند وفتنه ها وجنگ ها بپا داشتند.
بعد از آن امام صادق (علیه السلام) از روی تمثل برای طول غیبت قائم (علیه السلام)، این آیه را تلاوت نمود: «حتّی اِذَا اسْتَیأَسَ الرُّسُلُ وظَنُّوا اَنَّهُمْ قَدْ کُذِّبُوا جائَهُمْ نَصْرُنا»(310)؛ یعنی: وقتی که پیغمبران از ایمان آوردن امّتان خود مأیوس شدند وگمان نمودند که نزد ایشان دروغگو هستند، یاری ما به ایشان رسید. بعد از آن فرمود که: طول عمر خضر، نه به جهت آنکه نبوتی به او داده شود، یا آنکه کتابی بر او نازل گردد ویا آنکه شریعتی از شرایع انبیا را نسخ نماید، یا آنکه امامت قومی کند، یا عبادتی تازه بر او واجب شود، بلکه چون در علم ازلی خدای تعالی طول عمر وطول غیبت قائم ما گذشته بود ومی دانست که بندگان، او را انکار نمایند، خواست که طول عمر وغیبت خضر را بر آن دلیل کند تا آنکه حجّت بر ایشان تمام شود وراه عذر معاندین بسته گردد(311).
ونیز شیخ طوسی رحمه الله در کتاب "غیبت"، به سند خود از علی بن حارث این خبر را روایت نموده(312).
مؤلف گوید: اخبارِ در طول غیبت آن بزرگوار وآنکه او را دو غیبت باشد یکی قصیر ودیگری طویل، به علاوه آنکه گذشته وآید بسیار است، ودر این باب همین قدر، به جهت اختصار، اقتصار شد.
فصل دوم: در ذکر کسانی که در زمان غیبت صغری، خدمت آن جناب (علیه السلام) رسیده اند
در ذکر کسانی که در زمان غیبت صغری، یعنی زمان ولادت تا وقت انقطاعِ سفارت، به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند [کسانی که توانسته اند آن حضرت را زیارت کنند، هم از سفرا [هستند] که وکیل وواسطه میان آن جناب وشیعه بوده اند، [وهم از غیر سفراء] که معجزات وخوارق عادات آن حضرت را مشاهده کرده اند، وغرض اصلی از ذکر وکلا ونواب، اثبات وجود موکل ومنوب ایشان باشد؛ زیرا که ملازمه بینهما [= این دو] ثابت وانفکاک نشاید.
بدان که آنچه از اخبار وآثار، به طریق قطع حاصل از تواتر معنوی مستفاد می شود، این است که جمع کثیر وجمعی غفیر در زمان غیبت صغری وقریب به آن، به این کرامت عظمی رسیده اند. اگر چه خصوص هر یک به طریق تواتر معلوم نیست، وعدد آنها به طریق قطع ثابت نشده، لکن همین قدر به جهت اثبات وجود [امام وغیبت [آن حضرت] - که غرض اصلی در این کتاب بوده - کفایت می کند. بلکه ثبوت جماعتی از ایشان، از وکلا اربعه وغیرهم به تواتر، یا آحادِ محفوفه به قرائن قطعیه، از برای ارباب انصاف محل تأمّل نباشد وکیف کان [همان طوری که] اسامی این اشخاص، از قراری که شیخ صدوق از "محمد بن ابی عبدالله کوفی" روایت کرده - که او احصا نمود بر سبیل اجمال - از وکلا وغیرهم این است.
امّا وکلاء؛ پس ایشان این جماعتند: "عثمان بن سعید عمری"، پسرش "محمّد بن عثمان" و"حاجز" وبلالی و"عطار" واز کوفه "عاصمی" واز اهواز "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" واز اهل قم "احمد بن اسحاق" واز اهل همدان "محمّد بن صالح" واز اهل ری "بسّامی" و"محمّد بن ابی عبدالله اسدی" واز اهل آذربایجان "قاسم بن علا" واز نیشابور "محمّد بن شاذان".
وامّا از غیر وکلاء؛ "ابوالقاسم بن ابی حلیس" و"ابوعبدالله کندی" و"ابوعبدالله جنیدی" و"هرون قزّاز" و"نیلی" و"ابوالقاسم بن دبیس" و"ابوعبدالله بن فروخ" [و] "مسرور" طباخ آزادکرده امام علی النقی (علیه السلام) و"احمد بن حسن" وبرادرش "محمّد" و"اسحاق کاتب" از بنی نوبخت، و"صاحب پوستین" وصاحب کیسه مهر کرده، واز همدان "محمّد بن کشمرد" و"جعفر بن حمدان" و"محمّد بن هارون بن عمران" واز دینور "حسن بن هارون" و"احمد" پسر برادر او و"ابوالحسن" واز اصفهان "ابن باذ شاله" واز صیمره "زیدان" واز قم "حسن بن نضر" و"محمّد بن محمّد" و"علی بن محمّد بن اسحاق" وپدرش و"حسن بن یعقوب" واز اهل ری "قاسم بن موسی" وپسر او و"ابومحمّد بن هارون" وصاحب سنگریزه و"علی بن محمّد" و"محمّد بن محمّد الکلینی" و"ابوجعفر رفوگر" واز قزوین "مرداس" و"علی بن احمد" واز قاین دو مرد واز شهر زور، پسر "خالویه" واز فارس "محروج" واز مرو، صاحب هزار دینار وصاحب مال ورقعه سفید و"ابوثابت" واز نیشابور "محمّد بن شعیب بن صالح" واز یمن "فضل بن یزید" و"حسن" پسر او و"جعفری" و"ابن اعجمی" و"شمشاطی" واز مصر، صاحب مولودین وصاحب مال، به مکه و"ابورجا" واز نصیبین "ابومحمّد بن وجنا" واز اهواز "حصینی"(313).
این است آنچه "ابوعبدالله" کوفی نقل کرده ومجلسی رحمه الله بعد از ذکر این جماعت می فرماید که: آنچه در کتب معجزات مذکورند زیاده از هفتاد نفر می شوند، وبعد از آن می گوید: خبری را که این عدد از جماعت مختلفه نقل کنند، البته به تواتر بالمعنی می شود وبالجمله این است اسامی این جماعت از وکلاء معروفین وغیر وکلاء.
وامّا وکلای معروف وسفرای مشهور - از قراری که ناقلین اخبار واساطین اخیار، مانند شیخ صدوق وشیخ کلینی وشیخ مفید وعلم الهدی وشیخ طوسی وغیرهم - از معتبرین قدمای شیعه - ومتأخّرین ایشان، بلکه جمعی از عامه ذکر نموده اند، ودر این هفتاد وچهار سال - تقریباً - که زمان غیبت صغری بوده اند ومرجع وملاذ ظاهری شیعه بوده اند وطایفه شیعه بر بابیت آن ها اقرار واعتراف داشته اند وکرامات وخوارق عادات کثیره از ایشان دیده اند، به طوری که قطع بر صدق وحقیقت آنها نموده اند وهر یک را به نص خاص منصوب می دانند - چهار نفر بوده اند.
اول ایشان، "عثمان بن سعید اسدی" بود که حضرت امام علی النقی (علیه السلام) وامام حسن عسکری (علیه السلام) نص بر امانت وعدالت او فرموده اند وبه شیعیان گفته بودند که: آن چه او گوید از ما گوید وحق باشد.
دوم ایشان، "ابوجعفر محمّد بن عثمان" بود که بعد از وفات پدر بزرگوارش به منصب سفارت سرافراز گردید. به نص حضرت عسکری (علیه السلام) وثاقت وامانت ودیانت او [ثابت می گردد] وبه نص پدرش، از جانب حضرت حجّت عجّل الله تعالی فرجه وبه علاوه توقیعات متعدده - که دلالت بر جلالت شأن ورفعت مکان او وسفارت ونیابت می نمود - به جهت خود او وطایفه شیعه از ناحیه مقدسه، بعد از وفات والد ماجدش بیرون آمد که از جمله آنها این بود که مجلسی وغیره روایت کرده اند ومضمون آن این است که:
«إِنَّا لِلَّهِ وإِنَّا إِلَیهِ راجِعُونَ»(314) تسلیم می کنیم امر خدا را وراضی شده ایم به قضای او، وپدر تو با سعادت زندگانی کرد، ومرد حمید وپسندیده ای بود، پس خدا او را بیامرزد وملحق نماید به موالی واولیاء او. زیرا که همیشه اهتمام داشت در امر ایشان، وطلب می نمود نزدیکی به ایشان را وتقرب می نمود به خدا وائمه هدی. خدا روی او را نورانی کند ولغزشهای او را عفو نماید، وحق تعالی ثواب تو را در مصیبت او عظیم کند وصبر نیکو کرامت فرماید. مصیبت او به تو وبه ما، هر دو رسیده است ومفارقت او، تو وما را نیز به وحشت انداخته.
پس خدا او را شاد گرداند در بازگشت او به آخرت، واز جمله کمال سعادت او آنست که حق تعالی او را مثل تو فرزندی عطا فرموده که جانشین او باشی بعد از او، وقائم مقام او باشی به امر او، وترحم نمائی بر او، ومن می گویم که الحمد لله نفوس راضیند به مکان تو وآنچه خدا در نزد تو مقرر گردانیده است. خدا تو را تقویت کند ویاری کند واعانت نماید وتوفیق دهد وحافظ وناصر و
معین تو باشد»(315).
وعلاوه بر خروج توقیعات رفیعه بر سفارت او، اجماع شیعه بر عدالت ودیانت او منعقد گردیده. چنانکه مجلسی(316) وغیر او نقل کرده اند وپیوسته شیعیان در امور خود به او رجوع می نمودند وکرامات وخوارق عادات به دست او جاری شده وکتابهایی، در فقه تصنیف نموده که مشتمل بر آنچه از حضرت عسکری (علیه السلام) وحضرت حجت (علیه السلام) ووالد ماجد خود شنیده است.
و"ابن بابویه" از او روایت کرده که گفت: «به خدا سوگند که صاحب الامر - عجّل الله تعالی فرجه - هر سال در موسم حج، در کعبه ومشعر حاضر می شود ومردم را می بیند ومی شناسد ومردم او را می بینند ونمی شناسند، واز او پرسیدند که: تو صاحب این امر را دیده ای؟ گفت: بلی! در این نزدیکی دیدم که به پرده های کعبه چسبیده بود، در مستجار ومی گفت: خدایا به وسیله من، انتقام بکش از دشمنان خود»(317).
مجلسی رحمه الله از "ابن بابویه" وشیخ طوسی ودیگران روایت کرده از "علی بن احمد دلال قمی" که گفت: «روزی به خدمت "محمّد بن عثمان" رفتم که بر او سلام کنم. دیدم که تخته در پیش خود گذاشته ونقاشی را نشانیده که آیات قرآنی را بر آن نقش می کند واسماء ائمه (علیهم السلام) را بر حواشی آن نقش می نماید.
گفتم: ای سید من، این تخته چیست؟ گفت: این را برای قبر خود می سازم که بر روی او مرا دفن کنند، یا بر پشت من در قبر بگذارند که مرا بر آن تکیه بدهند، وقبر خود را کنده ام وهر روز داخل قبر خود می شوم ویک جزء قرآن در آن می خوانم وبیرون می آیم وچون فلان روز از فلان ماه سال بشود، من از دنیا رحلت خواهم کرد وبا این تخته در آن قبر مدفون خواهم شد.
راوی گوید: چون از خدمت او بیرون آمدم، آن روزِ مخصوص را نوشتم وپیوسته منتظر آن بودم، تا آنکه در همان روز از همان ماه وهمان سالی که گفته بود به رحمت خدا واصل شد ودر همان قبر مدفون گردید»(318).
واز "ام کلثوم"، دختر او ودیگران نیز به همین طریق این را روایت کرده اند ونیز روایت کرده اند که در سال سیصد وچهار یا سیصد وپنج، او به رحمت ایزدی واصل شد(319).
سوم از جمله سفراء مرضیین، "شیخ جلیل ابوالقاسم حسین بن روح" بود که «چون نزدیک وفات "محمّد بن عثمان" شد، حضرت صاحب الامر - ارواحنا له الفدا - او را امر فرمود که: "ابوالقاسم حسین بن روح" را قائم مقام خود کند؛ با آنکه "جعفر بن محمّد بن متیل" نهایت اختصاص به "محمّد بن عثمان" داشت واکثر کارهای حضرت حجت (علیه السلام) را به او رجوع می نمود واکثر مردم را گمان آن بود که او را نایب ووصی خود خواهد نمود.
جعفر گفت که: من در وقت احتضار "محمّد بن عثمان" بر بالین او نشسته بودم وبا او سخن می گفتم وسؤالها می نمودم و"حسین بن روح" نزد پاهای او نشسته بود. پس محمّد متوجه من شد وگفت: حضرت حجت (علیه السلام) به من فرموده است که حسین را وصی خود کنم واو را نایب گردانم. پس من برخواستم ودست حسین بن روح را گرفتم واو را بر جای خود نشانیدم وخود رفتم ونزدیک پاهای او نشستم وبعد از آن، جعفر در خدمتگزاری حسین می گذرانید وبه خدمات او قیام داشت(320).
وبه علاوه این خبر، مجلسی وغیره از جماعت بسیار از محدثین شیعه روایت کرده اند که: «چون نزدیک وفات "محمّد بن عثمان" شد، اکابر شیعه را طلبید وبه همه گفت که: اگر مرا مرگ دریابد، امر نیابت وسفارت به "ابوالقاسم حسین بن روح نوبختی" است واز جانب ناحیه [(امام زمان (علیه السلام))] مأمور شده ام که او را نایب کنم. بعد از من، امور خود را به او رجوع کنید.
پس جمیع شیعه به او رجوع می نمودند وزیاده از بیست ویک سال امر سفارت با آن بزرگوار بود. مرجع وملاذ ظاهری شیعیان گردید وبه طوری تقیه می کرد که اکثر سنّیان او را از خود می دانستند ونهایت محبت به او داشتند، تا آنکه در ماه شعبانِ سیصد وبیست وشش به "ریاض جنان" ارتحال نمود. شکّر الله سعیه»(321).
چهارم از نواب، "شیخ جلیل علی بن محمّد سمری" بود که شیخ حسین بن روح به امر صاحبِ ناحیه او را وصی وقائم مقام خود نمود وبعد از وفات حسین بن روح امر سفارت ونیابت به او تعلق گرفت وشیعه به او رجوع نمودند ومدّت سه سال به این منصب جلیل سرافراز بود؛ تا آنکه به روایت ابن بابویه وشیخ طوسی وغیر ایشان، از "حسین بن احمد" که گفت:
«ما در بغداد بودیم در سالی که سمری به رحمت الهی واصل شد. چند روز قبل از وفات او به خدمتش رفتیم. توقیع شریف که از ناحیه مقدسه بود، بیرون آورد به این مضمون که:
بسم الله الرحمن الرحیم. علی بن محمّد سمری، خدا عظیم گرداند اجر برادران تو را در مصیبت تو! تا شش روز دیگر تو از دنیا مفارقت خواهی نمود. پس، کارهای خود را جمع کن وکسی را وصی وقائم مقام خود مگردان بعد از وفات خود؛ زیرا که غیبت تامّه واقع گردید وبعد از این ظاهر نمی شویم از برای احدی، مگر بعد از اذن حق تعالی، واین ظاهر شدن بعد از آن خواهد بود که مدّت غیبت بسیار به طول انجامد ودلها سنگین گردد وزمین از جور وستم پر شود وبعد از این، جمعی از شیعیان دعوای مشاهده خواهند کرد. هر که دعوی کند که مرا دیده - پیش از خروج سفیانی صدای آسمانی - او دروغگو وافتراکننده است. «ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم».
"حسن بن احمد" گفت که: ما وسایر حضار، این فرمان شریف را نسخه نموده، بیرون آمدیم وروز ششم به خدمت او رفتیم. او را محتضر دیدیم. کسی به او عرض نمود: وصی بعد از تو، که خواهد بود؟ آن بزرگوار در جواب فرمود: «للَّه أمر هو بالغه»؛ یعنی: خدا را امری است که آن به عمل خواهد آمد. مراد او غیبت کبری وانقطاع امر سفارت بود. این بگفت وبه عالم بقا ارتحال نمود»(322).
مؤلف گوید: آن روز - از قراری که "مجلسی" وغیره گفته اند - نیمه شعبان سال سیصد وبیست ونه بوده وبه روایت "مدینه المعاجز"(323) سیصد وبیست وهشت بوده، وآن سال را شیعیان به سال "تناثر نجوم" موسوم نموده اند؛ زیرا که در آن سال اکثر علما ومحدثینِ اخبار، به دیار باقی ارتحال نمودند. چنانکه از "احمد بن ابراهیم" روایت شده که: «ما با مشایخ شیعه رفتیم به خدمت "علی بن محمّد سمری". چون حاضر شدیم، او ابتدا گفت: خدا رحمت کند "علی بن حسین بن بابویه قمی" را که در این ساعت به رحمت الهی واصل شد. پس مشایخ، تاریخ آن روز را نوشته. بعد از آن، به هفده یا هیجده روز خبر رسید که در همان روز ودر همان ساعت وفات نموده»(324).
و"محمّد بن یعقوب کلینی ثقه الاسلام" در همین سال وفات کرده است.
وسابقاً مذکور شد که اگر چه ظاهر این توقیع، آن است که در زمان غیبت کبری رؤیت حضرت حجّت (علیه السلام) نشود ومدعی آن کاذب باشد، لکن مرادِ رؤیت، بر وجه وکالت وسفارت باشد؛ زیرا که کلام، در مقام آن است که فرمود: «بعد از این، وصی خود کسی را مگردان. به سبب آنکه غیبت تامه واقع گردید، وبعد از این ظاهر نمی شویم از برای احدی» یعنی کسی را نایب نمی کنیم، واین که فرموده که: «بعد از این، جمعی از شیعیان دعوای مشاهده خواهند کرد، افترا باشد» اشاره به کسانی باشد که دعوای "بابیت" کرده اند، چنانکه مذکور خواهد شد. زیرا که محض دعوای رؤیت - اگر چه کذب باشد - افترا نخواهد بود، مگر آنکه فعلی مانند استنابه یا قولی به او نسبت دهند که وقوع نداشته باشد ویا آنکه مراد، انکار دیدن ودر آن وقت شناختن می باشد؛ چنانکه مجلسی رحمه الله گفته. زیرا که جماعتی از ثقات روایت کرده اند که آن حضرت را در غیبت کبری دیده اند، ووجه اول بهتر است. زیرا که جماعتِ ثقات دیده اند وشناخته اند؛ چنانکه مذکور خواهد شد.
وبالجمله، این چهار نفر از سفراء، معروف ومشهور بوده اند وهر یک از ایشان را کارکنان ومقربان دیگر بوده که بعض امور را به آنها رجوع می نموده اند. از آن جمله، از "جعفر بن احمد بن متیل قمی" روایت شده که "در بغداد ده نفر بوده اند که از جانب "محمّد بن عثمان ابوجعفر عمری" پاره ای تصرفات می کرده اند که از جمله ایشان یکی "ابوالقاسم حسین بن روح" بوده وتقرّب همه ایشان به ابوجعفر بیشتر از او بوده، خصوص خود "جعفر بن احمد متیل"، که بسیاری از کارها به او رجوع می شده، به طوری که شیعه را گمان آن بوده که امر سفارت به او راجع خواهد شد، تا آنکه امر را به حسین بن روح رجوع نمود، وهمچنین در بلاد دیگر هم کسانی بوده اند که از جانب وکلاء وصاحب ناحیه، وکیل بوده اند وتصرف در امور می نمودند(325). چنانکه شیخ طوسی در کتاب غیبت گفته که در زمان سفرای پسندیده، پاره ای ثقات ومعتمدین بودند که توقیعات از سفراء به ایشان می رسید.
از جمله ایشان "ابوالحسین محمّد بن جعفر اسدی" بوده که در شهر "ری" بوده وشیخ مذکور به سند خود از "صالح بن ابی صالح" روایت کرده که "در سال دویست ونود هجرت بعضی از مردم خواهش نمودند که مال امام (علیه السلام) را از آنها قبض نمایم. ابا نمودم؛ لکن به جهت ندانستن رأی آن حضرت در این باب، عریضه به آن جناب نوشتم. جواب درآمد که در شهر ری "محمّد بن جعفر عربی" هست، اموال را به او بدهند که او از جمله ثقات ومعتمدین ما می باشد»(326).
وروایت دیگر در مدح اسدی وخروج بعضی توقیعات مشتمله بر اخبار از مغیبات، وقبض اموال وارد شده است ووفات او در ماه ربیع الاخر سال سیصد ودوازدهم واقع شده. رفع الله مقامه(327).
واز جمله ایشان، "حاجز وشاء" است که شیخ کلینی از "احمد بن یوسف شاشی" روایت کرده که "محمّد بن حسن کاتب مروزی" به من گفت که: دویست دینار به نزد "حاجز وشاء" فرستادیم. در این باب عریضه ای هم به حضرت غریم (علیه السلام) نوشتیم. جواب رسید که: دویست دینار به ما رسید ودر ذمه تو هزار دینار داشتیم. دویست دینار از آن را به نزد حاجز فرستادی. اگر بعد از این خواسته باشی که با کسی معامله نمایی - یعنی مال ما را به او تسلیم کنی - به "ابوالحسن اسدی" که در شهر ری می باشد، بده.
راوی گوید: دو روز یا سه روز بعد از آن، خبر وفات حاجز رسید. این خبر را به "محمّد بن حسن کاتب" گفتم. غمگین شد. گفتم: اندیشه مدار که در توقیع تو دو دلیل باشد. یکی خبر دادن تو به اینکه مقدار آن مال که در نزد تو می باشد هزار دینار است؛ دوم آنکه مأموری به معامله با ابوالحسین اسدی. زیرا که آن حضرت وفات حاجز را چون دانسته بود، تو را مأمور به معامله با ابوالحسین اسدی کرد»(328).
مؤلف گوید: این خبر دلالت بر سفارت وکالت هر دو نفر، یعنی حاجز وابوالحسین دارد، چنانکه راوی فهمیده.
واز جمله ایشان، "احمد بن اسحاق اشعری" و"ابراهیم بن محمّد همدانی" و"احمد بن حمزه بن الیسع" می باشند که از "محمّد رازی" روایت شده که او گفت که: «من در قریه عسکر بودم. ناگاه فرستاده ای از جانب آن مرد - یعنی صاحب (علیه السلام) - درآمد وگفت: "احمد بن اسحاق اشعری" و"ابراهیم بن محمّد همدانی" و"احمد بن حمزه بن یسع" ثقه اند(329).
وروایات دیگر در باب "احمد بن اسحاق" وغیره مذکور خواهد شد، ان شاء الله.
واز جمله ایشان، زن امام علی النقی (علیه السلام) - که مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) وجدّه حضرت حجّت باشد - می باشد. زیرا که شیخ صدوق در کتاب اکمال الدین به سند خود از "احمد بن ابراهیم" روایت کرده که "در سال دویست وشصت ودوم به نزد حکیمه - دختر امام محمّد تقی (علیه السلام) وخواهر امام علی النقی (علیه السلام) - رفتم واز پس پرده با وی سخن گفتم واز دین وطریقه او پرسیدم. اسماء امامان را یک یک ذکر نمود واقرار به امامت شان کرد. بعد از آن گفت که: یکی از ائمه من "حجت بن الحسن بن علی" ونام او را ذکر نمود.
گفتم: فدای تو شوم! "حجت بن الحسن" را دیده ای که به من خبر می دهی یا آنکه اسم او را شنیده ای؟ گفت که: از امام حسن عسکری (علیه السلام) در خصوص حجت (علیه السلام)، مکتوبی به مادرِ او نوشته بود. وقتی که مکتوب را دیدم از مادرش پرسیدم: آن مولود که بود؟ گفت: پنهان است. چون این سخن را از حکیمه شنیدم به او گفتم که: با پنهانی او، شیعه به کی رجوع نمایند در ضروریات خود ومشکلات ورفع مشکلات؟ گفت که: جده حجت (علیه السلام) - مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) - حاجات را برآورد ومشکلات را حل نماید. گفتم که: امام حسن عسکری (علیه السلام) به کی متابعت نمود در اینکه وصی خود را زن نمود وشیعیان خود را به زن راجع فرمود؟
گفت: متابعت جدش حسین بن علی (علیهما السلام) کرد که در ظاهر به خواهر خود زینب، دختر امیرالمؤمنین (علیه السلام) وصیت نمود، که آن چنان بود که علوم ومسائل از زین العابدین (علیه السلام) بروز می نمود در واقع، ودر ظاهر منتسب به زینب بود به جهت پنهان داشتن امر زین العابدین (علیه السلام)، وچنین است حال مادر امام حسن عسکری (علیه السلام) نسبت به قائم (علیه السلام). بعد از آن گفت که: شما اصحاب اخبار هستی، آیا به شما روایت نشده اینکه میراث امام نهمین، از اولاد حسین بن علی (علیه السلام)، زنده قسمت می شود؟»(330).
ومثل این روایت را از محمد بن جعفر اسدی، شیخ صدوق وشیخ کلینی هر دو روایت کرده اند(331). واز جمله ایشان، "حکیمه" مذکوره، عمّه حضرت حجت می باشد. چنانکه در باب ولادت، جلالت وحضور آن در امر ولادت ونحو آن گذشت.
واز جمله ایشان، "قاسم بن العلاء" بود که مدتی کور شد وبه اعجاز حضرت حجت (علیه السلام) بینا گردید وآن حضرت خبر وفات او را به او نوشت وکفن برای او فرستاد در ولایت آذربایجان(332). واز جمله ایشان، "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" است. زیرا از کتاب "خرایج"، از او روایت شده که بعد از وفات عسکری (علیه السلام) شک نمودم که بعد از او امام کی باشد، ودر نزد پدرم مال بسیار جمع شده بود. همه را به کشتی گذاشته ورفت. من هم به مشایعت او، با او روانه شدم. ناگاه او را تب عارض شد. به من گفت: مرا برگردان که زمان مرگ در رسید ودر باب این مال طریق تقوی پیش گیر. پس، در رسانیدن آن مال به امام (علیه السلام) وصیت نموده، وفات کرد.
با خود گفتم: اگر این امر، حق نبود پدرم در این باب وصیت نمی نمود. لابد [= ناچار] آن مال را به عراق می برم وکسی را بر آن مطلع نمی کنم تا آنکه دلیل وشاهد بر من ظاهر شود، آن گاه تسلیم کنم والّا به فقراء قِسمت نمایم. پس اموال را به بغداد حمل ونقل نمودم وخانه در کنار شط کرایه کرده آنها را در آنجا گذاشتم وچند روزی در آنجا بودم. ناگاه رسولی آمده رقعه ای به من داد به این مضمون که: یا محمّد! در نزد تو مالی باشد چنان وچنان. همه آنچه در نزد من بود، در آن رقعه ذکر نموده بود. تمام آن مال را به رسول تسلیم نمودم وچند روز در آنجا ماندم، به طوری که سر بالا نکردم یعنی به کاری مشغول نشدم واندوهگین بودم.
ناگاه توقیعی رسید به این مضمون که: تو را در جای پدرت گذاشتم. پس لازم باشد که خدا را شکر نمائی»(333).
مؤلف گوید: این خبر دلالت بر وکالت پدر وپسر، هر دو دارد.
واز جمله ایشان، "ابوهاشم داود بن قاسم جعفری" و"محمّد بن علی بن بلال" و"عمر اهوازی" و"ابومحمّد وجنائی" وغیر اینها بود، چنان که اجمالا گذشت وشاید ذکر بعضی، در مطاوی کلمات وذکر معجزات بیاید، ان شاء الله(334).
تتمیم: «مجلسی رحمه الله در کتاب بحار بعد از ذکر این جماعت، از کتاب "اعلام الوری" نقل می کند که او گفته: از اموری که دلالت بر صحت امامت حضرت حجت (علیه السلام) دارد آن است که در باب غیبت او، قبل از ولادت اخباری وارد شده که با قطع نظر از تواتر آنها واقتران به قراین صدق، مطابق با اموری شده که بعد از آن واقع گردیده، با وجود آنکه ورود آن اخبار دالّه بر غیبت آن بزرگوار، قبل از زمان جدّ وپدرش بوده. به طوری که بعض طوایف شیعه غیر اثنی عشریه مثل "کیسانیه" و"ناووسیه" و"واقفیه" که در اعصار متقدمه بوده اند، به [وسیله آن اخبار بر مذاهب باطله خود تمسک نموده اند، وآن اخبار را محدثین شیعه - که در زمان حضرت باقر وصادق (علیهما السلام) بوده اند - در کتب خود ضبط کرده اند واز پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وامیرالمؤمنین (علیه السلام) وائمه طاهرین (علیه السلام) - واحد بعد واحد - روایت نموده اند.
مانند "حسن بن محبوب" که از ثقات رواه بوده وتقریباً صد سال پیش از زمان غیبت بوده ودر کتاب "مشیخه" خود، که از کتب مشهوره شیعه می باشد، بسیاری از اخبار غیبت را ذکر نموده است.
مثل آنکه از "ابراهیم خارقی"(335)، از ابی بصیر، از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده که عرض کردم: حضرت باقر (علیه السلام) می فرمود که: قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) را دو غیبت باشد؛ یکی طویل ودیگری قصیر. آن حضرت فرمود: آری ای ابا بصیر! یکی از آن دو غیبت، طولانی تر است از دیگری. بعد از آن فرمود که: صاحب این امر ظهور نمی کند تا وقتی که پسر فلان، در مسند خلافت بنشیند وحلقه جمعیت شیعیان تنگ شود وسفیانی خروج کند وبلا شدید گردد ومرگ وقتل، مردم را فرو گیرد واز کشته شدن، به حرم خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) پناه برند. پس ببینید که این دو غیبت چگونه مطابق اخبار واقع گردید. زیرا غیبت کوتاه همان بود که سفرای آن حضرت موجود بودند ونسبت به ناحیه آن جناب، به منزله ابواب بودند در غایت اشتهار واعتبار، که در میان طایفه شیعه مشهور ومعروف بودند. به طوری که قائلین به امامت امام حسن عسکری (علیه السلام) در حقّ آنها اختلاف ننمودند»(336). ومعلوم است که موافقت این نوع اخبار - بسیار وارده، پیش از وقوع واقعه - با اصل واقعه، بر وجه دروغ واز باب بخت واتفاق از طریق عادت، ممتنع ومحال است.
مؤلف گوید: در اوایل کتاب، در مقام اثبات وجود آن بزرگوار به این وجه، بر وجه اجمال اشاره شد، والحق دلیلی است وافی، وبرهانی است کافی، وچگونه می شود که جمعی کثیر وجمعی غفیر پیش از وقوع واقع، اِخبار به وقوع آن نمایند با ذکر جمیع جزئیات ومشخصات واقعه؟ از جمله پدر ومادر وزمان ولادت ومکان ولادت وکیفیت آن ونام مولود وشمایل واوصاف او وحالاتِ وارده بر او وهمه آنچه شنیده وخواهی شنید، وهمه آن اخبارات را در کتب خود ضبط نمایند ونسبت به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وهر یک از ائمه (علیهم السلام) دهند وآن کتب را یداً بید حفظ کنند وجمیع جزئیات آن واقعه را، واین اخبار را کاذب دانند وموافقت با وقوع این واقعه را به بخت واتفاق نسبت دهند! «فَذَرْهُمْ حتّی یلاقُوا یومَهُمُ الَّذی فیهِ یصْعَقُونَ»(337).
فصل سوم: در ذکر معجزاتی که از آن بزرگوار(علیه السلام) به دست سفراء مشاهده شده
در ذکر معجزاتی که از حضرت حجّت به دست بعضی از سفراء جاری، واز خود آن بزرگوار مشاهده شده؛ به علاوه آنکه در مقام ذکر سفراء مذکور شد واین معجزات، زیاده بر اثبات امامت آن بزرگوار، دلالت بر وکالت وسفارت سفرا هم می نماید وآن بسیار است واینجا اختصار بر بعض آنها خواهد شد.
معجزه اول:
معجزه ای است که "ابن بابویه" از "ابوعلی بغدادی" روایت کرده که گفت: «من در بخارا بودم. "ابن جاوشیر" ده شمش طلا به من داد که در بغداد به "حسین بن روح" بدهم. در راه یک شمش آنها مفقود شد. من یک شمش به وزن آن خریدم وبه آنها ضم کرده، به نزد حسین بردم. چون آنها را گشودم، از میان آنها اشاره کرده به آن شمشی که خریده بودم وگفت: بردار آن شمشی را که به عوض گم شده خریده ای؛ زیرا که گمشده به ما رسید، ودست دراز کرده شمش گم شده را به من نمود ومن آن را شناختم»(338).
معجزه دوم:
آنکه از "ابوعلی" نیز روایت کرده که گفت: «زنی را در بغداد دیدم که می پرسید وکیل حضرت صاحب (علیه السلام) کیست؟ یکی از شیعیان، او را به "حسین بن روح" دلالت نمود وآن زن نزد حسین آمده پرسید: بگو که من چه چیز آورده ام تا آن را تسلیم نمایم؟ حسین گفت: آن چیزی را که آورده ای ببر به دجله بینداز تا بگویم که چه چیز آورده ای.
آن زن برفت وآنچه آورده بود به دجله انداخته، برگشت به نزد حسین. چون داخل شد، حسین به خادم گفت: حقّه را بیاور. چون خادم حقّه را آورد، حسین به آن زن گفت: این حقّه است که آورده بودی ودر دجله انداختی. در این حقه یک زوج، دست برنج طلا است، ویک حلقه بزرگ است که در آن دو دانه منصوب است، ودو حلقه کوچه که دانه ای دارد، ودو انگشتر که نگین یکی عقیق ودیگری فیروزه باشد. چون آن زن این کلمات را شنید بی هوش گردید»(339).
معجزه سوم:
آنکه "قطب راوندی" در کتاب "خرایج" از "ابی الحسن مسترق" روایت کرده که گفت: «روزی در مجلس "حسن بن عبدالله بن حمدان ناصر الدوله" بودم. در آنجا سخن ناحیه حضرت صاحب (علیه السلام) وغیبت او مذکور شد. من به آن سخنان استهزاء نمودم. ناگاه عمویم حسین، داخل آن مجلس شد وکلام مرا شنید. گفت: ای فرزند، من نیز این اعتقاد تو را داشتم در این باب؛ تا آنکه حکومتِ شهر قم را به من دادند در وقتی که اهل قم بر خلیفه عاصی بودند وهر حاکمی که می رفت او را می کشتند واطاعت نمی کردند. پس لشکری به من دادند ومرا به سوی قم فرستادند. چون به ناحیه "طرز" رسیدم، به شکار رفتم. ناگاه شکاری از پیش من بدر رفت. من از عقب آن تاختم واز لشکر بسیار دور افتاده به نهری رسیدم واز میان آن روان شدم وهر قدر بیشتر می رفتم وسعت نهر زیادتر می شد. ناگاه سواری پیدا شد.
بر اسب اشهبی سوار وعمامه خزِ سبزی بر سر داشت وبه غیر چشمهایش در زیر آن نمی نمود ودو موزه سرخ برپا داشت. متوجه من شده گفت: ای حسین! - ومرا امیر نگفت وبه کنیت هم نخواند. بلکه از روی تحقیر نام مرا برد - من گفتم: بلی. گفت: چرا تو ناحیه ما را عیب می کنی وسبُک می شماری؟ وچرا خمس مالت را به اصحاب ونواب ما نمی دهی؟ ومن مرد صاحب وقار وشجاعی بودم که از هیچ چیز نمی ترسیدم.
از سخن او بلرزیدم وترسیدم وگفتم: می کنم ای سید من آنچه فرمودی. گفت: هر گاه برسی به آن موضعی که متوجه آن شده ای وبه آسانی وبدون مشقّتِ قتال وجدال، داخل شهر شوی وکسب کنی آنچه کسب کنی، خمس آن را به اهلش برسان. گفتم: شنیدم واطاعت می کنم. گفت: برو با رشد وصلاح، وعنان اسب خود را برگردانید وروانه شد واز نظر من غایب گردید وندانستم به کجا رفت.
پس از طرف راست وچپ او را طلب کردم ونیافتم. ترس ورعب من زیاد شد وبرگشتم به سوی لشکر خود، واین واقعه را به کسی نقل نکردم واز خاطر فراموش نمودم. وچون به شهر قم رسیدم، گمان نمودم که با من محاربه کنند. اهل قم به استقبال من بیرون آمدند وگفتند: آنان که به سوی ما آمدند، چون با ما مخالف در مذهب بودند به آنها محاربه می کردیم، وچون [تو] از مائی ودر مذهب موافق هستی با تو محاربه نکنیم. داخل شهر شو وتدبیر امرِ شرع به هر نوع دانی، بکن.
من داخل شده مدتی ماندم واموالی بسیار، زیاده بر آنکه توقع داشتم به دست آوردم. تا آنکه امرای خلیفه بر من به جهت کثرت اموال حسد بردند ومرا نزد خلیفه مذمّت نمودند ومعزول شدم وبرگشتم به بغداد.
اول به نزد خلیفه رفتم بر او سلام کرده. بعد به خانه خود نزول نمودم ومردم به دیدن من می آمدند. ناگاه "محمّد بن عثمان عمری" بر من وارد شده، از اهل مجلس گذشته، آمد بر روی مسند من بنشست وبر پشتی من تکیه نمود. مرا این عمل ناپسند آمده. مکرر مردم می آمدند ومی رفتند واز جای خود حرکت نمی کرد وآن به آن، خشمِ من بر او زیاد می شد تا آنکه مجلس منقضی شده نزدیک من آمد وگفت: میان من وتو سِرّی باشد، بشنو. گفتم: بگو. گفت: صاحب اسبِ اشهب ونهر می گوید که: ما به وعده خود وفا کردیم. تو هم وفا کن. چون این شنیدم، گفتم: می شنوم واطاعت می کنم وبه جان منّت دارم. پس برخواستم ودست او را گرفته با خود به اندرون برده، درِ خزینه ها را گشودم وخمس تمام را تسلیم نموده وپاره ای اموال را که من فراموش کرده بودم، او به یاد من آورده خمس آن را جدا نمودم وبعد از آن، من در امر حضرت صاحب (علیه السلام) شک نکردم.
پس، "حسن ناصر الدوله" گفت که: من نیز چون این واقعه را از عمم [= عمویم] شنیدم، شک از دلم برفت ویقین به حقیقت امر حضرت صاحب الامر(علیه السلام) نمودم»(340).
معجزه چهارم:
شیخ طوسی ودیگران روایت کرده اند که: «علی بن بابویه عریضه ای به خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نوشته وبه حسین بن روح داده. در آن عریضه، خواهشِ دعا از آن حضرت کرده بود که خداوند فرزندی به او عطا کند. توقیع رفیع بیرون آمد که: دعا کردیم از برای تو وخدا تو را در این زودی دو فرزند نیکوکار کرامت فرماید.
پس در آن زودی، از کنیزان به جهت او دو فرزند شد. یکی "محمّد" که معروف به شیخ صدوق وصاحب تصانیف بسیار که از جمله آنها کتاب "من لا یحضره الفقیه" می باشد ودیگری "حسین" که بسیاری از فضلا ومحدثین از نسل او به وجود آمدند، وشیخ صدوق مکرر فخر می نمود که: «ولدت بدعاء صاحب الامر (علیه السلام)»؛ یعنی: من به دعای "قائم" متولد شده ام» واستادان، او را تحسین می کردند ومی گفتند: سزاوار است کسی که به دعای صاحب الامر (علیه السلام) متولد شده، چنین باشد که اوست»(341).
معجزه پنجم:
سید بحرینی در "مدینه المعاجز" روایت کرده از "حسن بن عبدالحمید" که گفت: «در باب "حاجز بن یزید" که از وکلاء ناحیه بود، مرا شکی عارض شد. پس، از مال امام (علیه السلام) نزد من چیزی جمع شد، با خود برداشته به عسکر رفتم. ناگاه توقیعی به جانب من بیرون آمد که: در امر ما شکی نیست ودر کسانی هم که به امر ما قائم می باشند، شکی نیست. آنچه که با خود داری به "حاجز بن یزید" تسلیم کن»(342).
معجزه ششم:
در کتاب مذکور روایت کرده از شیخ کلینی، از "علی بن محمّد بن شاذان نیشابوری" که گفت: «جمع شد نزد من از مال ناحیه، پانصد درهم الا بیست درهم، ومن خوش نداشتم که آن مبلغ را ناقص روانه نمایم. لهذا از مال خود بیست درهم به آن افزوده، روانه نزد اسدی(343) وکیل ناحیه نمودم وکیفیت زیاده را به او ننوشتم. جواب آمد که: پانصد درهم که بیست درهم آن از مال خودت بود، به ما واصل شد»(344).
معجزه هفتم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده از حسین بن حسن علوی که شخصی از ندماء "عبیدالله بن سلیمان" وزیرِ خلیفه، به او رسانید که کسی می باشد که اموال را از اطراف برای او می آوردند وآن کس، وکلایی به جهت قبض آن اموال مقرر داشته که قبض می نمایند وبه او می رسانند. وزیر اراده آن نمود که وکلاء را بگیرد. خلیفه گفت: خود آن مرد را باید به دست آورد. وزیر گفت که: بر آن، دست نتوان یافت. صلاح آنکه در پنهانی اشخاصی نزد وکلاء روانه شوند که ما را مالی است که به جهت آن شخص آورده ایم، هر یک از وکلاء که قبض آن مال نمایند، او را گرفته تا به آن واسطه به آن شخص ظفر یابیم.
مقارن این حال، به وکلاء فرمان رسید از صاحب ناحیه، که کسی قبض مالی ننماید ووکلاء انکار وکالت نمایند. پس بعض [= یکی از] جاسوسانِ وزیر، نزد "محمّد بن احمد" وکیل آمده با او خلوت کرده اظهار نمود که: مرا از صاحب ناحیه مالی باشد ومی خواهم آن را قبض نمایی.
محمّد به او گفت: غلط ومشتبه به تو شده. دراین باب مرا خبری نیست واز کسی وکالت ندارم. آن مرد از در ملایمت وملاطفت وخشوع درآمده، اصرار نمود ومحمّد در این باب تجاهل وانکار کرد وهمچنین هر یک از جاسوسان، به هر یک از وکلاء ابرام واصرار نموده ومأیوس برگردیدند وگفتند: چنین امر نباشد واگر باشد، کسی بر آن مطلع نگردد»(345).
معجزه هشتم:
آنکه در فصل دوم از باب اول گذشت به روایت شیخ صدوق از "محمّد بن عبدالله الطهوی"، از "حکیمه"، که حکیمه گوید: «او را اِخبار نمود به آنکه او را حضرت حجت (علیه السلام) اِخبار نموده از آنکه او بیاید به فلان سبب، وفلان سؤال نماید وجواب فلان باشد»(346).
معجزه نهم:
در همان کتاب از همان جناب، از "علی بن محمّد" روایت کرده که «از جانب ناحیه به سوی وکلاء فرمانی بیرون آمد که در آن منع شده [بود] از زیارت قبر کاظمین وقبر امام حسین (علیهم السلام). بعد از چند روز خلیفه حکم نمود که هر کس به زیارت این دو مشهد برود، او را گرفته عقوبت نمایند؛ ودانسته شد که منع آن جناب از این باب، مراعات حال شیعیان خود [را] فرموده اند»(347).
معجزه دهم:
در همان کتاب روایت کرده از "ابوجعفر محمّد بن جریر الطبری" که "احمد بن اسحاق اشعری" شیخ صدوق، وکیل حضرت عسکری (علیه السلام) بود وبعد از وفات آن بزرگوار، توقیعات در باب وکالت او از صاحب ناحیه بیرون آمده، قائم به امر سفارت گردید واموال از سایر جهات به سوی او روانه شد. [اموال را] با خود برده، تسلیم نموده [و] در باب برگردیدن به قم استیذان نموده. اذن مراجعت بیرون آمد. با اِخبار به آنکه به قم نمی رسی. بلکه در اثناء راه ناخوش شده وفات خواهی کرد(348).
ودر خبری دیگر وارد شده، گفت: «توقیع نمود. جواب آمد که: در وقت حاجت، به تو خواهد رسید. پس در منزل "حلوان" مریض شده، وفات کرد ودر آنجا مدفون شد وهمراهان او "کافورِ خادم" را دیده بودند در آن منزل، که ایشان را به وفات احمد خبر داده، تعزیت گفته ودانسته شد به جهت او، از مولای خود حسب الوعده کفن آورده بود»(349).
معجزه یازدهم:
در همان کتاب از "ابوجعفر" مذکور روایت کرده از "ابی العباس احمد دینوری" که گفت: «از اردبیل به دینور رفته، اراده حج کردم؛ یک سال یا دو سال بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، واز آنجا اراده حج نموده ومردم در باب وصی آن حضرت در حیرت بودند. پس اهل دینور مردم را بشارت دادند در امر من، وشیعیان نزد من اجتماع نمودند وگفتند: در نزد ما شش هزار دینار مال امام (علیه السلام) جمع شده وخواهش آن داریم که با خود ببری وبه امام (علیه السلام) برسانی. من گفتم که: همه می دانید که مردم در حیرتند ومن هم در این وقت، باب آن جناب را نمی شناسم.
گفتند: ما به تو وثوق واطمینان داریم وبه غیر از تسلیم به تو، چاره ای نداریم. تو هم در باب تسلیم هر چه تکلیف خود دانی، چنان کن.
لا علاج قبول نموده. از یک یک، کیسه کیسه قبض کرده، با خود برداشته بیرون آمده، وارد "قرمیسین" که "احمد بن حسن" در آنجا بود، شدم. چون احمد مرا دید، مسرور گردید. او هم هزار دینار با ساروقی مهر کرده از لباس - که ندانستم در او چه آورده - به من داد که این را هم با خود بردار وبدون حجت ودلیل به کسی مده. آنها را هم لابد [= ناچار] قبول کردم. تا آنکه وارد بغداد شده از ابواب ناحیه پرسیدم. گفتند: "باقطانی" و"اسحاق احمر" و"ابی جعفر عمری"، هر یک دعوی بابیت می نمایند.
من در اول امر به دیدن "باقطانی" رفته، او را شیخی بزرگ با مریدهای ظاهری دیدم، با اسب عربی وغلامان بسیار. پس داخل شده بر او سلام کرده. بامن رسوم آداب رعایت نمود واز قدوم من مسرور گردید ودر نزد او ماندم تاآنکه خلوت شد ومردم برفتند. پس از حاجت من پرسید. به او گفتم: مردی هستم از اهل دینور واراده حج دارم. مالی با خود دارم که باید به باب ناحیه برسانم. به من گفت: بیاور بده. گفتم: حجت ودلیل می خواهم. گفت: برو وفردا بیا تا آنکه به تو بنمایم. رفتم وفردا، بلکه پس فردا هم رفتم وحجتی ندیدم.
بعد از آن به دیدن "اسحاق احمر" رفتم. اوضاع وغلامان وجماعت او را زیاده از اول دیدم وبا او گفتم، وشنیدم آنچه با اول واقع شد.
پس به جانب "ابوجعفر عمری" رفتم. او را یافتم شیخی متواضع. لباسی سفید پوشیده، بر نمدی نشسته، در خانه کوچکی خزیده. نه غلامی ونه اسبی ونه مریدی، مانند آن دو نفر! پس بر او سلام نمودم. جوابم رد نمود وبا من بشاشت کرد واز حاجتم پرسید. گفتم: از اهل جبل می باشم وبا خود مالی دارم ومی خواهم به اهلش برسانم. گفت: اگر خواهی که آن را به محل خود برسانی باید به "سُرَّ مَنْ رَای ببری وچون این شنیدم، از نزد او برخواسته به منزل آمده، روانه "سُرَّ مَنْ رَأی گردیدم.
بعد از ورود، از "داود بن الرضا" پرسیدم وخود را به آنجا رسانیده از دربان، در بابِ وکیل جویا شدم. گفت: او در خانه مشغول است وعنقریب بیرون آید. درِ باب اندکی منتظر او شدم تا آنکه بیرون آمد. بر او سلام کردم. بعد از جواب دست مرا گرفته به اندرون خانه داخل شد واز حال وحاجتم پرسید. حالات باز گفتم وگفتم: این مال که با خود دارم باید به حجّت ودلیل به صاحبش برسانم. گفت: چنین باشد. لکن حال غذا خورده، قدری استراحت کن تا آنکه از تعب [= سختی] راه آسوده شوی که وقت نماز اول نزدیک باشد. چون برسد، کار تو برآورم.
پس غذا خورده خوابیدم ووقت نماز برخواستم نماز کرده، به جانب شریعه روانه شده غسل کرده مراجعت به خانه وکیل نمودم. توقف کرده تا آنکه رُبعی از شب بگذشت. پس وکیل آمده با خود نوشته ای آورد به این مضمون:
بسم الله الرحمن الرحیم. محمّد دینوری وفا به امر خود [نمود]، به [وسیله] مبلغ شانزده هزار دینار در کیسه فلان وکیسه فلان وکیسه فلان، مال فلان بن فلان بن المراغی، وهمچنین تا آنکه شمرده بود جمیع کیسه ها وآنچه در هر یک از آنها ونام صاحب هر یک را به اسم ولقب وبلد او. بعد از آن ذکر کرده بود که بیاورد آنچه را که در "قرمیسین" از "احمد بن حسن" به او رسیده از کیسه، که در آن هزار دینار بود وساروقی که در آن جامه ای بود به فلان صفت، وجامه ای به فلان رنگ وهمچنین تا آخر جامه ها واوصاف آنها. بعد از آن، امر شده به آنکه تمام آنها [را] به "ابوجعفر عمری" رسانیده، حسب الامر او معمول دارم.
چون این دیدم، شکر خداوند نمودم. به جهت آنکه شک از دلم زایل نمود وبه امام ومولایم هدایت فرمود. به منزل آمده به زودی به بغداد مراجعت کرده خدمت "ابوجعفر عمری" رسیدم. چون مرا دید، به من گفت: هنوز نرفته ای؟ گفتم: ای سید من! رفتم وبرگردیدم، ودر اثناء سخن بودیم که فرمانی به ابوجعفر رسید که در آن نوشته بود مانند نوشته من، که در آن ذکر تفصیل اموال شده وامر فرموده بود که جمیع آنها را "عمری" به "ابوجعفر محمّد بن احمد بن جعفر قطان قمی" تسلیم نماید.
چون عمری آن فرمان را بخواند، برخواسته لباس خود پوشیده به من فرمود که: بردار این اموال را که نزد قطان برده تسلیم نمایی. اموال را حمل کرده به قطان رسانیده.
پس به عزم حج بیرون رفته. بعد از اداء مناسک به دینور مراجعت نموده. مردم بلد جمع شده فرمان وکیل را بر ایشان خواندم. پس صاحب بعض کیسه ها ذکر نام خود را در آن نامه دید. از غایت سرور افتاده بی هوش شد. بر او اجتماع نموده او را به خود آوردیم. پس به سجده شکر بیفتاد. پس از آنکه سر برداشت گفت: حمد می کنم خداوند را که ما را هدایت فرمود والان دانستیم که روی زمین از حجّت خدا خالی نخواهد بود. بدانید که آن کیسه را خدا به من عطا فرمود وکسی بر آن مطلع نشده بود غیر از خدا.
راوی گوید: پس، از دینور بیرون آمد وبعد از مدتی "ابوالحسن اورانی احمد بن الحسن" را ملاقات کردم واو را از واقعه خبر دادم وآن قبض را به او نمودم.
گفت: سبحان الله! شک نکنم در چیزی، شکّی نیست در اینکه خدا زمین را از حجّت خالی نگذارد. بدان که وقتی جنگ کرد "اذکوتکین" با "یزید بن عبدالله" به سهرورد، وظفر یافت به بلاد او وبه دست آورد خزاین او را، مردی به نزد من آمد وگفت که: "یزید بن عبدالله" فلان اسب وفلان شمشیر را به جهت صاحب ناحیه مقرر داشته است.
من چون این شنیدم، خزاین "یزید بن عبدالله" را دفعه دفعه به سوی "اذکوتکین" نقل نمودم ودر باب اسب وشمشیر مماطله [= درنگ] کردم. تا آنکه در خزاین چیز دیگر باقی نماند وعزم داشتم که اسب وشمشیر را به جهت مولای خود نگهدارم. تا آنکه مطالبت "اذکوتکین" در این باب شدید شد ومتمکن از مدافعه او نشدم. لابد [= ناچار] در عوض اسب وشمشیر، بر خود هزار دینار قرار داده واسب وشمشیر را تسلیم "اذکوتکین" کرده وهزار دینار را از مال خود وزن وتعیین کرده به خزینه دار خود دفع کرده. به او گفتم که: این دینارها را در مکان مأمونی ضبط کن واگر محتاج شوم بیرون نیاور که مبادا خرج شود.
پس از آن وقت، زمانی گذشت تا آنکه یک روز در شهر ری در مجلس خود نشسته، تدبیر امور می نمودم. ناگاه "ابوالحسن
اسدی" بر من داخل شد، واز عادت او آن بود که گاه گاه نزد من می آمد وکارهای او را برمی آوردم. این دفعه نشستن خود را طول داد. از حاجت او پرسیدم. گفت: اظهار مکن حاجت را، مکانی خلوت در کار است [= اظهار حاجت نکنم مگر در مکانی خلوت. خازن را گفتم: در خزینه، مکان خلوت معین کند. پس با او داخل خزانه شدم. ناگاه از برای من، از جانب ناحیه رقعه کوچکی بیرون آورد که در او نوشته بود به این مضمون که: ای احمد بن الحسن! آن هزار دینار که از مال ما از بابت قیمت اسب وشمشیر در نزد تو می باشد، تسلیم اسدی کن.
چون آن بدیدم، به سجده افتادم. به شکر این نعمت که خداوند بر من منّت گذاشته به مولای خود حضرت خلیفه الله هدایت فرمود. زیرا بر این امر، غیر از خدا ومن کسی دیگر اطلاع نداشت. پس سه هزار دینار دیگر، به شکرانه این نعمت افزوده، تسلیم او نمودم»(350).
مؤلف گوید: این روایت مشتمل بر ذکر سه معجزه باشد که یکی به دست عمر جاری شده، ودیگری به دست آن وکیل که در "سُرَّ مَنْ رَای بود، وسوم به دست اسدی.
معجزه دوازدهم:
در همان کتاب از "محمّد بن یعقوب" روایت کرده که: «محمّد بن علی سَمُری به حضرت حجّت (علیه السلام) عریضه ای نوشت وخواهش کفن نمود. که [بدینوسیله] ظاهر شود وفات او در چه وقت می شود. جواب بیرون آمد که تو در سال هشتاد ویک به آن محتاج شوی، وکفن پیش از مُردن او به یک ماه رسید ودر همان وقت که فرموده بود، وفات نمود»(351).
و از "علی بن محمّد سمری" روایت کرده که «به آن حضرت نوشته [و] از انواع علوم او سؤال کردم. جواب بیرون آمد که «علمنا ثلاثه ماض وغابر وحادث. امّا الماضی فمفسر، وأما الغابر فموقوف، وامّا الحادث فقذف فی القلوب ونقر فی الأسماع وهو افضل علمنا ولا نبی بعد نبینا (صلی الله علیه وآله)» یعنی: علوم ما سه قسم می باشد؛ گذشته وآینده وتازه. امّا گذشته، پس آن باشد که تفسیر شده وامّا آینده، پس موقوف باشد وامّا تازه، پس آن باشد که در دل های ما واقع می شود ودر گوش های ما داخل می گردد، واین قسم افضل از آن دو قسم دیگر باشد وپیغمبری بعد از پیغمبر ما(صلی الله علیه وآله) نخواهد بود»(352).
مؤلف گوید که: مراد از این کلمات - از قراری که از اخبار دیگر مستفاد می شود - این است که یک قسم از علم ما، آن است که از تفسیر کتاب خدا وسنّت دانسته ایم وقسم دوم آن است که فعلاً حاصل نشده، لکن اسبابی به ما از خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) رسیده. مانند کتاب جفر که در اخبار وارد شده ودر کتاب "مشکوه النیرین" در باب مختصات امام ذکر کرده ایم(353).
ودر فصل اول از باب دوم این کتاب گذشت که حضرت صادق (علیه السلام) فرمودند که: «آن کتاب مشتمل بر علم منایا وبلایا وجمیع ما کان وما یکون است تا روز قیامت». پس، از آن تعبیر به "موقوف" به جهت آن شده که موقوف بر مراجعه باشد در وقت حاجت، یا آنکه وقوفِ آن امور، موقوف بر آن باشد که بَدا - که به اجماع امامیه حق است - در آنها واقع نگردد چنان که امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: «آیه «یمْحوا الله ما یشاءُ ویثْبِتُ وعِنْدَهُ اُمُّ الْکِتابِ»(354) دلالت بر وقوع بَدا دارد، اگر در کتاب خدا نبود، هر آینه شما را خبر می دادم از جمیع ما کان وما یکون الی یوم القیامه.
واز قِسم سوم، مراد الهام باشد که در دل های ایشان می افتد وآواز ملائکه باشد که در گوش های ایشان داخل می شود. چنان که وارد شده که «آواز ملائکه را می شنویم».
واینکه فرموده که: بعد از پیغمبر ما (صلی الله علیه وآله) پیغمبری نباشد؛ به جهت آن است که سائل، توهم آن نکند که این به طریق نزول وحی می باشد؛ زیرا که چنین نیست بلکه فرق باشد. چنان که در مقام خود ذکر شده است.
معجزه سیزدهم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده که "قاسم بن علاء" که در عداد وکلاء مذکور گردید گفت: «سه عریضه در باب سه حاجت به حضرت حجت (علیه السلام) نوشتم وعرض کردم که: پیر شده ام وفرزندی ندارم.
در باب آن سه حاجت، جواب بیرون آمد ودر باب فرزند جواب نرسید. دفعه چهارم در باب فرزند نوشتم که دعا نمایند. جواب بیرون آمد به این مضمون که:
خداوندا، او را پسری عطا کن که چشم او به آن روشن گردد وقرار بده این حملی را که می باشد از برای وارث. راوی گوید که: من نمی دانستم که [کنیزم را] حمل باشد. در نزد کنیز خود رفته، از او در این باب سؤال نمودم. خبر داد که علّت [=عادت ماهانه] من بسته شده. پس، بعد از زمانی پسری متولد شد»(355).
معجزه چهاردهم:
در همان کتاب از همان جناب روایت کرده، از "اسحاق بن یعقوب" که گفت: «شنیدم از "محمّد بن عثمان عمری" که گفت: با شخصی از اهل دهات مصاحبت نمودم وبا او از حضرت حجّت - عجل الله تعالی فرجه - مالی بود. [مال را] روانه نمود وآن مال را به او برگردانیدند وبه او گفتند که: چهارصد درهم از حقّ پسران عمویت در میان مال باشد. آن مرد مبهوت ماند. بعد از آن در حساب مال نظر نمود. مزرعه ای از پسران عمویش در دست او بود وبه آنها مالی رد نموده بود. چون حساب را با دقت بدید، چهارصد درهم باقی مانده بود، چنان که آن حضرت فرموده [بود]. پس آن مبلغ را بیرون کرده، باقی را ارسال داشت. آن حضرت قبول فرمود»(356).
معجزه پانزدهم:
در همان کتاب از "محمّد بن جریر طبری" روایت کرده، از "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار" روایت نموده که گفت: «من وارد عراق شدم در حالتی که شک داشتم. پس توقیع بیرون آمد به این مضمون که: ما دانستیم که بعضی دوستان ما شک کرده اند در امر ما! آیا نشنیده اید که خدا فرموده:
«یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اَطیعُوا الله وأَطیعُوا الرَّسُولَ وأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(357) یعنی: ای گروه مؤمنین، خدا ورسول واولوا الامر خود را اطاعت کنید. آیا این امر تا روز قیامت باقی نخواهد بود؟ یعنی چون اطاعت اولوا الامر تا روز قیامت واجب باشد، پس باید تا روز قیامت روی زمین از اولوا الامر خالی نماند. آیا نمی بینید که خداوند از زمان آدم تا امامِ گذشته، پیغمبران واوصیائی قرار داد که عَلَم های هدایت بوده اند؟ آیا ندیده اید که هر زمان که عَلَمی رفته، عَلَم دیگر در مقام او نصب شده وهر گاه ستاره ای غروب کرده، ستاره دیگر طلوع نموده؟ پس، چون امامِ گذشته را خدا قبض روح نمود، گمان کردید که واسطه میان خدا وخلق منقطع گردید؛ حاشا چنین نشده ونخواهد شد تا روز قیامت شود وامر خدا ظاهر گردد، هر چند ایشان کراهت داشته باشند.
ای محمّد بن ابراهیم، داخل نشود در دل تو شک در امری که گذشت. به درستی که خدا زمین را از حجّت خود خالی نخواهد گذاشت. آیا شیخ - یعنی پدرت - پیش از وفات خود به تو نگفت که در همین ساعت کسی را حاضر کن که این دینارها را که در نزد من است، نقل نماید، وچون کسی به جهت آنها نرسید وترسید که او را مرگ دریابد، به تو گفت که این ها را تغییر ده وبَدَل کن به نقدی که سبک تر بوده باشد؟ پس کیسه بزرگی آورد ونزد تو کیسه دیگر بود، وکیسه ای بود که در آن دینار مختلفه بود. پس همه آنها را تغییر دادی وآن کیسه ها را پدرت به خاتم خود مهر کرد وبه تو گفت: اینها را به خاتمِ خود مهر کن؛ پس اگر من ماندم، احقّ واولی خواهم بود در امر این ها، واگر مُردم، تو باید در این باب تقوی را پیشه نمایی در حق من وخود، چنان که در باب تو گمان دارم از پرهیزکاری ورسانیدن این مال را به اهلش.
پس ای محمّد بن ابراهیم، خدا تو را رحمت کند. بیرون کن آن ده وچند دیناری را که ناقص شد به جهت تغییر دادن، وباقی را تسلیم کن»(358).
مؤلف گوید که: تفصیل این عمل، به روایت دیگر از ابن مهزیار گذشت.
معجزه شانزدهم:
در همان کتاب روایت کرده از شیخ مفید قدس سره؛ از "ابی عبدالله صفوانی" که گفت: «دیدم "قاسم بن علا" را در حالتی که از عمر او گذشته بود یکصد وهفده سال که هشتاد سال آن، صحیح العینین بود وعسکریین (علیهما السلام) را ملاقات نموده بود وبعد از هشتاد سال کور شده بود وهفت روز پیش از زمان وفات خود، بینا گردیده بود وتفصیل آن، این است که او در شهر"أرّان" که از بلاد آذربایجان است ساکن بود؛ وتوقیعات صاحب الامر (علیه السلام) به دست "ابوجعفر عمری" وبعد از او به دست "ابی القاسم حسین بن روح"، به او می رسید ومنقطع نمی گردید تا آنکه به قدر دو ماه، توقیعات از او منقطع شد وقلق وتشویش او در این باب زیاد گردید وانتظار او شدید شد.
راوی گوید: روزی در محضر او نشسته، مشغول غذا خوردن بودیم. ناگاه دربان او آمده، با شادی وخوشحالی مژده فتح عراق داده، نام کسی را ذکر نکرد.
"قاسم" به شکرانه مژده سجده نمود. ناگاه دیدیم مردی میانه سن، کوتاه قامت که آثار سفر در او ظاهر بود وجُبّه ای پوشیده ونعلین در پا کرده وخورجین کوچکی بر شانه خود انداخته، وارد گردید. قاسم به جهت تعظیم او، از جای خود برخواسته دست به گردن او درآورده با او معانقه نمود. پس آن خورجین را به زمین گذاشته.
قاسم آفتابه لگن خواسته، دست قاصد بشست واو را در پهلوی خود نشانیده مشغول غذا خوردن گردیدیم. پس از آن، دست بشستیم. قاصد برخواسته، مکتوبی بیرون آورد به قاسم داد. قاسم برخواسته، مکتوب را گرفته بوسیده، به محرّر خود "عبدالله بن ابی سلمه" داد که بخواند. محرّر مکتوب را گشوده قرائت نموده، گریان گردید. قاسم از محرّر سبب گریه پرسید وگفت: یا عبدالله، انشاء الله خیر است. مگر مولای من چه چیز نوشته اند که تو را مکروه آمد وگریان شدی؟ گفت: خبر وفات جناب شیخ را مرقوم داشته اند - که چهل روز بعد از ورود این مکتوب وفات خواهد نمود - به آنکه در روز هفتم، بعد از ورود مکتوب مریض گردد وخداوند قبل از وفات او، به هفت روز چشمهای او را به او برگرداند واو را بینا نماید واین قاصد به جهت کفن شیخ هفت ثوب با خود آورده است.
قاسم چون این بشنید از قاصد پرسید که: این مُردن با سلامتی در دین واقع می شود؟ قاصد گفت: بلی. قاسم مسرور شده، بخندید وگفت: بعد از این عمری که کرده ام دیگر آرزوی زندگانی ندارم.
پس قاصد برخواسته، از خورجین خود یک اِزار ویک حبره(359) یمانیه سرخی ویک عمامه ودو ثوب ویک مندیل بیرون آورده تسلیم شیخ قاسم نمود وجامه ای کهنه هم بر آنها افزوده وقاسم تمام آنها را اخذ نمود.
ناگاه در این وقت "عبدالرحمن بن محمّد شیزی" که از جمله نواصب بود وبا قاسم در ظاهر اظهار دوستی وصداقت می نمود، داخل گردید. قاسم چون او را بدید گفت: این مکتوب را بر او بخوانید که من دوست دارم او هدایت یابد. حضار گفتند که: با این مرد، جماعت شیعه طاقت مناظره ندارند، چگونه عبدالله از عهده او برآید؟
قاسم مکتوب را بیرون آورده، به عبدالرحمن داد که این را بخوان. عبدالرحمن گرفته، شروع به خواندن نمود تا آن که به موضع اِخبار از مرگ قاسم رسید. چون این بدید، متوجه قاسم گردید وگفت: یا ابا محمّد، از خدا بترس. تو مردی فاضل در دین خود باشی وخدا می فرماید: «وما تَدْری نَفْسٌ ما تَکْسِبُ غَداً وما تَدْری نَفْسٌ بِأَی أَرْضٍ تَمُوتُ»(360) یعنی: کسی نمی داند که فردا چه کار خواهد کرد ونمی داند که در کدام زمین خواهد مرد، وباز فرمود: «عالِمُ الْغَیبِ فَلا یظْهِرُ عَلی غَیبِهِ اَحداً»(361) یعنی: خدا غیب را می داند وبر غیب خود، دیگری را مطلع نگرداند.
قاسم گفت: آیه را تمام بخوان. در آخر آن، بعد از این کلام می فرماید: «اِلّا مَنِ ارْتَضی مِنْ رَسُولٍ»(362) یعنی: خدا بر غیب خود مطلع نگرداند احدی را، مگر کسی را که از او خوشنود [و] از رُسُل باشد ومولای من آن کس باشد، واگر این سخن باور نکنی، امروز را تاریخ کن تا صدق این مقال بر تو ظاهر وآشکار گردد. پس اگر من قبل از آن روز یا بعد از آن روز مُردم، بدان که بر باطل بوده ام واگر در همان روز مُردم، پس تو در نفس خود تأمل کن وآخرتِ خود را ببین.
عبدالرحمن چون این بشنید، آن روز را تاریخ کرد واهل مجلس متفرق گردیدند. تا آنکه قاسم را روز هفتم تب عارض شد وناخوشی او روز به روز شدید گردید، تا آنکه روزی به بالین او نشسته بودیم. ناگاه از چشم او آبی که شبیه به آب گوشت بود، جاری گردید وچشم او گشوده شد. به طوری که چشم خود را گشوده پسر خود را دیده وگفت: یا حسین! به نزد من بیا ویا فلان بیا، وما به چشم او نظر می کردیم وحدقه های او را صحیح وبی عیب دیدیم واین خبر در میان مردم شیوع یافت وجماعت بسیار از اهل سنّت آمده، او را دیدند وتعجب نمودند.
این خبر به "عتبه بن عبدالله مسعودی" - که قاضی القضات بغداد بود ومکنی به "ابوالصائب" بود - رسید سوار شده به دیدن او آمد. پس بر قاسم داخل شده وانگشتر خود را به دست گرفته گفت: یا ابا محمّد، اینکه در دست دارم چه چیز است؟ قاسم فرمود: آن انگشتری می باشد فیروزج. پس آن را نزدیک او برد. ملاحظه نمود وگفت که: سه سطر بر آن نوشته شده که نمی توانم بخوانم آن را. ناگاه در این اثنا چشم قاسم به پسر خود "حسن" افتاد که در وسط حیاط بود. متوجه او شد وسه دفعه گفت: «اللهمَ أَلْهِم لِلْحسن طاعَتَک وجَنِّبْه مَعْصیتَک» یعنی: خداوندا "حسن" را به طاعت خود مایل کن وبه معصیت خود بی میل گردان.
بعد از آن به دست خود وصیت نامه نوشت در باب مزرعه ای چند که از حضرت حجت (علیه السلام) در دست او بود که پدر او وقف بر آن بزرگوار نموده بود. پس، از جمله وصایای او به ولَد خود آن بود که اگر تو شایسته وکالت گردیدی، یعنی از جانب صاحب الامر (علیه السلام) به این منصب بزرگ سرافراز شدی، باید معاش تو از نصف مزرعه من باشد - که معروف به قرحیده می باشد - وباقی مزرعه از مال مولای من می باشد.
بعد از آن، مرض او باقی ماند تا آنکه در روز چهلِ ورود مکتوب، مقارن طلوع فجر وفات نمود وچون این خبر به عبدالرحمن رسید، سر وپای برهنه وحسرت زده بدوید ودر میان بازارها صیحه به "وا سیداه" برآورد. چون مردم این حالت از او بدیدند، متعجب گردیدند وآن را کاری بزرگ شمرده او را ملامت نمودند. عبدالرحمن به ایشان نعره زد که ساکت شوید! آن چیزی را که من دیده ام، شما ندیده اید.
پس عبدالرحمن از اعتقاد باطل خود برگشت واز شیعیان خالص شد وبعد از چند روز که از وفات قاسم گذشت، توقیع شریف به "حسن" - پسر او - از جانب ناحیه بیرون آمد که در آن مرقوم بود: «أَلهَمَکَ الله طاعَتَه وجَنَّبَکَ مَعْصَیتَه وهذا الدّعاءُ الَّذی دَعی به أَبُوک»(363).
مقصود از این کلام، ظاهر آن بود که خدا دعای پدر تو را در حق تو مستجاب فرمود وشایسته وکالت ما گردانید وتو را قائم مقام او گردانیدیم، حسب الوصیه او معمول دار وامر مزارع را وا مگذار.
معجزه هفدهم:
"قطب راوندی مرسلا" از "ابن ابی سوره" روایت نموده که گفت: «پدرم از مشایخ طایفه زیدیه بود در کوفه، وحکایت کرد که روزی به سوی قبر حسین (علیه السلام) روانه شدم که روز عرفه را آنجا باشم. پس مشرّف شده، توقف در حایر شریف نمودم تا آنکه وقت عشا در رسید. نماز عشا را به جا آورده، خوابیدم وشروع نمودم به قرائت سوره حمد. ناگاه جوانی را دیده که جبّه ای در بر دارد وقبل از من، ابتدا به قرائت نمود وپیش از من فارغ گردید، ودر نزد من بود تا آنکه نماز صبح را ادا کرده، هر دو از باب حایر بیرون آمدیم وبه شاطئ [کرانه] فرات رسیدیم. آن جوان به من گفت: تو می خواهی به کوفه بروی، برو! پس من در طریق فرات روانه شدم واو به جانب بیابان روان شد.
پدرم ابوسوره گفت: دیدم که مفارقت او بر من سخت شد. از عقب او روان شدم. چون آن جوان این بدید به من گفت: بیا. پس با او روانه شدیم تا آنکه به اصل حصین مسنّات(364) رسیدیم. پس در آنجا خوابیدیم. وقتی که بیدار شدیم خود را با آن جوان در ارض غری، بالای خندق کوفه دیدم. پس آن جوان متوجه من شده گفت: گویا عیال دار باشی وامر معاش بر تو تنگ است. برو به نزد "ابوطاهر زراری" واو خواهد بیرون آمد به سوی تو به حالتی که دست های او به خونِ قربانی آلوده باشد. پس به او بگو جوانی به فلان صفت وفلان صفت می گوید آن کیسه دینارهایی را که نزد پایتخت خود دفن کرده ای، بده به این مرد.
راوی گوید که: رفتم به سوی او وبیرون آمد با دستهای رنگین شده به خون قربانی، وفرمایش آن جوان را به او رسانیدم. گفت: شنیدم واطاعت نمودم»(365).
وراوندی بعد از ذکر این خبر گفته که روایت کرد "ابوذر احمد بن ابی سوره" - واو "محمّد بن الحسن بن عبیدالله تمیمی" است - این خبر را با این زیاده که، آن مرد گفت که: آن شب را راه رفتم تا آن که خود را مقابل مسجد سهله دیدیم. پس آن جوان گفت: منزل من در این مکان می باشد. برو تو به نزد "ابن زراری علی بن یحیی" وبه او بگو: آن مال که در فلان موضع گذاشته وصفت آن فلان است، به تو بدهد.
راوی گوید: چون این شنیدم، از آن جوان پرسیدم: تو کیستی؟ گفت: من "محمّد بن الحسن" می باشم.
او را نشناختم. پس با یکدیگر قدری راه رفتیم تا آنکه وقت سحر به "نواویس" رسیدیم. دیدم آن جوان نشست وزمین را به دست خود قدری پست نمود. آبی ظاهر شده، از آن وضوء کرد وسیزده رکعت نماز به جا آورد. پس او را مفارقت نموده، به خانه زراری رفتم ودر را کوبیدم. گفت: کیستی تو؟ گفتم: من "ابوسوره" می باشم. شنیدم که با خود گفت که: مرا با تو چه کار است، ای "ابا سوره"؟!
پس چون بیرون آمد، آن قصه را به جهت او نقل کردم. چون آن بشنید خندان گردید وبا من مصافحه نمود وروی من ببوسید ودست مرا بر روی خود مالید. بعد از آن مرا با خود به درون خانه برد وکیسه را از نزد پایتخت بیرون آورد وبه من تسلیم نمود. ابوسوره چون این بدید، از مذهب زیدیه اعراض نمود وشیعه خالص گردید»(366).
مؤلف گوید: این خبر علاوه بر اعجازِ آن بزرگوار واثبات وکالتِ وکیل مذکور، مشتمل بر ذکر دو نفر باشد که آن بزرگوار را دیده اند. یکی "ابوسوره" ودیگر آن وکیل. زیرا که اگر او را ندیده بود امام (علیه السلام) ذکر صفات خود را برای او نمی نمود.
معجزه هیجدهم:
"قطب راوندی" از "ابوغالب زراری" روایت کرده که گفت: من در کوفه تزویج کردم زنی را از طایفه هلالی که خزاز(367) بودند، وآن زن موافق میل من افتاد ودر دل من جا کرده. اتفاقاً میان من وآن زن کلامی واقع شده که باعث آن گردید که آن زن از خانه من بیرون رفت واراده طلاق نمود واز من امتناع نمود، وعشیره او معتبر وباغیرت بودند. پس، از این جهت دلتنگ گردیدم وبه جهت تقلیل حزن واندوه خود، اراده سفر بغداد نمودم با شیخی از اهل آن. پس داخل بغداد شده وحق واجب زیارت را ادا نمودیم. پس از آن متوجه خانه "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" شدیم، واو در آن زمان از سلطان، ترسان ومستور بود. چون داخل شدیم وسلام کردیم، فرمود: اگر تو را حاجتی باشد نام خود را در اینجا ذکر کن.
پس کاغذی را نزد من انداخت که نزد او بود ومن نام خود وپدر خود را در آن نوشتم. پس قدری نشستیم. بعد از آن برخواسته، او را وداع کرده روانه "سُرَّ مَنْ رَای شدیم به عزم زیارت وبعد از زیارت مراجعت به بغداد کرده، دیگر باره شرفیاب خدمت شیخ ابوالقاسم شدیم. چون وارد شده، آن کاغذ را که نام خود را بر آن نوشته بودم بیرون آورد وپیچید آن را بر اموری که در آن نوشته بود، تا آنکه به موضع نام من رسید. پس آن را به من نمود. ملاحظه کردم، دیدم در زیر نام من، به قلم ریزه [= خط بسیار ریز] نوشته بود این مضمون را: امّا "زراری" در باب زوج وزوجه؛ پس خداوند به زودی در میان آنها اصلاح خواهد فرمود.
راوی گوید: دروقت نوشتن نام خود، خواستم التماس دعا نمایم در باب اصلاح امرزوجه خود، لکن آن را ذکر نکردم وبه نوشتن نام خود اقتصار نمودم وجواب بیرون آمد همان طوری که می خواستم ودر خاطر داشتم، بدون آنکه ذکر نمایم. پس شیخ را وداع نموده روانه کوفه گردیدیم. در روز ورود یا فردای آن، برادرهای زن من آمدند وبر من سلام کردند وعذرخواه شدند در باب خلافی که در باب زوجه با من داشتند، وزوجه هم به احسن حال به نزد من وخانه من آمد ودیگر بعد از آن، میان من واو سخن سردی اتفاق نیفتاد وبا وجود طول زمانِ مصاحبت، بدون اذن من از خانه بیرون نرفت تا آن وقت که بِمُرد»(368).
معجزه نوزدهم:
"قطب راوندی" روایت کرده از "محمّد بن یوسف شاشی" که گفت: «وقتی که از عراق برگردیدم، مردی با من بود از شهر "مرو"، وآن مرد را "محمّد بن حصین کاتب" نام بود ومالی از "غریم" یعنی حضرت حجّت (علیه السلام) نزد او جمع شده بود. در باب آن مال از من سؤال نمود. او را به آن دلائلی که دیده بودم، خبر دادم. گفت: در باب این مال چه باید کرد؟ گفتم: نزد حاجز روانه کن. گفت: بالاتر از حاجز [کس] دیگری هست؟ گفتم: بلی، شیخ هست. گفت: اگر در این باب، خدا از من مؤاخذه کند می گویم تو مرا امر کردی. گفتم: بگو؛ به عهده من باشد.
این بگفتم واز نزد او بیرون آمدم تا آنکه بعد از چند سال دیگر او را ملاقات نمودم. چون مرا دید، گفت: اراده خروج به سوی عراق دارم وتو را خبر می دهم که دویست دینار نزد "عامر بن یعلی الفارسی" و"احمد بن علی کلثومی" فرستادم. زیرا که "غریم" (علیه السلام) به من نوشته بود واز او التماس دعا نمودم که فرستاده تو به ما رسید وذکر کرده بود که: ما هزار دینار نزد تو داشتیم. دویست دینار فرستادی، ومن در آن باقی مال شک داشتم وبه خاطرم آورد ودیدم همانطور بوده که فرموده وخدا شک از دل من زایل نمود، وفرموده بود که: اگر خواسته باشی بعد از این، که مال را برسانی، "اسدی" که در شهر ری می باشد، بده. پس گفتم: امر چنان بود که مرقوم فرمود؟ گفت: آری.
راوی گوید: بعد از دو روز، خبر فوت حاجز به من رسید. پس او را به این واقعه خبر دادم. غمگین گردید. به او گفتم: غم مخور؛ زیرا که این توقیع دلالت کند بر آنکه مال هزار دینار مرسولی، قبول افتاده، وامر، به رجوع اسدی در باقی مال، به جهت علم به وفات حاجز بوده نه آنکه تسلیم به حاجز جایز نبوده»(369).
معجزه بیستم:
قطب راوندی از مردی اهل "استراباد" روایت کرده که: «به "عسکر" یعنی به "سُرَّ مَنْ رَای رفتم واز مال امام (علیه السلام) سی دینار با من بود که یک دینار آن شامی بود وآنها را در کهنه ای پیچیده بودم. پس به در خانه رفتم ونشستم. ناگاه غلامی از خانه بیرون آمد وگفت: آن چیز که با خود آورده ای بده.
گفتم: چیزی با خود نیاورده ام. پس داخل شد وبیرون آمد وگفت: با خود سی دینار آورده ای ودر کهنه سبزی پیچیده ای ویک دینار از آنها شامی می باشد. چون این علامت [را] از او شنیدم، مال را به او تسلیم نمودم»(370).
معجزه بیست ویکم:
قطب راوندی از "مسرور طبّاخ" روایت کرده که گفت: به "حسن بن راشد" نوشتم در باب ضیق معیشت، ورفتم او را در خانه خود نیافتم. برگشتم وداخل مدینه "ابی جعفر" شدم. پس چون به میدان رسیدم، مردی روبروی من برخورد که روی او را هیچ وقت ندیده بودم ودست مرا گرفت وکیسه سفیدی در آن گذاشت. پس نظر کردم، دیدم بر روی آن کیسه، "مسرور طباخ" نوشته شده است وکتابتی با او بود که نوشته شده در آن دوازده دینار می باشد(371).
معجزه بیست ودوم:
راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که «زنی از اهل "دینور" نزد من آمد وگفت: یابن ابی روح، تو در دین وورع از سایر اهل بلد ما اوثق می باشی ومن می خواهم که امانتی به تو بسپارم که آن را به گردن تو گذارم که آن را به اهلش برسانی وادا نمایی. گفتم: انشاء الله خواهم کرد. گفت: در این کیسه مهر شده، چند درهم می باشد.
می خواهم آن را نگشایی ودر آن نظر ننمایی تا آنکه برسانی آن را به آن کسی که تو را خبر دهد به آنچه در آن باشد، واین گوشواره ای است که قیمت آن ده دینار می شود ودر آن سه دانه نصب شده که ده دینار قیمت دارد ومرا به صاحب الزمان (علیه السلام) حاجتی باشد که می خواهم از آن خبر دهد پیش از آنکه من سؤال کنم. گفتم: آن حاجت چه باشد؟ گفت: مادرم در عروسی من ده دینار قرض کرده ومن نمی دانم از که قرض کرده وبه که باید داد. پس اگر خبر داد تو را به آن حاجت، این گوشواره را به او بده. چون این شنیدم، متحیر گردیدم که با جعفر کذاب چه کنم در این باب، اگر خبردار شود.
پس مال را قبول کرده، با خود حمل به بغداد نمودم. پس به نزد "حاجز بن یزید وشا" رفتم وبر او سلام کردم ونشستم. از حاجت من پرسید. گفتم: مالی با خود دارم، که باید به کسی بدهم که مرا از خودِ آن مال وصاحب آن خبر دهد. اگر تو خبر دهی، به تو می دهم.
گفت: من در اخذ آن مأذون نیستم واین رقعه ای است که در این باب به من رسیده وآن رقعه را به من نمود. چون در آن نظر کردم، دیدم که این مضمون در آن مرقوم است که: از "احمد بن روح" مال را قبول نکن واو را بفرست در "سر من رای" نزد خودمان. چون آن دیدم، گفتم: لا اله الا الله، این همان است که من طالب بودم.
پس روانه به سوی سامره شدم وبه نزد خانه عسکری (علیه السلام) رفتم. ناگاه خادمی به نزد من آمد وگفت: توئی "احمد بن ابی روح"؟ گفتم: آری. رقعه ای بیرون آورده به من داد وگفت: بخوان این را. چون به آن نظر کردم، به این مضمون بود:
بسم الله الرحمن الرحیم. یابن ابی روح، "عاتکه" بنت "دیرانی" به تو امانت داده کیسه ای را که در آن هزار درهم می باشد وپنجاه دینار، وبا تو گوشواره ای باشد که آن زن گمان دارد که قیمت آن ده دینار است وراست گفته به آن دو دانه که در آن می باشد. در آن، سه دانه مروارید باشد که آنها را به ده دینار خریده وزیاده قیمت دارد. آنها را به خادمه ما، فلان زن تسلیم کن. زیرا که به او بخشیده ایم ومال را با خود به بغداد برده تسلیم حاجز کن وبگیر از او آن چیزی را که به جهت مخارج سفر تا ورود به منزل تو می دهد، وامّا آن ده دیناری که آن زن گمان کرده که مادرش در عروسی او قرض نموده ونمی داند به آن بدهد؛ می داند که آن، مال "کلثوم" دختر "احمد" می باشد وآن زن چون مذهب ناصبی دارد، می خواهد که به او ندهد. اگر میل دارد که آن را در میان برادران مؤمن خود تقسیم نماید، از ما اذن بخواهد وآن را در میان ایشان قسمت کند؛ یابن ابی روح! دیگر قائل به امامت جعفر کذاب مشو ومایل به او مباش. برگرد به خانه خود، عموی(372) تو وفات کرده وخداوند مال وزن او را نصیب تو کرده است.
راوی گوید: چون آن دیدم، مسرور گردیده گوشواره را تسلیم کرده، مال را با خود به بغداد برگردانیده، به نزد حاجز برده وزن نمودم. در آن هزار درهم وپنجاه دینار بود. سی دینار به من داد وگفت: مأمور شده ام که این را به جهت مخارج راه، به تو بدهم. پس آن را گرفته به منزل خود آمدم. ناگاه مردی نزد من آمده، مرا خبر داد که عمویم مُرده وکسان من، مرا خواسته اند. من مراجعت به وطن کردم. عمو را مُرده دیدم وسه هزار دینار وصد هزار درهم از او میراث بردم»(373).
مؤلف گوید: از کتاب "الثاقب فی المناقب" از "احمد بن ابی روح" این روایت با تفاوت قلیلی نقل شده وآن زن دینوریه را فاطمه دینوریه ذکر نموده(374).
معجزه بیست وسوم:
"راوندی" از "احمد بن ابی روح" روایت کرده که گفت: به سوی بغداد بیرون رفتم وبا من مالی بود از "ابوالحسن خضر بن محمّد" که مرا امر کرده بود که آن را برسانم به اهلش، لکن به "ابی جعفر محمّد بن عبدالله عمری" ندهم. بلکه به غیر او بدهم وامر کرده بود که از برای او، خواهش دعا کنم به جهت مرضی که دارد، واز حکم "وبر" - که پوشیدن آن جایز است در نماز یا نه - سؤال کنم.
پس داخل بغداد شده، نزد عمری رفتم. از گرفتن مال اِبا نمود وگفت: آن را نزد "ابی جعفر محمّد بن احمد" ببر وبه او بده که او مأمور است به اخذ این مال، ودر این باب به سوی او رقعه بیرون آمد. پس من به نزد ابی جعفر رفتم واو از برای من رقعه ای به این مضمون بیرون آورد:
بسم الله الرحمن الرحیم. سؤال کردی به جهت مرضی که در تو می باشد؛ خداوند تو را عافیت دهد وآفات از تو صرف نماید ودفع کند از تو بعض آن حرارتی را که در تو باشد وجسم تو را صحیح کند، وسؤال کردی از "کرکی" که در آن نماز صحیح است [یا خیر]؛ سمور وسنجاب وفنک ودلق حرام است بر تو وبر غیر تو، نمازِ در آن؛ وحلال است بر تو پوست حیوان حلال گوشت. هر گاه غیر آن نیابی واگر لباسی که در آن نماز کنی نداری جایز است که در حواصل نماز کنی، وپوستین گوسفندی که در ارمنیه نصاری آن را بر صنم ذبح نکرده باشند، بلکه برادر دینی تو ذبح کرده جایز است نماز در آن»(375).
معجزه بیست وچهارم:
در کتاب "الثاقب فی المناقب" از "جعفر بن احمد" روایت کرده که: «گفت: "ابوجعفر محمّد بن عثمان" مرا خواست ودو جامه علامت دار ویک کیسه که در آن درهم بود، به من داد وگفت: باید خودت در همین وقت، روانه به سوی واسط شوی وآنها را با خود برده به اول کسی که تو را ملاقات کند - آن وقت که بالا روی از کشتی به سوی شط - به واسط تسلیم نمایی.
راوی گوید که: این، چون شنیدم، مغموم گردیدم وبا خود گفتم که این امر را به مثل من رجوع می کنند ومثل من همچو چیزی را
می برد. لکن لا علاج قبول کرده روانه شدم. چون به واسط رسیدم واز کشتی بالا رفتم اول کسی که با من ملاقات نمود از او [درباره] "حسن بن قطاه صیدلانی" وکیل وقف واسط سؤال کردم گفت: من همانم؛ چه می گوئی وچه کسی هستی؟ گفتم: "ابوجعفر عمری" تو را سلام رسانیده واین دو جامه وکیسه را داده که به تو بدهم. چون این شنید، گفت: الحمد لله؛ زیرا که "محمّد بن عبدالله حایری" در این وقت وفات کرده ومن به جهت تحصیل کفن ومصارف او بیرون آمده ام. پس ساروق را گشود. ناگاه در آن دیدیم جمیع آن چه لازم بود از جرد کافور ودر کیسه کرایه حمال وحفّار بود. پس تشییع جنازه کردیم وبرگشتیم»(376).
معجزه بیست وپنجم:
در کتاب "مدینه المعاجز" روایت کرده از کتاب "الثاقب فی المناقب"، از "محمّد بن حسن صیرفی"(377) که گفت: «اراده حج کردم وبا من مالی بود که بعض آن طلا بود وبعض آن نقره. پس با خود برداشتم از شمش طلا ونقره، هر قدر که بود، وآن مال را به من داده بودند که به "حسین بن روح" رسانم. چون به سرخس رسیدم، خیمه خود را در مکانی که رمل داشت برپا کردم وآن شمش ها را که از طلا ونقره با خود داشتم، بیرون آورده رسیدگی نمودم. یک شمش از آنها در آن مکان افتاده، به زیر رمل مستور گردیده. من ملتفت آن نشده تا آن که وارد همدان شده. دیگر باره به جهت اهتمام در حفظ، آنها را بیرون آورده سرکشی کردم ویکی از آنها را ناقص ومفقود دیدم که وزن آن یکصد وسه مثقال بود - یا آنکه گفت: نود وسه مثقال - پس، از مال خودم به عوض آن، شمشی ریخته به همان وزن، ودر جای آن گذاشتم.
پس چون وارد مدینه السلام، یعنی بغداد شدم، به خدمت حسین بن روح رفته آنها را تسلیم او کردم. پس دیدم دست برده وآن شمشی را که از مال خود، به عوض آن شمشِ مفقود ریخته بودم، به جانب من انداخت وگفت: این شمش مال ما نیست. شمش ما را در منزل سرخس مفقود کرده در آن مکانی که بالای رمل خیمه زده وآن شمش در زیر رمل مستور شده. باید رجوع کنی به آن مکان، ومنزل بکنی در همان جا که منزل کرده وطلب نمایی آن شمش را همان جا، در زیر رمل آن را خواهی یافت وبه زودی به سوی ما برخواهی گردید، لکن مرا دیگر نخواهی دید.
راوی گوید که: من به سرخس برگشتم ودر همان مکانِ اول منزل کرده وآن شمش را بعد از طلب، یافته به بلد خود رفتم. چون سال آینده به مدینه السلام مراجعت نمودم آن شمش را با خود بردم. چون داخل بغداد شدم، "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" به رحمت ایزدی واصل شده، وفات کرده بود وآن شمش را با خود برده، تسلیم "ابوالحسن علی بن محمّد سمری" نمودم»(378).
واین روایت را در کتاب مذکور از "ابن بابویه"، از "ابوجعفر محمّد بن علی بن احمد بن روح بن عبدالله بن منصور بن یونس بزرج" صاحب صادق (علیه السلام) نقل کرده که گفت: شنیدم از "محمّد بن حسن صیرفی" که ساکن شهر بلخ بود، تا آخر آن(379).
معجزه بیست وششم:
"سید بحرینی" از "راوندی" روایت کرده که "ابوعبدالله بن سروه قمی" از مردی اهوازی که عابد ومتهجد بود - موسوم به "سرور" - نقل کرده که گفت: من لال بودم ونمی توانستم تکلم کنم. پس پدر وعمویم مرا در سن سیزده یا چهارده سالگی به نزد "حسین بن روح" بردند والتماس آن کردند که از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) بخواهد که زبان من گشوده شود. شیخ گفت که: شما مأمور شده اید از [طرف آن حضرت که به حایر حسینی (علیه السلام) بروید. "مسرور" گفت که: بیرون رفتیم به سوی حایر. پس وارد کربلا شده غسل کردیم وزیارت رفتیم. بعد از زیارت پدر وعمویم مرا آواز کردند که یا سرور! پس من به زبان فصیح ایشان را جواب گفتم: لبیک! گفتند: زبانت گشوده شد؟ گفتم: آری! "ابن سروه" گوید که: من نسبت او را فراموش کردم و"مسرور" مردی بود که جوهره آواز نداشت(380).
معجزه بیست وهفتم:
"شیخ طبرسی" در کتاب "احتجاج" روایت کرده از "ابی الحسین اسدی" که وارد شد بر من توقیعی از "شیخ ابوجعفر محمّد بن عثمان عمری" - قدس روحه - ابتداءً بدون سؤال، به این مضمون: بسم الله الرحمن الرحیم لعنت خدا وملائکه، بر کسی که حلال نماید از مال ما درهمی را.
"ابوالحسین اسدی" گوید: چون این بدیدم، در دل من گذشت که این در حق کسی باشد که از مالِ ناحیه، درهمی را بر خود حلال داند، نه آن که درهمی را از آن بخورد بدون آن که آن را حلال داند، وبا خود گفتم که هر کسی که حرامی را حلال کند، چنین باشد. پس چه فضیلتی در این باب از برای حضرت حجّت (علیه السلام) بر دیگران می باشد؟ پس قسم به حقِّ آن کسی که محمّد(صلی الله علیه وآله) را مبعوث کرده بشیر ونذیر، که دیگرباره در توقیع شریف نظر کردم. دیدم آن را که منقلب شده به آن که در خاطر من گذشت که: لعنت خدا وملائکه وجمیع مردم، بر کسی که بخورد از مال ما درهمی را بر وجه حرام؛ یعنی بدون اذن ما(381).
معجزه بیست وهشتم:
"سید بحرینی" از "راوندی"، از "ام کلثوم بنت ابی جعفر عمری" روایت کرده که گفت: بار شده بود از قم به سوی پدرم، مالی که آن را انفاذ خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نماید. پس حامل آن مال آن را گم نموده به خدمت پدرم آمد که برگردد. پدرم فرمود: برو به نزد فلان پنبه فروش، که آن مال را در عدل پنبه او گذاشته، فراموش کرده وآن عدل را که بر آن فلان وفلان مکتوب است بگشا که آن مال در آن باشد. آن مرد متحیر گردید وبرفت وچنان یافت که شنید(382).
معجزه بیست ونهم:
همان جناب از کتاب "الثاقب فی المناقب" روایت کرده از "محمّد بن صالح" که گفت: به آن حضرت نوشتم در باب کسی که محبوس "عبدالله وزیر" بود وسؤال دعا به جهت استخلاص او نمودم؛ ودیگر اینکه کنیزی داشتم اذن خواستم که او را استیلاد کنم یعنی وطی نمایم، به امید آن که اولادی از او به وجود آید. پس جواب آمد به این مضمون که: کنیز را استیلاد کن، هر چه خدا خواهد آن شود، ومحبوس را خدا خلاص خواهد کرد. پس کنیز را دخول کردم طفلی زائید وخود او بمُرد ومحبوس در روز ورود توقیع، رها گردید(383).
معجزه سی ام:
نیز از "ابوجعفر" روایت کرده که از برای من مولودی شده وبه آن حضرت نوشتم واذن خواستم که او را در هفت روز یا هشت تطهیر نمایم؛ یعنی سر او را بتراشم واو را ختنه نمایم. جواب بیرون آمد که - او بمیرد وبه عوض آن دیگری ودیگری عطا شود؛ اول را "احمد" نام کنی ودوم را "جعفر" وچنان واقع گردید. پس زنی را در پنهانی تزویج نموده ودخول کردم ودختری زائید مغموم شده. شکایت کردم. جواب آمد که چهار سال زیاده نماند وچنین شد. پس بیرون آمد که خدا مدارا می نماید وشما عجله دارید(384).
مؤلف گوید: معجزاتی که به دست سفراء جاری شده، بسیار است وما به این عدد اقتصار کردیم؛ زیرا کسی که ملازمان او مصدر بعض این امور شدند، انکار امامت او، کار مردمان دل کور باشد «ومَنْ لَمْ یجْعَلِ الله لَهُ نُوراً فَمالَهُ مِنْ نُورٍ»(385) «والعاقل یکفیه الاشاره والی الله تصیر الامور».
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که خدمت آن بزرگوار(علیه السلام) رسیده ومعجزات دیده اند
در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت صغری یا قریب به آن، به شرف خدمت آن بزرگوار رسیده اند ومعجزات از خود آن حضرت دیده اند واز جمله وکلاء نبوده اند یا آن که در عدد ایشان مذکور نگردیده اند واین جماعت هم بسیار بلکه از قدر احصاء خارج وبی شمارند ومقصود اقتصار به ذکر مشاهیر ایشان است.
اول: آن جماعتی که سابق در باب ولادت وغیر آن مذکور گردیدند مانند "نسیم خادم" و"ماریه خادمه" که گفتند: «چون حضرت حجّت (علیه السلام) متولد گردید دو زانو بر زمین نهاد ودو سبابه به جانب آسمان بلند کرد وعطسه نمود وگفت: «الحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمّد وآله» پس فرمود: ظالم ها گمان کردند که حجّت خدا مغلوب گردید وناقص ماند وحال آنکه اگر خدا اذن بدهد از برای ما در سخن گفتن، شک زایل گردد»(386).

وباز "نسیم" گفت: «یک شب بعد از ولادت آن بزرگوار بر او داخل شدم. پس مرا عطسه ای عارض شد. آن جناب به من فرمود:«یرحمک الله» چون این دیدم مسرور گردیدم. پس آن جناب فرمود که: تو را در باب عطسه مژده بدهم؟ عرض کردم: آری. فرمود: عطسه امان باشد از مرگ»(387).
ومانند آن جاریه - که خیزرانی به حضرت عسکری (علیه السلام) هدیه داده بود - که گفت: «من در ولادت آن بزرگوار حاضر بودم ودر وقت تولّد، نوری ظاهر گردید وبلند شد تا به افق آسمان رسید ومرغان سفید بسیار دیدم که از آسمان فرود آمدند وپرهای خود را بر سر وروی او می مالیدند وبالا می رفتند. چون این واقعه را به حضرت عسکری (علیه السلام) عرض کردم، فرمود: آن مرغان ملائکه آسمان می باشند وبه جهت تبرّک چنان کنند ویاوران او باشند در وقت ظهور وخروج او»(388).
ومانند آن عجوز همسایه عسکری (علیه السلام) که او را برای قابله گری بردند وگفت: «چون آن مولود متولّد شد او را به کف دست خود گذاشته آواز دادم: پسر پسر. به من گفتند: صدا مکن؛ چون به کف دست خود نظر کردم آن مولود را ندیدم»(389).
دوم: "ابا هارون" که سید بحرانی روایت کرده از ابن بابویه به سند خود از "محمّد بن حسن کرخی" که گفت: «شنیدم از "ابا هارون" - که مردی بود صالح از امامیه - که دیدم صاحب الزمان (علیه السلام) را وروی او مانند ماه بود در شب چهارده، ودر ناف مبارک او مویی بود مانند خطی کشیده، وجامه را از روی او برداشتم، او را ختنه کرده یافتم. در این باب از حضرت عسکری (علیه السلام) پرسیدم. فرمود: این طور متولد شده وما هم این طور متولّد می گردیدیم لکن دراطراف آن به جهت متابعت سنّت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) تیغی خواهیم گردانید»(390).
سوم: "کامل بن ابراهیم مدنی" که سید مذکور از کتاب غیبتِ شیخ طوسی مسنداً از "ابونعیم محمّد بن احمد انصاری" روایت کرده که: «گروهی از مفوضه ومقصّره "کامل بن ابراهیم مدنی" را به نزد عسکری (علیه السلام) فرستادند از برای سؤال از اموری. "کامل" گوید: در اثناء راه با خود گفتم: سؤال کنم از آن حضرت که آیا داخل بهشت می شود غیر کسانی که شناخته اند آنچه من شناخته ام ومی گویند آنچه من می گویم؛ یعنی اثنی عشری؟
پس چون داخل بر آن حضرت شدم. دیدم لباسهای نرم در بر کرده. در نفس خود گفتم: ولی الله وحجّت او جامه های نرم می پوشند ودیگران را از پوشیدن آن منع می کنند وامر به مواسات برادران می نمایند. دیدم آن حضرت تبسّم نمود وآستین خود را بالا زد، ودیدم لباس پشمِ سیاهِ زبری بر بدن دارد. پس فرمود: این را از برای خدا پوشیده ام وآن را از برای تو. پس من سلام کرده نشستم در نزد دری که پرده ای بر او زده بودند. ناگاه باد آن پرده را برداشته چشمم به کودکی افتاد به سن چهار سال یا مثل آن، مانند ماه شب چهارده که فرمود: یا "کامل بن ابراهیم"! چون آن بدیدم اندامم بلرزید وملهم شده عرض کردم: لبیک یا سیدی! فرمود: آمده ای به نزد ولی وحجّت وباب خدا که سؤال نمایی آیا داخل بهشت می شود غیر کسانی که شناخته اند آنچه تو شناخته ای ومی گویند آنچه تو می گویی؟ گفتم: آری، به خدا قسم. فرمود: اگر چنین باشد کسانی که داخل بهشت شوند قلیل باشند. والله داخل بهشت شوند گروهی که ایشان را حقیه گویند.
گفتم: آقای من ایشان چه کسانی هستند؟ فرمود: ایشان گروهی باشند که به سبب محبّتی که به علی (علیه السلام) دارند، قسم به حقّ او می خورند وحال آنکه فضل او را وحقّ او را ندانند که چه باشد. بعد از آن ساکت گردید آن کودک صلوات الله علیه. پس از آن، دوباره فرمود که: آمده ای بپرسی از ولی خدا از مقاله مفوضه؟ ایشان دروغ می گویند؛ یعنی در باب اعتقادی که در حقّ ما جماعت ائمه دارند که خداوند همه کارهای خود را از خلق کردن وروزی دادن وغیر ذلک به ما واگذار فرموده، بلکه قلوب ما ظرفیت مشیت خدا باشد.
پس هر گاه بخواهد چیزی را، ما هم آن چیز را بخواهیم؛ زیرا خدا می گوید: «وما تَشاؤُونَ اِلّا اَنْ یشاءَ الله»(391). راوی گوید: بعد از این کلام، آن پرده به حالت خود برگردید وهر قدر خواستم که آن را بردارم ودیگرباره آن کودک را مشاهده کنم نتوانستم. پس حضرت عسکری (علیه السلام) تبسّم کرده متوجهّ من شده، فرمودند: یا "کامل"! دیگر چرا نشسته ای؟ به درستی که خبر داد تو را به حاجت تو حجّتِ بعد از من. پس من برخواسته بیرون رفتم. دیگر بعد از آن، آن کودک را ندیدم».
"ابونعیم" گوید: من از برای تحقیقِ این خبر، "کامل" را دیدم وهمین تفصیل را از او شنیدم(392). و"شیخ ابوجعفر، محمّد بن جریر طبری" هم در کتاب خود این خبر را از "کامل" به سند خود روایت کرده است(393).
چهارم: از ایشان "سعد بن عبدالله قمی" است. چنان که ابن بابویه ومحمّد بن جریر طبری ودیگران به اسانید معتبره خود از "سعد بن عبدالله بن ابی خلف(394) قمی" روایت کرده اند که سعد گفت: من مردی بودم که دانا بودم به جمیع کتب مشتمله بر علوم غامضه ودقایق آنها، واهتمام می نمودم در حلّ مشکلات علوم، وبسیار متعصّب بودم در مذهب امامیه واثبات فضایل ائمه، واهانت اهل خلاف وسنّت وقدح در ائمه ایشان وذکر مثالب وقبایح ومطاعن آنها به طوری که ایشان را به خشم می آوردم. تا آن که روزی مبتلا شدم به شخصی از نواصب که در عصر خود عدیل ونظیر نداشت در مخاصمه ومجادله ومناظره وطول کلام وثبات بر باطل ولجاج.
پس او به من گفت که: وای بر تو یا سعد وبر اصحاب تو! شما گروه رافضه طعن می زنید بر مهاجر وانصار وانکار می کنید ولایت وامانت ایشان را نزد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) با وجود اینکه از جمله ایشان، یکی "صدّیق" [= لقبی برای ابوبکر] است که فوق همه صحابه باشد در سبقت اسلام. آیا ندیدی که رسول (صلی الله علیه وآله) او را با خود به غار برد؛ نبوده مگر به جهت آن که می دانست که او خلیفه او می باشد بعد از خودش، وامر تأویل را به او واگذار خواهد نمود، وجلو امر امّت را بعد از خود به دست او خواهد داد، وخلل امور را به او سدّ خواهد فرمود، واقامه حدود را باید به او نمود وتمشیت لشکر اسلام وفتح بلاد کفر به دست او خواهد شد. پس چنان که رسول (صلی الله علیه وآله) بر نبوت خود ترسید، همچنین بر خلافت "صدّیق" هم ترسید که مبادا کشته شود وامر خلافت ضایع گردد والّا کسی که می خواهد از خوف دشمن مخفی شود، محتاج به آن نباشد که کسی را با خود بردارد. بلکه کسی را با خود نبرد که در تنهایی، در عدم اطّلاع بر حال او بهتر باشد. پس "صدّیق" را با خود نبرد مگر به همان جهت که ذکر شد.
وامّا علی (علیه السلام) را پس در جای خود خوابانید به جهت آن که می دانست که اگر کشته شود چندان ضرری به دین وارد نیاید؛ زیرا که به جهت جنگ ها وسرداری لشکرها، دیگری را ممکن بود در جای او نصب کند.
"سعد" گوید که: چون شنیدم سخن او را در این باب، چندین جواب گفتم وبر همه آن جواب ها بر من رد ونقض نمود. بعد از آن گفت آن مرد ناصبی که: یا سعد! بشنو کلام دیگر را مثل این کلام که جمیع حجّت وآیات جماعت رافضیه را باطل کند. آیا شما - طایفه روافض - گمان این ندارید که "صدّیق" که از جمیع شکوک بریء می باشد و"فاروق" [= لقبی برای عمر] که حفظ بیضه اسلام کرده، منافق بوده اند وبدون اعتقاد اظهار اسلام کرده اند؟ گفتم: آری. گفت: بگو که اسلام ایشان از روی میل ورغبت بود یا آن که به سبب خوف وکراهت.
سعد می گوید که: من در جواب این مسأله حیله کردم به جهت آن که ترسیدم که مرا الزام نماید. زیرا که اگر بگویم: اسلام ایشان از روی طوع ومیل بود، گوید: پس [چرا] ایشان را منافق دانید؟! زیرا که کسی که از روی طوع ورغبت ایمان آورد، خصوص در وقتی که اسلام قوتی نداشته باشد وخوف از کسی نباشد بلکه ترس از کسانی باشد که ایمان نیاورده اند! نباشد مگر مؤمن واقعی؛ واگر گویم که: از روی خوف وکراهت بود، خواهد گفت که: اسلام [را] در آن وقت که قوتی وشمشیری ولشکری نبود که خوف باشد بلکه اهل کفر غالب بودند واهل ایمان از ایشان ترسان وهراسان.
سعد گوید که: لا علاج من خودم را به راه دیگری زدم لکن اندرون من از غضب پر گردید وجگرم از غصّه نزدیک شد که پاره
شود. پس من طوماری برداشتم ودر آن چهل وچند مسأله از مشکلات مسائل نوشتم واز برای جواب آنها کسی را ندیدم در اهل بلد خود که از "احمد بن اسحاق" - صاحب حضرت عسکری (علیه السلام) - بهتر باشد. لابد [= ناچار] به طلب او رفتم در وقتی که او از قم بیرون رفته بود به عزم شرفیابی خدمت مولای من حضرت عسکری (علیه السلام) در سرّ من رأی. پس من به عقب او روانه گردیدم تا آن که در بعض منازل به او رسیدم. چون مصافحه کردیم، فرمود: ان شاء الله ملحق شدن را امر خیری باعث شده. من سؤال مسائل را ذکر نمودم. گفت: روا باشد که اکتفا نمائیم به این یک چیز؛ یعنی دانستن جواب این مسائل وحال آن که من عزم دریافت صحبت مولای خود کرده ام ومی خواهم که او را سؤال کنم از مشکلات تنزیل ومعضلات تأویل، وبر تو باد عزم دریافت خدمت او؛ زیرا که خواهی دید او را مانند دریایی که عجایب وغرایب تو تمام نگردد واو امام ما باشد.
سعد گوید: من هم عازم سرّ من رأی شده، رفتیم تا آن که وارد آنجا شدیم. به در خانه عسکری (علیه السلام) رفته اذن خواسته، بعد از اذن داخل گردیدیم در حالتی که "احمد بن اسحاق" داشت در شانه خود انبانی را که کسائی طبری بر بالای آن انداخته بود ودر آن انبان یکصد وشصت کیسه از دینار ودرهم بود وبر هر کیسه از آنها نام صاحبش مکتوب بود.
سعد گوید که: چون نظرم بر جمال باکمال حضرت عسکری (علیه السلام) افتاد که نورِ روی او مرا فرو گرفت، او را تشبیه نکردم مگر به ماه شب چهارده وبر زانوی مبارک او پسری بود مانند "مشتری" در خلقت ومنظر، وبر سر آن پسرِ مبارک فرقی بود میان دو حلقه مو مانند الفی که در میان دو واو واقع شود، وپیش روی مولای ما اناری بود از طلا، که می درخشید به سبب نقش های بدیع که در آن بود ومیانِ دانه های جواهری که بر آن سوار کرده بودند، وآن انار را بعض بزرگان بصره از برای آن بزرگوار هدیه داده بودند، ودر دست آن حضرت قلمی بود که چیزی می نوشت، ووقتی که اراده نوشتن می نمود آن کودک - چنان که عادت اطفال می باشد - انگشتان آن حضرت را می گرفت ومانع نوشتن آن حضرت می گردید. لهذا آن حضرت آن انار را می گردانید واو را مشغول می نمودم تا مانع نگردد.
پس ما بر آن جناب سلام کرده، در جواب ملاطفت فرموده، اشاره به نشستن نمود تا آن که از نوشتن فارغ گردید. پس "احمد بن اسحاق" انبان را از زیر کساء بیرون آورده، پیش روی آن حضرت گذاشت، وآن حضرت به آن کودک متوجّه گردید [و] فرمود که: ای فرزند، مُهر هدیه های شیعیان وموالی خود را بردار از این کیسه ها. آن کودک عرض کرد که: ای مولای من! آیا جایز است که دست پاک خود را به سوی مال های هدیه های نجس ومال های بد اصل نجس وهدیه های بد دراز کنم که حلال آن به حرام داخل شده؟
پس آن حضرت فرمود که: یا "احمد بن اسحاق"! بیرون آور آنچه را که در انبان می باشد تا آن که فرزندم حلال آن را از حرام جدا کند. پس اول کیسه را که "احمد بن اسحاق" بیرون آورد، آن طفل فرمود که: این مالِ پسر فلان باشد که در فلان محلّه قم ساکن است ودر آن شصت ودو دینار می باشد از قیمت حجره ای که آن را فروخته واز پدرش به وارث رسیده بود چهل وپنج دینار می باشد، واز قیمت نُه جامه که فروخته بود چهارده دینار می باشد، وسه دینار آن از کرایه دکان های او می باشد.
آن حضرت فرمود: راست گفتی ای فرزند! بنما به این مرد که حرام اینها کدام است؟
آن طفل به احمد گفت: جویا شو آن دیناری را که سکّه ری در آن باشد وتاریخ آن فلان سال باشد ونقش یک طرف آن محو شده، وآن تکّه طلا را که بریده اند ووزن آن ربع دینار است، وسبب حرمت آن این است که صاحب این دینارها در سال فلان وماه فلان به وزن یک من وچهار یک کلافه به مرد جولائی داد از همسایگان خود که از برای او کرباس کند ودزد آن را ببرد، وجولا واقعه را به او گفت وآن مرد، مرد جولا را تکذیب کرد واو را در عوض آن یک من ونیم کلاف باریک تر غرامت کرد، واز آن جامه ای بافت، وآن دینار وآن پارچه قراضه از بابت قیمت آن جامه باشد.
چون احمد آن کیسه را گشود، رقعه ای از میان دینارها بیرون آمد به نام آن مرد وآن دینار وقراضه را چنان یافت که آن طفلِ خردسالِ بزرگ مقال فرموده بود.
بعد از آن، احمد کیسه دیگر بیرون آورد وآن طفل فرمود که: این مالِ فلان پسر فلان باشد که در فلان محلّه قم سُکنا دارد ودر آن پنجاه دینار می باشد که از برای ما جایز نباشد که دست به آن زنیم. گفت: چرا؟ فرمود: زیرا که آن از بابت قیمت گندمی باشد که صاحب آن تعدّی نموده بر زارع های خود در تقسیم، به این که قسمت خود را به کیلِ تمام گرفته وحقّ آنها را به کیلِ ناقص داده. پس حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: راست گفتی ای فرزند. یا احمد! تمام آن را برداشته به صاحبش رد کن؛ زیرا که ما را به آن حاجت نباشد.
بعد از آن جامه عجوز را احمد خواست بیرون آورد. گفت: آن جامه را درمیان ساروق خود گذاشته بودم فراموش شده ودر منزل مانده است. برخاست که آن جامه را بیاورد. چون بیرون رفت حضرت عسکری (علیه السلام) متوجّه من شده فرمود: مسائل خود را چه کردی؟
عرض کردم که: ای مولای من! بر حالت خود مانده فرمود که: از نور دیده ام سؤال کن آنچه را که از آن مسائل که خواسته باشی [و] اشاره به آن طفل نمود. پس من به آن طفل عرض کردم که یا مولانا وابن مولانا! از برای ما از شما روایت شده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) طلاق زن های خود را به دست امیرالمؤمنین قرار داد وبه آن سبب آن جناب در روز جمل به نزد عایشه فرستاد که هر گاه از این فتنه باز نگردی تو را طلاق می دهم، وحال آنکه طلاق زنان پیغمبر(صلی الله علیه وآله) به وفات او واقع گردید.
آن طفل فرمود که: طلاق چه چیز می باشد؟ عرض کردم: رها کردن. فرمود: اگر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) آنها را رها نمود، پس چرا بر شوهران حرام بودند وتزویج بغیر از برای آنها جایز نبود؟ عرض کردم: به سبب آنکه خدا حرام کرد آنها را بر دیگران. فرمود: چگونه وحال آنکه راه آنها را گشود؟
عرض کردم: پس خبر ده مرا ای مولای من، به معنی طلاقی که پیغمبر(صلی الله علیه وآله) آن را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) واگذار نمود؟ فرمود: خدای عزّ وجلّ شأن زن های پیغمبر(صلی الله علیه وآله) را بزرگ گردانید به آنکه آنها را سرافراز به شرف مادری مؤمنین فرمود. پس پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: یا اباالحسن! این شرافت باقی باشد مادام که بر طاعت خدا باقی مانند وهر یک که بعد از من به سبب خروج بر تو عاصی بر خدا باشد، او را از میان زنان من رها کن به آن که از شرافت مادری مؤمنین ساقط نما.
مؤلف گوید که: گویا مراد آن باشد که طلاق اینجا به معنی رها کردن از قید مادری است نه از قید زوجیت پیغمبر (صلی الله علیه وآله) والّا نکاح او جایز بود بعد از طلاق واین خلاف اجماع مسلمین باشد.
سعد گوید: عرض کردم خبر ده مرا از فاحشه مبینه که هر گاه زن مطلّقه در ایام عدّه مرتکب آن شود، جایز باشد از برای زوج که او را از خانه خود بیرون کند؟
فرمود: مراد از آن در آیه شریفه، مساحقه باشد نه زنا؛ زیرا که اگر زنا دهد واقامه حد بر او نمایند، مانع از شوهر کردن او نشود، واگر مساحقه نماید، او را سنگسار کنند وسنگسار رسوائی باشد وهر کس را که خدا رسوا نمود او را از خود دور کرده ونرسد دیگری را که به او نزدیکی کند.
گفتم: یابن رسول الله! مرا خبر ده از قول خدا که به موسی (علیه السلام) فرمود: «فَاخْلَعْ نَعْلَیکَ اِنَّکَ بِالْوادِ الْمُقَدَّسِ طُوی»(395). زیرا فقهای دو طایفه گمان دارند که آن نعلین از پوست حیوان مرده بوده که خدا امر به کندن آن فرموده.
فرمود: کسی که این را گفته افترا بر موسی (علیه السلام) بسته واو را در نبوتِ خود جاهل شمرده؛ زیرا که از دو امر خالی نیست یا آن که نماز موسی (علیه السلام) در آن جایز بوده یا نه؟پس اگر جایز بوده، پوشیدن آن هم در بقعه مبارکه جایز باشد؛ زیرا که آن بقعه را خدا مبارکه فرموده مقدّسه ومطهّره نفرموده، واگر هم مقدّسه ومطهّره باشد، از نماز مقدّس تر ومطهرتر نباشد. واگر نماز موسی (علیه السلام) در آن جایز نبوده پس لازم آید که موسی (علیه السلام) حلال را از حرام جدا نکرده باشد وآن را که نماز در آن جایز باشد از آنکه در آن جایز نباشد ندانسته باشد، واین کفر باشد.
عرض کردم: پس مرا خبر ده ای مولای من، از تأویل آن. فرمود: چون موسی مناجات نمود با خدا در وادی مقدّس وعرض کرد که: من محبّت خود را از برای تو خالص کرده ام ودل خود را از ماسوای تو پاک نموده ام وحال آن که موسی (علیه السلام) به اهل خود محبّت شدیدی داشت، پس خدا فرمود: نعلین خود را بیرون کن ومحبّت اهلت را از دل بکَن، اگر خواسته باشی که محبّت تو از برای ما خالص شود ودل تو از میل به ماسوای من شسته گردد.
عرض کردم که: خبر ده مرا یابن رسول الله، از تأویل «کهیعص»؟ فرمود: این حروف، اخبار غیبی بوده باشد که خدا مطّلع نموده به آن بنده خود، زکریا را. بعد از آن، واقعه را به محمّد (صلی الله علیه وآله) نقل کرد؛ زیرا زکریا سؤال کرد از خداوند که اسماء خمسه النجبا را به او تعلیم کند. پس جبرئیل بر او نزول کرده، نام های شریف ایشان را تعلیم او نمود. پس زکریا چون نام محمّد وعلی وفاطمه وحسن را ذکر می نمود غصّه اش زایل می گردید ومسرور می شد وچون ذکر نام حسین (علیه السلام) را می کرد گریه گلویش را تنگ می کرد واشکش جاری می شد ومهموم می گردید تا آن که یک روز عرض کرد: خداوندا، چه باعث گردیده که من هر گاه ذکر نام چهار نفر از این بزرگواران کنم، خاطرم تسلّی یابد وغصّه ام زایل گردد وچون نام حسین برم، اشکم جاری شود وغصّه ام افزون گردد؟
پس خدا او را خبر داد از قصّه حسین (علیه السلام) وفرمود: «کهیعص». پس کاف اشاره به کربلا باشد، وهاء به هلاکت عترت طاهره، ویاء اشاره به یزید که بر حسین (علیه السلام) ظلم نموده، وعین اشاره به عطش او، وصاد صبر او. چون زکریا این بشنید محزون گردید وتا مدّت سه روز از مسجد خود مفارقت ننمود ومردم را از دخول بر خود منع نمود وگریه وزاری می کرد وناله می نمود ومی گفت: خدایا! آیا بهترین خلق خود را به اندوه فرزند او مبتلا می نمایی؟ آیا این مصیبت را بر او نازل می گردانی؟ آیا علی وفاطمه را لباس این مصیبت می پوشانی؟ آیا این بلا را در خانه ایشان نازل می گردانی؟
بعد از آن گفت: خداوندا! مرا فرزندی عطا کن که در وقت پیری چشمم به دیدن او روشن گردد واو را از برای من وارثی قرار ده که در نزد من مانند حسین (علیه السلام) باشد به آنکه چون عطا کنی مرا شیفته محبّت او گردانی، بعد از آن مرا به مصیبت واندوه او نشانی، چنان که حبیب خود محمّد (صلی الله علیه وآله) را به اندوه فرزندش حسین (علیه السلام) مبتلا گردانی. پس خدا دعای او را مستجاب نموده، یحیی را به او عطا فرموده وباعث اندوه او گردانید، وبود حمل یحیی شش ماه چنان که حمل حسین (علیه السلام) واز برای این واقعه قصّه طولانی باشد.
سعد گوید: عرض کردم ای مولای من! خبر ده مرا از علّتی که مانع شود آنکه مردم را از برای خود اختیارِ امام نمایند؟ آن طفل فرمود: امام مفسد اختیار کنند یا آنکه امام مصلح؟ عرض کردم: بلکه امام مصلح. فرمود: با آنکه مردم ندانند آن چیزی را که در خاطرِ دیگری خطور نماید از صلاح یا فساد، آیا ممکن باشد که کسی را به گمان صلاح اختیار کنند ودر واقع مفسد باشد ومردم در اختیار خود خطا کرده باشند؟ گفتم: آری. گفت: علّت، همین باشد که وارد کردم بر تو به دلیل، وعقلِ تو هم آن را قبول کند. یا سعد! مرا خبر ده از رسولانی که خدا آنها را برگزیده وعلم خود را برایشان نازل نموده وایشان [را] مؤید به وحی وعصمت کرده؛ زیرا که آنها را علامت هدایت نموده، مانند موسی (علیه السلام) وعیسی (علیه السلام)، آیا جایز باشد با وفورِ عقلِ ایشان وکمالِ علمِ ایشان هر گاه اختیاری نمایند خطا کنند به آنکه منافق را مؤمن گمان کنند؟ گفتم: نه.
فرمود: چگونه وحال آن که موسی (علیه السلام) اختیار نمود از اعیان قوم ووجوه لشکر خود از برای میقاتِ خدا، هفتاد مرد از کسانی که شک نداشت در ایمان واخلاص آنها با وجود آنکه منافق بودند، چنان که خدا فرموده: «واخْتارَ مُوسی قَومَهُ سَبْعینَ رَجُلاً لِمیقاتِنا»(396) تا آنجا که فرموده: «لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حتّی نَرَی الله جَهْرَهً فَأَخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَهُ»(397) پس بعد از آنکه مثل موسی در اختیار خود خطا کند ومنافق را موافق پندارد ودانسته شود که اختیار از برای غیر عالم بما فی الضمیر نشاید ومنحصر باشد در حقّ خداوندی که جمیع ما فی الصدور والضمائر را می داند، ومهاجر وانصار را در این باب دخلی نباشد.
سعد گوید: بعد از آن، کودک فرمود که: یا سعد، آن وقت که خصم تو دعوی آن نمود پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بیرون نبرد مختار این اُمّت را با خود در غار مگر به جهت آنکه می دانست امر تأویل وتنزیل وجلو امّت خود را به او واگذار خواهد فرمود، وبلاد کفر را به سبب او خواهد فتح نمود، پس چنان که بر نبوت خود ترسید، بر خلافت او هم ترسید والّا به تنهائی به جهت فرار وپنهان بودن بهتر بود؛ وعلی (علیه السلام) را در فراش خود خوابانید به جهت آنکه اگر کشته شود کارهای او را به دیگری واگذار توان نمود، پس چرا تو دعوی او را به این نقض نکردی که به او بگویی: آیا پیغمبر (صلی الله علیه وآله) نفرمود که: خلافت تا مدّت سی سال خواهد بود پس قرار آن را موقوف بر عمر آن چهار نفر که به گمان شما خلفای راشدون می باشند نمود؟! پس خصم تو لابد [= ناچار] بود در قبول این قول. پس به او می گفتی: آیا بعد از آنکه می دانست پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که خلافتِ بعد از او با ابابکر باشد وبعد از او با عمر وبعد از او با عثمان، همچنین می دانست که بعد از او با علی باشد؟ باز خصم تو لابد [= ناچار] بود بر قبول این قول. بعد از آن به او می گفتی: واجب بود بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که جمیع این چهار نفر را با خود به غار بَرَد وبترسد برایشان همچنان که بر خود وابوبکر ترسید واینها را اهانت نکند به سبب تخصیص ابی بکر به این کرامت.
وچون خصم تو گفت: مرا خبر ده از "صدّیق" و"فاروق" که آیا اسلام آوردند طوعاً یا کرهاً؟ چرا نگفتی که «لا طوعاً ولا کرهاً» بلکه اسلام آوردند طمعاً؟
زیرا که ایشان با علمای یهود ونصاری می نشستند واز ایشان سؤال می نمودند از آنچه در تورات وغیر آن بود از کتاب هایی از وقایع آینده واز قصّه محمّد (صلی الله علیه وآله) وعواقب امر او در آنها بود ویهود گفته بودند که: محمّد (صلی الله علیه وآله) بر عرب مسلّط گردد، چنان که "بُخت نصر" بر بنی اسرائیل مسلّط شد لکن او کاذب باشد در دعوی نبوت. پس به این سبب نزد آن بزرگوار آمده اظهار اسلام نمودند از برای آنکه بعد از استیلای او هر یک والی شهری شوند. پس چون به این آرزو نرسیدند، نفاق انداخته با گروهی از منافقین مواطات کردند که او را در عقبه بکُشند وخداوند کید ومکر ایشان را از او دفع نمود؛ چنان که طلحه وزبیر با علی (علیه السلام) به این گمان بیعت کردند وچون مأیوس شدند از آرزوی خود، بیعت او را شکسته بر او خروج نمودند وخدا هر دو را در مصرع امثال ایشان انداخت.
سعد گوید: چون کلام به اینجا رسید، مولای ما حضرت عسکری (علیه السلام) از برای نماز برخواست ومن هم به طلب "احمد بن اسحاق" بیرون آمدم. پس او را ملاقات کردم در حالتی که گریان بود. سبب گریه پرسیدم. گفت: آن جامه عجوز را که رفتم به امر مولایم بیاورم، نیافتم. گفتم: باک مدار. برو واقعه را عرض کن. پس داخل شده، وخندان وصلوات گویان برگشت. گفتم: چه خبر داری؟ گفت: جامه گم شده را در زیر پای مولای خود مفروش دیدم. پس حمدِ خداوند کرده وچند روزی در خدمت مولای خود، حضرت عسکری (علیه السلام) آمد وشد می کردیم وآن طفل را دیگر نزد آن جناب ندیدیم»(398).
پنجم: از ایشان "یعقوب بن منقوش" باشد که ابن بابویه از "محمّد بن مسعود عیاشی" وغیر او به سند متصل از "قاسم بن ابراهیم اشتر" روایت کرده که: «یعقوب بن منقوش گفت: داخل شدم بر مولای خود - حضرت عسکری (علیه السلام) - در حالتی که آن بزرگوار نشسته بود، وبر جانب راست او خانه ای بود که بر آن پرده ای آویخته بودند.
پس عرض کردم: آقای من! صاحب این امر کیست؛ یعنی بعد از تو؟ آن حضرت فرمود: آن پرده را بردار. چون آن پرده را برداشتم، بیرون آمد پسری که سن او ده یا هشت یا مثل آن بود با جبین گشاده وروی ومقله [=چشم درخشنده]، ودر خدّ راست او خالی نمایان ودر سر او حلقه گیسو. پس بر ران آن حضرت نشست وآن حضرت به من فرمود: این است صاحب شما. بعد از آن برخواست وبه آن طفل فرمود: ای فرزند! داخل شو تا روز وقت معلوم. بعد از آن فرمود: یا یعقوب، نظر کن در خانه. پس من داخل شدم وکسی را در آن ندیدم»(399).
ششم: از جمله ایشان "ابوالادیان خادم" بود که ابن بابویه ودیگران از او روایت کرده اند که گفت: «من خدمت می کردم حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن الحسین بن علی بن ابی طالب (علیهم السلام) را ونامه های او را در شهرها می بردم، وداخل شدم بر او در سالی که وفات او واقع شد ومکتوبی به من داده، فرمود: این را به مدائن ببر وبدان که سفر تو پانزده روز خواهد کشید ودر روز پانزدهم وارد "سرّ مَنْ رَای خواهی شد وآوازه مرگِ مرا در خانه من خواهی شنید ومرا در مغتسل خواهی دید که غسّال مشغول غسل من باشد.
"ابوالادیان" گوید: چون این بشنیدم، عرض کردم که: ای مولای من! پس قائم بعد از تو که خواهد بود؟ فرمود: آن کس که از تو مطالبه جواب نامه ها کند، پس او قائم بعد از من باشد. عرض کردم: زیادتر بفرمایید. گفت: آن کس که خبر دهد که در همیان چه باشد، او قائم بعد از من است. پس هیبت آن جناب مانع شد از آن سؤال کنم از ما فی الهمیان، ومکاتیب را برداشته روانه به سوی مدائن شده وجواب آنها را گرفته در روز پانزدهم وارد "سرّ من رأی" شدم، چنان که فرموده بود. پس آواز گریه زنانِ گریه کننده از خانه آن بزرگوار شنیدم وآن حضرت را در مغتسل دیدم.
پس دیدم جعفر بن علی - برادر آن حضرت - را که در خانه نشسته وجماعت شیعه در اطراف او، واو را بعضی تعزیت به مصیبت او وبرخی تهنیت به خلافت می گویند. چون این دیدم در نفس خود گفتم که: اگر این امام باشد، پس امامت بر خلاف شده؛ زیرا او را می شناختم که شراب می خورد وقمار می باخت وطنبور می نواخت. لکن به حکم ضرورت من هم پیش رفته او را تعزیت وتهنیت گفتم واو با من در باب نامه ها چیزی نگفت. پس عقید خادم بیرون آمده به جعفر گفت: ای آقای من! اینک برادرت را کفن کرده اند برخیز از برای نمازِ بر او.
جعفر بن علی با شیعیان برخاسته ودر جلو ایشان "سمان" وحسن بن علی - معروف به "سلمه" واز جانب "معتمد" خلیفه آمده بودند - همگی داخل خانه شدند ودیدیم که آن حضرت را کفن کرده در تابوت گذاشته اند. پس جعفر بن علی از برای نماز پیش ایستاد. چون اراده تکبیر گفتن نمود، دیدیم که کودکی بیرون آمد با رویی گندم گون ومویی مجعّد ودندان گشاده، وعبای جعفر را گرفته بکشید وفرمود: یا عمّ! پس رو؛ زیرا من اولی می باشم به نماز بر پدرم. پس جعفر با روی غضبناک پس رفته وآن کودک بایستاد واقامه نماز نموده، پس آن حضرت را در جانب قبر پدر بزرگوارش حضرت هادی (علیه السلام) دفن کردند.
پس آن کودک متوجه من شده فرمود: یا بصری! جواب نامه هایی که در نزد تو می باشد بده. من آن جواب ها را تسلیم کرده وبا خود گفتم که: این دو علامت از علاماتی که حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود وعلامت همیان باقی ماند. پس از آن بیرون رفتیم از خانه به نزد جعفر واو اندوهناک بود. "حاجز وشاء" به او گفت: یا سیدی، این کودک که بود که بر او اقامه حجّت نماییم. جعفر گفت: والله من او را هیچ وقت ندیده بودم واو را نشناختم.
در این اثنا که نشسته بودیم، جمعی از اهل قم آمدند واز حضرت عسکری (علیه السلام) سؤال کردند وخبر وفات او را شنیدند. پس از خلیفه آن جناب پرسیدند. مردم اشاره به جعفر نمودند. آن قوم نزد جعفر رفته سلام کرده، تعزیت وتهنیت گفتند. پس گفتند که: با ما مالی ومکاتیبی باشد. بفرمایید که آن مکتوبها از کیان است وقدر مالها چیست؟ جعفر چون این بشنید، از جای خود برخواست وجامه های خود را از یکدیگر پاشید وگفت: مردم از ما علم به غیب می خواهند.
ناگاه دیدم که از خانه حضرت عسکری (علیه السلام) خادمی بیرون آمد وگفت: با شما مکتوب فلان وفلان می باشد، وبا شما همیانی می باشد که در آن همیان فلان مبلغ از دینار باشد وده دینار از جمله آنها مطلّی است. پس آن قوم مکاتیب ومال را به آن خادم دادند وگفتند: آن که تو را فرستاده، او است امام نه غیر او.
جعفر چون این بدید به نزد "معتمد" خلیفه رفت واین امر را به او اظهار نمود. پس "معتمد" غلامان خود را فرستاده "صیقل" کنیز را بگرفتند واز او مطالبه آن کودک کردند واو انکار نمود؛ وبه جهت اخفاء امر کودک، ادّعای حمل نمود. لهذا او را به "ابی الشارب" - که قاضی بود - سپردند ودر اثنای این امر "عبیدالله ابن یحیی بن خاقان" به مرگ مفاجات بمرد و"صاحب زنج" در بصره خروج کرد واشتغال به این امر، باعث غفلت از امر کنیز گردید واز دست ایشان فرار کرد»(400).
هفتم: از ایشان "رشیق مازرانی"(401) باشد که بحرانی از شیخ طوسی در کتاب "غیبت" از او روایت کرده که گفت: «ما سه نفر بودیم که "معتضد" ما را احضار کرده وامر کرد ما را هر یک بر اسبی سوار شویم واسب دیگر یدک کنیم وبه طریق اختفا - که دیگری با ما نباشد - وچیزی با خود برنداریم وبر پشت زین نماز کنیم وبه سامره شتابیم، ووصف نمود برای ما محله را وخانه ای را وگفت: چون به آن خانه رسیدید، غلام سیاهی بر در آن خانه خواهید دید. داخل آن خانه شوید وهر کس را در آن خانه ببینید سر او را بریده به نزد من آرید.
ما هم حسَب الحکم روانه سامره شدیم وخانه را به همان وصف یافتیم، ودر باب آن خانه غلام سیاهی را دیدیم که بند زیر جامه می بافت. از او حال خانه وآن که در او می باشد پرسیدیم. گفت: در خانه صاحب خانه می باشد. پس قسم به خدا که زیاده بر این متعرّض ما نشد وباکی از ما نداشت. پس ما حسب الحکم داخل خانه شدیم چنان که مأمور بودیم. پس خانه وسیعی دیدیم ودر مقابل آن پرده ای دیدیم آویخته که بهتر از آن ندیده بودیم. گویا آن که در آن وقت دست ها از آن مرفوع گردیده ودر خانه کسی را ندیدیم. پس آن پرده را برداشتیم وخانه بزرگی دیدیم که گویا دریایی بود پر از آب، ودر آخر آن خانه حصیری دیدیم که آن بر روی آب بود وبالای آن حصیر مردی خوش هیأت ایستاده نماز می کرد وملتفت ما نمی گردید وبه اسباب ما نظر نکرد.
پس "احمد بن عبدالله" بر ما پیشی گرفت وداخل شد در آن آب وغرق شد. هر قدر اضطراب نمود که خارج شود نتوانست تا آن که من دست دراز کرده بیرونش آوردم در حالتی که بیهوش شده بود وتا یک ساعت مدهوش بود وچون به خود آمد، آن رفیق دیگر اراده دخول نمود ومانند او گردید ومن مبهوت ماندم.
پس به آن صاحب خانه گفتم: «المعذره الی الله والیک.» قسم به خدا که من ندانستم در این کار چه می باشد وبه سوی که می آیم ومن از عمل خود توبه کردم به سوی خدا. آن مرد به هیچ وجه اعتنایی به کلام من نکرده واز آن حالی که داشت به حال دیگر نشد. از مشاهده این قصّه هایله، خائف وهراسان شدیم واز آن منصرف گردیدیم و"معتضد" منتظر ما بود وبه دربانان خود سپرده بود که هر وقت وارد شویم بر او داخل گردیم. پس در بعض شب وارد گردیده بر او داخل شدیم. از ماجرا پرسید. حکایت را نقل کردیم. پس به ما گفت: وای بر شما. پیش از آن که مرا ببینید، آیا دیگری را دیده اید واین واقعه را به او گفتید؟ گفتیم: نه. پس قسم یاد کرد که هر یک از شما که این خبر را فاش کند، گردن او را بزنم. لهذا ما جرأت بر افشای این امر ننمودیم مگر بعد از موت او»(402).
هشتم: از ایشان مرد فارسی، که بحرانی از شیخ کلینی به سند خود از "ضوء بن علی عجلی" روایت کرده که گفت: «مردی از اهل فارس به فلان نام گفت که: به سامره آمده در درِ خانه عسکری (علیه السلام) ملازم شدم. آن حضرت مرا خواند. بر او داخل شدم وسلام کردم. فرمود: به چه کار آمده ای؟ عرض کردم: به عزم ملازمت خدمت شما. پس به من فرمود که: ملازم باب شو وکار دربانی را به من واگذاشت ومن با خدّام آن جناب در خانه بودم ومی رفتم [و] ضروریات از بازار خریده می آوردم وبدون اذن داخل خانه می گردیدم، هر وقت که مردمان دیگر در خانه بودند.
پس یک روز بر آن حضرت داخل شدم واو در خانه مردانه بود. آواز حرکتی شنیدم در خانه. پس مرا آواز داد که: توقف کن. داخل مشو. پس نتوانستم داخل گردم ونه خارج شوم. پس کنیزی بیرون آمد وبا او چیزی بود که او را پوشیده بود. بعد از آن، آن حضرت مرا آواز داد که: داخل شو. من داخل شدم وآن کنیز را آواز کرده برگشت وبه او فرمود که: آن که با خود داری ظاهر کن. پس ظاهر کرد آن کنیز پسری را خوش رو، وشکم او را نمود. دیدم که از گلو تا ناف آن کودک، مویی سبز نه سیاه روییده. پس آن حضرت به من فرمود که: این صاحب شما می باشد. پس آن کنیز را فرمود که او را برداشته، دیگر بعد از آن او را ندیدم تا آن که آن حضرت وفات نمود»(403).
نهم: از ایشان مرد مداینی، که نیز بحرانی از شیخ مذکور به سند خود از "ابی احمد بن راشد" روایت کرده که: «مردی از اهل مداین گفت که: من به حج رفتم با رفیق خود وبه موقف رفتیم ودر حال وقوف، جوانی را دیدیم که نشسته وازاری وردایی پوشیده بود وبر پای او نعلین زردی بود، وازار وردای او را به صد وپنجاه دینار قیمت کردیم، واثر سفر در او مشاهده ننمودیم. پس سائلی به نزد ما آمده او را رد کردیم. آن سائل به نزد آن جوان رفته از او سؤال کرد. آن جوان از روی زمین چیزی برداشته به او داد. آن سائل او را دعای بلیغ نمود وطول داد در دعا. پس آن جوان برخواسته از نظر ما غایب شد.
پس به نزد سائل رفتیم واز او جویا شدیم که: وای بر تو! مگر آن جوان به تو چه داد که این نوع دعا کردی؟ پس آن سائل تکّه طلایی دُرّدانه داری به ما نمود که آن را وزن کردیم، بیست مثقال بود. چون این بدیدیم به رفیق خود گفتم که: مولای ما نزد ما بود واو را نشناختیم. بعد از آن به طلب او رفتیم وتمام موقف را گردیدیم واو را ندیدیم. از کسانی که در اطراف او بودند - از اهل مکّه ومدینه - از او سؤال کردیم. گفتند: جوانی است علوی ودر هر سال پیاده به حج می آید»(404).
دهم: از ایشان "غانم هندی" است که بحرانی از شیخ مذکور به سند خود از "محمّد بن محمّد عامری" روایت کرده که: «ابوسعید غانم هندی گفت که: من در شهری بودم از شهرهای هند که معروف به "کشمیر" است واصحابی داشتم که چهل نفر بودند وبر کرسی هایی که در طرف راست مَلِک گذاشته بودند می نشستند، وهمه ایشان کتب اربعه را - که تورات وانجیل وزبور وصحف ابراهیم می باشد - قرائت می نمودند ودر میان مردم حکم می کردیم ومسائل دین، تعلیم ایشان می نمودیم وبه امر حلال وحرام فتوی می دادیم وملک ورعیت به ما رجوع می نمودند.
پس یک روز در باب سید انبیاء، رسول الله (صلی الله علیه وآله) مذاکره اتفاق افتاد وگفتیم: این پیغمبری که ذکر او در کتابها شده، امر او بر ما مخفی باشد وبر ما واجب است که فَحص [= جستجو] از او کنیم وطلب آثار او نماییم ورأی تمام ایشان بر این قرار گرفت که من، از برای فحص وطلب، خارج شوم وسیاحت کنم. پس من بیرون آمدم با مال بسیار ودوازده ماه سیر نمودم تا آن که نزد شهر کابل شدم وبه طایفه ای از ترکمان در اثنای راه برخورده مال مرا گرفتند وجراحات شدیده بر من وارد آوردند ومن در کابل وارد شده، ملک کابل از حال من مطّلع شده مرا روانه بلخ کرد که والی آن در آن زمان، "داود بن عباس بن ابی الاسود" بود.
پس خبر من به او رسید که: من از ولایت هند به طلب دین بیرون آمده ام ودر این باب با فقهاء واصحاب کلام مناظره کرده ام وزبان فارسیان آموخته ام. کسی را فرستاد ومرا در مجلس خود احضار کرد وفقها را حاضر ساخته با من مناظره نمودند ومن ایشان را خبر دادم که از ولایت هند بیرون آمده ام به طلب این پیغمبری که در کتب خود ذکر او دیده ام. گفتند: نام او چه باشد؟ گفتم: نام او محمّد است. گفتند: این پیغمبر ما باشد.
پس سؤال از شریعت او کردم ومرا اعلام نمودند. گفتم: من می دانم که محمّد (صلی الله علیه وآله) پیغمبر است لکن نمی دانم این که شما می گویید همان است یا نه. مکان او را به من بنمایید تا آن که بروم واز علامات او که در نزد من باشد جویا شوم. اگر او را همان پیغمبر یافتم، به او ایمان آورم. گفتند: او وفات کرده. گفتم: وصی وخلیفه او کیست؟ گفتند: ابوبکر. گفتم: این کنیه باشد. نام او را بگویید. گفتند: "عبدالله بن عثمان" واو را به قریش نسبت دادند. گفتم: نَسَب پیغمبر شما - محمّد (صلی الله علیه وآله) - را ذکر نمایید. نَسَب او را هم بیان کردند.
گفتم: آن پیغمبری که من طلب می نمایم، این شخص نباشد؛ زیرا که خلیفه او برادر او است در دین، وپسرعمّ او است در نَسَب، وشوهر دختر او باشد در سبب، وپدر اولاد او باشد. واز برای آن پیغمبر در روی زمین، اولادی غیر از اولاد خلیفه او نباشد.
چون این بشنیدند بر من شوریدند وگفتند: ایها الامیر! این مرد از شرک خارج شده ودر کفر داخل گردیده وخون او حلال باشد.
گفتم: ای جماعت! من خود دینی دارم واز آن دست برندارم تا آن که دین بهتری به دست آرم. من صفت این مرد را در کتب پیغمبران چنین یافتم وبیرون نیامدم از ولایت وعزّت ودولت خود مگر به طلب او، واین که شما ذکر نمودید مطابق با این اوصاف آن پیغمبر نباشد. دست از من بردارید. والی چون این بدید "حسین بن اسکیب" را که از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود طلبید وبه او گفت: با این مرد هندی مناظره کن. حسین گفت: اصلح الله الامیر. اینک فقهاء وعلماء در محضر تو هستند واز من اعرَف وابصَرند.
گفت: نه، بلکه با او مناظره کن به طوری که من می گویم. با او خلوت وملاطفت نما. پس حسین مرا به خلوت برده، با من مدارا نمود وگفت: آن کسی که تو خواهی این محمّد (صلی الله علیه وآله) که این جماعت ذکر نمودند همان شخص باشد، لکن در باب وصی وخلیفه او خطا کردند؛ زیرا که این پیغمبر محمّد بن عبدالله بن عبدالمطلّب باشد ووصی وخلیفه او علی بن ابی طالب بن عبدالمطلّب باشد واو زوج فاطمه - بنت محمّد - است وپدر حسن وحسین - دو سبط محمّد - است.
غانم گوید: چون این بشنیدم گفتم: الله اکبر. این همان است که من می خواهم. پس به نزد "داود بن عباس" آمدم. گفتم: ایها الامیر! آن کس را که می خواستم یافتم واشهد ان لا اله الّا الله وانّ محمّداً رسول الله (صلی الله علیه وآله). پس "داود" به من احسان واکرام نمود ومتوجّه حسین شده گفت: مراقب حال او شو. پس من با حسین رفته با او انس گرفتم ومسائل دین خود را از او آموختم ومرا در باب نماز وروزه وسایر فرایض دانا گردانید تا آن که روزی به او گفتم که: ما در کتب خود دیده ایم که این محمّد (صلی الله علیه وآله) خاتم پیغمبران باشد وبعد از او دیگر پیغمبری نیست واین که امر بعد از او با وصی او ووارث وخلیفه او بعد از او باشد. پس از آن با وصی بعد از وصی، وزایل نگردد که باقی باشد این امر در اعقاب او، تا آن که دنیا منقضی گردد. پس بگو وصی وصی محمّد (صلی الله علیه وآله) که باشد؟ گفت: حسن (علیه السلام) باشد وبعد از او حسین (علیه السلام) باشد. بعد از او پسران او. بعد از آن ذکر نمود ایشان را تا آن که منتهی گردید به صاحب الزمان (علیه السلام). بعد از آن خبر داد مرا از آنچه واقع گردیده. پس از برای من همّی نماند مگر آن که در طلب ناحیه برآیم.
بعد از آن "غانم" به شهر قم آمده در سال دویست وشصت وچهار، وبا اهل قم وطایفه امامیه بود تا آن که با بعض ایشان روانه به سوی بغداد شد، وبا او رفیقی بود از اهل سند که با او در اول امر هم مذهب بود.
راوی گوید که: "غانم" گفت که: بعض اخلاق آن رفیق مرا ناپسند افتاد. لهذا از او مفارقت نمودم وبیرون رفتم تا داخل سرّ من رأی شدم واز آنجا رفتم به سوی عباسیه؛ یعنی مسجد بنی عباسیه که حالا مخروبه ومعروف به خلفاء می باشد که در سابق دار الحکومه بوده ودر آنجا آماده نماز شدم ونماز گذارده متفکّر ماندم در آن باب که قصد داشتم [و] در مقام طلب آن بودم. ناگاه دیدم کسی نزد من آمده گفت: تویی فلان ومرا به آن نام که در هند داشتم بخواند.
گفتم: آری! گفت: مولای خود را اجابت کن. پس چون این بشنیدم با او روانه شدم. پس او در میان کوچه ها می رفت ومن او را دنبال می کردم تا آن که وارد خانه وبستانی شد. پس داخل شده مولای خود را دیدم نشسته وبه سوی من توجّه کرده فرمود به زبان هندی که: مرحبا یا فلان، چگونه است حال تو وچگونه گذاشتی فلان وفلان وفلان را وتمام چهل نفر اصحاب مرا نام برد واز هر یک از ایشان جداگانه پرسش فرمود. پس مرا به وقایع گذشته خود خبر داد وتمام این سخنان را به زبان اهل هند فرمود. بعد از آن گفت که: می خواهی با اهل قم به حج بروی؟ عرض کردم: آری، ای مولای من. فرمود: با ایشان مرو وامسال توقّف کن ودر سال آینده برو. پس از آن یک کیسه که نزد آن بزرگوار بود به سوی من انداخت. فرمود: این را در نفقه خود صرف کن وداخل مشو در بغداد وبر فلان ونام او را ذکر فرمود واو را بر چیزی مطّلع مکن.
راوی گوید: بعد از آن "غانم" برگشت وبه حج نرفت. پس از آن قاصدها آمدند وخبر آوردند که حاجیان در آن سال از عقبه برگشته اند وسبب منع آن حضرت دانسته شد، و"غانم" مراجعت به خراسان کرده در سال آینده حج نمود واز برای ما هدیه فرستاد وبرگردیده، به خراسان رفته توقف نمود تا آن که وفات کرد - رحمه الله علیه -»(405).
یازدهم: از ایشان "ابوعلی، محمّد بن احمد بن محمودی" می باشد که "ابوجعفر، محمّد بن جریر طبری" به سند خود از او روایت کرده که گفت: «بیست وچند حج نمودم که در جمیع آنها به جامه های کعبه می چسبیدم وبر حطیم ومقام ابراهیم (علیه السلام) می ایستادم وبه حجر الاسود می چسبیدم ودعا می کردم، وبیشتر دعای من آن بود که به شرف ملاقات مولای خود صاحب الزمان فایز شوم تا آن که در بعض سال ها در مکّه در مکانی به جهت خریدن چیزی ایستاده بودم وبا من غلامی بود. مشربه ای در دست داشت. من مشربه را از دست غلام خود گرفته وبه جهت قیمت آن چیز، پولی به آن غلام دادم واو مشغول معامله شد ومن به انتظارِ گذشتن معامله ایستاده بودم.
ناگاه دامن عبای مرا کسی بکشید. چون متوجّه شدم، مردی را دیدم که از مهابت او لرزیدم. پس از من پرسید که این مشربه را می فروشی؟ از غایت مهابت، متمکّن از ردِّ جواب نشدم. پس از نظر من غایب شد ومن گمان کردم که مولای من باشد؛ زیرا که یک روز در باب صفا به مکّه نماز می کردم. پس سجده نموده، مرفق خود را در صدر خود گذاشته بودم. ناگاه دیدم شخصی مرا حرکت داد به پای خود. پس سر برداشتم. فرمود که: بردار مرفق خود را از سینه خود. پس چشم گشودم. همین شخص را - که در باب مشربه از من سؤال نمود ومهابت او مرا لرزانید - دیدم.
پس بعد از آن بر رجاء ویقین خود بودم وتا مدّت دیگر حج کردم ودر موقف دعا نمودم تا آن که روزی در ظَهر کعبه نشسته بودم وبا من بود "یمان بن فتح بن دینار" و"محمّد بن قاسم علوی" و"علان کلینی" وبا یکدیگر حدیث می کردیم. ناگاه مردی را دیدم که طواف می کرد ومن اشاره کردم که او را نگاه کنند وخود برخواستم که او را متابعت کنم. پس او طواف نمود تا آن که به حجر رسید. سائلی را دید که بر حجر ایستاده ومردم را قسم می دهد به خدای عزّ وجلّ که به او عطایی نمایند.
پس چون آن مرد نظرش به سائل افتاد، خم گردیده از زمین چیزی ربود وبه آن سائل عطا فرمود. پس به نزد سائل رفتم واز آن چیز پرسیدم. امتناع از اظهار آن نمود. من به او دیناری دادم. گفتم: دست خود را گشوده ببینم که در آن چه چیز است. چون گشود چیزی در آن بود که بیست دینار آن را مقدور نمودم ودر دل خود یقین کردم که آن مولای من بود وبرگشتم به مجلس خود وچشم خود را به جانب اهل طواف گشودم تا آن که آن مرد از طواف خود فارغ شد ومیل به سوی ما نمود. چون این بدیدم، ما را رهبت شدیدی عارض شد وچشمهای ما خیره گردید وبی خود به تعظیم او برخاستیم. پس، آمده نزد ما بنشست. ما به او عرض کردیم که شما از کدام قوم می باشید؟ فرمود: از عرب. عرض کردیم: از کدام عرب؟ فرمود: از بنی هاشم. بعد از آن فرمود: انشاء الله بر شما پنهان نخواهد ماند؛ آیا می دانید که زین العابدین (علیه السلام) در وقت فراغ از نماز خود، در سجده شکر چه می گفت؟ عرض کردیم که نه. فرمود: می گفت: «یا کریم، مسکینک بفنائک. یا کریم، فقیرک زائرک، حقیرک ببابک یا کریم!».
این بفرمود واز نزد ما برفت، وما در فکر ومذاکره امر او، فرو شدیم وتحقیق نکردیم؛ تا آنکه فردا شد. باز او را در طواف دیدیم وچشمها به جانب او گشودیم، تا آنکه از طواف فارغ شده، باز به سوی ما آمد وبنشست نزد ما، وانس گرفت وحدیث کرد. بعد از آن فرمود: آیا می دانید که زین العابدین (علیه السلام) چه می گفت در دعای عقب نماز؟ گفتیم: نه، ما را تعلیم فرما. گفت که: [امام زین العابدین می گفت: «اللّهمّ إنّی اسئلک باسمک الذی به تقوم السماء والأرض وباسمک الذی به تجمع المتفرّق وتُفرّق المجتمع وباسمک الذی به تفرّق به بین الحقّ والباطل وباسمک الذی تعلم به کیل البحار وعدد الرمال ووزن الجبال ان تفعل بی کذا وکذا».
این بفرمود وبرفت؛ تاآنکه به عرفات رفتیم ودعا کردیم. پس از عرفات کوچ کرده، به مشعر ومزدلفه شدیم ودر آنجا بیتوته نمودیم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدم که بسوی من نگریست وفرمود: آیا به حاجت خود رسیدی؟ چون این بشنیدم، یقین به امر کردم»(406).
دوازدهم از ایشان، "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی" یا "علی بن ابراهیم بن مهزیار" می باشد، که طوسی وطبری ودیگران، به سندهای صحیح [نقل کرده اند]، شیخ طبری مذکور به سند خود از "محمّد بن حسن بن یحیی الحارثی" روایت کرده که «علی بن مهزیار گفت: بیست حج کردم به قصد آنکه شاید به خدمت صاحب الامر (علیه السلام) برسم، ومیسّر نشد تا آنکه شبی در رختخواب خوابیده بودم. صدایی شنیدم که کسی گفت: یابن مهزیار! امسال، حج بیا که امامِ خود را خواهی دید.
شادان از خواب بیدار شده، باقی شب را به عبادت صبح کردم. علی الصباح جمعی رفیقِ راه یافته، به اتفاق ایشان از خانه بیرون رفتم به عزم حج، ووارد کوفه شدیم وتجسس بسیاری نمودیم واثر وخبری نیافتم. پس با ایشان بیرون رفتم به عزم حج، وداخل مدینه شدم وچند روزی توقف کردم واز حال صاحب الزمان (علیه السلام) بحث وفحص کردم وخبری از او نیافتم وچشمم به جمال آن بزرگوار منور نگردید.
پس، مغموم شده وترسیدم که آرزوی دیدن آن حضرت به دل من بماند. پس، خارج شدم به سوی مکه، وجستجوی بسیار کردم واثری نیافتم، وحج وعمره خود را تا یک هفته ادا کردم ودر جمیع اوقات، در طلب دیدن او بودم؛ تا آنکه من یک وقت متفکر بودم. ناگاه درِ کعبه گشوده گردید ومردی را دیدم که مانند شاخ درخت، بدنش لاغر وبه [وسیله] دو "بُرد"، [خود را پوشانده و] مُحرِم بود. پس دل من به دیدن او راحت شد وبه نزد او رفتم. از برای تکریم من، نیم خیزی کرده - وبه روایت دیگر او را در طواف دیدم - پرسید: اهل کجایی؟ گفتم: اهل عراق. گفت: کدام عراق؟ گفتم: اهواز. گفت: ابن خضیب را می شناسی؟ گفتم: آری. گفت: رحمه الله. چه بسیار طولانی بود شب او، وزیاد بود نوافل او، وعزیز بود اشک چشم او.
پس گفت: ابن مهزیار را می شناسی؟ گفتم: آن، منم. گفت: حیاک الله بالسلام یا ابا الحسن! بعد از آن با من مصافحه کرد ومعانقه نمود وگفت: یا ابا الحسن، کجاست آن امانت که میان تو ومیان امامِ گذشته - حضرت ابومحمّد (علیه السلام) - بود. گفتم: موجود است، ودست به جیب خود کرده انگشتری که بر آن "محمّد" و"علی" نقش شده بود بیرون آوردم. چون روی آن [انگشتر را] بخواند گریست؛ آنقدر که جامه احرام او به آب چشمش تر شد وگفت: خدا تو را رحمت کند یا ابا محمّد؛ زیرا که تو خوبِ امّت بودی وخدا تو را به امامت شرف داده بود وتاج علم ومعرفت بر سر تو نهاده. پس ما به سوی تو خواهیم آمد.
بعد از آن گفت: چه اراده داری یا ابا الحسن؟ گفتم: امام محجوب از عالم را. گفت: او محجوب نیست از شما، لکن پرده بدِ اعمال شما او را پوشانیده. برخیز به منزل خود برو، وآماده ملاقات من باش آن وقت که ستاره جوزا غروب کند، وستاره آسمان درخشان گردد. آن وقت، من از برای تو میان رکن وصفا ایستاده ام ومنتظرت هستم.
راوی، یعنی ابن مهزیار گوید: نفس من طیب گردید ویقین کردم که خدا به من تفضّل فرمود. پس به منزل رفته منتظر وقت بودم تا آنکه وقت ملاقات برسید، بیرون آمده ونزد او بودم.
بر مرکب خود سوار شده. ناگاه دیدم آن شخص را که آواز داد به سوی من: آی، یا ابا الحسن! پس من به سوی او رفتم. بر من سلام کرد وگفت: روانه شو ای برادر، وبه راه افتاد. گاه سیر بیابان می نمود وگاه به کوه بالا می رفت، تا آنکه به کوه طائف رسیدیم. پس گفت: یا ابا الحسن، پیاده شو تا آنکه باقی نماز شب را بگذاریم. پس پیاده شدیم ونماز فجر را دو رکعت بجا آوردیم. پس گفت: روانه شو ای برادر. پس سوار شده، طی وادی وکوه وپست وبلند نمودیم تا آنکه به عقبه برآمدیم ونزدیک شدیم به بیابانی بزرگ، مانند کافور.
چشم گشودم، خیمه ای از مو دیدم نورانی، ونور آن برافروخته بود. آن مرد به من گفت: نظر کن، ببین چه می بینی. گفتم: خانه ای می بینم از مو، که نورِ آن تمام آسمان ووادی را روشن کرده. گفت: منتهای آرزوها در آن باشد. دیده ات روشن باشد! چون از عقبه بیرون رفتم، گفت: پیاده شو که اینجا هر صعبی ذلیل شود. چون از مرکب به زیر آمدیم، گفت: مهارش را رها کن. گفتم: آن را به که سپارم؟ گفت: اینجا حرمی باشد که داخل آن نگردد مگر ولی خدا، وخارج از آن نشود مگر ولی خدا. پس با او روانه شدم تا آنکه نزدیک خیمه نورانی رسیدیم. گفت: توقف نما، تا آنکه اذن حاصل کنم. پس داخل شده، بعد از زمانی قلیل بیرون آمد وگفت: خوشا به حال تو که مرخص شدی.
چون داخل شدم، دیدم آن بزرگوار بر بالای نمدی نشسته ونطع(407)
سرخی بر روی نمد انداخته وبر بالشی از پوست تکیه کرده. سلام کردم. بهتر از سلام من جواب دادند. پس رویی مشاهده کردم مانند ماه شب چهارده، از طیش [= سبکی وسفاهت مبرّا، نه بسیار بلند ونه کوتاه؛ اندکی به طول مایل؛ گشاده پیشانی؛ با ابروهای باریک [و] کشیده وبه یکدیگر رسیده؛ چشمهای سیاه [و] گشاده؛ بینی کشیده؛ گونه های رو، هموار وبرنیامده؛ در نهایت حسن وجمال. بر گونه راستش خالی بود مانند فتات مشکی که بر صفحه نقره ای افتاده باشد، وموی عنبر بوی سیاهی، بر سرش بود [تا] نزدیکِ به نرمه گوش [آن حضرت] آویخته، از پیشانی نورانیش، نوری ساطع می شد که مانند ستاره، درخشان [بود]؛ ونهایتِ سکینه ووقار وحیا وحسن جمال را داشت.
پس احوال شیعیان را یک یک از من پرسیدند. عرض کردم که ایشان در دولت بنی عباس در نهایت مشقّت وذلّت وخواری عیش می نمایند. فرمود: روزی خواهد آمد انشاء الله که شما مالک ایشان باشید وایشان در دست شما ذلیل باشند. پس فرمود: پدرم از من عهد گرفته که ساکن نشوم از زمین، مگر جایی که پنهان تر ودورترین جاها باشد، تا آنکه مأمون باشم از اذیت گمراهان تا آن زمان که خدا اذن ظهور دهد، وبه من فرمود که: فرزند! خدا اهل بلاد وطبقات عباد را خالی نمی گذارد از حجّت وامام، که مردم پیروی او نمایند وحجّت بر خلق تمام گردد.
ای فرزند، تو آن باشی که خدا آماده کرده برای اظهار حقّ وابطال باطل واهلاک اعدای دین واطفای نایره مضلّین؛ پس ملازم باش به مکانهای پنهانِ زمین ودور شو از بلاد ظالمین وتو را از پنهانی وحشتی نباشد؛ زیرا که دلهای اهل طاعت به تو مایل باشد، مانند مرغان که به سوی ایشان پرواز نمایند وایشان گروهی باشند که به ظاهر در دست مخالفان، خوار وذلیلند ونزد خدا گرامی وعزیز [هستند] واهل قناعت [می باشند] ومتمسک به اهل بیت طهارت (علیهم السلام)، وتابع ایشان در احکام دین وشریعت باشند، ومجادله با دشمنان کنند با براهین وحجّت، وخاصان خدایند در صبر بر تحملِ اذیتِ از مخالفان مذهب وملّت، تا آنکه آسوده باشند در دار آخرت به عزّت ونعمت.
ای فرزند، صبر کن بر مصادر وموارد امور خود تا آنکه خدا اسباب دولت تو را میسّر گرداند وعَلَم های زرد ورایات سفید را در مابین "حطیم" و"زمزم" بر سر تو جولان درآورد. فوج فوج از اهل اخلاص ومصافات، نزدیک حجر الاسود به سوی تو آیند وبیعت نمایند وایشان، آنانند که طینت پاک دارند از برای قبول دین، وتسلّط وقوتِ بازو دارند در دفع فتنه های مضلّین. در آن وقت باغ های ملّت ودین بارآور گردد وصبح حقّ درخشان شود وخداوند به وسیله تو ظلم وطغیان را از روی زمین براندازد وبهجت امن وامان را در اطراف جهان ظاهر کند ومرغان شرایع دینِ مبین به آشیان خود پرواز کنند وبارانِ فتح وظفر، بساتین ملّت را خرم سازد. پس آن بزرگوار [- امام زمان (علیه السلام)-] فرمودند که: باید آنچه در این مجلس دیدی پنهان داری وبه غیر اهل صدق ووفا وامانت اظهار نداری.
ابن مهزیار گوید: پس چند روزی در خدمت آن بزرگوار ماندم ومسائل ومشکلات خود را سؤال نمودم. آنگاه مرخص شدم که به سوی اهل خود برگردم. در وقت وداع زیاده از پنجاه درهم با خود داشتم [که به عنوان هدیه خدمت آن جناب بردم ودر باب [=برای] قبول، الحاح واصرار نمودم تبسّم نمودند وفرمودند: به این مال، استعانت در باب [= برای مراجعت به سوی عیال کن که راهِ دور در پیش داری، ودر حقّ من دعای بسیار فرمودند ومراجعت نمودم»(408).
مؤلف گوید که: این واقعه را روات اخبار - با اختلاف بسیار در اطناب ومساوات واختصار وتفاوت فی الجمله در مضمون - بعضی از "محمّد بن ابراهیم" وبعضی از "علی بن ابراهیم" وبعضی از خود ابراهیم بن مهزیار روایت کرده اند.
وراوندی بعد از نقل این حدیث از ابن بابویه بر وجه تفصیل از ابراهیم بن مهزیار گفته که: این، مثل حکایت برادرش علی بن مهزیار باشد که گفت: بیست حج کردم... تا آخر حدیث، وممکن باشد وقوع واقعه در حق هر یک - با اجتماع یا انفراد - اگر چه بعید باشد از مساق اخبار؛ والله العالم بحقیقه الحال.
سیزدهم از ایشان، "ابراهیم بن محمّد بن احمد الانصاری" باشد که از شیخ طبری رحمه الله روایت شده به سند خود، از "محمّد بن جعفر بن عبدالله"، که "ابراهیم بن محمّد بن احمد انصاری" گفت: «من حاضر بودم نزد مستجار به مکه، وجماعتی طواف می کردند که قریب به سی نفر بودند ودر میان ایشان کسی از اهل اخلاص نبود غیر "محمّد بن قاسم علوی"، وآن روز، ششم ذی حجّه بود. ناگاه خارج شد بر ما جوانی از طواف که بر او بود دو ثوبِ اِحرام، ودر دست او بود دو نعل عربی. چون ما او را دیدیم، از مهابت او برخواستیم وکسی از ما باقی نماند مگر آنکه برخواست وسلام کرد بر او. پس آن جوان به طریق انبساط بنشست وما در حول او نشستیم. پس متوجه راست وچپ گردید وفرمود: آیا می دانید که ابوعبدالله (علیه السلام) در دعای الحاح چه می گفت؟ گفتیم: چه می گفت؟ فرمود که: [آن حضرت] می گفت: «اللّهم اسئلک باسمک الذی تقوم به السماء وبه تقوم الارض وبه تفرق بین الحق والباطل وبه تجمع بین المتفرق وبه تفرق بین المجتمع وقد احصیت به عدد الرمال وزنه الجبال وکیل البحار ان تصلّی علی محمّد وآل محمّد وان نجعل لی من أمری فرجاً».
بعد از آن برخاست وداخل طواف شد وما هم برخواستیم به سبب برخواستن او، وما را غافل کرد از ذکر امر وپرسش حال او، تا آنکه فردا همان وقت شد. پس، باز خارج شد از طواف به سوی ما، وبرخواستیم به تعظیم او وبا انبساط بنشست ونظر به راست وچپ کرد. پس فرمود: می دانید که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از نماز فریضه چه می گفت؟ گفتیم: نه. فرمود: آن حضرت می گفت: «الیک رفعت الاصوات ولک عنت الوجوه ولک خضعت الرقاب والیک التحاکم فی الأعمال یا خیر من سئل وخیر من أعطی یا صادق یا باریء یا من لا یخلف المیعاد یا من امر بالدعاء ووعد الاجابه یا من قال «ادعونی استجب لکم»(409) یا من قال «اذا سئلک عبادی عنّی فإنّی قریب أجیب دعوه الداع إذا دعان فلیستجیبوا لی ولیؤمنوا بی لعلّهم یرشدون»(410) ویا من قال «یا عبادی الذین اسرفوا علی أنفسهم لا تقنطوا من رحمه الله ان الله یغفر الذنوب جمیعاً انه هو الغفور الرحیم»(411).
بعد از آن، به راست وچپ خود نظر کرد وگفت: می دانید که امیرالمؤمنین (علیه السلام) چه می گفت در سجده شکر؟ می گفت: «یا من لا یزیده الحاح الملحین إلّا کرماً وجوداً یا من لا یزیده کثره الدعاء الّا سعهً وعطاءً یا من لا تنفد خزائنه، یا من له خزائن السموات والارض یا من له ما دقّ وجلّ لا یمنعک اسائتی من احسانک ان تفعل بی الذی أنت أهله فأنت أهل الجود والکرم والتجاوز یا رب یا الله لا تفعل بی الذی أنا أهله فإنی اهل العقوبه ولا حجه لی ولا عذر لی عندک ابوء إلیک بذنوبی کلها کی تعفو عنی وأنت اعلم بها منّی وأبوء الیک بکل ذنب أذنبته وکل خطیئه احتملتها وکل سیئه علمتها رب اغفر وارحم وتجاوز عما تعلم إنّک أنت الأعزّ الاجلّ الأکرم».
بعد از آن، باز برخواسته داخل طواف گردید وما هم به قیام او قائم شدیم تا آنکه روز سیم باز در همان وقت آمده. ما هم مانند سابق از برای استقبال او برخواستیم. این دفعه بالای زمین نشستند ونظر به یمین ویسار کردند وگفتند: علی بن الحسین (علیه السلام) در همین مکان - واشاره به [= با] دست خود به جانب حجر زیر میزاب کرد - می گفت در سجود خود: «عبیدک بفنائک، مسکینک بفنائک، فقیرک بفنائک، سائلک بفنائک، یسئلک ما لا یقدر علیه غیرک»(412). بعد از آن، به یمین ویسار نظر کرد وبه سوی "محمّد بن قاسم" متوجه شد وفرمود: یا محمّد بن قاسم! أنت علی خیر انشاء الله؛ تو بر خیر وخوبی هستی.
راوی گوید که: او بر اعتقاد پاک اثنا عشری بود. این بگفت وداخل طواف شد وکسی از حاضرین نماند مگر آنکه این دعا را حفظ نمود. پس با یکدیگر گفتیم: آیا کسی این جوان را بشناخت؟
محمّد بن قاسم گفت: ای جماعت، والله این جوان، امام وصاحبِ زمان شما باشد. گفتیم: از کجا می گویی؟ گفت: من هفت سال می شود که دعا می نمایم واز خدا می خواهم که صاحب الزمان (علیه السلام) را بر من به وجه عیان بنماید؛ تا آنکه در عشاء عرفه بودم، ناگاه همین جوان را به عینه دیدم که دعایی می خواند. نزد او رفتم واز او پرسیدم که: از چه قوم باشی؟ فرمود: از مردم! گفتم: از کدام مردم؟ از عرب یا موالی؟ فرمود: از عرب واشراف ایشان. گفتم: اشراف کیانند؟ فرمود: بنی هاشم. گفتم: از کدام بنی هاشم؟ فرمود: من اعلاها ذروه وأسناها. گفتم: کیان باشند؟ فرمود: من فلق الهام واطعم الطعام وصلی باللیل والناس نیام. دانستم که علوی باشد. بعد از آن، از نظر من غایب شد وندانستم کجا رفت. از مردمی که در اطراف من بودند، پرسیدم که: این جوان علوی را می شناسید؟ گفتند: آری، با ما هر سال حج می کند. گفتم: سبحان الله، والله در او اثر سفر پیدا نباشد. پس به سوی مزدلفه رفتم، در حالتی که مغموم ومحزون بودم از مفارقت او، وچون خوابیدم سید انبیاء (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدم. فرمود که: یا محمّد! مطلوب خود را دیدی؟ عرض کردم: کدام مطلوب را می فرمایی، ای آقای من؟ فرمود: آن که دیشب در وقت عشا دیدی او امام زمان تو بود. بعد از آن، محمّد بن قاسم گفت که: من این واقعه واین جواب را نسیان کردم ومتذکر آن نشدم مگر در همین وقت»(413).
مؤلف گوید که: نظیر این واقعه در روایت شخص دهم - که "محمودی" بود - گذشت وممکن باشد که محمودی هم، داخل این جماعت بوده که امام (علیه السلام) بر ایشان وارد شده، وتفاوتی که بین دو روایت باشد از باب خطای راوی در نقل باشد؛ چنانکه ممکن است واقعه متعدد باشد، والعلم عند الله.
چهاردهمِ ایشان، "یعقوب بن یوسف اصفهانی" باشد که شیخ طبری نقل کرده از اصل خطِّ "ابوعبدالله حسین بن غضایری" که او روایت کرده از "حسین بن محمّد" در سال دویست وهشتاد وهشت، بعد از مراجعت از اصفهان که "یعقوب بن یوسف" حکایت کرد که من در سال دویست وهشتاد ویک با گروهی از اهل اصفهان - که در مذهب اهل خلاف بودند - به حج رفتم. تا آنکه در ورود به مکه، بعض رفقاء پیش رفته خانه ای - که در زقاق سوق اللیل واقع بود وآن را خدیجه می گفتند ومعروف به "دار الرضا" بود - کرایه کردند ودر آنجا پیرزنی بود گندم گون.
چون وارد خانه شدیم، از آن عجوز پرسیدم که: این خانه را چرا "دار الرضا" گویند وتو را به این خانه چه ربط ومناسبت باشد؟ گفت: این خانه مال حضرت امام رضا (علیه السلام) بوده ومن هم از کنیزان این خانواده می باشم وحضرت حسن عسکری را خدمت کرده ام وآن جناب مرا در اینجا منزل داده، وچون این شنیدم با او انس گرفتم واین امر را از رفیقان خود - که مخالف مذهب بودند - پنهان کردم، ومن هر وقتِ شب از طواف برمی گشتم، با ایشان در رواق خانه می خوابیدم ودر را می بستم وسنگ بزرگی بود [که آن را پشت در می گردانیدم، ومن در شب ها روشنی چراغ در رواق خانه می دیدم [که شبیه به روشنی مشعل [بود] ومی دیدم که درِ خانه گشوده می شود بدون آنکه از اهل خانه کسی آن را باز کند. ومی دیدم که مردی میان قامت، گندم گون مایل به زردی که بر روی او اثر سجود بود، وپیراهن وازار نازکی پوشیده بود ودر پای او نعل بود، وبه صور مختلفه او را می دیدم، می آمد وبر غرفه که منزل عجوز بود بالا می رفت وآن عجوز به من می گفت که: در این غرفه دختری دارم [و] کسی را نگذارم بالا آید. ومن آن روشنی را که در رواق خانه می دیدم، در وقتی که آن مرد از پله ها بالا می رفت، آن روشنی را در پله می دیدم [و] چون داخل غرفه می شد، آن روشنی را در غرفه می دیدم، بدون آن که چراغی بعینه دیده شود. ورفقا هم این واقعه را می دیدند وگمان آن داشتند که این مرد، آن عجوز را متعه کرده وبه جهت آن، آمد ورفت می نماید ومی گفتند: این جماعت علویه اند ومتعه را حلال می دانند وما جایز نمی دانیم، وما می دیدیم که آن مرد از خانه خارج می شود وداخل می گردد آن سنگ در جای خود می باشد ودرِ خانه، در خروج ودخول آن مرد گشوده می شود وبسته می گردد وکسی که آن را بگشاید وببندد دیده نمی شود وبا آنکه ما به سبب خوف بر متاع واسباب خود مراقبِ باب بودیم، آن سنگ را در پشت آن در ودر را بسته می دیدیم.
چون من این امور را مشاهده کردم دلم کنده شد وهیبت این امور در دلم جا گرفت وبا آن عجوز در مقام ملاطفت برآمدم [تا] شاید بر امر آن مرد مطلع گردم. تا آنکه به آن عجوز گفتم: ای فلانه، من از تو سؤالی دارم ومی خواهم که آن را در وقتی که این جماعت حاضر نباشند جویا شوم، واز تو التماس دارم وقتی که مرا تنها بینی، از غرفه پائین آیی تا بگویم. چون آن زن این بشنید، او هم گفت: من هم خواستم به تو چیزی بگویم وحضور همراهان تو مانع شد. گفتم: چه بود آن چیز؟ گفت: به تو می گوید - ونام کسی را ذکر نکرد - که: با آن جماعت که با تو بودند ورفیق وشریک تو می باشند، با ایشان جور مشو ومداخله در امورشان مکن وبا ایشان مدارا کن واز ایشان در حذر باش؛ زیرا که ایشان اعداء تو باشند.
گفتم: [این سخنان را] کی می گوید؟ گفت: من می گویم. پس مهابت مانع شد ونتوانستم دوباره در این باب از او سؤال کنم. گفتم: کدام جماعت را می گویی؟ وگمان آن کردم که همراهان مرا می گوید که به حج آمده اند. گفت: نه، اینها را نمی گویم. بلکه آن شرکائی را می گویم که در بلد داری ودر خانه با تو بودند. ومیان من وآن جماعت که ذکر کرد، در باب دین منازعه واقع گردیده بود ولهذا از من سعایت وشکایت نزد حاکم کرده بودند وبه این سبب من فرار کردم، وچون عجوز به طریق سرّ، این بگفت، دانستم که آنها را می گوید.
پس از او پرسیدم: تو را با حضرت رضا (علیه السلام) چه ربط باشد؟ گفت: من خادمه حسن عسکری (علیه السلام) بودم. چون این بگفت، با خود گفتم که: در باب غایب (علیه السلام) از او می پرسم. پس به او گفتم: تو را به خدا قسم می دهم؛ او را به چشم خود دیده ای؟ گفت: برادر، من ندیدم او را به چشم خود. من بیرون رفتم وخواهر من حامله بود ومن خاله او هستم وحضرت عسکری (علیه السلام) مرا بشارت داد به اینکه من او را در آخر عمر خود می بینم وگفت: او را خدمت نمایی چنان که مرا خدمت کردی، ومن سالها باشد که در مصر می باشم والآن آمده ام به سبب مکتوب ونفقه ای که با مرد خراسانی - که عربی نمی داند - از برای من فرستاده وآن سی دینار باشد، ومرا امر کرده بود که امسال حج کنم ومن آمده ام به امید آنکه او را ببینم.
چون این بگفت، در دل من افتاد که باید آن مرد که می آید ومی رود خود آن حضرت باشد. پس ده عدد درهم - که [همراهم بود] وبه نام حضرت رضا (علیه السلام) سکه داشت وبا خود برداشته بودم که در مقام حضرت ابراهیم (علیه السلام) بیندازم؛ زیرا نذر کرده بودم ونیت داشتم که چنین کنم - به آن عجوز دادم وبا خود گفتم که: به اولاد فاطمه دادن، افضل باشد از آنکه در مقام انداخته شود وثواب آن بیشتر باشد، وگفتم: اینها را به کسی بده از اولاد فاطمه که مستحق اینها باشد، ودر نیت من این بود که آن مرد را که دیده ام همان است، واین دراهم را این عجوز به او خواهد داد.
پس آن دراهم را گرفته بالا رفت، وبعد از ساعتی پائین آمد وگفت: می گوید ما را در این دراهم حقّی نیست. بلکه اینها را در همان مکانی که نیت کرده بودی بینداز ولکن این دراهم رضویه را به ما بده وعوض آنها را گرفته در همان مکان بینداز که نیت نموده ای.
پس من چنان که فرموده بود عمل نمودم وبا من بود نسخه توقیع که از برای "قاسم بن علاء" به آذربایجان بیرون آمده بود. به آن عجوز گفتم که: این توقیع را عرض کن به کسی که توقیعات غایب (علیه السلام) [را] دیده ومی شناسد. گفت: به من ده آن را، ومن گمان کردم که می تواند بخواند ونسخه ای به او دادم. گرفت وگفت: اینجا نمی توانم بخوانم وبا خود بالا برد. پس از آن، پائین آمد وگفت: صحیح است. بعد از آن گفت: به تو می گوید: وقتی که بر پیغمبر خود صلوات می فرستی چه می گویی؟ گفتم که می گویم: «اللهم صلّ علی محمّد وآل محمّد وبارک علی محمّد وآل محمّد وارحم محمداً وآل محمّد کأفضل ما صلّیت وبارکت وترحمت علی ابراهیم وآل ابراهیم إنّک حمید مجید».
گفت: نه! وقتی که صلوات می فرستی بر ایشان، در صلوات خود نام ایشان را ذکر کن. گفتم: چنان کنم. پس رفت وفرود آمد وبا او دفتر کوچکی بود وگفت می گوید که: هر وقت صلوات بر پیغمبرت (صلی الله علیه وآله) می فرستی، پس صلوات بفرست بر او وبر اوصیای او چنانکه در این دفتر می باشد. پس دفتر را گرفته نسخه نمودیم وعمل کردیم.
راوی گوید که: من آن مرد را در شبها می دیدم که از غرفه به زیر می آمد وآن نور را چنان که دیده بودم با او بود واز خانه بیرون می رفت ومن در عقب او از خانه بیرون می رفتم وآن نور را می دیدم، لکن خود او را نمی دیدم تا آنکه داخل مسجد می شد. وجماعتی از مردمان بلاد کثیره [را] می دیدم که به درِ آن خانه می آمدند با جامه های کهنه، ونوشته جات به آن عجوز می دادند وعجوز هم به آنها نوشته جات می داد وبا عجوز مکالمه می نمودند، ومن نمی دانستم که در چه باب سخن دارند وجمعی از ایشان را در مراجعت، در اثنای راه تا ورود بغداد می دیدم.
ونسخه آن دفتر که بیرون آمد این است: - از برای برادران نوشته می شود که مولای خود را در مداومت به آن شاد کنند ومؤلف را در حال حیات وممات به طلب رحمت ومغفرت یاد نمایند، ان شاء الله -.
«اللهم صلّ علی محمّد سید المرسلین، وخاتم النبیین، وحجّه رب العالمین، والمنتخب فی المیثاق، المصطفی فی الظلال، المطهَّر من کل آفه، البریء من کلّ عیب، المؤمَّل للنجاه، المرتجی للشفاعه، المفوض الیه فی دین الله. اللّهمّ شرّف بنیانه، وعظّم برهانه، وافلج حجّته، وارفع درجته، وضوء نوره، وبیض وجهه، واعطه الفضل والفضیله والوسیله والدرجه الرفیعه، وابعثه مقاماً محموداً، یغبطه به الأولون والآخرون. وصلّ علی أمیرالمؤمنین، ووارث المرسلین، وحجّه ربّ العالمین، وقائد الغرّ المحجلین، وسید المؤمنین، وصلّ علی الحسن بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصلّ علی الحسین بن علی، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین. وصلّ علی علی بن الحسین، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین. وصلّ علی محمّد بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصلّ علی جعفر بن محمّد امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی موسی بن جعفر امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن موسی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی محمّد بن علی إمام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی علی بن محمّد إمام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الحسن بن علی امام المؤمنین ووارث المرسلین وحجه رب العالمین. وصل علی الخلف الهادی المهدی، امام المؤمنین، ووارث المرسلین، وحجه رب العالمین.
اللّهم صل علی محمّد وعلی اهل بیته الهادین، الائمه العلماء والصادقین، الأوصیاء المرضیین، دعائم دینک، وارکان توحیدک، وتراجمه وحیک، وحجّتک علی خلقک، وخلفائک فی ارضک، الذین اخترتهم لنفسک، واصطفیتهم علی عبیدک، وارتضیتهم لدینک، وخصصتهم بمعرفتک، جللّتهم بکرامتک، وغشیتهم برحمتک، وغذیتهم بحکمتک والبستهم من نورک، وربّیتهم بنعمتک، ورفعتهم فی ملکوتک، وحففتهم بملائکتک، وشرفتهم بنبیک. اللّهم صلّ علی محمّد وعلیهم صلوه دائمه کثیره طیبه، لا یحیط بها إلّا أنت، ولا یسعها إلّا علمک، ولا یحصیها أحد غیرک. وصل علی ولیک المحیی سنّتک، القائم بأمرک، الداعی إلیک، الدلیل علیک، حجّتک وخلیفتک فی ارضک، وشاهدک علی عبادک. اللّهم أعزز نصره، ومُدّ فی عمره، وزین الأرض بطول بقائه، اللّهم اکفه بغی الحاسدین، واعذه من شر الکائدین، وازجر عنه اراده الظالمین، وخلّصه من أیدی الجبارین.
اللّهم اره فی ذرّیته وشیعته ورعیته وخاصّته وعامّته وعدوه، وجمیع أهل الدنیا ما تقرّ به عینه، وتسرّ به نفسه، وبلّغه افضل أمله فی الدنیا والآخره، إنّک علی کل شیء قدیر. اللّهم جدّد به ما مُحی من دینک، وأحی به ما بُدّل من کتابک، واظهر به ما غُیرَ من حکمک، حتی یعود دینک به وعلی یدیه غضّاً جدیداً خالصاً محضاً لا شک فیه ولا شبهه معه ولا باطل عنده ولا بدعه لدیه.
اللّهم نور بنوره کل ظلمه، وهدّ برکنه کل بدعه، واهدم بقوته کل ضلال، واقصم به کل جبّار، واخمد بسیفه کل نار، واهلک بعدله کل جائر، واجر حکمه علی کل حکم، واذلّ بسلطانه کل سلطان.
اللهم اذل من ناواه، واهلک من عاداه، وامکر بمن کاده، واستأصل من جحد حقّه، واستهزء بأمره، وسعی فی اطفاء نوره، واراد اخماد ذکره. اللّهم صل علی محمّد المصطفی وعلی علی المرتضی وعلی فاطمه الزهراء وعلی الحسن الرضی وعلی الحسین الصفی وعلی جمیع الأوصیاء مصابیح الدجی واعلام الهدی ومنار التقی والعروه الوثقی والحبل المتین والصراط المستقیم. وصلّ علی ولیک وعلی ولاه عهدک الائمه من ولده القائمین بأمره ومدّ فی اعمارهم وزد فی آجالهم وبلغهم أفضل آمالهم»(414).
پانزدهم از ایشان، "عیسی بن مهدی جوهری" است، که "بحرانی" از هدایه "حسین بن همدان" به اسناد او از "مهدی" مذکور روایت کرده که گفت: "در سال دویست وشصت وهشت بیرون رفتم به قصد حج، واراده مدینه داشتم؛ زیرا خبر ظهور صاحب الزمان (علیه السلام) شنیدم بودم. در بین راه مریض شدم. در وقتی که از قید [= مریضی] خارج شدم، میل بسیاری به خوردن ماهی وخرما مرا عارض شد تا آنکه وارد مدینه شدم وبرادران خود را ملاقات کردم ومرا بشارت به ظهور آن حضرت به "صاریا" دادند. پس من به "صاریا" رفتم. چون به وادی نزدیک شدم، دیدم بزهای ماده چندی که داخل قصر می گردید[ند]. پس توقف کرده، منتظر فرج بودم تا آنکه نماز عشائین را ادا کردم ومشغول دعا وتضرّع وسؤال بودم. ناگاه دیدم "بَدرِ" خادم را که صدا می کند که یا عیسی بن مهدی جوهری! داخل شو، وچون این شنیدم، تکبیرگویان وتهلیل گویان با حمد وثنای خداوند به سوی قصر روانه شدم.
چون به صحن قصر وارد شدم، دیدم مائده ای را که نصب کرده اند. پس خادم مرا بر آن خان ومائده نشانید وگفت: مولای من فرموده که هر چیز در [زمان] ناخوشی خود مایل بودی [بخوری، آن وقت که از قید [= مریضی خارج شدی از این خان بخور. چون این شنیدم با خود گفتم که: این حجّت وبرهان - که مرا از امرِ گذشته [که] در ضمیر [خودم بود]، خبر دادند - مرا کافی باشد در ثبوت امر آن بزرگوار. بعد از آن با خود گفتم که: چگونه بخورم وحال آنکه مولای خود را هنوز ندیده ام. ناگاه شنیدم که مولای من فرمود که: عیسی! بخور از طعام، که مرا بر جای طعام خواهی دید. چون نگاه به مائده کردم دیدم که در آن ماهی تازه، پخته هست که هنوز از جوش نیفتاده وخرمایی به یک طرف آن گذاشته اند که شبیه به خرمای بلد خودمان بود ودر ظرف خرما، لبن گذاشته شده. با خود اندیشه کردم که من مریض هستم؛ از این ماهی وخرما ولبن چگونه توانم خورد؟
ناگاه مولای من بر من صیحه زد که در امر ما شک می نمایی؟ آیا تو بهتر می دانی ضّار ونافع خود را از ما؟ چون این شنیدم، گریستم واستغفار نموده واز جمیع آنها خوردم، ودست برده از هر چیز برمی داشتم موضع دست خود را در آن نمی دیدم. گویا از آن چیزی برنداشته ام وآن را از جمیع آنچه در دنیا خورده بودم لذیذتر می دیدم.
پس آنقدر بخوردم که از بسیاری آن حیا کردم. پس مولای من صدا داد که: یا عیسی! حیا مکن وبخور؛ زیرا که آن از طعام بهشت است ودست مخلوق به آن نرسیده. پس خوردم وهر قدر می خوردم سیر نمی گردیدم. پس عرض کردم که: ای مولای من، مرا دیگر کفایت کرد. پس فرمود: بیا به نزد من. با خود گفتم که: با دست آلوده چگونه به خدمت او روم ودست خود را هنوز نشسته ام؟
فرمود: یا عیسی! دست خود را از چه می خواهی بشوئی؟ این غذا را که آلودگی نباشد. پس دست خود را بوئیدم، دیدم که از مشک وکافور خوشبوتر است.
پس به نزد آن بزرگوار رفتم. دیدم نوری ظاهر شده، مرا به طوری گرفت که چشم مرا خیره نمود که رهبت [= ترس] بر من عارض شد وگمان کردم که عقل از من برفت. پس آن بزرگوار ملاطفت کرده، فرمود: یا عیسی، ممکن نبود شما را که مرا زیارت نمائید اگر آن تکذیب کنندگان - که می گویند: کجا باشد او؟ وچه زمان باشد؟ وچه وقت تولّد شد؟ وکه او را دیده؟ وچه چیز از او به سوی شما بیرون آمده؟ وبه چه چیز شما را خبر داده؟ وچه معجزه از برای شما آورده؟ - نبودند. یعنی به سبب اینکه آنها این سخنان [= را] می گویند، ما خود را بعض اوقات به بعض شما می نماییم تا آنکه شما را از این سخنان شکی عارض نشود، والّا حکم وتقدیر خدا بر آن جاری شده که تا زمان معلوم، کسی ما را نبیند.
بعد از آن فرمودند: والله، مردم امیرالمؤمنین (علیه السلام) را رفض نمودند وبا او جنگ کردند وکید کردند تا او را کشتند وبا پدران من چنین کردند وایشان را تصدیق نکردند وایشان را نسبت به ساحران وکاهنان وخدمت جنّ دادند. یعنی این امور درباره من تازگی ندارد. بعد از آن فرمود: یا عیسی، اولیای ما را، به آنچه دیدی خبر ده ودشمنان ما را، به این امور مبادا اِخبار نمایی. عرض کردم: ای مولای من، دعا کن که خدا مرا ثابت دارد. فرمود: اگر خدا تو را ثابت نمی داشت، مرا نمی دیدی. پس برو با این حجّت وبرهان که ملاحظه کردی به اصلاح ورشد. پس من بیرون آمدم در حالی که بسیار شکر وحمد خدا به دریافت این نعمت عظمی نمودم والحمد لله»(415).
شانزدهمِ ایشان، "نصر" خادم است، که "بحرانی" از کتاب "خرایج راوندی"، از "علان"، از "ظریف" روایت کرده که «نصر خادم گفت که: داخل شدم بر صاحب الزمان - عجّل الله تعالی فرجه الشریف - در وقتی که در گهواره بود. پس آن بزرگوار به سوی من نگریست وفرمود: مرا می شناسی؟ گفتم: آری، تو آقا وپسر آقای من هستی. فرمود: از این سؤال نکردم. عرض کردم: پس، بیان کن مقصود از این کلام را. فرمود: من خاتم اوصیا هستم وخداوند به وسیله من رفع بلا کند از اهل من وشیعیان من»(416).
هفدهمِ از ایشان، "یوسف بن احمد بن جعفری" باشد، که "راوندی" از او روایت کرده که "در سال سیصد وشش به حج رفتم وسه سال در مکه مجاور شدم. بعد از آن بیرون آمدم به سوی شام. اتفاقاً در بین راه، نماز صبح من قضا گردید. از محمل بیرون آمده آماده نمازگردیدم. ناگاه دیدم چهارنفر بر یک محمل سوارند. تعجب کرده به ایشان نگاه می کردم.
یک نفر از ایشان به من گفت: از چه چیز تعجب می کنی؟ دیدی نماز خود را قضا دادی؟ [گفتم:] از کجا دانستی. گفت: می خواهی که صاحب زمان خود را ببینی؟ گفتم: آری. پس اشاره به یکی از آن چهار نفر کرد. گفتم: از برای این، دلائل وعلامات لازم است. گفت: [از این دو] کدام را می خواهی [که] دلیل [بر] صدق این کلام [باشد]: آن را، که این محمل وهر که در آن باشد به سوی آسمان بالا رود، یا آنکه محمل به تنهایی بالا رود؟
گفتم: هر یک از این دو امر واقع گردد، علامت باشد. پس ناگاه دیدم که محمل به سوی آسمان بالا رفت، وآن مرد که به او اشاره شد مردی بود گندم گون که رنگ مبارکش از زردی شبیه به طلا می نمود [و] در میان دو چشم او اثر سجده بود»(417).
هیجدهمِ از ایشان، "ازدی" باشد که ابن بابویه رحمه الله به سند خود از او روایت کرده که گفت: من به طواف مشغول بودم وشش دور رفته [بودم و] اراده دور هفتم را داشتم. ناگاه چشمم به حلقه ای از مردم افتاد که در طرف راست کعبه بودند وجوانی خوشرو وخوشبو با مهابت تمام، نزدیک ایشان ایستاده تکلم می فرماید؛ به طوری که احسن از کلام او واعذب از منطق او ندیده بودم.
پس من نزدیک رفتم که با او تکلّم کنم. ازدحام خلق مانع از نزدیکی من با او گردید. از مردی پرسیدم که: این جوان کیست؟ گفت: این پسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) است که سالی یک دفعه از برای خواص خود ظاهر می شود، وچون این شنیدم، خود را به او رسانیده عرض کردم که: ای آقای من! از برای طلب ارشاد به خدمت تو آمده ام می خواهم مرا ارشاد نمائی. چون این بشنید، دست مبارک کشید واز سنگریزه های مسجد چیزی برداشت وبه دست من گذاشت. چون چشم گشودم، آن حصاه را در دست خود تکه طلایی دیدم.
چون این امر عجیب را مشاهده کردم، روانه گردیدم، ناگاه دیدم که آن بزرگوار در عقب من آمد وبه من برخورد وفرمود: حجّت بر تو ثابت گردید وحقّ از برای تو ظاهر شد وکوری از چشم تو زایل گردید. آیا مرا شناختی؟ عرض کردم: نشناختم، فدایت شوم. فرمود: منم قائم زمان! منم که زمین را پر خواهم کرد از عدل، چنانچه پر شده باشد از جور. به درستی که زمین از حجّت خدا خالی نخواهد بود ومردم را، خدا در فترت وسستی نمی گذارد. پس فرمود: آنچه دیدی، نزد تو امانت می باشد [واین را] به برادران خود از اهل ایمان حدیث کن»(418).
نوزدهمِ از ایشان، "هشام" باشد که راوندی از "شیخ ابوالقاسم جعفر بن قولویه" روایت کرده که «در سال سیصد وسی وهفت به اراده حج وارد بغداد شدم، وآن سالی بود که "قرامطه" در آن سال، حجَر الاسود را به خانه [خدا] برگردانیده بودند در مکان آن، وعمده غرض من آن بود که بِرِسم به آن کسی که حجَر را در مکان آن نصب می نماید. زیرا در کتب دیده بودم که آن را برمی دارند واینکه آن را در مکان خود نگذارد، مگر کسی که در آن زمان حجّت خدا باشد. چنان که در زمان حجاج هر کس آن را در مکان آن گذاشت، قرار نگرفت؛ تا آنکه زین العابدین (علیه السلام) گذاشت وقرار گرفت. اتفاقاً در بغداد مریض شدم به مرض صعبی که از آن بر خود ترسیدم ومقدمات حج هم از برای من مهیا نگردید.
پس شنیدم که هشام اراده حج دارد. به او عریضه نوشتم که در آن عریضه از مدّت عمر خود سؤال کرده بودم واز اینکه در این مرض می میرم یا آن که بُرء [= سلامتی] حاصل می شود؟ پس آن عریضه را مهر کرده، به او دادم وگفتم: باید همّت خود را صرف آن نمایی که این عریضه را به آن کسی که حجَر را در محل خود گذارد، برسانی.
هشام می گوید: بعد از ورود به مکه، در روز اراده وضع حجَر، آن عریضه را با خود برداشتم وروانه به سوی حرم شدم وبا خود کسی را برداشتم که [هنگام] ازدحام، مردم را از من منع کند. چون وارد حرم شدم ونزدیک رفتم، دیدم هر کس که حجَر را در موضع خود می گذارد، حجَر مضطرب می شود وقرار نمی گیرد. ناگاه دیدم جوانی گندم گون [و] خوشرو پیش آمد وحجَر را برداشت ودر مکان آن گذاشت وچنان قرار گرفت که گویا اصلاً آن را از آن مکان برنداشته اند. پس از مشاهده آن، صدای مردم بلند گردید وآن جوان از باب مسجد بیرون رفت ومن در عقب او روانه گردیدم وچشم از او برنمی داشتم ومردم را از چپ وراست خود دور می کردم به طوری که مردم گمان دیوانگی در من نمودند، ومردم از برای آن جوان کوچه می کردند وراه می گشودند ونظر من از او منقطع نمی گردید وچشمم از او جدا نمی شد تا آنکه از میان مردم خارج گردید ومن با تندی تمام، پشت سر او می رفتم واو به آرامی راه می رفت، وبا وجود این به او نمی رسیدم. پس چون به جایی رسید که غیر از من کسی دیگر او را نمی دید، توقف فرمود وبه من نگریست وفرمود که: چه چیز با خود داری؟ عریضه به دست او دادم. پس بدون آنکه او را بگشاید ونظر نماید، فرمود: بگو به او که: تو را در باب [= درباره] این مرض، خوفی نباشد؛ وآنکه از آن چاره ای نباشد بعد از سی سال دیگر واقع گردد.
راوی گوید: مرا چنان دهشتی عارض شد که نتوانستم دیگر حرکت کنم. این بگفت وبرفت. "ابن قولویه" می گوید که: "هشام" بعد از مراجعت از حج مرا از این واقعه خبر داد.
راوی گوید: چون سی سال از این واقعه گذشت وسال سی ام شد، "ابن قولویه" مریض شد. پس در مقام تهیه کار خود برآمد ووصیت نامه خود را بنوشت وکفن خود را آماده کرد ومحل قبر را معین نمود. به او گفتند: چرا خائف می باشی؟ امیدواریم که خداوند تفضل کرده عافیت دهد. جواب گفت: این سال همان سال باشد که مرا خبر مرگ داده اند. پس در همان مرض وهمان سال وفات کرده [و] به جوار رحمت الهی واصل شد. رحمه الله»(419).
بیستمِ از ایشان، "ابومحمّد دعلجی" می باشد که "قطب راوندی" از او روایت کرده که: «او از خیار اصحاب امامیه بود واحادیث امامیه را شنیده بود واو دو پسر داشت یکی از آنها که "ابوالحسن" نام داشت، بر طریقه مستقیمه ومذهب امامیه بود واموات را غسل می داد، وپسر دیگر او طریقه جهال واحداث داشت وقیام به محرمات می نمود، وعادت شیعه در آن زمان آن بود که نایب حج از برای مولای خود - صاحب الزمان - می گرفتند. اتفاقاً بعضی از شیعه به جهت استنابه، پولی به "ابومحمّد" داده بودند واو هم آن پسر فاسق خود را نایب کرده بود واز آن پول به او داده بود وخود "ابومحمّد" هم در آن سال به حج رفته بود. چون برگشت حکایت کرد که در موقف ایستاده بودم. در جانب خود جوانی دیدم گندم گون [و] خوشرو که مشغول کار خود بود از دعا وتضرع وابتهال واعمال حسنه. چون زمان کوچ کردنِ مردم از موقف نزدیک شد، آن جوان به سوی من نگریست وفرمود: یا شیخ! حیا نمی نمایی؟ عرض کردم: از چه چیز، ای آقای من؟ فرمود که: به تو می دهند [نیابت از] حج از آن کسی که می دانی، پس تو از آن به شخص فاسقی می دهی که شراب می خورد؟ ونزدیک شد که یک چشم تو برود؛ واشاره به یک چشم من نمود ومن از آن وقت تا به حال بر آن چشم می ترسم.
راوی گوید که: این حکایت را شیخ مفید هم از او شنید. پس بر او نگذشت چهل روز بعد از ورود او، که در همان چشم او - که به آن اشاره شده بود - قرحه ای بیرون آمد وآن چشم برفت»(420).
بیست ویکمِ از ایشان، "راشد همدانی" می باشد، که "راوندی" از جماعتی، و"ابن بابویه" از "احمد بن فارس" روایت کرده که: «وارد شهر همدان شدیم وهمه اهل آن شهر را سنّی یافتیم مگر اهل یک محله را که ایشان را "بنی راشد" می گفتند، وهمه شیعه اثنی عشری بودند. از سبب تشیع ایشان پرسیدیم. مرد پیری از ایشان که آثار صلاح ودیانت از او ظاهر بود، گفت: سبب تشیع ما آن است که جدّ اعلای ما - که ما همه بدو منسوبیم - به حج رفته بود. [او] گفت: در وقت مراجعت پیاده می آمدم. چند منزل که آمدیم، در بادیه روزی در اول قافله خوابیدم که چون آخر قافله برسد بیدار شوم وروانه گردم. اتفاقاً خواب مرا ربوده وقافله رفته، بیدار نشدم. تا آنکه گرمی آفتاب مرا بیدار کرد وهر چند تأمّل کردم جاده را هم نیافتم. لابد [= ناچار] به حکم ضرورت دست به دامن توکّل زده روانه گردیدم.
اندک راهی که رفتم به صحرایی که سبز وخرم وپر از گل ولاله [بود] - که هرگز چنان مکانی ندیده بودم - رسیدم. چون داخل آن باغ شدم، قصری عالی مشاهده کرده به سوی آن روانه گردیدم. دو نفر خادم سفیدپوش دیدم نشسته اند. بر ایشان سلام کردم. جوابی نیکو دادند وگفتند: بنشین که خدا تو را خیر عظیم عطا نموده که تو را به این مکان آورده.
پس یکی از آن خادم ها داخل آن قصر شده وبعد از اندک زمانی بیرون آمده وگفت: برخیز داخل شو. چون داخل شدم، قصری دیدم که مانند آن ندیده بودم. خادم پیشی گرفته، پرده را که بر در آویخته بود بلند کرده گفت: داخل شو. چون داخل شدم، جوانی را دیدم که در آن خانه نشسته وشمشیر درازی در سقف، محاذی سر او آویخته شده که نزدیک بود که سر شمشیر به محاسن وسر آن جوان واقع گردد وآن جوان را مانند ماهی دیدم که در تاریکی شب درخشان باشد. بر او سلام کردم وبا نهایت مهربانی وخوش زبانی از او جواب شنیدم. بعد از آن فرمود: می دانی که من کیستم؟ گفتم: نه والله! فرمود: قائم آل محمّد (صلی الله علیه وآله) ! منم آنکه در آخر الزمان با این شمشیر خروج کنم - واشاره به آن شمشیر کرد - وزمین را پر از عدل وداد کنم، بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد.
چون من این شنیدم، به رو، دَر افتادم ورو را بر زمین مالیدم. فرمود: چنین مکن وسر بردار. چون سر برداشتم فرمود: تو فلان مردی، از شهری از بلاد جبل که آن را همدان می گویند. گفتم: آری ای آقای من، راست فرمودی. فرمود: می خواهی برگردی به سوی اهل وعیال خود؟ گفتم: آری ای آقای من! می خواهم بروم به سوی اهل خود وبشارت دهم ایشان را به این سعادت که مرا روزی شده. پس اشاره به سوی خادم نمود. خادم دست مرا گرفته، کیسه زری به من داد ومرا از قصر وبستان بیرون آورد وبا من روانه گردید. چون قدری راه آمدیم، عمارات ودرختان ومناره مسجدی نمایان گردید. گفت: خوب نظر کن ببین این شهر را می شناسی؟ گفتم: نزدیک به شهر ما شهری باشد آن را "اسدآباد" می گویند واین شهر به آن مانَد. گفت: همان است. برو با رشد وصلاح. این گفت واز نظر من غایب گردید.
پس وارد همدان شده خویشان وکسان خود را جمع نموده، به این سعادت مژده وبشارت دادم واز آن روز که این دینارها در میان ما پیدا شده، خیر وبرکت در میان ما ظاهر گردید»(421).
بیست ودومِ از ایشان، "اسماعیل بن علی نوبختی" باشد، که شیخ طوسی از او روایت کرده که گفت: «رفتم به خدمت امام حسن عسکری (علیه السلام) در مرضی که از آن مرض به عالم قدس ارتحال نمود ونزد آن حضرت نشستم. در آن حال «عقیدِ» خادم را فرمود که: آب مصطکی از برای من بجوشان. پس مادر حضرت صاحب (علیه السلام) قدح را آورده به دست آن حضرت داد. چون خواست بیاشامد دست مبارکش بلرزید وقدح به دندانهایش بخورد. قدح را از دست گذاشت. عقید را فرمود که: داخل این خانه شو وآن کودکی که در سجده است، به نزد من آور.
عقید گفت: چون داخل خانه شدم، کودکی را دیدم که در سجده است وانگشتان سبابه را به سوی آسمان بلند کرده. چون سلام کردم، نماز را سبک کرد وجواب سلام گفت واز نماز فارغ شد. گفتم: آقای من شما را امر می کند که به نزد او آئید. پس مادر آن حضرت آمد ودست او را بگرفت وبه نزد پدر آورد. چون داخل شد، بر پدر سلام کرد.
آن طفلِ بزرگوار، رنگش درخشان بود وموهایش پیچیده ودندان هایش گشاده بود. چون نظر پدر بزرگوارش بر او افتاد، گریست وفرمود: ای سیدِ اهل بیت خود! آب را به من ده. من به سوی پروردگار خود می روم، وآن طفل قدح آب مصطکی را برداشته ولب های خود را به دعایی حرکت داد وآن را به دست آن حضرت داد. چون آن حضرت آن آب را بیاشامید، فرمود که: مرا آماده نماز گردانید.
پس دستمالی در دامان آن حضرت انداختند وحضرت صاحب الامر (علیه السلام) پدر را وضو داد وسر وپای او را مسح نمود. پس آن حضرت به او نگریست وفرمود: ای فرزند گرامی، تویی صاحب الزمان. تویی مهدی [و] تو حجّت خدایی در زمین. تو فرزند ووصی منی واز من متولد شده ای وتویی "م ح م د" وتویی پسر حسن وتو فرزند حضرت رسولی وتو خاتم امامانِ طاهره وپاکیزه ای، ورسول خدا بشارت داد به تو امّت را، ونام وکنیه تو را بیان کرد، واین وعده ای است از پدر وپدرانِ من که به من رسیده است. این بگفت ودر همان ساعت روح اطهرش به روضات جنان بشتافت»(422).
بیست وسومِ از ایشان، "زهری" که شیخ طوسی وشیخ طبرسی - علیهما الرحمه - از او روایت کرده اند که گفت: «من مالی جزیل خرج کردم وسعیی بلیغ، در دریافت فیضِ خدمت حضرت صاحب الامر (علیه السلام) نمودم وفایز نشدم. تا آنکه به خدمت "محمّد بن عثمان عمری" رفتم ومدتی او را خدمت کردم. تا آنکه روزی التماس کردم که مرا به خدمت آن حضرت برساند. ابا نمود. چون تضرّع بسیار کردم گفت: فردا، اول روز بیا.
چون به نزد او رفتم، دیدم که آدمی آمد وجوانی خوشرو وخوشبو با او همراه است به هیئت تجّار، ومتاعی در آستین خود دارد. پس "عمری" اشاره کرد به آن جوان که این است آنکه می خواهی. من به خدمت او رفتم وآنچه خواستم سؤال کردم وجواب شنیدم. پس به در خانه ای رسید که معروف نبود واعتنایی به آن نداشتم. خواست داخل آن خانه شود، "عمری" گفت: اگر سؤالی داری بکن که دیگر او را نخواهی دید. چون رفتم که سؤال کنم، گوش نداد [و] داخل خانه شد وفرمود که: ملعون است، ملعون است کسی که تأخیر کند نماز مغرب را، تا آنکه ستاره در آسمان بسیار شود. ملعون است، ملعون است کسی که نماز صبح را تأخیر کند تا ستاره ها برطرف شود»(423).
بیست وچهارمِ از ایشان "حسن بن حسین استرآبادی" است، که "راوندی" از او روایت کرده که «من طواف می کردم؛ شک کردم در طواف. ناگاه جوانی خوش رو دیدم که روبروی من آمد وبه من گفت که: هفت شوط دیگر طواف کن»(424).
بیست وپنجمِ از ایشان جماعت اهل "قم" وبلاد "جبال" باشند، که از کتاب "الثاقب فی المناقب"، از "علی بن سنان موصلی" روایت شده که: «بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، جماعتی از اهل قم وبلاد جبال - که اموال نزد ایشان بود واز وفات عسکری (علیه السلام) خبری نداشتند - وارد سامره شدند وچون از وفات آن حضرت مطلع گردیدند از وصی او پرسیدند. جعفر را به او نمودند وگفتند که: از برای تنزّه بیرون رفته وبر کشتی سوار شده ومغنّی با خود برد که شُرب خَمر نماید وعشرت کند. چون این بشنیدند، گفتند: این که گویید صفت امام (علیه السلام) نباشد. این اموال را باید برگردانیم وبه اربابش رد نماییم.
"ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری قمی" که با ایشان بود، گفت: باید توقف نمود تا این مرد بیاید [و] ببینیم چه حجّت دارد. پس، ماندند تا آنکه جعفر برگردید. همه نزد او رفته، بر او سلام کرده، واقعه را بگفتند. گفت: اموال را به نزد من آورید.
گفتند: ردّ این اموال طریقی دارد؛ زیرا که آنها را شیعیان متفرقه داده اند وهر یک از ایشان، مال خود را هر قدر بوده، در کیسه ای گذاشته مهر کرده اند وعادت ما این بوده که هر وقت که مثل این مال را آورده ایم، مولای ما فرموده که جمله مال فلان باشد ومال فلان وفلان باشد وکیسه فلان وفلان باشد ودر آن از دنانیر فلان باشد وما چون نام را مطابق مُهر، ومال را موافق وصف می دیدیم، می دادیم.
جعفر گفت: بر برادر من دروغ می گویید. این علم غیب باشد وغیر از خدا را نشاید. مال را تسلیم من نمایید. چون این جماعت این بشنیدند، متفکر گردیدند ودر جواب گفتند که: ما اجیر ارباب اموال هستیم ومأمور از ایشان هستیم که آنها را تسلیم مولای خود امام حسن (علیه السلام)، یا کسی که وصف مال نماید، کنیم. تو باید وصف کنی واخذ نمایی؛ یا آن که به اربابش برگردانیم.
جعفر چون این بشنید، نزد خلیفه برفت وخلیفه آن جماعت را احضار کرد وامر به ردّ مال به جعفر نمود. آن جماعت در جواب گفتند که: اصلح الله الخلیفه. ما وکیل دیگران هستیم ومأذون نیستیم از جانب ایشان که اموال را به کسی دهیم، مگر با وصف وعلامت. چنان که با ابومحمّد (علیه السلام) این نوع عادت بوده ومکرر بر آن بزرگوار وارد شده ایم وبه این طور معامله شده - وشرح معامله را بگفتند - اگر این مرد هم، چنان گوید که برادرش می گفت، توانیم داد والّا باید که به اربابش رسانید.
جعفر گفت: یا امیرالمؤمنین! این قوم بر برادرم دروغ می گویند وغیب، غیر خدا را نشاید. خلیفه گفت: این جماعت، رسولند وما علی الرسول الّا البلاغ؛ فرستاده را غیر از اطاعت چاره ای نباشد.
جعفر چون این بشنید، مبهوت ماند وجوابی نیافت. پس آن قوم گفتند که: یا امیرالمؤمنین، بر ما منّت گذار وکسی را بگمار که ما را تا خروج از این بلد معاونت نماید. پس خلیفه بر ایشان نقیبی گماشت که تا خروج از بلد، از فتنه جعفر بیاسودند.
چون آن قوم از بلد خارج شدند، غلام خوشرویی راکه خادم می نمود، ملاقات نمودند که بر ایشان آواز داد که: یا فلان ویا فلان، - وهمچنین تا آخر ایشان وپدر ایشان را نام برد - وگفت: اجابت نمایید مولای خود را. آن قوم گفتند: تویی مولای ما؟ گفت: معاذ الله! من بنده او هستم. به نزد او آیید.
آن جماعت گویند: پس با او روانه شدیم تا آنکه وارد خانه عسکری (علیه السلام) گردیدیم. ناگاه حضرت قائم (علیه السلام) - مولای خود فرزند مولای خود - را دیدیم که بر کرسی مانند فلقه قمر [= پاره ماه نشسته] وجامه ای سبز پوشیده. پس بر او سلام کردیم وجواب از او شنیدیم. پس فرمود: جمله مال فلان باشد وفلان وفلان مال با خود دارد. پس جمیع اموال را وصف نمود وجمیع ثیاب وحیوانات سواری وحالات ما را بفرمود.
چون آن بدیدیم، سجده شکر نمودیم وپیش روی آن حضرت را بوسیدیم ومسائل خود را پرسیدیم وجواب شنیدیم واموال را نقل به سوی او نمودیم. پس از آن امر فرمود که: دیگر به سامره مالی [را] نقل نکنیم، ودر بغداد مردی معین فرمود که اموال به او رد شود وتوقیعات به دست او بیرون آید. پس، از خدمت آن حضرت متفرق شدیم وآن حضرت به "ابوالعباس محمّد بن جعفر حمیری" کفن وکافور دادند وفرمودند که: خدا اجر تو را در نفس خودت بزرگ کند.
چون "ابوالعباس" به گردنه همدان رسید، تب کرد ووفات نمود ومابعد از آن، اموال را به بغداد حمل کرده، به وکلا می رسانیدیم وتوقیع دریافت می کردیم»(425).
بیست وششمِ از ایشان، "ابومحمّد حسن بن وجنا" می باشد، که "بحرانی" از کتاب "الثاقب فی المناقب" از او روایت کرده که گفت: «در حجّه پنجاه وچهارم خود، در زیر میزاب بعد از نماز عتمه(426) در سجده بودم ودعا وتضرع می نمودم که ناگاه کسی مرا حرکت داد وگفت: یا "حسن بن وجنا"! برخیز! چون سر برداشتم، دیدم جاریه ای زرد ولاغر، به سن چهل یا زیاده بود.
پس روانه گردید ومن از عقب او بدون آنکه سؤالی نمایم، روانه شدم. تا آنکه به دار خدیجه رسید که در آن دار، بیتی بود که دَرِ آن وسط حائط بود ونردبان ساجی داشت که به سوی آن، بالا می رفت. پس آن جاریه بالا رفت وصدایی آمد که: یا حسن! بالا بیا. پس من بالا رفتم ونزد در بایستادم.
پس صاحب الزمان (علیه السلام) فرمود: یا حسن، بر من نترسیدی؟! والله وقتی اتفاق نیفتاد که حج کردی مگر اینکه من با تو بودم در آن حج. چون این شنیدم، مرا غشیه ای شدیده عارض شد وبه رو بیفتادم. پس به خود آمدم وبرخواستم. پس فرمود: یا حسن، در مدینه ملازمِ دارِ "جعفر بن محمّد (علیهما السلام)" شو ودر باب مأکول وملبوس ومشروب خود، از عمل وطاعت سست مشو. بعد از آن دفتری که در آن دعای فرج وصلوات بر آن حضرت بود، عطا فرمود وگفت: این دعا را بخوان وبه این طور بر من صلوات بفرست واین را به غیر اولیای من مده، زیرا که خدا توفیق خواهد داد.
حسن گوید: عرض کردم ای مولای من، بعد از این، تو را نمی بینم؟ فرمود: یا حسن، هر وقت خدا خواهد، می بینی. پس من از حج خود برگشتم وملازمِ دار "جعفر بن محمّد (علیه السلام)" شدم وخارج وداخل نمی شدم مگر از برای وضوء یا خواب یا افطار. چون از برای افطار داخل می شدم، می دیدم که کاسه ای گذارده شده که هر غذائی که در روز به آن مایل بودم، در آن موجود کرده، نانی بر بالای آن گذاشته اند. به قدر کفایت می خوردم، وجامه زمستانی وتابستانی هم در وقت خود می رسید، وآب از برای من می آوردند [آن را] گرفته در میان خانه می پاشیدم، وطعام می آوردند چون حاجت به آن نبود، [آن را] گرفته تصدق می نمودم به جهت آنکه کسی بر امر من اطلاع نیابد»(427).
بیست وهفتمِ از ایشان، "ابوالوجنا جد ابوالحسن بن وجنا" می باشد، که "ابن بابویه" به سند خود از "ابوالحسن وجنا" روایت کرده که گفت: «پدرم از پدرش روایت کرده که من در خانه حسن بن علی (علیه السلام) بودم که ناگاه سواران خلیفه - که در میان ایشان جعفر کذاب بود - داخل شدند ومشغول چاپیدن وغارت کردن ما فی الدار شدند ومن بر مولای خود - حضرت قائم (علیه السلام) - ترسیدم. وهمّ واندیشه ای نداشتم مگر در باب آن بزرگوار که مبادا از ایشان صدمه به وجود مقدّس او وارد شود. ناگاه دیدم که آن بزرگوار روی به روی آن جماعت بیرون آمد از خانه، وبه در خانه تشریف آوردند ومن به او نظر می کردم، وآن حضرت در سن شش سالگی بود، وهیچ یک از آن جماعت او را ندیدند وملتفت او نگردیدند، تا آنکه از نظر من غایب گردید»(428).
بیست وهشتمِ از ایشان "ابوسعید هندی کابلی" است که "ابن بابویه" از "محمّد بن شاذان" روایت کرد که: «از او محمد بن شاذان شنیدم در نیشابور که گفت: من شنیدم که "ابوسعید" در انجیل صحت دین اسلام را دیده وبه سوی آن هدایت شده واز کابل از برای تحقیق امر آن خارج گردیده وبه آن رسیده. لهذا مترصد دیدن او شدم تا آنکه او را ملاقات نمودم واز خبر او پرسیدم.
ابوسعید هندی ذکر نمود که من بسیار در طلب دریافتِ خدمتِ صاحب الامر (علیه السلام) کوشیدم، تا آنکه وارد مدینه گردیده مدتی در آنجا اقامت نمودم، ودر این باب با هر کس مذاکره می کردم، مرا زجر می نمود. تا آنکه شیخی از بنی هاشم را که "یحیی بن محمّد عریضی" نام داشت، ملاقات نمودم. او گفت: آن کس که تو او را طلب می نمایی در" صریا" می باشد. باید به "صریا" بروی. چون این بشنیدم، به سوی "صریا" رفتم وبر دهلیزی که در آن آب پاشی کرده بودند، وارد شدم. خود را به دکانی که در آنجا بود انداختم.
ناگاه غلام سیاهی بیرون آمده، مرا زجر کرد وبِراند وگفت: برخیز از این مکان. هر قدر اصرار کرد من اِبا نمودم وگفتم: نمی روم، والحاح کردم. چون این بدید، داخل خانه گردید وبیرون آمد وگفت: داخل شو. چون داخل گردیدم، مولای خود را دیدم که در وسط خانه نشسته است. چون نظرش بر من افتاد، مرا به آن نامی خواند که کسی آن را نمی دانست مگر اهل من در کابل. پس عرض کردم که خرجی من رفته [= تمام شده، وحال آنکه نرفته بود وباقی بود. چون این بشنید، فرمود: نرفته، لکن به سبب این دروغی که گفتی، خواهد رفت وبه من نفقه عطا فرمودند وبرگشتم. پس آن مالی که داشتم برفت واین که به من عطا کرده بود آن بزرگوار، بماند. دیگر بار، در سال دوم به صریا رفتم وآن دار را خالی یافتم وکسی را در آن ندیدم»(429).
بیست ونهمِ از ایشان "محمّد بن عبدالله قمی" که در کتاب "بحار" از کتاب "غیبت" نقل کرده که او به سند خود از "محمّد بن احمد بن خلف" روایت کرده که در منزل "عباسیه" دو منزلی "فسطاط" مصر - که آن، جایی است در حوالی مصر، که آن را "عمرو بن عاص" بنا کرده بود والآن خراب است - در مسجدی فرود آمدیم ومنزل کردیم. غلامان هر یک برای کاری بیرون رفتند ونزد من نماند مگر یک نفر غلام عجمی. در آن حال شیخی را در کنج مسجد دیدم که مشغول اوراد وطاعت است. من نماز ظهر را در اول وقت کرده [= خواندم غذا طلبیدم وآن شیخ را هم بر طعام خود بخواندم، اجابت نمود.
پس از صرف غذا، از حالش پرسیدم. گفت که: من "محمّد بن عبدالله" نام دارم واز اهل قم هستم. والی الآن سی سال است که از برای طلب حق، در شهرها وکنار دریاها سیاحت می کنم وبیست سال - تخمیناً - از برای تتبع اخبار وآثار مجاورِ [کعبه] بودم.
در سال دویست ونود وسوم هجرت طواف کرده. بعد از طواف دو رکعت نماز در مقام ابراهیم گذارده، خوابم برد. ناگاه آواز خواندن دعایی که مانند آن نشنیده بودم تا آن وقت، بشنیدم. از خواب بیدار گردیدم. جوانی را دیدم گندمگون، خوش رو وخوش قامت که مثل او ندیده بودم. چون از دعا فارغ شد، دو رکعت نماز کرده، از برای سعی صفا ومروه بیرون رفت. من هم در خروج وعمل، او را متابعت کردم ودر اثناء عمل به دلم افتاد که او مولای ما حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) است.
چون از عمل فارغ شده، راه بعض دره آن کوه را گرفت وروانه گردید. من هم درعقب او روانه شدم. ناگاه مردی سیاه، راه را بر من بگرفت وچنان صیحه ای بر من زد که مانند آن نشنیده بودم وگفت: خدا تو را سلامت دارد، چه می خواهی؟ من به غایت بترسیدم وایستادم وآن جوان را نگریستم، تا آنکه از نظر من غایب گردید ومن متحیر در آنجا بماندم. تا آنکه بعد از زمانی طویل، با حسرت وندامت برگشتم. در حالی که خود را ملامت می کردم که چرا کلام آن سیاه را شنیدم ودر عقب آن جوان نرفتم. بعد از آن با خداوند خلوت کرده، پیغمبر وائمه (علیهم السلام) را شفیع نمودم که سعی مرا ضایع نگردانند واز برای من ظاهر کنند چیزی را که دلم به آن آرام گیرد وخاطرم تسلّی یابد وبصیرتم زیاد گردد.
تاآنکه دوسال بعد ازاین، به زیارت قبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فایز شدم. اتفاقاً روزی بین قبر مطهر ومنبر نشسته بودم، خوابم در ربود. ناگاه دیدم که کسی مرا جنبانید. از خواب بیدار شده، دیدم همان مرد سیاه است. به من گفت: حالت چگونه می باشد؟ گفتم: خدا را حمد می کنم وتو را ذم می نمایم. گفت: مذمّت مکن که من مأمور بودم به آنچه کردم وبه تو گفتم وتو هم در آن وقت خیر بسیار یافتی. در مقابل آنکه دیدی، خدا را شکر کن که رنج تو ضایع نشده.
بعد از آن، نام بعضی از برادران دینی مرا برد وحال او بپرسید. گفتم که در برقه(430) است.
پس نام دیگری - که با من رفیق بود ودر عبادت جِدّ وجهد می نمود ودر دیانت بابصیرت بود - بُرد واز حالش پرسید. گفتم: در اسکندریه می باشد. بعد جمع دیگری را ذکر نموده ویک یک را جواب گفتم.
بعد از آن پرسید که: "نقفور" چه کار دارد؟ گفتم: او را نمی شناسم. گفت: او از اهل روم است وخدا او را هدایت کرده از برای یاری کردن، از قسطنطنیه خروج کند.
بعد از آن، نام دیگری را ذکر نمود. گفتم: او را نمی شناسم. گفت: او مردی است از یاران مولای من. برو به نزد اصحاب خود وبگو امیدواریم که خداوند در یاری ضعفا وانتقام از ظالمین، اذن ورخصت دهد. پس از من مفارقت نمود [وبا کنایه ما را از انجام] قبایح اعمال [بر حذر داشت و] فرمود: بر تو باید که طاعت وبندگی را کار وشعار خود نمایی.
راوی گوید: مرا از حالت آن شخص خوش آمد وخزینه دار خود را امر کردم که پنجاه دینار بیاورد. پس، از آن شیخ خواهش کردم که آن را قبول نماید. چون این بدید، گفت: ای برادر، خداوند بر من حرام کرده که از تو قبول کنم چیزی را که به آن حاجت ندارم.
از او پرسیدم که: آیا این خبر را دیگری از اصحاب سلطان، غیر از من، از تو شنیده است؟ گفت: آری، برادرت "احمد بن حسین همدانی" که در آذربایجان از نعمت خود ممنوع گردید، از من شنید وبه آرزوی آنکه مثل این را ببیند، حج کرد وبعد از حج به دست "کزویه بن مهرویه" شربت مرگ نوشید.
راوی گوید: بعد از آن، از او مفارقت کردم وبه اهل خود برگردیده حج کردم وبه مدینه آمده، مردی را "طاهر" نام که از اولاد "حسین اصغر" بود، ملاقات کردم؛ از برای آنکه شنیده بودم که او را در امر صاحب الامر (علیه السلام) خبری هست، واو را ملازمت نمودم تا آنکه اُنسی حاصل شد وبه حسن اعتقادِ من، وثوق واطمینان نمود. پس از آن، او را به آباء گرامیش قسم دادم اگر تو را در این باب خبری باشد از من پنهان مکن. در جواب من چیزی گفت که حاصل آن این بود که غرایب وعجایب نمی بیند مگر کسی که آنها را پنهان دارد.
مؤلف گوید: چنان که گفته اند:

هر که را اسرار حقّ آموختند * * * مُهر کردند ودهانش دوختند

مجنون عامری گفته:

یقولون خبّرنا وأنت أمینها * * * وما أنا إن خبّرتهم بأمینِ

کسی که اسرار را فاش کند، اطلاع بر اسرار را نشاید. یعنی اگر شایسته این سرّ باشم، افشاء نکنم.
راوی گوید: چون این شنیده، مأیوس شده، او را وداع نموده، برگشتم»(431).
سی ام، مردی است از اولاد "عباس" که در همان کتاب، از همان کتاب به سند آن، از "احمد بن عبدالله هاشمی" روایت کرده که «مردی از اولاد "عباس" گفت که: من در روز وفات عسکری (علیه السلام) در سامره بودم ودر خانه آن حضرت حاضر شدم. تا آنکه جنازه آن حضرت را آوردند ودر جایی گذاشتند از برای نماز، وما سی ونه نفر بودیم. در یک قسمت نشسته انتظار آن داشتیم که کسی آید وبر آن نماز کند. ناگاه جوان عشاری - یعنی [جوانی که ده سال سن [داشت یا آنکه ده شبر قامتِ [او بود] - پابرهنه [و] ردا بر سر کشیده از خانه ای بیرون آمد با مهابت وصلابتی که ما با آنکه او را ندیده بودیم ونمی شناختیم، از برای تعظیم او برخواستیم، وبر ما مقدم ایستاده، بر جنازه آن حضرت نماز نمود وما در پشت سر او ایستاده وبا او نماز گذاشتیم. بعد از فراغ از نماز، باز به همان خانه برگشت ودیگر کسی از ما او را ندید. "ابوعبدالله همدانی" گفته که: در شهر مراغه، "ابراهیم بن محمّد تبریزی" را ملاقات کردم واین واقعه را بدون نقصان نقل کرد»(432).
سی ویکم، "نسیم"، ملازم خلیفه عباسی است که در همان کتاب، از همان کتاب، از جماعتی، مسنداً از "علی بن قیس" از بعضی بزرگان عراق روایت کرده که: "نسیم" را در "سُرّ مَن رأی دیدم [که درِ خانه امام حسن عسکری (علیه السلام) را بشکسته! ناگاه جوانی با طبرزین بر دست، بیرون آمده به او گفت که: در خانه من چکار می کنی؟ نسیم گفت که: "جعفر" چنین گمان کرده بود که امام حسن عسکری (علیه السلام) وفات نمود وولدی بعد از خود باقی نگذاشت، اگر این خانه خانه تو است، من برمی گردم. پس از خانه بیرون رفت.
راوی، "علی بن قیس" گوید که: غلامی از خدمتکاران آن خانه، به نزد ما آمد. این خبر را از او پرسیدم. گفت: کدام شخص این را به تو خبر داد. گفتم: بعض بزرگان عراق. گفت: هیچ خبر از مردم پنهان نمی ماند»(433).
سی ودوم، "محمّد بن اسماعیل بن موسی بن جعفر (علیه السلام)" است، که در همان کتاب، از همان کتاب، مسنداً روایت کرده از "علی بن محمّد"، از "محمّد بن اسماعیل" مذکور - که او شیخ مُسنّی بوده از اولاد رسول (صلی الله علیه وآله) - که او گفت: آن حضرت را - یعنی صاحب الامر (علیه السلام) را - ما بین دو مسجد - یعنی مسجد مدینه ومسجد کوفه - دیدم، در حالتی که بچه بود»(434). ومثل این خبر، از ارشاد روایت شده(435).
سی وسوم، خادمِ "ابراهیم بن عبده نیشابوری" می باشد، که از کتاب غیبت، به اسناد خود از او روایت کرده که گفت: با ابراهیم در صفا ایستاده بودم. ناگاه کودکی نزد ابراهیم آمد وایستاد وکتاب مناسک حج را از او گرفت وپاره ای [از] احکام [را] به او خبر داد(436). ومثل این خبر از ارشاد روایت شده، با تبدیل لفظ "کودک" به صاحب الامر - عجّل الله فرجه -(437).
سی وچهارم، "ابراهیم بن ادریس" است، که در کتاب غیبت به اسناد خود از او روایت کرده که گفت: «او را بعد از وفات امام حسن عسکری (علیه السلام) دیدم در حالتی که قامتش بلند بود وسر ودست های او را بوسیدم»(438). ومثل این، از ارشاد روایت شده(439).
سی وپنجم، "ابوعلی بن مطهر" است، که در کتاب "غیبت" به اسناد مذکور، از او روایت کرده که: «او را دیدم، وقامتش را هم وصف نموده»(440).
سی وششم، "ابوالطیب احمد بن محمّد بن بطّه" است، که در کتاب "بحار"، از کتاب "امالی شیخ طوسی" نقل کرده واو روایت نموده از "ابومحمّد فحام" که گفت: «خبر داد به من "ابوالطیب" مذکور، که او داخل مقبره عسکریین (علیهما السلام) نمی شد واز خارج ضریح زیارت می کرد. گفت که: در روز عاشورا - در وقت ظهر، در وقتی که آفتاب به شدّت گرم، وکوچه ها از تردد خالی بود، واز جفاجویان وبدخویان اهل بلد خوف داشتم - به سوی مشهد عسکریین (علیهما السلام) رفتم، تا به دیواری رسیدم که پیشتر از آن، از آنجا به سمت بستان می گذشتم. آن گاه چشم بالا کرده مردی را دیدم که در دم پشت بام، به سمت من نشسته، به طوری که گویا به دفتری نظر می کند. در آن حال به من گفت که: ای "ابوالطیب"! به کجا می روی؟ وصدایش به صدای "حسین بن علی بن جعفر بن رضا" شبیه بود. به حدی که گمان کردم که او "حسین" است به زیارت برادرش آمده. گفتم که: ای آقای من، می روم که از بیرون شبکه زیارت کنم. بعد از آن نزد تو می آیم وحق دوستی تو را ادا می نمایم.
[گفت:] چرا اندرون شبکه نمی شوی؟ گفتم: خانه را صاحبی باشد وبدون اذن او داخل نمی شوم. گفت: ای "ابوالطیب"، چگونه می شود که ما تو را از دخول خانه منع کنیم با وجود آنکه در دوستی ما خلوص وصدق وصفا داری؟
چون این شنیدم با خود گفتم که: می روم از خارج سلام می کنم واین کلام را قبول نکنم. پس به در مشهد رسیدم. کسی را در آنجا ندیدم وگشودن در، بر من مشکل شد. تا آنکه "بصری" که خادم آن بقعه بود، آمده در را گشود، داخل گردیدم.
راوی گوید که: به ابوالطیب گفتم که: تو، آن بودی که داخل خانه نمی گردیدی، پس چگونه داخل می شوی؟ گفت: در این باب مرا اذن دادند وشما ماندید»(441).
سی وهفتم، "جعفر کذاب" است، که از کتاب "غیبت" به سند او، از "قنبری" - که از اولاد "قنبر" کبیر که غلام امام رضا (علیه السلام) می باشد - روایت کرده که: «در میان من وکسی ذکر "جعفر" رفت. او را دشنام داد. گفتم: غیر از جعفر امامی هست؟ آیا غیر او را دیده ای؟ گفت: من ندیده ام ولکن غیر از من، یک کسی او را دیده. گفتم: آن کیست که او را دیده؟ گفت که: او جعفر است که او را دو بار دیده واو را در این باب حکایتی باشد»(442).
مؤلف گوید که: شاید مراد از حکایت، آن باشد که، آن حضرت عبای او را گرفت واو را کشید واز نماز کردن بر جنازه پدر خود مانع شد ودر جای او ایستاده اقامه نماز نمود. چنان که مذکور شد.
سی وهشتم، لشکر "معتضد عباسی" است که "مجلسی" از کتاب "خرائج" نقل کرده، که در آن روایت نموده که: «بعد از آنکه "معتضد"، "رشیق مصاحب مادرانی"(443) را با دو نفر دیگر مأمور نمود که بروند در خانه عسکری (علیه السلام)، وهر کس را که در آن خانه بیابند سر ببرند، رفتند ودیدند آن حضرت را، وظفر نیافتند وبرگشتند وخلیفه را خبر دادند، چنان که مذکور شد.
بعد از آن، خلیفه لشکر بسیاری به "سُرَّ مَنْ رَأی فرستاد. چون آن لشکر داخل خانه آن حضرت شدند واطراف خانه را احاطه کردند، آواز تلاوت قرآنی از سرداب شنیدند.
در آن حال دانستند مردم که آن حضرت در سرداب تشریف دارد. جمعیت کردند واطراف خانه وسرداب را گرفتند که بیرون نرود وبزرگِ لشکر منتظر آن بود که جمیع لشکر داخل خانه شوند وامر به گرفتن آن حضرت کند واو را دستگیر نمایند. ناگاه آن حضرت از سرداب بیرون آمد به طوری که جمیع لشکر او را بدیدند. از میان ایشان گذشت واز پیش روی آن بزرگ، عبور کرد وبرفت تا آنکه از نظر ایشان غایب گردید. بعد از آن، بزرگِ [لشکر] امر کرد که به سرداب فرود آیند واو را بگیرند. گفتند: مگر آنکه می گویی او نبود که از سرداب بیرون آمد واز پیش تو برفت ودر باب او امری نکردی؟ گفت: من او را ندیدم. لکن شما که او را دیدید چرا گذاشتید که برفت؟
گفتند: ما گمان داشتیم که او را می بینی ومصلحت در گرفتن نمی دانی لهذا امر به گرفتن نفرمایی، وهر گاه ما بدون امر تو او را بگیریم مؤاخذه فرمایی. از این جهت متعرض او نشدیم تا آنکه برفت»(444).
سی ونهم، مردی است که اذن به ذکر نام خود نداده ودر "بحار" از کتاب "النجوم" نقل کرده که «در زمان خود جماعتی را دیدیم که می گفتند: ما مهدی (علیه السلام) را دیده ایم؛ ودر میان ایشان کسانی بودند که از آن حضرت پاره ای رقعه جات ومراسله جات - که به آن حضرت عرض شده بود - اخذ نموده بودند، واز جمله حکایاتِ ایشان قصه ای است که صدق آن بر من معلوم شد وناقل مرا اذن به ذکر نام خود نداد وآن، این است که او گفت: از خدا خواستم که او - مهدی (علیه السلام) - را ببینم. پس در خواب [به من گفته شد که] آن حضرت را در فلان وقت مشاهده خواهم کرد. در همان وقت به مشهد کاظمین (علیهما السلام) رفتم ودر آن مکان شریف بودم. ناگاه صدایی شنیدم که صاحب آن صدا، حضرت امام محمّد تقی (علیه السلام) را زیارت می کرد ومن صاحب آن صدا را قبل از آن می شناختم ونمی دانستم که آن بزرگوار است. پس او را شناختم ونخواستم که یک باره به نزد وی روم. بلکه داخل حرم شده، به سمت پائین پای موسی بن جعفر (علیه السلام) ایستادم. ناگاه آن شخص را - که او را "مهدی" اعتقاد کردم - با یک نفر دیگر - که همراه او از حرم بیرون رفت - دیدم لکن مهابت ورعایت ادب مانع شده، از او چیزی نپرسیدم»(445).
چهلم، وچهل ویکم، "شیخ کازر کوفی" ودیگر "عمر بن حمزه شریف" باشد که در "بحار" از کتاب "تنبیه الخواطر جامع ابوورّام" نقل کرده که او گفت: «خبر داد به من سید جلیل القدر "علی بن ابراهیم عریضی علوی حسینی" از "علی بن علی بن نما" که او گفته که: "حسن بن علی بن حمزه اقساسی" در خانه شریف "علی بن جعفر بن علی مداینی علوی" به ما خبر داد وگفت که: در کوفه، کازری(446) بود که به زهد مشهور، ودر عداد عباد معدود، وطالب اخبار وآثار خوب بود. اتفاقاً روزی در مجلس خود با آن شیخ ملاقات کردم در وقتی که آن شیخ با پدرم صبحت می کرد. در آن اثنا گفت: شبی در مسجد "جعفی" - که از مساجد قدیم خارج کوفه بود - تنها خلوت کرده، عبادت می کردیم. ناگاه سه نفر داخل مسجد شدند ودر میان صحن مسجد یکی از ایشان بنشست ودست چپ خود را به زمین مسح نمود، آبی ظاهر گردید واز آن آب، وضو کرد. پس اشاره به آن دو نفر نمود. ایشان هم به آن آب، وضو کردند. پس مقدم شده نماز کرد وآن دو نفر به او اقتدا نمودند.
در نماز، بعد از سلام، آن امرِ آب به نظر من بزرگ نمود. از یکی از آن دو نفر که در طرف دست راست من نشسته بود، پرسیدم: این مرد کیست؟ گفت: او پسر امام حسن عسکری (علیه السلام)، حضرت صاحب الامر (علیه السلام) است. چون این شنیدم به خدمت آن حضرت رسیده، دست او را بوسیدم. پس عرض کردم: یابن رسول الله، در باب "عمر بن حمزه شریف" چه می فرمایید؟ آیا او بر حقّست؟ فرمود: نه، لکن هدایت می یابد ونمی میرد تا اینکه مرا ببیند.
راوی گوید: این حدیث را طُرفه وعجیب شمردیم تا آنکه بعد از زمانی طویل "عمر بن حمزه" وفات کرد ونشنیدیم که آن حضرت را ملاقات کرده باشد. تا آنکه اتفاقاً در مجلسی، آن شیخ را ملاقات کردم ومجدداً آن حدیث را از او پرسیدم. بعد از ذکر آن، آن را انکار نمودیم وگفتیم: [مگر] نه آنکه گویی آن حضرت فرمود که: "عمر بن حمزه" در آخر، مرا خواهد دید. پس چرا ندید؟ گفت: تو چه دانی که ندید؟ شاید دید وتو ندانستی.
بعد از آن با "ابوالمناقب" پسر "عمر بن حمزه" ملاقات کردم ودر باب حکایت پدرش گفتگو می کردم. در اثناء، ذکر وفات پدرش را گفت که یک شب از شبها، در آخر شب نزد پدرم نشسته بودم در وقتی که پدرم مریض بود، ودر همان مرض بمُرد. ودر آن وقت، مرضش در اشتداد بود وقوتش رفته وصدایش ضعیف شده، ودرهای خانه بسته بود. ناگاه مردی در نزد ما حاضر گردید که از مهابت او بترسیدیم وبر خود بلرزیدیم واز دخول او از درهای بسته متعجب گردیدیم، واین حالت، ما را غافل کرده از این که از کیفیت دخول او از درهای بسته سؤال کنیم.
پس در نزد پدرم بنشست وبا او مشغول مکالمه گردید تا زمانی طویل، وپدرم گریه می نمود. بعد از آن برخواست، از نظر ما غایب گردید. پدرم قدری با سنگینی حرکت نمود. پس به جانب من نگریست وگفت: مرا بنشانید. پس او را نشانیدیم. چشمهایش را باز نمود وگفت: کجا رفت آن کسی که در نزد من بود؟ گفتیم: از آن راه که آمده بود، برفت. گفت: بگردید شاید او را بیابید.
در اطراف خانه گردش کردیم. درها را بسته یافتیم واصلاً اثری از آن شخص نیافتیم. برگردیده، پدرم را از درهای بسته ونیافتن او خبر دادیم. پس، از او پرسیدیم که او چه کسی بود؟ گفت: مولای ما صاحب الامر (علیه السلام) بود. پس از آن، مرض او شدّت نموده ودار فانی را وداع نمود»(447).
مؤلف گوید: کسانی که در غیبت صغری به شرف خدمت آن بزرگوار فایز شده اند، بسیارند واین جماعتِ چهل نفر که ذکر کردیم، بسیاری از آنها هم با بسیاری بوده اند.
مثل آن که در نماز حضرت عسکری (علیه السلام) او را دیده، که سایر حضار هم با او در رؤیت شریک بودند؛ ومثل آن که در لشکر معتضد بوده، که جمیع لشکر دیده اند؛ ومثل آن که در طواف دیده، که سایر طائفین هم بوده اند وهکذا. وبه علاوه اینها، جماعت وکلاء واشخاصی که در ذکر معجزات جاریه به دست وکلاء دانسته شد، همگی به شرف این نعمت فایز گردیده اند؛ وزمان تاریخ رؤیت بعضی از این جماعت، اگر چه مجهول است - ومی شود که بعد از زمان غیبت صغری که تخمیناً آخر آن سال سیصد وبیست ونه از هجرت گذشته بوده، باشد - لکن به ملاحظه احتمال وقوع آن، قبل از این تاریخ یا نزدیک به آن، باعث ذکر آن در عدد ایشان گردید، ودر هر حال کسی که مثل این جماعت که زیاده از هزار می شود، او را دیده باشند وقریب به صد نفر اِخبار از رؤیت او نمایند، انکار ولادت او نمودن، غیر از عناد ولجاج باعث ندارد. «ذَرْهُمْ یأْکُلُوا ویتَمَتَّعُوا ویلْهِهِمُ الْأَمَلُ فَسَوفَ یعْلَمُونَ»(448). [«بگذارشان تا بخورند وبرخوردار شوند وآرزوها سرگرم شان کند، پس به زودی خواهند دانست»].
فصل پنجم: در ذکر معجزاتی که به دست آن حضرت جاری شده ولی خودش دیده نشده
در ذکر معجزاتی که به دست خود آن حضرت جاری شده وخود آن حضرت، دیده نشده؛ به علاوه معجزاتی که در دست وکلا جاری شده ویا آن که به دست خود آن حضرت، مشاهده شده؛ چنان که در ضمن اسامی مذکورین ذکر گردید.
معجزه اول
آن که "مجلسی" از کتاب "نجوم" نقل کرده که او گفته: «شنیدم از کسی - که حدیث او را تصدیق می نمایم وسخن او را حق می دانم - که گفت: مکتوبی در خصوص بعضی مهمّات به آن حضرت نوشتم وخواهش نمودم که جواب آن را به خط شریف خود بنویسند وآن را با خود به سرداب مطهّر بردم ودر آنجا گذاشتم.
بعد از آن ترسیدم از این که به دست مخالفان افتد. لهذا آن را در وقت بیرون آمدن از سرداب، با خود برداشته، بیرون آمدم وآن شب هم - شب جمعه بود - در حجره ای از حجرات صحن عسکریین (علیهما السلام) تنها نشستم، تا آن که نصف شب شد. ناگاه خادمی به سرعت بیامد وگفت: آن مکتوب را به من بده. یا آنکه گفت که می گوید: آن مکتوب را به من بده - واین تردید از راوی شده - بعد از آن گفت: نشستم ومشغول وضوی نماز شدم وطول کشید زمان وضو. پس از آن بیرون رفتم وکسی را ندیدم. نه خادمی ونه مخدومی وهیچ شک نکردم در این که آن خادم از جانب آن مخدوم بود؛ زیرا بر این واقعه مکتوب، احدی را از بنی آدم مطّلع نکرده بودم»(449).
معجزه دوم:
آن که "ثقه الاسلام شیخ محمّد بن یعقوب کلینی" از "فضل خزاز مداینی" روایت کرده که: «قومی از اهل مدینه که از طالبین بودند ودر زمان حضرت عسکری (علیه السلام) قائل به امامت او بودند ووظایف از آن حضرت به ایشان می رسید بعد از آن بزرگوار، جمعی از ایشان انکار ولادت حضرت حجّت را نمودند وجمعی اقرار کردند وآن وظایف در حقّ ارباب اقرار، کماکان برقرار ماند وبه ایشان می رسید واز عامه منکرین منقطع گردید»(450).
معجزه سوم:
آن که شیخ مذکور از "قاسم بن علا" روایت کرده که گفت: «از برای من چند پسر متولد شد ودر باب هر یک نوشتم وخواهش کردم وجواب بیرون نیامد وجمیع آنها بِمُردند، تا آن که فرزندم "حسن" متولد شد. در باب او نوشته، سؤالِ دعا کردم. جواب آمد که: می ماند والحمد لله»(451).
معجزه چهارم:
شیخ مذکور روایت کرده از "ابی عبدالله بن صالح" که گفت: «سالی از سال ها در بغداد بودم. در باب بیرون آمدن از بغداد اذن خواستم واذن بیرون نیامد، تا آن که بیست ودو روز دیگر توقف کردم وقافله به سوی نهروان رفته بود. ناگاه اذن بیرون آمد که روز چهارشنبه بیرون روم، با سلامتی، پس من حسب الامر بیرون رفتم واز رسیدن به قافله مأیوس بودم؛ تا آن که وارد نهروان شدم. قافله را در آنجا مقیم دیدم. این قدر توقف نمودم، که شتران خود را علف داده، پس به قافله ملحق شده، بدون توقف روانه گردیدم وچون دعای سلامتی نمود، اصلاً مکروهی در آن سفر ندیدم»(452).
معجزه پنجم:
آن که شیخ مذکور از "علی بن حسین یمانی" روایت کرده که گفت: «در بغداد بودم. قافله یمن بیرون می رفت ومن هم با آنها اراده بیرون رفتن داشتم. در این باب نوشتم واذن خواستم. جواب بیرون آمد که: با ایشان بیرون مرو. از برای تو خیری در بیرون رفتن با ایشان نیست. در کوفه اقامت کن. پس من بماندم، تا قافله رفت و"حنظله" برایشان برخورد واموال ایشان بگرفت. دیگر باره نوشتم واز راه آب اذن خواستم. جواب بیرون نیامد. پس سؤال از حال کشتیها که در آن سال بیرون رفته بود کردم. هیچ یک سالم نرفته بود. گروهی از اهل هند که آنها را "بوارح" می گفتند، برایشان بیرون آمده قطع طریق نموده بود.
پس روانه "عسکر" - یعنی "سامرّه" - شدم وخود را به کسی نشناسانیدم وبا احدی تکلم نکردم وبعد از زیارت در مسجد مشغول نماز شدم. ناگاه خادمی آمد وگفت برخیز. گفتم: کجا برویم؟ گفت: به منزل برویم. گفتم: من کیستم. شاید غیر مرا مأموری ببری؟ گفت: نه، بلکه مرا به سوی تو فرستاده اند نه غیر تو، وتو "علی بن حسین" رسولِ "جعفر بن ابراهیم" هستی. پس مرا با خود برد در خانه "حسین بن احمد". بعد از آن، با او به طریق نجوی تکلم نمود که من ندانستم چه گفت. پس از آن، از برای من بیاورد آنچه به آن حاجت داشتم وسه روز نزد او بودم واز او در باب زیارت از داخل خانه، اذن حاصل نمودم ودر شب زیارت کردم»(453).
معجزه ششم:
آن که شیخ مذکور از "حسن بن فضل بن زید یمانی" روایت کرده که گفت: "پدر من به خط خود، عریضه ای عرض نمود. جواب آن بیرون آمد. پس به خط من، عریضه ای عرض کرد. جواب آن بیرون آمد. بعد از آن به خط مردی از فقهاء اصحاب ما عریضه ای عرض کرد. جواب آن بیرون نیامد. چون نظر کردیم، دانسته شد که آن مرد، میل به مذهب قرامطه - که طائفه ای از اسماعیلیه وملاحده می باشند - نموده وعلّت بیرون نیامدن جواب، این بوده است.
"حسن بن فضل" گوید: بعد از آن به زیارت طوس رفتم وبا خود عهد کردم که تا آن که حجّتی نبینم ومقصودم حاصل نگردد، بیرون نیایم. در اثنای وقوف، خوف کردم که مبادا طول وقوف، باعث آن شود که حجم، فوت گردد؛ از این جهت دلتنگ گردیدم تا آن که روزی نزد "محمّد بن احمد" که از وکلای ناحیه بود، رفتم وبا او در این باب سخن گفتم. گفت: به فلان مسجد برو، آنجا مردم را ملاقات می نمایی وتشویش تو، مرتفع شود.
پس من به آن مسجد رفتم. ناگاه بر من مردی داخل گردید وچون بدید بخندید وگفت: دلتنگ مشو؛ زیرا که در این سال حج کنی وبه اهل خود برگردی با سلامتی. چون این شنیدم، مطمئن گردیدم وبا خود گفتم که این مصداق همین است والحمد لله؛ یعنی این مرد باید صاحب الامر (علیه السلام) باشد.
پس از آن به "عسکر" - یعنی به "سامره" - رفتم. ناگاه از برای من کیسه بیرون آمد که در آن چند دینار بود ویک ثوب. از قِلّت عطاء مغموم شدم وبا خود گفتم که: جزای من ولایق من این بود؟ جهالت باعث گردیده آن را رد کردم ورُقعه ای در این باب نوشتم وکیسه ورقعه را به آن شخصِ آورنده دادم. او گرفت وبرفت وبا من اصلاً سخنی نگفت ودر این باب اشاره نکرد.
چون برفت من بسیار نادم وپشیمان گردیدم وبا خود گفتم که: کافر شدم؛ زیرا که بر مولای خود رد کردم ودیگر باره رقعه ای نوشتم واز فعل بد خود عذرخواه شدم، وتوبه کردم از کرده خود واستغفار نمودم وبرخواستم، واز غایت ندامت کف دستهای خود را به یکدیگر می مالیدم وبا خود فکر می کردم ومی گفتم که اگر آن دینارها را به من برگردانند خرج نکنم وبه نزد پدرم ببرم، تا آنچه صلاح داند در آنها چنان کند. زیرا او در این باب، از من داناتر باشد.
ناگاه آن کسی که کیسه را آورده بود، بیامد وگفت: بد کردی وتو نمی دانی. بسا باشد که عطای قلیل را، از برای تبرّک می دهند نه حاجت. ورقعه به من داد که در آن نوشته بود: خطا کردی در رد کردن احسان ما. چون استغفار کردی، خدا تو را بیامرزد. حال که عزم واراده تو آن شده که آن دینارها را به مصرف خود وذخیره راه نگردانی، آنها را از تو صرف نمودیم وامّا ثوب را، پس چون از برای احرام خود حاجت داشتی، فرستادیم.
راوی گوید: پس در باب دو مقصود دیگر، نوشتم ومقصود سومی داشتم وبه گمان آن که مکروه آن حضرت بوده باشد، آن را ننوشتم. پس جواب آن دو مقصود ومقصود سوم هم که ننوشته بودم، بیرون آمد والحمد لله. ومن با "جعفر بن ابراهیم نیشابوری" در نیشابور رفیق شده بودم که با او هم محمل شوم در راه مکه. چون داخل بغداد شدم، منصرف گردیدم واستقاله نمودم.
بعد از آن در طلب عدیل برآمدم. ناگاه "ابن وجنا" مرا ملاقات نمود - بعد از آن که به نزد او رفته بودم واز او خواهشِ این کرده بودم که از برای من هم کرایه [شود ومن] عدیل او شوم واو را کارِه دیدم - وگفت که: من در طلب تو بودم. زیرا که به من گفته شده که با تو مصاحبت کنم ومعاشرت نیکو نمایم واز برای تو عدیل نمایم وشتر کرایه کنم»(454).
معجزه هفتم:
آن که شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن صالح" روایت کرده که گفت: «وقتی که پدرم بِمُرد وامر وکالت با من شد، از برای پدرم از مال حضرت حجّت (علیه السلام)، چند فقره حواله وبرات بود بر مردم. پس به آن حضرت در این باب نوشتم. جواب آمد که: مطالبه کن. من حسب الحکم، از جمعی از ایشان مطالبه کرده گرفتم، وباقی ماند یک نفر از ایشان که به او چهارصد دینار برات بود. پس نزد او رفته مطالبه کردم مماطله [= معطل] نمود وپسر او به من استخفاف کرد ومرا سفیه شمرد.
من شکایت او را به پدرش کردم پدرش گفت: مگر چه شده؟ من ریش وپای او را گرفته، او را در وسط دار آوردم ولگد بسیار بر او بزدم. پس پسر او از خانه بیرون رفت وبه اهل بغداد استغاثه نمود وگفت که: این مرد قمی رافضی، پدرم را کشت. پس اهل بغداد بر من اجتماع کردند.
چون این بدیدم، بر اسب خود سوار شدم وگفتم: خوب می کنید ای اهل بغداد! میل می نمایید به ظالم بر ضرر مردی غریب ومظلوم! من مردی هستم از اهل همدان واهل سنّت واین مرد مرا به اهل قم واهل رفض نسبت می دهد که مال مرا بخورد وحقّ مرا ببرد. چون اهل بغداد این سخن بشنیدند، سوی آن مرد [رو] آوردند واراده کردند که داخل دکان او شوند وغارت کنند. صاحب برات چون این بدید، به نزد من آمده، التماس نموده وبه طلاق وعتاق، قسم خورد که مال مرا رد نماید. من آن جماعت را از دکان او بیرون کردم»(455).
"شیخ مفید" رحمه الله، در کتاب "ارشاد" این واقعه را روایت کرده وبعد از آن گفته که این مرد را طایفه شیعه از برای تقیه، همدانی خطاب می کردند وبه این نسبت او را می شناختند(456). و"شیخ طبرسی" در "اعلام الوری" نیز چنین گفته است(457)].
معجزه هشتم:
شیخ مذکور به سند خود از "بدر" - غلام "احمد بن حسن" - روایت کرده که گفت: «من وارد بلاد جبل شدم وقائل به امامت نبودم؛ لکن از روی فطرت وجبلّت، ایشان را دوست می داشتم. تا آن که "یزید بن عبدالله" وفات کرد ووصیت نمود که "شهری سمند" - که اسب او بود - با شمشیر وکمربند او را، به مولای او بدهم. ومن خوف آن کردم که اگر آنها را به "اذکوتین" ندهم مرا خفیف نماید. پس آنها را نزد خود، بدون اطلاع دیگری، به هفتصد دینار بر خود قیمت نموده، به ذمّه گرفتم واسب وشمشیر وکمربند را به "اذکوتین" رد کردم. ناگاه مکتوبی از عراق به من رسید که آن هفتصد دینار را که از باب قیمت اسب وشمشیر وکمربند بر ذمه تو دادیم، روانه کن»(458).
معجزه نهم:
شیخ مذکور به سند خود روایت کرده از شخصی که گفت: «از برای مولودی که برای من تولد شد نوشتم واذن خواستم که او را در روز هفتم تطهیر کنم، ختنه نمایم وسر تراشم. جواب آمد که: نکن. پس در روز هفتم وهشتم آن مولود بِمُرد. بعد خبر موت را نوشتم. جواب آمد که: غیر او وغیر او متولد شود. اول را "احمد" ودیگری را "جعفر" نام کنی.
پس متولد شدند، چنان که فرموده بود ومن آماده حج شدم ومردم را وداع کرده، اراده خروج داشتم. مکتوبی رسید که ما از این سفر، کراهت داریم. تو خود دانی. امر با خود تو باشد. از این خبر به جهت فوت حج، دلتنگ ومغموم گشته وحسب الحکم ترک کردم. پس مکتوبی رسید که دلتنگ وغمگین مشو زیرا که در سال آینده حج خواهی کرد.
راوی گوید: چون سال آینده در آمد، در باب حج اذن خواستم. اذن بیرون آمد. نوشتم که من با "محمّد بن عباس" عدیل وهم کجاوه می شوم؛ زیرا که به دیانت وصیانت او وثوق دارم. جواب آمد که "اسدی" خوب رفیقی باشد. اگر او آمد بر او دیگری را اختیار مکن. پس اسدی وارد شده، با او روانه گشتم»(459).
معجزه دهم:
شیخ مذکور از "حسن بن علی علوی" روایت کرده که: «مجروح شیرازی، مالی از برای ناحیه نزد "مرداس بن علی" گذاشت وبود نزد "مرداس" واز برای ناحیه، مالی دیگر از "تمیم بن حنظله" آمد. پس مکتوبی به مرداس رسید که: بفرست مال تمیم را با آن که شیرازی نزد تو ودیعه گذاشته»(460).
معجزه یازدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "حسن بن عیسی العُریضی" روایت کرده که: «بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، مردی از اهل مصر وارد مکه گردید ومالی از ناحیه با خود داشت. پس مردم به او مختلف گفتند. بعضی گفتند: عسکری (علیه السلام) وفات کرده وولدی ندارد باید این مال را به جعفر داد، وبعضی گفتند: ولد دارد.
پس آن مرد مصری، مردی را - که "ابوطالب" کنیه او بود - به "عسکر" - یعنی "سامره" - فرستاد وبا او مکتوبی در این باب نوشت. وآن مرد نزد جعفر رفت واز او دلیل بر صدق دعوی خواست. جواب گفت: در این وقت دلیل آماده نیست. پس به در خانه عسکری (علیه السلام) رفت ومکتوب خود را فرستاد. جواب بیرون آمد که: آن مرد که تو را فرستاده بِمُرد ودر باب آن مالی که با خود آورده بود، به شخص ثقه وصیت کرد که به ما برساند. آن مرد جواب خود را دانست وبرگشت»(461).
معجزه دوازدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «مردی از اهل "آبه" - که بلدی است قرب ساوه - مالی از برای ناحیه آورده بود وشمشیری هم که از مال ناحیه بود، فراموش کرده بود که با خود بیاورد. پس مال را فرستاد. جواب بیرون آمد که: مال رسید وشمشیر فراموش شده، نرسیده است»(462).
معجزه سیزدهم:
شیخ مذکور از "حسن بن خفیف" از پدرش روایت کرده که گفت: «آن حضرت چند نفر را به مدینه فرستاد وبا آن جماعت، دو نفر خادم بود ونوشت به سوی "خفیف" که او هم با ایشان بیرون رود. چون به کوفه رسیدند یکی از آن دو خادم مُسکِر خورد. پس مکتوبی از عسکر رسید که: آن خادم را که مُسکِر آشامیده برگردانید واو را از خدمت معزول نمود»(463).
معجزه چهاردهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "احمد بن ابی علی بن غیاث"، از "احمد بن حسین" روایت کرده که: «یزید بن عبدالله، از برای ناحیه وصیت نمود، به اسبی وشمشیری ومالی. پس مال وقیمت اسب را فرستادند وشمشیر را نفرستادند. مکتوب آمد که: شمشیر هم با اینها بود، به ما نرسید»(464).
معجزه پانزدهم
شیخ مذکور از "حسین بن محمّد اشعری" روایت کرده که: «مکتوب عسکری (علیه السلام) در باب امر وکالت، به "جُنید" و"ابی الحسن" وغیر او بیرون می آمد؛ تا آن که حضرت عسکری (علیه السلام) وفات نمود. از حضرت صاحب الامر (علیه السلام) در باب وکالت "ابی الحسن" وغیر او بیرون آمد ودر باب "جُنید" مکتوب نرسید. پس من غمگین شدم. ناگاه خبر مرگ "جنید" رسید ودانسته شد که سبب، این بوده»(465).
معجزه شانزدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن صالح" روایت کرده: «کنیزی داشتم که او را بسیار می خواستم. از برای اذن تصرف کردن او، عریضه نوشتم. جواب بیرون آمد: او را تصرف کن خدا هرچه خواهد کند. پس او را وطی کردم، حامله شد وسقط کرد وبِمُرد»(466).
معجزه هفدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که گفت: «ابن عجمی، ثلث مال خود را از برای ناحیه، قرار داده بود. در این باب مکتوبی نوشت وقبل از آن که ثلث مال خود را بیرون کند قدری از مال خود را به پسرش - ابی المقدام - داده بود، بدون اطلاع کسی. چون آن ثلث را اخراج کرده روانه نمود، جواب آمد: آن مالی که به "ابی المقدام" دادی چه شد؟»(467).
معجزه هیجدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "ابی عقیل عیسی بن نصر" روایت کرده که گفت: «علی بن زیاد صیمری، نوشت وکفنی خواست. جواب آمد که: تو در سالِ دویست وهشتاد، به کفن محتاج می شوی. پس در همان سال بِمُرد وچند روز قبل از وفات او، کفن فرستادند»(468).
معجزه نوزدهم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" از "محمّد بن هارون بن عمران همدانی" روایت کرده که گفت: «از مال ناحیه، بر ذمّه من، پانصد دینار بود ودر این باب دلتنگ بودم. تا آن که با خود گفتم که: آن دکان ها را که به پانصد وسی دینار خریده ام آنها را مال ناحیه قرار دادم به عوض پانصد دینار، وسخنی در این باب به کسی نگفتم. پس، از ناحیه، به "محمّد بن جعفر" مکتوبی آمد که: آن دکان ها را از "محمّد بن هارون" به عوض پانصد دیناری که طلب داریم قبض کن»(469).
معجزه بیستم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «بعد از آن که "جعفر کذاب" خانه حضرت عسکری (علیه السلام) را غارت نمود، در جمله آنچه از آنها بفروخت دختری بود از اولاد "جعفر طیار" که در خانه عسکری (علیه السلام) او را تربیت می کردند. او را از جمله غارت برده، به رسم کنیزی فروخته. بعض علویین در این باب [برای مشتری پیغام] فرستاده [واو را آگاه کرد] مشتری گفت که: من در رد آن دختر [به اهلش] مسرورم؛ هر چند قیمت او از کیسه من برود. ناگاه از جانب ناحیه چهل ویک دینار بیرون آمد از برای مشتری، وامر شد که دختر را به اهلش رد نمایند»(470).
معجزه بیست ویکم:
شیخ مذکور از "علی بن محمّد" روایت کرده که: «از ناحیه، منع از زیارت مقابر "قریش" و"حایر" بیرون آمد. چون چند ماه بگذشت، "وزیر باقطانی" گفت که: خلیفه امر کرده که هر کس به زیارت این مشاهد برود، او را بگیرند»(471).
معجزه بیست ودوم:
شیخ جلیل "ابوجعفر محمّد بن جریر طبری" روایت کرده به سند خود از "محمّد بن قاسم علوی" که: «با جماعت علویه داخل شدیم بر "حکیمه" - دختر حضرت جواد (علیه السلام) -. آن مخدره فرمود که: آمده اید که از ولادت ولی الله سؤال کنید؟ گفتیم: آری والله! فرمود: دیشب آن بزرگوار نزد من بود؛ از آمدن شما خبر داد»(472).
معجزه بیست وسوم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "نصر بن صباح" روایت کرده که: «مردی از اهل بَلخ پنج دینار به سوی صاحب الامر (علیه السلام) فرستاد. پس بیرون آمد، وصول به نام او ونسب او ودعا از برای او»(473).
معجزه بیست وچهارم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "محمّد بن شاذان بن نعیم" روایت کرده که: «مردی از اهل بلخ، مالی ورقعه ای که در آن کتاب نبود، بلکه به انگشت خود در آن گردش داده بود به غیر نقش، فرستاده بود از برای ناحیه، وبه آورنده آن گفته بود که هر کس قصه مال را بگوید واز رقعه جواب دهد، به او بده.
پس آن مرد به "عسکر" آمد وواقعه را به "جعفر" بگفت. جعفر از روی استهزا به او گفت: تو اعتقاد به بداء داری؟ گفت: آری. گفت: از برای صاحب تو بداء شده وامر کرده که این مال را به من بدهی. آن مرد گفت که: این جواب مرا حجّت نشود واز نزد او بیرون آمد ونزد اصحاب ما می گردید. ناگاه به سوی او رقعه ای بیرون آمد که: امّا مال را از بالای صندوقی یافته وامّا رقعه، پس در آن دعا از برای امری خواسته، به گردانیدن انگشت نه به کتابت وخدا آن امر را برآورَد. پس آن مرد مال ورقعه را تسلیم نمود وبرفت»(474).
معجزه بیست وپنجم:
شیخ مذکور به اسناد خود از "محمّد بن شاذان بن نعیم" روایت کرده که: «مردی از اهل بَلخ، زنی را به پنهانی عقد نمود. پس او را تصرف کرده، حامله گردید ودختری زائید. آن مرد غمگین شده، شکایتی به ناحیه نوشت. جواب بیرون آمد که زود باشد که دیگری کفایت او را نماید. پس آن دختر چهار سال بماند وبمرد. پس بیرون آمد که «الله ذو اناه وانتم مستعجلون»؛ یعنی خدا مدارا کند وشما تعجیل نمائید»(475).
معجزه بیست وششم:
"شیخ کشی" از "آدم بن محمّد" روایت کرده که: «از "محمّد بن شاذان بن نعیم" شنیدم که: مالی از "غریم (علیه السلام)" نزد من جمع گردید. پس در میان آن، از صلب مال خود چیزی داخل کرده، فرستادم. جواب آمد: رسید آن مال را که فرستادی ودر میان آن از مال خود فلان وفلان بود، خدا از تو قبول کند»(476).
معجزه بیست وهفتم:
[مرحوم بحرانی از] "شیخ حسین بن حمدان" در کتاب "هدایه" روایت کرده از جماعتی که در کربلا از ایشان از "جعفر کذاب" وکار او قبل از وفات عسکریین (علیهما السلام) وبعد از وفات برادر او - حضرت امام حسن عسکری (علیه السلام) - واز آنچه او ادعا نمود واز برای او ادعا کردند سؤال کرده بود، که آن جماعت گفتند: «از جمله اخبار "جعفر" آن است که مولای ما، حضرت هادی (علیه السلام) می فرمود که: از پسر من "جعفر" بپرهیزید؛ زیرا او از من به منزله "نمرود" است از نوح، که به خدا عرض کرد نوح: «رب، ان ابنی من أهلی»(477)؛ یعنی پروردگارا به درستی که پسر من از اهل من است. خطاب رسید: «انه لیس من أهلک. انّه عمل غیر صالح»(478)؛ یعنی او از اهل تو نیست. او عملی است غیر صالح.
و مولای ما حضرت عسکری (علیه السلام)، بعد از فوت پدر بزرگوارش می فرمود: الله الله! بپرهیزید از خدا، به این که برادر من "جعفر" را بر سرّی از اسرار ما مطلع کنید؛ زیرا که مَثَل من ومثل او مثل هابیل وقابیل - دو پسر آدم - می باشد، که قابیل حسد برد بر هابیل، بر آنچه خدا عطا کرده بود به او از مقام، واگر "جعفر" قادر بود بر قتل من، کرده بود. لکن خدا غالب است بر کار خود. هر آینه شکایت می نمایند اهل شهر وخانه - از زن ومرد ونوکر وخدمتکار - از کار "جعفر" ومی گویند: او در خانه خود زن های خواننده می آورد، که از برای او خوانندگی می کنند ودف ونی می زنند وشرب خمر می کند وپول وخلعت می دهد به اهل خانه خود که این اعمال را کتمان نمایند وکتمان نمی کنند.
وبه درستی که شیعه، بعد از وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، او را ترک [کردند] وبر او سلام نکردند وگفتند که: ما بعد از آن اعمال قبیحه - که از او می بینیم [و] به سبب آنها شایسته آتش می شود - چگونه به او وثوق کنیم وبه درستی که "جعفر" در شب وفات حضرت عسکری (علیه السلام)، خزاین آن حضرت را، با آنچه در خانه بود، مُهر نمود وچون صبح گردید، دید که در خزینه ها ودر خانه چیزی باقی نمانده، مگر چند کنیز وغلام وخادم. پس آنها را برد ودر باب اموال، از ایشان مؤاخذه نمود. جواب گفتند که: ما را چرا می زنی؟! والله! دیدیم که متاع وذخایر وجمیع آنچه در خانه بود بر شترها بار شده برفت، ودرها همانطور که بود باز بسته شد ومُهر شد، وما نه قدرت بر حرکت داشتیم ونه قدرت بر کلام. و"جعفر" چون این بدید وبشنید، از شدّت تأسف واندوه، به سر خود می زد وآنچه داشت بفروخت وبخورد، تا آن که محتاج قوت روز خود گردید وبیست وچهار نفر اولاد وزنان وکنیزان وخدمت وحشم او، گرسنه ماندند، تا آن که فقر وپریشانی او، به حدّی رسید که جده مادری حضرت عسکری (علیه السلام)، از مال خود، از برای او آرد وگوشت می فرستاد؛ واز برای حیوانات او کاه می داد؛ واز برای اولاد او ومادرهای ایشان وخدم وحشم، لباس ونفقه انفاق می نمود. وهر آینه دیده شده از "جعفر"، زیاده از آنچه ذکر کردند. «نسئل الله العصمه والعافیه من البلاء فی الدنیا والآخره»(479).
معجزه بیست وهشتم:
مرحوم بحرانی از "سید مرتضی" در "عیون المعجزات"(480) نقل کرده که گفت: از دلائل صاحب الزمان - صلوات الله علیه - آن است که روایت شده از "ابی القاسم جلیسی" که گفت: «در "عسکر" - یعنی در "سُرّ مَنْ رأی - ناخوش شدم، ناخوشی شدیدی که از حیاه خود مأیوس شدم ونزدیک به مردن گردیدم. ناگاه از جانب آن حضرت شیشه بنفسج بیرون آمد بدون این که از من اظهاری شود، ومن از آن بنفشه بی اندازه می خوردم، تا آن که تمام گردید ومن هم عافیت یافتم»(481).
معجزه بیست ونهم:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده از "حسن بن جعفر قزوینی" که گفت: «بعض برادران ما - که از اهل "فانیم" [بود] به غیر وصیت بِمُرد پس، از ناحیه، در باب اموال او سؤال کردیم که در کجا گذاشته. جواب آمد که: مال، فلان قدر است، در فلان موضع وفلان وفلان. چون آن مکان را قلع کردند، مال را همان قدر یافتند»(482).
معجزه سی ام:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده از "محمّد بن جعفر" که گفت: «بعض برادران ما، بیرون رفت به اراده "عسکر" - یعنی سامره - از برای امری از امور. گفت: رفتم، تا آن که به "عبکر" - که مکانی است در اثناء راه - رسیدم ودر آنجا ایستاده بودم از برای نماز. ناگاه مردی کیسه سر به مُهری آورده، نزد من نهاد وبرفت. چون از نماز فارغ شدم، کیسه را برداشته، گشودم. در آن رقعه، شرح آنچه از برای آن بیرون آمده بودم مرقوم بود، وبرداشته واز "عبکر" برگشتم وبه "عسکر" دیگر نرفتم»(483).
معجزه سی ویکم:
در همان کتاب از همان جناب گفته که: «دو نفر در باب دو حمل که داشتند، نوشتند. توقیع بیرون آمد به دعا از برای یکی از آنها، واز برای دیگری بیرون آمد که: یا "حمدان" خدا تو را اجر بدهد. پس زنِ این سقط کرد وزوجه دیگر، فرزندی بیاورد»(484).
معجزه سی ودوم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "محمّد بن احمد" که گفت: «شکایت کردم از بعض همسایگان، که مرا اذیت می کرد واز شرّ او می ترسیدم. پس توقیع بیرون آمد که: به زودی کفایت کار او خواهد شد. فردای آن روز خداوند بر من منّت گذاشت، به آن که آن مرد، بِمُرد»(485).
معجزه سی وسوم:
از همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "ابی محمّد ثمالی" که گفت: «در باب دو مقصود، نامه ای نوشتم ومقصود سومی داشتم، که با خود گفتم: شاید مکروه آن حضرت باشد. از این جهت آن را ننوشتم. پس توقیع بیرون آمد، در باب هر دو مقصود ودر باب آن مقصود سوم، که آن را ننوشته بودم»(486).
معجزه سی وچهارم:
از همان جناب در همان کتاب روایت شده که: «بیرون آمد در باب "احمد بن عبدالعزیز"
توقیع که او مرتد گردیده. پس بعد از یازده روز دیگر، ارتداد او ظاهر گردید»(487).
معجزه سی وپنجم:
"ابن بابویه" روایت کرده از "سعد بن عبدالله"، از "علی بن محمّد رازی" که گفت: «فرستاده شد نزد "ابی عبدالله بن جنید" - که در واسط بود - غلامی ومأمور شد به فروختن او. پس او را بفروخت وقیمت او را قبض کرد. بعد از آن، آن قیمت را وزن نمود، هیجده قیراط ویک حبه، ناقص بود. پس از مال خود، آن هیجده قیراط وحبه را بر آن بیفزود وروانه نمود. پس یک دینار که وزن آن هیجده قیراط وحبه بود، به سوی او برگردانید»(488).
معجزه سی وششم:
"قطب راوندی" روایت کرده از "محمّد بن حسین"، از "تمیمی"، از مردی از اهل "استرآباد" که گفت: «به "عسکر" رفتم وبا من سی دینار بود که در کهنه ای بسته بودم ویک دینار از آنها شامی بود. پس به در خانه عسکری (علیه السلام) رسیدم ونشستم. ناگاه غلامی از خانه بیرون آمد وگفت: بیاور آنچه با خود داری. گفتم: با خود چیزی ندارم. پس داخل خانه شد وبیرون آمد وگفت: سی دینار با خود داری که در کهنه سبزی پیچیده ویک دینار آنها شامی است. چون این حجّت بدیدم، دینارها را تسلیم نمودم»(489).
معجزه سی وهفتم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده از "هلال(490) بن احمد"، از "ابورجاء مصری" - که یکی از صالحین بود - که: "بعد از حضرت عسکری (علیه السلام) خارج شدم از برای طلب حقّ، وبا خود گفتم که: اگر چیزی بود بعد از سه سال ظاهر می شد. ناگاه آوازی شنیدم - وکسی را ندیدم - که: یا "نصر بن عبد ربّه"! بگو به اهل مصر که آیا رسول الله (صلی الله علیه وآله) را دیدید، که به او گرویدید؟ "ابورجاء" گوید: من تعجب کردم ودانستم اگر آن حضرت نبود، چه می دانست که نام پدر من "عبد ربّه" می باشد. با وجود آن که من در "مداین" متولد شدم و"ابوعبدالله نوفلی" مرا به مصر برد ودر آنجا بزرگ شدم. پس چون این آواز شنیدم، مطمئن گردیدم»(491).
معجزه سی وهشتم:
همان جناب در همان کتاب روایت کرده به اسناد خود از "شیخ عمری" که گفت: «با مردی از اهل دهات که با او چیزی از مال غریم (علیه السلام) بود، مصاحبت نمودم. آن مرد، آن مال را روانه کرد. پس آن مال برگردید وگفته شده بود که چهارصد دینار آن، که مال پسر عم تو می باشد، از آن بیرون کن. آن مرد مبهوت گردید وچون نظر در حساب مال نمود، چنان دید که فرموده بود»(492).
معجزه سی ونهم:
در کتاب "مدینه المعاجز" از کتاب "الثاقب فی المناقب" روایت کرده از "محمّد بن شاذان نعیم" که: «من مالی به سوی ناحیه هدیه فرستادم وننوشتم که آن مال از کیست. جواب بیرون آمد که فلان قدر از مالِ فلان وفلان قدر از مالِ فلان به ما رسید»(493).
معجزه چهلم:
در همان کتاب از همان کتاب روایت کرده از "ابوالعباس کوفی" که گفت: «مردی با خود مالی داشت ودر دادن آن دلیل می خواست. توقیع بیرون آمد که اگر ارشاد بخواهی، به رشد برسی واگر جویا شوی، بیابی. مولای تو می گوید که: از آن مال که نزد تو باشد، هر قدر که خواهی بردار، تا تو را به مقدار آن خبر دهیم.
آن مرد گوید: شش دینار از جمله مال، به غیر وزن برداشتم وباقی را فرستادم. پس توقیع بیرون آمد که: یا فلان بن فلان، آن شش دینار که بدون وزن برداشته ای وزن کن، وبدان که وزن آنها، شش دینار وپنج دانک ویک حبه ونصف می باشد. آن مرد گوید که: وزن کردم وچنان بود»(494).
معجزه چهل ویکم:
در همان کتاب از همان کتاب روایت کرده از "اسحاق بن حامد کاتب" که او گفته: «در قم، مرد بزّاز مؤمنی بود واو را شریکی بود که از طایفه "مرجئه" بود. در اثناء معاملات، جامه نفیسی به دست ایشان آمد. آن مرد مؤمن گفت که: این جامه، لایق مولای من باشد. آن مرد شریک گفت: مولای تو را نمی شناسم، لکن در باب جامه هر چه میل داری بکن. پس آن مرد، آن جامه را روانه خدمت آن حضرت نمود. آن حضرت آن جامه را از طرف طول دو قسمت کرده، نصف آن را قبول نمود ونصف دیگر را برگردانیده فرموده بود که: ما را به مال مرجئه حاجت نیست»(495).
معجزه چهل ودوم:
در "بحار" از کتاب "غیبت" روایت کرده که "شلمغانی ابوجعفر مروزی" گفته که: «جعفر بن محمّد بن عمر با جماعتی به "عسکر" - که قریه امام علی النقی وامام حسن عسکری ومولد قائم (علیهم السلام) بوده - رفتند وایشان ایام امام حسن عسکری (علیه السلام) را درک کرده بودند ودر میان ایشان "علی بن احمد بن طنین" بود. آن گاه "جعفر بن محمّد بن عمر" در باب اذن دخول بر مقبره مطهره از برای زیارت نامه ای نوشت. "علی بن احمد" گفت: نام مرا ننویس. پس من اذن نمی طلبم. نام او را ننوشت. جواب بیرون آمد: تو وآن که اذن نخواست هر دو داخل شوید»(496).
معجزه چهل وسوم:
در همان کتاب از کتاب "خرائج وجرائح" و"ارشاد" به طریق مسند از "محمّد بن یوسف شاشی" روایت کرده اند که او گفت: «ناسوری در مقعد من در آمد وآن را به اطباء نمودم ومال بسیار در علاج آن خرج کردم وعلاج نشد. تا آن که رقعه ای در این باب نوشتم والتماس دعا کردم. جواب بیرون آمد که: خدا تو را لباس عافیت وصحت بپوشانند ودر دنیا وآخرت با ما گرداند. پس جمعه ای نگذشت که صحت یافتم ومحل ناسور مانند کف دست، هموار گردید. آن را به طبیبی نمودم. گفت: این معالجه را غیر از خدا کسی نکرده»(497).
معجزه چهل وچهارم:
در همان کتاب به اسناد خود از "شیخ طبری" روایت کرده که او روایت نموده از "ابوجعفر محمد بن هارون بن موسی تلعکبری" که او روایت کرده از "ابوالحسین بن ابوبغل کاتب" که او گفت: «از "ابومنصور" کاری را به گردن گرفتم وبه سبب آن کار، میان من واو طوری شد که باعث خوف واستتار من از او گردید واو در طلب من بود ومن از او هراسان وگریزان بودم. تا آن که در شب جمعه ای قصد زیارت موسی بن جعفر (علیه السلام) نمودم واراده آن کردم که تمام شب را از برای دعا وسؤال، در آن حرم مطهّر به سر برم. اتفاقاً در همه آن شب در هوا باد وباران بود.
پس از "ابوجعفر کلیددار" خواستم که درهای روضه ببندد ومرا بگذارد، تا در خلوت، دعا ومسئلت نمایم. اجابت نمود ودرها را قفل کرده، مرا بگذاشت؛ تا نصف شب گردید وباد وباران هم عبور مردم را از کوچه وصحن واطراف حرم ببست ومن در آن حال، مشغول تضرّع وسؤال بودم.
ناگاه در نزد قبر موسی (علیه السلام)، صدای قدمی شنیدم. چون نظر کردم، آواز مردی شنیدم که بر یک یک انبیای اولوا العزم سلام کرد، تا آن که به أئمه (علیهم السلام) رسید ویک یک را سلام کرد تا آن که به حضرت حجّت (علیه السلام) رسید واو را ذکر نکرد.
چون این بدیدم، متعجب گردیدم وبا خود گفتم: شاید آن حضرت را فراموش نمود، یا آن که او را نمی شناسد، یا آن که مذهب او این باشد. تا آن که از زیارت فارغ گردیده، دو رکعت نماز کرد وچون از نماز فارغ شد، نزد قبر امام محمّد تقی (علیه السلام) آمده او را نیز مانند جدش، سلام وزیارت نمود ودو رکعت نماز به جا آورد. او را نشناختم واز او ترسیدم. چون مشاهده کردم، جوانی دیدم در حد کمال. لباسهای سفید در بر وعمامه با حنَک بر سر [و] ردائی در دوش داشت. به سوی من نگریست وفرمود: «یا "ابا الحسین بن ابی بغل"! تو در کجایی از دعای فرج؟
عرض
کردم: ای مولای من، آن دعا کدام است؟ فرمود: دو رکعت نماز بگذار، بعد از آن بگو: «یا من اظهر الجمیل وستر القبیح، یا من لم یؤاخذ بالجریره ولم یهتک الستر، یا عظیم المن، یا کریم الصفح، یا حسن التجاوز، یا واسع المغفره، یا باسط الیدین بالرحمه، یا منتهی کل نجوی، ویا غایه کل شکوی، یا عون کل مستعین، یا مبتدءً بالنعم قبل استحقاقها».
بعد از آن ده مرتبه بگو: «یا ربّاه» [ده مرتبه «یا سیداه»، ده مرتبه «یا مولاه»، ده مرتبه «یا غایتاه»] بعد از آن ده مرتبه بگو: «یا منتهی غایه رغبتاه» بعد از آن بگو:
«اسئلک بحقّ هذه الاسماء وبحقّ محمّد وآله الطاهرین - (علیهم السلام) - إلّا ما کشفت کربی ونفّست همّی وفرّجت غمّی وأصلحت حالی».
بعد از آن به هر طریقی که خواهی، دعا کن وحاجت خود را بخواه. بعد از آن خدّ [= گونه راست خود را بر زمین بگذار وصد مرتبه بگو: [«یا محمد یا علی، یا علی یا محمد، اکفیانی فانّکما کافیای وانصرانی فانّکما ناصرای»؛ پس گونه چپ خود را بر زمین بگذار وصد مرتبه بگو:] «ادرکنی» واین را بسیار مکرر بکن. بعد از آن، آن قدر «الغوث، الغوث» بگو تا نفس قطع گردد. بعد از آن سر بردار که خداوند به کرم خود - انشاء الله - حاجت تو را برمی آورد.
راوی گوید: چون این شنیدم، برخاسته مشغول آن گردیدم وآن مرد برفت. بعد از فراغ، خواستم که نزد "ابوجعفر کلیددار" روم واز حالت آن مرد بپرسم، در را مانند سابق بسته دیدم. با خود گفتم: شاید دری دیگر باشد که من ندانم. پس به سوی "ابوجعفر" شتافتم. او آواز مرا شنیده، از بیت الزیت [= روغن خانه بیرون آمد. واقعه را به او گفتم ودر باب درها پرسیدم. گفت: جمیع درها - کماکان - بسته است.
گفتم: پس آن مرد چه کس بود وچگونه درآمد وبرفت. گفت: او مولای ما، صاحب الزمان (علیه السلام) می باشد واو را بارها در مثل این شب، در اوقات خلوت دیده ام. پس من متحسّر گردیدم که آن حضرت را نشناختم واز فیض خدمت آن بزرگوار محروم شدم.
چون صبح گردید، از روضه مطهره بیرون آمدم واراده محله "کرخ" وآن مکانی که در آن پنهان بودم، نمودم ورفتم به آنجا وهنوز آفتاب بلند نگردیده بود که جمعی به طلب من آمدند واحوال مرا از کسان من پرسیدند. با ایشان در خصوص من، امانی بود از وزیر، ودر رقعه ای هم به خط خود نوشته بود: «کل جمیل»؛ یعنی همه کارهای تو خوب است.
پس با مردی ثقه از دوستان خود نزد وزیر رفتم. چون وزیر مرا بدید از جای خود برخواست وبه من چسبید وبه نوعی به من ملاطفت نمود که هرگز مثل آن ندیده بودم. بعد از آن به من گفت که: کارت به جایی رسید که از من به حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) شکایت کردی؟
گفتم: دعا وسؤال کردم نه شکایت. گفت: بدان که دیشب که شب جمعه بود، خوابیده بودم. مولای خود، صاحب الزمان (علیه السلام) را دیدم که مرا به «کل جمیل» امر می فرماید ودر خصوص این امر، به حدّی مرا جفا ومؤاخذه نمود که ترسیدم.
ابوالحسین گوید: چون این شنیدم، گفتم: لا إله الّا الله! شهادت می دهم که ایشان بر حقّ وحقّ با ایشان است. دیشب در بیداری، من مولای خود را دیدم. پس از برای او شرح واقعه را ذکر نمودم. چون این بشنید، متعجب گردید. پس بعد از آن از او به این سبب، کارهای نیکو بدیدم ودر نزد او در تقرب، به مرتبه بلند رسیدم»(498).
مؤلف گوید: ذکر این خبر مناسب فصل سابق بود وذکر این شخص، در عداد کسانی که شرفیاب خدمت آن بزرگوار شده اند، انسب می نمود. وسبب ذکر این در فصل معجزات - به علاوه آن که در "بحار" هم در این باب ذکر نموده - آن است که جهت معجزه را در آن اقوی دیدم؛ زیرا که از این عمل آثار غریبه مشاهده کردم.
اول وقتی که به این نعمت رسیدم آن بود که در سال هزار ودویست وشصت وشش با امام جمعه تبریز که "حاج میرزا باقر بن میرزا احمد تبریزی" - طاب ثراهما - بود، در همین بلده که "دار الخلافه طهران" است، در خانه "آقا مهدی ملک التجار تبریزی" - که فیما بین مسجد شاه ومسجد جمعه واقع شده، واز ورثه "میرزا موسی" برادر "حاج میرزا مسیح" - طاب ثراه - به او منتقل گردیده والآن در تصرف پسرش "حاجی محمّد کاظم ملک التجار" است - منزل داشتیم وحقیر بر ایشان مهمان بودم؛ لکن چون او مأذون به مراجعت تبریز از جانب شاه نبود، حقیر را هم به سبب انسی که مانع از مراجعت به وطن بود وبدون تهیه هم چون عزم توقف نبود بیرون آمده بودم، وامام جمعه هم به این ملاحظه که بر ایشان مهمانم ومخارج مأکول ومشروب با ایشان می باشد وغافل از آنکه مصارف دیگر هم هست، وخود هم چون انسی با اهل بلد نبود ومتمکن از قرض گرفتن نبودم، لهذا از برای بعض مصارف، مثل پول حمام وغیر آن، بسیار در شدّت بودم.
اتفاقاً روزی در میان تالار حیاط با امام جمعه نشسته بودم از برای استراحت ونماز. برخواسته به غرفه ای که در بالای شاه نشین تالار واقع است بالا رفته، مشغول اداء فریضه ظهرین شده، بعد از نماز در طاقچه غرفه کتابی دیدم. برداشته، گشودم. ترجمه مجلد سیزدهم "بحار الانوار" بود. در احوالات حضرت حجّت - عجّل الله فرجه -. چون نظر کردم، همین خبر در باب معجزات آن سرور جلوه گر آمد. با خود گفتم که: با این حالت وشدّت، این عمل را تجربه نمایم. برخواسته، نماز ودعا وسجده را به جا آورده، فرج را خواسته، از غرفه به زیر آمده، در تالار نزد امام جمعه بنشستم.
ناگاه مردی از در درآمده، رقعه ای به دست امام جمعه داد ودستمال سفیدی در نزد او بنهاد. چون رقعه را خواند، آن را با دستمال به من داد وگفت: این مال تو باشد. چون ملاحظه کردم، دیدم که "آقا علی اصغر تاجر تبریزی" که در سرای امیر، اتاقِ تجارت داشت، بیست تومان پول که دویست ریال بود در دستمال گذاشته، ودر رقعه به امام جمعه نوشته که این را به فلان بدهید.
چون خوب تأمل کردم، دیدم که از زمان فراغِ از عمل تا زمان ورود رقعه ودستمال، زیاده بر آن که کسی از سرای امیر بیست تومان بشمارد ورقعه بنویسد وبه آن مکان روانه دارد، وقت نگذشته بود. چون این دیدم، تعجب کرده، سبحان الله گویان خندیدم. امام جمعه سبب تعجب پرسیده، واقعه را به او نقل کردم. گفت: سبحان الله! من هم برای فرج خود، این کار کنم. گفتم: پس به زودی برخیز وبه جا آور. او هم برخواست وبه همان غرفه رفته، نماز ظهرین ادا کرده، بعد از آن، عمل مذکور را بجا آورد. زمانی نگذشت که امیر را - که سبب احضار او به تهران شده بود - ذلیل ومعزول نمودند وبه کاشان فرستادند وشاه، عذرخواه آمده، امام جمعه را با احترام به تبریز برگردانید.
بعد از آن، حقیر این عمل را ذخیره کرده در مظان شدّت وحاجت به کار برده، آثار سریعه غریبه مشاهده می نمودم. حتی آنکه یک سال در نجف اشرف، ناخوشی "وبا" شدّت کرد ومردم را بکشت وخلق را مضطرب نمود. حقیر چون این بدیدم، از دروازه کوچک بیرون رفته، در خارج دروازه، در مکانی خلوت، این عمل را بجا آورده، رفع وبا را از خدا خواسته وبدون اطلاع دیگران برگشتم وفردای آن روز از ارتفاع وبا خبر دادم.
آشنایان گفتند: از کجا می گویی؟ گفتم: سبب نگویم، لکن تحقیق کنید. اگر از دیشب وبعد کسی مبتلا شده باشد، راست است. گفتند: فلان وفلان، امشب مبتلا شده اند. گفتم: نباید چنین باشد بلکه باید از پیش از ظهر دیروز وقبل از آن بوده باشد. چون تحقیق نمودند، چنان بود ودیگر بعد از آن دیده نشد ناخوشی در آن سال، ومردم آسوده شدند وسبب را ندانستند.
ومکرر اتفاق افتاده که برادران را در شدّت دیدم وبه این عمل واداشته وبه زودی فرج رسیده است. حتی آن که یک روز در منزل بعض برادران بودم. بر شدّت امرش مطلع شده، این عمل را به او تعلیم نموده، به منزل آمدم. بعد از قلیل زمانی، آواز در را شنیدم. دیدم همان مرد است. می گوید: از برکت دعای فرج از برای من فرجی شد وپولی رسید. تو را هم هر قدر در کار است بدهم؟ گفتم: مرا از برکت این عمل حاجتی نباشد. لکن بگو امر تو چگونه شد؟ گفت: من بعد از رفتن تو، به حرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتم واین عمل را به جا آوردم. چون بیرون آمدم، در میان ایوان مطهر کسی به من برخورد وبه قدر حاجت در دست من نهاد وبرفت.
وبالجمله؛ حقیر از این عمل، آثار سریعه دیده ام. لکن در غیر مقام حاجت واضطرار به کسی نداده وبه کار نبرده ام؛ زیرا که تسمیه آن بزرگوار این را به دعای فرج، اِشعار به این دارد که در وقت ضیق وشدّت، اثر نماید، والله العالم.
معجزه چهل وپنجم تا چهل ونهم
فاضل معاصر، نوری "حاج میرزا حسین بن میرزا محمّد تقی" - اطال الله بقائه - در کتاب "منامات" روایت کرده از "ابوالحسن محمّد بن احمد بن ابواللیث رحمه الله" که گفته: «در شهر بغداد بودم واراده قتل مرا داشتند. از خوف کشته شدن به مقابر قریش یعنی مشهد کاظمین (علیهما السلام) پناه بردم ودر آنجا تضرع ودعا می نمودم. تا آن که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) این دعا را به من تعلیم کرده، خواندم وبه برکت آن از آن بلیه نجات یافته، مأمون گردیدم ودعا این است: «اللهم عظم البلاء وبرح الخفاء وانقطع الرجاء وانکشف الغطاء وضاقت الأرض ومنعت السماء والیک یا رب المشتکی وعلیک المعول فی الشدّه والرخاء. اللّهم فصل علی محمّد وآل محمّد اولی الأمر الذین فرضت علینا طاعتهم فعرّفتنا بذلک منزلتهم ففرّج عنّا بحقّهم فرجاً عاجلاً قریباً کلمح البصر أو هو اقرب یا محمّد یا علی اکفیانی فإنّکما کافیای وانصرانی فإنّکما ناصرای. یا مولای، یا صاحب الزمان، الغوث الغوث الغوث، ادرکنی ادرکنی».
راوی گوید: چون آن بزرگوار این دعا را از برای من خواند وبه فقره "یا صاحب الزمان" رسید، اشاره به سینه مبارک خود نمود، ومن چنین فهمیدم که مقصود آن بزرگوار آن بود که خواننده این دعا در آن فقره، باید اشاره به آن حضرت نماید»(499).
مؤلف گوید که: این دعا در میان شیعیان عرب، خصوص اهل نجف، اشتهار تمام دارد ودر شداید وبلیات خاصه وعامه، مثل بروز امراض مسریه، از طاعون ووبا وشداید مهلکه، از قحط وغلا وقلّت وامطار ومیاه وتعدیات سلاطین وحکام ونحو آن، به این دعا در مظان استجابات وعقیب فرایض وصلوات مداومت می نمایند واز آن، آثار سریعه عجیبه مشاهده گردیده است.
معجزه چهل وششم:
فاضل معاصر مذکور در کتاب مزبور از "شیخ ابراهیم کفعمی" در کتاب "بلد الامین" روایت کرده از مهدی (علیه السلام) که هر گاه مریض این دعا را در ظرف تازه با تربت امام حسین (علیه السلام) بنویسد وبشوید وبیاشامد، از آن مرض عافیت یابد.
فاضل معاصر مذکور گوید که: دیدم به خط "سید زین العابدین علی بن حسین حسینی" رحمه الله که این دعا را حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - در جواب، تعلیم مردی از مجاورینِ حایرِ شریف یعنی کربلای معلّی نمود. بعد از آن که آن مرد مرضی داشت وبه آن حضرت شکایت نمود، او را امر فرمود که این را بنویسد وبشوید وبیاشامد. حسب الامر عمل نمود وعافیت دید وآن دعا این است: «بسم الله الرحمن الرحیم. بسم الله دواء والحمد لله شفاء ولا إله إلّا الله کفاء هو الشافی شفاء وهو الکافی کفاء اذهب البأس برب الناس شفاء لا یغادره سقم وصلّ الله علی محمّد وآله النجباء»(500).
معجزه چهل وهفتم:
فاضل معاصر مذکور روایت کرده در همان کتاب از کتاب "کلم الطیب والغیث الصیب"، از مؤلفات "سید علی خان" - شارح صحیفه سجادیه - که او گفته که: «دیدم به خط بعض اصحاب خود از سادات اجلاء صلحاء ثقات که او نوشته بود که: شنیدم در ماه رجب در سال هزار ونود وسه از «اخ فی الله المولی الصدوق العالم العامل جامع الکمالات الانسیه والصفات القدسیه امیر اسماعیل بن حسین بیک بن علی بن سلیمان جابری انصاری - انار الله برهانه -» که او گفت: شنیدم از شیخ صالح متقی متورع "شیخ حاجی علیا مکی" که او گفت: من مبتلی شدم به تنگی معیشت وکثرت دیون وشدّت طلبکار، به حدی که ترسیدم مرا بکشند، یا آن که از تنگی وغصه بمیرم. پس ناگاه دست به جیب خود کرده، دعایی در آن دیدم، بدون آن که خود گذاشته باشم، یا آن که کسی را دیده باشم که آن را در جیب من گذاشته باشد.
پس از مشاهده آن متعجب شدم ومتحیر گردیدم. پس در خواب، مردی را در زی صلحاء وزهّاد دیدم که به من می گوید: یا فلان، دعای تو را به تو دادیم. آن را بخوان تا آن که از تنگی وشدّت خلاص گردی ومن او را نشناختم وتعجبم زیاده گردید.
پس دفعه دیگر حضرت حجّت (علیه السلام) را در خواب دیدم که فرمود: آن دعائی را که به تو عطا کردیم، بخوان وتعلیم کن به هر کس که می خواهی. پس من آن دعا را چند مرتبه تجربه کردم وفرجِ قریب دیدم. اتفاقاً آن دعا را گم کردم تا مدتی، وبسیار متأسف شدم بر فوات آن، واستغفار از اعمال بدی که باعث زوال این نعمت گشته، نمودم.
ناگاه مردی را دیدم که به من گفت: این دعا از تو در فلان مکان افتاده بود. بگیر آن را. گرفتم وشکر خدا بجا آوردم ودر خاطرم نبود که من به آن مکان رفته ام، وآن دعا این است: «بسم الله الرحمن الرحیم. رب، اسئلک مدداً روحانیاً تقوی به القوی الکلیه والجزئیه حتی اقهر عبادی نفسی کل نفس قاهره فتنقبض لی اشاره رقائفها انقباضاً تسقط به قواها حتی لا یبقی فی الکوین ذو روح الّا ونار قهری قد احرقت ظهوره یا شدید، یا شدید، یا ذا البطش الشدید، یا قهّار، اسئلک بما اودعته عزرائیل من اسمائک القهریه
فانفعلت له النفوس بالقهر ان تودعنی هذا السرّ فی هذه الساعه حتی الین به کل صعب واذلل به کل منیع بقوتک یا ذا القوه المتین».
این کلمات را در سحر سه دفعه بخواند اگر ممکن شود، ودر صبح سه دفعه ودر اول شب سه دفعه وهر وقت که امر شدید شود بر خواننده آن، بگوید بعد از خواندن آن سی دفعه: «یا رحمان، یا رحیم، یا ارحم الراحمین، اسئلک اللطف بما جرت به المقادیر»(501).
مؤلف گوید که: اگر چه این معجزه شریفه، از عنوان این فصل - که در ذکر معجزات صادره از آن بزرگوار در زمان غیبت صغری می باشد - خارج است، لکن به مناسبت اشتمال بر دعای مأثور از آن حضرت - مثل بعض دیگر از ادعیه مأثوره از او - مذکور گردید. زیرا که جمع ادعیه اولی به مراعاه باشد.
معجزه چهل وهشتم:
فاضل معاصر "نوری" - انار الله برهانه - روایت کرده از مجلد بیست ودوم بحار که او روایت نموده از کتاب "قبس المصباح" تألیف "شیخ سهرشتی" که او گفته: «شنیدم از "شیخ ابی عبدالله حسین بن حسن بن بابویه" رضی الله عنه در سال چهارصد وچهل در شهر ری که او روایت کرد از عم خود "ابی جعفر محمّد بن علی بن بابویه" رحمه الله، که بعض از مشایخ قمیین من ذکر نمود که مرا امری حادث شد که دلم از آن تنگ گردید ونمی توانستم که اظهار آن به اهل واخوان خود کنم واز این جهت غمگین بودم. تا آن که یک وقت در خواب دیدم مردی را با روی خوب ولباس مرغوب وبوئی نیکو، وچنان گمان کردم که آن مرد، بعض از مشایخ قمیین باشد که نزد ایشان درس می خواندم. پس با خود گفتم: تا چه وقت این درد وغصه واَلَم را متحمل شوم ودرد دل را به کسی نگویم. این مرد از جمله مشایخ وعلمای ما باشد وباید درد خود را به او اظهار نمود؛ شاید نزد او در این باب علاج وتدبیری باشد.
ناگاه دیدم که او بر من پیشدستی گرفت وقبل از سؤال من فرمود که: رجوع کن در این باب به سوی خدا وطلب یاری کن از صاحب الزمان (علیه السلام) واو را مفزع خود قرار داده، زیرا او معین خوبی است واو است عصمت اولیای مؤمنین. بعد از آن دست راست مرا گرفت وگفت: زیارت کن وسلام کن بر او وسؤال کن او را که شفاعت کند از برای تو، به سوی خدا، در حاجت تو. پس به او گفتم: مرا تعلیم کن که چگونه بگویم؛ زیرا این اندوه که دارم، هر زیارت ودعایی که می دانستم از خاطرم برده.
چون آن مرد این بشنید، آه جانسوزی کشید وگفت: لا حول ولا قوه الّا بالله پس دست خود به سینه من کشید وگفت: باکی بر تو نیست. برخیز وتطهیر کن ودو رکعت نماز بکن. بعد از آن بایست رو به قبله در زیر آسمان وبگو: «سلام الله الکامل التام الشامل العام وصلواته الدائمه وبرکاته القائمه علی حجه الله وولیه فی ارضه وبلاده وخلیفته علی خلقه وعباده سلاله النبوه وبقیه العتره والصفوه صاحب الزمان ومظهر الایمان ومعلن(502) احکام القرآن مطهر الارض وناشر العدل فی الطول والعرض الحجه القائم المهدی والإمام المنتظر المرضی المرتضی ابن الائمه الطاهرین الوصی ابن الأوصیاء المرضیین الهادی المعصوم ابن الهداه المعصومین السلام علیک یا امام المسلمین والمؤمنین، السلام علیک یا وارث علم النبیین ومستودع حکمه الوصیین، السلام علیک یا عصمه الدین، السلام علیک یا معز المؤمنین المستضعفین، السلام علیک یا مذل الکافرین المتکبرین الظالمین، السلام علیک یا مولای یا صاحب الزمان، السلام علیک یابن رسول الله السلام علیک یابن امیرالمؤمنین وابن سید الوصیین، السلام علیک یابن فاطمه الزهراء سیده نساء العالمین، السلام علیک یابن الأئمه الحجج المعصومین والامام علی الخلق أجمعین، السلام علیک یا مولای سلام مخلص لک فی الولایه، أشهد أنّک الإمام المهدی قولاً وفعلاً وأنّک الذی تملأ الأرض قسطاً وعدلاً بعدما مئلت ظلما وجوراً وعجّل الله فرجک وسهّل مخرجک وقرّب زمانک وکثّر أنصارک وأعوانک وأنجز لک ما وعدک وهو أصدق القائلین «ونُرِیدُ أَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلُهُمْ أَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ»(503) یا مولای، یا صاحب الزمان، یابن رسول الله، حاجتی کذا وکذا... فاشفع لی فی نجاحها». پس هر حاجت که داری ذکر کن در عوض کذا وکذا.
راوی گوید: پس از خواب بیدار شدم در حالتی که یقین به راحت وفرج نمودم. چون ملاحظه وقت کردم، دیدم که از شب زمانی وسیع باقیست. پس مبادرت کرده، این زیارت را نوشتم که از خاطرم نرود. بعد از آن تطهیر کرده [و] به زیر آسمان رفته، دو رکعت نماز بجا آوردم ودر رکعت اول بعد از حمد، سوره فتح(504) ودر رکعت دوم بعد از حمد، سوره نصر را خواندم، چنان که تعلیم وتعیین کرده بود آن مرد. پس سلام نماز گفته، برخواستم ورو به قبله ایستادم وآن زیارت را خواندم وحاجت خود را ذکر کردم واستغاثه به مولای خود، حضرت صاحب الزمان - علیه سلام الرحمن - کردم. بعد از آن به سجده شکر رفتم وطول دادم در دعا، آن قدر که ترسیدم وقت نماز شب برود. بعد از آن برخواستم ونماز شب را بجا آوردم. تا آن که وقت صبح داخل شده، نافله وفریضه صبح بجا آوردم ومشغول تعقیب نماز صبح شدم ودعا کردم.
به خدا قسم که هنوز آفتاب طلوع نکرده بود که از آن شدّت وحادثه ای که داشتم، فرج در رسید ودیگر در باقیمانده عمر، آن حادثه عود نکرد واحدی را تا امروز بر آن حادثه اطلاع نشد. «والمنه للَّه وله الحمد کثیراً»(505).
مؤلف گوید: این عمل هم مانند عمل سابق که در معجزه چهل وچهارم مذکور شد، از مجرّبات حقیر است واز این هم آثار غریبه مشاهده کرده ام واول دریافت این عمل، در سفر دومِ حقیر - که مقارن سال هزار ودویست وهفتاد وپنج بود - ظاهراً از نجف اشرف به همین بلد که دار الخلافه طهران می باشد از یکی از علما - طاب ثراه - گردید که [این عمل را] از مجرّبات خود در مهمّات کلیه می دانست ومضایقه می نمود از تعلیم آن به غیر اهل.
باعث بر تعلیم حقیر هم اخذ آن عمل سابق [توسط او] شد. در عوض چون مطلع شد بر آن وخواهش نمود، حقیر هم بر این مطلع شده، در عوض خواستم و[او] داد ولکن مستند به این مأخذ نکرد؛ بلکه اجمالاً مستند به رؤیای بعض صلحا نمود، وذکر نمود که از بعض اخیار به ما رسیده ومجرب گردیده.
حقیر چون اصل مأخذ آن را نمی دانستم، اعتمادم بر عمل اول در قضاء حاجات بیشتر بود، تا آن که در نجف اشرف به این مأخذ مطلع شدم وظاهر این مأخذ چنان که گذشت تعیین سوره فتح وسوره نصر است وآن عالِم هم تعیین این دو سوره کرد وفاضل معاصر مذکور هم در کتاب.
بلکه دور نیست که خصوص وقت نیمه آخر شب هم معین باشد؛ زیرا در آن وقت راوی مأمور به عمل شد، واطلاق در کلام - که مستند غیر آن وقت شود - نیست وقدر متیقّن همان وقت است، وآن عالم هم آخر شب را تعیین نمود. بلکه معاصر مذکور از کتاب "بلد الامین کفعمی" نقل کرده که به علاوه تعیین هر دو سوره، غسل را هم قبل از نماز وزیارت اضافه کرده. اگر چه از کتاب "مصباح الزائر" عدم تعیین سوره ای را هم نقل نموده، ومستندِ اضافه وذکرِ غسل در کلام "کفعمی" شاید لفظ تطهیر در کلام راوی باشد، یا آن که مستند دیگر داشته باشد غیر مستند مذکور؛ چنان که مستند اطلاق سوره در کلام "ابن طاووس" شاید اطلاق فقره اول کلام راوی باشد. اگر چه در فقره دوم مقید کرده است ومقتضای تقید ثانی تقیید اول است.
پس اظهر تعیین سوره باشد، چنان که تعیین وقت اقوی نباشد بلکه احوط باشد. لکن اظهر عدم اعتبار غسل است اگر چه احوط باشد، ودر هر حال مراد از غسل، غسل زیارت باشد وعموم اخبارِ غسل زیارت به علاوه فتوای "کفعمی"، در شرعیت آن کافی باشد. پس مراعات تعیین سوره ووقت وغسل را ترک ننمایند والله العالم.
معجزه چهل ونهم:
"علی بن موسی" در کتاب "مهج الدعوات" از "احمد بن محمّد بن علی علوی حسینی" که ساکن مصر بوده، روایت کرده که او گفته: «مرا امری عظیم وهمّی شدید از حاکم مصر عارض شد که بر جان خود ترسیدم؛ زیرا که از من به "احمد بن طولون" سعایت کرده بود. لهذا از مصر به اراده حج بیرون رفتم واز حجاز به عراق رفته، وارد مشهد مولای خود، حسین بن علی (علیه السلام) گردیدم، وپناه به قبر آن بزرگوار برده واز او امان طلبیدم وتا مدّت پانزده روز در آن مکان شریف بودم ودعا وزاری می نمودم، تا آن که وقتی در میان خواب وبیداری بودم که ناگاه مولای خود، حضرت صاحب الزمان وولی الرحمان (علیه السلام) را دیدم که به من فرمود: امام حسین (علیه السلام) به تو می فرماید: ای پسر من، آیا از فلان کس ترسیدی؟ گفتم: آری، او اراده کشتن من دارد واز برای همین به مولای خود پناه آورده ام که از او شکایت نمایم.
پس آن حضرت فرمود: چرا خدا را به دعایی که پیغمبران در شداید می خواندند ونجات می یافتند نخواندی؟ گفتم: آن دعا را نمی دانم. کدام است؟ فرمود: چون شب جمعه در آید غسل کن ونماز شب بجا آورده وسجده شکر بگذار. بعد از آن این دعا را در حالتی که بر سر زانو وسر انگشتان پاها نشسته باشی بخوان.
پس آن دعا را از برای من بخواند، وتا پنج شب متوالی که ششم آنها شب جمعه بود، تشریف آورد وآن دعا را بر من بخواند، تا آن که آن را حفظ نمودم وشب جمعه را تشریف نیاورد. من برخواسته غسل کردم وتغییر لباس نمودم ونماز شب را بجا آورده وسجده شکر کردم. بعد از آن بر سر زانو وانگشتان پا نشسته، دعا را خواندم. چون شب شنبه درآمد، باز آن حضرت را در خواب دیدم. فرمود: دعایت مستجاب شد ودشمنت بعد از فراغ از دعا، کشته گردید در پیش روی آن کسی که نزد او از تو سعایت وبدگویی نمود.
راوی گوید: چون صبح برآمد، امام حسین (علیه السلام) را وداع کرده، به سوی مصر روانه شدم. چون به "ارزن" رسیدم، مردی از همسایگان مصری خود را دیدم که از اهل ایمان بود. مرا اِخبار نموده که: دشمن تو را "احمد بن طولون" بگرفت وامر کرد که سر او را از پشت گردنش بریدند وبدن او را به نیل انداختند. واین واقعه در شب جمعه وقوع یافت وبعد از تحقیق، وقوع آن، مقارن زمان فراغ من از دعا بوده، چنان که آن بزرگوار اخبار فرموده بود(506).
معجزه پنجاهم:
در بحار از کتاب "کمال الدین" روایت کرده از "محمّد بن عیسی بن احمد زرجی(507)" که او گفت که: در "سُرَّ مَنْ رَأی، در مسجد مشهور به مسجد "زبیده" جوانی را دیدم که خود مذکور کرد که از بنی هاشم است از اولاد "موسی بن عیسی" وآن مرد در وقت مکالمه با من، کنیزی را آواز داد که یا غزال، یا آن که یا زلال، بیا. پس کنیزی پیر درآمد. به او گفت: حدیث میل ومولود را به این آقای خود نقل کن. گفت: آری! ما را کودکی بود. مریض شد. بی بی من گفت: برو در خانه امام عسکری (علیه السلام)، در خدمت حکیمه عرض کن که: در نزد شما اگر چیزی باشد که از برای این کودک از آن چیز استشفا بشود، عطا فرمایید. پس من به خدمت حکیمه رفته، واقعه را عرض کردم. حکیمه به کسان خود گفت: بیارید آن میل را که به آن در چشم مولود دیشب سرمه کشیدیم. آن را آورده به من دادند ومن نزد بی بی خود آوردم. بی بی من آن میل را به چشم آن کودک مریض کشید وخداوند آن کودک را از برکت آن میل عافیت بخشید وتا مدّتی آن میل در خانه ما بود وبا آن از برای مرضای خود استشفا می جستیم. تا آن که بعد از زمانی آن میل از خانه ما مفقود گردید»(508).
مؤلف گوید که: جمله معجزات آن بزرگوار در این فصل ودر دو فصل سابق، یکصد وبیست می شود وسید جلیل "سید هاشم بحرانی" - علیه الرحمه - یکصد وبیست وهفت [معجزه را] در کتاب "مدینه المعاجز" ذکر کرده که بعض از آنها به سبب اختلاف روایات، مکرر شده وبسیاری از آنها که ذکر شد، او ضبط نکرده، واین جمله مذکورات غیر آن است که در باب ولادت وغیر آن ذکر شد وبعد از این خواهد آمد؛ انشاء الله. بلکه احصاء آنها در کتاب ودفتر نشود، چنان که بر متتبعِ باخبر، مستور نماند وچگونه وحال آنکه وجود مقدّس آن بزرگوار در هر عصری از اعصار، مصدر بروز معجزات بی حد وشمار است با وجود آنکه خود در پرده حجاب واستتار است؛ پس چگونه باید [باشد] آن وقت که خود را بنماید وظهور فرماید؟ عجّل الله فرجه وسهل مخرجه بحقه وبحق آبائه الطاهرین، صلوات الله وسلامه علیه وعلیهم اجمعین.
فصل ششم: در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند
در ذکر اشخاصی که بر وجه دروغ، مدعی سفارت وبابیت ووکالت شدند ورسوا گردیدند وغرض از ذکر آن طایفه، به علاوه بصیرت اهل حق ویقین، اثبات وجود آن بزرگوار است بر مخالفین. زیرا که دعوای وکالت ونیابت، هر چند بر وجه دروغ باشد، از وجود موکّل ومنوب عنه منفک نگردد، وکیف کان این گروه اکثر ایشان در غیبت صغری بوده اند وبسیاری در غیبت کبری. بلکه این طایفه اختصاص به کسانی که ادعای بابیت ونیابت خاصّه امام (علیه السلام) می نمایند ندارند، وهر کسی که خود را در زی علمای ربانی که نواب عام وقائم مقام آن بزرگوارند در زمان غیبت؛ ودر حقّ ایشان آن حضرت فرموده در مکاتبه "اسحاق بن یعقوب" به روایت شیخ طوسی در کتاب "غیبت"، و"صدوق" در کتاب "کمال الدین"، وطبرسی در کتاب "احتجاج" که: «وامّا الحوادث الواقعه فارجعوا فیها إلی رواه أحادیثنا فإنّهم حجّتی علیکم وأنا حجّه الله علیهم فإذا حکم بحکمنا ولم یقبل منه فإنّما بحکم الله استخف وعلینا رد، والراد علینا راد علی الله وهو علی حد الشرک بالله»؛
یعنی: در وقایع امور خود رجوع به راویان اخبار ما نمایید. زیرا که ایشان حجّت ونایب من باشند بر شما، ومن حجّت خدایم بر ایشان. پس هر گاه ایشان به حکم ما حکمی کنند بر شما، واز ایشان قبول نکنید، پس بر حکم خدا استخفاف کرده اید. وهر کس بر ما رد کند، بر خدا رد کرده وچنان باشد که شرک به خدا آورده»(509).
وبالجمله، علمای ربانی، نواب عام امام عصرند وحکمِ امر ونهی ایشان، به موجب این روایت واجماع اصحاب - بلکه امّت - حکمِ امر ونهی امام (علیه السلام) ورسول (صلی الله علیه وآله) وخدا می باشد وچنان که مخالفت وردّ بر ایشان به منزله شرک باشد ادعای مقام ایشان بدون شایستگی واهلیت [نیز] چنان است. پس کسانی که مقام علم واجتهاد ندارند وخود را در زی آنها درآورده اند وبه اسباب دنیوی ومال وعشیره وآقازادگی، متصدی امور شرعیه - از مرافعه جات وحکم وفتوی وتصرف در سهم امام (علیه السلام) واموال غائبین وصِغار واَیتام وغیر اینها - می نمایند - چنان که در عصر ما در جمیع بلاد سنیان وو اکثر بلاد شیعیان متعارف شده - جمیع [آنها] در این طایفه که ادعای مقام نواب خاص امام (علیه السلام) نمودند داخل [شده] ومشمول اخبار وتوقیعاتی که بر لعن وذم ایشان بیرون آمده، می باشند. ومانند آن کسانی اند که غصبِ حقِّ خود آن بزرگوار، وآباء بزرگوارش را نمودند.
بلکه در این طایفه داخل باشند کسانی که به زیور علم آراسته اند لکن شرایط عالم را که صلاح وتقوی باشد از دست داده اند.
چنان که حضرت عسکری (علیه السلام) در حدیث شریفی که در کتاب "مشکاه النیرین"(510) حقیر از تفسیر آن بزرگوار نقل کرده ام، [این مطلب را یادآور می شوند].
وشیخ استاد، تالی تلو سلمان ومقداد، "شیخ مرتضی انصاری" - طاب ثراه - در کتاب خود در مقام اثبات حجیت، خبر آحاد نقل کرده(511).
ودر "احتجاج طبرسی"، از تفسیر آن بزرگوار روایت می کند که در تفسیر آیه شریفه «ومِنْهُمْ اُمِیونَ لا یعْلَمُونَ الْکِتابَ»(512) فرموده که: مردی به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کرد که: یابن رسول الله، هر گاه این قوم از یهود ونصاری ندانند کتابی را مگر به آنکه از علمای خود بشنوند وطریقی غیر از این نداشته باشند، پس چگونه ایشان را مذمّت کند به تقلید علمای ایشان؟! آیا عوامِ یهود نیستند مثل عوامِ ما که تقلید علمای ما می نمایند؟ پس اگر از برای ایشان تقلید علمای شان جایز نباشد از برای عوامِ ما هم، تقلیدِ علمای ما جایز نباشد.
آن حضرت فرمود: میان عوام ما وعلمای ما، ومیان عوام یهود وعلمای یهود از جهتی فرق باشد واز جهتی مساوی باشند. پس خدا عوام ما را هم به تقلید علمای ما مذمّت کرده از آن جهت که عوام آنها را به تقلید علمای شان مذمّت فرموده؛ وامّا از این جهت که فرق دارند مذمّت نکرده.
آن مرد عرض کرد که: یابن رسول الله، این دو جهت فرق ومساوات را از برای من بیان فرمائید. آن حضرت فرمود که: عوام یهود شناخته اند علمای خود را به دروغ صریح وخوردن حرام ورشوه وتغییر احکام از وجه آنها به سبب شفاعت وقرابت ونسبت وکارهای دیگر؛ وشناخته اند علمای خود را به مرتبه ای از تعصب که به سبب آن از دین خود بیرون می روند، ودر مقام تعصب حقِّ صاحبِ حقّ را به غیر او می دهند وبر ایشان ظلم می کنند؛ وشناخته اند علمای خود را به آن که محرمات را کار وشعار خود قرار داده اند؛ وبا وجود آن که عوام به موجب فطرت خود، می دانند که هر کس این طور باشد، او فاسق باشد وراست نگوید نه بر خداوند ونه بر آن کسانی که واسطه باشند میان خدا وخلق، پس از این جهت خدا مذمّت کرده عوام یهود را. چون که تقلید کرده اند کسانی را که می دانند قبول خبر آنها وتصدیق قول آنها وعمل به آنچه آنها به ایشان می گویند - در باب آن که عوام آن را مشاهده نکرده اند - جایز نیست، وواجب است بر عوام یهود که خودشان در امر رسول الله نظر کنند وصدق وکذب آن را معلوم نمایند، بدون حاجتی از ایشان به تقلید علما در این باب. که دلائل آن واضح تر است از آن که بر کسی مخفی باشد، ومشهورتر است از آن که بر کسی ظاهر نشود.
وهمچنین است حال عوام اُمّت ما، در وقتی که از فقهای خودمان فسقِ ظاهر بینند، وعصبیتِ شدیده مشاهده نمایند، وتکالب بر حطام دنیا وحرام آن در ایشان ملاحظه نمایند، ومی بینند علمای خود را که هلاک می نمایند کسی را که بر ضرر او تعصب دارند، هر چند که شایسته آن باشد که امرش اصلاح شود؛ واکرام واحسان می کنند به کسی که بر نفع او تعصب دارند، هر چند مستحق ذلّت واهانت بوده باشد.
پس از عوام ما هر کس تقلید کند مثل این فقهاء را، پس او مثل عوام یهود باشد در آن که خدا آنها را مذمّت کرده به جهت تقلید علماء. وامّا از علمای ما کسی که دین خود را حفظ کند وهوای نفس را مخالفت نماید وامر مولای خود را اطاعت نماید، پس عوام را لازم است که تقلید او نمایند. لکن همچو عالمی نباشد مگر بعضی فقهای شیعه نه جمیع ایشان، وامّا کسانی از فقهای شیعه که مرتکب قبایح وفواحش می شوند - مانند فسقه فقهای عامه - پس قبول نکنید از آنها چیزی را که از ما نقل کنند، وکرامتی از برای آنها نباشد وبیشترِ باعثِ بر آن که حقّ وباطل اخبار ما اهل بیت مخلوط به یکدیگر شده، همین باشد. زیرا که بعض فساق شیعه، اخبار را از ما می شنوند، پس همه آنها را تغییر می دهند به جهت جهل خود، وآنها را بر غیر وجوه حمل می کنند به جهت نقصان معرفت خود، وبعض دیگرِ ایشان عمداً دروغ بر ما می بندند به جهت آن که به این سبب، از جیفه دنیا به دست آورند چیزی را که توشه آتش جهنم ایشان باشد، وبعض دیگر ایشان ناصب وبدخواه ما باشند وچون نمی توانند که با اظهار عداوت ما در امر ما قدح کنند لهذا در لباس شیعه داخل می شوند به آن که بعض علوم صحیحه ما را بیاموزند وبه این واسطه نزد شیعیان ما اعتباری حاصل می کنند ونزد اعداء ما نقص بر ما می کنند بعد از آن اضعاف آنها، وزیادت دروغ بر ما می افزایند از چیزهایی که ما از آنها بریء هستیم، وبه ضعفای شیعیان ما بیشتر باشد از ضرر لشکر "یزید" بر حسین بن علی (علیه السلام)(513).
تمام شد حدیث، که آثار صدق از مضامین آن ظاهر وآشکار است ودلالت نمود بر آنکه، کسانی که به لباس علم وزیورِ تشیع آراسته اند لکن از لباس صلاح وتقوی عاری وبری باشد، سبیل او با سبیل علمای یهود ونصاری خواهد بود. تقلید او نشاید وسخن او مردود باشد. پس گول همچو کسی را نباید خورد واز او اجتناب باید نمود؛ زیرا که همچو کسی در عداد کسانی که در مقام ادعای بابیت ونیابت بدون قابلیت واهلیت درآمده، معدود باشد وغاصب حقّ نواب وسفراء ووکلا، بلکه منوب ومولای ایشان باشد. بلکه از این طایفه باشند کسانی که خود را به لباس زهد وتقوی جلوه می دهد وبعضی عبادات واذکار را مداومت می نماید به جهت تدلیس وتزویر وگول عوام، با وجود آن که ادعای علم واجتهاد هم ندارد؛ زیرا که می داند مردم این ادعا را از او نمی شنوند. لهذا از این مقام در نیاید. بلکه گاه باشد که خود را در مقام مقلدین در آورد ورساله ای هم از عالم معتبر آن عصر، در بغل خود یا طاقچه اطاق خود گذارد از خوف آن که به او گویند که چون مجتهد نباشی وتقلید هم نکنی، پس عبادت تو باطل باشد وادعای زهد وصلاح تو دروغ؛ لکن با این حال نه اعتقاد به عالِم دارد ونه تصدیق آن مجتهد می نماید؛ بلکه خود را اهل لُبّ وباطن می داند ودیگران را قشری وظاهری می خواند وگاه گاه هم به بعض اسباب ونیرنگ جات به بعض کارهای مردم اطلاع می یابد، یا آن که از خارج در مقام تحقیق حالات بعضی برمی آید، یا آن که از وجَنات حال واطراف کلام ومقال، بر آن مطلع شود واِخبار نماید ومشتبه کند بر او که: من ضمیر می گویم وعلم بما فی الضمیر دارم وبه این وسیله، مردمان احمقِ دنیاطلب را مسخّر خود گرداند وخود را عارف نام نهد واهل باطن خواند. وفقیر گوید: واین نوع اشخاص، شیاطین انسی باشند که مردمان را گمراه نمایند، وبه منزله موش خانگی باشند که متاع خانه ایمان را خراب نمایند واعتقاد صحیح را فاسد کنند.
چنان که سید سجاد (علیه السلام) در حدیثی که حقیر در کتاب "کفایه الراشدین"(514) نقل کرده ام به آن اشاره می فرماید، ومضمون آن این است که: «هر گاه بعضی مردم را ببینید که طورِ خوش دارد وآرام است وکلام خود را طول می دهد وفروتنی می نماید در حرکات وسکنات، مغرور نکند شما را؛ زیرا چه بسیار کسی که عاجز است از تحصیل دنیا ومرتکبِ حرام شدن به جهت ضعف بُنْیه وخواری خود وترس دلش، پس این را دام خود قرار می دهد ومردم را دائماً به دام می اندازد به ظاهر خود، واگر بتواند کار حرامی بکند می کند ومضایقه ندارد، واگر دیدید که از مال حرام پرهیز می کند، پس آرام باشید [تا] گول نزند شما را.
زیرا که شهوت های خلق، مختلف باشد. چه بسیار کسی که از مال حرام بپرهیزد واز اعمال شنیعه دیگر باک ندارد؛ واگر دیدید که عمل شنیع هم نمی کند، گول نخورید تا ببینید عقل او چگونه است؛ زیرا بسیار کسی که عمل بد نکند، لکن نادان باشد واز نادانی خرابی بسیار کند؛ واگر دیدید که عقلش درست است، گول نخورید تا ببینید که عقل را تابع هوا وهوس کرده یا به عکس، وببینید چگونه است با ریاست باطله، می خواهد آن را یا آن که نمی خواهد؟! زیرا بسیار از مردم هستند که از دنیا واموال ولذتها - همه - دست برمی دارند از برای دریافت ریاست ولذت ریاست را از همه چیز بیشتر می خواهند وهمه لذتها را به جهت آن ترک می نمایند. پس حلال می کنند حرام خدا را وحرام می کنند حلال او را وباک ندارند از آن که از دینش چیزی ضایع شود، اگر ریاستش بر جا باشد. پس آنها جماعتی باشند که خدا بر آنها غضب کرده ولعن نموده است ایشان را واز برای ایشان آماده کرده عذاب خوارکننده را، ولکن مردِ درستِ تمام، آن مرد باشد که میل وهوای خود را تابع امر خدا قرار دهد وقوه خود را در راه رضای خدا صرف نماید وبر حق بوده باشد؛ وذلیل باشد خوش تر آید او را، از اینکه که بر باطل باشد وعزیز؛ زیرا می داند زحمت دنیا، کم است وفانی، وراحت آخرت بسیار است وباقی، ومی داند که این زحمت او را به نعمت ابدی می رساند واین لذّت دنیا او را عذاب دائمی عاقبت می چشاند.
پس همچو کسی مرد باشد وتمام مرد وحق مرد. چون او را بیابید - دست از او برندارید وبه او چنگ زنید ومتمسک به او شوید واقتدا کنید ومتابعت نمائید واو را وسیله میان خدا وخود قرار دهید؛ زیرا که دعای او رد نشود وطالب او ضرر نکند»(515). تمام شد حدیث شریف.
پس ای عزیز، بر مضامین این دو حدیثِ مأثور از این دو برزگوار تأمل کن، وبه نور عقل بینا شو، وگول شیاطین جن وانس مخور، وخانه دین واساس ایمان وآئین را، به گول مردمان بی دین، خراب منما.
بالجمله؛ مقصود در این فصل اشاره به کسانی باشد که در ظاهر، بر صورت اهل دین ودر باطن، بر سیرت شیاطین باشند. واین جماعت چنان که اشاره شد، چند طایفه باشند.
امّا طایفه اولی: پس آن کسانند که ادعای سفارت وبابیت خود، میان طایفه شیعه ومولای ایشان، حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - نمودند از روی کذب در زمان غیبت صغری، وایشان چند نفرند:
ابومحمد حسن شریعی
اولِ ایشان "حسن" نام، معروف به "شریعی" است که کنیه او "ابومحمّد" بوده.
در کتاب بحار، از شیخ طوسی - علیه الرحمه - در کتاب "غیبت" نقل کرده از جماعتی، از "هارون بن موسی تلعکبری" از "ابوعلی محمّد بن همام" که کنیه "شریعی"، "ابومحمّد" بوده وخودِ هارون گفته: گمان دارم که نامش "حسن" باشد واز جمله اصحاب امام علی النقی (علیه السلام) بود. وبعد از آن بزرگوار، از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بوده، واو اول کسی بود که ادعای مقامی را نمود که خدا از برای او قرار نداده بود؛ زیرا که شایسته آن نبود. وآن این بود که ادعای وکالت حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - را نمود. بعد از آن بر خدا وحجّت های او دروغ بست وبه ایشان نسبت داد اموری را که لایق ایشان نبود واز آنها بریء بودند.
پس شیعیان از او کناره کردند واو را لعن نمودند وتبرّی کردند. وتوقیع رفیع از ناحیه مقدسه در لعن او وامر به تبری او بیرون آمد. "هارون بن موسی" گفته که: بعد از آن، کفر والحاد از او بروز نمود وگفته: جمیع مدعیان سفارت ونیابت چنین بودند که از روی دروغ ادعای نیابت ووکالت می نمودند. وبدین سبب مردمان ضعیف العقل را به دور خود جمع کرده، بعد از آن ترقی کرده، به قول واعتماد طایفه "حلّاجیه" قائل شدند. چنان که اینگونه اعتقاد از "ابوجعفر شلمغانی" وامثال وی مشهور گردید(516).
محمد بن نصیر نمیری
دومِ ایشان، "محمّد بن نصیر" معروف به "نمیری" بوده. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار نقل کرده از شیخ طوسی در کتاب "غیبت" از "ابن نوح" از "ابونصر، هبه الله بن محمّد" [که] او گفته: "محمّد بن نصیر" از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود وبعد از وفات آن حضرت، ادعای مرتبه ومقام "ابی جعفر محمّد بن عثمان" را نمود وگفت: من صاحب ونایب امام زمانم، ومانند باب هستم به سوی او. خداوند به سبب کفر ونادانی که از او بروز کرد وبه سبب لعنت نمودن "ابوجعفر" به او وتبری نمودن از او، او را مفتضح ورسوا گردانید. وبعد از شریعی مدعی این امر، او بود.
"ابوطالب انباری" گفته: وقتی که از "ابن نصیر" ظاهر گردید آنچه ظاهر گردید، "ابوجعفر" او را لعن کرد واز او تبری جست. چون این خبر به او رسید، به گمان این که دلجویی "ابوجعفر" کند وعذر بخواهد، به خانه او رفت. "ابوجعفر" اذن دخولش نداد ونومید برگشت.
"سعد بن عبدالله" گفته که: "محمّد بن نصیر نمیری" ادعا می کرد که من پیغمبرم وامام علی النقی (علیه السلام) مرا به پیغمبری فرستاده، واو قائل به مذهب اهل تناسخ بود. ودر حقّ امام علی النقی (علیه السلام) غلو کرده بود وبه خدایی وربوبیت او قائل بود ومی گفت: مواقعه با محرمان جایز است، ووطی مردان یکدیگر را حلال است، واین دو فایده دارد: لذت فاعل، وذلّت وتواضع مفعول وهیچ یک از این دو در شرع خدا حرام نیست ونبوده.
و"محمّد بن موسی بن حسن بن فرات" او را اعانت می نمود واز برای او ترتیب اسباب او در این باب داده بود. واین اعمال را از "محمّد بن نصیر"، "ابوزکریا یحیی بن عبدالرّحمن" هم به من خبر داد وگفت: غلامی را در پشت او به این فعل قبیح مشغول دیدم، بعد از آن او را ملاقات نموده در این باب ملامت کردم. جواب گفت که: این لذت است وباعث رفع تکبّر وموجب تواضع وذلّت نسبت به خدا، واین هر دو جایز است.
و"سعد" گفته که: در موت "ابی نصیر" از او پرسیدند در وقتی که در زبانش سستی ظاهر شده بود که: این امر بعد از تو با که باشد؟ با زبان گنگ، در جواب گفت که: با "احمد" باشد ودانسته نشد که "احمد" کدام است. لهذا اتباع او سه طایفه شدند. جمعی گفتند که: از احمد، پسر او، احمد را خواسته وفرقه ای گفتند: مراد "احمد بن محمّد بن موسی بن فرات" است، وطایفه ای گفتند: "احمد بن ابی الحسن بن بشر بن یزید" را اراده کرده ولهذا متفرق شدند(517).
احمد بن هلال کوفی
سوم ایشان "احمد بن هلال کرخی" بوده. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار از "ابی علی بن همام" نقل کرده که: "احمد بن هلال" از اصحاب امام حسن عسکری (علیه السلام) بود وشیعیان نظر به فرموده آن حضرت، به وکالت "ابی جعفر، محمّد بن عثمان" در حال حیات آن بزرگوار [اعتقاد] داشتند وبعد از وفات آن حضرت، به "احمد بن هلال" گفتند: چرا تسلیم وکالت "ابی جعفر محمّد بن عثمان" نمی کنی وحال آن که امام واجب الاذعان نص بر وکالت ونیابت او فرمود؟
جواب گفت که: از آن حضرت نص بر وکالت او را نشنیده ام والّا تسلیم می نمودم. چنان که وکالت پدرش "عثمان بن سعید" را اقرار دارم واگر بدانم که "ابوجعفر" وکیل صاحب الزمان (علیه السلام) است، اطاعتش می کنم وجسارت روا ندارم.
گفتند: اگر تو نشنیده باشی، دیگران شنیده اند. جواب داد: شنیدن دیگران ایشان را حجّت باشد [و] مرا به کار نیاید ومن در باب او توقف دارم. چون این بدیدند از او رمیدند وبر او لعن کردند وتبرّی نمودند. پس توقیع رفیع به دست "حسین بن روح" مشتمل بر لعن جماعتی که از جمله ایشان، او بود بیرون آمد(518).
ابوطاهر محمد بن علی بن بلال
چهارمِ ایشان "ابوطاهر محمّد بن علی بن بلال" بود. مجلسی رحمه الله در کتاب بحار می گوید که: قصه او با "ابی جعفر محمّد بن عثمان" مشهور [گردید] وامتناع او از رد اموالی که از امام (علیه السلام) در نزد او بود به دعوای وکالت وبابیت خود - تا آن که توقیع رفیع بر لعن او از ناحیه مقدسه خارج شد وشیعه از او تبرّی جستند - در کتب اصحاب مسطور واز طریق ایشان ماثور است.
"ابوغالب زراری" حکایت کرده از "ابی الحسن، محمّد بن محمد بن یحیای معاذی" که او گفته: مردی از اصحاب ما خود را به "ابوطاهر بن بلال" بست، بعد از آن که از او جدا شده بود. دیگر باره از او مفارقت کرد. از او سبب پرسیدیم. گفت که: روزی من وبرادرش، "ابوطبیب" و"ابن خرز" وجمعی دیگر در نزد او نشسته بودیم. ناگاه غلامش داخل شد وگفت: "ابوجعفر عمری" در باب ایستاده. حضار چون این شنیدند، مضطرب گردیدند وآمدن او را ناخوش داشتند. لکن لا علاج اذن دخول دادند و"ابوجعفر" داخل شد وهمگی از مهابت او برخاسته، تواضع کردند واو را بر صدر نشانیدند و"ابوطاهر" در پیش روی او بنشست. بعد از آن که در جای خود قرار گرفتند، ابوجعفر گفت: ای ابوطاهر، تو را به خدا قسم می دهم که [آیا] صاحب الزمان (علیه السلام) به تو نفرمود که تسلیم کن اموالی را که نزد تو می باشد؟ "ابوطاهر" گفت: آری، امر فرمود. چون "ابوجعفر" این اقرار گرفت، دیگر سخن نگفت وبرخاسته از آن مجلس مفارقت نمود. حضار از مشاهده این حال واستماع این مقال، متحیر ومبهوت شدند. بعد از آن که به حال خود آمدند، "ابوطبیب" - برادر ابوطاهر - از او پرسید که: تو صاحب الزمان (علیه السلام) را کجا دیدی که امرت به رد اموال فرمود؟
گفت: روزی "ابوجعفر" مرا داخل خانه خود نمود. ناگاه دیدم آن حضرت از بالا خانه او به زیر آمد وبه من توجه نمود وفرمود که: آن اموال که نزد تو باشد، به ابوجعفر برگردان. برادرش گفت که: از کجا دانستی که او صاحب الزمان (علیه السلام) بود؟
گفت: وقتی که او را دیدم از او رعب وهیبتی در دل خود مشاهده کردم که بر خود لرزیدم ودانستم که خود او، صاحب الزمان (علیه السلام) است. پس آن مرد گفت که: سبب جدائی من این بود(519).
حسین بن منصور حلّاج
پنجمِ ایشان "حسین بن منصور حلاج" بود. مجلسی - علیه الرحمه - نقل کرده از شیخ طوسی، از "حسین بن ابراهیم" از "ابوالعباس، احمد بن علی بن نوح" که او نقل کرده از "ابونصر، هبه الله بن محمّد کاتب" - پسر دختر "ام کلثوم" دختر "ابی جعفر عمری" - که او گفته: وقتی که خدا خواست که امر حلاج را ظاهر کند واو را خوار ورسوا سازد، به خاطر او داد که "ابوسهل بن اسماعیل بن علی نوبختی" را مانند دیگران تواند گول زد وبه حیله، او را به دام آورد. لهذا نزد او فرستاد واو را به خود دعوت کرد وخورده خورده، در تسخیر او تدبیر می نمود واو را مانند دیگران نادان وگول خور، گمان کرده بود، واین خیال واراده از آن جهت بود که "ابوسهل" را در نزد مردم، مرتبه بلند[ی بود]. علم وادب وعقل ودانش [او] معروف ومشهور بود.
به این ملاحظه، مراسالات عدیده به او نوشت ودر آنها، اظهار دعوای وکالت از جانب حجّت کرد. رفته رفته به او نوشت که من از آن جناب مأمورم که تو را دعوت کنم واز برای اذعان تو، حجّت وبرهان آورم، تا آن دلت قوت گیرد وشکّت زایل گردد و"ابوسهل" به او پیغام داد که مرا از تو در این باب امری جزئی وکاری بسیار آسان خواهش هست. آن، این است که مرا به کنیزان، میلی مفرط ومحبتی بی پایان است وپیری وسفیدی ریش، مانع از تمکین کنیزان باشد. لهذا در هر جمعه - پنهان از ایشان - محتاج به خضاب وکتمان آنم واین بر من زحمتی باشد گران؛ زیرا که با اطلاع آنها، نزدیکی من به دوری ووصالم مبدل به هجران شود. توقع دارم که به رفع این زحمت، برایشان منّت وبر من احسان نمائید وچون این مرحمت عنایت شود، در قلبم اطمینان وبر لسانم اقرار به تصدیق آن واقع گردد، مردم را به اطاعت شما دعوت نمایم.
چون "حلاج" این کلام شنید، از او رمید ومأیوس گردید ودانست که در این باب خطا کرده ودر این اظهار رسوا گردیده. پس جواب او نداد ورسول نزد وی نفرستاد و"ابوسهل" این واقعه را بعد از آن، نقل مجالس نمود وآلت استهزاء وسخریه در نزد اکابر واصاغر می نمود. واو را رسوا کرد. وبطلان وکذب ادعا وافترای او را ظاهر وهویدا فرمود وشیعیان را از دام او ربود.
شیخ طوسی فرموده که: خبر دادند به من جماعتی از "ابی عبدالله، حسین بن علی بن حسین بن موسی بن بابویه" که: پسر "حلاج" به شهر قم آمد ومکتوبی در باب خود به "ابی الحسن" نوشته که در آن مکتوب، او واهل قم را به اطاعت خود دعوت کرده بود ونوشته بود در آن که: من فرستاده امام (علیه السلام) ووکیل اویم.
راوی گوید که: چون این مکتوب به دست پدرم افتاد، آن را پاره نمود وبه کسی که آن را آورده بود، گفت: چه چیز تو را به جهالت انداخته. آن مرد گفت که: او ما را به سوی خود خوانده. تو چرا مکتوب او را پاره کردی.
چون پدرم این بشنید، او را استهزاء نموده، بر او بخندید. پس از جای خود برخواست وبا اصحاب وغلامان به دکان خود رفت. چون وارد آن خان [= کاروانسرا] وتیمچه شد که در آن دکان داشت، جمیع اهل آن مکان به تعظیم او برخواستند، مگر یک نفر [که اعتنائی نکرد وپدرم هم او را نشناخت. چون پدرم به جای خود بنشست ودوات ودفتر خود را به دَأب [= عادتِ] تجار درآورد، متوجه بعض حضار شده، تعریف آن شخص مجهول را خواست وپرسید که این کیست؟ آن مرد، حالات آن شخص باز گفت. چون آن شخص این سؤال وجواب شنید، برآشفت وگفت: با آن که من حضور دارم، حالم از دیگران پرسی؟! پدرم گفت: چون تو را بزرگ شمردم، حالت از دیگران خواستم. گفت: رقعه مرا پاره می نمایی وحال آن که من می بینم ومشاهده می کنم.
پدرم فرمود: آن رقعه از تو بود؟! این بگفت وبه بعض غلامان خود متوجه شده، گفت که: پا وگردن این دشمن خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) را بگیر وبیرون انداز. چون این بشنید، خود برخواسته بیرون دوید، یا آن که آن غلام به عنف، پا وگردن آن دشمن خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) را گرفته، بیرون کشیدند وپدرم به او گفت که: ادعای کرامت واعجاز می نمایی؟! لعنت خدا بر تو باد. دیگر بعد از آن، او را در شهر قم کسی ندید(520).
مؤلف گوید که: این پسر، فرزند آن پدر است وچون از فروعات بود ششم این جماعت او را معدود ننمود، واستیفاء ذکر حال پدر کافی در ثبوت فضاحت امر پسر بود.
پس مخفی نماند که این مرد از بزرگان طایفه صوفیه وارکان [آنها بود؛] بلکه رئیس وسر حلقه ایشان است واو را از باب یقین وپیشوای واصلین می دانند. زیرا که به عبارت «بینی وبینک انیتی تزاحمنی فارفع بفضلک نیتی من البین» مباهات نمود؛ بلکه به زعم ایشان این دعا در حقّ او مستجاب شده؛ از این جهت که کلمه «لیس فی جبتی الّا الله» سرود؛ بلکه از آن بالا رفته «سبحانی، سبحانی، ما اعظم شانی واعلی مکانی» گفت؛ بلکه از آن هم ترقی کرده «أنا من اهوی ومن أهوی أنا» از او بروز نمود؛ بلکه به این هم اکتفا نکرده صریحاً انا الحقّ گفت وبه خدائی، خود را ستود. لهذا "شیخ محمود شبستری" در کتاب خود - گلشن راز - در مقام اعتذار از این گفتار برآمده، می گوید:
روا باشد انا الحقّ از درختی چرا نبود روا از نیک بختی(521)
یعنی درخت زیتون در طور سینا - حال آن که از جنس نباتات باشد - روا دانند که «یا موسی لا تخف إنّی أنا الله» گوید وحلاج که از نیک بختان ومقربان باشد، روا ندانند که انا الحقّ گوید؟!
غافل از آن که در طور، خدا خلقِ این صدا در هوا فرمود، وحال آنکه قائل انا الحقّ خود حلاج بود. به هر حال "قاضی نور الله شوشتری" معروف به "شیعه تراش" در کتاب خود، "مجالس المؤمنین" در تفصیل حال حلاج چنین نوشته که "البحر المواج" "حسین بن منصور الحلاج" قدس سره سرور اهل اطلاق، سرمست جام ذواق، حلاج اسرار وکشاف استار بود.
"سمعانی" در کتاب "انساب" آورده که مولد او "بیضای فارس" است ودر "دار المؤمنین شوشتر" نشو ونما فرموده. دو سال در آنجا به تلمّذ "سهل بن عبدالله" اشتغال نموده. آنگاه در سن هیجده سالگی، از آنجا به بغداد رفته وبا "صوفیه" آمیزش نموده. مدتی در صحبت با "جنید" و"ابوالحسن نوری" به سر برده. باز به شوشتر آمده، کدخدا شد. بعد از مدتی با جمعی از فقراء به بغداد رفت واز آنجا به مکه واز مکه به بغداد مراجعت نمود وبه زیارت جنید رفت واز او مسئله ای پرسید واو جواب نفرمود وبا او گفت: تو در این مسئله، مدعی می باشی. پس "حسین" از این مسئله آزرده شد وبه شوشتر آمد وقریب به یک سال اقامت کرد ودر این مرتبه او را وقعی در قلوب پیدا شد. لهذا محسود ابنای زمان گردید.
پس مدّت پنج سال از شوشتر غایب شد وبه خراسان وماوراء النهر واز آنجا به سیستان واز آنجا به فارس رفت وشروع در نصیحت خلق ودعوت ایشان به سوی پروردگار نمود، وتصانیف [= کتبی تصنیف کرد] وبه "عبدالله زاهد" معروف گردید، واز فارس به اهواز رفت وفرزند خود "احمد نام" را از شوشتر به اهواز طلبید، ودر مقام اظهار اشراف وکرامات شده، از اسرار مردم وضمایر ایشان خبر می داد وبنا بر این او را "حلاج الاسرار" نامیدند. تا آن که ملقب به حلاج شد. بعد از آن به بصره آمد وقلیلی بماند.
پس دوباره به مکه رفت وجمعی با او همراه شدند و"ابویعقوب نهر حوزی" با او ملاقات کرد ودر مقام انکار او برآمد. آنگاه به بصره مراجعت کرد ویک ماه بماند. باز به اهواز وبغداد واز بغداد به مکه رفت وپس از این سفر، به بلاد شرک، مانند چین وهند وترکستان برآمد وخانه وعقار به هم رسانید.
پس جمعی از علمای ظاهر، مانند "محمّد بن داود" وامثال او، بر او متغیر شده وخلیفه را بر او متغیر نمودند. تا آن که "حامد بن عباس" که وزیر بود، قاضی بغداد را که "ابوعمر محمّد بن یوسف" بود، با علمای دیگر احضار کرد، وعلمای بی دیانت به مجرد امر وزیر، به اباحه خون "حسین" محضر نوشتند ومضمون را به عرض خلیفه رسانیدند، وبعد از ده روز حکم شد که: دو هزار تازیانه او را بزنند. اگر بمیرد فبها، والّا سر او را از بدن جدا کنند.
پس او را بر سر جسر بغداد بردند وهزار تازیانه زدند. "حسین" در هیچ مرتبه آهی نکشید وهمی احد احد می گفت. پس دست او را بریدند. بعد از آن پاهای او را. بعد از آن سر او را جدا کردند. آنگاه او را صلب نمودند وسوختند وآخر کلمه که به آن تکلّم نمود این بود: «حب الواحد افراد الواحد له».
و"ابواسحاق رازی" نقل نموده که: در وقتی که او را صلب می نمودند، نزدیک او ایستاده بودم. شنیدم می گفت: «الهی، اصحبت فی دار الرغایب انظر إلی العجایب الهی، إنّک تتودد إلی من یؤذیک فکیف من یؤذی فیک؟».
وبالجمله؛ کلام "سمعانی" واکثر ناقلان آثار، ناظر در آن است که "حسین بن منصور" به جهت افراط در مقام دعوی محبّت ووداد ویگانگی واتحاد در آن، سر نهاد.
و"مولانا قطب الدین انصاری" صورت تقصیرِ "حسین بن منصور" وعذر او را در دعوی مذکور، به وجهی وجیه در کتاب "مکاتیب"
ذکر نموده وگفته که: چون محبّت ویگانگی روی دهد، انبساطی اقتضا کند، وانبساط به طرح حشمت کند وفرو گذاشتِ ادب، واین مذموم باشد. رعب که ضد حب است از آن جهت که حب از مشاهده جمال خیزد ورعب از استیلای جلال به او ضم باید کرد تا انبساط مذموم را دفع کند، واعتدال مطلوب حاصل شود. واز اینجاست که مشایخ گفته اند: هر کس که خدای را به محبتِ تنها پرستد، زندیقی باشد ملحد؛ وهر کس خدا را به خوفِ تنها پرستد، حشوی باشد جاهد؛ وهر کس خدای را به مجموع خوف وحب پرستد محققی باشد موحد. کما قال سبحانه: «یدْعُونَ رَبَّهُمْ خَوفاً وطَمَعاً»(522) و"حسین بن منصور" برای آن که غلبه حکمِ محبت، اثر رعب از او زایل کرد، در بساط انبساط، دعوای یگانگی آغاز نمود. لا جرم به سر او آمد آنچه آمد.
در آداب عشرت با ملوک گفته اند که: هر چند مَلِک شخص را به خود نزدیک تر کند باید که او احتشام مَلِک، زیاد دارد والّا از عین مَلِک ساقط گردد چنان که هرگز برنخیزد؛ واهل خدای، ملوک عالمند وبه چنین رعایت احقّ؛ وملک الملوک، احق واحق.
وصاحب "حبیب السیر" آورده که: سبب کشتن "حسین" آن شد که سطری چند به خط او به دست آمد به این مضمون که: هر کس را آرزوی خانه حق پیدا شود وزاد وراحله نداشته باشد، اگر میسر گردد در سرای خود مربعی بسازد وآن را از نجاسات نگاهدارد وهیچ کس را بدانجا نیاورد، ودر ایام حج آن خانه را طواف کرده، چنان که معهود است مناسک زیارتِ بیت الله بجا آورد؛ وبعد از آن، سی یتیم را بدانجا برده، نیکوتر طعامی که در دسترس داشته باشد ایتام را ضیافت کند، وبه نفس خویش، دست های آن جماعت را بشوید؛ وهر کدام از ایشان را پیراهنی پوشانیده، هفت درهم بخشد. این عمل قایم مقام حج باشد.
چون حامدِ وزیر، آن نوشته را دید، فرمود: تا علما وفقها وقضات را حاضر کردند وآن صحیفه بر ایشان خواند. قاضی از حلاج پرسید که این کلمات از کجا نوشته ای؟ حلاج جواب داد: از "اخلاص" که مصنّفِ "حسن بصری" است وبه روایتی گفت: از کتاب که مؤلّف "ابوعمرو بن عثمان" است.
ابوعمرو قاضی گفت: ای کُشتنی! ما آن کتاب را دیده ایم واین سخن در آنجا نیست. چون حامد این مقال شنید گفت: این کلام که گفتی، بنویس. قاضی در اول اهمال نمود. حامد گفت: اگر کُشتنی نبود، چرا زبانت به آن تنطق نمود؟ قاضی مخالفت وزیر نتوانست کرد. لا جرم به اباحه خون حسین فتوی نوشت وسایر علما متابعت کردند ونعم ما قیل:

تا قلم در دست غداری بود * * * لا جرم منصور بر داری بود

بعد از این کلام، "قاضی شوشتری" می گوید که: علمای شیعه "حسین بن منصور" را شیعی مذهب می دانند. امّا به واسطه غلو ومانند آن، که از او صادر شده، او را در مذمومین نوشته اند. چنان که "علّامه حلّی" در آخر کتاب "خلاصه" از "شیخ طوسی" نقل نموده واز فحوای کلام او نیز در آن مقام ظاهر می شود که حسین مدعی رؤیت ونیابت صاحب الامر (علیه السلام) بوده.
در حاشیه نسخه قدیم از کتاب "انساب سمعانی" به نظر حقیر رسیده که در کتاب معتبر "سنجری" که در زمان "شمس المعالی" تألیف شده، مذکور است که: "حسین بن منصور" مردم را به امام مهدی - صاحب الزمان (علیه السلام) -، دعوت می کرد وبه مردم می گفت: اینک، عن قریب از "طالقان دیلم" بیرون خواهد آمد. بنا بر این او را گرفته به بغداد بردند ومؤاخذه نمودند. واز این جا معلوم می شود که گناه "حسین بن منصور" انتساب به مذهب شیعه امامیه بوده واعتقاد به وجود مهدی اهل البیت (علیهم السلام) ودعوت مردم به نصرت آن حضرت وشورانیدن مردم بر خلفای عباسی بوده وکفر وزندقه را بهانه ساخته اند.
ولهذا بر وجهی که در کتاب "انساب" است، "شبلی" و"ابن عطای بغدادی" و"محمّد بن خفیف شیرازی" و"ابراهیم بن محمّد نصرآبادی نیشابوری" تصحیح حال وتدوین اقوال او نموده اند ودر وصف او، عالم ربانی، فرموده اند.
ودر "روضه الصفا" مسطور است که آنچه بعض مورخان گفته - که "شیخ جنید" نوشت: حلاج به حسب ظاهر کُشتنی است - خلاف واقع می نماید. زیرا "خواجه محمّد پارسا" وبسیاری از علما اِخبار نموده اند که پیش از قتل "حسین بن منصور" به نوزده سال، "شیخ جنید" فوت شد واز کلام صاحب "انساب" نیز مفهوم شد که وزیر خلیفه، قاضی واهل فتوی را در حکم به اباحه قتل او اجبار نمود والّا مقرر است که آنچه از این طایفه در اوقات سکر وهنگام افشاندن گردِ اسکار از قول وفعل مستانه واقع می شود محققان علمای شریعت در توجیه آن می کوشند، وپرده عفو واغماض بر آن می پوشند. بیت:

بپوش دامن عفوی بزلت من مست * * * که آبروی محبان به این قدر نرود»(523)

تمام شد کلام "قاضی شوشتری".
مؤلف گوید: این که قاضی در آخر کلام خود گفت که: «والّا مقرر است» تا آخر کلام، مقصود او این است که: صوفیه وقتی که گَرد امکان از خود افشاندند - یعنی عوارض امکانی را از خود سلب نمودند وباقی نماند در ایشان مگر محضر واجب، چنان که طایفه وحدت وجودی گویند. یا آن که، مراد آنکه مست جام وحدت شدند ودر حالت محو واقع شدند، وکُفرْ گفتن، وانا الحقّ سرودن - نزد محققین علمای شریعت معذور اند، وپرواضح است که دامن اهل شریعت از این تهمت مبرا می باشد که قایل به وحدت وجود را تصدیق کنند، یا آنکه کفر وزندقه را در حقّ شخص مکلف توجیه نمایند، والّا مرتد وکافر در عالم نیاید وحکم به ارتداد یا کفر کسی به ظاهرِ عبارتِ کلام نشاید.
باری، امّا کلام اساطین مذهب را - مانند مجلسی وعلامه حلی وشیخ طوسی وغیرهم، بلکه از عبارت کتاب خرایج که در باب "شلمغانی" که مدعی بابیت باشد وتوقیع رفیع که بعد از این بیاید انشاء الله ودر لعن او بیرون آمد - چنین ظاهر می شود که "حسین بن منصور" مذکور هم مورد توقیع لعن بوده؛ زیرا بعد از ذکر "احمد بن هلال کرخی" وخروج توقیع لعن در حقّ او - چنان که سابقاً ذکر گردید - می گوید: ونیز بر این نهج بود احوال "ابی طاهر، محمّد بن علی بن بلال" و"حسین بن منصور حلاج" و"محمّد بن علی شلمغانی" مشهور به "ابن ابی عذاقر"، وتوقیعی در خصوص لعن بر ایشان، به دست "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" بیرون آمد ونسخه اش این است بعد از آن توقیعی را که بعد از این در ذکر شلمغانی مذکور خواهد شد انشاء الله، وآن توقیع مشتمل است بر امر "حسین بن روح" بر اعلام شیعه، بر کفر "شلمغانی" وارتداد او ولعن وتبری از او، تا آنکه می فرماید که: اعلان کن شیعیان را که ما از "شلمغانی" در تقیه وحذر هستیم؛ چنان که از کسانی که پیش از او بودند - از نظیرهای او، مانند "شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی" وغیر ایشان - در تقیه وحذر بودیم، تا آخر توقیع؛ ودر آن، ذکر "حلاج" صریحاً نشده. لکن می شود که صاحب "خرایج" او را از لفظ غیر فهمیده باشد؛ زیرا نظیر این اشخاص که در توقیع ذکر شده، کسانی باشند که دعوی وکالت کرده اند ودانسته اند که "حلاج" از آنها بوده است. بلکه شیخ، وکیل "حسین بن روح" قدس سره - در خبر "ام کلثوم" که در خصوص لعن بر "شلمغانی" می آید - صریحاً "حلاج" را لعن کرده ولعن بر "شلمغانی" را معلل نموده به اینکه، این مرد می خواهد بعد از این به قول حلاج - لعنه الله علیه - قائل شود وبگوید خدا در من حلول کرده؛ چنان که نصاری در خصوص عیسی (علیه السلام) گفتند.
همین قدر، طالب حقّ را کافی باشد. بلکه "مقدّس اردبیلی" - علیه الرحمه - در کتاب "حدیقه الشیعه" در مقام بیان ذکر توقیعات می فرماید: «توقیعات آن حضرت که به خواص خود نوشته، در کتب معتبره مذکور است. از آن جمله توقیعی است که به لعن "حسین بن منصور حلاج" بیرون آمده ونسخه آن در کتاب "قرب الاسنادِ" "علی بن الحسین بن موسی بن بابویه" مسطور است»(524) واین صریح است در وجود توقیع در آن کتاب.
وامّا اینکه سبب قتل "حلاج" را انتساب به شیعه شمرده، دور نیست. زیرا ادّعای بابیت هر چند بر وجه دروغ باشد، سبب انتساب به زعم مخالف وباعث خوف فتنه می شود. لکن گناه او منحصر به این نبوده، بلکه ادعای بابیت واعتقاد حلول ووحدت، عمده گناه او است.
وامّا توجیه "قطب الدین انصاری" با آنکه آن قدح ملیح است نه توجیه، ثمری ندارد. زیرا توجیه، اعتبارِ ظاهر کلام را ساقط نمی سازد والّا نصاری هم در قول «ان الله ثالث ثلاثه»، ویهود در قول «عزیز ابن الله»، ملعون ومردود از جانب خدا نمی شدند. به علاوه اینکه این توجیه معارض است با آنکه از کلام "سید مرتضی بن داعی حسینی" در کتاب "تبصره" نقل شده که «حسین بن منصور حلاج ساحر بوده ودر سحر ماهر بوده وشاگرد "عبدالله بن هلال کوفی" بوده که او شاگرد "ابوخالد کابلی" بوده و"ابوخالد" شاگرد "زرقاء یمامه" بوده و"زرقاء" سِحر را از "سجاعه" آموخته و"سجاعه" در زمان "مسیلمه" کذاب دعوی نبوت کرده وحلاج را دو نام بود: "حسین بن منصور" و"محمود بن احمد فارسی"، واز او خرق عادت بسیار ذکر شده».
بلی، از کتاب "وفیات الاعیانِ" "ابن خلکان" نقل شده که «مردم در امر "منصور" اختلاف کردند. بعضی مبالغه در تعظیم او می نمایند وبرخی او را تکفیر می کنند، واو گفته که در کتاب "مشکوه الانوار" تألیف "ابوحامد غزالی" فصلی طویل در ذکر حالات او دیدم که اعتذار جسته از الفاظی که از او صادر شده. مانند قول او که "اَنَا الحقّ" گفته وقول او که «ما فی الجبه الّا الله" گفته ومانند اینها، از کلماتی که گوش از شنیدن آنها امتناع دارد وهمه اینها را بر محمل های خوب حمل نموده وگفته که اینها از فرط محبّت وشدّتِ وجد بوده. مانند قول قائل که گفته:

أنا من أهوی ومن أهوی أنا * * * نحن روحان حللنا بدناً

وجدِّ او مجوس بوده از اهل "بیضاء" فارس، ودر سال دویست ونود ونُه مردم را دعوت کرد به سوی اینکه خود او خدا می باشد، وقائل است به این که لاهوت در اشراف مردم حلول می نماید، واحوال او طولانی باشد. چون او را از برای قتل بیرون آوردند، این شعر خواند:

طلبت المستقر بکل ارض * * * فلم ار لی بارض مستقرا
أطعت مطامعی فاستبعدتنی * * * ولو أنی قنعت لکنت حراً

بعد از آن، بعض اشعار منسوبه به او را ذکر کرده وآن این است:
متی سهرت عینی لغیرک أو بکت فلا بلغت ما أمّلت وتمنّت واذا ضمرت نفسی سواک فلا رعت ریاض المنی من جنتیک وجنه
بعد از آن گفته سبب آنکه او را "حلاج" گویند، آن است که بر دکانِ مردی حلاج شد واز او کاری خواست وگفت که: تو به عقب کار من شو، من در عوض آن حلاجی کنم، چون آن مرد برفت وبرگردید، جمیع پنبه دکان را زده دید.
وبعضی دیگر گویند که: سبب این نام، آن بود که در اول، کشف اسرار وضمایر نمود»(525). تمام شد کلام "ابوحامد غزالی" و"ابن خلکان".
مؤلف گوید که: کاش در عوضِ کرامتِ زدن پنبه حلاج - که به این لقب مشهور شد - ریشِ سفید "ابوسهل اسماعیل بن علی نوبختی" را سیاه می نمود که رسوا نمی گردید، وتصدیق دعوت مردم را به آنکه خدا می باشد، می نمود. چه باید گفت در جواب کسی که خود بگوید که: فلان، در فلان سال، مردم را به خدایی خود دعوت نمود. بعد از آن او را مدح کند یا آنکه در قدح او توقف نماید.
باری، ما مانند این داعی را تکفیر کنیم وباک نداریم وکلام در حال "ابوحامد" ونظایر او، در ذکر احوال صوفیه عن قریب آید انشاء الله، ودر آن کلام احوال "حلاج" زیاده بر این ظاهر خواهد شد، انشاء الله.
ششمِ: ایشان "ابوجعفر محمّد بن علی شلمغانی" معروف به "ابن ابی عذاقر" بود که در سال سیصد وبیست وسوم ادعای بابیت نمود وتوقیع رفیع بر قدح او و"شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی"، صریحاً از ناحیه مقدسه به دست "حسین بن روح" - به روایت کتاب "غیبت" وکتاب "خرایج" وغیر آن، از کتب اصحاب - بیرون آمده ونسخه آن به روایت شیخ طوسی به این مضمون است که به "حسین بن روح" می فرماید که:
«بشناسان - اطال الله بقائک وعرفک الخیر وختم به عملک - کسانی را که به دین آنها وقوف داری وبه نیت آنها اطمینان داری از برادران ما - ادام الله سعادتهم - به اینکه "محمّد بن علی" معروف به "شلمغانی" - عجّل الله له النقمه ولا أمهله - از اسلام مرتد گردیده وجدا شده ودر دین خدا ملحد گشته وادعا نموده چیزی را که به سبب آن بر خالق - جل وتعالی - کافر شده؛ «وافتری کذباً وزوراً وقال بهتاناً واثماً عظیماً کذب العادلون بالله وضلوا ضلالاً بعیداً وخسروا خسراناً مبیناً».
وبه درستی که ما بیزار شدیم به سوی خدا ورسول او وآل رسول - صلوات الله ورحمته وبرکاته علیهم - از "شلمغانی"، ولعنت کردیم او را. بر او باد لعنت های خدا پشت سر یکدیگر، در ظاهر از ما وباطن، ودر سرّ وجهر ودر هر وقت ودر هر حال بر کسی که او را مشایعت کند ومتابعت نماید واین سخن ما به او برسد وبر دوستی او - بعد از شنیدن این سخن - باقی ماند، واعلام کن کسان مذکور را - تولاکم الله - که ما در تقیه وحذر هستیم از "شلمغانی"، مثل آن تقیه وحذری که از پیشینیان او داشتیم که نُظَرای او بودند از "شریعی" و"نمیری" و"هلالی" و"بلالی" وغیر ایشان، وعادت خدا - جل ثناؤه - مع ذلک پیش از این وبعد از این نزد ما نیکو بوده وبه او وثوق داریم واز او استعانه می کنیم واو کافیست ما را در همه امور، وخوب وکیلی است»(526). تمام شد مضمون توقیع.
شیخ طوسی رحمه الله در کتاب "غیبت" گفته که: «خبر داد به من "حسین بن ابراهیم" از "احمد بن نوح" او از "ابی نصر هبه الله بن محمّد بن احمد کاتب" پسر دختر "ام کلثوم"، دختر "ابی جعفر عمری" که او گفت: خبر داد به من "ام کلثوم کبری"، دختر "ابی جعفر عمری"، که "ابوجعفر بن ابی عذاقر" نزد طایفه "بنی بسطام" محترم وبا آبرو بود به سبب آنکه "شیخ ابوالقاسم" او را احترام می کرد در زمان ارتداد وکذب وکفری که داشت، مستند به "شیخ ابوالقاسم" می نمود. به این سبب مردم به اعتقاد حقیقت آنها را اخذ می کردند تا آنکه باطن امرش بر "شیخ ابوالقاسم" ظاهر شده. او را انکار نمود [و] طایفه "بنی بسطام" ودیگران را از اخذ کفریات او منع وبه لعن وتبری از او امر فرمود. ایشان نپذیرفتند ودر حسنِ اعتقاد خود نسبت به او باقی ماندند وسبب این نپذیرفتن آن شد که "شلمغانی" به ایشان می گفت: این عقاید را که من به شما خبر می دهم از اسراری است که متحمل آنها نشود مگر مَلَک مقرّب ونبی مرسل ومؤمنی که دل او به نور ایمان امتحان شده باشد. لهذا "شیخ ابوالقاسم" در کتمان آنها از من عهد وپیمان گرفته بود وچون افشا کردم مرا می راند.
چون این حیله به شیخ ابوالقاسم رسید، مکتوبی به طایفه "بنی بسطام" در خصوص لعن بر او وتبری کردن از او واز کسانی که به او بیعت کرده اند وبر دوستی او باقی مانده اند، نوشت. چون مکتوب به ایشان رسید وبه او نمودند، افسرده ودلتنگ شد ودیگر باره حیله کرد وگفت:
از این سخن، باطن آن مراد است وآن این است که لعن به معنی دور کردن است ومراد شیخ اینجا، دوری از آتش جهنم است. حالا مقام ورتبه خود را در نزد "شیخ ابوالقاسم" دانستم. این بگفت وبه سجده شکر برفت از برای تأکید ادعای خود؛ پس سر برداشت وگفت: این امر را پنهان کنید وبه کسی بروز ندهید.
"ام کلثوم کبری" دختر "شیخ ابوالقاسم بن روح" گفته که: روزی به منزل مادر "ابی جعفر بسطام" رفتم. چون مرا دید. استقبال کرد ودر تعظیم من تعدی نموده، بر زمین افتاده پاهای مرا بوسید. این کار را بر او انکار کردم وگفتم: ای خاتون من، این کار را روا نباشد، چرا کنی وخود را به پای من اندازی؟ چون این نگریست، بگریست وگفت: چگونه نکنم وحال آن که تو سیده من، "فاطمه زهرا" هستی! چون این کلام شنیدم، بر خود بلرزیدم وبه او گفتم: ای خاتون، این سخن چرا گوئی؟ گفت: زیرا که شیخ "ابوجعفر محمّد بن علی" به ما سرّی گفته. گفتم: آن سرّ چه باشد؟ گفت: از من بر کتمان آن عهد وپیمان گرفته. گفتم: بگو، من آن را به دیگری نگویم و"شیخ ابوالقاسم" را در ضمیر خود استثنا کردم. چون مطمئن گردید، گفت: "شیخ ابوجعفر" گفته که روح رسول خدا به بدن "ابوجعفر محمّد بن عثمان" وروح امیرالمؤمنین به بدن "شیخ ابوالقاسم بن روح" وروح فاطمه زهرا به بدن "ام کلثوم" انتقال یافته! پس چگونه تو را چنین تعظیم نکنم.
گفتم: ساکت شو که این سخن دروغ است. گفت:
مرا سرّی بود بزرگ واز ما عهد وپیمان بر کتمان آن گرفته شده بود واگر خود، مرا به افشای آن امر نمی فرمودی، آن را نمی گفتم. لکن چه کنم که اطاعت تو واجب است واز خدا مسئلت می کنم که مرا در این باب عذاب نکند.
"ام کلثوم" گوید: چون مراجعت کردم، این واقعه را به "شیخ ابوالقاسم بن روح" خبر دادم وچون شیخ به آن وثوق داشت وخبر مرا هم باور می نمود، فرمود: ای دختر من، بعد از این بپرهیز که نزد آن زن بروی واگر رسولی نزد تو فرستد یا آنکه رقعه ای نویسد، به آن اعتنا مکن؛ زیرا که این سخن، کفر وزندقه است وآن مرد ملعون، این عقیده کفر را در دل های این جماعت، راسخ ومحکم کرده واز برای آنکه اگر بعد از این به ایشان بگوید که: خداوند با من یکی شده - چنان که نصاری در خصوص حضرت عیسی (علیه السلام) گفته اند - باور نمایند. این مرد می خواهد که به قول "حلاج" - لعنه الله علیه - قائل شود.
بعد از آن که این سخن از پدرم شنیدم، از "بنی بسطام" جدایی ورزیدم وراه آمد وشد را از ایشان بریدم وعذر ایشان نپذیرفتم وبا مادرشان دیگر آمیزش ننمودم واین واقعه در میان طایفه "بنی بسطام" شایع گردید وکسی نماند مگر اینکه "شیخ ابوالقاسم" در خصوص لعن بر "شلمغانی" وبیزاری از او واز کسی که به سخن او راضی شود وبا او سخن گوید، مکتوبی نوشت.
وبعد از آن، از حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) توقیع رفیع در خصوص لعن او وبیزاری از او واز کسانی که بعد از دانستن آن توقیع، بگفته او راضی شوند واز او متابعت کنند ودر دوستی او باقی مانند، بیرون آمد»(527).
وبعد از ذکر این حدیث شیخ طوسی می گوید که: «او را حکایات غریبه وامور عجیبه هست. ما این کتاب را از ذکر آنها پاک می گردانیم. ابن نوح وغیر او، آنها را ذکر نموده اند، وسبب کشته شدنش این بود که وقتی که "حسین بن روح" لعن را در خصوص او اظهار نمود وامر او مشهور شد وخباثت باطنش دانسته شد وشیعیان از او کناره کردند ودیگر راه حیله از برای او باقی نماند، اتفاقاً در مجلسی که بزرگان شیعه در آن جمع بودند، او حاضر بود وملاحظه نمود که همه از او کناره می کنند ولعن می نمایند وآن را به امر "شیخ ابوالقاسم" مستند می نمایند. گفت: مرا با "شیخ ابوالقاسم" در یک جا جمع نمایید تا آنکه دست یکدیگر را بگیریم. اگر در آن حال آتشی از آسمان آمد واو را بسوزانید فبها، والّا حق با او باشد. چون این سخن در خانه "ابن مقلّه" گفته شد، لهذا خبر به "راضی" رسید و"راضی" فرستاد او را گرفتند وبردند وکشتند وشیعیان را از دام او رهاندند.
"ابوالحسن محمّد بن احمد بن داود" گفته که: "محمّد بن علی شلمغانی" معروف به "ابی عذاقر" - لعنه الله علیه - اعتقاد داشت که کسی که با ولی، ضد وطرف مقابل است، ممدوح وپسندیده است. زیرا که اظهار کردن ولی فضل خود را، میسّر وممکن نیست مگر به اینکه ضد، در خصوص او طعن زند وعیب جوید. زیرا که شنوندگانِ طعن، او را وامی دارند بر اینکه فضایل ولی را جستجو نمایند وبیابند. پس ظهور فضایل ولی، موقوف بر وجود ضد او باشد. پس ضد، از ولی افضل باشد واین طریقه را از آدم اول تا آدم هفتم - چون به هفت عالم وهفت آدم قائلند - جاری کرده اند واز آدم هفتم به "موسی" و"فرعون" و"محمّد(صلی الله علیه وآله)" و"علی (علیه السلام)" با "ابوبکر" و"معاویه" تنزل نموده اند. یعنی فرعون را از موسی وابوبکر را از محمّد(صلی الله علیه وآله) ومعاویه را از علی (علیه السلام) افضل دانسته اند ودر خصوص نصب ضد، اختلاف کرده اند.
بعضی از ایشان گفته اند که: ضد را ولی نصب می کند واو را خودش وامی دارد که با خودش معارضه کند. چنان که جمعی از اهل ظاهر گفته اند که: علی (علیه السلام)، خودش ابوبکر را در این مقام نصب کرد وبعضی دیگر گفته اند که: ضد، قدیم است ودر همه اوقات با ولی بوده ونیز گفته اند که: مراد از قائم - که اهل ظاهر می گویند که: از اولاد امام یازدهم است وقیام خواهد نمود - ابلیس است. زیرا که خدا می فرماید: «فَسَجَدَ الْملائِکَهُ کُلُّهُمْ أَجْمَعُونَ إِلّا اِبْلیسُ»(528)؛ یعنی: همه ملائکه سجده آدم کردند، مگر ابلیس. بعد از آن، کلام ابلیس را نقل می کند که گفت: «لَاَقْعُدَنَّ لَهُمْ صِراطَکَ الْمُسْتَقیمَ»(529)؛ یعنی: در راه راستِ شریعت ودین تو می نشینم از برای اینکه بندگان تو را گمراه کنم. پس ابلیس پیش از آن، قائم بوده؛ یعنی سراپا ایستاده بوده که گفته: در راه دین تو می نشینم. پس قائم، او باشد وشاعر ایشان در این باب اشعاری گفته که مضمون آنها، این مزخرفات می باشد»(530).
"صفوانی" گفته که: «از "ابی علی بن همام" شنیدم که گفت: از "محمّد بن علی عزاقری شلمغانی" شنیدم که می گفت: حقّ یکی است، مگر اینکه در پیراهن های مختلف ظهور کند. روزی در پیراهن سفید وروزی در پیراهن قرمز وروزی در پیراهن کبود، ظهور کند. یعنی خدا یکی است وبه صُور مختلف درآید. این اول کلامی بود که از او شنیدم وبر او انکار کردم. زیرا که این، مذهب اهل حلول است»(531).
وجماعتی از "ابومحمّد هارون بن موسی"، او از "علی بن محمّد بن همام" خبر دادند که «شیخ ابوالقاسم بن روح، "شلمغانی" را در هیچ امری نصب نکرد وکسی که گفته از جانب شیخ در بعض امور منصوب بوده، غلط کرده. بلکه او فقیهی بود از فقهای ما وچون کفر وزندقه از او بروز کرد، توقیع در حق او بیرون آمد به دست شیخ ابوالقاسم در خصوص لعن وتبری از او وتابعین او»(532).
«هارون بن موسی گفته که: "ابوعلی" نسخه توقیع را برداشت وکسی از مشایخ را نگذاشت مگر آنکه بر او خواند. بعد از آن، نسخه کرده، به شهرها فرستاد. تا آنکه این واقعه در میان شیعه اشتهار یافت وهمه بر لعن وتبری از او اتفاق نمودند واین در سال سیصد وبیست وسوم هجرت واقع گردید»(533).
وامّا طایفه ثانیه؛ پس ایشان کسانی اند که دعوی نیابتِ خاصه ووکالت وسفارت وبابیت نمودند در زمان غیبت کبری، که ابتدای آن، روز وفات آخر وکلاء ابواب، "شیخ ابی الحسن علی بن محمّد سمری" بوده، که در نیمه شعبان سال سیصد وبیست ونهم هجرت واقع شده، که آن را در سال تناثر نجوم گویند که بسیاری از بزرگان علمای شیعه در آن سال وفات کردند، وآن را غیبت کبری گویند به سبب آنکه باب سفارت در آن بسته شد. زیرا که در وقت وفات او پرسیدند از وصی او. جواب گفت: للَّه امر هو بالغه؛ وتوقیع بیرون آمد به این مضمون که: یا علی بن محمّد سمری، خدا اجر برادران تو را، در تو عظیم کند. به درستی که تو می میری میان شش روز. جمع کن امر خود را ووصیت نکن به سوی کسی که در جای تو قائم شود بعد از وفات تو. پس به تحقیق که واقع گردید غیبت تامه؛ پس ظهوری نیست مگر بعد از اذن خدای تعالی ذکره، واین بعد از طول زمان وقساوت قلوب وپر شدن زمین از جور باشد، وزود است که بیاید از شیعه من کسی که ادعای مشاهده کند. آگاه باش کسی که ادعا کند مشاهده را قبل از خروج سفیانی وصیحه، پس او دروغگو وافتراگو باشد، ولا حول ولا قوه الا بالله العلی العظیم.
وسابقاً ذکر شد که مراد از ادعای مشاهده - که آن را کذب وافتراء فرموده - ادعای نیابت وبابیت باشد بر وجه مشاهده ومشافهه؛ چنان که مجلسی ودیگران گفته اند ولفظ افترا هم إشعار به آن دارد. زیرا که محض ادعای رؤیت، کذب باشد نه افتراء؛ مادام که به علاوه آن، نسبتِ فعلی یا قولی - مانند وکالت ونحو آن - به مرئی [= بیننده داده نشود، وبه علاوه آنکه سوق توقیع، در مقام انکار بر مدعی سفارت ووکالت باشد، نه مطلق رؤیت. به علاوه آنکه جماعتی که در زمان غیبت کبری ادعای مشاهده ورؤیت کرده اند - چنان که خواهد آمد، انشاء الله - کسانی باشند ثقات، که قطعِ به صدق ایشان، به قرینه یا تواتر حاصل شود وبا انکارِ مشاهده جمع نشود، وکیف کان مدعی وکالت وبابیت در زمان غیبت کبری [= چگونه است حال ادعاکننده وکالت، در حالیکه به صریح این توقیع - [که] مجمع علیه بین الشیعه - [می باشد]، مفتری باشد، وکاذب ومفتری بر خدا ورسول وامام، کافر باشد. واین طایفه، جماعتی هستند.
ابوبکر بغدادی
اولِ از ایشان، "ابوبکر بغدادی" پسر برادر "شیخ ابوجعفر محمّد بن عثمان عمری" بوده است. به مقتضای جمله ای از اخبار وآثار، بعد از "علی بن محمّد سمری" - که به اتفاق اصحاب، اولِ زمان غیبت کبری بوده وباب سفارت ووکالت مسدود شده ومدعی این مقام چنان که از توقیع رفیع دانسته گردید، کاذب ومفتری می باشد - بر خدا ورسول وامام خود ادعای این مقام نموده است.
شیخ طوسی در کتاب غیبت از "ابومحمّد هارون بن موسی" از "ابی قاسم حسین بن عبدالرحیم أبراروری" روایت کرده که «گفته: پدر "عبدالرحیم" مرا به نزد "ابی جعفر محمّد بن عثمان عمری" در خصوص امری که در میان من واو بود، فرستاد. پس به مجلس وی حاضر گردیدم در حالتی که در آن مجلس جماعتی بودند که در چیزی از اخبار ائمه اطهار (علیهم السلام) گفتگو می کردند. ناگاه "ابوبکر بغدادی" درآمد. چون "ابوجعفر" او را دید، به حضار گفت که: گفتگو را موقوف دارید که این شخص که می آید از اصحاب شما نیست»(534).
چنین حکایت شده است که «ابوبکر بغدادی در بصره از جانب "یزیدی" وکیل بود ومدتی مدید در خدمت وی مانده ومال بسیار به دست آورده. نزد یزیدی برد ویزیدی او را گرفت ومؤاخذه را بر او سخت کرد وبر سرش چنان بزد که چشمهایش آب آورد وبا کوری بمرد در آن وقت که بمرد»(535).
ابن عیاش گفته که: «روزی با "ابودلف" در یک جا جمع شدم ودر خصوص ابوبکر بغدادی گفتگو نمودم. او گفت که: آیا می دانی که فضیلت وزیادتی شیخ ابوبکر بغدادی بر ابوالقاسم حسین بن روح ودیگران از چه راه بوده؟ گفتم: نه. گفت: از این راه است که ابوجعفر محمّد بن عثمان در مقام وصیت، نام ابی بکر را بر نام او مقدم داشت. چون این شنیدم، گفتم: بنا بر این "منصور دوانیقی" از ابوالحسن موسی بن جعفر (علیه السلام) افضل باشد؛ زیرا که صادق (علیه السلام) در وصیت خود نام منصور را بر نام وی مقدم داشت.
"ابو دلف" گفت که: در خصوص شیخ تعصّب می کنی وبه او دشمنی می نمایی؟! گفتم که: همه خلایق ابابکر بغدادی را دشمن می دارند وبا وی غضب می ورزند. پس گفتگوی ما با او به جایی انجامید که نزدیک شد از گریبان یکدیگر گرفته بِکِشیم، وحالِ ابوبکر بغدادی در قِلّت علم وشرافت، مشهورتر است از اینها ودیوانگی او، زیادتر از این است که شمرده شود وکتاب را به این چیزها پر نمی کنیم»(536).
وشیخ طوسی از "عبدالله محمّد بن محمّد بن نعمان" روایت کرده که: «"ابوالحسن علی بن بلال مهلبی" به من خبر داد که شنیدم از "ابوالقاسم جعفر بن محمّد بن قولویه" که می گفت: خداوند عالَم حفظ نکند "ابودلف" را. ما او را ملحد می دانستیم. بعد از آن دیوانه گردیده، به زنجیرش کشیدند. بعد از آن به تفویضی قایل شد وما هرگز با وی ارتباط وخلطه نداشتیم. هر وقت که در مجمع مردم حاضر می گردید بر او استخفاف می نمودند وشیعیان با او آشنائی نداشتند مگر زمان اندکی، وجماعت شیعه از او واز کسانی که به او معتقد بودند ودر خصوص وی امر را بر دیگران مشتبه می نمودند - مانند "ابوبکر بغدادی" - تبری نمودند وما سخنانی را که او ادعا می کرد، به او پیغام کردیم وآنها را انکار نموده، سوگند یاد کرد که من این گونه اعتقاد را ندارم. سوگند وی باور کردیم وگفته او قبول نمودیم. تا آنکه به بغداد آمده، به "ابی دلف" میل نمود واز طایفه شیعه رو گردانید ودر وقت مردنش به او وصیت نمود. بنا بر این شک نکردیم در اینکه او با "ابودلف" هم مذهب بوده. آنگاه بر او لعنت کردیم واز او تبری نمودیم. زیرا که اعتقاد ما چنان بود که هر کس بعد از "سمری" ادعای نیابت نماید، کافر است وتلبیس کننده؛ گمراه است وگمراه کننده وبالله التوفیق»(537).
مؤلف گوید که: این سخن از مثل این شیخ جلیل، دلالت می کند بر اینکه "ابودلف" مدعی نیابت وبابیت بوده، علاوه بر سایر عقاید باطله او؛ زیرا که ابوبکر را چون با او هم مذهب دانسته، مدعی بابیت گفته؛ زیرا که سبب لعن او را اینچنین گفته: که هر کس بعد از "سمری" ادعای نیابت کند کافر است. پس ابوبکر بغدادی بنا بر این در اوایل غیبت کبری - به مقتضای این خبر واخبار دیگر که ذکر شد - ادعای بابیت کرده وپیش از "ابی دلف" مرده. اگر چه در این ادعا به ظاهر تابع او بوده، لهذا او را اول مدعی این مقام شمردیم واز این کلام وسایر اخبار ظاهر شد.
ابودلف
دومِ از ایشان، "ابودلف" مذکور بوده که بعد از "ابوبکر بغدادی" او ادعای وکالت وبابیت نموده. یعنی بعد از مردن او، کسی که مدعی این مقام بوده است - اگر چه در اول دعوی، مقدم یا آنکه معاصر بوده - ["ابودلف" می باشد].
شیخ طوسی در کتاب غیبت روایت کرده از "ابونصر هبه الله بن محمّد بن احمد کاتب" پسر دختر "ام کلثوم" که «او گفته که: ابودلف در اولِ امرش وجوهات خمس جمع آوری می نمود. زیرا که او شاگرد طایفه "کرخیان" بود وتربیت یافته ایشان، وایشان وجوهات خمس جمع آوری می کردند واحدی از شیعه در این باب شک ندارد وخود ابی دلف هم به این قایل بود واقرار واعتراف می نمود. زیرا که گفته: مرا، شیخ صالح از مذهب "ابی جعفر کرخی" به مذهب صحیح، یعنی مذهب "ابی بکر بغدادی" برگردانید ودیوانگی های ابودلف وحکایات فساد ادبش، زیاده از این است که شمرده شود. بهتر آنکه ذکر او را طول ندهیم»(538).
رؤسای فرقه شیخیه
سومِ از ایشان، جماعت رکنیه اند ومراد از ایشان کسانی اند که خود را رکن چهارم دین ومعرفت خود را از اصول دین ومنکر خود را کافر وبی دین می دانند وتعبیر از آن به رکن رابع می کنند ومی گویند: اصول دین چهار است؛ خدا ورسول وامام ورکن. پس معرفت رکن، مانند معرفت امام وخدا ورسول (صلی الله علیه وآله) بر عامه مکلفین واجب باشد، وبه انکار او شخص از دین خارج شود؛ مانند انکار آن سه اصل دیگر. بلکه صریح کلام بعضی آن است که انکار رکن بدتر باشد از انکار باقی، ومراد از این رکن - بنا بر آنکه از مجامیع کلماتِ مقتصدین این طایفه مستفاد می شود - کسی است که به منزله سفراء در زمان غیبت صغری، ومدعی سفارت ووکالت وبابیت امام باشد در غیبت کبری، واز این جهت باشد که طایفه ای از این جماعت، تعبیر از این شخص به باب نموده اند ودیگران چون این تعبیر را بد، وقریب به انکار دیدند، تعبیر از آن را به این عبارت تغییر داده [و] به "رکن رابع" بدل نمودند. بلکه بعضی - در جواب سؤال عوام از حقیقت این رکن ومراد از آن، یا در محافل عام «فراراً عن الانکار» - تعبیر از آن به "مجتهد" می نمایند. غافل از آنکه کلمات دیگر ایشان که در کتاب های خود نوشته اند ودر محافل اهل سرّ خود می گویند، منافی با آن می باشد؛ وغافل از آنکه معرفت مجتهد را از برای معرفت احکام، دیگران هم واجب می دانند واختصاص به ایشان ندارد که آن را از خصائص خود می شمارند؛ وغافل از آنکه معرفت مجتهد از اصول دین نباشد که منکر آن کافر باشد، وایشان منکر رکن را کافر می دانند، وبعضی تعبیر از این رکن به نیابت خاص می نمایند، به ملاحظه اینکه به نصّ خاص امام منصوب شده، وامام او را به خصوصه، نائب ووکیل کرده. مانند وکلاء در زمان غیبت صغری نه مانند مجتهدین در زمان غیبت کبری که امام (علیه السلام) بر وجه عموم در مکاتبه "اسحاق بن یعقوب" - چنان که گذشت - در حقّ ایشان می فرماید که: «امّا الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواه احادیثنا فإنهم حجّتی علیکم وأنا حجه الله علیهم»(539)؛ یعنی: در اموری که از برای شما حادث می شود ودر آنها محتاج به امام می شوید، چون دست تان به من نمی رسد، رجوع به راویان اخبار ما نمائید. زیرا که ایشان حجّت من باشند بر شما ومن حجّت خدایم بر ایشان. تا آخر حدیث.
وشاهد بر این مطلب - که ایشان این رکن را منصوب خاصّ از جانب امام می دانند - کلام "سید رشتی" [است که در جواب بعضی سؤالات از حالات "شیخ [احمد] احسائی" [گفته - که "احسایی"] اولِ این ارکان است به زعم ایشان - وکلام "خان کرمانی" است در "هدایه الطالبین" در همین ماده، که می گوید: شیخ مذکور شب، پیغمبر (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدند که به ایشان فرمودند که: باید بروی وعِلْم خود را که ما به تو التفات فرموده ایم، در میان خلق آشکار کنی که مذاهب باطله شیوع گرفته، باید آن باطل ها را براندازی.
چون بیدار شدم، بسیار غمگین گردیدم که باید صبر بر معاشرت ارذال نماییم. با خود خیال کردم که متوسل به امیرالمؤمنین (علیه السلام) می شوم که این خدمت را از عهده من بردارند ومرا به ریاضت واگذارند. بعد از توسل به آن بزرگوار در خواب فرمودند که: آنچه برادرم فرموده اند از آن گریزی نیست.
وهمچنین به هر یک از ائمه (علیهم السلام) ملتجی شدند تا به صاحب الزمان - عجّل الله فرجه - [ایشان نیز] همین جواب فرمودند که باید انفاذ امر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) بشود، واجازه به او عطا فرمودند به مهر همه ائمه (علیهم السلام)، که امر تو ممضی وحکم تو نافذ، برو وامر را به مردم برسان. این بود که آن بزرگوار صدمه منافقین را بر خود هموار کردند ودر مقام اظهار برآمدند.
"خان کرمانی" - بعد از ذکر این کلام که مطابق است با کلام "سید رشتی" - می گوید که: پس از آنکه شیخ بزرگوار دار فانی را وداع نمودند، معاندین چنین پنداشتند که نور خدا خاموش شد تا آنکه دیدند که نور خدا روز به روز در تزاید، وباز حاملی از برای آن علم لدنی پیدا شد. باز «ولَو رَدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ»(540) عنان اذیت را به جانب سید(541) جلیل مصروف نمودند. تا آخر آنچه در این مقام می گوید.
واین سید را هم بعد از آن شیخ، رکن رابع می دانند، چنان که مذکور شود. وظاهر این کلام این است که ایشان [= سید کاظم رشتی هم بالخصوص از جانب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وائمه [و] صاحب الامر (علیه السلام) وشیخ مذکور منصوب بوده؛ بلکه در کلمات بسیار، خود به آن تصریح نموده.
از جمله، عبارت عریضه است که در عرض [نمودن اعتقادات خود به ایشان نوشته است، وآن این است که بعد از ذکر ارکان اربعه که خدا ورسول وامام ورکن باشد - که تعبیر از آن به نقیب می کند واعتقاد خود را در مقام هر یک بیان می نماید. چنان که حقیر آن عریضه را بتمامه در کتاب "کفایه الراشدین" که در جواب "هدایت الطالبین" ایشان نوشته ام، نقل کرده ام(542) - می گوید که: از جمله مطالب، آنکه اعتقاد من این است که هر که بمیرد ونشناسد سابق بر خود را - وآن بابی را که جاری می شود همه فیض هایی که قوام شخص به آن می باشد، چه ایجادی باشد وچه شرعی - پس نشناخته توحید را ونه نبوت را ونه امامت را، وکسی که نشناسد اینکه میان او ومیان ائمه (علیهم السلام) از شهرهای ظاهر کسی هست، موحد نیست ونه ملی ونه شیعی ونه موالی، اگر چه در ظاهر شرع به آن نامیده می شود؛ لکن در حقیقت، یعنی در وقتی که در قبر گذاشته شود ودر برزخ بیدار ودر قیامت برخیزد، به این نام برده نشود، بلکه در جمله نمازگذارندگان وزکوه دهندگان وروزه دارندگان وحج کنندگان وجهاد روندگان هم محسوب نخواهد بود.
«وقَدِمْنا اِلی ما عَمِلُوا مِنْ عَمَلٍ فَجَعَلْناهُ هَباءً مَنْثُوراً»(543) واعمال را نجات دهنده نمی دانم مگر به ولایت او، واقرار به فضایل او، یعنی ارکان. وقبول [نمی شود] از عالِمین علوم وراویان اخبار ایشان، مگر آن که جاهل باشد؛ یعنی اقرار به این باب داشته باشد، لکن شخص او را نشناسد که در این حال از جمله «مرجون لامر الله» خواهد بود؛ واگر نعوذ بالله منکر باشد، پس حال او مانند حال مبغضین علی (علیه السلام) در عصر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) می باشد. «اِنَّ الله جامِعُ الْمُنافِقینَ والْکافِرینَ فی جَهَنَّمَ جَمیعاً»(544) ودلیل آن مطلب آن است که همه فیض وخیر ونور وکمال ومددِ طیب جاری می شود بر همان مردی که مقدّم است بر او، وبابِ او است به سوی خدا، وباب خدا است به سوی او، واو فواره قَدَر می باشد.
پس هر کس که متوجه گردد به سوی او، واستمداد نماید از او، به اینکه اقرار به او نماید ومحبت او را داشته باشد، سعید وفایز خواهد بود؛ وکسی که توجه به او نکند وامداد از او ننماید وپشت به او کند، شقی وخاسر خواهد بود، (کائناً ما کان وبالغاً ما بلغ) قرشی یا حبشی؛ ومن، بنده اثیم [= بسیار گناهکار] محمّد کریم از تمام دنیا منقطع شده ام به طرف تو، وقطع نموده ام تمام بندها را، وبه ریسمانِ اعتصام تو که بریدن وجدا شدن ندارد، چنگ زده ام، وزن ودختران خود را از برای تو ترک داده ام وشده ام مانند آنان که شاعر در حقّ ایشان گفته:

مشردون نفوا عن عقر دارهم * * * کأنّهم قد جنوا ما لیس یغتفر

به جهت تو از درها رانده می شویم. مخذول می شویم. مطرود می شویم. کشته می شویم ودشمنی کرده می شویم. مأخوذ می شویم. صبر می کنیم. آیا با همه اینها بی التفاتی روا می باشد وحال آنکه همه اینها را شما می دانید وتمامی به محضر شما [ارائه] می شود؟ قصد آن ندارم که به شما منّت گذارم، بلکه خود منّت دارم. لکن می خواهم به ذکر نعمت های شما، شما را با خود بر سر التفات آورده باشم.
پس اگر با این همه، منع فرمایید، به عدل خود معامله فرموده اید، واگر قبول شود، به فضل خود قبول فرموده اید. به درستی که من عرض می کنم به شما اعتقاد خود را در حقّ شما وعمل وخدمت خود را؛ پس اگر رد نمایید، به سوء قابلیت من می باشد واگر قبول فرمایید، به حسن جود خود قبول فرموده اید؛ ووای بر من اگر رد نمایید بعد از آنکه من اعتراف دارم که «هر کس نشناسد این امر را پس او گمراه باشد»؛ وآن اعتقادی که در حقّ شما دارم این است که: "شیخ احمد" قطب زمان خود بود به جهت تصریح پیغمبر (صلی الله علیه وآله) در حقّ او که تو قطب هستی، ومعلوم است اینکه عقل، وسطِ کل اعضاء می باشد، پس عقل قطب می باشد، واز قراری که در عرایض سابقه عرض شده بود آن بزرگوار عقلِ ظاهر بود وعارفِ به او عاقل؛ زیرا که «العقل ما عبد به الرحمن واکتسب به الجنان».
پس شیخ بزرگوار بود آن کسی که به او عبادت رحمن وکسب جنان می شد؛ زیرا که او عقل بود واز قول خود آن بزرگوار که فرمود: رسیده ایم در طول به آنچه مسلمان به آن رسیده ولکن علم او در عرض، بیشتر از علم من است؛ ونمی دانم این کلام را در اول امر خود فرموده اند یا آنکه در آخر امر خود.
ودانستیم که سلمان هم در آخر درجه ایمان بوده که ما فوق نداشته. بلکه به جهت حدیث «والله لو علم أبوذر ما فی قلب سلمان لقتله»(545)، با وجود کمال ایمان ابوذر، دانسته ایم که شیخ بزرگوار، قطب عقول، یعنی قطب نقباء ووجه ایشان وارکان وبرزخ میان ظاهر ارکان وباطن عقول بوده، چنان که سلمان چنین بوده. پس بوده به مقامی که هیچ شیعه به آن نمی رسد.
وایضاً دانسته ایم که هر نایبی باید در حد منوب عنه خود باشد، واز روح واحد ونور واحد وطینت واحده باشند. مانند پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وائمه (علیهم السلام)؛ «اولنا محمّد، اوسطنا محمّد، کلنا محمّد». لکن در وقتی که نیابت مطلقه باشد، نه نیابت در امری خاص مانند "اخذی" و"عطائی" وغیرهما.
ودانسته ایم نیز از رؤیای صادقه شما اینکه "شیخ امجد" فرموده که: می خواهم مساوی نمایم تو را با خود، چنان که رسول الله (صلی الله علیه وآله) با علی (علیه السلام) کرد. پس کرد آنچه فرمود، وفرمود: «اللهم والِ من والاه وعادِ من عاداه».
ودانستیم از جملگی کلام خودِ شما در بیداری، اینکه "شیخ امجد" فرمود به فرزند خود "شیخ علی" که علی گمان دارد که امر من، بعد از من، رجوع به او می نماید واو برپادارنده امر من می باشد. نه، بلکه به فلان رجوع می نماید وشما را نام برده، وآن امری است که آن بزرگوار را بوده که امر نقابت وقطبیت بوده باشد وخود دیدیم که امر بعد از او به شما برگردید. زیرا ناطق به علم او غیر از شما کسی نبود واگر چه ناطقون [= گویندگان] بسیارند ولکن کجاست نطق آنها وشما؟ واستفاده ننمود قطعاً کسی از شیخ، غیر از شما، وهر کس از علوم او فرا گرفت بعد از او، از شما فرا گرفت. پس شما نایب ایشان می باشید به نص جلی ایشان، وچون نایب در حد منوب عنه باشد پس می باشی آن کسی که به او، رحمان عبادت کرده می شود وجنان، به او کسب می شود.
پس تویی: «باب الله وسبیل الله الذی لا یؤتی إلّا منک» چنان که در خواب، خود از شما شنیدم، والی الآن مدّت سه سال بلکه زیاده می شود که تو را وقت دعا ونماز پیش روی خود قرار می دهم ومقدّم می دارم در جلو حاجات وارادات خود در همه حالی وامور؛ «ولی الدعاء إنّی اتوجه إلیک بمحمد وآل محمّد واقدمهم بین یدی صلواتی واتقرب بهم الیک».
ودر حدیث است که بگو: «اللهم صل علی محمّد وآل محمّد» ونگو اهل بیت محمّد(علیهم السلام)، تا شیعه داخل شود؛ ودر فقه آمده وقتی که می خواهی ابتداء به نماز نمایی، یکی از ائمه (علیهم السلام) را پیش روی خود قرار بده. پس من در جمیع حالات، تو را پیش روی خود می گیرم وعبادت می کنم وعمل می کنم به آن تفصیل که ذکر کردم واعتقاد دارم که کسی که به این طور نماز نکرده بلکه پشت به قبله ومبدء خود وپشت به فواره قَدَرِ خود نموده وفیض به او نمی رسد واو تاریک می باشد.
ودانسته ام که حقیقت جمیع علوم ونقطه علم، معرفتِ شیخ وقت است، واصل عمل وحقیقت عمل وروح عمل، حبِ ّ شیخ است. زیرا کسی که شناخت شیخ را، خدا ورسول وامام واسماء صفات ایشان را شناخت، وکسی که دوست دارد او را، عمل حقیقی را اداء کرده، ودر حدیث است که: «وهل الایمان الّا الحب والبغض»(546) و«حبّ علی بن ابی طالب حسنه لا تضر معها سیئه»(547) و«من احبّه عمل بما یرضیه واجتنب ما یسخطه».
پس هر کس که این دو را ندارد، نه علم دارد ونه عمل دارد، واعتقادم آن است که نهایت حظ از خدا ورسول وامام، توشه نمودن از شیخ است وکسی که این مطلب را دانسته باشد بسیار قلیل است، واعتقادم این است که مراد از "ربّ" در آیه شریفه «واذْکُرْ رَبَّکَ فی نَفْسِکَ»(548)، همین شیخ است.
تا آنکه می گوید: زحمت زیاد نمی دهم شما را مجملا؛ خلاصه کلام اینکه:

ما فی الدیار سواء لابس مغفر * * * وهو الحمی والحی والفلوات
هذا اعتقادی فیک قدا بدینه * * * فلینقل الواشون أو فلیمنعوا

ولکن به تو اظهار کردم، واز غیر تو پنهان داشته ام مگر از اصدقای خود ودو نفر دیگر که صوفی بودند وقبول این امر را نمی نمودند مگر به اطلاع ایشان از این اعتقاد، پس عنان را هم از برای آنها سست کردم. فی الجمله، قبول کردند وداخل شدند واز غیر این سه نفر مخفی داشته ام وچون عرض به شما هم واجب بود، عرض شد.
واز جمله مطالب آنکه با این امر عظیمی که اعتقاد به آن دارم وعمل به آن می نمایم، در نفس خود ترقی وصفایی نمی بینم وشیطان دست از من برنمی دارد واذیت ووسوسه می کند در سینه ودل من، ومرا از سلوک باز داشته. اگر دو روزی واگذارد، ایامی را نمی گذارد. اگر چه می دانم ضرر به من نمی رساند لکن گاه گاه از شدت اذیت نزدیک می شود که جانم بیرون رود، وسبب این نیست مگر آنکه سلوک وعمل من بدون اذن ونص از شما واقع می شود. تا آنکه می گوید: پس امید من از شما این است که مرا معالجه فرمایید واز حزب خود گردانید. زیرا که من منقطع به سوی شما می باشم واسیر شمایم.
الهی لئن خیبتنی أو طردتنی فمن ذا الذی أرجوا ومن ذا أشفع یعنی: ای خدای من، اگر مرا محروم نمایی یا آنکه برانی، پس به که امیدوار شوم وچه کس را شفیع خود قرار دهم؟ به سوی طایفه زیدیه بروم؟ به سوی جبریه بروم یا به سوی قدریه بروم؟ یا به سوی آنان که به وحدت وجود قائلند ورفته اند به مذهب نصاری؟ یا به سوی آنان که به مذهب یهود رفته اند ومی گویند: «یدُ الله مَغْلُولَهٌ»(549)؛ یعنی: دست خدا بسته است، یا آنکه عمل به رأی واستحسان می نمایند وبه مذهب سفیان رفته اند، یا آنکه به جانب صوفیه بروم؟
ای آقا! من مریض ومحتاجم وبر در خانه تو آمده ام وجناب تو را قصد نموده ام وبه باب تو پناه آورده ام. پس اگر عاصی باشم تویی کاظم، واگر لئیم باشم تویی کریم؛ «عفوک عفوک اللّهم إلیک المشتکی وأنت المستعان ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم».
واز جمله مطالبی که عرض شد این است که بسیاری از اهل بلد ما اراده دارند از من ترقی وتصفیه وتکمیل را، ومن هر یک را جواب سر بسته می دهم. تا چه وقت با ایشان در طفره باشم وچگونه محتاج را غنی کنم؟ یا آنکه از من به علوم خیالیه قناعت ندارند، بلکه از من توقع علم سلوک ومقامات کشف دارند وکجاست از برای من این مقام، با آنکه ضعیف تر از ایشانم وبیشترِ اصحاب ما صوفیه بوده اند، که من از طریقه صوفیه صرفشان نموده ام به این طریقه، ودر طریقه خود بعض چیزها را می دیده اند ومی ترسم که اگر در این طریقه ترقی نفسانی نبینند، برگردند ومتحیر بمانند. زیرا که علوم رسمی وقال را طالب نبودند وحال را دوست می داشتند وشوق سلوک ومجاهدت ومشاهده داشته اند. پس درباره ایشان به چه امر می نمایند؟ خود هم محتاجم به آنچه ایشان به آن حاجت دارند؛ زیرا که فایده در این علوم ندیده ام.
تا آنکه می گوید: ودانسته ام از تو اینکه سلوک فایده ندارد مگر به شیخ مغیث ورفیق سالک، ومن برادری که به او سالک شوم ندارم وتو هم به فریاد نمی رسی. والله که از دیار وخانه خود بیرون شده ام وسرگردان مانده ام. یاوری ندارم. پس فریادرس من تویی. ای خدای من! دوستان به یکدیگر رسیدند وطالبان به مقصود خود واصل شدند. تو هم بیاشامان ما را، شربتی که غم ما را زایل نماید وبه راه راست برساند. نمی دانم وقتی که مرا در [قبر] گذاشتند، از مسئله وجود وماهیت سؤال کنند یا از هیولا وصورت ویا آنکه از ایمان ویقین وحب خدا وحب رسول وحب امام وشیخ وعمل صالح؟ چه می کنم به این علوم با آنکه شیطان بسته است مرا به بندهای خود، نمی بینم فائده ای در این علوم:

لو کان فی العلم من غیر التقی شرفاً * * * لکان اشرف کل الناس ابلیس

پس ای کسی که ما را از دیار خود بیرون آورده ودر بیابانها سرگردان کرده ای، [به] سایه تو پناه آورده ایم. رحم کن مرا ای آن که در کشتی نوح ساکن بوده ای. این پاره ای از وصف حالات من است. پس اگر رحم کنی، به فضل وکرم خود کرده ای واگر خذلان نمایی، به استحقاق من شده.

الهی عبدک العاصی اتاکا * * * مقراً بالذنوب وقد دعاکا

تا آنکه می گوید: واز جمله مطالبی که واجب است عرض آن، این است که خدا به پیغمبر خود فرمود: «إِنَّکَ مَیتٌ وإِنَّهُمْ مَیتُونَ»(550) هر نفسی مرگ را خواهد چشید. پیغمبر (صلی الله علیه وآله) از این عالم رحلت کرد وامامان رفتند وشیعیان رفتند واین امر لابد خواهد شد. پس اگر از برای تو حادثه ای دست دهد ولی امر بعد از تو، که خواهد بود.
وبه درستی که من اعتقاد دارم که هر کسی که شیخ زمان را نشناخته وهر کس امام را نشناخته؛ مات میتهً جاهلیه، ولابد باید هر شیخ، نایب خود را معین کند یا آنکه خود آن شیخ بعد از آنکه صدق او معلوم شود، اظهار نماید وخدا بر ما منّت گذاشته به آنکه تو را شناخته ایم به سبب آثار. به طوری که اگر جایز بود پیغمبری بعد از پیغمبر ما وتو ادعا می نمودی، طلب معجزه از تو نمی نمودیم. بلکه والله با این حال هم اگر ادعای نبوت - بلکه اعظم واعظم - نمایی قبول می نمایم وتصدیق می نمایم بدون معجزه؛ چنان که سابقاً نوشتم. زیرا که خدا صدق تو را ظاهر نموده وامر تو را اصلاح کرده. پس امیدوارم از تو آنکه نص بفرمایید به نایب خود وآن شخصی که بعد از شما خواهد بود انشاء الله، تا نباشم مانند مردگان زمان جاهلیت؛ وبوده باشم به فضل وجود تو، عارف به درب خود وخدای خود. «واسئلک بجاه شیخک ووجه الله الاکرم عندک أن لا تخیبنی وأنا عبدک» واگر امر می نمایی مرا به کتمان، آن را فاش نمی نمایم ومن منتظر امر ونهی تو هستم واین حاجت من است. پس دعای مرا مستجاب فرما. «فإنّک واسع کریم ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم وصلی الله علی محمّد وآله الطاهرین والنقباء الاکرمین والنجباء الفاضلین کتبه عبدک الاثیم محمّد کریم راجیاً للجواب والی الله المآب والسلام علیکم ورحمه الله وبرکاته»(551).
تمام شد آنچه مقصود بود از مضمون عریضه "خان کرمانی" در بیان مراد از "رکن رابع"، وشخص آن، ودانسته شد که مراد ایشان از آن [= رکن رابع کسی باشد که منصوب بالخصوص از جانب امام ونایب او در جمیع امور ایجادی وشرعی است، چنان که امام را می دانند، ومی گویند که جمیع کارهای خدا به دست امام جاری می شود، واز این جهت امیرالمؤمنین (علیه السلام) را "ید الله" گویند، ومراد او از کلامی که درگذشت - که گفت: به کجا بروم؟ به سوی آنها که به مقاله یهود رفته اند ومی گویند که: «ید الله مغلوله» - تعریض بر کسانی بود که این مقاله [واعتقاد] را ندارند که دست های امیرالمؤمنین (علیه السلام) باز است وبه کارهای خلق خدا دراز می کند وروزی می دهد. واین کلام را از استاد وخدای خود "سید رشتی" اخذ کرده، که به این آیه استدلال می کند بر این مطلب.
ومراد آن از نقیب وشیخ هم که گفته، رکن را خواسته؛ زیرا که در اول، از آن به باب تعبیر می کردند. چنان که در زمان غیبت صغری واوایل کبری چنین بود، ومراد طایفه "بابیه" هم همین بوده؛ بعد به "نایب" و"نقیب" و"شیخ" و"رکن" تعبیر کردند.
ودانسته شد که جمیع فیوضات الهیه را از خدا به رسول واز رسول به امام واز امام به رکن واز رکن بر سایر خلق جاری می دانند. زیرا [همانطور] که دیدی از او تعبیر به "فواره قَدَر" و"باب فیض" وغیر آن نمود؛ بلکه او را عالِم به ضمایر وسرایر وجمیع ما فی الکون می دانند؛ زیرا دیدی که به "سید رشتی" خطاب کرد که: کارهای مرا تو می بینی وحاضر بودی. بلکه او را خدا می دانند؛ چنانکه دیدی مکرر او را خدا خطاب بود، والهی الهی سرود، وبه صفات خدایی او را ستود، وبه «لا حول ولا قوه الّا بالله» در حقّ او غنود.
وسبب این آن است که مطلبی سابقِ بر این مطالب در همین عریضه می گوید که محصل آن این است که: باید عابد ومعبود در صقعِ [= سنخ واُفقِ واحد باشند وبا یکدیگر مناسب؛ وچون پیغمبر با خدا مناسبت دارد او معبود پیغمبر است نه سایر خلق، وچون امام با پیغمبر مناسبت دارد پیغمبر معبود امام است، وهمچنین امام معبود رکن است ورکن معبود سایر خلق وهر عابدی. پس باید به معبود خود توجه کند والّا عبادت نکرده. پس هر معبودی خدای عابد خود باشد؛ زیرا که جمیع فیوضات وجودی وشرعی از او به او می رسد. پس شکر او واجب باشد؛ زیرا که اوست منعم. وعبادت او لازم باشد؛ زیرا اوست خدا.
این است که گفت: الحال سه سال وزیاده است که تو را عبادت می کنم، ودر عبادت سابق خود می گوید که: این مطلب منافات با اینکه خدای پیغمبر را هم خدای همه بخوانیم ومعبود همه بدانیم، ندارد؛ چنان که کعبه، قبله اهل مسجد الحرام، ومسجد، قبله اهل مکه، ومکه، قبله اهل حرم، وحرم، قبله اهل عالم می باشد، ومع ذلک کعبه را قبله اهل عالم می گویند؛ زیرا که عبادت وتوجه ایشان به سمت حرم، توجه وعبادت به سمت کعبه هم باشد.
ودانسته شد که "شیخ احسائی" را که رکن رابع دانست، از جانب امام بالخصوص منصوب دانست. زیرا که گفت: پیغمبر وائمه به او گفتند که: برو علم خود را ظاهر کن وباطل را بردار. وهمچنین "سید رشتی" را از جانب شیخ، منصوب دانست. لهذا از او خواهش نمود که رکن رابعِ بعد از خود را تعیین کند، واگر حاجت به تعیین نبود چرا این قدر اصرار می نمود.
ودانسته شد که منکر این رکن را کافر می دانند. چنان که مکرر به آن تصریح، وتعیین او را از برای آن خواست، که نمیرد بر میته جاهلیت. بلکه از کلامش - که به "سید رشتی" خطاب کرد که: ای کسی که در کشتی نوح بوده ای ظاهر شد اینکه این رکن با همه پیغمبران بوده است. زیرا که مراد از این کشتی نوح، اهل بیت پیامبر(صلی الله علیه وآله) نیست که فرمود: «مثل اهل بیتی کمثل سفینه نوح»(552)؛ زیرا در آن سفینه، همه شیعیان هستند واختصاص به رکن ندارد.
وهمچنین شخص رکن هم از کلام ایشان در عریضه دانسته شد، که اولِ ایشان "شیخ احسایی" بوده ودوم ایشان "سید رشتی"؛ چنان که در رساله "هدایت الصبیان" - که به جهت تمرین کودکان نوشته اند [که آنها] بر عقاید باطله پدران ومادران خود که این رکن را نشناختند، وبر میته جاهلیت مردند، نشو ونما ننمایند - می گویند: «بدانید که خدا در زمان غیبت امام باز مردم را بی حاکم نمی گذارد وزمین را بی پادشاه نگذارده ونخواهد گذارد. پس کسی را در هر عصری باید در میان خلق بگذارد. تا آنکه می گوید: آن جماعت که حاکم خدایند در میان خلق، دو گروهند: یک گروه را نقبا می گویند، وایشان صاحبان حکم وسلطنت می باشند وبه اذن خدا چیز از فرمان ایشان بیرون نیست وصاحبان تصرف در مُلکند وایشان پیشکاران امام می باشند؛ وگروه دیگر را نجبا می گویند، که ایشان صاحبان حکم وسلطنت نیستند لکن صاحبان علوم ائمه اند، واین دو گروه پیشوایان خلق می باشند در دنیا وآخرت. در دنیا حکّام ومعلمانند ودر آخرت وزراء می باشند، وبر دست ایشان نجات می یابند مؤمنان وهلاک می شوند کافران. وایشان هر کس را صلاح دانند به بهشت می برند وهر کس را صلاح دانند به جهنم می برند.
وباید دانست که امر این رکن از دین، سابقِ بر این، از جور ظالمین مخفی بود. لکن علم ایشان در میان بود به قدر تمام شدن حجّت خدا، تا در این زمان ها که خداوند عالَم مصلحت در اظهار این امر دانست، واولِ ظاهر شدن امرِ این رکن، یعنی رکن چهارم به واسطه جناب "شیخ احمد" پسر "شیخ زین العابدین احسائی" بود. پس آن بزرگوار به حول وقوه خداوند امر این رکن را اظهار کرد در عالَم، وحجّت خدا را تمام کرد. جزاه الله عن الاسلام خیر جزاء المحسنین. وبعد از آن ظاهرکننده امر، جناب "سید کاظم" پسر "سید قاسم رشتی" بود - اجل الله شأنه وانار برهانه -.
پس این دو بزرگوار به حول وقوه خداوند احکام دین را در همه عالم پهن کردند، بطوری که شهری نماند مگر آنکه علم ومعرفت ایشان به آنجا رسید، وبندگان به واسطه این دو بزرگوار آزمایش شدند. وهر کس حکم وعِلم ایشان را قبول کرد نجات یافت، وهر کس قبول نکرد گمراه شد.
وباید دانست که خداوند عالم بعد از ایشان زمین را خالی نگذارده ونخواهد گذاشت تا ظهور امام، وواجب است دوستی ایشان ودوستی پیروان ایشان ودشمنی دشمنان ایشان، هر کس ایشان را دشمنی بورزد ناصب واز دین خدا خارج شده وکافر است ودشمنی کافر واجب است، وهکذا هر کس با دوستان ایشان عداوت کند وبداند که ایشان هم تابع این دو بزرگوارند، آن هم ناصب وکافر شده است» کلام خان کرمانی از کتاب هدایه الصبیان تمام شد.
ودانسته گردید از این کلام هم آنکه مراد از "رکن" کسی است که منکر او کافر است، واو را "نقیب" هم می گویند. چنان که در کلام سابق، بر او "شیخ" و"باب" هم اطلاق کرده، ودانسته شد که شخص آن هم "شیخ احمد احسائی" و"سید رشتی" بوده وبعد از ایشان هم "خان کرمانی" است. اگر چه نام خود را ادب کرده ونبرده، لکن از آنکه گفته زمین خالی نمی ماند ومعرفت او را هم واجب دانسته واَتباع هم اعتقاد رکنیت ایشان را دارند وبه سوی ایشان نماز می گذارند، دانسته می شود که خود ایشان ثالث شیخین باشند، ودر این تعمیه والغاز متابعت شیخ ورکن خود، "سید رشتی" را نموده؛ زیرا که او هم در رساله "حجه البالغه" در مقام بیان این رکن - بعد از آنکه ذکر صفاتی از برای او می نماید که آن صفات را منحصر در ذات خود می داند، وبعد از آنکه متمثل به این شعر می شود که:
خلیلی قطاع الفیافی الی الحمی کثیر وامّا الواصلون قلیل می گوید: «پس وقتی که یافتی در شخص آنچه ذکر نمودیم، پس بدان که همچو کسی باب امام است ومرجع خواص وعوام. تا آنکه می گوید: پس به تحقیق که ذکر کردم حقیقت حال را وزیاده از این تصریح نمی کنم ونمی توانم کرد واگر اشتباهی باقی بماند، از برای شخص زیرک عاقل نمی ماند وزیاده از این نتوان گفت.
اذ لیس کلما یعلم یقال ولا کل ما یقال حان وقته ولا کلما حان وقته حضر اهله واگر پیش از این زمان بود، این کلام را هم نمی گفتم وتکلم به آن نمی نمودم واظهارِ مقصود نمی کردم، ولکن "لکل اجل کتاب" پس چنگ بزنید در زمان حیرت وغیبت به آن کسی که دارای این علامات مذکوره باشد. اگر نایب عام امام را می خواهید یعنی کسی که در همه امور نیابت امام را داشته باشد؛ واگر نایب او در خصوص مسائل فقهیه را می خواهید، پس رجوع به کسی کنید که دارای شرایط اجتهاد باشد». کلام سید رشتی از رساله حجه البالغه تمام شد.
واز این کلام دانسته شد که اطلاق "نایب عام" هم بر "رکن" می نمایند؛ زیرا که نایبِ امام است در همه امور شرعی وایجادی به اعتقاد ایشان، نه در خصوص علم فقه، چنان که دانسته شد که خان کرمانی از "نایب عام" تعبیر به "نقیب" کرد، واز "نایب خاص" به "نجیب"، ودانسته شد که مراد "سید رشتی" هم از این نایب عام، که رکن رابع باشد خود ایشان است، چنان که خان کرمانی تصریح به آن نمود. پس مرادِ خان هم خود ایشان باشد و"سید رشتی" در این مقام اگر چه زیاده بر اینکه رکن نایب امام است، در همه امور نگفته وحکم منکر آن را بیان نکرده لکن در مقام دیگر از رساله "حجه البالغه" بعد از ذکر مقدمات چند، می گوید: «انکار باب، انکار امام است وانکار امام انکار پیغمبر است وانکار پیغمبر انکار خدا می باشد وانکار خدا کفر است ومنکر باب - من حیث کونه باباً - خارج از مذهب اسلام ومخلّد در آتش جهنم است - علی الدوام - تا آنکه می گوید: منکر این باب مخلد است در جهنم، خلوداً سرمدیاً».
بلکه "خان کرمانی" در کتاب "ارشاد العوام" خود می گوید: «انکار پیغمبر باعث کفر می شود وبدتر از انکار خدا باشد، وانکار امام کفر وبدتر است از انکار پیغمبر، وانکار این رکن بدتر است از انکار امام وباعث کفر باشد»(553).
پس ای عزیز، به صراحتِ این کلمات نظر کن وگول اینکه "خان" در "هدایه الطالبین" می گوید: مراد ما از رکن رابع، مجتهد است ودر محافل عام هم خود یا اتباع ایشان به این معتذر می شوند، مخور. زیرا حقیر خداوند را شاهد می گیرم که در این باب غرضی غیر از اداء تکلیف وارشاد بندگان خدا ندارم واز روی تعصب - مانند بعضی - سخن نمی گویم واجتماع بندگان خدا را بر کلمه حق، بر اعتبارات دنیویه مقدم می دارم واز ذکر این کلمات - بلکه تألیف این کتاب - غرضی غیر از اعلان کلمه اسلام ندارم. لهذا پاره ای از کلمات این طایفه را از برای تو ذکر نمودم ومانند آنها را هم بیان کردم که خود رجوع نمایی وببینی دروغ وافتراء بر ایشان نگفته ام، ولبِ ّ لباب اعتقادات این طایفه را در کتاب "کفایه الراشدین" - که جواب است از کتاب "هدایه الطالبینِ" "خان کرمانی" - ذکر کرده ام. هر که خواهد رجوع نماید، وخلاصه همه آنها آن است که این طایفه، معراج ومعاد را با جسد "هورقلیائی" می دانند ومی گویند: آن جسد از عنصر فوق فلک خلق شده، وداخل می باشد در این جسد عنصری که از زیر افلاک وعنصر اربعه خلق شده؛ مانند داخل بودن کَره در ماست وروغن در شیر، وبر آن جسد مرض ونقصان وزیاده عارض نشود. ومحصل این کلام - عند التأمّل - همان روح انسانی است بنا بر مقاله کسانی که روح را مجسم می دانند نه مجرد.
پس مرجع این مذهب، به مذهب کسانی باشد که معراج ومعاد را روحانی دانند واین خلاف ضرورت دینیه ونصوص کتابیه باشد که در جواب سؤال ابراهیم (علیه السلام) - عرض کرد. «رَبِّ اَرِنی کَیفَ تُحیی الْمَوتی (554)؛ یعنی: خدایا بنما که مرده ها را در قیامت چگونه زنده می کنی - فرمود: «فَخُذْ اَرْبَعَهً مِنَ الطَّیرِ»(555) تا آخر آیه؛ یعنی: بگیر چهار مرغ مختلف را ودر هاون همه را داخل کن وبکوب وچهار قسمت کن وهر قسمتی را در کوهی بینداز. بعد از آن مرغ ها را بخوان، تا آنکه اعضاء آنها خورده خورده بیایند ودرست شوند.
وهمچنین در جواب "عزیز"، که گذرش بر مردگان قریه ای افتاد واز روی تعجب گفت: «انّی یحیی هذِهِ الله بَعْدَ مَوتِها»(556)؛ یعنی: از کجا خدا این ها را زنده کند بعد از مردن؟! پس خداوند او را تا صد سال می رانید والاغ او را پوسانید. پس او را زنده کرد وفرمود: درنگ تو در خواب یا مردن چه قدر شد؟ گفت: یک روز یا آنکه بعض روز. فرمود: بلکه صد سال باشد. پس نظر به الاغ خود کن؛ ببین چگونه استخوان های پوسیده آن را درست می کنیم وگوشت می پوشانیم.
وهمچنین در جواب کفار قریش - که گفتند: «مَنْ یحیی الْعِظامَ وهِی رَمیمٌ»(557)؛ یعنی چه کسی زنده کند استخوانهای پوسیده را؟ - خدا فرمود: «قُلْ یحیهَا الَّذی أَنْشَأَها أَولَ مَرَّهٍ»(558)؛ یعنی: بگو در جواب آنها: استخوان آنها را کسی زنده کند که روز اول آنها را درست کرده است. وبالجمله، در جواب هیچیک از اینها نفرمود که حشر با جسد "هورقلیائی" باشد وآن نپوسد وعیب نکند.
وهمچنین این طایفه جمیع کارهای خدا را، از خلق کردن ورزق دادن وغیر آن به مباشرت امام می دانند وامام را علّت فاعلی خلق، بلکه علت مادی وصوری وغائی می دانند. چنان که در "کفایه الراشدین"(559) کلمات ایشان را نقل کرده ام واز عبارات گذشته در این کتاب دانسته شد که جمیع امور را راجع به امام می دانند و"شیخ احسائی" در "شرح الزیاره"(560) و"سید رشتی" در "حجه البالغه" تصریح به این دارند. بلکه دانسته شد که این کلام را در حقّ رکن رابع هم می گویند. زیرا باید نایب عام - که رکن باشد - از سنخ منوب عنه باشد؛ بلکه خدای زیر دستان در همه صفات خدایی او باشد.
وواضح وآشکار شد بر عامه خلق که "سید علی محمّد شیرازی" معروف به "باب" - که طایفه بابیه منسوب به او می باشند واز تلامذه "سید رشتی" بود - بعد از وفات ایشان این مقام را ادعا نمود ودر تاریخ هزار ودویست وشصت ویک طلوع نمود، وجمعی از شاگردهای "سید رشتی" بعد از وفات او یک اربعین به امید رجعت، بر سر قبر او معتکف بودند. بعد از آنکه از رجعت ایشان مأیوس شدند به سمت شیراز عنان رهانیدند تا آنکه خروج کرده فتنه "نیریز" را به سرداری "سید یحیی" پسر "سید جعفر کشفی" برپا کردند. بعد از آن، فتنه "مازندران" و"قلعه طبرسی" به سرداری "ملّا حسین بشروئی" وغیر او مشتعل نمودند. بعد از آن، فتنه "زنجان" را به سرداری "ملّا محمّد علی زنجانی" برافروختند. در این فتنه ها خلق کثیر را سبب قتل شدند ومردمان بزرگ را کشتند تا آنکه در تاریخ شصت ونه - تقریباً - او را به دار کشیدند وهنوز اثر آن فتنه خاموش نگردیده است.
وبالجمله، تفصیل این واقعه در این دفتر نشاید وجواب این کلمات واعتقادات، بر کسی پوشیده نماند وضرورت دین ومذهب در دفع هر یک کفایت نماید، واگر این امور در ذهن عقلاء داخل می شد وخلاف ضروری عوام ونسوان نبود آنها را خود ایشان کتمان نمی نمودند واین قدر اصرار در ترک اظهار نمی کردند.
ومجمل جواب از کلام در رکن رابع وباب، این است که عمده دلیل بر وجود این رکن - از قراری که در کتاب ارشاد ذکر می کند - این است که امام غایب مثل پیغمبرِ مرده باشد وچنان که پیغمبرِ مرده در اتمام حجّت کافی نباشد ووجود امام واجب باشد، هکذا امام غایب کافی نباشد ووجود این رکن لازم باشد.
وجواب این کلام این است که دلیل بر وجوبِ وجودِ این رکن، یا عقل است از قاعده وجوب لطف، وغیر آن از ادله امامت ووجوب اتمام حجّت، ویا آنکه شرع است. اگر عقل باشد؛ پس آن اقتضا کند وجود او را در جمیع زمان غیبت. پس چرا از اول زمان غیبت کبری تا زمان "شیخ احسائی" نبود؟ چنان که در رساله "هدایه الصبیان" وغیر آن، به آن اعتراف نموده وچرا بعد از آنکه "سید رشتی" یا "خان کرمانی" این دار فانی را وداع نمودند دیگر کسی این ادعا را نکرد وخود را ظاهر ننمود وخداوند خلاف این حکمت کرد ودنباله ایشان را قطع فرمود؟
واینکه گفت: سابق بر "شیخ احسائی" این رکن ظاهر نبود ولکن علوم ایشان در میان مردم بود؛ اگر همین قدر کافی بود، پس چرا شیخ ظهور نمود؟ با اینکه اگر این دلیل تمام باشد اقتضای آن کند که خود رکن ظاهر شود. پس وجود علم کافی نخواهد بود. زیرا رکنِ غایب هم حکم امام غایب را دارد وظهور رکن خامسی در این حال واجب شود وبا ظهور آن، وجود رکن رابع عبث ومهمل خواهد بود. به علاوه اینکه مبنای این کلام بر آن است که مخالفین - چنان که در مقدمه کتاب گذشت - که وجود امام غایب، عبث ومهمل باشد پس قائل به این مقاله از مذهب شیعه خارج وبر خلاف مذهب باشد وجواب از این شبهه سابقاً مذکور گردید.
واگر دلیل آن شرع باشد، پس دانسته شد از صریح توقیع رفیع که به دست "شیخ جلیل علی بن محمّد سمری" - به اتفاق شیعه - بیرون آمد، مدعی بابیت بعد او تا زمان خروج سفیانی وظهور صیحه آسمانی، دروغگو وافتراگوینده باشد. پس با مقتضای این توقیع رفیع مکلف هستیم به اینکه مدعی این مقام را در مثل این زمان تکذیب کنیم وافتراگوینده دانیم؛ بلکه از لعن وسب وتبری از او هم باک نداشته باشیم. به هر اسم ولقب خود را خواند وداند. زیرا حکم بر معنی وارد باشد واختلاف الفاظ را در آن دخلی نباشد، وبا معتقد این مقام کلام داریم، وبه خصوص اشخاص هم کاری نداریم مادام که ابراز این اعتقاد در حق او نشود؛ وزیاده از این هم طول کلام لازم نباشد. «قد تبین الرشد من الغی فمن شاء فلیؤمن ومن شاء فلیکفر ولا حول ولا قوه الّا بالله العلی العظیم».
وامّا طایفه ثالثه پس ایشان طایفه "صوفیه" باشند واین طایفه اگر چه ادعای بابیت امام (علیه السلام) را ندارند ودعوای وکالت وسفارت نمی نمایند واختصاص به زمان غیبت کبری - بلکه غیبت صغری - هم ندارند بلکه در زمان ظهور وحضور ائمه (علیهم السلام) هم بوده اند، لکن از این جهت که خود را در مقابل امام انداخته وبر خلاف مذهب وطریقت امام (علیه السلام) بوده ومی باشند، با مدعیان وکالت بر وجه دروغ شریک شده اند. لهذا اشاره اجمالی در باب ایشان - به جهت ارشاد عوام واستخلاص ایشان از این دام - لازم آمد. پس می گوییم: «ومن الله الاستعانه» که پیغمبر خدا (صلی الله علیه وآله) در وصیت ابوذر - رحمه الله علیه - می فرماید که: «یا اباذر، یکون فی آخر الزمان قوم یلبسون الصوف فی صیفهم وشتائهم، یرون أن لهم الفضل بذلک علی غیرهم، اولئک تلعنهم ملائکه السموات والأرض، یا أباذر ألا أخبرک بأهل الجنه؟ قلت بلی یا رسول الله! قال کل أشعث أغبر ذی طمرین لا یؤبه به لو أقسم علی الله لأَبرَّه»(561).
یعنی: ای ابوذر، در آخر زمان جماعتی خواهند بود که لباس پشم پوشند در زمستان وتابستان، وگمان کنند که ایشان را به سبب این پشم پوشیدن فضل وزیادتی بر دیگران است. این گروه را لعنت می کنند ملائکه آسمان ها وزمین ها.
ای ابوذر، آیا تو را خبر دهم به اهل بهشت؟ ابوذر گفت که، گفتم: بلی یا رسول الله. فرمود: هر ژولیده مویی وگردآلوده ای که دو جامه کهنه پوشیده باشد ومردم او را حقیر شمارند واعتناء به شأن او نکنند واگر بر خدا قسم دهد در امری، خدا قسم او را البته قبول فرماید وحاجتش را رد ننماید.
علّامه مجلسی رحمه الله بعد از ذکر این فقره از وصیت مذکوره در کتاب "عین الحیوه" می فرماید: بدان که چون حضرت رسول به وسیله وحی الهی بر جمیع علوم آینده ورموز غیبیه مطلع بودند وقبل از این فقره وصیت، مدح تواضع وشکستگی وپشم پوشی فرمودند ومی دانستند که جمعی از اصحابِ بدعت وضلالت، بعد از آن حضرت بیایند که در این لباس به تزویر ومکر، مردم را فریب دهند، لهذا متصل به آن فرمودند که: جماعتی بهم خواهد رسید که علامت ایشان این است که به چنین لباسی ممتاز خواهند بود. آن گروه ملعونند تا مردم فریب ایشان نخورند، وغیر فرقه ضاله مبتدعه صوفیه، دیگر کسی این علامت را ندارد.
واین یکی از معجزات عظیمه حضرت رسالت پناهی (صلی الله علیه وآله) است که از وجود ایشان خبر داده اند وسخن را در مذمّت ایشان مقرون به اعجاز فرموده اند که کسی را شبهه در حقیقت این کلام معجز نظام نماند وهر که با وجود این آیه بینه انکار نماید به لعنت خدا ونفرین رسول (صلی الله علیه وآله) گرفتار شود.
وآنچه آن حضرت فرموده اند از پشم پوشی، منشأ لعن ایشان همین نیست؛ بلکه آن جناب به وسیله وحی می دانسته اند که ایشان شرع آن حضرت را باطل خواهند کرد ودر عقاید، به کفر وزندقه قائل خواهند شد ودر اعمال، ترک عبادات الهی [خواهند کرد و] به مخترعاتِ بدعت های خود عمل نموده، مردم را از عبادات باز خواهند داشت. لعنت ایشان فرموده واین هیئت ولباس را از برای ایشان علامتی بیان فرموده که به آن شناخته شوند.
پس ای عزیز! اگر عصابه عصبیت از دیده بصیرت برداری وبه چشم انصاف نظر نمایی، همین فقره که در همین حدیث شریف وارد است تو را کافی باشد در ظهور بطلان طریقه مبتدعه "صوفیه"؛ با قطع نظر از احادیث بسیار که وارد از ائمه اطهار (علیهم السلام) شده وصریحاً وضمناً دلالت بر بطلان اعمال واطوار، وقدح وذمِ ّ اکابر ومشایخ ایشان نماید، واز آنکه اکثر قدما ومتأخرین علمای شیعه - رضوان الله علیهم - مذمّت ایشان کرده اند وبسیاری بر رد ایشان کتاب نوشته اند مانند:
"علی بن بابویه" که جسد پاک او را بعد از هزار سال مردمان بزرگ در زمین ری مشاهده کردند وآن را تازه وبدون نقص دیدند، وعلی بن بابویه نامه ها به حضرت صاحب الامر (علیه السلام) می نوشته وجواب به او می رسیده است.
ومانند فرزند سعادتمندش شیخ صدوق "محمّد بن علی بن بابویه" - ورئیس محدثین شیعه که به دعای صاحب الامر متولد گردید ودر آن دعا او را ولد خیر نامیده - که مورد عنایت حضرت مهدی (علیه السلام) بوده است.
ومانند "شیخ مفید" که عماد وستون مذهب شیعه بود، واکثر محدثین وفضلای نامدار، مثل "سید مرتضی علم الهدی" و"شیخ طوسی" وغیرهما از شاگردان او بوده اند واز او استفاده نمودند، وحضرت صاحب الامر (علیه السلام) در توقیع رفیع، او را مدح فرمودند وبرادر خطاب نمودند، وکتابی مبسوط در ردّ این طایفه مرقوم نموده اند.
ومانند "شیخ طوسی" که شیخ طایفه شیعه وبزرگ ایشان بوده واکثر احادیث شیعه به او منسوب است.
ومانند "علّامه حلی" که در علم وفضل مشهور آفاق بوده، ومانند "شیخ علی" در کتاب "مطاعن مجرمیه" وفرزند او "شیخ حسن" در کتاب "عمده الاثقال" وشیخ عالیقدر "جعفر بن محمّد دوربستی" در کتاب "اعتقاد" و"ابن حمزه" در چند کتاب، و"علم الهدی سید مرتضی" در چند کتاب، وزبده العلماء والمتورعین مولانا "احمد اردبیلی" در کتاب "حدیقه الشیعه"، و"علّامه مجلسی" در "رساله اعتقادات" خود، وجمله از کتب فارسیه وعربیه، وغیر ایشان از فضلای شیعه، شکر الله مساعیهم الجمیله.
وبالجمله، ذکر سخنان این علمای عالی شأن واخباری که در این باب روایت کرده اند باعث طول کلام وخارج از وضع کتاب ومحتاج به کتابی علیحده باشد.
علّامه مجلسی بعد از ذکر جمله ای از این کلمات می فرماید: پس ای عزیز، اگر اعتقاد به روز جزا داری امروز حجّت خود را درست کن که فردا چون حجّت از تو طلبند، جواب شافی وعذر کافی داشته باشی. نمی دانم بعد از ورود احادیث صحیحه - از اهل بیت رسالت - وشهادت این جماعتِ بزرگواران - از علمای شیعه وامّت - بر بطلان این طریقه وضلالت این طایفه در متابعت ایشان چه عذر خواهی آورد در محضر خداوند سبحان؟ آیا خواهی گفت که: متابعت "حسن بصری" کردم؟ که چند خبر در لعن او وارد شده. آیا متابعت "سفیان ثوری" کرده که با امام تو حضرت صادق (علیه السلام) دشمنی می کرد وپیوسته معارض آن حضرت بود؟ چنان که بعض حالات او را خواهی شنید انشاء الله. آیا متابعت "غزالی" را عذر خودخواهی نمود که به یقین ناصبی بوده ودر کتابهای خود گوید که: به همان معنی که مرتضی علی امام است، من هم امامم، وگوید: هر کس یزید را لعنت کند گناهکار است، ودر لعن ورد شیعه کتاب ها نوشته، مثل "المنقذ من الضلال" وغیر آن. یا آنکه متابعت برادرش "احمد غزالی" را حجّت خواهی کرد که می گوید که: شیطان از اکابر اولیا می باشد. یا آنکه "ملّای روم" را شفیع خواهی کرد که می گوید که: ابن ملجم را امیرالمؤمنین (علیه السلام) شفاعت خواهد کرد وبهشت خواهد بُرد وبه او فرمود که: تو گناهی نکرده ای چنین مقدّر شده بود وتو در آن عمل مجبور بودی وبه او فرمود:
غم مخور جانا شفیع تو منم مالک روحم نه مملوک تنم ومی گوید:

چون که بی رنگی اسیر رنگ شد * * * موسی با موسی در جنگ شد

چون به بی رنگی رسی کان داشتی موسی وفرعون دارند آشتی بلکه نیست در هیچ صفحه ای از صفحات مثنوی مگر آنکه اشعار به جبر یا وحدت وجود یا سقوط عبادات یا غیر آن از اعتقادات فاسده، دارد؛ چنان که پیروان، او را قبول [دارند]. در میان ایشان معروف ومشهور است وساز ونی ودف را عبادت دانند.
یا آنکه به "محیی الدین عربی" پناه بری که می گوید که: جمعی از اولیاء الله هستند که رافضیان را به صورت خوک می بینند، ومی گوید: به معراج که رفتم، مرتبه علی را از مرتبه ابوبکر وعثمان پست تر دیدم. چون برگشتم. به علی گفتم که: چون بود که [= چرا] در دنیا دعوی می کردی که من از آنها بهترم. الحال که دیدم مرتبه تو را که از همه پست تری.
وبالجمله، او وغیر او از این هذیانات بسیار دارند که ذکر آنها به طول انجامد، واگر از دعواهای بلند ایشان فریب می خوری آخر فکر کن که شاید از برای حبّ دنیا این ها را بر خود بندند. اگر خواهی او را امتحان کنی که در این دعوی - که من اَسرار غیبی را می دانم وهمه چیز بر من منکشف شده وهر شب ده بار به عرش می روم - راست گوید یا دروغ، یک مسئله از شکّیات نماز، یا آنکه یک مسئله از مشکلات میراث وغیر آن، یا آنکه یک حدیث مشکل از او بپرس تا آنکه بیان کند. پس کسی که مسائل واجبه نماز بر او کشف نشود، چگونه اَسرار داند. چنان که در خبر صحیح از حضرت صادق (علیه السلام) منقول است که: «علامت دروغگو آن است که تو را خبر می دهد به خبرهای آسمان وزمین ومشرق ومغرب، وچون از حلال وحرام خدا از او مسئله پرسی، نداند»(562).
آخر، این مردی که دعوی می کند که مسئله غامض وحدت وجود را - که عقول از فهم آن قاصر است - فهمیده ام، چرا یک مسئله سهلی را اگر پنجاه بار به او القاء کنی نفهمد، وکسانی که دقایق معانی را می فهمند چرا آن که او فهمیده نمی فهمند، وهر گاه خود معترف شود که کشف با کفر جمع می شود وکفار هند صاحب کشفند، پس بر فرضی که کشف ایشان واقعی باشد ودروغ نگویند، از کجا بر خوبی ایشان دلالت کند.
وبالجمله، ادله واخبار بر رد این طایفه بسیار است. شیخ طبرسی در کتاب "احتجاج" روایت کرده که: «حسن بصری در بصره وضوء می کرد که امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر او گذشت وفرمود: ای حسن، وضوء را کامل بجا آور.
حسن گفت: یا امیرالمؤمنین، دیروز جماعتی را کُشتی که شهادتین می گفتند ووضوء را کامل می ساختند. آن حضرت فرمود: پس چرا ایشان را یاری نکردی؟ گفت: والله در روز اول غسل کردم وحنوط بر خود پاشیدم وسلاح پوشیدم وهیچ شک نداشتم که تخلف ورزیدن از عایشه کفر است. در عرض راه کسی مرا ندا کرد که: هر که می کُشد وهر که کشته می شود به جهنم می رود ومن ترسان برگشتم ودر خانه نشستم، ودر روز دوم باز به مدد عایشه مهیا وروانه شدم ودر راه، همان ندا شنیدم وبرگشتم.
آن حضرت فرمود: راست گفتی. دانستی آن منادی که بود؟ حسن گفت: نه. فرمود: برادرت شیطان بود، وبه تو راست گفت که قاتل ومقتول لشکر عایشه در جهنم باشند»(563).
ودر حدیث دیگر روایت کرده که: «آن حضرت به حسن فرمود که: هر امّتی را سامری باشد وتو سامری این امّت هستی که مردم را از جهاد منع کنی، وچند قصه طولانی در مناظره حسن با حضرت سجاد وباقر (علیهما السلام) نقل کرده که دلالت بر شقاوت او کند»(564).
ودر حدیث معتبر از حضرت باقر (علیه السلام) روایت شده که: «اگر حسن خواهد به جانب راست رود واگر خواهد چپ رود، که علم یافت نشود مگر به نزد اهل بیت (علیهم السلام)»(565).
وبالجمله، یکی از بزرگان این طایفه که اخبار واذکار واعمال خود را به او منسوب سازند، همین "حسن بصری" است که حالات او را فی الجمله دانستی.
دیگر از اکابر ایشان "عباد بصری" باشد که با علی بن الحسین (علیه السلام) در باب جهاد وغیر آن معارضه نمود وبر آن حضرت طعن ورد کرد. ثقه الاسلام کلینی در کتاب "کافی" روایت کرده که: «روزی "عباد بصری" به خدمت حضرت صادق (علیه السلام) آمد در وقتی که آن حضرت غذا می خوردند، وبر دست تکیه کرده بودند. عباد گفت که: پیغمبر (صلی الله علیه وآله) از این نوع غذا خوردن نهی کرده. بعد از چند مرتبه که این هرزه را گفت، آن حضرت فرمود که: والله پیغمبر (صلی الله علیه وآله) هرگز از این نوع غذا خوردن منع نفرموده»(566).
وایضاً به سند صحیح روایت کرده که حضرت صادق (علیه السلام) به "عباد بن کثیر بصری صوفی" خطاب فرمود: ای عباد، به این مغرور شده ای که شکم وفرج خود را از حرام نگاه داشته ای؟! به درستی که حقّ تعالی در کتاب خود می فرماید: ای گروه مؤمنان، از خدا بپرهیزید وقول سدید بگویید. یعنی به اعتقاد درست قائل شوید تا خدا اعمال شما را اصلاح کند. ای عباد، بدان که خدا عمل تو را قبول نکند تا به حق قائل نشوی وایمان نیاوری»(567). واین روایت تعریض باشد بر عباد که ایمان واعتقاد درست نداشته، اگر چه در عبادات کوشش می نموده.
شیخ طبرسی رحمه الله در کتاب "احتجاج" از "ثابت بنانی" روایت کرده که گفت: «من با جماعتی از عُبّاد بصره، مثل "ایوب سجستانی" و"صالح مری" و"عتبه" و"حبیب فارسی" و"مالک بن دینار" و"صالح اعمی" و"جعفر بن سلیمان" و"رابعه" و"سعدانه" به حج رفته بودیم. چون داخل مکه شدیم آب، بسیار بر اهل مکه تنگ شده بود واز تشنگی به فریاد آمده بودند. به ما پناه آوردند که از برای ایشان دعا کنیم.
ما به نزد کعبه آمده مشغول دعا شدیم، وچندان که تضرع کردیم اثری ندیدیم. ناگاه جوان محزون وگریانی پیدا شد وچند شوط طواف کرد وبعد از آن رو به ما کرد ویک یک ما را نام برد. گفتیم: لبیک. گفت: آیا در میان شما کسی نبود که خدا او را دوست دارد ودعایش را مستجاب کند. گفتم: ای جوان، بر ما است دعا وبر خداست اجابت. گفت: دور شوید از کعبه که [اگر] در میان شما کسی بود که خدا او را دوست می داشت، البته دعایش را مستجاب می کرد. چون ما دور شدیم، نزد کعبه به سجده افتاده وگفت: ای سید وآقای من، تو را قسم می دهم به محبتی که به من داری، که اهل مکه را آب دهی. هنوز سخن آن جوان تمام نشده بود که ابری پدید آمد ومانند دهن های مشک، آب از آن جاری شد. پس، از اهل مکه پرسیدیم که این جوان که بود؟ گفتند: علی بن الحسین (علیه السلام) بود»(568).
ودیگر از اکابر ایشان "طاووس یمانی" بوده ومناظرات ومخاصمات او با حضرت باقر(علیه السلام) در کتب اخبار بسیار است. ودیگر از اکابر ایشان "سفیان ثوری وابراهیم ادهم" باشد.
"ابن شهر آشوب" روایت کرده: «چون حضرت صادق (علیه السلام) در زمان "منصور دوانیقی" به کوفه آمدند، پس از زمانی اذن مراجعت به مدینه حاصل شد ومردم به مشایعت آن حضرت بیرون آمدند. از جمله ایشان "سفیان ثوری" و"ابراهیم ادهم" بودند که با جماعت، پیش از آن حضرت می رفتند. اتفاقاً شیری بر سر راه ظاهر شد. "ابراهیم ادهم" گفت: باشید تا آنکه "جعفر" بیاید، ببینیم با این شیر چه می کند.
چون آن حضرت رسید، به نزدیک شیر رفته گوش او را بگرفت واز راه دور گردانید. پس رو به آن جماعت کرده فرمودند که: اگر
مردم اطاعت خدا می کردند چنان که اطاعت او باشد هر آینه بر این شیر، بار توانند کرد»(569).
"ابن ابی الحدید" در "شرح نهج البلاغه" نقل کرده که: «جماعتی از متصوفه در خراسان نزد حضرت رضا (علیه السلام) آمدند وگفتند که: امیرالمؤمنین - یعنی مأمون - در امر خلافت که در دست او بود فکر نمود وشما اهل بیت را به آن از دیگران شایسته تر دید وتو را از میان اهل بیت برگزید، وامامت، کسی را شاید وسزد که طعام غیر لذیذ خورد وجامه زبر پوشد وبر الاغ سوار شود وبه عیادت بیماران رود.
آن حضرت فرمود که: یوسف، پیغمبر بود وقباهای دیبای مطرز به طلا می پوشید وبر تکیه گاه آل فرعون تکیه می کرد ودر میان مردم حکم می نمود. چیزی که از امام مطلوب است قسط وعدالت [می باشد] که چون سخن گوید راست گوید وچون حکم کند عدالت کند وچون وعده کند وفا نماید. این لباس های نفیس وخوراکی های لذیذ را خدا حرام نفرموده. بعد از آن، این آیه را تلاوت فرمود: «قُلْ مَنْ حرَّمَ زینَهَ الله الَّتی أَخْرَجَ لِعِبادِهِ والطَّیباتِ مِنَ الرِّزْقِ»(570)(571).
ودیگر از اکابر ایشان "حسین بن منصور حلّاج" بود که در عداد سفراء کاذبین حالات او ذکر گردید، ودانسته شد که او ادعای نیابت صاحب الامر (علیه السلام) را نمود ورسوا گردید، ودانسته شد "حسین بن روح" که از جمله سفراء کبیر بود، او را لعن نمودند وصاحب [کتاب] غیبت گفته که: توقیع رفیع بر لعن او بیرون آمد(572).
ومجلسی - علیه الرحمه - از شیخ طبرسی در کتاب "احتجاج" روایت کرده که: «فرمان صاحب الامر (علیه السلام) ظاهر شد بر دست "حسین بن روح"، به لعن جماعتی که یکی از ایشان "حسین بن منصور حلاج" بوده»(573).
پس ای عزیز، به دیده انصاف نظری [نما]، وبه فکر صحیح تأمل کن وببین که گروهی که پیوسته معارض امامان تو بوده اند وبه دام، بندگان خدا [را] از جاده هدایت ربوده اند وبه وادی ضلالت انداخته اند واخبار بسیار بر مذمّت ایشان وارد شده ولعن کرده اند، یا آنکه اطلاع ایشان به احوال آنها از من وتو بیشتر وفهم وبصیرت ایشان در معرفت احکام وعقاید زیادتر بوده؛ با این حال اگر به طریقه ایشان سالک شوی ومخالفت اهل بیت عصمت وطهارت (علیهم السلام) نمائی، خود دانی. زیرا که گناه تو را بر دیگری نخواهند نوشت. «ولا تَزِرُ وازِرَهٌ وزْرَ اُخْری (574) وبسا باشد که گول آن خوری که بعضی از قاصرین شیعه در مقام موعظه ونصیحت نام این ها را به خوبی برده، یا آنکه از برای ایشان بعض کرامات ومقامات ذکر نموده، یا آنکه بعض ایشان را مثل "ابراهیم ادهم" یا غیر او [را]، در عداد شیعه ذکر نموده واین غلط باشد، وشاید منشأ این شبهه آن باشد که این جماعت نزد اهل سنّت ممدوح بوده اند وایشان را [به نام نجبا در کتب خود ذکر نموده اند واکثر بلاد شیعه در اعصار سابقه سنی بوده اند وبعد از اختیار مذهب شیعه ذکر خیر این جماعت در کتاب وزبان ایشان کماکان باقیمانده.
وبه هر حال پیروان وتابعین این طایفه الی الآن در میان سنی وشیعه بوده وهستند وبه دام های شیطان صیادی وشیادی می نمایند. گاه عبادات مخترعه تعلیم می کنند وگاه ذکر جلی وخفی می دهند وگاه مردم را به ریاضات غیر شرعیه وترک حیوانیات وسایر لذایذ دعوت می نمایند وطریقه سیر وسلوک به ایشان تلقین می کنند ومردمان جاهلِ عوام، همه از ایشان قبول می نمایند. بلکه بسیاری هم [که] در لباس اهل علمند، فریب ایشان می خورند. غافل از اینکه اعمال وطاعات واذکار واوراد را باید از خدا ورسول تلقی نمود یا از کسانی که از جانب رسول نایبند که ائمه طاهرین (علیهم السلام) باشند. زیرا که رسول (صلی الله علیه وآله) در حق ایشان فرموده که: «مثل أهل بیتی کمثل سفینه نوح من تمسّک بهم نجی ومن تخلّف عنهم هلک»(575)؛ یعنی: مَثَل اهل بیت من مَثَل کشتی نوح باشد. هر کس به ایشان چنگ زد نجات یافت وهر کس از ایشان تخلّف ورزید هلاک شد.
وحضرت صاحب الامر (علیه السلام) در توقیع رفیع خود که از برای دستور العمل شیعیان در زمان غیبت نوشته است، [می فرماید] که: «اما الحوادث الواقعه فارجعوا فیها الی رواه أحادیثنا فإنّهم حجّتی علیکم وأنا حجّه الله»(576)؛ یعنی: در امر خود رجوع به علمای اخیار وناقلین اخبار ما نمایید. زیرا که آنها حجّت من می باشند بر شما.
پس باید امور شرعیه را از خدا ورسول وائمه (علیهم السلام) وراویان اخبار ایشان که علمای ربانی باشند اخذ نمود، والّا بدعت وضلالت باشد وتابعِ گوینده آن، هلاک شود. پس، مرو گِرد آن عمل که اصل یا کیفیت آن یا عدد آن از غیر ایشان اخذ شده باشد، [که] بدعت وحرام باشد، وحرام را تأثیری نیست در امری وکاری.
آیا ندانسته ای که خلیفه دوم در نماز، دست بالای دست گذاشتن را چون به خضوع وخشوع مناسب دیده، مستحب کرده وآمین گفتن بعد از خواندن حمد را چون دعاست، در نماز مندوب شمرده، وامامان تو آن نماز را باطل دانسته اند. پس گیرم فلان ذکر مستحب باشد امّا گفتن آن، به آن عدد یا به آن کیفیت یا در آن وقت که پیرِ مرشد گفته، چون از خدا ورسول وامام نرسیده، بدعت وحرام باشد؛ وهکذا خدا گوشت وسایر حیوانیات ولذایذ وپوشیدن لباس های فاخر وزن گرفتن وجماع کردن ومعاشرت با خلق وسر تراشیدن ونوره کشیدن وشارب زدن وعطریات استعمال نمودن وریش گذاشتن وغیر این ها را بر تو حلال کرده. پس ترک اینها را دین وآئین خود قرار دادن واسباب تقرّب به خدا دانستن حرام باشد وبدعت، وفاعلِ آن مبتدع واهل ضلالت، وتابع او در هلاکت باشد.
وداخل این طایفه باشند کسانی که دعاهای موضوع - که در اخبار وارد نشده - از برای عوام ونسوان بلکه خواص می نویسند وآنها را با اثر می دانند ونیازها به ازاء آنها از مردم می گیرند. غافل از آنکه این، بدعت وحرام واخذ اجرت ونیاز به ازاء آن هم حرام است.
پس ای عزیز، کاری کن که اعتقادات، اعتقاد رسول (صلی الله علیه وآله) وامام (علیه السلام)، وطاعت وعبادت وذکرت ودعایت موافق گفته خدا وپیغمبر (صلی الله علیه وآله) وامامان (علیهم السلام) واقع گردد، وتابع کسی شو که خدا ورسول وامام گفته، ومرید کسی باش که ایشان او را ستوده اند. این کرامت های بی اصل را باور مکن واین مردمان شیطان صفت را که هنوز مسائل ضروریه نماز وروزه خود را ندانسته اند، مراد وپیشوای خود قرار مده.
من آنچه شرط بلاغ است با تو می گویم تو خواه از سخنم پند گیر وخواه ملال والله هو الهادی الی الصواب.
فصل هفتم: در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده
در ذکر توقیعاتی که از ناحیه مقدسه بیرون آمده بدان که مراد از توقیع در این مقام، دست خطی باشد که از حضرت صاحب الامر - عجّل الله فرجه - بیرون آمده در جواب سؤال سائلین، یا آنکه ابتداءً بدون سؤال خارج شده. وچون ملاقات آن بزرگوار در باب احکام شرعیه وغیر آن، بر وجه مکاتبه واقع شده نه بر وجه مخاطبه ومشافهه، لهذا علمای اعلام - رضوان الله علیهم الی یوم القیام - اهتمام تام در ضبط آنها نموده اند. واطلاق لفظ توقیع هم در کلام ایشان - مثل اینکه می گویند در توقیع فلان وفلان وارد شده - محمول بر این دست خط می شود؛ اگر چه صدور دست خط از سایر ائمه (علیهم السلام) هم بسیار شده ودر مطاوی کلمات سابقه، اشاره یا ذکر جمله ای از آن توقیعات گذشت ومقصود در این فصل هم ذکر جمله دیگر از آنها می باشد نه استیفاء جمیع آنها؛ تا آن که خروج از وضع کتاب لازم نیاید، وغرض از ذکر این بعض، به علاوه فایده علمیه، تأکید در اثبات وجود فایض الجود آن بزرگوار است. زیرا که مکتوب بدون کاتب بلکه مطلق اثر بدون مؤثر نشاید وچون وضع کتاب بر لسان فارسی وذکر عبارت توقیع وترجمه، موجب تطویل بود، اقتصار به ذکر ترجمه نمودیم وآنچه غرض به ذکر آنها تعلّق یافته، چند نوع است:
نوع اول: توقیعاتی است که در جواب مسائل "حمیری" خارج شده مجلسی رحمه الله در کتاب بحار روایت کرده از شیخ طوسی قدس سره در کتاب غیبت از جماعتی از "ابوالحسن، محمد بن احمد بن داود"، از خط "احمد بن ابراهیم نوبختی" که به امر "شیخ ابوالقاسم، حسین بن روح" در جواب مسائل "محمّد بن عبدالله بن جعفر حمیری" نوشته شده. سائل پرسیده بود که: «در کتاب "ثواب القرآن فی الفرایض" وغیر آن، روایت شده که عالم (علیه السلام) فرموده: عجب دارم از کسی که در نمازش "انا انزلناه" را نمی خواند، چگونه نمازش مقبول می شود؟
ونیز روایت شده که: خوب وافضل نمی شود نمازی که در آن "قل هو الله احد" خوانده نشود.
ونیز روایت شده که: هر کس در نمازهای واجبی سوره "هُمزه" بخواند، دنیا به او داده می شود». آیا با این حال جایز است که نمازگذار سوره "هُمزه" را بخواند وآن دو سوره را ترک کند؟ با آن که در خصوص آنها، روایت شده: نماز مقبول وافضل نمی شود مگر با آنها؟
توقیع: ثواب در سوره ها، همان است که روایت شده واگر ترک کند نمازگذار آن سوره را که در آن ثواب است و"قل هو الله احد" و"انا انزلناه" بخواند به جهت فضل اینها، دریابد ثواب آن را که خوانده وثواب آن را که ترک کرده، وجایز است که بخواند غیر این دو سوره را وبا این حال نماز او هم تمام می باشد؛ لکن فضل را ترک نموده.
سائل پرسیده در خصوص دعای وداع رمضان که اصحاب ما در آن اختلاف کرده اند. بعضی گفته اند که: در شب آخر رمضان خوانده می شود، وبعضی گفته اند: در روز آخر، در وقتی که هلال ماه شوال دیده می شود باید خواند.
توقیع: عمل در ماه رمضان، در شبهای آن واقع می شود ووداع، در شب آخر آن می باشد. پس اگر خوف آن کند که رمضان ناقص شود، وداع را در هر دو شب قرار دهد»(577).
سائل پرسیده: «آیا کسانی که اهل بهشت شدند، می زایند وتوالد وتناسل از برای ایشان می باشد یا نه؟
توقیع: به درستی که در بهشت از برای زنان حمل نباشد وزائیدن وحیض ونفاس نباشد ونقص، که سبب طفولیت می باشد، در آن نباشد ودر آن باشد هر چیز که نفس به آن میل کند وچشم از آن لذت برد. چنان که خدا فرمود که: «وفیها ما تَشْتَهیهِ الْاَنْفُسُ وتَلَذُّ الْأَعْینُ»(578). پس هر گاه مؤمن میل فرزند کند، خدای عزّوجلّ از برای او خلق کند، بدون حمل وزائیدن، به هر صورت که خواهد آن مؤمن. چنان که آدم را خلق فرمود تا آن که عبرت باشد؛ یعنی نمونه این باشد که این گونه خلق هم می شود»(579).
سائل گفته: «آیا جایز است گذاشتن تربت سید الشهداء با میت در قبر؟ جواب:
گذاشته می شود با میت در قبر ومخلوط با حنوط میت هم می شود؛ ان شاء الله.
سؤال: از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده که «بر اِزار کفن پسرش "اسماعیل" نوشت که «اسماعیل یشهد ان لا اله الّا الله». آیا از برای ما جایز است که مثل آن را با تربت قبر سید الشهداء (علیه السلام) یا غیر آن بنویسیم؟ جواب: جایز است.
سؤال: آیا جایز است که از تربت امام حسین (علیه السلام) سبحه بسازیم وبا آن تسبیح کنیم و[آیا] در آن فضیلت هست؟ جواب: تسبیح کرده می شود به آن وهیچ تسبیح افضل از آن نباشد، وآن فضل از آن است که مرد نسیان می کند تسبیح کردن را وآن را می گرداند وثواب تسبیح از برای او نوشته می شود»(580).
سؤال: آیا سجده بر مهری که از تربت امام حسین (علیه السلام) ساخته شود، جایز است وفضل هم دارد؟ [جواب: جایز است وفضیلت دارد].
سؤال: کسی که به زیارت قبور ائمه (علیهم السلام) می رود، آیا جایز است که بر قبر سجده کند وآیا جایز است که در نماز، قبر را قبله خود قرار دهد؟ یا آن که در سمت بالای سر یا پائین پا نماز گذارد؟ وآیا جایز است که در پیش نماز کند وقبر را در پشت سر گذارد؟
جواب: امّا سجده بر قبر؛ پس جایز نیست نه در نافله ونه در فریضه ونه در زیارت، وآنکه عمل بر اوست، این است که طرف راستِ رو را بر قبر گذارد وامّا نماز؛ پس آن در پشت قبر باشد وقبر را پیش رو دارد وجایز نیست این که در پیش روی قبر یا یمین آن یا یسار آن نماز کند، زیرا که مقدم بر امام (علیه السلام) یا مساوی با او نباید گردید»(581).
سؤال: «مردی را کاری پیش می آید که خیر وشر ونیکی وبدی آن را نمی داند. در یک انگشتر می نویسد: «نعم افضل» ودر دیگری می نویسد: «لا تفعل». بعد از آن، چند بار «استخیر الله» می گوید. بعد از آن یکی از آنها را بیرون می آورد وبه آن عمل می نماید. آیا این جایز است ومانند استخاره است یا نه؟ جواب: آنچه سنّت عالم (علیه السلام) در این می باشد، آن استخاره به رقاع ونماز است»(582).
مؤلف گوید که: مراد از این، استخاره ذات الرقاع می باشد که از حضرت صادق (علیه السلام) روایت شده وطریقه آن معروف ومشهور است وآن این است که آن حضرت به "هارون بن خارجه" می فرماید: «هر گاه اراده کاری نمایی، شش رقعه بگیر وبنویس در سه رقعه آنها «بسم الله الرحمن الرحیم. خیره من الله العزیز الحکیم لفلان بن فلانه افعل» ودر سه رقعه دیگر بنویس مثل این را وبه جای «افعل»، «لا تفعل» بنویس ودر همه رقعه ها به جای فلان، نام خود را وبه جای فلانه، نام مادر خود را بنویس. بعد از آن رقعه ها را در زیر جانماز خود گذار. بعد از آن دو رکعت نماز بکن وبعد از نماز سجده کن ودر سجده صد مرتبه بگو: «استخیر الله برحمته خیره فی عافیه» بعد از آن بنشین وبگو: «اللّهم خر لی واختر لی فی جمیع اموری فی یسر منک وعافیه». بعد از آن دست برده، رقعه ها را بر هم زن ویک یک بیرون آور، اگر سه «افعل» متوالی بیرون آمد، عمل کن واگر سه «لا تفعل» متوالی بیرون آمد، ترک کن واگر مختلف بیرون آمد، دو رقعه دیگر دفعه دفعه بیرون آور وعمل به آن که بیشتر باشد بکن»(583)، واین اکمل اقسام استخارات است.
واستخاره به گلوله گِل وبه قرآن وتسبیح، به طرق مختلفه وارد شده وعمده به گمان حقیر، آن است که امر خود را با خدای خود مشورت کند واز او نمودن خیر خواهد وآن چیز را که علامت خیر نزد خود قرار داده اگر بیرون آمد، عمل کند؛ زیرا که مستفاد از اخبار آن است که استخاره از باب مشورت می باشد واختصاص به وجه خاص ندارد، اگر چه طرق مأثوره احوط واکمل است.
ودر هر حال، استخاره در فعلِ حرام وترکِ واجب جایز نیست واثر ندارد وهکذا در فعلِ مکروه وترکِ مستحب، مگر آن که امر، دایر میان دو مستحب شود که جمع میان آنها نشود. بلکه مورد استخاره امر مباحی باشد که انسان در تعیین نیکی وبدی آن راهی نداشته باشد ومتردد ومتحیر ماند والله العالم.
نوع دوم: توقیعاتی است که از برای شیخ مفید - علیه الرحمه - خارج شده.
اول آنها، توقیعی است که شیخ طبرسی رحمه الله در کتاب "احتجاج" آورده که: «چند روز از ماه صفر مانده - از سال چهارصد ودهم هجری - مکتوبی از ناحیه مقدسه - حرسها الله ورعاها - به شیخ مفید – قدّس الله روحه ونور ضریحه - رسید که رساننده آن مکتوب گفته که آن را از ناحیه، که متصل است به حجاز برداشتم وعنوان آن، این است:
للأخ السدید والولی الرشید الشیخ المفید ابی عبدالله محمّد بن محمد بن نعمان ادام الله اعزازه من مستودع العهد المأخوذ علی العباد.
بسم الله الرحمن الرحیم امّا بعد، سلام علیک. ای ولی مخلص در دین در حقّ ما، به یقین به درستی که ما حمد می کنیم خدایی را که غیر از او خدایی نیست واز او سؤال [= درخواست] می کنیم که صلوات فرستد بر آقا ومولا وپیغمبر ما، محمد (صلی الله علیه وآله) وبر آل طاهرین او وتو را خیر می دهیم - «اَدام الله توفیقک لنصره الحق وأجزل مثوبتک علی نطقک عنا بالصدق» - این که خدا ما را اذن داد که تو را مشرف سازیم به مکتوب نوشتن وبه تکلیف کردن تو به این که برسانی بعضی امور را از ما به دوستان ما که در نزد تو هستند - «اعزهم الله بطاعته وکفاهم المهم برعایته لهم وحراسته» -. پس متابعت کن وواقف شو - «ایدک الله بعونه علی اعدائه المارقین من دینه» - بر آن چیزی که ذکر می نماییم وعمل کن در رسانیدن آن به کسانی که به ایشان اطمینان داری، بر آن دستور العمل که از برای تو می نویسیم انشاء الله، وما اگر چه منزل کرده ایم در جایی که از مکان ظالم ها دور است - نظر به آن که خداوند صلاح ما وشیعه مؤمن ما دانسته، مادام که دولت دنیا با فاسق ها می باشد - لکن علم ما احاطه دارد به اخبار شما وپنهان نیست از ما چیزی از احوال شما وعارف هستیم به آن لغزش هایی که به شما رسیده در آن زمان که میل نمود بسیاری از شما به سوی آن چیزی که پیشینیان صالح از آن کناره کردند وآن عهدی را که خدا از ایشان گرفته بود پشت سر انداختند، گویا نمی دانند که ما از مراعات شما دست برنمی داریم واز ذکر شما فراموش نمی کنیم؛ واگر چنین نباشد، بلاها بر شما نازل شود واعداء شما را تمام کنند.
پس از خدا پرهیز نمائید وتقوی را شعار خود سازید ویاری کنید ما را بر علاج کردن فتنه، که بر شما رو آورده. که هلاک می گردد در آن فتنه کسی که اجل او رسیده وخذلان شده به ارتکاب معاصی، ونجات یافته از آن فتنه کسی که به آرزوی خود رسیده به مواظبت طاعات، واین فتنه علامتِ طول حرکت ما وجدا شدن بد ونیک شما از یکدیگر به امر ونهی ما [می باشد]، وخدا تمام کننده باشد نور خود را، هر چند مشرکین کراهت داشته باشند.
چنگ زنید به تقیه کردن از برافروختن آتش جاهلیت، که آن را برافروز کرده اُمویه، وبترس افتد از آن آتش فرقه "مهدیه"، ومن زعیم هستم به نجات یافتن کسی که قصد نکرده باشد از این آتشِ فتنه، جاهای پنهان را وسلوک کرده باشد در استخلاص از آن راههای خوب را.
هر گاه برسد جمادی الاولی از امسال، پس عبرت بگیرید به آن امری که در آن واقع می شود واز خواب خود بیدار شوید به سبب آن امری که پیش روی شما ظاهر گردد وبه جهت آن چیزی که بعد از آن واقع می شود. زود باشد که ظاهر شود از برای شما از آسمان علامتی واضح، واز زمین هم ظاهر شود علامتی که مانند آن باشد بدون تفاوت، وحادث گردد در زمین مشرق، چیزی که حزن آورد وباعث قلق واضطراب گردد وبعد غالب شوند بر اهل عراق گروهی که از اسلام خارج باشند، وتنگ شود بسبب اعمال آنها بر اهل عراق روزی های ایشان.
بعد از آن فَرَج رسد وغم زائل گردد به سبب هلاک شدن شخصی از اشرار که مردمان خوب باتقوی مسرور وخوشحال شوند از هلاکت او، وکسانی که اراده حج کرده اند، به آرزوی خود برسند با وجود بسیاری واتفاق ایشان، واز برای ما به جهت آسانی حج وواقع شدن حجِ ایشان بر وجه اختیار، واتّفاق وخوشی شأنی باشد که ظاهر گردد موافق نظم وقاعده.
پس در آن وقت بجا آورد هر یک از شما، چیزی را که قُربِ او گردد به محبت ما، واجتناب کند از چیزی که او را نزدیک کند به کراهت وسخط ما؛ زیرا که خدا مرده را به ناگهانی زنده کند، در وقتی که توبه به او فایده ندهد وپشیمانی از کرده های بد سودی نبخشد. خداوند هدایت را به تو الهام کند وبه رحمت خود، توفیق را به تو لطف فرماید»(584). تمام شد ترجمه توقیع رفیع.
مؤلف گوید که: این توقیع شاید اخباری است از آن بزرگوار به وقوع واقعه "هلاکوخان" که از سمت مشرق وبلاد ترکستان با لشکر کفر سیر [کرد و] از نواحی خراسان، عنان طغیان به سوی عراق عرب کشید و"مستعصم عباسی" را که خلیفه عصر خود بوده، گرفته [و] هلاک نمود واهل تقوی را به کُشتن او مسرور گردانید وبغداد وتوابع آن را به حیطه تصرف درآورد وبه قدر ماشاء الله از فرقه اشرار به "دار البوار" فرستاد، وبغداد را به دفع اساطین نواصب آباد گردانید؛ چنان که وقوع جمیع اخبارات، مشهور ودر کتب تواریخ وسیر مسطور است.
و نیز شاید مستند به این توقیع بود اِخبار مشایخ حلّه هلاکوخان را - بعد از توجه به سمت بغداد به تحریک "خواجه نصیرالدین" قدس سره وتردّد او در محاصره بغداد نظر به قلّت استعداد وملاحظه مهابت وسطوت ودولت مستعصم وکثرت لشکر - به این که امام ما خبر داده ما را به ظفر ونصرتِ خان. پس باید در امر خود خائف وهراسان نگردد واهل حلّه را امان مرحمت فرماید وایشان را رعیت وخواهان خود داند ولَدی الحاجه در عداد وانصار واعوان خود شمارد. وگرفتن ایشان از او خط امان را ورعایت خان ایشان را بعد از غلبه واستیلاء بر وجه سهل وآسان. واگر نبود بر وجود وحقیقت این خلاصه موجود مگر همین توقیع هر آینه کافی بود از برای فاضل ودانی ورفیع ووضیع والحمد لله والمنّه.
دوم آنها، توقیعی است که در روز پنجشنبه، بیست وسوم ماه ذی الحجه سال چهارصد ودوازدهم، به شیخ مفید رحمه الله رسیده به روایت بحار، وترجمه آن این است: «این مکتوب از جانب بنده خدا می باشد. آن بنده ای که در راه خدا مربوط گردیده به سوی کسی که الهام شده به سوی حق ودلیل حقّ. بسم الله الرّحمن الرّحیم. سلام علیک! ای آن کسی که بنده صالح - که ناصر حقّ وخواننده ودعوت کننده مردم به سوی کلمه صدق می باشی - به درستی که ما حمد می کنیم خدا را که غیر از او خدایی نیست واوست خدای ما وخدای پدران پیشین ما وسؤال می کنم از او، این که صلوات فرستد بر پیغمبر ما وآقای ما ومولای ما محمّد (صلی الله علیه وآله) خاتم پیغمبران وبر آل طاهرین او (علیهم السلام).
وبعد؛ پس به تحقیق که ما بودیم که نظر کردیم مناجات تو را. خدا حفظ کند تو را به آن سببی که به تو عطا کرده از اولیای خود ونگاه دارد تو را از کید اعدای خود، وشفاعت کردیم الان از برای تو در خیمه ای که از برای ما برپا شده در بالای کوهی که واقع شده آن کوه در بیابانی ناپیدا که اندکی پیش از این تاریکی به آنجا رفتیم؛ زیرا آن کسانی که دل های ایشان از ایمان خالی بود، ما را ملجأ وگریزان به آنجا کردند ونزدیک است که از آنجا به مکانی هموار، نزول اجلال نمائیم بدون آن که زمانی طویل بگذرد ومی رسد به تو خبر ما در باب حالاتی که متجدّد می شود.
پس عارف می شوی تو به سبب اخبار ما به آن اعمالی که باعث تقرّب تو به ما گردد وخداوند به رحمت خود تو را موافق دارد. پس باید بوده باشی تو - حرسک الله تعالی بعینه التی لا تنام - آن کسی که مقابل کنی این نظر مرحمت ما را به تو، به تقیه کردنی که هلاک می نماید آن تقیه، کسانی را که تخم باطل در دل های خود کاشته اند ومؤمنین به آن مسرور گردند ومجرمین به آن محزون شوند.
وبدان که علامت بیرون آمدن ما از این سستی، یعنی ظهور ما در حرم بزرگ؛ یعنی مکه معظمه، حادث خواهد گردید از شخص منافق مذمومی که خون حرام را حلال داند. به مکر وحیله اهل ایمان را پنهان کند ونخواهد رسید به آن غرضی که دارد از ظلم وعدوان به ایشان؛ زیرا ما در مقام نگهداری ایشان هستیم به دعایی که از سلطان زمین وآسمان، محجوب وپنهان نمی ماند. پس باید دل های دوستان ما از حیله او مطمئن باشد ووثوق داشته باشند به این که ما کفایت امر ایشان خواهیم نمود؛ هر چند که کارهای سخت به سبب آن منافق واتباع او مشاهده خواهند نمود، لکن عاقبت همه کارهای خدا نیکو خواهد بود، مادام که دوستان ما اجتناب نمایند از گناهان.
با تو عهد می کنیم ای دوستی که در راه ما با ظالمان مجاهده می نمایی! هر کس خرج کند آنچه را که خدا به او عطا کرده به اهل ومستحق آن، مأمون باشد از فتنه گمراه کننده واز محنتهای تاریک نماینده آن؛ وهر کسی که بخل کند آن نعمتی را که خدا به او عاریت داده [وعطا نکند] بر کسانی که مأمور گردیده به صله نمودن ایشان در دنیای خود وآخرت خود، زیانکار بوده باشد؛ وهر گاه بوده باشند شیعیان ما - وفقهم الله تعالی لطاعته - بر اجتماع دل های ایشان در وفا کردن به آن عهدی که برایشان اخذ شده، هر آینه تأخیر نمی افتد بر ایشان یمنِ ملاقات ما وهر آینه تعجیل می شود در سعادت یافتن ایشان به مشاهده نمودن ما. پس ما را از نظر ایشان غایب نکرده مگر اعمال ناشایسته ایشان که روز به روز به ما می رسد وما آن اعمال را از ایشان مکروه می داریم وخوش نداریم آنها را از ایشان. والله المستعان وهو حسبنا ونعم الوکیل وصلواته علی سیدنا البشیر النذیر محمّد وآله الطاهرین»(585).
نوع سوم: توقیعی است که شیخ طبرسی - علیه الرحمه - در کتاب احتجاج روایت کرده از شیخ موثق "ابوعمرو عَمْری" رحمه الله که گفته: «ابن ابی غانم قزوینی با جماعتی از شیعه گفتگو نمودند در باب خلف عسکری (علیه السلام) و"ابن ابی غانم" می گفت که بعد از آن بزرگوار خلفی نمانده وآن جماعت گفتند که او را خلف می باشد. پس در این باب ایشان [نامه ای] به ناحیه نوشتند ودر جواب ایشان بیرون آمد - به خط شریف آن بزرگوار - مکتوبی که ترجمه اش این است:
«بسم الله الرحمن الرحیم. خداوند عافیت دهد ما را وشما را از فتنه ها وعطا کند به ما وشما روح یقین را وحفظ نماید ما را وشما را از بلای آخر کار! به درستی که رسید به من خبر در [مورد] ریب واقع شدن جمعی از شما در دین وداخل شدن شک وحیرت در قلوب ایشان در باب ولاتِ امر ایشان. پس، از این جهت مغموم ودلتنگ شدیم لکن از برای شما نه از برای خودمان؛ واین خبر، بدحال نمود ما را در باب شما نه در باب ما؛ زیرا که خداوند با ما باشد. پس ما را به غیر او حاجتی نباشد وحق با ما می باشد. پس به وحشت نمی اندازد ما را کسی که در خانه خود بنشیند وبا ما نباشد وما صنایع پروردگار خود هستیم وخلقِ بعد از ما صنایع ما می باشند. ای جماعت! چه می شود شما را که در شک افتاده اید ودر حیرت واقع شده اید؟ آیا نشنیده اید که خدای عزّ وجلّ می فرماید: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا اَطیعُوا الله وأَطیعُوا الرَّسُولَ وأُولِی الْأَمْرِ مِنْکُمْ»(586)؛ یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید، اطاعت کنید خدا را واطاعت کنید رسول را واطاعت کنید اولی الامر خود را - یعنی امام را -؟ آیا ندانسته اید چیزهایی را که آثار واخبار آنها را آورده وبر آنها دلالت کرده، از اموری که می باشد وحادث می شود بر امامان گذشته شما و[امامان] باقیمانده؟ یعنی [آیا] اخبار وآثار مشتمله بر بیان حالات یک یک از ائمه شما از اول ایشان تا آخر ایشان از پیغمبر شما به شما نرسیده؟ وهمچنین [آیا] حالات امامِ بعد از امامِ قبل به شما نرسیده، که همه اِخبار کرده اند به اسم ما ولقب ما وکنیه ما وپدر ومادر وکیفیت ولادت وغیبت وسایر حالات ما، چنان که اِخبار نمودند از حالات گذشته گان، وهمه را صدق ومطابق واقع دیدید؟ آیا ندیده اید که از زمان آدم تا امام گذشته که حضرت عسکری (علیه السلام) باشد، چگونه خداوند از انبیاء واوصیاء مأمن ها قرار داده که رجوع به آنها کرده اند وعَلَم ها قرار داده که به سبب آنها هدایت یافته اند، وهر گاه غایب گشته عَلَمی ظاهر شده عَلَم دیگر، وهر وقت که غروب کرده ستاره ای، طلوع نموده ستاره دیگر؟ پس چون قبض نمود خداوند امام گذشته را، گمان کردید که خداوند دین خود را باطل نمود وواسطه میان خود وخلق را قطع کرد؟ حاشا! نشده این کار ونخواهد شد تا آن زمان که قیامت قیام کند وامر خدا ظاهر گردد وحال آن که مردم کراهت داشته باشند.
وبه درستی که امام گذشته گذشت ومفقود گردید باسعادت، به آن طوری که پدران او رفتند بدون تفاوت، ودر ما گذاشت وصیت وعَلَم خود را، ومائیم آن کسی که قائم مقام او می باشد. ونزاع با ما در باب خلافت او نمی نماید مگر کسی که ظالم وگناهکار باشد، وادعای این مقام را غیر از ما کسی دیگر نکند مگر آن که جاحد وکافر بوده باشد. واگر نبود این که امر خدا مغلوب نگردد وسرّ خدا فاش نشود، هر آینه ظاهر می گردید از برای شما از حق ما، چیزی که عقل های شما به سبب آن حیران نمی گردید وشک های شما به آن زایل می گردید؛ لکن آن چیزی را که خدا خواسته باید بشود وهر موعدی را اندازه ای باشد که باید برسد.
پس بترسید از خدا وتسلیم نمایید از برای ما وامر را به ما واگذارید؛ زیرا بر ما باشد صادر کردن کارها چنان که از ما بود وارد کردن آنها. یعنی با ما می باشد ایراد وانجام امور. از برای شما مداخله در آنها نیست واراده آشکارا نمودنِ اموری را که از شما پوشیده باشد، منمائید واز جانب راست میل به جانب چپ نکنید، وقرار دهید قصد ونیت خود را به دوستی ما بر آن طریقه که واضح است.
پس به تحقیق که شما را نصیحت کردم وخدا در این باب بر من وشما شاهد وگواه می باشد واگر نه آن بود که ما دوست می داریم صلاح ورحمت شما را ومشفق هستیم بر شما، هرآینه با شما مکالمه ومکاتبه نمی نمودیم؛ زیرا مشغول به کار دیگر هستیم وممتحن ومبتلا به امر دیگر شده ایم، وآن امر منازعه کردن با آن شخصِ ظالمِ اکولِ بی خبرِ جفاکارِ گمراهِ بدکردارِ مخالفِ پروردگار تباه روزگاری است که ادعا می نماید چیزی را که از برای او نیست، وانکار می کند حقّ کسی را که خدا اطاعت آن کس را بر او واجب کرده وظالم وغاصب شده [حق او را] و[این در حالی است که او] در سنّت رسول خدا اسوه حسنه می باشد. یعنی باید ما در تحمل این اذیت ها بر رسول خدا اقتدا کنیم، وزود باشد جاهل جزای عمل خود را ببیند وزود باشد کافر بداند عاقبت دار آخرت با چه کسی می باشد.
خداوند نگاه دارد ما وشما را به رحمت خود از جمیع مهلکه ها وبدی ها وآفات وعاهات به درستی که او شایسته این است وقادر است بر هر چیز که می خواهد وولی وحافظ ما وشما می باشد. والسلام علی جمیع الاوصیاء والأولیاء والمؤمنین ورحمه الله وبرکاته وصلی الله علی محمّد النبی وسلم تسلیماً». تمام شد(587).
مؤلف گوید: ظاهر این است که مراد آن بزرگوار از آن شخص ظالم جفاکار که با او منازعه داشته، "جعفر کذاب" بوده؛ زیرا که این توقیع شریف در آن وقت خارج گردیده، ومحتمل است که [آن شخصِ ظالم جفاکار]، خلیفه آن زمان بوده باشد والله العالم.
نوع چهارم: توقیعی است که در جواب سؤالات "اسحاق بن یعقوب" بیرون آمده که شیخ طبرسی در کتاب احتجاج روایت کرده از "محمّد بن یعقوب کلینی" از "اسحاق بن یعقوب" که او گفته: «از "محمّد بن عثمان عمری" خواهش کردم برساند به خدمت آن حضرت از برای من مکتوبی را که در آن پاره ای مسائل - که بر من مشکل شده بود - پرسیده بودم. پس در جواب از مسائل توقیع شریف مبارک آقای ما - حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) - بیرون آمد وترجمه آن این است:
امّا آن که سؤال کردی از آن، "ارشدک الله وثبتک" از امر منکرین من که از اهل بیت وبنی عم ما می باشند. پس بدان که میان خدای عزّ وجلّ ومیان کسی، قرابت وخویشی نمی باشد. هر کسی که مرا انکار کند او از من نیست وسبیل او سبیل پسر نوح می باشد.
وامّا سبیل عمویم جعفر وپسر او؛ پس سبیل برادران یوسف می باشد.
وامّا فقّاع؛ پس آشامیدن آن حرام است وباکی نیست در آشامیدن شلماب.
وامّا اموال شما؛ پس ما قبول نمی کنیم آنها را مگر از برای آن که شما پاکیزه گردید. پس هر کس می خواهد وصل نماید وهر کس نمی خواهد قطع نماید. زیرا آن چیزی که خدا به ما داده بهتر است از آن چیز که شما را داده.
وامّا ظهور فرج؛ پس آن با خدا باشد وآن کسانی که از برای آن وقتی قرار داده اند دروغ گفته اند.
وامّا قول آن کسی که گمان کرده که حسین (علیه السلام) کشته نشده است؛ پس آن کفر است وتکذیب خدا ورسول وضلالت می باشد.
وامّا حوادثی که واقع می گردد، پس رجوع کنید در آنها به راویان احادیث ما. زیرا که ایشان حجّت من می باشند بر شما ومن حجّت خدا هستم بر ایشان.
وامّا "محمّد بن عثمان عمری" - رضی الله عنه وعن ابیه من قبل - پس به درستی که او ثقه من می باشد ومکتوب او مکتوب من است.
وامّا "محمّد بن علی بن مهزیار اهوازی"؛ پس زود باشد که خداوند دل او را اصلاح نماید وشک را از او زایل کند.
وامّا "محمّد بن شاذان بن نعیم"؛ پس او مردی است از شیعیان ما اهل بیت.
وامّا آن مالی را که نزد ما فرستاده ای، پس ما قبول نمی کنیم مگر مالی را که طیب وطاهر باشد وقیمت کنیز غناخواننده حرام است.
وامّا "ابوالخطاب محمّد بن ابی زینب اجذع"؛ پس او ملعون است واصحاب او ملعونند. پس مجالست نکن با اهل مقاله آنها. زیرا که من از ایشان بیزارم وپدران من (علیهم السلام) از آنها بیزارند.
وامّا کسانی که اموال ما را سلب می کنند؛ پس هر کس چیزی از اموال ما را بر خود حلال کند وبخورد پس او آتش خورده باشد.
وامّا خمس؛ پس آن را مباح کردیم از برای شیعیان خود وقرار داده شدند در آن بر حلّیت تا وقت ظهور امر ما، از برای آن که اولاد ایشان پاکیزه وحلال زاده شوند وخبیث وحرام زاده نگردند.
وامّا پشیمان شدن آن کسانی که در دین خدا شک نمودند از این که به ما صله نمودند؛ پس ما اقاله کردیم کسانی را که طلب اقاله نمودند. زیرا که ما حاجت نداریم به صله کردن کسی که در حق ما شک کرده.
وامّا سبب وقوع غیبت ما پس خدای عزّ وجلّ می فرماید: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَسْئَلُوا عَنْ اَشْیاءَ اِنْ تُبْدَ لَکُمْ تَسُؤْکُمْ»(588)؛ یعنی: ای کسانی که ایمان آورده اید سؤال نکنید از چیزهایی که اگر ظاهر گردد از برای شما خوش نیاید شما را. به درستی که نبود از پدران من احدی مگر این که واقع شد در گردن او بیعتی از طاغیه زمان او ومن خروج خواهم نمود وحال آن که در گردن من بیعت احدی از طواغیت نباشد.
وامّا وجه انتفاع در حال غیبت؛ پس مانند انتفاع از آفتاب باشد در وقتی که ابر آن را از نظرها غایب کند. به درستی که من امان باشم از برای زمین چنان که ستارگان امان باشند از برای اهل آسمان. پس ببندید درهای سؤال را از چیزی که فایده از برای شما ندارد، وزحمت وکلفت دانستن چیزی را که از شما نخواسته اند متحمل نشوید وبسیار کنید دعا به تعجیل فرج را؛ زیرا در آن باشد فرج شما والسلام علیک یا "اسحاق بن یعقوب" وعلی من اتبع الهدی»(589).
نوع پنجم: توقیعاتی است که در خصوص ازاله شک ومرتابین خارج شده.
اول: آن است که در کتاب بحار از کتاب "اکمال الدین" روایت شده که: «توقیعی به "عمری" وپسرش - رضی الله عنهما - بیرون آمد که "شیخ ابوعبدالله جعفر" گفته که آن را به خط "سعد بن عبدالله" بدین نهج نوشته دیدم وترجمه آن این است:
«وفقکم الله لطاعته وثبتکما علی دینه واسعدکما بمرضاته». رسید به ما آن چیزی را که شما ذکر نموده بودید وآن این بود که "میثمی" خبر داده بود شما را از مختار ومناظره او واحتجاج او به این که خلف وجانشینی از برای حضرت عسکری (علیه السلام) غیر از "جعفر بن علی" نیست واین که او تصدیق کرده جعفر را، وفهمیدم جمیع آن چیزها را که نوشته بودید وآن چیزها را که اصحاب شما از او نقل کرده بودند، ومن پناه می برم به خدا از کوری بعد از بینائی واز گمراهی بعد از راه دانی واز اعمال هلاک کننده وآزمایش های پس نماینده. به درستی که خدای عزّ وجلّ می فرماید:
«الم أَحسِبَ النَّاسُ أَنْ یتْرَکُوا أَنْ یقُولُوا آمَنَّا وهُمْ لا یفْتَنُونَ»(590)؛ یعنی: آیا مردم گمان کرده اند این که واگذاشته می شوند به همین که می گویند: ما ایمان آورده ایم وآزمایش وامتحان نمی شوند تا آن که دروغ وراست ایشان ظاهر گردد؟
چگونه واقع شدند در فتنه وامتحان، وافتادند در تردد وحیرت، وبه جانب چپ وراست رفتند، ویا از دین بیرون می روند، یا آن که در شک افتادند یا آن که عناد به حق دارند، یا آن که روایات صحیحه واخبار صادقه را ندانسته اند یا آن که دانسته اند واظهار فراموشی ونسیان می کنند؟
آیا ندانسته اند این را که زمین خالی از حجّت نمی ماند یا ظاهر یا غایب؟ آیا ندانستند انتظام امامان را بعد از پیغمبر ایشان؟ که هر یک بعد از دیگری آمدند تا آن که امر به امام گذشته رسید به امر خدای عزّ وجلّ، پس آن بزرگوار در مقام پدران خود قائم گردید ومردم را هدایت به سوی حقّ وطریق مستقیم می نمود وبود او نوری درخشنده وماهی تابنده، پس اختیار کرد خدای عزّ وجلّ از برای او چیزی را که نزد او بود، پس گذشت او بر طریق پدران خود بدون تفاوت بر عهدی که به او شده بود وبر وصیتی که آن را سپرد به وصیی که خدای عزّ وجلّ او را به امر خود غایب کرده تا مدتی، ومکان او را پنهان داشته به مشیت خود به سبب قضای سابق وقدر نافذ خود، ودر ما باشد مواضع او واز برای ما باشد فضل او، واگر خدای عزّ وجلّ اذن بدهد در آن چیزی که از آن منع کرده وزایل کند از آن، آن چیزی را که جاری شده از حکم او، هر آینه می نماید به ایشان حق را با بهترین زینت ها وظاهرترین دلالت ها وواضح ترین علامت ها وآن حقّ، نفس خود را ظاهر کند وحجّت خود را اقامه نماید، ولکن قدرهای خداوند مغلوب نمی شود واراده وتوفیق خداوند را نتوان سبقت گرفت.
پس باید مردم واگذارند متابعت هوای نفس را وبایستند بر آن اصلی که بر آن بودند وتجسس ننمایند از آن چیزی که پنهان گشته از ایشان؛ پس گناهکار شوند وکشف سرّ خدای - عزّ وجلّ - نکنند [که چون کشف سرّ کنند] پس مذموم گردند. وباید بدانند که حقّ با ما می باشد وحق در ما می باشد ونمی گوید این کلام را غیر از ما مگر آن که دروغگو وافترا بند باشد، وادعا نکند غیر ما مگر آن که در غوایت [= گمراهی وضلالت بوده باشد. پس باید اکتفا نمایند از ما بر این قدر مجمل، وتفسیر وتوضیح از ما نخواهند وقناعت نمایند به تعریض، وتصریح نخواهند، ان شاء الله»(591).
مؤلف گوید که: وجه مضایقه از بیان وایضاح وتصریح، آن است که چون کلام باید مطابق مقتضای حال واقع گردد وزمان ومکان واشخاص واحوال وغیر آن را در آن مدخلیت باشد وهکذا اظهار معانی ومقاصد را در مقدار، مراتب بسیار باشد که به حسب امور مذکوره مختلف گردد ولهذا گفته اند که: «لیس کل ما یعلم یقال ولا کلما یقال حان وقته ولا کل ما حان وقته حضر اهله».
پس بعد از اتمام حجّت وابلاغ معذرت در تعریف امام - به طوری که دلیلی عاقل پسند ومنصف پذیر بر آن قائم گردید چنان که در توقیع اشاره به آن فرمودند - دیگر زاید بر آن تأکید وتوضیح وتفسیر واجب نباشد وقواعد حکمت وعدل، اقتضای وجوب آن نکند. بلی، آن جایز می باشد از باب تفضل واحسان اگر مانع از آن نباشد در نظر حکیم والّا جایز هم نباشد واز این جهت بود که ابوطالب با آن که بعد از بعثت بلکه پیش از وجود سید انبیاء (صلی الله علیه وآله) ایمان به او آورده بوده وبا این حال در مقام اظهار برنیامد بلکه در وقت وفات هم بر وجه اجمال اقرار نمود.
چنان که شیخ صدوق روایت کرده که: «مردی سؤال کرد از "شیخ ابوالقاسم حسین بن روح" که چیست معنی قول عباس که به حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) عرض کرد که: عم تو ابوطالب با حساب ابجد ایمان آورد، یعنی انگشتان را چنان عقد کرد که اشاره بود به شصت وسه. شیخ فرمود که: ابوطالب از این عقد «اِلهٌ اَحدٌ جَوادٌ» اراده نمود. پس عقد انگشتان اشاره به شصت وسه وعدد حروف این سه کلمه هم به حساب ابجد شصت وسه باشد»(592).
مؤلف گوید که: عقد انگشتان به طوری که دلالت بر شصت وسه کند به حسب وضع واضع، آن است که سرانگشت میان وخنصر وینصر را برمی گردانی به طوری که به نزدیک پنجهای آنها رسد وناخن انگشت ابهام را ببند. دوم: انگشت سبابه می چسبانی زیرا که نوزده صورت از هیئت وضع انگشتان به ازای عقود تصویر کرده اند که هر یک دلالت بر عددی نماید که از یک تا ده هزار به آن ضبط توان کرد که بیان تفصیل آن از وضع کتاب خارج است.
دوم: آن است که در جواب "احمد بن اسحاق" خارج شده. چنان که شیخ طوسی در کتاب غیبت روایت کرده از جماعتی از "تلعکبری"(593) از "احمد بن اسحاق" که او گفته که: «بعض از اصحاب خبر داد که جعفر بن علی به من مکتوبی نوشته که در آن خود را ستوده ومرا به امّت خود دعوت نموده وگفته که: منم خلیفه پدرم ونزد من باشد از علم حلال وحرام وغیر آن از سایر علوم آن قدر که مردم خواهند. احمد گوید که: چون آن مکتوب را دیدم عریضه ای در این باب نوشته ومکتوب جعفر را در جوف آن گذاشته، انفاذ داشتم. در آن باب بر این نهج جواب آمد که ترجمه اش این است:
«بسم الله الرحمن الرحیم». مکتوب تو به من رسید - ابقاک الله - با آن مکتوبی که در جوف آن گذاشته بودی، وعارف به جمیع آن که متضمن آن بود - با وجود اختلاف الفاظ وتکرر خطا در آن - شدم واگر تو هم تأمل کرده بودی در آن، مطلع می گردیدی بر بعض آنچه من بر آن مطلع شدم وحمد خداوندی را که پروردگار جهانیان است بر احسان او به سوی ما وفضل او بر ما. خداوند اِبا فرموده از برای حقّ مگر آن که او را تمام کند واز برای باطل مگر آن که او را براندازد، وآن خدا شاهد است به آنچه ذکر شد واز برای من وبر شما به آن که می گویم آن را. در آن زمان که جمع شویم از برای آن روز که در آن شبهه نیست وسؤال خواهد کرد ما را از آن که در آن اختلاف داریم، به درستی که خدا قرار نداده از برای صاحب این مکتوب بر آن کسی که به او نوشته شده ونه بر تو ونه بر احدی از خلق امامت واجب را، نه طاعتی ونه ذمه ای را وزود باشد که بیان کنم از برای شما ذمه ای را که اکتفا به آن نمایید، ان شاء الله.
ای سائل! خدا تو را رحمت کند. به درستی که خدای تعالی خلق را عبث خلق نکرده وایشان را خودسر نگذاشته بلکه ایشان را خلق فرموده به قدر خود، وقرار داده از برای ایشان گوش ها وچشم ها ودل ها وعقل ها. بعد از آن پیغمبران را فرستاده مژده دهنده وترساننده، امر نمایند مردم را به طاعت او ونهی کنند از معصیت او. بشناسانند مردم را آنچه را که ندانند از امر دین وخلق ایشان، وکتاب بر ایشان نازل کرده وملائکه بر ایشان فرستاده که می آورند میان ایشان ومیان آن کسی که مبعوث کرده ایشان را بر مردم به سبب آن فضلی که قرار داده آن را از برای ایشان بر مردم، وبه سبب آن عطا کرده به ایشان از دلائل ظاهره وبراهین باهره وآیات غالبه.
پس از ایشان کسی بود که قرار داد آتش را بر او سرد وسلامت واو را خلیل خود نمود، واز ایشان کسی بود که با او تکلم نمود وعصای او را اژدهایی گردانیده ظاهرکننده ادعای او، واز ایشان کسی بود که مرده ها را به اذن خدا زنده می کرد واکمه وابرص را شفا می داد به اذن خدا، واز ایشان کسی بود که او را زبان مرغان آموخت وعطا کرده شد هر چیزی را، بعد از آن مبعوث فرموده محمد (صلی الله علیه وآله) را رحمت از برای اهل عالم وتمام کرد به او نعمت خود را وختم نمود به او پیغمبران خود را، ومبعوث کرد او را بر همه مردم، وظاهر کرد از صدق او چیزی که ظاهر کرد از آیات وعلامات او آنچه را که بیان نمود.
بعد از آن قبض کرد او را حمید وسعید، وقرار داد امر او را بعد از او از برای برادر وپسرعم ووصی ووارث خود علی بن ابی طالب (علیه السلام)، وبعد از او برای اوصیای از اولاد او واحد بعد واحد که احیاء کرد به ایشان دین خود را وتمام گردانید به ایشان نور خود را وقرار داد میان ایشان وبرادران وبنی اعمام ایشان وذوی ارحام ایشان فرقی واضح که شناخته شد به آن فرق حجّت از محجوج وامام از مأموم به این که معصوم کرد ایشان را از گناه ها وبری نمود ایشان را از عیب ها وطاهر کرد ایشان را از چرک ها ومنزه گردانید ایشان را از بدی ها وقرار داد ایشان را از خزّان علم خود ومحل حکمت خود وموضع سرّ خود ومؤید فرمود ایشان را به دلائل واگر نه این بود، هر آینه همه مردم مساوی بودند وادعا می کرد امر خدا را هر کس وشناخته نمی گردید حق از باطل وعالم از جاهل.
وبه تحقیق که ادعا نمود این مبطل مفتری دروغ گوینده بر خدا به آنچه ادا کرد آن را.
نمی دانم به چه حالتی که در او است امید دارد که این امر از برای او به انجام رسد! آیا به فقهی که در دین خدا دارد؟ پس به خدا قسم که نمی شناسد حلال را از حرام وفرق نمی گذارد مابین خطائی وصوابی. آیا به علمی که دارد؟ پس نمی داند حقّ را از باطل ومحکمی را از متشابه ونمی شناسد حد نماز را ووقت نماز را. آیا به ورع خدا که در او هست؟ پس خدا شاهد است بر ترک کردن او نماز واجب را در چهل روز به گمان آن که در این عمل شعبده بازی آموزد وشاید این خبر به شما هم رسیده باشد. واین است خمره های شراب او که آنها را نصب نموده وآثار عصیان او مر خدای عزّ وجلّ را به آن مشهور گردیده وثابت شده.
آیا آیتی بر مدعای خود دارد؟ پس بیاورد. آیا حجّتی دارد؟ پس اقامه نماید. آیا دلیلی دارد؟ پس ذکر نماید. خدای عزّ وجلّ در کتاب خود می فرماید: بگو به مشرکین آنها را که از دون خدا می خوانند، بنمایید که از زمین چه خلق کرده اند؟ آیا از برای ایشان شریکی در آسمانها هست؟ بیاورید در این باب کتابی که پیش از قرآن نازل شده باشد یا اندکی از علم، اگر راست می گویند.
پس تو سؤال کن - تولی الله توفیقک - از این ظالم آن چیزی را که از برای تو ذکر نمودم وامتحان کن او را، وسؤال کن او را از آیه ای از کتاب خدا که تفسیر کند یا از نماز، فریضه ای که حدود آن را وواجبات آن را بیان کند تا آن که حال ومقدار او را بدانی وعیب ونقص او از برای تو ظاهر گردد وخدا حسیب او است.
خداوند حقّ را بر اهلش حفظ فرماید وآن را محل خود قرار دهد وبه تحقیق خدای عزّ وجلّ اِبا فرموده است از این که قرار بدهد این امر را بعد از حسن وحسین (علیهما السلام) در دو برادر وهر گاه خدا اذن بدهد از برای ما در قول، هر آینه حق ظاهر گردد وباطل مضمحل شود واز شما منصرف گردد، ومن به سوی خدا رغبت کنم در کفایت وحسن ولایت، وحسبنا الله ونعم الوکیل وصلی الله علی محمّد وآلِ محمّد»(594).
سوم: آن است که شیخ طوسی در کتاب غیبت روایت کرده به سند خود از "احمد بن حسن بن ابی صالح خجندی". او گفته که: «من در طلب صاحب الزمان (علیه السلام) بودم ودر این باب شهرها را می گردیدم وتجسس واصرار می نمودم تا آن که به توسط "شیخ ابوالقاسم بن روح" به آن حضرت عریضه نوشتم ودر آن عریضه از اضطراب دل خود شکایت کرده بودم، وجوابی خواسته بودم که دلم به آن آرام یابد وتکلیف خود را بدانم، پس توقیع بیرون آمد به این نهج: «من بحث فقد طلب ومن طلب فقد ذلّ ومن ذلّ فقط أشاط ومن أشاط فقد اشرک»؛ یعنی: هر کس در خصوص من تجسس کند مرا می طلبد وهر کس مرا بیابد به دیگران بنماید وهر کس مرا به دیگران بنماید مرا به کشتن دهد وهر کس مرا به کشتن دهد مشرک گردد»(595).
مؤلف گوید: مراد از این فقرات، بیان حکمت غیبت ومنعِ خَلق است از طلب رؤیت؛ زیرا که طلب، سبب وجدان باشد ووجدان باعث اشاعه واذاعه واطلاع خَلق گردد وآن باعث هلاکت آن بزرگوار، ونقض غرض ومنافی حکمت غیبت باشد. لهذا راوی گفته: چون این توقیع را دیدم دلم آرام گرفت ومسرور به وطن خود برگردیدم.
باب سوم: در ذکر غیبت کبری ومکان وبلاد واولاد آن بزرگوار وذکر اشخاصی که در بیداری یا خواب به خدمت آن جناب شرفیاب شده اند

ودر آن چند فصل است.
فصل اول: در ذکر بلاد واولاد آن بزرگوار(علیه السلام) است.
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت کبری، آن حضرت را در بیداری دیده اند، ودر زمان ملاقات شناخته اند واین طایفه بسیارند.
فصل سوم: در ذکر اشخاصی که آن حضرت را در بیداری دیده اند ودر وقت دیدن نشناخته اند.
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که آن بزرگوار را در خواب دیده اند.
فصل پنجم: در ذکر فضیلت انتظار فرج، وفضل کسانی که در زمان غیبت هستند بر کسانی که در زمان حضور بوده اند.
فصل اول: در ذکر بلاد واولاد آن بزرگوار(علیه السلام) است
در ذکر بلاد واولاد آن بزرگوار(علیه السلام) است ودر آن چند روایت ذکر می شود
روایت اولی: علّامه مجلسی - علیه الرحمه - در کتاب بحار ذکر نموده که: «رساله ای یافتم مشهور به قصه جزیره خضراء در بحر ابیض ودوست داشتم که مطالب آن را در این کتاب ذکر کنم؛ زیرا مشتمل بود بر ذکر کسانی که به خدمت آن حضرت رسیده اند به علاوه اشتمال آن بر امور دیگر وترجمه عبارات آن رساله بعد از خطبه این است: بعد از حمد اِله ودرود بر حضرت رسالت پناه (صلی الله علیه وآله)، این بنده محتاج به عفو پروردگار - "فضل بن یحیی بن علی طیبی کوفی" - چنین گوید که: شنیدم از "شیخ شمس الدین بن نجیح حلّی" و"شیخ جلال الدین عبدالله بن عوام حلّی" در نیمه شعبان سال ششصد ونود ونهم هجری در مشهد سید الشهداء، خامس آل عبا - علیه التحیه والثناء - حکایت عجیبی را که "علی بن فاضل مازندرانی" در بحر ابیض وجزیره خضراء مشاهده کرد وایشان در "سَرَّ مَنْ رَأی از خود "علی بن فاضل" استماع نموده اند.
چون این شنیدم مشتاق ملاقات "علی بن فاضل" گردیدم که آن را از خود او بلاواسطه بشنوم. لهذا عازم "سُرّ من رأی" شدم. در این اثنا مذکور شد که او در اوایل ماه شوال همین سال از "سرّ من رأی" به سمت حلّه متوجه شده که آنجا به نجف رفته [تا] به عادت سابق خود در آنجا بماند.
چون این شنیدم در حلّه منتظر ورود او شدم تا آن که خبر ورود او را شنیده به طلب او رفته، سواری دیدم که [به خانه "سید حسن بن علی موسوی مازندرانی" - که در حلّه ساکن بود - وارد گردیده [و] چون او را سابق ندیده بودم نشناختم لکن از قراین گمان او نمودم. پس در عقب او به خانه سید مذکور روانه شده؛ سید را در باب خانه، مسرور ملاقات کرده از ورود "علی بن فاضل" اِخبارم نمود. زیاده از اندازه شاد شدم به طوری که نتوانستم ملاقات او را تأخیر نمایم. لهذا با سید داخل خانه شده بر او سلام کرده دست او را بوسیدم، پس متوجه من شده از سید مذکور پرسش حالم کردند. سید گفت: این "فضل بن یحیای طیبی" است از اصدقاء تو. چون این بشنید تواضع کرده از جای خود برخواست ومرا در جای خود نشانید ودر نشستن احترام کرده از برایم حریم قرار داد. بعد از آن از حال پدرم وبرادرم "شیخ صلاح الدین" مکرر پرسید؛ زیرا ایشان را سابقاً می شناخت وبا ایشان آشنایی داشت ومن در آن اوقات در شهر "واسط" در خدمت "شیخ ابواسحاق ابراهیم بن محمّد واسطی" تحصیل علوم می نمودم ودر نزد پدر وبرادر نبودم.
بعد از آن مشغول سخن گفتن شدم [و] او را در بسیاری از علوم مانند فقه وحدیث وعلوم عربیت ماهر دیدم ودر آن اثنا، شرح آن حکایت را که از "شیخ شمس الدین" و"شیخ جلال الدین" شنیده بودم از او پرسیدم. آن واقعه را از اول تا آخر در محضر "سید حسن بن علی موسوی" صاحب آن خانه وجمعی دیگر از علمای حلّه واطراف وغیرهم که به دیدن او آمده بودند نقل کرد وآن روز پانزدهم شوال سال ششصد ونود ونه هجری بود، وصورت آن حکایت که از زبان او شنیدم بدون تغییر - مگر در ذکر بعض الفاظ در مقام تعبیر من غیر تفاوت للمعنی - این است که گفت: چند سالی در شهر دمشق در نزد "شیخ عبدالرحیم" حنفی مذهب - هداه الله - علم اصول وعربیت می خواندم ودر نزد "شیخ زین الدین علی مغربی اندلسی مالکی" که در هر یک از قرائت سبعه دانا ودر بسیاری از علوم مانند صرف ونحو ومنطق ومعانی وبیان وفقه واصول فقه واصول کلام بصیر وبینا بود، علم قرائت می خواندم. واین شیخ به سبب حسن فطرت، طبع نرمی داشت که در باب مذهب، عناد ولجاجت نمی نمود وهرگاه ذکر علمای شیعه می شد به طریق ادب تکلم می کرد واز ایشان به علمای امامیه تعبیر می نمود به خلاف دیگران که به علمای رافضیه تعبیر می کردند. از این جهت از دیگران بریده با او پیوستم وبا او بودم وتحصیلات علوم می نمودم تا آن که او را عزم اقامت به دمشق مبدل به مسافرت به سوی مصر گردید.
حسن حالت وزیادتی الفت، باعث رفاقت وهمراهی در مسافرت گردیده با او روانه به سوی مصر شدم تا آن که وارد شهر قاهره که اعظم بلاد مصر بود شدیم وشیخ ما در مسجد "اَزهَر" منزل کرده به تدریس علوم مشغول گردید وفضلای مصر از ورودش مطلع شده از اطراف واکناف به عزم زیارت ودیدن از او واقتباس از فواید علومش اجتماع کردند. نُه ماه در قاهره مصر متوقف بود ومن هم با کمال خوشحالی با ایشان بودم. اتفاقاً قافله ای از شهر اندلس وارد شده با یک نفر از اهل قافله مکتوبی از پدر شیخ رسید که مرا مرضی عارض شده می خواهم به زودی خود را به من برسانی که دیدار به قیامت نیفتد.
چون شیخ به آن نامه نگریست بسیار گریست وبه حکم ضرورت حسب الامر پدر، عازم جزیره اندلس گردید وبعض شاگردها که از جمله ایشان من بودم با ایشان عزم مرافقت نمودند وبا تدارک لوازم سفر روانه گردیدیم تا آن که وارد اول قریه از قرای اندلس شدیم. مرا تب عارض گردید که از حرکت ومسافرت مانع شد. چون شیخ بدین واقعه اطلاع یافت نظر به شدّت انس والفت، از مفارقت من مهموم شده لکن لا علاج خطیب ده را خواسته ده دِرَم به او داده که به مخارج من برساند وبه من توجه نماید واز من عهد آن گرفت که بعد از صحت از برای ملاقات ایشان کماکان به اندلس بروم. پس روانه شد واز آن مکان تا بلد ایشان از کنار دریا پنج روز مسافت بود ومن بعد از ایشان تا سه روز از شدّت تب، قادر به حرکت نبودم تا آن که در اواخر روز سوم، تب از من زایل گردیده [و] مرض به صحت مبدّل شد.
به عزم تنزّه بیرون رفته در کوچه های آن قریه می گشتم، ناگاه جماعتی را دیدم که از کوه هایی که به کنار دریای مغرب زمین نزدیک است به آنجا وارد شده پشم وروغن ومتاع های دیگر خریده با خود برند. چون از احوال ایشان پرسیدم، گفته شد که: این جماعت از سمتی می آیند که به سرزمین بَربَر نزدیک است وآن هم در نزدیکی جزیره رافضیان است. چون این شنیدم مسرور گردیدم وجاذبه وشوق مسافرت به آن صوب دامن گیرم گردید. گفتند که از اینجا تا آن سرزمین بیست وپنج روز مسافت می باشد که از آن جمله، مسافت دو روز راه، آب وآبادانی ندارد [و] پس از آن، دهات به یکدیگر اتصال دارد.
پس، از آن جماعت، حماری از برای آن دو منزلِ بی آب وآبادانی به سه دِرَم کرایه کرده آن دو منزل را به رفاقت ایشان طی نمودم وبه سرزمین ایشان که آبادانی بود رسیدم. بعد از آن پیاده شده به اختیار خود از آن ده به ده دیگر رفتم تا آن که به ابتدای آن سرزمین رسیدم. اهل آن مکان گفتند که از اینجا تا جزیره رافضیان سه روز مسافت باقی مانده. پس درنک نکرده از آنجا گذشتم. به جزیره ای رسیدم که چهار قلعه توی هم داشت وبرج های بلند ومحکم در آنها بود وآن جزیره وحصارها در کنار دریا واقع بودند وآن قلعه را درِ بزرگی بود که آن را باب بَربَر می گفتند. از آن در داخل شدم کوچه ها را سیر می کردم ومسجد آن را می پرسیدم تا آن که مسجد را یافته داخل آن گردیدم. آن را جامعی بزرگ دیدم که در لب دریا در سمت غربی آن شهر واقع گردیده بود. در جایی از آن مسجد به جهت استراحت نشستم. ناگاه مؤذن به اذان ظهر صدا بلند کرد «وحی علی خیر العمل» در اذان گفت [و] بعد از فراغ از اذان به تعجیلِ فرجِ حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) دعا نمود. چون این دیدم از غایت شوق گریه در گلویم گره کرده آغاز گریستن نمودم.
بعد از آن مردم شهر دسته دسته وارد مسجد گردیدند ودر چشمه آبی که در جانب شرقی مسجد بود وضو می کردند ومن شادان وخندان ایشان را مشاهده می نمودم، زیرا وضوی ایشان را به طریق اهل بیت (علیهم السلام) وموافق شیعه می دیدم. پس از وضو در میان ایشان مردی خوش رو باوقار وآرام ظاهر گردیده در میان محراب مسجد قرار گرفت. صفوف جماعت در پشت سر او منعقد گشته اقامه جماعت با او نمودند به طوری که در طریقه اهل بیت (علیهم السلام) از آداب وواجبات ومستحبات وارد بود وتعقیب وتسبیح را هم به طریق شیعه بجا آوردند ومن به جهت خستگی راه ومشقت سفر درک جماعت با ایشان ننمودم.
چون از نماز فارغ شدند وترک جماعت مرا دیدند متوجه من شدند واز حالم پرسیدند وگفتند: نماز را در کجا آوردی ومذهب چه داری؟ گفتم: اصلم از عراق ومذهب اسلام دارم و«اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له واشهد ان محمداً عبده ورسوله ارسله بالهدی ودین الحقّ لیظهره علی الدین کلّه ولوکره المشرکون» می گویم.
گفتند: این دو شهادت برای تو فایده ای ندارد مگر آن که جانت را در دار دنیا حفظ نماید که کشته نشوی. چرا شهادت دیگر نگویی تا آن که بی حساب داخل بهشت گردی؟ گفتم: آن شهادت کدام است؟ خدا شما را رحمت کند آن را به من یاد دهید.
پیش نماز ایشان گفت: شهادت سوم اقرار است به آن که: امیرالمؤمنین ویعسوب الدین وقائد الغر المحجلین علی بن ابی طالب (علیه السلام) با یازده نفر از اولاد او اوصیای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وخلفای بلافصل اویند وبعد از رسول خدا، پروردگار عالَم اطاعت ایشان را بر بندگان واجب فرموده وایشان را اولیای خود کرده وامر ونهی خود را به زبان ایشان بر بندگان رسانیده وایشان را در روی زمین بر خلایق حجّت نموده واز برای مخلوق، اسباب امان گردانیده؛ زیرا که خداوند عالَم برای پیغمبر خود در شب معراج در مقام "قابَ قوسین او ادنی نام های این دوازده نفر را مشافهه ذکر فرموده وامامت وخلافت شان را به او اظهار کرده. آن صادق امین ورسول رب العالمین هم به ما خبر داده.
چون این شنیدم خداوند را به شکرانه این نعمت حمد نمودم وشاد ومسرور گردیدم به حدی که مشقّت سفر از من برفت وموافقت خود را در این اعتقادات با ایشان اظهار نمودم. ایشان هم مسرور شدند وبا من مهربان گردیدند ودر زاویه ای از زوایای مسجد از برای من منزل معین نمودند وبا اعزاز واکرام با من سلوک می کردند وتردّد می نمودند وپیش نماز ایشان شب وروز با من بود ومهما امکن [= تا امکان داشت] جدایی نمی نمود.
روزی از او پرسیدم که این بلد را زراعتی که نباشد پس ذخیره ایشان از کجا می آید؟ گفت: ذخیره ایشان از جزیره خضراء که در بحر ابیض است واز بلاد اولاد صاحب الزمان (علیه السلام) است می رسد. گفتم: سالی چند دفعه؟ گفت: دو دفعه وامسال یک دفعه آمده ودفعه دیگر مانده. گفتم: تا آن چه مدّت مانده؟ گفت: چهار ماه. من به سبب طول آن مدّت مهموم شدم وچهل روز در نزد ایشان بودم واز برای رسیدن کشتی های ذخیره، دعا می نمودم تا آن که روز چهلم به کنار دریا از برای رفع اندوه رفته ایستاده بودم وبه سمت غربی دریا که مکان آمدن کشتی ها بود نظر می کردم. ناگاه چیزی سفید از دور به نظرم رسید. از اهل بلد پرسیدم که: در این دریا مرغ سفید می شود؟ گفتند: نه، مگر در روی دریا چیزی دیدی؟ گفتم: آری.
چون این بشنیدند شاد گردیدند وگفتند همانا این کشتی هایی باشد از بلاد اولاد امام (علیه السلام) از برای ما ذخیره می آورند. پس نگذشت مگر اندکی که کشتی ها وارد شده در غیر وقت معتاد آنها ودر جلو آنها کشتی بزرگی وارد شد [و] بعد از آن دیگر تا هفت کشتی وارد گردید واز کشتی بزرگ مردی (شیخ خ ل) مستوی القامه وخوب رو وخوش لباس بیرون آمده داخل مسجد شده، وضوی کامل به طریقه شیعه گرفته [سپس] فریضه ظهرین ادا نمود. بعد از آن به سوی من توجّه کرده سلام کرده جواب او را رد کردم. پس پرسید که: نامت چیست؟ شاید "علی" نام داری؟ گفتم: آری. پس به زبان آشنا با من سخن گفت ودر اثنای کلام نام پدر من پرسید وخود گفت که: "فاضل" باشد؟ گفتم: آری! وشک نکردم که او در سفر دمشق به مصر با ما بوده.
گفتم: یا شیخ! چگونه مرا وپدر مرا شناختی؟ آیا در سفر از دمشق به مصر با ما بودی؟ گفت: به حق مولای خود صاحب الامر (علیه السلام) که هرگز با تو نبودم. گفتم: پس نام مرا وپدر مرا از کجا دانستی؟ گفت: بدان که نام ونسب وصورت وسیرت تو پیش از این به من رسیده. باید تو را با خود به جزیره خضراء برم. چون این سخن شنیدم به غایت مسرور گردیدم زیرا که دانستم مرا در نزد ایشان نامی هست واز عادت آن شیخ این بوده که در این شهر زیاده بر سه روز نمی مانده، لکن این دفعه یک هفته توقف کرد وآن ذخیره را به اربابش تقسیم نموده قبض وصول گرفته مرا هم با خود برداشته مراجعت نمود.
چون روز شانزدهم مسافرت رسید، آبی سفید پدید گردید ومن از روی تعجّب به آن می نگریستم. آن شیخ که نامش محمّد بود به سوی من توجّه نمود وسبب تعجّب پرسید. گفتم: رنگ آب را به غیر رنگ معارف آب دریا می بینم. گفت: آری! این بحر ابیض وآن جزیره خضراء باشد واین آب از اطراف آن جزیره مانند حصار مدور گردیده. از هر سمت که به آن جزیره آیی آن را از حکمت حکیم علی الاطلاق وبرکت مولای ما صاحب الامر(علیه السلام). هر گاه که کشتی دشمنان به این آب داخل شود، غرق گردد هر چند که مستحکم باشد.
چون این شنیدم از آن آب قدری آشامیدم واستعمال نمودم. آن را مانند آب فرات یافتم. پس قدری از آن آب را طی کرده به ساحل جزیره خضراء رسیدیم. از کشتی بزرگ به جزیره فرود آمده داخل شهر گردیدیم. شهری واقع در کنار دریا، در هفت قلعه تو به تو. رودخانه هایی چند در آن جاری. اشجار میوه دار در آن بسیار وانواع میوه ها موجود. بازارهای رنگین، حمام های وسیع، اکثر بناهای آن از مرمر شفاف، اهلش در زی خوب وحسن منظر.
چون آن اوضاع دیدم از غایت سرور دلم طپیدن گرفت. پس در خانه "شیخ محمّد" قدری آسودیم واز زحمت وآلودگی کشتی خارج شده به همراه "شیخ محمّد" به جامع بزرگ شهر رفتیم. در آن جامع، جمع کثیری مشاهده کردیم. در وسط ایشان شخصی بزرگ نشسته دیدم که هیئت ووقار وعظمت وجلالت او به وصف وگفتار نیاید ومردم به او "سید شمس الدّین محمّد عالم" خطاب می کردند وقرآن وعلم فقه وعلوم عربیت واصول دین وفقهی که از صاحب الامر (علیه السلام) اخذ کرده بودند، مسئله مسئله وقضیه به قضیه وحکم به حکم بر او می خواندند تا آن که بر مواقع ضبط وخطای آن - اگر ایشان را باشد - مطلع سازد.
چون بر او وارد شدم، جای وسیعی به من نمود ودر نزدیکی خود نشانید واظهار ملاطفت نمود واز زحمت راه ودریا، مکرر جویا گردید وفرمود که حالات تو جمیعاً به من رسیده بود و"شیخ محمّد" تو را به امر من آورد. پس امر فرمود که از زاویه های مسجد زاویه ای تخلیه نموده از برای منزلِ خلوتِ من مقرر داشتند وفرمود هر وقت میل به خلوت واستراحت کنی، اینجا منزل تو باشد.
برخواستم وتا عصر در آنجا بیاسودم. ناگاه کشتی وارد شده، اعلام داد که جناب سید با جمعی از اصحاب تشریف می آورند از برای دیدن وصرف غذا کردن.
پس آماده شدم. ناگاه جناب سید با اصحاب تشریف آورده نشستند. بعد از آن طعامی حاضر کرده میل کردند. پس از صرف غذا، از برای نماز مغرب وعشا به مسجد رفتیم وبعد از فراغ از نماز، جناب سید به منزل خود ومن ودیگران هر یک به مکان خود برگردیدیم.
هیجده روز در خدمت ایشان مکث کرده وبه همین طور به صحبت ایشان مشغول بودم واز اقوال وافعال ایشان استفاده می نمودم؛ چنان که در جمعه اول یا سید نماز کردم. نماز جمعه را دو رکعت به نیت وجوب اقامت نمود. بعد از فراغ، از ایشان پرسیدم که: نماز جمعه را در دو رکعت به قصد وجوب ادا نمودید؟ فرمود: آری، زیرا شرط وجوب آن موجود بود. با خود گفتم: شاید امام (علیه السلام) در آنجا حاضر بود. پس در وقت دیگر در مکان خلوت پرسیدم که مقصود از آن کلام آن بود که امام (علیه السلام) در آنجا حاضر بود؟ فرمود: نه ولکن من به امر آن حضرت از جانب او نایب خاص هستم.
عرض کردم که ای آقای من، آیا امام (علیه السلام) را دیده ای؟ فرمود: نه ولکن پدرم گفت که: من صدای آن حضرت را در وقت سخن گفتن شنیدم لکن خود او را ندیدم وجدم صدایش را شنید وخود آن جناب را هم دیده. گفتم: ای آقای من چرا یکی او را می بیند ودیگری نمی بیند؟ گفت: ای برادر، «ذلِکَ فَضْلُ الله یؤْتیهِ مَنْ یشاءُ»(596). این از فضل وکرم خدا باشد، به هر که خواهد دهد.
چنان که در میان بندگان خدا بعضی را از انبیاء واوصیاء کرده وایشان را نشانه های راه دین وحجّت های خود قرار داده بر خلایق وایشان را میان خود ومخلوق، وسیله وواسطه نموده تا این که هلاکت هالکان ونجات ناجیان بعد از اقامه برهان وحجّت باشد برایشان وخداوند عالم روی زمین را از برای این که لطف خود را به بندگان برساند، از حجّت خالی نگذاشته وبرای هر حجّت ناچار است از واسطه وسفیری، از برای آن که احکام او را به خلایق برساند.
بعد از آن سید دستم را گرفته به خارج شهر برد وبا هم به سمت باغات رفتیم ونهرهای جاری وباغات بسیار مشاهده نمودیم که انواع میوه مانند انگور وانار واَمرود وغیر اینها داشتند که در عراق وشام مانند آنها را ندیده بودم. در اثناء تفرّج وسیر باغات، مردی خوش رو که در جامه ای از دو طاقه پارچه پشم سفید پوشیده بود به نزد ما آمد وسلام کرد وبرگشت. از هیئت وصورت او تعجب نمودم وحال او را از سید پرسیدم. فرمود: این کوه بلند که مشاهده می کنی، در وسط آن مقامی باشد خوب وچشمه ای جاری که در زیر درختی واقع گردیده که آن درخت شاخه های بسیار دارد ودر نزد آن چشمه قبّه ای از آجر، بنا شده واین مرد با رفیق خود در آن قبّه خادم هستند. من در هر روزی از روزهای جمعه، وقت صبح به آنجا می روم وامام (علیه السلام) را در آنجا زیارت می کنم ودو رکعت نماز می کنم ودر آنجا ورقی می یابم که در آن احکام اموری که تا جمعه آینده به آن محتاج می شوم، مرقوم گشته وآنچه در آن باشد، معمول دارم وتو هم شایسته باشد که آنجا روی وامام (علیه السلام) را زیارت کنی.
پس من بر آن کوه برآمدم وقبّه ودرخت وچشمه وخادم ها را مشاهده کردم وآن خادم که او را دیده بودم، مرحبا گفت وآن خادمِ دیگر رفتن مرا مکروه داشت تا آن که آن خادم، آن دیگری را هم خبر داد - که مرا در خدمت سید شمس الدّین دیده بود - پس آن هم مرحبا گفت ومهربانی نمود واز برای من نان وانگور آوردند. خوردیم. پس از آب آن چشمه آشامیدم ووضو کردم ودو رکعت نماز بجا آوردم.
پس از ایشان پرسیدم که: آیا امام (علیه السلام) را توان دید وبه خدمت او توان رسید؟ گفتند: دیدنش ممکن نیست وما را اذن نباشد که در این باب با کسی سخن گوییم. پس از ایشان التماس دعا کرده ودر حقّم دعا نمودند. پس از کوه به زیر آمده به سوی شهر روانه شده به در خانه سید شمس الدّین رفته، در خانه نبود. از آنجا به خانه شیخ محمّد ملّاح رفتم وبالا رفتن به کوه وبی اعتنایی آن خادم دوم را در اولِ امر به او گفتم: گفت: چون کسی مأذون نیست که بر آن مکان درآید مگر سید شمس الدّین ومانند او، از آن جهت بوده که آن خادم دوم در اول امر که تو را نشناخته، مکروه داشته. پس اصل ونسب سید شمس الدّین را پرسیدم. گفت: از اولاد امام (علیه السلام) است ومیان او وامام (علیه السلام) پنج پشت واسطه باشد واو به امر امام، نایب خاص باشد.
بعد از آن روزی به سید گفتم: مرا مأذون کن در این که بعضی از مسائل که حاجت شود، از تو نقل کنم وقرآن را در نزد تو بخوانم تا صحت وفساد قرائت را به من بگویی ومشکلات علوم دینیه را به تو عرض کنم تا آن که حل نمایی. خواهش مرا قبول کرده گفت: اگر ناچاری از این امور، اول شروع به قرائت کن. من شروع به قرائت قرآن کردم ودر موضع اختلاف قراء گفتم: "حمزه" چنین خوانده و"کسائی" چنین و"عاصم" چنین و"ابوعمرو بن کثیر" چنین.
چون سید این بشنید فرمود: اینها را نمی شناسم. بلکه قرآن پیش از هجرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از مکّه به مدینه، نازل نشده مگر با هفت حرف وبعد از هجرت، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از حجّه الوداع فارغ شد، جبرئیل بر او نازل گردید وگفت: یا رسول الله قرآن را در نزد من تلاوت کن تا آن که اوایل واواخر سوره ها وشأن نزول آنها را از برای تو بیان کنم. پس در آن وقت علی بن ابی طالب وحسنین (علیهم السلام) و"اُبَی بن کعب" و"عبدالله بن مسعود" و"حذیفه بن الیمان" و"جابر بن عبدالله انصاری" و"ابوسعید خدری" و"حسان بن ثابت" وجماعتی از صحابه - رضی الله عن اخیارهم - نزد آن حضرت جمع شدند.
پس آن حضرت قرآن را از اول تا آخر تلاوت نمود وبه موضع اختلاف که می رسید، جبرئیل بیان می کرد وامیر المؤمنین (علیه السلام) آن را در ورقی از پوست می نوشت. پس بنابراین همه آیات، قرائت امیر المؤمنین (علیه السلام) باشد نه غیر او.
گفتم: ای آقای من! بعضی از آیات را می بینم که بما قبل ومابعد مربوط نیست وفهمِ قاصرم به آن نمی رسد. سبب آن چیست؟ فرمود: آری، چنین است که می گویی وسبب آن این است که وقتی که سید بشر، محمّد بن عبدالله (صلی الله علیه وآله) از دار فنا به دار بقا رحلت فرمود وآن دو صنم قریش - اول ودوم - غصب حق او کردند، امیرالمؤمنین (علیه السلام) قرآن را جمع کرده در ساروقی گذاشت وبه مسجد برد وبه ایشان فرمود که: این کتاب خداست. پیغمبر (صلی الله علیه وآله) مرا امر فرمود که به شما بنمایم تا آن که در نزد خدا [و] روز قیامت حجّت بر شما تمام شود. فرعون ونمرودِ این امّت گفتند که: ما را به آن حاجت نباشد. آن حضرت فرمود: غرض از این اتمام حجّت بود والّا رسول خدا (صلی الله علیه وآله) مرا از ردّ شما به این سخن اخبار نمود. این بگفت وآن را به منزل خود برگردانید در حالتی که می گفت: «لا إله إلّا أنت وحدک لا شریک لک لا راد لما سبق فی علمک ولا مانع لما اقتضته حکمتک لکن أنت الشاهد لی علیهم یوم العرض علیک».
پس در آن وقت، "ابوبکر بن ابی قحافه" مسلمانان را خواست وگفت که: هر کس که نزد او از قرآن، آیه یا سوره ای باشد بیاورد. پس "ابوعبیده بن جراح" و"عثمان" و"سعد بن ابی وقاص" و"معاویه بن ابی سفیان" و"عبدالرّحمن بن عوف" و"طلحه بن عبدالله" و"ابوسعید خدری" و"حسان بن ثابت" وسایر مسلمانان، هر یک آیه یا سوره ای آوردند واین قرآن را جمع کردند وآیاتی را که دلالت بر افعال قبیحه ایشان داشت که بعد از وفات رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از ایشان صادر می گردید، انداختند. از این جهت باشد که این آیات مربوط به یکدیگر نیست، وآن قرآن که امیرالمؤمنین (علیه السلام) جمع نمود در نزد صاحب الامر (علیه السلام) است وهمه احکام حتّی اَرشِ خدش در آن باشد، وامّا این قرآن که در میان هست در صحت آن وآن که کلام خداست شک وشبهه ای نیست. این حدیث که نقل کردم بر این نهج از صاحب الامر (علیه السلام) صادر گردیده است.
پس "علی بن فاضل" گفت: از "سید شمس الدین" نزدیک نود مسأله نقل کرده ام وآنها در نزد من است ودر یک مجلّد، همه را نوشته ام وآن کتاب را "فواید الشمسیه" نام کرده ام وبر آن مطلع نگردانم مگر شیعیان خالص را، ان شاء الله آن را خواهی دید.
بعد از آن گفت: چون جمعه دوم رسید وآن روز هم نیمه ماه بود، از نماز فارغ شدیم وسید در مجلسِ افاده قرار گرفت، ناگاه صدا وشورشی از خارج مسجد بلند گردید. در آن باب از سید سؤال نمودم. فرمود: هر جمعه که به نیمه ماه افتد، امرای لشکر ما به امید فرج سوار شوند وانتظار کشند.
چون این شنیدم به خارج مسجد دویدم بعد از آن که از سید اذن طلبیدم ومأذون فرمودند. جمع کثیری را دیدم که تسبیح وتهلیل وتمجید می کردند واز خدای تبارک وتعالی فرج امام قائم - م ح م د ابن الحسن مهدی، خلف صاحب الزمان (علیه السلام) - را مسألت می نمودند. پس به مسجد برگشتم. سید فرمود: لشکر را دیدی؟ گفتم: آری. گفت: امرای ایشان را شمردی؟ گفتم: نه. گفت: عدد ایشان سیصد وسیزده نفر باقیمانده، خداوند فرج ولی خود را زود گرداند. زیرا که او است جواد وکریم.
گفتم: ای آقای من! فرج چه وقت خواهد رسید؟ گفت: ای برادر، این امر را کسی غیر از خدا نمی داند وموقوف است بر مشیت او وشاید خود امام (علیه السلام) هم نداند واز برای آن امر، بعض علامات باشد که بر آن دلالت کند. از جمله آنها سخن گفتن ذوالفقار است که از غلاف خود خارج گردد وبه زبان عربی فصیح گوید: یا ولی الله! برخیز با نام خدا ودشمنان او را بکش. واز جمله آنها سه صدا باشد که همه خلق بشنوند:
صدای اول این است که: ای مؤمنان! قیامت نزدیک شد. صدای دوم آن که: آگاه باشید، لعنت خدا بر کسانی که در حق آل محمّد ظلم کردند. صدای سوم آن که: بدنی در روی جرم آفتاب ظاهر شود وگوید که: خدای تعالی مهدی صاحب الزمان - م ح م د ابن الحسن (علیه السلام) - را مبعوث کرد. امر ونهی او را بشنوید واطاعت کنید.
گفتم: ای آقای من، مشایخ ما احادیث چند از صاحب الامر (علیه السلام) به ما روایت کرده اند که آن حضرت در وقتی که به آغاز شدن غیبت کبری خبر داد فرمود که: هر کس بعد از این ادّعای دیدن من نماید، دروغ گفته. پس بنا بر این در میان شما چگونه کسانی باشد که آن حضرت را دیده باشد؟ فرمود: راست است. لکن آن حضرت این کلام را نفرموده مگر به سبب بسیاری دشمنان در آن زمان از اهل بیت واز طایفه عباسیان وشدّت تقیه بطوری که شیعیان یکدیگر را از ذکر آن حضرت منع می نمودند ودر این زمان چون مدّت غیبت طول کشیده ودشمنان از ظفر یافتن بر او نومید گشته اند وبلاد ما از خود ایشان دور واز ظلم ایشان مأمون است واز برکات آن حضرت، احدی را قدرت وصول به این بلاد نباشد.
گفتم: ای آقای من، علمای ما روایت کرده اند که: آن حضرت، خمس را از برای شیعیان مباح کرده. آیا این حدیث از آن حضرت به شما رسیده؟ گفت: آری! شیعیان را که از اولاد علی باشند، اذن داده که خمس را از برای خودشان صرف نمایند.
گفتم: آیا شیعه را در خریدن کنیز وغلامی که عامّه ایشان را اسیر کنند، اذن داده؟ گفت: آری، در خرید کنیزان وغلامان که غیر اهل سنّت هم اسیر کرده باشند نیز اذن داده؛ زیرا که آن حضرت فرموده که: معامله کنید با اهل سنّت به آن طوری که خود ایشان با یکدیگر معامله می نمایند.
"علی بن فاضل" گفت: که این دو مسأله، غیر از آن مسائلی است که در "فواید الشمسیه" درج شده. بعد از آن گفت که: سید فرمود که: آن حضرت در مکّه معظّمه در میان رکن ومقام در سال طاق مثل یک وسوم وپنجم مثلاً، خروج می نماید. پس باید مؤمنان در مثل آن منتظر باشند.
گفتم: ای آقای من، خوش دارم که در جوار تو باشم تا آن که فرج در رسد. گفت: ای برادر، در باب مراجعت تو به وطن خود پیش از این به من حکم رسیده ونمی توانم مخالفت آن کنم. تو هم از مخالفت آن حذر کن؛ زیرا که تو مدّتی است از عیال خود جدا شده وزیاده از این جایز نباشد که ایشان را نگران گذاری.
از شنیدن این کلام متأثّر شدم واز ملاحظه مفارقتِ آن بهشت واقعی واهل آن گریستم. گفتم: ای آقای من، چه شود که در باب ماندن من شفاعت کنی واذن حاصل نمایی؟ گفت: ممکن نیست. چون مأیوس شدم گفتم: مرا اذن می دهی که آنچه دیده وشنیده ام نقل کنم؟ گفت: آری، مأذون هستی که از برای مؤمنین نقل کنی تا باعث اطمینان خاطر ایشان گردد مگر فلان وفلان را وآن دو چیز را تعیین نمود.
گفتم: آیا ممکن است دیدن آن حضرت؟ گفت: نه، ولکن ای برادر، بدان که هر مؤمن مخلص را ممکن است دیدن آن حضرت به طوری که او را نشناسد. گفتم: ای آقای من، پس چرا با آن که من خود را از اهل اخلاص می دانم، شرفیاب خدمت آن سَرور نگردیده ام؟ گفت: نه، چنین است بلکه تو هم دو دفعه او را دیده ای یک دفعه در آن وقت که به "سرّ من رأی آمدی وآن، اول آمدنِ تو بود به آنجا. رفقای تو پیش افتادند وتو در عقب ماندی تا آن که به کنار جویباری رسیدی که آب نداشت. در آن وقت سواره ای بر اسب سفید سوار بود در رسید ونیزه بلندی در دست داشت. چون او را دیدی، ترسیدی از این که تو را برهنه کند. پس به تو گفت: مترس وبه رفیقان خود ملحق شو که ایشان در زیر آن درخت انتظار تو را دارند.
چون این واقعه از سید شنیدم، ملتفت آن گردیدم ودیدم همین طور بوده. گفت: دفعه دوم آن بود که چون از دمشق با آن شیخ اندلسی که استاد تو بود به عزم مصر بیرون آمدی واز قافله در عقب ماندی به طوری که دستت از قافله برید ومأیوس گردیدی وبسیار ترسیدی. پس سواره ای که پیشانی وپاهای اسبش سفید بود ودر دست خود نیزه ای داشت به تو برخورد وگفت: مترس. برو به آن دهی که در سمت دست راست تو است وامشب را در آنجا بخواب ومذهب خود را به ایشان بگو واز ایشان تقیه مکن؛ زیرا اهل آن ده با اهالی دهاتی که در سمت دمشق واقع شده، مؤمن مخلصند ودر دین وطریقه علی بن ابی طالب وسایر ائمه (علیهم السلام) که از ذریه او هستند می باشند. یابن فاضل! آن سواره به آنچه گفتم تو را دلالت نکرد؟
عرض کردم: چرا ای آقای من. در آن ده رفتم ودر نزد ایشان خوابیدم ومرا اکرام واعزاز کردند وبدون تقیه گفتند: ما در طریقه علی بن ابی طالب (علیه السلام) واولاد او هستیم. گفتم که: این مذهب را از کجا یافتید. گفتند: ابوذر غفّاری را وقتی که عثمان از مدینه اخراجِ بلد کرده [و] روانه به سوی شام کرد ومعاویه او را از شام به این دهات فرستاد، آبا واجداد ما را به این مذهب هدایت نمود واز برکات قدوم او، این مذهب در میان ما باقی ماند وچون آن شب به صبح رسید، مرا به قافله رسانیدند به همراهی دو نفر از ایشان.
بعد از آن گفتم: ای آقای من، آیا امام (علیه السلام) در هر سال حج می کند؟ فرمود: "یابن فاضل"! همه دنیا در زیر پای مؤمن یک گام است. پس چگونه می شود که سیر دنیا بر کسی که دنیا وما فیها از برای وجود او خلق شده، مشکل باشد. آری، هر سال حج می کند وپدران خود را در مدینه وعراق وطوس زیارت می کند وبه این سرزمین ما برمی گردد.
بعد از آن سید مرا تحریص به مراجعت به سوی عراق نمود واز اقامت در بلاد مغرب - زیاده از آن - منع فرمود ومذکور نمود که سکّه ایشان «لا اله الّا الله محمّد رسول الله علی ولی الله محمّد بن الحسن قائم بأمر الله» می باشد. لهذا به بلاد خارج نمی رود. پنج درم از آنها از برای تبرّک به من عطا فرمود.
بعد از آن مرا با آن کشتیها که رفته بودم روانه نمود تا آن که وارد آن شهر شدم که اول شهر از بلاد بَربَر بود که در آمدن از دمشق به مصر، اول آنجا وارد شده بودیم، وقدری گندم وجو از برای مخارج من سید با کشتی ها روانه نموده بود. آن را در آنجا به صد وچهل دینار طلای رایج بلاد مغرب فروختم، واز آنجا به طرابلس که از بلاد مغرب است رفتم وحسب الامر جناب سید - سلّمه الله - از سمت اندلس نرفتم واز طرابلس با حجّاج مغرب زمین به مکّه معظّمه مشرّف شده، حجّ بیت الله کردم وبه عراق آمده اراده آن دارم که تا روز وفات مجاور نجف اشرف باشم.
بعد از آن گفت که: نام احدی از علمای امامیه را ندیدم که در نزد اهل شهر صاحب الامر (علیه السلام) مذکور گردد مگر پنج نفر از ایشان را که "سید مرتضی" و"شیخ طوسی" و"محمّد بن یعقوب کلینی" و"ابن بابویه" و"محقّق حلّی، شیخ ابوالقاسم، جعفر بن اسماعیل" بوده باشند - رحمهم الله -.
مرحوم مجلسی گوید که: این آخر چیزی بود که از "شیخ صالح متّقی، علی بن فاضل مازندرانی - کثر الله امثاله - شنیدم»(597). «والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمّد وآله الطاهرین سیما خاتمهم وقائمهم عجّل الله فرجه ورزقنا لقائه وجعلنا تحت لوائه فی الدنیا والآخره ان شاء الله آمین ثم آمین».
روایت دوم: "محدّث جزایری، سید نعمه الله" - طاب ثراه - روایت کرده در کتاب "الانوار النعمانیه" از مولای فاضل ملقب به "رضا علی بن فتح الله کاشانی" او از شریف زاهد"ابوعبدالله، محمّد بن علی بن حسین بن عبدالرحمن حسینی" در کتاب خود او به اسناد از اجلّ عالم حافظ، حجّه الاسلام "سعید بن احمد بن رضی" او از شیخ اجلّ "مقری حظیر الدین، حمزه بن مسیب بن حارث" این که او حکایت کرد از برای من در خانه من که در ظفریه می باشد در دار السلام بغداد در هیجدهم ماه شعبان از سال پانصد وچهل وچهار هجری [و] گفت:
«حدیث کرد از برای من شیخنا العالم "ابوالقاسم، عثمان بن عبدالباقی بن احمد دمشقی" در هیجدهم جمادی الاخره سال پانصد وچهل وسه هجری [و] گفت: حدیث کرد اجلّ عالم حجّت "کمال الدین، احمد بن محمّد بن یحیی الانباری" در خانه خود که در دار السلام می باشد در شب پنج شنبه دهم ماه رمضان سال پانصد وچهل وسه [و] گفت: بودیم نزد "عزیز عون الدین، یحیی بن هبیره" در رمضان سال مذکور - بر سر یک طبق، در وقتی که نزد او بود جماعتی، چون حاضرینِ مجلس افطار کردند وبیشتر ایشان رفتند، ما هم اراده رفتن نمودیم.
وزیر ما را امر کرد که شام را نزد او صرف کنیم وبود در مجلس او در آن شب مردی که ما او را نمی شناختیم وپیش از آن او را ندیده بودیم ودیدیم که وزیر او را زیاد اکرام می نمود وبه او نزدیکی می کرد در نشستن وگوش به کلام او می داد، قول او را می شنید به خلاف سایر حضار. پس ما مشغول سؤال وجواب ومذاکره علم شدیم تا آن که غذا صرف گردیده، اراده خروج کردیم. بعض اصحابِ وزیر خبر دادند که باران می بارد واز رفتن مانع است. پس وزیر اشاره نمود ما را به آن که شب را نزد او بمانیم.
حسب الامر او توقف کرده، باز مشغول مکالمه شدیم تا آن که سخن به ادیان ومذاهب کشید ورجوع در تکلّم در دین اسلام ومذاهب مختلفه که در آن ظاهر شده. پس وزیر گفت: اقلّ طایفه در میان مذاهب اسلام، مذهب شیعه می باشد؛ زیرا با وجود اینکه بیشتر ایشان در این ولایت، اقلّ اهل این ولایت می باشد. پس شروع کرد در مذمّت ایشان وحمد کرد خدا را بر قلّت ایشان در اطراف زمین.
چون آن شخص محترم - که در مجلس بود ووزیر از او اکرام واحترام می نمود - این کلام بشنید، بر خود پیچید. پس رو به وزیر گردانید وگفت: «ادام الله ایامک». آیا اذن می دهی که در خصوص ایشان خبری حدیث کنم که در نزد من است واز فضایل ایشان است، یا آنکه سکوت کنم؟ وزیر سکوت کرد وگفت: بگو آن چیزی را که در نزد تو باشد.
آن شخص گفت: بدان که من با پدر خود بیرون رفتیم در سال پانصد وبیست ودو هجری از شهر خودمان که معروف به "ناهیه" می باشد واز برای اوست رستاقی که تجّار آن را می شناسند، ودر آن باشد هزار ودویست ضیعت ودر هر ضیعت آنقدر خلق باشد که عدد آنها را کسی غیر از خدا نداند وهمه ایشان نصاری باشند وجمیع جزیره هایی که در اطراف ایشان است بر دین ایشانند، ومسافت بلاد ایشان بیست روز باشد وجمیع کسانی که در بیابان هستند از اعراب وغیر ایشان، نصاری باشد ومتّصل می شود به "حبشه" و"نوبه" وکلّ ایشان نصاری هستند ومتّصل به "بَربَر" شود، واهل بربر هم بر دین ایشان باشند، واگر ایشان را شماره کنی با جمیع اهل زمین مساوی شوند، با آنکه فرنگ وروم به آنها اضافه نشوند وشما می دانید اهل شام وعراق را، ودر اثنای بیرون رفتن ومسافرت، به دریا نشستیم.
اتفاقاً راه را گم کرده واز آنجایی که باید عبور کرد، گذشتیم وبی خود وسرگردان می رفتیم تا آن که به جزیره هایی بزرگ که در آنها درخت بسیار ودیوارهای کثیره که در آنها شهر وقُرای بی شمار بود برخوردیم، وبه اول شهر آنها که رسیدیم کشتی ها را در آنجا بستیم واز ناخدا در خصوص آن جزیره پرسیدیم. جواب گفت: به خدا قسم که تا حال نه به این جزیره رسیده ام ونه نام آن را می دانم. من وشما در این باب یکسانیم.
پس چون فرود آمدیم وتجّار از مشرعه در بالا رفتند واز نام جزیره پرسیدند، گفتند: "مبارکه" نام دارد. پس از سلطان ونام او پرسیدند. گفتند: نام او "طاهر" است وپایتخت او در "زاهره" است. ومیان مبارکه وزاهره از دریا ده شب واز بیابان بیست وپنج شب مسافت باشد واهل این جزایر جمیع مسلمانند. گفتیم: زکات متاع کشتی ها را به که باید داد تا آن که مشغول بیع وشری شویم؟ گفتند: باید خودتان به نزد نایب سلطان بروید. گفتیم: اعوان وملازمان او کجایند؟ گفتند: نزد خود او باشند وهر کسی را که چیزی دادنی باشد، باید خود برود وبدهد.
ما از این امر متعجّب گردیدیم. پس گفتیم: کسی ما را به او دلالت می نماید؟ گفتند:
آری. پس با ما کسی آمد که ما را داخل خانه او نمود. پس او را دیدیم مردی صالح که عبایی پوشیده وعبای دیگر فرش نموده ودواتی نزد خود گذاشته واز کتابی چیزی نظر می کند ومی نویسد. پس بر او سلام کردیم وجواب تحیت شنیدیم. پس پرسید: از کجا می آیید؟ جواب دادیم. پس گفت: همگی مسلمانید؟ گفتیم: نه، بلکه در ما مسلمان ویهودی ونصرانی هم باشد.
پس گفت: یهودی ونصرانی جزیه خود را بدهد تا آن که مذهب مسلم معلوم گردد. پس پدر من از پنج نفر نصاری که خود او ومن وسه نفر دیگر بود، جزیه داد وهمچنین از نه نفر یهود که با او بودند، جزیه رد نمود. پس به مسلمین گفت که: مذهب خود را بگویید؟ پس چون آن گروه مذهب خود را گفتند، گفت: شما مسلمان نیستید بلکه خارج هستید واموال شما بر مسلم مؤمن حلال است وکسی که ایمان به خدا ورسول وبه وصی وبه اوصیای از ذریه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) حتی به مولای ما صاحب الزمان (علیه السلام) ندارد، مسلمان نیست. چون این شنیدند مبهوت گردیدند. پس به ما گفت که بر شما که اهل کتاب هستید کاری نیست؛ چون جِزیه خود را دادید. چون آن جماعت اموال خود را در معرض غارت دیدند، خواهش نمودند که ایشان را روانه به سوی محضر سلطان کند تا آن که هر چه خواهد حکم نماید. او هم اجابت نمود وفرمود: «لِیهْلِکَ مَنْ هَلَکَ عَنْ بَینَهٍ ویحیی مَنْ حی عَنْ بَینَهٍ»(598).
چون این دیدیم با خود گفتیم که: همانا این جماعت با ما رفیق راه بوده اند واز انصاف دور باشد که ایشان را تنها گذاریم وندانیم که کار ایشان به کجا باشد. پس از ناخدا خواستیم که ما را به آن دیار بَرَد. گفت که: خدا می داند که من در این دریا کاری نکرده ام ونمی دانم که به کجا می رود. پس چند بَلَد وهمراه گرفته، بر کشتی ها سوار گردیده، سیزده شب وروز مسافت پیمودیم تا آن که پیش از طلوع آفتاب بلد گفت که: جزیره زاهره نمایان گردید. چون ملاحظه کردیم، علامات ومناره ودیوارهای جزیره را دیدیم. پس مسرور شده، سیر نمودیم تا آن که آفتاب بالا آمده، وارد ساحل جزیره شدیم. پس شهری دیدیم که مثل آن ندیده بودیم ودیده ای ندیده، وهوای بَلَدی مانند هوای آن نشده در خنکی وسبکی وخوشبویی.
آبی گوارا وشیرین. وآن شهر مسلّط بر دریا واقع گردیده. بر کوهی سفید که گویا یک پاره سنگی است بزرگ از سیم سفید ریخته شده، وبر اطراف آن حصاری از جانب دریا وبیابان کشیده شده ونهرهای جاری در میان آن روان گشته که بر بازارها وخانه ها وحمّام ها گردش می نمود وزاید آنها به دریا می ریخت، ودرازی نهرها یک فرسخ وزیاده وباغات آن شهر در زیر آن کوه واقع شده ودرخت ها وزراعت ها در کنار چشمه ها ونهرها افتاده ومیوه های گوناگون که در طعم وبو، مانند آنها دیده نشده. گرگ ومیش در مراتع آن هم عنان، وهر گاه کسی اسب خود را در زراعت غیر رها می نمود، یک برگ از آن نمی خورد ونمی ربود. مشاهده کردیم ودیدیم که درنده های صحرا وانواع سباع در اطراف آن شهر گردش می نمودند ومردم بر آنها می گذشتند واز آنها خوفی واذیتی نبود.
چون آن اوضاع دیده شد، حیرت بر حیرت افزود. پس از کشتی بالا شده داخل شهری گردیدیم در غایتِ بزرگی، با خلق بی شمار وکوچه های وسیع وبازار بسیار وگروه مختلف از اطراف واکنافِ برّ وبحر، آن خلق بی اندازه داخل وخارج می گردیدند ومردمان آن شهر همگی خوش رو، در لباس های فاخر ونیکو در دکّان وبازار نشسته، مردمانی که در روی زمین مانند ایشان دیده نشده در جمله اهل ملل وادیان در امانت ودیانت وانصاف ومروت. به طوری که چون بر اهل بازار وارد می شدند وقیمت متاع را معلوم می نمودند، وزن وذرع را به مشتری وخریدار واگذار می نمودند. واز ایشان لغوی وغیبتی ودشنام واذیتی شنیده نمی شد، وچون مؤذّن اذانِ اعلام می گفت، احدی در مقام خود درنگ نمی نمود از مرد یا زن بلکه به سوی نماز شتاب می نمودند تا آن که نماز را به جا آورده به منزل خود از بازار یا خانه مراجعت می نمودند تا آن که وقت نماز دیگر داخل می گردید به همین منوال رفتار می نمودند.
پس از آن که داخل در شهر گردیدیم وقدری در منزل آسودیم، اراده محضر سلطان نمودیم وداخل خانه او شدیم. وارد بستانی گردیدیم که در وسط آن قبّه ای بود از نقره وسلطان با جماعتی در آن قبّه نشسته بود ودر باب آن قبّه حوض آبی بود جاری. چون داخل قبّه گردیدیم، مؤذّن اذانِ نماز گفت. زمانی نگذشت که آن بستان پر از جمعیت گشته اقامه نماز کردند وسلطان بر ایشان امامت کرد. قسم به خدا که چشم های من از او خاضع تر از برای خدا وملایم تر از برای رعیت ندیده.
پس جمیع آن مردم نماز را به جماعت ادا کردند وچون سلطان از نماز فارغ گردید، به سوی ما توجّه نمود وفرمود: ایشانند که آمده اند؟ عرض کردیم: آری، یابن صاحب الامر - چنان که اهل مُلک با او به این عبارت مخاطبه می نمودند - پس فرمود: خوش آمدید. خیر مقدم. به تجارت آمده اید یا آن که به دیدن وضیافت؟ گفتیم: بلکه به تجارت. فرمود: کدام یک از شما مسلمان وکدام یک اهل ذمّه می باشید؟ پس شناسانیدیم او را. فرمود به مسلمانان که: این طایفه فِرَق وشُعَبِ مختلف هستند. شما از کدام فرقه هستید؟ پس از ما مردی بود که او را "معزّی" می گفتند ونام او "آذربهان بن احمد اهوازی" بود که خود را شافعی مذهب می دانست عرض کرد: من مردی هستم شافعی. فرمود: از این جماعت در این مذهب با تو که شریک است. گفت: همه این ها مگر این یک نفر - حسان بن عنب - که او مالکی مذهب است. فرمود: که قایل به اجماع هستی ومی گویی که مردم بر خلافت ابی بکر اجماع کردند وعمل به قیاس می نمایی؟ پس فرمود: تو را به خدا قسم می دهم ای شافعی آیا آیه مباهله را خوانده ای که می فرماید: «فَقُلْ تَعالَوا نَدْعُ اَبْنائَنا واَبْنائَکُمْ ونِسائَنا ونِسائَکُمْ واَنْفُسَنا وأَنْفُسَکُمْ ثُمَّ نَبْتَهِلْ فَنَجْعَلْ لَعْنَهَ الله عَلَی الْکاذِبینَ»(599)؛ یعنی: بگو ای محمّد! به نصاری که: بیایید بخوانیم پسران خود وپسران شما را وزنان خود وزنان شما را ومردان ما ومردان شما را پس مباهله کنیم وقرار بدهیم لعنت خدا را بر دروغ گویان.
تو را به خدا سوگند می دهیم بگو ببینیم پسران رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که بود وزنان او که بود مردان او که بود که از برای مباهله با نصاری حاضر نمود؟ "آذربهان" سکوت نمود.
پس سلطان گفت: بالله علیک، آیا شنیده ای یا آن که دانسته ای که کسی غیر از رسول ووصی وبتول وسبطین داخل در زیر عبا شده باشد؟ گفت: نه. گفت: والله نازل نشده این آیه مگر در حقّ ایشان.
پس فرمود: بالله علیک، آیا خوانده ای قول خدا را: «إنَّما یریدُ الله لِیذْهِبَ عَنْکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ ویطَهِّرَکُمْ تَطْهیراً»(600)؛ یعنی: این است وجز این نیست که اراده کرده خدا که ببرد بدی را از شما اهل بیت وپاک کند شما را از آلودگی ها پاک کردنی. گفت: آری. پس گفت: بالله علیک، بگو مقصود ومراد به آن کیست؟ "آذربهان" سکوت کرد. پس فرمود: والله اراده نکرده خدا به این آیه مگر آل عبا واهل مباهله را که این پنج نفر باشند.
بعد از آن شروع کرد به ذکر اخبار واحادیثی که بر خلافت ووصایت امیرالمؤمنین واولاد طاهرین او داشت به طوری که کلام او از نیزه گذرنده تر واز شمشیر برنده تر بود.
پس شافعی قطع کلام کرد وبا او موافقت نمود وگفت: عفواً عفواً یابن صاحب الامر. نَسَب خود را از برای من بیان کن! آن بزرگوار فرمود: منم طاهر بن محمّد بن حسن بن علی بن محمّد بن علی بن موسی بن جعفر بن محمّد بن علی بن حسین بن علی بن ابی طالب (علیه السلام) آن کسی که خدا در حقّ او فرمود: «وکُلَّ شَیء أَحصَیناهُ فی إمامٍ مُبینٍ»(601). او است والله امام مبین. کسانی که خدا در حقّ ایشان فرموده که: «ذِرِّیهً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ والله سَمیعٌ عَلیمٌ»(602). یا شافعی، مائیم ذریه رسول الله (صلی الله علیه وآله). مائیم اولو الامر. شافعی چون این سخنان بشنید بیهوش گردید. پس به خود آمده ایمان به او آورده گفت: حمد می کنم خداوند را که مرا اسلام وایمان عطا فرمود واز تقلید، به یقین نقل فرمود.
بعد از آن امر فرمود به مهمانداری ما. تا مدّت هشت روز مهمان ایشان بودیم وکسی از اهل شهر نماند مگر این که ما را دیدن کرد واکرام نمود واحوالپرسی کرد. بعد از آن اهل شهر از ایشان خواهش نمودند که از برای ما اقامه ضیافت کنند وایشان را مرخص ومأذون فرمود. پس طعام ومیوه ها فراوان گردید واز برای ما ولیمه ها ساختند ومجلس ها چیدند وسفره ها انداختند ونعمت های گوناگون وخوان های الوان چیدند که نتوان وصف کرد.
پس ما تا مدّت یک سال در آن شهر بهشت مثال، ماندیم ودانسته ومحقّق شد که آن شهر مسافت دو ماه راه می باشد وبعد از آن شهرِ دیگر می باشد که نام آن "رابقه" وسلطان آن "قاسم بن صاحب الامر" (علیه السلام) می باشد ومسافتِ مُلک آن هم دو ماه می باشد وآن هم به همین منوال باشد در وضع وبناء وآب وهوا، وآن را مداخل عظیم وخراج فراوان باشد. وبعد از آن شهر دیگری است، نام آن "صافیه" وسلطان آن "ابراهیم بن صاحب الامر" (علیه السلام). وبعد از آن شهر دیگری است نام آن "ظلوم" وسلطان آن "عبدالرحمن بن صاحب الامر"(علیه السلام) مسافت دهات ومضافات آن هم دو ماه. بعد از آن شهر دیگر، نام آن "عناطیس" سلطان آن "هاشم بن صاحب الامر" (علیه السلام) ومداخل آن از این ها بیشتر ومسافت مُلک آن چهار ماه تمام.
پس مسافت این شهرهای پنجگانه وممالک آنها مقدار یک سال کامل است که یافته ودیده نمی شود در اهالی این خطها وضیاع وتوابع وجزایر آنها مگر مؤمن شیعی موحد، قایل به برائت از منافقین ودشمنان دین وغاصبان حقّ امیرالمؤمنین (علیه السلام) وظالمین اهل بیت عصمت وطهارت (علیهم السلام)، وخاصّان خانواده نبوت می باشند.
سلاطین ایشان از اولاد امام ایشان که حکم وامر به عدل می نمایند ودر روی زمین مانند ندارند، واگر اهل دنیا را جمع کنی - با وجود اختلاف مذاهبی که دارند - از آنها، عدد ایشان بیشتر باشد وما تا مدّت یک سال کامل در نزد ایشان ماندیم به امید آن که خدمت صاحب الامر (علیه السلام) برسیم. چون گمان بود در آن سال به آن حدود تشریف می آورند وموفّق از برای خدمت آن بزرگوار نشدیم وبه شرف نظر به جمال عدیم المثال او فایز نگشتیم.
"آذربهان" و"حسان" به امید درک این سعادت در شهر "زاهره" توقف نمودند وما از آن شهرها ودخل وکثرت اهل آنها وآنکه در سالف زمان از آنها ذکری نشده واز سلاطین آنها نامی نبوده تعجّب داشتیم. چون پرسیدیم گفتند: این شهرها از بناهای خود صاحب الامر(علیه السلام) می باشد واین مُلک وزمین ها را آن بزرگوار به اعانت پروردگار احیا فرموده است.
راوی گوید: چون "عون الدّین وزیر" این قضیه بشنید، از جای خود برخاسته داخل حجره ای از حجرات خانه خود گردید. پس در وقتی که شب مقتضی گردید ما را یک یک احضار نمود وگفت: بپرهیز[ید] از آن که این واقعه را جایی ذکر نمایید وبه زبان خود آرید. پس از هر یک از ما عهد شَدید وپیمان اکید بر کتمان آن گرفت.
پس از نزد او بیرون آمدیم واز ترس او از این قضیه حرفی به زبان نیاوردیم تا آن وقت که خداوند او را هلاک نمود وبه دوستان او ملحق فرمود وما در زمان حیات او از این واقعه با احدی اظهار نکردیم مگر وقتی که در مجالس ومحافل یکدیگر را ملاقات می کردیم، می گفتیم: آیا ماه رمضان را در خاطر داری. او می گفت: آری. می گفتیم: کتمان حلال شرط است. پس این است آن چیزی که آن را شنیدم وروایت کردم «والحمد لله رب العالمین»(603).
روایت سوم: آن است که "سید جزایری سید نعمه الله" - طاب ثراه - بعد از ذکر این روایت می فرماید که: در بعضی توقیعاتِ آن بزرگوار که از برای شیخ مفید - نور الله ضریحه - بیرون آمده است این است که: ما در یمن به وادی که آن را "شمروخ" یا "شمریخ" می گویند می باشیم.
بعد از آن سید مذکور در وجه جمع میان این دو روایت می گوید: شاید این "شمروخ" نام مکانی باشد که مختص به خود آن بزرگوار بوده باشد واین بلاد مساکن او باشد(604).
مؤلف گوید: شاهد بر این جمع، روایت "علی بن ابراهیم بن مهزیار" یا برادر او "محمّد بن ابراهیم بن مهزیار اهوازی" است. بنا بر احتیاط روایات که در عداد کسانی که در غیبت صغری به خدمت آن حضرت رسیده اند مذکور گردید که در آن راوی ذکر کرده: از مکّه رفتیم تا آن که به عقبه طایفه که از بلاد یمن است رسیدیم، پس خیمه آن حضرت را در آن وادی دیدیم.
وشاهد دیگر آنکه راوی در این روایت ذکر کرد که یک سال به انتظار قدوم آن حضرت در جزیره "زاهره" ماندیم. پس باید مکان خاصّ آن حضرت در غیر آن بلاد باشد لکن در توقیع "مفید" که در فصل توقیعات گذشت ذکر یمن نبود بلکه عبارت آن این بود که به "مفید" می فرماید: مناجات تو را شنیدیم والآن از برای تو شفاعت کردیم در خیمه ای که از برای ما در شمراخی از بهماء زده اند که حالا به آن داخل شدیم تا آخر توقیع.
وشمراخ بالای کوه را گویند وبهماء شیء مجهول باشد به جهت تاریکی یا غیر آن، وشاید مراد از آن بیابان بی پایان باشد.
به هر حال به علاوه آنکه ذکر یمن در آن نیست، خیمه وچادر، منزل خاصّ دائمی آن بزرگوار نباید باشد بلکه دور نیست که آن منزلِ سفر باشد نه منزلِ حضر. به هر حال ظاهر این است که این روایت که روایت پنج گونه باشد، با روایت جزیره خضراء معارضه ندارد، خواه آنکه آن یکی از این جزایر باشد - زیرا تاریخِ این جزایر سال پانصد وبیست ودو [و] تاریخ آن جزیره ششصد ونود ونه می باشد واین قدر اختلاف وقت، در دیدن راوی باشد نه در احیاء وعمارت - وخواه آنکه جزیره خضراء شهری دیگر باشد که بعد از احیاء این جزایر احیاء وعمارت شده، چنان که تأیید این کند آنکه سلاطین این جزایر را اولاد بلاواسطه وسلطان جزیره خضراء به پنج واسطه به امام (علیه السلام) می رسد، وبه هر حال این شهرها در یک جهت می باشند. امّا این پنج شهر که روایت بر آن دلالت کرد وامّا جزیره خضراء پس به جهت آنکه "علی بن فاضل" آن را در اواخر بلاد مغرب وبربر ذکر نمود ودر این باب روایت هم ذکر بلاد بربر وحبشه ومغرب نمود.
امّا شبهه پاره ای جهال وبی دینان مسلمان نما که از معاشرت کفّار استفاده شده که فرنگی وغیر آن دوره کره را گردیده اند ومثل ینگی دنیا را یافته اند واین بلاد را ندیده اند، پس حل آن این است که:
اولاً: اِخبار فرنگی ومانند آن - بر فرض ثبوت اِخبار - اعتباری ندارد؛ زیرا که قول کافر وفاسق حجّت نیست خصوص آنکه مدّعی باشد وغرض از آن قول، ابطال دین اسلام واثبات دین نصاری باشد. چگونه با آنکه به اعتراف خودشان از دریای یخ عبور نکرده اند ونمی توانند، زیرا در زمستان سرما مانع، ودر تابستان شکستن یخ مانع از عبور پیاده، واصل یخ مانع از عبور کشتی است وچه بُعدی دارد که آن را خداوند خندق آن جزیره قرار داده باشد.
وثانیاً: بر فرض اعتبار خبر کافر، معارض می باشد با خبر عالم عادل "علی بن فاضل" ونحو آن، وخبر اینها مقدّم است به سبب ایمان وعدالت؛ وآن که مخبرٌ بِه ایشان اثبات است نه نفی، زیرا که ایشان خبر از دیدن خود می دهند وفرنگی می گوید: ندیده ام، واثبات با نفی به این معنی معارضه ندارد. چرا که صدق هر دو ممکن است. پس گوییم که این دیده وآن ندیده.
وثالثاً: آن کسی که خود آن بزرگوار را با اولاد وعیال حفظ کرده، بلاد را هم حفظ خواهد نمود، یا آنکه از انظار دیگران مانند خود آن جناب ومانند باغ ارم ذات المعاد مستور نماید، ویا آنکه مانع از عبور دیگران به آن جانب شود. چنان که در روایت اول در حکمت بحر ابیض ذکر کرد که آن مانع از عبور اعداء وباعث غرق آنها می باشد، وشاید همان بحر ابیض همان دریای یخ باشد که از سمت عبور اهل بلد، سفید واز سمت دشمنان - همیشه یا غالب اوقات - یخ باشد.
به علاوه آنکه علّامه مجلسی رحمه الله در کتاب "تذکره الائمه"(605) می گوید که: «مکان آن حضرت یعنی [در] غیبت کبری به طریق مخالفین - یعنی سنّیان - در اکثر کتب ایشان این است که نام قریه که حضرت صاحب الامر ساکن است "کوعه" می باشد.
وبه طریق دیگر دو شهر است در مشرق ومغرب که ماوراء است ونام آن، یکی "جابلسا" ویکی "جابلقا" است ودر آنجا ساکنند»(606).
ودر کتاب "نزهه الناظر" مسطور است که امروز مکان صاحب الامر (علیه السلام) در جزیره ای از جزایر مغرب است که آن را "علمیه" خوانند وهر یک از اولاد ذکور آن حضرت، "طاهر" و"قاسم" در جزیره ای از آن جزایر حاکمند. ومؤید این قول آنکه در شام شهری است که آن را "جزیره" می نامند و"سید صالح شیعه" که از مردم آن ولایت است، این فقیر را خبر داد که ما در مکّه بودیم. شخصی را دیدم که در بازار می گردید وزری داشت. می خواست که چیزی بخرد وکسی از او آن زر را نمی گرفت. بدو گفتم: تو را چه حال است؟ گفت: چند درهم دارم وکسی از من نمی گیرد. نمی دانم چون کنم. گفتم: به من بنمای. چون نگاه کردم سکّه آن، این بود: «الله ربّنا ومحمّد نبینا والمهدی امامنا». پرسیدم تو از کجایی؟ گفت: از بلاد مغرب، در میان دریای اخضر وما را پادشاهی است که نام او مهدی است واین سکّه به نام مبارک او است وعمر بسیار دارد. من گفتم: کیست این مهدی واز کدام طایفه است؟ انگشت به لب گذاشت که حرف مزن. اگر تو شیعه ای می دانی که کیست. من از آن درهم - الله اعلم نُه بود یا ده - از او بستدم ودر عوض به درهم شامی دادم وچون به ولایت خود آوردم، هر یک از دوستان به رسم تبرّک از من بردند.
ودیگر، فرنگی جدیدالاسلام که طبیب بود می گفت: «من اکثر در جزایر دریای اخضر سیاحت وتجارت می کردم. به حوالی اکثر جزایر که می رسیدم در میان دیده بان نظر، شهری می دیدم عظیم ووسیع که همه آن شهر عرب بودند ودر کنار دریا آمد وشد می کردند وبهم برمی آمدند وگاه بود که بی دوربین هم می دیدیم. چون پیش می رفتیم کسی را نمی دیدیم وعلامت شهری نبود وگاه بود که تشخیص می کردم مردی را از دور که ریش او سیاه است یا سفید یا سرخ مو است وچون نیک ملاحظه می کردم اثری از او نمی دیدم».
"علی بن عزالدّین استرآبادی" نقل می کند که: "سید علی بن دقاق" که جد وپدر او در کمال علم وورع وتشیع در ولایت عرب مشهورند، حکایت کرد که: بیش از پنج سال با جماعتی در دیار شام بودم. ناگاه کشتی پیدا شد نه به طریق کشتی های معهود. چون به نزدیک رسید، با مردی که آنجا بود رفتیم پیش واحوال پرسیدیم. چنان معلوم شد که قریب به یک ماه است که در دریا راه را گم کرده اند وبه آبادانی نرسیده اند. پس احوال پرسیدند که: شما در چه دین هستید؟ چون معلوم گردید که بر دین اسلامیم خوشدل شدند، امّا در حذر بودند تا آن که تحقیق کردند که بر طریق اثنا عشری هستیم، به یکبار رام شدند وبا ما به کنار خشکی آمدند وایشان را ترغیب کردیم به نیکی اعتقاد مردم آن ولایت وارزانی وفراوانی نعمت. گمان ایشان یقین شد که مخالف در این ولایت نمی باشد. پس بیرون آمدند ونماز ظهر را به جماعت گذراندند ودرهم بسیار بیرون آوردند که چیزی بخرند وسکّه آن دراهم به نام مهدی (علیه السلام) بود. ملعونِ مخالفی در میان جماعتِ ما بود با مخالف دیگر، گفتند که: این جماعت رافضی اند که درهم را در ولایت شام بدر می آورند، ایشان را اذیت بسیار می نمایند. آن مردمان چون این سخن بشنیدند، به شب نه ایستادند وفی الحال بر کشتی های خود سوار شدند واز همان راه که آمده بودند مراجعت نمودند وسید مشار الیه فرمود که: هنوز پیش پدر واقربای من از آن درهم چهار سکّه باقیست». تمام شد کلام مجلسی رحمه الله(607) -.
بالجمله بعد از اعتقاد به زندگی وغیبت آن بزرگوار واستحباب تناکح وتناسل ومنع از رهبانیت وعزوبت، لابد آن حضرت را عیال واولاد می باشد وکثرت آن به سبب طول عمر [است چنان که عادت اقتضا کند، باعث اختیار بلدی خاص - خالی از غیر خواص - گردد تا آن که ذکر آن حضرت چنان که مقتضای حکمت غیبت است مستور ماند واولاد هم با آسودگی خاطر زندگی نمایند. پس گول این شبهات مخور واین سخنان را افسانه شمر «والله الهادی».
فصل دوم: در ذکر اشخاصی که آن حضرت (علیه السلام) را در بیداری دیده وشناخته اند
در ذکر اشخاصی که در زمان غیبت کبری - که ابتدای آن از زمان وفات "علی بن محمّد سمری" که آخر وکلای اربعه حقّه که مقارن سال سیصد وبیست ونه هجری است - آن حضرت را در بیداری دیده اند، ودر زمان ملاقات شناخته اند. واین طایفه بسیارند.
تشرف اسماعیل هرقلی
اول ایشان "اسماعیل بن حسن هرقلی" می باشد که "علی بن عیسی" در کتاب "کشف الغمّه نقل کرده که: «در بلاد حلّه مردی بود که او را "اسماعیل بن حسن هرقلی" می گفتند. زیرا از قریه ای بود از توابع حلّه که آن را هرقل گویند. وآن مرد در زمان ما وفات کرد. لکن من خود او را ندیدم بلکه جماعتی از برادران دینی من آن واقعه را به من خبر دادند، ونیز پسر او "شمس الدین" از برای من نقل کرد که والد من ذکر نمود در ایام جوانی در ران چپ من قرحه ای به مقدار یک قبضه نمایان گردید ودر فصل بهار منفجر می شد واز آن چرک وخون بیرون می آمد ودرد واَلَم آن مرا از بسیاری کارها مانع می گردید وآلودگی آن زحمت می داد. روزی از هرقل که محل اقامت من بود به حلّه آمده به خانه "سید سعید رضی الدین علی بن طاوس" رفته [از] درد خود به او شکایت کردم واظهار اراده معالجه نمودم.
سید مذکور اطبای حله را احضار فرمود وآن موضع را به ایشان نمودم. چون دیدند، متّفق القول گفتند: این جراحت بر بالای رگ اکحل واقع گشته ودر معالجه آن خطر باشد؛ زیرا بدون قطع، علاج نشود ودر معالجه آن خوف قطع اکحل باشد وترس هلاکت است.
چون سید مذکور این بشنید فرمود: من این اوقات اراده بغداد دارم ودر آنجا اطبّا حاذق بسیار است وشاید از این اطبا اعرف واصدق باشند. صلاح آن است که با من به بغداد آیی، شاید از این بلیه رهایی یابی.
پس به حکم ضرورت با ایشان به بغداد رفتم. بعد از ورود، جمیع اطبا را احضار فرمود وایشان هم متّفق القول چنان گفتند که از اطبا حلّه شنیدیم، وبه این جهت مأیوس ودلتنگ گشتم ودر خصوص نماز وتطهیر وجراحت وخون در عسرت بودم.
سید مذکور فرمود: خداوند در امر نماز به تو وسعت داده [که با همین لباس آلوده نماز تو صحیح است. خود را به زحمت مدار ونَفْس خود را هم رعایت کن. خدا ورسول از اضرار به نفس منع فرموده اند.
چون حال را به این منوال دیدم واز معالجه هم مأیوس گردیدم با خود گفتم که: من از حلّه تا بغداد آمده وامر هم به اینجا کشیده، خوبست که به "سامره" هم مشرف شوم ودریافت زیارت آنجا را هم بکنم. در این باب با سید هم مشورت کرده او هم تصدیق وتحسین نمود. پس آلات واسباب وخرجیه خود را به او سپرده با مختصر ضرورت اسباب ومخارج روانه "سرّ من رای" شدم وپس از ورود، به زیارت قبر عسکریین (علیهما السلام) فایز شده وبه سرداب مطهّر پایین رفتم واستغاثه بسیار به خدا وامام (علیه السلام) کردم، وبعض شب را در سرداب ماندم. بعد از آن به منزل برگردیدم وتا روز پنجشنبه در آنجا بودم.
چون روز پنجشنبه شد به سوی دجله رفتم. جامه وبدن خود را شستم وغسل کردم ولباس پاک وطاهر پوشیدم وابریقی را که با خود داشتم آب کردم واز شط بالا آمده بسوی شهر متوجّه شدم. ناگاه دیدم از باب قلعه چهار سوار بیرون آمدند. اتفاق در آن وقت گروهی از شرفای عرب در حوالی شهر بودند که گله وگوسفندان داشتند.گمان کردم این سوارها از ایشانند. چون به نزدیک ایشان رسیدم دو نفر جوان در میان ایشان دیده که یکی از آنها غلامی بود نوخط ورعنا، واز جمله آن سوارها شیخی بود نقاب دار ونیزه در دست داشت، ودیگری از ایشان سواری بود فُرجی رنگینی بالای شمشیر خود پوشیده بود وتحت الحنک داشت. پس دیدم که آن شیخِ صاحب نیزه، در طرف راستِ راه ایستاده وکعب نیزه خود را به زمین گذاشت وآن دو جوان در طرف چپ راه ایستادند وباقی ماند صاحب فُرجی در میان راه، روبروی من.
پس برمن سلام کردند. جواب ایشان را دادم. پس فرجی بسوی من نگریست وفرمود: تو فردا اراده داری که به سوی اهل خود روی؟ گفتم: آری. گفت: نزدیک بیا تا ببینم آن چیزی را که تو را به درد می آورد. من ناخوش داشتم که او دست به بدنم زند، به گمان اینکه از اعراب بیابانند واز نجاسات اجتنابی ندارند ومن هم تازه از آب بیرون آمده ام وبدنم رطوبت دارد. لکن با اینحال نزدیک رفتم واز دستم گرفت ومرا به سوی خود کشید. بعد از آن دست خود را از طرف راستم تا بخودِ جراحت کشید. چون به جراحت رسید به نوعی آنرا فشرد که بدرد آمد. بعد از آن بر روی زین اسب مانند اول نشست.
پس آن پیرمرد به من گفت: یا اسماعیل، رستگار شدی. من از آنکه نام مرا دانست تعجّب کردم ودر جواب گفتم: ما وشما هر دو رستگار شدیم انشاء الله. پس گفت: این شخص امام (علیه السلام) است. چون این شنیدم بی تابانه به سوی او دویدم وپایش را در رکاب بوسیدم. پس اسب خود را براند ومن در رکابش دویدم.
فرمود: برگرد! گفتم: هرگز از تو جدا نشوم. فرمود: مصلحت در این است که برگردی. گفتم: از تو جدا نمی شوم. پس آن شیخ پیر فرمود: یا اسماعیل، حیا نمی کنی؟! امام دو بار می فرماید [که برگرد [و] مخالفت می کنی. لاعلاج من توقف کردم واو چند گام برفت.
بعد از آن بسوی من نگریست وفرمود: چون به بغداد رسیدی "ابوجعفر" یعنی خلیفه مستنصر تو را خواهد طلبید. چون به تو چیزی دهد آنرا قبول نکن وبه فرزند ما "علی بن طاوس" بگو که مکتوبی به "علی بن عوض" بنویسد ومن هم به او می گویم که هر چه می خواهی به تو بدهد. پس با یاران خود برفت ومن هم ایستاده به ایشان نظر می کردم تا آنکه دور شدند وبر مفارقت آن حضرت تأسف خورده وبر زمین نشستم.
بعد از آن به مشهد عسکریین رفتم. خدّام بر سرم جمع شدند وگفتند: در روی تو تغییری دیده می شود، چه روی داده؟ کسی تو را آزرده؟ گفتم: نه. گفتند: چیزی تو را آزرده کرده؟ گفتم: نه، لکن بگویید که آن سوارها که در نزد شما بودند آنها را شناختید؟ گفتند: از شرفای عرب وصاحبان گوسفند بودند. گفتم: نه چنین است، بلکه امام (علیه السلام) بود. گفتند: کدامیک، آن شیخ یا آنکه صاحب فُرجیه بود؟ گفتم: بلکه صاحب فُرجیه. گفتند: آن جراحت را به او نمودی؟ گفتم: او خود آن را بدست گرفت وبفشرد بطوری که به درد آورد.
پس پای خود را از زیر لباس بیرون کردم که آن را ببینم چگونه است. اثری از آن ندیدم.از غایت دهشت وتعجب شک کردم که آن جراحت در کدام پایم بود. پای دیگر را نیز بیرون آورده در آن اثری ندیدم. چون این بدیدند آواز برآوردند واز اطراف بر سر من دویدند وپیراهن مرا پاره پاره کردند واز برای تبرّک ربودند. خدام مرا از دست ایشان کشیده داخل خزانه نمودند واز آسیب ازدحام حفظ کردند. پس ناظری که بر امورات مشهد شریف موکل بود اطلاع یافت وداخل خانه گردید واز نامم پرسید واز روز خروج از بغداد پرسید. گفتم: در اول این هفته.
پس شب را به سر برده صبح بسوی بغداد بیرون شدم. مردم از برای مشایعت با من از مشهد بیرون آمدند تا آنکه از مشهد دور شده، برگردیدند. من هم روانه شدم تا آنکه به پل قدیم بغداد رسیدم. مردم را دیدم که اجتماع دارند واز نام ونسب واردین می پرسند چون مرا دیدند از نام ونسبم پرسیدند وجواب شنیدند. بر سرم ریختند ولباس هایم را پاره پاره کردند، بی حال وخسته ام کردند.
پس ناظری که مباشر امر در نهر بود در این باب به بغداد نوشت ومرا به بغداد بردند. دیگر بار مردم بغداد بر سرم ریختند لباس مرا بردند ونزدیک بود که از ازدحام مردم هلاک گردم. وزیر خلیفه که از اهل قم بود "علی بن طاوس" را احضار نموده که شرح این واقعه را استعلام نماید. چون به توبی(608) رسیدیم علی بن طاوس برخورد واصحاب او مردم را از سر من متفرق کردند.
پس، از من واقعه را پرسید. چون مطلع گردید پیاده شد وموضع جراحت را مشاهده کرد واثری از آن ندید. بر روی درافتاده مدهوش گردید. بعد از آن به خود آمده گریه کنان دستم را بگرفت وگریه کنان به نزد وزیر برد وگفت: این برادر من است ودوست ترین خلایق است نزد من. پس وزیر از قصه ام پرسید وبر آن مطّلع گردید واطبّا را که آن جراحت را دیده بودند احضار فرمود وگفت: این جراحت را که دیده اید معالجه کنید. گفتند: به غیر از بریدن به آهن معالجه ندارد واگر بریده شود می میرد.
وزیر گفت: اگر بریده شود ونمیرد تا چه مدّت خوب می شود؟ گفتند تا دو ماه، لکن گودی وسفیدی در محل بریده باقی می ماند وموی در آن موضع نروید. گفت: چند وقت است که آن جراحت را دیده اید؟ گفتند ده روز قبل از این. پس وزیر ران او را که موضع جراحت بود به ایشان نمود. چون دیدند که آن مانند ران دیگر شده ودر آن اصلاً اثری نمانده متعجّب گردیدند.
یکی از ایشان گفت: این کار، کار مسیح است. وزیر گفت: بعد از آنکه این کار کار شما نشد ما خود می دانیم که کار کیست. پس از آن، وزیر او را به نزد خلیفه مستنصر برد. خلیفه قصه را از او پرسید. قصه را نقل نمود. خلیفه امر کرد هزار دینار برای او آوردند. گفت: اینها را بگیر وصرف نفقه خود کن. گفت: جرأت آن ندارم که حبه ای از آن بردارم. خلیفه گفت: از که می ترسی؟ گفت: از آنکه این کار با من نمود؛ زیرا که فرمود: از "ابوجعفر" چیزی قبول مکن. خلیفه چون این بشنید بگریست وملول گردید. پس، از آن مال چیزی قبول ننمود وبیرون آمد.
"علی بن عیسی" راوی حدیث دیگر گوید: روزی این قصه را برای جماعتی که نزد من بودند نقل می کردم. اتفاقاً "شمس الدین" پسر او در میان آن جماعت بود ومن او را نشناختم. چون نقل را به آخر رسانیدم اظهار نمود که من پسر اویم. از حسن اتفاق تعجّب کردم. به او گفتم: آیا تو خود آن جراحت را ملاحظه کردی؟ گفت: دیدم زیرا آن اوقات طفل بودم ودر قید امور نبودم. لکن بعد از چاق شدن دیدم اثری در جای آن نبود ومو هم روئیده بود.
واز "سید صفی الدین محمّد بن محمّد بن بشیر علوی موسوی" و"نجم الدین حیدر بن ایسر" - رحمهما الله - که از جمله اعیان واشراف بودند وبا من صداقت داشتند ودر نزد من عزیز بودند واین قصه را به من نقل کردند، پرسیدم: گفتند که: ما خود آن جراحت را پیش از چاق شدن [= بهبودی یافتن] وبعد از آن دیدیم. پسرش "شمس الدین" نقل کرد که: بعد از این واقعه پدرم از مفارقت آن حضرت غمگین بود. به بغداد رفت وزمستان را در آنجا ماند ودر هر چند روز به طمع دریافت ملاقات آن حضرت به سامره می رفت وبه بغداد برمی گشت تا آنکه با آن حسرت وغصه وآرزو به جوار رحمت خدا واصل گردید»(609).
تشرف عطوه حسنی دوم از این طایفه "عطوه حسنی" می باشد که نیز "علی بن عیسی رحمه الله" روایت کرده «از "سید باقی" پسر "عطوه حسنی" که او گفت که: بیضتان پدر او - عطوه - ورم کرده بود، وبر مذهب طایفه زیدیه بود واولاد او بر مذهب امامیه بودند وایشان را از آن منع می نمود ومی گفت: من شما را بر این مذهب تصدیق نکنم وقائل به آن نشوم، تا آن وقت که صاحب شما یعنی مهدی (علیه السلام) مرا از این مرض عافیت دهد وبیاید ومرا شفا دهد. این کلام مکرر از او صادر شد.
اتفاقاً در شبی از شب ها در وقت نماز عشا، در یک جا اجتماع نموده بودیم. ناگاه دیدیم که پدرمان صیحه می زند وفریاد می کند وبه ما استغاثه می نماید. پس ما به سرعت به نزد وی رفتیم. چون ما را دید، گفت: بروید وبه صاحب خود برسید که الان نزد من بود وبرفت. چون این بشنیدیم بیرون دویدیم واطراف خانه وخارج را گشتیم وکسی را ندیدیم. برگشتیم وشرح واقعه را از او پرسیدیم. گفت که: من در اینجا تنها بودم. ناگاه شخصی به نزد من آمد وگفت: یا عطوه! گفتم: لبیک، تو کیستی؟ گفت: من صاحب وامام پسران تو هستم. آمده ام از برای آنکه تو را از این درد وبیماری عافیت دهم وصحت بخشم. پس دست دراز کرد وپوست خصیه مرا که وردم کرده بود بگرفت وبفشرد ورفت، وپس از آن دست دراز نموده اثری از آن ورم ندیدم.
راوی گوید که: پسرش نقل کرد که: بعد از آن پدرم مانند آهو می دوید واصلاً مرض نداشت واین قصه مشهور گردید واز غیر پسرش هم آن را شنیدم.
"علی بن عیسی" گوید که: در این باب از آن حضرت اخبار بسیار است؛ چنانکه جماعتی که در راههای حجاز وغیر آنها وامانده بودند، در اثناء آن [راهها] حضرت را دیده ونجات یافته اند وبه جایی که می خواستند بروند، توسط آن حضرت رسانیده شده واگر ذکر آنها باعث طول نمی شد پاره ای از آنها را ذکر می کردیم وهمین قدر که وقوع آن به زمان نزدیک بود کافی است»(610).
تشرف ابوراجح حمامی
سوم از این طایفه "ابوراجح حمامی" است که علّامه مجلسی رحمه الله در کتاب بحار روایت کرده «از "سید علی بن عبدالحمید" که در کتاب خود که آن را به "سلطان مفرج عن اهل الایمان" موسوم کرده در عداد کسانی که آن حضرت را دیده اند که از جمله این حکایات قصه ای است که اشتهار یافته وشهرها از گفت وشنود آن پر شده وآنرا ابنا زمان به دیده عیان مشاهده کرده اند.
وآن قصه "ابوراجح حمامی" است که در شهر "حلّه" اتفاق افتاد وآنرا جماعتی از اکابر واعیان واهل صدق از فضلا - که یکی از ایشان زاهد عابد" محقّق شمس الدّین محمّد بن قارون" است - نقل نمودند واو گفت که: حاکم حلّه مردی بود که "عرجان صغیر" او را می گفتند. روزی او را خبر دادند که ابوراجح حمامی خلفا را سبّ می کند. چون این بشنید متغیر شد وابو راجح را احضار کرده، بعد از حضور [ابوراجح، غلامان خود را به زدن او مأمور نمود وایشان [= غلامان ضرب شدید مهلکی بر او وارد آوردند. آنقدر که بر روی زمین افتاد ودندانهای ثنایایش شکست، وزبان او را بیرون آورده جوال دوز آهن بر آن گذرانیدند وبینیش را سوراخ کرده ریسمانی که از موی زِبْر تابیده شده بود از آن گذرانیدند وحلقه کردند وریسمان دیگر بر آن حلقه بسته، بدست جمعی از اصحاب خود داد وایشان را مأمور نمود که او را در کوچه ها وبازارهای "حلّه" گردانیدند.
پس اورا به اطراف محلات وبازارها گردانیده واز هر طرف وگذر او را چندان زدند که برزمین افتاد وهلاکت را در او مشاهده کرده واقعه را به حاکم رسانیدند. امر به کشتن او نمود.
حضار زبان شفاعت گشودند که او مردی است پیر، دیگر خون او را به گردن خود مگیر. همین قدر کفایت در مردن او می نماید. پس از مبالغه، از او گذشت. لکن سر وروی وزبانش ورم کرده بود. عشیره او، او را به خانه او بردند وهیچ شک نبود که او تا صبح زنده نمی ماند. چون صبح درآمد، مردم به گمان مردن در خانه او جمع شدند. او را با صحت وکمال بهبودی مشغول نماز دیدند. ایستاده، صحیح الاندام، دندانهای ساقط او در موضع خود استوار وبرقرار، ومواضع جراحات او مندمل وناپیدا، وجراحت روی وبینی نانمودار.
از مشاهده این حالت همگی در حیرت فرو رفتند. چون از نماز فارغ شد او را تهنیت گفته از حقیقت امر پرسیدند. جواب گفت که: چون مرگ را معاینه دیدم [و] زبان هم نداشتم که از خداوند سؤال کنم. لهذا از روی دل به خداوند نالیدم وبه امام (علیه السلام) متوسّل گردیدم. ناگاه مولای خود صاحب الامر (علیه السلام) را معاینه دیدم که دست مبارک خود بر روی من کشید وفرمود: برخیز وبیرون رو واز برای عیال خود کسب معاش کن؛ زیرا که خدای تعالی تو را عافیت عطا کرد. این بفرمود وبرفت ومن خود را چنان دیدم که می بینید.
"شیخ شمس الدین محمّد بن قارون" گفت: قسم به خدا که من همه وقت به حمام ابوراجح می رفتم وقبل از این او را مردی ضعیف بدن وزرد رنگ وزشت روی وکوته ریش می دیدم وبعد از آن روز، او را با قوت وراست قامت وریش دراز وروی سرخ وتر وتازه مانند جوان بیست ساله دیدم وبا همین حالت بود تا آن زمان که وفات نمود، وچون این خبر شایع گردید وحاکم آن را شنید ابوراجح را نزد خود طلبید واز آن جراحات که دیروز بر او وارد آورده بود اثری ندید وروی وموضع مهار وزبان او را سالم دید ودندان های ثنایای او را که ساقط شده بود در محل خود برقرار دید. رعب عظیمی در او نمودار شد، وقبل از آن از برای حکومت، در جای امام (علیه السلام) - که در حلّه می باشد - پشت به قبله می نشست وبعد از آن واقعه در آنجا رو به قبله می نشست وادب می کرد وبا مردم ملاطفت ومهربانی می نمود واز مسیء [= گناهکار] ایشان عفو می کرد وبا محسن [= نیکوکار] ایشان انعام واحسان می نمود؛ لکن این رفتار با آن بدکردگار سودی نکرد وبا اندک زمانی به دار البوار شتافت وبه یار غار ملحق گردید وسَیعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا أَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبُونَ»(611).
تشرف مادر عثمان، غلام ابن خطیب
چهارم از این طایفه مادر عثمان است که علّامه مجلسی نیز از "سید علی بن عبدالحمید" مذکور نقل کرده که او در کتاب مذکور «از شیخ شمس الدین مزبور روایت کرده که او گفته: از جمله اصحاب سلاطین "معمّر بن شمس" بود که به "مذور" اشتهار داشت، واو را قریه ای بود مشهور به "برس" که آنرا به طایفه علویین وقف کرده بود، واو را نایبی بود مشهور به "ابن خطیب" که از اهل صلاح وایمان بود واو را غلامی بود "عثمان" نام که به امورات نفقات وخورد وخوراک او قیام داشت [و] به عکس "ابن خطیب" در مذهب واهل سنت تعصّبی تمام داشت. لهذا فیمابین نایب وغلام همیشه در باب مذهب مخاصمه ومجادله واقع می گردید.
روزی "ابن خطیب" وغلام با جمعی از عوام در مقام ابراهیم خلیل (علیه السلام) - که در نواحی حلّه معروف است - مجتمع بودند. ابن خطیب به عثمان گفت: یا عثمان، امروز حق از باطل جدا می شود. زیرا که من اسامی شریفه آقایان خود - علی وحسن وحسین (علیهم السلام) - را بر کف دست خود می نویسم. تو هم نام های دوستان خود - ابابکر وعمر وعثمان - را در کف دست خود بنویس. بعد از آن هر دو دست را به یکدیگر می بندیم ودر آتش فرو می بریم. دست هر کس سوخت، بر باطل وآنکه نسوخت، برحق باشد. عثمان قیام ننمود عوام او را ملامت کردند وآوازها برآورده بر عثمان استهزاء وسخریه نمودند.
اتفاقاً مادر عثمان در مکان بلندی بود واین واقعه را دید واین ملامت وسرزنش را شنید. مردم را دشنام داد وزبان طعن ولعن وملامت گشود ومبالغه نمود. چون بی حیایی وبدگویی را به نهایت رسانید، کوری دلش به چشمش سرایت کرده هر دو چشم او نابینا گردید، با آنکه در ظاهرِ چشم، از کوری اثری پیدا نگردید. چون این حال بدید، کسان خود را طلبید. ظاهر چشم وحدقه را درست دیدند لکن کور ونابینا [بود]. دست او را گرفته فرودش آورده، به حجله برگردانیدند واطبای حلّه وبغداد را بر سر او جمع کرده، در معالجه ایشان اثر وثمری ندیدند. لهذا مأیوس گشته از معالجه دست کشیدند.
اتفاقاً بعضی از زنان اهل ایمان که با مادر عثمان صداقت داشتند به عیادت او آمده در اثنای کلام به او گفتند: آن کس که تو را
کور کرده او قائم (علیه السلام) است واگر مذهب شیعه اختیار نمائی ودر مقام تولّی وتبرّی برآیی ما ضامن می شویم که خداوند تو را صحت وعافیت عطا فرماید وبدون این. استخلاص ممکن نباشد. چون مادر عثمان این بشنید نور هدایت دل او را روشن کرده، راضی گردید. پس چون شب جمعه در رسید آن زنان دست او را گرفته بردند وداخل قبّه شریفه - که در حلّه معروف به مقام صاحب الامر (علیه السلام) است - کردند وخود ایشان در قبه بیتوته نمودند.
چون رُبعی از شب رفت مادر عثمان مسرور وخندان با چشم بینا از قبه بیرون آمد وبا هر یک از زنان مطایبه ومکالمه کرد ولباس وزینت هر یک را وصف نمود. پس چون او را سالم وبینا دیدند از شرح واقعه وکیفیت ماجرا پرسیدند. گفت: چون مرا داخل قبه کرده خود بیرون آمدید، احساس آن کردم که دستی بالای دستم گذارده شد وگوینده گفت: بیرون رو که خداوند تو را عافیت بخشید. چون چشم گشودم کوری را در خود ندیدم وقبه را پر نور دیده، مردی را به نظر آوردم. از او پرسیدم: ای آقا ومولای من، تو کیستی؟ فرمود: منم "محمّد بن الحسن"! این بگفت واز نظر من غایب گردید.
بعد از استماع این قصه زنان به خانه های خود برفتند وعثمان مادر خود را ببرد واختیار مذهب امامیه کرد واین واقعه اشتهار یافت وباعث بینایی جمعی بسیار واعتقاد ایشان به وجود آن بزرگوار گردید ووقوع این واقعه در سال هفتصد وچهل وچهار هجری اتفاق افتاد»(612).
تشرف جمال الدین بن نجم الدین
پنجم از این طایفه "جمال الدین بن نجم الدین" است که علامه مجلسی نیز از همان جناب نقل کرده. او گفته که: «از جمله آنها حکایتی است که آنرا جمال الملّه والدین "عبدالرحمن بن ابراهیم عمانی" به تاریخ ماه صفر سال هفتصد وپنجاه ونهم هجری به من نقل نمود وآنرا به خط خود در نزد من بدین نهج نوشت که: بنده فقیر "عبدالرحمن بن ابراهیم" چنین گوید که: من در شهر حلّه می شنیدم که "جمال الدین بن نجم الدین جعفر بن زهدری" به مرض فالج مبتلا شده وبعد از وفات پدرش، جدّه پدری او انواع معالجات فالج را در حق او به کار برده وفایده ندیده، وپاره ای از حذاق اطبای بغداد را احضار نموده زمانی طویل معالجه کرده اند وسودی نبرده؛ تا آنکه به جدّه اش گفته اند که: او را یک شب در زیر قبّه شریف - که در حلّه معروف به مقام صاحب الزمان است - بگذار. شاید خداوند او را از این ورطه نجات دهد، وآن زن صالحه این محسن را پذیرفته او را در زیر قبه گذاشته. صاحب الزمان بدن او را استوار کرده، بیماری فالج را از او زائل نموده.
پس از آن میان من واو ارتباطی حاصل شده که - مهما امکن - از یکدیگر جدا نمی شدیم، واو را خانه ای بود معروف به "دار المعشره" که اکابر واولاد اکابر واشراف وجوانان حلّه در آنجا جمع می شدند. اتفاقاً روزی این حکایت را از او پرسیدم. گفت: به بیماری فالج مبتلا بودم. به طوری که اطبا از معالجه ام عاجز شدند. قضیه را چنانکه به طریق استفاضه در حلّه شنیده بودم حکایت نمود تا به اینجا رسید که: جدّه ام یک شب مرا در زیر قبّه گذاشت. ناگاه قائم (علیه السلام) آمد وفرمود: برخیز! عرض کردم: ای آقای من، یک سال است که قوه برخواستن ندارم. باز فرمود که: برخیز به اذن خدای تعالی، ودر برخواستن به من اعانت نمود. پس برخواستم وفلج را از خود زائل دیدم. چون مردم مطلع شدند بر سرم ریختند ولباس های مرا پاره پاره کردند واز برای تبرّک بردند ونزدیک بود که هلاکم نمایند. پس لباس خود را به من پوشانیدند ومن بدون آنکه اثری از فلج داشته باشم بسوی خانه خود روانه گردیدم ودر خانه لباس خود را پوشیده لباس های مردم را به اهلش برگردانیدم. من بارها این حکایت را از او شنیدم که از برای مردم وکسانی که خواهشِ نقلِ او نمودند ذکر می کرد تا آن زمان که وفات نمود»(613).
تشرف حسین مدلل
ششم از این طایفه "حسین مدلل" است که نیز علّامه مجلسی از آن جناب واز آن کتاب نقل کرده، گفته: «از جمله اینها حکایتی است که آنرا نقل کرد به من کسی که به او اعتقاد داشتم وآن در نزد اکثر اهل نجف مشهور است وصورتش [= حکایت چنانست که: خانه ای که الان - سال هفتصد وهشتاد ونهم هجری است - من در آن سکنی دارم پیشتر از این، مالِ مردی بود از اهل خیر وصلاح که او را "حسین مدلل" می گفتند، واین خانه به سبب او به "سابط مدلل" اشتهار داشت، وآن در مکانی واقع است که به دیوارهای روضه مقدّسه اتصال دارد ودر نجف اشرف معروف است، وآن مرد صاحب عیال واطفال بود.
در وقتی از اوقات او را بیماری فلج عارض گردید ومدتی بر او گذشت وقادر نبود بر اینکه از جای خود برخیزد، حتّی آنکه در وقت قضای حاجت عیالش او را برمی داشت ومی گذاشت، ومدتی مدید بر این حالت بود تا آنکه اندوخته خود را بخورد واولاد وعیال، معطل ومحتاج شدند وتنگی معاش بر ایشان شدید گردید.
چون سال هفتصد وبیستم هجری رسید، در شبی از شبها - یک ربع از شب گذشته - عیال خود را بیدار نمود. چون برخواستند سطح وفضای خانه را روش ونورانی دیدند، به طوری که چشم از مشاهده آن خیره می گردید. سبب را پرسیدند که این چه نور است که مشاهده می شود؟ گفت: امام ومولای من حضرت قائم (علیه السلام) به نزد من آمد وفرمود: یا حسین، برخیز! عرض کردم که: ای آقای من، مرا چنین می بینی که قادر بر حرکت نیستم. پس آن بزرگوار دست مرا گرفته مرا برخیزاند. آن مرضی که داشتم زایل گردید والحال که می بینید مرضی ندارم وسالم هستم.
بعد از آن حسین از من خواست که مرا به زیارت جدم ببر ومن همه شب درهای حرم را می بستم. درخواست او را اجابت نمودم. پس خود برخواست وبا من مشرف به حرم مطهر امیرالمؤمنین (علیه السلام) گردید. پس از زیارت به شکرانه نعمت صحت وعافیت، حمد وثنای خداوند را بجا آورد وآن "ساباطی" که ذکر شد به طوری از برکات این اعجاز، با برکت ومیمنت گردید که الی الحال از برای قضای حاجات، نذورات وخیرات به آنجا می آورند ومقضّی المرام برمی گردند وحاجات برمی آید به توجه آن حضرت»(614).
تشرف غازی صفّینی
هفتم از این طایفه "غازی صفّینی" [است که علّامه مجلسی - طاب ثراه - می گوید که: «این قصه ای است که از روی خط بعض اصحاب ما نقل شده که گفت: روزی به نزد پدرم حاضر گردیدم. مردی را در نزد وی دیدم که با او مکالمه ومحادثه می نمود. ناگاه در اثناء کلام بر او خواب غالب گردیده سِنَه وپینکی بر او عارض گشته، بلغزید وعمامه از سرش بیفتاد واثر زخم منکَری بر سرش ظاهر گردید.
چون این بدیدم، از آن جراحت منکر از او پرسیدم. گفت: این اثر از ضربت غزوه صفّین است. حاضرین تعجّب کرده به او گفتند که: وقوع غزوه صفّین قدیم است وتو را عمر اقتضای ادراک آن نکند، پس چگونه می شود؟ گفت: آری، لکن روزی به سوی مصر سفر کردم ودر اثنای سفر مردی از غزه با من رفیق راه گردید ودر اثنای راه، در انحای مکالمات ذکر غزوه صفّین در میان آمد.
آن مرد بگفت: اگر در غزوه صفّین من می بودم هر آینه شمشیر خود را از خون علی واصحاب او سیراب می نمودم. من هم گفتم که: اگر من حاضر بودم هر آینه شمشیر خود را از خون معاویه ویاران او رنگین می نمودم. آن مرد گفت: علی ومعاویه وآن یاران ایشان، نیستند. من وتو که از یاران ایشان هستیم بیا تا آنکه داد خود از یکدیگر بستانیم وروح ایشان را از خود راضی نماییم. این بگفت وشمشیر از نیام برآورد ومن هم شمشیر از غلاف کشیدم وبه سوی او دویده با یکدیگر درآویختیم. مقاتله شدید گردید. ناگاه آن مردود بدتر از یهود ضربتی بر فرقم نواخت ودوید.
من از خود برفتم ودیگر ندانستم که چه واقع گردید تا آنکه دیدم مردی با کعب نیزه مرا حرکت می دهد وبیدار می نماید.
چون چشم گشودم مرد سواری را در بالین خود دیدم که از اسب خود فرود آمد ودست بر جراحت وزخم من کشید که گویا دارویی بُرء الساعه بود که فوراً بهبودی بخشید وآن جراحت مندمل گردید. پس فرمود: اندک تأمل ومکث کن تا آنکه من بیایم.
پس بر اسب خود سوار شده از نظرم غایب گردید. زمانی نکشید که مراجعت نمود وسر آن مرد را که بر من ضربت زد بریده بدست خود دارد، واسب او ومرا وآلات واسباب من واو را هر دو، یدک وجنیه کرده با خود بیاورد وفرمود: این سر، سرِ دشمن تو می باشد. چون یاری ما کردی ما هم تو را یاری نمودیم. «ولَینْصُرَنَّ الله مَنْ ینْصُرُهُ»(615)؛ یعنی: هر آینه یاری کند خدا کسی را که او را یاری می کند. چون این بدیدم مسرور گردیدم. عرض کردم: ای مولای من، تو کیستی؟ فرمود: منم محمّد بن الحسن - یعنی صاحب الزمان (علیه السلام) - پس فرمود که: هر که این زخم را از تو بپرسد بگو: آن را در جنگ صفین برداشتم. این بفرمود واز نظر من غایب گردید»(616).
تشرف محمد بن عیسی بحرینی
هشتم از این طایفه "محمّد بن عیسی البحرینی" است که علّامه مجلسی - طاب ثراه - می گوید که: «بعضی از فضلای کرام وثقات اعلام به من خبر داد از شخصی که به او وثوق داشت که او روایت کرد از شخص دیگر که به او وثوق داشته واو را بسیار مدح می کرده که او گفت: در آن وقت که بلاد بحرین در تصرف سلطان فرنگ بود، حاکم ووالی آن ولایت را مردی از مسلمانان کرده بود که اهل ملت باشد وبه آن جهت تألیف قلوب رعیت شده باشد وباعث معموری مملکت گردد. اتفاقاً والی ناصبی بود واو را وزیری بود از نواصب ودر بُغض شیعه وائمه ایشان واهل بیت عصمت وطهارت (علیهم السلام) کم عدیل، وچون اهل بحرین را شیعه دانسته بود در عداوت واذیت ایشان تقصیر نمی نمود ودر اضرار بر ایشان اصراری داشت وهر روز تدبیر تازه می نمود، تا آنکه روزی به نزد والی آمده اناری در دست داشت. [آن را] به والی نمود که در آن «لا اله الّا الله محمّد رسول الله ابوبکر وعمر وعثمان وعلی خلفاء رسول الله» - به خط مخلوقی نه مصنوعی - مکتوب بود.
چون والی دید که آن کتابت در اصل انار است بطوری که احتمال آنکه به صنعت مخلوق باشد در آن راه ندارد، تعجب نمود وگفت: این انار از برای ابطال مذهب رافضیان دلیلی وافی وبرهانی است کافی. بنا بر این رأی تو در خصوص اهل بحرین چیست؟ وزیر گفت:
«اصلح الله الامیر»، مصلحت در اینست که اکابر اهل بحرین را احضار فرمایی ومأمور داری به اینکه یا در خصوص این انار جوابی کافی گویند ویا آنکه ترک مذهب رفضه داده در مذهب سنّت وجماعت درآیند ویا آنکه مانند اهل ذمّه قبول جزیه نمایند، وچون از عهده جواب برنیایند لاعلاج در مذهب والی درآیند ودر آن، والی را اجری عظیم باشد واگر هم قبول جزیه نمودند ایشان را خواری وذلّت باشد ودولت را قوت وشوکت، واگر از آن هم امتناع نمایند مردان ایشان را باید کُشت وزنان ایشان را اسیر واموال ایشان را تصرف نمود.
والی را از این رأی خوش آمده امر به احضار علما واکابر اهل بحرین نمود وپس از احضار نمودن انار، ایشان را مخیر کرد میان امور مذکوره. اهل بحرین چون این شنیدند حیران وترسان گردیدند. لاعلاج سه روز مهلت خواستند ووالی ایشان را مرخص کرده، از مجلس برخواستند. واز برای تدبیر کار مجلسی آراسته، گِرد یکدیگر برآمدند ودر باب جواب مشورت کرده، اشهب فکرت را در حل این مشکل به جولان درآوردند.
آخر الامر نتیجه افکار آن شد که در تدبیر این کار دست توسّل به دامن ولی پروردگار زنند وجواب را از امام عصر ووالی حقیقی مُلک در این اعصار خواهند. به اینکه سه نفر از اخیار مُلک خود را انتخاب کردند ومقرّر داشتند که هر یک از ایشان در شبی از این سه شب به صحرا بیرون رود وخدا را عبادت ومناجات کند وبه آن بزرگوار استغاثه نماید. شاید آن بزرگوار جواب این سؤال را بیان فرماید.
پس نامزد شب اول بیرون رفته پس از عبادت ومناجات بسیار، در مقام استغاثه با آن بزرگوار برآمده. تمام آن شب را تا آن زمان که شاهد صبح، نقاب ظلمت را برداشته صرف این کار نمود وشاهد مقصود دیده نگشود. مأیوسانه بسوی اهل خود مراجعت نمود. پس در شب دوم شخص دوم را روانه نمودند. او هم پس از اهتمام وکوشش تمام ناامید برگشت وخوف واضطراب خلق افزون گردید.
پس شخص سوم را درشب سوم فرستادند واو مردی بود صاحب فضل وتقوا موسوم به "محمّد بن عیسی". آن مرد صالح سر وپای خود را برهنه نمود وبا خضوع وخشوع تمام رو به سوی آسمان آورد. اتفاقاً آن شب هم از غایت تاریکی مانند روی زنگیان ودلِ ناصبیان تیره وتار بود، ووحشت بر وحشت می افزود، وآن شب را به دعا وعبادت وگریه وزاری به سر برد، ودر باب خلاصی مؤمنان ورفع این بلیه هایله از ایشان، به خدا ورسول وارواح آل اطهار(علیهم السلام) توجه نمود وبه امام عصر(علیه السلام) استغاثه کرد وآن به آن گریه وزاریش افزون تاآنکه وقت قریب به آخر وشب به سحر رسید وکسی را ندید. آه ازنهادش برآمد واز ملاحظه حال قوم ومحرومی خود محزون ودلتنگ گردید وبر حالت خود وایشان گریستن آغاز نمود. ناگاه شخصی را در نزد خود حاضر دید که به او خطاب فرمود که: یا محمّد بن عیسی، تو را چه شود واز برای چه به اینجا آمده ای وبه اینطور گریان وهراسانی؟
گفت: ای مرد، مرا به حال خود واگذار که دردم گفتنی نباشد. گفت: آخر من آن را بدانم. گفت: به غیر امام خود نگویم وکسی که قادر بر علاج آن نباشد از او نصرت ویاری نجویم. گفت: یا محمّد بن عیسی، من همانم که گویی وآن کنم که جویی. گفت: اگر تو همانی خود درد وعلاج را بهتر دانی. گفت: آری، راست گوئی. چنین است. غم مخور که منم مولای تو صاحب الزمان وآقای درماندگان. همانا از برای کتابت انار - که امر آن بر شما دشوار شده وجواب والی که شما را ترسانیده - بیرون آمدم.
راوی گوید که: چون این بشنیدم به سوی او دویدم وعرض کردم: ای مولای آوارگان وفریادرس بیچارگان، تویی مولای ما ودانستی درد ومصیبت ما را، علاج او را بیان فرما؛ زیرا تویی ملاذ ما وغیر از تو کسی را نداریم که رو به سوی او آوریم، وتو قدرت برآن داری. فرمود: چنین است که گویی یابن عیسی! دلتنگ مباش. بدان که در خانه آن وزیر - لعنه الله - درخت اناری باشد. چون آن درخت بار آورد ووزیر قالبی از گِل به صورت انار ساخته وآن را دونیمه کرده ودرمیان هریک از آن دو نیمه بعض این کلمات را حک کرده وانار را دروقت کوچکی در میان آن دو نیمه می گذارد وآن دو نیمه را به یکدیگر وصل می نماید ومی بندد.
چون آن انار آن قالب را پر می کند، آن موضع حک در آن اثر می کند وآن کلمات در پوست آن انار منطبع می گردد وچنان می نماید که بدون تدبیر در آن حادث گشته.
پس چون فردا به نزد والی روید، بگو: جواب تو را آورده ام ونگویم مگر در خانه وزیر، وچون به خانه وزیر روید نظر کن به جانب دست راست، در آن غرفه ای باشد. پس به والی بگو جواب را نگویم مگر در این غرفه. وزیر از آن امتناع کند. تو مبالغه کن وراضی مشو مگر آنکه به غرفه بالا روی. چون به آن غرفه بالا رود تو هم با او برو. مگذار که پیشتر از تو بالا رود. پس چون داخل غرفه شدی در دیوار آن غرفه روزنه بینی ودر آن روزنه کیسه سفیدی باشد. آن کیسه را بردار. آن قالب که از برای آن حیله، ساخته در آن کیسه باشد. پس درِ آن کیسه را گشوده آن قالب را بیرون آور وآن انار را در آن قالب گذار که به اندازه آن انار خواهد بود. پس هر دو را به نزد والی گذار تا آنکه جواب واضح وباطن کار آشکار گردد.
یابن عیسی، به والی بگو که: این جواب تو، از دلیل ومکر وزیر، وما را به علاوه این، معجزه ای باشد بر حقیقت مذهب خود ومؤکّد صدق این جواب، وآن این است ک در میان این انار به غیر از دود وخاکستر چیز دیگر نباشد. اگر خواسته باشی که صدق این خبر دانی وزیر را امر کن که این انار را بشکند. چون وزیر آنرا بشکند دود وخاکستر بر ریش ورویش پَرَد.
حضرت صاحب الزمان (علیه السلام) این بفرمود واز نظر غایب گردید. چون محمّد بن عیسی این بدید از حصول مقصود شاد ومسرور گردید وبر مفارقت آن قدوه ابرار، مانند ابر بهاری آغاز گریستن نمود.
ودر بعض حکایاتِ این قصه چنین است که از تأخیر جواب پرسید. آن حضرت معلل به وسعت زمان استمهال نمودند وفرمودند که اگر یک شب مهلت می خواستید همان شب را به مقصود می رسیدید.
وبالجمله محمّد بن عیسی با بشارت ونوید به سوی قوم برگشت وچون آفتاب برآمد والی، ایشان را از برای جواب طلبید. همگی به نزد والی رفتند وحسب الامر امام (علیه السلام) معمول داشتند وصدق جمیع وقایع بر رجال دولت واهل مملکت واضح ولایح گردید وروی وزیر از شدّت انفعال وشرمساری قیرگون، وزن ومرد آن بلاد مسرور وشادمان گردیدند. پس والی چون این بدید، به سوی محمّد بن عیسی متوجّه گردید وبپرسید: کی [= چه کسی تو را بر این امور اِخبار نمود واین وقایع از کجا به تو معلوم گردید؟ گفت: از حجّت پروردگار ووصی رسول مختار، امام عصر وصاحب امر ومهدی غایب از انظار. گفت: امامان شما کیانند؟ یک یک از ائمه طاهرین را ذکر نمود وبر امام عصر(علیه السلام) ختم کرد.
والی گفت: دست خود را دراز کن. پس دست او را بگرفت وگفت: «أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له وانّ محمّد عبده ورسوله وانّ علی بن أبی طالب أمیرالمؤمنین خلیفته بلا فصل وانّ الأئمّه من ولده أئمّتی وسادتی وقادتی بهم أتولّی ومن أعدائهم أتبرئ» پس امر به اکرام محمّد بن عیسی واهل بحرین نمود واز ایشان عذر بخواست وامر بکشتن وزیر کرد واو را به اشدّ عقوبات به یار غار رسانیدند.
راوی گوید که: این قصّه تا کنون در میان اهل بحرین مشهور وقبر محمّد بن عیسی در میان قبور ایشان معروف وبه این کرامت موصوف وخلایق آن دیار ونواحی به زیارت آن مزار طالب وراغب، به طوری که صبیان ونسوان به آن اعتقاد واذعان دارند والحمد لله ربّ العالمین»(617).
تشرف مقدّس اردبیلی
نهم از این طایفه سلمان عصر ومقداد دهرِ خود، مولانا المقدس "احمد اردبیلی قدس سره" می باشد که علّامه مجلسی - طاب ثراه - می گوید «از جمله حکایتی که نزدیک به عصر ما به عرصه وقوع رسیده حکایتی است که جماعتی از "میر سید علّام تفرشی" نقل نموده اند. او گفته: در بعضی از شبها در نجف اشرف، در صحن روضه مطهره، در وقتی که بسیاری از شب گذشته بود می گشتم. ناگاه شخصی را دیدم که به سمت روضه مقدّسه می رود. پس به سوی او رفتم. چون به او نزدیک شدم دیدم شیخ واستادم "ملا احمد اردبیلی قدس سره" می باشد. خود را از او پنهان کردم تا آنکه ببینم چه اراده دارد. دیدم به نزدیک روضه مقدّسه رسید ودر، هم بسته بود. ناگاه دیدم در گشوده شد وداخل روضه گردید. گوش دادم [و] دیدم با کسی آهسته تکلّم می کند.
بعد از آن بیرون آمد ودر بسته گردید. من خود را به کناری کشیدم. دیدم از نجف بیرون رفت وبه سمت کوفه متوجّه گردید. من هم در عقب او روانه شدم به طوری که مرا نمی دید تا داخل مسجد کوفه گردید ودر نزد محرابی که امیر المؤمنین (علیه السلام) را در آن ضربت زده اند قرار گرفت وزمان طویل در آنجا درنگ کرد. بعد از آن برگشت واز مسجد بیرون رفت وبه سمت نجف متوجّه گردید. من هم در عقب او بودم تا آنکه به مسجد حنّانه رسید.
اتفاقاً مرا بدون اختیار سرفه عارض شد. چون آواز سرفه شنید به سمت من نگرید. مرا بدید وبشناخت وفرمود: "میر علاّم" هستی؟ گفتم: آری. گفت: کجا بوده ای وچه کار داری؟ گفتم: از آن زمان که داخل روضه شدی تا حال با تو هستم. تو را به حق این قبر قسم می دهم که سرّ این واقعه را که امشب از تو مشاهده کردم به من خبر ده. فرمود: به شرط آنکه تا من زنده هستم آن را به کسی نگویی. او را عهد وپیمان در کتمان دادم. چون وثوق واطمینان حاصل نمود، فرمود: گاه گاه که بعض مسائل بر من مشکل می شود در حلّ آن به امیرالمؤمنین (علیه السلام) متوسّل می شوم. امشب مسأله بر من مشکل شد ودر آن فکر می کردم. ناگاه به دلم افتاد که باز به خدمت آن حضرت روم وسؤال کنم. چون به در روضه رسیدم - چنانکه دیدی - بی کلید بر روی من گشوده گردید. پس داخل شده به خدا نالیدم که جواب آنرا از آن حضرت دریابم. ناگاه از قبر مطهّر آوازی شنیده که برو به مسجد کوفه واز قائم (علیه السلام) سؤال کن؛ زیرا که اوست امام عصر. پس به نزد محراب آمدم واز آن بزرگوار سؤال کرده جواب شنیدم والحال به منزل خود می روم»(618).
مؤلف گوید که: "مقدس" مذکور اردبیلی اصل ونجفی مسکن، از اجلّه علمای امامیه بوده. صاحب علم وفضل وتصنیف وتألیف وزهد وورع وکرامات، ومعاصر با شیخ بهایی ومقدم بر عصر علّامه مجلسی بوده ودر کتاب "انوار نعمانیه" ذکر کرده که: «از جمله ورع او این بود که که در نجف اشرف از برای زیارت کاظمین (علیهما السلام) وعسکریین (علیهما السلام) حیوان کرایه می کرد ومی رفت ودر مراجعت که شیعیان بغداد نوشتجات به اهل نجف می نوشتند وبه مقدس می دادند که برساند، به جهت اجابت ایشان می گرفت؛ لکن پیاده می رفت وسوار بر آن حیوان نمی گردید ومی گفت که: صاحب حیوان اذن نداده که این نوشتجات را بر آن بار کنم. ودیگر آنکه از منزل خود بیرون می رفت در حالی که عمامه بزرگی بر سر خود می بست از برای آنکه هر گاه مردی از او عمامه خواهد، یا آنکه زنی از او توقّع مقنعه کند، پاره کند وبدهد، وبسیار اتفاق می افتاد که در مراجعت عمامه بر سر نداشت یا آنکه قلیلی باقی مانده بود.
ودیگر آنکه در سال گرانی، طعامی که در خانه داشت با فقرا قسمت می کرد وزیاده بر قسمتِ یکی از ایشان، از برای عیال خود نمی گذاشت. اتفاقاً در بعضی از سال های گرانی همین کار کرد. زوجه اش با او در این خصوص معارضه کرد وگفت: در همچو سالی اولاد خودمان را محتاج به گدایی نمودی.
چون این بدید از خانه بیرون آمده روانه به سوی مسجد کوفه گردید به اراده اعتکاف ورفع دلتنگی. پس چون روز دوم شد مردی به در خانه آمد که چند حیوان با خود داشت که بر بعضی گندم پاک کرده وبر بعضی آرد نرم بار کرده بود وگفت: اینها را صاحب خانه از برای شما فرستاده وخود در مسجد کوفه اعتکاف نموده. پس آنها را تسلیم کرده برفت. چون مقدس برگردید زوجه اش به او گفت که: آنکه با اعرابی فرستاده بودی، رسید [و] خوب بود. مقدس دانست که از جانب خدا بوده [پس] شکر نعمت بجا آورد»(619). ودیگر کرامات ومقامات آن عالی قدر بسیار است. شاید در خاتمه کتاب به بعض آنها اشاره شود، ان شاء الله.
تشرفات علامه بحر العلوم
دهم از این طایفه علّامه طباطبایی، بحر العلوم ومحیی الرسوم، سید جلیل والحبر النبیل، عالم ربّانی "مهدی بن مرتضی النجفی الطباطبایی" می باشد وآثار مستنده به این بزرگوار - با قطع نظر از حکایات واخبار - دلیلیست کافی وآشکار بر ثبوت این مقام از برای او؛ مثل آنکه در مسجد سهله مقام مهدی (علیه السلام) بنا نمود در موضعی که در ظاهر شاهدی بر آن نبود، ومکان مقبره هود وصالح را در وادی السلام تغییر داد واز آن بقعه عتیقه اعراض کرد وبنای زیارت آنها را در مکان دیگر که الحال معروفست، نهاد. زیرا که امثال این امور به غیر از استکشاف از امام (علیه السلام) طریق نزدیکی دیگر ندارد، ومثل آنکه مشهور است که تا مدّت دوازده سال نماز عشائین را در مسجد سهله یا آنکه در مسجد سهله وکوفه ونماز صبح را در نجف اشرف بجا آورده، وبه علاوه وقایع بسیار در این خصوص، ناقلین آثار از آن عالیقدر نقل کرده اند، وبعض از آنها را "فاضل معاصر نوری" - زید توفیقه - در کتاب "منامات" خود نقل کرده:
اول آنها واقعه ایست که از یک نفر از تلامذه سید نقل کرده که او گفت: «در جنب سید بلافاصله نشسته بودم. اتفاقاً قلیان نعلجیری، سید در دست داشت ومی کشید، ودر آن اثنا مردی از حاضرین عرض کرد که: آیا در زمان غیبت کبری دیدن حضرت قائم (علیه السلام) می شود؟ سید چون این بشنید سر برداشت ودر جواب فرمود که: ظاهر بعض اخبار که عدم آنست. بعد از آن سر به زیر انداخته، آهسته به طوری که من شنیدم فرمود: «کیف وقد ضمنی الی صدره»؛ یعنی: چگونه نمی توان او را دید وحال آنکه او مرا به سینه خود چسبانید»(620).
دوم از آنها واقعه ایست که از زبده الاخیار وعمده المجاورین ثقه جلیل "حاج میرزا خلیل طبیب" نقل کرده که: «در زمانی که عالم ربّانی "میرزا ابوالقاسم قمی جیلانی" صاحب کتاب "قوانین" به نجف اشرف آمده بود، روزی در منزل او بودم. اظهار نمود که بیا برویم به دیدن سید یعنی بحر العلوم. حسب الامر به همراهی ایشان رفتیم. پس از صرف رسوم وآداب ورود، میرزای مذکور اظهار نمود که سؤال وعرض خلوتی داشتم.
سید مذکور بر صفحه مجلس نظر کرد وفرمود: «مأدون وهؤلاء سر»؛ یعنی: از این جماعت حاضرین پوشیده نیست وایشان اصحاب سرِّ من هستند. میرزای مذکور چون این بشنید پرسید که: شنیده ام که از برای آقا - یعنی سید مذکور - شرفیابی ملاقات حضرت قائم حاصل شده. آیا این خبر صدق است؟ سید گفت: آری، مدّتی به آرزوی دریافت این نعمت به سهله می رفتم تا آنکه در یک شب از شب ها در مسجد روشنائی دیدم. چون نظر کردم مردی را در وسط مسجد دیدم که نماز می کند واین روشنی از آثار وانوار او است. دانستم که آن بزرگوار است وشرفیاب خدمت او شدم»(621).
مؤلف گوید که: فاضل معاصر "میرزا محمّد تنکابنی" این واقعه را در کتاب قصص العلماء از ثقه عالم ورع "آخوند ملّا زین العابدین سلماسی" نقل می کند: که «او گفت: من در آن مجلس بودم که سید ذکر کرد که «یک شب در مسجد سهله عبادت می کردم، ناگاه آوازی شنیدم که دلم را از جا درآورد. بیخود به اثر آن صدا رفتم. نوری بلند مشاهده کردم که آن عرصه را روشن کرده بود. پس شخصی را دیدم که نشسته بود. پس فرمود: سید مهدی بنشین، ونشستم». آخوند مذکور گوید: «پس از این کلام سید دست به گردن میرزا درآورد وگفت: من می گویم که قائم (علیه السلام) را دیده ام. تو مرا تکذیب کن. زیرا که تکلیف تو این است وسکوت کرد»(622).
سوم واقعه ایست که از "سید مرتضی" که از مجاورین نجف اشرف بود ودرک خدمت اکثر علمایی که در طبقه سید مذکور ومَن تأخّرعنه بودند، نموده ودر سال گذشته هزار ودویست ونود وهشت، به طاعون عام [در]گذشت، نقل کرده وآن این است که او گفت: در سالی از سال ها با سید مذکور به اراده زیارت عسکریین (علیهما السلام) به "سُرّ من رای" می رفتیم ومدّتی در آنجا توقّف نمودیم ودر اوقات توقّف، نماز را با جماعت وامامت سید در حرم عسکریین (علیهما السلام) اقامه می کردیم. اتفاقاً یک شب از شب ها در اثنای نماز جماعت عشا بعد از تشهد اول، سید اخذ به قیام واراده نهوض نمود وبر همان حالت زمانی درنگ کرده پس از آن برخاست ونماز را تمام کرد، وبه آن نمود که شک کرد وتردّدی فرمود، ومهابت او مانع گردید از آنکه سبب این درنگ را از او سؤال کنیم تا آنکه به منزل عود نمود. پس، از یک نفر از خواص خواهش استکشاف آن کردیم. پس از سؤال، جواب فرمودند که: چون اخذ به قیام کردم، ناگاه حضرت قائم (علیه السلام) از برای زیارت والدین وجدّ وارد حرم گردید. به مشاهده این امر بی خود گشتم تا آنکه پس از سلام مختصر بزودی بیرون رفت ومن به حال خود آمده برخاستم»(623).
مؤلف گوید که: فاضل معاصر "میرزا محمّد تنکابنی" - زید توفیقه - این واقعه را نیز از ثقه عالم جلیل "آخوند ملّا زین العابدین سلماسی" که از اعاظم شاگردان بحر العلوم بود، نقل می کند که او گفت که: «در خدمت سید بودم در آن سفرِ سامره ودر همین نماز وآن جناب را بعد از تشهد دوم واخذ سلام، این سکته عارض شد وچون به منزل آمدیم من دست به غذای شام نکشیدم تا آنکه جناب سید سرّ آن سکته را به طریق مذکور بیان نمود. پس نزدیک سفره رفتم وغذا تناول کردم»(624).
چهارم، واقعه ایست که از ناظِرِ سید نقل کرده که: «در اوقاتی که سید در سامره بودند، منزل در اتاق متّصل به اتاقی که سید در آن منزل داشت بود ومن می دیدم که پس از صرف غذای شب وتفرقه اصحاب وبستن باب، در اواخر شب سید بیرون می رود؛ لکن نمی دانستم که به کجا می رود تا آنکه یک شب پس از خروج، من هم با فاصله خارج شدم. او را در حرم عسکریین (علیهما السلام) ندیدم. زیرا که درها بسته بود واز شبکه نظر کردم، اثری نیافتم. پس به سوی سرداب رفته همهمه ای شنیدم. از پله سرداب آهسته پایین رفته در پله آخر توقّف کردم. آواز سید را شنیدم که با کسی تکلّم می کند. ناگاه به من آواز داد که فلان چرا اینجا آمده ای؟ برگرد. من برگشتم»(625).
پنجم، واقعه ای است که نیز از ناظر سید نقل کرده وآن اینست که: «در اوقاتی که سید در مکه معظّمه بود، چون محلِّ آمد ورفت عامّه خلق بود از عامّه وخاصّه، مخارج ایشان زیاد بود. زیرا که از کسی از واردین احتجاب نمی نمود وبا هر طایفه به طوری که او را از خود می دانستند رفتار می نمود واکثر اهل سنّت او را هم مذهب خود می دانستند. لهذا جمیع طوایف وفِرَق با او معاشرت داشتند.
اتفاقاً خرجی تمام شد وزیاده بر خرجِ روزی باقی نماند. با خود گفتم که: قبل از اتمام باید سید را اطلاع داد. پس به نزد سید رفته واقعه را عرض کردم. سید قدری تأمّل کردند وقلیانی طلبیدند. من به قهوه خانه رفته قلیانی پر کرده به نزد او بردم. گرفته ومشغول کشیدن شد. ناگاه آواز حلقه در حیاط بلند شد. دیدم سید مضطرب گردید قلیان را به من داد وفرمود: ببر، دیگر اینجا نیایی تا خود بخواهم. من بیرون آمدم. دیدم که سید به تعجیلِ تمام، پابرهنه به جانب در حیاط دوید ودر را گشود. مردی با جلالت ومهاربتِ تمام داخل خانه گردید. او در جلو وسید در عقب وارد اتاق سید گردیدند. من ایشان را نمی دیدم لکن چنان احساس کردم که آن شخص نشست وسید در برابر او ایستاد ومن همهمه مکالمه ایشان را می شنیدم ولکن صوت حروف را تمیز نمی دادم؛ تا آنکه طولی نکشید باز آن شخص در پیش وسید پابرهنه در دنبال، بیرون آمدند وتا باب خانه مشایعت کرد.
پس آن شخص رفت وسید عود کرده در محل خود قرار گرفت. قلیان را طلبید. من بدون آنکه محتاج به تجدید شده باشد، آنرا برگردانیده به او دادم. گرفته، قدری کشید. پس دست به زیر مَسند بُرد وکاغذی به خط رومی نوشته بیرون آورد. به من داد وفرمود: می روی گذرِ "عرفات" به صرّافی فلان صفت که در فلان دکان نشسته، می دهی وهر قدری پول داد گرفته می آوری.
ناظر گوید که: آن کاغذ را برده به آن صرّاف دادم. برخواست وگرفت وبوسید وبر چشم خود گذاشت. پس گفت: برو وچهار نفر حمال بیاور. من رفتم وچهار نفر حمال حاضر کرده. آن مرد در پس دکان رفت [و] چهار حمال را از جنس ریال فرانسه بارگیری کرده با من روانه نمود. به منزل رسانیده ضبط کردم
وتفصیل را به عرض سید رسانیدم. پس، فردای آن روز با خود گفتم که باید بروم واستکشاف این امر را از صرّاف بکنم که آن نوشته از چه کس بود. چون به گذر عرفات رفتم او را در آن دکان ندیدم. پرسیدم که: فلان صرّاف که دیروز در این دکان بود به کجا رفت؟ گفتند: چنین صرّاف که تو گویی در این دکان هیچ وقت نبوده ودیده نشده. چون این بدیدم وشنیدم متحیر ومبهوت گردیدم»(626).
تشرف مراشد همدانی، ازدی، وهشام
یازدهم ودوازدهم وسیزدهم [از] این طایفه "راشد همدانی" است که جدّ اعلای شیعیان اهل همدان بود؛ و"ازدی" است که در طواف، شرفیاب لقای آن حضرت گردید؛ و"هشام" است که عریضه "ابن قولویه" را به مکّه برد که برساند به آن کسی که حجر الاسود را در محل خود نصب می نماید. زیرا که این سه نفر را - اگر چه در سابق در عداد اشخاصی که در غیبت صغری به شرف ملاقات آن حضرت فایز شده اند ذکر کردیم - به ملاحظه آنکه این وقایع را مجهول التاریخ در کتب بعض اصحاب یافتیم در این بخش آوردیم.
لکن مقدّس اردبیلی قدس سره هر سه واقعه را در عداد وقایع غیبت کبری ذکر کرده؛ زیرا که سال ولادت آن بزرگوار بنابر آنکه سال دویست وپنجاه وشش هجری - که مطابق لفظ نور است - بوده باشد واز آن زمان هم تا زمان غیبت کبری - که سال وفات علی بن محمّد سمری باشد - هفتاد وچهار سال باشد - چنانکه جمعی گفته اند - پس ابتدای غیبت کبری سال سیصد وسی هجری می شود واین وقایع بعد از آن وقوع یافته. چرا که واقعه "هشام" را در سال سیصد وسی وهفت هجری ذکر کرده وآن هفت سال بعد از غیبت کبری می شود، وهمچنین آن دو واقعه دیگر را، والله العالم.
[تشرف خواهرزاده ابوبکر نخالی عطّار]
چهاردهم [از] این طایفه خواهرزاده "ابوبکر نخالی عطار" است که جمعی از ارباب تصانیف نقل کرده اند از ابوبکر تمامی که گفت: «چند سال قبل از این، خواهرزاده "ابوبکر نخالی عطار" که از صوفیه بود نزد من آمد. از او پرسیدم که: کجا بودی وکجا می روی؟ گفت: هفده سال است که سیاحت می کنم. گفتم: از عجایب روزگار چه دیده ای؟
گفت: مدتی در اسکندریه بودم ودر آنجا کاروانسرایی بود که غریبان در آنجا منزل می کردند ودر آن کاروانسرا مسجدی بود که مردی در آن مسجد امامت ونماز جماعت می کرد ودر قرب آن مسجد بالاخانه ای بود که در آن جوانی منزل داشت وهر گاه نماز جماعت برپا می شد آن جوان به زیر می آمد وبا آن جماعت، نماز می کرد وبعد از فراغ بدون توقّف بالا می رفت وبا کسی تکلّم نمی کرد.
مرا از حالت ونظافت آن جوان خوش آمد. پس به نزد او رفتم واز او خواستم که با او باشم واو را خدمت کنم. قبول کرد واجابت نمود ومن چند گاه در نزد او بودم واو را خدمت می کردم واز اطوار واعمال او استفاضه می کردم واز گفتار او استفاده می نمودم تا آنکه روزی از نام ونسب او پرسیدم. گفت: منم صاحب حق وصاحب امر! گفتم: چرا خروج نمی کنی؟ گفت: وقت آن نشده.
پس مدتی در خدمت آن بزرگوار بودم تا آنکه روزی فرمود: مرا سفری در پیش آمده. عرض کردم: مرا هم مأذون فرموده [تا] در خدمت تو باشم. اجابت فرمود. پس با او بیرون رفتم. روزی در اثنای راه عرض کردم که: ای مولای من، زمان خروج وظهور چه وقت است؟ فرمود: آن را علاماتی باشد که از آن علامات، کثرت هرج ومرج باشد در میان مردم، ووقوع فتنه شدید بر خلق. پس در مسجد الحرام درآیم ومنادی ندا کند که این است مهدی موعود، پس مردم در میان رکن ومقام با من بیعت کنند، بعد از آنکه مأیوس شده باشند.
پس در خدمت آن حضرت رفتیم تا آنکه به ساحل دریا رسیدیم وآن حضرت اراده آن نمود که بر آب برآید. گفتم: ای مولای من، من از آب می ترسم. فرمود: وای بر تو، با آنکه من با تو هستم چه ترس داری؟ عرض کردم که: چنین است لکن واهمه بر من غالب گشته. چون این بشنید، خود آن حضرت بر آب برآمد واز نظر غایب وناپدید گردید.
تشرّف علامه حلّی
پانزدهم [از] این طایفه آیه الله فی العالمین، قدوه العلماء الرّاسخین "الشیخ جمال الدین حسن بن یوسف بن علی بن المطهر الحلی" می باشد که در جمیع آفاق معروف به علّامه علی الاطلاق است.
وشرح این واقعه آنست که «فاضل معاصر "میرزا محمّد تنکابنی" - زید توفیقه - روایت کرده در کتاب "قصص العلماء" از فاضل لاهیجی "المولی صفر علی" از استاد خود السید السند الاقا "سید محمّد" صاحب المفاتیح والمناهل ابن الاقا "سید علی" صاحب "الریاض" که او نقل کرده از خط علّامه در حاشیه بعض کتب که: علّامه در شبی از شب های جمعه تنها به زیارت قبر مولای خود جناب ابی عبدالله الحسین (علیه السلام) می رفت وبر درازگوشی سوار بود وتازیانه از برای راندن درازگوش به دست خود داشت. اتفاق در اثنای راه شخصی پیاده، به زی اعراب بر او در راه رفتن رفاقت وهمراهی نمود، ودر اثنای راه رفتن فتح باب مسأله ومکالمه نمود واز مکالمات او به مقتضای «المرء مخبوء تحت لسانه»:

زبان در دهان خردمند چیست * * * کلید در گنج صاحب هنر
چو در بسته باشد چه داند کسی * * * که جوهرفروش است یا پیله ور

علّامه قدس سره دانست که مردیست عالم وخبیر بلکه کم مانند ونظیر. پس در مقام اختبار [= آزمایش او به سؤال بعض مشکلات برآمد. دید که او حلّال مشکلات ومعضلات، ومفتاح مغلقات است. پس مسائلی را که بر خود مشکل دیده بود سؤال نمود وجواب فرمود، ودانست که او وحید عصر وفرید دهر است. زیرا که کسی چون خود ندیده بود وخود هم در آن مسائل متحیر بود؛ تا آنکه در اثنای سؤال مسأله ای در میان آمد که آن شخص به خلاف علّامه در آن مسأله فتوی داد. علّامه انکار کرده گفت که: این فتوای بر خلاف اصل وقاعده است ودلیل وخبری که مستند آن شود [و] وارد بر اصل ومخصّص قاعده گردد، نداریم. آن مرد گفت: دلیل بر این حکم، حدیثی است که "شیخ طوسی رحمه الله" در کتاب "تهذیب" خود نوشته است. علّامه گفت که: همچو حدیث در تهذیب در خاطر خود ندارم که دیده باشم که شیخ مذکور یا غیر او آن را ذکر کرده باشد. آن شخص گفت که: آن نسخه کتاب تهذیب را که خود داری، از اول آن، فلان مقدار ورق بشمار. پس در فلان صفحه وفلان سطر آن را خواهی دید.
چون علّامه این گونه جواب شنید واین اخبار غیبی را بدید، متحیر گردید که این کیست که از کتابِ ندیده خبر می دهد وچه دانست که من کتاب تهذیب را از ملک خود دارم وفلان اندازه دارد وفلان قِسم خط آنست که این حدیث در فلان ورق وفلان صفحه وفلان سطر آن باشد. پس با خود گفت: شاید این شخص که در رکاب من می آید، آن کسی باشد که فلک دوار در دوران بر دوره او افتخار می نماید وملک او را رکاب دار است.
پس از برای استظهار واستخبار، از او استفسار نمود - در حالتی که از غایت تفکّر وتحیر تازیانه را از دست خود داد وآن بر زمین افتاد - که آیا در مثل این زمان که غیبت کبری در آن واقع گردید، درک شرف ملاقات صاحب الزمان امکان دارد؟! آن شخص چون این بشنید به سوی زمین خم گردید وآن تازیانه را برداشت وبا دست خود در کف با کفایت علّامه گذاشت ودر جواب فرمود که: چگونه نمی توان دید وحال آنکه الحال دست او در میان دست تو می باشد. چون علّامه این بشنید [بی اختیار] خود را از بالای درازگوش بر پاهای مبارک آن قدوه احباب - به اراده پا بوسیدن آن جناب - انداخت واز غایت شوق از خود برفت وبیهوش گردید، وچون به هوش آمد کسی را ندید. لهذا افسرده وملول گردید وبعد از آنکه به خانه رجوع فرمود کتاب تهذیب خود را ملاحظه نمود وآن حدیث را در همان موضع که آن بزرگوار فرموده بود مشاهده نمود. پس در حاشیه کتاب تهذیب خود در همان مقام به خط خود نوشت که این حدیثی است که مولای من صاحب الامر (علیه السلام) مرا به آن خبر داد که در فلان ورق وفلان صفحه وفلان سطر این کتاب است.
فاضل معاصر مذکور از "ملّا صفر علی" مزبور نقل می کند که او گفت که: استاد من، سید مسطور فرمود که: من همان کتاب را دیدم ودر حاشیه همان کتاب به خطّ علّامه مضمون مذکور را مشاهده کردم»(627).
تشرف عطّار بصراوی
شانزدهم از این طایفه شخص "عطار بصراوی" است که شخص فاضل وثقه عادل "مولی محمّد امین عراقی" آن را نقل نمود. اگر چه نسیان کردم که مستند از چه بود وشاید به خط بعض اصحاب استناد کرد، وآن این است که شخصی صالح که در بصره عطاری می نمود نقل کرد که: «روزی در دکّه عطاری نشسته بودم. ناگاه دو نفر مرد از برای خریدن سدر وکافور بر در دکان من وارد شدند که چون در مکالمه ورفتار ایشان تأمّل کردم وصورت وسیرت ایشان را دیدم، آنها را در زی اهل بصره - بلکه این نوع خلق معروف - ندیدم. لهذا از یار ودیار ایشان پرسیدم وهر قدر که ایشان بر تستّر وانکار افزودند من بر التماسِ اظهار، اصرار نمودم تا آنکه ایشان را به رسولِ مختار وآل اطهار، آن قدوه ابرار سوگند دادم. چون این دیدند اظهار نمودند که ما از جمله ملازمان درگاه عرش آشیان، حضرت حجت (علیه السلام) هستیم وشخصی از ملازمان عتبه عالیه را اجلِ موعود رسیده وفات کرده بود وما را صاحب آن ناحیه مأمور به آن فرمود که سدر وکافور را از تو خریداری کنیم.
چون این بشنیدم بر دامن ایشان چسبیدم وتضرّع والحاح کردم که مرا هم با خود به آن درگاه برید. جواب گفتند که: این کار بسته به اذن آن بزرگوار است وچون مأذون نفرموده ما را جرأت این جسارت نباشد. گفتم: مرا به آن مقام برسانید [و] پس از آن استیذان نمایید. اگر مأذون فرمودند شرفیاب می شوم والّا عود می نمایم، ودر این قدر به غیر از اَجرِ اجابت بر شما چیزی نباشد. باز هم امتناع کردند. بالاخره چون تضرّع والحاح را از حد گذرانیدم ترحم کرده ومنّت گذاشته اجابت نمودند.
پس با تعجیل تمام، سدر وکافور به ایشان تسلیم کرده ودکان را بسته با ایشان روانه شدم تا آنکه به ساحل دریای عمان رسیدم وایشان بدون منّت کشتی، بر روی آب حباب وار روانه شدند ومن ایستادم. پس ملتفت من شدند وگفتند که: مترس. خدا را به حق حضرت حجّت (علیه السلام) قسم ده که حفظ نماید. پس بسم الله گفته روانه شو. چون این شنیدم خدا را حفظ [= در ذهن خود به حق حضرت حجّت (علیه السلام) قسم داده بر روی آب - مانند زمین خشک - در عقب ایشان روانه گردیدم تا آنکه به قبه دریا رسیدیم. ناگاه ابرها به هم پیوسته، آغاز باریدن نمود. اتفاقاً من در روز خروج از بصره صابونی پخته بودم وآن را در بالای بام از برای خشک شدن بر آفتاب گذاشته بودم. چون مشاهده باران کردم به خیال صابون افتاده خاطرم پریشان گردید. پس پاهایم در آب فرو شد وبه قوه شناوری خود را از غرق حفظ کرده؛ لکن از همراهان بریدم. چون ایشان ملتفت من شدند ومرا با آن حالت دیدند رو به عقب برگردیدند ودست مرا گرفته از آب بیرون کشیدند وگفتند: در خصوص آن خُطره ای [که بر خاطرت عارض شد توبه کن وتجدید قسم نما. پس توبه کرده دیگربار خدا را در حفظ [= ذهن خود] به حق حضرت حجّت (علیه السلام) قسم داده باز روانه گردیدم تا آنکه از دریا به ساحل رسیدم واز ساحل راه مقصود را بریدیم. لکن در دامنه بیابان چادری مشاهده کردیم که مانند شجره طورِ نورِ آن عرصه، آن فضا را نورانی کرده. همراهان گفتند که: تمام مقصود در این سراپرده می باشد. پس با ایشان به نزد آن چادر رفتیم ونزدیکِ به آن درنگ نمودیم ویک نفر از ایشان از برای استیذان داخل آن چادر شد ودر بابِ آوردن من با آن بزرگوار - به طوری که کلام آن حضرت را شنیدم وشخص او را به جهت حایل بودن چادر نمی دیدم - سخن در میان آورد.
پس کلام آن امام (علیه السلام) را از ورای حجاب وپشت پرده شنیدم که در جواب فرمود که: «ردّوه فانّه رجل صابونی»؛ یعنی: او را به محل خود برگردانید - یا آنکه دست ردّ بر سینه او بگذارید وتمنّای او را اجابت ننمایید واو را در عداد ملازمان این عتبه مَلک پاسبان نشمارید - زیرا که او مردی است صابونی؛ یعنی صابون دوست، واین کلام اشاره به آن خُطره صابون است. هنوز دل را از تعلّقات دنیویه خالی نکرده تا آنکه محبّت محبوب در آن جا کند وشایسته مجاورت با دوستان خدا شود.
آن مرد گوید که: چون این سخن شنیدم وآن را بر طبق برهان عقلی وشرعی دیدم، دندان این طمع را کندم وچشم از این آرزو پوشیدم ودانستم که مادام که آیینه دل، آلوده به آن کدورات باشد عکس محبوب در آن منطبع نشود وروی مطلوب دیده نگردد؛ چه جای آنکه درک خدمت وملازمت صحبت آن حاصل آید».
تشرف شیخ مرتضی انصاری
هفدهم از این طایفه شیخنا الاعظم واستادنا الافخم وسِنادنا الاکرم "الشیخ مرتضی التستری الانصاری قدس سره" می باشد.
واجمال این واقعه آنست که نقل کرد برادر اعزِّ ایمانی ومعاصر، فاضل کامل ربّانی "آقا میرزا حسن آشتیانی" - زید توفیقه - که از جمله افاضل تلامذه شیخ استاد است که: «وقتی از اوقات با جماعتی از طلاب در خدمت شیخ استاد مشرف به حرم محترم امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گردیدیم. اتفاقاً در اثنای عبور، بعد از دخول [به] صحن مطهّر شخصی برخورد وبر شیخ استاد سلام کرد واز برای مصافحه وبوسیدن دست شیخ پیش آمد. بعضی از همراهان از برای تعریفِ آن شخص به شیخ عرض کرد: این شخص فلان نام دارد ودر جفر یا رمل ماهر است وضمیر هم می گوید.
شیخ استاد چون این بشنید متبسّم گردید وبه جهت امتحان به آن شخصِ وارد فرمود: من ضمیری اخذ کردم. اگر ضمیر می دانی مرا خبر بده که در خاطر چه چیز گرفتم. آن شخص بعد از تأمّل عرض کرد که تو در ضمیر خود گرفته ای که آیا حضرت صاحب الامر (علیه السلام) را دیده ام یا آنکه ندیده ام.
شیخ چون این شنید حالت متعجّب در او ظاهر گردید. اگر چه تصدیق صریح نفرمود، آن شخص عرض کرد: نه ضمیر شیخ این بود که گفتم؟ شیخ ساکت گشته جواب نفرمود. آن شخص در استعلام واستظهار ابرام واصراری نمود. شیخ در مقام اقرار فرمود: خوب، بگو ببینم دیده ام یا آنکه ندیده ام. آن شخص عرض کرد: آری، دو دفعه به خدمت آن حضرت شرفیاب شده ای. یک دفعه در سرداب مطهّر ودفعه دیگر در جای دیگر. شیخ چون این بدید، به زودی مانند کسی که نخواهد امر زیاده از آن ظاهر گردد روانه گردید».
مؤلف گوید: مقامات وکراماتی که در حق این بزرگوار یعنی شیخ استاد دیده وشنیده شده - چنانکه در خاتمه کتاب در فصل منامات وکرامات اشاره به بعض آن خواهد شد، انشاء الله - باعث قطع بر اینکه آن بزرگوار واجد این مقام وفایز این اکرام گردیده، می شود؛ اگر نگوییم در بسیاری از امور مهمّه صادر از رأی منیر واذن خاص آن حضرت بوده است.
تشرف ملّا ابوالقاسم قندهاری:
هیجدهم از این طایفه فاضل جلیل وثقه نبیل، زبده الاصحاب "آخوند ملّا ابوالقاسم" قندهاری الاصل، طهرانی مسکن، معروف به "جناب" می باشد وتفصیل این واقعه این است که: «روزی شخصی از فضلا سخن در ذکر اشخاصی که در غیبت کبری به این کرامت عظمی فایز شده اند در میان آمد وآن فاضل، مذکور داشت که در این باب جناب قندهاری را هم حکایتی هست. حقیر چون طالب درج این مطالب بودم، فرستاده صورت این واقعه را به خط خودِ "جناب" درخواست کردم وجواب را به این طور دریافت نمودم که: فرمایش جنابش اطاعت کرده جواب می گویم که: در تاریخ هزار ودویست وشصت وشش هجری در شهر قندهار خدمت "ملاّ عبدالرحیم" پسر مرحوم "ملّا حبیب الله افغان" کتاب فارسی هیئت وتجوید می خواندم.
عصر جمعه دیدن او رفتم. در پشت بام شبستان بیرونی او جمعیتی از علما وقضات وخوانین افغان نشسته بودند. صدر مجلس، پشت به قبله ورو به مشرق "جناب ملّا غلام محمّد قاضی القضاه" و"سردار محمّد عَلَم خان" پسر "سردار رحم دل خان" ویک نفر عالم عرب مصری وجمع دیگر از علما نشسته بودند. این بنده ویک نفر شیعه دیگر، عطارباشی سردار مذکور، وپسرهای "ملّا حبیبِ" مرحوم پشت به شمال وپسر قاضی القضاه ومفتی ها عکس این، نشسته بودیم رو به قبله وپشت به مشرق که پایین مجلس بود. جمعی از خوانین نشسته بودند. سخن در ذم ونکوهش مذهب شیعه بود تا به اینجا کشید که قاضی القضاه گفت که: یکی از خرافات شیعه آنست که می گویند حضرت "محمّد مهدی" پسر حضرت حسن عسکری در سامرا به تاریخ دویست وپنجاه وپنج هجری تولّد شده ودر [تاریخ دویست و] شصت، در سرداب خانه خودش غایب شده وتا این هنگام زنده است ونظام عالم بسته به وجود اوست.
همه اهل مجلس در سرزنش وناسزا گفتن به عقاید شیعه همزبان گشتند الّا عالم مصری که بیشتر از پیشتر از همه کس نکوهش شیعه می کرد. در این وقت خاموش بود تا آنکه سخن قاضی القضاه به پایان رسید. گفت: در فلان سنه، در جامعه طولون، در درس حدیث حاضر می شدم. فلان فقیه حدیث می گفت. سخن به شمایل حضرت مهدی (علیه السلام) رسید. قال وقیل برخاست. آشوب برپا شد. به یک دفعه مردم ساکت شدند. زیرا که جوانی را به همان شمایل، ایستاده دیدند وقدرت نگه کردن او کسی نداشت.
چون سخن عالم مصری به اینجا رسید، خاموش شد. این بنده دیدم اهل مجلس هم، همه ساکت شدند ونظرها به زمین افتاد. عرق از جبینها جاری شد. از مشاهده این حالت حیرت کردم. ناگاه دیدم جوانی را که رو به قبله در میان مجلس نشسته. به مجرد دیدن، حالتم دگرگون شد. توانایی دیدار رخسار فرّخش نماند، گویا نداشتم واین بنده هم مانند آنها شدم. تخمیناً ربع ساعت همه به این حالت بودیم. پس آهسته آهسته به خود آمدیم. هر کس زودتر به هوش آمد پیشتر برخاست تا آنکه همه آن مردم به تدریج وتفریق، بی تحیت ودرود به لفظ «سلام علیکم» که رسم اهل آنجاست رفتند وبنده آن شب را تا صبح جفت شادی واندوه بودم. شادی از برای آنکه دیدارش دیدم، اندوه به جهت آنکه نتوانستم بار دیگر بر آن جمال مبارک نظر کنم وشمایل میمونش را درست فرا گیرم.
فردای آن روز را برای درس رفتم. جناب "ملّا عبدالرحیم" مرا در کتابخانه خواست. دو به دو نشستیم. پس گفت: دیروز دیدی چه شد؟ حضرت قائم آل محمّد (علیهم السلام) تشریف آوردند وچنان تصرّفی به اهل مجلس نمودند که دیدن وسخن گفتن نتوانستند. عرق ریختند. بی تحیت «سلام علیک» در هم پریشان شدند.
این بنده این واقعه را انکار کردم به دو جهت. یکی از ترس، تقیه کردم. دیگر آنکه یقین کنم که آنچه دیدم محض خیال نبود. گفتم: من کسی را ندیدم واز اهل مجلس هم چنین حالتی که گفتی ندانستم ونفهمیدم. گفت: امر از آن روشن تر است که تو انکار کنی. بسیاری از مردم دیشب وامروز به من نوشتند وبرخی آمدند مشافهه گفتند.
باری، روز دیگر "عطار باشی" را دیدم. گفت: چشم ما از این کرامت روشن باشد. "سردار محمّد علَم خان" هم از دین خود سست شده. نزدیک است که او را شیعه کنم. بعد از چند روز دیگر از رهگذری پسر قاضی القضاه برخورد. گفت: پدرم تو را می خواهد. هر قدر عذر آوردم که نروم، نپذیرفت. ناچار با او خدمت قاضی القضاه رسیدم در وقتی که جمعی از مفتی ها وآن عالم مصری وغیره در محضر او حاضر بودند.
وبعد از تحیت ودرود، قاضی القضاه چگونگی آن مجلس را از من پرسید. گفتم که: من چیزی ندیدم وندانستم مگر خموشی اهل مجلس وبدون تحیت متفرّق شدن آنها را. اهل مجلس خدمت قاضی القضاه عرض کردند که: این مرد دروغ می گوید. زیرا چگونه می شود که در یک مجلس وروز روشن همه حاضرین ببینند واین نبیند.
قاضی القضاه گفت: چون طالب علم است، دروغ نمی گوید. شاید آن حضرت به نظر منکرین، خود را جلوه گر ساخته باشد تا آنکه سبب رفع انکار شود، وچون مردم فارسی زبان این بلد پدران شان شیعه بوده اند واز عقاید شیعه همین اعتقاد به وجود امام عصر (علیه السلام) برای آنها باقی مانده، لهذا ندیده. اهل مجلس طوعاً یا کرهاً سخن قاضی القضاه را تصدیق کرده وبرخی تحسین نمودند. این بود تمام حکایت» و«من الله التوفیق والهدایه».
تمام شد صورت خط "جناب" واین مضمون را هم فاضل الذکر بلا واسطه از او روایت نمود وجناب "میرزا محمّد حسین ساوجی" هم که از فضلای تلامذه مؤلف است واو را به طلب این خط فرستاده بودم، تصدیق این مکتوب را از او نقل کرد.
تشرّف سید محمد عراقی
نوزدهم از این طایفه شخص عارف جلیل وثقه عادل نبیل جناب "سید محمّد علی بن الحاج سید عبدالرحیم عراقی کرهرودی" می باشد که الحق در حسن حالت وعلو همّت وسلوک راه معرفت وبسیاری از کمالات سرآمد اهل این عصر وزمان [می باشد] والحال ساکن دار الخلافه طهران است.
در اول روز جمعه پانزدهم ربیع الثانی سنه هزار وسیصد بر مؤلف کتاب وارد شده در وقتی که مشغول نوشتن قصه سابق بودم. چون خط جناب قندهاری را ملاحظه کرد ومضمون آنرا مطلع گردید گفت: مرا هم در این خصوص قصه ای است وآن این است که:
«در سالی که به زیارت ائمه عراق فایز شدم وتو را هم در نجف اشرف ملاقات نمودم، در همان سفر بعد از ورود به "بعقویه" - که در یک منزلی بغداد واقع است - همراهان را عزم بر آن شد که قبل از ورود به بغداد از راه "علی آباد" به سامره رفته که پس از زیارت قبر عسکریین (علیهما السلام) به بغداد ومشهد کاظمین (علیهما السلام) رجوع شود. لهذا از اهل قریه مزبوره مردی را بلد گرفته روانه سامرا شدیم. چون از علی آباد وجزانیه گذشتیم، عبور زوار بر نهری پر از آب وعریض وعمیق افتاد که عبور از معبرِ متعارف آن نهر بسا [= به گونه ای] بود که مؤدی به غرق می شد، چه جای آنکه شخصی معبر را نداند واز غیر معبر عبور نماید یا آنکه در اثنای عبور بلغزد ودر غیر معبر واقع شود.
پس زوار وارد بر آن نهر شده عبور می کردند. اتّفاقاً در جمله زوار زنی بر یابوئی سوار بود ودر اثنای عبور یابوی او از معبر لغزید یا آنکه از غیر معبر رفت ودر گودالی که در آب بود واقع گردید وراکب ومرکوب در آب فرو رفتند وآن حیوان به قوت شناوری - اگر چه خود را حفظ کرده - از زیر آب بیرون آمد. لکن چون بار آن - از تنبلی سرنشین [و] به علاوه آب هایی که در جل آن ولباس راکب بود - سنگین بود وآب نهر تند وروان بود وپاهای آن حیوان بر زمین قرار نداشت، نتوانست خود را به شناوری نگه دارد. لهذا مضطرب بود وآن ضعیفه بیچاره صدای خود را به استغاثه «یا صاحب الزمان، یا صاحب الزمان» - چنانکه رسم زوار است که استغاثه واستعانه از مزور خود می نمایند وبه او دخیل می شوند در شداید وحاجات - بلند نمود ومن چون آن واقعه را دیدم، سواره به شتاب داخل آب شدم که شاید تدبیری در این باب کنم وسایر زوار در تدبیر کار خود بودند والتفات یا آنکه اعتنایی به این امر نمی نمودند. ناگاه شخصی را مشاهده کردم که در جلو من وعقب یابوی آن زن پیاده بر روی آب روانست وگویا بر اراضی صلبه راه می رود که پاهای او در آب فرو نمی شود. بلکه گویا اثر رطوبتی هم از آب دریا ولباس وسایر اعضای آن جناب نبود ودست انداخته راکب ومرکوب را گرفته بشتاب از آب به کنار گذاشت، به طوری که گویا آن زن زیاده بر آنکه خود ومرکوب را به کناره دید، احساس امر دیگر ننمود ومن هم زیاده بر اینکه آن شخص را در روی آب دیدم که به آن زن رسیدم وبشتاب راکب ومرکوب را بدراز کردن دست در ربود وبه ساحل گذاشت، ندانستم وبعد از این واقعه هم دیگر او را ندیدم. مگر آنکه در ملاحظه اول او را با قامت معتدل وروی نورانی ودماغ کشیده وسایر شمایل مهدویه - علیه آلاف سلام وتحیه - دیدم. به طوری که در آن حال اگر خود را قاطع به اینکه او همان جناب بود نگویم وندانم، ظان به ظن متآخم به علم می دانم، ومی گویم وپس از مشاهده این واقعه آن شمایل وصورت را در خاطر خود سپرده بودم وبه مخاطره آن خود را مسرور وتسلّی خاطر می نمودم تا
آنکه وارد نجف اشرف گردیدیم. اتفاقاً در روزی از روزها مشرّف به زیارت قبر امیرالمؤمنین (علیه السلام) ودخول حرم شریف آن حضرت بودم. در اثنای عمل زیارت چشم گشودم وچشمم به سمت بالای سر افتاد. ناگاه همان شخص را به عینه در بالای سر مطهّر دیدم. ایستاده ومشغول سلام یا آنکه دعا بود. به جانب او شتافتم. اجتماع زوار مانع گردید از آنکه خود را به زودی به او برسانم وگویا در اعضای خود هم فتوری از حرکت وسرعت مشاهده نمودم. بالاخره بعد از حرکت ووصول به بالای سر، او را ندیدم وبعد از سیر حرم وسایر اماکن ومواضع حرم شریف وملحقات آن از برای یافتن، مأیوس برگردیدم.
تشرّف مؤمنه آملی
بیستم از این طایفه، مؤمنه ای است از اهل آمل که از شهرهای مازندران است وشرح این حکایت این است: در روز پنج شنبه چهاردهم ربیع الثانی از سال هزار وسیصد هجری، شخصی از افاضل احباب که موصوف ومزین به آداب فلاح بود مؤلّف را به شرف قدوم خود فایز نمود؛ ودر اثنای مکالمات سخن به این مقامات کشید وقصه بعض از اشخاص مذکورین مذکور گردید. آن شخص، مذکور نمود که: اگر چه اهل عصر را از راه قصور مقام، بنا بر مسارعت بر تکذیب این نوع کلام است لکن وقوع این امر گاه گاه از برای مشاهد الظهور است به موجب حکمت، هرچند محض آن باشد که ذکر آن بزرگوار از میان نرود.
«واز آن جمله مرا مادری بود کامله که از غایت صلاح وتقوی در میان اهالی آن ولایت معروفه بود واهل آن ولایت از زن ومرد - نظر به حسن ظن ایشان - در مهمّات وامور خود رجوع به او می نمودند وطلب دعا در حاجات وشفای مرضی وسایر مهمّات از او می کردند وفایده می بردند. ونظیر بعض این وقایع از او، در السنه مردم معروف بود ومن هم مکرر از او پرسیدم وتفصیل را شنیدم وخود هم به صدق ووقوع آن واقعه قاطع هستم. زیرا که صدق وصلاح او نه به طوری بود که هر کس آن را بداند احتمال خلاف در اقوال او بدهد، واو مذکور داشت که: وقوع آن واقعه پس از آن بود که بسیار شوق شرفیابی خدمت آن بزرگوار مرا عارض شد ومطالبی در ضمیر خود داشتم که دلم می خواست از حضرت بخواهم.
پس آن شخص آن واقعه را تا به آخر از والده خود نقل نمود. حقیر از ایشان خواستم که این واقعه را به خط خود بنویسد وبفرستد که در این کتاب درج شود، قبول نمود، لکن به شرط آنکه افصاح از نام او نشود. پس، رفته وصورت این خط را روانه نمود وآن بعینها این است که: زنی صالحه معروفه به تقوی وطهارت ذیل از اهل آملِ مازندران گفت که: هنگام عصر پنج شنبه به زیارت اهل قبور در مصلی - که مکانی است در آمل معروف - رفتم وبر بالای قبر برادرم نشستم.
بسیار گریستم که ضعف بر من مستولی گردید وعالَم به نظرم تاریک شد. پس برخاستم ومتوجّه زیارت امامزاده جلیل القدر "امامزاده ابراهیم" شدم. ناگاه در اثنای راه در پهلوی رودخانه که در آنجا هست ازطرف آسمان واطراف هوا انواری را به الوان مختلفه - چون زرد وکبود وزنجاری وسایر الوان دیگر - مشاهده کرده که در مکانی متموج وصعود ونزول می نماید. قدری پیش رفتم. دیگر آن انوار را ندیدم ولکن مردی را دیدم که در آن مکان نماز می کند ودر سجده می باشد.
با خود گفتم: باید این مرد یکی از بزرگان دین باشد وباید من حکماً او را بشناسم پیش از آنکه مفارقت کنم. پس پیش رفتم وایستادم تا آنکه از نماز فارغ گردید. بر او سلام کردم. جواب داد، پس عرض کردم: شما کیستید؟ متوجّه من نشد. الحاح واصرار نمودم. فرمود: تو را چه کار؟! به تو که دخلی ندارد. من غریبم. او را قسم دادم. بعد از آنکه قسم بسیار شد وبه عترت اطهار رسید، فرمود که: من "عبدالحمیدم". عرض کردم: اینجا به چه کار تشریف آورده اید؟ فرمود: به زیارت "خضر". عرض کردم که: خضر کجا هستند؟ فرمود: قبرش آنجا است واشاره به سمت بقعه ای کرد که نزدیک به آنجا بود ومعروف است به قدمگاه خضر نبی (علیه السلام) ودر شب های چهارشنبه در آنجا شمع بسیار روشن می نمایند.
عرض کردم: می گویند که خضر (علیه السلام) هنوز زنده است. فرمود که: این خضر، نه آن خضر است. بلکه این خضر پسرعموی ما است وامامزاده است. با خود خیال کردم که این مرد بزرگی است وغریب، خوب است او را راضی کرده به خانه برده مهمان باشد. دیدم از جای خود برخاست که تشریف ببرد ولب های او به دعایی متحرّک بود. گویا بر من الهام شد که این حضرت حجّت (علیه السلام) است وچون می دانستم که آن حضرت بر گونه مبارک خالی دارد ودندان پیش او گشاده است، از برای امتحان وخطور وگمان به صورت انورش نظر کردم. دیدم دست راست را حایل صورت کرده. عرض کردم: نشانه از شما می خواهم. فی الحال دست مبارک را به کنار برده تبسّم فرمودند. هر دو علامت را مشاهده کرده، خال ودندان را چنان دیدم که شنیده بودم.
یقینم حاصل شد به آنکه همان بزرگوار است. مضطرب شدم وگمان کردم که آن حضرت ظهور فرموده. عرض کردم: قربانت گردم، کسی از ظهور شما مطلع شد؟ فرمود: هنوز وقت نرسیده وروانه گردید. از غایت دهشت واضطراب دست وپا وسایر اعضایم گویا از کار ماند. ندانستم چه بگویم وچه حاجت بخواهم. اینقدر شد که عرض کردم: فدایت شوم، اذن بدهید که پای مبارک تان را ببوسم. پای مبارک را از کفش بیرون آورده بوسیدم. گویا کف پای مبارکش هموار بود ومانند پاهای متعارف پست وبلند نبود. پس به راه افتادند.
هر قدر تأمل کردم از دهشت خود وتنگی وقت، از حوایج خود که داشتم چیزی به خاطرم نیامد. مگر آنکه عرض کردم: آقا، آرزوی آن دارم که خدا به من پنج نفر اولاد بدهد که به اسامی پنج تن آل عبا آنها را نام گذارم. در بین راه دست های مبارک خود را بالا کرد به دعا وفرمود: ان شاء الله. دیگر هر چه سخن گفتم والتماس نمودم اعتنایی نفرمودند تا آنکه داخل آن بقعه مذکوره شدند ومرا مهابت او ودهشت مانع گردید از آنکه داخل آن بقعه شوم. گویا راه مرا بستند وخوف مستولی گردید ومی لرزیدم ومی ترسیدم. تنها بر درِ بقعه که زیاده از یک در نداشت ایستادم که شاید بیرون آیند. طولی نکشید وبیرون نیامدند. اتفاقاً در آن اثنا زنی را دیدم که می خواهد به آن قبرستان برود. او را به نزد خود خوانده خواستم که با من همراه شود در دخول بقعه. اجابت نموده داخل شدیم. کسی را ندیدیم واز بیرون ودرون هر قدر نظر کردیم اثری ندیدیم با آنکه آن بقعه مدخل ومخرجی دیگر غیر از بابی که من ایستاده بودم بر آن نداشت.
از مشاهده این غرایب حالم دگرگون گردید ونزدیک به آن شد که حالت غشی عارض شود. لهذا مرا به خانه رسانیدند. پس در همان ماه به برکت دعای آن حضرت به "محمّد" حامله شدم. بعد به علی، بعد به فاطمه، بعد به حسن وپس از چندی حسن فوت شد. بسیار دلتنگ شده. الحاح واستغاثه کردم تا آنکه "حسن" را دیگربار به علاوه "حسین" توأم وبه یک حمل حامله شدم. بعد از آن "عباس" نام هم علاوه شد.
این بود بیان آن واقعه از قراری که از آن زن صالحه مکرر شنیدم وچون مقرون به قراین صدق بود از صلاح وتقوی واستجابت دعا در باب اولاد، با اِخبار به این واقعه قبل از ولادت آنها به دیگران، وموافقت آن اِخبار با ولادت آنها، جازم وقاطع به آن گردیدم والعلم عند الله؛ ووقوع این واقعه در سال هزار ودویست وپنجاه ویک هجری بود ووفات آن زن صالحه در هزار ودویست وهشتاد وپنج هجری واقع گردید، والله العالم.
فصل سوم: در ذکر اشخاصی که آن حضرت (علیه السلام) را در بیداری دیده اند، ولی بعداً شناخته اند
تشرف علی بن محمد تستری:
اولِ از این طایفه "علی بن محمّد بن عبدالرحمن تستری" است که علّامه مجلسی روایت کرده در بحار از شیخ مفید وشیخ شهید ومؤلف کتاب "مزار" به اسانید خودشان از "علی بن محمّد بن عبدالرحمن" مذکور که گفت: «در میان قبیله "بنی رؤاس" رفتم. بعض برادران دینی مذکور داشت که ماه رجب ایام طاعت وعبادت است ومناسب آن است که به مسجد "صعصعه بن صوحان" برویم. زیرا که آن مسجد از اماکنی است که ائمّه ما در آن نماز کرده وزیارت این اماکن در این اوقات مستحب است.
پس با ایشان به مسجد مذکور رفتیم. در باب مسجد اشتری زانو بسته [و] پالان دار، خوابیده دیدیم. چون داخل مسجد شدیم مردی دیدیم مانند ماه. لباس حجازی پوشیده وعمامه ای مانند ایشان بر سر داشت ونشسته بود واین دعا می خواند. من ورفیقم هر دو، آن را حفظ کردیم. بعد از آن سجده طولانی به جا آورد وبرخواست واشتر خود را سوار شد وبرفت. پس رفیقم گفت که: این مرد خضر بود. وای بر ما که با او سخن نگفتیم. گویا که مُهر بر دهان ما زده بودند که ما مبهوت شدیم وملتفت نشدیم.
پس بیرون آمده بر "ابن ابی رواد رواسی" برخوردیم. پرسید: از کجا می آیید؟ گفتیم: از مسجد "صعصعه" وواقعه را به او نقل کردیم. گفت: این مرد در هر دو روز یا سه روز یک بار به این مسجد می آید وبا کسی سخن نمی گوید. گفتیم: او چه کس است؟ گفت: به گمان شما او کیست؟ گفتیم: ما او را خضر گمان کردیم. گفت: به خدا قسم یاد می کنم او به گمان من کسی است که خضر محتاج دیدن جمال او باشد. پس با هدایت وبصیرت باشید. رفیقم چون این بشنید گفت: به خدا قسم یاد می کنم هرآینه او صاحب الزمان (علیه السلام) بود»(628).
[تشرف فاطمه زوجه نجم اسود]
دوم از این طایفه "فاطمه" نام است. زوجه "نجم اسود" که علّامه مجلسی - طاب ثراه - از "سید علی بن عبدالحمید" صاحب کتاب "السلطان المفرج عن اهل الایمان" نقل کرده که او از عالم فاضل "شیخ شمس الدین محمّد بن قارون" نقل کرده که: «مردی بود "نجم" نام، معروف به "اسود" ساکن قریه ای معروف به "دقوسا" که در کنار فرات کبیر واقع است واز جمله اهل خیر وصلاح بود وزن صالحه ای داشت "فاطمه" نام، ودو فرزند داشتند. یکی پسر، "علی" نام ودیگری دختر، "فاطمه" نام.
اتفاقاً زوج وزوجه هر دو کور ونابینا شدند وبه نهایت ضعف وناتوانی رسیدند واین واقعه در سال هفتصد ودوازدهم هجری وقوع یافت ومدّت مدید بر این حالت بودند تا آنکه در یک شب از شب ها آن زن صالحه احساس آن نمود که دستی بر روی او کشیده می شود وکسی می گوید: خداوند کوری را از تو زایل نمود. برخیز به نزد شوهرت "ابی علی" برو ودر خدمت گذاری او تقصیر مکن.
آن زن صالحه می گوید که: چون چشم گشودم فضای خانه را روشن ونورانی دیدم. دانستم که به نور قدوم مولای من حضرت قائم (علیه السلام) منور گردیده وآن بزرگوار بود که دست به رویم کشید وآواز داد وچشمم را بگشود»(629).
تشرف مردی بَدَوی طائی
سوم از این طایفه، مردی بَدَوی طائی است که علّامه مجلسی - طاب ثراه - از همان کتاب از علی بن طاووس نقل کرده که می گوید که: از جمله آنها حکایتی است که روایت آن از "سید علی بن محمّد بن جعفر بن طاووس حسنی" در کتاب "ربیع الالباب" شده واز برای من به درجه صحت رسیده واو گفته که: "حسن بن محمّد بن قاسم" برای ما روایت نمود: «گفت: من با شخصی از نواحی کوفه که "عمار" نام داشت در بعض راهها که از آنجا سواد کوفه نمایان بود، بودم. اتفاقاً در اثنای کلام ذکر قائم (علیه السلام) گذشت. آن مرد به من گفت که: یا حسن، قصه عجیبه ای برای تو نقل کنم؟ گفتم: بگو.
گفت: قافله ای از قبیله طی به کوفه آمده از ما غلّات می خریدند ودر میان ایشان مردی بود بزرگ که سرقافله ایشان بود. چون اراده وزن کردیم، من به کسی گفتم که: از خانه علوی ترازو بیاور تا غله را وزن کنیم. آن مرد بدوی گفت: مگر در نزد شما علوی می باشد؟ گفتم: سبحان الله، اکثر اهل کوفه علوی هستند. گفت: نه، قسم به خدا که هر آینه علوی آن بود که ما در بیابان بی آب ونان او را دیدیم. گفتم که: بگو خبر آن چگونه بوده؟ گفت: بدان که ما سیصد نفر سواره یا آنکه چیزی کمتر بودیم وبه سبب امری فرار نمودیم وسه روز در میان بیابان بی آب ونان ماندیم تا آنکه گرسنگی بر ما شدّت کرده مشرِف به هلاکت شدیم. پس بعضی از ما گفت که: صلاح آن است که قرعه بر این اسب ها بیندازیم. به هر یک که قرعه برخورد آن را طعمه خود کنیم واز این مهلکه رهایی یابیم. همگی این رأی را پسندیدند وبر آن اتفاق کردیم.
چون قرعه انداختیم بر اسب من برخورد. پس من مضطرب گردیده گفتم: این قرعه خطا کرد. من به آن راضی نیستم. دیگرباره انداختیم. باز به اسب من برخورد ونکول کردم وقبول ننمودم. پس مرتبه سوم انداختیم. باز بر اسب من برخورد. چون آن اسب در نزد من به هزار دینار می ارزید وآن را از پسرم بیشتر می خواستم. گفتم: مرا اذن ومهلت دهید که با آن وداع کنم وتوشه ای از سواری آن بردارم. زیرا که تا امروز میدانی مانند این بیابان از برای من میسّر نگشته است.
پس سوار شده به سوی تلی که نمایان بود وبه قدر یک فرسخ از ما به آنجا مسافت بود تاخته ودر این دم چون به دامنه آن تل رسیدم کنیزی را دیدم که هیزم جمع می کند. از او پرسیدم که: تو کیستی واهل تو کجایند؟ گفت: من مملوک مردی علوی هستم که در این بیابان منزل دارد. این بگفت وبرفت. چون من بر این واقعه مطلع گردیدم، ردای خود را بر سر نیزه بلند کرده متوجّه به سمت همراهان خود گردیدم وایشان گِرد من درآمده بشارت دادم ایشان را که در این نزدیکی جماعت وآبادانی هست. بیایید برویم به نزد ایشان واز ایشان آب ونان طلبیم.
پس به هوای آن کنیزک برفتیم. ناگاه در وسط آن وادی خیمه ای برپا دیدیم که از آن خیمه مردی صبیح که از جمیع مردان عالم زیباتر، گیسویش تا به نافش افتاده، خندان وشادان به سوی ما بیرون آمد وبه ما تحیت گفت. چون او را دیدیم گفتیم: یا وجه العرب، تشنه ایم. چون این بشنید، کنیز را آواز داده آب طلبید، آن کنیزک دو کاسه آب بیاورد. آن جوان یکی از آنها را گرفت ودست خود بر آن نهاد. بعد از آن به ما داد وآن دیگری را گرفت. همین کار کرد وبه ما داد. همگی از آن دو کاسه بیاشامیدیم به قدر کفایت، وباز آن دو کاسه را مانند اول بدون نقص برگرداندیم.
پس گفتیم: یا وجه العرب گرسنه ایم. چون این بشنید، خود برگردید وداخل خیمه شد. پس بیرون آمد وطبقچه طعام در دست داشت. آورد وبر زمین گذاشت. پس دست خود بر آن نهاد وگفت: ده نفر ده نفر بیایید وبخورید. پس ما همه بدان نهج از آن طبقچه به قدر کفایت خوردیم وبرخاستیم وتغییر ونقصی در آن ندیدیم. پس گفتیم که فلان راه را می خواهیم که برویم آن را به ما نشان ده. گفت: به خدا قسم که آن راه این است وشاه راهی به ما نمود.
پس ما روانه شدیم. چون قدری راه برفتیم بعضی از ما به یکدیگر گفتند که: ما از اهل ووطن خود از برای کسب معیشت دور افتادیم. اینک آن [= کسب معیشت] از برای ما حاصل شده، چرا به اختیار خود از دست بدهیم؟! بیاید برگردیم واین خیمه را تاراج نماییم. بعضی دیگرِ ما بر ایشان انکار کردیم ونپسندیدیم. لکن بالاخره همگی بر آن اتفاق نمودیم وبرگردیدیم. چون آن جوان مراجعت ما را دید، کمربند خودرا محکم کرد وشمشیر خود را حمایل ونیزه خود را به دست گرفت وبر اسبی اشهب، کوه پیکر سوار گردید. سر راه بر ما گرفت وگفت: مگر همانا نفوس قبیحه شما خیالی زشت به خاطر شما داده وشما را به اراده قبیح واداشته؟ گفتیم: همان است که گویی وجوابی قبیح به او رد کردیم.
چون این بشنید، بر ما صیحه ای زد که گویا دل های ما را آب نمود وجگرهای ما را درید. رعب شدیدی بر ما عارض گشته رو به هزیمت گذاشته از او دور شدیم. پس به سر نیزه خود خطی میان خود وما کشید وگفت: به حق جدّم رسول خدا (صلی الله علیه وآله) که هر یک از شما که از این خط بگذرد، گردنش را خواهم زد. قسم به خداوند که ما از نزد او با خواری وذلّت وانفعال وخجلت رو به گریز وهزیمت گذاشتیم وعلوی حق آن است که ما دیدیم نه این که شما می گویید»(630).
تشرف امیر اسحاق استرآبادی
چهارم از این طایفه "امیر اسحاق استرآبادی" است که علّامه مجلسی - طاب ثراه - در کتاب بحار از والد بزرگوار خود نقل کرده که او گفت که: «در زمان ما مردی بود صالح وفاضل از اهل استرآباد. نام او "امیر اسحاق" بود بدرویش مکی. زیرا که بسیار حج می کرد وچهل حج پیاده کرده بود، ودر میان مردم مشهور به آن بود که به طی الارض می رود وزمین از زیر پای او پیچیده می شود ومسافت بعیده را به زودی می رود.
اتفاقاً در بعض سال ها به اصفهان آمد وبر ما وارد شد ودر خانه ما منزل کرد وچند ماه توقف نمود. آثار زهد وصلاح بسیار از او ظاهر وآشکار گردید. روزی از او پرسیدم که این طی الارض که در حق تو اشتهار دارد، آن را اصلی هست یا آنکه این از باب رُبَّ مَشْهُورٍ لا اَصْلَ لَهُ می باشد وآن را واقع وحقیقتی نیست؟ جواب گفت که: آن را اصلی نیست وسبب اشتهار آن این است که یک سال با جمعی از حجاج به مکه می رفتم تا آنکه به جایی رسیدیم که از آن مکان تا به مکه هفت منزل مسافت می باشد. اتفاقاً من به سبب امری از حجاج پس افتادم. قافله از نظر من برفت ومن تنها مانده راه را گم کردم. حیران وسرگردان وهراسان در میان وادی ماندم؛ وچون از برای راه یافتن به اطراف وجوانب وادی بسیار دویدم، تشنگی بر من غلبه کرد. پس دل به مردن دادم واز زندگی مأیوس گردیدم. لابد ولاعلاج آواز استغاثه به «یا اَبا صالِح! رَحمَکَ الله اَدْرِکْنی واَغِثْنی؛ ای ابا صالح! خدا تو را رحمت کند، مرا دریاب ودلالت کن به راه» بلند کردم.
ناگاه از دامن بیابان سواری نمایان گردید وبعد از لمحه ای [اندک زمانی] به نزد من آمد. دیدم جوانی است خوشرو، گندم گون، خوش لباس، بر زی بزرگان پوشیده، وبر اشتران سوار گردیده ومطهره پر از آب در دست دارد. چون او را دیدم بر او سلام کردم وجواب شنیدم.
پس به من گفت: تشنه هستی؟ گفتم: آری. مطهره را به دستم داد. به قدر حاجت آشامیدم. بعد از آن گفت: می خواهی به قافله برسی؟ گفتم: آری. پس مرا ردیف خود کرده بر پشت شتر خود سوار نمود وبه سمت مکه متوجّه گردید ومرا عادت آن بود که در هر روز حرز یمانی می خواندم. چون در خود آسودگی دیدم وبه خلاصی خود از آن مهلکه امیدوار گردیدم، شروع به خواندن آن کردم. آن جوان در پاره ای فقرات آن حرز، مرا تغلیط نمود وگفت: چنان نیست که می خوانی، چنین بخوان.
پس اندک زمانی گذشته به سوی من نگریست وگفت: نظر کن ببین در کجا هستی؟ آیا این مکان را می شناسی؟ چون خوب تأمل ونظر نمودم خود را در ابطح دیدم. پس فرمود: فرود آی. چون پیاده شدم، برگردیدم. از نظر من غایب گردید ودانستم که او مولای من صاحب الزمان (علیه السلام) بود. از مفارقت او پشیمان شدم واز نشناختن او در زمان ملاقات متحسّر گردیدم. چون هفت روز بر این واقعه گذشت حجاج رسیدند ومرا در مکه دیدند. بعد از آنکه از حیاتم مأیوس گشته بودند واین را مستند به طی الارض کردند. از این جهت به این صفت مشهور گردیدم.
بعد از آن، مجلسی می گوید که: پدرم گفت که: من حرز یمانی را در نزد او خواندم وتصحیح نمودم ودر خصوص آن به من اجازه داد»(631).
تشرف میرزا محمد استرآبادی
پنجم از این طایفه سید سند "میرزا محمّد استرآبادی" - طاب ثراه - می باشد که علّامه مجلسی در بحار روایت کرده از جماعتی که ایشان روایت کرده اند از سید سند، فاضل کامل "میرزا محمّد استرآبادی" - طیب الله نفسه - که او گفت: «در یک شب از شبها طواف بیت الله می کردم. ناگاه جوان خوب رویی آمد ومشغول طواف گردید. چون به نزد من رسید، دسته گل سرخی که در غیر فصل آن بود به من عطا نمود. آن را گرفتم وبوئیدم. پس متوجّه به سوی او گردیدم وگفتم: ای آقای من، منْ أینَ؟ یعنی: این گُل را در غیر فصل آن از کجا آورده ای؟ فرمود: از خرابات. این بگفت واز نظرم غایب گردید. پس او را ندیدم»(632).
مؤلف گوید که: فاضل معاصر تنکابنی - زید توفیقه - نظیر این واقعه را در کتاب "قصص العلماء" از "شیخ محمّد" پسر "شیخ حسن" صاحب کتاب معالم که پسر "شیخ زین الدین" معروف به "شهید ثانی" است، نقل کرده ومی گوید که: «شیخ علی در دُرّ منثور نوشته است که: آن جناب - یعنی شیخ مذکور - طواف می کرد. پس مردی آمد ودسته گلی به او داد از گلهای متفرق که در مکه ونواحی آن وجود نداشته وآن زمان هم فصل گل نبود. شیخ به آن مرد گفت که: این گل از کجاست؟ گفت: از خرابات. خواست که دیگر بار با او سخن گوید، او را ندید واز نظر او غایب گردید»(633).
تشرف مرد کاشانی:
ششم از این طایفه شخص کاشانی است که علّامه مجلسی در بحار روایت کرده از جماعتی از اهل نجف که: «مردی از اهل کاشان به عزم حج وارد نجف اشرف گردید. اتفاقاً مریض شد وآن مرض به شدت انجامید. به طوری که از شدّت ضعف ولاغری قادر به راه رفتن نبود. رفقای او، او را به شخصی از صلحا که در حجرات صحن مطهّر منزل داشت، سپرده وخود ایشان به مکّه معظّمه رفتند وآن شخصِ صاحب حجره هم روزها غالباً از برای کارهای خود از منزل بیرون می رفت وآن مرد مریض غریب، تنها می ماند ودلتنگی مرض وغربت وتنهایی به او تأثیر می کرد وخود هم قادر بر حرکت وخروج ودخول نبود. روزی از صاحب منزل خواست که امروز مرا ببر به جایی دیگر بگذار وخود هر جا که خواسته باشی، برو. زیرا که من دلتنگ گشته ام واز زندگانی سیر شده ام. آن مرد قبول کرده، فردا او را برداشته به خارج نجف در سمت وادی السلام برده در قبه ای که معروف به مقام مهدی (علیه السلام) می باشد گذاشته وخود جامه خود را در حوض آبی که در مقام بود، شسته بر بالای درختی که در آنجا بود، بینداخت وبرفت.
آن شخصِ مریض گوید که: چون من تنها، مهموم ومغموم ماندم در عاقبت کار خود فکر می کردم. ناگاه جوانی خوبرو [و] گندمگون وارد شده، بر من سلام کرد وداخل بقعه مقام شد ودر محراب بقعه دو رکعت نماز با کمال خضوع وخشوع ادا نمود به طوری که مانند آن ندیده بودم. چون از نماز فارغ گردید، از بقعه بیرون آمد وبه نزد من شد واز چگونگی حالم پرسید. جواب گفتم که: به بلایی مبتلا گشته ام که دلتنگم کرده. خداوند نه عافیت می دهد که سالم شوم ونه قبض روحم می نماید که آسوده گردم. گفت: غصه مخور که خدای تعالی به زودی این هر دو را به تو عطا کند. یعنی عافیت وصحت دهد وهم قبض روح نماید. این بگفت وبرفت.
ناگاه آن پیراهن را که صاحب منزل شسته [و] بر درخت انداخته بود، باد بر زمین انداخت. من بی خود [بی اختیار] برخواستم وآنرا شستم وبر درخت انداختم وآمدم در مکان خود نشستم. پس ملتفت شدم که من مریض بودم وقدرت بر حرکت نداشتم، چون شد [= چطور شد] که چنین گردیدم؟! دیگربار از برای آزمودن، خود را حرکت داده برخواستم وراه رفتم واصلاً در خود اثری از مرض سابق خود ندیدم. متعجّب شدم. پس دانستم که آن شخص، مولای من صاحب الامر (علیه السلام) بوده ومسرور گشته [و] به سرعت تمام از باب مقام بیرون دویدم [تا] شاید شرفیاب خدمت آن حضرت گردم. اطراف وادی را نظر انداختم. کسی را ندیدم. بر مفارقت آن بزرگوار بسیار متحسّر گردیدم. پس به محل خود عود کردم. پس از زمانی صاحب منزل آمد. چون مرا بر حالت صحت دید، متعجّب گشته سبب پرسید شرح واقعه را به او گفتم. او هم از عافیت من مسرور گشته از مأیوسی از خدمت آن حضرت مهموم شد. پس با یکدیگر مراجعت به حجره صحن مطهّر کردیم واین واقعه در نجف اشرف اشتهار یافت.
مجلسی - طاب ثراه - می گوید که: اهل نجف چنین نقل کردند که: آن مرد تا زمان عود [بازگشت حجّاج وکسان خود از مکّه معظّمه صحیح وسالم بود. چون ایشان آمدند وچند روزی گذشت که دیگر بار مریض شد ووفات کرد واو را در صحن مطهّر دفن کردند، وهر دو واقعه ای را که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) به او خبر داده بود واقع گردید، واین واقعه در میان اهل نجف از وقایع معروف است وثقات وصالحین ایشان هم آنرا به من نقل کردند»(634).
تشرف مولی عبدالحمید قزوینی:
هفتم از این طایفه، صالح ورعِ متّقی "مولی عبدالحمید قزوینی" است که در نجف اشرف ساکن بود وبا حقیر مأنوس ومألوف وبسیاری از روزهای پنجشنبه را از برای حضور [در] مجلس تعزیه امام حسین (علیه السلام) به خانه حقیر می آمد. واز اشخاصی بود که زیارت مخصوصه حسینیه را پیاده می رفت، بلکه سرحلقه زائرین پیاده نجف بود که ایشان را بر راه دلالت می نمود. زیرا که چون بسیار رفته بود، بلد آن راه گشته بود ودر اوائل امر خود در مدرسه ای کوچک که در صحن مطهّر واقع است، منزل داشت. ودر اواخر تزویج کرده به خانه رفت وپس از آن، چند سالی زندگانی کرد وگویا وفات او در سال هزار ودویست ونود وچهارم هجری واقع گردید. وشرح این واقعه این است که: «حقیر چندگاه در شب های چهارشنبه به مسجد سهله می رفتم وبعد از فراغ از اعمال مسجد سهله، گاه بیتوته را در خود سهله می کردم وصبح را به مسجد کوفه می رفتم یا آنکه مراجعت به نجف می کردم، وگاه بیتوته را در مسجد کوفه می کردم، وهر وقت که به مسجد سهله می رفتم مولای مذکور را هم در آنجا یا آنکه در اثنای راه می دیدم که به مسجد می رود. به طوری که دانسته شد که او هم از جمله کسانی است که بیتوته سهله را مداومت می نماید. اتفاقاً حقیر در یک شب از شبها با دو نفر دیگر از اشراف طهران که تازه به عزم مجاورت به نجف آمده بودند وهنوز در لباس مجاورین نرفته بودند در مسجد سهله بیتوته کردیم وصبح را به مسجد کوفه رفتیم با همراهان، وچون هوا گرم بود در طاق بزرگ مسجد در نزدیک محراب مقتل امیرالمؤمنین (علیه السلام) منزل کردیم.
پس زمانی نگذشت، ناگاه مولای مذکور کوزه آبی در دست وسفره نانی در زیر بغل گرفته وارد طاق بزرگ گردید. چون نظرش به همراهان حقیر افتاد که در زی لباس دیوانیان بودند به سمت دیگر میل نمود. حقیر او را به اصرار به سمت خود خواندم وبه نزد خود نشانیدم وبه او فهمانیده که همراهان اگر چه در زی ولباس بیگانه اند لکن در باطن یگانه اند. چون این بشنید مطمئن گردید ومحرمانه حدیث می کرد. در اثنای کلام به او گفتم: چنان گمان دارم که در این بیتوته مسجد سهله مداومت داری. باعثِ بر آن چه بوده واز ثمرات آن چه دیده شده؟ چون این بشنید سکوت نمود ودانسته شد که همراهان را اهل راز ندید. او را گفتم که: ایشان هم چنانکه گفتم اهل حالند ووحشت از این نوع مقال ندارند بلکه خریدارند. بعد از اطلاع از حال ایشان ذکر نمود که: امّا باعث اول بر این کار، آن بود که دَینی داشتم که به ظاهرِ اسباب از اداء آن مأیوس وبه سبب آن متفکّر ومهموم بودم. اتفاقاً یک شب خوابیده بودم. مردی جلیل را در خواب دیدم که به نزد من آمد واز همِ ّ من پرسید. گفتم: دَینی دارم که خیال آن مرا فارغ نمی گذارد. مرا امر به رفتن به مسجد سهله نمود. لهذا بنا را بر آن گذاشتم که چندگاه شب های چهارشنبه را بروم. چندی برفتم. دیون من به اسباب غیرعادی ادا گردید. چون این اثر در این عمل دیدم عازم بر آن شدم که یک اربعین به طریقه مجاورین، چهارشنبه را به مسجد سهله بروم، شاید به فیض شرفیابی حضرت قائم (علیه السلام) - چنانکه معروف است در آثار این عمل - فایز شوم.
پس شروع در آن کرده تا آنکه سی ونه شب چهارشنبه را موفق شدم. اتفاقاً شب چهارشنبه چهلم معارض شد با یکی از زیارات مخصوصه حسینیه (علیه السلام) به طوری که هر یک را که قیام می نمودم آن دیگر فوت می گردید وزیارت را عازم بر مداومت بودم. لکن بعد از تأمّل ملاحظه کردم که قضا وتدارک زیارت بعد از این ممکن است وتدارک واستیناف عمل بیتوته یک اربعین دیگر مشکل. لاعلاج بیتوته را ترجیح داده شب چهارشنبه را به مسجد سهله رفتم واز عادتم آن بود که بعد از اتمام عمل مسجد، از برای خواب بر بام مقامی که در کنج غربی مسجد در جهت قبله واقع است بالا می رفتم وآخر شب را برخواسته مشغول نماز شب می شدم. اتفاقاً در آن شب چون اکثر مجاورین از برای زیارت مخصوصه به کربلا رفته بودند ومسجد خلوت بود در آن وقت، معدودی هم که از برای عمل مسجد در اول شب بودند - چون مسجد سهله در آن اوقات مخروبه بود ونان وآب در آن نبود - بعد از فراغت از عمل به مسجد کوفه رفتند، وبعضی از خوف دستبرد اعراب بیابان جرأت ماندن نکردند ورفتند، ومن چون چیزی با خود نداشتم وآب ونان هم به قدر حاجت داشتم ومقصودم اتمام عمل بود، ماندم با تنهایی.
بعد از نماز عشائین واتمام اعمالی که در مسجد سهله وارد است، بر بام مقام مذکور برآمدم وخوابیدم تا آنکه بیشتر شب بگذشت. ناگاه دیدم کسی با دست خود مرا حرکت می دهد. چون چشم گشودم شخصی را در بالین خود دیدم که نشسته ومرا می جنباند. پس به من گفت که: شاهزاده تشریف دارد. اگر طالب وشوقِ درکِ فیضِ ملاقات او را داری، بیا شرفیاب شو. جواب گفتم که: من به شاهزاده کاری ندارم. چون این بشنید برخواست وبرفت. پس من با خود گفتم که: در اول شب که کسی غیر از من در مسجد نبود، این شاهزاده کیست وچه وقت آمده؟! پس برخواستم ونشستم ونظر بر صحن مسجد انداختم. دیدم فضای مسجد روشن است ومابین این مقام - که من بر بام اویم - ومقام مقابل - آن که در سمت شمال مسجد در زاویه غربی واقع است - جماعتی به شکل حلقه مدوره ایستاده اند، ودر وسط حلقه ایشان شخصی بزرگ با مهابت ایستاده، نماز می کند. چون آن دیدم گمان کردم که کسی از شاهزادگان عجم در نجف بوده وشب از برای بیتوته مسجد بیرون آمده وبعد از خوابیدنِ من وارد شده. پس باز دراز کشیدم ودر اثنای خوابیدن ملتفت آن شدم که روشنایی مسجد بدون شمع ومشعل بود واینطور وقوف وعبادت به شاهزادگان چه مناسبت دارد. دیگربار نشستم وبر صحن مسجد نظر انداختم.
مسجد را خلوت وتاریک دیدم واز آن جماعت اصلاً اثری ندیدم.
پس دانستم که این شاهزاده مولا وآقای من بوده ومرا سعادت دریافت صحبت او نبود وپشت دست خود را به دندان حسرت گزیدم تا آنکه شب را صبح کرده. گریان ونالان به نجف اشرف برگردیدم. از فیض زیارت حسینیه (علیه السلام) باز ماندم وبه مقصود ومطلوب خود هم نرسیدم؛ لکن باز از مداومت بیتوته شب چهارشنبه مسجد سهله پا نکشیدم وشبهای چهارشنبه را کما فی السابق می رفتم تا آنکه مدتی بر آن گذشت. اتفاقاً یک شب، بیتوته مسجد سهله را به جا آورده، بعد از طلوع صبح نماز را در مسجد ادا کرده بین الطلوعین را روانه به سوی نجف اشرف شدم. از برای آنکه درس صبح چهارشنبه را در نجف درک کنم - چنانکه غالباً در ایام تحصیل همینطور می کردم - عصر سه شنبه را از نجف به مسجد سهله می رفتم وشب را می ماندم وصبح بعد از نماز به نجف می رفتم، ودر بین الطلوعین غالباً راهِ به مسجد سهله خلوت می باشد. زیرا که از سمت نجف بستن دروازه مانع از خروج است واز سمت مسجد هم در آن وقت کمتر به نجف می روند.
وبالجمله، در اثنای راه مرد عربی را دیدم پیاده، که از عقب به من ملحق گردید وپس از سلام به من گفت: ملّا عبدالحمید، می خواهی صاحب الامر را ببینی؟ من از سؤال او وذکر نام من - با آنکه هر قدر نظر نمودم او را نشناختم وهیچ وقت او را ندیده بودم - تعجّب کردم ودر جواب گفتم: مرا این سعادت کجا باشد؟ گفت: این است آن حضرت که ظاهر گشته وبه سوی نجف می رود. اگر می خواهی برو وبا او بیعت کن، واشاره به پشت سر نمود. چون این بشنیدم متوجّه به پشت سر گردیدم. شخصی را دیدم که می آید ودر زی بزفروشان دو رأس بز هم در جلو خود دارد.
پس از ملاحظه این امر در خصوص تکلیف خود متحیر شدم که اگر بیعت کنم شاید آن حضرت نباشد واگر نکنم شاید او باشد. با خود خیال کردم که می روم واز او ودایع انبیاء که در نزد آن حضرت ومصدق صدق دعوت است سؤال می کنم. دیگربار گفتم که: من چرا این کار کنم؟ این شخص که به نجف می رود وپس از اظهار این دعوی، علمای نجف مثل مهدی وشیخ مرتضی وغیرهم در مقام تحقیق برمی آیند ودر طرق تحقیق ابصر می باشند. پس بهتر آن است که تا هنگام ورود به نجف صبر نمایم وشتاب نکنم. چون به این رأی جازم گردیدم، به اطراف وعقب خود نظر کرده کسی را ندیدم واز بزها هم خبری نیافتم وآن مرد هم که با من همراه بود وانتظار جواب سؤال داشت ناپیدا شد. پس، از آرزوی دریافت این نعمت مأیوس گشتم ودانستم که مرا زیاده از آنکه دیدم میسّر نمی شود. پس از آن خیال منصرف گردیدم».
مؤلف گوید که: این مردِ صالح را واقعه دیگر هست که در همان مجلس ذکر نمود وعجیب تر از این دو واقعه می باشد؛ لکن چون آن واقعه خارج از این مقام بود وذکر آن مناسب وقایع کشف عالَم مثال است لهذا در خاتمه کتاب در فصل کشف از عالم مثال مذکور خواهد گردید، انشاء الله.
تشرف سلمان ارومیه ای:
هشتم از این طایفه "سلمان" نام ارومی جدید الاسلام است وشرح این واقعه این است که: حقیر در بعض سالهای هزار ودویست وهفتاد هجری وشاید هفتاد وهفت بود که از برای زیارت مخصوصه غرّه اول رجب از نجف به کربلا رفتم به اراده آنکه تا زیارت نیمه رجب توقف نکنم بلکه مراجعت به نجف کنم.
اتفاقاً شخصی از آشنایان مانع از تعجیل در عود شد وخواست که تا نیمه رجب در منزل او - که خانه مردی از اهالی آذربایجان بود - توقف شود. لهذا عازم بر وقوف شدم تا آنکه شبی از شبها جماعتی از اهل آذربایجان که مجاور کربلا بودند از برای خطبه دختری - که در آن خانه بود وپدر ومادری نداشت وصاحب آن خانه او را حضانت وبزرگ کرده بود - از برای جوانی که با ایشان بود، [به آن خانه آمدند]. در اثنای خطبه وخواستگاری اظهار نمود که این جوان جدید الاسلام است ورعایت او لازم است.
حقیر چون این کلام شنیدم از آن جوان پرسیدم: مگر تو در چه ملّت بوده ای وسبب اسلام تو چه بوده؟ آن شخص گفت که: من تُرکم وزبان فارسیان را نمی دانم که شرح حال خود کنم. گفتم: من هم زبان ترکی می دانم واز برای کسانی هم که نمی دانند ترجمه می کنم.
پس آن شخص ذکر کرد که: من از ارامنه ارومیه بودم که در قریه ای از قرای آن ساکن بودم که پدر ومادر وبرادر وخواهر وسایر عشیره هم الحال آنجا هستند، وصنعت ایشان ومن عمل نجاری می باشد ودر کار نجاری وآسیاسازی امتیازی کامل داریم، ودر نزد اهالی آن ولایت بااعتبار واشتهار هستیم.
اتفاقاً روزی در میان باغی درختی قطع کرده بودیم وبا شخص دیگر با اره دو سر، قد آن درخت را تخته تخته می کردیم. آن شخصِ همراه، از برای کاری از باغ بیرون رفت ومن تنها ماندم. ناگاه شخصی را دیدم که نزد من حاضر گردید واز جلالت ومهابتی که در روی او مشاهده کردم قهراً او را تعظیم نمودم وگویا خود را مقهور ومغلوب او دیدم. پس دست دراز کرده فرمود: دست خود به من ده وچشم بپوش وبگشا تا آنکه به تو بگویم.
من دست خود را به او دادم وچشم بر هم نهادم واحساس چیزی نکردم مگر آنکه باد تندی گویا وزیدن گرفت که آواز آن را به گوش وتماس آن را به بدن احساس می کردم. پس از زمانی اندک دست من رها نمود وگفت: چشم خود باز نما. چون چشم گشودم خود را در قله کوهی عظیم که در بیابانی وسیع واقع گشته دیدم. در بالای سنگی بزرگ وسخت که راه عبور از اطراف آن مسدود بود واگر سقوطی واقع می گردید بایستی از زندگانی دست کشید وآن شخص را در پایین کوه دیدم که برفت واز نظر من غایب گردید.
پس خوف ووحشت بر من غلبه کرد. با خود خیال کردم که شاید خواب می بینم. دست خود حرکت دادم وچشم مالیدم. خود را بیدار دیدم وجمیع مشاعر خود را در کار وهر حیله وعلاج در استخلاص ومناص کردم به جایی نرسید. پس لاعلاج تن به مرگ دادم ومتفکر ومتحیر ایستادم.
ناگاه شخص دیگری را - غیر از شخص اول - در نزد خود دیدم ایستاده. متوجّه به من گردید ونام ببرد وبه زبان ترکی از حال من پرسید وگفت: الحمد لله رستگار شدی وبا من عطوفت ومهربانی کرد. چون این رفتار از او دیدم فی الجمله متسلّی گردیدم واز او پرسیدم که: این شخص چه کس بود وچگونه رستگار شدم؟ گفت: آن شخص امام مسلمانان، مهدی آخر زمان (علیه السلام) بود وتو را از میان اهل شرک در ربود واز برای هدایت وارشاد وآنکه در ملت اسلام داخل کند به اینجا آورد.
چون این شنیدم ملتفت آن گردیدم که از بعضی مسلمانان می شنیدم که می گفتند که: امام ما مهدی صاحب الزمان (علیه السلام) است وغایب است، وقبل از آن از دین ورفتار مسلمانان خوشم می آمد ومیل به ایشان داشتم؛ لکن ملامت عشیره وارحام واهل قبیله مانع از اظهار آن بود. پس به آن شخص گفتم که: آن مرد مهدی غایب (علیه السلام) بود؟ گفت: آری. گفتم: خود کیستی؟ گفت: من یکی از ملازمان آن دربارم. گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: این کوهی است از کوههای ایروان واز اینجا تا ارومیه مسافت بسیار است. گفتم: الحال چه باید کرد؟ گفت: اگر رستگاری دنیا وآخرت را می خواهی اسلام قبول کن. چون این بگفت، نور ایمان ومحبّتِ آن جوان را در دل خود به عیان دیدم وپرسیدم که: چگونه اسلام آورم؟ گفت: بگو: «أشهد ان لا إله إلّا الله وأشهد أنّ محمّداً رسول الله وأنّ علیاً وأولاده المعصومین أوصیاء رسول الله وخلفائه (علیهم السلام)».
پس تمام آنچه تلقین نمود ذکر نمودم واقرار کردم. بعد از آن گفت که: این نام که تو داری شایسته اسلامیان نیست. نام تو سلمان باشد. گفتم: چنین باشد. پس دست مرا بگرفت وگفت: چشم خود بپوش وبگشا. چون چشم پوشیدم وگشودم خود را در دامنه آن کوه عظیم دیدم. پس دست مرا رها کرد وراهی به من نمود وگفت: این راه را گرفته به قدر دو فرسنگ - تقریباً مسافت - می روی به قریه ای خواهی رسید که نام آن قریه فلان است. چون وارد آن قریه شدی خانه ملّا فلان را بپرس - ونام او ونام قریه ونام اول خود سلمان ونام های دیگر را که حقیر بعد از این به "فلان" تعبیر می نمایم ذکر نمود وبُعد زمان سبب نسیان حقیر گردید - پس گفت: چون به نزد او رفتی تو را به آن مکان که باید بروی دلالت می کند.
این بگفت واز نظر من برفت ومن هم آن راه را گرفته رفتم تا آنکه به آن قریه رسیدم. پس خانه آن شخص را پرسیدم وبه درِ خانه رفته در را کوبیدم. شخصی بیرون آمد. چون مرا دید، گفت: سلمان نام داری؟ گفتم: آری. گفت: داخل شو. چون داخل شدم شخصی را در زی ولباس عثمان لو دیدم. نشسته ودر اطراف او جماعتی بودند. پس آن شخص بر روی من بخندید. خبر خواست وملاطفت نمود ونام برد ودست من گرفت ودر پهلوی خود نشانید وبا آن جماعت که در اطراف او بودند، کاری که در میان داشتند پرداخت وبرفتند. پس به من توجّه نمود وتهنیت بگفت وبشارت به رستگاری داد. پس غذا طلبید وصرف نمودیم ومرا سه روز در نزد خود نگهداشت واصول واعتقادات شیعه ونام امامان دوازده را به من تلقین نمود وامر به تقیه فرمود.
پس از سه روز گفت: باید تو به فلان قریه در نزد فلان شخص بروی تا تو را به مقصود برساند واز اینجا تا به آن مکان چهار فرسنگ بیش مسافت نیست. پس مرا با آن شخصِ اول روانه نمود که مرا به راه مقصود دلالت کرد تا آنکه رفته وارد آن قریه گردیده، از آن شخص پرسیده بر او داخل شده او را هم بر زی ّ ولباس رومیان دیدم، ومانند شخص اول چون مرا دید مسرور گردید ونام برد وتهنیت گفت وملاطفت نمود وتا سه روز مرا نزد خود نگه داشت واحکام نماز وروزه وبعض ضروریات عملیه را به من بیاموخت.
وپس از سه روز مرا به شخص دیگر در قریه ای که تا آنجا مسافت زیادی از این دو قریه بود دلالت نمود.
چون به آن قریه رفتم وآن شخص را دیدم، او را هم در زی ولباس رومیان بلکه اشبه ازآن دونفر به ایشان دیدم واز جانب سلطان روم صاحب منصب ومواجب وریاست شرعیه بود واعتبار داشت. او هم مانند آن دو نفر نام برد وملاطفت کرد وچندگاه نزد خود نگه داشت وختنه کرد واعاده تلقین عقاید واحکام نمود وامر به تقیه وطریقه آن فرمود تا آنکه روزی از روزها به من گفت: باید تو به کربلا بروی. گفتم: کربلا کجا است؟ گفت: شهری است که امام سوم تو امام حسین (علیه السلام) را در آنجا شهید کرده اند ودفن شده. گفتم: از اینجا تا آنجا چقدر مسافت می باشد؟ گفت: زیاده بر چهل منزل. گفتم: من بدون زاد وراحله ورفیق چگونه این مسافت را بروم؟! گفت: خداوند اعانت می کند. پس از نوع پول رومی دوازده عدد به من داد وکسی را از برای دلالت بر راه با من همراه نمود. مرا به شارعی عام رسانید وبرگردید ومن روانه شدم.
چون از آن قریه قدری دور افتادم در اثنای راه بر پیاده ای برخوردم که مانند من سبکبار می رود. از من، از مقصود ومراد پرسید. گفتم: به کربلا می روم. گفتم: من هم تا نواحی واطراف آنجا با تو هستم. گفتم: این راه را قبل از این رفته ومی دانی؟ گفت: می دانم. چون این شنیدم مسرور گردیدم وبا او روانه شدم ودر اثنای راه او را بر طریقه وعمل وعقاید شیعه دیدم. لکن با او کشف راز از باب احتیاط نکردم واو در مقام استفسار حال برنیامد. این قدر بود که از او تقیه نمودم. چون در مقام عمل، او را موافق شیعه دیدم ومن با او دو روز زیاده به طریق آسودگی وهموار راه نرفتم.
چون روز سوم قدری راه رفتیم، نخلستانی پیدا شد ودو قبّه طلا متّصل به یکدیگر نمایان گردید. پس آن شخص به من گفت که: این نخلستان بغداد وتوابع آنست واین دو قبّه طلا حرم موسی بن جعفر (علیه السلام)، امام هفتم ومحمّد بن علی (علیه السلام)، امام نهم می باشد واین سواد معموره را مشهد کاظمین (علیهما السلام) می گویند واز آنجا تا کربلای حسین (علیهما السلام) دو منزل مسافت بیش نیست. البته از برای زیارت قبر این دو امام درنگ خواهی کرد بعد هم زوار غالباً به کربلا می روند با ایشان خواهی رفت. این بگفت واز من بدون آنکه سخنی بگوید یا آنکه بشنود مفارقت نمود.
پس من آمدم تا آنکه به شط دجله رسیدم وبا عبره(635) عبور کرده وارد کاظمین (علیهما السلام) شدم ودو شب وروز را مشرّف بودم وروز سوم را از برای سیاحت بغداد به بغداد رفتم؛ ودر اثنای سیر وسیاحت، عبورم بر دکان نجاری افتاد ودر آنجا نشستم. چون نجار مرا همپیشه خود دانست، خواست که چند روزی با او کار کنم. چون کارم بدید با من مهربان گردید واجرت روز، مقرّر داشت. لهذا روز را در بغداد بودم وشب را در کاظمین (علیهما السلام) مراجعت می نمودم تا آنکه چند روزی بر این منوال گذشت.
روزی در اثنای مراجعت از بغداد بر درویشی عبورم افتاد که با من همراهی نمود وباب ملاطفت گشود تا آنکه به مسجد مخروبه ای که مابین بغداد وکاظمین (علیهما السلام) واقع بود رسیدیم. آن درویش، مذکور کرد که: منزل من در این مسجد است. امشب را در اینجا بمان. چون اصرار نمود اجابت کردم وبا او به آن مسجد رفتم. چند نفر دیگر را هم بر زی او در آن مسجد دیدم. پس از آن، چند نفر دیگر هم مانند ایشان آمدند وهر یک از ایشان چیزی از غذا با خود آورده بودند. بعد از نماز عشا یگانه وار بر گِرد یکدیگر برآمده، آنچه داشتند در میان گذاشتند وبا یکدیگر خوردند. حالت خوشی در ایشان مشاهده کردم از طاعت وعبادت وشب بیداری که در اهل این لباس گمان نبود.
من تا دو روز در آن مکان بر ایشان مهمان بودم. چون روز سوم شد یکی از ایشان از بیرون آمده به من گفت که: زوار از کاظمین (علیهما السلام) بیرون آمده به کربلا می روند. تو هم با ایشان برو. من هم بیرون آمده ملحق به زوار شده به کربلا آمدم وبعد از آنکه چند روزی را صرف عبادت وزیارت کرده با خود گفتم که: من باید حسب الحکم در این مکان مقیم باشم وصنعت نجاری هم که دارم. باید دکانی گرفته [تا] مانند سایر مجاورین امر معاد ومعاش خود، هر دو را مراعات کرده باشم. لهذا از برای اجاره دکانی که مناسب این کار بود به نزد شیخ جلیل "شیخ عبدالحسین طهرانی" رفتم در آن وقت که مشغول اصلاح ومرمّت، تعمیر صحن مطهّر بود. چون از تفصیل حال مطّلع گردید، فرمود که: الحال اصلح آن است که سرکاری عمّال وکارکنان صحن کنی وروزی فلان قدر اجرت بگیری تا آنکه اسباب وآلاتی که در این کار در کار است تدبیر نمایی. بعد از آن هر طور صلاح دانی چنان کنی. من هم حسب الامر او، در این روزها به سرکار عمّال صحن اشتغال دارم.
بعد از آن، نام اصلی خود ونام پدر وبرادران وآن قریه که مسکن ایشان است ذکر نمود وگفت: زن ومال واولاد هم دارم واکثرِ اهل ارومیه ما را می شناسند وزوار ارومیه هم هر سال لابد به این اماکن مقدّس می آیند. هر کس می خواهد برود وبپرسد. اینجا هم طمع وحاجت به کسی ندارم ودر صنعت خود هم به طوری هستم که از عهده مخارج ده سر عیال برمی آیم واز مال وعیال خود چشم بریده ام واراده آن دارم که مادام الحیاه در اینجا باشم. لهذا مناسب دیدم که عیالی از مجاورین اختیار کنم ومانند ایشان تدبیر کار کرده [و] به زی مجاورین داخل شوم تا آن زمان که اجل موعود را دریابم، ان شاء الله هنیئاً له، هنیئاً له».

آنان که خاک را به نظر کیمیا کنند * * * آیا بُود که گوشه چشمی به ما کنند؟!

تشرفات سید مهدی قزوینی:
نهم از این طایفه عالمِ عامل، کاملِ فاضل، سیدِ جلیلِ نبیل "آقا سید مهدی قزوینی نجفی حلّی" است که از اجلّه سادات قزوینی است که آباء واجداد او از قزوین هجرت به نجف اشرف کرده اند، واز اعزّه واشراف علمای نجف بوده اند وخود او از نجف هجرت به حلّه کرده والحال ریاست شرعیه حلّه وتوابع آن با اوست، ودر کثیری از علوم - بلکه در جمیع علوم شرعیه، از فقه واصول وحدیث وتفسیر - صاحب ید طولایی وتصانیف جیده می باشد ودر این ایام - که سال هزار وسیصد هجری است - در نجف اشرف می باشند. چون در سن به شیخوخیت رسیده اند وشاید در میان نود وصد باشند با آنکه جمیع حواس، سالم واز همه آنها متمتّع می باشد.
وشرح این واقعه این است که: «آقا علیرضای اصفهانی رحمه الله" - که مردی بود فاضل وعالم واز جمله اخیار مجاورین، ودر سال هزار ودویست ونود وسه هجری که سید مذکور در نجف بود وحقیر هم در آنجا بودم - ذکر نمود که: در نزد سید مذکور بودم. به او عرض کردم که: الحمد لله جلّ کمالات عملیه وعلمیه را دارا هستید ودر مواظبت طاعات وعبادات واذکار وریاضات شرعیه منفرد عصر خود هستید. با وجود این نباید شرفیاب ملاقات امام عصر خود نشده باشید. اگر دریافت این فیض شده باشید دوست دارم که بر من منّت گذاشته تفصیل آن را ذکر نمایید. فرمود: امّا ملاقات به طوری که در وقت دیدن شناخته باشم که اتفاق نیفتاده، لکن تا حال سه واقعه اتفاق افتاده که بعد از وقوع هر یک از آنها علم عادی به آن حاصل شده:
اول از آنها آنکه روزی
در بیرون خانه خود که در حلّه می باشد از بحث وتدریس خارج گشته واصحاب درس هم متفرّق گشته بودند مگر دو نفر از ایشان که از مشایخ وفضلای اهل حلّه بودند. بعد از درس نشسته "سبل شطت" می کشیدند ودر بعض مشکلات درس تکلّم می کردند. اتفاقاً در آن روزها در مسأله تداخل اغسال بحث می کردیم ومسأله را می نوشتم وآن جزوه نوشته را هم برای مذاکره واصلاح، روزها در مجلس درس با خود می آوردم. ناگاه شخصی را دیدم با کمال مهابت وجلالت به لباس عرب - لکن به زی اشراف نه فضلاء وعلمای ایشان، ولباس هم نه لباس اهل حلّه بلکه اشبه به لباس اشراف موصل - از در داخل شد وبه طوری مهابت وجلالت او مرا گرفت که بی خود [بی اختیار] از برای تعظیم او از جای خود برخواستم ومکان ونهالی [تشکچه ومخدّه [نازبالش، پشتی] خود را از برای او گذاشتم وبا قدری حریم به کنار شدم. با آنکه این کار را از برای احدی از اشراف مملکت ورجال دولت وعلمای ملّت آن ولایت نمی کردم واو هم بدون تأمّل وتعارف - بلکه بر وجه استحقاق - در مکان من قرار گرفت، با آنکه هیچ کس با من این کار نمی کرد. پس با رعایت ادب وحریم در نزدیک او نشستم؛ لکن به طوری که گویا قدرت بر تکلّم ندارم. پس از آن، اشارت کرده به آن جزوه نوشته من که میان مجلس بود وگفت: این چه چیز است؟ گفتم: جزوه ای است در فقه نوشته ام. گفت: در چه مسأله؟ گفتم:
در مسأله تداخل اغسال. گفت: بخوان ببینم، وبه طوری مکالمه می کرد که افصح از او در عرب ندیده بودم. پس جزوه را به دست گرفته قدری خواندم، لکن مانند شاگرد بلکه طفل ابجدی در محضر استاد قاهر، ودر مواضعی که گیر می کردم در خواندن، مانند کسی که عبارت را در حفظ دارد بر من القا می نمود ومواضع اغلاط را تنبیه می کرد وموضع اشتباه را بیان می نمود؛ تا آنکه به موضعی رسیدم. گفت: این را درست ننوشته، ووجه آن را به طوری بیان نمود که به غیر از تصدیق بُدّی وچاره ای نبود. پس تعلیم نمود که باید این طور نوشت.
چنان احاطه واستحضاری را در او دیدم که گویا احکام فقهیه از بدیهیات اولیه او بود. پس از آن پرسیدم از او که: از کجا می آیید؟ گفت: از موصل. اتّفاقاً در آن اوقات اهل موصل بر پاشای بغداد عاصی شده بودند ولشکری به سرداری "احمد پاشا" یا آنکه "صالح پاشا" نام، از بغداد رفته دوره موصل را محاصره کرده بودند ومرا هم در موصل بعضی دوستان بود واطلاع از چگونگی امر موصل را طالب بودم. لهذا از او پرسیدم که: از موصل چه خبر داری؟ گفت: فلان پاشا - ونام آن سردار را ذکر نمود - الان دخل الموصل؛ یعنی: فلان سردار حالا داخل موصل شد وموصل را بگرفت. این بگفت وبرخواست ومن هم قهراً از برای تعظیم او برخواستم وتا در خانه بی خود پابرهنه دویدم وبیرون رفت.
پس از رفتن گویا بی خود بودم وبه خود آمدم وبه آن دو مرد گفتم که:
این شخص چه کس بود واین اخبار غیبی که او نمود چه بود واین مراتب را که از او دیده شد چگونه بود؟ ایشان را هم مانند خود مبهوت دیدم. پس به زودی بدون عبا از در خانه بیرون دویدم. هر قدر نظر کردم اثری از او ندیدم واز کسانی که در کوچه بودند از او پرسیدم. گفتند: همچو کسی که تو گویی از این خانه بیرون نیامد.
پس به کاروانسرایی که در آن کوچه بود وغربا وواردین در آن منزل می کردند رفتم واز او پرسیدم. گفتند: همچو کسی در اینجا نیامد. پس به خانه کسی که واردینِ موصل بر او وارد می شدند رفته [و] پرسیدم. گفت: همچو کسی از موصل نیامده ودر موصل همچو کسی نیست. پس آن روز وآن ساعت را تاریخ کردیم. خبر رسید که فتح موصل در همان روز وهمان ساعت واقع گردیده بود واز این قراین ووقایع شک باقی نماند در اینکه آن شخص آقا ومولای ما صاحب الزمان (علیه السلام) بود.
واقعه دوم آنکه: در یک سال از سال ها چون وقت زیارت مخصوصه حسینیه در رسید، مقارن آن عرب عنیزه از برای کیل کردن به اطراف کربلا آمده بودند وآن نواحی را پر کرده وطُرُق وشوارع را بسته بودند وبا آنکه جمعی از لشکریان رومی با بعض سرداران از برای حفظ وحراستِ اهلِ عبور، در میان راه چادر زده توصّد می نمودند متّصل اعراب زوار وعابرین را برهنه می کردند وموکلین نظام از عهده دفع برنمی آمدند؛ بلکه از بسیاری اعراب، نمی دانستند مال را چه کس برد وبه کجا برد، واز این جهت راه زوار بسته وکسی جرأت عبور نمی نمود ومن هم بسیار دلتنگ بودم وهر قدر هم ملاحظه کردم خود را راضی به ترک زیارت ننمودم وکیف کان عزم واراده زیارت نمودم، وجماعتی از اشراف واعیان حلّه پس از آنکه مطلع بر عزم واراده من شدند در اول امر ممانعت کردند. چون مفید ندیدند، متابعت وموافقت کرده با من روانه گردیدند، وبعد از توکّل بر خدا واستغاثه از ائمه هدی (علیهم السلام) بیرون رفته تا آنکه از نهر هندیه عبور کردیم. وادی را پر از اعراب دیدیم. به طوری که اگر ما را هم اسیر نمایند، کسی نمی داند که چه کردند وکجا بردند. لاعلاج در کنار آب، در کوخی از برای آسودگی وصرف قهوه وقلیان فرود آمدیم وهمراهان وغلامان مشغول طبخ قهوه واصلاح قلیان شدند. لکن همگی از خوف وبیم دستبرد اعراب ترسان وهراسان بودیم ونمی دانستیم که امر به کجا انجامد.
ناگاه در آن اثنا سواری پیدا شد با لباس عربی، نقابی زرد بر روی خود انداخته وبر اسبی عربی در نهایت خوبی سوار شده ونیزه ای بلند به دست گرفته وشمشیری بی نظیر حمایل کرده [بود]. بر در کوخ ما ایستاد وبا کمال بزرگی آواز داد که: سید مهدی، برخیز سوار شو. گفتم: با این جماعت عنیزه چگونه برویم؟ گفت: عنیزه می رود. دیدم وقت عادت قهوه رسیده واگر نخورم حالت حرکت ندارم. گفتم: قهوه نیاشامیده ام. گفت: زود بیاشام. من در اینجا ایستاده ام. گفتم: شما هم بفرمایید میل نمایید. گفت: من میل ندارم.
پس به زودی قهوه خورده سوار شدیم وآن شخص در جلو ما، با کمال آرامی می رفت وما در عقب با نهایت تندی می راندیم وبه او نمی رسیدیم که با او سخن بگوییم تا آنکه به اعراب رسیدیم. به هر جماعتی که می رسید، کلامی می گفت وآن جماعت بدون تأمّل مانند کسی که از دشمن قاهری گریزد کوچ می کردند وزمانی نشد که در آن بیابان از ایشان کسی باقی نماند. به طوری که ما به یک نفر از ایشان برنخوردیم وآن سوار هم از ما دور شد واو را هم دیگر ندیدیم. همین قدر بود که سوار اعراب را از دور می دیدیم که کوچ می کردند وفرار می نمودند تا آنکه وارد پل گمرک که در وسط راه بود شدیم. نظام مستحفظ در آنجا بودند. سرکردگان نظام چون ما را دیدند، شناختند واستقبال کردند واز سبب کوچ وفرار اعراب از ما پرسیدند ودر تعجّب بودند که این واقعه ناگاه چگونه اتّفاق افتاد. آن چیز که دیده بودیم ذکر نمودیم. تعجّب ایشان زیاده گردید وما ندانستیم این امر را مگر از رئیس ملّت، ونه آن شخص را مگر والی رعیت. عجّل الله تعالی فرجه وسهل مخرجه.
واقعه سوم آنکه: در سالی از سال ها از برای زیارت فطریه وارد کربلا شدم ودر شب سوم - که احتمال شب عید در آن بود - قبل از دخول شب - قریب به غروب، در وقتی که مظان رؤیت هلال ناقص در آن نبود - در حرم مطهّر، در بالای سر بودم. شخصی از من سؤال کرد که: آیا امشب شب زیارت می باشد، ومقصود سائل آن بود که آیا امشب شب عید است وماه ناقص می باشد تا آنکه اعمال وزیارت شب عید را به جا آورَد یا آنکه شب آخر ماه رمضان است؟ من در جواب گفتم که: احتمال شب عید که در امشب هست، لکن ثبوت آن معلوم نیست.
ناگاه شخصی بزرگ را با مهابت وجلالت مشاهده کردم که در نزد من ایستاده به زی بزرگان عرب، با دو نفر دیگر که در هیئت وجلالت ممتاز از ابنای عصر بودند وآن شخص به زبان فصیح که در اهل عصر معهود نبود در جواب سائل فرمود: «نعم هذه اللیله لیله الزیاره»؛ یعنی: آری، شب عید وشب زیارت می باشد. چون این کلام از او شنیدم که بدون تزلزل وتردید اِخبار واعلام نمود، به او گفتم که: مستند این اِخبار، تقویم وقول منجّم است یا آنکه راه دیگر از برای آن داری؟ دیدم اعتنایی درست به من ننموده مگر همین قدر که فرمود: «أقول لک هذه اللیله لیله الزیاره». این بگفت وبا آن دو نفر دیگر به سوی باب حرم توجّه نمود.
چون از من جدا شدند، گویا بی خود بودم وبه خود آمدم وبا خود گفتم که: این هیئت ومهابت در این نوع معهود نیست. این نوع مکالمه واِخبار، غیر از بزرگان دین واهل اسرار نباید ونشاید. لهذا با تعجیل تمام، ایشان را تعاقب ودنبال کردم. بیرون آمدم. ایشان را ندیدم. پس، از خدّام که بر بام بودند پرسیدم که این سه نفر که به فلان لباس وصفت حالا بیرون آمدند کجا رفتند؟ گفتند که: ما همچو اشخاصی که گویی ندیدیم.
با وجود آنکه در عادت نمی شود کسی از زوار - خصوص آنکه جهت امتیازی داشته باشد - داخل صحن یا ایوان یا رواق یا حرم شود وخدّام او را نبینند. بلکه غالباً می دانند که اهل کجا وچه کاره اند بلکه از منازل هر یک اطلاع دارند، بلکه اشراف را پیش از ورود مطلع بر ایشان می شوند ومی دانند چه وقت وکجا وارد می شوند. چنان که هرکس برعادت خدّام اطلاع تام دارد، می داند.
بعلاوه آنکه، زمانی نگذشت که ایشان بروند. پس از آن از در بیرون رفته از خدّامی که در رواق وبین البابین بودند پرسیدم وهمان جواب شنیدم وهمچنین در ایوان وکفشداری اثری دیده نشد، با آنکه هر یک از زوار لاعلاج باید از محضر کفشدار بگذرند. باز برگشتم ورواق وحجرات را گردش نمودم واز سکنه وملازمین آنها از قراء وخدّام وغیره پرسیدم وخبری نشنیدم. پس از آن، در اواخر آن شب وروز آن هم دانسته شد که شب عید وشب زیارت بوده. از مشاهده این امور وتصدیق قلبی، جازم بر آن شدم که به غیر از آن بزرگوارِ غایب از انظار - عجّل الله فرجه - دیگری نبوده است.
مؤلف گوید که: روایت کرد عالم جلیل وثقه نبیل "آخوند ملّا نظر علی طالقانی" از فاضل ادیب "میرزا محمّد همدانی" - مجاور قبر کاظمین (علیهما السلام) - از سید مذکور که گفت: در مسجد "براثا" - که فیمابین بغداد وکاظمین مکانیست معروف - مرا در موضع خاصی از آن به گنجی خبر دادند. لهذا شب دو نفر را - با اسباب وآلات حفر - با خود به آن مکان برده آن مکان را حفر کردیم. دخمه ای ظاهر شد ودر میان آن دخمه صورت قبری دیدیم که سنگی بر آن گذاشته. چون آن سنگ را برداشتم شخصی را صحیح الاعضاء در آنجا خوابیده دیدیم. چون احساس ورود ما را نمود برخواست ونشست وروی خود به ما کرد وگفت: «ما فعل علی مع معاویه»؛ یعنی: علی بن ابی طالب امیرالمؤمنین (علیه السلام) با معاویه چه کار کرد ومنازعه ایشان به کجا انجامید وکدام یک غالب شدند؟ چون این سخن را بشنیدیم واین واقعه غریبه را دیدیم بترسیدیم وآن سنگ را در وضع خود گذاشته مانند اول آن، وآن دخمه را مسدود کرده به منزل خود برگشتیم.
تشرف فلاح یزدی سهلاوی:
دهم از این طایفه شخص "فلاح یزدی سهلاوی" است وشرح این واقعه این است که: شخص صالح موفق ربّانی "حاج ملّا باقر بهبهانی" مردی بود از جمله مجاورین نجف اشرف. به زیور صلاح وتقوی آراسته ووسیله معاش خود را شغل کتابفروشی قرار داده بود که در حجره کنج شرقی صحن مطهّر، متصل به سمت قبله صحن [بود]. روزها نشسته وکتاب معامله می نمود ومدفن او هم حسب الوصیه در همان مکان واقع گردید.
ودر بسیاری از مجالس تعزیه خامس آل عبا هم قربه الی الله، تیمّناً وتبرّکاً بدون غرض دنیایی وفایده نفسانی ذکر مصایب می نمود. به طوری که در آن عصر وبلد متعارف بود از کتاب های فارسی مثل "روضه الشهداء" و"محرّق القلوب" ومانند اینها کتابی به دست می گرفت ومی خواند وچون نیت خالص بود تأثیری تمام می نمود ودر عبارات عربیه دستی نداشت. زیرا که او را سواد عربی درستی نبود وبا این حال توفیق ربّانی چنان شامل او گردید که کتابی کبیر وعربی در احوالات چهارده معصوم (علیهم السلام) - که زیاده بر یکصد هزار بیت بود - نوشت که مقبول اهل نظر ومطبوع طبع علمای معتبر گردید. به طوری که در زمان حیات خود او، جمعی - از کتاب - مشغول استنساخ آن کتاب از برای علمای معتبر عصر وافاضل طلاب بودند، وجزءآخر آن کتاب که در احوال حضرت حجّت عصر (علیه السلام) بود مفصل تر از سایر اجزاء آن اتّفاق افتاد، به سبب اهتمامی که در جمع اخبار این باب از کتب عامّه وخاصّه داشت.
لهذا گویا به اتمام نرسید ونظر به اخلاصی که به امام عصر داشت، باغی در ساحل هندیه ودر بعض نواحی مسجد سهله احیا وغرس کرده بود وآنرا به نام نامی ولقب گرامی آن بزرگوار "صاحبیه" نام کرده بود وبه جهت مخارج آن باغ وضعف کسب وکثرت عیال در اواخر کار مدیون وپریشان حال شده بود تا آنکه در وقتی از اوقات چنان اشتهار یافت که حضرت صاحب الامر(علیه السلام) باغ "صاحبیه" حاج ملّاباقر را خریدار شده، وپس از زمانی مشهور گردید که آن حضرت قرض او را ادا نموده است.
اتّفاقاً در آن اوقات سید جلیل، عالم عامل "حاج سید اسدالله بن حاج سید محمّد باقر رشتی اصفهانی قدس سره" در نجف بود وحقیر چون فراغت ومعاشرت با مردم نداشتم، در مقام تحقیق آن برنیامدم ودر مجالس ومحافل ذکر آن واقعه، مختلف مسموع می گردید تا آنکه سید مذکور هم از نجف به اصفهان رفتند وزمانی براین گذشت. اتّفاقاً روزی در مسجد "شیخ نعمت طریحی" - که از اولاد شیخ طریحی صاحب کتاب "مجمع البحرین" می باشد وآن مسجد نزدیک خانه حقیر واقع است - مجلس ختم وفاتحه بود وحقیر از برای فاتحه در آنجا رفتم و"حاج ملّا باقر" مذکور را در آنجا دیدم وپس از ختم وتفرقه مردم، مسجد خلوت گردید وحقیر هم از برای خود فراغتی دیدم. شرح واقعه را از حاج ملّا باقر پرسیدم وبه این نهج تقریر نمود که: یکی از فلّاح های باغ "صاحبیه" پیرمردی است یزدی وصالح. روزها را در باغ مذکور، فلّاحی وباغبانی می کند وشب ها را در مسجد سهله بیتوته می نماید ومن از برای دَینی که در این اواخر عمر حاصل شده بود - که مبادا آنکه مدیون مردم بمیرم ودر این باب به امام عصر (علیه السلام) رجوع کردم. چون این باغ را به نام او موسوم کرده واین جلد آخر کتاب را در احوال او نوشته بودم - به آن حضرت متوسّل گردیدم.
روزی آن فلّاح مذکور آمده ذکر نمود که: امروز بعد از نماز صبح در صفّه وسط صحن مسجد سهله نشسته، مشغول تعقیب نماز بودم. شخصی به نزد من آمد وگفت که: "حاج ملّا باقر" این باغ را نمی فروشد؟ گفتم: تمام آن را که نه، لکن بعض آن را - چون قرض دارد - گویا می فروشد. گفت: پس تو نصف این باغ را از جانب او به من یکصد تومان بفروش وپول او را بگیر وبه او برسان. گفتم: من که در این باب از او وکالتی ندارم. گفت: بفروش وپولش را بگیر. اگر اجازه نکرد بیاور. گفتم: در این باب لابد سند وشهودی در کار است وتا آنکه خود او نباشد صورتی ندارد. گفت: میان من واو سند وشهودی لازم نیست. هر قدر اصرار کرد قبول نکردم. پس گفت: من پول را به تو می دهم، ببر وتو را در خریدن وکیل می کنم. اگر فروخت از برای من بخر والّا پول را بیاور. با خود گفتم که: پول مردم را گرفتن وبردن هزار غایله دارد. لهذا قبول نکردم وبه او گفتم که: من همه روزها صبح را در این مکان هستم. از او می پرسم وجواب را به تو می رسانم. چون این بشنید برخواست واز مسجد برفت.
"حاج ملّاباقر" گفت: چون این واقعه را ذکر کرد به او گفتم که: چرا نفروختی وچرا نکردی که من به تنهایی از عهده مخارج این باغ برنمی آیم وبه علاوه قرض هم که دارم وهیچکس هم تمام این باغ را امروز به این قیمت نمی خرد؟ جواب گفت که: تو در این باب اذن به من نداده بودی ومن هم این فضولی را مناسب خود ندیدم. حال که گویی، چون فردا را وعده جواب به او کرده ام شاید بیاید به او می گویم. گفتم: او را ببین، به هر طوری که خواهد من مضایقه ندارم، وتأکید کردم به هر طور شده او را بیابد ومعامله را بگذارند یا آنکه با یکدیگر به نجف بیایند وبه هر نحو ونزد هر کس خواهد برویم وعمل را بگذرانیم.
فردا آمد وگفت: هر قدر انتظار کشیدم در صفه مسجد، آن شخص نیامده واو را هم ندیدم. به او گفتم که: او را در غیر آن روز دیده ومی شناسی؟ گفت: ندیده ونمی شناسم. گفتم: برو پرسش وگردش کن در نجف ومسجد وباغات، شاید او را بیابی یا آنکه بشناسی. رفت، وآمد. گفت: از هر کس پرسیدم، از او خبری معلوم نکردم.
چون مأیوس شدم بسیار متحسّر ومتأسّف گردیدم. زیرا که این امر هم وسیله قرض من بود وهم باعث سبکی بار من در امر مخارج باغ، تا آنکه پس از یأس وتحیر وگذشتن، یک شب از شبها در باب قرض وپریشانی حال خود فکر می کردم وآنکه من از عهده مخارج باغ وعیال برنمی آیم چگونه هر سال با این کسب ضعیف از عهده فروعات این قروض برآیم واگر مسامحه کنم در این آخر کار خفیف بازار ورسوای طلبکار می گردم، وبا همین خیال مرا خواب در ربود. اتّفاقاً در خواب دیدم که شرفیاب خدمت مولای خود صاحب الامر (علیه السلام) هستم وآن بزرگوار به من توجّه کرده فرمود: "حاج ملّا باقر" پول باغ در نزد "حاج سید اسدالله" می باشد. برو از او بگیر.
این بفرمود از خواب بیدار شدم ومسرور گردیدم. لکن بعد از تأمّل با خود گفتم که: شاید این خواب از باب حدیث نفس واثر خیال وفکر قبل از خواب بوده باشد واظهار آن به سید باعث بدخیالی درباره خود من بشود که این را از باب اسباب سازی ووسیله سؤال از او کرده ام. زیرا که من در باب تصدیق این دعوی چیزی در دست ندارم.
دیگربار گفتم که: سید مرد بزرگیست وحالت مرا هم می داند که از این نوع مردم نیستم ودیدن سید وحکایت خواب هم ضرری ندارد ودروغ هم که نگفته ام که عند الله مؤاخذه شوم. عازم بر رفتن وگفتن شدم وچون وقت صبح بعد از نماز، وقت فراغت من رسیده بود وخانه سید هم در معبرخانه من به صحن مطهّر - که حجره کتابفروشی ومنزل روزم بود - واقع شده بود، لهذا بعد از نماز صبح روانه به سوی صحن شده. چون در اثنای عبور، به در خانه سید مذکور رسیدم، توقّف کرده دست به حلقه در برده آهسته حرکت دادم. ناگاه آواز سید از بالاخانه مشرف به در - که منزل خارج او بود - بلند گردید که: حاج ملّا باقر هستی. توقّف کن که آمدم!
چون این بشنیدم با خود گفتم که: شاید از روزنه سر کوچه مرا دید. پس به زودی از پله به زیر آمده با شب کلاه ولباس خلوت، در را گشوده کیسه پولی به دست من نهاد وگفت: کسی نداند، ودر را بست وبرفت بدون آنکه دیگر سخنی گوید. چون کیسه را بیاوردم وشماره کردم یکصد تومان تمام در آن بود ومادام که سید مذکور زنده بود این واقعه را به کسی نگفتم. اگر چه از تقسیم آن
پول به اربابِ طلب واز قراین دیگر، بعض اطراف وحواشی از بعض اطراف آن واقعه را خبردار شدند ومختلف به یکدیگر رسانیدند تا آنکه بعد از وفات سید این خبر انتشار یافت.
مؤلف گوید که: در زمان حیات سید مذکور با او معاشرت وآمیزشی نداشتم تا آنکه آب فرات را به نجف آورد ودر این باب اهتمام نمود. وبعد از اتمام نهر، از اصفهان به اراده نجف اشرف بیرون آمد. در اثنای راه در منزل "کِرِند" وفات کرد وجنازه او را به نجف آورده در باب قبله صحن مطهّر، مقابل مقبره شیخ استاد "شیخ مرتضی انصاری" - طاب ثراه - دفن نمودند. حقیر چون از آن باب عبور می کردم، در وقت دخول از برای شیخ استاد - به رعایت حق تعلیم علم - فاتحه می خواندم ودر وقت خروج از برای سید مذکور، به رعایت حق تشریب آب.
اتّفاقاً روزی از ایام در امر معاش شدتی عارض شد وطرق تدبیر مسدود گردید ودر وقت خروج از صحن مطهّر که نوبت فاتحه سید مذکور بود، چون به نزد قبر او رسیدم ملتفت آن گردیدم که کفایت این امر را باید به عهده سید گذاشت واگر کفایت ننمود دیگر قرائت فاتحه نباید کرد؛ زیرا که کسی که در عالم ارواح اینقدر قدرت ندارد نباید او را به فاتحه خاصّی اختصاص داد، واین واقعه در اوایل شب، بعد از خروج از حرم مطهّر اتّفاق افتاد. چون عادت دخول حرم، اول شب بود بعد از نماز عشاء، واول روز بود بعد از نماز صبح. پس این کلام بگفتم وبرفتم.
اتّفاقاً همان شب در خواب دیدم که شخصی آمد وپولی آورد وگفت: این را سید فرستاد. پس از بیداری شخصی آمد وبه قدر حاجت پولی آورد وبداد ودانسته شد از سؤال وجواب که این حواله از همان جناب بوده. پس حسن ظنّم زیاده بر سابق گردید ورشته فاتحه را قطع ننمودم.
تشرف آخوند ملا قاسم:
یازدهم از این طایفه شخص مؤید به تأیید سبحانی "آخوند ملّا قاسم روضه خان رشتی طهرانی" است وشرح این واقعه آن است که: روزی در خانه دوست یقینی، شریف خان قزوینی - زید عمره - سخن در ذکر بعض اشخاصی که در مانند این اعصار شرفیاب محضر آن بزرگوار شده اند در میان آمد. او مذکور نمود که ملّا قاسم مذکور را هم در این خصوص واقعه ای است وآن واقعه را ذکر نمود. چون واقعه را قابل ضبط دیدم، در مقام تحقیق سند برآمده که این را خود از او شنیدی یا آنکه به واسطه نقل می کنی؟ گفت: نه، بلکه از او واسطه ثقه ای با ضبط وذکاوت وحفظ وفطانت جناب "میرزا حسن شوکت" شنیدم که از ملّا قاسم مذکور بلا واسطه نقل وحکایت می نمود.
استدعا کردم که این واقعه را به خط خود میرزای مذکور درخواست کرده، برساند. بعد از چندی پاکتی مختوم رسانیدند که در ظهر آن نوشته بود که: مهر سر پاکت، مهر خود آقای آقا میرزا حسن وخط پاکت خط خودشان است. در کمال اطمینان جناب مستطاب عالی بدانند که آنچه در این پاکت نوشته شده از دو لب مرحوم مغفور ملّا قاسم، آقا میرزا حسن شنیده ونوشته اند. اگر بخواهند نقل کلام بفرمایند، مطمئن باشند. التماس دعا از بندگان عالی در آخر شبها دارم.
پس پاکت را گشودم صورت خط این بود: مرحوم ملّا قاسم رشتی - طاب ثراه - می فرمودند: در زمان خاقان مرحوم مغفور مبرور "فتحعلی شاه قاجار" برای اصلاح میان جنّت مکانان "حاجی محمّد ابراهیم کلباسی" و"آقا میر محمّد مهدی" بر سر مسجد حکیم - به مناسبت دوستی قدیم با مرحوم حاجی - مأمور اصفهان شدم ودر ورود به آن شهر به وسیله دو مجلس ملاقات با هر دو وتبلیغ پیغام های تهدیدآمیز پادشاهی، نزاع فیمابین آن دو بزرگوار به صلح انجامید وکدورت به صفا کشید. من هم منزلم خانه حاجی بود.
در ایام هفته روزی که غیر از پنجشنبه بود تفرّج کنان از شهر رو به قبرستان تخت فولاد - که ارض متبرّکی است - بیرون رفتم. چون غریب آن دیار بودم نمی دانستم که جز شب جمعه که مردم به زیارت اهل قبور آنجا می روند وازدحام تمام است، همه چیز یافت می شود وسایر ایام خلوت است وجز گاه گاه زارع یا مسافر دیگری آنجا عبور نمی کند ودیگر کسی نیست وچیزی یافت نمی شود.
در میان خیابان که روان بودم آرزوی قلیان کردم. یک نفر نوکر که همراه بود گفت: اگر این خیال داشتید، می بایست بگویید تا همراه برداشته شود. سایر اوقات غیر از شب جمعه چون مردم اینجا نمی آیند وجمع نمی شوند قلیان فروش ها نمی آیند. گفتم: پس برای قلیان هم از زیارت مراقد بزرگان که در این قبرستانند صرف نظر نخواهم کرد، ورفتم به آن تکیه که قبر مرحوم "میر محمّد باقر داماد - اعلی الله مقامه -" است. از در داخل شدم. قبر هم همانجاست. ایستادم ومشغول خواندن سوره فاتحه شدم. یکی را در زاویه حیاطِ تکیه، نشسته دیدم. اگر چه تاج وبوق وپوستی نداشت لکن شبیه درویش ها بود. خطاب کرد وگفت: ملّا قاسم، چرا وارد اینجا که شدی به سنّت حضرت رسالت پناه - ارواح العالمین فداه - سلام نکردی؟ از این حرف خجل شدم وعذر آوردم که چون دور بودم، خواستم نزدیک شوم آن وقت سلام کنم. فرمودند: نه، شما ملّاها ادب ندارید.
من از آن شخص، هیبتی عظیم بر دلم نشسته، پیش رفتم وسلام کردم. جواب داده پدر ومادرم را اسم بردند که فلان وفلان بودند وچون ولد ذکور از آنها نمی ماند پدرت نذری کرده بود که خداوند به او ولد ذکوری عنایت فرماید که اهل حدیث وخبر شود. خدا تو را به او کرامت فرمود. او هم به نذر خود وفا نمود. عرض کردم: بلی، این تفصیل را شنیدم. بعد گفتند: حالا خیلی میل به قلیان داری. در این چَنته [= کیسه چرمین من قلیانست. بیرون آر بساز. من هم می کشم. خواستم نوکرم را بخوانم وساختن قلیان را به او رجوع کنم. به محض خطور این خیال، فرمودند: نه، خودت بساز، عرض کردم: چشم؛ دست در چنته فرو برده قلیانی بود آب تازه ریخته، به در آوردم وتنباکو وذغال مو وقو وسنگ وچقماق به قدر همان یک دفعه ساختن، ساختم. خود کشیدم، به ایشان هم دادم.
پس از یک دو بار تعاطی فرمودند: آتش قلیان را بریز ودر چنته بگذار.
اطاعت کردم. فرمودند: چند روز است وارد این مکان شده ام واز اهل این شهر خوشم نمی آید ومیل نکردم وارد شهر شوم. اکنون اراده مازندران کرده ام که به دیدن دوستی در آنجا بروم ومرا گفتند که: در این قبرستان چند نبی مدفون هستند که کسی نمی داند. بیا آنها را با من زیارت کن، وبرخاسته، چنته را به دست گرفته روانه شدند. رسیدیم به جایی، فرمودند: اینجاست قبور آن انبیا، وزیارتی خواندند که به آن عبارات در کتب ندیده بودم.
من هم همراهی نمودم. پس، از آن قبور دور شدند وفرمودند: عازم مازندران شده ام. از من چیزی به یادگار بخواه. زاد المسافرین خواستم. فرمودند: نمی آموزم. اصرار کردم. گفتند: روزی مقدّر است، تا هستی روزی تو می رسد. گفتم: چه شود که از دربدری نرسد. فرمودند: دنیا این قدر قابل نیست. عرض کردم: این استدعا نه از برای دنیادوستی است. فرمودند: پس چرا از چیزهای منتخبه دنیا خواستی؟ باز استدعای خود را تکرار کردم. فرمودند: اگر مرا در مسجد سهله دیدی به تو می آموزم.
عرض کردم: پس دعایی به من بیاموزید. فرمودند: دو دعا می آموزم. یکی مخصوص خودت ویکی اینکه نفعش عام باشد که اگر مؤمنی در بلیه ای افتد، بخواند که مجربست، وهر دو دعا را قرائت فرمودند.
عرض کردم: افسوس که قلمدان با خود ندارم ونمی توانم حفظ کنم. فرمودند: من قلمدان دارم. از چنته به در آور. دست در چنته کردم. نه قلیانی بود ونه لوازم ساختن قلیان. فقط قلمدانی با یک قلم ویک دوات وقطعه کاغذی به قدر نوشتن آن دعاها. متأمّل ومتعجّب شدم. به من به تندی فرمودند: زود باش، مرا معطّل مکن که می خواهم بروم. من هم به اضطراب سر به زیر افکنده مهیای نوشتن شدم. اول دعای مخصوص را املا کردند ونوشتم وچون به دعای دیگر رسیدند وخواندند: «یا محمّد یا علی یا فاطمه یا صاحب الزّمان - (علیهم السلام) - أدرکنی ولا تهلکنی».
قدری صبر کردم. فرمودند: این عبارت را غلط می دانی؟ عرض کردم: بلی، چون خطاب به چهار نفر است فعل بعد از آنها می بایست جمع گفته شود. فرمودند: خطا اینجا گفتی. ناظم کل، حضرت صاحب الامر(علیه السلام) است وغیر را در مُلک او تصرّفی نیست. محمّد وعلی وفاطمه - (علیهم السلام) - را به شفاعت نزد آن بزرگوار می خواهیم واز او به تنهایی استمداد می کنیم. دیدم جواب متینی است ونوشتم. همین که تمام شده سربلند کردم، ایشان را به هر طرف نگریستم ندیدم. از نوکرم پرسیدم. او هیچ ندیده بود.
با آن حال که مثل آن در من پیدا نشده بود به شهر وبه خانه "حاجی محمّد ابراهیم" آمدم. در کتابخانه بودند. گفتند: آخوند مگر تب کرده ای؟ گفتم: نه، واقعه ای بر من گذشته. نشستم وبا ایشان حکایت کردم. گفتند: این دعا را آقای بیدآبادی، آقا محمّد به من آموخته اند ودر پشت کتاب دعا نوشته ام. برخواستند کتاب مزبور را آورده «أدرکونی ولا تهلکونی» دیدند حک کرده هر دو را فعل مفرد نوشتند ودیگر با کسی این واقعه را به میان نیاوردم.
چند روز دیگر هم عازم تهران شدم ودر هنگامِ رفتن چون در کاشان، دیدن از مرحوم "حاجی سید محمّد تقی پشت مشهدی" نکرده بودم، در برگشتن خواستم تلافی کنم. عصر پنجشنبه بود. رفتم به پشت مشهد واز ایشان دیدن کرده مجلس روضه خوانی داشتند. به من هم تکلیف کردند که به منبر بالا رو وحدیثی بخوان. اجابت نمودم وچون نزدیک غروب آفتاب شد خواستم به منزل بروم. نگاهم داشتند وبودیم تا وقت خواب شد. معلوم شد که جناب سید هم در بیرونی می خوابند. فرمود بستری برای آخوند به همان اطاق خوابگاه من بیاوردند. آوردند وهر دو به جامه خواب رفتیم ودراز شدیم.
بعد از خوابیدن ولمحه ای آرمیدن جناب سید فرمود: آخوند، اگر اصرار کرده بودی از زاد المسافرین هم محروم نمی ماندی. از شنیدن این سخن برخواستم وعرض کردم: بلی؟! فرمودند: بخواب، من با آن شخص دوستم واگر تا من زنده ام این سخن از من بازگو نمایی معفو نخواهی شد از من، وتا آن وقت هنوز مرحوم "حاج ملّا احمد نراقی" شأن وشهرتی پیدا نکرده، امر سید مخفی بود. پس از آنکه فاضل نراقی به روی کار آمد ومیان شان به مشاجره کشید وهر دو به تهران احضار شدند وآمدند، من به دیدن سید مذکور رفتم. چون مرا دیدند فرمودند: آخوند، آن راز را که اظهار وابراز نکرده ای؟ عرض کردم که: خود شما بهتر می دانید. فرمودند: نه، هنوز نگفته ای ومادام که جناب سید رحمه الله زنده بود وحیات داشت آن راز را به کسی ابراز نکردم.
مؤلف گوید: ظاهر این است که آن بزرگوار خود آن حضرت بوده نه آنکه از اوتاد یا آنکه از ابدال، چنانچه بعضی گمان وخیال کرده اند، وشاهد بر این، قول آن بزرگوار است که فرمود: اگر مرا در مسجد سهله دیدی به تو می آموزم. زیرا که آن بزرگوار غالباً در آن مسجد دیده شده وهر کس اراده شرفیابی خدمت آن حضرت می نماید یک اربعین - یعنی چهل شب چهارشنبه - در آن مسجد بیتوته می نماید ومی بیند؛ یا به آنطور که در وقت دیدن هم می داند که خود آن جنابست، ویا آنکه بعد از مفارقت، عالِم وقاطع می گردد. چنانکه مکرر از برای اخیار اتّفاق افتاده ودر واقعه "ملّا عبدالحمید قزوینی رحمه الله" گذشت واین طریقه در نزد ساکنین ومجاورین نجف اشرف معهود ومعروف است وعادت جاریه اخیار بر این، جاری واستقرار دارد وشاید مراد آن بزرگوار هم از این کلام این بود که این سرّ بزرگ را - که ودیعه ارباب اسرار است - به این سهولت وآسانی بدون تعب وزحمت، آموختن نشاید. زیرا که فایده ای که بدون زحمت بدست می آید به آسانی هم می رود. به خلاف آن فایده ای که به زحمت تحصیل شده که مقدار آن در انظار، مانع از آن است که به غیر از اصحاب کار وارباب اسرار عطا شود. پس لابد ریاضتِ بیتوته مسجد سهله را اهلیت این سرّ می خواهد، ومی شود که مراد آن حضرت از این عبارت افاده این باشد که من همان بزرگوارم که در مسجد سهله او را می جویند ومی یابند؛ تا آنکه امر مشتبه نماند ونگویند که: او از مرتاضین یا آنکه از ابدال بود.
واز بیان مرحوم "حاج سید محمّد تقی" هم بوی این مطلب می آید. زیرا که کتمان رؤیت ابدال را باعثی به نظر نمی آید بلکه ایضاح از آن هم مانعی نداشت وامّا "آخوند ملّا قاسم" مزبور، پس او از معاریف وثقات قوم است وحقیر هم او را در سال شصت ونه، بعد از هزار ودویست هجری در تهران ملاقات نمودم. از ائمه جماعت دار الخلافه بود ودر مسجد "پای منار" در محله "عود لاجان" وارسته باب شمیران که واقع در جنب مدرسه "میرزا صالح" می باشد نماز می کرد وگاه گاه هم بر منبر، موعظه وروضه وذکر احادیث می نمود وجناب "حاج محمّد تقی پشت مشهدی" را هم اگر چه حقیر ملاقات نکرده بودم لکن به علاوه علم وورع وتقوی وطاعت وعبادت، معروف ومشهور بود.
تشرف مؤلّف کتاب:
دوازدهم از این طایفه، مؤلّف این کتابست وبیان آن این است که: حقیر در اوایل شباب که شاید مقارن سال هزار ودویست وشصت وسه هجری بود، در بلده "بروجرد" در مدرسه "شاهزاده" مشغول تحصیل علم بودم وهوای آن بلد چون اعتدالی دارد در ایام عید نوروز، باغات واراضی آن سبز وخرّم می گردد وآثار زمستان از برف وبرودت هوا زایل می شود؛ لکن دو فرسخ مسافت - بلکه کمتر - از دروازه شهر گذشته به سمت عراق(636) آثار زمستان تا اول "جوزا" غالباً ثابت وبرقرار است وحقیر پس از دخول "حمل" چون هوا را معتدل دیدم ووقت هم به جهت تفرقه طلاب ورسومات عید نوروز وقتِ تعطیل بود، با خود خیال کردم که قبر امامزاده لازم التعظیم "سهل بن علی" را که در قریه معروفه به "آستانه" - که از دهات کزاز که محالات عراق است - واقع گردیده - ودر هشت فرسخی بروجرد واقع شده - زیارت کنم.
وجمعی از طلاب هم بعد از اطلاع بر این اراده، موافقت کرده، با کفش ولباسی که مناسب هوای بروجرد بود پیاده بیرون آمدیم وتا پایه "گردنگاه" که تقریباً در یک فرسخی شهر واقع است آمده، در میان گردنگاه برف دیده شد ونظر به آنکه برف در کوهستان تا ایام تابستان هم می ماند اعتنایی نکردیم. چون از گردنه بالا رفتیم صحرا را پر از برف دیدیم. لکن چون جاده کوبیده بود وآفتاب هم تابیده بود ومسافت هم تا به مقصود زیاده بر شش فرسخ نمانده بود، به ملاحظه اینکه دو فرسخ دیگر را هم در آن روز می رویم وشب را هم - که شب چهارشنبه بود - در بعض دهات واقعه در اثنای راه می خوابیم، باز هم اعتنایی نکرده روانه شدیم. مگر یک نفر از همراهان که از آنجا برگشت.
پس ما رفتیم، وقت عصر به قریه ای رسیده در آنجا توقف کرده شب را خوابیدیم. چون صبح برخواستیم دیدیم که برفی تازه افتاده وراه را بسته وجاده را مستور کرده. لکن با وجود آن چون نماز را ادا کردیم وآفتاب هم طلوع کرد آماده رفتن شدیم. صاحب منزل مطلع شده ممانعت نمود وگفت: جاده ای نیست واین برف تازه همه راه ها را پر کرده. گفتیم: باکی نیست. زیرا که هوا خوب است ودهات هم به یکدیگر اتصال دارد وراه را می توان یافت. لهذا اعتنایی نکرده روانه شدیم. آن روز هم با مشقّت تمام رفته تا آنکه عصر را وارد قریه ای شدیم که از آنجا تا به مقصود تقریباً کمتر از دو فرسخ مسافت بود وشب را آنجا در خانه شخصی از اخیار "حاج مراد" نام خوابیدیم.
چون صبح برخاستیم هوا را دیدیم به غایت برودت وبرف دیگر هم زیاده بر برف شب گذشته باریده بود، لکن هوا دیگر ابر نداشت. چون نماز را ادا کردیم وهوا را هم صاف دیدیم ومقصود هم نزدیک بود وشب آینده هم شب جمعه بود ومناسب با زیارت وعبادت ودر وقت خروج هم مقصود درک زیارت این شب بود، وبعلاوه قریه دیگر فاصله بود میان این قریه وآن محل مقصود - که آن قریه متعلّق به بعض ارحام حقیر داشت وبا عدم تمکّن از وصول به مقصود، توقّف در آن قریه از برای صله ارحام هم ممکن بود - نظر به این همه، باز حرکت کرده اراده جانب مقصود کردیم.
چون صاحب منزل بر این اراده مطلع گردید در مقام منع اکید برآمد وگفت: مظان هلاکتست وجایز نیست. جواب گفتیم که: از اینجا تا قریه ارحام که مسافت چندان نمی باشد ویک گردنگاه زیاده فاصله نیست وهوای آن طرف هم که مانند این طرف نیست ودر یک فرسخ مسافت هم مظنه هلاکت نمی باشد. بالجمله از او اصرار در منع واز ما اصرار در رفتن. آخر الامر چون اصرار را مفید ندید گفت: پس اندک توقف نمایید تا آنکه مرا کاری است، آن را دیده به زودی بیایم. این بگفت وبرفت ودرِ اطاق را پیش نمود. چون او برفت ما با یکدیگر گفتیم که: مصلحت در این است که تا او نیامده برخیزیم وبرویم. زیرا که اگر بیاید باز ممانعت می نماید.
پس برخواسته اراده خروج کرده [امّا] در را بسته دیدیم. دانستیم آن مرد مؤمن حیله در منع ما کرده. بعد از یأس از تأثیرِ منع، لاعلاج دیگرباره نشستیم. ناگاه دختری را در میان ایوان آن اطاق دیدیم که کاسه در دست دارد وآمده از کوزه ای که در ایوان بود آب ببرد. آن دختر را گفتم که: در را بگشا. او هم غافل از حقیقت امر، در را گشود وما به زودی بیرون آمده روانه شدیم. بعد از آنکه از اطاق وحیاط که بر بالای تلی واقع بود بیرون آمده، در میان صحرا افتادیم. ناگاه صاحب منزل را از بالای بام - که از برای روفتن برف بر آن برآمده بود - چشم به ما افتاد. فریاد برآورد که آقایان عزیزان نروید. تلف می شوید. بیچاره هر قدر اصرار کرد فایده نداد واعتنایی نکردیم. چون اصرار را با فایده ندید، دوید که راه بسته وناپیدا می باشد، شروع به ارائه طریق ودلالت راه نمود، که حالا که می روید از فلان مکان وفلان طرف بروید، وتا آن مکان که آواز می رسید بیچاره دلالت می نمود تا آنکه دیگر صدا نمی رسید. پس سکوت کرد وما روانه شدیم.
تا آنکه مسافتی از آن قریه دور افتادیم وراه را هم چون بالمره مسدود بود نیافتیم وبی خود می رفتیم. گاه بر گودال هایی که برف هموار کرده بود واقع می شدیم [و] تا به کمر یا به سینه فرو می رفتیم وگاه می افتادیم، وبدتر از همه آن بود که رشته قنات آبی هم در آنجا بود که برف وبوران، اثر چاه های آن را مسدود کرده وخوف وقوع در آن چاهها هم بود، وبه علاوه آنکه راه ناپیدا وبرف هم غالباً از زانو متجاوز، وکفش ولباس هم مناسب حضر وهوای تابستان. گاه بعض رفقا چنان فرو می رفتند که متمکّن از خروج نمی گردیدند تا آنکه دیگران اجتماع نمایند واو را از برف وگودالِ مستور زیر برف بیرون کِشند وبا وجود این حالت چون هوا آفتاب وروشن بود، می رفتیم. اگر چه در هر چند قدم، می افتادیم یا آنکه در برف فرو می شدیم.
اتّفاقاً ابرها به یکدیگر پیوسته هوا تاریک گردید وبرف وبوران باریدن ووزیدن گرفت وسر تا پا را تر نمود واعضای ما از وزیدن بادهای سرد وریختن برف وبوران از کار بماند. لهذا همگی از زندگانی خود مأیوس شده مظنّه به تلف وهلاکت کردیم وانابه واستغفار کرده، با یکدیگر شروع به وصیت نمودیم.
پس از فراغ از وصیت وآمادگی از برای مردن، حقیر به ایشان گفتم که: نباید از فضل وکرم خداوند مأیوس شد، وما را بزرگ وملجأ وملاذی هست که در هر حال ووقت، قدرت بر اعانت واغاثه ما دارد. بهتر آنست که به او استغاثه کنیم ودخیل شویم. گفتند: چه کس را گویی؟ گفتم: امام عصر وصاحب امر حضرت قائم (علیه السلام) را گویم. چون این شنیدند همگی به گریه درآمدند وضجّه کشیدند وصداها را به «واغوثاه أَغثنا وأدرکنا یا صاحب الزمان» بلند نمودند.

ناگاه باد ساکن وابرها متفرق شد وآفتاب ظاهر گردید. چون این را دیدیم به غایت شاد ومسرور گردیدیم، لکن اطراف را به نظر درآورده؛ از چهار طرف به غیر از تلال وجبال چیزی ندیدیم وطرف مقصود را ندانستیم واز ترس آنکه اگر برویم شاید جانب مقصود را خطا کرده [و] به کوهسار مبتلا شویم وطعمه سباع گردیم، متحیر ماندیم. ناگاه دیدیم که از طرف مقابل بر بالای بلندی شخصی پیاده نمایان گردید وبه جانب ما می آید. مسرور شده با یکدیگر گفتیم که: این بلندی بالای همان گردن گاهی است که واسطه میان منزل ومقصود است واین پیاده هم از آنجا می آید. پس او به جانب ما وما به سمت او روانه شدیم تا آنکه به یکدیگر رسیدیم. شخصی بود به لباس عامّه. او را از اهالی آن دهات گمان کردیم واز او احوال راه را پرسیدیم. گفت: راه همین است که من آمدم وبه دست اشاره کرد به آن مکانی که در اول در آنجا دیده شد وگفت: آن هم ابتدای گردنه است.
این بگفت واز ما گذشت وبرفت، وما هم از محل عبور وجای پای او رفتیم تا آنکه به اول گردنگاه - که آن شخص را در آنجا دیدیم - رسیدیم وآسوده شدیم. اثر قدم او را از آن مکان به آن طرف ندیدیم با آنکه از زمان دیدن او ورسیدن ما به آنجا هوا در غایت صافی ونمایان، وبرف تازه ای هم غیر از آن برف سابق نبود وعبور از میان گردنگاه هم بدون آنکه قدم در برف جا کند ممکن نبود، واز آن بلندی هم تمام آن هموار نمایان بود، ونظر کردیم آن شخص را در میان هموار هم ندیدیم. همگی همراهان از این فقره متعجّب شدند وهر قدر در اطراف راه نظر انداختند که شاید اثر قدمی بیابند دیده نشد، بلکه از بالای گردن گاه تا ورود به قریه ارحام - که قریب به نیم فرسخ بود - همّت خود را صرف آن کردیم که اثر قدمی بیابیم، وندیدیم وپس از ورود به آن قریه هم پرسیدیم که امروز در این قریه واین طرفِ گردن گاه برف تازه بارید؟ گفتند: نه، بلکه از اول روز تا حال همین طور هوا صاف وآفتاب نمایان بوده، مگر آنکه در شب گذشته قلیل برفی باریده است.
پس از ملاحظه این شواهد وآن اجابت واغاثه بعد از استغاثه، حقیر بلکه همراهان را به هیچ وجه شکی نماند در اینکه آن شخص آقا ومولای ما یا آنکه مأمور خاصی از آن درگاه عرش اشتباه بود والله العالم بحقایق الأمور.
تشرف حاج میرزا محمّد رازی:
سیزدهم از این طایفه ثقه جلیل "حاجی میرزا محمّد رازی" است که اصل او از مشهد عبدالعظیم است وساکن نجف اشرف می باشد وخانه او متّصل به صحن مقدّس است از جانب جنوب. مواظب طاعات وزیارت [خود بود] وحالت انزوا داشت.
وشرح این واقعه این است که: حقیر روزی در خانه ایشان بودم. اتّفاق، کلام در احوال امام عصر (علیه السلام) وذکر کسانی که به
شرف ملاقات آن حضرت فایز شده اند در میان آمد وهر یک در این باب سخنی گفتیم تا آنکه در اثنای کلام ذکر کرد که: من بسیار شوقمند لقای آن بزرگوار بودم وبا خود گفتم: اگر من هم در عداد شیعیان آن حضرت معدود بودم، البته به شرف ملاقات او در خواب یا آنکه در بیداری فایز می گردیدم. پس باید شایسته آن نباشم وقصوری در من بوده باشد واز این جهت زیاد ترس واضطراب داشتم تا آنکه موفق به زیارت قبله هفتم وامام هشتم حضرت رضا(علیه السلام) گردیدم وپس از زیارت، عود ومراجعت به نجف اشرف کردم وچند روزی از آن گذشت.
یک شب در خواب دیدم که شخصی به من گفت که: امام عصر (علیه السلام) به نجف تشریف آورده. پرسیدم: در کجا می باشد؟ گفت: در مسجد هندی - که از مساجد معتبره آن بلده شریفه می باشد - است. چون این شنیدم مسرور گردیدم وبا سرعت وتعجیلِ تمام به اراده زیارت ودریافت شرف خدمت آن بزرگوار به سوی آن مسجد روانه گردیدم. چون داخل مسجد شدم آن بزرگوار را دیدم که در بیخ مسجد ایستاده واجتماع خلق در مسجد به حدی می باشد که راه عبور بر آن طرف را بسته اند ونزدیک شدن نمی شود. مأیوسانه ایستادم وبا خود گفتم: مردم در همه امور پیش دستی می نمایند ودیگری را راه نمی دهند.
ناگاه دیدم آن بزرگوار سر مبارک را برداشت ونظری به صفحه جماعت خلق انداخت وچشم مبارکش به من افتاد وبا اشاره دست، مرا به سوی خود خواند. چون آن جماعت آن نوع ملاطفت دیدند کوچه دادند وراه دادند ومن به نزد آن حضرت رفتم. پس آن بزرگوار با من اظهار رأفت ومرحمت نمودند وفرمودند: ما به دیدن تو آمدیم آن وقت که از مشهد عود ومراجعت کرده بودی در آن بالاخانه، لکن نشناختی.
چون این شنیدم دانستم که آن بزرگوار در بعضِ ایامِ مراجعت من از مشهد - که در بالاخانه بیرونی از برای آمدن مردم نشسته بودم - تشریف آورده اند به لباس عامّه بلد وکسانی که از برای دیدن زائرین، به اراده محض دریافت ثواب - بدون قصدی که شناخته شوند وچشم بازدید داشته باشند - [می آمدند]. من او را در عداد ایشان دانسته ام وملتفت آنکه مولای من ودیگران بلکه آقای اهل زمین وآسمان است، نشده ام. پس، از این کلام منفعل گشته واز خواب بیدار شده به دریافت خدمت آن سرور در بیداری وخواب مسرور گردیدم وبه شکرانه این نعمت عظمی واینکه در عداد اهل آن درگاه معدودم سجده شکر به جا آوردم، والحمد لله.
تشرف علامه حلّی:
چهاردهم از این طایفه شیخ نحریر علّامه "جمال الدین حسن بن یوسف بن علی بن مطهر حلی قدس سره" می باشد. زیرا که "قاضی نور الله شوشتری رحمه الله" در کتاب "مجالس" نوشته که: «از جمله مراتب عالیه که جناب شیخ - یعنی علّامه - به آن امتیاز دارد آنست که بر السنه اهل ایمان اشتهار یافته که یکی از علمای اهل سنّت که در بعض فنون علمیه استاد جناب شیخ بود، کتاب در رد مذهب شیعه امامیه نوشته بود ودر مجالس آن را بر مردم می خواند وباعث اضلال ایشان می گردید واز بیم آنکه مبادا از علمای شیعه کسی بر آن رد نویسد آن را به کسی نمی داد که بنویسد وجناب شیخ همیشه حیله می انگیخت که آن را به دست آورد وبنویسد ورد نماید.
لاجرم علاقه استادی وشاگردی را وسیله تحصیل آن کتاب نمود ودر مقامِ التماسِ عاریه آن برآمد. چون آن شخص خواست که بالمرّه دست رد بر سینه التماس جناب شیخ گذارد گفت: سوگند یاد کرده ام که این کتاب را زیاده بر یک شب نزد کسی نگذارم. جناب شیخ آن قدر را هم غنیمت دانسته، کتاب را گرفته وبا خود به خانه برد که در آن شب به قدر امکان از آن نقل نماید وچون به کتابت آن اشتغال نمود ونصف شب بگذشت خواب بر جناب شیخ غالب گردید.
جناب صاحب الامر (علیه السلام) پیدا شد وفرمود: کتاب را به من واگذار وبخواب. چون شیخ از خواب بیدار شد آن کتاب را به کرامت صاحب الامر (علیه السلام) تمام دید»(637).
مؤلف گوید: ظاهر این حکایت اینست که علّامه رحمه الله آن بزرگوار را دیده وشناخته در وقت دیدن، واین اگر چه در حق مثل این عالم ربّانی که احیای شریعت ومذهب شیعه نمود بعدی ندارد - چنانکه شرفیابی او را به این طور در خدمت آن بزرگوار در فصل گذشته به واقعه دیگر ذکر کردیم - لکن فاضل معاصر "میرزا محمّد تنکابنی - زید توفیقه -" در کتاب "قصص العلماء" این واقعه را به این نحو ذکر کرده که: «علّامه قدس سره آن کتاب را به توسط یکی از شاگردان خود که در نزد آن عالم سنی درس می خواند به عنوان عاریه یک شب به دست آورد ومشغول کتابت آن شد وچون نصف شب گذشت علّامه را بی خود خواب برد وقلم از دست او بیفتاد. چون صبح شد وواقعه را چنین دید مهموم گردید. پس از آنکه ملاحظه نمود دید که تمام آن کتاب را کسی استنساخ کرده [و] در آخر آن نسخه نوشته گشته: "م ح م د ابن الحسن العسکری صاحب الزمان (علیه السلام)". پس دانست که آن حضرت تشریف آورده وآن نسخه به خط سامی آن بزرگوار تمام شده»(638). والله العالم.
تشرف مادر اسماعیل خان نوائی:
پانزدهم از این طایفه مادر شخص ثقه صالح جلیل "اسماعیل خان نوائی" می باشد. وبیان آن واقعه این است که در روز هفدهم ماه صفر سال هزار وسیصد - که مقارن اشتغال مؤلف به تألیف این کتاب است - حقیر در تهران در منزل ایشان بود. اتّفاقاً سخن به ذکر این نوع اشخاص کشید. او مذکور داشت که مرا مادری بود که در کمالات وحالات از اکثر زنان این زمان ممتاز، ودر صرف اوقات خود در طاعات وعبادات بدنیه از ارتکاب معاصی وملاهی بی نیاز بود، ودر عداد صالحات عصر خود کم نظیر وانباز بود، وجده من - که والده او بود - زنی بود صالحه وبا استطاعت مالیه وچون به موجب تکلیف عازم حج بیت الله شده بود والده را هم با آنکه در اوایل ایام تکلیف او - یعنی ده ساله - بود، از مال خود مستطیع کرده وبه ملاحظه عدم تحمّل صدمه مفارقت، وآنکه شاید بعد از آن، والد مستطیع شود واسباب مسافرت وحج او را فراهم نیاید، با خود برده وبا سلامت مراجعت کرده بودند.
والده حکایت کرد که: پس از ورود به میقات واحرام از برای عمره تمتع ودخول مکه معظّمه، وقت طواف تنگ گردید، به طوری که اگر تأخیر می افتاد وقوف عرفه اختیاری فوت می گردید وبدل به اضطراری می شد. لهذا حجاج را اضطراب در اتمام طواف وسعی میان صفا ومروه حاصل بود وکثرت ایشان را هم در آن سال زیاده از بسیاری از سنوات می گفتند. لهذا والده ومن وجمعی از زنان سفر، معلّمی از برای اعمال اختیار کرده با استعجال تمام به اراده طواف وسعی بیرون رفتم با حالتی که از غایت اضطراب گویا قیامت برپا شده بود وچنانکه خدا فرموده در بعض اهوال آن روز که: «یومَ تَرَونَها نَذْهَلُ کُلُّ مُرْضِعَهٍ عَمَّا اَرْضَعَتْ»(639) مادر از بچه خود ذهول می نمود. لهذا والده ودیگر همراهان چون به خود مشغول بودند گویا از من بالمرّه غفلت نمودند. در اثنای راه ملتفت شدم که با والده ویاران همراه نیستم. هر قدر دویدم وصیحه زدم کسی از ایشان را نیافتم وندیدم ومردم هم چون به کار خود مشغول بودند به هیچ وجه به من اعتنایی ننمودند، وازدحام خلق هم مانع از حرکت وفحص [بود] واشتراک خلق در لباس احرام وعدم اختلاف هم مانع از شناختن یاران بود.
با آنکه راه را هم نمی دانستم وکیفیت عمل را هم بدون معلم نیاموخته بودم وبه تصور آنکه ترک طواف در آن وقت باعث فوت حج در آن سال می شود وبا همه آن زحمت یک ساله وطی مسافت ومسافرت باید تا سال دیگر بمانم یا آنکه برگردم ودوباره مراجعت نمایم، نزدیک بود عقل از سرم برود یا آنکه نفس در گلویم گره کند وبمیرم.
بالاخره چون از تأثیر صیحه وگریه مأیوس شدم خود را از معبر خلق به کناری رسانیده که لا اقل از صدمه عبور محفوظ مانم ودر موضعی مأیوس آرمیدم وبه انوار مقدسه وارواح معصومین متوسّل گردیدم. می گفتم که: ادرکنی یا صاحب الزمان، وسر بر زانوی حسرت نهادم. ناگاه آوازی شنیدم که کسی مرا به نام خواند. چون سر برداشتم جوانی نورانی را با لباس احرام در نزد خود دیدم. فرمود: برخیز بیا طواف کن. گفتم: از جانب والده آمده ای؟ گفت: نه. گفتم: پس چگونه بیایم که من اعمال طواف را نمی دانم وخود را هم به تنهایی بدون والد ویاران، از ازدحام حاج حفظ نمی توانم کرد. گفت: غم مخور، من تو را تعلیم می کنم وخداوند هم از ازدحام حفظ می نماید. با من هر جا که می روم بیا وهر عمل که می کنم، بکن. مترس ودل قوی دار.
پس از مشاهده این حال واستماع این مقال، همّم زایل گردید واندوه برفت ودل واعضا قوت گرفت. برخواسته با آن جوان روان ودوان گردیدم. حالت غریبی از او مشاهده کردم. گویا به هر طرف که رو می آورد خلق مقهور او بودند. بی خود کوچه می دادند وبه کناری می رفتند. به طوری که با آن جمعیت من صدمه مزاحمت ندیدم تا آنکه داخل مسجد الحرام شده، در موقف طواف رسید. متوجّه من شده فرمود: نیت طواف کن. پس روانه گردیدم. مردم قهراً کوچه می کردند تا آنکه به حجر الاسود رسید وحجر را بوسید وبه من اشاره فرمود: بوسیدم. پس روانه گردید تا آنکه به مقام اول رسید. توقف کرد واشاره به تجدید نیت نمود ودیگر بار تقبیل حجر الاسود کرد وهمچنین تا آنکه هفت شوط طواف را اتمام کرد ودر هر شوط ودوره، تقبیل حجر کرد ومرا هم به آن امر فرمود واین سعادت، همه کس را نمی شود خصوصاً بدون مزاحمت.
پس، از برای نماز طواف به مقام رفت ومن هم با او رفتم وپس از نماز فرمود: دیگر عمل طواف تمام گردید. من در مقام تشکر نعمت ومرحمت او برآمدم وچند دانه تومانی طلا با خود داشتم. بیرون آورده با اعتذار تمام نزد او گذاردم. اشاره فرمود که بردار. عذر قلّت خواستم. فرمود: نه، از برای دنیا این کار نکردم. پس اشاره به سمتی نمود: مادر ویاران تو در آنجایند، برو وبه آنها محلق شو. چون متوجّه به آن سمت گشتم ودیگر بار نظر کردم او را ندیدم.
پس به زودی خود را به سمت یاران دوانیدم، ایشان را دیدم که ایستاده ودر امر من نگرانند. چون مادر مرا دید مسرور گردید واز حالم پرسید. واقعه را بیان کردم. تعجّب کردند. خصوص در آنکه در هر دوره، تقبیل حجر نمودم وصدمه مزاحمت ندیدم ونام خود را از آن شخص شنیدم. از آن شخصِ معلم که با ایشان بود پرسیدند: این شخص را در جمله معلم ها می شناسی؟ گفت: این شخص که این گوید در جمله این معلم ها واین آدم ها نیست بلکه آن کسی است که پس از یأس، دست امید به دامن او زده شده. همگی تحسین کردند. خود هم بعد از التفات به مشخصات واقعه، قاطع وجازم گردیدم».
تشرف حاج ملّا جعفر تهرانی:
شانزدهم از این طایفه مولای کامل وثقه عادل فاضل، علام فهّام "حاج ملّا جعفر تهرانی" معروف به "چال میدانی" است که نجلِ نبیل وفرزند اصیل او فاضل عادل، "عیسی رحمه الله" از او روایت کرد که: در ایام صغارت که هنوز به مرتبه بلوغ نرسیده بودم به تبعیت والد ماجد خود در مدرسه "دار الشفا" که از مدارس معروفه "دار الخلافه" است مشغول تدرّس وتعلّم بودم.
اتّفاقاً روزی والد مرحوم، مرا از برای آوردن آتش از خارج مدرسه به بازار فرستاد. چون از در مدرسه بیرون رفتم ازدحامی عام در فضای خارج مدرسه مشاهده کردم وجمعی کثیر به شکل تدویر در آنجا ایستاده ونشسته ومجتمع دیدم، وسبب پرسیدم. دانسته شد که شخصی، ببری را - که حیوانی است با صولت ومهابت تر از شیر وپلنگ - در سلسله وزنجیر کرده در آن مجمع آورده وآن ازدحام از برای تماشای آن حیوان است. لکن از غایت مهابت گویا کسی را جرأت نظر کردن به این حیوان نیست واگر کسی اراده نزدیکی به آن می نماید، این حیوان به طوری متوجّه به سوی او می شود که اگر اطراف زنجیر به دست زنجیرداران نبودی فوراً او را به دار الامان می فرستاد. از غایت مهابت او را به جانبی داشته بودند وحلقه خَلق در اطراف دیگر واقعه بودند وبا این حال چنان غرّش داشت که مردم از دهشت، گاه بود که به سبب مهابت او بر بالای یکدیگر می ریختند.
ناگاه در این اثنا سواری ظاهر شد که مردم از مشاهده جلالت ومهابت او، از مهابت آن حیوان ذهول نمودند وآن حیوان هم از مشاهده آن سوار، ساکن وساکت گردید تا آنکه آن سوار از مرکب خود پیاده شد وآن مرکب را به خود واگذارد وگویا چهار میخ آنرا بر زمین کوبیده با آرام تن، استوار در میان آن کثرت وجمعیت بایستاد وخود آن شخص به جانب آن ببر روانه گردید. چون به نزدیک آن رسید دست ملاطفت بر سر وروی وپشت آن مالید وآن حیوانِ زبان بسته در کمال خشوع سر به پای آن شخص نهاده وخود را مانند بچه گربه تعلیمی به آن شخص می مالید وآن شخص به آرامی وآهستگی گویا با آن حیوان مکالمه وسؤال وجوابی می فرمود.
پس آهسته آهسته فرمود: خدا شما را هدایت کند. این حیوان چه کرده که آن را گرفته حبس وزنجیر کرده اید؟ وآن جماعت حاضرین گویا همگی مبهوت شده بودند به طوری که نه کسی قدرت بر حرکت داشت ونه بر مخاطبه ومکالمه، وجمله ببرداران سر زنجیر را به دست گرفته مبهوت ایستاده بودند، واحدی را با آن مرد وغیر او مخاطبه ومکالمه نشد ونزدیک به او نگردید تا آنکه آن شخص به مرکب خود عود کرده سوار شد وبرفت. پس گویا مردم از خود رفته بودند وبه خود آمدند وهمهمه در میان آن جمع بلند گردید که این سوار چه کسی بود واز کجا آمد وبه کجا رفت وچرا آمد وچرا رفت؟ واز زنجیرداران پرسیدند: جواب گفتند که: ما هم مانند شما نشناختیم ومبهوت ماندیم. گویا در وجود ما تصرّفی نمود ومشاعر ما را بربود. همین قدر دانستیم که از این نوع بشر نبود والّا جرأت بر نزدیکی این حیوان در این حالت نمی نمود واین حیوان با او این طور رفتار نمی کرد.
پس مردم را بر این حالت گذاشته، آتشی از بازار بدست آورده به زودی به مدرسه آمدم. والد ماجد از سبب دیر شدن پرسید. واقعه را عرض کردم وبعض شمایل آن شخص را ذکر نمودم. فرمود: این شخص به این صفت وحالت ورفتار که تو گویی بقیه آل اطهار وحجّت پروردگار، "صاحب الزمان (علیه السلام)" می باشد. پس به زودی برخاسته به خارج آمده از آن جماعت استفسار واقعه نمود وچون جازم به وقوع آن گردید آرزوی حضور آن محضر نمود ومی فرمود که: آن شخص قطعاً همان بزرگوار بوده، در آن شک نباید نمود.
تشرّف حاج محمد محسن تهرانی:
هفدهم از این طایفه "حاج محمّد محسن" است که جناب "آخوند ملّا حسین رشتی" که از اخیار طلاب وآشنایان نجف وروضه خوان بود، چندی قبل از این در دار الخلافه در منزل حقیر ذکر نمود وبعد از آن به خواست حقیر صورت آن را نوشته، فرستاده بود؛ به این عبارات که: سید جلیل "آقا سید عنایت الله بروجردی" که از طایفه بحرالعلوم رحمه الله بود ودر رشت از برای این خاکِ پای ذاکرین، نقل نمود که: در سال گذشته در تهران "حاج محمّد محسن" نامی، به جهت من نقل کرد که:
طلبی داشتم در کاشان از شخصی. رفتم به کاشان به جهت وصول طلب خود. به نزدیک کاشان به دهی رسیدم. شب شد ونزدیک آن ده مسجدی بود. با خود گفتم: امشب در این مسجد به سر می برم وفردا می روم وارد کاشان می شوم وطلب خود را وصول می نمایم. بعد از اینکه فرود آمدم در آن مسجد وشب شد وتاریک گردید خایف شدم که مبادا کسی بیاید ومرا بکشد ومال مرا غارت کند. این چه کار بود که کردم، ودر این حال بودم که از یک سمت مسجد صدایی بلند شد وصدا زد مرا واسم مرا وپدر مرا وولایت مرا وگفت که: [اگر] خانه خدا که محل عبادت بندگان خاص او می باشد امن نباشد، کجا امن باشد؟! مترس وبیا به نزد من.
چون این سخن شنیدم نزد او رفته سلام کرده جواب شنیدم، لکن چون مسجد تاریک بود تمیز ندادم که پیر بود یا آنکه جوان. پس فرمودند که: فلان، می روی به کاشان که طلب خود را از فلان وصول کنی؟ عرض کردم: آری. فرمود: آن مرد به خانه فلان ملّا خواهد رفت وبست [خواهد] نشست، وآن ملّا کمک او کند ودست تو به او بند نشود وبا دماغ سوختگی به اصفهان خواهی رفت واز آنجا مراجعت خواهی کرد به تهران ودر آنجا طلبی از کسی مطالبه کنی وآن کس تو را به کسی از کوه نشینان بروجرد حواله کند، وآن شخص به تو ملکی دهد که از آن ملک نفعی زیاد عاید تو شود. پس به مشهد مقدّس می روی ومراجعت می نمایی. انشاء الله باقی مانده سخن را در تبریز به تو خواهم گفت.
حاج محمّد محسن مذکور گفت: هر چیزی را که گفته بود وقوع یافت وچنان شد که گفته بود. آن شخص در خانه ملّا متحصن شد ودستم به او بند نشد. با کمال افسردگی به اصفهان رفتم واز آنجا به تهران برگردیدم وطلبی از شاهزاده ای داشتم. حواله کرد به بعضی از کوه نشینان بروجرد؛ وآن مرد، ملکی به من داد واز آن ملک نفع زیادی بردم. پس به مشهد مقدّس مشرّف شده، برگردیدم. پس به داعیه تبریز رفتم وبه قدر ده روز یا زیاده در آنجا ماندم وکارهای خود را دیدم ومال هم دیدم که فردا صبح روانه شوم. عصری بود. چای خوردم وقلیان کشیدم ودر خیال آن بودم که ببینم که دیگر کاری ویا جواب وسؤالی با کسی دارم که ببینم وبعد از خروج محتاج به اصلاح آن نشوم واصلاً مواعده آن شخص را در خاطر نداشتم.
ناگاه به خاطرم آمد وبا خود گفتم که: آن مرد هر چه گفته بود چنان شد وبه ظهور رسید، مگر آنکه او را در تبریز ندیدم وفردا می روم. ناگاه دیدم پیرمردی داخل شد وسلام کرد ونشست وقلیان به او دادم. نکشید وفرمود: فلان، در خیالِ باقیمانده سخن هستی؟ عرض کردم: آری. فرمود که: باقیمانده سخن این است که خوشا حال اطفالی که در این مأه که می آید، از پدر ومادر متولد می شوند. عمرشان دراز باشد ودر سال اول نَه در سال دوم نَه، در سال سومِ آن، سیدی از سمت خراسان ظاهر خواهد شد واز برکات وجودِ باسعادت او برکات ظاهر خواهد گردید وخلقِ روی زمین، پاک مذهب می شوند. آسمان رحمتش را نازل می نماید وزمین برکت خود را بروز خواهد داد. شرق وغربِ دنیا، اهلش آسوده شوند وهمگی به یک مذهب درآیند.
مؤلف گوید که: اگر چه آخوند مذکور، ثقه می باشد لکن آن دو نفر دیگر چون مجهول الحال هستند وواقعه هم غرابت دارد اعتماد بر آن مشکل است. اگر چه مؤید بلکه مصدق این حکایت منامه ای است که روایت کرد آن را جناب زیده الاطیاب، العالم الربّانی المولی "ملّا نظر علی طالقانی طهرانی" - اطال الله بقائه - از کسی که او را به صلاح وسداد نسبت داد که او در سال گذشته - که مطابق تاریخ هزار ودویست ونود ونه هجری بود - از برای ایشان در نجف اشرف علی مشرفها ذکر نمود که: در همین سال سید جلیلی را در خواب دیدم واز او از زمان فرَج آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وظهور دولت حقّه پرسیدم. جواب فرمود که: سه سال یا چهار سال دیگر. زیرا که این فقره مطابق است با آن اخباری که در ذیل این حکایت آن مرد کرده، ومحتمل آن است که آن مرد، خود حضرت حجّت (علیه السلام) بوده باشد ومنافات ندارد آنکه او را در سن پیری دیده با آنکه در اخبار وارد است که آن بزرگوار به صورت جوانان ظهور فرماید. زیرا که تبدّل صورت در آن وقت ممکن است ومحتمل است که از رجال الغیب وکارکنان آن حضرت بوده باشد وکیف کان ذکر واقعه در این مقال خالی از مناسبت نیست وعهده آن با راوی آن است، والله العالم.
تشرف حاج ملّا علی محمد کتابفروش بهبهانی:
هیجدهم از این طایفه، ثقه عادل "حاج ملّا علی محمّد کتابفروش" بهبهانی الاصل، نجفی مسکن است که داماد "حاج ملا باقر" سابق الذکر بود، وسال گذشته در راه مکه وفات کرد؛ وشرح آن واقعه این است: که فاضل عادل امجد، زبده السادات "آقا سید محمّد بن سید احمد بن سید نصرالله بروجردی" این ایام از زیارت امام هشتم (علیه السلام) مراجعت کرده، روانه نجف بود ودر ایام وقوفِ دار الخلافه در منزل حقیر بود.
اتّفاقاً در اثنای صحبت، ذکر صاحب غیبت (علیه السلام) در میان آمد. او هم این واقعه را ذکر نمود. حقیر از او خواستم که آن را نوشته تا آنکه اصل عبارت او نقل شود واصل عبارت این است: روزی از روزها در حجره ای از حجرات صحن مقدّس حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) نقل کرد "حاج ملّا علی محمّد بزرگ" - که مرتبه تقوی وتقدّس او بر اهل نجف اشرف مخفی نیست واحتیاج به تذکیه وتوثیق ندارد - از برای حقیر، "سید محمّد" که: در وقتی از اوقات مبتلا شدم به مرضِ "تب لازم" بعد به طول انجامید. آخر کار به جایی رسید که قوای من ضعیف شد وطبیب من - که سید الفقهاء والمجتهدین "آقا حاج سید علی شوشتری" که شغل وعمل ایشان طبابت نبود وغیر از شیخ مرحوم، دیگری را معالجه نمی نمود - از من مأیوس شد. لکن به جهت تسلّی خاطرِ من، بعض دواهای جزئی به من می داد تا کی از من تمام شود.
اتّفاقاً روزی یک از رفقا نزد من آمد وگفت: برخیز برویم به وادی السلام. او را گفتم: خود می بینی که من قدرت بر حرکت ندارم. چگونه می توانم به وادی السلام بیایم؟ اصرار کرد تا آنکه مرا روانه نموده رفتیم تا آنکه به وادی السلام رسیدیم. ناگاه در طرف مقابل خود مردی را با لباس عربی با مهابت وجلالت مشاهده کردم که ظاهر گردید ورو به من آورد وچون به من رسید دست های خود را دراز نموده فرمود: بگیر. من با ادب تمام دست برآورده، گرفتم. دیدم به قدر پشت ناخن، قدری ورق روی نان بود که از حرارت آتش از پشت خود جدا شده. آن را به من داد واز نظر من برفت. پس من قدری راه رفته آن را بوسیده بر دهان خود گذارده بخوردم.
چون آن نان به درون من رسید دل مرده من زنده گردید وخفگی ودلتنگی وشکستگی از من زایل شد وزندگی تازه به من بخشید وحزن واندوه از من زایل گردید وفرح بی اندازه ای به من عارض شد وهیچ شک نکردم در اینکه آن شخص قبله مقصود وولی معبود بود. پس مسرور وشادمان به منزل خود برگشتم وآن روز وآن شب، دیگر در خود اثری از آن مرض ندیدم. چون صبح آن شب برآمد،
به عادت نزد سید جلیل، جناب سید علی رفته ودست خود را به او دادم. چون دستم را بگرفت ونبضم را دید تبسّم کرد وبر رویم خندید وفرمود: چه کار کردی؟ عرض کردم: کاری نکردم. فرمود: راست بگو واز من پنهان نکن. چون واقعه را عرض کردم فرمود: دانستم که نفس عیسای آل محمّد (علیه السلام) به تو رسیده. جانم را خلاص کن. برخیز که دیگر حاجت به طبیب نداری؛ زیرا مرض از تن تو برفت وسالم شدی. الحمد لله.
راوی گوید: دیگر آن شخص را که در وادی السلام دیدم وآن نان را به من داد، ندیدم. مگر یک روز در حرم مطهّر امیرالمؤمنین (علیه السلام) که چشمم به جمال نورانی او منور شد. بی تابانه به نزد او رفتم که شرفیاب خدمت حضرتش شوم، از نظرم غایب شد واو را ندیدم.
مؤلف گوید که: سید جلیل القدر "حاج سید علی" مذکور در فصل کرامات، بعض مقامات او خواهد آمد انشاء الله ودیگر آنکه ذکر این شخص در عداد طایفه اولی هم نظر به این واقعه ثانیه ضرری ندارد.
تشرّف شهید ثانی:
نوزدهم از این طایفه، محور دایره علوم وتحقیق، ومرکز کره آداب ورسوم وتدقیق، عالمِ کاملِ ربّانی، "شیخ زین الدین عاملی" معروف به "شهید ثانی" است وبیان این واقعه از قراری که فاضل معاصر تنکابنی نقل کرده از "محمّد بن حسن عوری" از آن بزرگوار، این است که گفت: «در شب چهارشنبه - دهم ربیع الاول از [سال] نهصد وشصت - در بلده "رمله" به مسجد معروف آنجا رفتم - که معروف به "جامع ابیض" است - برای زیارت انبیایی که در غار مدفونند. پس در را مقفل دیدم وکسی در مسجد نبود. پس دست خود را بر قفل زدم. قفل خود بخود گشوده گردید وبه غار رفتم ونماز ودعا به جا آوردم وبه این سبب از قافله غافل شدم وقافله رفت.
چون بیرون آمدم واز قافله اثری ندیدم حیران شدم وبه حکم ضرورت به تنهایی روانه گردیدم وآن قدر رفتم که خسته شدم واثری از قافله ندیدم. در کار خود درماندم. ناگاه استر سواری را دیده که به من ملحق شد وبه من اشاره کرد که ردیف او شوم وبر ترک او برآیم. پس ردیف او شدم ومانند برق لامع روانه گردید وبه زودی به قافله رسید ومرا فرود آورد وگفت: به رفیقان خود ملحق شو وخود او داخل قافله گردید. پس من به رفیقان خود رسیدم وهر قدر فحص وبحث کردم که آن شخص را در میان آن قافله بیابم وبار دیگر ببینم، او را نیافتم ودیگر بار هم ندیدم»(640).
تشرّف آقا سید باقر اصفهانی:
بیستم از این طایفه، سیدِ ثقه جلیل وفاضلِ عادلِ نبیل "آقا سید باقر اصفهانی رحمه الله" می باشد که از افاضل حوزه درس شیخ استاد - طاب ثراه - بود در نجف اشرف. روزی در مجلسی از حالات حضرت حجّت (علیه السلام) وذکر اشخاصی که فایز حضور شده اند سخن رفت. در اثناء کلام، سید مذکور نمود: در وقتی شب چهارشنبه را چنانکه عادت مجاورین است به مسجد سهله رفته بیتوته به جا آوردم وروز را هم در مسجد ماندم به اراده اینکه عصر را به مسجد کوفه بروم وشب پنج شنبه را در آنجا بیتوته کرده وروز آن را به نجف برگردم. اتّفاقاً ذخیره ای که برداشته بودم تمام شده بود وبسیار گرسنه شده بودم ودر آن اوقات مسجد سهله هم مخروبه ومجاور وخانواری در آن ساکن نبود وچون مردم بدون ذخیره در آنجا نمی رفتند وتوقف ایام در آنجا نمی کردند، نان فروش هم در آنجا نمی آمد.
باری، با وجود گرسنگی توقف کردم ودر صفه وسط مسجد مشغول نماز شدم ودر اثنای نماز مردی را دیدم در لباس اهل سیاحت که بر آن صفه برآمد ودر نزدیک من بنشست وسفره نانی در دست داشت که پهن نمود. چون چشم من بر آن نان افتاد با خود گفتم که: کاش این مرد پولی از من قبول می کرد ومرا هم بر این سفره می خواند.
ناگاه دیدم که آن مرد به سوی من نگریست وتکلیف خوردن کرد. من هم حیا کرده ابا نمودم. پس از اصرار او وانکار من اجابت کرده به نزد او رفتم وبه قدر اشتها خوردم. پس سفره را برداشت وبه سوی حجره ای از حجرات مسجد که در برابر روی من بود متوجّه شده داخل آن حجره گردید ومن چشم به عقب او دوختم وآن حجره را از نظر نینداختم تا آنکه زمانی گذشت وبیرون نیامد ومن از مشاهده آن واقعه متفکّر بودم که آیا آن از باب حسن اتّفاق بود یا آنکه آن مرد بر ضمیر من اطلاع یافت؟!
بالاخره با خود گفتم: می روم وتحقیق حال، از او می نمایم. چون برخاسته داخل آن حجره شدم اثری از آن مرد ندیدم یا آنکه آن حجره را زیاد بر آن مدخل ومخرج دیگر نبود. پس ملتفت شدم که آن شخص بر ضمیر من مطلع بود که آن کار نمود، وگمان آن کردم که آن بزرگوار بود وکسی دیگر نبود، والله العالم.
فصل چهارم: در ذکر اشخاصی که آن حضرت (علیه السلام) را در خواب دیده اند
در ذکر اشخاصی که آن بزرگوار(علیه السلام) را در خواب دیده اند، بعلاوه آن جماعت که در باب معجزات به ذکر ایشان اشاره ای رفت، واین طایفه بسیارند بلکه بی شمارند، اگر چه در ذکر ایشان بنابر اقتصار است.
تشرف حاج میرزا محمّد رازی
اول از ایشان سید جلیل القدر "حاج میرزا محمّد رازی" مجاور نجف اشرف - که در فصل سابق مذکور گردید - [می باشد].
تشرف مؤلف کتاب
دوم از این طایفه مؤلف این کتاب است. زیرا که الی الان دو دفعه در خواب، شرفیاب حضور آن جناب گشته است:
دفعه اول در سال هفتاد وسه، بعد از هزار ودویست هجری - که اوائل مجاورت ووقوف در نجف اشرف [می شد] وسال سوم ورود [به آن ارض اقدس بود - [اتفاق افتاد]. شبی از شبها در خواب دیدم که از باب قبله صحن مطهّر داخل دالان شدم ودیدم که در صحن ازدحام عامی است. از شخصی باعث وسبب پرسیدم. جواب گفت: مگر نمی دانی که حضرت صاحب الامر (علیه السلام) ظهور فرموده واینک در میان صحن ایستاده ومردم با او بیعت می کنند. چون این بشنیدم متحیر گردیدم که اگر بروم بیعت کنم شاید آن حضرت نباشد وبیعت باطل واقع شود والّا [= واگر بیعب نکنم شاید آن حضرت بوده باشد وبیعت با حق، ترک شود.
پس با خود گفتم که: می روم وبه او اظهار بیعت کرده دست خود را به سوی دست او دراز می کنم. اگر امام است می داند که من در امامت او شک دارم. پس دست خود را کشیده بیعت مرا قبول نکند. پس دانسته شود که او امام است وبا او بیعت کنم؛ واگر نباشد، از ضمیر من نداند ودست بدهد ودانسته شود که امام نباشد ومن با او بیعت نکنم ودست خود بکشم. چون این [مطلب را در] ضمیر [خود] گرفته، وداخل صحن شده [با] مشاهده جمال عدیم المثال آن حضرت، جازم به آنکه آن حضرت می باشد شدم، واز ضمیر خود غفلت کرده دست خود را از برای بیعت دراز کردم.
چون آن بزرگوار آن بدید دست مبارک خود را کشید. حقیر از ملاحظه این حالت خجل وپریشان حال گردیدم. چون آن حضرت این حالت را دید تبسّم نموده فرمود: دانسته شد که من امامم. پس دست مبارک دراز کرده اشاره به بیعت نموده، حقیر ملتفت ضمیر گردیده مسرور شده بیعت نمودم واز غایت شوق مشغول طواف بدنِ انور [و] اطهرش شدم. ناگاه شخصی از آشنایانِ اخیار از دور نمودار گشته، او را آواز دادم که اینک حضرت ظهور فرموده. چون این بشنید آمده بدون تأمّل با آن بزرگوار بیعت کرده ودر دور او گردید. در این اثنا از خواب بیدار شدم.
دفعه ثانیه [= دوم بعد از این واقعه به فاصله چند سال دیگر در همان مکان شریف واقع گردید، بعد از آنکه مدّتی در مآل امر وآخر کار خود، اندیشه بسیار حاصل شد. زیرا که ملاحظه بسیاری از سابقین ولاحقین ومعاصرین می نمودم که در اوائل امر در زی ّ اخیار بودند، بعد از آن منقلب گردیدند وبا فساد عقیده مُردند واین اندیشه وخیال به طوری قوت گرفت که باعث تشویش واضطرابِ بال گردید.
تا آنکه شبی از شب ها در خواب دیدم که آن بزرگوار در مسجد هندی - که از مساجد معتبره نجف می باشد - تشریف دارند ودر اواخر مسجد ایستاده اند. جمعیت خلق، اطراف آن حضرت را احاطه دارند وحقیر در اوائل مسجد بین البابین ایستاده ام به انتظار آنکه در وقت خروج شرفیاب شوم. ناگاه آن بزرگوار به اراده خروج تشریف آورده، چون نزدیک گردید حقیر خود را بر پای مبارک آن بزرگوار انداخته، گریان عرض کردم: فدایت شوم، عاقبت امر من چگونه خواهد بود؟ چون آن حضرت این بدید دست مبارک خود را دراز کرده با عطوفت ومرحمت دست مرا گرفته از خاک برداشته با تبسّم وملایمت فرمودند: بی تو نمی روم، وچنان فهمیدم که مراد آنست که تا آنکه تو با من نباشی داخل بهشت نشوم. چون این بشارت شنیدم از غایت سرور بیدار گردیدم وبعد از آن، از آن اندیشه آسوده خاطر شدم.
تشرف حاج ملّا حسن قزوینی
سوم از این طایفه، مولانا "حاج ملّا حسن" قزوینی مولد، شیرازی موطن، حایری موقف، مؤلّف کتاب "ریاض الشهاده" که بعد از ذکر جمله ای [از] معجزاتِ واقعه در سرداب آن بزرگوار، در همان کتاب می گوید: «معجزاتی که در این عصر در سرداب مقدّس ظاهر شده تعداد وحصر آنها ممکن نیست وآنچه از برای خود مؤلّف اتّفاق افتاده این است که بعد از دعا وتضرّع در سرداب مقدّس حضرت را در خواب دیدم که نوازش فرمود ووعده اجابت نمود، ودر همان زودی مجموع آنچه خواهش کرده بودم وآن جناب وعده داده بود، متحقّق گردید»(641).
تشرف شیخ طوسی
چهارم از این طایفه، خواجه نصیر الملّه والدین، سلطان الحکماء والمتکلّمین، عالم ربّانی ومحقّق صمدانی "محمّد بن محمّد بن حسن طوسی" است که اصل او از قریه "جهرود" ساوه بوده وولادت باسعادت او در یازدهم جمادی الاولی از سال پانصد ونود وهفت - که یوم وفات امام فخر رازی است - در شهر طوس اتّفاق افتاده که ماده تاریخ او با آیه کریمه «جاءَ الْحقُ وزَهَقَ الْباطِلُ إِنَّ الْباطِلَ کانَ زَهُوقاً»(642) موافق آمده ودر شهر [= ماه] صفر ششصد وچهل وچهار از تألیف شرح اشارات فارغ شده، ودر روز سه شنبه هیجدهم ماه جمادی الاولی از سال ششصد وپنجاه وهفت در شهر "مراغه" ابتدای بنای زیج ورصد کرده ودر هیجدهم ماه ذیحجه از سال ششصد وهفتاد ودو این جهان را بدرود نمود که مجموع عمر شریفش هفتاد وپنج سال بوده است.
وشرح این واقعه از قراری که در السنه، مشهور ودر جمله ای از کتب مسطور است اینست که: «آن جناب مدّت بیست سال کتابی در مناقب اهل بیت عصمت (علیهم السلام) تألیف نمود وآن را با خود به بغداد برد که به نظر خلیفه عبّاسی برساند. اتّفاقاً وقتی رسید که خلیفه با "ابن حاجب" از برای تفریح وتماشا در میان شط بغداد بودند.
پس خواجه آن کتاب را به نزد خلیفه نهاد وخلیفه آن را به ابن حاجب داد، وچون آن ناصب را نظر به مناقب ائمّه اطهار(علیهم السلام) افتاد از شدّت بغض، آن کتاب را در آب انداخت واز روی استهزاء گفت: «اعجبنی تلمه»؛ یعنی: از برانداختن این کتاب مرا خوش آمد. پس روی خود به آن جناب کرده گفت: آخوند! از اهل کجایی؟ خواجه فرمود: از اهل طوسم. گفت: از گاوان یا آنکه از خران آن مکانی؟ خواجه فرمود: بلکه از گاوان آن مکانم. ابن حاجب گفت: شاخت در کجاست؟ خواجه فرمود: شاخم را در طوس گذاشته ام. می روم می آورم. پس خواجه مهموم ومغموم ومحروم روی به دیار خود نهاد.
اتّفاقاً شبی در خواب دید که در بقعه ای است وآن بقعه در مکانی واقع است ودر آن بقعه مقبره ای است که بر آن مقبره صندوقی نهاده اند، وبر آن صندوق دعای سلامِ معروف به دوازده امامِ خواجه نوشته اند، وحضرت حجّت (علیه السلام) در آن مقام می باشد. پس آن بزرگوار آن سلام را با دعای توسّلِ معروف وکیفیت ختم آن را تعلیم خواجه فرمود. چون از خواب بیدار شد بعض آن را فراموش کرده بود. دیگر بار خوابید وهمان واقعه را ثانیاً بعینها دید وآن جزء منسی [= فراموش شده] را از آن بزرگوار تلقّی کرد و[چون] بیدار [شد] مجموع آن را در لوح خاطر خود ثابت دید وآن را به رشته تحریر درآورد.
پس از برای تلافی عملِ خلیفه وابن حاجب مشغول ختم آن گردید تا آنکه به اجابت مقرون شد. آن حضرت او را به قضای حاجت او - به دست کودکی که به تربیت او بزرگ گردد وبه تاج وسلطنت فایز شود - بشارت داد وبه شهر وبلد او اشارت فرمود. پس خواجه به [کمکِ رمل، تعیین محله آن پادشاه کرد وتحقیق خانه او نمود. زنی را در آن خانه دید که دو طفل داشت. آن دو طفل را از او درخواست کرد ودر کَنَف [حمایتِ] تربیت خود درآورد وبه فراست دانست که پادشاه کدام یک از ایشان است وآن هلاکوخان بود. پس در تربیت او غایت اهتمام را مرعی داشت تا آنکه به حدّ رشد رسید.
روزی به او گفت که: اگر تو پادشاه بشوی زحمت [= پاداش مرا به چه چیز می دهی؟ گفت: به آنکه تو را وزیر خود کنم. گفت: پس عهدنامه ای در این خصوص ضروری است. گفت: چنین است واو را عهدی بداد. پس زمانی بگذشت [تا این که هلاکو حاکم خراسان را بکُشت ودر جای او بنشست وخواجه را وزیر خود کرد.
پس از استیلا به بلاد خراسان عنان به سوی بلاد خارج از آن کشید وشهر به شهر در حیطه تصرّف درآورد تا آنکه به بغداد شتافت و"مستعصم" خلیفه عباسی را مستأصل کرد وبگرفت وبکشت ودادِ اهل آن دیار بداد وابن حاجب چون واقعه را چنان دید در خانه شخصی پنهان شد وطشتی را پر از خون کرد وبر سر آن طشت چیزی گذاشت وبر بالای آن چیز فراشی پهن کرد وبر آن بنشست که از دلالت رمل خواجه مأمون ماند.
خواجه چون رمل بینداخت ابن حاجب را در بالای دریای خون دید وحیران بماند. هر چند از او جویا شد اثری نیافت وخبری نشنید. آخر الامر صلاح تدبیر چنان دید که گوسفندی چند وزن کند وبه اهل بغداد تقسیم نماید وبه همان وزن بعد از زمانی قبض کند، واز آن جمله گوسفندی هم به مهماندار ابن حاجب داد واو در تدبیر اینکه آن گوسفند را چگونه نگهداری کند که در وقت تسلیم در آن تفاوتی نباشد؟ با ابن حاجب مشورت کرد. گفت: تدبیر آنست که بچه گرگی بدست آوری ودر هر روز از صبح تا شام گوسفند را علوفه تمام داده. چون شب درآید آن گرگ را بنمایی. چندان که در آن روز فربه گشته از آن، به دیدن گرگ بکاهد وبا مداومت بر این عمل چندان که گوسفند نزد تو باشد در آن تفاوتی ظاهر نگردد.
پس آن مرد این طریقه را تا آن روزی که گوسفند را استرداد کردند معمول داشت. پس همه آن گوسفندها را با تفاوت دیدند مگر آن را، وخواجه به فراست دانست که ابن حاجب در خانه آن شخص است واین تدبیر از او باشد. پس فرستاد او را آوردند ودر محضر خواجه وهلاکو بداشتند وخواجه به او گفت که: شاخ من این پادشاه است که وعده آوردن او کردم. پس او را با خود در کنار شط برد وامر به احضار کتب او نمود وجمیع آنها را از تألیفات وغیر آنها در محضر او در آب انداخت و«اعجبنی تلمه» گفت مگر شافیه وکافیه ومختصر را، که در صرف ونحو واصول است واز برای مبتدی نافع می باشد. پس فرمود: ابن حاجب را مانند گوسفندی پوست کندند وبدن او را در شط انداختند وابن حاجب در آن زمان جوان بود وخط بر عارض او نروییده بود.
مؤلف گوید: از کتاب "مقامع" که از تألیفات عالم ربّانی "آقا محمّد علی" ابن استادِ مجتهدین "آقا باقر بهبهانی" می باشد نقل شده که: «این حکایت از جمله مشهوراتی است که اصل ندارد. زیرا که وفات ابن حاجب که نام او "عثمان بن ابی بکر مالکی" بوده در اسکندریه مصر در روز پنج شنبه، شانزدهم شوال از سال ششصد وچهل وشش واقع شده وفتح بغداد به دست هلاکوخان وخواجه در سال ششصد وپنجاه وپنج بود»(643) والله العالم.
فصل پنجم: در فضیلت انتظار فرج و...
در ذکر فضیلت انتظار فرج، وفضل کسانی که در زمان غیبت هستند بر کسانی که در زمان ظهور بوده اند صدوق رحمه الله روایت کرده در کتاب "عیون" به سه سند از حضرت رضا (علیه السلام) که آن حضرت از پدرانش روایت کرده که رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمودند که: «افضل اعمال امت من انتظارِ رسیدن فرج است از جانب خدا»(644).
وبه روایت کتاب "احتجاج" از "ثمالی" از "کابلی" از "علی بن الحسین (علیه السلام)" فرمود که: غیبت ولی دوازدهم خدا - که وصی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وسایر ائمه است بعد از رسول خدا - طول خواهد کشید. یا اباخالد، به درستی که اهل زمانِ غیبت که به امامت او قائل باشند وانتظار ظهور او را دارند افضل می باشند از اهل همه زمان ها. زیرا که خداوند عالَم این قدر از عقل وفهم ومعرفت به ایشان عطا فرموده که زمان غیبت در نزد ایشان به منزله زمانِ حضور وزمانِ مشاهده گردیده، وگردانیده ایشان را در این زمان مانند کسی که در پیش روی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به شمشیر جهاد کرده. ایشانند مخلصان حقیقی وشیعیان ما که تشیعِ با صدق وصفا دارند، وایشانند دعوت کنندگان خلایق به سوی دین خدا در پنهانی وآشکارا؛ وانتظار فرج، فرجی است بزرگ»(645).
وبه روایت صدوق رحمه الله به اسناد خود از "عمرو بن ثابت" از آن حضرت فرمود: «هر کسی که در ایام غیبت قائم (علیه السلام) در ولایت ودوستی ما ثابت قدم باشد هر آینه عطا می کند خداوند به او اجر هزار نفر شهید که مانند شهدای بدر واُحد بوده باشند»(646).
وبه روایت شیخ [طوسی در امالی از] کلینی - طاب ثراه - به اسناد خود از جابر، از حضرت باقر (علیه السلام) فرمود که: «باید قوی شما به ضعیف شما یاری کند، وباید غنی شما به فقیر شما اعانت نماید، وهر یک از شما به برادر دینی خود نصیحت وخیرخواهی کند چنانکه از برای خود خیر می خواهد، واسرار پنهانی ما را پنهان دارد ومردم را بر گردن های ما سوار نکند؛ وبه امر ما - آنچه از ما به او می رسد - نظر کند ودر آن تأمّل نماید. اگر آنرا موافق قرآن دید عمل کند واگر مخالف یافت بیندازد، واگر امر بر او مشتبه شود یعنی نداند که موافق است یا مخالف، توقف نماید وبه ما رجوع کند تا آنکه از برای او شرح نماییم به طوری که از برای ما شرح شده. پس چون به وصیت ما عمل نمودید واز آن تجاوز نکردید، هر گاه پیش از ظهور قائم وفات نمایید به منزله شهید بوده باشید، وهر کس که قائم ما را دریابد ودر پیش روی او کشته شود او را اجر دو شهید باشد، واگر در پیش روی او یک نفر از دشمنان ما را بکشد اجر بیست نفر شهید دارد»(647).
وبه روایت صدوق رحمه الله در کتاب علل ومعانی الاخبار به اسناد او از ابی بصیر که حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «طوبی از کسی باشد که در ایام غیبت قائم ما به امر ما چنگ بزند ودلش بعد از هدایت یافتن، از حق برنگردد. راوی عرض کرد: فدای تو شوم! "طوبی" چه چیز است؟ فرمود: طوبی درختی است در بهشت که بیخ آن در قصر علی بن ابی طالب (علیه السلام) است وهیچ مؤمنی نیست مگر آنکه شاخی از شاخ های آن در قصر او می باشد واین است معنی قول خدای تعالی که فرمود «طُوبی لَهُمْ وحسْنُ مَآبٍ»(648)»(649).
وبه روایت صدوق رحمه الله در خصال از اصول اربع مائه، امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «منتظر فرج باشید واز رحمت خدا نومید نشوید که محبوب ترین اعمال نزد خدا انتظار فرج است»(650). وبعد از آن فرمود که: «کندن کوهها از بیخ آسان تر است از مدارا کردن با پادشاهی که مدّت سلطنت او طول کشیده. پس از خدا یاری خواهید وصبر کنید. زیرا که زمین ملک خداست وآن را به هر کس که خواهد می دهد وعاقبت امر با متّقیان است وبه این امر، پیش از رسیدن آن وقت تعجیل ننمایید که باعث پشیمانی می شود واین مدّت را به طولانی نشمارید که سبب قساوت قلب شود. هر کس به امر ما چنگ زند با ما باشد در مقام قدس، وهر کس منتظر ظهور امر ما است مانند کسی باشد که در راه خدا به خون خود غلطیده باشد»(651).
به روایت "شیخ صفّار" در کتاب "بصائر الدرجات" به اسناد خود از امام باقر (علیه السلام) روایت کرده: «روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در محضر جمعی از اصحاب عرض نمود: پروردگارا، برادران مرا به من برسان، ودو بار این کلام را تکرار واظهار نمود. پس اصحاب به آن جناب عرض کردند که: یا رسول الله، آیا ما برادران تو نیستیم؟ فرمود: نه، زیرا که شما اصحاب من هستید؛ بلکه برادران من کسانی هستند که در آخر زمان می باشند. ایشانند که ایمان می آورند با آنکه مرا ندیده اند. به درستی که خدای تعالی ایشان را به نام های خودشان ونام های پدران ایشان از پشت های پدران وارحام مادران ایشان بیرون آورد وبه من بشناسانید. هرآینه باقی بودن هر یک از ایشان بر سر دین خود دشوارتر است از خراشیدن یک درخت خاردار با کف دست در شب تار، ودشوارتر است از نگه داشتن آتش چوبِ سخت بر کف دست، وایشان مانند چراغ های نورانی در شب های ظلمانی [هستند]. خداوند ایشان را از جمیع فتنه ها نجات دهد وحفظ فرماید»(652).
وبه روایت صدوق در کتاب "اکمال" به اسناد او از "داود بن کثیر رقی"، [حضرت] صادق (علیه السلام) فرمود: «مراد از متّقیانی که در آیه شریفه «هُدی لِلْمُتَّقینَ» «اَلَّذینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ»(653) [آمده و] اشاره به آنها[یی] فرموده که ایمان به غیب آورند آنانند که اقرار به قائم (علیه السلام) دارند وگویند: ظهور او حق است وواقع خواهد گردید»(654).
وبه روایت دیگر آن حضرت فرمود: «مراد از متّقیان، شیعیان علی (علیه السلام) [هستند] وعبارت از غیب حجّت خدا می باشد که واقع خواهد گردید. پس فرمود که: شاهد بر این مطلب، قول خدا است که فرموده «لَولا أُنْزِلَ عَلَیهِ آیهٌ مِنْ رَبِّهِ فَقُلْ إِنَّمَا الْغَیبُ لِلَّهِ فَانْتَظِرُوا إِنّی مَعَکُمْ مِنَ الْمُنْتَظِرینَ»(655)؛ یعنی: می گویند که چرا نازل نشد بر او آیه ای از پروردگار او؟! پس بگو که: غیب از برای خدا است. پس شما انتظار دارید وما هم با شما انتظار می داریم. پس خداوند خبر داد که آیه، غیب باشد ومراد از غیب، حجّت خداست؛ زیرا که خدا فرموده: «وجَعَلْنا ابْنَ مَرْیمَ وأُمَّهُ آیهً»(656)؛ یعنی: قرار دادیم پسر مریم ومادر او را آیه ای، یعنی حجّت بر مردمان. پس آیه به معنی حجّت باشد»(657).
وبه روایت "حماد بن عمرو" فرمود که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به علی (علیه السلام) فرمود: «یا علی، بدان که کسانی که یقین ایشان در عقاید دینیه بیشتر است قومی باشند که در آخر الزمان باشند که پیغمبری نبینند وحجّت خدا هم از ایشان غایب باشد، با وجود این، محض دیدن سیاه وسفید - یعنی آیات واخباری که به سیاهی نوشته شده - ایمان می آورند»(658).
وبه روایت "برقی" در کتاب "محاسن"، حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «کسی که به انتظار این امر وآرزوی آن وفات کند به منزله کسی باشد که با رسول خدا(صلی الله علیه وآله) باشد در زیر خیمه ای که در وقت ظهور از برای آن حضرت برپا کنند. پس اندکی سکوت کرده وفرمود که: او به منزله کسی است که با رسول خدا(صلی الله علیه وآله) باشد»(659).
ودر روایت دیگر فرمود که: «به منزله کسی باشد که در خیمه قائم (علیه السلام) باشد»(660). وبه روایت فیض بن مختار آن حضرت بعد از این کلام هم اندکی سکوت نمود وبعد از آن فرمود: نه چنین است - یعنی ثواب او منحصر به این قدر که در خیمه قائم یا رسول خدا(صلی الله علیه وآله) باشد نیست - بلکه به منزله کسی است که در پیش روی قائم (علیه السلام) شمشیر زند. بعد از آن فرمود: نه چنین است، بلکه به خدا سوگند، نیست مگر مانند کسی که در پیش روی رسول خدا(صلی الله علیه وآله) شهید شود»(661).
وبه روایت "عبدالله بن عجلان" فرمود: «هر که به این امر معتقد شود، بعد از آن پیش از قیام قائم (علیه السلام) بمیرد هر آینه به او داده شود اجر کسی که در رکاب او کشته شود»(662).
ودر روایت "معاویه بن وهب" آن حضرت فرمود که: رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود که: «گوارا باد بر کسی که قائم (علیه السلام) اهل مرا دریابد در حالتی که پیش از قیامش دوست او را دوست داشته باشد ودشمن او را دشمن، وسایر ائمّه هدی را هم که پیش از او بوده دوست داشته [باشد]. این گونه اشخاص رفیقان ودوستان من هستند وگرامی ترین امّت من هستند در نزد من»(663). وبه روایت "رفاعه" فرمود: «گرامی ترین خلق خدا هستند در نزد من»(664).
وبه روایت "عبدالله بن سنان" آن حضرت فرمود که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به اصحاب خود فرمود که: «بعد از شما قومی آیند که یک نفرِ ایشان را اجر پنجاه نفر شما باشد. عرض کردند که: یا رسول الله، ما در جنگ بدر واُحد وحنین در خدمت تو بوده ایم وقرآن هم در خصوص ما نازل گشته. پس چگونه ایشان از ما بهترند؟ فرمود که: اگر شما دچار شوید به شداید وحوادثی که ایشان دچار می شوند، هر آینه مانند صبر ایشان صبر ننمایید»(665).
وبه روایت "جابر انصاری" رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «گوارا باد کسانی را که در ایام غیبتِ حجّت خدا(علیه السلام) صبر کنند واز راه راست خود بیرون نروند. ایشان آنانند که خدا فرموده: «اَلَّذینَ یؤْمِنُونَ بِالْغَیبِ»(666) ونیز فرموده که: «أُولئِکَ حزْبُ الله أَلا إِنَّ حزْبَ الله هُمُ الْمُفْلِحونَ»»(667).
وبه روایت تفسیر نعمانی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «یا أبا الحسن، بر خدا سزاوار است که اهل ضلالت را داخل بهشت گرداند. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: مراد رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از اهل ضلالت مؤمنانی باشند که در زمانِ غیبت امام خود واقع شوند. زیرا که چون آن امام از نظرها پوشیده باشد ومکان او پوشیده باشد پس راه به مکان او نیابند وضلالت به معنی «راه مقصود گم کردن» است»(668).
وبه روایت "جابر" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «بر مردم زمانی بیاید که امامِ ایشان از ایشان پنهان شود. گوارا باد کسانی را که در آن زمان بر دین خود ثابت مانند. زیرا که کمتر ثوابی که به ایشان داده شود این است که خدای تعالی ایشان را ندا کند که: ای بندگان من، شما اهل سرِّ من شُدید وپنهان شده مرا - یعنی امام غایب (علیه السلام) را - تصدیق نمودید. پس شما را مژده می دهم به اینکه شما غلامان وکنیزان حقیقی من هستید. طاعت خود را از شما قبول می کنم واز تقصیرات شما می گذرم وگناهان شما را می آمرزم وبه سبب شما بندگان خود را از باران سیراب می کنم وبلاها را از ایشان دفع می نمایم، با آنکه اگر شما نبودید عذاب خود را بر ایشان نازل می کردم. جابر گوید: یابن رسول الله، در آن زمان کدام عمل، افضل اعمال است؟ فرمود: نگه داشتن زبان وگوشه گیری»(669).
وبه روایت "مفضّل" آن حضرت فرمود که: «نزدیک تر بودن بندگان به خدای تعالی وخشنود بودن خدا از ایشان در وقتی است که حجّت خدا(علیه السلام) نایاب شود واو بر ایشان ظاهر نگردد ومکان او را هم ندانند، با وجود این بدانند که حجّت خدا(علیه السلام) باطل نشده. لهذا در هر صبح وشام انتظار او را کشند، وشدیدترین غضب خدا بر دشمنان او در آن وقت باشد که حجّت خدا(علیه السلام) را نیابند واو بر ایشان ظاهر نگردد وایشان در خصوص آن حجّت (علیه السلام)، در شک شوند وآن شک باعث زیادتی غضب خدا بر ایشان شود؛ وچون خدای تعالی می داند که دوستانش در خصوص آن حضرت در غیبت شک نمی نمایند آن جناب را غایب می نماید؛ واگر می دانست که در این باب، ایشان مانند دشمنان شک در خصوص آن جناب می نمایند، هر آینه حجّت (علیه السلام) خود را یک لحظه غایب نمی نمود. پس این فتنه واقع نمی شد مگر برای اشرار»(670).
یعنی دلایل وجود آن بزرگوار بر اهل بصیرت واضح وظاهر وآشکار است به طوری که بر طالبان حق مشتبه ومستور نمی ماند وظهور وغیبت او از برای ایشان تفاوتی در معرفت او ندارد. او را غایب می نماید تا آنکه به سبب غیبت او حق از باطل ودوست از دشمن جدا گردد، نه آنکه اتمام حجّت تمام نشده وراه معرفت امام (علیه السلام) درحال غیبت مسدود باشد وغیبت باعث اضلال شود. زیرا که این بر خدا جایز نباشد وتکلیفِ ما لا یطاق لازم آید.
وبه روایت "زراره" آن حضرت فرمود که: «قائم (علیه السلام) را پیش از قیامش به امر امامت، غیبتی باشد. عرض کردم: سبب آن غیبت چه می باشد؟ فرمود: می ترسد، واشاره به شکم مبارک خود فرمود. بعد از آن فرمود: یا زراره! اوست منتظَر، اوست کسی که مردم در ولایت او شک کنند وبعضی گویند: او هنوز در شکم مادر است وبعضی گویند که: غیبت کرده وبعضی گویند که: دو سال پیش از وفات پدرش متولّد شده، واوست منتظَر که مردم انتظار ظهور او را برند. بر خدای تعالی واجب است که شیعه را با غیبت او امتحان کند. پس در آن وقت اهل باطل شک نمایند. زراره گوید که: عرض کردم: فدای تو شوم، اگر آن زمان را [درک کنم چه کاری انجام دهم؟ حضرت فرمود: ای زراره! اگر آن زمان را] دریابی به این دعا مداومت کن: «اللّهمّ عرّفنی نفسک فإنّک إن لم تعرّفنی نفسک لم أعرف نبیک اللّهم عرّفنی رسولک فإنّک إن لم تعرّفنی رسولک لم أعرف حجّتک اللهم عرّفنی حجّتک فإنّک إن لم تعرّفنی حجّتک ضللت عن دینی». بعد از آن فرمود: یا زراره، جوانی در مدینه باید کشته شود. عرض کردم: فدایت شوم، لشگر سفیانی او را می کشند؟ فرمود: نه، بنی فلان او را می کشند. زیرا که خروج می کنند تا آنکه داخل مدینه می شوند، به طوری که اهل مدینه نمی دانند که ایشان چگونه داخل شهر شدند. پس آن جوان را می گیرند ومی کشند وچون او را به ظلم وعدوان می کشند خدای تعالی به ایشان مهلت نمی دهد. پس در آن وقت منتظر باشید فرج را»(671).
ودر روایت دیگر "زراره"، حضرت فرمود که: «زمانی می آید بر خلایق که امام شان در آن زمان غایب می شود. زراره عرض کرد که: تکلیف در آن وقت چیست؟ فرمود: به طریقه ای که در دست دارند عمل کنند تا آن وقت که طریقه دیگر بر ایشان ظاهر شود»(672).
ودر روایت "ابی حمزه"، حضرت فرمود که: «قول خدای تعالی که فرموده: «یومَ یأْتی بَعْضُ آیاتِ رَبِّکَ لا ینْفَعُ نَفْساً ایمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ أَو کَسَبَتْ فی ایمانِها خَیراً»(673) که معنی آن این است که: آن روز که می آید بعض آیات پروردگارِ تو، نفع ندهد هیچ نفسی را ایمان او در آن روز، هر گاه پیش از آن ایمان نیاورده باشد یا آنکه در ایمان خود کسب خیر کرده باشد.
مراد از آن روز، روز قیام قائم (علیه السلام) است که او است منتظَر واز ما اهل بیت می باشد. بعد از آن فرمود که: "طوبی" باد برای [= خوشا بحال شیعیان قائم (علیه السلام) ما که در ایام غیبت او انتظار ظهور او را دارند ودر زمان ظهور او اطاعت امر او را می نمایند. ایشانند دوستان خدا که خوف وضرری بر ایشان نیست وایشانند که هرگز اندوهناک نمی شوند»(674).
ودر روایت دیگر به آن حضرت عرض کردند که: «هر گاه تو را حادثه ای عارض شود - یعنی وفات نمایی - به که رجوع نماییم؟ آن حضرت اشاره به فرزند خود امام موسی (علیه السلام) کرد. عرض کردند: بعد از او کیست؟ فرمود: پسرش. عرض کردند: اگر پسر هم وفات کند وبعد از خود پسر صغیری وبرادر کبیری بگذارد به کدام یک از این دو اطاعت کنیم؟ فرمود: به پسرش اطاعت کنید، وامر همیشه چنین خواهد بود. عرض کردند: هرگاه او را نشناختیم ومکانش را هم ندانیم چه باید کرد؟ فرمود: می گویید «اللّهمّ إنّی أتولّی من بقی من حجّتک من ولد الإمام الماضی»(675)؛ خداوندا، به درستی که من دوست دارم کسی را که باقیمانده از حجّت های تو که از اولاد امام سابق است. هر گاه این را بگویی کفایت کند تو را»(676).
ودر روایت "عبدالله بن سنان" آن حضرت فرمود که: «زود است شبهه بر شما وارد آید وامامی نباشد که رفع آن شبهه نماید وشما را هدایت کند، مگر آن کسی که به دعای غریق دعا کند. راوی عرض کرد: فدایت شوم، دعای غریق چگونه است؟ فرمود: می گویی «یا الله یا رحمن یا رحیم یا مقلّب القلوب ثبّت قلبی علی دینک»؛ یعنی: ای پروردگار من، ای رحم کننده، ای آنکه دل های بندگان خود را می گردانی از چیزی به چیز دیگر، ثابت دار دل مرا بر دین خود»(677).
باب چهارم: در ذکر علامات ظهور آن بزرگوار (علیه السلام)
[علامات ظهور]
حدیث اول؛ شیخ مفید رحمه الله در کتاب "ارشاد" آورده که: «احادیث واخباری در خصوص علامات قیام قائم (علیه السلام) وحوادث واقعه قبل از ظهور آن بزرگوار وارد گردیده که از جمله آنها است: خروج سفیانی، وقتل حسنی ومخالفت بنی عبّاس با یکدیگر در سر ملک دنیا، وکسوف آفتاب در نیمه رمضان وخسوف ماه در آخر آن بر خلاف عادت، ووقوع خسف یعنی فرو بردن زمین در بیابان بیدا وخسف دیگر در مشرق وخسف دیگر در بلاد مغرب، ووقوف آفتاب از حرکت از وقت ظهر تا عصر، وطلوع آن از مغرب، وقتل نفس زکیه با هفتاد نفر از صلحا در پشت کوفه، وقتل مردی از بنی هاشم در میان رکن ومقام، وآنکه دیوار مسجد کوفه خراب شود وبیرق های سیاه از سمت خراسان رو آورد، ویمانی خروج کند ومغربی از سمت مصر ظاهر شود وشهرهای شام را تصرّف کند، ولشکر ترکان در جزیره ولشکر اهل روم در رمله فرود آیند.
وستاره ای دنباله دار از مشرق طلوع کند مانند ماه درخشنده ومثل کمان خم گردد به حدّی که نزدیک شود که دو طرف آن به یکدیگر پیوندند، وسرخی در آسمان ظاهر شود بعد از آن به همه اطراف آن پهن گردد، وآتشی در سمت مشرق نمایان شود وتا سه روز یا هفت روز در هوا باقی ماند، واعراب عنان قرار وآرام از سرکرده های خود بگیرند وفتنه ها وآشوب برپا کنند وشهرها بگیرند واز تصرّف سلطان عجم به در برند، واهل مصر، بزرگِ خود را بکشند وشام خراب گردد وسه نفر در آنجا بیرق سلطنت برافراشته به هم افتند، وبیرق های قیس وعرب به مصر، وبیرق های کَنده به خراسان داخل شوند ولشکری از جانب مغرب وارد شوند تا آنکه اسب های خود را در اطراف قلعه شهر حیره ببندند، وبیرق های سیاه از مشرق به سمت حیره رو آورند، وکنار فرات شکافته شود تا آنکه آبش به کوچه ها وتنگناهای کوفه داخل شود.
وشصت نفر به دروغ دعوای پیغمبری نمایند، ودوازده نفر از اولاد ابوطالب ادّعای امامت کنند، ومرد بزرگی از اتباع بنی عبّاس خروج کند ودر مابین جلولا وخانقین کشته شود، وجسر شط در بغداد از سمت محله کرخ بسته شود ودر آنجا در اول روز باد سیاهی برخیزد وزلزله واقع شود به طوری که بسیاری از آنجا به زمین فرو رود، وترس وبیم همه اهل عراق وبغداد را فراگیرد، ودر بغداد مرگ مفاجات وتلف اموال ومیوه وزراعت بسیار شود، وملخ در وقت وغیر وقت ظاهر گردد وبه زراعت ضرر رساند وربع زراعت کم شود.
وفرقه ای از اهل عجم به هم زنند وخون بسیار بریزند، وبندگان از طاعت آقایان بیرون شوند وآقایان را بکُشند، وجماعتی از اهل بدعت مسخ به بوزینه وخوک شوند وغلامان، شهرهای آقایان [را] بگیرند، وندایی از آسمان برآید که همه اهل زمین بشنوند وبفهمند، ورو وسینه آدمی در جرم آفتاب نمایان گردد، ومردگان از قبرها برخیزند وبه دنیا برگردند به طوری که یکدیگر را بشناسند وزیارت کنند، ودر آخر این علامات بیست وچهار مرتبه باران پشت یکدیگر ببارد وزمین های مرده را زنده کند وبرکات نازل گردد، وآفت ها از شیعیان مهدی (علیه السلام) زایل شود، ودر ظهور آن حضرت در مکّه از برای یاری او ظاهر شوند؛ چنانکه اخبار بر اینها دلالت دارد وبعضی از اینها محتوم وبعضی مشروط باشد»(678).
حدیث دوم؛ علّامه مجلسی رحمه الله در کتاب بحار روایت کرده از کتاب "کمال الدین" به سند خود از "ابن سبره" که او گفته: «علی بن ابیطالب (علیه السلام) بر ما خطبه ای ادا فرمود وپس از حمد وثنای خداوند فرمود: «سلونی قبل أن تفقدونی»؛ یعنی: از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید.
پس از آن "صعصعه بن صوحان" برخواسته، عرض کرد: یا امیر المؤمنین، دجّال چه وقت خروج می کند؟ فرمود: به درستی که خدا سخنت را شنید وآن چیز را که اراده نموده بودی دانست. به خدا قسم که هر آینه مسئول در این باب از سائل داناتر نباشد، لکن این امر را علاماتی باشد که چون نعل به جای نعل از پی دیگر برآیند. اگر خواهی، به تو بگویم؟ عرض کرد: آری یا امیرالمؤمنین بفرمایید.
فرمود: یاد گیر، آن علامت این است که: بمیرانند مردم نماز را، وضایع نمایند امانت را، وحلال دارند دروغ را، وبخورند ربا را، وبگیرند رشوه را، ومحکم وبلند کنند بناها را، وبفروشند دین را به دنیا، وکار فرمایند سُفَها را، ومشورت کنند با زن ها، وقطع نمایند ارحام را، ومتابعت نمایند هوای نفس را، وسبک شمارند خون ریزی را، وحلم را ضعیف دانند وظلم را فخر پندارند، وامرای ایشان فجّار باشند ووزرای ایشان ظلّام باشند، وعرفای ایشان خائن، وقرّاء ایشان فاسق، وشهادات زور ظاهر گردد، وفجور وبهتان واِثم وطغیان آشکار شود، ومَصاحف را زیور کنند ومساجد را طلاکاری نمایند ومنارها را بلند گردانند واشرار را گرامی دارند. صفوف جماعات، متّصل وقلوب ایشان مختلف باشد. عهد را بشکنند ووعد را نزدیک نمایند.
زنان با شوهران از برای حرص بر دنیا، در تجارت شرکت کنند. آواز فاسقان بلند شود وکلام ایشان را استماع کنند، وبزرگ قوم، رذل ایشان شود واز خوف شرّ فاجر از او تقیه کنند، وکاذب را تصدیق نمایند وخائن را امین کنند، وآلات لهو ولعب را اخذ نمایند، وآخر این امّت اول آن را لعن کند، وصاحبان فروج - یعنی زن ها - بر زین ها سوار شوند وزنان به مردان شبیه گردند، وشاهد [= شهادت دهنده به مراعات دوستی وآشنایی بدون معرفت حق، شهادت دهد، وطلب علم از برای غیر دین کنند، وکار دنیا را بر کار آخرت مقدم دارند، ولباس میش را بر دل های گرگ بپوشانند ودلهای ایشان از مردار گَنده تر واز صبر تلخ تر باشد؛ پس در آن وقت سرعت وتعجیل کند - یعنی دجّال - وبهترین مساکن در آن روز بیت المقدس باشد. زود است بیاید برمردم زمانی آرزوی آن کنند که از ساکنین آنجاباشند»(679).
حدیث سوم؛ محدّث کاشانی در کتاب صافی از "علی بن ابراهیم قمی" از ابن عبّاس روایت کرده که: «او گفته: یک سال حج کردیم با رسول خدا(صلی الله علیه وآله) حجّه الوداع را. پس آن حضرت حلقه باب کعبه را گرفته متوجّه به سوی ما گشته فرمود: آیا خبر ندهم شما را به علامات واَشراط ساعت؟ پس نزدیک ترین مردم در آن وقت به آن حضرت سلمان بود. پس عرض کرد: آری! یا رسول الله. پس آن حضرت فرمود که: از اَشراط ساعت، ضایع کردن نماز است ومتابعت کردن شهوات است ومیل با هوای نفس است وتعظیم صاحبان مال است وفروختن دین به دنیاست. پس در آن وقت دل مؤمن گداخته شود واندرون او مانند نمک در آب [باشد].
از آن سبب که منکر را ببیند ونتواند که آن را تغییر دهد.
پس سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من در دست اوست یا سلمان!
پس در آن وقت خواهد بود منکَر معروف ومعروف منکَر، وخائن امین وامین خائن، وکاذب را تصدیق کنند وصادق را تکذیب کنند.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من در دست اوست یا سلمان!
در آن وقت خواهد بود امیری زنان ومشورت با کنیزان ونشستن کودکان بر منبرها، ودروغ را ظرافت دانند وزکات را به غرامت برند وفئ را به غنیمت دانند، وپدر ومادر را جفا کنند وصدیق را برنجانند وستاره ای دنباله دار طلوع کند.
سلمان عرض کرد که: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من در دست اوست یا سلمان!
پس در آن وقت مشارکت نماید زن با مرد در تجارت، وباران در غیر وقت آید، ومردمانِ کریم را ناقص شمارند ومردمان فقیر را حقیر دارند وبازارها کساد شود؛ چنانکه یکی گوید: نفروختم ودیگری گوید: سودی نبردم. پس کسی را نبینی مگر آنکه خدا را مذمّت کند.
سلمان عرض کرد که: این امر خواهد شد یا رسول الله؟ فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من در دست اوست یا سلمان!
پس در آن وقت والی شود بر ایشان گروهی که اگر تکلّم کنند ایشان را بکُشند واگر سکوت نمایند عِرض ومال ایشان را مباح کنند، تا آنکه فئی ایشان را ببرند وحرمت ایشان را پامال کنند وخون ایشان را بریزند وقلوب ایشان را پر از خوف ودغل نمایند. پس ایشان را نبینی مگر خائف وترسان وهراسان.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من بدست او است یا سلمان!
در آن وقت آورده شود به چیزی از مشرق وبه چیزی از مغرب که امّت مرا گمراه کند. پس وای بر ضعفای امّت من از ایشان ووای بر ایشان از خدا. رحم نکنند صغیری را واحترام ننمایند کبیری را وعفو نکنند از تقصیرکاری. بدن ایشان به بدن انسان ماند وقلوب ایشان به قلوب شیطان.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت مردان به مردان اکتفا نمایند وزنان به زنان، وبر پسران اَمرد [= بی ریش] چنان غارت برند که بر دختران وکنیزان در خانه اهل ایشان، ومردان به زنان شبیه شوند وزنان بر اسب های زین دار سوار شوند. بر آنها باد لعنت خدا.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من به دست اوست یا سلمان!
در آن وقت مسجدها را طلاکاری کنند مانند بیع وکنایس، وقرآن ها را زیور نمایند ومناره ها را بلند کنند وصفوف جماعات بسیار، ودل های ایشان پر از بغض وزبان های ایشان مختلف.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت مردان امّت من به طلا زینت کنند وحریر ودیباج پوشند وپوست پلنگ به کار برند.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟ فرمود: آری، به حق آن کس که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت ربا ظاهر شود ورشوه شایع گردد، ودین پست شود ودنیا بلند گردد.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟! فرمود: آری، به حق آن کس که جان من به دست اوست یا سلمان!
پس در آن وقت طلاق بسیار شود. پس از برای خدا اقامت حدی نشود وبه خدا ضرری نرسانند، ودر آن وقت اغنیا حج کنند از برای نُزهت، واوساط حج کنند از برای تجارت، وفقرا حج کنند از برای ریا وسُمعت وشهرت، ودر آن وقت باشند اقوامی که قرآن را از برای غیر خدا بیاموزند وآن را مزمار گیرند، وبوده باشد گروهی که تفقه کنند از برای غیر خدا واولاد زنا بسیار شود وقرآن را به صورت غنا خوانند وبه دنیا تَهافُت کنند.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟ فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت محارم را هتک کنند، ومعاصی را کسب نمایند، واشرار بر اخیار مسلّط شوند، ودروغ فاش شود ولجاجت ظاهر گردد وفاقه فاش شود وبه لباس مباهات کنند، ودر غیر وقت، باران آید وآلات لهو ولعب را نیکو شمارند، وامر به معروف ونهی از منکر را منکر انگارند تا آنکه مؤمن در آن زمان از کنیز ذلیل تر باشد، وقاریان وعابدان یکدیگر را ملامت کنند. پس آنها باشند که در ملکوت آسمانها ایشان را ارجاس [= پلیدها] وانجاس [= نجس ها] نامند.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟ فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت رحم نکند غنی بر فقیر حتی اینکه سائل در میان دو جمعه از مردم سؤال کند ونیابد کسی را که در کف او چیزی گذارد.
سلمان عرض کرد: این امر خواهد شد یا رسول الله؟ فرمود: آری، به حق آن کسی که جان من بدست اوست یا سلمان!
در آن وقت "ربیضه" تکلّم کند.
سلمان عرض کرد: "ربیضه" چه چیز است یا رسول الله؟ پدر ومادرم فدای تو. فرمود: تکلّم کند در امر عامّه کسی که تکلّم نمی کرد. پس درنگ نکند به جز قلیلی که زمین صدا کند صدا کردنی. پس هر طایفه ای چنان گمان کنند که این آواز از ناحیه آن بوده. پس مکث نمایند آنقدر که خدا خواهد. پس در مکث خود مکث نمایند. پس بیندازد از برای ایشان زمین، فلزهای جگر خود را که از طلا ونقره باشد. پس اشاره به سوی ستون ها کرد وفرمود: مانند اینها، ودر آن روز سودی نکند طلایی یا نقره ای واین است معنی قول خدا که فرموده: «فَقَدْ جاءَ اَشْراطُها»(680)»(681).
حدیث چهارم؛ شیخ مفید رحمه الله در کتاب ارشاد روایت کرده از "وهب بن حفص" از "ابی بصیر" از حضرت باقر (علیه السلام) در تفسیر آیه شریفه «إنْ نَشَأْ نُنَزِّلُ عَلَیهِمْ مِنَ السَّماءِ آیهً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعینَ»(682) فرمود: مراد از ایشان بنی امیه ومراد از آیه ایستادن آفتاب است از وقت ظهر تا عصر، ونمایان شدن رو وسینه مردی است در روی جرم آفتاب در حالتی که مردم او را به حسَب ونسب بشناسند، واین قصه در زمان سفیانی واقع می شود وهلاکت او وقومش در این وقت واقع گردد وگردن های ایشان از برای آن پست شود»(683).
وباز روایت کرده از "حسین بن سعید" از "منذر بن جوزی" از حضرت صادق (علیه السلام) که فرمود: «پیش از قیام قائم (علیه السلام) خداوند خلایق را به آیات چند از گناه منع کند وآن آیات این است که آتشی در آسمان ظاهر می شود ورنگ سرخی، آسمان را بپوشاند وخَسْفی در بغداد وخَسْفی در بصره واقع می شود، وخون ها در بصره ریخته گردد وعمارات آن خراب واهلش فانی شود؛ وبیم، اهل عراق را فرو گیرد به نوعی که قرار وآرام نگیرند»(684).
حدیث پنجم؛ علّامه مجلسی در کتاب بحار از "تفسیر عیاشی" از "عجلان" از "ابی صالح" از "حضرت صادق (علیه السلام)" روایت کرده فرمود که: «شب وروز نگذرد تا آنکه منادی از آسمان ندا کند که: ای اهل حق، از اهل باطل جدا شوید، وای اهل باطل، از اهل حق سَوا شوید. پس از یکدیگر جدا شوند.
راوی پرسید: آیا بعد از آن باز به یکدیگر داخل می شوند به طوری که ممتاز نباشند؟ فرمود: نه، زیرا که خدا می فرماید: «ما کانَ الله لِیذَرَ الْمُؤْمِنینَ عَلی ما أَنْتُمْ عَلَیهِ حتّی یمیزَ الْخَبیثَ مِنَ الطَّیبِ»(685)»(686).
ونیز روایت می کند از همان تفسیر از "جابر جعفی" از حضرت باقر که فرمود: «در جای خود بنشین تا آنکه ببینی آن علامات را که ذکر می کنم. در سال طاق که جفت نیست مانند یکم وبیست وپنجم، ببینی منادی را که در دمشق ندا کند، ودهی از دهات آن زمین به زمین فرو رود وقدری از مسجد آنجا خراب شود، وببینی لشکر ترکان را که از دمشق بگذرند ورو آورند تا آنکه در جزیره فرود آیند ودر مکّه منزل کنند ودر آن سال، در هر بلاد عرب محاربه واختلاف واقع می گردد واهل شام در این وقت با سه بیرق باشند. بیرق "اصهب" وبیرق "ابقع" وبیرق "سفیانی" با طایفه "بنی ذنب الحمار" که به قبیله مضر مشهورند، مخالفت نمایند. وبا سفیانی طایفه خالوهایش می باشند از قبیله "کلب". پس سفیانی با جمعیت خود بر طایفه "بنی ذنب الحمار" خروج کند وایشان را به طوری بکُشد که دیده نشده، ومردی از طایفه "بنی ذنب الحمار" با جمعیت واستعداد از دمشق می رسد واو را نیز با جمعیت بکُشد، واینست مراد به آیه شریفه «فَویلٌ لِلَّذینَ کَفَرُوا مِنْ مَشْهَدِ یومٍ عَظیمٍ»(687)؛ یعنی: وای بر کافران از حضور روز بزرگ، که مراد، روز جنگ سفیانی باشد.
بعد از آن، سفیانی خارج شود به سوی کوفه واو را غیر از آل محمّد (علیهم السلام) وشیعیان ایشان مقصودی نباشد. چون به کوفه رسد جمعی از شیعیان را بگیرد. بعضی را بکُشد وبرخی را به دار کِشد ولشکری از خراسان آید ودر کنار دجله منزل کند، ومردی ضعیف از شیعیان با اتباع خود به محاربه با سفیانی درآید ودر ظهر کوفه با اتباعش کشته شود. پس سفیانی لشکری به مدینه فرستد ومردی را در آنجا بکشد، ومهدی (علیه السلام) و"منصور" که وزیر آن حضرت است از مدینه بگریزند وسایر بزرگ وکوچک آل محمّد(علیهم السلام) را بگیرد ونگذارد از ایشان کسی را مگر آنکه محبوس دارد.
پس لشکری از مدینه برای گرفتن مهدی (علیه السلام) ومنصور بیرون کند ومهدی (علیه السلام) از مدینه - مانند موسی بن عمران (علیهم السلام) - ترسان وهراسان به سوی مکه گریزان رود ولشکر سفیانی تا ارض "بیدا" - وآن بیابانیست مابین الحرمین - او را تعاقب کنند، وچون در بیدا فرود آیند "بیدا" ایشان را فرو برد واز ایشان کسی را نگذارد مگر یک نفر را از برای اِخبار از این واقعه.
بعد از آن قائم (علیه السلام) در میان رکن ومقام می ایستد ونماز می کند وبا وزیرش می گردد ومی گوید: ای گروه خلایق، اکنون از خدا یاری خواهم تا آنکه غالب گردم بر ظالمین وغاصبین حق ما؛ وهر کس با ما محاجه کند در خصوص خدا ما نزدیک تریم به خدا، وهر کس در خصوص آدم (علیه السلام) گفتگو نماید هر آینه ما نزدیک ترین خلایقیم به آدم (علیه السلام)، وهر کس با ما در خصوص نوح (علیه السلام) گفتگو کند هر آینه ما نزدیک ترین خلایقیم به نوح (علیه السلام)، وهر کس در خصوص ابراهیم (علیه السلام) سخن گوید ما نزدیک تریم به او، وهر کس در خصوص محمّد(صلی الله علیه وآله) سخن گوید پس ما به او نزدیک تر هستیم، وهر کس در خصوص کتاب خدا گفتگو کند ما به او نزدیک تریم. به درستی که ما همه مسلمانان در این روز شهادت می دهیم که ما رانده شدیم ومظلوم شدیم واز مال واهل ودیار خود بیرون شدیم ومقهور ومغلوب گردیدیم. آگاه باشید! به درستی که ما امروز از خدای تعالی واز هر مسلمان یاری می خواهیم.
راوی گوید که: امام باقر (علیه السلام) فرمود: به خدا سوگند یاد می کنم که هر آینه در آن حال سیصد وسیزده مرد وپنجاه نفر زن مانند پاره ای ابر در وقت پاییز از عقب یکدیگر در غیر موسم حج به مکّه آیند وجمع شوند. چنانکه خدا می فرماید: «أَینَ ما تَکُونُوا یأْتِ بِکُمُ الله جَمیعاً إِنَّ الله عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ»(688)؛ یعنی: در هر جا که بوده باشید خدا شما را جمع کند. زیرا خداوند بر همه چیز قادر است.
چون آن سیصد وسیزده نفر جمع شوند مردی از آل محمّد (علیهم السلام) گوید: این مکّه معظّمه قریه ای است که اهل آن بدکارند. پس آن سیصد وسیزده نفر بعد از آنکه عهدنامه واسلحه وبیرق رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را در نزد آن حضرت بینند، در میان رکن ومقام با او بیعت کنند. پس همگی با آن حضرت از مکه بیرون روند، وزیرش هم در خدمتش باشد.
پس منادی از آسمان به نام آن حضرت وظهور آن حضرت ندا کند به طوری که هرکس از اهل زمین بشنوند.
نام او، نام پیغمبر شما است. اگر این بر شما مشتبه شود - یعنی نام او را ندانید که او قائم (علیه السلام) است - هرآینه عهدنامه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) واسلحه ولوای او ونفس زکیه ای که از اولاد حسین (علیه السلام) است، بر شما مشتبه نشود. اگر اینها هم مشتبه شود، پس مشتبه نشود صدایی که از آسمان به نام وظهور او می رسد.
وبپرهیز از تابع شدن به پاره ای سادات آل محمّد(علیهم السلام) که ادّعای سلطنت می کنند. زیرا که سلطنت آل محمّد(علیهم السلام) یک بار خواهد شد وبرای دیگران بارها است. پس به هر کس از آل محمّد (علیهم السلام) که مدعی سلطنت است متابعت نکن تا آنکه ببینی از اولاد حسین (علیه السلام) مردی را که عهدنامه رسول خدا(صلی الله علیه وآله) وبیرق واسلحه آن حضرت نزد او است. زیرا که آن عهدنامه از حسین (علیه السلام) به علی بن الحسین (علیه السلام) واز او به امام محمّد باقر(علیه السلام) و...، بعد از آن خدای تعالی هر چه می خواهد می کند.
پس همیشه با آن جماعتی که عهدنامه وبیرق واسلحه رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در نزد ایشان است متابعت کن وبپرهیز از کسانی که ذکر شد. پس، از آل محمّد (صلی الله علیه وآله) به مردی متابعت کن که با سیصد وسیزده مرد وبیرق رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به عزم مدینه از مکه بیرون می آید تا آنکه به "بیدا" می رسند وآن بیابانیست در بین الحرمین. در آنجا گوید که: این بیابان مکان قومی است که ایشان را فرو خواهد کشید واینست معنی آیه شریفه «أَفَأَمِنَ الَّذینَ مَکَرُوا السَّیئاتِ اَنْ یخْسِفَ الله بِهِمُ الْأَرْضَ أَو یأْتِیهُمُ الْعَذابُ مِنْ حیثُ لا یشْعُرُونَ * أَو یأْخُذَهُمْ فی تَقَلُّبِهِمْ فَما هُمْ بِمُعْجِزینَ»(689)؛ یعنی: آیا مأمونند کسانی که از روی مکر گناه می کنند از اینکه زمین فرو بَرَد ایشان را یا آنکه عذاب دریابد ایشان را به طوری که ملتفت نشوند یا آنکه عذاب بگیرد ایشان را در حال اشتغال ایشان به کارهای خودشان. پس نباشند ایشان عاجزکنندگان.
چون به مدینه برسد "محمّد بن شجری" را مانند یوسف از زندان بیرون آورَد. پس از آن به کوفه آید ودر آنجا مکث کند آن قدر که خدا خواهد تا آنکه مسلّط گردد. بعد از آن با اصحاب خود به "عَذرا" آید در حالتی که جمعی کثیر به او ملحق شوند وسفیانی در آن روز در وادی رمله باشد. پس دو لشکر با یکدیگر ملاقات کنند وآن روز، روز تغییر وتبدیل است. زیرا که جمعی از شیعیان آل محمّد (صلی الله علیه وآله) که در لشکر سفیانی باشند آن روز، به آن حضرت [ملحق شوند]، وجمعی از دوستان آل ابی سفیان که در لشکر آن حضرت باشند، به سفیانی ملحق شوند.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: سفیانی واتباعش، تمامی در آن روز کشته شوند حتی آنکه یک نفر هم نماند که خبر کشتگان ایشان بَرَد وناامید در این روز کسی باشد که از غنیمت واموال "کلب" - که قبیله خالوهای سفیانی باشد - محروم گردد. پس آن حضرت به سوی کوفه برگردد ودر آنجا مسکن کند وغلام مسلمی را نگذارد مگر آنکه خریده [و] آزاد نماید، ومدیونی نماند مگر آنکه دِین او را ادا کند، وهیچ مظلمه ای در گردن کسی نماند مگر آنکه به صاحب آن رد نماید، وهیچ بنده ای از کسی کشته نشود مگر آنکه دیه آن به وارثش رد شود، وهر مدیونی که کشته شود دِین او را ادا کند وعیال او را مورد عطا نماید، وبه این طورها سلوک کند تا آنکه زمین را پر از عدل وداد فرماید بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد، وآن حضرت واهل بیت او در محله "رحبه" از محلات کوفه سکنی کند که مسکن نوح (علیه السلام) در آنجا بوده وزمین پاک وپاکیزه است، وهیچ مرد از آل محمّد ساکن نشود وکشته نگردد مگر در زمین پاک وپاکیزه»(690).
در کتاب بحار از کتاب "غیبت" از "کعب الاحبار" روایت کرده حدیثی که در آخر آن گفته که: «کعب الاحبار گفت: تعجّب دارم در خصوص کسی که شک کند در خصوص قائم ومهدی (علیه السلام) که زمین را به غیر از این زمین بدل کند، وعیسی (علیه السلام) با او بر نصارای روم وچین احتجاج نماید. قائم (علیه السلام) از نسل علی (علیه السلام) است وشبیه ترین خلایق است به عیسی بن مریم (علیه السلام) از جهت خُلق وخِلقت وعلامت وهیئت، وخداوند عزّوجلّ به او عطا کند هر چیز را که به پیغمبران داده وعطای او را از ایشان زیاده کند، واو را از ایشان افضل گرداند به اینکه از اولاد علی (علیه السلام) باشد، واو را غیبتی باشد مانند غیبت یوسف (علیه السلام) ورجعتی باشد مانند رجعت عیسی بن مریم (علیه السلام).
پس از غیبت ظهور کند با طلوع ستاره ای دیگر، ودر وقت ظهورش شهر ری خراب شود وبغداد به زمین فرو رود وسفیانی خروج کند، وبنی عباس وجوانان ارمنیه وآذربایجان با هم محاربه وقتال نمایند وچندین هزاران در این محاربه کشته شود، وهر کس از قبضه شمشیر خود گیرد واز غلاف کشد وبیرق های سیاه در بالای سرش می جنبد، واین محاربه ایست که مژده موت احمر - که قتل به شمشیر باشد - وطاعون اکبر، در آن به خلق داده شود»(691).
مؤلف گوید: مستفاد از بعض اخبار آنست که بنی عباس را دو دولت باشد وشاید که این وقایع در دولت دوم ایشان باشد یا اینکه مراد از این، غیر از "عباس بن عبدالمطلب" باشد که ابوقبیله واقع شود، والله العالم.
حدیث ششم؛ علّامه مجلسی در بحار از "محمّد بن ابراهیم" در کتاب غیبت به اسناد خود از "عمر بن سعد" از امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده که: «قائم (علیه السلام) قیام نمی کند(692) تا آنکه چشم دنیا کور گردد - یعنی اوضاعش پریشان شود - وسرخی در آسمان ظاهر گردد وآن سرخی از اشک چشم حاملان عرش باشد که بر احوال اهل زمین گریه می کنند، واو قیام نکند تا آن که ظاهر شود در میان اهل زمین قومی که ایشان را از خیر نصیبی نباشد. خلایق را به اطاعت پسر من خوانند وحال آن که دل هایشان از او بری باشد؛ وایشان طایفه بد وبی بهره از خیر [هستند]، بر اشرار مسلط شوند وبر ظالمان فتنه برپا نمایند، وپادشاهان را هلاک کنند، ودر سواد کوفه ظاهر شوند.
بزرگ شان مردی باشد سیاه چهره وسیاه دل واز دیانت وخیر بی بهره ونانجیب ولئیم وبی خیر ودرشت گو، از مادران زناکار زائیده شده واز بدترین نسل ها. خدا او را از آب باران نچشاند در سالی که ظهور کند از اولاد من کسی که غیبت کرده وصاحب بیرق سرخ وعلم سبز است، ووقت ظهور او روزی باشد از برای کسانی که در شهر "انبار" ودر شهر "هیت" [زندگی می کنند] - اول آنها واقع در سمت شرقی فرات ودوم در سمت غربی آن - از رسیدن فرج ناامید شده اند، وروزی است که هلاکت اکراد وفروپایگان خلایق، وخرابی شهر فرعونیان - که مسکن جباران ووالیان ظالمان ومعدن بلا ومحل بیماری وبی ناموسی است - در آن روز واقع خواهد شد.
ای عمر بن سعد، سوگند یاد می کنم به پروردگار علی که هر آینه آن شهر بغداد است. آگاه شو، لعنت خدا بر عاصیان بنی اُمیه وبنی عباس باد که بر ما خیانت کنند، ونیکان از اولاد مرا بکشند وعهد وپیمان مرا در خصوص ایشان مراعات نکنند وحرمت مرا ملاحظه ننمایند که در کارهای خود از خدا بترسند. به درستی که بنی عباس را روزی باشد مانند روز زوال دولت، وایشان را در آن روز ناله ای باشد مانند ناله زن حامله در وقت زاییدن. وای بر تابعان بنی عباس! از جنگی که در مابین "نهاوند" و"دینور" خواهد شد واین محاربه فقرای شیعیان علی باشد. بزرگ شان مردی است از اهل "همدان". اسم وی با اسم پیغمبر (صلی الله علیه وآله)، منعوت وموصوف است.
مردی است مستوی الخلقه، خوش خلق، رنگش تر وتازه، در صدایش چیزی است مانند خنده، مژگانش بسیار، گردنش پهن، مویش کم، بیخ دندانش از هم جدا. چون سوار اسب شود به بدری مانَد که از زیر ابر دیده شود. لشگرش جمعی باشند بهترین جماعات در تصدیق دین خدا وخضوع وخشوع وتقرب، پهلوانند از عرب که آن روز به شدّتِ حرب رسند وبر دشمنان ظفر یابند ومر دشمنان راست آن روز هلاک وفنا»(693).
مؤلف گوید: ذکر این خبر با انتهای سلسله سند آن به "عمر بن سعد - لعنه الله علیه - از برای آن است که دانسته شود اتفاقِ مؤالف ومخالف بر وجود وغیبت وخروج قائم (علیه السلام). چنانکه مجلسی رحمه الله به آن اشاره کرده وشاید که غرض حضرت از اِخبار این فقرات به آن ملعون، اِتمام حجّت وتعریض به خود آن مردود شده باشد، والله العالم(694).
در همان کتاب روایت کرده به طریق مسند از "ابن نباته" از علی (علیه السلام) که فرمود: «بعد از صد وپنجاه سال بیایند امیران کافر وامینان خائن وعارفان فاسق. تاجران بسیار باشند وربح کم واخذ ربا فاش واولاد زنا بسیار. معروف منکَر گردد وشأن اموال بزرگ نماید، زنان به زنان ومردان به مردان اکتفا کنند. پس مردی به آن حضرت عرض کرد که در آن زمان چه باید کرد؟ فرمود که: باید گریخت. باید گریخت. به درستی که خدای تعالی عدالت را برای این امت گسترانیده مادام که قاریان به أمرا میل نکنند ونیکوکارانش از فجور نهی نمایند. پس اگر ایشان از نیکوکاران نشنوند واز ایشان نفرت نمایند و«لا اله الّا الله» گویند، خداوند در عرش خود گوید که: دروغ گفتند در این کلمه»(695).
ونیز از همان کتاب به طریق مسند از "ابی بصیر" روایت کرده که [حضرت] صادق (علیه السلام) فرمود که: «پیش از قیام قائم (علیه السلام) ناچار است از قحطی که خلایق در آن گرسنه مانند، وبرسد ایشان را بیم شدید وخوف از کشته شدن ونقصان اموال واولاد ومیوه ها. پس این آیه را تلاوت کرد: «ولَنَبْلُونَّکُمْ بِشَیء مِنَ الْخَوفِ والْجُوعِ ونَقْصٍ مِنَ الْأَمْوالِ والْأَنْفُسِ والثَّمَراتِ وبَشِّرِ الصَّابِرینَ»(696)»(697).
ودر روایت دیگر از حضرت باقر (علیه السلام) به "جابر جعفی" فرمود که: «بعض مضمون این آیه خاص است، وآن گرسنگی باشد در کوفه که مخصوص دشمنان آل محمّد(علیهم السلام) باشد وایشان به آن هلاک شوند؛ وبعض آن عام است وآن در شام واقع شود که دوست ودشمن آل محمّد(علیهم السلام) در آنجا به گرسنگی مبتلا شوند، به طوری که مانند آن دیده نشده باشد واین گرسنگی پیش از ظهور قائم (علیه السلام) باشد وآن بیم وخوف بعد از قیام آن حضرت»(698).
ومثل این خبر از "تفسیر عیاشی" روایت شده [است(699)].
حدیث هفتم؛ علّامه مجلسی رحمه الله در بحار روایت کرده از "محمّد بن ابراهیم" در کتاب "غیبت" به سند خود از حضرت باقر (علیه السلام) فرمود که: «آیه «فَاخْتَلَفَ الْأَحزابُ مِنْ بَینِهِمْ»(700) را از امیرالمؤمنین (علیه السلام) پرسیدند. فرمود که: به مشاهده سه چیز منتظر باشید وآن، اختلافی است که در میان اهل شام واقع شود وبیرق های سیاهی است که از سمت خراسان آید واضطرابی است در ماه رمضان. مردی عرض کرد که: اضطراب رمضان چیست؟ فرمود که: نشنیده اید که خدا فرموده: «إِنْ نَشَأَ نُنَزِّلْ عَلَیهِمْ مِنَ السَّماءِ آیهً فَظَلَّتْ أَعْناقُهُمْ لَها خاضِعینَ»(701).
آن آیت صدایی باشد که از آسمان آید، به طوری که از شدّت مهابت دختر باکره را از پس پرده بیرون وخفته را بیدار وبیدار را مضطرب کند»(702).
ودر روایتِ "ابی بصیر" فرمود که: «چون آتشی بزرگ از جانب مشرق دیدید که سه روز یا هفت روز از افقِ مشرق، طلوع کرده بالا آید، در آن وقت منتظر فرج آل محمّد (علیهم السلام) باشید که فرج می رسد؛ زیرا که خداوند صاحب قهر وغلبه وحکمت باشد. پس فرمود که: صیحه، یعنی صدا واقع نشود مگر در ماه رمضان که ماه خداست وآن صیحه، صیحه جبرئیل باشد به این خلایق. پس فرمود که: نداکننده از آسمان ندا کند به نام قائم (علیه السلام)، به طوری که اهل مشرق ومغرب بشنوند وهر خوابیده بیدار گردد وهر ایستاده بنشیند، به سبب اضطرابی که ایشان را از آن صدا عارض شود. خدا رحمت کند کسی را که به این صوت اعتبار کند. زیرا که این صوت اول، صوت جبرئیل امین باشد ووقوع این صدا در شب جمعه بیست وسوم شهر رمضان باشد. پس در این صدا شک نکنید وآن را بشنوید واطاعت کنید.
ودر آخر همان روز صدای ابلیس لعین است که ندا کند که: آگاه شوید، به درستی که فلان - یعنی عثمان - به ظلم وستم کشته گردید. از برای آنکه مردم را به شک اندازد وچه بسیار باشند که شک کنند وگمراه شوند به این صدا وداخل جهنّم گردند. چون در ماه رمضان صدایی شنوید در آن شک نکنید که آن صدای جبرئیل است وعلامت آن اینست که به نام قائم (علیه السلام) وپدرش صدا کند. حتی دختر باکره در پس پرده آن را بشنود وپدر وبرادر خود را به بیرون رفتن تحریص کند که از آن صوت خبری آرند.
وباز فرمود که: پیش از خروج قائم (علیه السلام) از این دو صدا ناچار است یکی از آسمان رسد وآن صدای جبرئیل است. دیگری از زمین وآن صدای ابلیس لعین است. آواز کند که عثمان به جور وستم کشته شد وغرض آن لعین از این صدا احداث فتنه باشد میان مرتابین. پس شما به صوت اول تابع شوید نه به صوت دوم.
ونیز فرمود: قائم (علیه السلام) قیام نکند مگر در وقتی که بیم واضطراب وفتنه وبلا، خلایق را احاطه کند، به طوری که از شدّت ابتلا وتعدّی خلق به یکدیگر وخوردن بعضی گوشت بعضی را، هر صبح وشام آرزوی قیام قائم (علیه السلام) نمایند وخروج آن حضرت در وقتی شود که مردم از آن مأیوس شوند. گوارا باد بر کسی که آن حضرت را دریابد ویاور او شود. وای بر کسی که از او جدا گردد ومخالفت او کند، ونیست ایشان را مگر کشتن واحدی را که مستحق قتل داند باقی نگذارد واو را ملامتِ ملامت کنندگان، از اجرای احکام خدا باز ندارد.
پس از آن فرمود: وقتی که بنی فلان با هم اختلاف نمودند، در آن حال فرج می رسد وآرام وقرار نیست مگر در وقت اختلاف بنی فلان. چون اختلاف کردند، منتظر باشید صیحه آسمانی را در ماه رمضان به خروج قائم (علیه السلام)، خروج نکند ونخواهید دید آنچه را که دوست می دارید تا زمان اختلاف ایشان. چون این اختلاف واقع شود مردم به مُلک ومال ایشان طمع نمایند وسخنان خلایق در این باب مختلف شود واین امر ظاهر نشود مگر بعد از خروج سفیانی.
ونیز فرمود: بنی فلان ناچارند از اینکه سلطنت کنند. چون به سلطنت رسیدند وبعد از آن به هم درافتادند مُلک ایشان متفرّق وامرشان مختلف گردد تا آنکه خراسانی وسفیانی بر ایشان خروج کنند. سفیانی از مغرب وخراسانی از مشرق، وهر یک از ایشان خواهد که پیشتر از دیگری داخل کوفه شود، مانند دو اسب گرُوبندی که هر یک از طرفی آیند، وهلاکت بنی فلان در دست ایشان واقع شود. آگاه باشید که سفیانی وخراسانی از ایشان کسی باقی نگذارند.
پس فرمود: خروج سفیانی ویمانی وخراسانی در یک سال ویک ماه ویک روز واقع شود. مانند نظم جواهر گردن بند، منتظم شده پسِ یکدیگر بیایند، ودر آن روز از همه جهت یأس حاصل باشد. وای بر کسی که از ایشان جدایی کند، ودر میان این بیرق ها از بیرق یمانی هدایت کننده تر نباشد، وآن بیرقِ هدایتست که مردم را به سوی صاحب شما دعوت کند. وچون یمانی خروج کند بیع سَلَم بر مسلمانان حرام شود. پس چون او خروج کند، برخیزید به سوی او؛ زیرا که بیرقش، بیرق هدایت باشد وبر مسلمانان روا نباشد که از او سر پیچند؛ زیرا که اهل دوزخ شوند واو مردم را به راه راست خواند.
پس از آن فرمود: سلطنت بنی فلان مانند سر کشیدن کوزه است در وقت آب خوردن، یا آنکه مانند آن باشد که در دست کسی کوزه ای باشد واز آن غافل شده، بیفتد وبشکند. چون ملتفت شود مضطرب گردد. زیرا که ایشان را نعمت ولذّت از زوال سلطنت غافل کند.
امیرالمؤمنین (علیه السلام) در منبر کوفه فرمود: خدای عزّوجلّ در میان اموری که در قضا وقدر گذشته، محاربه وصاحب شمشیربودن بنی امیه را مقدّر گردانیده ووقوع آن را حتم وواجب کرده؛ هر چند که بنی فلان - یعنی بنی عباس - شمشیر را غفلتاً از ایشان خواهند گرفت.
آن حضرت نیز فرمود که: لابد باشد از وجود آسیابی که آرد کند. چون آن آسیاب در دور قطب خود استوار ودر بالای ساق خود قرار گرفت، در آن وقت برانگیزاند خداوند بر سر آن آسیاب بنده ای را که از بیراهه آید واصل ونَسَبش پنهان باشد وفتح ونصرت با او است. اصحاب او را موهای درتو باشد واز اهل سبالند، وآن، جایی است میان مدینه وبصره. لباس وبیرق ایشان سیاه باشد. وای بر کسی که از ایشان جدا شود. ایشان دشمنان را که به فتنه ومحاربه وآشوب افتاده اند بکشند. به خدا سوگند که گویا می بینم ایشان را وکارهای ایشان را وآنچه را که از اعراب جفاکار به ایشان می رسد. خداوند ایشان را بر آن گروه مسلط کند، وایشان را در وقتی که به فتنه وآشوب افتاده اند در بلاد خودشان - در کنار آبها ودریاها باشد یا در بیابان - بکُشند تا آنکه به مکافات کرده های خود برسند ونیست خداوند ظلم کننده به بندگان»(703).
ودر روایت "داود بن سرحان" از حضرت صادق (علیه السلام) آن است که: «پیش از سالی که در آن صیحه از آسمان واقع شود، در ماه رجب آیتی حادث شود وآن رویی است که از قمر طلوع کند وبه آن نزدیک شود»(704).
ودر روایت "عبدالله بن سنان" از حضرت صادق (علیه السلام) وارد شده که: «ندای آسمان وخروج سفیانی وقتل نفس زکیه وکف دستی که از آسمان طلوع کند، از امور حتمیه باشد که بدا وتغییر در آن نباشد، ودر ماه رمضان اضطرابی واقع شود که خوابیده را بیدار ودختر را از خلوت خانه اش بیرون آورد»(705).
ودر روایت "بزنطی" از حضرت رضا (علیه السلام) وارد است که: «پیش از وقوع این امر باید "سفیانی" و"یمانی" و"مروانی" و"شعیب بن صالح" خروج نمایند. پس "محمّد بن ابراهیم" وغیر او که در این زمان خروج نموده اند چگونه ادّعا کنند که ماییم قائم؟»(706).
ودر روایت "ابن ابی یعفور" از حضرت صادق (علیه السلام) وارد است که: «هلاکت فلانی [- نام مردی از بنی عباس -] وخروج سفیانی وقتل نفس زکیه ولشکری که به زمین فرو روند وصدای آسمانی را با دست خود بشمار، وصدای آسمانی را برای ظهور این امر نشانه ای است. پس فرمود که: تمام فرج در هلاکت فلانی از بنی عباس است»(707).
ودر روایت "حضرمی" از حضرت باقر (علیه السلام) وارد است که: «بنی عباس باید سلطنت کنند وچون به سلطنت رسند واختلاف کنند، امورشان پراکنده شود. وسفیانی از مغرب وخراسانی از مشرق بر ایشان خروج کند، وهر یک خواهد که پیش از دیگری داخل کوفه شود مانند اسب گروبندی. پس هلاکت بنی عباس بدست ایشان باشد واحدی از ایشان را باقی نگذارند»(708).
ودر روایت محمّد بن صامت، حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «علامت ظهور این امر انقراض بنی عباس وخروج سفیانی وقتل نفس زکیه وفرو رفتن لشکر به زمین در "بیدا" ورسیدن صوت آسمانی است. پس فرمود: ظهور این علامات در پی یکدیگر باشد مانند جواهر گردن بند»(709).
ودر روایت ابی بصیر فرمود: «روز قیام در سال طاق باشد مانند یکم وسوم وپنجم از زوال سلطنت بنی امیه، وانتقال مُلک به بنی عباس وسلطنت ایشان تا مدّتی وزوال سلطنت ایشان بعد از وقوع اختلاف آنها. پس بیم وخوف در خلایق واقع شود تا آنکه ندای آسمانی رسد: پس بشتابید به سوی قائم (علیه السلام). در آن وقت به خدا سوگند! گویا می بینم قائم (علیه السلام) را در میان رکن ومقام که خلایق با او بیعت می کنند با امر تازه وریاست تازه که از آسمان به وی رسیده، وبیرق لشکر او به هر سمت متوجّه شود تا روز وفاتش شکست نخورند ومغلوب نشوند»(710).
حدیث هشتم؛ محمّد بن ابراهیم در کتاب غیبت به سند خود از حضرت صادق (علیه السلام) وآن حضرت از پدر خود حضرت باقر (علیه السلام) روایت کرده که: «امیرالمؤمنین (علیه السلام) از پاره ای امور که بعد از خودش تا قیام قائم (علیه السلام)، شدنی بود خبر می داد، ودرآن اثنا امام حسین (علیه السلام) عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! خداوند عالَم روی زمین را از ظالمان چه وقت پاک می کند؟ فرمود: خدا زمین را از ظالمان پاک نکند تا آنکه خونی که ریختن آن حرام است ریخته شود - وبعد از آن امر بنی امیه وبنی عبّاس را در حدیث طولانی ذکر فرمود -.
پس فرمود: در وقتی که قائم خراسان قیام کند وبه سرزمین کوفه وملتان غالب گردد، وبه جزیره بنی کاوان - وآن جزیره ای است در دریای بصره - بگذرد، وپادشاهی با داد، از گیلان برخیزد، واهل قریه ابردان - که دهی است در نزدیکی استرآباد - واهل دیلم به او اطاعت کنند، وظاهر شود از برای پسرم بیرق های ترک در حالی که در اطراف عالم متفرق باشند، وپیش از آن در میان شرّها وفسادها واقع گشته اند. آن وقت با اهل بصره محاربه واقع شود، وامیر امراء قیام نماید. پس آن حضرت حکایتی از آن گفت که در این وقت چندین هزار کشته شود، وصف های لشکران بسته گردد وبره بز کشته شود. در آن وقت خونخواهی برای خونخواهی برخیزد.
پس فرمود: هلاک می شود کافر بعد از آن قائمی که خلایق ظهور او را آرزو کنند، وامامی که مخفی وپنهان است قیام کند، واو راست فضل وشرف، یا حسین! او از اولاد تو است. پسری مانند او نیست. در میان دو رکن مکه با جماعت قلیل با دو آلت حرب ظهور کند، وبر انس وجن غالب شود، واحدی را از فرومایگان وبدان وانگذارد. خوبی وگوارا باد برای کسانی که زمان او را دریابند ودر ایام خلافتِ او در خدمتش باشند»(711).
مؤلف گوید: مجلسی رحمه الله «پادشاه با داد که از گیلان خیزد» [را] حملِ بر شاه اسماعیل صفوی کرده، وبره نر را که کشته شود حمل بر شاه عباس کرده، وخونخواه را حمل بر سلطان صفی پسر شاه عبّاس مقتول نموده، که پاره ای از اولاد قاتل را کشت وپاره ای را چشم کَند. وبعضی خونِ حرام را بر نفس زکیه، وقائم خراسان را بر هلاکوخان حمل کرده اند»(712) وهم اینها در وقتی درست شود که اینها را علامات مقارنه ندانیم والّا با آخر حدیث که فرمود: «بعد از آن قائمی که خلایق ظهور او را آرزو کنند قیام کند» موافقت نکند. ودور نیست که مراد از کافری که فرمود: هلاک شود، سفیانی باشد، والله العالم.
ودر روایت جابر از حضرت باقر (علیه السلام) وارد است که آن حضرت فرمود: یا جابر! به زمین بچسب، در جای خود بنشین، ودست وپا مزن تا آن زمانی که ببینی آن علامات را که از برای تو ذکر می کنم الان، اگر عمر تو دریابد آنها را: اول اختلاف بنی عباس است با یکدیگر ونمی بینم که تو آن زمان را دریابی، لکن بعد از من اینها را از من نقل کن. ونداکننده ای از آسمان ندا کند، وصدای فتح از سمت دمشق به شما می آید، ودهی از دهات شام - جابیه نام - به زمین فرو رود، وطایفه ای از ناحیه ترک خروج کند، وپس از آن هرج ومرج در اهل روم واقع شود، وبرادران ما که از طایفه ترکند رو آورند تا آنکه در نهر جزیره فرود آیند، وطایفه ای از اهل روم که خروج کرده اند رو آورند تا آنکه در رَمله وارد شوند.
پس یا جابر! درآن سال در همه نواحی مغرب اختلاف واقع شود، اولِ سرزمین مغرب شام باشد واهل آن سه طایفه شوند ودر زیر سه بیرق، بیرق اصهب وبیرق ابقع [وبیرق سفیانی؛ امّا بیرق سفیانی با ابقع برمی خورد ومی جنگد، سفیانی او را با لشکرش به قتل رساند، واصهب را بکشد. بعد از آن او را مقصودی نباشد مگر توجّه به سوی عراق، پس بر قرقیسا گذَرَد وبا اهل آنجا قتال کند وصدهزار نفر از جبّاران وظالمان آنجا را بکشد. پس هفتادهزار بر سر کوفه فرستد واز اهل کوفه بعضی را اسیر وبعضی را به دار کشد. چون چنین کند از سمت خراسان بیرق ها با سرعت تمام رو آورند، وبا ایشان چند نفر از اصحاب قائم (علیه السلام) باشند.
پس مردی از غلامان کوفه با چند نفر ضعفا به جنگ سفیانی درآیند، سردار سفیانی او را در میان بصره وکوفه بکشد. پس سفیانی لشکر به سوی مدینه فرستد. مهدی (علیه السلام) در مدینه باشد وبه سوی مکه گریزد. چون خبر فرار آن حضرت به سردار لشکر سفیانی رسد لشکر از عقب آن حضرت فرستد وبه او نرسد، تا آنکه حضرت داخل مکه گردد مانند موسی بن عمران (علیه السلام) ترسان وهراسان ومترقّب فرج از حضرت منّان. پس لشگر بزرگ سفیانی در "بیدا" - که بیابانی است هموار در میان مکّه ومدینه - به زمین فرو روند به اینکه منادی از میان زمین وآسمان ندا کند که ای بیدا! این قوم را هلاک کن! پس آن زمین ایشان را فرو بَرَد مگر سه نفر از ایشان را، که خداوند روهای ایشان را بر پشت برگرداند، وآن سه نفر از قبیله کلب باشند، واین آیه در شأن ایشان است که خدا فرمود: «یا أَیهَا الَّذینَ أُوتُوا الْکِتابَ آمِنُوا بِما نَزَّلْنا مُصَدِّقاً لِما مَعَکُمْ مِنْ قَبْلِ أَنْ نَطْمِسَ وجُوهاً فَنَرُدَّها عَلی أَدْبارِها»(713) یعنی: ای کسانی که کتاب به ایشان فرستاده شد! ایمان بیاورید به آنکه ما نازل کرده ایم که او تصدیق می کند آنرا که در نزد شما می باشد پیش از آنکه بعض روها را به پشت برمی گردانیم.
پس آن حضرت فرمود: قائم (علیه السلام) در این روز در مکّه باشد، وپشت به دیوار بیت الحرام داده به آن پناه برده، ندا کند که: ایها النّاس! ما از خدا یاری می طلبیم. کیست از مردمان که دعوت ما را اجابت کرده ما را یاری کند؟ زیرا ما از اهل بیت پیغمبر شما - که محمّد(صلی الله علیه وآله) باشد - هستیم وما نزدیک ترین مردمانیم به خدا ورسول (صلی الله علیه وآله). هر که با من در خصوص آدم مجادله کند من نزدیک تر مردمانم به آدم (علیه السلام)، هر کس با من در خصوص نوح (علیه السلام) مجادله کند من اَقرَبم به نوح (علیه السلام) از دیگران، وهر کس در خصوص ابراهیم (علیه السلام) با من مجادله کند من اقرَبَم به ابراهیم (علیه السلام) از دیگران، وهر کس در خصوص محمّد(صلی الله علیه وآله) با من گفتگو کند من نزدیک تر خلایقم به محمّد (صلی الله علیه وآله) از دیگران، وهر کس در خصوص انبیا با من سخن گوید من اقرب مردمانم به ایشان، پس این آیه را بخواند: «إِنَّ الله اصْطَفی آدَمَ ونُوحاً وآلَ اِبْراهیمَ وآلَ عِمْرانَ عَلَی الْعالَمینَ * ذُرِّیهً بَعْضُها مِنْ بَعْضٍ والله سَمیعٌ عَلیمٌ»(714).
پس فرماید: منم باقیمانده از آدم (علیه السلام)، وذخیره شده از نوح (علیه السلام)، وبرگزیده از ابراهیم (علیه السلام)، وخالص شده از محمّد (صلی الله علیه وآله)، هر کس با من در خصوص کتاب خدا گفتگو کند من اقربم به آن، هر کس با من در باب سنّت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) سخن گوید من اقربم از خلق به آن. شما را سوگند می دهم به خدا که این کلام مرا به غایبان برسانید، وما را یاری کنید وظلم ظالمان را از ما دفع نمایید؛ زیرا که ما را سبک شمردند وظلم کردند، واز اوطان واولاد دور نمودند وبه ما تعلل کردند، واز حق خود منع نمودند وخون های ما را ریختند.
پس خدا را در خصوص ما یاد آورید وما را یاری کنید واز ما دست نکشید تا آنکه خدا به شما یاری کند. پس در آن حال خداوند، سیصد وسیزده نفر را که از اصحاب اویند بر سر او جمع کند، وایشان را در غیر موسم حج مانند ابرهای وقت پاییز گرد آورَد چنانکه فرموده: «أَینَما تَکُونُوا یأْتِ بِکُمْ الله جَمیعاً اِنَّ الله عَلی کُلِّ شَیء قَدیرٌ»(715) یعنی: در هر حال که باشید خدا همه را بیاورد زیرا که خدا بر همه چیز قادر است. پس آن سیصد وسیزده نفر با آن حضرت بیعت کنند در میان رکن ومقام، وبا او باشد عهدی از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که همه پیغمبران آن را از پدران خود میراث برده اند.
وقائم (علیه السلام) مردی است از اولاد حسین (علیه السلام)؛ خداوندِ کارساز، امر او را در یک شب اصلاح کند. یا جابر! اگر با وجود این علامات امرِ او بر مردم مشتبه شود پس مشتبه نشود اینکه او از پیغمبر خدا(صلی الله علیه وآله) متولّد گشته، وعلم را از ائمّه میراث برده است، یعنی کمالات علمیه ونَسَبیه کافیست در تصدیق او. واگر با این هم مشتبه شود هر آینه مشتبه نشود صدای آسمانی که بنام او وپدرش رسد»(716).
واز کتاب اختصاص مثل این حدیث را از عمرو بن ابی مقدام روایت کرده(717).
وعیاشی در تفسیر خود از جابر روایت کرده که حضرت باقر (علیه السلام) در اثنای حدیث طولانی فرمود: «اول سرزمینی که از بلاد مغرب خراب می شود شام است، زیرا در زیر سه بیرق اختلاف نمایند»(718). ودر روایت دیگر آن حضرت فرمود: «خروج سفیانی وظهور قائم (علیه السلام) در یک سال واقع شود»(719).
ودر روایت ابی بصیر، امام صادق (علیه السلام) فرمود: وقتی که مردم در وقوف عرفات باشند مردی با شتر چابک به نزد ایشان رسد وخبر مرگ خلیفه را - فرج آل محمّد (صلی الله علیه وآله) وهمه مردم در آن باشد - رسانَد»(720).
ودر روایت دیگر "ابن کوا" از حضرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) پرسید که غضب چه وقت واقع خواهد شد؟ آن حضرت فرمود: «چقدر دور است آن غضب پیش از وقوع غضب باید مرگ ها واقع شود که در هر یک از آن، مرگ ها باشد. وباید پیش از آن مردی بیاید با شتر چابک که کمربند او با درون او مخلوط باشد، وبه مردم خبری دهد واو را به سبب آن خبر بکُشند پس از آن غضب گردد»(721).
ودر روایت دیگر أبی بصیر از امام صادق (علیه السلام) سؤال کرد از آیه شریفه «لَنُذیقَهُمْ عَذابَ الْخِزْی فِی الْحیوهِ الدُّنْیا»(722) که خِزْی در دنیا چیست؟ آن حضرت فرمود: «یا ابا بصیر! کدام خزی وخواری از این بدتر است که مردم در خانه وحجله خود با عیالشان نشسته باشند ناگاه چند نفر گریبان دریده به نزد آنها آیند گریان، که فلان شخص مسخ گردید؟! عرض کردم که این، پیش از قیام قائم (علیه السلام) خواهد شد یا بعد از آن؟ فرمود که: پیش از آن»(723).
ودر روایت یعقوب بن سراج، آن حضرت فرمود: «فرج شیعه وقتی باشد که بنی عباس اختلاف کنند، وبه سلطنت واموالشان طمع شود، وعرب ها جلوه ها از سریر کنند، وهر صاحب شاخ، شاخ خود را بکار بَرَد [= وعرب لجام خود بگسلد وهر صاحب وسیله دفاعی، وسیله دفاع خود را برافروزد] وسفیانی ویمانی ظهور کنند، وحسنی حرکت نماید. آن وقت صاحب این امر از مدینه به مکه بامیراث رسول خدا(صلی الله علیه وآله) برود، ودرآن میراث شمشیر وپیراهن وعمامه ولباس وچوب دست وزره واسب اوست با اسباب وزینش»(724).
ودر روایت دیگر ابی بصیر از حضرت صادق (علیه السلام) [روایت می کند] که [آن حضرت] فرمود: «علامت خروج مهدی (علیه السلام) کسوف آفتاب است در سیزدهم وچهاردهم رمضان»(725).
ودر روایت صالح بن سهل از آن حضرت در تفسیر قوله تعالی: «سَئَلَ سائِلٌ بِعَذابٍ واقِعٍ»(726) یعنی سؤال کرد سؤال کننده ای از عذابی که واقع می شود، فرمود: «آن عذاب آتشی است که واقع می شود در ثَویه - که نام مکانی است - تا آنکه منتهی شود به کناسه بنی اسد، وتا آنکه بگذرد به قبیله ثقیف، وهیچ جایگاه ستم بر آل محمد (علیهم السلام) را فرو نمی گذارد مگر اینکه همگی را بسوزاند، واین قبل از خروج قائم (علیه السلام) باشد»(727).
ودر روایت ابوخالد کابلی حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: «گویا می بینم قومی را که در سمت مشرق خروج کرده اند وحق را مطالبه می کنند وبه ایشان داده نمی شود، بعد از آن باز هم مطالبه کنند وداده نشود. چون این ببینند شمشیرها حمایل کنند. پس سلطنت به ایشان داده شود، وآنرا قبول نکنند تا آن زمان که امرشان قوام گیرد. پس سلطنت را نخواهند داد مگر به صاحب شما، آگاه شوید! من هر گاه آن زمان را درمی یافتم هر آینه نفس خود را برای صاحب این امر نگاه می داشتم»(728).
مؤلف گوید: مجلسی رحمه الله این خبر را به «صفویه تأویل کرده به گمان اینکه دولت ایشان منتهی به دولت قائم (علیه السلام) شود»(729). واین حمل دور نیست زیرا می شود که مراد، انتهاءِ اثر دولت ایشان باشد، یعنی مذهب تشیع که از برکات وجود ایشان در صفحات ایران حادث گشت وباقی مانده، نه اصل سلطنت تا آنکه با ظاهر روایت منافی باشد، والله العالم.
ودر روایت ابی جارود حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: «وقتی که ظاهر گردد بیعت کردن مردم به طفلی، در آن وقت هر صاحب قوت واستعداد برخیزد ولوای داعیه برافرازد»(730).
ودر روایت هشام بن سالم حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «این امر واقع نشود تا آنکه هر صنف از اصنافِ مردم والی وحاکم شود ونگوید که: اگر ما والی وحاکم می شدیم عدالت می کردیم، بعد از آن قائم (علیه السلام) قیام کند با عدل وداد»(731).
ودر روایت زراره، آن حضرت فرمود: سوگند می خورم که ندای آسمانی، حق باشد وبطوری آید که هر طایفه آن را به زبان خود شنود، واین امر واقع نشود تا آنکه نُه عُشْرِ خلایق از اعتقاد حق برگردند»(732).
ودر خبر دیگر فرمود: «صاحب این امر قیام نکند تا آنکه دوازده نفر مَرد به ریاست وامارت اتّفاق کنند بر این قول که ما صاحب را دیده ایم وخلایق ایشان را تکذیب کنند»(733).
ودر روایت ابی سیار، آن حضرت فرمود که: «پیش از قیام قائم (علیه السلام) جنگ طایفه قیس برپا شود»(734).
ودر روایت عبید بن زراره فرمود که: «سفیانی کجا خروج کند وحال آنکه هنوز خروج نکرده در صنعا آن کسی که گوشه چشم خود را بر هم نمی گذارد»(735).
ودر روایت "ابن نباته" از امیرالمؤمنین (علیه السلام) مذکور است که: «پیش از ظهور قائم (علیه السلام) فریب دهنده ای آید که در آن سال ها راستگو را تکذیب ودروغگو را تصدیق نمایند، وماحل نزدیک شود، ورویبضه در امور مداخله کند»(736).
مؤلف گوید: ماحل به مکّار تفسیر شده، ورویبضه در حدیث "اشراط الساعه" گذشت که از پیغمبر (صلی الله علیه وآله) سؤال شد فرمود که: «مرد خسیس وحقیر را گویند»(737).
لهذا مجلسی گفته که: «مصغّرِ رابضه باشد ومراد مردیست که از ارتکاب کارهای بزرگ عاجز باشد واز پیش نبرد»(738).
ودر حدیث دیگر فرمود: «وقتی که دو نیزه یعنی دو خروج کننده در شام مخالفت کنند آن وقت آیتی از آیات خدا در آنجا ظاهر شود. گفته شد یا امیرالمؤمنین! آن آیت چیست؟ فرمود: زلزله ایست که در شام واقع شود که زیاده از صدهزار نفر به آن هلاک شوند، از برای مؤمنان رحمت واز برای کافران عذاب ونقمت باشد. چون این حادثه واقع گردد صاحبان اسبان سفید وبیرق های سیاه از سمت مغرب آیند وداخل شام شوند در وقتی که جوع اکبر وموت احمر واقع شود. پس، دهی از دهات ایشان که آن را "حرشا" نامند به زمین فرو رود. پس پسر زن جگرخوار که سفیانی باشد خروج کند از وادی "یابس" تا آنکه بر منبر دمشق غالب شود. پس از وقوع این امور منتظر خروج مهدی (علیه السلام) باشید»(739).
ودر روایت محمّد بن مسلم، حضرت باقر (علیه السلام) می فرماید که: «سفیانی مردیست سرخ رنگِ کبودچشم، به خدا هیچ بندگی واطاعت نکند، ومکه ومدینه را نمی بیند»(740).
حدیث نهم؛ ثقه الاسلام شیخ کلینی رحمه الله در کتاب "روضه" بسند خود از حمران روایت کرده از حضرت صادق (علیه السلام) که شخصی بعد از کلامی طویل عرض کرد: «این جماعت یعنی بنی عباس تا کی سلطنت کنند؟ گفت: دانستن تو این را، به تو نفع ندارد؛ تا آنکه فرمود: آیا نمی دانی که هر کس منتظر امر ما شود وبه اذیت دشمنان صبر کند فردا یعنی قیامت در جریده ما خواهد بود؟
پس چون حق را دیدی که مضمحل شد واهل حق از میان رفتند. ودیدی که جور وستم شهرها را فرو گرفت، وقرآن را دیدی کهنه گردد یعنی کسی به احکام آن عمل نکرد، وبعض چیزها در آن احداث کردند که اصلاً در آن نیست، وآن را به هوای نفس تأویل وتوجیه کردند، ودین را دیدی که منقلب گردید چنان که آب منقلب شود. ودیدی که اهل باطل بر اهل حق بلندی کرده غالب شد. ودیدی که شرّ آشکار گردید به طوری که از آن نهی نکنند واصحاب شرور [را] معذور داشتند. ودیدی که فسق ظاهر شد مردان به مردان وزنان به زنان اکتفا کردند، ومؤمن را ساکت دیدی به نوعی که سخنش مقبول نگردد.
ودیدی که فاسق دروغ گوید وافترایش بر او برگردانیده نشود، وکوچک را دیدی که بزرگ را حقیر می شمارد ودیدی که ارحام را قطع کنند. ودیدی که فخر کنند به اینکه فسق وفجور مدح شوند وبر آن خندند ومنعش نکنند، وبی ریش را دیدی که می دهد آنچه زنان دهند، وزنان را دیدی که با زنان جفت شوند. ودیدی که مردم مدح وثنا بسیار کنند، ومردم را دیدی که مال در غیر طاعت خدا صرف کنند ودیگران آنها را منع نکنند.
ودیدی که مؤمن را از طاعت وبندگی منع نمایند، وسعی وتلاشِ در راه خدا [را] ملامت کنند. ودیدی که همسایه را اذیت کنند وآنها را ملامت نکنند، وکافر را دیدی که از مشاهده فساد در روی زمین شاد شود. ودیدی که شراب را آشکارا خورند واهل فجور بر ایشان جمع شوند. ودیدی کسی [را] که امر به معروف کند خوار شود. ودیدی که فاسق در مبغوضات خدا پسندیده وقوی گشته، واصحابِ آیات وکرامات ومقامات را حقیر کنند، ودوستان ایشان را خفیف دارند. ودیدی که راه خیر مسدود وراه شرّ مفتوح گردد. وبیت الله را دیدی که از تردد حاجیان معطل مانده ومردم را به ترک زیارت آن امر کنند.
ومردم را دیدی که چیزی گویند ونکنند، ومردان را دیدی که غذای مقوی خورند تا آنکه فربه شوند که با مردان دیگر فجور وقبیح کنند، وزنان را دیدی که مقوی خورند که با زنان دیگر مساحقه نمایند، ومرد را دیدی که گذران ومعاش او از پس او باشد، وزن را دیدی که سرمایه معاش او پیش او شده، وزنان را دیدی که از برای خود مثل مردان مجالس آرایند. ودیدی که صفات زنان در مردان ظاهر شد به آنکه خضاب با حنا را ظاهر نمایند وبر موهای خود شانه زنند چنان که زنان از برای شوهر خود شانه کند.
ودیدی بنی عباس را که به مردم مال دهند که به ایشان وطی کنند یا آنکه ایشان او را وطی نمایند یا آنکه با زنان او فجور کنند. ودیدی که به وطی مردان رغبت کنند ودر این خصوص بر یکدیگر رشک برند. ودیدی که صاحب مال از صاحب ایمان عزیزتر شود، وربا خوردن آشکار شود بطوری که رباخوار را ملامت نکنند. ودیدی که زنان به زناکاری افتخار کنند. ودیدی که زنان به شوهر خود رشوه دهند که با زنان مساحقه یا آنکه با مردان زنا نمایند.
ودیدی که به شهادت کاذب اعتماد کنند، وحرام را دیدی که حلال وحلال را حرام کردند، واحکام را دیدی که به خواهش نفس استنباط کنند، واهل فجور را دیدی که در فجور خود انتظار شب نکشند تا آنکه پنهان واقع گردد بلکه آن را در روز وآشکار کنند. ومؤمن را دیدی که قدرت بر نهی از منکر نداشته باشد مگر در دل خود. ودیدی که اموالِ بسیار در معصیت خدا انفاق کنند.
ودیدی که حکّام اهل کفر را مقرّب دارند واهل ایمان را از خود دور نمایند، وحکّام را دیدی که رشوه خورند. ودیدی که مال بسیار دهند که حاکم شوند. ودیدی که محارم را وطی کنند وبه آنها اکتفا نمایند. ودیدی که مَرد به بهتان وتهمت کشته شود، ومَرد به مشهور شدن محسود واقع شود وجان ومال در این خصوص بذل کنند. ودیدی که مرد را بر مقاربت زنان ملامت کنند که چرا با مردان لواط نمی کند. ودیدی مرد را که از زنای زن خود گذران می کند وبه آن خشنود باشد، وزن را دیدی که خلاف رضای شوهر می کند وشوهر مقهور او می شود وبه شوهر خود نفقه می دهد چنانکه شوهر به زن می دهد. ودیدی مرد را که زن وکنیز خود را به غیر اجیر کند ودر تحصیل مأکول ومشروب بر وجه دنائت، خود را راضی کند.
ودیدی که سوگند دروغ به خدا بسیار شود، وقماربازی آشکارا گردد، وشراب را دیدی که آشکارا فروشند واز آن منع نشود، وزن را دیدی که خود را به اهل کفر دهد. ودیدی لهو ولعب آشکار شود بطوری که بر آن گذرند ومنع نکنند وقدرت بر منع نباشد. ودیدی که نزدیک ترین مردم به حکّام کسی است که به عداوتِ دوست ما اهل بیت افتخار کند. ودیدی که شهادت دوستان ما را قبول نکنند. ودیدی که مردم به دروغ وتزویر راغب شوند. ودیدی که شنیدن قرائت قرآن گران آید وشنیدن سخنان باطل سهل وآسان شود. ودیدی همسایه را که از ترسِ زبان همسایه، به او اکرام کند. ودیدی که حدود خدا معطل مانَد وبه خواهش های نفسانی در آنها عمل شود.
ودیدی مساجد را که با طلا یا غیر آن منقّش شده. ودیدی که راست گوترین مردم در نزد ایشان دروغگو وافتراگوینده است. ودیدی که سخن چینی فاش شده وظلم آشکارا گشته وغیبت ملیح گردیده وبعضی به بعضی به آن مژده می دهد. ودیدی که حج وجهاد را از برای غیر خدا کنند. ودیدی پادشاه را که مؤمن وکافر، هر دو را ذلیل کند. ودیدی که مخروبه بر معموره غالب گردید. ودیدی مرد را که معاش او به کم کردن کیل یا وزن گذرد، یعنی کم فروشد. ودیدی که خون ریختن سهل وآسان گردد.
ودیدی مرد را که ریاست را از برای دنیا طلبد، وبا زبانِ خبیث، خود را مشهور کند تا آنکه مردم از او بترسند وبه او اعتماد نمایند وکارها را به او سپارند؛ ونماز را دیدی که خفیف شمارند؛ ومرد را دیدی که مال بسیار دارد وزکات آن را نداده. ودیدی که مُرده را از قبر درآورند وکفن او را فروشند. ودیدی که هرج ومرج بسیار شد؛ ومَرد را دیدی که شب کند عاشق، وصبح کند مست، وبه کارهای مردم اعتنا نکند. ودیدی که حیوانات را وطی کند، وبعضی بعض دیگر را پاره کند.
ودیدی مَرد را که به نماز رود وبرگردد ولباس نماز در بَرِ آن نباشد، یعنی لباس یا مغصوب باشد یا چیز دیگر که نماز با او صحیح نباشد. ودیدی که دل ها را قساوت گرفته وچشم ها خشک گردیده، یعنی از خوف خدا نَگِریند. ودیدی که نماز را از برای آن کنند که مردم ببینند؛ وفقیه را دیدی که احکام شرع را از برای دنیا طلب کند؛ ومردم را دیدی که بر کسی اجتماع کنند که بر دیگران غالب شده.
ودیدی که طالب حلال را ملامت کنند، وطالب حرام را مدح وتعظیم نمایند. ودیدی که در مکّه ومدینه اعمال قبیحه کنند وایشان را منع ننمایند. ودیدی که آلات لهو ولعب در مکه ومدینه شایع گردد. ودیدی مردم را که اگر کسی منع از منکر وامر به معروف کند او را گویند از روی نصیحت که: تو را چه کار؟ این تکلیف از تو مرفوع است.
ودیدی مردم را که به یکدیگر نظر کنند در ارتکاب فجور. ودیدی که راه حق از سالک خالی مانده. ودیدی مرده را که بر او استهزا نمایند وگریه وزاری بر او نکنند. ودیدی که هر سال بدعت وشرور از سال سابق بیشتر شود. ودیدی مردم را که به غیر اغنیا متابعت نکنند. ودیدی که بر محتاج می خندند وبر او از برای غیر خدا رحم کنند. ودیدی که علامات در آسمان ظاهر شود ومردم مضطرب نگردند. ودیدی مردم را در گذرها ومعبر یکدیگر را مانند حیوانات وطی کنند وبر یکدیگر بجهند. ودیدی که مال بسیار در راه باطل صرف کنند ومال اندک را در راه خدا انفاق نمایند، ودر صرف طاعت مضایقه کنند.
ودیدی که عاق پدران ومادران بسیار شود. ودیدی که پدران ومادران را در نزد اولادشان خفیف نمایند واز افترای به ایشان شاد شوند. ودیدی زنان را که بر خواهش های نفسانی غالب شوند. ودیدی مردان را که بر پدران تهمت زنند وبر پدر ومادر نفرین کنند وبه مرگ شان شاد شوند. ودیدی مرد را که اگر یک روز به گناه بزرگ، مانند لواط وکم کردن کیل وناقص کردن ترازو وخوردن شراب ومباشرت حرام آلوده نشد محزون شود.
وپادشاه را دیدی که غلات را جمع وانبار کند وبه نرخ گران بفروشد، ومال ذوی القربی وخمس مال امام را دیدی که به اهل کذب وتزویر تقسیم کنند وبه آن شراب خورند وقمار بازند، وشراب خرند وخورند. ودیدی که با شراب مداوا ومعالجه کنند، وآن را از برای مریض وصف نمایند واز آن شفا طلبند. ودیدی مردم را که در ترک امر به معروف ونهی از منکر یکسان [= بی تفاوت] شده اند. ومنافقان را دیدی که غالب وقاهر یا آنکه صاحب دولت شده اند، ویا آنکه بسیار سخن گویند ومقبول شوند، واهل حق مغلوب وخاموش شوند، واگر سخن گویند مسموع نگردد.
ودیدی که اذان ونماز را با اُجرت کنند. ودیدی مساجد را که پُر شود از کسانی که از خدا نترسند، وگوشت مُرده را به غیبت کردن خورند، وشراب را برای یکدیگر وصف کنند. ودیدی مست را که پیش نمازی کند، واز شدت مستی بی شعور باشد وآن را عیب نداند، وچون مست شود او را اکرام کنند، واز او تقیه نمایند که او را به سبب مستی تنبیه نکنند، ومعذور دارند.
ودیدی که اموال یتیمان را خورند، وخود را به صلاح وتقوی به مردم نمایند. ودیدی قاضیان را که برخلاف امر خدا حکم کنند. ودیدی حکّام شرع را که از راه طمع به خائنان پیروی کنند. ودیدی که حکّام شرع میراث را به قَیمِ فاسق سپارند ویا آنکه فاسقِ ورثه را به آن مسلّط کنند. ودیدی که در منابر امر به تقوی نمایند وخود به آن عمل نکنند. ودیدی مردم را که به اوقات نماز استخفاف کنند وآن را سهل انگارند.
ودیدی که وجوه برّ [= صدقات شرعیه] را به توسط دیگران به فقرا دهند ودر آن قصد قربت نباشد، یعنی باعث دادن، اجابتِ واسطه باشد نه تقرّب به خدا، وآن را پس از اصرار وابرامِ فقیر دهند وخودشان ابتدا به دادن نکنند. ودیدی مردم را که همّت بر دفع شهوت وعزوبت گماشته اند، وحرام وحلال را فرق نگذارند؛ ودنیا را دیدی که به ایشان رو آورد؛ وآثار حق را دیدی که مندرس شود.
چون این علامات که ذکر شد مشاهده کنی از عذاب خدا در حذر باش، ومردم را مستوجب غضب خدایی بدان، وایشان را مهلت نداده مگر به ملاحظه واراده امری. پس منتظر ورود آن امر بشو ودر دینداری کوشش کن، تا آنکه خدا تو را به غیر حالت مردم بیند، تا آنکه اگر عذاب بر ایشان نازل شود ودر میان ایشان باشی بر تو رحمت باشد وبر رحمت تعجیل کرده باشی، واگر در میان ایشان نباشی ایشان مبتلا شوند وتو سالم مانی، وخداوند اجر نیکوکاران را ضایع نکند ورحمتش به ایشان نزدیک است»(741).
ودر بحار از جامع الاخبار از جابر بن عبدالله انصاری روایت کرده که: «چون رسول خدا (صلی الله علیه وآله) واجبات حجّه الوداع را بجا آورد، واز برای وداع به وداع گاه کعبه آمده از حلقه درش گرفته به آواز بلند فرمود: ایها النّاس! پس اهل مسجد وبازار بر او جمع شدند. فرمود: خبر می دهم به شما اموری را که بعد از این می شود. باید حاضران به غایبان برسانند. پس از آن گریست بطوری که حضّار گریستند.
چون ساکت شد فرمود: بدانید مَثَل شما در این روز تا به صد وچهل سال بعد از این برگی است که در آن خار نباشد. بعد از آن تا دویست سال خار وبرگ هر دو باشد. بعد از آن خار باشد بدون برگ، زیرا دیده نشود مگر پادشاه جائر وظالم یا مالدارِ خسیس وبخیل یا عالِم راغبِ به دنیا یا فقیر دروغگو یا پیر فاجر یا طفل بی حیا یا زن احمق. بعداز آن گریست.
پس سلمان عرض کرد: یا رسول الله! این امور چه وقت خواهد بود؟ فرمود: در آن وقت که عالِم کم شود، وقاری فانی گردد، وزکات قطع شود، ومنکَر آشکار گردد وآوازها در مساجد بلند شود، ودنیا را بالای سر خود دارید، وعلم را زیر پای خود اندازید، ودروغ را حدیث خود کنید، وغیبت را میوه خود شمارید، وحرام را غنیمت دانید، وبر کوچک رحم نکنید، وبزرگ را تعظیم ننمایید. پس در آن وقت، لعنت بر شما نازل شود وجنگ شدید در میان شما واقع گردد واز دین [فقط] نامی مانَد. پس به وزیدن باد سرخ یا مسخ شدن یا سنگ باریدن منتظر شوید؛ چنانکه خدا فرماید: «قُلْ هُو الْقادِرُ عَلی أَنْ یبْعَثَ عَلَیکُمْ عَذاباً مِنْ فَوقِکُمْ أَو مِنْ تَحتِ أَرْجُلِکُمْ أَو یلْبِسَکُمْ شِیعاً ویذیقُ بَعْضَکُمْ بَأْسَ بَعْضٍ أُنْظُرْ کَیفَ نُصَرِّفُ الْآیاتِ لَعَلَّهُمْ یفْقَهُونَ»(742).
پس جمعی از اصحاب عرض کردند: یا رسول الله! این حادثه کی واقع شود؟ فرمود: آن وقت که نمازها را از وقت تأخیر کنید، وبه شراب خوردن وشهوات نفس مشغول شوید وپدر ومادر را دشنام دهید، وگمراهی را به حدی رسانید که حرام را غنیمت وزکات دادن را ضرر دانید، ومرد به زنش اطاعت کند وبه همسایه جفا نماید، ورَحم را قطع کنید ورَحم از دل های بزرگان زایل شود وحیای کوچکان کم گردد، وبنای عمارت ها محکم شود وبه غلامان وکنیزان ظلم نمایند، وبه خواهش نفس شهادت دهند وحکّام شرع به جور حکم کنند، وبه پدران دشنام دهند وبه برادران حسد برند وشریک، با خیانت معامله کند ووفا کم شود، وزنا شایع گردد ومردان به لباس وزینت زنان درآیند ومقنعه حیا از سر زنان برداشته شود. وکبر در دل ها به جنبش آید چنانکه زهر در بدنها جنبد وعمل به سنّت کم شود ومعصیت ظاهر گردد. وامور عظیمه دین را سبک شمارند ومدح وثنا را به مال دانند ومال را صرف غنا کنند وبه دنیا مشغول شوند واز آخرت باز مانند.
ورع کم گردد وطمع وهرج ومرج بسیار شود. مؤمن ذلیل باشد ومنافق عزیز گردد، ومساجد به صورت اذان معمور باشد ودل ها به سبب استخفاف به قرآن از ایمان خالی گردد وهر نوع خواری را به مؤمن روا دارند. پس روهایشان، روی آدمی باشد ودل ها، دل های شیاطین، کلامشان از عسل شیرین تر وقلوب شان از حنظل تلخ تر، گرگ ها باشند به لباس آدمیان.
روزی نشود که از خدا بر ایشان لعن وارد نگردد وگوید: آیا بر من افترا گویید وجرأت نمایید ومعصیت کنید؛ «أَفَحسِبْتُمْ أَنَّما خَلَقْناکُمْ عَبَثاً وأَنَّکُمْ إِلَینا لا تُرْجَعُونَ»(743). به عزّت وجلال خودم سوگند که اگر نبودند کسانی که مرا عبادت می کنند، هر آینه مهلت نمی دادم اهل معصیت را، واگر ورعِ اهل ورع نبود قطره ای باران از آسمان نازل نمی کردم وبرگ سبزی از زمین نمی رویانیدم. پس عجب باشد از کسانی که اموال شان را معبود خود ساخته اند وآرزوهایشان طویل وعمرشان قصیر گشته وبا این حال همسایگی وجوار خدا را امید دارند وحال آنکه به آن نرسند مگر به بندگی وعمل، وعمل هم نشود مگر با عقل»(744).
حدیث دهم؛ علّامه رحمه الله در کتاب مذکور از کتاب "کفایه" به طریق مسند از "علقمه بن قیس" روایت کرده که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در منبر کوفه خطبه "لؤلؤه" را ادا فرمود ودر آخرِ آن، این فقره را بیان کرد که: «من در این نزدیکی سفر خواهم کرد وبه عالَم غیبت خواهم رفت. پس به فتنه "بنی امیه" وسلطنت "کسرویه" واضمحلال اسلام واقامت بدعت منتظر باشید وخانه های خود را صومعه خود قرار دهید وآتش درخت "غضا" را - که خاموش نشود - به زیر دندان گیرید وخدا را ذکر کنید. زیرا که ذکر خدا اگر بدانید، از همه چیز بزرگ تر باشد.
بعد از آن فرمود: در میان دجله ودجیل وفرات، شهری که آن را "زوراء" گویند بنا شود وآن بغداد است. پس چون دیدید که آن شهر با گچ وآجر محکم گردید، وبا طلا ونقره ولاجورد ومرمر ورخام مزین شد، وبا درهای عاج وآبنوسِ جوهردار وقبّه ها وستاره ها آراسته گردید، ودرخت عاج وعرعر وصنوبَرِ تازه در آن بسیار شد، وقصرهای محکم در آن بنا شد، وپادشاهان "بنی شیصبان" که بیست وچهار نفرند به آنجا از پی یکدیگر درآمدند از جمله ایشان سفاح ومقلاص وجموع وخدوع ومظفر ومؤنث ونطار وکبش وکیسر ومهتور وعیار ومصطلم ومستصعب وعلّام ورهبانی وخلیع ویسار ومترف وکدید واکژ ومسرف واکلب ووشیم وصلام وغیوق است.
وقبه خاکستری رنگ در بیابان سرخ رنگ بنا شد، در عقب آنها قائمِ به حق در میان اقالیم، نقاب غیبت از روی خود بردارد ومانند ماه درخشنده در میان ستاره های درّی ظاهر گردد. بدانید که از برای ظهورش ده علامت باشد: اولِ آنها طلوع ستاره دُمدار است در نزدیکی ستاره جُدَی. پس هرج ومرجِ پر فتنه وشر واقع شود واینها علامت ارزانی نرخ ها باشد. وازعلامتی تا علامت دیگر امور عجیبه واقع شود. چون این ده علامت وقوع یابد ماه نورانی - یعنی قائم (علیه السلام) - ظاهر شود وکلمه اخلاص ومقام توحید برای خدا لایح گردد»(745).
ودر روایت اصبغ بن نباته آن حضرت فرمود: «سلونی قبل أن تفقدونی؛ یعنی از من بپرسید پیش از آنکه مرا نیابید. زیرا که به راه های آسمان ها از همه داناترم وبه راه های زمین از اهل عالَم بیناترم. منم بزرگِ اهل دین وامیرالمؤمنین وامام متّقین ومجاری مردمان در یوم الدین. منم قاسم نار وخازن جنان وصاحب حوض واعراف ومیزان. نیست از ما امامی مگر آنکه به جمع اهل ولایت ومحبّتِ خود دانا وبینا است واینست معنی آیه «إنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ»(746).
پس بپرسید از من پیش از آنکه نیابید وپیش از آنکه فتنه ای که از سمت مشرق ظاهر شود پای خود را بردارد در حال حیات وبعد از ممات وبر بالای مردم گذارد وهمه را پایمال نماید، وآتش فساد با هیزم بسیار در سمت مغرب زمین شعله ور شود وبا آواز بلند بگوید: وای بر حال مردم از شرّ من! باید از آنجا بکوچند یا آنکه مانند کوچیدن کنند.
چون غیبت قائم (علیه السلام) طول کشد گویند که: او مُرد ویا هلاک شد وبه کدام بیابان مفقود گردید. تا آنکه می فرماید: بدانید که از برای آن - یعنی ظهور قائم (علیه السلام) - علاماتی هست چند، اولِ آنها محاصره کوفه باشد با خندق ونگهبان، وپاره کردن مشک های آب در کوچه های کوفه، وتعطیل مساجد تا چهل شب، وظاهر شدن هیکل، وجنبیدن بیرق ها در اطراف مسجد اعظم - وقاتل ومقتول در آتش باشد - وقتل نفس زکیه با هفتاد تن در کوفه، وبریدن سر دیگری در میان رکن ومقام، وکشتن اصقع - در خصوص بیعت بت ها - به طریق صبر، وخروج سفیانی با بیدق سرخ، وامیر آنها مردی باشد از قبیله بنی کلب، ودوازده هزار نفر ایشان از لشکر سفیانی به سمت مکه ومدینه رود به سرداری مردی از بنی امیه - خزیمه نام - که چشم چپ در اصل خلقت ندارد ودر چشمش سفیدی کلفت وضخیم باشد واو به مروان شبیه باشد. بیدقش برنگردد تا آنکه در مدینه در خانه ای که آن را خانه ابوالحسن اموی گویند داخل شود. ولشکری بر سر مردی از آل محمّد (علیهم السلام) - که جمعی از شیعه بر او جمع شوند واز مدینه به مکّه برگردد - می فرستد که سردارشان مردی از غطفان باشد. چون به وسط "قاع ابیض" رسند - وآن بیابانی است - به زمین فرو روند، واز ایشان نماند مگر مردی که رویش به عقب برگردد از برای آنکه توابع سفیانی را بترساند وبر ایشان حجّت باشد؛ چنان که خدا فرماید: «ولَو تَری إذْ فَزِعُوا فَلا فَوتَ وأُخِذُوا مِنْ مَکانٍ قَریبٍ»(747).
پس فرمود: سفیانی صد وسی هزار نفر بسوی کوفه فرستد ودر "روحا" و"فاروق" فرود آیند، واز آنجا شصت هزار نفر از آن لشکر آیند تا در نخیله در موضع قبر هود(علیه السلام) وارد شوند، ودر روز عید قربان بر اهل کوفه هجوم آورند، وامیر کوفه در آن وقت مردی جبّار باشد واو را کاهن وساحر گویند. واز شهر "زوراء" یعنی بغداد سرداری با پنج هزار کاهنان به سوی ایشان درآید ودر سر جسر کوفه هفتاد هزار مرد بکشند بطوری که مردم تا سه روز به سبب خون های کشتگان وعفونت بدن ایشان از آب فرات نیاشامند، وهفتاد هزار دختر باکره - که از غایت عفّت دست وسرشان دیده نشده - اسیر شوند تا آنکه به محمل ها گذاشته شده به "ثَویه" یعنی به "غری" برده شوند.
پس از کوفه صد هزار مؤمن ومشرک خروج کرده به دمشق روند وکسی نباشد که ایشان را از آنجا منع کند. ودر آنجا ارم ذات العماد باشد. وبیدق هایی که پوش آنها از پنبه یا کتان یا حریر دوخته نشده از جانب مشرق زمین آید که سرهای آنها به مُهر سیدِ اکبر یعنی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ممهور باشد، وآنها را مردی از آل محمّد(علیهم السلام) که در مشرق زمین ظاهر شود بردارد وبوی آنها در مغرب زمین مانند مشکِ پُربو به مشام خلایق برسد، وبیم آنها از یک ماهه راه از خود آنها پیشتر در دل ها جا کند تا آنکه وارد کوفه شوند وخونخواهی پدران خود کنند در حالتی که سم اسبان ایشان از شدت تعب خراشیده شده وموهای آنها ریخته گشته وصاحبان آنها بر آنها متحسّر شوند، واز زیادتی تعبی که بر آنها وارد آورده اند بسوی خدا توبه وانابه کنند وایشانند از آل محمّد(علیهم السلام) آن ابدالی که خدا در حق ایشان فرموده: «إنَّ الله یحبُّ التَّوابینَ ویحبُّ الْمُتَطَهِّرینَ»(748).
پس مردی از اهل نجران خروج کند ودعوت امام (علیه السلام) را اجابت نماید واول کسی باشد از نصاری که دعوت امام را قبول کند واز بیعت نصاری خارج گردد وخاج(749) را بشکند وبا غلامان وضعیفان درآید وبا بیدق های هدایت به نخله روند، واجتماع خلایق در روی زمین در "فاروق" شود ودر آن ایام در روی زمین سه هزار هزار نفس کشته شود وتأویل این آیه که: «فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حتّی جَعَلْناهُمْ حصیداً خامِدینَ»(750) ظاهر گردد ومنادی از سمتِ مشرق در ماه رمضان در وقت طلوع صبح ندا کند که ای اهل هدایت! در یک جا جمع شوید. ونداکننده ای از سمت مغرب بعد از غروب شفق ندا کند که ای اهل باطل! جمع شوید. وفردای آن روز در وقت ظهر آفتاب رنگ برنگ گردد. زرد شود، بعد از آن سیاه وتاریک گردد. ودر سیم آن روز، خدا حق را از باطل جدا کند و"دابه الارض" بیرون آید واهل روم به کنار دریا در نزد مغاره، اصحاب کهف را با سگِ ایشان برانگیزانند که از ایشان مردی باشد "تملیخا" نام، ودیگری "خملاها" نام که امر قائم (علیه السلام) قبول نمایند ودو شاهد بر امر او باشند(751).
ودر روایت "عدد القویه" از سلمان فارسی مذکور است که گفت: «به امیرالمؤمنین (علیه السلام) عرض کردم که: ظهور قائم (علیه السلام) که اولاد تو است چه وقت واقع شود؟ آن حضرت آهی کشید وفرمود که: قائم (علیه السلام) ظهور نمی کند تا وقتی که اطفال سلطنت کنند وحقوق خدا ضایع شود وبا قرآن غنا کنند، وپادشاهان بنی عباس - که کور ومشتبه وتیرانداز هستند از کمان ها بر روهای کسانی که مانند سپرند - کشته شوند، وشهر بصره خراب گردد. در آن وقت قائمی که از اولاد حسین (علیه السلام) باشد خروج کند»(752).
ودر حدیث "معراج" به روایت "ابن عباس" وارد است که پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود که: «خدا فرموده بعد از کلامی طویل در فضل امیرالمؤمنین (علیه السلام) که: به تو عطا کردم این را که یازده نفر مهدی از صلب وی یعنی علی (علیه السلام) بیرون آورم که همه ایشان از ذریه تو از بکر بتول یعنی فاطمه (علیها السلام) باشند وآخر آن یازده نفر کسی باشد که عیسی بن مریم (علیه السلام) در پشت سرش نماز کند وزمین را پر از عدل نماید؛ چنانکه پر از ظلم وجور شده باشد وبه او مردم را از هلاکت نجات دهم وبه او ایشان را هدایت کنم وکور را بینا ومریض را شفا بخشم.
عرض کردم که: ای پروردگار من! این امر چه وقت واقع شود؟ فرمود: وقتی که علم از میان مردم برود وجهل ظاهر گردد وقاریانِ قرآن بسیار وعمل کمیاب شود وقتل بسیار گردد وفقیهانِ هدایت کننده، کم وفقهای گمراه کننده بسیار شوند وشاعران زیاد گردند ومردم قبرهای خود را مساجد خود قرار دهند، وقرآن را با طلا ومثل آن زینت کنند ومساجد را با طلا وغیر آن منقّش سازند وجور وفساد زیاد شود ومنکَر ظاهر گردد وامر به منکَر ونهی از معروف کنند، ومردان به مردان وزنان به زنان اکتفا نمایند وامرا، کافر ویاوران ایشان فاجر وظالم شوند وصاحبان رأی فاسق باشند وسه خسف وقوع یابد؛ خسفی در مشرق وخسفی در مغرب وخسفی در جزیره عرب، وبصره به دست مردی از اولاد تو - که اتباع او کسانی باشند مانند ملخ - خراب شود وپسری از اولاد حسن بن علی (علیه السلام) خروج کند ودجال در مشرق از سیستان ظاهر گردد وسفیانی آشکار شود»(753).
در کتاب بحار از صاحب کتاب "عدد القویه" نقل کرده که او گفته: «بسیاری از علامت های ظهور آن حضرت به ظهور رسیده. مانند خراب شدن دیوار مسجد کوفه، وکشتن اهل مصر امیر خود را، وزوال سلطنت بنی عباس در دست مردی که بر ایشان خروج می کند از جائی که اول سلطنت ایشان از آنجا ظاهر شده، ومُردن عبدالله که آخر سلاطین بنی عباس بود وخراب شدن نواحی شام وکشیدن جسر بر روی شط بغداد از محلی که به محل کرخ نزدیک است. همه آنها در اندک مدتی واقع شود ودیگر منشق شدن فراتست که واقع شده وبعد از این، علامت دیگر که آن رسیدن فراتست به تنگناهای کوفه، به زودی واقع می شود ان شاء الله»(754).
مؤلف گوید که: وقوع این امر - از قراری که از تضاعیف اخبار ظاهر می شود - اکثر این علامات خصوص علامات عامّه مانند شیوع منکَرات وسستی امر شرع وقلّت ارباب هدایت وکثرت اصحاب عوایت، از علامات مقارنه ظهور نیست بلکه ظهور این امر چون به منزله شریعت تازه ودین جدید می باشد - چنانکه در بعض اخبار، اشاره به آن گذشت - وقوع نیابد مگر بعد از اضمحلال شرع مطهّر واندراس آثار آن بالمرّه، به طوری که باقی نماند مگر اسم ورسم؛ چنانکه امروزه - که مقارن تاریخ هزار ودویست ونود وسه هجری می باشد - مقدّمات آن مانند رجوع مرافعه جات وخصوصیات شرعیه به غیر اهل آن از کسانی که در ظاهر به لباس اهل علم ودر باطن از حکّام جورند، وبردن اطفال به معلم خانه نظام ورجوع امور مسلمین به کفّار ومسلّط شدن ایشان بر اهل ایمان ومتابعت لشکر اسلام به فرنگیان ورواج سیرت ورفتار وشعار ولباس ایشان در میان مسلمانان، وامثال اینها آماده گشته، ورفته رفته به موجب المصاحبه مؤثّره، اطفال به اعتقادات ایشان ثابت شوند وطبقه بزرگان که بر سیرت اهل ایران نشو ونمو کرده اند منقرض شوند، وعلمای ربّانی که به تربیت وترویج سلاطین شیعه طی مقامات عالیه کرده اند بمیرند وطلاب علوم شرعیه قاصر بمانند. پس آثار کفر واندراس اسلام قوت گیرد واکثر مردم از دین خارج شوند تا آنکه مضامین بعض اخبار گذشته - که دو ثلث مردم یا زیاده، از اعتقاد حق برگردند وائمه مَثَل این امت را مَثَل قوم نوح (علیه السلام)، ومَثَل قائم (علیه السلام) را مَثَل خود نوح (علیه السلام) ذکر کرده اند که بعد از آنکه به او ایمان آوردند مرتد گردیدند. در آن وقت که وعده کرد این درخت ها بعد از آنکه به حد رشد رسد از آنها کشتی ساخته شود وفرج رسد وتا سه دفعه غرس اشجار کرد واین وعده نمود وفرج نرسید ودر هر دفعه جمعی مرتد گشته - صادق آید، وآنکه جماعتی که بر اعتقاد غیبت قائم (علیه السلام) باشند رجوع نمایند وگویند: اگر حق بود طول غیبت به این مقدار جایز نبود. أعاذنا الله من الضلاله بعد الهدایه. «رَبَّنا لا تُزِغْ قُلُوبَنا بَعْدَ إذْ هَدَیتَنا وهَبْ لَنا مِنْ لَدُنْکَ رَحمَهً إِنَّکَ أَنْتَ الْوهَّابُ»(755).
حدیث یازدهم: شیخ صدوق رحمه الله در کتاب اکمال الدین روایت کرده به سند خود از "ابن سبره" که "بعد از آنکه فرمود امیرالمؤمنین (علیه السلام) آن علامات را که در حدیث دوم ذکر شد، "اصبغ بن نباته" از جا برخواست وعرض کرد که: یا امیرالمؤمنین، "دجال" کیست؟ آن حضرت فرمود که: دجال "صائد بن صید" است. شقی کسی است که او را تصدیق کند وسعید کسی است که او را تکذیب نماید. در بلده ای که "اصفهان" نام دارد، از قریه ای که آن را "یهودیه" گویند خروج کند. چشم راست، از اصل خلقت ندارد وبه طوری که گودی حدقه هم نیست ودیگری [= چشم دیگرش در پیشانی باشد مانند ستاره صبح درخشنده، ودر چشمش مانند پارچه گوشتِ به خون آلوده، چیزی باشد ودر میان دو چشمش لفظ "کافر" - به طوری که همه کس بخواند - نوشته شده ودریاها را داخل شود وآفتاب با او سیر کند. در پیش رویش کوهی باشد از دود. در پشت سرش کوه سفیدی باشد که مردم گمان طعام در آن کنند، ودر اوقات قحط شدید خروج کند وبر درازگوش سبزپا [و] خاکستری رنگ سوار شود که گام آن یک میل راه باشد.
زمین در زیر پایش پیچیده گردد وبر آبی نگذرد مگر آنکه بخشکد به طوری که تا قیامت خشک ماند، وبه آواز بلند که جن وانس مشرق ومغرب بشنوند ندا کند که: ای دوستان من، به زودی نزد من آئید. منم آنکه مخلوق را آفریده ام وایشان را در ترکیب مساوی کرده ام وهر یک را هیئت وصورتی خاص داده ام واسباب معاش ورزق ایشان را آماده کرده ام وبه معرفت ودین خود هدایت نموده ام. منم پروردگار قادر، وآن دشمن خدا اینها را دروغ گوید. زیرا او مردی باشد که طعام خورد ودر بازارها رود، وپروردگار شما کور نباشد ونخورد ونیاشامد وراه نرود واز حیات به جائی منتقل نگردد، وآگاه باشید که اکثر پیروان او در آن روز اولاد زنا وصاحبان طیلسان سبز باشند. خداوند او را در شهر شام، در بالای تلی که آن را تل "افیق" نامند، سه ساعت از روز جمعه گذشته به دست کسی که مسیح بن مریم (علیه السلام) در پشت سر او نماز کند ذبح نماید. آگاه شوید! به درستی که بعد از آن، "طامه کبری" واقع خواهد شد.
عرض کردیم: یا امیرالمؤمنین، "طامه کبری" چیست؟ فرمود: خروج "دابه الارض" است از زمین از نزد صفا. انگشتر سلیمان وعصای موسی (علیهما السلام) در نزد او باشد. انگشتری را [اگر] بر روی هر کس گذارد که مؤمن باشد، در جایش «هذا مؤمن حقّاً» نقش شود واگر کافر باشد، «هذا کافر حقّاً» نوشته شود. پس مؤمن گوید: وای بر تو ای کافر، وکافر گوید: گوارا باد تو را ای مؤمن. کاش امروز چون تو بودم وبه فیض بزرگ می رسیدم. پس "دابه الارض" بعد از طلوع آفتاب از مغرب، سر خود را بردارد به طوری که اهل مشرق ومغرب او را ببینند. پس در آن وقت، باب توبه بسته گردد وعمل وایمانِ آن روز فایده نکند. پس فرمود که: از من مپرسید که بعد از خروج "دابه" چه می شود. زیرا که حبیبم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرموده که: به غیر از عترت واولادم به کسی نگویم.
پس "ابن سبره" به "صعصعه" گفت که: امیرالمؤمنین (علیه السلام) از این کلام چه اراده کرد؟ صعصعه گفت: کسی که عیسی بن مریم (علیه السلام) در پشت سر او نماز کند امام دوازدهم (علیه السلام) از طبقه نهم، از اولاد حسین (علیه السلام) باشد واوست آفتابی که از مغرب طلوع کند. زیرا در میان رکن ومقام ظاهر شود وزمین را از شرک وکفر واعتقادات باطل پاک نماید ومیزان عدل وانصاف گذارد که کسی به کسی دیگر ظلم نکند. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) خبر داد که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به او فرمود: خبر ندهد از آنچه بعد از آن روز واقع شود مگر به أئمّه که از عترت اویند»(756).
ودر همان کتاب روایت کرده از "ابن عمر" که گفت: «روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) نماز صبح را با اصحاب خود ادا نمود. پس با ایشان برخواسته به خانه ای از خانه های مدینه تشریف برده، در را کوبیده زنی بیرون آمد وگفت: یا ابوالقاسم! چه می خواهی؟ آن جناب فرمود که: ای مادرِ عبدالله، اذن بده که عبدالله را ببینم. گفت: با او چه کار داری؟ به خدا که به عقل او آفت رسیده ودر لباس خود بول وغایط می کند وادّعای امری بزرگ می نماید. آن جناب فرمود که: مرا اذن ده که به نزد او آیم. عرض کرد که: اگر خلاف ادبی ببینی مؤاخذه نفرمائی. فرمود: نه، عرض کرد: داخل شو، وپس داخل گردید. او را در قطیفه ای پیچیده دید که به صدایی پست همهمه می کرد. مادرش گفت: ساکت شو وبنشین؛ زیرا این مرد، محمّد (صلی الله علیه وآله) است که به نزد تو آمده. آن طفل ساکت شده بنشست.
پس پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرمود که: چه باعث شد آن زن را - خدا او را لعنت کند - اگر گذاشته بود خبر می دادم شما را که او، او می باشد. پس به آن کودک فرمود: چه می بینی؟ گفت: می بینم حقی را وباطلی را وعرش را بر بالای آب. فرمود: به یگانگی خداوند وپیغمبری من اقرار کن. آن کودک گفت: بلکه شهادت می دهم به اینکه خدا یکی است واینکه من خود پیغمبر او هستم. زیرا که تو را در رسالت اولی واحق از من نگردانیده.
چون روز دوم شد باز آن جناب با اصحاب نماز صبح را ادا کرده به در آن خانه آمده اذن دخول خواست وآن زن اذن داده داخل گردید وآن کودک را در بالای درخت خرما دید که به آواز بلند غناخوانی می کرد. پس مادرش گفت که: ساکت شو وفرود آی؛ زیرا که این مرد محمّد (صلی الله علیه وآله) است که به نزد تو آمده. پس ساکت شد وفرود آمد. باز آن حضرت فرمود: خدا لعنت کند آن زن را! چه باعث شد او را اگر گذاشته بود خبر می دادم شما را که او، او است.
پس روز سومِ آن، آن حضرت نیز بعد از نماز صبح با اصحاب به آن مکان آمد وگوسفندانِ چند، در نزد آن طفل دید که آنها را مانند شبان می خواند. پس مادرش گفت: بنشین وساکت باش. زیرا که این مرد محمّد (صلی الله علیه وآله) است که به نزد تو آمده، ودر آن روز آیاتی چند از سوره دخان نازل شده بود وآن جناب آنها را در نماز صبح بر اصحاب خواند. پس آن حضرت فرمود: آیا به یگانگی خدا ورسالت من شهادت می دهی؟ آن کودک گفت: بلکه تو به یگانگی خدا ورسالت من شهادت بده. خدا تو را به این امر سزاوارتر قرار نداده. پس آن حضرت فرمود که: من چیزی در ضمیر خود گرفته ام. بگو آن چه چیز است؟ آن کودک گفت: الدُّخ الدُّخ. پس آن جناب فرمود که: خدا تو را خوار کند. زیرا که تو از اجل خود تجاوز ننمایی وبه آرزوی خود نمی رسی مگر به آن قدر که از برای تو مقدّر شده.
پس آن جناب به اصحاب فرمود که: ایها النّاس، خدا هیچ پیغمبری را نفرستاده مگر اینکه قوم خود را از دجال ترسانیده وخدا او را تأخیر انداخته تا امروز. پس امر او بر شما مشتبه نشود؛ زیرا که خدای شما اعور نمی باشد. به درستی که او خروج نماید [و] در حالتی بر خری سوار شود که مابین دو گوش آن خر یک میل راه باشد وبا او باشد بهشتی ودوزخی وکوهی از نان، ونهری از آب. اکثر پیروان او یهودان وزنان وعرب های بیابان باشند. داخل خواهد شد جمیع آفاق زمین را مگر مکه ومدینه واطراف آنها را»(757).
مؤلف گوید: در توجیه وضبط قول دجال «الدخ الدخ»، علما خلاف کرده اند وبعضی به دال بی نقطه خوانده اند تا اشاره باشد به آنکه پیغمبر آیات نازله سوره دخان که مشتمل بر بعض علامات آخر زمانست گرفته وبعضی با دال نقطه دار خوانده اند که به معنای ذلت باشد تا اشاره به آن باشد که امت تو دلیل من خواهد شد وهمچنین در بعض فقرات دیگر؛ به هر حال، در بعض کتب اصحاب، مذکور است که پس از مراجعت پیغمبر از خانه دجال، آن ملعون از خانه خود خارج گردید ومردم از مشاهده آن مردود، مضطرب گردیدند وبه دور او گرد آمده، از ملاحظه آثار غریبه که از او صادر می گردید آشوب برپا شد.
خبر به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) رسیده، تشریف برد ودست به دعا برداشته عرض کرد:
پروردگارا، شرّ این بلا را از ما رفع فرما تا آن زمان که خود مقرّر فرموده ای. ناگاه مرغی بزرگ ظاهر گردیده آن مردود را در ربود وطیران نمود واو می گفت که: ای محمّد، مرا از چنگ این عقاب رها کن. آن حضرت به آن مرغ فرمود: او را از میان بنی آدم دور کن. پس او را از دریای طبرستان گذرانیده به مکانی دور از آدمیان انداخت.
وبه روایت دیگر جبرئیل او را در ربود وبه جانب هوا متوجه گردید در حالتی که مادر ملعونه اش از عقب او می دوید. پس او را از انظار غایب کرده در جزیره ای از جزایر بحر انداخته، به اغلال وسلاسل او را مقید کرد.
در بعض کتب شیعه از کتاب "مصابیح" و"زهره الریاض" نقل کرده که "تمیم داری" به حضرت رسول (صلی الله علیه وآله) عرض کرد که: من با سی نفر در کشتی نشسته بودیم. کشتی ما به چهار موج مبتلا شده، روز وشب بر ما یکسان گشته. حیران ماندیم تا آنکه کشتی شکسته، ما در روی تخته پاره ای خود را در ساحل جزیره دیدیم. از آن تخته پیاده شده در آن جزیره می گردیدیم. ناگاه حیوانی بزرگ دیدیم که اگر کسی در نزد سر آن بودی دنبال آن را ندیدی. سر آن مانند شیر وپشتش چون پشت گاو ورویش مانند انسان وتمام اعضای او گل گل. از ملاحظه آن خلقت عجیب متعجّب شدیم. گفتم: سبحان الله، هرگز به این هیئت وصورت، حیوانی ندیده ام.
چون آن حیوان بشنید، به سخن درآمده گفت: راکب من، از من عجیب تر باشد؛ زیرا که مرکب دجال - خبردهنده ما فی البال - هستم وخود او در این جزیره در قصری مشید، مقید است. پس ما نشان آن قصر گرفته به سوی آن رفتیم. شخصی را دیدیم که یک چشم او ممسوح واثری در آن نبود وچشم دیگر خون آلود چون دانه عنّاب وانگور بر روی آب می نمود.
دوش وسینه او به غایت فراخ ودر میان دو شانه او موها مانند نیزه روئیده ودر پیشانی او "کافر بالله" نوشته شده واز کعب تا به زانو مقید به قیود گردیده.
چون نظرش به ما افتاد بانگی بزد وهیکل او آماس کرده پر از باد گردید به طوری که آن زمین را پر کرد. چون ساعتی گذشت تسکین یافته به حال اول برگشت وروی به من آورده گفت: "تمیم داری" توئی؟ گفتم: آری. گفت: نزد من آی. چون نزد وی شدم گفت: "یحیی طبریه" را دیدی؟ گفتم: آری. گفت: آب چونست؟ گفتم: بسیار است. گفت: شاید آشامیده شود آنچه در آنست، وآنچه در میان آن باشد خورده شود، وزنان واطفال آنجا اسیر گردد ومردان کشته شود ونهرها از خون ها جاری گردد.
پس، از نخل به لسان سؤال نمود که میوه می دهد؟ گفتم: آری. گفت: زود باشد که میوه اش منقطع شود. پس، از چشمه پرسید که در آن آب هست؟ گفتم: آری، آبش بسیار ومحصولش بی شمار وزارعان در اطراف فراوان. پس گفت: ای تمیم، محمّد (صلی الله علیه وآله) را دیده ای؟ گفتم: کدام محمّد را گوئی؟ گفت: محمّد نبی عربی هاشمی (صلی الله علیه وآله) تهامی که در مکه متولد شد وبه مدینه هجرت کرد. دین او بهترین ادیان وکتاب او بهترین کتاب های آسمان، وامت او بهترین امم واهل ادیان است. او است صاحب لوا وکرامت وحوض وشفاعت. ای تمیم، چون او را ملاقات نمائی تصدیق کن وبه او ایمان آور وبدان که این نصیحت که به تو کردم به کسی نکرده ام.
وبه روایت دیگر «پرسید که: عرب با او مقاتله کرد؟ گفتم: آری. گفت: بر چه قرار گرفت؟ گفتم: اکثر به او اطاعت کردند. گفت: خیر امّت در اطاعت او باشد. پس گفت که: نزدیک است مرا اذن خروج دهند وتمام روی زمین را در مدّت چهل روز سیر نمایم وهیچ جا نماند مگر آنکه در آن فرود آیم الّا مکه ومدینه که داخل شدن این دو مکان مرا ممکن نشود وهر گاه قصد آنها نمایم ملکی [مرا با] شمشیر آخته منع نماید. پس از آن، "جساسه" یعنی خر خود را آواز داده آن حیوان حاضر گردیده به آن گفت که: این جماعت را برداشته به بلادشان برسان. پس ما را بر پشت خود سوار کرده، در ساعت به اراضی مدینه طیبه رسانیده بر زمین گذاشت وبرفت و"تمیم داری" که در نصرانیت خود اصراری داشت قبول اسلام کرده بر آن ثابت قدم گردید تا زمان وفات خود.
مؤلف گوید که: در اخبار سابقه مذکور شد که آن ملعون را حضرت قائم (علیه السلام) خواهد کشت ودر خبر صادق (علیه السلام) - نص بر امامت آن بزرگوار - تصریح به آن فرموده.
ودر روایت "معلی بن خنیس" از آن حضرت وارد است که: قائم (علیه السلام) او را در کناسه کوفه به دار می کشد وکیف کان آن مردود از فتنه های بزرگ آخر الزمان خواهد بود. «اعاذنا الله من شرّه».
واز طرایف وقایع، آنکه حقیر در بعض سنین اشتغال وشاید آنکه در تاریخ سال پنجاه وهشت بعد از هزار ودویست هجری بود، در بلده بروجرد در مدرسه ای که معروف به مدرسه "شاهزاده" است منزل داشتم. اتفاقاً شبی در خواب دیدم که از میان در ودالان مدرسه صدایی مهیب که بنای مدرسه از آن بلرزید بلند گردیده وجمعی از طلاب مدرسه از اثر این صدا از حجرات بیرون دویدند. پس از آن، صدایی بلندتر از صدای اول وصدایی دیگر از آن مهیب تر برآمد، به طوری که اکثر طلاب از حجرات خارج ومترقب صاحب آن آواز شدند. ناگاه شخص مهیبی بر خر غریبی داخل صحن مدرسه شد وبه آواز بلند متوجّه به سوی طلاب گردیده گفت: «أیها الطلاب، أنا ربکم الأعلی فاعبدونی؛ یعنی: ای گروه طلاب، من خدای بزرگ شما هستم. پس مرا عبادت کنید». بسیاری از طلاب چون این بشنیدند به سجده افتادند وشخصی از طلاب که او را می شناختم گویا در عداد ملازمان او بود ودیگران را به اطاعت او تحریص وترغیب واکراه واجبار می کرد؛ حتی آنکه اشخاصی را که از حجرات خارج نبودند بیرون می آورد وبه سجده واقرار به بندگی آن نابکار می داشت تا آنکه پرسید: دیگر در این مدرسه کسی مانده که اقرار به خدایی ما نکرده؟ گفتند: نه، مگر فلانِ فلانجایی ومرا نام بردند.
اتفاقاً منزل من در اتاقی بود که کردار وگفتار همه را می دیدم ومی شنیدم وبه اثر آن آوازها هم بیرون ندویدم. چون سوار این بشنید عنان به سوی اتاق حقیر گردانید. لهذا از خوف در را پوشیدم وجمله ای از آلات واسباب که در اتاق بود، در پشت در چیدم تا آنکه آن شخص آمد. سواره در نزد ایوان اتاق ایستاد وآن ملازم با جمعی خود را به گشودن در وا داشتند. حقیر چون دیدیم که لابد در را شکسته وداخل می شوند گفتم: به کنار روید من خود در را می گشایم، وگشودم وبیرون آمدم.
پس آن سوار به من گفت: آیا اقرار به خدایی من نمی نمایی؟ گفتم: مرا با تو سخن خلوتی است. چون این بشنید به دست اشاره به آن جماعتی که در اطراف او بودند نموده، دور گردیدند. پس من به نزدیک او رفته گفتم که: من به تو ایمان نیاورم اگر چه کشته شوم. زیرا که در اخبار از فتنه های آخر الزمان، خروج شیطان ودجال باشد واز علامات وقراینِ حال، همانا تو دجالی ودانسته ایم که اگر کسی به دست تو کشته شود به نعیم ابدی داخل گردد واگر به تو ایمان آورد به دست صاحب الامر(علیه السلام) کشته شود وبه جهنم داخل گردد. چون این بشنید انگشت خود را به دندان گزید. یعنی این سخن را کسی نداند وبا تابعان از مدرسه برفت وحقیر از خواب بیدار شدم.
فردای آن شب این واقعه را در مجمع طلاب نقل کردم. شخصی مذکور داشت: شخص دیگری از طلاب این مدرسه در خواب دیده که اوضاع عاشورا برپا شده وآن شخص، جناب سید الشهداء(علیه السلام) را شهید کرد. نام آن شخص ملازم دجال را بگو تا ببینم با آن شخص قاتل یکی است یا نه. حقیر از ذکر نام امتناع نمودم. بالاخره بنا شد بر آنکه من واو، نام آن فرد را به شخصی - که از غایت اشتهار به تقوی، به "مقدّس" معروف بود - بگوئیم واز تصدیق او، تغایر واتحاد را معلوم کنیم. بعد از اظهار، او گفت که: یک نفر است وحالات آن شخص هم به این مطالب مساعدت داشت. بعد هم بعض اعمال شنیعه از او ظاهر گردید. اعاذنا الله واخواننا المؤمنین بمحمّد وآله الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین.
باب پنجم: در بیان خروج آن حضرت وآن چیز که بر آن دلالت کند در آن وقت حادث شود وکیفیت سلطنت وخلافت آن جناب
فصل اول: در زمان‏ خروج‏ وآثار آن

شیخ صدوق رحمه الله در کتاب "خصال" به سند خود از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده که: «قائم (علیه السلام) ما اهل بیت در روز جمعه خروج می کند»(758).
وبه روایت "ابی بصیر" از - وامام باقر وامام صادق (علیهما السلام): «در مدینه، در روز شنبه [که] روز عاشورا [می باشد] آن روزی است که امام حسین (علیه السلام) در آن کشته شد - خروج کند»(759).
مؤلف گوید: شاید خروج اول خروج در مکه باشد. پس منافاتی میان دو خبر نیست.
ودر روایت "معلی بن خنیس" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «هیچ روزِ نوروز نمی رسد مگر اینکه ما در آن روز منتظر فرج می باشیم. زیرا که آن روز از روزهای ما است. اهل فارس حرمت آن را نگاه داشتند وشما عربها آن را ضایع گردانیدید»(760).
وبه روایت کافی وعلل، آن حضرت فرمود: «از این رکن - یعنی رکن حجر - مرغی به نزد قائم (علیه السلام) فرود می آید واول کسی که با او بیعت می کند آن مرغ است. به خدا سوگند یاد می کنم که آن مرغ، جبرئیل است، وآن حضرت به این مقام پشت داده وجبرئیل حجّت خلق است به او وشاهد است برای کسی که به نزد او آید»(761).
ودر روایت "ابان بن تغلب" فرمود: «بعد از آنکه آن مرغ سفید بیعت کرد، یک پا را بر بیت الله ودیگری را بر بیت المقدس گذارد وبه آواز بلند فریاد کند - به طوری که همه کس بشنود - که: «أَتی أَمْرُ الله فَلا تَسْتَعْجِلُوهُ»(762)(763).
وبه روایت "ابوسعید" حضرت مجتبی (علیه السلام) فرمود که: «خداوند در غیبتش عمر او را طولانی کند. بعد از آن او را به صورت جوان چهل ساله ظاهر گرداند تا آنکه دانسته شود که او قادر است بر همه چیز»(764).
ودر روایت "هروی" از حضرت رضا (علیه السلام) وارد است که: «علامت قائم (علیه السلام) آن است که از جهت سن پیر است لکن در نظر، جوان [می باشد]. به طوری که هر کس به او نظر کند او را چهل ساله یا کمتر گمان بَرَد. به مرورِ شب وروز پیر نشود تا آنکه اَجَلش در رسد(765).
ودر روایت "وهب جهنی" حضرت مجتبی (علیه السلام) از پدر عالی مقدارش امیرالمؤمنین (علیه السلام) روایت کرده که فرمود: «خدای تعالی در آخر زمان در روزگاری که مانند سنگ خارا است ودر ایام نادانی خلایق، مردی را برانگیزد که او را با ملائکه خود مؤید گرداند ویاوران او را از بدی ها نگه دارد واو را نصرت دهد وبر همه اهل زمین غالب کند تا آنکه طوعاً وکُرهاً اسلام را قبول نمایند. زمین را پر از عدل وقسط ونور وبرهان گرداند وهمه اهل شهرها به او ایمان آورند وکافری نماند مگر آنکه مسلم شود وفاجری نماند مگر آنکه صالح گردد. در مُلک خود با درندگان مصالحه کند وزمین نباتات خود را برویاند وآسمان برکات خود را نازل نماید وزمین خزاین خود بر او ظاهر گرداند. چهل سال در بین مشرق ومغرب مالک شود. خوشا به حال کسی که ایام او را دریابد واو را اطاعت کند»(766).
ودر روایت "محمّد بن حنفیه" آن حضرت فرمود که: «رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که: مهدی (علیه السلام) از اهل بیت (علیهم السلام) است. خداوند کار او را در یک شب درست می کند»(767).
ودر روایت "عبدالعظیم حسنی" از امام محمّد تقی (علیه السلام) وارد است که: «قائم (علیه السلام)، او است که زمین از برای او پیچیده می شود وکارهای دشوار بر او آسان می گردد واصحابش به قدر عدد اصحاب بدراند که سیصد وسیزده نفر باشند که از جاهای دورِ روی زمین به گرد وی جمع شوند؛ چنانکه خدا فرموده: «أَینَما تَکُونُوا یأْتِ بِکُمُ الله جَمیعاً»(768).
پس چون این عدد از اهل اخلاص جمع شود امر خود را ظاهر گرداند وچون عدد ده هزار نفر تمام شد، آن وقت به امر خدا خروج کند واز دشمنان خدا آن قدر بکشد که خدا راضی شود. عبدالعظیم گوید: عرض کردم که آقای من، از کجا می داند که خدا راضی شده؟ فرمود: آن وقت که راضی شد به دلش رحم اندازد. پس داخل مدینه منوره شود ولات وعزّی را از قبر بیرون آورد وبسوزاند»(769).
در روایت "ابان بن تغلب" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «بعد از این به مسجد شما - یعنی مسجد مکه - سیصد وسیزده نفر مرد می آیند که اهل مکه می دانند که آباء واجداد ایشان آن سیصد وسیزده نفر را نزائیده اند - یعنی از اهل مکه نیستند - پس این جماعت شمشیرها به گردن های خود حمایل کنند ودر هر یک از آن شمشیرها کلمه ای نوشته شده که از آن کلمه هزار کلمه فهمیده شود. در آن حال خداوند بادی برانگیزد که آن باد در همه بیابان ها ندا کند که: این مهدی (علیه السلام) در میان مردم مانند داود(علیه السلام) وسلیمان (علیه السلام) حکم کند»(770).
در روایت "مفضل" فرمود که: «ایشان - یعنی آن سیصد وسیزده نفر - در وقت شب از رختخواب خود مفقود می شوند وصبح را در مکّه می کنند وبعضی از ایشان در روز در روی ابر می رود که آن حضرت او را با نامش ونام پدرش واصل ونسبش می شناسد. راوی عرض کرد که: ایمانِ کدام یک از این دو طایفه بیشتر است؟ فرمود: ایمان کسانی که بر روی ابر می روند»(771).
وبه روایت "ابوالجارود" امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «قائم (علیه السلام) سیصد ونه سال سلطنت می کند؛ چنانکه اصحاب کهف این مقدار را در غار مکث کردند»(772).
مؤلف گوید که اختلاف اخبار در مدّت سلطنت آن بزرگوار شاید به جهت اختلاف زمان اصلِ سلطنت واستقرار آن باشد، یا اختلاف ماه وسال این زمان وآن زمان بوده باشد. چنانکه امام صادق (علیه السلام) در روایت "خثعمی" به آن اشاره کرده وفرموده که: «سلطنت می کند هفت سال که هفتاد سال از سال های شما است»(773).
لکن در جمله ای از اخبار خواهد آمد که از جمله آنها روایت "مفضل" است که: «مدّت مُلک آن بزرگوار را غیر از خدا کسی نمی داند. زیرا که آن عطائیست که انقطاع ندارد»(774). وبه هر تقدیر در روایت "علی بن ابی حمزه" از امام صادق (علیه السلام) وارد است که: «قائم (علیه السلام) خروج نمی کند مگر در سال طاق، مثل یکم وسوم وپنجم»(775) ودر روایت "ابن سنان"، آن حضرت از پدرش حضرت باقر (علیه السلام) روایت می کند در تفسیر آیه شریفه «إِنَّ نَشَأْ نُنَزِّلُ عَلَیهِمْ مِنَ السَّماءِ آیهً»(776) که: «در آن روز نداکننده ای از آسمان ندا خواهد کرد که: حق با علی وشیعه او می باشد، ودر فردای آن روز شیطان به هوا بلند می شود به حدی که از نظرها مستور شود. پس ندا کند که: حق با عثمان وشیعه او است؛ زیرا که به ظلم کشته شد. خونخواهی او را بنمایید. پس مؤمنان به ندای اول ثابت مانند ومنافقان گویند که: آن از سحر آل محمّد(علیهم السلام) است وبه شک افتند»(777).
ودر روایت "ابوبصیر" آن حضرت فرمود: «حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: ناچاریم از دیدن لشکر آذربایجان که هیچکس طاقت مقاومت آن ندارد. چون آن دیدید مانند فرش خانه از خانه خود بیرون نروید، وناچاریم از شنیدن ندا از بیداء. پس وقتی که حرکت کرد، به سوی وی بروید؛ هر چند که به سر وسینه وزانوها باشد مانند اطفال. به خدا قسم، گویا آن حضرت را می بینم که در میان رکن ومقام، مردم با احکام تازه که بر عرب دشوار است با او بیعت می کنند»(778).
در روایت "یونس بن ظبیان" فرمود که: «چون شب جمعه شود خداوند ملائکه را به آسمان دنیا فرستد. چون صبح طلوع کند برای محمّد وعلی وحسن وحسین (علیهم السلام) منابر نور در نزد بیت المعمور نصب کنند وبر آنها برآیند وملائکه وپیغمبران ومؤمنان در آنجا جمع شوند ودرهای آسمان گشوده شود. چون ظهر رسد پیغمبر (صلی الله علیه وآله) عرض کند که: پروردگارا، امروز روز وعده تو است که در کتاب خود فرموده ای که: «وعَدَ الله الَّذینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وعَمِلُوا الصّالِحاتِ لَیسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ»(779). وملائکه وسایر پیغمبران مثل این گویند. پس محمّد وعلی وحسن وحسین (علیهم السلام) به سجده افتند وگویند: خدایا غضب کن؛ زیرا که حرمتت هتک شده واصفیایت کشته شدند وصالحانِ بندگانت ذلیل گردیدند. پس خدا هر چه خواهد، کند وآن، روز وقت معلوم است»(780).
ودر روایت "یعقوب بن سرّاج" آن حضرت فرمود: «فرج شیعه در وقتی است که بنی عباس با هم اختلاف نمایند ومردم در امر ایشان طمع کنند واعراب لجام اطاعت برکَنند و"شامی" ظهور کند ورو آورَد و"حسنی" حرکت کند وصاحب حق با میراث رسول خدا(صلی الله علیه وآله) از مدینه به مکه بیرون رود. راوی عرض کرد: میراث رسول خدا(صلی الله علیه وآله) چیست؟ فرمود که: شمشیر وپیراهن وعمّامه ولباس وچوبدست وزره وزین آن حضرت است. پس از مدینه بیرون رود ووارد مکه شود. پس در آنجا شمشیر او از غلاف خود درآید وپیراهن را بپوشد وپرچم بیرق را بگشاید ولباس پیغمبر(صلی الله علیه وآله) را بپوشد وعمّامه اش را بر سر گذارد وچوب او را به دست گیرد ودر باب ظهورش از خدا اذن خواهد.
پس بعض دوستانش بر آن مطلع شوند. در آن وقت "حسنی" بیاید وبر ظهور آن حضرت مطلع شود، وخروج کند قبل از خروجِ آن حضرت، واهل مکه بر او بشورند واو را کشته سر او را روانه شام نمایند. در این حال قائم (علیه السلام) خروج کند ومردم با او بیعت نمایند. پس "شامی" لشکر به مدینه فرستد واولاد علی (علیه السلام) از مدینه به مکه گریزند وبه آن حضرت ملحق شوند ولشگر "شامی" در نزدیکی مدینه هلاک گردد. پس آن حضرت به سوی عراق رو آورد ولشکر به سمت مدینه فرستد واهل مدینه که از خوف شامی به اطراف گریخته بودند مطمئن گشته به مدینه برگردند»(781).
ودر روایت "عیص بن قاسم" فرمود: «صاحب شما کسی است که بنی فاطمه (علیها السلام) بر وی اتفاق کنند. پس چون ماه رجب شود با نام خدای عزّ وجلّ به سوی او رو آورند، واگر هم تا شعبان تأخیر کنید بر شما ضرری نیست، واگر هم دوست دارید که روزه را هم نزد اهل خود گیرید، بهتر باشد، وخروج سفیانی از برای این امر، کافی علامتی است»(782).
ودر روایت "علقمه" فرمود که: «پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: یا علی! چون وقت خروج قائم (علیه السلام) نزدیک شود شمشیرش او را صدا زند که: یا ولی الله، برخیز ودشمنان خدا را بکش»(783).
وبه روایت شیخ مفید در کتاب "اختصاص" به طریق مسند از "حذیفه" از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) وارد است که آن حضرت فرمود که: چون وقت خروج قائم (علیه السلام) نزدیک شود منادی از آسمان ندا کند که: ای مردمان، زمان سلطنت ظالمان منقطع گردید. بهترینِ امّت محمّد (صلی الله علیه وآله) مالک شد. پس به مکه بروید. در آن حال نجبا از مصر، وابدال از شام بیرون آیند وجماعات عراق که در شب ها مانند رهبانان عبادت می کنند وروزها مانند شیران باشند بیرون آیند. دلهایشان از دلیری مانند پاره آهن باشد، وبا او در میان رکن ومقام بیعت کنند.
"عمران بن حصین" عرض کرد که: یا رسول الله، آن مرد را برای ما وصف کن وبشناسان. فرمود که: او مردیست از اولاد حسین (علیه السلام) که او از مردمان قبیله "شفره" است. در بَرَش دو عبای قطوانی باشد. نامش نام من است. پس در آن وقت مرغان در آشیانه ها وماهیان در دریاها بچه آورند ورودخانه ها ممتد شود وچشمه ها جاری گردد وزمین را دو برابر سابق رویاند. چَرخچی لشکرش جبرئیل باشد ودر عقب لشکرش اسرافیل. لشکر به سوی شهرها کِشَد وزمین را پر از عدل کند بعد از آنکه پر از جور شده»(784).
وبه روایت "عمر بن حنظله" از صادق (علیه السلام): «خروج قائم (علیه السلام) را پنج علامت باشد. صدای آسمانی وخروج سفیانی وخسف بیابانی وقتل نفس ذَکیه وخروج یمانی»(785).
وبه روایت "عبدالله بن عجلان" آن حضرت فرمود که: «چون صبح کنید، در زیرِ شما صحیفه ای باشد که این دو کلمه در آن نوشته باشد: طاعه معروفه؛ یعنی: متابعت قائم (علیه السلام) طاعتی است خوب»(786).
وبه روایت دیگر: «در بیرق مهدی (علیه السلام) نوشته می شود که اسمعوا وأطیعوا؛
یعنی: کلام او را بشنوید واو را اطاعت کنید»(787).
وبه روایت علی بن الحسین (علیه السلام) «قائم (علیه السلام) در خارج مکه به زیر درخت گندمگون می نشیند. ناگاه جبرئیل به صورت مردی از قبیله "کلب" به نزد او آید وگوید: ای بنده خدا، چرا نشسته ای؟ جواب گوید که: خوش ندارم در گرمی هوا به مکه روم. انتظار آن دارم که آخر شب شود [تا] داخل گردم. پس جبرئیل می خندد وآن حضرت او را می شناسد. پس جبرئیل بر او سلام کند وبا او مصافحه نماید واسبی "براق" نام حاضر کند واو را سوار کند وبر جبل رَضْوی برآید ومحمّد وعلی (علیهما السلام) در آنجا حاضر شوند واز برای آن حضرت عهدنامه بنویسند که بر خلایق بخواند. پس به سوی مکه رود در وقتی که مردم در آنجا جمع شوند. پس مردی برخیزد وبه آواز بلند گوید که: ای مردمان، مطلب شما این مرد است واینکه او آمده که شما را به آنچه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دعوت کرده بخواند. پس منافقین از برای قتل آن حضرت برخیزند. پس سیصد وسیزده نفر - یا قدری بیشتر - دفع شرّ آن جماعت کنند وپنجاه نفر از آن سیصد وسیزده نفر از اهل کوفه باشند وباقی از سایر بلاد، به نوعی که یکدیگر را نشناسند ودر غیر موسم حج در آنجا جمع شده باشند»(788).
وبه روایت مقدّس اردبیلی قدس سره «چهار تن از پیغمبران - عیسی بن مریم (علیه السلام) که از آسمان به بام کعبه نزول کند واز آنجا با نردبان به زیر آید وادریس وخضر والیاس (علیهم السلام) - وچهار تن از فرزندان حسن مجتبی (علیه السلام) ودوازده تن از اولاد حسین (علیه السلام) وچهار تن از مکه، ومثل آن از بیت المقدس ودوازده تن از شام، ومثل آن از یمن وسه نفر از آذربایجان ومانند آن از "بنی عروه" وسه تن از "بنی حیه" وچهار تن از "بنی تمیم" ودو نفر از "بنی اسد" وهفت نفر از بغداد وچهار نفر از اولاد "عقیل" ومثل آن از "واسط" وهفت تن از بصره ومثل آن از "کوهستان" وشش تن از ناحیه بصره وچهار تن از خراسان ومثل آن از "جرجان" ومانند آن از "ری" ودوازده تن از "قم" وسیزده تن از نواحی قم ویک تن از "اصفهان" وچهار تن از "کرمان" ویک نفر از "مکران" وسه نفر از "موالیه" ومثل آن از "مرو" وپنج تن از "هندوستان" وسه تن از "غزنین" وسه تن از "ماوراء النهر" وسه تن از "حبشه" ودوازده تن از "کوفه" وچهار تن از "نیشابور" ودوازده تن از "سبزوار" وهفت تن از "طوس" وسه تن از "دامغان" وچهار تن از "خوار" وپنج تن از کوهپایه ری وچهار نفر از "مصر" وهفت نفر از "شیراز" ودو نفر از "طبرستان" وسه نفر از "حلب" وچهار نفر از "کوه"، که این جمله سیصد وسیزده تن باشند»(789).
وبه روایت "ابی بصیر" از ابی جعفر (علیه السلام) وارد است که: «قائم (علیه السلام) با سیصد وسیزده نفر که عدد اصحاب بدر است، ودر کوه "ذی طُوی باشند انتظار کشند، تا آن وقت که آن حضرت پشت به حجر الاسود دهد وبیرق را بجنباند»(790).
وبه روایت دیگر "ابوبصیر" از آن حضرت وارد است که: «قائم (علیه السلام) به اصحاب خود می گوید: اهل مکه من را نمی خواهند لیکن خدا مرا به سوی ایشان فرستاده از برای اینکه بر ایشان حجّت بگیرم به آن طور که مثل من سزاوار است که بر ایشان حجّت گیرد. پس، از اصحاب خود یکی را بخواند واو را به نزد اهل مکه به رسالت فرستد که بگوید: من فرستاده فلانم به سوی شما که او از اهل بیت رحمت ومعدن رسالت وخلافت وذریه خالص محمد (صلی الله علیه وآله) وبرگزیده پیغمبران ومظلوم ومحروم است ومقهور است واز زمان وفات پیغمبر (صلی الله علیه وآله) الی الان حق او را گرفته اند واز شما یاری می خواهد، به او یاری کنید. چون این رسالت کند اهل مکه بر او شورش کنند وسر او را در میان رکن ومقام جدا نمایند، واوست نفس زکیه.
چون این خبر به آن حضرت رسد فرماید که: من گفتم اهل مکه مرا نمی خواهند. پس اصحاب، او را وانگذارند تا آنکه از بالای کوه "ذی طُوی با اصحاب به زیر آیند وداخل مسجد الحرام شوند. پس آن حضرت در مقام ابراهیم (علیه السلام) چهار رکعت نماز گذارد. پس پشت به حجر الاسود داده تکیه نماید وحمد وثنای خدا به جا آورد وبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) صلوات فرستد وبه نوعی تکلم کند که کسی نکرده باشد. پس اول کسی که دست به دست او دهد وبیعت کند جبرئیل ومیکائیل باشند وبا ایشان رسول خدا(صلی الله علیه وآله) وامیرالمؤمنین (علیه السلام) برخیزند وکتاب تازه ای مُهر شده که مُهرش هنوز نخشکیده وبر عرب سخت باشد به قائم (علیه السلام) دهند واو را امر به عمل به احکام آن نمایند وبه آن حضرت سیصد وسیزده نفر با قدر قلیلی از اهل مکه بیعت کنند.
پس، از مکه بیرون آید تا آنکه در میان، مثل حلقه ای واقع شود وفرمود: مراد از حلقه ده هزار مرد است. پس چون ده هزار بر او جمع شوند جبرئیل از طرف راست واسرافیل از طرف چپ آن حضرت روند. پس آن حضرت بیرق را بجنباند وپرچم آن را بگشاید وآن بیرق رسول خدا(صلی الله علیه وآله) باشد که کامل است وشمشیر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را که ذوالفقار باشد حمایل کند»(791).
وبه روایت دیگر: «هیچ شهری نباشد مگر آنکه طایفه ای از اهل آن با آن حضرت باشند؛ مگر بصره که از اهل آن کسی با آن حضرت بیرون نرود»(792).
ودر روایت فضل بن یسار حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «خزینه ای در طالقان است که نَه طلاست ونَه نقره، وبیرقی است که از روزی که پرچمش پیچیده شده نگشوده اند وپاره ای مردمان در آنجا هستند که دل هایشان مانند پاره آهن باشد وشک در توحید خدا هرگز عارض آنها نگشته [و] از سنگ سخت ترند. اگر دچار کوه گردند آن را از جای خود درآورند وبا بیرق های خود قصد شهری نکنند مگر آنکه آن را خراب نمایند، ودر روی اسب های ایشان زینت طلا باشد وخود را از برای تبرّک، به زین اسب امام (علیه السلام) مالند وآن حضرت را در میان گیرند وبدن های خود را سپر او نمایند ومهمّات آن حضرت را کفایت کنند.
در میان ایشان کسانی باشند که شب را نخوابند وایشان را در نماز صدایی باشد مانند زنبور. از اول شب تا آخر بر سر پا ایستند وچون صبح شود در پشت اسب های خود باشند. در شب مانند راهبان ودر روز چون شیران. اطاعت ایشان به آن حضرت، زیاده باشد از اطاعت کنیزان به مولای خود. ایشان مانند چراغدان، ودل های ایشان چون چراغ، واز خوف خدا ترسان باشند. مردمان را به یگانگی خدا خوانند وآرزوی شهادت نمایند. شعارشان «یا لثار الحسین» باشد. چون آن لشکر متوجه سمتی شود رعب وخوف ایشان یک ماه مسافت در قلوب مردم افتد. چون پیغام آن حضرت به ایشان رسد همگی از خوف وبیم بیایند»(793).
وبه روایت "کابلی" از ابی جعفر (علیه السلام): «اهل مکه به قائم (علیه السلام) بر احکام خدا وسنت رسول بیعت کنند. پس حاکم عالِمی در مکه نصب کرده متوجه مدینه شود ودر اثنای راه خبر نکثِ [= شکستن بیعت اهل مکه وکشتن آن حاکم به آن حضرت رسد. پس به مکه برگردد وبسیاری را بکشد ودیگرباره به سوی مدینه رود ومردم را در مسجد مدینه به کتاب خدا وسنت رسول (صلی الله علیه وآله) وولایت علی بن ابی طالب (علیه السلام) وتبرّی از اعداء او دعوت کند»(794).
وبه روایت دیگر: «مردی از اصحاب را در مدینه حاکم کند وبه سوی کوفه بیرون رود. چون به قبیله شفره رسد مکتوبی از سفیانی به اهل مدینه رسد که اگر قائم (علیه السلام) را نکشید شما را بکشم وزنان را اسیر کنم. پس اهل مدینه بر حاکم هجوم آورند واو را بکشند. چون این خبر به قائم (علیه السلام) رسد مراجعت به مدینه کند وایشان را بکُشد وقریش را به حدی قتل کند که از ایشان آکله کَبش باقی ماند. پس دیگری را نصب کرده ومتوجّه به سوی کوفه شود تا آنکه وارد نجف شود»(795).
ودر روایت "علی بن عاصم" از حضرت جواد (علیه السلام) وارد است که: «اُبی بن کعب عرض کرد که: یا رسول الله، علامت خروج قائم (علیه السلام) چیست؟ فرمود: بیرقی است که پرچم آن بیرق خود به خود گشوده شود وآن بیرق به سخن آید که: یا ولی الله! برخیز ودشمنان خدا را هلاک کن، وشمشیری است که خود به خود از غلاف بیرون آید وگوید: یا ولی الله! خروج کن که بر تو حلال نیست تقاعد [= خودداری از قتلِ اعداء الله»(796).
فصل دوم: در کیفیت سلوک ورفتار آن بزرگوار(علیه السلام) است
باب چهارم: فصل دوم: در کیفیت سلوک ورفتار آن بزرگوار(علیه السلام) است "عبدالله بن جعفر حمیری" درکتاب "قرب الاسناد" روایت کرده از حضرت صادق (علیه السلام) که: «چون قائم (علیه السلام) خروج کند قطایع - یعنی اراضی - که به مقاطعه داده اند موقوف دارد»(797).
وبه روایت دیگر
«به سه چیز حکم کند که کسی نکرده. پیری را که زنا کند وکسی را که زکات ندهد، بکشد ومیراث برادر را به برادری دهد که در عالم ارواح برادر بوده اند(798) نه در این عالم».
وبه روایت "هروی" از حضرت رضا (علیه السلام): «اولاد قاتلان حسین (علیه السلام) را به عوض کرده های پدران بکشد. زیرا که ایشان به عمل پدران خود راضی باشند وبه آن افتخار کنند، وهر کس به چیزی راضی شود چنان باشد که خود او کرده واگر کسی در مغرب به کشته شدن کسی که در مشرق کشته شده راضی شود، هر آینه در نزد خدا شریک قاتل باشد.
راوی گوید: عرض کردم: قائم (علیه السلام) در اول خروج خود چه می کند؟ فرمود که: دست های "بنی شیبه" را می بُرَد. زیرا که ایشان دزدهای بیت الله هستند»(799).
وبه روایت دیگر «ایشان را در کوچه ها می گرداند»(800).
وبه روایت دیگر، "رفید" به حضرت صادق (علیه السلام) عرض کرد: یابن رسول الله (علیه السلام)، قائم (علیه السلام) با اهل عراق به سیرت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفتار می کند؟ فرمود: نه، زیرا که امیرالمؤمنین (علیه السلام) به طریقی که در جفر ابیض بود رفتار کرد وقائم (علیه السلام) رفتار کند به طوری که در جفر احمر است. عرض کرد که: جفر احمر چیست؟ آن حضرت انگشت خود را به حلق خود گذاشت. یعنی امیرالمؤمنین (علیه السلام) مدارا کرد وآن حضرت سخت می گیرد»(801).
ودر روایت "عبدالرحیم قصیر"، ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند حمیرا را زنده کرده اقامه حدّ بر او کند وانتقام فاطمه را از او بکشد. راوی عرض کرد: از برای کدام معصیت اقامه حد بر او کند؟ فرمود: به جهت افترای او بر مادر ابراهیم، پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله). عرض کرد که: تأخیر این حد تا زمان قائم چه سبب دارد؟ فرمود: زیراکه خداوند محمّد(صلی الله علیه وآله) را برای رحمت فرستاد وقائم (علیه السلام) را برای عذاب ونقمت»(802).
ودر روایت "ثویر بن ابی فاخته"، علی بن الحسین (علیه السلام) فرمود: «چون قائم قیام کند خداوند آفت را از شیعه ما زایل گرداند ودل های ایشان را چون پاره آهن سخت کند، یعنی شجاع گرداند ایشان را، وهر یک را به قدر چهل مرد قوت دهد، وایشان را حکّام وبزرگان روی زمین گرداند»(803).
ودرروایت "ابوبصیر"، حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «یا ابامحمّد گویا قائم (علیه السلام) را می بینم که با عیال واهل خود در مسجد سهله فرود آمده»(804).
ودر روایت "معلی"، محمّد بن علی (علیهما السلام) فرمود: «عصای موسی در اول امر نزد آدم بود وبه شعیب رسید. بعد از آن به موسی بن عمران، واندکی پیش از آن، آن را دیدم در حالتی که سبز وتر وتازه بود وچون [= مثل آن وقت که از درختش بریده اند، وهر وقت که خواهی با آن سخن گویی سخن می گوید، وآن برای قائم (علیه السلام) ما نگه داشته شده وآن حضرت با آن عصا کارها کند که موسی (علیه السلام) با آن می کرد. با آن خلایق را بترساند وچیزهایی را که از دروغ ساخته اند می بلعد، وبه هر چیز که مأمور می شود می کند وبه هر سمت که رو آورد چیزهایی را که از دروغ وسحر ساخته اند فرو می برد، واز برای آن دو لب گشوده می شود یکی در زمین ودیگری در سقف، ومابین آن دو لب چهل ذراع باشد، وآنچه از دروغ وسحر ساخته شده با زبان فرو کشد»(805).
وامام صادق (علیه السلام) به ابوبصیر فرمود: پدرم زره رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را پوشید [امّا] اندکی به زمین می کشید، ومن آن را پوشیدم نزدیک بود که با قدم برابر گردد، وآن زره در قدم قائم (علیه السلام) چنان باشد که به قامت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بود»(806).
ودر روایت "حریز" فرمود که: «عمر دنیا تمام نشود تا آنکه مردی از اهل بیت بیاید که مانند داود وآل داود(علیهم السلام) حکم کند واز ایشان شاهد وبینه نطلبد»(807).
ودر روایت "معاویه وهنی" فرمود که: «یا معاویه مردم در این آیه که «یعْرَفُ الْمُجْرِمُونَ بِسیماهُمْ فَیؤْخَذُ بِالنَّواصی والْأَقْدامِ»(808) چه می گویند؟ عرض کردم که می گویند: خدا در روز قیامت گناه کاران را به سیمای ایشان می شناسد. پس از پیشانی وپاهای ایشان گرفته به آتش اندازد. فرمود: خدا مخلوقی را که خود خلق کرده چه حاجت دارد که به سیما وصورت بشناسد؟ بلکه وقتی قائم (علیه السلام) ما قیام کند مردم را از سیما وصورت می شناسد وامر می کند که کافر را از پیشانی وپاها بگیرند وبا شدّت وسختی بر او شمشیر زنند»(809).
وابوجعفر (علیه السلام) در روایت "ابوسوره" می فرماید که: «ذو القرنین در میان دو پاره ابر مخیر گردید. پس ذلول را اختیار کرد وصعب را برای صاحب شما نگه داشت، وآن ابری است که رعد وبرق وصاعقه دارد وصاحب شما بر آن سوار می شود وبه راه های آسمان های هفتگانه بالا می رود وبه راه های زمین های هفتگانه می رسد که پنج طبقه از آن زمین ها معمور ودو طبقه خرابست»(810).
وحضرت رضا(علیه السلام) در روایت "حسین بن خالد" فرمود: «چون قائم (علیه السلام) خروج کند زمین با نور پروردگار روشن شود ومیزان عدالت در میان مردم بگذارد وکسی به کسی ظلم نکند وزمین در زیر پایش پیچیده شود وبدن مبارک او سایه ندارد ومنادی از آسمان به نام او ندا کند وگوید که: حجّت خدا(علیه السلام) در نزد بیت الله ظهورکرده وبا او بیعت کنید که حق با اوست»(811).
وآن حضرت در روایت "ریان بن صلت" فرمود که: «قائم (علیه السلام) در وقت خروج در سن پیران وصورت جوانان باشد وبدنش به طوری پرقوت باشد که درخت را از بیخ به دست برکند، واگر در میان کوه ها نعره زند سنگ های سخت از هیبت صدایش خُرد شود واز هم بپاشد. عصای موسی وخاتم سلیمان (علیهما السلام) با او باشد، واو پسر چهارم از اولاد من است. خداوند او را در پس پرده خود هر قدر که خواهد نگه دارد غایب وپنهان. پس او را ظاهر سازد وزمین را با او پر از عدل وداد کند بعد از آنکه پر از ظلم وجور شده باشد»(812).
وبه روایت دیگر آن حضرت فرمود که: «گویا اهل آن زمان را که به ظهورش نزدیک است می بینم که مأیوس شده اند از ظهور او؛ زیرا ندا کرده نشده اند به آن ندایی که شنیده می شود از دور چنانکه شنیده می شود از نزدیک وآن ندا از برای مؤمنان رحمت واز برای کافران عذاب ونقمت باشد»(813).
ودر روایت "جابر انصاری" پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: «ذوالقرنین مردی بود صالح. خداوند او را بر بندگان خود حجّت کرد واو قوم خود را به سوی خدا دعوت نمود وایشان را به تقوی امر فرمود. چون این بشنیدند بر شاخ سرش زدند. پس مدتی از ایشان غایب شد به حدی که گفتند: او مرده وهلاک شده ومعلوم نیست که به کدام بیابان رفته، تا آنکه ظاهر شد. باز بر سر شاخش زدند.
بدانید در میان شما هم کسی خواهد آمد که مانند ذوالقرنین غایب وپنهان شود. چنانکه خداوند ذوالقرنین را تمکین داد واو را در روی زمین قادر وتوانا نمود واسباب همه چیز را به او عطا کرد ومشرق ومغرب را سیر کرد، قائم (علیه السلام) را نیز که از اولاد من است چنان کند واو را به شرق وغرب برساند به طوری که باقی نماند از هموار وناهموار وکوهی که ذوالقرنین بر آن پا گذاشته مگر آنکه قائم (علیه السلام) بر آن پا گذارد، وخدا خزاین ومعادن زمین را بر او ظاهر کند واو را به رعب منصور کند با آنکه رعب او را در قلوب اندازد، وزمین را پر از قسط وعدل کند چنانکه پر از ظلم وجور گشته»(814).
ودر روایت "داوود بن قاسم جعفری" حضرت عسکری (علیه السلام) فرمود: «قائم (علیه السلام) امر کند به خراب کردن منارها وقصرها که در مساجد باشد؛ زیرا که ساختن آنها بدعت است، نه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) مثل آن ساخته ونه امام»(815).
در روایت "ابی الجارود"، امام باقر (علیه السلام) فرمود: «چون قائم (علیه السلام) از مکه بیرون رود منادی او ندا کند لشکریان را که: کسی خوردنی وآشامیدنی با خود برندارد، وسنگ موسی بن عمران (علیه السلام) با او باشد وآن، بارِ یک شتر است. به هر منزل فرود آید چشمه ها از آن سنگ جاری شود که هر گرسنه ای را سیر وهر تشنه ای را سیراب کند وچهارپایان ایشان را هم آب دهد تا آنکه در پشت کوفه در نجف اشرف فرود آیند»(816).
ودر روایت "ابن تغلب" امام صادق (علیه السلام) می فرماید: «گویا در پشت نجف اشرف قائم (علیه السلام) را می بینم که بر اسب سیاه وسفید - که از پیشانی تا به گلوی آن سفید می باشد - سوار است وآن اسب او را چنان حرکت دهد که هیچ شهر نماند مگر آنکه اهل آن گمان کنند که آن حضرت در نزد ایشان است، وچون پرچم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را بگشاید سیزده هزار ملک که منتظر ظهور آن حضرت (علیه السلام) می باشند نزد او آیند وآنها آنانند که در کشتی با نوح (علیه السلام) ودر آتش با ابراهیم (علیه السلام) بودند وبا عیسی (علیه السلام) به آسمان بالا رفتند. از جمله ایشان چهار هزار ملک باشند که علامت دارد وبه آن نشانه در جنگ شناخته شود وسیصد وسیزده ملک باشد که در غزوه بدر بودند وچهار هزار ملک باشند که به یاری حضرت امام حسین (علیه السلام) نازل شدند ومأذون نشدند. پس بالا رفتند که استیذان کنند. چون برگردیدند آن حضرت را کشته دیدند. پس پژمرده وغبارآلود در نزد قبر آن حضرت ماندند تا روز قیامت وبر او گریه می کنند ومیان قبر او وآسمان، محل آمد ورفت ملائکه باشد»(817).
ودر روایت "ثمالی" حضرت باقر (علیه السلام) فرمود که: «گویا قائم (علیه السلام) را می بینم در پشت کوفه ظهور کرده ودر نجف اشرف پرچم بیرق رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را گشوده. چون آن بیرق از ستون های عرش خداست وپرچمش از نصرت الهی، لهذا به هر سو از دشمنان که رو آورد آنها را هلاک کند. پس فرمود که: آن بیرق را در وقت ظهورش جبرئیل آورد»(818).
به روایت دیگر «آن بیرق را چون بجنباند، دل های مؤمنین مانند پاره آهن شود وقوت چهل مرد یابند ودر قبورِ مردگان مؤمن، فرح داخل شود ویکدیگر را به خروج قائم (علیه السلام) مژده دهند»(819).
ودر روایت "مفضل" امام صادق (علیه السلام) می فرماید: «گویا قائم (علیه السلام) را در بالای منبر کوفه می بینم که سیصد وسیزده نفر اصحاب او در اطراف او هستند وایشانند صاحبان ولایت ودوستی ما وحکّام خدا بر روی زمین بر مخلوق. پس آن حضرت از زیر قبای خود مکتوب رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را وعهدنامه او را که با مهر طلا ممهور است بیرون آورد وچون اصحاب آن را ببینند مانند گوسفند از اطراف آن متفرّق گردند واز ایشان کسی باقی نماند مگر وزیر ویازده نفر نقیب، چنانکه در نزد موسی (علیه السلام) همین قدر باقی ماند. پس اطراف عالَم را بگردند وباز ناچار بر سر آن حضرت جمع شوند. به خدا قسم من می دانم آن کلام را که قائم (علیه السلام) به ایشان می گوید وایشان بر او انکار کرده [و] متفرّق می شوند»(820).
در روایت "جابر" حضرت باقر(علیه السلام) فرمود: «گویا اصحاب قائم (علیه السلام) را می بینم که مابین مشرق ومغرب را احاطه کرده بر ایشان مسلط شده اند، وهیچ چیز نمانده مگر آنکه مطیع ومنقاد ایشان شده؛ حتی درندگان روی زمین ودرندگان طیور، حتی آنکه زمین بر زمین دیگر افتخار می کند که امروز مردی از اصحاب قائم (علیه السلام) از سر من گذشت»(821).
ودر روایت "مفضل" امام صادق (علیه السلام) فرمود: «پیراهن یوسف (علیه السلام) پیراهنی است که جبرئیل آن را از برای خلیل آورد که آتش نمرود بر او اثر نکرد. چون وفاتش رسید آن را در میان بازوبند گذاشته به بازوی اسحاق (علیه السلام) بست، واو به بازوی یعقوب (علیه السلام)، وچون یوسف (علیه السلام) متولد شد یعقوب (علیه السلام) آن را به بازوی او بست، وآن در بازوی او بود تا آنکه امرش به آنجا رسید که رسید. پس چون یوسف (علیه السلام) آن را از میان بازوبند درآورد بویش به مشام یعقوب (علیه السلام) رسید که گفت: «اِنّی لَأَجِدُ ریح یوسُفَ لَولا أَنْ تُفَنِّدُونِ»(822) وبا آن پیراهن به اهلش رسید، ودر وقت خروج در نزد قائم (علیه السلام) باشد. پس فرمود که: هر پیغمبری که به علمی یا چیز دیگر رسید، آن به محمّد (صلی الله علیه وآله) منتهی شد وبه او رسید»(823).
ودر روایت "ابوبصیر" فرمود: «خداوند بلندی وپستی های زمین را یکسان کند به طوری که هر کس از اماکن بعیده نظر کند مولای خود را بیند»(824).
وبه روایت دیگر: «چون قائم (علیه السلام) دست بر سر مردمان کشد، از برکت آن، عضوشان کامل گردد»(825).
ودر روایت "ابوخالد کابلی" حضرت باقر(علیه السلام) فرمود: «چون قائم (علیه السلام) داخل کوفه شود مؤمنی نباشد مگر آنکه در کوفه باشد یا آنکه بیاید در آنجا»(826).
امام صادق (علیه السلام) در روایت "مفضل" فرمود که: چون قائم (علیه السلام) قیام کند زمین از نور پروردگار روشن شود به طوری که به روشنی آفتاب حاجت نباشد، وهر مرد در ایام خلافتش آن قدر عمر کند که هزار نفر اولاد ذُکور از او متولد شود وهیچ اناث در میان آن هزار متولد نشود، ومسجدی در پشت کوفه بنا کند که هزار در داشته باشد وخانه ها برود تا به خانه کربلا متصل گردد وسواد کوفه چنان شود که در روز جمعه از برای درک نماز جمعه بر استر تندرو سوار شوند وبه نماز نرسند»(827).
امام باقر(علیه السلام) در روایت "ثابت" فرمود که: «چون قائم (علیه السلام) داخل کوفه شود سه بیرق مخالفِ یکدیگر در آنجا باشد وهمه به آن حضرت اطاعت کنند. پس او داخل کوفه شود وبر منبر برآید وخطبه ادا کند با گریه، به حدّی که مردم از بسیاری گریه کلام آن حضرت را نفهمند ونشنوند، واینست معنی کلام رسول خدا(صلی الله علیه وآله): گویا حسنی وحسینی مردی را که اولاد حسین (علیهم السلام) است - که قائم (علیه السلام) باشد - می بینم که بیرق را برافراشته وهر یک ادعای خلافت کنند. پس حسنی بیرق را به حسینی تسلیم کند، وچون جمعه دوم رسد مردم عرض کنند که: یا ابن رسول الله، نمازِ با شما چون نماز با رسول خدا(صلی الله علیه وآله) باشد واین مسجد گنجایش ندارد. پس به سمت نجف بیرون رود وطرح مسجدی ریزد که هزار در داشته باشد ومردم را بگیرد وبنای محکم سازد وبفرستد از پشت سر قبر مطهر امام حسین (علیه السلام) از برای اهل کوفه رودخانه ای بکنند که به سوی غریین جاری شود ودر نجف ریزد وبر آن رودخانه پل ها وآسیاها بنا شود، وگویا می بینم پیرزنی را از اهل کوفه که زنبیل گندم بر سر گذاشته می برد که در آن آسیاها آرد نماید»(828).
در روایت "ابوبصیر" امام صادق (علیه السلام) می فرماید: «قائم (علیه السلام)، مسجد الحرام ومسجد رسول را با بنای آنها خراب می کند وبیت الله را برمی گرداند ودر مکان اصلی خود بنا می کند وآن را در بالای بنای اصلی خود برپا می دارد ودست های طایفه بنی شیبه که دزدند ودغلند، می بُرَد واز دیوار کعبه می آویزد»(829).
در روایت "ابی خدیجه" می فرماید: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند، به غیر این رفتاری که حالا هست رفتار می کند»(830).
وامیرالمؤمنین (علیه السلام) در روایت اصبغ بن نباته در وقتی که به مسجد کوفه برخورد، ودید که آن را با گِل وسفال بنا کرده اند فرمود: وای بر کسی که تو را خراب کرد، ووای بر کسی که تو را با آجر پخته بنا نمود وقبله نوح (علیه السلام) را تغییر داد، وخوشا به کسانی که با قائم اهل بیت (علیهم السلام) من به خراب کردن تو حاضر می شوند. ایشان برگزیدگان این امتند که با نیکوکاران
عترتند»(831).
ودر روایت "ابی بصیر" وارد است که: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند وداخل کوفه شود امر کند آن چهار مسجد را تا با اصل بنایش خراب کنند ومانند عریش موسی (علیه السلام) بنا کند، وآن چادریست از پوست، ودیوارهای مسجد همه بی کنگره باشد. آنها را به راه های بزرگ وسعت دهد به طوری که پهنی هر یک شصت ذراع باشد وهر مسجدی که در سر راه است خراب کند وروزنه ها وپنجره ها ومبرزها وناودان ها را که مشرف به راه باشد، بر هم زند، وخداوند عالم در زمان او فَلَک را امر کند که آرام حرکت نماید به طوری که یک روز به قدر ده روز ویک ماه به قدر ده ماه ویک سال از این سال ها شود، ونگذرد مگر زمانی قلیل که ده هزار نفر از خارجیان غلامان در مله وسکره که نام جایی است بر آن حضرت خروج کنند، وآن حضرت شمشیر خود را حمایل مردی از اصحاب کند وبه سوی ایشان فرستاده همگی ایشان را به قتل رساند. پس از آن متوجّه به سوی "کابل شاه" شود وآن شهری است که کسی آن را فتح نکرده. پس آنجا را مسخر وفتح کرده به کوفه برگردد وخانه اش در آنجا باشد وهفتاد قبیله عرب را از کوفه به جای دیگر واز جای دیگر به کوفه نقل کند»(832).
به روایت دیگر «آن حضرت "قسطنطنیه" وممالک "چین" را فتح کند»(833) وامام صادق (علیه السلام) در روایت موسی بن ابّار" فرمود: «از اعراب بپرهیزید؛ زیرا که در باب ایشان خبر دهنده ای هست وآن این است که قائم (علیه السلام) با احدی از ایشان خروج نخواهد نمود»(834).
وامیرالمؤمنین (علیه السلام) در روایت "حکیم بن سعد" می فرماید: «اصحاب مهدی (علیه السلام) همه جوانانند وپیر در میان ایشان نیست مگر به قدر سرمه چشم وبه قدر نمک، ومعلوم است که کمترین توشه نمک است»(835).
در روایت "ابی ربیع شامی" امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند خداوند عالم به چشم ها وگوش های شیعیان ما قوتی دهد که آن قوت در میان قائم (علیه السلام) وایشان، پیک وقاصد باشد. چون آن حضرت با ایشان سخن گوید بشنوند وایشان آن حضرت را از هر جا که خواهند، نظر کنند وببینند»(836).
ودر روایت "صالح بن حمزه" فرمود: «علم، بیست وهفت حرف است وهمه آنچه پیغمبران آورده اند دو حرف است واحدی از خلایق چیزی غیر از آن دو حرف ندانسته اند وچون قائم (علیه السلام) قیام کند آن بیست وپنج حرف را بیرون آورد ودر میان مردم منتشر کند وآن دو حرف را بر آنها بیفزاید تا آنکه تمام بیست وهفت حرف منتشر شود»(837).
در روایت "عبدالکریم خثعمی" فرمود: «چون قیام آن حضرت نزدیک شود، در ماه جمادی الثانی وده روز از رجب بارانی ببارد که کسی مثل آن ندیده وبه سبب آن بدن های مؤمنان در قبور ایشان می روید. گویا می بینم ایشان را که از سمت "جُهینه" می آیند وموهای خود را از گرد وغبار می تکانند»(838).
وبه روایت "مفضل" فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند، زمین خزینه های خود را ظاهر کند به طوری که مردم آنها را در روی زمین ببینند، ومرد می خواهد کسی را بیابد که به او صله وانفاق کند ویا آنکه زکات خود را بدهد ونیابد»(839).
ودر روایت "عبدالله بن مغیره"، فرمود: چون قائم (علیه السلام) قیام کند پانصد نفر از قریش را آورد وایشان را گردن زند وباز پانصد نفر آورد وگردن زند وتا شش مرتبه چنین کند»(840).
ودر روایت "ابوبصیر" فرمود که: «مسجد الحرام را تا اصل بنایش خراب کند ومقام ابراهیم (علیه السلام) را به محل خود برگرداند ودست های بنی شیبه را ببرد وبر دیوار کعبه وآن دستها بنویسد که: اینها دزدان بیت الله هستند»(841).
ودر روایت "ابوالجارود" حضرت باقر (علیه السلام) فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند وبه سوی کوفه آید بیشتر از ده هزار وکمتر از بیست هزار از طایفه "تبریه" که از جمله زیدیه باشند با آلات جنگ از کوفه بیرون آیند وگویند که: ما را به اولاد فاطمه (علیها السلام) حاجتی نیست. برگرد به آنجا که بودی. پس شمشیر کشیده ایشان را کشته داخل کوفه شود وجمیع منافقان را بکشد وخانه ها وقصرهای ایشان را خراب کند»(842).
ودر روایت "ابوبصیر" فرمود: قائم (علیه السلام) "قسطنطنیه" و"چین" وکوههای "دیلم" را بگیرد وهفت سال - که مقدار هر سال ده سال شما باشد - درنگ وخلافت کند. راوی عرض کرد: سال ها چگونه طولانی شود؟ فرمود: خدا فلک را امر کند که آهسته حرکت حرکت کند. عرض کرد: حکما ومنجّمین گویند که: اگر فلک تغییر کند فاسد گردد. فرمود: این قول کافران وزندیقان باشد. زیرا که خدا قمر را از برای پیغمبر خود شق نمود وآفتاب را از برای "یوشع" برگردانید ودرازی روز قیامت را خبر داده که پنجاه هزار سال است»(843).
ودر روایت "جابر" فرمود: «قائم (علیه السلام) چادرها وخیمه ها برپا کند از برای کسانی که قرآن را برای مردم به طوری که نازل شده تعلیم کنند، ودشوارترین کارها حفظ قرآن باشد در آن وقت؛ زیرا تألیف آن مخالف این تألیف باشد»(844).
وامام صادق (علیه السلام) در روایت "عبدالله عجلان" فرمود: «قائم (علیه السلام) در حکم، به شاهد حاجت ندارد. خداوند به او الهام کند وبه علم خود حکم کند وبه هر کس خبر دهد آنچه را که در دل او پنهان است، وبه محض نظر کردن، دوست ودشمن خود را تمیز دهد»(845).
ودر روایت دیگر وارد است که: «مدّت دولت قائم (علیه السلام) وسلطنت او از ما پنهان است وبه ما نرسیده، وما به اینکه آن هفت سال است یا آنکه نوزده سال یقین نداریم. اگر چه اخبار هفت سال، بسیار است»(846).
وحضرت باقر (علیه السلام) در روایت "عبدالاعلی" فرمود که: «در این درّه های ذو طوی غیبتی واقع خواهد شد وچون دو شب به خروج آن حضرت بماند غلامی از او به نزد بعض اصحاب او آید وگوید: شما در اینجا چند نفرید؟ گویند: چهل نفر. گوید: اگر صاحب خود را ببینید چه کار می کنید؟ گویند: به خدا قسم اگر این کوه ها به ما منزل دهند، در خدمت آن حضرت در میان این کوهها مأوی کنیم.
پس آن غلام برگردد ودر شب آینده آید وگوید: ده نفر از بزرگان وپیران خود را به من بنمایید. پس چون بنمایند، آنها را برداشته به خدمت صاحب بَرَد وآن حضرت شب آینده را به ایشان وعده خروج دهد. گویا می بینم قائم (علیه السلام) را که پشت به حجر الاسود داده وحق خویش را از خدا می خواهد، تا آنکه فرمود: واوست آن مضطری که خدا فرموده: «اَمَّنْ یجیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ ویکْشِفُ السُّوءَ ویجْعَلَکُمْ خُلَفاءَ الْأَرْضِ»(847). جبرئیل در بالای میزاب رحمت به صورت مرغی می ایستد واول کسی که از مخلوق با او بیعت کند جبرئیل باشد. بعد از آن سیصد وسیزده نفر مرد بیعت کنند، تا آن که فرمود: ایشانند امّت معدوده که خداوند در کلام خود فرموده: «ولَئِنْ اَخَّرْنا عَنْهُمُ الْعَذابَ اِلی اُمَّهِ مَعْدُودَهٍ»(848).
بعد از آن فرمود: ایشان در یک ساعت مانند ابرهای پاییز جمع شوند. پس چون صبح شود آن حضرت اهل مکه را به کتاب وسنّت رسول دعوت کند وجمعی او را اجابت کنند. پس حاکمی در مکه نصب کند وبیرون رود ودر اثنای راه خبر رسد که اهل مکه حاکم را کشتند. پس برگردد وبا ایشان جنگ کند وبعضی را اسیر نماید. پس ایشان را به کتاب خدا وسنّت رسول (صلی الله علیه وآله) وولایت علی بن ابی طالب (علیه السلام) وبیزاری از اعداء او دعوت کند وبرود ونام احدی را نبرد وبیرون رود تا آنکه به "بیداء" رسد. پس لشکر سفیانی بر او رو آورد وزمین، ایشان را از زیر پاهای شان کشیده فرو برد به امر خدا؛
چنانکه فرموده: «ولَو تَری إِذْ فُزِعُوا فَلا فَوتَ واُخِذُوا مِنْ مَکانٍ قَریبٍ»(849). تا آخر سوره. پس، از ایشان نجات نیابد مگر دو مرد که ایشان را "وتیرو" و"نیره" گویند وروهاشان به پس برگردد وبه پس راه روند، وآن از برای این باشد که واقعه لشکر را به مردم رسانند.
پس آن حضرت داخل مدینه شوند وطایفه قریش از او گریخته پنهان شوند، واین است معنی قول امیرالمؤمنین (علیه السلام) که فرمود: به خدا قسم هر آینه طایفه قریش در وقت ظهور قائم (علیه السلام) دوست می دارند که جمیع مایملک خود را بدهند وجای پنهانی بخرند که به قدر سربریدن اشتر در آنجا پنهان شوند. بعد از آن حضرت در آنجا حادثه کند.
مؤلف گوید
مراد از آن حادثه سوزانیدن آن دو نفر باشد؛ چنان که در حدیث مفصلِ مفضل که خواهد آمد، مفصلاً ذکر کرده است.
چون این کار کند قریش گویند: بیایید که بر این مردِ طاغی خروج کنیم؛ زیرا این مرد اگر از اولاد محمد (صلی الله علیه وآله) بود این کار نمی کرد. پس بر آن حضرت خروج کنند وایشان را بکشد وعیالات شان را اسیر نماید. پس، از آنجا بیرون رود تا وارد "شقره" شود ودر آنجا خبر رسد که حاکم تو را در مدینه کشتند. پس برگردیده واز ایشان آنقدر بکشد که کشتگان حنین نزد آن چیزی نباشد. پس مردم را به کتاب خدا وسنّت رسول (صلی الله علیه وآله) دعوت کند وبیرون آید تا آنکه به "تعلبیه" رسد. پس مردی از صلب پدران حضرت که از مردم - سوای آن حضرت - به حسب بدن، قویتر وبه حسب قلب، دلیرتر باشد، برخیزد وگوید که: ای مرد، چه کار می کنی؟! به خدا قسم که تو مردم را مضطرب کرده ای. با چه سند وحجّت این کار می کنی؟ مگر عهدنامه ای از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) داری که چنین کنی؟ پس مردی از کسان آن حضرت برخیزد وبه آن مرد گوید: به جای خود بنشین والا گردنت را بزنم. پس قائم (علیه السلام) به او گوید: یا فلان، ساکت باش.
بعد از آن به آن مرد فرماید: آری! عهدنامه از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) دارم. فلان خرجین یا فلان خرجین زنبیل را به نزد من آرید. چون آورند عهدنامه از آن بیرون آورد وبخواند. چون آن مرد این ببیند عرض کند که: خدا مرا فدای تو گرداند. سر مبارکت را بیار تا ببوسم. آن حضرت سر مبارک خود را نزدیک آورد. آن مرد از میان دو چشمان او ببوسد. پس عرض کند: خدا مرا فدای تو کند. بیعت مرا تازه کن. پس آن حضرت مجدداً از او بیعت گیرد.
پس ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: گویا اصحاب قائم (علیه السلام) را می بینم که به نجف اشرف بالا می روند وسیصد وسیزده نفرند. دل های ایشان چون پارچه آهن است. جبرئیل در سمت راستش ومیکائیل در سمت چپ آن حضرت باشد ورعب او تا یک ماه راه، در دل دشمنان او جا کند وخداوند با پنج هزار ملائکه مسومه که علامت ونشانه دارند او را یاری کند تا آنکه به نجف اشرف بالا رود. پس به اصحاب فرماید که: امشب را به طاعت وعبادت سر کنید.
چون صبح شود راه "نخیله" را پیش گیرند ودر آن وقت اطراف کوفه خندق شود وچون به نخیله رسند آن حضرت دو رکعت نماز در مسجد ابراهیم به جا آورد. پس کسانی از لشکر سفیانی از طایفه "مرجئه" وغیر ایشان باشد بر آن حضرت خروج کند وآن حضرت اصحاب خود را امر به جنگ آنها کند وجمیع آنها را بکشند به طوری که یک نفر از ایشان نماند که از خندق کوفه گذرد وخبر بَرَد.
پس آن حضرت با اصحاب، داخل کوفه شوند وهیچ مؤمن نماند مگر آنکه در آنجا باشد یا آنکه بیاید یا میل به آنجا کند. پس به اصحاب فرماید که: بر این طاغی - یعنی سفیانی - خروج کنید. پس مردم را به کتاب خدا وسنّت رسول (صلی الله علیه وآله) دعوت کند وسفیانی از راه صلح درآید وبا او بیعت کند وطایفه "کلب" که خالوهای سفیانی باشند او را بر این امر ملامت کنند وگویند ما تو را در این کار موافقت نکنیم. پس او را وادار به جنگ کنند ودر مقابل آن حضرت دارند. آن حضرت او را موعظه ونصیحت کند ونپذیرد تا آنکه چون صبح شود با یکدیگر جنگ کنند وبر سفیانی غالب شوند واو را آن حضرت اسیر کند وبه دست خود سر از تنش جدا سازد.
بعد از آن بعضی از لشکر خود را برای احضار سایر بنی امیه به سوی روم فرستد. چون وارد روم شوند رومیان از ایشان امتناع کنند وچون ایشان مأذون به جنگ نیستند برگردند ودوباره مأمور به جنگ شده مراجعت نمایند. چون رومیان این حالت ببینند از خوف او بنی امیه را تسلیم نمایند؛ چنان که خدا فرموده: «فَلَمَّا اَحسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها یرْکُضُونَ * لا تَرْکُضُوا وارْجِعُوا اِلی ما اُتْرِفْتُمْ فیهِ ومَساکِنِکُمْ لَعَلَّکُمْ تُسْئَلُونَ * قالُوا یا ویلَنا اِنَّا کُنَّا ظالِمینَ * فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حتّی جَعَلْناهُمْ حصیداً خامِدینَ»(850). پس قائم (علیه السلام) احدی از بنی امیه را نگذارد مگر آنکه بکشد وخود به کوفه برگردد وآن سیصد وسیزده نفر را به اطراف عالم فرستد بعد از آنکه دست مبارک خود را در میان شانه ها وسینه های ایشان کشد وبه این سبب ایشان در حکومتِ میان مردم خسته وعاجز نگردند، وهیچ سرزمین نماند مگر آن که کلمه طیبه «لا اله الّا الله وحده لا شریک له وان محمداً رسول الله» به آواز بلند گفته شود؛ چنان که خدا فرموده: «ولَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ والْأَرْضِ طَوعاً وکَرْهاً وإِلَیهِ یرْجَعُونَ»(851).
بعد از آن ابوجعفر (علیه السلام) فرمود: صاحب (علیه السلام) از کفار جزیه قبول نمی کند؛ چنان که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) قبول می کرد واین است معنی قول خدا «وقاتِلُوهُمْ حتّی لا تَکُونَ فِتْنَهُ ویکُونَ الدّینُ کُلُّهُ لِلَّهِ»(852). پس فرمود: به خدا قسم با کفار می جنگد تا آنکه توحید خدا ظاهر شود واز برای او در دین شریکی قرار ندهند وتا اینکه پیره زنی ضعیفی از مشرق عالَم به مغرب آید ومتعرض او نشوند. خداوند از آن زمان تخم های زمین را برویاند واز آسمان باران بارد ومردم خراج خود را بر پشت خود بار کرده به نزد مهدی (علیه السلام) آورند وخداوند به شیعیان وسعت دهد به طوری که اگر سعادت نمی داشتند از زیادتی نعمت طغیان می کردند وچون قائم (علیه السلام) به پاره ای احکام حکم کند وبعض سنت ها را به مردم گوید، بر بعضی گران آید واراده خروج کنند. آن حضرت اصحاب خود را امر کرده ایشان را گرفته به محضر آن حضرت آورده. امر فرماید که سرهای ایشان را ببرند واین آخر طایفه ای باشد که بر آن حضرت خروج کند ودیگر کسی بر آن حضرت جرأت خروج ومخالفت نکند»(853).
وامام صادق (علیه السلام) در روایت "مفضل بن عمر" فرمود که: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند از پشت کعبه سی وهفت مرد بیرون آورد. بیست وپنج نفر ایشان از قوم موسی (علیه السلام) باشند که به حق حکم می کردند وعدالت می نمودند، وهفت نفر از اصحاب کهف باشند وباقی "یوشع" وصی "موسی" و"مؤمن آل فرعون" و"سلمان فارسی" و"ابودجانه انصاری" و"مالک أَشتر" باشند»(854).
وامام باقر (علیه السلام) در روایت "ثمالی" فرمود که: «خداوند با چند صنف از ملائکه قائم (علیه السلام) را یاری کند. صنفی از ملائکه مسومین باشد که علامتی دارند که با آن در جنگ ها شناخته شوند، وصنفی ملائکه مردفین باشند، وصنفی ملائکه منزلین وصنفی کروبیین وجبرئیل پیشاپیش ومیکائیل از طرف راست واسرافیل از طرف چپ ورعب او یک ماهه راه، از یمین ویسار در قلوب ثابت شود، واول کسی که با او شود محمّد باشد ودوم علی، وشمشیر برهنه در دست داشته باشد وروم وچین ودیلم وترک وسند وهند وکابل شاه وخزر را خداوند به تصرف او درآورد وخروج او در وقتی باشد که مردم را بیم شدید وبلا وفتنه وطاعون وشمشیرکشی در میان عرب واختلاف شدید در میان عامه خلق ظاهر شود ودین ها مختلف وحالات متغیر [شود] به طوری که مردم آرزوی ظهور آن حضرت را به جهت زیادیت طغیان وخوردن یکدیگر نمایند. پس خوشا به حال کسانی که یاری او کنند ووای بر کسانی که مخالفت نمایند. آن حضرت با امر تازه وسنّت تازه که بر عرب سخت باشد قیام کند. شأنش کشتن کافران ومنافقان است به طوری که احدی از ایشان نگذارد واز ملامت نترسد»(855).
وحضرت باقر (علیه السلام) در روایت "جابر" فرمود که: «نامیدن آن حضرت به مهدی (علیه السلام) از این سبب باشد که خدا او را به امور مخفیه راه نماید. تورات وسایر کتاب های خدا را در انطاکیه از مغازه بیرون آورد ودر میان اهل توریه، با توریه واهل انجیل، با انجیل واهل زبور، با زبور واهل قرآن، با قرآن حکم کند، واموال مردم از روی زمین وزیر زمین نزد آن حضرت جمع شود. پس به مردم فرماید: بیایید به سوی اموالی که از برای آنها قطع رحم می کردید وخون می ریختید ومرتکب محرمات می شدید. پس آن قدر عطا کند که احدی نکرده باشد»(856).
وامام صادق (علیه السلام) در روایت "عبدالله بن سنان" فرمود که: «عصای موسی (علیه السلام) شاخ درخت "آس" بود از درخت های بهشت. چون موسی (علیه السلام) رو به سوی مداین شعیب (علیه السلام) شد آن را جبرئیل برای او آورد، وآن عصا وتابوت آدم در میان پارچه ای باشد که در طبرستان یا طبریه بافته شده است وآن نام دهی است از دهات واسطه وقصبه ای است در زمین ارزان [و] هرگز کهنه وپوسیده نشود. چون قائم (علیه السلام) قیام کند آنها را بیرون آورد»(857).
وامام باقر (علیه السلام) در روایت "ابی الجارود" فرمود که: «قائم (علیه السلام) ظهور کند با بیرق رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وانگشتر سلیمان وعصای موسی (علیهما السلام) وسنگ او. پس منادی او ندا کند مردم را از لشکر که خوردنی وآشامیدنی با خود برندارند وچون وارد منزل شوند آن سنگ را نصب کنند وخوردنی وآشامیدنی وعلف از آن سنگ برآید آنقدر که حاجت دارند، تا آن که وارد ظهر کوفه شوند که نجف اشرف باشد»(858).
ودر روایت "حمران" فرمود که: «قائم (علیه السلام) در هر سال به مردم دو عطیه عطا کند ودر هر ماه رزق دهد ودر آن زمان، حکمت وعلم وشریعت به طوری داده شود که زن ها در خانه ها به کتاب خدا وسنّت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) حکم کنند»(859).
ودر روایت "یعقوب بن شعیب" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «قائم (علیه السلام) چون خروج کند پیراهن رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را در بر کند. پس فرمود: صندوقی آوردند وپیراهن کرباسی از آن بیرون آورْد ودامن ها وآستین های آن را گشود. خونی در دامن چپ آن بود. فرمود: این همان است واین را رسول خدا(صلی الله علیه وآله) پوشیده بود در وقتی که دندان او را شکستند واین خون از آن است. راوی گوید: آن خون را بوسیدم وآن پیراهن را بر روی خود مالیدم»(860).
ودر روایت "بطائنی" فرمود که: «چون آن حضرت (علیه السلام) قیام کند ملائکه با سیصد وسیزده مرد به خدمت او آیند. ثلثی بر اسب سفید وثلثی بر اسب ابلق وثلثی بر اسب سرخ»(861).
ودر روایت دیگرِ "بطائنی" فرمود که: «شمشیرهای قتال آن حضرت از آسمان فرود آید وبر هر شمشیر نام مردی ونام پدرش نوشته باشد»(862) ودر روایت "بشر" وارد است که: «خدمت آن حضرت رسیدم. از همراهان پرسید. عرض کردم که: قومی از محدثه بودند. فرمود: محدثه کیستند؟ عرض کردم: مرجئه، وایشان قومی باشند که ایمان ایشان قول باشد وفعل وعمل ندارند. حضرت فرمود: چون قائم (علیه السلام) قیام کند سرهای طایفه مرجئه را ببرد مانند قصابان»(863).
مؤلف گوید
مراد از "مرجئه" آنانند که قائل به رجاء هستند بدون خوف، وگمان آن دارند که اگر اطاعت نباشد بلکه معصیت هم باشد معاقب نشوند؛ چنان که در زمان ما این طایفه واین مذهب قوتی گرفته وجمعی که خود را "شحنه" می گویند، وبعض اخبار رجاء را دیده اند گمان کرده اند که معصیت را اثر وضرری نباشد، بلکه چنان به ذهن مردم داده که همین قدر که انسان را شیعه گویند او را کافی باشد در استخلاص از شداید، وبنا بر این جعل این احکام لغو وبی فایده ومحض تکلیف به ولایت کفایت کند. این است که فرمود: قائم (علیه السلام) چون قصابان ایشان را ذبح نماید به هر حال.
حضرت صادق (علیه السلام) در روایت "محمد بن راید کوفی" فرمود که: «هفت نفر از فرزندم صاحب الامر (علیه السلام) معجزه می خواهند. یک نفر از ماوراء النَّهر معجزه الیاس (علیه السلام) خواهد. امام (علیه السلام)، «ومَنْ یتَوکَّلْ عَلَی الله فَهُو حسْبُهُ»(864) گفته بر روی آب رود وموزه اش [= کفش او] تَر نشود. آن مرد گوید که: سحر کرد. امر به آب کرده او را بگیرد. تا هفت روز در آب زنده ماند، وگوید: این جزای کسی است که امام زمان (علیه السلام) را انکار کند.
دوم، مردی از اهل اصفهان از او معجزه ابراهیم (علیه السلام) خواهد. آن حضرت «فَسُبْحانَ الَّذی بِیدِهِ مَلَکُوتُ کُلِّ شَیء وإِلَیهِ تُرْجَعُونَ»(865) گوید وداخل آتش شود وبیرون آید. آن مرد گوید: سحر کرد. آتش او را بگیرد. گوید: این جزای آن که امام (علیه السلام) خود را انکار کند.
سیم، مردی از فارس معجزه موسی (علیه السلام) خواهد. امام «فَاَلْقی عَصاهُ فَإذا هِی ثُعْبانٌ مُبینٌ»(866) خواند وعصای خود اندازد. اژدها شود. گوید: سحر کرد. عصا او را فرو بَرَد. سر وگردن او بیرون مانَد وگوید: این جزای آن که امام (علیه السلام) خود را انکار کند.
چهارم: مردی از آذربایجان استخوانی به دست گرفته معجزه عیسی (علیه السلام) خواهد. امام (علیه السلام) آن را به سخن آورَد. گوید: هزار سال است که در عذابم واز تو امید شفاعت دارم. آن مرد گوید: سحر کرد. او را به دار زنند. هفت روز فریاد کند که: این جزای کسی است که بر امام خود انکار کند.
پنجم، از اهل عمان باشد که معجزه داود خواهد. چون امام (علیه السلام) آهن را نرم کند، گوید: سحر است. امام (علیه السلام) از آهن نرم طوقی به گردنش اندازد. با آن طوق گردش کند وگوید: این است جزای آن که امام خود را انکار کند.
ششم، از اتراک باشد. گوید کارد بر گلوی اسماعیل (علیه السلام) کار نکرد. امام (علیه السلام) کاردی به او دهد. بر گلوی پسر خود کشد هفتاد مرتبه وکار نکند. گوید: سحر است وآن کارد بر زمین زند. کارد برجسته، گلویش را ببرد.
هفتم، مردی از عرب از او معجزه جدش را خواهد. آن حضرت شیری را خواسته شهادت بر امامت او دهد وآن اعرابی منکِر را دنبال کند. اعرابی فریاد کند: این است جزای آن که امام را منکِر شود. این گوید وبدَود تا آنکه آن شیر او را گرفته وپاره نماید»(867).
هم آن حضرت در روایت "عمرو بن شمر" فرمود که: بیرق قائم (علیه السلام)، بیرق رسول خدا(صلی الله علیه وآله) است که جبرئیل در روز جنگ بدر آن را آورد، وپوش آن از پنبه یا کتان یا ابریشم نیست بلکه از ورق بهشت باشد. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) آن را درید وگشود. پس آن را به هم پیچید وبه علی (علیه السلام) سپرد وآن حضرت آن را در بصره در جنگ جمل گشود وخداوند به او فتح عطا فرمود. پس آن را پیچید والآن در نزد ما می باشد وچون قائم (علیه السلام) قیام کند آن را بگشاید. رعب آن تا یک ماه برود. پس خروج کند وکینه قاتلین پدرهای خود در دل او باشد وغضبناک باشد وپیراهن رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که در جنگ احد پوشیده بود در بر [کند]، وعمامه اش از ابر باشد. یعنی ابر بر سرش سایه اندازد، وزره رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که بر قامتش راست باشد، در بر، وشمشیر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که ذوالفقار است در کمر. تا مدّت هشت ماه کافران ومنافقان را می کشد. اول طایفه بنی شیبه را - که دزدان کعبه اند - دست وپا می بُرد واز دیوار کعبه می آویزد ومنادیش ندا کند که: اینها دزدان خدایند. پس از آن به امر قریش شروع کند وسوای شمشیرکشی کار دیگر با ایشان نکند، وآن حضرت خروج نکند تا آنکه در باب تبرّی از علی (علیه السلام) دو طغری مکتوب، یکی در کوفه ودیگری در بصره خوانده شود»(868).
ودر روایت فضیل فرمود: «جُهّالِ زمان خروج قائم (علیه السلام) سخت تر باشند از جُهّال زمان بعثت رسول خدا(صلی الله علیه وآله)؛ زیرا در پشت رسول عبادت بت ها می کردند وجُهّال زمان خروج، قرآن را موافق مذاهب باطله خود تأویل کنند واِبطال طریق آنها از اینها آسانتر باشد»(869).
ودر روایت "ابان بن تغلب" فرمود که: «چون بیرق حق ظاهر شود اهل شرق وغرب بر آن لعنت کنند؛ زیرا مردم پیش از خروج آن حضرت، از بنی هاشم بعضی اذیت ها بینند(870).
ودر روایت "یعقوب بن سرّاج" فرمود: قائم (علیه السلام) با سیزده گروه محاربه کند. اهل مکه واهل مدینه واهل شام وبنی امیه واهل دست میسان(871) - وآن نام قریه ای است در هرات - واکراد واعراب ضبّه وغنی باهِله واهل ری اند(872).
ودر روایت "اصبغ بن نباته"، امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: «گویا عجم ها را می بینم که در مسجد کوفه خیمه ها زده قرآن را به طوری که نازل شده به مردم تعلیم می کنند. زیرا که از قرآن نام های هفتاد نفر از قریش ونام های پدران ایشان برداشته اند واز نام های قریش نگذاشته اند مگر نام ابولهب را از برای عیب بر رسول خدا(صلی الله علیه وآله). چون عمّ [= عموی] آن حضرت بود(873).
ودر روایت "محمّد بن جعفر"، حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «چون قائم (علیه السلام) در هر یک از اقلیم های روی زمین مردی نصب کند به ایشان فرماید که: هر وقت بر شما امری ومسئله ای مشکل شود وندانید، به کف دست های خود نظر کنید. هر چه در آن بینید عمل کنید که آن عهدنامه ودستورالعمل من باشد، وآن حضرت لشکری به قسطنطنیه فرستد. چون به خلیج رسند چیزی در زیر خود بینند که از برکت آن بر روی آب راه روند. چون اهل روم این حالت بینند گویند: لشکر قائم (علیه السلام) که چنین باشند خود او چگونه خواهد بود؟! پس درِ شهر را بگشایند وایشان را داخل کنند. هر حکم که خواهند بکنند»(874).
ودر روایت "ابوجارود" فرمود: «اصحاب قائم (علیه السلام) سیصد وسیزده نفر مردند از اولاد عجم، بعض از ایشان در وقت روز به روی ابر نشینند وبا نامش ونام پدر واصل ونسبش شناخته می شوند، وبعض از ایشان از رختخواب هایشان مفقود شوند ودر غیر موسم حج در مکه دیده شوند»(875).
در روایت "حلبی" فرمود: «نماز کردن در مسجدهای سقف دار»(876)
وبه روایت دیگر از امام باقر (علیه السلام) «در مسجدهای تصویردار، امروز به شما ضرری ندارد لکن چون زمان عدالت برسد خواهید دید که در این باب چه کار شود»(877).
ودر روایت "کاهلی" فرمود: «امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود در وصف مسجد کوفه که: در زمان قائم (علیه السلام) در میان آن، چشمه ای بیرون آید از روغن، وچشمه ای از آب برای آشامیدن وچشمه ای دیگر برای تطهیر نمودن»(878).
در روایت "حبه عرنی" «امیرالمؤمنین (علیه السلام) روزی از کوفه به سوی "حیره" رفت وفرمود که: واین وآن به یکدیگر متصل شوند ومیان اینها - یعنی کوفه وحیره - چنان آباد شود که قیمت یک ذراع زمین چند دینار - که به حساب این زمان هر دینار هیجده نخود طلا می شود - باشد ودر شهر حیره مسجدی بنا شود که پانصد در داشته باشد ونایب قائم (علیه السلام) در آن نماز کند. زیرا که مسجد کوفه تنگ شود واصحاب آن حضرت را نگیرد ودر مسجد کوفه دوازده امام عادل نماز کنند واز برای قائم (علیه السلام) چهار مسجد بنا شود که این مسجد، کوچک تر آنها این است. دو تای دیگر در دو طرف کوفه ساخته شود. یکی در این ودیگری در آن سمت، واشاره به سمت رودخانه اهل بصره به سمت غریین - که بنایی است در کوفه معروف - فرمود»(879).
در روایت "اسحاق بن عمار"، فرمود: «آن حضرت فرمود: مراد از "یوم الوقت المعلوم" که خدا ابلیس را تا آن، مهلت داده، روز قیام قائم (علیه السلام) است. چون آن حضرت قیام کند ودر مسجد کوفه باشد ابلیس لعین به روی زانوهای خود در آنجا آید وگوید: وای بر ما از شرّ این روز. پس آن حضرت از پیشانی او بگیرد وگردن او را بزند»(880).
در روایت "ابن حجاج"، فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند، به پای خویش به میدان کوفه آید وبه دست مبارک اشاره به مکانی کند که آن را بِکَنند واز آن مکان دوازده هزار زره ودوازده هزار شمشیر ودوازده هزار کلاه خود بیرون آورده بر دوازده هزار مرد از عجم بپوشاند. پس فرماید: هر کس که در بر ندارد آنچه شما دارید، او را بکشید»(881).
در روایت "بدر بن خلیل اسدی" حضرت باقر (علیه السلام) فرمود در تفسیر این آیه که «فَلَمَّا اَحسُّوا بَأْسَنا اِذا هُمْ یرْکُضُونَ»(882) تا آخر که: چون قائم (علیه السلام) قیام کند، از برای گرفتن بنی امیه لشکری به شام فرستد وآنها فرار به روم کنند، واهل روم ایشان را به شرف دخول در دین نصاری جواز دهند. ایشان هم قبول کرده به دین مسیح درآمده خاج در گردن کنند. پس لشکر قائم (علیه السلام) به سوی روم روند واهل روم امان خواهند وایشان امان را معلق کنند بر تسلیم بنی امیه؛ آنها را تسلیم نمایند. پس قائم (علیه السلام) از خزینه های ایشان - با آنکه خود به آنها داناتر باشد - پرسد وایشان گویند: «یا ویلَنا اِنَّا کُنَّا ظالِمینَ». پس خدا می فرماید: «فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حتّی جَعَلْناهُمْ حصیداً خامِدینَ»(883)؛ یعنی: پس سخن ایشان همیشه تا این باشد، تا آنکه ایشان را به شمشیر قائم (علیه السلام) دریده وخاموش گردانیم»(884).
ودر روایت دیگر فرمود: «مهدی (علیه السلام) سفیانی را در شهر حیره در زیر درختی که شاخه هایش دراز است منهزم کند»(885).
ودر روایت "بشر نبّال" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: «قائم (علیه السلام) در مدینه آن دو نفر را تَر وتازه از قبر بیرون آورَد وبسوزاند وخاکستر آنها را به باد دهد»(886).
در روایت "اسحاق بن عمار" فرمود که: «آنها را لعنت کند وبه دار کشد. پس به پایین آورَد وبسوزاند وخاکسترشان را به باد دهد (وفرمود که): چون قائم (علیه السلام) خواهد که دیواری را که در بالای قبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) بنا شده خراب کند، باد تند وصاعقه ورعد ظاهر شود ومردم او را از اثر آن کار، گمان کرده متفرق شوند. پس آن حضرت خود کلنگ به دست گرفته بر آن دیوار زند. چون مردم این بینند ومراجعت کنند. هر کس سبقت گیرد در مراجعت در آن وقت، افضل باشد»(887).
حضرت علی بن الحسین (علیه السلام) در روایت "کابلی" فرمود: «چون قائم (علیه السلام) از مدینه بیرون رود، به اجفر - که نام آبی است در میان فید وخزیمه - رسد. اصحاب او را گرسنگی شدید عارض شود. پس برای ایشان از زمین، میوه روئیده شود که از آن بخورند وتوشه بردارند وبه سوی قادسیه وکوفه روانه شوند، ودر وقتی که مردم در کوفه جمع شوند وبر سفیانی بیعت کنند»(888).
به روایت دیگر از حضرت صادق (علیه السلام): «قائم (علیه السلام) می آید تا آنکه وارد نجف می شود. پس لشکر سفیانی از کوفه به جنگ آن حضرت بیرون آید وآن حضرت ایشان را به حق ویاری خود دعوت کند. ایشان اجابت نکرده گویند: به مکان خود برگرد که ما را به تو حاجت نباشد. زیرا که ما شما را شناخته ایم. پس متفرق شوند. دیگر بار در روز جمعه آن حضرت ایشان را دعوت کند. در اثنای دعوت تیری از لشکر سفیانی بر یکی از اصحاب آن حضرت وارد آمده او را هلاک کند. چون آن حضرت این ببیند بیرق رسول خدا (صلی الله علیه وآله) را گشوده، بلند کند وملائکه بدر نزول کنند وباد فتح به وزیدن آید وآن حضرت با اصحاب خود بر ایشان حمله کنند وجمعی از ایشان را بکشند وباقی به سوی کوفه گریزند وایشان را تعاقب کرده داخل کوفه شوند»(889).
به روایت "جابر" از حضرت باقر (علیه السلام): «سفیانی گوید: مرا به نزد پسر عمم - یعنی قائم (علیه السلام) - برید. چون به نزد آن حضرت آید بیعت کند. چون برگردد لشکرش او را ملامت کنند. چون این بیند نکث بیعت کرده رو به جنگ آرند وجمیع ایشان کشته شوند واگر مردی از ایشان به درختی یا سنگی پنهان شود آن درخت یا سنگ خبر دهد که این مرد در اینجا پنهان است. او را بیرون آورده بکشند. پس مرغان ودرندگان از گوشت ایشان سیر شوند. پس قائم (علیه السلام) از آنجا لشکری به قسطنطنیه ولشکری به چین ولشکری به دیلم فرستد وجمیع آنها را فتح کنند»(890).
در روایت "ابوبصیر"، فرمود: «بنی امیه را اهل روم تسلیم آن حضرت کنند وآن حضرت ایشان را شکم پاره کند وبچه های آنها را بر سر نیزه ها نصب کند. پس قائم (علیه السلام) در روم مسجدی بنا کند ومردی از اصحاب خود را در آنجا حاکم کند وبرگردد»(891).
وبه روایت دیگرِ "ابوبصیر" فرمود: «قائم (علیه السلام) حکمی کند که جمعی از اصحابش بر او انکار کنند وایشان را گردن زند، وآن حکم آدم باشد. پس حکم دیگر کند که جمعی دیگر منکر شوند وایشان را گردن زند، واین حکم داود است. پس حکم دیگر کند وجمع دیگر انکار کنند وایشان را نیز گردن زند، وآن حکم ابراهیم باشد. پس حکم دیگر کند وکسی بر او انکار نکند، وآن حکم محمد(صلی الله علیه وآله) باشد»(892).
در روایت "ابان بن تغلب" امام صادق (علیه السلام) فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند احدی در نزد او نماند مگر این که او را شناسد؛ صالح باشد یا آن که طالع»(893).
وبه روایت دیگر فرمود: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند وداخل کوفه شود خداوند عالم از پشت کوفه هفتاد هزار صدیق برانگیزاند که او را یاری کنند، وممالک عراق را به اهلش که آن هفتاد هزار نفرند رد کند، ودر هر سالی دو بار عطا کند ودر هر ماه دو بار رزق دهد، ومردم را به غنا وثروت یکسان کند؛ حتی آنکه کسی محتاج نماند که قبول زکات کند، واموال دنیا که در زیر زمین یا روی آن باشد در نزد آن حضرت جمع شود. پس به مردم فرماید که: بیایید به سوی آن اموالی که از برای آنها خون حرام می ریختید وقطع ارحام می گردید. پس چنان عطایی به مردم کند که کسی نکرده باشد»(894).
به روایت "ابن مسکان"، [حضرت فرمود]: «اگر در زمان قائم (علیه السلام) مؤمنی در مشرق باشد برادر دینی خود را در مغرب خواهد دید»(895).
وبه روایت دیگر فرمود که: «قائم (علیه السلام) بر اسبی پیشانی سفید سوار شود وآن اسب به نوعی می جهد در زیر آن حضرت که شهری نماند مگر اینکه نور پیشانی آن اسب بر اهل آن بتابد واین خود آیتی شود از آیات آن جناب»(896).
فصل سوم: در ذکر حدیث مفضّل
باب چهارم:فصل سوم: در ذکر حدیث مفضّل علامه مجلسی رحمه الله در مجلد سیزدهم کتاب بحار روایت کرده از بعض مؤلفات اصحاب از "حسین بن حمدان" از "محمّد بن اسماعیل" و"علی بن عبدالله حسنی" از "ابی شعیب محمّد بن نصیر" از "عمر بن فرات" از "محمّد بن مفضّل" از "مفضّل بن عمر" که او گفت: «پرسیدم از آقای خود حضرت صادق (علیه السلام) که آیا از برای ظهور مهدی (علیه السلام) وقت معلومی هست که مردم بدانند؟ فرمود: حاشا که خداوند از برای آن وقتی قرار داده باشد که کسی بداند. عرض کردم: چرا؟ فرمود: زیرا که وقت ظهورِ او همان ساعت باشد که خداوند فرموده که: «یسْئَلُونَکَ عَنِ السَّاعَهِ [أیانَ مُرْسها] قُلْ إِنَّما عِلْمُها عِنْدَ رَبّی»(897) ونیز فرموده: «یسْئَلُونَکَ عَنِ السَّاعَهِ أَیانَ مُرْسها»(898) ونیز فرموده: «عِنْدَهُ عِلْمَ السَّاعَهِ»(899)؛ یعنی: علم ساعت نزد خدا است، ونیز فرموده: «فَهَلْ ینْظُرُونَ اِلّا السَّاعَهَ أَنْ تَأْتِیهُمْ بَغْتَهً فَقَدْ جاءَ اَشْراطُها»(900) ونیز فرموده: «اِقْتَرَبَتِ السَّاعَهُ وانْشَقَّ الْقَمَرُ»(901) ونیز فرموده: «وما یدْریکَ لَعَلَّ السَّاعَهَ تَکُونَ قَریباً»(902) و
نیز فرموده: «اَلا اِنَّ الَّذینَ یمارُونَ فی السَّاعَهِ لَفی ضَلالِ ٍ بَعیدٍ»(903) یعنی: آگاه شوید؛ آنان که مجادله می نمایند در امر ساعت، هر آینه در گمراهی دور هستند.
مفضّل گوید که به آن حضرت عرض کردم: معنی مجادله چیست؟ فرمود: این است که می گویند: قائم (علیه السلام) کی متولد شده وکدام شخص او را دیده ودر کدام مکان است وکی ظهور خواهد کرد، وهمه این سخنان از راه تعجیل وشتاب باشد در امر خدا، واز باب شک ومداخله در امر قضا می باشند، وایشان کسانی باشند که در دنیا زیانکارند وبدترین عاقبت، کارِ کافران باشد.
عرض کردم: آیا از برای ظهور او وقت معین نمی باشد؟ فرمود: یا مفضّل، من از برای آن، وقت معین نمی کنم وبرای آن تعیین وقت نمی شود. زیرا که هر کس از برای مهدی (علیه السلام) ما تعیین وقت نماید، در علم خدا شرکت نموده وادعای اطلاع بر سرّ خدا نموده. تا آنکه مفضّل عرض کرد: ای مولای من، ابتدای ظهور مهدی (علیه السلام) چگونه می شود؟ فرمود: یا مفضّل، با اشتباه حال، ظهور می کند تا امرش آشکار می شود بعد از ظهور. ذکرش در میان خلایق بلند می گردد وامرش ظاهر شود ومنادی به نام وکنیه ونسبش ندا می کند، وذکر نام وکنیه ونسبش در لسان حق وباطل وموافق ومخالف بسیار می شود تا آنکه به سبب شناختن ایشان آن حضرت را، حجّت بر ایشان تمام گردد، وعلاوه بر آنکه ما اینها را برای مردم نقل کرده ایم ونشان داده ایم ونام ونسب وکنیه اش را بیان نموده ایم وگفته ایم که نام وکنیه او نام وکنیه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) می باشد. اینها را همه گفته ایم تا آنکه مردم نگویند: ما نام وکنیه ونسب او را نشناختیم. به خدا قسم یاد می کنم که امر او با ذکر نام ونسب وکنیه اش در زبان های ایشان واضح وآشکار خواهد گردید، به طوری که بعضی از ایشان از برای بعض دیگر ذکر کنند همه آنها را، برای آن که حجّت بر ایشان تمام گردد. بعد از آن خدای تعالی او را ظاهر گرداند؛ چنان که فرموده: «هُو الَّذی اَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی ودینَ الْحقِّ لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کِلِّهِ ولَو کَرِهَ الْمُشْرُکُونَ»(904).
مفضّل عرض کرد: ای مولای من، تأویل قول خدا «لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کُلِّهِ ولَوکَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»(905) چیست؟ فرمود: آن معنی قول خداست که می فرماید: «وقاتِلُوهُمْ حتّی لا تَکُونَ فِتْنَهٌ ویکُونَ الدّینُ کُلُّهُ لِلَّهِ»(906)؛ به خدا قسم ای مفضّل، در آن زمان اختلاف ملت ها ودین ها برداشته شود وهمه دین یکی شود؛ چنان که خدا فرموده: «اِنَّ الدّینَ عِنْدَ الله الْاِسْلامُ»(907) ونیز فرموده: «ومَنْ یبْتَغِ غَیرَ الْاِسْلامِ دیناً فَلَنْ یقْبَلَ مِنْهُ وهُو فِی الآخِرَهِ مِنَ الْخاسِرینَ»(908).
تا آنکه مفضّل عرض کرد: ای مولای من، مهدی (علیه السلام) در کدام سرزمین ظهور خواهد کرد؟ فرمود: در وقت ظهورش چشم هیچ کس او را نبیند وهر کس غیر از این گوید او را تکذیبش کنید. مفضل عرض کرد که: ای آقای من، آیا مهدی (علیه السلام) در وقت ولادتش دیده می شود؟ فرمود: آری، دو سال ونه ماه از وقت ولادتش - که وقت صبح جمعه هشتم ماه شعبان سال دویست وپنجاه وهفت باشد - تا شب جمعه هشتم ماه ربیع الاول سال دویست وشصتم هجری برای همه کس دیده می شود وآن روز روزی است که پدرش در شهری که در کنار دجله می باشد وفات می کند، وآن شهر را مردِ متکبرِ ظالمِ گمراه که نامش "جعفر" ولقبش "متوکل" باشد بنا خواهد کرد واو مُتَاکِل است، یعنی خورنده لعنت خدا. بر او باد لعنت خدا، وآن شهر را "سُرَّ مَنْ رَأی" گویند وآن ساءَ مَنْ یری باشد، ودر سال دویست وشصتم هر مؤمن که اهل حق است می بیند وهیچ اهل شک وریب او را نمی بیند ودر آن، امر ونهی او جاری می شود وخود از آنجا غایب وپنهان می شود ودر حرم جدش رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در قصری که در صابر است - وآن نام جایی است در یک سمت مدینه - ظاهر می شود، وهر کس که خدا سعادتش کرامت کرده آن حضرت را می بیند. بعد از آن در روز آخر سال دویست وشصتم غایب وپنهان می شود واو را هیچ چشم نمی بیند تا وقتی که همه چشم ها او را می بینند.
مفضّل گوید: عرض کردم: ای آقای من، کی با آن حضرت سخن گوید؟ فرمود: ملائکه ومؤمنانِ جن با او سخن گویند وامر ونهیش به ثقات ووالیان او ووکلای او بیرون می آید ودر وقت غیبتش "محمّد بن نصیر نمیری" در "صایر" در خانه اش نشسته می باشد. بعد از آن در مکه ظهور می کند. یا مفضّل، به خدا قسم، گویا آن حضرت را می بینم که داخل مکه شده در حالتی که لباس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) در بر کرده وعمامه زردی بر سر دارد وکفش های پینه دار رسول خدا را پوشیده وعصایش را به دست گرفته وچند رأس بز لاغر در جلو انداخته، میراند تا آنها را به نزدیک کعبه می رساند ودر آنجا کسی نباشد که او را بشناسد واو به صورت جوانی ظهور می کند.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، آیا به صورت جوان برمی گردد؟ فرمود: سبحان الله، آیا این را کسی می داند؟! چون امر خدا به او رسد، به هر صورت که خواهد ظاهر می شود.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، از کدام مکان وچگونه ظهور می کند؟ فرمود: یا مفضّل، تنها ظهور کند وتنها به بیت الله آید وتنها داخل کعبه شود وشب بر او درآید در حال تنهایی تا آنکه شب تاریک شود ومردم به خواب روند. جبرئیل ومیکائیل با صفوف ملائکه بر آن جناب نازل شود وجبرئیل گوید: ای آقای من، سخنت مقبول، وامرت نافذ است. چون آن حضرت این کلام شنود دست مبارک خود بر روی خود کشد وگوید: «الحمد لله الَّذی صَدَقَنا وعْدَهُ واَورَثَنَا الْاَرْضَ نَتَبَوأُ مِنَ الْجَنَّهِ حیثُ نَشاءُ فَنِعْمَ اَجْرُ الْعامِلینَ»(909).
پس در مابین رکن ومقام بایستد وبه آواز بلند صدا کند وگوید که: ای گروه نقباء وخاصّان من، وای آن کسانی که خداوند ایشان را پیش از ظهور من در روی زمین برای یاری من ذخیره فرموده! با صمیم قلب واطاعت به نزد من آیید. پس صدای آن حضرت در شرق وغرب عالم به همه ایشان برسد در حالتی که بعض ایشان در محراب عبادت، وبرخی در خواب استراحت باشند، وآن دعوت را اجابت کرده روی به سمت آن حضرت آورده به زودی در نزد آن جناب در میان رکن ومقام حاضر شوند. پس به امر خدا نوری مانند ستون از زمین تا آسمان کشیده شود به طوری که روی زمین روشن گردد وقلوب مؤمنین منور ومسرور گردند وندانند قائم (علیه السلام) ظهور فرموده. پس صبح کنند آن جماعت که سیصد وسیزده نفر مرد می باشند - به عدد اصحاب رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در جنگ بدر - در محضر آن حضرت.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، آیا آن هفتاد ودو نفر که با امام حسین (علیه السلام) شهید شدند با آن حضرت ظهور می کنند؟ فرمود: آری، ظهور می کنند ودر ایشان باشند ابوعبدالله، حسین بن علی (علیه السلام) با دوازده هزار صدیق از شیعه علی (علیه السلام) وبر سر حسین (علیه السلام) عمامه سیاه در آن روز باشد.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، آیا تغییر می دهد قائم (علیه السلام) بیعت کسانی را که بیعت کرده اند قبل از ظهور او وقبل از قیام او؟ فرمود: یا مفضّل، هر بیعتی که قبل از ظهور قائم (علیه السلام) واقع شود آن بیعت کفر ونفاق وخدعه باشد. خدا لعنت کند بیعت کننده آن وبیعت کرده شده آن را.
[یا] مفضّل، چون قائم (علیه السلام) پشت خود را به بیت الحرام دهد ودست مبارک خود را دراز کند، روشنی دیده شود که در آن بدی نباشد. پس فرماید: این دست خداست واز جانب خداست وبه امر خدا دراز شده، پس این آیه را بخواند: «اِنَّ الَّذینَ یبایعُونَکَ إِنَّما یبایعُونَ الله یدُ الله فَوقَ اَیدیهِمْ فَمَنْ نَکَثَ فِإِنَّما ینْکُثُ عَلی نَفْسِهِ»(910). پس اول کسی که آن دست را ببوسد جبرئیل باشد. پس با او بیعت کند وملائکه بیعت کنند ونقباء جن بیعت کنند. پس نقبای انس بیعت کنند.
چون صبح شود اهل مکه گویند: کیست آن کس که در جانب کعبه ایستاده واین جماعت که با اویند کیانند؟ وچیست این علامت بزرگ که امشب ظاهر شد ومانند آن دیده نشده؟ پس از یکدیگر پرسند: این جماعت را که با او هستند کسی می شناسد؟ گویند: نشناسیم مگر چهار نفر را که از اهل مکه هستند وچهار نفر را که از اهل مدینه هستند وایشان فلان وفلانند، ونام های آنها را ذکر کنند، واین واقعه در اول طلوع آفتاب آن روز باشد.
پس چون آفتاب طلوع کند ونور بخشد، صیحه زننده ای که در جرم آفتاب باشد مردم را ندا کند به زبان عربی واضح که: هر کسی که در آسمان ها وزمین ها باشد بشنود که ای گروه خلایق، این مهدی آل محمد (صلی الله علیه وآله) است، واو را به اسم جدش رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وکنیه او نام بَرَد ونسبت او را به پدرش حسن عسکری (علیه السلام) یازدهمِ امامان تا حسین بن علی (علیه السلام)، پس او را متابعت نمایید تا آنکه هدایت یابید، ومخالفت نکنید امر او را که گمراه شوید.
پس اول کسانی که این ندا را لبیک گویند ملائکه باشند. پس جن باشد. پس نقبا باشد. گویند: شنیدیم واطاعت کنیم، وباقی نماند از خلایق صاحب گوشی مگر آنکه این ندا را بشنود ومردم، از صحرایی وشهری وبرّی وبحری با یکدیگر در این باب به یکدیگر رو آورند وبه یکدیگر خبر دهند واز یکدیگر استفهام نمایند که: آیا تو شنیدی مثل آن را که من شنیدم به گوش خود؟ گوید: آری.
پس چون آفتاب میل به غروب کند فریاد کننده ای از جانب مغرب فریاد کند که: ای گروه خلایق، خدای شما در وادی "یابس" از زمین فلسطین ظهور کرده واو "عثمان بن عنبسه اُموی" می باشد از اولاد "یزید بن معاویه". پس او را پیروی کنید تا آنکه هدایت یابید ومخالفت او ننمایید که گمراه شوید. پس ملائکه وجن ونقباء بر او رد کنند وگویند: شنیدیم وپیروی نکنیم، وباقی نماند شکاک ومرتاب ومنافق وکافری مگر آنکه به سبب نداء دوم گمراه شود.
پس آقای ما، قائم (علیه السلام) پشت خود را به کعبه دهد وگوید: ای گروه خلایق، هر کس می خواهد نظر به "آدم" و"شیث" کند منم آدم وشیث، وهر کس می خواهد نظر به "ابراهیم" و"اسماعیل" کند منم ابراهیم واسماعیل، وهر کس می خواهد نظر به "موسی" و"یوشع" کند منم موسی ویوشع، وهر کس می خواهد نظر به "عیسی" و"شمعون" کند منم عیسی وشمعون، وهر کس می خواهد نظر به "محمّد" و"امیرالمؤمنین"(علیهما السلام) کند منم محمّد وعلی (علیهم السلام)، وهر کس می خواهد نظر به "حسن" و"حسین"(علیهما السلام) کند منم حسن وحسین (علیهم السلام)، وهر کس می خواهد نظر به امامان از اولاد حسین (علیه السلام) کند منم آن امامان. اجابت کنید دعوت مرا؛ زیرا که من شما را خبر می دهم به آنچه آنها شما را خبر داده اند وآنچه آنها خبر نداده اند، وهر کس کتاب ها وصحیفه های آسمانی را خوانده، بیاید بشنود آنها را از من.
پس ابتدا کند به صحفی که خدا بر آدم وشیث نازل کرده، به طوری که امّت آدم وشیث گویند که: والله این همان است وخواند از برای ما آن را که نمی دانستیم وآن را که از آنها افتاده بود یا آن که تبدیل وتحریف شده بود، وهمچنین سایر کتاب ها را مانند صحف نوح وابراهیم، وتوراه وانجیل وزبور بخواند به طوری که هر یک از آن امت ها تصدیق کنند وگویند: همان است وچیزی از آن تغییر نکرده بلکه این کامل آنها باشد واضعاف آن باشد که ما می خواندیم. پس شروع به خواندن قرآن کند به طوری که نازل شده، ومسلمانان تصدیق کنند وگویند: والله این همان قرآنی است که زیاد وکم نکرده اند.
پس حضرت صادق (علیه السلام) فرمود: بعد از آن، "دابه الارض" از میان رکن ومقام ظاهر شود ودر روی مؤمن بنویسد که: «هذا مؤمن» ودر روی کافر بنویسد: «هذا کافر».
پس به نزد قائم (علیه السلام) آید مردی که روی او به سمت پشت او برگردیده باشد، وپیش روی آن حضرت بایستد وعرض کند: ای آقای من! منم "بشیر" ومرا ملکی از ملائکه امر کرده که به خدمت تو آیم وتو را به هلاکت لشکر سفیانی در "بیداء" بشارت دهم.
پس قائم (علیه السلام) فرماید: قصه خود را وبرادر خود را ذکر کن. آن مرد گوید: من وبرادرم در لشکر سفیانی بودیم ودنیا را از دمشق تا بغداد خراب کردیم ومنبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) را شکستیم وحیوانات ما در مسجد رسول (صلی الله علیه وآله) سرگین انداختند وبیرون آمدیم از مدینه وشماره ما سیصد هزار مرد بود. اراده خراب کردن مکه وکشتن اهل آن داشتیم. چون وارد بیداء شدیم ودر آنجا فرود آمدیم صیحه کننده ای فریاد داد: ای بیداء! هلاک کن گروه ظالمان را. ناگاه زمین شکافته گردید وجمیع لشکر ما را بلعید به طوری که در روی زمین افساد شرّی یا غیر آن باقی نماند مگر من وبرادرم.
پس ملکی روی ما را به عقب برگردانید چنانکه دیده می شود وبه برادرم گفت: وای بر تو ای نذیر! برو به دمشق نزمد سفیانی ملعون واو را بترسان وانذار کن به ظهور مهدی (علیه السلام) از آل محمّد(علیهم السلام) واو را به هلاکت لشکر او در بیداء خبردار کن، وبرو تو ای بشیر! به مکه خدمت مهدی (علیه السلام) واو را بشارت ومژده بده به هلاکت ظالمین وبه دست او توبه کن که او توبه تو را قبول نماید. پس قائم (علیه السلام) دست مبارک خود را بر روی او کشیده به حال اول برگردد وبیعت کند وبا آن حضرت باشد.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، جن وملائکه در آن روز از برای مردم ظاهر شوند؟
فرمود: آری والله، ای مفضّل! مردم با آنها مکالمه کنند چنان که با یکدیگر [صحبت نمایند]. عرض کرد که: با آن حضرت گردش می کنند؟ فرمود: آری والله، ای مفضل! تا آنکه با او در ارض "هجرت" نزول نمایند مابین کوفه ونجف، واصحاب آن حضرت در آن روز چهل وشش هزار نفر از جن وبه روایت دیگر ومانند ملائکه از جن باشد که به آنها، خداوند آن حضرت را یاری کند وفتح دهد.
مفضّل عرض کرد: آن حضرت با اهل مکه چه کار خواهد کرد؟ فرمود: ایشان را با حکمت وموعظه حسنه دعوت کند واجابت نمایند ومردی را از اهل بیت خود بر ایشان خلیفه کند وبه سوی مدینه بیرون رود.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، با خانه کعبه چه کار کند؟ فرمود: آن را خراب کند ونگذارد از آن مگر پایه هایی را که آن اول خانه بود که گذاشته شد از برای مردم به بکه در عهد آدم (علیه السلام) وآن چه را ابراهیم واسماعیل (علیهما السلام) بلند نمودند از آن بعد از او [= آدم، وآن [چه] را غیر نبی ووصی بنا کرده، خود تجدید نماید چنان که خدا خواهد، وآثار ظالمان را که در مکّه ومدینه وعراق وسایر اقالیم باشد بردارد ومسجد کوفه را خراب کند وبه طور اول بنا نماید وقصر کهنه را خراب کند. ملعون است ملعون است کسی که آن را بنا کرده.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، مهدی (علیه السلام) در مکّه اقامت می نماید؟ فرمود: نه ای مفضّل!
بلکه مردی را از اهل خود در آنجا خلیفه کند وبیرون رود چنان که گفتیم. پس مردم بر او عاصی شده او را بکشند. پس آن حضرت از برای انتقام برگردد. اهل مکّه گریان وپشیمان نزد او رفته عذرخواه شوند. آن حضرت هم بر ایشان نگیرد وعفو فرماید. دیگرباره خلیفه گذاشته، چون بیرون رود آن خلیفه را هم بکشند. چون این خبر به آن حضرت رسد، انصار خود را از جن ونقباء روانه مکّه کند وفرماید: بروید واز ایشان کسی را باقی نگذارید مگر آن کسانی را که ایمان آورند؛ واگر نه آن بود که رحمت خدا از همه چیز وسیع تر است ومنم آن رحمت، هر آینه خود با شما برمی گردیدم؛ زیرا که حجّت بر ایشان تمام شد وعذر منقطع گردید. پس ایشان به سوی اهل مکّه برگردند. پس قسم به خدا که سالم نماند از صد نفر از ایشان یک نفر. نه والله، بلکه سالم نماند از هزار از ایشان یک نفر.
مفضّل گوید: عرض کردم ای آقای من، پس خانه مهدی (علیه السلام) ومجمع مؤمنین کجا خواهد بود؟ فرمود: دار الحکم آن حضرت در کوفه باشد ومجلس حکم او در مسجد جامع کوفه، وبیت المال وموضع تقسیم غنیمت مسلمین در مسجد سهله باشد، وخلوتگاه او زکوات بیض از غریین باشد یعنی نجف اشرف.
مفضّل عرض کرد: ای مولای من، در آن وقت همه مؤمنین در کوفه باشند؟ فرمود: آری والله، هر آینه دوست دارند اکثر مردم این که بخرند یک وجب از زمین سبع را که خطّه ای از خطّه های قبیله همدان است به یک وجب طلا، وهر آینه سواد وعمارات کوفه چهل وچهار میل گردد وقصرهای آن از کربلا بگذرد، وخدا کربلا را جایگاه ومقامی کند که محلّ آمد ورفت ملائکه گردد واز برای او شأن بزرگی باشد وچندان برکات در آن باشد که اگر مؤمن در آنجا بایستد وبخواند خدا را به دعوتی، عطا کرده شود به یک دعوت او دو هزار برابر مُلک دنیا.
بعد از آن، آن بزرگوار آه سوزناکی از جگر کشید وفرمود: ای مفضّل! به درستی که بقعه های زمین مفاخرت نمودند وفخر کرد بقعه بیت الحرام بر زمین کربلا. پس خداوند با او وحی نمود که: ساکت باش ای کعبه بیت الحرام ومفاخرت نکن بر کربلا؛ زیرا آن است بقعه مبارکه که ندا کرده از آنجا موسی در صخره از شجره، وآن مکانی است بلند که میل نمود وبالا رفت به آن مکان مریم ومسیح، وآنجاست آن موضعی که سر حسین (علیه السلام) را در آن شستند، ومریم عیسی را در آن شست وخود در آن غسل زائیدن کرد، وآن بهتر بقعه ای است که بیرون می آید رسول الله (صلی الله علیه وآله) از آن در وقت غیبت خود، وباشد از برای شیعه در آن بقعه خیر تا وقت ظهور قائم (علیه السلام) ما.
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، بعد از آن مهدی (علیه السلام) به کجا می رود؟ فرمود: به سوی مدینه جدّم رسول الله (صلی الله علیه وآله) وچون وارد مدینه شود از برای او مقام عجیبی ظاهر گردد که باعث سرور مؤمنین ورسوائی کافرین باشد. بعد از آن مهدی (علیه السلام) به سوی کوفه رود ومابین کوفه ونجف منزل کند وشماره اصحاب او در آن وقت چهل وشش هزار از ملائکه ومانند آن از جن باشد، واز نقباء سیصد وسیزده نفر باشد.
مفضّل عرض کرد: ای مولای من، دار الفاسقین در آن وقت چگونه خواهد بود؟ فرمود: در لعنت وسخط وبطش [= سختی. خداوند به آن فتنه ها آن را خراب کند وواگذارد ویران. پس وای بر آن وبر کسی که در آن باشد از عَلَم های زرد وبیرق های مغرب واز کلب جریره واز بیرق هایی که از دور ونزدیک به سوی آن آید. والله از انواع عذاب بر آن نازل شود آن قدر که بر سایر امّتهای گمراه وارد شده از اول دهر تا آخر آن وهر آینه وارد شود بر آن از عذاب، چیزی که چشم ندیده وگوش نشنیده مانند آن را، ونیست طوفان اهل آن مگر به شمشیر. پس وای بر کسی که آن وقت در آنجا مسکن دارد؛ زیرا که مقیم در آن به شقاوت خود باقی ماند وخارج از آن در رحمت خدا باشد.
قسم به خدا که امر اهل آن در دنیا به جایی رسد که گویند: دنیایی غیر از آن نیست وقصور آن بهشت است ودختران آن حور العین است وپسران آن ولدان است، وگمان آن کنند که خداوند قسمت نکرده روزی خلق را مگر در آن، وهر آینه ظاهر شود در آن از افترای بر خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) وحکم به غیر کتاب الله وشهادت زور وشرب خمر وفجور ورکوب فسق واکل سحت وسفک دماء، آن قدر که در دنیا نباشد مگر دون آن. پس از آن خدا آن را خراب کند به آن فتنه ها ورایات، بطوری که چون بر آن گذر کنند گویند: "زوراء" در اینجا بوده.
مؤلف گوید که
"زوراء" را جمعی تفسیر به بغداد کرده اند لکن "فاضل برغانی" در "مخزل" نقل کرده از کتاب غیبت نعمانی که از "کعب" روایت شده، در وصف مهدی (علیه السلام) گفته: ظاهر می شود با غیبت او طلوع صبح سرخ وخراب شدن زوراء - وآن ری باشد - وخسف مزروه، وآن بغداد باشد»(911).
ودر روضه کافی از "معاویه بن وهب" روایت شده که: «صادق (علیه السلام) وقتی مَثَل آورد به شعر "ابن عقبه":
وینحر بالزوراء منهم لدی الضحی ثمانون ألفاً مثل ما تنحر البدن بعد فرمود: آیا می شناسی "زوراء" را؟ عرض کردم: فدای تو شوم، می گویند بغداد است. فرمود: نه. بعد فرمود: داخل ری شده ای؟ عرض کردم: آری. فرمود: به بازار حیوان فروشان رفته ای؟ عرض کردم: آری. فرمود: آن کوه سیاهی را که در یمین راه واقع شده دیده ای؟ آن کوه سیاه "زوراء" باشد ودر آن کشته شود هشتاد هزار نفر، که از جمله ایشان باشد هشتاد مرد از ولد فلان که همه ایشان صلاحیت خلافت دارند. عرض کردم: که خواهد کشت ایشان را؟ فرمود: می کشد ایشان را از اولاد عجم»(912). پس دور نیست که مراد از "زوراء" در این حدیث هم ری باشد. به هر حال.
مفضّل گوید: عرض کردم: پس از آن چه می شود ای آقای من؟ فرمود: بعد از آن خروج کند حسنی که آن جوانی باشد خوب روی از جانب دیلم. پس آواز کند به صوت فصیح که: یا آل احمد(صلی الله علیه وآله) اجیبوا الملهوف ومنادی او از جانب ضریح باشد. پس او را اجابت کنند گنج های طالقان، گنج هایی که نه از طلا باشد ونه از نقره بلکه مردهایی باشند مانند پاره های آهن. گویا می بینم آنها را که بر اسب های اشهب سوارند وحربه های خود را به دست گرفته از شدّت شوق جنگ مانند گرگ ها صدا زنند.
امیر ایشان مردی باشد از طایفه تمیم که نام او "شعیب بن صالح" باشد. پس حسنی با ایشان روی آورد به رویی که مانند دایره قمر باشد واورع مردم باشد. پس آثار ظلم را دنبال کند وشمشیر او کوچک وبزرگ وپست وبلند را بگیرد وآن رایات سیر کند تا آنکه وارد کوفه شود در وقتی که اکثر اهل ارض در آنجا جمع باشند وکوفه را آرامگاه خود قرار دهد. پس خبر مهدی (علیه السلام) به او وبه اصحاب او برسد وبه او گویند: یا ابن رسول الله! کیست آن کسی که بر زمین ما وارد شده؟ حسنی گوید: برویم ببینیم کیست وچه می خواهد.
قسم به خدا او خود می داند که او مهدی (علیه السلام) است ومی شناسد او را، ومقصود او از این کلام آنست که او را به اصحاب خود بشناساند. پس بیرون آید حسنی در امری بزرگ که با او باشد چهل هزار مرد که قرآن را به گردن آویخته باشند ومسح ها پوشیده باشند وشمشیرها بسته باشند. پس حسنی برود تا آنکه به نزدیک مهدی (علیه السلام) وارد شود. پس گوید به اصحاب خود: از این مرد - یعنی مهدی (علیه السلام) - بپرسید کیست وچه می خواهد؟ پس بعض از اصحاب حسنی به لشکر مهدی (علیه السلام) رَود وگوید ای لشکر! کیستید شما «حیاکم اللّه»، وامیر شما کیست، وچه می خواهید؟ گویند که: این مهدی آل محمّد(علیهم السلام) است وما یاوران او هستیم از جن وانس وملائکه.
پس حسنی آید وگوید: میان من وامیر خود خلوت کنید. پس مهدی (علیه السلام) به سوی او آید ودر میان دو لشکر بایستند. پس حسنی گوید که: اگر تویی مهدی آل محمّد(علیهم السلام)، پس کجاست عصای جدّت رسول الله (صلی الله علیه وآله) وانگشتر او وبُردِ او ودِرع او که فاضل نام داشت وعمّامه او که سحاب نام داشت واسب او یربوع وشتر او عضباء وقاطر او دلدل وحمار او یعفور ونجیب او براق ورحل او ومصحف او که جدّت امیرالمؤمنین (علیه السلام) جمع کرد بدون تغییر وتبدیل. پس مهدی (علیه السلام) حاضر کند برای او ظرفی را که در آن باشد جمیع آنها.
پس ابوعبدالله (علیه السلام) فرمود: جمیع متروکات پیامبران درآن باشد حتی عصای آدم ونوح وترکه هود وصالح ومجموع ابراهیم وصاع یوسف وکیل شعیب وعصای موسی وتابوت او - که در آن باقی مانده از آل موسی وآل هارون که ملائکه آن را برمی داشتند - ودرع داود وانگشتر سلیمان وعصای او ورحل عیسی (علیه السلام) ومیراث پیغمبران جمیعاً در آن ظرف باشد. پس در آن وقت حسنی گوید: یابن رسول الله! بر تو تصدیق می کنم آن چیز را که خدا مقدّر کرده. خواهش دارم که عصای جدّت رسول الله (صلی الله علیه وآله) را بر این سنگ سخت فرو کنی واز خدا سؤال کنی آن را در آن سنگ برویاند وغرض او از این خواهش این باشد که فضل مهدی (علیه السلام) را بر اصحاب خود ظاهر کند تا آنکه او را اطاعت کنند وبه او بیعت نمایند.
پس مهدی (علیه السلام) آن عصا را بر سنگ فرو کرده بِروید وبلند شود وشاخه زند وبرگ آورد به طوری که بر لشکر مهدی (علیه السلام) ولشکر حسنی سایه اندازد. حسنی چون این بیند صدا به تکبیر بلند کند وگوید: یابن رسول الله! دست خود به من ده تا آن که با تو بیعت کنم. پس حسنی ولشکر او با مهدی (علیه السلام) بیعت کنند مگر چهار هزار نفر از اصحاب مصاحف ولباس مو که از زیدیه معروف باشند وگویند: این سحر بزرگی بود. پس هر دو لشکر به یکدیگر داخل شوند ومهدی (علیه السلام) آن طایفه منکره را موعظه ونصیحت کند تا سه روز ودر ایشان اثری نکند. پس امر به قتل ایشان فرماید وهمه را بکشند. گویا ایشان را می بینم که در خون خود می غلطد ومصحف های ایشان به خون آغشته گشته وبعض اصحاب مهدی (علیه السلام) اراده آن کنند که آن مصاحف را بردارند. مهدی (علیه السلام) گوید واگذارید ایشان را که این قرآنها بر آنها حسرت شوند چنان که آنها تغییر وتبدیل کردند وتحریف نمودند وعمل به آنها نکردند.
مفضّل گوید: عرض کردم: ای آقای من، مهدی (علیه السلام) بعد از این چه می کند؟ فرمود: لشگر به دمشق می فرستد بر سر "سفیانی" واو را می گیرند وبر بالای صخره ذبح می نمایند. بعد از آن حسین بن علی (علیه السلام) ظهور می کند با دوازده هزار صدّیق وهفتاد ودو نفر از اصحاب خود که در روز عاشورا با او شهید شدند. خوشا به آن کرّت ورجعت.
بعد از آن صدّیق اکبر، امیرالمؤمنین (علیه السلام) رجعت کند واز برای او قبّه وخیمه ای در نجف اشرف نصب شود که از برای آن ارکانی باشد. رکنی در نجف ورکنی در هجر ورکنی در صنعاء یمن ورکنی در مدینه. گویا نظر می کنم به چراغ هایی که در آن خیمه است که آسمان وزمین را روشن کرده. گویا از آفتاب وماه روشن تر. پس در آن هنگام «تُبَلَی السَّرائِرُ»(913) و«تَذْهَلَ کُلُّ مُرْضِعَهٍ عَمَّا أَرْضَعَتْ وتَضَعُ کُلُّ ذاتِ حمْلِ حمْلَها وتَرَی النَّاسَ سُکارُی وما هُمْ بِسُکاری ولکِنَّ عَذابَ الله شَدیدٌ»(914)؛ یعنی: پنهانی ها آشکار شود وزنان بچّه شیرده، از اطفال خود غافل شوند وزنان حامله بار گذارند ومردم را مست بینی با آن که مست نباشند بلکه عذاب خدا سخت باشد.
بعد از آن سید اجل، محمّد (صلی الله علیه وآله) با انصار ومهاجرین وکسانی که به او ایمان آورده اند وبا او شهید گشته اند ظهور کند، وحاضر شود مکذّبین او وشک کنندگان در او وتکفیرکنندگان وردکنندگان بر او وکسانی که او را ساحر وکاهن ومجنون ومعلّم وشاعر وناطق از هوای نفس می گفتند، وآنان که با او محاربه کردند وجنگ کردند از برای آنکه از ایشان انتقام بکشد وجزای کرده های شان - را که از زمان ظهور رسول الله (صلی الله علیه وآله) تا وقت ظهور مهدی (علیه السلام) کرده اند نسبت به هر امامی ودر هر وقتی - داده شود تا آنکه تأویل [گردد] این آیه که: «ونُریدُ اَنْ نَمُنَّ عَلَی الَّذینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ اَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوارِثینَ * ونُمَکِّنَ لَهُمْ فِی الْأَرْضِ ونُرِی فِرْعَونَ وهامانَ وجُنُودَهُما مِنْهُمْ ما کانُوا یحذَرُونَ»(915).
مفضّل عرض کرد: ای آقای من، فرعون وهامان کیانند؟ فرمود: اول ودوم. مفضّل عرض کرد که: ای آقای من، رسول الله (صلی الله علیه وآله) وامیرالمؤمنین (علیه السلام) می باشد با مهدی (علیه السلام)؟ فرمود: ناچار است از این که آن دو بزرگوار قدم زنند روی زمین را، آری والله پشت کوه قاف را، آری والله ظلمات را وقعر دریاها را تا آن که باقی نماند موضع قدمی مگر آن که در آن قیام کنند ودین خدا را در آن جا برپا دارند.
گویا می بینم ما گروه امامان را که در نزد جدّ خود ایستاده ایم وشکایت می کنیم به او آن ظلم هایی را که از امّت به ما شده بعد از او، از تکذیب وردّ بر ما وسبّ ولعن وترسانیدن به قتل وبردن والیها وطاغوت های ایشان ما را به دار الحکم خود از حرم او وکشتن ما را به زهر وحبس. پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به گریه درآید وگوید: ای فرزندان من، بر شما وارد نشده مگر آنچه بر جدّ شما پیش از آن وارد آمده.
پس فاطمه (علیها السلام) ابتدا به شکایت کند. پس شکایت کند از اول واذیت های او، واز دوم واخذ فدک از او ورفتن به نزد او در مجمع مهاجرین وانصار وتکلّم با او در باب فدک وجواب او به این که پیغمبران میراث نمی گذارند، واحتجاج فاطمه (علیها السلام) به قول زکریا ویحیی وقصّه داود وسلیمان وگفتن رفیق او به فاطمه (علیها السلام) که: بیاور آن صحیفه را که پدرت از برای تو در این باب نوشته، وبیرون آوردن فاطمه (علیها السلام) آن صحیفه را وگرفتن دوم آن را وگشودن آن در محضر مهاجر وانصار وقریش وسایر عرب وآب دهن بر آن انداختن وپاره کردن آن، وگریستن فاطمه (علیها السلام) وآمدن به نزد قبر پدر خود محزون وگریان واستغاثه نمودن به خدا وبه پدرش رسول الله (صلی الله علیه وآله) وخواندن او از برای حزن، شعر "رقیه بنت صفیه" را که گفته:

قد کان بعدک انباء وهنبئه * * * لو کنت شاهدها لم یکبر الخطب
إنّا فقدناک فقد الأرض وابلها * * * واختل اهلک فاشهدهم فقد لعبوا

تا آخر ابیات.
پس بر او قصّه کند عمل اول را، وفرستادن او دوم را با خالد وقنفذ، وجمع نمودن او مردم را از برای بیرون آوردن امیرالمؤمنین (علیه السلام) از برای بیعت در سقیفه بنی ساعده، ومشغول بودن امیرالمؤمنین (علیه السلام) بعد از وفات رسول الله (صلی الله علیه وآله) به امر زوجات او وجمع وتألیف قرآن وقضاء دیون او وانجاز وعده های او که هشتاد هزار درهم بود، وقول دوم که یا علی! بیرون آی وبر آن باش که مسلمانان بر آن اجماع کرده اند از امر بیعت ونیست از برای تو این که تخلّف نمایی از آنکه ایشان بر آن اجماع دارند والّا تو را می کشیم، وقول فضّه - کنیز فاطمه (علیها السلام) - که: امیرالمؤمنین (علیه السلام) مشغول است وحقّ هم او را باشد اگر انصاف کنید وبا انصاف راه روید، وجمع کردن ایشان هیزم در باب خانه از برای سوزانیدن خانه امیرالمؤمنین وفاطمه وحسن وحسین وزینب وام کلثوم (علیهم السلام) وفضّه، وبرافروختن آتش در باب خانه وبیرون آمدن فاطمه (علیها السلام) به سوی ایشان ومکالمه نمودن او با ایشان از پشت در وگفتن او که: ای فلان! وای بر تو. این چه جرأت وجسارت باشد که می نمایی بر خدا ورسول (صلی الله علیه وآله). می خواهی نسل او را قطع کنی از دنیا، وفانی سازی ونور خدا را خاموش کنی؟ خدا نور خود را تمام خواهد کرد، وراندن او فاطمه (علیها السلام) را وقول او که: بس است ای فاطمه (علیها السلام)، دیگر محمّد(صلی الله علیه وآله) حضور ندارد وملائکه امر ونهی نمی آورند از جانب خدا ونیست علی (علیه السلام) مگر یکی از مسلمانان. پس اگر خواهی اختیار کن بیرون آمدن او را از برای بیعت فلان والّا همه را بسوزانم.
پس فاطمه (علیها السلام) به گریه درآید وگوید: خداوندا! به تو شکایت می کنم فقدان پیغمبر ورسول (صلی الله علیه وآله) وصفی تو را، وارتداد امّت او را بر ما ومنع نمودن حقّی را که در کتاب خود از برای ما قرار داده ای. پس دوم به او گوید: ای فاطمه، حماقت زنها را از خود بگذار که خدا نبوت وخلافت، هر دو را از برای شما جمع نکرده وآتش به چوب در زند وقنفذ دست خود را از برای گشودن در داخل کند. پس دوم تازیانه بر بازوی فاطمه (علیها السلام) زند ومانند دمل سیاه در بازوی آن مظلومه ظاهر گردد. پس لگد خود را بر در زده، در به شکم فاطمه (علیها السلام) خورده محسن شش ماهه خود را سقط کند واو وخالد بن ولید وقنفذ هجوم آورده داخل خانه شوند وآن مردود، سیلی از روی مقنعه برروی فاطمه (علیها السلام) زند به طوری که ناخن او در زیر خمار ظاهر گردد.
پس فاطمه (علیها السلام) آواز به گریه خود بلند کند وگوید: «یا أبتاه! یا رسول الله!» دخترت فاطمه را تکذیب می کنند ومی زنند وبچّه او را در شکم او می کشند. پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) از داخل خانه غضبناک بیرون آید وعبای خود را بر فاطمه (علیها السلام) افکند واو را بر سینه خود چسباند وگوید: ای دختر رسول خدا، به درستی که دانسته ای که پدرت رحمه للعالمین مبعوث شده. تو را به خدا قسم می دهم که خمار خود را برمدار وموی خود را پریشان مکن. زیرا اگر چنان کنی، خدا در روی زمین کسی را که اقرار به نبوت محمّد یا موسی یا عیسی یا ابراهیم یا نوح یا آدم (علیهم السلام) دارد، نگذارد وجنبنده در روی زمین وپرنده در هوا نماند مگر آنکه هلاک شود. پس روی خود را به دوم کند وگوید: یابن فلان، وای بر تو از امروز وبعد، بیرون شو پیش از آنکه شمشیر خود برهنه کنم وامّت را فانی گردانم. پس آن دوم با خالد وقنفذ وعبدالرّحمن بن ابی بکر از خانه بیرون روند وامیرالمؤمنین (علیه السلام) فضّه را آواز کند که در یاب خاتون خود را که طفل خود را سقط می کند.
پس امیرالمؤمنین (علیه السلام) گوید: این طفل به جدّ خود رسول الله (صلی الله علیه وآله) ملحق گردید وبه او شکایت کند؛ وحمل کردن امیرالمؤمنین (علیه السلام) در شب، فاطمه وحسنین را با زینب وام کلثوم (علیهم السلام) به سوی خانه های مهاجر وانصار از برای متذکّر نمودن ایشان را به خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) وعهدی که بر آن بیعت کردند خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) واو را در حیات رسول الله (صلی الله علیه وآله) در چهار مقام، وسلام کردن ایشان به او به امیرالمؤمنین (علیه السلام) در جمیع آن مقام ها ووعده کردن ایشان در فردای آن روز نصرت را وخلاف وعده کردن. بعد از آن امیرالمؤمنین (علیه السلام) شکایت کند آن محنت های بزرگی را که بعد از او دیده وقول او که قصّه من مثل قصّه هارون بود بعد از موسی با بنی اسرائیل وقول او که قال: «ابْنَ اُمَّ اِنَّ الْقَومَ اسْتَضْعَفُونی وکادُوا یقْتُلُونَنی فَلا تُشْمِتْ بِی الْاَعْداءَ»(916).
پس گوید: صبر کردم وراضی شدم وحجّت بر ایشان تمام نمودم در مخالفت ایشان عهد خود را وشکستن بیعت من را، ومتحمّل شدم یا رسول الله! اموری را که هیچ وصیی متحمّل نشد، تا آنکه کشتند مرا به ضربت عبدالرّحمن بن ملجم، وخدا شاهد است بر ایشان در نقض بیعت من وبیرون آوردن طلحه وزبیر، عایشه را به مکّه به اظهار اراده حج وعمره وبردن او را به بصره، وبیرون رفتن به سوی ایشان وبه یاد آوردن خدا ورسول وآنچه آورده ایشان را، وبرنگردیدن ایشان تا آنکه خون بیست هزار نفر از مسلمانان ریخته شد، وهفتاد کف دست بر جلو افسار شتر عایشه بریده شد، ودیده نشد یا رسول الله! در غزوات تو غزوه ای از آن صعب تر، بلکه صعب تر از همه حرب ها بود که من دیده بودم وصبر کردم بر آن؛ زیرا که خدا مرا ادب کرد به قول خود [که] فرمود: «فَاصْبِرْ کَما صَبَرَ اُولُوا الْعَزْمِ مِنَ الرُّسُلِ»(917). وفرمود: «واصْبِرْ وما صَبْرُکَ اِلّا بِالله»(918). وحق فرمود والله تأویل این آیه که فرمود: «وما مُحمَّدٌ اِلّا رَسُولٌ قَدْ خَلَتْ مِنْ قَبْلِهِ الرُّسُلُ اَفَأِنْ ماتَ أَو قُتِلَ أنْقَلَبْتُمْ عَلی أَعْقابِکُمْ ومَنْ ینْقَلِبْ عَلی عَقِبَیهِ فَلَنْ یضُرَّ الله شَیئاً وسَیجْزِی الله الشَّاکِرینَ»(919).
یا مفضّل، پس از آن حسن (علیه السلام) برخیزد به نزد جدّ خود وگوید که: یا جداه، با پدرم امیرالمؤمنین (علیه السلام) در دار الهجره او - کوفه - بودم تا آنکه شهید شد به ضربت پسر ملجم. پس وصیت نمود به من آن چیزی را که تو به او وصیت کردی؛ وخبر شهادت پدرم به معاویه رسید وآن لعین، زیاد را به کوفه فرستاد با یکصد وپنجاه هزار مرد جنگی که من وبرادرم حسین (علیه السلام) وسایر برادران واهل بیت وشیعیان ودوستان ما را بگیرد واخذ بیعت از همه کند از برای معاویه، وهر کس امتناع نماید گردن او را بزند وسر او را بزند [ونزد] معاویه فرستد.
چون این شنیدم به مسجد جامع رفتم از برای نماز وبر منبر برآمدم وپس از حمد وثنا وصلوات، مردم را دعوت به جهاد کردم. گویا ایشان را لجام کرده بودند که اجابت نکرده مرا مگر بیست نفر از ایشان که برخاستند وگفتند: یابن رسول الله، ما مالک نیستیم مگر نفس خود وشمشیر خود را، واینک در خدمت تو ایستاده انتظار امر تو را داریم. پس نظر به یمین ویسار خود نمودم وغیر از ایشان کسی را ندیدم. پس گفتم: من متابعت جدّ خود رسول الله (صلی الله علیه وآله) را می کنم که سی ونه نفر انصار داشت واظهار امر خدا نکرد تا آنکه انصار او چهل نفر کامل شدند ومن هم اگر این عدد را یافتم با دشمنان خدا جهاد کنم والّا مشغول عبادت شوم.
پس سر به آسمان برداشتم وعرض کردم: خداوندا! من دعوت وانذار وامر ونهی کردم وایشان اجابت واطاعت ننمودند. پس تو رجزْ وبأس وعذابی را که از ظالمان رد نمی شود بر ایشان نازل کن. پس از کوفه به مدینه رفتم. پس خبر دادند که معاویه لشکر به انبار وکوفه فرستاده وبر مسلمانان غارت برده، وکشته کسانی را از مسلمانان که با او جنگ نکرده اند وکشته زنان واطفال را. من گفتم که ایشان را وفا نیست. پس از برای اتمام حجّت با ایشان لشکر فرستادم وخبر دادم به ایشان که اینها همه اجابت معاویه خواهند کرد وعهد وبیعت مرا خواهند شکست وچنان شد که گفته بودم.
پس بعد از آن حسین (علیه السلام) برخیزد آلوده به خون خود با جمیع کسانی که با او کشته شده اند. چون رسول الله (صلی الله علیه وآله) ایشان را ببیند به گریه درآید، واهل آسمان ها وزمین از گریه او گریان شوند، وفاطمه (علیها السلام) صیحه زند، وزمین وآنچه در آن باشد به زلزله وجنبش درآید، وامیرالمؤمنین وحسن (علیهما السلام) در طرف راست او ایستند وفاطمه (علیها السلام) در طرف چپ. پس حسین (علیه السلام) به نزد جدّ خود آید وآن بزرگوار او را بر سینه خود چسباند وگوید: یا حسین، جدّت فدای تو باد. یا حسین! چشم تو روشن وچشم من در باب تو روشن است وحمزه - اسدالله - در این حال در یمین حسین (علیه السلام) باشد وجعفر طیار در یسار آن بزرگوار.
پس محسن را خدیجه بنت خویلد وفاطمه بنت اسد - مادر امیرالمؤمنین (علیه السلام) - بیاورند در حالتی که ایشان صیحه زنند وفاطمه زهرا(علیها السلام) گوید: امروز است آن روزی که به شما وعده داده اند: «یومَ تَجِدُ کُلُّ نَفْسٍ ما عَمِلَتْ مِنْ خَیرٍ مُحضَراً وما عَمِلَتْ مِنْ سُوءٍ تَودُّ لَو اَنَّ بَینَها وبَینَهُ اَمَداً بَعیداً»(920)؛ یعنی: امروز می باید هر نفس آن عمل خیری را که کرده حاضر شده، ودوست دارد که میان او وآن عمل بدی که کرده زمان دوری فاصله باشد.
مفضّل گوید که: چون صادق (علیه السلام) به اینجا رسید، آن بزرگوار آن قدر گریست که ریش مبارکش تر گردید از آب چشمش. پس فرمود: چشم نباشد آنکه در ذکر این واقعه نگرید. پس مفضّل گریست، گریستن طویلی. پس از آن عرض کرد: ای مولای من! در این اشک چقدر اجر می باشد؟ فرمود: آن قدر که احصاء نشود، اگر از اهل حق بوده باشد.
مفضّل عرض کرد: چه می گویی در این آیه: «وإِذَ الْمُوؤُدَهُ سُئِلَتْ * بِأَی ذَنْبٍ قُتِلَتْ»(921) فرمود: یا مفضّل والله، مراد از مَؤْوده محسن باشد؛ زیرا که آن از ما باشد نه از غیر ما، وهر کس غیر از این گوید او را تکذیب کنید.
مفضّل عرض کرد: ای مولای من! پس در آن حال صادق (علیه السلام) فرمود که: فاطمه (علیها السلام) دختر رسول الله (صلی الله علیه وآله) برخیزد وبگوید که: خداوندا! به وعده خود وفا کن در باب آن کس که مرا ظلم کرده وزده وحقّ مرا غصب نموده ومرا به مصائب اولادم نشانیده. پس از برای او ملائکه آسمان های هفت گانه وحاملین عرش وسکّان سموات وجمیع آنچه در دنیا ودر زیر اطباقِ ثَری باشد به گریه درآیند، صیحه کنان ونعره زنان به سوی خدا. پس باقی نماند احدی از کسانی که با ما جنگ کرده اند وبه ما ظلم کرده اند یا آنکه راضی شده به آنچه به ما وارد شده مگر آن که کشته شود در آن روز هزار دفعه، به خلاف آن که در راه خدا کشته شده؛ زیرا او مرگ را نمی چشد. چنان که خدا فرموده: «ولا تَحسَبَنَّ الَّذینَ قُتِلُوا فی سَبیلِ الله أَمْواتاً بَلْ اَحیاءٌ عِنْدَ رَبِّهِمْ یرْزَقُونَ * فَرِحینَ بِما آتاهُمُ الله مِنْ فَضْلِهِ یسْتَبْشِرُونَ بِالَّذینَ لَمْ یلْحقُوا بِهِمْ مِنْ خَلْفِهِمْ اَلّا خَوفٌ عَلَیهِمْ ولا هُمْ یحزَنُونَ»(922).
مفضّل عرض کرد: ای مولای من، از شیعیان شما کسانی هستند که قائل به رجعت شما نیستند! فرمود: آیا آنها نشنیده اند قول جدّ ما را وامامان خود را وقول خدا را که می فرماید: «ولَنُذیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْأَدْنی دُونَ الْعَذابِ الْاَکْبَرِ»(923). پس فرمود: مراد از عذاب اَدْنی عذاب رجعت است ومراد به عذاب اکبر عذاب قیامت باشد. «یومَ تُبَدَّلُ الْأَرْضُ غَیرَ الْاَرْضِ والسَّمواتُ وبَرَزُوا لِلَّهِ الْواحدِ الْقَهَّارِ»(924). تا آن که فرمود: پس جدّم - علی بن الحسین (علیهما السلام) - وپدرم - حضرت باقر(علیه السلام) - برخیزند وشکایت کنند.
پس من برخیزم وشکایت کنم به جدّ خود از منصور. پس پسرم موسی (علیه السلام) برخیزد وشکایت کند از هارون. پس علی بن موسی (علیهما السلام) برخیزد وشکایت کند از مأمون. پس محمد بن علی (علیهما السلام) برخیزد وشکایت کند از مأمون. پس علی بن محمد(علیهما السلام) برخیزد وشکایت کند از متوکّل. پس حسن بن علی (علیهما السلام) برخیزد وشکایت کند از معتزّ. پس مهدی (علیه السلام) - هم نام جدّم رسول الله (صلی الله علیه وآله) - برخیزد با پیراهن خون آلود پیغمبر(صلی الله علیه وآله) در آن روز که پیشانی او را شکافتند ودندان رباعیات او را شکستند وملائکه، اطراف او را احاطه کنند، تا آنکه رسول الله (صلی الله علیه وآله) بایستد وگوید که: یا جداه! مرا وصف کردی ونام ونسب مرا ذکر فرمودی واخبار از وقت وجود من نمودی وامّت مرا انکار کردند وتمرّد نمودند وگفتند: هنوز متولّد نشده ونیست وکجا باشد وچه زمان باشد ودر چه مکان باشد وگفتند: پدر او مرد وعقب نگذاشت واگر بود تا این زمان تأخیر نمی نمود. پس صبر کردم تا آنکه خدا مرا اذن ظهور وخروج داد یا رسول الله (صلی الله علیه وآله).
پس رسول الله (صلی الله علیه وآله) گوید: «الحمد لله الَّذی صَدَقَنا وعْدَهُ وأَورَثَنَا الْأَرْضَ نَتَبَوءُ مِنَ الْجَنَّهِ حیثُ نَشاءُ فَنِعْمَ أَجْرُ الْعامِلینَ»(925). وگوید نصرت خدا وفتح آمد وحق گردید تأویل قول خدا که فرمود: «هُو الَّذی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی ودینِ الْحقِّ لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینَ کُلِّهِ ولَو کَرِهَ الْمُشْرِکُونَ»(926). پس می خواند این آیه را: «إنَّا فَتَحنا لَکَ فَتْحاً مُبیناً * لِیغْفِرَ لَکَ الله ما تَقَدَّمَ مِنْ ذَنْبِکَ وما تَأَخَّرَ ویتِمُّ نِعْمَتَهُ عَلَیکَ ویهْدِیکَ صِراطاً مُسْتَقیماً وینْصُرَکَ الله نَصْراً عَزیزاً»(927).
مفضّل عرض کرد: چه گناه رسول الله (صلی الله علیه وآله) عرضه داشت که خداوند آن را آمرزید؟ امام صادق (علیه السلام) فرمود: ای مفضّل، رسول الله (صلی الله علیه وآله) عرض کرد: خداوندا! گناهان شیعیان برادرم علی (علیه السلام) وشیعیان اولادم را که اوصیای من هستند از گذشته وآینده شیعیان تا روز قیامت بر من بار کن ومرا در میان پیغمبران (علیهم السلام) از این باب رسوا مگردان. پس خدا همه آنها را بر او بار کرد وآمرزید.
مفضّل گوید: من از شوق این بشارت به گریه درآمدم وگفتم: ای آقای من، این به سبب فضل خدا است بر ما در باب شما. امام صادق (علیه السلام) فرمود: یا مفضّل، نیستند ایشان مگر تو وامثال تو. پس روایت نکن این حدیث را به اصحاب رخص از شیعیان ما که اعتماد بر این نقل کرده، ترک اعمال کنند. پس چیزی علاج کار ایشان نزد خدا نکند؛ زیرا که ما چنانیم که خدا فرموده: «ولا یشْفَعُونَ إِلّا لِمَنِ ارْتَضی وهُمْ مِنْ خَشْیتِهِ مُشْفِقُونَ»(928)؛ یعنی: شفاعت نکنند مگر از برای آنکه خدا از او راضی باشد وایشان از خوف خدا ترسانند.
مفضّل گوید: عرض کردم: ای مولای من، رسول الله (صلی الله علیه وآله) بر همه دین ها غالب نشد که خدا گفته: «لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کُلِّهِ»(929)؟ فرمود: یا مفضّل، اگر رسول الله (صلی الله علیه وآله) بر همه دین ها غالب شده بود. مجوسی ویهودی وستاره پرست ونصرانی واهل خلاف وشک وشرک وبت پرست وآفتاب پرست وماه پرست وآتش پرست وسنگ پرست بر روی زمین نبود وقول خدا: «لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کُلِّهِ»(930) در این روز باشد، ومقصود به این مهدی (علیه السلام) باشد ودر این رجعت باشد که فرموده: «وقاتِلُوهُمْ حتّی لا تَکُونَ فِتْنَهٌ ویکُونَ الدّینُ کُلُّهُ للهِ»(931). پس مفضّل عرض کرد: شهادت می دهم که شما از علم خدا عالم شده اید وبه قوت وقدرت خدا قادر شده اید وبه حکمت خدا ناطق گشته اید وبه امر او عمل می نمایید.
پس امام صادق (علیه السلام) فرمود: پس از آن مهدی (علیه السلام) به کوفه برگردد وآسمان، ملخِ طلا بر کوفه ببارد، چنان که خدا آن را در بنی اسرائیل بر ایوب بارید، وگنج های زمین را بر اصحاب خود تقسیم کند از طلا ونقره وجواهرات.
مفضّل عرض کرد که: ای مولای من، هر گاه کسی از شیعیان شما بمیرد وبر ذمّه او قرضی باشد از برادران خود یا مخالفین او چگونه خواهد بود؟
امام صادق (علیه السلام) فرمود: اول کاری که مهدی (علیه السلام) کند این است که منادی او در جمیع عالم ندا کند که: هر کس را بر شیعیان ما دِینی باشد، بگوید وبگیرد. پس رد کند از خردل وقنطار دیون ایشان را.
مفضّل عرض کرد که: ای مولای من، بعد از آن چه می شود؟ فرمود: قائم (علیه السلام) بعد از آنکه مشرق ومغرب عالم را قدم زند به کوفه آید ومسجدی را که یزید بن معاویه در کشتن حسین (علیه السلام) بنا کرده ومساجدی که از برای خدا بنا نشده، خراب کند.
مفضّل عرض کرد که: مدّت ملک قائم (علیه السلام) چه قدر باشد؟ فرمود که: خدای عزّ وجلّ فرموده: «فَمِنْهُمْ شَقِی وسَعیدٌ * فَاَمَّا الَّذینَ شَقُوا فَفِی النَّارِ لَهُمْ فیها زَفیرٌ وشَهیقٌ * خالِدینَ فیها مادامَتِ السَّمواتُ والْاَرْضُ اِلّا ما شاءَ رَبُّکَ اِنَّ رَبَّکَ فَعَّالٌ لِما یریدُ * واَمَّا الَّذینَ سُعِدُوا فَفِی الْجَنَّهِ خالِدینَ فیها ما دامَتِ السَّمواتُ والْاَرْضُ اِلّا ما شاءَ رَبُّکَ عَطاءً غَیرَ مَجْذَوذٍ»(932) ومراد از مجذوذ مقطوع باشد؛ یعنی عطایی است که از ایشان منقطع نشود، بلکه مُلکی باشد دایم وتمام نگردد مگر به اختیار واراده خدا، که کسی آن را نداند غیر از خدا. بعد از آن قیامت باشد وآنچه در آن باب خدا در کتاب خود ذکر فرموده: «والحمد لله رب العالمین وصلی الله علی محمّد وآله الطاهرین وسلم تسلیماً کثیرا».
مؤلف گوید که: مجلسی قدس سره بعد از آنکه در بحار این حدیث را از مؤلفات بعض اصحاب از "حسین بن حمدان" به سند مذکور ذکر کرده، فرموده که: "شیخ حسن بن سلیمان" در کتاب "منتخب البصائر" این حدیث مفضّل را بدین نهج ایراد کرده که: خبر داد به من "محمّد بن ابراهیم بن محسن عطارآبادی" که این حدیث آینده را با خط پدرم "ابراهیم بن محسن" یافتم - وخط پدرش را به من نمود - ونسخه ای از روی آن نوشتم وصورت آن حدیث چنان است که: "حسین بن حمدانی" از "محمّد بن اسماعیل" و"علی بن عبدالله" - وحدیث را چنان که ذکر شد - ذکر کرده تا آنجا که: (گویا جوانان طالقان را می بینم، تا آخر فقره خروج حسنی وبیعت کردن او با لشکر خود مگر چهار هزار نفر از طایفه زیدیه که قرآن ها را حمایل کرده ولباسهای پشم پوشیده بودند که گفتند: این روئیدن عصا سحری است عظیم)، ودر جمیع این فقره در عوض لفظ حسنی، حسین ذکر کرده وچنان مستفاد می شود که آن شخصِ خروج کننده حسین (علیه السلام) است وتعبیر به حسنی در این روایت از کاتب بوده، ومؤید این روایت است بعض اخباری که بعد در باب رجعت ذکر می شود انشاء الله، مثل خطبه مخزون ومثل روایت "علی بن ابی حمزه" از حضرت رضا (علیه السلام) که عرض کرد: از حضرت صادق (علیه السلام) شنیدم: امام نیست، مگر کسی که بعد از او اولادی بماند. فرمود: جدم چنین نفرمود؛ بلکه فرمود: امام نباشد مگر کسی که بعد از او اولادی بماند، مگر امامی که حسین بن علی (علیهما السلام) بر او خروج کند که او را بعد از خود اولادی باقی نماند؛ زیرا که مراد به این امام، قائم (علیه السلام) باشد که آن حضرت بر او در ظاهر خروج نماید؛ چنان که در این خبر واخبار دیگر است والله العالم.
فصل چهارم: در ذکر اخباری که در باب رجعت وارد شده، غیر روایت مفضّل که مذکور شد
علامه مجلسی - طاب ثراه - روایت کرده از "شیخ حسن بن سلمان" شاگرد شهید در کتاب "مختصر بصائر" به سند متصل از امام صادق (علیه السلام) که فرمود: «اول کسی که قبرش شکافته می شود وبرمی خیزد وبه دنیا رجوع می کند حسین بن علی (علیه السلام) باشد»(933).
ودر روایت "بکیر بن اعین" امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «رسول خدا (صلی الله علیه وآله) وعلی (علیه السلام) بعد از این، به دنیا برگردند»(934).
در روایت "محمّد بن طیار" امام صادق (علیه السلام) فرمود: در تفسیر این آیه «یومَ نَحشُرُ مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ فَوجاً»(935)؛ یعنی: روزی که از هر امّتی فوجی محشور کنیم که: «نیست احدی از مؤمنین که کشته شود مگر اینکه به دنیا برگردد وزندگی کند تا آنکه خود بمیرد، ونیست از ایشان کسی که خود مرده باشد مگر اینکه به دنیا برگردد تا آنکه کشته شود»(936).
در روایت "ابی بصیر"، امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «آیا اهل عراق رجعت را انکار می کنند؟ عرض کردم: آری. فرمود: در قرآن نخوانده اید این آیه را که فرموده: «ویومَ نَحشُرُ مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ فَوجاً»(937)».
ودر روایت "ابن بکیر" امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «گویا "حمران بن اعین" و"مسیر بن عبدالعزیز" را می بینم که در میان صفا ومروه به شمشیرهای خود مردم را به خاک هلاک می اندازند»(938).
امام باقر (علیه السلام) به روایت "جابر بن یزید" فرمود: «آیا معنی این آیه را که «ولَئِنْ قُتِلْتُمْ فی سَبیلِ الله أَو مُتُّمْ»(939) می دانی؟ جابر عرض کرد: نمی دانم. فرمود: مراد از سبیل الله، علی (علیه السلام) واولاد او است. هر کس در ولایت ایشان کشته شود در راه خدا کشته شده. پس هر کس از ایشان کشته شود رجوع کند تا آنکه بمیرد وهر که بمیرد رجوع کند تا کشته شود»(940).
وامام صادق (علیه السلام) در روایت "فیض بن ابی شیبه" فرمود بعد از قرائت این آیه «وإذْ اَخَذَ الله میثاقَ النَّبِیینَ»(941) تا آخر آیه که: هر آینه همه پیغمبران به رسول الله (صلی الله علیه وآله) ایمان آورند وبه امیرالمؤمنین (علیه السلام) نصرت کنند. آری، به خدا قسم همه انبیا از عهد آدم تا آخر زمان چنین رفتار کنند. خدا رسولی نفرستاده مگر اینکه او را به دنیا برگرداند ودر پیش روی امیرالمؤمنین (علیه السلام) جهاد کند»(942).
«وبه روایت "جابر بن یزید" امام باقر (علیه السلام) فرمود در آیه شریفه «یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَاَنْذِرْ»(943) که: این آیه خطاب به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) است ومراد این است که در روز رجعت برخیزد ومردم را به امر ونهی خدا بترساند»(944).
«ونیز فرمود قول خدا که «إِنَّها لَاِحدَی الْکُبَرِ * نَذیراً لِلْبَشَرِ»(945) که: مراد از نذیر، محمّد(صلی الله علیه وآله) است در روز رجعت، یعنی: آتش جهنم یکی از چیزهای بزرگ است. برخیز! در حالتی که مردم را به امر ونهی خدا بترسانی وفرمود که: آیه شریفه «وما اَرْسَلْناکَ اِلّا کافَّهً لِلنَّاسِ»(946) مراد در روز رجعت است. یعنی: تو را فرستادیم که همه مردم را در آن روز هدایت کنی»(947).
وبه روایت دیگر فرمود: امیرالمؤمنین (علیه السلام) می فرمود: «مدثّر همان است که روز رجعت آید. مردی عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، مردم پیش از قیامت زنده شوند، بعد از آن می میرند؟ فرمود: آری، والله یک مرتبه کفری که در زمان رجعت واقع شود بدتر است از چند مرتبه کفرِ واقع قبل از آن(948).
به روایت "عبدالکریم بن عمرو خثعمی"، امام صادق (علیه السلام) فرمود: «ابلیس از خدا خواست که تا قیامت او را مهلت دهد وگفت: «رَبِّ فَانْظِرْنی اِلی یومِ یبْعَثُونَ»(949). خداوند ابا کرد وفرمود: «فَاِنَّکَ مِنَ الْمُنْظَرینَ * اِلی یومِ الْوقْتِ الْمَعْلُومِ»(950) یعنی: تو از مهلت یافته گانی تا روز وقت معلوم. چون آن روز رسد، ابلیس با تابعان خود از زمان خلقت آدم تا آن روز ظهور وخروج کند وآن در وقت رجعت آخر امیرالمؤمنین (علیه السلام) است. راوی عرض کرد: رجعت امیرالمؤمنین (علیه السلام) مکرر باشد؟ فرمود: آری، وهیچ امامی نیست مگر آنکه با اخیار واشرار عصر خود به دنیا برگردد، برای آنکه اخیار را خدا بر اشرار غالب کند. پس در آن روز امیرالمؤمنین (علیه السلام) با اصحاب خود وابلیس با اتباع خود در کنار فرات در زمینی که "روحا" گفته شود، در نزدیکی کوفه قتال نمایند. آنچنان قتالی که از زمان خلقت عالم تا آن روز نشده باشد. گویا می بینم اصحاب امیرالمؤمنین (علیه السلام) را که شکست خورده یکصد قدم پشتا پشت به عقب رفته اند وپاهای بعض از ایشان به فرات رفته که ناگاه ملائکه با آلات حرب بر پشت ابرها در عقب سر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که حربه ای از نور در دست داشته باشند نازل شوند.
چون ابلیس آن حضرت را ببیند به اراده گریز پساپس برگردد. اصحاب او گویند: با آن که غالب شده ایم چرا گریزی؟ گوید: من می بینم چیزی را که شما نمی بینید ومن از خداوند عالمیان می ترسم. در آن اثنا رسول الله (صلی الله علیه وآله) به او رسیده، چنان حربه در میان دو شانه اش زند که خود وتابعانش هلاک شوند. پس همه مردم خدا را به یگانگی پرستند وامیرالمؤمنین (علیه السلام) چهل وچهار هزارسال سلطنت کند وازصلب یک نفر ازشیعیان آن حضرت هزار نفر اولاد ذکور که در هر سالی یکی متولد شود به ظهور آید. در آن وقت دو بهشت سبز وخرم در نزد مسجد کوفه وحوالی آن - به طوری که خدا خواهد - ظاهر گردد»(951).
ودر روایت "یونس بن ظبیان"، فرمود که: «کسی که پیش از روز قیامت حساب خلق در دست او است حسین بن علی (علیه السلام) است ودر روز قیامت هم کسی که مردم را به بهشت ودوزخ فرستد آن بزرگوار باشد»(952).
وبه روایت "حمران" و"داود بن راشد"، امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «اول کسی که به دنیا رجوع کند همسایه شما حسین (علیه السلام) باشد وآن قدر در دنیا سلطنت کند که از شدّت پیری ابروهایش بر روی چشمهای مبارکش افتد»(953).
و"معلی بن خنیس" هم مثل آن را از حضرت صادق (علیه السلام) روایت کرده، به علاوه آن که آن حضرت فرمود در تفسیر آیه «اِنَّ الَّذی فَرَضَ عَلَیکَ الْقُرْآنَ لَرادُّکَ اِلی مَعادٍ»(954) این که: مراد از معاد، دنیا باشد که در زمان رجعت عودگاه جناب پیغمبر (صلی الله علیه وآله) شود»(955).
وبه روایت بحار از "مختصر بصایر" از "محمّد بن حسن بن عبدالله اطروش کوفی" از "جعفر بن محمّد بجلی" از "برقی" از "ابن ابی نجران" از "عاصم بن حمید"، از "ابی حمزه ثمالی" از امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود که: خدا احد است وواحد. بود او ونبود چیزی. پس تکلّم فرمود به کلمه ای وآن کلمه نوری شد واز آن نور، نور محمد (صلی الله علیه وآله) ومرا واولاد طاهرین ما را آفرید. بعد از آن، کلمه دیگر فرمود وآن روحی شد وآن روح را در بدن های ما گذاشت. پس ما روح خدا وکلمه اوئیم وبا ما حجّت خود را بر مخلوق خود تمام نمود. پس از آنکه ما را آفرید ما را در چیز سبزی قرار داد در وقتی که نه آفتاب بود ونه ماه ونه شب ونه روز ونه چشمی بود که نظر کند وما در آنجا بندگی وتسبیح وتقدیس خدا می نمودیم، واین قبل از آن بود که مخلوقی را خلق کند، واز جمیع پیغمبران (علیهم السلام) عهد ومیثاق گرفت که ما را یاری کنند؛ چنان که فرمود: «وإِذْ اَخَذَ الله میثاقَ النَّبِیینَ لَما آتَیتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وحکْمَهٍ ثُمَّ جائَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ ولَتَنْصُرُنَّهُ»(956).
وخدا از من ومحمد (صلی الله علیه وآله) عهد گرفته که یکدیگر را یاری کنیم. من او را یاری کرده، واو وسایر پیغمبران را از آدم تا خاتم (علیهم السلام) خدا خواهد به دنیا برگرداند که مرا یاری کنند، ودر پیش روی من شمشیر بر سر مردگان وزندگان منافقان وکافران جن وانس زنند ومابین مشرق ومغرب مرا باشد، واین امری است عجیب وچگونه عجیب نباشد از مردگانی که خدا ایشان را زنده کند طایفه طایفه. لبیک لبیک، یا "داعی الله" گویان داخل کوچه های کوفه شوند.
شمشیرها از غلاف کشیده بر دوش های خود نهاده از برای بریدن سرهای کافران وجباران وتابعان ایشان از اولین وآخرین، تا آنکه به جا آید وعده خدا که فرمود: «وعَدَ الله الَّذینَ آمَنُوا مِنْکُمْ وعَمِلُو الصَّالِحاتِ لَیسْتَخْلِفَنَّهُمْ فِی الْأَرْضِ کَمَا اسْتَخْلَفَ الَّذینَ مِنْ قَبْلِهِمْ ولَیمْکِّنَنَّ لَهُمْ دینَهُمُ الَّذِی ارْتَضی لَهُمْ ولَیبَدِّلَنَّهُمْ مِنْ بَعْدِ خَوفِهِمْ اَمْناً یعْبُدُونَنی لا یشْرِکُونَ بی شَیئاً»(957)؛ یعنی: وعده فرمود خدا آنان را - که ایمان آورده اند از شما وعمل صالح کرده اند - که خلیفه نماید ایشان را در زمین چنان که خلیفه کرد کسانی را که قبل از ایشان بودند، وآسان نماید از برای ایشان دینی را که خواسته است از برای ایشان، وبدل کند خوف ایشان را به امن به طوری که عبادت کنند خدا را بدون خوف از کسان دیگر. بعد از آن فرمود:
«وان لی الکره بعد الکره والرجعه بعد الرجعه وانا صاحب الرجعات والکرات وصاحب الصولات والنقمات والدولات العجیبات وانا قرن من حدید وأنا عبدالله واخو رسول الله (صلی الله علیه وآله) وأنا أمین الله وخازنه وعیبه سرّه وحجابه ووجهه وصراطه ومیزانه وأنا الحاشر الی الله وأنا کلمه الله التی یجمع بها المفترق ویفرق بها المجتمع وأنا اسماء الله الحسنی وامثاله العلیا وآیاته الکبری وأنا صاحب الجنه والنار اسکن اهل الجنه الجنه واهل النار النار وإلَی تزویج أهل الجنه وإلَی عذاب اهل النار وإلَی اَیاب الخلق جمیعاً وأنا الاَیاب الّذی یؤب الیه کل شیء بعد القضاء وإلَی حساب الخلق جمیعاً وأنا صاحب الهنات وأنا المؤذن علی الاعراف وأنا بارز الشمس وأنا دابه الأرض وأنا قسیم النار وأنا خازن الجنان وصاحب الاعراف وأنا أمیرالمؤمنین ویعسوب المتقین وآیه السابقین ولسان الناطقین وخاتم الوصیین ووارث النبیین وخلیفه رب العالمین وصراط ربی المستقیم وفسطاطه والحجه علی أهل السموات والأرضین وما فیهما وما بینهما وأنا احتج الله به علیکم فی ابتداء خلقکم وأنا الشاهد یوم الدین وأنا الذی علمت علم المنایا والبلایا والقضایا وفصل الخطاب والانساب واستحفظت آیات النبیین المستحقین المستحفظین وأنا صاحب العصاء والمیسم وأنا الذی سخرت لی السحاب والرعد والبرق والظلم والأنوار والریاح والبحار والجبال والنجوم والشمس والقمر وانا الذی اهلکت عاداً وثموداً واصحاب الرّس وقروناً بین ذلک کثیراً وانا الذی ذللت الجبابره وانا صاحب مدین ومهلک فرعون ومنجی موسی (علیه السلام) وأنا القرن الحدید وأنا فاروق الاُمّه وأنا الهادی وأنا الذی احصیت کل شیء عدداً بعلم الله الذی اودعنیه وبسره الذی اسرّه الی محمّد (صلی الله علیه وآله) واسرّه النبی (صلی الله علیه وآله) إلَی وأنا الذی انحلنی ربی اسمه وکلمته وعلمه وفهمه یا معشر الناس أسألونی قبل أن تفقدونی اللهم إنّی اشهدک واستعدیک علیهم ولا حول ولا قوه إلّا بالله العلی العظیم والحمد لله متبعین امره»(958).
ودر روایت "ابوحمزه ثمالی"، امام باقر (علیه السلام) فرمود: «یا ابا حمزه! علی (علیه السلام) را از آن رتبه که خدا از برای او قرار داده پائین نیاورید وبالا هم نبرید، وعلی (علیه السلام) را همین قدر کافی است که با اهل زمان رجعت قتال می نماید وتزویج زنان ومردان بهشت با او باشد»(959).
ودر روایت ابن مسکان" امام صادق (علیه السلام) فرمود: «خداوند از آدم تا خاتم پیغمبری نفرستاده مگر آنکه به دنیا برگردد وامیرالمؤمنین (علیه السلام) را یاری کند»(960).
وبه روایت "علی بن ابراهیم" در تفسیر این آیه شریفه «واِنْ مِنْ اَهْلِ الْکِتابِ اِلّا لَیؤْمِنَنَّ بِهِ قَبْلَ مَوتِهِ ویومَ الْقِیامَهِ»(961) که ظاهر آن این است که از یهود ونصاری کسی نباشد مگر آنکه ایمان آورَد به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) [و] پیش از روز قیامت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به دنیا رجوع کند وهمه به او ایمان آورند(962). «روایت کرده از "شهر بن حوشب" که "حجاج" گفت: یا "شهر"، آیه ای در قرآن هست که من از فهم آن عاجز شده ام واین آیه را ذکر کرد وگفت: مکرر شده که من گردن یهود ونصاری را زده ام واز اول امر تا آخر به او نظر کرده ام واظهار اسلام در او ندیدم. گفتم «اصلح الله الأمیر»، معنی این آیه نه آن است که فرمایی، بلکه عیسی پیش از قیامت به دنیا برگردد وایشان به او ایمان آورند. حجاج گفت: خدا تو را خیر دهد، این را تو از کجا گویی؟ گفتم:
محمّد بن علی بن الحسین بن علی (علیهم السلام) به ما خبر داد. گفت: همانا که از چشمه صاف آن را گرفته ای»(963).
«ونیز روایت کرده از امام صادق (علیه السلام) که «آیه «ویومَ نَحشُرُ مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ فَوجاً»(964) در رجعت باشد وآیه «وحشَرْناهُمْ فَلَمْ نُغادِرُ مِنْهُمْ اَحداً»(965) در قیامت»(966).
واز حضرت باقر وحضرت صادق (علیهما السلام) روایت کرده که: «آیه «وحرامٌ عَلی قَرْیهٍ اَهْلَکناها اَنَّهُمْ لا یرْجِعُونَ»(967) - ظاهر آن این است که اهل قریه ای که هلاک شده اند رجوع می نمایند - در رجعت باشد؛ زیرا که در قیامت همه کس رجوع کنند»(968).
وبه روایت "ابوبصیر" از امام صادق (علیه السلام): «پیغمبر(صلی الله علیه وآله) به مسجد آمد دید امیرالمؤمنین (علیه السلام) سر خود را بر بالای ریگ نهاده وخوابیده. پای خود را بر او گذارده جنبانید وفرمود که: ای دابه خدا برخیز. مردی عرض کرد: یا رسول الله، اذن می دهی که یکدیگر را به این لقب بخوانیم؟ فرمود: نه، زیرا که این لقب مختص به او باشد واوست آن دابه که خدا فرموده: «وإِذا وقَعَ الْقَولُ عَلَیهِمْ اَخْرَجْنا لَهُمْ دابَّهً مِنَ الْأَرْضَ تُکَلِّمُهُمْ»(969).
پس فرمود: یاعلی، چون آخرزمان شود خدا تورا به بهترین صورت ها به دنیا برگرداند وبا تو باشد مهدی (علیه السلام) که با آن دشمنان خود را نشانه گذاری، تا آن که امام صادق (علیه السلام) فرمود: مردی به عمار گفت: یا "ابا یقظان"! این آیه «وإِذا وقَعَ الْقَولُ عَلَیهِمْ اَخْرَجْنا لَهُمْ دابَّهً مِنَ الْأَرْضَ تُکَلِّمُهُمْ»(970) مرا به شک انداخته که آن دابه که با مردم سخن گوید چه باشد؟ عمار گفت که: به خدا قسم! نخورم ونیاشامم وننشینم تا آنکه آن دابه را به تو بنمایم. پس عمار با آن مرد به خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) آمد. آن حضرت خرما وکره می خورد. فرمود: یا ابایقظان، بیا وبخور. عمار بنشست وبا آن جناب مشغول خوردن شد. چون برخواست آن مرد گفت: سبحان الله! یا ابایقظان، نه [= مگر نه اینکه قسم خوردی که نخوری ونیاشامی وننشینی تا آنکه آن دابه را به من بنمایی، این چه بود؟ گفت: اگر تعقّل داشته باشی دانسته بودی که آن را به تو نمودم. یعنی آن دابه امیرالمؤمنین (علیه السلام) بود که پیش از این کارها او را دیدی»(971).
ودر روایت "معاویه بن عمار"، امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «قول خدا «فَاِنَّ لَهُ مَعیشَهً ضَنْکاً»(972) در شأن ناصبیان باشد که در زمان رجعت از تنگی معیشت نجاسات خورند»(973).
وبه روایت "علی بن ابراهیم"، آن حضرت فرمود: «آیه «رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَینِ وأَحییتَنَا اثْنَتَینِ»(974) در خصوص رجعت است»(975).
ودر روایت "ابی الجارود"، امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: ««العجب کل العجب بین الجمادی والرجب». مردی عرض کرد: یا امیرالمؤمنین، آن امر که از آن تعجب می کنی چه چیز است؟ فرمود: مادرت به عزایت نشیند، عجیب تر از این چه باشد که مردگانی زنده شوند ودشمنان خدا ورسول واهل بیت (علیهم السلام) را بزنند»(976).
ودر روایت "جابر" حضرت باقر (علیه السلام) فرمود که: «امام حسین (علیه السلام) پیش از شهادت به اصحاب خود فرمود که: رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به من فرمود که: ای فرزند! تو را به عراق می برند - وآن سرزمینی باشد که انبیاء واوصیاء در آنجا با یکدیگر ملاقات کرده اند وآن را "عمورا" گویند - وتو را با اصحاب در آنجا بکُشند واَلَم ودرد آهن را نخواهید چشید. چنان که ابراهیم (علیه السلام) درد واَلَم آتش را ندید وبر او سرد شد، بر تو واصحابت نیز چنین باشد.
بعد از آن امام حسین (علیه السلام) به اصحاب فرمود: مژده باد شما را! به خدا قسم که چون این کافران ما را بکُشند به خدمت پیغمبر(صلی الله علیه وآله) رویم. باشیم آن قدر که خدا خواهد. بعد از آن، من اول کسی باشم که زمین از روی او شکافته شده برمی خیزد. پس خروج می کند وخروج من وامیرالمؤمنین (علیه السلام) وقائم ما(علیه السلام) در یک وقت باشد. بعد از آن جماعتی که هرگز از آسمان به زمین نیامده اند فرود آیند وجبرئیل ومیکائیل واسرافیل ولشکرهایی از ملائکه به نزد من فرود آیند ومحمّد وعلی ومن وبرادرم (علیهم السلام) وهمه کسانی که خدا بر ایشان منّت گذاشته، بر مرکب های خدایی - که اسب ها واسترهای ابلق باشند از نور که هیچ کس بر آنها سوار نشده - سوار شویم سپس محمّد(صلی الله علیه وآله) بیرق خود را می جنباند وآن را با شمشیر خود به قائم (علیه السلام) می دهد. بعد از آن، آنقدر که خدا خواهد در دنیا مکث کنیم. بعد از آن خداوند از مسجد کوفه چشمه ای از روغن وچشمه ای از آب وچشمه ای از شیر بیافریند وبیرون آورد.
بعد از آن امیرالمؤمنین (علیه السلام) شمشیر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به من دهد ومرا به مشرق ومغرب زمین فرستد. پس هیچ دشمن خدا را نبینم مگر آنکه خونش را بریزم، وهیچ بت نماند مگر آنکه آن را بسوزانم حتی آنکه به هندوستان روم وآن را فتح کنم، وحضرت دانیال ویوشع به نزد امیرالمؤمنین (علیه السلام) آیند وگویند: خدا ورسول راست گفته اند، وخداوند هفتاد نفر مرد با ایشان فرستد، وبکُشند آنان را که با ایشان مقاتله نمایند ولشکری به سمت روم فرستد وآنجا را هم فتح کنند. پس بکشم حیوانات حرام گوشت را به طوری که در روی زمین نمانَد مگر حلال گوشت ویهود ونصاری وسایر ملت ها را به اسلام تکلیف کنم. اگر قبول نکنند به قتل رسانم، وهیچ شیعه نباشد مگر آنکه خدا مَلَکی را امر کند که از روی او گرد وخاک را پاک نماید وزن ومنزل او را در بهشت او می نمایند، ودر روی زمین کوری وزمین گیری ومبتلایی نماند مگر آنکه از برکت ما آن آفت از او زایل شود وبرکات زمین وآسمان نازل گردد به طوری که شاخه های اشجار از زیادتی بارِ ثمار، بشکند ومیوه زمستانی در تابستان، وتابستانی در زمستان خورده شود؛ چنان که خدا فرموده: «ولَو اَنَّ اَهْلَ الْقُری آمَنُوا واتَّقَوا لَفَتَحنا عَلَیهِمْ بَرَکاتٍ مِنَ السَّماءِ والْأَرْضِ»(977). بعد از آن خداوند به ما کرامتی عطا کند که به سبب آن هیچ چیز در روی زمین پنهان نماند به طوری که اگر مرد خواهد که بر اسرار زن خود اطلاع یابد واو را خبر دهد، تواند»(978).
ودر روایت "ابوبصیر" امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «آیه «ومَنْ کانَ فی هذِهِ اَعْمی فَهُو فِی الْآخِرَهِ اَعْمی واَضَلُّ سَبیلاً»(979) در خصوص رجعت باشد. زیرا که هر کس در اینجا گمراه باشد در آنجا گمراه خواهد بود»(980).
وبه روایت "عبدالله بن سنان" امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که: مرا به آسمان بردند. خدای عزّ وجلّ از جمله چیزهایی که از پشت حجاب به من وحی نمود این بود که: «یا محمد انی انا الله لا اله الا انا عالم الغیب والشهاده الرحمن الرحیم» تا آنکه فرمود: «یا محمّد! علی أول ما اخذ بمیثاقه من الأئمه یا محمّد! علی آخر من أقبض روحه من الائمه (علیهم السلام) وهو الدابه التی تکلمهم. یا محمّد! علی اظهره علی جمیع ما اوجهه الیک لیس لک أن تکتم منه شیئاً. یا محمّد! ابطنه الذی اسررته الیک فلیس فیما بینی وبینک سرّ دونه. یا محمّد! علی علی ما خلقت من حلال وحرام علی علیم به»(981).
وبه روایت "ابوطفیل" از امیرالمؤمنین (علیه السلام) وارد است که «به آن حضرت در کوفه عرض کردم در باب حوض پیغمبر (صلی الله علیه وآله) که در دنیا است یا آن که در آخرت؟ فرمود: در دنیا است. عرض کردم: صاحب آن کیست؟ فرمود: منم؛ با دو دستم دوستانم بر آن وارد شوند ودشمنانم برگردند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، مراد از "دابه الارض" در آیه «وإِذا وقَعَ الْقَولُ عَلَیهِمْ اَخْرَجْنا لَهُمْ دابَّهً مِنَ الْأَرْضِ تُکَلِّمُهُمْ»(982) چیست؟ فرمود: یا أبا الطفیل، از پرسیدن این مطلب، در گذر. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، فدایت شوم. آن را به من خبر ده. فرمود: آن دابه ای است که طعام می خورد ودر بازارها می گردد وزن می گیرد. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین او کیست؟ فرمود: صدیق وفاروق وعالِم وپرهیزکار وشجاع ویکّه تاز این امّت. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، آن کیست؟ فرمود: مورد آیه «ویتْلُوهُ شاهِدٌ مِنْهُ»(983) ومورد آیه «ومَنْ عِنْدَهُ عِلْمُ الْکِتابِ»(984) وآیه «والَّذی جاءَ بِالصِّدْقِ»(985) پس فرمود: آن کسی که تصدیق نمود در وقتی که مردم همه کافر بودند. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، نامش را بفرما. فرمود: نامش را گفتم. یا ابا الطفیل! به خدا قسم اگر همه شیعیان من که با ایشان به جهاد می روم ومرا اطاعت می کنند وامیرالمؤمنین می نامند وجهاد مخالفان را حلال می دانند، به نزد من آیند وخبر دهم ایشان را از بعض آن چیزهای حق که در قرآن است وبر محمّد (صلی الله علیه وآله) نازل گشته، از سر من متفرق شوند وباقی نماند از ایشان مگر قلیلی مانند تو وامثال تو.
ابوطفیل گوید: چون این شنیدم مضطرب شدم وعرض کردم: من وامثال من متفرق می شویم یا آنکه ثابت می مانیم؟ فرمود: نه، بلکه ثابت می مانید. بعد از آن متوجه من شده فرمود: «انّ امرنا صعب مستصعب لا یحتمله الّا ملک مقرب أو نبی مرسل أو مؤمن امتحن الله قلبه بنور الایمان». یا ابا الطفیل! رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از دنیا رفت پس مردم همه گمراه شدند مگر کسانی که خدا به برکت ما ایشان را حفظ کرد»(986).
ودر روایت ["زید شحام"] امام صادق (علیه السلام) فرمود: «اول کسی که رجعت کند حسین بن علی (علیهما السلام) باشد. چهل هزار سال در روی زمین درنگ کند تا آنکه ابروهایش از شدت پیری بر روی چشمهایش افتد»(987).
ودر روایت ["جابر"] امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «هیچ مؤمن نباشد مگر آنکه او را مردنی باشد وکشته شدنی؛ زیرا که هر کس کشته شود رجعت کند تا آنکه شربت مرگ را بچشد وهر کس بمیرد زنده شود تا کشته گردد.
راوی گوید: عرض کردم: «کُلُّ نَفْسٍ ذائِقَهُ الْمَوتِ»(988). آن حضرت فرمود: و"منشوره". عرض کردم "منشوره" چیست؟ فرمود: این آیه را جبرئیل چنین آورده «کل نفس ذائقه الموت ومنشوره»؛ یعنی: هر نفس مرگ را خواهد چشید ودر زمان رجعت خواهد برگشت. پس فرمود: در این است از اخیار واشرار کسی نماند مگر آنکه برگردد. اخیار از برای دیدن عزّت، واشرار از برای چشیدن مرارت. آیا نشنیده ای که خدا فرموده: «ولَنُذیقَنَّهُمْ مِنَ الْعَذابِ الْاَدْنی دُونَ الْعَذابِ الْاَکْبَرِ»(989) وآنکه فرموده: «یا أَیهَا الْمُدَّثِّرُ * قُمْ فَأَنْذِرْ»(990) وفرموده: «اِنَّها لَاِحدَی الْکُبَرِ * نَذیراً لِلْبَشَرِ»(991) وفرمود: «هُو الَّذی أَرْسَلَ رَسُولَهُ بِالْهُدی ودینِ الْحقِّ لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کُلِّهِ»(992) وفرموده: «إِذا فَتَحنا عَلَیهِمْ باباً ذاعَذابٍ شَدیدٍ»(993). زیرا آن باب امیرالمؤمنین (علیه السلام) باشد که رجعت کند.
بعد، امام باقر (علیه السلام) فرمود که: امیرالمؤمنین (علیه السلام) فرمود: مراد از آیه شریفه «رُبَما یودُّ الَّذینَ کَفَرُوا لَو کانُوا مُسْلِمینَ»(994) من وشیعه خود، وعثمان وشیعه او باشد. زیرا که در روز رجعت خروج کنیم وبنی امیه را بکشیم وایشان آرزوی آن کنند که کاش [مسلمان بودند(995)].
وبه روایت "اصبغ بن نباته"، "ابن کواء" عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! شنیدم که گفته ای رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود که:
شنیده ایم یا آنکه دیده ایم مردی را که در سن از پدرش بزرگتر بوده؟ فرمود: آری یابن الکواء! وای بر تو، عزیر از نزد عیالش بیرون رفت پنجاه ساله در وقتی که زن او حامله بود در ماه زائیدن او. پس خدا او را به سبب آنکه گناهی کرد مبتلا کرده یکصد سال بمیرانْد. بعد از آن زنده کرد او را تا آنکه بداند که خدا بر زنده کردن مردگان توانا است واز آن استبعاد نکند. چون به خانه خود برگشت پنجاه ساله [بود]، وپسرش که او را استقبال نمود صد ساله بود.
پس آن حضرت فرمود: یابن الکواء، آنچه خواهی سؤال کن. عرض کرد که: جمعی از اصحاب تو گمان دارند که بعد از مردن به دنیا برمی گردند؟ فرمود: آری، چنانست که گویند. از ایشان درست روایت کن وبر آن بیفزا. تو به ایشان چه گفتی؟ گفت: گفتم که من این را تصدیق نمی کنم. فرمود: وای بر تو، خداوند قومی را به سبب گناه پیش از رسیدن آجال شان میرانید، بعد از آن زنده گردانید تا آنکه روزی های خود را خوردند. بعد از آن باز میرانید. این سخن بر ابن کواء مشکل آمد. آن حضرت فرمود: وای بر تو، خدا فرمود: «واخْتارَ مُوسی قَومَهُ سَبْعینَ رَجُلاً لِمیقاتِنا»(996) چون موسی ایشان را به "طور" برد که مکالمه خدا را با او بشنوند ونزد بنی اسرائیل شهادت دهند بر صدق موسی، چون شنیدند گفتند: ما باور نداریم که این کلام خدا باشد تا او را به چشم خود نبینیم. چنانکه خدا حکایت کرده: «لَنْ نُؤْمِنَ لَکَ حتّی نَرَی الله جَهْرَهً»(997). پس صاعقه ایشان را هلاک کرد؛ چنانکه فرموده: «فَأَخَذَتْکُمُ الصَّاعِقَهُ وأَنْتُمْ تَنْظُرُونَ»(998). پس خدا ایشان را زنده کرد؛ چنانکه گفته «ثُمَّ بَعَثْناکُمْ مِنْ بَعْدِ مَوتِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ»(999).
یابن الکواء، آیا این جماعت بعد از وفات به منزل خود برنگشتند؟ زیرا که سایه انداختن ابر ونازل کردن "من" و"سلوی" چنانکه فرموده «وظَلَّلْنا عَلَیکُمُ الْغَمامَ وأَنْزَلْنا عَلَیکُمُ الْمَنَّ والسَّلْوی (1000) بعد از زنده کردن ایشان بود.
یابن الکواء، مَثَل این رجعت مَثَل بزرگان بنی اسرائیل است که خدا فرموده: «أَلَمْ تَرَ إِلَی الَّذینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وهُمْ اُلُوفٌ حذَرَ الْمَوتِ فَقالَ لَهُمُ الله مُوتُوا ثُمَّ أَحیاهُمْ»(1001) وایشان هزاران بودند واز خوف مرگ گریختند. پس خدا ایشان را میرانید وزنده گردانید.
وبه روایت دیگر مردم ایشان را دیدند که زنده شدند وزندگانی کردند وخوردند وآشامیدند وسال ها در میان مردم گردیدند، ودر حق عُزیر فرموده: «أَو کَالَّذی مَرَّ عَلی قَرْیهٍ وهِی خاویهٌ عَلی عُرُوشِها قالَ أَنّی یحیی هذِهِ الله بَعْدَ مَوتِها فَأَماتَهُ الله مِائَهَ عامٍ ثُمَّ بَعَثَهُ قالَ کَمْ لَبِثْتَ قالَ لَبِثْتُ یوماً أَو بَعْضَ یومٍ قالَ بَلْ لَبِثْتَ مِائَهَ عامٍ»(1002). زیرا گذارش بر قریه افتاد که اهل آن مرده بودند. از روی استبعاد گفت: چگونه خدا اینها را زنده می کند؟! پس خدا او را از برای دفع این استبعاد میرانید وپس از یکصدسال زنده گردانید وفرمود: چقدر درنگ کردی؟ گفت: یک روز یا بعض روز. فرمود: بلکه درنگ کرده ای صد سال. نظر به حمار خود کن که چگونه پوسیده وچگونه زنده می شود! پس یابن الکواء، در قدرت خدا نباید شک کرد»(1003).
وبه روایت "جابر بن یزید" حضرت صادق (علیه السلام) فرمود که: «علی (علیه السلام) را در روی زمین رجعتی باشد با پسرش امام حسین (علیه السلام) که با بیرق رو می آورد تا آنکه انتقام او را از بنی امیه ومعاویه وآنانکه به جنگ او حاضر شده اند بگیرد. بعد از آن در آن روز یاران خود را - از اهل کوفه سی هزار [و] از سایر مردم هفتاد هزار نفر - به سوی بنی امیه فرستد در صفین، ومانند دفعه اول با ایشان جنگ کند واحدی از ایشان را باقی نگذارد که خبر برد، بلکه همه را بکشد، پس خدای تعالی ایشان را زنده کند وبه بدترین عذاب ها با فرعون وآل فرعون عذاب کند. بعد از آن برای آن حضرت رجعتی باشد با حضرت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) حتی [= تا آنکه آن حضرت خلیفه روی زمین شود وائمه (علیهم السلام) عمال ووالیان او باشند وخدای تعالی او را آشکارا مبعوث کند تا آنکه بندگی او در روی زمین آشکار شود چنانکه خدا را در روی زمین پنهان عبادت کردند. بعد از آن [حضرت] صادق (علیه السلام) فرمود: آری، امیرالمؤمنین (علیه السلام) دو بار به دنیا رجوع خواهد فرمود. بعد از آن به دست مبارک اشاره نمود که آن حضرت چند برابر این به دنیا رجوع خواهد نمود. خداوند سلطنت همه دنیا را - از روزی که دنیا را آفریده تا روز فانی شدن آن - به پیغمبر (صلی الله علیه وآله) عطا کند تا آنکه وفا کند به آنچه وعده کرده وفرمود: «لِیظْهِرَهُ عَلَی الدّینِ کُلِّهِ»(1004).
وامیرالمؤمنین (علیه السلام) در خطبه "مخزون" که در کتاب بحار از کتاب "مختصر بصائر" نقل کرده که آن را از کتابی نقل کرده که واسطه میان کاتبِ آن کتاب وحضرت صادق (علیه السلام) دو مَرد بوده، می فرماید بعد از کلامی طویل مشتمل بر حمد وثنای الهی ودرود بر جناب رسالت پناهی (صلی الله علیه وآله) وذکر بعض مناقب غیرمتناهی خود: «العجب ثمّ العجب بین الجمادی والرجب».
در این اثنا مردی از چرخچیانِ لشکر برخواست وعرض کرد: یا امیرالمؤمنین، این تعجب از چیست که می کنی؟ فرمود: چگونه تعجب نکنم وحال آنکه قضای خدا جاری گشته وشما حدیث نمی فهمید. بدانید که پاره ای صداها خواهد رسید ودر میان آنها مرگ ها واقع خواهد گردید، وقامت ها مانند نباتات بریده شده خواهد افتاد، وپاره ای مردگان زنده وخواهند برگشت. پس تعجّب کنید تعجّب بسیار در میان جمادی ورجب.
ودر اثنا مرد دیگر برخاست، عرض کرد: یا امیرالمؤمنین! این تعجب پیاپی چیست؟ فرمود: مادرِ آن مرد اول در عزایش نشیند. کدام امر عجیب از این عجیب تر است که مردگان بر سر زندگان زنند. عرض کرد - از روی تعجّب که -: یا امیرالمؤمنین! این امر چگونه باشد؟ فرمود: قسم به خدایی که دانه را شکافته وانسان را آفریده، گویا مردگان را می بینم که زنده شده اند ودر میان کوچه های کوفه می گردند وشمشیرهای خود را از غلاف کشیده اند وبر دوش های خود گذاشته اند ودشمنان خدا ورسول ومؤمنان را با آنها می زنند واین است معنی قول خدا که فرموده: «یا أَیهَا الَّذینَ آمَنُوا لا تَتَولَّوا قَوماً غَضِبَ الله عَلَیهِمْ قَدْ یئِسُوا مِنَ الْآخِرَهِ کَما یئِسَ الْکُفارُ مِنْ أَصْحابِ الْقُبُورِ»(1005)؛ یعنی: ای مؤمنین، دوست ندارید قومی را که خدا بر ایشان غضب کرده وایشان از آخرت - یعنی روز رجعت - مأیوس گشته اند چنان که از اهل قبور نومید گشته اند وگمان زنده شدن در حقّ ایشان ندارند.
أیها الناس سلونی قبل أن تفقدونی؛ زیرا که من بر راه های آسمان داناترم از راه های زمین. منم بزرگ مؤمنین وآخر اوصیای ماضین. منم زبان متّقین ووارث نبیین وخلیفه رسول رب العالمین. منم قاسم جهنم وخازن بهشت وصاحب اعراف ونیست از ما امامی مگر آنکه دوستان خود را شناسد چنان که خدا فرموده: «إِنَّما أَنْتَ مُنْذِرٌ ولِکُلِّ قَومٍ هادٍ»(1006).
ای گروه، از من بپرسید پیش از آنکه در جانب مشرق فتنه حادث گردد وبعد از مردن وزنده شدن مردم، پای خود را بردارد وبر اجزای خود گذارد وراه رود، پیش از آنکه آتش یاهیمه بسیار در جانب مغرب افروخته شود، وپیش از آنکه فتنه یا عداوت وکینه یا مثل آن، مانند انتقام کشیدن دامن بر زده آواز واویلاه درآورد، پس از آن که شیعیان با یکدیگر اختلاف نمایند وگویند: قائم (علیه السلام) وفات کرد یا هلاک شد وبه کدام بیابان رفت وتأویل این آیه: «ثُمَّ رَدَدْنا لَکُمُ الْکَرَّهَ عَلَیهِمْ وأَمْدَدْناکُمْ بِأَمْوالٍ وبَنینَ وجَعَلْناکُمْ أَکْثَرَ نَفیراً»(1007) ظاهر گردد واز برای آن علاماتی باشد. اول آنها قلعه بندی کوفه باشد با قراولان ونگهبانان وخندق ساختن وسوزانیدن وپاره کردن مشک های آب است وراویه ها از کوچه های کوفه ومعطّل گذاشتن مساجد تا چهل شب وجنبانیدن سه پرگار بیرق در اطراف مسجد کوفه که هر سه را بیرق هدایت گویند با آنکه قاتل ومقتول در آتش باشند.
دیگر قتل بسیار ومرگ بی شمار وکشتن نفس زکیه در پشت کوفه با هفتاد نفر، وذبح دیگر در مابین رکن ومقام وکشتن سبع مظفّر است به طریق صبر از برای بیعت نمودن به بت ها با بسیاری از شیاطین انس.
واز جمله آن علامات، خروج سفیانی است با بیرق سبز وخاص از طلا وسرداری مردی از قبیله کلب. پس دوازده هزار به سوی مکّه ومدینه فرستد با سرداری مردی از بنی امیه - "خزیمه" نام که چشم چپ نداشته باشد ودر چشم دیگرش نقطه ای از خون باشد - با جور وستم. بیرق را برنگرداند تا آنکه داخل مدینه شود وپاره ای از زنان ومردان آل محمّد(علیهم السلام) را جمع کند ودر خانه ای که مشهور به خانه "ابوالحسن اموی" باشد ولشکری به سرداری مردی از غطفان به طلب مردی از آل محمّد (صلی الله علیه وآله) به مکّه فرستد که جمعی ضعیفان در مکّه بر سر او جمع باشند تا آنکه در "بیداء" چون به "قنعابح" سفید رسند زمین ایشان را فرو بَرَد مگر مردی را که روی به پشت برگردد تا آن که بترساند سفیانی را ولشکر او را وآیتی باشد مر دیگران را، وتأویل این آیه که «ولَو تَری إِذْ فُزِعُوا فَلا فَوتَ واُخِذُوا مِنْ مَکانٍ قَریبٍ»(1008) ظاهر گردد. پس سفیانی صد وسی هزار به سوی کوفه فرستد. در "روحاء" و"فاروق" ومکان مریم وعیسی (علیهما السلام) در قادسیه فرود آیند، وهشتاد هزار ایشان در کوفه در "نخیله"، در محل قبر هود (علیه السلام) فرود آیند، وروز عید قربان بر کوفه هجوم آورند، وپادشاه مردم در آن وقت مردی باشد جبّار وستمکار که او را کاهن وساحر دانند از شهری که آن را "زوراء" گویند، با پنج هزار نفر از کاهنان بیرون آید ودر سر جسر کشته شوند به طوری که آب شط را از زیادتی خون وعفونت به ابدان کشتگان، تا سه روز نیاشامند، واسیر کنند از کوفه دختران بکری را که هرگز دست نگشوده وقناع برگذاشته اند، وایشان را در محمل ها کرده به ثویه یعنی "غریین" می سپارند.
بعد از آن صد هزار مشرک ومنافق از کوفه بیرون آیند تا آنکه در دمشق خیمه زنند وایشان را کسی نتواند ممانعت نمود، ودر آنجا باشد ارم ذات العماد که "شدّاد بن عاد" بنا نهاد. پس از مشرق زمین بعض بیرق ها رو آورد که نه از پنبه باشد نه از ابریشم، نه از کتان؛ وسرهای چوب آنها به مُهر سید اکبر، محمّد رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ممهور باشد که مردی از آل محمد (صلی الله علیه وآله) آنها را می گرداند. اگر آنها در مشرق حرکت داده شوند، بوی آنها مانند مشک ازفر در مغرب استشمام شود وبیم آنها یک ماه راه از پیشِ روی آنها بر دل دشمنان نشیند، وپسران "سعد سقاء" در کوفه از برای خونخواهی پدران خود باقی مانند تا آن وقت که لشکر امام حسین (علیه السلام) بر ایشان هجوم آورند، ولشکر امام حسین (علیه السلام) وپسران سعد خواهند که بر یکدیگر پیشی گیرند مانند دو اسبِ گُروبندی، ولشکر حسین (علیه السلام) بر اسبان خسته وشتران پیرِ ژولیده مو وغبارآلود باشند.
پس آن حضرت گریه کنان پای خود را بر زمین زند وگوید که بعد از این در هیچ مجلسی خیر نباشد. پروردگارا، ما تائبان وخاشعان وخاضعان وراکعان وساجدانیم وایشان آنانند که خدا فرموده: «اِنَّ الله یحبُّ التَّوابینَ ویحبُّ الْمُتَطَهِّرینَ»(1009)، ومردی از اهل نجران که راهب باشد خروج کند ودعوت امام را قبول نماید. پس اول کسی باشد از نصاری که دعوت امام حسین (علیه السلام) را اجابت کند وصومعه را خراب نماید وخاج را بشکند وبا غلامان وضعیفان خلایق سوارها بیرون رود. پس با بیرق های هدایت به سمت "نخیله" روند ومجمع مردم در "قاروق" باشند - که راهی است واقع در میان فرات - ودر آن روز در مابین مشرق ومغرب سه هزار نفر از یهود ونصاری کشته شوند بعضی به بعض، ودر آن روز تأویل این آیه ظاهر شود که: «فَما زالَتْ تِلْکَ دَعْواهُمْ حتّی جَعَلْناهُمْ حصیداً خامِدینَ»(1010)، واز طایفه بنی اشهب مردی بد نگاه وبد خشم باقی ماند با پاره ای مردم که از پدر او نیستند وبگریزند تا آنکه به "طرری" که نام دهی است در دمشق روند وبه درختی پناه برند، وتأویل این آیه ظاهر شود که: «فَلَمَّا اَحسُّوا بَأْسَنا إِذا هُمْ مِنْها یرْکُضُونَ * لا تَرْکُضُوا وارْجِعُوا اِلی ما أُتْرِفْتُمْ فیهِ ومَساکِنُکُمْ لَعَلَّکُمْ تَسْئَلُونَ»(1011)؛ یعنی: چون شدّت جنگ را دیدند فرار نمودند. فرار ننمائید.
برگردید به سوی اموال وخانه های خود که به سبب آنها طغیان کرده بودید. امید است که از آنها سؤال کرده شوید. ومراد از اموال وخانه ها آن است که از مردم به قهر وغلبه گرفته، ودر آن روز بعضی به زمین فرو روند وبعضی مسخ شوند وبعضی را سنگسار سازند، وتأویل این آیه که: «وما هِی مِنَ الظَّالِمینَ بِبَعیدٍ»(1012) ظاهر [شود].
ونداکننده ای در ماه رمضان در وقت طلوع آفتاب ندا کند که ای اهل هدایت، جمع شوید. پس نداکننده ای دیگر از سمت مغرب - بعد از غروب آفتاب - ندا کند که ای اهل باطل، جمع شوید. ودر فردای آن روز - وقت ظهر - بعد از آنکه نور آفتاب گرفته شود وقرص سیاه وتاریک مانَد این ندای مردم باز برآید. ودر روز سیم به خروج دابه الارض میان حق وباطل فرق گذاشته شود، وطایفه روم به سمت قریه ای که در کنار دریا در نزد غار اصحاب کهف است رو آورند، ودر آن وقت خداوند اصحاب کهف را که نام یکی از ایشان "تملیخا" ودیگری "کمسلمینا" است، زنده گرداند وبه سوی اهل روم برانگیزاند، وایشانند آن شاهدان که قائم (علیه السلام) را تسلیم وقبول نمایند، وآن حضرت یکی از ایشان را به سوی روم فرستد واو کاری نکند. پس آن دیگر را فرستد ومظفّر ومنصور برگردد وتأویل این آیه که «ولَهُ اَسْلَمَ مَنْ فِی السَّمواتِ والْأَرْضِ طَوعاً وکَرْهاً»(1013) ظاهر شود.
بعد از آن خداوند از هر امّت جمعی را زنده کند تا آنکه بنماید به ایشان بعض چیزهایی را که وعده کرده به ایشان، وتأویل این آیه که «ویومَ نَحشُرُ مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ فَوجاً مِمَّنْ یکَذِّبُ بِآیاتِنا فُهُمْ یوزَعُونَ»(1014) ظاهر گردد، وصدیق اکبر با بیرق هدایت وذوالفقار رو به شریعه آب می رود تا آنکه دوباره در زمین هجرت - که کوفه باشد - فرود آید، ومسجد آن را خراب کند وبر وضع اول بنا نهد ومثوای آن را از خانه های جبّاران وستمکاران خراب کند. پس به سمت بصره رود تا آنکه به دریای بصره نزدیک شود، وبا او باشد تابوت سکینه وتابوت شهادت وعصای موسی (علیه السلام). پس به دریا زند ودر بصره با شدّت وسختی نفس می کشد. پس آنجا مانند دریای گرداب دار شود وجایی باقی نماند مگر مسجدش که مانند سینه کشتی در میان آب نماید. بعد از آن "حرور" - که "حرور" نام قصبه ای است در خوارزم - رَود وآنجا را بسوزاند واز باب بنی اسد بیرون آید تا آنکه در میان طایفه ثقفی که زارعان فرعونند درآید وبه شدّت آه کشد.
بعد از آن به بصره رود وبر مردم خطبه خواند. پس عدل در روی زمین منتشر شود وآسمان باران خود وزمین نباتات خود ودرختان میوه های خود را ظاهر کنند وزمین بر اهل خود مزین گردد وحیوانات، مأمون ومأنوس شوند ومانند حیوانات اولی از آدمیان نگریزند وعلم در قلوب مؤمنین بیفتد به طوری که محتاج به یکدیگر نشوند. پس تأویل این آیه که «یغْنِ الله کُلّاً مِنْ سَعَتِهِ»(1015) ظاهر گردد وزمین برای او خزاین خود را ظاهر کند وقائم (علیه السلام) به مردم گوید: بخورید به عوض آن تنگی ها وشدّتها که متحمّل شده اید. گوارا باشد.
پس مسلمانان در آن روز اهل صواب باشند نه خطا ودر آن روز تأویل این آیه ظاهر شود: «وجاءَ رَبُّکَ والْمَلَکُ صَفّاً صَفّاً»(1016)؛ یعنی: امر پروردگار تو - که قائم (علیه السلام) باشد - وملائکه صف صف آمد. پس خدا در این روز قبول نکند مگر دین حق را تا آنکه می گوید: پس قائم (علیه السلام) از وقت خروجش تا روز وفاتش از سیصد سال بیشتر واز سیصد وده سال کمتر در میان مردم مکث نماید، وعدد اصحابش سیصد وسیزده تن باشد. نُه نفر ایشان از بنی اسرائیل وهفتاد نفر از جن ودویست وسی وسه نفر دیگر، هفتاد نفر آنها کسانی باشند که از برای پیغمبر(صلی الله علیه وآله) در غضب شدند آن وقت که قریش بر آن حضرت خروج کردند.
پس این جماعت اذن جهاد خواسته مأذون شدند واین آیه نازل شد: «اِلَّا الَّذینَ آمَنُوا وعَمِلُوا الصَّالِحاتِ وذَکَرُوا الله کَثیراً وانْتَصَرُوا مِنْ بَعْدِ ما ظُلِمُوا وسَیعْلَمُ الَّذینَ ظَلَمُوا اَی مُنْقَلَبٍ ینْقَلِبُونَ»(1017) وبیست نفر از اهل یمن باشند که از جمله ایشان "مقداد ابن اسود" است، ودویست وچهارده نفر کسانی اند که در کنار دریا در نزدیکی "عدن" بودند که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بر ایشان عرض اسلام کرده اجابت نمودند، واز مردمان کم نام وبی نشان هزار وهفتصد وهفده نفر باشند واز ملائکه چهل هزار نفر. از جمله ایشان سه هزار نفر از ملائکه مسومین وپنج هزار از ملائکه مردفین باشند. پس همه اصحاب آن حضرت چهل وهفت هزار وصد وسی نفر می باشند که از جمله ایشان نه نفر رؤسا باشند وبا هر یک از رؤسای ملائکه چهار هزار از جن باشد واز انس به عدد اصحاب بدر. پس آن حضرت با ایشان به جهاد منافقین رود وخدا او را یاری کند وبر ایشان غالب سازد وبه سبب ایشان ووی زمین طراوت وزینت یابد»(1018).
مؤلف گوید که نسخه این خطبه با آنکه به اعتراف مجلسی وصاحب کتاب "منتخب البصائر" خالی از سقط وغلط نبود، نوشته شد؛ زیرا که با این حال خالی از فواید نبود.
به روایت مفضل، امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «با قائم (علیه السلام) خروج کند از پشت کوفه بیست وهفت نفر از قوم موسی (علیه السلام) که خدا در وصف ایشان فرموده: «یهْدُونَ بِالْحقِّ وبِهِ یعْدِلُونَ»(1019) وهفت نفر از اصحاب کهف و"یوشع بن نون" و"سلمان" و"سلیمان" و"ابودجانه انصاری" و"مقداد" و"مالک اشتر". پس ایشان در خدمت آن حضرت یاران وحکّام باشند»(1020).
وبه روایت "ابن محبوب"، حضرت رضا (علیه السلام) فرمود: «در جمله علامات ظهور قائم (علیه السلام) که صدای سوم که از آسمان برآید، چنان باشد که مردم بدنی ببینند که در سمت قرص آفتاب ظاهر گشته. پس صدایی برآید که این امیرالمؤمنین (علیه السلام) است از برای هلاک کردن ستمکاران رو آورده»(1021).
ودر روایت مفضل بن عمر، امام صادق (علیه السلام) فرمود که: «چون قائم (علیه السلام) قیام کند بر سر قبر مؤمن رود وگوید: ای مؤمن! صاحب (علیه السلام) ظهور کرده. اگر خواهی که در خدمت او باشی باش واگر خواهی که در کرامت ونعمت پروردگار خود بمانی، بمان»(1022).
ودر روایت "عبدالکریم" فرمود: «چون نزدیک قیام قائم (علیه السلام) شود - در ماه جمادی الاخری وده روز از رجب - بر مردم بارانی بارد که مانند آن ندیده باشند وبه سبب آن باران، گوشت وبدن مؤمنان در قبرها بروید وفرمود: گویا ایشان را می بینم که از سمت "جهینه" رو آورده اند وموهای خود را از گرد وخاک می تکانند»(1023).
ودر صریح زیارت جامعه کبیره که شیخ صدوق آن را در کتاب "فقیه" روایت کرده از "علی بن احمد بن موسی" و"حسین بن ابراهیم بن کاتب"، ایشان از "محمّد بن عبدالله کوفی"، از "محمّد بن ابراهیم مکی"، از "موسی بن عبدالله نخعی"، از امام علی النقی (علیه السلام) می گویند که: «وجعلنی ممن یقتص آثارکم ویسلک سبیلکم ویهتدی بهدیکم ویحشر فی زمرتکم ویکرّ فی رجعتکم ویملّک فی دولتکم ویشرّف فی عافیتکم ویمکّن فی أیامکم وتقرّ عینه غداً برؤیتکم».
«یعنی: خدا مرا از کسانی قرار دهد که متابعت شما می نمایند وبه راه شما می روند وبه هدایت شما راه می جویند ودر زمره شما محشور می شوند ودر رجعت شما رجعت می نمایند ودر دولت شما شاهی می کنند ودر زمان عافیت شما شرفیاب می شوند ودر ایام شما دارا می شوند وفردای رجعت چشمش به شما روشن می شود»(1024).
ودر زیارت اربعین که "صفوان بن جمال" از امام صادق (علیه السلام) روایت کرده وارد است که: ««واشهد أنی بکم مؤمن وبإیابکم مؤقن»؛ یعنی: شهادت می دهم که من به شما امامان ایمان آوردم وبه رجعت شما یقین دارم»(1025).
ودر زیارتی که "صفوان" از آن حضرت روایت کرده مذکور است که: «اُشهد الله وملائکته وانبیائه ورسله أنّی بکم مؤمن وبإیابکم مؤقن؛ یعنی: شاهد می گیرم خدا را وملائکه او را وپیغمبران ورسولان (علیهم السلام) او را که من به شما امامان (علیهم السلام) ایمان دارم وبه رجعت شما یقین واطمینان دارم»(1026).
ودر زیارت رجبیه که "حسین بن روح" روایت کرده - که در هر یک از مشاهد خوانده شود - وارد است که: «حتی العود الی حضرتکم والفوز فی کرتکم؛ یعنی: تا عود کردن به محضر شما وفایز شدن من به رجعت شما»(1027).
ودر دعای روز سوم رجب که مولد جناب امام حسین (علیه السلام) است به روایت "قاسم بن علای همدانی" وارد است که: «سید الاسره الممدود بالنصره یوم الکره» تا آنکه می گوید: «فنحن عائذون بقبره نشهد تربته وننتظر اوبته»؛ یعنی: جناب سیدالشهداء(علیه السلام) بزرگ طایفه است ودر روز رجعت امداد خواهد شد از جانب خداوند وما پناه برندگانیم به قبر او وحاضر می شویم بر تربت او وانتظار می کشیم رجعت او را»(1028).
ودر زیارت سرداب مطهّر به روایت "سید علی بن طاووس" در "مصباح الزائر" وارد است: «اللّهم وفّقنی یا رب القیام بطاعته والثوی فی خدمته والمکث فی دولته واجتناب معصیته، فإن توفیتنی اللّهمّ قبل ذلک فاجعلنی یا رب فیمن یکرّ فی رجعته ویملک فی دولته ویتمکّن فی ایامه ویستظل تحت أعلامه ویحشر فی زمرته وتقرّ عینه برؤیته».
یعنی: توفیق بده ای پروردگار، مرا از برای قیام به طاعت صاحب الزّمان (علیه السلام) وجا گرفتن در خدمت او ومکث نمودن در دولت او واجتناب از معصیت او. پس اگر بمیرانی مرا قبل از این، قرار ده مرا ای پروردگار، در کسانی که رجعت می کنند در زمان ظهور او ومالک می شوند در دولت او ودارا می شوند در ایام او واستظلال می نمایند به زیر علم های او ومحشور می شوند در زمره او وبینا می شوند به دیدن او»(1029).
ودر عهدنامه آن بزرگوار که به روایت همان جناب در همان کتاب از امام صادق (علیه السلام) [نقل گردیده که:] «هر کس چهل صباح بخواند، در زمان ظهور از قبر خود بیرون آید ودر عوض هر کلمه ای هزار حسنه به او عطا شود، وارد است: «اللّهمّ ان حال بینی وبینه الموت الذی جعلته علی عبادک حتماً [مقضیاً] فاخرجنی من قبری مؤتزراً کفنی شاهراً سیفی مجرداً قناتی ملبیاً دعوه الدّاعی فی الحاضر والبادی». یعنی: خداوندا، اگر حایل شد میان من وآن حضرت مردن که آن را بر بندگان خود لازم گردانیده ای، پس مرا بیرون آور از قبر در زمان ظهور او در حالتی که کفن خود را لُنگ وشمشیر خود را برهنه کرده، دعوت آن کسی را که اهل قری وصحرا را می خواند لبّیک گویم»(1030).
ودر زیارت رسول خدا وائمه هدی (علیهم السلام) به روایت همان جناب از آن حضرت در همان کتاب وارد است که: «إنّی من القائلین بفضلکم مقرٌّ برجعتکم»؛ یعنی: من از کسانی که قایل به فضل شما واقرار به رجعت شما دارند هستم»(1031).
ودر زیارت امام حسین (علیه السلام) به روایت "ابن قولویه" در کتاب "کامل الزیاره" از حضرت صادق (علیه السلام) وارد است که:
«إنّی من المؤمنین برجعتکم لا أنکر للَّه قدره»؛ یعنی: از ایمان آوردگان به رجعت شما هستم وقدرت خدا را در امر رجعت انکار نمی کنم»(1032).
مؤلف گوید
ادعیه وزیاراتی که از ائمه اطهار (علیهم السلام) مأثور است ومشتمل بر ذکر رجعت می باشد زیاده از آن است که در این مختصر مذکور گردد.
وبه روایت "عمار بن مروان" از امام صادق (علیه السلام) [آمده است:] «مؤمن بعد از قبض روح او در جنان رضوی زیارت می کند آل محمّد (علیهم السلام) را [و] در خدمت ایشان می باشد واز طعام وشراب ایشان با ایشان می خورد ومی آشامد وبا ایشان صحبت می دارد تا آن که قائم (علیه السلام) قیام کند. پس خدا ایشان را زنده کند طایفه طایفه، لبّیک گویان با آن حضرت رو آورند تا آنکه می گوید: از این جهت رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به علی (علیه السلام) فرمود که: تو برادر منی ووعده گاه تو ومن وادی السّلام است»(1033).
وبه روایت شیخ مفید در کتاب "اختصاص" از "جابر"، امام باقر (علیه السلام) فرمود که: «به خدا قسم مردی از اهل بیت بعد از وفاتش زنده شود وسیصد ونه سال سلطنت می کند واین بعد از وفات قائم (علیه السلام) باشد واز اول سلطنت قائم (علیه السلام) تا روز وفاتش نوزده سال باشد وبعد از وفات قائم (علیه السلام)، هرج ومرج باشد تا پنجاه سال. پس "منتصر" به دنیا برگردد از برای خود واصحابش خون خواهی کند وآن قدر بکشد واسیر کند تا آنکه مردم گویند که: اگر این از آل محمّد(علیهم السلام) بود، مردم را این طور نمی کشت. پس مردم از سیاه وسفید بر او خروج کرده زیادتی کنند تا آنکه او را به کعبه - بیت الله - گریزانند وبکشند. بعد از آن "سفّاح" غضبناک برای خونخواهی "منتصر" به دنیا رجوع کند وهمه را بکشد. پس فرمود: یا جابر، می دانی "منتصر" و"سفاح" کیانند؟ منتصر امام حسین (علیه السلام) وسفّاح علی بن ابی طالب (علیه السلام) است»(1034).
وبه روایت دیگر از امام صادق (علیه السلام) [آمده است:] امام حسین (علیه السلام) با کسانی که با او شهید شده اند به دنیا برگردند وبا او باشند هفتاد پیغمبر. پس قائم (علیه السلام) انگشتر خود را به آن حضرت دهد واو است کسی که قائم (علیه السلام) را غسل دهد وکفن وحنوط کند ودر قبر گذارد»(1035).
وبه روایت "اسد بن اسماعیل"، آن حضرت فرمود: «مراد از روزِ پنجاه هزار سال که خدا فرمود: «فی یومٍ کانَ مِقْدارُهُ خَمْسینَ اَلْفَ سَنَهٍ»(1036)، روز رجعتِ رسول خدا(صلی الله علیه وآله) که پنجاه هزار سال سلطنت کند وامیرالمؤمنین (علیه السلام) چهل وچهار هزار سال سلطنت کند در رجعت»(1037).
وبه روایت "برید عجلی" فرمود که: «مراد از "اسماعیل صادق الوعد" که خداوند در قرآن فرمود: «وکانَ رَسُولاً نَبِیاً»(1038)، اسماعیل - پسر ابراهیم خلیل - نیست؛ زیرا که او قبل از پدرش ابراهیم وفات نمود ومبعوث به رسالت نشد بلکه "اسماعیل بن حزقیل نبی" است که بر قوم خود مبعوث شد. او را تکذیب کردند وپوست رویش را کندند وخداوند، سطاطاییل - ملک عذاب - را بر او نازل کرد که با او انتقام از قوم خود بکشد. قبول نکرد وخواهش کرد که در رجعت با حسین (علیه السلام) رجعت کند ومانند او انتقام از قوم خود بکشد. خداوند او را اجابت فرمود»(1039).
ودر روایت "حریز" فرمود: «ملائکه از خدا خواستند که امام حسین (علیه السلام) را یاری کنند. چون به زمین آمدند او را کشته دیدند. خداوند فرمود: در نزد قبر او باشید تا آن زمان که خروج کند در رجعت، [آنگاه او را یاری کنید»(1040).
ودر روایت "سلیمان بن خالد" فرمود که: «مراد از راجفه ورادفه در آیه شریفه «یومَ تُرْجُفُ الرّاجِفَهُ تَتْبَعُهَا الرّادِفَهُ»(1041)، حسین بن علی (علیه السلام) وعلی بن ابی طالب (علیه السلام) است که از پی یکدیگر رجعت کنند. اول حسین، بعد از آن امیرالمؤمنین (علیه السلام)»(1042).
وبه روایت "حمران"، «عمر دنیا صد هزار سال است. هشتاد هزار سال از برای آل محمّد وبیست هزار سال از برای سایر مردمان است»(1043).
ودر روایت "حسن بن محبوب" از امام باقر (علیه السلام) [آمده، مراد از آیه «رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَینِ»(1044)، زمان رجعت باشد؛ زیرا که بعض مردمان را که از اهل رجعتند دو مُردن ودو زنده شدن باشد، زیرا که بمیرند پس در زمان رجعت زنده شوند، پس بمیرند ودر قیامت زنده شوند ودیگر مُردنی نباشد»(1045).
ونیز از کتاب "علل الشرایع، محمّد بن علی بن ابراهیم بن هاشم" نقل شده: «آیه «ولَقَدْ کَتَبْنا فی الزَّبُورِ مِنْ بَعْدِ الذِّکْرِ اَنَّ الْأَرْضَ یرِثُها عِبادِی الصَّالِحونَ»(1046) در رجعت باشد که خدا بر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) خود وعده کرده که بعد از تو اولادت کشته ومظلوم ومغصوب الحق واقع شوند. پس ایشان را در رجعت زنده کنیم ودشمنان خود را بکشند ووارث زمین گردند»(1047).
مؤلف گوید
اخبار در باب رجعت زیاده از آن است که در این مختصر احصا شود، وفوق حدّ تواتر است، ووقوع آن در حقّ مؤمن محض وکافر محض، اجماعی شیعه بلکه ضروری مذهب است، ودلالت جمله ای از آیات قرآن هم به طوری که قابل تأویل نباشد دانسته شد، ودعوای حکم عقل هم در این باب بعید نیست؛ زیرا که غرض از رجعت چون مکافات مظلوم وظالم است وجزا در دار عمل - که دنیا باشد - اوفق واقرب وانسب به عمل باشد از دار دیگر - که در آخرت است - وتأثیرات در تشفّی قلب مظلوم بیشتر خواهد بود. پس ادلّه اربعه که کتاب وسنّت واجماع وعقل باشد، بر ثبوت رجعت قائم (علیه السلام) است وصریح ترین آیات، آیه «ویومَ نَحشُرُ مِنْ کُلِّ اُمَّهٍ فَوجاً مِمَّنْ یکَذِّبُ بِآیاتِنا»(1048) باشد؛ زیرا که در قیامت جمیع خلق زنده شوند چنان که فرموده: «فَلَمْ نُغادِرْ مِنْهُم اَحداً»(1049). وآیه شریفه «وإِذْ اَخَذَ الله میثاقَ النَّبِیینَ لَما آتَیتُکُمْ مِنْ کِتابٍ وحکْمَهٍ ثُمَّ جائَکُمْ رَسُولٌ مُصَدِّقٌ لِما مَعَکُمْ لَتُؤْمِنُنَّ بِهِ ولَتَنْصُرُنَّهُ»(1050)؛ زیرا که هنوز این یاری کردن واقع نشده ودر قیامت هم نباشد، پس در رجعت خواهد بود وآیه شریفه «رَبَّنا اَمَتَّنَا اثْنَتَینِ واَحییتَنَا اثْنَتَینِ»(1051)؛ زیرا که دو میراندن ودو زنده کردن بدون فرض رجعت نشود، وحمل حیات بر آن که در دنیا خلق شده ودر قیامت هم زنده شود یا آن که در قبر هم از برای سؤال نکیرین زنده شود وبمیرد خلاف ظاهر آیه است بعد از تأمّل، وآیات دیگر در این باب چنان که گذشت بسیار است.
وصدوق - علیه الرّحمه - در اعتقادات، رجعت را از دین امامیه شمرده است. واخبار بسیار وارد است که کسی که اعتقاد به رجعت ندارد، از ما نیست. مثل قول امام صادق (علیه السلام) که فرموده: «لیس منّا من لم یقل بمتعتنا ولم یؤمن برجعتنا»(1052)؛ یعنی: از ما نیست کسی که قائل به متعت ما ومؤمن به رجعت ما نباشد؛ وعلمای اعلام از زمان ائمّه (علیهم السلام) تا این زمان، در اثبات رجعت کتاب ها نوشته اند واصحاب ائمّه (علیهم السلام) در این باب با مخالفین خود مجادله ومناظره بسیار - که در کتب آثار مذکور است - نموده اند. مانند مناظره "ابوجعفر مؤمن طاق" که ابوحنیفه به او گفت: تو به رجعت قائلی؛ فلان قدر به من بده، در رجعت به تو رد می کنم. "ابوجعفر" گفت: تو ضامنی به من بده که در رجعت به این صورت که داری خواهی برگشت نه به صورت دیگر»(1053).
امّا انکار واستبعاد مخالفین از اینکه مردگانی که مُرده اند چگونه می شود که دیگر باره در این نشئه دنیویه برگردند وبخورند وبیاشامند وزن کنند ودر خانه ها ساکن شوند، پس مردود است. به علاوه آنکه راجع به انکار عموم قدرت خداوند است به اینکه وقوع آن در امم سابقه به صریح آیات وتواتر روایات ثابت ومحقّق است؛ چنان که در واقعه عُزَیر واصحاب کهف گذشت وهمچنین در واقعه آن جماعت که خدا در حکایت واقعه ایشان فرموده: «اَلَمْ تَرَ اِلَی الَّذینَ خَرَجُوا مِنْ دِیارِهِمْ وهُمْ اُلُوفٌ حذَرَ الْمَوتِ فَقالَ لَهُمُ الله مُوتُوا ثُمَّ اَحیاهُمْ»(1054)؛ یعنی: آیا ندیدی آنان را که بیرون رفتند از دیار خود وایشان هزارها بودند از خوف مُردن. پس خدا فرمود به ایشان که: بمیرند. پس زنده گردانید ایشان را.
شیخ صدوق - علیه الرحمه - در رساله اعتقادات فرموده که: «ایشان هفتاد هزار خانواده بوده اند ودر هر سال طاعون بر ایشان واقع می گردید، اغنیا فرار می کردند وغالباً سالم می ماندند وفقرا می ماندند وغالباً می مُردند. اتّفاقاً در سالی اتّفاق بر خروج کردند ودر کنار دریایی فرود آمده. چون بار بر زمین گذاشته ناگاه همگی بمُردند. پس "ارمیا" که از پیغمبران بنی اسرائیل بود بر ایشان گذشته عرض کرد: خداوندا! اگر ایشان را زنده گردانی بلادت را آبادان کنند. عبادتت را برپا دارند. بندگانت از ایشان زاییده شود. پس خداوند ایشان را به دعای او زنده گردانید. خوردند وآشامیدند وگردیدند وزاییدند وبه اجل های مقرّر خود مردند»(1055). وهمچنین آن هفتاد نفر که با موسی به طور رفتند ومُردند وبه صریح آیه «ثُمَّ بَعَثْناکُمْ مِنْ بَعْدِ مَوتِکُمْ لَعَلَّکُمْ تَشْکُرُونَ»(1056) زنده شدند واز طور برگردیدند وخوردند وآشامیدند وزن کردند وزائیدند.
پس بعد از ثبوت وقوع رجعت در امم سابقه، در این امّت چه بُعدی دارد که واقع شود بلکه به اعتقاد خودِ مخالف باید واقع شود؛ زیرا که خود ایشان روایت کرده اند که: «هر چیز که در امم سابقه شده باید در این امّت واقع شود؛ حذو النعل بالنعل والقذه بالقذه. پس رجعت هم در آن امم واقع شده، در این امّت هم باید واقع شود»(1057).
وامّا شبهه مخالفین در این باب که اگر رجعت حق باشد، لازم آید که مانند یزید وشمر وعبدالرّحمن بن ملجم در زمان رجعت برگردند وچون برگردند بعد از مشاهده آیات وعلامات عذاب اخروی توبه کنند ومستحقّ مدح وثواب شوند نه لعن وعذاب [و] غایه الامر آنکه احتمال توبه در حقّ ایشان باشد؛ ولی با جزم به خلود وعذاب ایشان، چنان که اعتقاد شیعه می باشد منافات دارد. پس آن مردود است به چند وجه:
اول آنکه به دلیل قطعی بر ما ثابت شده که این جماعت مخلّدند در عذاب وعقوبت ولازم این، آن است که از ایشان در این حیات یا آنکه در زندگانی زمان رجعت، کاری که به آن مستوجب عفو ورحمت باشد صادر نگردد، ومشاهده آیات عذاب اخروی لازم ندارد توبه وندامت را در زمان رجعت. چنان که مشاهده شده که نزدیکان سلطان یا آنکه به سبب مخالفت وخیانت، مورد سیاست وعقوبت می شوند باز بعد از عقوبت عود می نمایند به آن خیانت. ولهذا خدا در حقّ اهل عذاب که می گویند: «رَبِّ ارْجِعُونِ * لَعَلّی أَعْمَلُ صالِحاً فیما تَرَکْتُ»(1058)؛ یعنی: خداوندا! برگردان مرا که عمل صالح - که ترک کرده ام - بکنم. می فرماید: «کَلّا إِنَّها کَلِمَهٌ هُو قائِلُها»(1059)؛ یعنی: این حرفی باشد که گوید از روی دروغ. اگر برگردد، عمل صالح نکند.
وهمچنین در حقّ ایشان که می گوید: «یا لَیتَنا نُرَدُّ ولا نُکَذِّبُ بِآیاتِ رَبِّنا»(1060)، فرمود: «ولَو رُدُّوا لَعادُوا لِما نُهُوا عَنْهُ واِنَّهُمْ لَکاذِبُونَ»(1061)؛ یعنی: اگر تمنّای ایشان را برآوریم وایشان را برگردانیم به دنیا، هر آینه ایشان برگردند به آن کارهایی که ممنوع بودند از آن وایشان هر آینه دروغ گویانند در این کلام - که اگر برمی گشتیم تکذیب آیات پروردگار خود نمی کردیم -.
وبالجمله اِخبار خدا ورسول (صلی الله علیه وآله) از عذاب ابدی واذن دادن در طعن ولعن ایشان، کشف می کند از عدم ندامت وتوبه ایشان در زمان رجعت.
دوم: آنکه منع می کنیم قبول توبه وندامت ایشان را در زمان رجعت، نه از آن جهت که دار رجعت دار تکلیف نیست مانند قیامت تا آنکه لازم آید که طاعت وجهاد مؤمنین بی اجر باشد، بلکه از این جهت که برگردانیدن این اشخاص چون از برای عقوبت وانتقام وعذاب باشد، از برای ایشان دار جزا باشد نه دار تکلیف وقبول توبه، والّا منافی غرض از رجعت - که اکرام وتشفی قلوب اهل ایمان واهانت ورغم انوف اهل عناد ونفاق است - خواهد بود. پس التزام به عدم قبول توبه این طایفه در آن عصر مانعی ندارد. مانند عدم قبول توبه فرعون در وقت غرق شدن که گفت: «آمَنْتُ اَنَّهُ لا اِلهَ اِلَّا الَّذی آمَنَتْ بِهِ بَنُوا اِسْرائیلَ وأَنَا مِنَ الْمُسْلِمینَ»(1062) وخدا فرمود: «الْآنَ وقَدْ عَصَیتَ قَبْلُ وکُنْتَ مِنَ الْمُفْسِدینَ»(1063)؛ یعنی: فرمود: گفت در وقت غرق شدن: ایمان آوردم به آن کسی که بنی اسراییل به او ایمان آورند ومن از جمله مسلمانانم. خدا فرمود: آیا الان ایمان آوری وحال آنکه پیش از این معصیت کردی واز مفسدان بودی؟ پس اسلام وتوبه تو را قبول نمی کنیم.
واین دو وجه را در جواب این شبهه از شیخ مفید قدس سره نقل کرده اند(1064) واین جواب دوم، اقرب به صواب باشد وحقیر ملتفت به آن شدم قبل از اطّلاع بر کلام مفید؛ ومؤید، این آیه شریفه است: «یومَ یأْتی بَعْضُ آیاتِ رَبِّکَ لْا ینْفَعُ نَفْساً ایمانُها لَمْ تَکُنْ آمَنَتْ مِنْ قَبْلُ اَو کَسَبَتْ فی ایمانِها خَیراً»(1065)؛ یعنی: روزی که بعض آیات پروردگار تو بیاید، فایده ای نکند نفسی را ایمانِ آن، که قبل از آن ایمان نیاورده باشد. بلکه بعضی این آیه را به رجعت تأویل کرده اند وشیخ مذکور فرمود: مضمون آن در وقت ظهور ظاهر شود وچون قائم (علیه السلام) ظهور کند، توبه مخالفین را قبول نکندو شاید مراد از مخالفین کسانی باشد که رجعت کرده اند از برای انتقام، نه آنان که اهل آن عصرند ونمرده اند؛ زیرا که قبول توبه آنها اظهر است.
جواب سوم آنکه ابدیت خلود وعذاب ایشان اگر قطعی باشد - چنان که شیعه گویند - این منفک ازعدم توبه - چنان که درجواب اول گفته شد - باعدم قبول توبه - چنان که درجواب دوم گفتیم - نشود؛ زیرا که اجتماع قطع به شیء وعدم قطع به آن نشاید واگر قطعی نباشد - چنان که مخالفین گویند در باب ایشان وشیعه گویند در باب وحشی، قاتل حمزه وحرّ بن یزید ریاحی از اصحاب امام حسین (علیه السلام) که توبه ایشان قبول شد با آنکه کردند آنچه کردند - پس منافات با قول به رجعت ندارد. پس به هر حال شبهه مندفع گردد وانکار امور قطعیه به این هذیانات نباید ونشاید. ثبتنا الله بالقول الثابت فی الحیاه الدنیا وفی الآخره ان شاء الله.
وامّا خاتمه، پس از آن در بیان نوادری از وقایع وحکایات ومعجزات وکرامات ومناماتی باشد که مؤلف را بر آنها اطّلاع حاصل شده. مشتمله بر کشف عالم مثال وبعض منامات موقظه وحکایات منبهه ومعجزات قاهره وکرامات باهره ودر آن پنج فصل است.

بخش ششم: خاتمه - در بیان نوادری از وقایع وحکایات ومعجزات وکرامات حضرت مهدی

فصل اول: در ذکر بعض موارد کشف از عالم مثال یا امثال، ومذکور از آن مشتمل بر شانزده واقعه است
واقعه اول
واقعه ای است که حکایت کرد آن را عادل فاضل "آخوند ملّا علی کزّازی سنجانی رحمه الله" از شیخ واستاد خود عالم نحریر ربانی "حاج ملّا محمّد کزّازی سنجانی" - طاب ثراه - از شیخ واستاد خود علّامه عصره "حاج ملّا احمد نراقی قدس سره" از والد ماجد خود عمده المتبحرین وقدوه الحکماء والمتألهین وزبده الفقهاء والمجتهدین "آخوند ملّا مهدی نراقی" - رفع مقامه - که او گفت: «در ایام مجاورت ووقوف در نجف اشرف از برای تحصیل علوم شرعیه، سالی قحط وغلا در آن ولا واقع گردید. به طوری که به علاوه فقرا وضعفا، اغنیا واقویا هم در مشقت وعنا افتادند ومن به سبب چند نفر عیال واطفال که داشتم در تعب شدید واقع شدم. به طوری که گرسنگی وپریشانی حال، وهْم واندیشه در امر عیال مانع از آن گردید که از برای درس وتعلّم، حاضر محضر شیخ واستاد خود گردم وسه روز از حضور محضر استاد باز ماندم.
اتفاقاً روز سوم به ملاحظه بعض اخباری که دلالت دارد بر آنکه زیارت قبور مؤمنین باعث زوال هموم وغموم است، از برای زیارت قبور از نجف اشرف بیرون رفته به سمت "وادی السلام" توجه نمودم وبر آن تلِّ واقع در اول وادی برآمده رو به قبور، مشغول فاتحه خواندن وبعض سوره های دیگر شدم.
پس از آداب زیارت وسلام بر اهل قبور، برگشتم. ناگاه چشمم به سواری افتاد که از سمت کربلا وشارع عام - که معبر زوار است، از وسط وادی السلام عبور می شود وبه نجف منتهی می گردد - [در حرکت بود]. چون اندک تأمل کردم وآن سوار نزدیک شد، جنازه ای را دیدم بر حیوانی بار شده وشخصی افسار آن حیوان را دارد ودو نفر دیگر بر یمین ویسار آن جنازه می آیند. چون نزدیک تر شدند دیدم آن شخصِ قائد وآن که بر یسار است دو نفر از رفقای من وحاضرین درس استادند وآن شخص که یمین است خود استاد است. چون این واقعه را دیدم گمان آن کردم که جنازه را از ولایت عجم آورده اند ودر خصوص آن به استاد سفارشی نوشته شده یا آنکه با او آشنایی داشته. لهذا از برای احترام با آن دو نفر استقبال کرده اند. پس من به مراعات احترام استاد پیش رفتم وبر استاد سلام کردم. جواب گفت. لکن زیاده بر آن ملاطفت ومهربانی وپرسش حال - چنانکه رسم سابق او بود - ننمود. بسیار دلتنگ شدم وچنان گمان کردم که چون سه روز است که به مجلس درس او نرفته ام گمان اعراض کرده واز من رنجیده است.
پس به نزد آن قائد وجلودار رفتم وبه او گفتم که: استاد چرا به من التفات نفرمود؟ اگر به جهت ترک درس است آن بر وجه اعراض نبوده بلکه گرسنگی وپریشانی عیال باعث بر آن شده. چون آن شخص این سخن بشنید تبسّم نمود وگفت: آن شخص استاد تو نیست ومن هم آن نیستم که تو گمان داری. این افسار را بگیر تا آنکه حقیقت این امر بر تو واضح وآشکار شود. پس افسار آن حیوان را به دست من داد. چون آن را گرفتم گویا مرا انقلاب حالی عارض شد وآن عرصه ووادی به نظر من تاریک وظلمانی گردید. مشوش گردیدم وآن افسار را در دست خود ندیدم بلکه از آن حیوان وهمراهان هم اثری دیده نشد. گمان خواب وبیخودی را هم به امتحانات منافیه از خود رفع کردم وخود را بیدار وجمیع مشاعر وحواس خود را در کار دیدم وچون اطراف خود را نظر وتأمّل کردم خود را در محوطه مدور برج مانند، ایستاده دیدم. در مقام تدبیر چاره ومناص برآمده روزنه ای که روشنی آن از خارج به داخل نمایان بود به چشم آورده از آن محوطه داخل روزنه شدم.
مُلکی وسیع وعرصه ای منیع مشاهده نمودم که لسانِ بیان از وصف الحال آن مُلک عاجز وقاصر، وطایر خیال از عروج به کنگره های پست بناهای عالیه وقصور رفیعه آن فاتر، هوایی مفرّح در غایت اعتدال ودر نظارت ونظافت بدون عدیل ومثال. اتفاقاً باغی وسیع وقصری رفیع به نظر آورده متوجه به سوی آن شده. کرباسی مشاهده کردم که به غیر از معمار ازل تا ابد کسی را نشاید که از عهده معماری یا بنایی آن برآید. چون داخل باغ شدم از اشجار مثمره وغیر مثمره وگلهای گوناگون وریاحین وخضراویات خارج از اندازه وفزون وآب های جاری وخیابان های وسیع وغیر آن را به طوری دیدم که در بیان نیاید. گویا اول روز بهاری است که مرغان بر اشجار آن در نغمات والحان، وقطرات شبنم از اوراق ریاحین واشجار روان وچکان، خیابانی را داخل شده، وبه سمت داخل آن باغ روان گردیدم، وقصری را به نظر آورده به سوی آن شتافته. چون از ایوان قصر بالا رفته نظر به داخل قصر انداخته. جوانی را در زی سلاطین بر کرسی مرصّع وزرین نشسته دیدم. چون چشمش بر من افتاد بر من سبقت به سلام کرده از جای خود به تعظیم من برخواست وبا کمال ادب آواز داد که: جناب "آخوند ملّا مهدی" بفرمایید!
چون این دیدم مسرور گردیده داخل شدم. دست مرا بگرفت وبر پهلوی خود بنشانید. هر قدر در شمایل او نظر کردم او را نشناختم. با آن که با من آشناوار سلوک نمود وگویا آن جوان از ضمیر من خبردار شد وبه من گفت: می دانم مرا نمی شناسی. منم صاحب آن جنازه ای که بر آن حیوان بار بود که افسار آن را به تو دادند. فلان نام دارم واهل فلان شهرم وآن سه نفر هم، آن کسان که تو گمان کردی نبودند. بلکه از ملائک نقاله بودند که به نقل جنازه من مأمور شدند که از بلد خود نقل به اینجا - که وادی السلام وبهشت برزخی می باشد - نمودند.
چون این شنیدم حقیقت امر بر من آشکار شد. خود را مایل به تفرّج وتماشا دیدم وهیچ حزن وغصه در خود ندیدم. پس برخواسته از نزد آن جوان بیرون آمدم ودر میان آن باغ گردش می کردم. ناگاه باغ دیگرم به نظر آمد وبه سمت آن باغ رفتم وداخل شده. متعجبانه سیر می نمودم وبر اوضاع بدیعه وقصور رفیعه آن نظر می کردم. ناگاه جمعی را به نظر آورده. چون نزدیک شده ومرا دیدند با سرور مرا استقبال کردند. پدرم ومادرم وبعض ارحام دیگر بودند. با شادی مرا در میان گرفتند واز جمله ارحام احوال پرسیدند تا آنکه سخن به اطفال وعیال خودم رسید. ملتفت پریشانی وگرسنگی آنها شدم. مهموم گردیدم.
چون پدر یا مادرم آن حالت دید واز سبب پرسید ومطلع گردید به من گفت: می خواهی از برای آنها قوتی ببری؟ گفتم: آری. گفت: در آن موضع برو - واشاره به قبه ای نمود - در آنجا برنج هست هر قدر خواسته باشی با خود ببر. چون این شنیدم شاد شدم وداخل آن قبه شده عبای خود را پر کرده مانند حمال های نجف بر پشت گذاشته بیرون آمدم. لکن ندانستم که از کجا بروم. اشاره به روزنه ای نمود. چون داخل آن روزنه شدم خود را در همان مکان نخستین که محوطه ای بود تاریک وظلمانی دیدم. پس روزنه دیگر به نظر آمد که روشنی آن از خارج به داخل می نمود. چون از آن عبور نمودم خود را در آن اول مکانی دیدم که آن جماعت وجنازه را در آن ملاقات کردم وآن افسار را به من دادند. پس خود را در آن مکان از وادی السلام ایستاده دیدم وآن عبای پر از برنج را بر پشت خود گرفته با آن حالت روانه منزل خود گردیدم.
چون وارد شدم اطفال وعیال از مشاهده آن حال مسرور شدند وگفتند: از کجا این را به دست آوردی؟ گفتم: خداوند رزّاق است وبندگان خاص هم دارد. پس، از آن طبخ کرده وصرف می نمودند ومدّت زمانی به سبب آمادگی رزق آسوده بودیم. تا آن که روزی زوجه من مذکور نمود که من از حالت این برنج تعجب دارم زیرا آن روز که آن را آوردی در فلان ظرف کردم واز آن زمان الی الآن از آن طبخ می کنیم ونقصانی در آن ندیده ام وسبب آن را نفهمیده ام. چون من این شنیدم تبسم نمودم. از تبسم من آن زن دانست که در آن سرّی می باشد. اصرار در کشف وابراز آن را از من نمود. لابد [= ناچار] شرح واقعه را به او باز گفتم. دیگر بار که برفت از آن بردارد از آن ندید ومأیوس برگردید».
مؤلف گوید
آخوند ملّا علی مذکور - راوی این خبر - اگر چه مردی فاضل وعادل ومعروف ومعتبر بود ودر قصبه سنجان کزاز امام جماعت وواعظ ناصح اهل آن ولایت بود وحقیر هم حاشیه ملّا عبدالله ومختصر تلخیص را نزد او درس خوانده بودم ووثوق تام به او داشتم؛ لکن به سبب بُعد وغرابت این واقعه بعد از آن که آن را در اواخر عشره سادسه بعد از هزار ودویست از تاریخ هجری گذشته در عراق از او شنیدم، اراده آن کردم که این واقعه را از حاج ملّا محمّد مذکور که استاد آخوند ملّا علی واز اساتید حقیر در اصول بود بلا واسطه بشنوم وحاج محمّد مذکور در آن وقت در تهران بود. حقیر را مسافرت به آذربایجان اتفاق افتاد ودر سال هزار ودویست وهفتاد هجری از برای زیارت حضرت رضا (علیه السلام) به خراسان رفتم ودر وقت مراجعت در منزل لاسجرد - که از توابع سمنان است - مسموع گردید که حاجی مذکور به مشهد رضا (علیه السلام) می رود ودر باغی از باغات آن قریه منزل دارد، که از آنجا تا کاروان سرا - که منزل ما بود - مسافتی واقع بود. با این حال اراده ملاقات او از برای نقل این حکایت کردم، لکن مانعی از آن اتفاق افتاد که نرفتم. بعد هم چون حقیر با عیال به اراده مجاورت به نجف اشرف هجرت کردم وایشان بعد از مراجعت از مشهد به عراق اقامت نمودند توفیق ملاقات اتفاق نیفتاد؛ لکن در صحت این روایت ووجود عدالت در رواه سند آن - بلکه وجود مرتبه فوق آن - در اکثر آنها اشکالی نیست.
واقعه دوم
واقعه ای است که روایت کرده آن را "فاضل دربندی" در کتاب "اسرار الشهاده" از شیخ اجل، تقی صالح "شیخ جواد نجفی" رحمه الله از والد ماجد، فاضل کامل، عالم عادلِ خود "شیخ حسین" معروف به "ابن نجف تبریزی" که از اجله اصحاب به بحر العلوم بود [و] معروف به مقامات وکرامات، که او نقل کرد از شخصی از صلحای نجف اشرف که او گفت: من در وقتی که قریب به مغرب بود در وادی السلام بودم واراده آن داشتم که داخل نجف شوم. ناگاه دیدم که جماعتی بر اسب های خوب سواره می آیند ودر پیش روی ایشان سواری بود در نهایت حسن جمال وجلال که بر اسبی عربی نجیب سوار بود. چون به من رسیدند ونظر کردم، یکی از ایشان را "سید صادق فهّام" که از اکابر علمای آن زمان بود دانستم ودیگری را "شیخ محسن" برادر "شیخ جعفرِ" معروف، گمان کردم. پس نزدیک رفته بر آن دو نفر سلام کردم ونام ایشان را ذکر نمودم. ایشان جواب سلام مرا دادند وگفتند که: یا فلان، ما آن دو نفری که نام آنها را ذکر نمودی نیستیم بلکه ما واین جماعت از ملائک هستیم، مگر آن یک نفر سوار که در جلو ما می رود. زیرا که او روح مردی است صالح از اهل اهواز یا حویزه که مأموریم به استقبال او وهمراهی او تا این مکان. تو هم با ما بیا. پس چون من با ایشان روانه شدم وقدری راه با ایشان رفتم ناگاه خود را در مکانی فسیح ووسیع دیدم که [از] آن خوش هواتر ووسیع فضاتر ندیدم.
پس آن ملائکه از اسب های خود پیاده شدند ویکی از ایشان جلو آن شخص اهوازی یا حویزاوی را گرفته، پیاده کرد او را در مکانی که آن را به فرش های ملوکانه نفیسه مفروش کرده بودند. در بالای آن، فرش هایی از حریر وسندس واستبرق گوناگون بهشتی انداخته بودند. در بالای آنها توشک های مختلفه ونمارق مصفوفه وزرابی مبثوثه وپشتی ها ومخده های متعدده گذاشته بودند وآن مجلس را به انواع طیب واقسام عطریات، از مشک وکافور وعبیر وعنبر ونحو آنها خوشبو ومعطر نموده بودند ومجمرهای عود وغیر آن در آن چیده بوده ودر اطراف آن مجلس مشعل ها برپا شد وقندیلها وچهل چراغ ها در سقف آن آویخته شده واقسام مزینات وانواع مفرحات که مجالس ومحافل را شاید وباید، در آنجا بکار برده بودند.
پس روح آن مرد اهوازی یا حویزاوی را با نهایت اعزاز واکرام در صدر آن مجلس نشانیده، مرحبا گفتند وبه انواع تحیات وتهنیات او را سرافراز نمودند. پس خوانی ملوکانه مشتمل بر انواع میوه جات لطیفه حاضر کرده وسفره شاهانه پهن کردند. پس آن شخص شروع در اکل نمود ومرا هم بر آن امر فرمود واکل نمودم. پس به سوی من نظر افکنده وگفت که: ای مرد صالح، چه می بینی؟ گفتم: درجه بلند وعطایی عظیم از خداوند کریم در حق تو مشاهده می نمایم. گفت: آیا می دانی که باعث انکشاف این امر از برای تو چه بود که این امور غریبه واوضاع عجیبه را مشاهده کردی با آن که عادت بر ابراز این راز، جاری نگردیده؟ گفتم: نمی دانم، باعث چه بوده! گفت: باعثِ بر این، آن است که پدر تو از من مقدار دو من گندم طلبکار بود وچون خدا می خواست که درجه مرا بلند کند ونعمت خود را بر من تمام نماید به طوری که از آن چیزی باقی نماند، روح مرا در این نشئه به تو نمود تا آن که برائت ذمه از حق تو حاصل کنم به آنکه مرا بریء الذمه نمایی یا آنکه حق خود را از من اخذ وقبض نمایی. هر یک از این دو امر را که بخواهی، اختیار کنی.
چون این کلام را از او شنیدم گفتم: بلکه من حق خود را می خواهم. چون این بگفتم یکی از آن ملائکه گفت: عبای خود را پهن کن. من عبا را پهن کردم وچنان گمان کردم که او از طرف دیگر گندم در عبای من می ریزد. تا آنکه گفت عبای خود را جمع کن که حقّت به تو رسید. چون آن را جمع کردم ودیگر بار نظر نمودم از آن جماعت وآن نشائه واوضاع غریبه دیگر چیزی ندیدم مگر آن که عبای خود را پر از گندم دیدم. پس آن را بر پشت خود گرفته روانه به خانه ومنزل خود در شهر نجف شدم وآن گندم را در محلی ضبط نموده مدتها از آن طحن وطبخ می نمودیم وکماکان بر مقدار خود باقی بود تا آن که سرّ آن شایع وامر آن فاش گردید. دیگر از آن چیزی ندیدم.
بعد از آن، فاضل مذکور می گوید که: شیخ جواد مزبور از والد ماجد خود نقل کرده که آن شخص اهوازی یا حویزاوی از جمله علمای اعلام یا سادات عظام نبود بلکه مردی بود از عوام شیعه که محبت شدید وموالات اکیدی با اهل بیت نبوت (علیهم السلام) داشت، ومردی بود کاسب که در کسب خود از وجه حلال اهتمام می نمود وزاید از معیشت سال خود را صرف خیرات ومبرات و
تعزیه جناب خامس آل عبا سید الشهداء (علیه السلام) می نمود، ودر ایام عاشورا به اطعام حاضرین مجلس مصیبت وباکین وانفاق بر قرّاء تعزیه واحسان به ایشان، ومعاشرت می نمود خدمات اهل آن مجلس را از آب دادن وقهوه وقلیان وکفش برداشتن وشربت دادن ونحو آن هنیئاً له ثم هنیئاً له»(1066).
واقعه سوم
واقعه ای است که نیز فاضل مذکور در کتاب مزبور حکایت کرده آن را از شیخ جواد سابق الذکر از والد ماجد خود شیخ حسین مذکور که او گفت: «در زمان ما مردی نصرانی در بصره بود که صاحب اموال بسیار وثروت بدون اندازه وشمار بود. به طوری که احدی از تجار واهل ثروت عراقین - بصره وبغداد - کسی را به او تحاذی وهمسری نبود. اتفاقاً از برای او عزم مهاجرت از بصره ووقوف به بغداد اتفاق افتاد. جمیع مایملک منقول وغیر منقول خود را نقد ونقل کرده در کشتی گذاشت وبرآن نشست متوجه به سمت بغداد گردید.
پس چون کشتی بر روی آب شط روان شد وسه روز یا زیاده بر آن بگذشت از جانب بیابان جماعتی از اعراب برخوردند وکشتی را گرفته وجمع آن چه در آن بود به یغما وتاراج بردند وکسانی را که در کشتی بودند کُشتند وآن شخص نصرانی را هم آنقدر ضربت زدند که او را کشته گمان کردند ورفتند، وچون شب داخل شد شخصی از اهل جماعاتی که نزدیک به آن موضع بود بر او برخورد وچون او را زنده ومجروح دید بر او ترحم کرده او را به قبیله خود نقل نمود ودر مضیف شیخ آن قبیله او را جا داد وبه گمان [اینکه او از مسلمانان است واین صدمات وجراحات بر او وارد شده. شیخ قبیله واهل آن بر او ترحم کردند وتوجه می نمودند وشیخ قبیله او را دلداری می داد وتسلی می نمود، حتی آنکه چون بر حالت ونصرانیت او مطلع شدند.
باز غیرت وتعصّب عربی مانع گردید از آنکه ترک رعایت او کند با آنکه پیغمبر (صلی الله علیه وآله) فرموده «اکرموا الضیف ولو کان کافرا»(1067) وآن نصرانی به انس والفت اهل قبیله وشیخ آن طایفه خود را مشغول کرده بود تا آنکه از صدمات وارده بر خود ورفتن اموال واعتبار اندکی آسوده شود وآن نصرانی در میان آن جماعت بر همین منوال بود تا آنکه وقت زیارت غدیریه نزدیک گردید وشیخ عشیره وجماعتی از اهل قبیله عازم بر زیارت ورفتن به نجف اشرف گردیدند، وعادت اعراب در سفر زیارت آن است که پیاده وپابرهنه می روند واز برای زاد سفر نواله ای از آرد برنج وخرما درست کرده به حسب عدد ایام زیارت تا مراجعت - به استثناء منازلی که در آن بر مضیف جماعات وارد می شوند ومهمان می باشند - گلوله می کنند ودر انبانی کرده بر پشت خود بار کرده می روند واکثر بر این وجه می روند، وسوار وبا تهیه اسباب کار در میان ایشان بسیار کم می باشد.
وبالجمله چون نصرانی بر اراده ایشان مطّلع گردید افسرده خاطر ومهموم شد به جهت انس والفتی که با شیخ وایشان داشت. شیخ عشیره به او گفت که: دلتنگ مشو زیرا که منزل تو در مضیف است وغذای شام وروز تو موجود است وکسانی که در قبیله می مانند بیشتر از زائرین هستند. نصرانی گفت که: من به تو مأنوس بودم وبه صحبت تو از همّ وغمّ واردات سابقه غافل بودم واز خاطر محو کرده بودم وچون تو می روی می ترسم که همّ وغمّ صدمات گذشته مرا هلاک نماید. اگر واقعاً تو به من نظر ومرحمت داری مرا هم با خود ببر. شیخ گفت: بردن تو ممکن نیست؛ زیرا که این جماعت پیاده می روند وذخیره خود را با خود برمی دارند وسفر هم دور است وتو متمکن از آن نیستی وما چون از این عمل نظر به اجر وثواب خدایی داریم تحمّل شداید آن بر ما آسان است وتو مردی هستی نصرانی واعتقادی به این امور نداری.
نصرانی در سؤال، الحاح واصرار نمود. شیخ هم لاعلاج اجابت کرده به اراده نجف اشرف بیرون رفتند. چون داخل بلده شریفه شدند نصرانی را در خانه منزل داده، منع از خروج از منزل ودخول در صحن شریف نمودند وخود ایشان از برای زیارت حرم مطهر بیرون رفتند وبر همین منوال زیارت غدیر را درک کرده. بعد از غدیر هم چند روز دیگر در نجف ماندند. بعد از آن، شیخ همراهان را از مرد وزن دو قسمت نمود ومقرر داشت که یکی از آن دو قسمت به سوی قبیله برگردند وقسمت دیگر را با خود از برای زیارت عاشورا به کربلا برد.
مرد نصرانی به شیخ گفت که: من از تو جدا نمی شوم وهر جا که بروی با تو آیم. شیخ هم چون الحاح او را دید اجابت نمود. پس نصف همراهان را از رجال ونسوان به سوی قبیله فرستاد که خود وسایرین به کربلا بروند. اتفاقاً بعض موانع منع از تعجیل نمود تا آنکه ورود به کربلای ایشان مقارن غروب آفتاب شب عاشورا اتفاق افتاد وبه جهت کثرت وازدحام زوار، خارج صحن مطهر منزل پیدا نشد وکفّار را هم چون در صحن مطهر راه نمی دهند واگر مطلع بر عبور یکی از ایشان شوند او را می کشتند، شیخ در باب نصرانی متفکر گردید وبه حکم ضرورت علاج را در آن دید که مرد نصرانی عرب وار عبایی بر سر اندازد که کسی او را نشناسد ودر میان صحن در پهلوی چهل چراغ بزرگ که در پایین ایوان مقدّس نصب شده بنشیند وهمراهان قبیله آلات وانبان خود را نزد او گذارند که نگهداری کند وخود ایشان بروند وشب را در روضه حسینیه وعباسیه صرف زیارت وعبادت نمایند.
پس نصرانی را گفتند: ما امشب را نمی خوابیم وبه زیارت وعبادت می رویم. تو باید در این مکان بنشینی به طوری که خود را به کسی نشناسانی واین اسباب وآلات ونیزه وشمشیر وانبان وسفره وعصا وسایر ادوات ما را نگهداری نمایی؛ زیرا که ما امشب را به زیارت وگریه وعبادت ومرثیه وسینه زدن وصیحه کشیدن وسایر آداب امشب صرف نماییم. پس نصرانی قبول کرده در نزد چهل چراغ بزرگ نشست وآن جماعت آلات واسباب خود را به او سپرده برفتند.
چون پاسی از شب گذشت ونصرانی مشاهده نمود که در جمیع بیوتات وخانات ومدارس ومحافل وشوارع کربلا وصحن ورواق حرم وحجرات وغیر آن آوازها به گریه وناله وصیحه وضجّه بلند گردید به طوری که گویا در ودیوار واخشاب واحجار وطیور واشجار وغیر آنها با ایشان موافقت دارند، گمان آن نمود که قیامت قیام نمود واسرافیل در صور دمید، زیرا که دید به یک دفعه از جمیع اجزای آن بلد ناله وفغان به طوری بلند شد که عقول به سبب آن زایل می گردد وهوش از سرها مفارقت می کنند.
گویا همه کربلا از ابنیه ودور وقلعه وسور وجدران وحیطان وفضا وهوا گریه وضجه می نمایند. چه بسیار مشعل ها که روشن شده وچه قدر افواج از جوانان وپیران وکهول وصبیان عجم که در جلو خود اسبی به خون آلوده می کشند که بر بدن آن اسب آن قدر تیر وپیکان وارد آمده که شبیه به قنفذ وخارپشت گشته وآن جماعت سرهای خود را برهنه کرده اند وبندها را گسیخته اند وپا را برهنه نموده وخاک مصیبت بر سر می ریزند ودستها بر سر وسینه می زنند وفریاد وناله می کنند ودر نوحه «وااماماه وواحسیناه واقتیلاه» می گویند، وچقدر گروه از اهل بلاد هند وبربر که به زبان های مختلفه خود سرود می خوانند، وچه بسیار از ترک واهل آذربایجان که گریبان خود چاک زده وسرهای خود به ضرب خنجر وسنگ مجروح نموده وشکسته اند، وچه مقدار از زنان عرب که حلقه حلقه به گرد یکدیگر برآمده وبه الحان جان سوز عربی دلها را پاره می نمایند، ومتصل افواج وخلایق را مشاهده نمود که از ابواب صحن مطهر داخل می شوند، سینه زنان وناله کنان طواف دور حرم مطهر کرده از در دیگر بیرون می روند.
از مشاهده این احوال خواب از چشم آن نصرانی برفت وتمام آن شب را در اندیشه وخیال بود که این چه اوضاع است که می بیند وچه آشوبست که برپا شده تا آنکه دو ثلث از شب یا آنکه زیاده برفت ومردم به سوی منازل خود فرقه فرقه روان گردیدند وصداها کم شد وآوازها بیفتاد وهمهمه مردم ساکن شد ورفته رفته تا نزدیک به طلوع، صحن مقدّس خلوت شد وشموع ومشاعل را بردند ومرد نصرانی از آنچه دیده بود در حیرت وتفکّربود.
ناگاه دید که مردی بزرگ با جلالت ومهابت از حرم مطهر بیرون آمد ونور روی او عرصه صحن وایوان را روشن گردانید. پس آمد تا آنکه در آخر ایوان شریف برابر چهل چراغ بزرگ که نصرانی در نزد آن بود بایستاد ودو نفر دیگر در نزد او حاضر شده، ایستادند در برابر او با نهایت ادب وخضوع وخشوع، مانند عبد ذلیل در برابر مولای جلیل. پس آن شخص بزرگ به آن دو نفر توجه نمود وفرمود که بیاورید آن دفتر را که نام های زوار ما را در آن ثبت وضبط نموده اید. پس آن دو نفر با نهایت تعظیم دفتری را به آن شخص بزرگ تسلیم نمودند. چون بر آن دفتر نظر نمود تغیر کرده وفرمود که: چرا تمام زوار را استیفا ننموده اید؟ ودفتر را به ایشان رد نمود.
چون آن دو نفر این حالت را در او دیدند از ترس به خود پیچیده بلرزیدند وعرض کردند که: ای آقای ما! به حقّ خود وبه حق آن کسی که شما اهل بیت را بر دیگران ترجیح وتفضیل داده، که ما کسی را واگذار نکرده ایم وجمیع زایرین را که در حرم ورواق وایوان وصحن وحجرات وبام ها وخانه ها وخانات ومدارس ومحافل وکوچه ها وگذرها ومساجد وغیر آن بودند نوشته ایم وهکذا کسانی را که در حرم ورواق وایوان وصحن عباسی وتوابع آن بوده اند ضبط کرده ایم؛ حتی نسوان واطفال شیرخوار ایشان را!
پس فرمود: دفتر را به من دهید. چون دادند دیگر بار نظر نمود وفرمود: همان است که گفتم. استقصا نکرده اید. باز سوگند یاد کردند واز ایشان نپذیرفت تا آنکه یکی از ایشان ملتفت شد وگفت: آری! این شخص را ننوشته ایم واشاره به آن مرد نصرانی نمود. آن شخص بزرگ فرمود که: چرا ننوشته اید؟ عرض کرد: از جهت آنکه نصرانی کافر است وبه اراده زیارت شما هم نیامده که مستحق اجر وثواب وانعام واحسان خداوند منّان گردد، اگر به جهت جرأت وجسارت دخول در صحن شریف مستوجب سخط وعقوبت نگردد. چون این بشنید با تندی به سوی ایشان نگریست وفرمود: «سبحان الله أما حلّ هو بساحتنا»؛ یعنی: آیا در خانه ما وارد نگشته وبر خوان احسان ما نزول ننموده؟ کریم را نشاید که دشمن را از سر خوان انعام واحسان خود براند.
چون نصرانی این حالت را بدید واین سخن را بشنید صیحه ای بزد وبی هوش گردید وبه حالت بی هوشی بماند تا آنکه شیخ قبیله با اعراب به سوی او برگشتند. چون او را مدهوش وبی خود دیدند آب بر روی او پاشیدند تا آنکه به خود آمد. پس سبب بی خودی از او پرسیدند. نصرانی گفت: اول مرا کلمه شهادت واسلام تلقین نمایید [و] بعد از آن جواب خواهید. پس او را کلمه شهادتین تلقین کرده اقرار نموده وبعد از آن واقعه صورت را ذکر کرده [و] بر حسن اعتقاد سایرین افزود»(1068).
واقعه چهارم:
واقعه ای است که "شیخ عبدالحسین اعثم نجفی" رحمه الله آن را نظم کرده در قصیده معروفه خود و"فاضل دربندی" در کتاب "اسرار" روایت نموده وآن این است که «مردی صالح ودوستدار اهل بیت رسالت (علیهم السلام) که در بعض بلاد هند ساکن وارباب عزّت وثروت بوده، چنین عادت داشت که هر سال در ایام محرّم اقامه عزای عزیز زهرا (علیها السلام) می نمود ومجلسی معتبر در آن برپا می کرد وعامه شیعیان آن بلد را در آن مجلس جمع می نمود وقُرّاء تعزیه واهل مرثیه را دعوت می کرد ومنبری معتبر نصب می نمود واموال بسیار به صرف اطعام واحسان وانعام ایشان می رسانید وآن مجلس در آن ایام، در آن بلد، مجمع عام ومحل انتفاع فقرا ومساکین وخواص وعوام بود واز مأکول ومشروب ملوکانه وفروش نفسیه وآلات وادوات معتبره مضایقه نمی نمود ودر تمام شب وروزِ ایام تعزیه داری، انفاق واطعام می نمود واین عادت وسجیه را در جمیع سنوات از امور حتمیه خود قرار داده بود وترک نمی نمود.

اتفاقاً در روزی از ایامِ تعزیه داری، حاکم بلد را با جمعی از توابع ورجال دولت، عبور بر در خانه آن مرد افتاد وغریب اوضاعی وعجیب هنگامه ای در آنجا مشاهده نمود. از اجتماع خلق وآواز صیاح ونیاح وازدحام رجال ونسوان ونحو آن، به طوری که گویا بنیان آن عرصه متحرک وزمین آن منزل متزلزل است - مشوش ومضطرب گردید واز آن غوغا ترسیده سبب پرسید. گفتند: این خانه شخصی است رافضی مذهب که هر سال در ایام عاشورا اقامه عزای شهید کربلا می نماید.
چون این سخن بشنید امر به عبید وغلام خود کرده، او را از خانه دست بسته بیرون کشیدند. پس او را دشنام بی حد وشمار داد وامر به ضرب واذیت وسلب وآزار او نمود وجمیع لباس خود وعبید وعیال واتباع او را بردند، وآلات واسباب واموال ومنقولات او را به غارت وتاراج بردند، وجمیع املاک ومستقلات وخانه وخانات ودکاکین واموال غیر منقولات او را تصرف نمودند به طوری که با غنا وثروت او را در عداد احوج فقراء داخل نمودند، وآن بیچاره جمیع آن واردات را در طول سال تحمّل نمود تا آنکه یک عام [= سال تمام بر او گذشته، محرم سنه آتیه رخ نمود وآن مرد متذکر اوقات گذشته وحالت تعزیه داری خود گردیده. مهموم ومغموم شده سر به جیب تفکر فرو برد وآواز به گریه وناله بلند کرد وقطرات اشک از دیده به دامن فرو ریخت.
اتفاقاً او را زوجه ای عاقله وکامله صالحه ای بود. چون این حالت را از او مشاهده نمود سبب وباعث پرسید، وآن حالت را در او از مشاهده فقر وشدّت وزوال عزّت سابقه ونعمت وثروت فهمید ودر مقام موعظه ودلداری وتسلی خاطر او برآمد. آن مرد گفت که: باعث بر این حالت نه آن است که تو گمان داری بلکه ملاحظه فوات اسباب اقامه مجلس مصیبت باعث آن شده.
چون آن صالحه این سخن بشنید گفت: غم مخور که مرا تدبیری به خاطر آمده وآن این است که الحمد لله خداوند ما را فرزندی عطا فرموده که اگر او را در بازار برده فروشان در آریم به قیمت بسیار می خرند. به هیچ وجه اندوه وملال را در خاطر خود راه ومجال مده. برخیز واین پسر را با خود بردار وبه بعض نواحی بعیده هند برده او را به قیمت عدلیه در آور وثمن او را بیاور وبه مصارف مجلس مصیبت فرزند فاطمه وحیدر کرار واحمد مختار(علیهم السلام) برسان. ان شاء الله خداوند غفّار در روزی که «لا ینفع مال ولا بنون» اجر وعوض بی حد وشمار عطا خواهد نمود.
آن مرد صالح این سخن از زن صالحه خود شنید. به غایت شاد ومسرور گردید واو را تحسین وآفرین گفت ورأی او را پسندید. پس هر دو آرمیدند تا آنکه فرزند دلبند بر ایشان داخل گردید وواقعه واراده را بر او اظهار نمودند. پسر هم اظهار فرح وسرور نمود وبه روی ایشان بخندید ورأی ایشان را پسندید وگفت: جان فدای عزیز زهرا(علیها السلام)! پس پدر ومادر از سخن آن پسر مسرور شدند واو را دعای خیر کردند ودر صبح روز آینده پدر دست پسر را گرفته از آن شهر بیرون برده در شهر دیگر که او را نمی شناختند در بازار برده فروشان برد که او را بفروشد.
ناگاه در اثنای راه جوانی جلیل وجمیل را با آثار بزرگی ومهابت وصباحت - که نور جمال عدیم المثال او آفاق را پر کرده - ملاقات نمود که از آن مرد صالح پرسید: کجا می روی واین پسر را چرا می بری؟ گفت: اراده فلان شهر دارم که این غلام را بفروشم. گفت: به چند اراده فروختن او را داری؟ گفت: به فلان قیمت. گفت: همانا من او را خریدم واز آن قیمت امتناعی ندارم. پس زر را از کیسه یا بغل بیرون آورده تسلیم آن مرد صالح نمود؛ چون آن مرد قبض ثمن نمود غلام را به او تسلیم کرده به زودی مراجعت نمود وارد خانه گردید وواقعه را از برای زوجه خود حکایت می نمود وبر دریافت این نعمت وتوفیق اقامه مجلس مصیبت حمد وثنای حضرت احدیت بجا می آوردند.
ناگاه پسر را دیدند که بر ایشان داخل گردید. به گمان آنکه آن پسر از آقای خود گریخته یا آنکه آن خریدار از معامله خود نادم گردیده یا آنکه آن پسر را آزاد دانسته [و] از برای اخذ ثمن او را برگردانیده، افسرده خاطر شدند واز آن پسر از سبب عود [= برگشتن] پرسیدند. جواب به پدر خود داد که: چون تو ثمن را اخذ نموده برگشتی واز نظر من غایب شدی، گریه گلوی مرا فشرده واشک ازچشمم به اَلمِ مفارقت تو بی خود [= بی اختیار] جاری گردید.
پس آن جوان از سبب گریه من پرسید. گفتم: از برای مفارقت مولا وآقای خود گریه کردم زیرا که بر من مشفق ومهربان بود ونیکی واحسان می نمود. آن جوان گفت: نه چنین است که تو عبد او واو آقای تو باشد؛ بلکه او تو را پدر وتو او را فرزند وپسر هستی. من هر دو را خوب می شناسم. گفتم: پس بفرما که تو کیستی ای آقا ومولای ما؟ فرمود: من همانم که تو را پدرت از برای اقامه عزای او، در این مقام در آورد. منم غریب، منم شهید، منم عطشان، منم عریان، منم عزیز زهرا(علیها السلام)، منم حسین (علیها السلام)، شهید کربلا. گریه مکن، من تو را به زودی به پدر ومادرت برمی گردانم. چون ایشان را دیدی بگو: مهموم نباشند؛ زیرا حاکم ووالی به زودی اموال شما را رد خواهد نمود وبه علاوه هم احسان خواهد کرد وبر آنها خواهد افزود. پس مرا امر به پوشیدن چشم نمود. چون گشودم خود را در باب خانه خود دیدم.
چون والدین این شنیدند شادان وخندان گردیدند. ناگاه صدای حلقه در خانه بلند گردید. چون بیرون رفتند ملازم والی را در باب دیدند که والی مرد صالح را احضار نموده. پس بر والی داخل شده. [والی تعظیم نموده [و] از او عذرخواه گردید وطلب عفو نمود وجمیع اموال او را رد کرد وهر چه تلف شده بود عوض وقیمت داد وتدارک نمود واو را مأمور به اقامه عزای عزیز زهرا(علیها السلام) نمود وبر وجه استمرار سالی ده هزار درهم در حقّ او مقرر فرمود واو را بشارت داد به آنکه خود وعیال واولاد واقارب او شیعه گردیده اند؛ زیرا که امام مظلوم (علیه السلام) را در خواب دیده بود که از او مؤاخذه نمود که چرا کسی که اقامه عزای من کرده اذیت وآزار کردی واموال او را گرفتی؟! البته باید به زودی اموال واملاک او را رد کنی واز او عذرخواهی وطلب عفو نمایی والّا زمین را امر فرمایم که تورا با اموال تو فروبرد.
بعد از آن والی گفت: من از خداوند طلب مغفرت می کنم وتوبه کردم وحمد می کنم خداوند را که به برکت آن بزرگوار مرا هدایت فرمود واز تو هم چشم عفو وگذشت دارم. پس آن مرد صالح از والی عفو نمود واموال خود را قبض کرده به منزل خود برگشت واین واقعه در آن بلد معروف ومشهور گردید»(1069).
واقعه پنجم:
واقعه ای است که روایت کرده آن را "فاضل دربندی" در کتاب "اسرار" از "شعبی" از "ثقفی" از "بجلی" که گفت: «حج بیت الله کردم ودر اثنای طواف مردی را دیدم که می گوید: «اللهم إنّی أعوذ بک من القوم الظالمین». چون این کلام را از او شنیدم خود را به او رسانیدم وسبب این کلام را از او پرسیدم؟
آن مرد دست مرا بگرفت وبا خود به شعبی از شعاب مکه برد. در حالتی که دست مرا به دست خود داشت پس نشسته ونشستم. پس گفت: این شعب کیست؟ گفتم: شعب علی بن ابی طالب (علیه السلام) است. گفت: من نمی توانم در شعب کسی بنشینم که بر او کاری کرده باشم که او را از آن خوش نیاید! گفتم: آن چه کار بوده؟ برخاست به کناری رفت. پس گفت: بدان که من از آن چهل نفر هستم که در شام موکل به حفظ سر حسین (علیه السلام) بودیم وقرار ما آن بود که در شب آن سر مطهر را در صندوق گذاشته قفل می نمودیم. پس آن صندوق را در حجره گذاشته ونزد آن می خوابیدیم.
اتفاقاً در شبی از شبها بر همین عادت، رفقا خوابیدند در اطراف صندوق، ومن بیدار بودم. ناگاه دیدم که سقف آن حجره شکافته گردید وآدم ونوح وابراهیم وموسی وعیسی بن مریم (علیهم السلام) نزول کردند با جماعتی از ملائکه وانبیاء ورسولان وصدیقان وشهیدان وصالحان، [و] در نزد آن صندوق نشستند. پس مردی که از ایشان خوشروتر ونورانی تر بود نزول اجلال نمود واز برای او کرسی از نور نصب کردند وبر آن قرار گرفت بعد از آنکه به او گفتند: بنشین یا محمّد یا خاتم النبیین ویا سید المرسلین (صلی الله علیه وآله). بعد از او علی بن ابی طالب (علیه السلام) نزول نمود. بعد از او چهار مرد دیگر نزول کردند وبه ایشان گفتند: یا "حمزه" ویا "جعفر" ویا "عقیل" ویا "عباس" بنشینید. پس در پهلوی پیغمبر (علیه السلام) نشستند.
بعد از آن، آن بزرگوار درِ صندوق را گشود وسر مطهر حسین (علیه السلام) را بیرون آورد ونوری از آن ظاهر گردید که مشرق ومغرب را روشن نمود. پس آن حضرت به گریه درآمد وجمیع آن پیغمبران وملائکه به گریه او گریستند. پس فرمود: یا ابا یا آدم ویا ابا یا نوح ویا ابا یا ابراهیم ویا اخا یا موسی ویا اخا یا عیسی ویا معاشر الانبیاء والمرسلین والملائکه المقربین والشهداء والصالحین نظر کنید وببینید که امّت من با فرزند من چگونه رفتار کرده اند. پس همگی گفتند: خدا لعنت کند امّتی را که این عمل کرده اند.
"ثقفی" گوید: آن مرد گفت که: بعد از آن شنیدم که منادی ندا کرد که ای گروه انبیا وصلحا، بپوشید چشم های خود را وبه زیر اندازید سرهای خود را تا آن که ام البشر حوا بگذرد. پس ناگاه زنی که شبیه ترین زنان بوده به آدم، نزول نمود. بعد از آن "مریم" نزول کرد. بعد از آن "آسیه" بنت "مزاحم" بعد از آن "ساره" و"صفوراء" دختر "شعیب" نزول نمودند. پس دیدم جماعتی از زنان را که مانند بدر طالع بودند نزول نمودند. پس از آن، آوازی شنیدم که: ای پیغمبران وصالحان، چشم های خود را بپوشید وسرها را به زیر اندازید تا آنکه مادر این مظلوم، فاطمه زهرا(علیها السلام) بگذرد.
"شعبی" گوید: ثقفی گفت که: آن مخدّره هم با جمعی از ملائکه نزول اجلال فرمود ودر نزد آن صندوق با آن مخدرات قرار گرفت. پس خدیجه کبری نزول اجلال فرمود: بعد از آن فاطمه (علیها السلام) عرض کرد که: یا ابتاه، یا رسول الله، سر مطهر فرزندم حسین (علیه السلام) را به من بده تا آنکه ببوسم. چون آن مخدره آن سر را گرفت، بویید وبوسید وبه گریه در آمد واز گریه او آن گروه گریستند. پس رو به آن زنان نمود وگفت: ای مادر، ای حوا وای خواهر، ای مریم وای صفورا وای آسیه وای مادر، خدیجه وای گروه پیغمبران، ببینید که با فرزند من چه رفتار کرده اند بعد از آنکه با پدر وبرادر او حسن (علیه السلام) کردند آنچه کردند.
پس آن گروه گفتند که: ای دختر پیغمبر خدا، حاکم میان تو وایشان خداوند است واو بهترین حکم کنندگان است. پس آن مخدره گفت: حمد، خداوند را بر آنچه اهل بیت پیغمبر خود را بر آن مبتلا فرموده. این بگفت [و] از جای خود برخواست وآن زنان هم برخواستند. پس آدم وسایر پیغمبران پیش آمدند وپیغمبر آخر الزمان (صلی الله علیه وآله) را بر مصیبت حسین (علیه السلام) تعزیت گفتند وآن سر مطهر را در صندوق گذاشتند.
بعد از آن پنج ملک از آسمان نزول کردند واول آنها پیش آمد وعرض کرد: السلام علیک یا محمّد!(صلی الله علیه وآله) به درستی که خدا ما را امر کرده به اطاعت تو. من ملک باد هستم. اذن بده تا باد را بر ایشان مسلط کنم تا آنکه ایشان را زیر وبالا کند. آن حضرت فرمود: نه.
پس دیگری آمد وگفت: من ملک آسمان ها هستم. اذن بده آسمان هارا بر ایشان مطبّق کنم. فرمود: نه.
سیم گفت: من ملک دریاها هستم. اذن بده ایشان را غرق کنم. فرمود: نه.
چهارم عرض کرد: من ملک آفتابم. اذن بده ایشان را بسوزانم! فرمود: نه.
پنجم عرض کرد: من ملک زمینم. اذن بده زمین را بر ایشان برگردانم. فرمود: نه، واگذارید تا آنکه خداوند میان من وایشان حکم نماید؛ زیرا که او احکم الحاکمین است.
پس آن ملائک گفتند: یا محمّد(صلی الله علیه وآله) خدا ما را امر فرموده به کشتن موکلین بر سر مطهر. فرمود: بکشید وباقی نگذارید از ایشان مگر یک نفر را که نقل کند آنچه کرده ودیده. پس من عرض کردم: من همانم که فرمایی یا رسول الله؛ مرا گذاشتند وباقی را کشتند»(1070).
مؤلف گوید
نظیر این واقعه، واقعه "جمال" است که روایت شده از "شیخ طریحی" در کتاب "منتخب" مرسلاً از "سعید بن مسیب" که گفت: «بعد از آنکه مولای ما حسین (علیه السلام) شهید شد ومردم در سال آینده حج کردند من داخل شدم بر مولای خود علی بن الحسین (علیهما السلام) وگفتم: ای مولای من، حج نزدیک شده. مرا به چه چیز امر می فرمایی؟ فرمود: با آنکه اراده حج کرده ای برو حج کن. پس من به حج رفتم ومشغول طواف گشتم. ناگاه مردی را دیدم که دست های او قطع شده بود وروی او مانند شب تار سیاه گشته وبه جامه های کعبه خود را چسبانیده بود ومی گفت: ای خداوندی که پروردگار این بیت الحرام هستی، مرا بیامرز، وگمان ندارم که بیامرزی اگر چه شفاعت من کنند جمیع سکنه آسمان ها وزمین ها وهمه مخلوق تو به سبب بزرگی گناه من!!
"سعید بن مسیب" گوید: مشاهده این امر مرا وسایر طائفین را از طواف باز داشت ومردم دور او را گرفتند وما هم به نزد او اجتماع کردیم وبه او گفتیم که: وای بر تو. اگر شیطان بودی نبایست این طور از رحمت خدا مأیوس باشی. تو کیستی وگناه تو چیست؟
پس آن مرد به گریه در آمد وگفت: یا قوم، همانا من به خود وگناه خود از شما عارف تر هستم. گفتیم: آن گناه را بگو [تا] ببینیم که چه چیز است که تو را مأیوس کرده؟ گفت: بدانید که من ساربان ابی عبدالله (علیه السلام) بودم در آن وقت که از مدینه به سوی عراق بیرون آمد، وآن بزرگوار هر وقت که از برای قضای حاجت بیرون می رفت شلوار خود را به نزد من می گذاشت ومی دیدم که در آن بندی بود که روشنی آن بند، چشم را می زد ومرا به آن بند میل بسیاری حاصل شد تا آن که به کربلا رفتیم وآن بزرگوار کشته شد وآن بند در شلوار او بود.
پس من خود را در گودالی پنهان کردم تا آنکه شب در آمد. پس برخاسته وارد قتلگاه شدم وآن عرصه را روشن ونورانی دیدم نه تاریک وظلمانی، وشهدا را مشاهده کردم که بر روی زمین افتاده اند. شقاوت ومحبت آن بند مرا از مشاهده این عجایب غافل کرده ودر طلب جثه حسین (علیه السلام) بر آمده در میان کشتگان گردیدم تا آن که آن جسد مطهر را یافتم که بر روی در افتاده مجروح وبی سر، ونور بدن مطهر او می درخشید وبه خون خود آلوده، وباد بر او می وزید.
از این علامات با خود گفتم که قسم به خدا که این حسین (علیه السلام) است چون نظر به شلوار او کردم آن بند را دیدم چنان که دیده بودم. پس نزدیک شدم ودست خود را دراز نمودم که آن را بیرون آورم. دیدم گره های بسیار بر آن زده دست بردم وبعض آنها را گشودم. ناگاه دیدم آن جناب را که دست راست خود آورد وآن بند را بگرفت. هر قدر قوت کردم که دست او را بردارم نتوانستم. پس نفس شوم مرا بر آن داشت که چیزی یافته دست او را قطع نمایم. پس در میان معرکه گردیدم تا آن که شمشیر شکسته ای به دست آورده به نزد او شدم وبا زحمت بسیار دست راست آن بزرگوار را از زند [= مچ جدا کردم ودست بر بند بردم که بیرون آورم، دیدم که دست چپ خود را آورده بند را بگرفت.
من با مشاهده این معجزه وکرامت منصرف نشده دیگر بار در مقام قطع دست یسار برآمدم وبا زحمت بسیار آن را هم بریدم. چون دست به بند اِزار بردم که آن را بگشایم وبیرون آورم ناگاه دیدم زمین به لرزه درآمد واوضاع آسمان ها متغیر گردید، وآوازها بر آمد وصیحه های عظیم بلند گردید، وصدای گریه عرصه هوا را پر گردانید. چون گوش دادم گوینده ای می گفت: «واابتاه وامقتولاه واذبیحاه واحسیناه واغریباه» ای فرزند تو را کشتند ونشناختند واز آب منع کردند.
ساربان گوید: چون این اوضاع را دیدم خود را به کناری کشیدم. ناگاه سه نفر مرد را با یک زن مشاهده کردم که در اطراف ایشان جماعتی ایستاده اند، وآن عرصه را دیدم که از مردمان وملائکه پر گردید، ویک نفر از ایشان را دیدم که می گفت: ای فرزند ای حسین! فدای تو باد جد تو وپدر تو ومادر تو وبرادر تو ناگاه دیدم که حسین (علیه السلام) برخواست وبنشست وسر مطهر او بر بدن او بود وگفت: «لبیک یا جداه یا رسول الله! ویا ابتاه یا امیرالمؤمنین! ویا امّاه یا فاطمه الزهراء! ویا اخا المقتول بالسم! علیکم منی السلام».
پس آن مظلوم به گریه درآمد وگفت: یا جداه! کشتند والله مردان ما را، یا جداه! برهنه کردند والله زنان ما را، یا جداه! غارت کردند والله اموال ما را، یا جداه! ذبح کردند والله اطفال ما را، یا جداه! عزیز [= سخت] است بر تو والله که ببینی حال ما را.
پس آن جماعت گریه کنان در اطراف او نشستند وفاطمه (علیها السلام) می گفت: ای پدر! می بینی که امّت تو بر فرزند من چه کردند. آیا اذن می دهی که از خون ریش فرزندم بگیرم وبر گیسوان خود بمالم تا آن که ملاقات کنم خدای خود را با آن که با خون فرزندم خضاب کرده ام؟ فرمود: چنان کن یا فاطمه! تا ما هم چنان کنیم.
پس از آن خون گرفتند؛ فاطمه (علیها السلام) سر خود را وایشان گلو وسینه ودست های خود را تا مرفق خضاب کردند.
پس پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرمود: فدایت یا حسین! عزیز [= سخت است بر من که تو را سر جدا وخاک آلوده جبین، خون آلوده گلو بر پشت افتاده، مقطوع الکفین مشاهده کنم. ای فرزند! دست راست تو را که بریده ودست چپ تو را که قطع کرده؟ عرض کرد که: ای جد بزرگوار! مرا ساربانی بود که از مدینه با خود داشتم. بند زیر جامه مرا در وقت وضو می دید وبه آن میل نمود، ومانع من از دادن آن به او آن بود که او را صاحب این عمل قبیح می دانستم. چون مرا کشته دید از برای آن بند به نزدم آمد وآن بند را با گره های بسیار دید که بر آن زده بودم. خواست آنها را بگشاید. دست آورده او را از برای حفظ عورت منع نمودم. شمشیر شکسته ای یافت ودست های مرا با آن قطع نمود. وچون آواز شما را شنید خود را در میان کشتگان کشید.
چون پیغمبر(صلی الله علیه وآله) این بشنید بگریست وبه سوی من شتابید وبر بالین من بایستاد پس فرمود: مرا با تو چه کار بود ای جمّال که بریدی دو دستی را که جبرئیل وهمه ملائکه آسمان ها آنها را می بوسیدند واهل آسمان ها وزمین ها به آنها تبرک می کردند؟ آیا کفایت نکرد آن که قوم ملاعین به او کردند از خوار کردن او را، اسیر کردن عیال وزنان او وغیر آن؟ خدا روی تو را سیاه کند در دنیا وآخرت، ودست ها وپاهای تو را قطع نماید وتو را از جمله کسانی قرار دهد که خون ما را ریختند وبر خدا جرأت کردند.
پس هنوز کلام آن حضرت تمام نشده بود که دست های من شل شد وروی من سیاه گردید چنان که می بینید وبر این حالت باقی ماندم والآن به نزد این خانه آمده ام که آن را شفیع خود کنم ومی دانم که خدا مرا نخواهد آمرزید.
پس از اهل مکه کسی نماند مگر آن که حکایت او را شنید وبر او لعنت نمود وهمه به او گفتند که کافیست تو را آن کار که کرده ای، ای لعین!»(1071).
مؤلف گوید
روایت شده این حدیث به غیر این طریق در بعض کتب اصحاب از صاحب کتاب "تاج الملوک" به اسناد او از "عبدالله بن نقی حجازی" که او گفت: در بعض کوچه های مدینه می گذشتم. ناگاه گذارم بر "جابر بن عبدالله انصاری" افتاد که چون چشم او مَؤُف [= ضعیف شده بود غلام او دست او را می کشید واو گریان بوده مانند زن بچه مرده. از مشاهده این حالت، شکسته خاطر شدم واز او سبب گریه پرسیدم.
گفت: چون از نزد قبر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) بیرون آمدم، در همین ساعت این غلام به من گفت که: ای آقای من، اندام من به لرزه در آمد از مشاهده شخصی که در بازارها می گردد وسؤال می کند. گفتم: او مرد است. گفت: آری. گفتم: چگونه است؟ گفت: روی او سیاه وموی او ریخته وچشم های او سرخ ودست های او مقطوع است. گفتم: او را به نزد من آور. چون او را حاضر کرد با او از بازار خارج شدم. پس از بلد او پرسیدم. از اهل کوفه بود واز سبب ابتلای او پرسیدم. انکار از اظهار نمود. گفتم: شاید مرا نمی شناسی واز من می ترسی. گفت: نه، تو از اصحاب پیغمبر(صلی الله علیه وآله) وجابر بن عبدالله انصاری هستی ومن "بریده بن وائل" هستم. جمّال حسین (علیه السلام).
پس گریست ومن هم بااو گریستم ویقین کرد که من دلسوز او هستم. پس گفت: یا جابر بدان که شقاوت بر من غالب گردید وبا آن که حسین (علیه السلام) به من احسان وانعام نمود وکفالت امر مرا وعیال مرا می نمود. در نزد او بند زیر جامه حجازی دیدم که دوست داشتم که آن از من باشد که هدیه به بعض حکام نمایم. پس همیشه چشم به آن داشتم تا آن زمان که کشته گردید، ومن از کسانی بودم که از یاری او برگردیدم آن وقت که خبر داد این قوم اراده کشتن من دارند وشما گمان غیر آن کردید بروید به هر جا که خواهید ونگویید که پسر پیغمبر به ما خدعه کرد. پس متفرق گشتیم از سر او، وغیر از پسران وبرادران وبرادرزادگان وخواهرزادگان وهفتاد ودو نفر از یاران او کسی نماند، ومن در گوشه ای از زمین کربلا پنهان گشتم تا آن که حسین (علیه السلام) واهل بیت ویاران او را کشتند، وزنان او را اسیر کردند، وسرهای شهدا را جدا نمودند با خود به کوفه بردند. پس از آن مکان که بودم بیرون آمدم وبه نزد آن جسد مطهر رفتم وبر آن جسد برده ای را دیدم که آن را در حال حیات پاره کرده بودند که از بدن او نکشند، وبر پای او زیرجامه ای بود. پس به طلب بند زیر جامه نزدیک رفتم و...
وواقعه را تا آخر با تفاوتی قلیل ذکر می نماید ومیان این دو روایت تعارضی نیست بلکه معاضد یکدیگرند زیرا که آن شخص در مکه ومدینه هر دو دیده شد واین حکایت در هر دو شهر از او شنیده شده است.
مؤلف گوید
نظیر این مکاشفه واقعه "طرماح بن عدی" می باشد که "ابومخنف" از او نقل کرده: «من در واقعه کربلا بودم وبر من ضرب شمشیر وطعن نیزه بسیار واقع گردید. از خود برفتم ومرا مرده گمان کردند وبرفتند ومن به خود آمدم - واگر قسم بخورم دروغ نگفته ام که من خواب نبودم - دیدم که ده نفر سوار با لباس سفید وبوی خوب مانند مشک آمدند، ومن گمان کردم که "عبیدالله بن زیاد" است واو برای دفن جسد حسین (علیه السلام) آمده. پس دیدم که پیاده شدند ویک نفر از ایشان به نزد حسین (علیه السلام) رفت ونزد او بنشست ودست خود را به سوی کوفه دراز کرد وسر مطهر او را بیاورد وبر جسد او نصب کرد. پس مانند زمان حیات خود گردید وبنشست وچون نظر کردم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) بود. پس فرمود: ای فرزند، دیدی که تو را کشتند واز آب منع کردند وقدر تو را ندانستند. پس به همراهان خود نظر کرد وفرمود: ای پدر، ای آدم وای پدر، ای نوح وای پدر، ای ابراهیم وای برادران، موسی وعیسی! آیا می بینید که امّت من بعد از من با فرزندم چه کردند؟ خدا شفاعت مرا به ایشان در روز قیامت نرساند»(1072).
وایضاً نظیر این است مکاشفه اصحاب حسین (علیه السلام) به روایت کتاب خرایج از ابوحمزه ثمالی از علی بن الحسین (علیهما السلام) که فرمود: «پدرم در شب عاشورا به اصحاب خود فرمود: من بیعت خود را از شما برداشتم. اینک تاریکی شب شما را فرو گرفته. بروید به دیار خود. عرض کردند: این کار هرگز نخواهد شد. فرمود: پس سرهای خود را بردارید ومنزل های خود را در بهشت ببینید. پس نظر کردند به منزل های خود ومکان های خود را در بهشت دیدند وآن حضرت به ایشان می فرمود: این منزل تو می باشد ای فلان واین قصر تو می باشد ای فلان. این درجه تو می باشد ای فلان. پس بودند که نیزه وشمشیر را به سینه وروی خود استقبال می کردند که به منزل خود در بهشت برسند»(1073).
واقعه ششم:
واقعه "عبدالله بن سنان" است که از "شیخ صفار" در "بصائر الدرجات" روایت شده که او روایت از "عبدالله بن سنان" کرده که گفت: «سؤال کردم از مولای خود ابی عبدالله جعفر بن محمّد (صادق (علیه السلام)) از حوض، پس فرمود: آن حوضی است که مابین بصره تا صنعای یمن واقع شده. آیا دوست داری که آن را مشاهده کنی وببینی؟ عرض کردم: آری، فدایت شوم.
پس آن بزرگوار دست مرا بگرفت وبه پشت مدینه بیرون برد. پس پای مبارک خود را به زمین زد. پس من نظر کردم. نهری را دیدم که جاری می باشد ودو طرف آن از غایت وسعت دیده نمی شود مگر آن مکانی که من در آن ایستاده بودم که آن شبیه به جزیره ای بود ومن وآن حضرت در آن جزیره ایستاده بودیم. پس چون خوب نظر کردم یک طرف آن نهر را آبی دیدم که از برف سفیدتر بود وطرف دیگر آن را شیری دیدم که از برف سفیدتر ومیان آن را خمری دیدم که از یاقوت سرخ تر وبهتر، به طوری که ندیده بودم بهتر از آن خمر واقع بین شیر وآب، چیزی را.
پس به آن حضرت عرض کردم: فدای تو شوم، موضع خروج این نهر ومجرای آن از کجا می باشد؟ فرمود: اینها آن چشمه هایی است که خدا در کتاب خود خبر داده که در بهشت چشمه ای است از آب وچشمه ای است از شیر وچشمه ای است از خمر وآن چشمه هایی است که جاری می شود در این نهر.
راوی گوید: چون در کنار آن نهر نظر کردم درختی را دیدم که دخترها از آن درخت به طرف سر آویخته شده اند مثل آنکه چیزی می خواهند بردارند، که بهتر از آن دخترها ندیده بودم، وهر یک در دست خود ظرفی دارند که مانند آنها ظرفی ندیده بودم. از ظرف های دنیا نبود. پس آن بزرگوار نزدیک یک نفر از آن دختران شد واشاره به او کرد [که] با ظرفی که در دست دارد آب به آن حضرت بدهد، ومن به آن دختر نظر می کردم. دیدم خم گردید که آب از نهر بردارد.
پس آن درخت هم بااو خم شد تا آنکه ظرف خودرا پر کرد وبه آن حضرت داد وآن بزرگوار گرفت وآشامید وظرف را به او برگردانید واشاره به او فرمود که باز پر کند آن را. پس دیگر بار خم گردید ودیدم آن درخت هم با او خم گردید تا آنکه او را پر کرد وباز به آن حضرت داد وآن بزرگوار آن را به من عطا فرمود. چون آشامیدم، نرم تر ولذیذتر از آن، شرابی وآشامیدنی را ندیده بودم وهرگز گمان نمی کردم که امر به اینطور باشد.
آن حضرت فرمود: این که مشاهده نمودی آن را، کمتر چیزی است که از برای شیعیان ما آماده گردیده وخداوند عزّ وجلّ عطا می فرماید به شیعیان ما. به درستی که مؤمن وقتی که می میرد روح او به سوی این نهر خواهد شتابید. پس در باغ های آن تفرج وتنزّه نماید واز آن آب بیاشامد واز شراب های آن تناول نماید، ودشمنان ما وقتی که می میرند او را به وادی برهوت می برند پس در عذاب آن بماند واز زقّوم آن بخورد واز حمیم آن بیاشامد. پس پناه ببرند به خدای از خزی وخواری وشرّ آن وادی»(1074).
مؤلف گوید
این نوع مکاشفات از برای اصحاب ائمه (علیهم السلام) به اعجاز ایشان [= ائمه] بسیار وقوع یافته؛ چنان که در کتاب "اسرار الشهاده" نقل کردند از کتاب "خرایج" که در آن روایت کرده به طریق مسند از "ابی حمزه ثمالی" از علی بن الحسین (علیهما السلام) که آن حضرت فرمود: «من با پدرم بودم در آن شبی که در صبح آن به درجه رفیعه شهادت فایز گردید. پس در آن شب به اصحاب خود فرمود: اینک شب درآمده. آن را پرده وحجاب خود سازید از دشمنان، وبروید؛ زیرا که ایشان مرا اراده کرده اند وچون مرا بکشند به شما کاری ندارند ومن بیعت خود را از شما برداشتم وشما از این خصوص در حل وسعه هستید.
اصحاب عرض کردند: این کار هرگز نخواهد شد. پس آن حضرت فرمود: فردا صبح شما را خواهند کشت وهیچ یک از شما جان نخواهید بیرون برد. عرض کردند: ما حمد می کنیم خدا را که ما را مشرّف می سازد به کشته شدن در رکاب تو.
چون آن بزرگوار این ثبات قدم از ایشان مشاهده نمود ایشان را دعا کرد وفرمود: سرهای خود را بلند کنید وحور وقصور خود را نظر نمایید. چون سر برداشتند حجاب از ایشان زایل گردید. پس بودند که نظر می کردند به سوی مواضع ومنازل خود از بهشت، وآن بزرگوار به ایشان می فرمود: آن منزل تو می باشد ای فلان وآن قصر تو می باشد ای فلان وآن حوریه، زوجه تو می باشد ای فلان. پس بودند آن جماعت پس از این مکاشفه ومعاینه که به روی خود وسینه خود، رو به شمشیرها ونیزه ها می رفتند تا آنکه به منزل ومأوای خود در بهشت واصل گردیدند»(1075).
چنان که شیخ صدوق در کتاب "علل" روایت می کند به طریق مستند از "عماره" که «سؤال کرد از امام صادق (علیه السلام) از اصحاب امام حسین (علیه السلام) وسبب اقدام ایشان بر مرگ. آن حضرت فرمود که: سبب آن بود که پرده از چشم ایشان برداشته شد تا آنکه منزل های خود را در بهشت دیدند. پس هر یک از ایشان بر دیگری سبقت می کرد در کشته شدن تا آنکه زودتر با حوریه معانقه کند وبه منزل خود از بهشت برسد»(1076).
ونظیر این مکاشفه چیزی است که روایت شده در کتاب "اسرار" و"مدینه المعاجز" وغیر آن از "شیخ حسین بن محمّد الدارازی" در کتاب "فوارح الحسینیه" از کتاب "ثاقب المناقب" از جابر بن عبدالله که او گفت: «در وقتی که حسین بن علی (علیهما السلام) اراده خروج به سوی عراق نمود من به نزد او رفتم وبه او گفتم که: تو فرزند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) ویکی از دو سبط آن حضرت هستی ورأی آن است که صلح کنی با دشمن خود چنان که برادرت صلح کرد؛ زیرا که او با رشد وتوفیق بود واگر صلح صلاح نبود نمی نمود. آن حضرت فرمود: یا جابر، به تحقیق که برادرم کرد آنچه کرد به امر خدا ورسول (صلی الله علیه وآله)، ومن می کنم آنچه می کنم به امر خدا ورسول (صلی الله علیه وآله). آیا می خواهی که طلب شهادت کنم حالا در این خصوص، از رسول خدا وامیرالمؤمنین وبرادرم حسن (علیه السلام)؟
جابر می گوید: پس نظر کردم ودیدم که درِ آسمان گشوده شد ورسول خدا وامیرالمؤمنین وحمزه وجعفر (علیهم السلام) نزول نمودند تا آنکه بر روی زمین قرار گرفتند. پس من از غایت دهشت از جای خود برجستم در حالتی که لرزان وهراسان بودم.
پس رسول خدا(صلی الله علیه وآله) متوجه به سوی من گردید وفرمود: یا جابر! آیا تو را به امر حسین (علیه السلام) خبر ندادم پیش از آن که حسین (علیه السلام) متولد شود؟ یا جابر! مؤمن نمی شوی تا آنکه امر امامان خود را تسلیم نمایی وبر ایشان رد واعتراض ننمایی. آیا می خواهی که بنمایم به تو جای معاویه وجای حسین (علیه السلام) فرزند خود را وجای یزید قاتل حسین (علیه السلام) را؟
عرض کردم: آری یا رسول الله! پس آن حضرت پای خود را برزمین زد وزمین شکافته شد وهمچنین تا آنکه هفت زمین وهفت دریا شکافته شد ودر زیر همه آنها آتش را مشاهده کردم ودیدم که "ولید بن مغیره" و"ابوجهل" و"معاویه" و"یزید" را که همه آنها را به زنجیر بسته اند وبا آنها مَرَده شیاطین را مزین کرده اند، وعذاب ایشان در آتش زیادتر از عذاب شیاطین بود.
بعد از آن فرمود: یا جابر، سر خود را بلند کن. پس من سر برداشتم ودیدم که درهای آسمان را گشوده اند وبهشت را دیدم که بر بالای همه آنها واقع شده. پس رسول خدا(صلی الله علیه وآله) وآن کسانی که با او بودند به سوی آسمان بالا رفتند وچون بر هوا شدند رسول خدا(صلی الله علیه وآله) آواز داد به حسین (علیه السلام): یا حسین! ای فرزند، ملحق شو به ما. پس دیدم حسین (علیه السلام) به ایشان ملحق گردید وبالا رفتند تا آنکه دیدم داخل بهشت گردیدند از طرف بالای آن. پس رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به سوی من نظر انداخت از آن مکانی که در آن بود ودست حسین (علیه السلام) را به دست خود گرفت وفرمود: یا جابر! این فرزند من است وبا من است در اینجا. پس تسلیم کن از برای او امر او را وشک نیاور تا آنکه مؤمن بوده باشی. جابر گوید: کور باد دو چشم من اگر ندیده باشم از رسول خدا (صلی الله علیه وآله) آن چیز را که گفتم»(1077).
وایضاً از این بابست مکاشفه سلمان فارسی که "فاضل دربندی" آن را از کتب جمعی نقل می نمایند و"شیخ عبدالحسین اعثم" آن را در قصیده "رائیه" خود به نظم آورده وآن این است که سلمان می گوید: «دیدم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) دعا می کند ودر دعای خود می گوید: «یا الهی وسیدی ان حب حیدر الکرار جنّه یا رب خفّف به أوزاری» یعنی: ای خدای من وآقای من، به درستی که حب [= دوستی حیدر کرار(علیه السلام) سپری است از نار. سبک کن به آن وزرهای مرا؛ یعنی گناهان امّت مرا.
سلمان می گوید: عرض کردم یا رسول الله، پدر ومادرم فدای تو باد! من هم مثل این دعا را می خوانم لکن دوست می دارم بر مناقب امیرالمؤمنین (علیه السلام) بیفزایی وذکر کنی از برای من از فضایل آن بزرگوار چیزی را که ذخیره وفخر وشرف باشد از برای من روایت کردن آن در عصرهای آینده. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: یاسلمان! اگرهمچو چیزی می خواهی برو به قبرستان یهودیان وآواز کن که "بندار" را به نزد من آورید. پس چون روح او را به نزد تو آورند از او بپرس وبگو آیا تو با اِقرار به دین اسلام مُردی یا آنکه بر دین یهود مردی، والآن در چه مأوی وموضع ساکن هستی؟ آیا الآن تو در راحت هستی یا آنکه در عذاب آتش هستی؟
سلمان گوید: من به مقابر یهود رفتم وآواز دادم: یا بندار! پس به یک چشم به هم زدن او را به نزد من احضار کردند. پس سؤال کردم او را از آن چیز که از برای آن آمده بودم. پس بندار به من گفت: یا سلمان، بدان که من بر دین یهود مُردم نه بر دین اسلام؛ لکن الآن در راحت ونعمت هستم به سبب آن محبتی که با علی بن ابی طالب، امیرالمؤمنین حیدر کرار(علیه السلام) داشتم. یا سلمان، در ایامِ حیات خود آن بزرگوار را زیاد دوست می داشتم؛ بلکه در محبت او به طوری بودم که نمی خواستم از برای خود مگر محبت او به منزله جامه تن من شده بود، وبسیار دوست می داشتم مصاحبت وهمراهی او را ونمی خواستم که دقیقه ای از دقایق از او جدا شوم در شب وروز؛ لکن با وجود این حال موفق به دریافت شرف اسلام نگردیدم. پس چون مُردم، مرا به خواری در قعر جهنم انداختند ودر زمره اشرار داخل نمودند ومن در آن حالت شدیده عذاب بودم. ناگاه دیدم که در قعر جهنم - یعنی در آنجایی که من بودم - قبّه عظیمه ای که نور از آن ساطع بود برپا کردند که طول آن قبه مثل بلندی آن، عرض آن به قدر مد نظر وبصر بود، ومرا در آن قبه جا دادند وخدای عزّ وجلّ مرا به سبب آن قبّه از حرارت آتش جهنم حفظ فرمود.
سلمان می گوید: چون این واقعه را دیدم به سوی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) برگشتم وآن حضرت را خبر دادم به آنچه دیدم وشنیدم. پس آن حضرت فرمود: یا سلمان! این، آن زیاده از دعا که طلب کردی. یا سلمان، روایت کن از من، که هر یک از اهل ذمّه که در دل او محبت حیدر کرار(علیه السلام) بوده باشد خدای عزّوجلّ قبّه ساطع الانوار در نار از برای او برقرار خواهد فرمود؛ چنان که از برای این مرد یهود نمود»(1078).
واقعه هفتم:
مکاشفه "آخوند ملّا عبدالحمید قزوینی" است - رحمه الله - که نام او در عداد اشخاصی که شرفیاب خدمت حضرت حجّت - عجل الله فرجه - شده اند مذکور گردید. وآن واقعه این است که در مسجد کوفه در طاق بزرگ، نزد محراب شهادت امیرالمؤمنین (علیه السلام) با او وبعض کرام نشسته بودیم وآن دو حکایت گذشته را که از او نقل کردیم ذکر نمود. بعد از آن از او خواستیم که اگر واقعه دیگر هم دیده ذکر نماید.
پس از اصرار، مذکور نمود که واقعه دیگر دارم عجب از این دو واقعه، وچون نزدیک به تصدیق وقبول نبود، انکار از اظهار آن داشتم وآن، این است که از اول اوقات مجاورت تا حال، زیارات مخصوصه حسینیه را مداومت نموده ام وترک نکرده ام؛ مگر آن شب را که مصمم بیتوته اربعین مسجد سهله گردیدم وجمیع آنها را پیاده رفته ام وغالب آنها را هم با زوار نبوده ام بلکه بی راهه رفته ام ودر شب، آخر وقت عصر بیرون می رفتم وفردا را در کربلا بوده ام ودر ورود آنجا هم غالباً منزل درست [و] معینی نداشتم؛ بلکه در ایوان حجرات صحن مطهر یا در خود صحن یا در توابع آن منزل نمودم، چون بضاعتی نداشتم ومتمکن از مخارج وکرایه منزل نبودم.
اتفاقاً روزی به اراده کربلا بیرون رفتم. چون به بلندی وادی السلام رسیدم جمعی از اعزّه واعیان را دیدم که از برای مشایعت آقازاده ای بیرون آمده اند. پس او را با کمال احترام سوار کجاوه کردند ودعای سفر در گوش او خواندند وقدری با او همراه شدند. پس وداع کردند واذان در عقب او گفتند وسایر آداب آقایی را با او بجا آوردند واو هم با نوکر وبُنَه وسایر لوازم سفر روانه گردید. چون این عزّت را دیدم وذلت خود را هم مشاهده کردم ملول وخجل شدم وبا خود گفتم که: این دفعه هم که بیرون آمده ام می روم؛ لکن بعد از این اگر اسباب مساعدت کرد که بر وجه ذلّت نباشد می روم والا نمی روم وآنکه تا به حال رفته ام کفایت می کند.
پس این دفعه را رفتم وبرگشتم وبعد از آن عازم شدم که دیگر به طریق مذلّت نروم وبر همان اراده بودم تا آنکه وقت زیارت مخصوصه دیگر رسید وچند نفر از طلاب آمده پرسیدند که: چه روز اراده زیارت داری که ما هم با تو بیاییم؟ گفتم: من اراده ندارم؛ زیرا که خرج ومنزل وکرایه ندارم وپیاده هم نمی روم. گفتند که: تو همیشه پیاده می رفتی؟ گفتم: دیگر نمی روم. گفتند: این دفعه را که ما اراده پیاده رفتن داریم برو که ما هم از راه باز نمانیم، بعد را خود می دانی.
بالاخره پس از اصرار وانکار رفتند واز برای توشه راه خریداری کردند ومرا به اصرار به راه داشتند وبیرون آمده با ایشان روانه شدیم وچون وقت رفتن تنگ شده وفردای آن روز، روز زیارت بود صبح را بیرون رفتیم که ظهر را در کاروانسرای "شور" بخوابیم وشب را به کربلا برسیم. پس با همراهان که دو نفر بودند روانه شده وارد کاروانسرا گردیدیم در وقتی که زوار شب صبح بار کرده بودند، وچون شب زیارتی بود واز زوار کسی نبود وچون که آن اوقات کاروانسرا مخروبه بود وهوا هم گرم بود وخانواری هم در کاروانسرا نبود کسی نمی ماند. به علاوه آنکه کاروانسرا هم از خوف طرّارانِ [= دزدانِ عرب مأمون نبود بلکه گاه گاه در داخل کاروانسرا مردم را برهنه می کردند. واگر احیاناً از طلاب ومجاورین وارد می شدند واستعدادی نداشتند از خوف عرب اسباب ولباس خود را در زیر جله وزباله مستور می کردند، وما بعد از ورود چون اسباب قابلی نداشتیم در داخله طویله صفه بزرگ مسقفی بود که در آن منزل کردیم وپس از صرف غذا خوابیدیم.
اتفاقاً من از همراهان زودتر بیدار شدم وابریق را برداشته از برای وضوء [آماده] گردیدم. آنگاه بیرون آمدم وبعد از مقدّمات وضوء بر صفّه ای که در وسط کاروانسرا بود بالا رفتم وبر لَتِ [= کنار] آن صفه رو به در کاروانسرا نشسته مشغول وضو بودم. در اثنای وضو مشغول مسح پاها بودم که شخصی را دیدم در زی لباس اعراب پیاده از در کاروانسرا داخل گردید وبا سرعت تمام نزد من آمد که گمان آن کردم که او از اعراب بیابان است واراده آن کرده که مرا برهنه کند؛ لکن چون چیز قابلی با خود نداشتم چندان خوف نکردم ومسح پا را تمام نمودم. چون نزدیک آمد متوجه من گردید وگفت: "ملّا عبدالحمید قزوینی" تو هستی؟
چون بدون سابقه آشنایی نام مرا ذکر نمود تعجب کردم وگفتم: آری، منم آن که گویی. گفت: تویی که می گفتی که من به این ذلّت وخواری دیگر به کربلا نمی روم مگر آن که به طریق عزّت متمکن وقادر شوم؟ قدری تأمل کردم که این شخص این واقعه را از کجا دانست باز در جواب گفتم: آری. گفت: اینک آماده شو که مولای تو ابوالفضل العباس وآقای تو علی بن الحسین (علیهما السلام) به استقبال تو آمده اند که قدر خود را بدانی وبه اعتبارات بی اعتبار دنیا افسرده ومهموم نگردی.
چون این سخن شنیدم متحیر ماندم ومبهوت گردیدم که این شخص چه می گوید؟ ناگاه دیدم که دو نفر سواره با شمایل آن دو بزرگوار که شنیده ودر کتب اخبار ومصیبت دیده بودیم با آلات واسلحه حرب، ابوالفضل (علیه السلام) در جلو وعلی اکبر(علیه السلام) از دنبال، از باب کاروانسرا داخل صحن آن گردیدند. چون این واقعه را دیدم بی اختیار خود را از بالای آن صفه پائین انداخته، دویدم وبه پای اسب های ایشان خود را انداخته بوسیدم وبه دور اسب های ایشان گردیدم وزانو ورکاب وپای شان را بوسیدم. بعد از آن، باخود خیال کردم که خوبست که رفقا هم اعلام کنم واز خواب بیدار نمایم که به خدمت آن دو فرزند حیدر کرار(علیه السلام) برسند.
پس با سرعت به نزد ایشان رفتم وبر بالین یکی از آنها که "ملّا محمّد جعفر" نام داشت نشستم وبا دست او را حرکت دادم وگفتم: "ملّا محمّد جعفر" برخیز که حضرت عباس وعلی اکبر(علیه السلام) به استقبال آمده اند. بیا به خدمت ایشان شرفیاب شو. ملّا محمّد جعفر چون این شخن بشنید وگفت: آخوند چه می گویی؟ مزاح وشوخی می کنی؟ گفتم: نه، والله راست می گویم. بیا [و] ببین هر دو تشریف دارند.
چون این حالت واصرار از من دید دانست که چیزی هست. برخاست وبه زودی دوید. چون رفتیم کسی را ندیدیم واز در کاروانسرا هم بیرون رفته واطراف صحرا را که هموار وراه رو [بود و] تا مسافت بسیار دیده می شود مشاهده کردیم واثری یا غباری از آن پیاده ودو سوار ندیدیم. پس متأسف ومتحیر گشتیم واز عزم واراده سابق برگردیده تائب ونادم شده وعازم بر آن گردیدم که زیارت آن مظلوم را ترک نکنم اگر چه بر وجه ذلّت وزحمت باشد واگر عذر شرعی عارض شود تدارک وقضا کنم، والی الآن ترک نشده ومادام الحیات هم ترک نخواهد شد، ان شاء الله تعالی.
واقعه هشتم:
واقعه "هامان" وزیر فرعون است که "فاضل دربندی" در کتاب "اسرار" روایت کرده «از بعضی ثقات از بعض متتبعین در کتب اخبار وسیر وآثار که او گفت: در بعض کتب معتبره دیدم که روزی رسول خدا (صلی الله علیه وآله) با جمعی از اصحاب در مسجد نشسته بود که ناگاه اژدهایی از در مسجد داخل گردید ودر کفشکن مسجد قرار گرفت ودر [مرتبه] اول بر علی بن ابی طالب (علیه السلام) به عبارت «السلام علیک یا امیرالمؤمنین» سلام کرد وبعد از آن بر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) سلام کرد وگفت: «السلام علیک یا رسول الله وحبیبه».
پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) از آن پرسید: تو کیستی وچه حاجت داری وسبب آنکه در اول امر، بر علی (علیه السلام) سلام کردی پیش از من چه بود؟ گفت: یا رسول الله، منم "هامان" وزیر فرعون وسبب آنکه اول بر علی بن ابی طالب (علیه السلام) سلام کردم آن است که چون او را دیدم ترسیدم. زیرا من او را به صورت وصفت می شناسم چرا که هر وقت که موسی وهارون به معجزات وخوارق عادت بر ما غالب می گردیدند می دیدیم که این جوان ایشان را کمک می کند ودیدم او را در آن وقت که در دریا غرق شدیم وموج ما را فرو گرفت.
وامّا حاجت من، پس آن است که من از اهل تابوت هستم در آتش جهنم که هر گاه سر آن تابوت را می گشایند عذاب اهل جهنم به آن شدّت می شود به طوری که صیحه می زنند وبه خدا پناه می برند از آن، ومن امروز ملائکه عذاب را به خدا قسم دادم که یک دقیقه مرا مهلت دهند که با خدا مناجات کنم. چون مهلت دادند خدا را به تو یا رسول الله (صلی الله علیه وآله) وبرادرت امیرالمؤمنین ودخترت فاطمه واولاد امجاد(علیهم السلام) قسم دادم که مرا اذن وقدرت آن دهد که به خدمت تو برسم. ومرا از برای آنکه سبب عبرت دیگران شوم اذن وقدرت داده که خود را با این صورت به محضر تو در آورده ام ومی دانم که خلاص شدن من از جهنم محال است؛ زیرا که کلمه خدا سبقت گرفته وقضای خدا جاری شده بر آن که کفار مخلّد در نار باشند. لکن از تو سؤال می کنم یا رسول الله که از خدا سؤال کنی که مرا از آن تابوت خلاص کند ومانند دیگران در مواضع دیگر جهنم عذاب نماید.
چون پیغمبر (صلی الله علیه وآله) این شنید فرمود: من جرأت بر آن ندارم که قضا وقدر خدا را تغییر دهم. به مکان خود برگرد. پس اژدها از نظر مردم غایب گردید وپیغمبر(صلی الله علیه وآله) متوجه به سوی ابوبکر شد وفرمود: یا ابابکر! بپرهیز از اینکه از اهل آن تابوت شوی. چون ابوبکر این سخن بشنید بر خود پیچید واز مجلس، متغیر الحال برخاست ودست خود را به دندان گرفته به سوی منزل خود متوجه گردید در حالتی که عرق از سر وروی او بر قدم او جاری بود تا آنکه در منزل خود قرار گرفته، به زوجه خود اسماء بنت عمیس گفت: خنجر یا شمشیر بیاور تا آنکه من خود را بکشم واز اصحاب تابوت نشوم.
اسماء می گوید: من از کلام او تعجب کردم؛ زیرا او را می دیدم که در این سخن الحاح واصراری دارد واین کلام را از روی حقیقت وواقع می گوید واگر آلتی کُشنده بیابد خود را هلاک می نماید. لهذا از او پرسیدم: این چه حالت است که در تو مشاهده می کنم مگر چه روی داده؟ گفت: ای اسماء، دلم آتش گرفته وجگرم نزدیک است پاره شود؛ زیرا نمی دانم سبب چه بود که امروز رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مرا به عتاب وخطاب خود مخصوص نمود.
گفتم: تو را به خدا قسم می دهم بگو ببینم که آن خطاب وعتاب را چه باعث شد؟ پس واقعه اژدها را از اول تا آخر ذکر نمود وباز اصرار در احضار شمشیر یا خنجر داشت. گفتم: اگر خود را به دست خود بکشی مخلّد در آتش می شوی. گفت: آری، والله می خواهم خود را بکشم وهمیشه در آتش باشم وبعد از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) نمانم تا آنکه به سبب مخالفت وصی وبرادر او علی بن ابی طالب (علیهما السلام) از اصحاب تابوت گردم.
به او گفتم: تو الحمد لله صاحب عقل وبصیرت هستی وزیاده از دیگران درک صحبت رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را کرده ای وپیش از همه کس از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) در خصوص برادر وپسر عم وشوهر دختر وپدر دو پسر او شنیده ای ودر مواضع بسیار آن بزرگوار به امر خداوند از اصحاب کبار، عهد ومیثاقِ شدید واکید در باب ولایت وخلافت وامامت آن حضرت گرفته، واز جانب خدا شما را امر کرده که با لقب امیرالمؤمنین (علیه السلام) بر او سلام کنید. پس چگونه می شود که شخص عاقل [و] بصیر بعد از همه این امور مخالفت نماید. پس باید بعد از رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به آن کشتی نجات تمسک کنی تا آنکه هلاک نگردی.
چون این مواعظ بلیغه را از من شنید متسلی گردید واز مطالبه خنجر وشمشیر دست کشید ومن چنان گمان کردم که پیرامون مخالفت آن حضرت دیگر نخواهد گردید تا آنکه پیغمبر(صلی الله علیه وآله) رحلت نمود وکردند آنچه کردند ومکرر او را متذکّر به قصه اژدها کردم واعتنایی ننمود وروی خود را از من برگردانید واعراض نمود تا آنکه قضا وقدر خدا در حقّ ایشان جاری گردید وصدق کلام رسول (صلی الله علیه وآله) در حقّ ایشان ظاهر شد»(1079).
واقعه نهم:
مکاشفه "زعفر جنّی" است که فاضل مزبور در کتاب مذکور روایت کرده «از جمعی از صلحای اخیار از لسان شخصی از علمای معاصرین از مردی ثقه وجلیل از طلاب علوم که او گفت که: من در جمله ای از زمان، "زعفر جنی" را در نزد خود وسایر مردمان ملامت وتوبیخ می کردم وتأسف بر بی سعادتی او می خوردم که در روز عاشورا از کربلا مراجعت نمود وجناب سید الشهداء، عزیز زهرا(علیهما السلام) را یکتا دید ویاری او ننمود با آنکه آن حضرت او را مرخص نفرمود، تا آنکه در شبی از شب های عشر اول محرم در منزل خود در مدرسه ای از مدارس شهر اصفهان تنها نشسته بودم موضوع آمدن زعفر را با لشکر خود در زمین کربلا وبرگردیدن او را از بعض کتب مقتل مطالعه می نمودم.
ناگاه شخصی را دیدم که در را گشود وداخل حجره گردید وبعد از سلام ورد جواب در گوشه ای بنشست ومن او را مرحبا وخوش آمد گفتم؛ لکن از دخول او با وجود آن که در حجره را بسته بودم وچفت آهن آن را انداخته بودم تعجب کردم وبر خود ترسیدم. چون این بدید متوجه به من گردید وگفت که: خوف مکن که من برادر تو هستم زعفر جنی. از برای آن آمده ام که تو را زیارت کنم واز شدّت ملامت تو مرا، به تو شکایت کنم وعذر خود را هم به تو حکایت نمایم تا آنکه بدانی ای برادر من که تو هنوز حقیقت این امر را ندانسته وبه کنه معرفت آن نرسیده ای تا به حال.
پس بدان که چون من وارد زمین محنت آیین کربلا شدم با لشکر خود، آن عرصه وفضا زمین پربلا را چنان از طوایف معتبره جنیان وملوک وپادشاهانِ ایشان - که من از همه ایشان کم شأنتر وپست رتبه تر وکم لشکرتر بودم - پر دیدم که نزدیک تر از چهار فرسخ از برای خود مکانی خالی ندیدم، وهمچنین سعه هوا را تا عنان سماء از خود ملائکه وبزرگان ایشان به طوری مملو دیدم که امکان نزدیک تر بودن از برای خود ندیدم، وصفوف جنیان در همه آن مکان به یکدیگر پیوسته وبه حسب مراتب وشأن خود پشت سر یکدیگر صف بسته، ومقدّم بر هر صف رئیس ایشان ایستاده، وکذلک طوایف ملائک به اختلاف قریب وبعید به حسب عرض وطول، عرصه هوا قیام نموده وهر طایفه وقبیله در وقوف خود بالنسبه به آن بزرگوار مراعات مراتب ادب را مانند رعایا نسبت به اعظم سلاطین نموده، واهل هر صف از صفوف فریقین از دور ونزدیک در مقام خود با نهایت خضوع وخشوع سلام بر آن امام (علیه السلام) می نمودند، وبا تضرع در مقام استیذان وطلب رخصت از برای یاری ونصرت از آن حضرت در قتال آن فرقه خالی از انصاف ومروت بودند وآن بزرگوار مأذون ومرخص نمی فرمود، وموقف من ولشکر من در آن مکان به مقدار چهار فرسخ از آن قدوه اَنام به جهت نیافتن مکان وجایی در روی زمین وعرصه هوا نزدیک تر از آن، دور افتاد. پس در همان مکان ایستادم وبا لشکر خود با تعظیم تمام بر آن قدوه انام سلام کردیم ورد جواب فرمودند.
بعد از آن شروع در مکالمه وملاطفه بر اهل هر یک از صفوف جن وملائکه نمودند، وایشان را در آخر کلام خود دعا کردند وجزای خیر از برای آنها از خداوند خواستند، ودر اذن ورخصت حرب وجهاد هیچیک از طوایف فریقین را اجابت نفرمودند، وجمیع ایشان بعد از یأس از نصرت به محل خود مراجعت نمودند. لکن من خود را راضی به مراجعت نکردم ودر همان زمین گوشه ای اختیار کرده مشغول گریه وجزع گردیدم وبر روی خود لطمه می زدم وبر حالت آن بزرگوار افسوس می خوردم تا آنکه واقع گردید آنچه در خصوص شهادت در علم خدا گذاشته بود.
پس آن فرقه اشرار از آن دشت خونخوار با عیال واطفال وبازماندگان آن بزرگوار سرهای شهدا را با خود برداشته کوچ کردند. من هم با لشکر خود از عقب ایشان روانه شدم به اراده آن که به اهل بیت (علیهم السلام) خدمتی بکنم واطفال را از افتادن از پشت شتران وورود صدمات دیگر بر ایشان حفظ نمایم. تا آن که لشکر پسر زیاد چون به کوفه رسیدند آفتاب غروب کرد ونتوانستند که جمیع وارد کوفه شوند.
پس آن کسانی که موکل بر اسیران وسرها بودند در خارج کوفه منزل نمودند وچادر وسراپرده های خود را برپا کردند، واهل بیت رسالت (علیهم السلام) را در موضع دیگر جا دادند واز خانه وکسان ایشان که در کوفه بودند از برای آنها طبخ وغذا از انواع مأکولات ومشروبات واطعمه لذیذ آوردند، واطفال اهل بیت (علیهم السلام) از شدّت جوع وملاحظه آن اطعمه لذیذه واستشمام رایحه آنها در مقام گریه وجزع درآمدند.
پس فضّه خادمه نزد زینب صدّیقه آمده عرض کرد: ای خاتون من! این اطفال از جوع وجزع تلف می شوند. زینب فرمود: تدبیر چیست وچه باید کرد؟ عرض کرد: رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مرا به سه دعای مستجاب وعده داده ویکی از آنها باقیمانده پس مرا اذن بدهید که آن دعا را طلب فرج از برای اطفال قرار بدهم. زینب او را اذن ورخصت داد. پس فضه به گوشه ای که در آن تل کوچکی بود برفت ودو رکعت نماز حاجت به جا آورد ودعا کرد ودر اثنای دعای خود قدح بزرگی را مشاهده نمود که از آسمان نزول کرد که پر بود آن قدح از گوشت وآب گوشت ودو قرص نان بر سر آن نهاده شده وبوی مشک وعنبر وزعفران از آن ظاهر ونمایان بود.
پس جناب زین العابدین (علیه السلام) وعیال واطفال از آن قدح ودو قرص تعشی نمودند واز آنها چیزی ناقص نگردید. پس آن را ضبط نمودند وعند الحاجه از آن تغذی می نمودند وبر وضع اول باقی بود تا ورود کوفه وخروج به سوی شام وتوقف در آن ورجوع به مدینه. پس از ورود آن قدح کماکان به آسمان برگشت ومن این نعمت الهیه ومائده سمائیه را تا آن زمان مشاهده می نمودم.
پس زعفر گفت: این بود حکایت وقصه من. قسم به خداوند که جدا نشدم خود واصحابم از اهل بیت (علیهم السلام)، از زمان ورود کربلا تا ورود مدینه رسول خدا (صلی الله علیه وآله) ودر باب ایشان خلاف وتقصیری ننمودم. پس مرا دیگر ملامت ومذمت نباید کرد. این بگفت واز نظر برفت وآن مرد از عمل خود نادم وپشیمان گردید»(1080).
مؤلف گوید که نظیر این، مکاشفه "دعبل خزاعی" است که "شیخ طریحی" در کتاب "منتخب" از ثقات از "ابی محمّد کوفی" نقل کرده که «دعبل خزاعی گفت: چون از شهر مرو از خدمت حضرت رضا (علیه السلام) برگشتم وارد شهر ری شدم. در یک شب از شبها در منزل خود تنها نشسته بودم وقصیده تائیه خود را اصلاح می کردم. تا آنکه بعض شب ها برفت. ناگاه آوازِ دق الباب بلند شد. پرسیدم کوبنده در کیست؟ گفت: شخصی از برادران تو. پس به نزدیک در دویدم. گشودم. شخصی داخل گردید که از مشاهده او بدنم بلرزید ونفسم مقطوع گردید. پس در گوشه ای نشست وبه سوی من نگریست وگفت: خوف مکن. من برادر تو هستم از طایفه جن ودر روز ولادت تو متولد شده ام وبا تو بزرگ شده ام، ومن آمده ام که برای تو حدیثی نقل کنم که باعث سرور تو شود واعتقاد تو را قوی گرداند وبصیرت تو را زیاد کند.
چون این را شنیدم دلم ساکن گردید ونَفَسم برگردید. پس گفت: یا دعبل! بدان که بغض وعداوت من به علی بن ابی طالب (علیه السلام) از سایر خلق الله اشد بود تا آنکه وقتی با جماعتی از طایفه جن که سرکش وبدکار بودند بیرون رفتیم. پس عبور ما بر جمعی افتاد که به زیارت قبر حسین (علیه السلام) می رفتند. تاریکی شب ایشان را فرو گرفته بود وما اراده آن نمودیم که ایشان را اذیت کنیم. چون نظر کردیم ملائکه را دیدیم که در طرف آسمان ایستاده وما را از اذیت کردن از ایشان منع می نمایند ودیدیم که ملائکه دیگر را که بر زمین ایستاده اند وایشان را از هوام زمین منع می نمایند. چون این کرامت را مشاهده کردم گویا خواب بودم وبیدار شدم، وغافل بودم [که هشیار گردیدم، ودانستم که این کرامات نیست مگر از برکات آن کسی که به زیارت قبر او می روند وقصد او را کرده اند.
پس، از اعمال بدِ خود وآن اراده قبیحه نادم گردیدم وتوبه نمودم وبا ایشان به زیارت قبر حسین (علیه السلام) مشرف شدم وبا ایشان وقوف دعا کردم وهمان سال با ایشان به حج رفتم وزیارت قبر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) کردم، ودر مسجد رسول (صلی الله علیه وآله) مردی را دیدم که جماعتی بر اطراف او بودند وچون از نام او پرسیدم گفتند که: این پسر رسول [خدا] (صلی الله علیه وآله)، امام جعفر صادق (علیه السلام) است. چون این شنیدم به نزد آن حضرت وخدمت او رسیدم وبر او سلام کردم وجواب شنیدم. پس فرمود: مرحبا بک یا اخا اهل العراق! آیا به خاطر داری آن شبِ خود را در بطن کربلا، وآن کرامات را که از خدا در خصوص اولیاء او مشاهده کردی. به درستی که خدا توبه تو را قبول نمود وگناه وخطیئه تو را آمرزید. عرض کردم: حمد خداوند را که منّت بر من گذاشت به معرفت شما ونورانی گردانید دل مرا به نور هدایت شما وقرار داد مرا از متمسکین به ریسمان ولایت شما. یابن رسول الله، از برای من حدیثی ذکر کن که آن را هدیه وتحفه قوم خود نمایم به انصراف خود.
آن حضرت فرمود که: روایت کرد پدرم محمد بن علی از پدر خود علی بن الحسین از پدرش حسین از پدرش علی بن ابی طالب (علیهم السلام) فرمود رسول خدا(صلی الله علیه وآله) به من فرمود: «یا علی الجنّه محرّمه علی الأنبیاء حتی أدخلها [انا]، وعلی الأوصیاء حتی تدخلها أنت، وعلی الاُمم حتی تدخلها اُمّتی وعلی امّتی حتی تقروا [یقرّوا] بولایتک وتدینوا [ویدینوا] بإمامتک، یا علی والذی بعثنی بالحقّ نبیاً لا یدخل الجنه احد إلّا من أخذ منک بنسب أو سبب»؛ یعنی: یا علی! بهشت بر پیغمبران حرام است تا آنکه من داخل شوم، وبر اوصیاء پیغمبران حرام است تا آنکه تو داخل شوی، وبر امّتها حرام است تا آنکه امّت من داخل شود، وبر امّت من حرام است تا آنکه اقرار به ولایت تو کنند واعتقاد به امامت تو نمایند. یا علی! قسم به آن کسی که مرا به حقّ مبعوث به پیغمبری گردانیده، که داخل بهشت نمی شود مگر کسی که به نَسَب یا سبب از تو اخذ نماید.
دعبل گوید: بعد از آن گفت: یا دعبل، اخذ کن این را که دیگر مثل آن را از مثل من نخواهی شنید. این بگفت ودر زمین فرو رفت ودیگر او را ندیدم»(1081).
واقعه دهم:
مکاشفه "اصبغ بن نباته" است که در کتاب مناقب "شاذان بن جبرئیل قمی" است - رحمه الله - که «روایت کرده آن را از شیخ الاسلام "ابی الحسن بن علی بن محمّد المهدی" به اسناد صحیح از "اصبغ بن نباته" که او گفت که: من با سلمان فارسی رحمه الله بودم در آن وقت که امیر مدائن بود در زمان امیرالمؤمنین (علیه السلام)؛ زیرا که او را عمر بن خطاب والی مدائن گردانید وبرقرار بود تا آنکه امر خلافت وولایت در ظاهرِ امر به علی بن ابی طالب (علیه السلام) منتقل گردید.
اصبغ می گوید: روزی به نزد سلمان رفتم در حالتی که مریض بود به آن مرضی که در آن وفات نمود، وچون او را مریض دیدم او را همه روز عیادت می نمودم در مرضِ او تا آنکه امر او شدید گردید ویقین به مردن نمود. پس متوجه به من شد وگفت: یا اصبغ، رسول خدا (صلی الله علیه وآله) به من عهد کرده وفرموده یا سلمان، چون وفات تو رسد میت با تو سخن گوید ومی خواهم بدانم که وفات من نزدیک شده یا نه؟ اصبغ گفت: ای سلمان، ای برادر من، چه می فرمایی که من بجا آورم. سلمان گفت: برو وبا خود تابوتی بیاور وآن را از برای من آماده کن به طوری که از برای اموات آماده می نمایند. بعد از آن مرا در آن گذار وچهار نفر حمّال بردارند وبه قبرستان برده بر زمین گذارند تا آنکه این مقصود ظاهر گردد.
اصبغ گوید: گفتم: حباً وکرامهً. پس به زودی بیرون رفته تابوتی حاضر کرده وچهار حمّال بر آن گماشته، او را بر آن گذاشته روانه قبرستان شدیم وتابوت را بر زمین نهادیم. پس سلمان گفت: ای همراهان، مرا رو به قبله نمایید. چون مواجه قبله گردید به آواز گفت: «السلام علیکم یا اهل عرصه البلاء، السلام علیکم یا محتجبین عن الدنیا»؛ سلام بر شما ای اهل عرصه بلا. سلام بر شما ای در پسِ پرده واقع شدگان از اهل دنیا. جوابی نیامد.
پس دیگر باره فرمود: «السلام علیکم یا من جعلت المنایا لهم غذاء، السلام علیکم یا من جعلت الارض علیهم غطاء، السلام علیکم یا من لقوا أعمالهم فی دار الدنیا، السلام علیکم یا منتظرین النفخه الاولی»؛ سلام بر شما ای کسانی که شربت ناگوار مرگ را چشیده اید. سلام بر شما ای کسانی که در زیر زمین خوابیده اید. سلام بر شما ای کسانی که به جزای عمل های خود - که در دنیا کرده اید - رسیده اید. شما را قسم می دهم به خدا[ی] عظیم ونبی کریم (صلی الله علیه وآله) که یک نفر از شما جواب مرا بگوید؛ زیرا که منم سلمان فارسی آزاد کرده رسول خدا (صلی الله علیه وآله)، وآن جناب به من فرموده که یا سلمان، چون وفات تو نزدیک شود میتی با تو سخن گوید ومی خواهم بدانم وفات من نزدیک شده یا نه.
"اصبغ" گوید: چون کلام سلمان تمام شد ناگاه میتی از قبر خود آواز برآورد: «السلام علیک ورحمه الله وبرکاته یا اهل البناء والفناء المشتغلون بعرصه الدنیا ها نحن لکلامک مستمعون ولجوابک مسرعون، فسل عمّا بدا لک یرحمک الله تعالی»؛ سلام ورحمت وبرکات خدا بر تو باد! ای آن کسانی که خانه ها بنا می کنید وخود فانی می شوید وبه کارهای دنیا مشغول واز روز آخر غفلت وذهول دارید، اینک ما مستمع کلام تو وحاضر از برای جواب تو هستیم. بپرس آن چیز را که اراده داری، یرحمک الله.
پس سلمان فرمود: ای کسی که بعد از مردن، گویا شده ای وپس از حسرتِ وفات تکلم می نمایی، آیا از اهل بهشت هستی به سبب عفو خدا، یا آنکه از اهل آتش می باشی به سبب عدل خدا؟ گفت: یا سلمان، من از کسانی هستم که خدا بر او انعام فرموده به عفو وکرم خود واو را داخل بهشت کرده به رحمت خود.
پس سلمان به او فرمود: یا عبدالله! حالا که از اهل بهشت هستی مرگ را از برای من وصف کن وبگو که چگونه یافتی آن را وچه چیز از آن ملاقات نمودی وچه مشاهده کردی وچه دیدی؟ آن میت گفت: یا سلمان،
چه می پرسی وچه می گویی؟! قسم به خدا که جدا کردن به مقراض های کاری وبریدن با اره های نجاری هرآینه بر من آسان تر است از صدمه وگزیدن مرگ!! ای سلمان، بدان که من در دنیا از کسانی بودم که خداوند ایشان را الهام به خیر فرموده، وبودم که اعمال خیر می کردم وفریضه های خدا را ادا می کردم وکتاب خدا را تلاوت می نمودم ودر احسان به والدین حریص بودم واز حرام ومحارم اجتناب می نمودم واز مظالم عباد دوری می کردم ودر طلب حلال به جهت خوف از روز سؤال، خود را به تعب وزحمت می انداختم.
ناگاه در عین لذت وغبطه وفرح وسرور بودم که مریض گردیدم وچند روزی بر مرض ماندم تا آنکه زمان کامرانی بگذشت واجل موعود در رسید وشخصی عظیم الجثه [و] مهیب المنظر حاضر گردید ودر مقابل روی من به طوری که نه به آسمان بالا می رفت ونه به زمین نزول می نمود، بایستاد. پس اشاره به چشم من کرد وآن را کور گردانید واشاره به گوش من کرد وآن را کر گردانید واشاره به زبان من کرد وآن را لال گردانید. پس من گردیدم کور وکر ولال. پس در آن وقت اهل ویاران من به گریه درآمدند وخبر من به برادران وهمسایگان من رسید. پس من به او گفتم: تو کیستی ای آن که مرا از مال واهل واولاد باز داشتی؟ گفت: منم ملک الموت، آمده ام که تو را از خانه دنیا به خانه آخرت نقل کنم؛ زیرا که مدّت تو بگذشت ومرگ تو در رسید.
پس با او در مکالمه بودم که ناگاه دو نفر به نزد من آمدند که خوش تر از آن دو نفر ندیده بودم ویکی از ایشان به جانب راست ودیگری به طرف چپ من بنشست وبه من گفتند: السلام علیک ورحمه الله وبرکاته. پس گفتند: ما کتاب تو را آورده ایم بگیر ودر آن نظر کن. من به آنها گفتم که: چه کتاب را آورده اید که من در آن نظر کنم؟ گفتند: ما آن دو ملک هستیم که در دار دنیا با تو بودیم واعمال تو را از نیک وبد می نوشتیم وضبط می نمودیم واین کتاب عمل تو می باشد. پس من به کتاب حسنات خود نظر کردم که آن به دست "رقیب" بود ومسرور گردیدم از آن اعمال که درآن بود وخندان شدم وبسیار شاد گشتم، ونظر به کتاب سیئات خود کردم که در دست "عتید" بود ومهموم ومغموم گردیدم وبه گریه درآمدم.
پس به من گفت: بشارت باد تو را که امر تو به خیر است. بعد از آن، آن شخص اول به نزدیک من آمد وروح مرا جذب نمود وهیچ جذبه ای آن جذبات که بر من وارد آورد نبود مگر مانند آن که از آسمان شدّتی بر زمین وارد آید. پس آن جذبات به این طور بود تا آنکه روح من به سینه من رسید. بعد از آن به یک حربه ای به من اشاره نمود که اگر بر کوه وارد می گردید گداخته واز هم می پاشید. پس روح مرا از راه بینی بیرون کشید پس در آن وقت آواز گریه از اهل خانه من بلند گردید، ونبود چیزی که گفته شود یا آنکه کرده شود مگر آنکه من آن را می دیدم ومی شنیدم.
پس چون گریه وجزع ایشان بر من شدید گردید، ملک الموت غضبناک بر ایشان نگریست وگفت: ای جماعت! گریه وجزع شما بر چه چیز است؟ قسم به خدا که من ظلم به او نکردم که شکایت نمایید وعداوتی با او نداشتم که فریاد کنید وگریه نمایید بلکه ما وشما بندگان یک خداوندیم واگر شما را به قبض روح ما امر می نمود چنان که ما را مأمور به قبض روح شما فرمود، هر آینه اطاعت او می کردید چنان که ما کردیم. قسم به خدا که ما او را نگرفتیم مگر بعد از آنکه رزق او تمام شد واجل او در رسید، واو بر خداوند کریم وارد گردید که حکم نماید در حقّ او آن چیز را که خواهد واو بر همه چیز قادر است. پس اگر صبر کردید اجر یابید واگر جزع نمودید مؤاخذه گردید. مرا به سوی شما رجعت ها خواهد بود تا آنکه پدران ومادران شما را ببرم وپسران ودختران شما را قبض روح نمایم.
بعد از آن ملک الموت از نزد من برفت وروح مرا با خود برد. پس ملکی دیگر بیامد وروح مرا از او بگرفت وآن را در جامه ای از حریر پیچید وآن را با خود بالا برد به یک طرفه العین [= چشم به هم زدن در محضر پروردگار بگذارد وچون روح من در محضر پروردگار حاضر گردید خداوند عزّ وجلّ سؤال فرمود روح مرا از گناهان صغیره وکبیره واز نماز وروزه شهر رمضان وحجّ بیت الحرام وقرائت قرآن وزکوه وصدقات واز وظایف ایام واوقات وطاعت والدین وقتل نفس محترم، به غیر حقّ، واکل مال یتیم واز مظالم عباد واز نماز در تاریکی شب در آن وقت که مردم در خوابند، ومانند اینها.
بعد از آن روح مرا به زمین برگردانیدند به اذن خداوند. پس غسّال به نزد من آمد وبدن مرا برهنه نمود از جامه های من. پس در آن وقت روح من، غسّال را آواز داد که: ای بنده خدا، مدارا کن با این بدن رنجور. به خدا قسم که من بیرون نیامدم از رگی از رگهای آن مگر آنکه آن رگ بریده شد، ونه عضوی از اعضای آن مگر آنکه جدا گردید. پس به خداوند سوگند که اگر غسّال این مقال را می شنید دیگر میتی را غسل نمی داد.
بعد از آن، غسال آب بر بدن من جاری نمود ومرا سه غسل داد ودو سه قطعه کفن پیچید وحنوط نمود واین بود آن ذخیره ای که من از مال دنیا با خود به خانه آخرت بردم. پس انگشتری از انگشت دست راست من برآورد بعد از آنکه از تغسیل فارغ گردید وآن را به پسر بزرگ من تسلیم نمود وگفت: خدا تو را بر مصیبت پدرت اجر دهد وجزا ومزد تو را نیکو گرداند.
بعد از آن کفن مرا بر من پیچید وتلقین نمود وبه کسان من گفت: بیایید واو را وداع نمایید که دیگر او را نمی بینید. پس همگی به وداع من شتافتند ووداع آخرین کردند. پس مرا بر تابوتی از چوب گذاشتند وروح من در آن وقت در میان کفن وروی من بود پس جسد مرا بردند در مصلّی گذاشته بر من نماز کردند. پس چون فارغ شدند مرا به سوی قبرستان بردند وچون در قبر گذاشتند هولی عظیم بر من غالب گردید.
یا سلمان! یا عبدالله! بدان که چنان نمود که گویا مرا از آسمان به زمین انداختند، پس خشت بر قبر من چیدند وخاک بر آن ریختند. پس در آن وقت روح بر من وارد گردید وچشم وگوش بینا وشنوا شد وچون همراهان روی به انصراف گذاشتند من متحسر ومتأسف گردیدم وگفتم: «یا لیتنی کنت من الراجعین»؛ یعنی کاش من از جمله رجوع کنندگان بودم. ناگاه گوینده را شنیدم که می گوید: «کَلّا اِنَّها کَلِمَهٌ هُو قائِلُها ومِنْ ورائِهِمْ بَرْزَخُ اِلی یومِ یبْعَثُونَ»(1082). گفتم: تو کیستی که با من سخن می گویی؟ گفت: من مَلَک "مُنَبَّه" هستم. مرا خدا موکل فرموده است بر بندگان خود که ایشان را آگاه کنم بعد از مردن تا آنکه اعمال خود را در محضر پروردگار بنویسند.
بعد از آن مرا کشید وبنشانید وگفت: بنویس اعمال خود را. گفتم: من آنها را احصا نمی توانم کرد ودر خاطر ندارم گفت: قول خدا را نشنیده ای که می فرماید: «اَحصاهُ الله ونَسُوهُ»(1083)؛ یعنی: خداوند اعمال بندگان را احصا فرمود وایشان نسیان کردند. بعد از آن گفت: من می گویم وبه یاد می آورم [و] تو بنویس. گفتم: کاغذ ندارم. گوشه کفن مرا گرفته به دست من داد. ناگاه آن کاغذی شد وگفت: این صحیفه تو است. گفتم: قلم ندارم. گفت: انگشت سبابه قلم تو. گفتم: مرکّب ندارم، گفت: آب دهنت مرکّب تو. بعد از آن هر کار که در دنیا کرده بودم ذکر نمودم وباقی نگذاشت از اعمال صغیره وکبیره من چیزی را مگر آن که احصاء نمود وبه خاطرم آورد. چنان که خدا فرموده: «ووجَدُوا ما عَمِلُوا حاضِراً ولا یظْلِمُ رَبُّکَ أَحداً»(1084)؛ یعنی: یافتند آنچه را که کرده بودند حاضر، وظلم نمی کند پروردگار تو کسی را.
بعد از آن، نوشته را گرفت وآن را به خاتمی مهر کرد وطوقی کرده بر گردن من آویخت وچنان سنگین بود که گویا کوههای دنیا را در گردن من طوق کردند. به او گفتم: که ای "منبه"! چرا این کار را با من کردی؟ گفت: مگر قول پروردگار خود را نشنیده ای که فرمود: «وکُلُّ اِنْسانِ اَلْزَمْناهُ طائِرَهُ فی عُنُقِهِ ونُخْرِجُ لَهُ یومَ الْقَیامَهِ کِتاباً یلْقاهُ مَنْشُوراً اِقْرَءْ کِتابَکَ کَفی بِنَفْسِکَ الْیومَ عَلَیکَ حسیباً»(1085)؛ هر انسانی را نامه عمل او را در گردن او می بندیم وبیرون می آوریم از برای او در روز قیامت آن کتاب را ومی بیند آن را. پس او را می گوییم که بخوان نامه عمل خود را. امروز خودت از برای رسیدن حساب خود کافی هستی.
بعد از آن گفت: روز قیامت تو را به این خطاب مخاطب سازند واین کتاب را پیش چشم تو گشوده بگذارند تا آنکه تو شهادت بر نفس خود بدهی.
پس از آن، ملک "منبه" از نزد من برفت. پس منکر به نزد من بیامد با صورتی عجیب وهیئتی مهیب ودر دست او گرزی بود از آهن که اگر جن وانس اجتماع می نمودند قادر بر حرکت دادن آن نبودند. پس صیحه به من زد که اگر جمیع اهل زمین آن را می شنیدند می مردند.
بعد از آن به من گفت: یا عبدالله، خبر ده مرا که پروردگار تو کیست ودین تو چیست وپیغمبرت کیست وچیست آنکه تو بر آن بودی وقول تو در دار دنیا چه چیز بود؟
چون آن دیدم وشنیدم از شدّت فزع زبانم بسته شد ودر کار خود متحیر ماندم وندانستم که چه بگویم، ونماند در بدن من عضوی مگر آنکه از ترس، از کار خود بماند. پس رحمت خداوند شامل حال من گردید ودل من به جا آمد وزبان من گویا گردید. پس به او گفتم: یا عبدالله! چرا مرا به فزع انداختی وحال آنکه من می دانم ومی گویم: «اشهد ان لا إله الّا الله وانّ محمداً رسول الله وانّ الله ربّی ومحمداً نبیی والاسلام دینی والقرآن کتابی والکعبه قبلتی وعلی امامی والمؤمنون اخوانی واشهد ان لا إله الّا الله وحده لا شریک له وانّ محمداً عبده ورسوله». این است قول من واعتقاد من وخداوندِ خود را در روز قیامت با این ملاقات خواهم کرد. چون منکر این بشنید متوجه گردید وگفت: یا عبدالله! حالا بشارت باد تو را به سلامتی، ورستگار گردیدی. این سخن بگفت وبرفت.
پس نکیر به نزد من آمد وبر من صیحه ای بزد واز صیحه اول هولناک تر بود واز آن صیحه اعضای من مانند انگشتان مشتبک، وبعض آنها از بعض دیگر جدا گردید. بعد از آن گفت که: یا عبدالله! بیاور الآن اعمال خود را. چون این دیدم وشنیدم در رد جواب حائر ومتفکر شدم. پس خداوند غفّار آن شدّت خوف ورعب را از من صرف کرد ومرا بر حجّت ویقین موفق نمود وبه او گفتم: یا عبدالله! با من مدارا کن زیرا که من از دنیا بیرون آمدم وحال آنکه می گفتم: «اشهد ان لا اله الّا الله وحده لا شریک له، وان محمداً عبده ورسوله وان الجنه حقّ، والنار حقّ والصراط حقّ والمیزان حقّ والحساب حقّ، ومسائله منکر ونکیر حقّ، والبعث حقّ، وان الجنه وما وعده الله فیها من النعیم حقّ، وان النار وما أوعَدَ الله فیها من العذاب حقّ، وان الساعه آتیه لا ریب فیها، وان الله یبعث من فی القبور»؛ من شهادت می دهم که خدا یکی است وشریک ندارد، ومحمد (صلی الله علیه وآله) بنده ورسول او است، وبهشت حقّ است، وآتش وصراط ومیزان وحساب حقّ است، وسؤال منکر ونکیر حقّ است، وآتش وصراط ومیزان وحساب حقّ است، وسؤال منکر ونکیر حقّ است، وقیامت حقّ وبهشت وثواب آن ودوزخ وعذاب آن حقّ است.
چون نکیر این بشنید متوجه به من گردید وگفت: یا عبدالله! بشارت باد تو را به نعمت دائم وخیر باقی. پس مرا بخوابانید وگفت: بخواب مانند عروسان. بعد از آن طرفِ سر من دری به بهشت گشود واز طرف پای من دری به آتش. بعد از آن گفت: یا عبدالله! نظر کن به آن بهشت که فائز به آن گردیدی وبه آن جهنم که از آن خلاص شدی. پس درِ جهنم را از طرف پای من مسدود نمود ودرِ جنّت را که در طرف سر من بود باقی گذارد که از آن نسیم بهشت مرا بگیرد ونعمت آن برسد وقبر مرا به قدر مدِّ بَصَر، وسیع نمود وبرفت. پس این است یا سلمان حال وحدیث من وآن شداید اهوال را که دیده ام وخدا را گواه می گیرم که تلخی مردن در حلق من تا روز قیامت باقی خواهد ماند. «فراقب الله أیها السائل خوفاً من وقفه المسائل»؛ بترس ای سؤال کننده از وقوف در موقف سؤال. این بگفت وساکت گردید.
"اصبغ بن نباته" گوید: سلمان رحمه الله چون این بشنید به همراهان خود گفت: مرا بر زمین گذارید. پس او را به زمین نهادیم. پس گفت: مرا بنشانید. او را نشانیدیم. پس به سمت آسمان نگریست وگفت: «یا من بیده ملکوت کل شیء والیه ترجعون وهو یجیر ولا یجار علیه، بک آمنت ولنبیک (صلی الله علیه وآله) اتبعت وبکتابک صدّقت، وقد اتانی ما وعدتنی یا من لا یخلف المیعاد اقبضنی الی رحمتک، وانزلنی دار کرامتک. فأنا أشهد أن لا إله إلّا الله وحده لا شریک له واشهد أن محمداً عبده ورسوله». پس چون شهادت خود را تمام کرد جان خود را به جان آفرین تسلیم نمود وبه جوار رحمت خدا شتافت. رضی الله عنه.
اصبغ گوید: ما در خیال تدبیر امر او فرو رفتیم. ناگاه مردی را دیدیم که بر استر اشهب سوار ونقابدار بر ما ظاهر وآشکار گردید وبر ما سلام کرد وفرمود: یا اصبغ! در امر سلمان جد وجهد نمایید. دانستیم که آن بزرگوار حیدر کرار(علیه السلام) است. پس ما مشغول کار او شدیم وخواستیم که از برای او تحصیل کافور نماییم. فرمود: بیایید که بامن هست آنچه می خواهید. پس آب وتخته حاضر کردیم واو را به دست خود غسل داد وکفن [کرد] وبر او نماز کردیم واو را دفن نمودیم وآن بزرگوار او را در لحد خوابانید وچون از دفن او فارغ گردید واراده انصراف نمود من به دامن او چسبیدم واز او پرسیدم: یا امیرالمؤمنین! وفات سلمان را از کجا دانستی وچگونه به این زودی تشریف آوردی؟ پس آن بزرگوار به سوی من نگریست وفرمود: یا "اصبغ"، با خدا عهد نما مادام که من در دار دنیا هستم آن را به کسی نگویی. عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، من بعد از تو می مانم؟ فرمود: آری، عمر تو طولانی شود. عرض کردم: عهد نمودم به آنکه در حیات تو به کسی این راز را نگویم. فرمود: یا اصبغ، رسول خدا(صلی الله علیه وآله) مرا به این خبر داد؛ زیرا در همین ساعت در کوفه نماز کردم وبه منزل خود برگردیده خوابیدم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را دیدم که فرمود: یا علی، سلمان در مدائن وفات کرد. او را دریاب. پس من ضروریات کار را برداشتم وبر استر خود سوار شدم وخداوند زمین را از برای من پیچانید ودور را نزدیک گردانید. پس آمدم چنان که دیدی. این بفرمود واز نظر من برفت به طوری که ندانستم نزول به زمین نمود یا آنکه صعود به آسمان فرمود ونماز مغربِ آن روز را در کوفه ادا نمود. این بود تمام حدیث وفات سلمان فارسی رضی الله عنه والحمد لله ربّ العالمین»(1086).
واقعه یازدهم:
مکاشفه عالم عادل جلیل وحبر فاضل نبیل، رئیس عصره وملاذ دهره، زبده العلماء الاعلام، نخبه الفقهاء الکرام، مرجع الخواص وملجأ العوام، ابو الارامل والایتام "مولانا الحاج ملّا علی الکنی الرازی الطهرانی" - ادام الله ظلاله لی علی رؤوس الانام - می باشد وبیان این مکاشفه این است که از جمله ای از ثقات مسموع گردید: جناب ایشان، خاقان عادل مغفور وسلطان عامل مبرور، فتحعلی شاه مرحوم - البسه الله حلل النور - را در حرم مطهر جناب سید الشهداء - علیه التحیه والثناء - بعد از وفات در حالت بیداری دیده وملاقات کرده اند. حقیر تفصیل این واقعه را از خود آن جناب استدعا کردم که به خط شریف مرقوم داشتند وصورت خط این است:
احقر عباد در سنواتی که در کربلای معلی به تحصیل علم اشتغال داشتم گاهی که در مسئله ای تحیر واشکالی واقع می شد در اوقاتِ خلوت بودن حرمِ محترم - مثلاً دو سه ساعتی به ظهر مانده - مشرف می شدم ودر قُربِ [= نزدیک] ضریح مطهر می نشستم. پس از دعوات واستمداد از حضرت - سلام الله علیه وعلی اولاده واصحابه - تأمل وفکر زیادی در مسأله منظوره می کردم. خداوند متعال به باطن حضرت وآل (علیهم السلام) افاضه فیض ودلالت بر رفع اشکال می فرمودند. فحمداً له ثم حمداً.
اتفاقاً آن ساعت خیلی حرم محترم خلوت بود واحقر در قرب بالای سر مقدّس نشسته بودم، دیدم خاقان مغفور، فتحعلی شاه - البسه الله حلل نور - [را]. چون در اوقاتی که در مدرسه خان مروی بودم وآن مرحوم به دیدن مرحوم مبرور عمده العلماء "آخوند ملّا عبدالله مدرس" به مدرسه مسطوره تشریف می آوردند مکرر ایشان را دیده وشناخته داشتم؛ لکن هر چه دیده بودم به لباس متعارفی بودند واین دفعه که در حرم محترم دیدم به لباسی ملبس بودند که در قطعات بزرگ، تصویر ایشان را می کشیدند. دیدم که در اطراف دامن های قبای بلند، همه مروارید دوز بود ودر هر دو بازو بازوبندهای جواهر بر روی قبا بسته بودند وبه این هیئت با همان ریش بلند از در کوچکی که از کنار قبر حبیب بن مظاهر به حرم محترم باز می شود وارد حرم شدند ودر بالای سر، خود را به ضریح مقدّس چسبانیده با دست ها زیارتی ودعایی خواندند. نشنیدم چه خواندند. بدون طول زمان آمدند به سمت پشت سر مطهر که زیارت حضرت علی بن الحسین وسایر شهدا (علیهم السلام) را بخوانند. به قسمی از نزدیک احقر عبور کردند که گمانم این است که دامن قباشان به زانوی من که به همان طور نشسته بودم برخورد.
پس از آنکه از پیش حقیر گذشتند من ملتفت شدم وبه حالت دیگر خود را دیده، گفتم: یعنی چه، این چه حکایت باشد؟! پادشاه ایران به زیارت حضرت - وبی خبر وبی صدا که هیچ قبل از این نشنیده بودیم - می آید. نه های هویی، نه استقبالی، نه جمعیتی. من در تعجب شدم. برخواستم. گفتم: حالا می روم وبا ایشان سؤال وجواب می کنم. با اینکه به قدر زیارت حضرت علی بن الحسین (علیهما السلام) اگر گذشته باشد رفتم در پایین پای شریف، کسی را ندیدم. در قرب پنجره مقام شهدا کسی را ندیدم. رفتم بیرون در رواق، در درب رواق که از ایوان طلا داخل می شوند دو سه نفر خادم را دیدم که آنها مرا می شناختند. ترسیدم از آنها خاقان مغفور را به اسم سؤال کنم که آمد [و] مشرّف شد [و] دیدید چه شد؟! ترسیدم طورهای دیگر در حقّم بگویند. به وصف پرسیدم که شخصی ایرانی با ریش بلند وقباء بلند در همین ساعت از حرم بیرون آمد، دیدید؟ گفتند: ندیدیم. آمدم پیش کفشدار سمت مشرقی. بالجمله از همه کفشدارها حتی کفشدارهای رواق مقدّس پرسیدم. همه گفتند ما ندیدیم.
وقت این واقعه را در خاطر ندارم. امّا من همین قدر می دانم که واقعه در حال وفات ایشان بوده که هنوز خبر وفات ایشان به کربلای معلَّی نرسیده بود. لکن به تهران که آمدم "مرحوم حاجی ملّا محمّد نوری" که خیلی مقدّس ودر اواخر به مرض فالج گرفتار بود او هم به هیمن عالَم ظاهر بیداری دیده بود آن مرحوم را. وتاریخ گذشته بود ومطابق بود با تاریخ وفات آن مرحوم. غفر الله له ولنا بالحسین وآبائه (علیهم السلام).
مؤلف گوید
مصدّق این دو مکاشفه منامه ای است که از برای جناب مستطاب، ورع کامل وثقه عادل "حاج ملّا ابوالحسن مازندرانی الاصل" حایری مسکن که از جمله معاریف مجاورین است وقوع یافته، وبیان آن از قراری که عدل وثقه وزبده اخیار" مرحوم حاج یوسف خان بن سپهدار - البسه الله حلل الانوار - از او نقل کرد این است که گفت: خواب دیدم که از سمت بغدادِ کهنه به بغداد نو می روم. چون از برای عبور از شط وارد جسر شدم خاقان مبرور، فتحعلی شاه را دیدم که از سمت بغداد نو به بغداد کهنه می آید. او هم سوار، با لباس وتاج وجیقه وسایر زینت های سلطانی که او را با آنها در تهران دیده بودم از طرف مقابل با جماعتی از طایفه نسوان که از عقب او می آمدند وارد جسر گردیدند.
چون در وسط جسر به او رسیدم جلو اسبش را محکم چسبیده از او پرسیدم: بر تو چه گذشت؟ فرمود: آخوند دست بردار. گفتم: دست برنمی دارم. بگو. ثانیاً همان شنیدم. ثالثاً با تندی تمام گفت: آخوند دست بردار. گفتم: می دانم که مرده ای. دیگر از تو نمی ترسم وتا نگویی دست برندارم. چون این بشنید لمحه ای سر به زیر انداخته ساکت گردید. پس از آن سر برداشت وگفت: بدان که چون مرا قبض روح کردند وبه محضر داور بردند امر شد که مرا به محضر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) بردند.
چون به نزد آن سرور بردند دیدم آن جناب را که در صحرایی وسیع الفضاء ایستاده وبر دو طرف یمین ویسار او صفی مستطیل مشتمل بر جمعی کثیر بسته شده. پس اهل ایران نزد پیغمبر آخرالزمان (صلی الله علیه وآله) حقوق خود را بر من ثابت کرده، آن بزرگوار غضبناک بر من نگریست وامر به کشیدن به سوی جهنم ونار فرمود. ملائکه غلاظ شداد مرا گرفته کشانیدند وهر قدر استغاثه والحاح کردم از من نشنیدند. ناگاه دیدم شخصی را که از صفِ طرف یمینِ خاتم النبیین (صلی الله علیه وآله) به واسطه چند نفر بیرون آمده در برابر آن سرور ایستاده لسان به شفاعت گشود. از او اصرار واز آن بزرگوار انکار تا آنکه بر آن جناب حجّت گرفت وآن بزرگوار دیگر بار امر بر احضار من فرمود ومرا برگردانیده ودر محضر شریف او بداشتند. پس به آن ملائکه فرمود: حالا او را رها کنید که تا روز قیامت در این میانه بگردد تا آنکه ببینم بعد از آن چه خواهد شد. بعد از آن اشاره به این جماعت زنان نمود وفرمود اینها هم از تو باشد. پس من آسوده ومسرور شدم وملاحظه کردم که ببینم آن شخص شافع چه کس بود. چون نظر کردم دیدم که جناب "میرزا ابوالقاسم قمی" بود؛ یعنی صاحب کتاب قوانین.
مؤلف گوید
سبب شفاعت جناب میرزا شاید آن باشد که خاقان مغفور به علاوه تعظیمات وتشریفات وتکریمات واحترامات نسبت به آن جناب، عهدنامه از او داشت از برای شفاعت کردن، ومعنی کلام خاقان مغفور که آن شخص بر آنجناب حجّت گرفت شاید آن باشد که فتحعلی شاه به من اکرام کرده وخود فرموده ای: «من اکرم عالماً فقد اکرمنی». پس اکرام من اکرام آن جناب بوده، «وجزاء الاحسان هو الاحسان» یا آنکه من نایب تو بوده ام واو را امان داده ام و«امان النایب امان المنوب».
به هر حال تأیید واقعه مذکور به این منامه آن است که ظاهر این است که در همان وقت که خاقان مبرور، فک وآسوده ورها شده، به زیارت آن بزرگوار رفته باشد ودر آن حرم محترم، خود [را] به نظر این دو مرد بزرگ جلوه گر ساخته تا آنکه مذاکره ایشان که [از] بزرگان عصر بوده ومی شده اند باعث تذکر دیگران گردد.
وکم للَّه من لطف خفی یدق خفی عن فهم زکی ونظیر این منامه، منامه ای است که روایت کرده آن را فاضل دربندی در کتاب اسرار از بعض ثقات از سید اورع اتقی، صاحب کرامات ومقامات "سید باقر خلخالی رحمه الله" که او گفت: «در خواب دیدم در صحن نجف اشرف کرسی نوری نصب کرده اند وامیرالمؤمنین (علیه السلام) بر آن نشسته ومردمانی نورانی که روی آنها مانند بدرهای طالع وستاره های ساطع بود در اطراف واکناف او ایستاده اند وآن بزرگوار به اوامر ونواهی اشتغال دارند. ناگاه دیدم که آن جناب به اصحاب امر فرمود که: آن مرد را نزد من بیاورید. پس جمعی از برای اطاعت او دویدند وپس از ساعتی برگردیدند وپادشاه با سطوت ومهابت، نادرشاه را حاضر کردند وچون او را در برابر آن جناب داشتند، مانند میت در پیش غسال وصید دست بسته در محضر قصّاب، بدون حرکت واضطراب سر به زیر انداخته بایستاد؛ لکن با اضطراب قلب وارتعاش بدن از خوف ومهابت آن جناب.
پس آن بزرگوار در مقام خطاب ومؤاخذه وعتاب او برآمد وجمله ای از زلّات وعثرات او را ذکر نمود وملامت ومذمّت فرمود ودر همه آن حال نادرشاه را حالت سکوت وتسلیم وانفعال بود تا آن حضرت فارغ گردید. پس نادرشاه سر برداشت وعرض کرد که: یا ولی الله! آیا مرا اذن ورخصت هست که کلام مختصری معروض دارم. فرمود بگو: عرض کرد که: یا امیرالمؤمنین! آنچه فرمودی وزیاده بر آن اعتراف واقرار دارم بلکه عثرات وزلالت خود را حصر نتوانم ونشمارم؛ لکن با وجود همه آنها کاری دیگر هم کرده ام که میخ بر چشم اعدای تو کوبیده ام وچشم ناصبیان ودشمنانِ شیعیان تو را به آن کور کرده ام.
فرمود آن چه چیز است؟ عرض کرد که: تعمیر این قبه وایوان وتذهیب آن به طوری که شعاع آن عرصه فضای امکان را روشن ونورانی گردانیده. چون آن جناب این سخن را بشنید متوجه به کسانی که اطراف او بودند گردید وفرمود: راست می گوید این مرد. او را به آن مکانی که در جزای عمل او آماده شده برید. پس آن گروه او را برداشته [و] به آن موضعی که آن بزرگوار اشاره به آن نمود او را رسانیدند.
سید مذکور می گوید که: من هم در اثر آن جماعت دویدم تا آنکه به باغستانی رسیدم. دیدم او را داخل بستان کردند. پس من هم در عقب ایشان داخل شدم. فوالله العظیم باغی مشاهده کردم که مانند آن ندیده بودم ودر وصف ومدح آن زبان من عاجز است. نادرشاه را دیدم که به لباس های فاخر سلطانی مخلَّع گشته وبر تختی سلطانی نشسته. پس پیش رفته بر او سلام کردم وجواب شنیدم واو را تهنیت گفته به آواز روح مزاح گفتم که: از فراست تو تعجب کردم که خود را به این طور از عقوبت این معاصی وعثرات بزرگ مستخلص نمودی وبه این سخن پسندیده به این مقام بلند رسانیدی. جواب گفت که: ای سید جلیل! من این کلام را نگفتم وعرض نکردم به جد بزرگوار تو وآقا ومولای خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) مگر از روی راستگویی وحقیقت جویی. گفتم چنین است(1087).
واقعه دوازدهم:
مکاشفه ای که آن را جمعی بسیار نقل کرده اند از "شیخ طریحی" در کتاب "منتخب" از "زید نسّاج" که او گفت: «در همسایگی من مرد پیری که در او آثار صلاح وتقوی ظاهر وآشکار بود واز مردم عزلت گزیده ودر کنج خانه خود خزیده وبیرون نمی آمد مگر در روز جمعه. "زید" می گوید که: در روز جمعه ای از خانه خود بیرون آمدم وبه زیارت مشهدِ علی بن ابی طالب (علیه السلام) رفتم. ناگاه آن مرد را دیدم که آب از چاه برآورده اراده غسل دارد از برای جمعه وزیارت. چون جامه خود را برآورد علامت زخم منکری در پشت او دیدم که دهن آن زیاده از یک شبر بود وچرک وریم از آن سیلان می نمود.
چون دیدم دلم متنفّر شده. آن مرد مطلع بر اطلاع من شد وخجل گردید وروی خود به من کرد وگفت: زید نسّاجی؟ گفتم: آری. گفت: مرا بر غسل اعانت کن. گفتم: اعانت نکنم تا آنکه مرا از سبب این زخمِ منکر خبر کنی. گفت: خبر کنم به شرط آنکه تا زنده ام به کسی نگویی. گفتم: چنین باشد. پس او را در غسل یاری کردم. چون فارغ شد وجامه خود پوشید ودر آفتاب نشست در پهلوی او نشستم وگفتم: قصه خود را بگو. خدا تو را رحمت کند.
گفت: بدان که در ایام شباب، ما ده نفر بودیم که با یکدیگر رفیق شده قطع راه ها وارتکاب گناه ها را کار وشعار خود کرده وهر شب در خانه یکی مهمان شده از غذای لذیذ وشراب کهنه وغیر آن از تمیعات آماده می کرد وصرف کرده به منازل خود برمی گردیدیم. چون شب نهم در خانه یکی از رفیقان خود صرف غذا وشراب کرده به خانه خود عود نموده خوابیدم، زوجه من مرا بیدار کرد وگفت: فردا شب نوبت مهمانی تو باشد ورفیقان تو درآیند ودر خانه چیزی موجود نیست.
چون این سخن بشنیدم من از خواب برخاستم ومستی شراب از سر من برفت ودر کار خود حیران ماندم وگفتم: چه باید کرد؟ گفت: تدبیر آن است که امشب شب جمعه است ومشهد مولای ما علی بن ابی طالب (علیهما السلام) پر از زوار است، باید رفت ودر کمین گاه زوار نشست وزایری به دست آورد واو را برهنه نموده لباس او را صرف این کار کرد تا آنکه در نزد رفیقان بدنام ورسوا نگردی.
من این سخن را پسندیدم وشمشیر واسلحه را بر خود راست کردم وبه زودی به خندق کوفه رفتم وبه کمین زوار نشستم وشب بسیار تاریک بود وهوا رعد وبرق داشت. پس برقی جهید ودیدم که دو نفر می آیند از جانب کوفه. پس صبر کردم تا آنکه نزدیک شدند وبرق دیگر جستن کرد دیدم هر دو زن هستند. مسرور شدم که در چنین وقت دو زن به دامم افتاد. پس به سوی ایشان دویدم وبه ایشان گفتم: «اطرحا لباسکما سریعاً»؛ به زودی لباس خود را بیندازید. ایشان بترسیدند وبه فزع درآمدند ولابد ولاعلاج جامه های خود را درآوردند. پس زیوری در ایشان مشاهده کردم وگفتم: آنها را هم درآورید. ترسان ولرزان درآوردند. ناگاه برقی دیگر بجست ونظر انداختم. یکی از آنها را عجوزه ای ودیگری را دختری به غایت حسن ونهایت جمال دیدم. شیطان وسوسه آغاز کرد وبر آن دختر آویختم وبا خود گفتم: در همچو مکان از مثل همچو دختری نمی توان گذشت.
چون آن زن پیر این واقعه را بدید واین اراده را فهمید گفت: ای مرد! آنچه از جامه وزیور از ما گرفتی تو را حلال باشد ودست خود را از این دختر بدار واو را رسوا مکن؛ زیرا من خاله این دختر هستم واین دختر یتیم وبی پدر ومادر است وشب آینده زفاف او است وبه خانه شوهر خود می رود وبا من گفت: ای خاله! شب آینده شب زفاف من است وباید به خانه شوهر وپسر عمّ خود بروم ومی ترسم که او مرا مانع گردد از آنکه به زیارت مولای خود امیرالمؤمنین (علیه السلام) بروم وچون امشب شب جمعه بود خواستم آرزوی او را برآورم. تو را به خدا وبه آن بزرگوار قسم می دهم که دست از او بدار ومُهر حرمت او را مشکن وپرده او را پاره مکن واو را در میان قوم خود رسوا مکن.
هر قدر از این گونه سخنان گفت، در من اثر نکرد وفایده ای نداد. پس او را از خود دور کردم وباز بر دختر درآویختم وآن دختر به خاله خود تضرّع واستغاثه می نمود وخاله به من می چسبید وچون دختر فرصت می دید، به بند زیر جامه ای خود گره می زد وبه غیر از زیر جامه در بدن آن دو عورت، چیزی نگذاشته بودم. چندی زد وخورد کردیم. آخر الامر آن زن را از خود دور کرده آن دختر را گرفتم وبر سینه او نشستم ودو دست او را بر یک دست خود گرفتم ودست دیگر را به سوی زیر جامه او کشیدم وگره های بند آن را یک یک می گشودم وآن دختر مانند صید بین یدی الصیاد وماهی در شبکه اضطراب می کرد. چون از عالَم خَلق منقطع گردید او از خود [صدا] به «المستغاث بک یا الله ادرکنی یا أباالغوث یا أمیرالمؤمنین» برآورد.
راوی گوید: به خدا قسم که هنوز کلام آن دختر تمام نشده بود که صدای سم اسبی از پشت سر خود شنیدم. با خود گفتم: باک ندارم زیرا او یک سوار بیش نیست ومن از او شجاع تر هستم، چرا که در قوت سرآمد اهل عصر خود بودم واز مردانِ بسیار اندیشه نداشتم. چون آن سوار به نزدیک من آمد، دیدم که جامه سفیدی پوشیده وبر اسبی اشهب سوار است وبوی مشک از او می وزد. پس آن سوار به من گفت: «یا ویلک خل المرئه»؛ وای بر تو! دست از این زن بردار.
گفتم: از پی کار خود برو وتو خود را از دست من نجات داده ای که می خواهی غیر خود را نجات دهی؟ چون این سخن از من بشنید در غضب شد وبه نوک شمشیر خود به من اشاره کرد که من بی خود گشتم وبه کناری افتادم وندانستم که بر زمینم یا آنکه در هوا، وزبان من بند شد وقوت من برفت لکن کلام را می شنیدم ومطلب را می فهمیدم. پس آن سوار به آن دو زن گفت: «قوما والبسا ثیابکما وخذا حلیکما وانصرفا»؛ برخیزید ولباس خود را بپوشید وزیور خود را بردارید وبروید.
آن زن پیر گفت: تو کیستی؟ خدا تو را رحمت کند که بر ما منّت گذاشت به سبب تو. از تو می خواهیم که ما را به زیارت مولای ما امیرالمؤمنین (علیه السلام) برسانی. چون آن سوار این سخن شنید، تبسّمی بر روی ایشان کرد وگفت: منم امیرالمؤمنین! به خانه خود برگردید. زیارت شما قبول شد. چون آن زن ودختر این سخن شنیدند، برخاستند ودست وپای آن جناب را بوسیدند وبه خانه خود برگردیدند.
پس من به خود آمدم وزبانم گشوده شد وعرض کردم: یا سیدی، «أنا تائب الی الله علی یدک»؛ ای آقای من، به دست تو به خدا توبه کردم. فرمود: اگر توبه کنی خدا قبول می کند. گفتم: توبه کردم وخدا را هم شاهد می گیرم بر صدق توبه خود. پس گفتم: ای مولای من، اگر مرا واگذاری این ضربت مرا هلاک می کند بدون شک وریب. چون آن حضرت این سخن شنید برگشت وقبضه خاک برداشت وبر آن جراحت ریخت ودست مبارک بر آن کشید، تا آنکه به هم آمد به قدرت خدا.
زید نسّاج گوید: به او گفتم که: چگونه به هم آمده وحال آن که باز چنین است؟ گفت: به خدا قسم که ضربتی بود بزرگ وهولناک واین که از آن مانده، اثری است از برای تذکّر من وتنبیه دیگران، وشکّی نیست که علی بن ابی طالب (علیه السلام) وسایر ائمه (علیهم السلام) زنده اند ونزد پروردگار خود روزی می خورند»(1088).
واقعه سیزدهم:
مکاشفه سید جلیل وعارف نبیل "سید محمّد علی عراقی" است که در عداد کسانی که حضرت حجّت را دیده اند، مذکور گردید؛ وبیان آن این است که او گفت: «در ایام طفولیت که در عراق، در وطن اصلی خود که قریه "کرهرود" که از قرای معروفه در عراق است بودم وشخصی که او را به نام ونَسَب می شناختم وفات کرد واو را آوردند در مقبره ای که در محاذی خانه ما بود دفن کردند وتا مدّت چهل روز چون وقت مغرب داخل می گردید، اثر آتشی از قبر او نمایان وآواز ناله جانسوزی از آن قبر مسموع می گردید. بلکه در اوایل یک شب چنان ناله وجزع آن شخص شدّت کرد که من خائف وهراسان شده بر خود ترسیدم واز غایت دهشت به خود لرزیدم به طوری که خود را نتوانستم ضبط نمود، نزدیک گردید که غشّی عارض شود وبعض کسان من اطلاع یافته مرا برداشته به خانه بردند. پس از زمانی به خود آمدم واز این حالت که از آن شخص دیده شد، در تعجّب بودم؛ زیرا که حالت زندگی او بر آن مساعدت نداشت؛ تا آنکه معلوم شد که آن شخص در زمان حیات خود، چندی مباشر عمل دیوانی محلّه خود بوده واز شخصی از سادات وجه تحمیلی دیوانی می خواسته وآن سید بر دادن آن قادر نبوده واین شخص او را حبس کرده واز برای دریافت آن او را مدّتی به سقف خانه خود آویخته».
مؤلف گوید
آن شخص را من دیده بودم ومی شناختم، لکن از خوف رسوایی ذکر نام ونَسَب ننمودم.
ونیز جناب سید مذکور نقل کرد: «از دار الخلافه تهران به زیارت امامزاده واجب التعظیم "امامزاده حسن" که در بعضی قرای تهران مدفون است، مشرف شدم. اتّفاقاً شخصی از همراهان در میان صحن بقعه در بالای قبر ایستاده یا نشسته مشغول ذکری یا زیارتی بود تا آفتاب غروب کرد. ناگاه اثر حرارتی در بنای آن قبر ظاهر گردید که گویا در باطن آن کوره حدّادی برافروخته شد؛ به طوری که زیست در حوالی آن قبر ممکن نشد وجماعت حضّار هم این حالت را مشاهده کردند. چون لوح آن قبر را خواندیم نام زنی بر آن نقش بود».
مؤلف گوید
نظیر این واقعه، واقعه ای است که نقل کرده آن را جناب سلاله السّادات "آقا میرزا ابوالقاسم تفرشی" - زید عمره - که به زیور صلاح وسداد آراسته است که: وقتی از اوقات عبورم به بلده قم افتاد. مسموع گردید که از مقبره شخصی از بزرگان دولت ناصریه که از اهل آشتیان بود، آتشی بروز کرده به طوری که بسیاری از آلات وفروش واسباب بقعه آن مقبره را سوزانیده است. چون این خبر را شنیدم، خود رفتم وبه چشم خود مشاهده کرده صدق واقعه را معلوم کردم؛ به طوری بود که از اثر آن آتش دیوارهای آن بقعه سیاه وبعض آلات خبیثه هم سوخته بود. لهذا تجدید مرمّت واصلاح آن بقعه نمودند».
ودیگر نقل کرد از شخصی خواجه که: «به همراهی جنازه بعضی از اعزّه رجالِ دولتِ مذکوره که نقل به کربلا می کردند، رفته بود. مذکور نمود که در بعض منازل در نزدیک آن تابوت با جمعی از همراهان نشسته بودیم. ناگاه دیدیم که تابوت حرکت کرد وسگی بدصورت از میان تابوت بیرون آمد وبرفت. همگی تعجّب کردیم. چون برخواستیم وتحقیقی از حال کردیم، چیزی در تابوت ندیدیم. لاعلاج به جهت حفظ از رسوایی، چیزی از چوب تعبیه کرده در داخل کفن ومشمع گذاشتیم وبا ریسمان محکم بستیم که کسی بر آن اطّلاع نیابد وآن جنازه عملی را نقل به کربلا کرده دفن نمودیم وبرگشتیم».
مؤلف گوید
این دو نفر را می شناختم وظاهر حالشان هم مساعد صدق این مقال بود.
واقعه چهاردهم:
مکاشفه آن شخص صالح نجفی است وتفصیل آن این است که فاضل معاصر "نوری" نقل می کند در کتاب منامات از سید جلیل، سید مرتضی خراسانی الاصلِ مجاور نجف اشرف که ذکر آن در بعض کلمات سابقه گذشت که او گفت: در طاعون اولِ نجف اشرف که اکثر اهل آن بلد مردند، من در خدمت وملازمت سید مرحوم "آقا سید باقر قزوینی" - که از مفرّدین آن عصر وصاحب مقامات ومنبع کرامات بود ودر علم وعمل سرآمد دیگران، وجلالت وبزرگی او به حدّی بوده که الآن هم اهل نجف خصومات کلّیه خود را به حضور مقبره او وقسم خوردن به نام او فصل می نمایند، وقبر شریف او در نجف اشرف معروف ومشهور، وقبّه سامیه او کالنور علی الطور مشاهد ومزور است - بودم. وحتی المقدور از آن جناب مفارقت نمی نمودم. وآن جناب جهت مَرضی [= مریض ها] طبیب وعطّار وطبّاخ وخبّاز وغسّال وبزّاز وحمّال وحفّار مقرّر کرده بود که هر گاه کسی مبتلا شود در امر معالجه وحمل ونقل وغسل وکفن ودفن او معطّل نمانند. ونماز اموات را خود متکفّل بود ودر وقت سحر داخل حرم شریف شده نماز صبح را با جماعت در حرم اقامه می نمود وبعد از خروج در ایوان مطهّر قیام می نمود وبر جنایز نماز می کرد تا وقت ظهر. پس از آن، امرِ نمازِ جنازه با نایب او بود تا آنکه نماز ظهرین در حرم شریف با جماعت اقامه کند ومراجعت نماید؛ باز خود مباشرت می نمود تا آنکه وقت نماز عشائین داخل می گردید وبا این حال آنی فارغ نبود وروز به روز ناخوشی در تزاید وتشدّد بود.
سید راوی می گوید: از جناب سید پرسیدم: این طاعون روز به روز افزون است. زمان انقطاع آن چه وقت خواهد بود؟ فرمود: آنگاه که من بمیرم. چون من مُردم دیگر اثری از آن نخواهد ماند وچنان شد که فرمود. وبالجمله راوی گوید که: کثرت اموات به حدّی بود که جناب سید بر جمعی از اموات یک نماز می کرد ومجال آن نبود که بتوان بر یک جنازه یک نماز اقامه نمود.
اتّفاقاً روزی در خدمت آن جناب در ایوان مطهّر بودم. پیرمردی را دیدم که از مجاورین که می خواهد خود را به سید برساند وازدحام او را مانع است. واقعه را به آن جناب عرض کردم؛ لهذا آن مرد را به نزد خود خواندند. چون خود را رسانید عرض کرد: مرا توقّع آن است که چون بمیرم بر جنازه من به تنهایی یک نماز اقامه نمایید ودیگران را در نماز با من شریک نفرمایید. آن جناب عرض او را اجابت کرده وآن مرد برفت.
فردای آن روز جوانی به خدمت آن جناب آمده عرض کرد: آن مرد که دیروز به آقا عرض کرد: چون بمیرم بر من نماز جداگانه بخوانید، به طاعون مبتلا شده وتوقّع عیادت از جناب آقا دارد. سید هم چون این سخن بشنید، به عیادت آن مرد روانه گردید ومن هم با سایر اصحاب با آن جناب روانه شدیم.
اتّفاقاً در اثنای راه شخصی از مشایخ واهل علم نجف از خانه خود بیرون آمد وچون جناب سید را دید واراده او را دانست، از برای دریافت ثواب عیادت مرافقت نمود تا آنکه بر آن مرد مریض وارد گردیدیم واو را در بستر خود خوابانیده ومحتضر دیدیم. چون بر واقعه اطّلاع یافت، متوجّه به جناب سید وحاضرین گردید ودر خور هر یک، جداگانه تحیات مشفقانه بجا آورد تا آنکه نوبه به آن شخص نجفی رسید. چون او را دید برآشفت وغضبناک به سوی او نگریست وبه او بد گفت وامر به خروج او کرد که: تو چرا به خانه من آمده ای. برخیز وبه زودی برو والّا تو را اخراج می کنم.
آن مرد منفعل گردید وبه زودی برخاست وبرفت وحاضرین از این معامله متعجّب گردیدند وباعث آن را ندانستند تا آنکه آن شخص به زودی برگردید وسلام کرد وبنشست. آن مرد مریض چون او را دید، تعظیم بجا آورد وتهنیت گفت وملاطفت بسیار نمود. این معامله دیگر - بر خلاف اول - بر تعجّب آن جماعت افزود وباعث وسبب را ندانستند تا آنکه جناب سید برخاست ودیگران هم برخاستند.
پس در اثنای راه از آن شیخ در این باب سؤال کردیم؟ گفت: حقیقت امر این است که من جنب بودم واز خانه به اراده حمّام بیرون آمدم وچون شما را دیدم وبر اراده شما مطّلع گردیدم، دریافت این ثواب را به صحابت آن جناب غنیمت شمردم وبا خود گفتم که: وقت غسل موسّع واین کار مضیق است، واگر این مریض مرد بزرگی نبود سید سند در این وقت به عیادت او نمی رفت؛ لهذا همراه شدم وچون این واقعه غریبه را مشاهده کردم دانستم که این مریض به جهت بزرگی خود وآنکه محتضر است وحجاب از چشم او مرفوع است، مرا به سبب قذرات معنویه جنابت به طوری دیگر می بیند وبه صورت دیگر مشاهده می نماید. از این جهت به زودی برخاسته به حمّام رفته غسل کرده ثانیاً برگشتم که از این ثواب باز نمانم وحقیقت این امر را هم بدانم، چنان که دیدید ودانستید»(1089).
مؤلف گوید
از اینجا سرّ منع شرع از حضور جنب وحایض ونفساء در نزد محتضر دانسته شد وآن که امام جعفر صادق (علیه السلام) به زراره فرمود: «در وقتی که جُنُب بود وداخل بر آن حضرت شد که هکذا تزور امامک؟ یعنی آیا چنین امام خود را زیارت می نمایی؟ زراره دانست برگشت وغسل کرد وداخل شد بر آن بزرگوار»(1090).
واقعه پانزدهم:
امری است که نقل کرده آن را از همان جناب در همان کتاب از جمعی از اخیار نجف اشرف وآن این است که: «شخصی از علمای نجف ومظنون آن است که "شیخ جواد" پسر "ملّا کتّاب" را می گویند، وحقیر چون مدّتی است که کتّاب را ندیده ام، نام را از خاطر محو کرده ام. به هر حال آن شخص عالم با آنکه استطاعت نداشت، اراده حج کرد وگفت: چون در اخبار وارد شده که مولای من صاحب الزمان (علیه السلام) در هر سال در موسم حج تشریف دارد، می خواهم در جمعیتی که آن حضرت در ایشان است، من هم داخل باشم. وچون مردم نجف بر اراده او مطّلع شدند، هر یک که متمکّن شدند، با او به جهت دریافت فیضِ خدمتِ او روانه شدند. وبه این سبب حجّاج نجف اشرف در آن سال زیاده از بسیاری از سنوات دیگر گردیدند وعبور هم - چنان که متعارف است - از راه جبل ووادی نجد اتفاق افتاد وهمگی به برکات وجود آن شخص فایز به زیارت بیت الله گشته، اعمال حج ووظایف موسم را بجا آورده در خدمت شیخ مذکور مراجعت نمودند.
اتّفاقاً در اثنای راه جناب شیخ را مرضی عارض شده روز بروز در تزاید واشتداد تا آنکه در بعض منازل بیابانِ بی پایان اجل موعود رسیده، جناب شیخ به جوار رحمت خدایی واصل گردید وبه این سبب عامّه اصحاب وهمراهان اندوهگین وشکسته خاطر شدند از اثر مفارقت وملاحظه آن حالت که همچو شخصی در همچو مکانی وهمچو حالتی وفات کند. واعظم مصائب ایشان آن بود که چون امیر حاج در آن راه اهل خبل وناصبی مذهب هستند، نقل اموات را از محل وفات - هر چند به مشاهده مشرّفه هم - حرام وبدعت می دانند ومانع از آن می شوند، لهذا هر کس هر جا بمیرد باید در آنجا دفن شود، واهل نجف وهمراهان می خواستند که جنازه شیخ را در نجف دفن نمایند که از فیوضات زیارات وبرکاتِ دیگر او محروم نمانند وممکن نبود.
بلکه به جهت تقیه، جرأت بر اظهار این مطلب هم نداشتند، لهذا به حکم ضرورت، جنازه شیخ را بعد از تغسیل وتجهیز در مکانی از آن بیابان دفن کرده وخیمه در بالای آن برپا کرده وشخصی را از اخیار همراهان، "شیخ محمّد" نام، مقرّر داشتند که شب را در بالای قبر شیخ بیتوته کند وبه تلاوت قرآن مشغول باشد که اقلاًّ این قدر که مقدّر است از احترام مضایقه نشود؛ وسایر حجّاج نجفی در میان قافله حجّاج، در چادر دیگر به گرد یکدیگر نشسته وبر مفارقت شیخ تأسّف می خوردند، وذکر محامد صفات ومحاسن اخلاق وحالات او را مذاکره می نمودند تا آنکه شب قریب به آخر رسید.
ناگاه دیدند که "شیخ محمّد" مذکور که از برای قرائت، او را بر مقبره شیخ گماشته بودند، مضطرب ومتعجّب وسبحان الله گویان، ترسان ولرزان بر ایشان وارد گردید. چون حاضرین این حالت را در او دیدند، از سبب وباعث پرسیدند وگمان آن کردند که شاید از طرّاران اعراب کسی بر او شبیخون آورده. از او پرسیدند: شیخ را چه کار کردی وقبر او را چرا تنها گذاشتی؟ گفت: شیخ راح المشهد ما هو هناک؛ یعنی: شیخ به نجف رفت. آنجا که شما گمان کنید، نیست. حاضرین بر او خندیدند وگفتند: چه می گویی؟ شاید مزاح می کنی؟ گفت: نه، والله بلکه راست وحق می گویم وخود به چشم او را دیدم وبا همین زبان با او سخن گفتم وحال پرسیدند.
گفتند: شرح این واقعه را بیان کن که ما را به این اجمال حیران نمودی. گفت: بدانید که من بعد از آنکه شما از دفن شیخ پرداختید ومرا گذاشته آمدید، من مشغول تلاوت قرآن شدم تا آنکه نصف شب رسید. برخواسته تجدید وضو کرده نافله شب را بجا آورده، بعد از آن باز به تلاوت کلام الله مشغول شدم تا آنکه مرا بر بی خوابی واندوه بر مفارقت شیخ سستی وکسالتی عارض شد، لهذا سر خود را به زانو گذاشته خواب عارض گردید. در اثنای خواب، همهمه وآواز پای اسبی احساس نمودم وچون چشم گشودم، دیدم دو نفر با سه اسب زین ولجام کرده در خارج چادر ایستاده مثل اینکه انتظار کسی را دارند، وشیخ هم در داخل چادر با وضعی خوب ولباسی تازه ومرغوب اراده آن دارد که بیرون رود.
چون شیخ مرا دید، به زودی بیرون رفته آن دو نفر رکاب او را گرفته، سوار کردند وخود هم مانند ملازمان در عقب شیخ سوار شده به زودی به سمت نجف روانه گردیدند. من هم چون این حالت را مشاهده کردم دویدم وبه رکاب شیخ چسبیدم وعرض کردم: شیخنا! کجا تشریف می برید؟ فرمود: به نجف. عرض کردم: من هم با شما می آیم. فرمود: حالا نمی شود. عرض کردم: دست از رکابت برنمی دارم ومی آیم. فرمود: تو هم سه روز بعد از من خواهی آمد. این بفرمود ومرکب خود را با آن دو نفر براند واز نظر من غایب گردید.
حاضرین از استماع این مقال وتصور این حال متعجّب شدند وبعضی انکار کردند. شیخ محمّد گفت: شاهد صدق این گفتار آن است که گفتم. اگر من تا سه روز بعداز وفات شیخ وفات کردم، راست گفته ام والّا انکار باید کرد. حجّاج گویند: شیخ محمّد مذکور تا دو روز بعد از وفات شیخ سالم بود. چون روز سوم درآمد، تب کرده تا عصر آن روز زنده بود وپس از آن وفات کرد ودر وادی غربت مدفون وبه شیخ بزرگوار در وادی السلام ملحق گردید»(1091).
مؤلف گوید
فاضل معاصر "نوری" از شیخ مذکور کرامتی نقل کرده، وآن این است: «روزی با جمعی از تلامذه واصحاب در میان رواق مطهّر در نزد باب رواق که واقع در سمت قبله ومعروف به باب الفرج است نشسته بود وافاده می فرمود. در آن اثنا حالت افسردگی وانقباضی در سیمای یک نفر از اصحاب مشاهده کرد. از سبب وباعث آن پرسید. آن شخص امتناع از اظهار نمود؛ لهذا شیخ اصرار فرمود. آن شخص مذکور داشت که الحال که می آمدم، در اثنای راه خبّازی که از من فلان مقدار طلب داشت برخورد ومطالبه کرد به حدّی که به اهانت وخفّت انجامید.
شیخ چون این سخن بشنید، سر در جیب تفکّر فرو برد. پس از لمحه ای سر برآورد. فرمود: برخیز! تو را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) حواله کردم. برو وبگیر. آن شخص هم چون مزاح وبیهوده را به شیخ گمان نداشت، برخاست وروانه شد وبه زودی برگشت مسرور وخوشحال وچون شرح حال خواستند، گفت: بعداز حواله شیخ، برخاسته داخل حرم شده، پس مطالبه وجه الحواله را کرده بیرون آمدم. در باب حرم شخصی برخورد واین تنخواه را در مشت من گذاشت وبرفت. چون شمردند مقدار حقّ خبّاز بود. حضار تعجّب کردند»(1092).
واقعه شانزدهم:
مکاشفه شخص صالح خراسانی است وبیانش آن است که حقیر در اوایل عشره عاشره از مائه ثانیه از الف ثانی هجری از نجف اشرف به جهت زیارت رجبیه مشرّف به کربلا شده [و] به متابعت بعض همراهان در مدرسه معروفه به مدرسه "هندیه" منزل کردیم؛ وبه جهت حرارت هوا، شبها را در پشت بام آن مدرسه می خوابیدیم. اتفاقاً در نزدیکی ما در بام مدرسه مرد پیری بود که بیشتر یا تمام شب را بیدار بود وبه ذکر وعبادت می گذرانید. حقیر را از حالت او - با آنکه به کسوت طلاب نبود - خوش آمد تا آنکه یک شب او را نزد خود خواندم واز حالات او پرسیدم که از اهل کجایی وچگونه بوده که با آنکه از طلاب نیستی در مدرسه هستی واینقدر هم در طاعت اصرار داری؟
گفت: اهل خراسانم ومیان ما ومشهد مقدّس سه روز مسافت هست. در ایام شباب از بلاد خود به مشهد رفتم ودر آنجا جمعی را دیده که اراده زیارت کربلا را دارند. مرا شور حسینی به سر افتاده عود به وطن کردم وزوجه ام را وکیل در طلاق خود نمودم وکسان خود را وداع آخرین کرده، به رفاقت آن جماعت به کربلا آمدم ودر اینجا به خدمات شیخ صالح - که او ائمه جماعت صحن بود، ودر اطاقی که مابین باب زینبیه وباب سلطانی واقع بود، روزها می نشست - مشغول شدم ودر همان اطاق، منزل قرار شد. تا آن که پس از زمانی مریض شده وروز به روز مرض شدت کرد تا آنکه محتضر شدم ودو نفر از آشنایان که به زحمات وخدمات من مشغول بودند آن حالت را دیده از بقاء من مأیوس شدند [و] در مقام تهیه مقدمات دفن وکفن من برآمدند. لهذا برخواسته [و] از برای تدبیر تهیه بیرون رفتند ودر حالت من انقلابی تمام نمایان شد وچنان دیدم که ملک الموت از برای قبض روح من نازل شد وبه آن شداید وتفاصیلی که در اخبار وآثار وارد شده روح مرا قبض نمود.
پس جنازه مرا برداشتند ومرا غسل داده کفن کرده در محل حب خانه - که واقع مابین باب زینبیه وکفشداری شرقی می باشد والحال هندیها در آن میضاتی مس نصب کرده اند - دفن نمودند وچون قبر را پوشانیده [و] رفتند، دو نفر شخص مهیب از سمت پای من نمایان شدند که از مشاهده آنها اعضاء وجوارح من از کار رفت. نگران ومبهوت ماندم وپیش از آنکه سخنی از ایشان بروز کند دیدم شخصی بزرگ از بالای سر قبر ظاهر گردید که از نور جمال او تاریکی قبر زایل شد وآن دو نفر با کمال تواضع تعظیم کردند. پس آن شخص به آن دو نفر نگریست وفرمود: شما را که با این شخص کاری نیست، چرا آمده اید؟ آن دو نفر چون این سخن شنیدند دیگر بار تعظیم کرده غایب گردیدند. پس روح مرا بالا بردند ودر جایی بداشتند. ناگاه آوازی شنیدم که گوینده ای می گوید: ای بنده من! من تو را آفریدم وتربیت کردم وبه قدرت واستعدادت افاضات فرمودم. الحال از برای ما چه آورده ای؟ چون این سخن بشنیدم با الهام غیبی این جواب بر زبانم جاری شده عرض کردم:
به درگاه لطف تو ای پادشاه نیاورده ام تحفه ای جز گناه چون این سخن گفتم، آوازی آمد که: راست گفتی ای بنده من. به موکّلین روح من خطاب شد که برگردانید روح این بنده را به جسد او که به قدر آنکه زنده بود، دیگر بار او را عمر دادیم. لکن دیگر ما را معصیت نکند. چون آن خطاب شنیدند، روح مرا برگردانید وگویا خواب بودم بیدار شدم وخود را در بستر خود صحیح وسالم دیدم. پس ملتفت آن دو نفر - که به جهت تدبیر مقدّمات تجهیز رفته بودند - شده برخاستم وبه طلب آنها رفتم. دیدم که مشغول خرید ضروریاتند. چون مرا دیدند، مسرور ومتعجّب گردیدند وبا من به منزل آمدند وشرح واقعه را شنیدند.
ومن هم پس از آن به این مدرسه آمده خادم بودم وبعد از صرف وقت در ادای حقّ خدمت، باقی وقت را صرف طاعات وزیارت می کردم، وبه همان مقرّری مدرسه قناعت می کردم تا آنکه پیری وضعف مانع از ادای وظایف خدمت شد. متولّی مدرسه، خادم دیگر آورد لکن مرا هم در نزد آن خادم منزل داده وقدر قلیلی هم - وگمان دارم روزی یک قمری که صد دینار است - گفت به عنوان یومیه مقرّر کرده که هر روز به من می رسد صرف قوت کرده اوقات را به عبادت وزیارت گذرانیده انتظار اجل موعود دارم تا آنکه آخر کار چه شود. این جمله بگفت وبه منزل خود عود کرده مشغول کار خود گردید. وحقیر، الحق به حالت او غبطه بردم.
مؤلف گوید
نظیر این واقعه ومکاشفه در دریافت آن بزرگوار یعنی عزیز زهرا - (علیهما السلام) -، زوار ومجاورین قبر خود را، واقعه ای است که از "محمود" نام کفشدار معروف است وآن این است که: "حاج میرزا مهدی آشتیانی رحمه الله" از "محمود" مذکور نقل کردند: من طفل غیر مکلّف بودم، ودر کفشداری سمت زینبیه شاگرد کفشدار بودم، وچون شب شد ودرهای حرم را بستند ومردم برفتند من در کفشداری به رسم کشیک خوابیدم.
چون شب از نیمه گذشت وچشم ها به خواب شد، اتّفاقاً من بیدار بودم. دیدم دو نفر از سمت باب زینبیه داخل شدند وبر سر قبری که در روزِ سابقِ بر آن شب، جنازه در آن دفن کرده بودند، ایستادند، وآن قبر را شکافته وآن جنازه را بیرون آوردند در حالتی که آواز استغاثه والتماس او را من می شنیدم. پس آن را برداشته روانه شدند. چون آن جنازه از اعانت آنها مأیوس شد، آواز برآورد واین کلمه بگفت: «أهکذا یفعل بجارک یا أبا عبدالله»؛ یعنی: آیا با همسایه تو چنین می کنند یا ابا عبدالله؟ ناگاه دیدم آوازی در داخل حرم محترم پیچید به طوری که گویا قندیل ها بلکه بنای حرم حرکت کرد وصدایی بلند شد که: «ردوه»؛ یعنی: او را برگردانید. ناگاه آن دو نفر را دیدم که به زودی زود آن جنازه را به محلّ خود گذاشته برفتند. وچون صبح شد، اثر تغییر در آن قبر ظاهر وهویدا بود.
فصل دوم: در ذکر بعض منامات موقظه، ومذکور در اینجا چند منامه است:
منامه اول
منامه "محمّد بیک" پسر "ابراهیم بیک بغدادی" است وبیان آن این است که روایت می کند "فاضل دربندی" - طاب ثراه - در کتاب اسرار «از سید جلیل وعالم نبیل، سید مهدی غروی حلّی معروف به قزوینی که در عداد اشخاصی که به شرف خدمت حضرت حجّت - عجّل الله تعالی فرجه - رسیده اند، مذکور گردید که او روایت کرد از "محمّد آقا" که از بزرگان حلّه وادیب ولبیب وشاعر وعارف به کتب تواریخ وسیر بود، که او گفت:
من در بغداد میهمان "محمّد بیک" پسر "ابراهیم بیک" - که خود وپدر واعمام او از اشراف واعاظم اهل بغداد هستند وبا پاشای بغداد زانو به زانو می نشستند - بودم واو مردی بود با غنا وثروت به طوری که منافع املاک ومستقلّات او که در بغداد وحلّه وکربلا داشت، روزی یک وقیه طلا که تقریباً یکصد تومان می شود بود، وبسیار با استحضار بود از قصاید واشعار وتواریخ وسیر واخبار واحادیثی که در کتب صحاح ستّه اهل سنّت وغیر آنها از کتب شیعه می باشد. وچون وقایع روز غدیر وروز سقیفه وغیر آنها را از اموری که در میان صحابه واقع گردیده بود تتبّع کرده ومطّلع شده بود، در مذهب خود وطریقه اهل سنّت متعصّب نبود؛ بلکه مضطرب ومتفکّر وحیران بود.
محمّد آقا می گوید: میان من واو شبی از شبها که در خانه او بودم مباحثات ومناظرات در خصوص مذهب ودر باب خلافت وامر وصایت واقع گردید لکن به طریق رفق وملایمت وانصاف ومروت از طرفین. تا آنکه نصف بیشتر شب گذشت ومحمّد بیک برخواست وبه اندرون خانه، نزد حرم خود برفت، ودر آن اوقات ناخوشی وبا در بغداد وتوابع آن شدّتی داشت ومردم خائف وهراسان بودند. من هم برخاستم ودرِ اطاق خود را بستم وبر فراش خود دراز کشیدم لکن واهمه وبا خواب از چشمم ببرد ونزدیک به سه ساعت خود را فی الجمله منصرف کرده تا آنکه حالت نعاسی طاری گردید. ناگاه آوازِ درِ اطاق بلند شد که کسی آن را به شدّت می کوبید به طوری که از دهشت بر خود لرزیده گفتم: کیستی؟ دیدم آواز محمّد بیک بلند گردید که در را بگشا.
برخاستم ودر را گشودم. داخل گردید. او را مضطرب ولرزان وهراسان دیدم به طوری که رنگش متغیر ورویش زرد واعضایش متحرّک وزبانش گرفته وبدنش عرق آلود به حدّی که در سر ورویش مانند میزاب عرق جاری بود. چون این حالت را در او دیدم، گمان آن کردم که بعض عیال واطفال واهل خانه او مبتلای به وبا شده است. پس از او پرسیدم که: تو را چه می شود؟ مگر کسی از اهل را وبا زده که به این زودی به این حالت مراجعت نمودی؟ چون این سخن بشنید، آه جانسوزی از جگر کشید وگفت: کاش جمیع اهل خانه من مبتلای به وبا می شدند ونمی دیدم آنچه را که دیدم. به او گفتم: مگر چه چیز دیده ای؟
گفت: بدان که چون از نزد تو برخاستم وبه حرم خانه خود رفته بر فراش خود خوابیدم ومرا خواب در ربود، ناگاه در خواب دیدم که قیامت قیام کرده وخلق اولین وآخرین محشور شده اند وشداید روز قیامت ووقایع آن به طوری که خدای عزّوجلّ در کتاب کریم خود وصف کرده وفرموده: «وتَرَی النَّاسَ سُکاری وماهُمْ بِسُکاری ولکِنَّ عَذابَ الله شَدیدٌ»(1093)، ظاهر گردید ودیدم از اهل آتش وعذاب فوج هایی را که مختلف بود احوال آنها. فوجی را دیدم که آب چشم ومخ استخوان های آنها از شدّت حرارت سَیلان می کند وفوج دیگر را دیدم که زنجیرها از آتش در گردن های ایشان کرده اند وملائکه آنها را به جهنم می کشند وهمچنین هر یک به عذابی معذّب بودند ودیدم سایر مردم را که ضجّه وصیحه می زدند وجمع بسیاری را دیدم که از شدّت تشنگی، زبان های آنها از دهان شان بیرون آمده ومن هم از شدّت تشنگی مانند ایشان بودم.
ناگاه از دور علم وبیرق بزرگی را به نظر درآوردم که در مکانی مرتفع نصب کرده اند وسایه آن بر زمین کشیده شده. پس از کسی که نزدیک من ایستاده بود پرسیدم: این بیرق بزرگ از آنِ کیست؟ گفت: این بیرق از آنِ امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیهما السلام) است. چون این شنیدم، با تندی به سوی آن بیرق دویدم تا به آن رسیدم. پس حوض بزرگی در زیر آن بیرق مشاهده کردم که آن حوض در پیش روی امیرالمؤمنین (علیه السلام) واقع بود ونورِ روی آن بزرگوار بر نور آفتاب درخشنده زیادتی می نمود وآب حوض مانند سینه ماهیان درخشان بود وشیعیان آن حضرت فوج فوج به نزد او می آمدند وبه دست مبارک او از آن حوض سیراب می گردیدند با قدح ها وکاسه هایی که مانند ستارگان می درخشیدند.
پس من هم پیش رفتم وعرض کردم: یا امیرالمؤمنین! مرا هم از این آب سیراب فرما؛ زیرا جگرم از تشنگی تفتیده است. آن حضرت فرمود: من تورا آب نمی دهم. برگرد به سوی قبیل ومولای خود که آنها را دوست می داشتی تا آنکه تو را آب دهند. چون این سخن بشنیدم، از مهابت آن حضرت لرزیدم وبا شدّت خوف وفزع از خواب بیدار گردیدم چنان که مشاهده می نمایی.
محمّد آقا می گوید: چون این حالت را دیدم گفتم: یا محمّد بیک! آیا بعد از این واقعه هم توقّف می نمایی واز جبت وطاغوت بیزاری نمی جویی ولعنت بر آنها نمی کنی تا خود را در زیر آن بیرق بزرگ جا داده ودر عداد شیعیان آن حضرت داخل نمایی؟ دیدم سر خود را زیر انداخته ومتفکّر گردید. فاضل دربندی می گوید که: "سید مهدی" مذکور گفت که: محمّد بیک بعد از این خواب شیعه گردید لکن تقیه می کرد وامر خود را از قوم واقارب خود پنهان می نمود»(1094).
مؤلف گوید
وقوع مثل این واقعه بعینها در روز قیامت، موافق جمله ای از اخبار است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) در روز عطشِ اکبر، بر حوض کوثر می ایستد ودوستان خود را آب می دهد ودشمنان خود را می راند و"سید اسماعیل حمیری" هم قصیده "عینیه" معروفه خود را در این باب گفته ومانند این خواب هم از برای جمعی از سابقین اتّفاق افتاده ودر کتب اصحاب ضبط شده واختصاص این واقعه در اینجا به ذکر، به سبب آن است که در این عصر وقوع یافته واسناد خبر آن معتبر وقصیر است ودر کتب اصحاب غیر از کتاب اسرار ضبط گردیده است.
منامه دوم
منامه ای است که روایت شده از "شیخ طریحی رحمه الله" در کتاب "منتخب" از "سلیمان اعمش" که او گفت: «من در کوفه منزل داشتم ومرا همسایه ای بود که گاه گاه به نزد او می رفتم وبا او می نشستم. پس شبی از شب های جمعه به نزد او رفتم وبا او در خصوص زیارت امام حسین (علیه السلام) سخن در میان آوردم وبه او گفتم: در باب زیارت امام حسین (علیه السلام) چه می گویی؟ گفت: آن بدعت است وهر بدعت ضلالت است وهر ضلالت در آتش است.
سلیمان می گوید: چون این سخن شنیدم از نزد او برخاستم غضبناک، وبا خود گفتم: چون سحر شود به نزد او آیم وبعض فضایل زیارت امام حسین (علیه السلام) را به او بگویم. پس اگر او اصرار بر انکار نمود او را به قتل رسانم. پس چون وقت سحر درآمد به سوی او رفتم ودر را کوبیدم واو را به نام آواز دادم. زوجه او پشت در آمد وگفت که: او در خانه نیست وبه زیارت امام حسین (علیه السلام) برفت در اول شب.
سلیمان گوید: چون این سخن شنیدم تعجب کردم ودر عقب او روانه شدم به اراده زیارت امام حسین (علیه السلام). چون بر قبر آن مظلوم وارد شدم دیدم آن شیخ را که در سجده بود ودعا می کرد ومی گریست وطلب توبه ومغفرت [می نمود] تا آنکه بعد از زمان طویل سر از سجده برداشت ومرا در نزد خود طلبید. پس به او گفتم که: یا شیخ! تو را چه می شود که دیشب می گفتی که زیارت امام حسین (علیه السلام) بدعت است وهر بدعت ضلالت وهر ضلالت در آتش است وامروز آمده [و] او را زیارت می کنی؟
گفت: یا سلیمان، مرا ملامت مکن؛ زیرا که من اعتقاد به امامت اهل بیت رسالت (علیهم السلام) نداشتم تا امشب گذشته، ودر امشب خوابی دیدم که مرا به هول انداخت وترسانید. گفتم: بگو ببینم که چه دیدی؟
گفت: بدان ای سلیمان که در خواب دیدم مردی جلیل القدر که نه بسیار بلند بود ونه بسیار کوتاه واز زیادتی جلال وجمال وبهاء وکمال، او را وصف نتوانم نمود واو با اقوامی بود که دور او را گرفته بودند وبه سوی او می شتافتند ودر پیش روی او سواری بود که بر سر خود تاجی داشت که آن تاج را چهار رکن بود ودر هر رکنی جوهری نصب بود که سه روز مسافت را از نور خود روشن می نمود.
پس، از بعض خدامِ او پرسیدم: این شخص کیست؟ گفت: محمّد مصطفی (صلی الله علیه وآله). گفتم: آن شخص دیگر کیست؟ گفت: وصی او علی مرتضی (علیه السلام). بعد از آن نظر انداختم، ناقه ای از نور دیدم که بر آن ناقه هودجی از نور بود که در آن هودج دو زن بود وآن ناقه در میان آسمان وزمین می پرید. گفتم: این ناقه از آن کیست؟ گفت: خدیجه کبری وفاطمه زهرا(علیهما السلام). پس جوانی در غایت حسن وبهاء دیدم. گفت: این حسن بن علی مجتبی (علیه السلام) است. گفتم: کجا اراده کرده اند ومی روند؟ گفت: به زیارت مقتول به ظلم، شهید کربلا، حسین بن علی (علیهما السلام). پس به نزد هودج فاطمه زهرا(علیها السلام) رفتم ودیدم که رقعات بسیار که در آنها چیزی مکتوب شده از آسمان به زمین می آید. پرسیدم: این رقعه ها چه چیز است؟ گفت: این رقعات در آنها برات آزادی زوار امام حسین (علیه السلام) در شب جمعه نوشته شده، من یکی از آنها را طلب کردم. آن خادم گفت: تو می گویی که زیارت حسین (علیه السلام) بدعت است واز آنها به تو نخواهد رسید تا آنکه حسین (علیه السلام) را زیارت کنی وبه فضل زیارت او اقرار نمایی.
چون این دیده وشنیدم، از خواب ترسان وهراسان بیدار شدم وبه اراده زیارت مولای خود امام حسین (علیه السلام) روانه شده [و] فایز گردیده واینک تائب ونادم می باشم. یا سلیمان، قسم به خدا از قبر مولای خود جدا نشوم تا آن وقت که روح از بدنم جدا گردد»(1095).
مؤلف گوید
علامه مجلسی - طاب ثراه - وغیر او روایت کرده از کتاب "کامل الزیاره" «به طریق مسند از "ابی حمزه ثمالی" که او گفت: در آخر زمانِ بنی مروان بیرون رفتم به اراده زیارت قبر امام حسین (علیه السلام)، پنهان از اهل شام، تا آن که به کربلا رسیدم. پس در گوشه ای پنهان گردیدم تا آنکه نصف شب گذشت. پس به سوی قبر شریف روانه شدم تا آنکه نزدیک آن رسیدم. ناگاه مردی را دیدم که به سوی من آمد وگفت: برگرد، خدا تو را اجر دهاد؛ زیرا که به قبر شریف نمی رسی.
من ترسان مراجعت نمودم وتوقّف کردم تا آنکه نزدیک به طلوع صبح گردید؛ باز به جانب قبر روانه شدم وچون نزدیک گردیدم، باز همان مرد آمده مانع گردید وگفت: به آن نتوان رسید. پس به او گفتم: عافاک الله! چرا من به آن قبر نمی رسم وحال آنکه از کوفه به قصد زیارت آن آمده ام؟ میان من وآن حایل نشو. عافاک الله! زیرا من می ترسم که صبح شود واهل شام مرا ببینند در اینجا وبه قتل رسانند. چون این سخن شنید گفت: اندکی صبر کن؛ زیرا موسی بن عمران (علیهما السلام) از خدای خود اذن خواسته که به زیارت امام حسین (علیه السلام) بیاید وخدا او را اذن داده. پس هفتاد هزار ملائکه به زیارت او آمده اند واز اول شب تا حال نزد قبر هستند وانتظار طلوع صبح را دارند که به آسمان عروج نمایند.
"ابوحمزه" گوید: از آن مرد پرسیدم: تو کیستی عافاک الله؟ گفت: من از آن ملائکه هستم که مأمورند به پاسبانی قبر امام حسین (علیه السلام) وطلب مغفرت از برای زوار او. چون این بشنیدم منصرف گردیدم با حالتی که نزدیک بود عقل از سرم بپرد به سبب آنکه از او شنیدم. پس صبر کردم تا آنکه صبح طالع شد وبرگشتم به سوی قبر ودیگر کسی را ندیدم که مانع من گردد. پس نزدیک به آن شدم وبر آن حضرت سلام کردم وبر کشندگان او لعنت نمودم ونماز صبح را در آنجا اقامه کردم وبه زودی از خوف اهل شام به کوفه برگشتم»(1096).
منامه سوم:
منامه ای است که روایت کرده آن را فاضل دربندی در کتاب اسرار «از بعض کتب معتبره که در آن روایت کرده از مردی اهل "احساء" که او گفت: من ملازم ومواظب استماع مرثیه امام حسین (علیه السلام) بودم وشب وروز در مجالس ومحافل تعزیه اهل آن مظلوم حاضر می گردیدم. اتّفاقاً در شب نهم محرّم در مجلسی از مجالس تعزیه حاضر بودم. مرا حالت بکایی عارض گشته گریه بسیاری کردم وپس از گریستن وبی حالی مرا خواب در ربود. ناگاه خود را در باغستانی پردرخت دیدم که مرغان خوش الحان بر سر شاخه های اشجار آن به نغمه های جانسوز دلگداز، نواخوان بودند به طوری که باعث انبعاث اشجان واحزان بود وبه استماع آن بر همّ واندوه من افزود. در آن اثنا آواز گریه بلندی شنیدم که دل مجروحم را پاره کرد وحالت پریشانم را انقلابی تازه عارض گردید وبا خود گفتم که: کاش می دانستم که این گریه وناله از کیست وبر مصیبت چه کس است؟
پس در میان آن باغ روانه گردیدم. ناگاه به نهر آبی رسیدم وبر لب آن نهر، زنی را دیدم که نور او مانند آفتاب تابان بود ودر دست او جامه ای بود پاره پاره وخون آلود که آن را می شست از آن خون وبه نظر حسرت، آن پاره های جامه را می نگریست ومی گریست به آواز بلند وصیحه می زد به صورت شدیدِ دل آویز، واز آن جامه بوی خوشی استشمام می شد مانند بوی مشک وعنبر.
وشنیدم که آن زن می گفت: یا ابتاه یا رسول الله! آیا نمی بینی امّت تو در حقّ ما چه کردند؟ امّا مرا پس حقّم را غصب نمودند واز خانه بیرونم آوردند ودَرْ بر پهلویم زدند ومیراثم را اخذ کردند وعطایم را رد کردند ونوشته را که در خصوص عطایم نوشته بودی، پاره کردند وقدرم را کم شمردند وگردن های خود از من پیچیدند وچشم های خود را در خصوص امر من بر هم نهادند وگوش های خود را از شنیدن کلام من گرفتند ومرا مخذول نمودند وبر ضرر من کمک کردند وبه این قدر هم اکتفا نکردند؛ بلکه هیزم جمع کردند بر اطراف خانه ام که مرا با اولادم بسوزانند.
چون دیدم اصرار دارند بر این که خانه را آتش زنند، درِ خانه را از برای ایشان گشودم وخود در پشت در خانه مستور شدم. پس مرا در میان در ودیوار چنان فشردند که نزدیک شد که از شدّت فشردن روح از بدنم بیرون رود. پس به آن فشردن طفلی را که در رحم داشتم وتو او را محسن نام کرده بودی، سقط نمودند وبر این قدر هم اکتفا نکردند، بلکه آمدند به سوی پسر عمّم، آن کسی که حبیب تو بود وتو او را در کوچکی تربیت کرده بودی ودر بزرگی برادر خوانده بودی واو را برایشان امیر کرده بودی. پس او را گرفتند وبند شمشیرش را به گردنش انداختند ومانند شتر مهار کرده او را به سوی مسجد کشیدند در حالی که او را به جامه های او پیچیده بودند واصحاب او، او را واگذاشته بودند. پس اگر اطاعت تو وحفظ وصیت تو وامتثال امر ونهی تو نبود، هر آینه جمیع را شربت مرگ چشانیده بود.
چون من این واقعه را مشاهده کردم، گویا رگهای بدنم بریده گردید ومفاصلم از یکدیگر جدا شد. پس خمار خود را پوشیدم وبه نزد قوم رفتم به گمان آنکه قرابت مرا به تو رعایت می نمایند ووصیت تو را در حقّ ما حفظ می کنند ومرا احترام نکردند ومراعات ننمودند، بلکه بد گفتند ودشنام دادند وباز هم اکتفا نکردند، بلکه در بر پهلویم زدند واستخوان پهلویم را شکستند واینک آثار تازیانه های ایشان در بدنم باقی است تا زمان ملاقات تو وملاقات پروردگار در روز حساب وشمار.
ای پدر بزرگوار، کاش دو فرزند خود، حسن وحسین (علیهما السلام) را می دیدی در آن زمان که پشت سر پدر عالی مقدار خود گریه کنان می دویدند وندبه واستغاثه به آن مردمان می کردند که: ای جماعت بی حمیت! پدر ما را نبرید واو را به حال خود واگذارید. او را به کجا می برید؟ پس آن گروه بی حیاء میان من ودو فرزند من حایل گشتند ومن به جهت خوف بر آنها، مانند ماده شیر دویدم ومردم را از سر آنها متفرّق گردانیدم در حالی که آنها بر تو گریه وندبه می کردند وشکایت می نمودند ومی گفتند: یا جداه، پدر ما را بردند ومادر ما را دشنام دادند واز ما اِعراض نمودند. دوست به ما خیانت کرد ورفیق از ما کناره نمود ودرها را بر روی ما بستند. گویا ما آن اولوا القربی نبودیم که خدا در کتاب خود دوستی آنها را بر مردم واجب گردانید.
وبعد از آن گفت: ای پدر بزرگوار، به این هم اکتفا نکردند تا آنکه رسل ووسایل بی شمار به نزد فرزندم روانه کردند واو را مغرور نمودند تا آنکه به گمان صدق ایشان واراده هدایت وارشاد به سوی ایشان روانه گردید. پس بر او خروج کردند وراه را بر او بستند واو را با اولاد وانصار کشتند وسینه او را به سمّ اسبان خود کوبیدند واعضای او را از یکدیگر جدا کردند وعیال او را اسیر نمودند واموال او را تقسیم کردند ودختران او را بر شتر برهنه سوار کردند در وقتی که «لا حمزه ولا جعفر ولا عقیل عندهم ولا بنوهاشم الحماه البهالیل»؛ نه حمزه نزد ایشان بود ونه جعفر ونه عقیل ونه بنی هاشمی که حمایت کننده وبزرگ بودند.
راوی می گوید: چون از آن زن این سخن شنیدم وشستن آن جامه خون آلود را دیدم وآن نوحه سرایی را شنیدم، نزدیک گردید که از شدّت حزن، اضلاع من به امعاء من بچسبد، وبا خود گفتم: شک نیست در این که این زن صاحب این بُستان است واین جامه خون آلود، جامه عزیز کشته شده اوست. بعد از آن، آن زن را دیدم که به طرف راست وچپ خود نظر انداخت وگفت: ای فرزند من! چرا نام خود را از برای ایشان ذکر نکردی؟ شاید که ایشان تو را نشناخته اند وپدر وجدّ تو را ندانسته اند واز این جهت جرأت بر کشتن تو کردند.
پس آوازی شنیدم که کسی گفت: ای مادر، به ایشان گفتم: جدّ من مصطفی (صلی الله علیه وآله) است وپدر من علی مرتضی (علیه السلام) است ومادرم فاطمه زهرا(علیها السلام) وجدّه من خدیجه کبری (علیها السلام) وبرادرم حسن مجتبی (علیه السلام) است. از من نپذیرفتند ومقام مرا رعایت نکردند وآب فرات را بر روی من بستند وبر خنازیر وکلاب مباح کردند. پس از آن مرا با لب تشنه کشتند وپشت مرا با سُمّ اسب های خود پامال کردند ودختران مرا برهنه نمودند وبر شتران بی کجاوه وسرپوش سوار کردند.
راوی گوید: چون این سخن شنیدم، لرزه اندامم را گرفت وموهای بدنم راست شد. پس به نزدیک آن زن رفتم وبر او سلام کردم وجواب داد وبه او گفتم که: از تو سؤال می کنم به حقّ خدا، بگو ببینم تو کیستی واین مرد کیست؟ آن زن گریست وگفت: منم مادر این مظلوم. منم دختر پیغمبر(صلی الله علیه وآله) این امّت. منم فاطمه زهرا(علیها السلام)، دختر محمّد مصطفی (صلی الله علیه وآله) واین مرد فرزند من، حسین (علیه السلام) است که او را اشقیای امّت بعد از ما کشتند، چون تنها او را دیدند.
راوی گوید: بعد از آن، آن زن بی اختیار آواز خود به گریه بلند کرد. ناگاه دیدم که از میان آن اشجار جمعی از زنان، ظاهر وآشکار گردیدند، مانند اقمار. بعضی از آنها جامه پاره وبرخی سربرهنه. عرض کردم: ای خاتون من! این زنان کیانند؟ فرمود: زینب وامّ کلثوم ورباب وسکینه ورقیه (علیهم السلام) می باشند.
پس من به گریه درآمدم وعرض کردم: ای خاتون من، پدر من مرثیه خوان شما بود، خصوص فرزندت امام حسین (علیه السلام). با او پس از مردن چه رفتار کردند؟ فرمود: قصر او محاذی قصر ما می باشد. عرض کردم: ای خاتون من، چیست جزای کسی که بر شما گریه کند یا آن که مال خود را در عزای فرزندت حسین (علیه السلام) صرف کند یا آن که از برای حزن بر او شب بیداری نماید یا آن که در اقامه عزای او کسی را یاری کند یا آن که کسی را آب دهد وبر دشمنان شما لعن کند؟
فرمود: جزای ایشان بهشت باشد؛ زیرا همه این امور، یاری ما می باشد. پس بشارت باد تو را وبشارت بده ایشان را به همسایگی ما. قسم به حقّ پدرم وبه حقّ شوهرم وبه حقّ دو فرزندم وشهادت آنها، که من داخل بهشت نمی شوم مادام که یک طفل ایشان مانده وداخل نشده باشد. پس بشارت بده ایشان واین سخن را از من به ایشان برسان والحمد لله رب العالمین»(1097).
منامه چهارم:
خوابی است که از برای حقیر، مؤلف این کتاب اتفاق افتاد وآن این است که سالی از سنواتِ مجاورت نجف اشرف - که از سالهای دهه هشتم از ماه سوم بعد از هزار هجری وشاید که سال هزار ودویست وهشتاد وپنج هجری بود - امر معاش بر حقیر به غایت تنگ وشدید گردید به حدی که در امر گذراندن خود متفکر وحیران شدم. اتفاقاً شخصی از فضلای احباب بر حقیر وارد شده وبر آن شدّت مطلع گردیده [و] گفت: چرا حالت خود را مخفی می داری وبر کسانی که امکان از رعایت دارند اظهار نمی کنی؟ گفتم: به که بگویم که فایده داشته باشد وخفیف وخوارم نکند؟ جمعی را ذکر نمود. گفتم: در اظهار به آنها به غیر از خفّت ثمری نمی بینم. گفت: اقل ثمره، آنکه اداء تکلیف وحجّت بوده باشد.
چون در این خصوص اصرار کرد به او گفتم: هر کس را که تو صلاح دانی تعیین کن تا آنکه به او بنویسم. شخصی را از بزرگان قوم ذکر نمود که من می دانم که این ایام از مال فقرا، وجوه بسیار به او متوجه شده وصلاح آن است که رقعه ای به او بنویسی. به حکم ضرورت قبول کردم ورقعه ای به او نوشتم به این مضمون که: امّا پایه علم وفضلم را که خود از دیگران بهتر می دانی واگر هم شبهه ای در آن داری به این کتاب رجوع کن وامّا در اثبات فقرم همین قدر کافی که با آنکه سالها می باشد که جناب شما محلّ توجّه وجوه شده اید، عرض حالی نکرده ام وامروز در این مقام آمده ام.
پس آن رقعه را با یک مجلد از بعض مصنفات خود به شخصی از خواص آن شخص دادم که در مکانی خلوت به آن شخص برساند. پس از چند روز آن شخص باآن رقعه وکتاب مراجعت کرده [و] مذکور نمود: سبب تأخیر، آن بود که خواستم زمان فراغت ومکان خلوتی بیابم تا آنکه امروز او را در جایی یافتم که غیر از من واو دیگری نبود. پس رقعه را به او دادم وکتاب را نزد او نهادم. گفت: رقعه کیست وکتاب چیست؟ گفتم: رقعه ای از فلان وکتاب از مصنّفات ایشان است. چون این بشنید ورقعه را گشود وخواند. رقعه را بر زمین نهاد وگفت: امّا مقام فضل فلان، پس آن واضح است وفقر وحاجت او هم مخفی نیست. لکن خدا بدهد. چون این سخن شنیدم رقعه را با کتاب از زمین برداشته که به دست دیگری نیفتد.
مؤلف گوید
چون این خبر شنیدم واین مذلّت وخواری را دیدم بر خود پیچیدم وگویا آسمان ها را بر فرق من زدند ودلم به درد آمد به حدی که نتوانستم خود را حفظ کنم. پس با کمال دلتنگی برخواسته روانه به سوی حرم محترم امیرالمؤمنین (علیه السلام) شدم وچون داخل حرم شدم با اندوه تمام عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، فلان کیست که امروز بزرگ ورئیس شیعیان تو شده. اگر در این واقعه من خلاف تکلیف کردم مستحق عقوبت هستم که دیگر این عمل نکنم، واگر آن شخص خلاف تکلیف کرد - من عرض نمی کنم - خود دانی با او هر نوع معامله خواهی بکن. این جسارت کردم وبا دلسردی تمام از حرم خارج شده [و] عود به منزل خود کردم با حالتی از دلتنگی که بیان آن نتوانم.
چون وارد منزل شدم در گوشه ای نشسته [و] نفس خود را در قیام واقدام به اظهار حال به آن شخص، ملامت بی شمار کردم تا آنکه از غایت تحسّر واندوه خوابم ربود ودر خواب دیدم که از دروازه نجف بیرون آمده به سمت کوفه می روم. ناگاه از طرف مقابل جماعتی نمایان شدند که در جلو ایشان شخصی بزرگ می آمد. چون خوب نظر کردم دیدم آن شخص امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که با آن گروه می آیند. چون این دیدم از وسط راه به کنار جاده رفته، سر به زیر انداخته ومانند کسی که از کسی قهر کرده وچون او را دیده می خواهد چنان نماید که من تو را ندیده ام، روانه گردیدم. لکن از زیر چشم به آن حضرت نظر می کردم.
دیدم که آن بزرگوار به سوی من میل نمود وخُرده خُرده راه به طرف کنار پیمود تا آنکه از طرف مقابل به حقیر رسید ودست برآورده دست حقیر را بگرفت وبر روی حقیر نگریست وبا کمال مهربانی فرمود: به تو نمی دهند؟ من خود می دهم، ودست به جیب مبارک کرده ومشتی پول سفید بداد. پس باز فرمود: به تو نمی دهند؟ من خود می دهم، ومشت دیگر داد، وهمچنین می داد ومی فرمود: از این نوع هم بگیر واز این نوع هم بگیر تا آنکه مکرر از انواع مختلفه عطا فرمود وحقیر از شدّت ملاطفتِ آن بزرگوار خجل ومنفعل شده. عرض کردم: بس است یا امیرالمؤمنین! فرمود: باز هم می دهم. باز هم می دهم ومکرر فرمودند وحقیر از کثرت انفعال از خواب بیدار شدم با اضطراب قلب [و] با حالتی که عرق از جبینم تقاطر می کرد.
اتفاقاً طفلی مریض وبدحال در خانه داشتم. ملاطفت آن حضرت را بر آن حمل کردم که شاید آن طفل طوری شده. لهذا به اندرون رفته از حال طفل پرسیدم. گفتند: عرض صحت کرده. مسرور شدم تا آنکه شب، بعد از نماز عشائین به عادت هر روز به حرم رفتم. چون بیرون آمدم آن شخص را - که مرا مجبور به نوشتن آن رقعه به آن شخص دیگر نمود - در باب حرم ایستاده دیدم. چون مرا دید دست مرا گرفت وگفت: دیدی که فلان - وآن شخص رئیس را نام برد - چگونه شد؟ گفتم: نه. گفت: امروز قبل از ظهر به ناگاه نصف بدنش فلج وزبانش بسته شد. گفتم: شاید مزاح می کنی. گفت نه بالله، همه اهل نجف می دانند. زیرا ظهر به مسجد نیامد. متعجب شدم. چون پرسیدم از دیگران، صدق آن خبر ظاهر گردید وآن مرض بعد از معالجات ومخارج بسیار اگر چه قدری تخفیف یافت لکن بالمرّه زایل نشد وآن شخص از تدریس ونماز جماعت [و] بلکه ریاست باز ماند وسال ها بر او در آن مرض بگذشت تا آنکه وفات نمود، عفی الله عنه ورحمه وغفر له ان شاء الله.
ودو روز یا آنکه سه روز از این خواب بگذشت که شخصی از مجاورین که وکالت از جناب حاج میرزا محمّد حسن شیرازی - دام عزه - داشت، آمد واظهار کرد: جناب میرزا از سامره اظهار داشته که این وجه را تسلیم شما کنم. پس مشتی پول سفید بداد وبرفت واین عطا استمرار یافت وآن شخص وکیل از آن موکل مکرر مشت مشت پول بیاورد وبداد، به طوری که یقین کردم که آن عطا همان عطای امیرالمؤمنین (علیه السلام) است که در خواب داد ووعده فرمود ودر بیداری حواله نمود وبر حسن ظنّ من به جناب میرزا افزود که مورد این حواله گردید، لکن چون وقت دادن این عطا معلوم نبود واستمرار آن را هم نمی دانستم، شبی در حرم مطهر عرض کردم: یا امیرالمؤمنین، حال که منّت گذشته ای توقع آن دارم که این عطا را مستمر داری وبه عنوان شهریه مقرر فرمایی. این بگفتم وبیرون آمدم. چند روزی نگذشت که آن شخص وکیل آمد وگفت: جناب میرزا مقرر داشته اند که به عنوان شهریه در هر سه ماه سه تومان ونیم به شما خدمت کنم واین مقرری از آن زمان الی الآن برقرار است وبا آنکه خود در آنجا نیستم آن وکیل ماه به ماه به عیال حقیر می رساند. در حقیقت کرامتی است بزرگ از جناب میرزا - اطال الله بقائه وکثّر الله امثاله ان شاء الله -.
منامه پنجم:
نیز منامه ای است از منامات مؤلف وبیان آن، این است که در سال هزار ودویست وهفتاد وسه که سال سوم مجاورت حقیر بود، در نجف اشرف خانه ای از زنی از اهل آن بلده شریفه اجاره کرده بودم که خود آن زن هم در آن خانه ساکن بود. اتفاقاً عیال حقیر از برای زیارت امیرالمؤمنین (علیه السلام) به حرم رفته بودند وحقیر هم بیرون رفتم به گمان این که ضعیفه صاحبخانه در خانه است ودر مراجعت در را می گشاید، آن را بستم. غافل از آنکه او هم در خانه نیست.
چون بعد از نماز عشا وزیارت حرم مراجعت کردم عیال خود را محزون دیدم وسبب پرسیدم. دانسته شد که ضعیفه صاحب خانه چون برگردیده ودر را بسته دیده بدون اینکه کسی در داخل خانه باشد که آن را بگشاید، رفته ودر رواق ایشان را یافته وتندی به ایشان کرده وایشان از آن محزون گشته اند ومی گویند: ما که در ملک عجم از جهت منزل آسوده بودیم. گفتم: می دانید که علاج این درد چیست؟ گفتند: نه. گفتم: علاج، آن است که اطفال را برداشته به خدمت امیرالمؤمنین (علیه السلام) رفته [و] عرض مطلب کنیم وخانه بخواهیم. قبول کردند. پس، فردای روز چهارشنبه رفته [و] عرض حاجت کردیم ودر شب پنج شنبه در خواب دیدم که شخصی گفت: خانه ای در معرض بیع است. بیا بخر! گفتم: پول ندارم. ناگاه شخص دیگر را دیدم که در نزد من ایستاده. به من گفت: برو بخر. من پولش را می دهم.
پس، از خواب بیدار شدم ودانستم که عرض خانه به اجابت رسیده. اتفاقاً صبح پنج شنبه چون در خانه حقیر در تمام سال روضه خوانی بود، جمعی از برای حضور مجلس روضه آمدند وپس از انجام مجلس متفرق شدند مگر یک نفر از ایشان - که سیدی است از اهل یزد والآن در دار الخلافه تهران [می باشد] ومعلم پسر مستوفی الممالک است - که او توقف نمود وبعد از رفتن دیگران مذکور کرد: خانه ای در معرض بیع است وگنجایش ما وشما را دارد. بیا بخریم بالمشارکه وتقسیم کنیم. گفتم: ثمن آن را چه وقت می خواهند؟ گفت: نصف آن نقد ونصف دیگر تا مدّت سه ماه باید داد. گفتم: تو قسط نقد خود را موجود داری؟ گفت: آری. گفتم: برو وعمل را تمام کن وصیغه بخوان وحصه خود را رد کن وقباله ای بنویس وبه مُهر قاضی برسان وبعد بیا وسهم مرا هم بگیر. گفت: موجود است؟ گفتم: کسی وعده کرده می دهد ان شاء الله. گفت: شاید ندهد. گفتم: صادق الوعد است.
این بشنید وبا اطمینان خاطر برفت به خانه خریدن، وحقیر هم به انتظار رسیدن پول در خانه ماندم تا آنکه ظهر در رسید. پس وضو کرده از برای دریافت نماز جماعت شیخ استاد به مسجد رفتم. اتفاقاً ایام زیارت مبعث بود وجمعیت زوار از خارج وداخل بسیار، وعرصه مسجد پر شده [بود]. در صفوف آخر مکانی یافته، چون نماز ظهر تمام شد واز برای نماز عصر برخاستم، سیدی جلیل جهرمی الاصل "سید رضا" نام، از مجاورین کربلا را - که از آشنایان بود - دیدم که میان صفوف از برای مکان می گردید.
چون به حقیر رسید مصافحه کرد وگفت: می خواستم که به خدمت شما برسم [اما] منزل را ندانستم. او را در جنب خود جا دادم. گفتم: نماز را بجا آور وبعد به منزل می رویم.
چون اقامه نماز کرد او را تکلیف به منزل کردم. گفت: خواب دارم وبه منزل خود می روم. گفتم: منزل ما هم نزدیک ومناسب خواب است.
پس به منزل آمد واراده خواب کرد که ناگاه آن سید که به طلب خانه رفته بود، درآمد وگفت: امر خانه را تمام کردم وپول می خواهم. من خواستم که سید مهمان نداند. مبادا آنکه این عمل را حمل به سفاهت کند. لهذا به آن سید اشاره کردم که سکوت کن. ندانست وتکرار کرد. مهمان گفت: چه می گویی؟ واقعه را بیان نمود. به او گفت: تو سهم خود را داری ودادی؟ گفت: آری. به من گفت: شما سهم خود را دارید؟ گفتم: کسی وعده کرده بدهد ومی دهد، ان شاء الله.
سر خود را حرکت داد وگفت: پول می خواهد. پس کیسه ای از بغل در آورد وخالی کرد وتسلیم سید نمود وگفت: باقیمانده آن را بعد از خواب می آورم ومی دهم. پس بخفت وآن دیگری برفت وپس از قلیل وقتی [سید] برخاست وبرفت وبه زودی برگردید وحلقه بر در زد. چون بیرون آمدم آن دیگر هم برسید وباقی را تسلیم او کرد وقسط اول خانه رد شد وهر دو برفتند وچون وقت قسط دوم نزدیک شد، آن سید یزدی مطالبه کرد. گفتم: خود می دانی که این وجه بر من نیست وندارم وقادر بر تحصیل آن نبوده ونیستم وباید دیگری حسب الوعده بدهد واو هم در روز موعد خواهد داد ان شاء الله. گفت: این سخن عاقل نیست وعالَم، عالَم اسباب است. گفتم: پُر مگو. هنوز که موعد تو هم نرسیده وحق مطالبه نداری. برو در موعد دیگر.
چون این بشنید وچاره ندید برفت تا آنکه یک روز به موعد مانده، بیامد ومطالبه کرد. باز همان جواب شنید. چون جوابی نداشت، گفت: اگر فردا که موعد است ندادی چه باید شد؟ گفتم: آنکه در قسط اول گرفته ای از تو وخانه هم از تو، اگر تا غروب ندادم. باز هم چون دید کلام واردی ندارد، بر خود پیچید وغضبناک برفت وشخصی را واسطه فرستاد که فردا روز موعد است وصاحب خانه پول می خواهد وعذر نمی شنود. چرا امروز که وقت داری تدبیری نمی نمایی؟! او نیز همان جواب شنید وبرفت.
تا آنکه روز موعد درآمد وحقیر تا وقت ظهر را در خانه منتظر وصول آن وجه ماندم ونرسید. پس وضو کرده از برای نماز به مسجد شیخ استاد رحمه الله رفتم ودر صفوف اخیر واقع شدم. چون دیر شده بود، پس هر دو نماز را ادا کرده مشغول تعقیب شدم واهل مسجد برفتند مگر شیخ وچند نفری که در اطراف محراب با او بودند. ناگاه دیدم که از طرف محراب سه نفر متوجه من شدند. چون نزدیک شدند یکی از آنها سید مذکور بود ودو نفر دیگر را نشناختم. پس سید به آن دو نفر گفت: فلان - واسم مرا برد - همین است وبه من گفت: اینها تو را می خواهند. پرسیدم: در اینجا کاری دارید یا آنکه در خانه؟ گفتند: بلکه در خانه کار داریم. پس با ایشان به خانه رفتیم. مذکور داشتند که قدری پول است. می خواهیم به عنوان امانت قبول کنید. گفتم: امانت قبول نمی کنم، لکن اگر قرض باشد که عند المطالبه بدهم قبول می کنم، چون حاجت به صرف آن دارم. قبول کردند. گفتم: تحویل این سید کنید. تمام آن را تسلیم سید یزدی کردند. چون که سید پس از خریدن خانه، تعمیری از کیسه خود از آن کرده بود که به اعتقاد خود، حصّه حقیر از مخارج تعمیر، معادل حصّه او از قسط دوم قیمت خانه می نمود، وبه گمان آنکه تمام قسط دوم را از حقیر بگیرد [و] آن پول هم که ایشان داشتند وتسلیم کردند، معادل هر دو حصّه بود. لهذا سید مذکور را از حسن این اتفاقات تعجب بر تعجب افزود وپس از قبض تمام آن، به او گفتم: تمام تنخواه رسید پیش از انقضاء مدّت، وآسوده شدی ودانسته شد که وعده کننده صادق الوعد است وقادر بر وفا.
گفت: آری والله. گفتم: اگر خود ایشان را نیاورده بودی واز اول تا آخر کار مشاهده نشده بود شاید باور نمی شد. پس به حاملان پول گفتم: اگر می خواهید نوشته ای از برای شما بنویسم وبه مهر هر کس که بخواهید رسانیده، بدهم. گفتند: حاجت نیست. گفتم: پس خود مهر کنم وبدهم. گفتند: آن هم حاجت نیست. گفتم: شما مرا نمی شناسید. گفتند: می شناسیم. گفتم: من شما را نمی شناسم. اگر رفتید ونیامدید این تنخواه را چه باید کرد؟ گفتند: اگر نیامدیم مال خودت باشد به هر مصرف که خواسته باشی برسان.
این سخن بگفتند وبرفتند، وچون وقت خروج حجاج - حقیر ایشان را از حجّاج گمان کردم - انتظار مراجعت حجّاج را داشتم تا آنکه حجاج آمدند وایشان را ندیدم. در تکلیف خود حیران ماندم که این کلام وصیت بود یا نه، ودر آن خصوص چه باید کرد. تا آن که روزی در خانه بودم. شخصی دقّ الباب کرد. چون داخل شد او را نشناختم. گفتم: چه می گویی؟ گفت: آن دو نفر که فلان وقت فلان قدر پول به تو دادند وگفتند که اگر نیامدیم مال خودت باشد [و] به هر مصرف که خواسته باشی برسان، به من گفتند: به تو بگویم همان است که گفتیم، آن مال از آن تو است. این سخن بگفت وبرفت وپس از آن دانسته شد که این کرامت از آن بزرگوار واین خانه از عطایای آن سرور است والی الآن هم باقی وبر ملک حقیر برقرار است، والحمد لله.
منامه ششم:
نیز از منامات مؤلف است وآن این است که شبی از شبها در ایام مجاورت، در اواخر شب بعد از اداء وظیفه آن، در بالای بام خانه به پشت خود خوابیده وروی به آسمان انتظار وقت وظیفه صبح را داشتم. ناگاه به خواب رفته دیدم که مانند کبوتران چرخی، حالت طیرانی دارم واز بام خانه به سوی آسمان پرواز کرده [و] بالا می روم تا آنکه در میان آسمان وزمین وارد شهری شدم که از غایت لطافت مانند هوا می نمود. چنان که اگر جسمی بلوری را در میان هوا معلق داری گویی که از غایت لطافت، چشم ضعیف آن را هوا می بیند وتمیز میان آن وهوا ندهد مگر چشم حدید. پس ایستاده به سمت پایین نظر کردم ودیدم که جماعتی از صلحاء واخیار حی هم - که ایشان را می شناختم - می آیند. بعضی مانند من طیران می کنند وبعضی سواره می آیند وچون ورود مرا دیدند با یکدیگر می گویند: آیا ما هم به آنجا که فلان رسیده می رسیم؟ تا آنکه ایشان هم وارد شدند.
پس همگی داخل آن شهر شدیم. اوضاعی از باغات وعمارات وقصور واشجار مثمره وانهار جاریه ومیوه جات وغیر آن مشاهده کردیم که چشمی ندیده وگوشی نشنیده وگویا وقت بین الطلوعینِ اوقات تابستان است که هوا در عین اعتدال، واشجار ریاحین والوان گلها در تازگی وطراوت، وقطرات شبنم از آنها متقاطر، ومرغان در ترنمات والحان بود. پس وارد باغی شده [و] تفریح می نمودیم واز غرایب آن مُلک تعجب می کردیم وامور غریبه آن را به یکدیگر می نمودیم مثل آنکه می گفتیم این انار را ببین که چقدر درشت وبزرگ است واین میوه را ببین که چگونه رنگین است. از آن جمله در میان آن اشجار نظرم به بعضی مارها افتاد که از غایت انس ورنگینی، انسان میل به نزدیکی به آن می کرد، وبه همراهان گفتم: مارهای اینجا را ببینید! می دیدند وتعجب می کردند. لکن آن مُلک را از نوع انسان دیدیم وچنان دانسته شد که اهل آن به تفریح وسیاحت بیرون رفته اند.
پس در میان خیابان ها گردش می کردیم. قصری عالی به نظر درآورده به سوی آن رفتیم واز ایوان قصر بالا رفتیم. از فرش واثاث، لازمه ملوکانه دیدیم آنچه را که به وصف نیاید. پس داخل آن قصر شده، نشستیم وانواع گل ها وریاحین واشجار وانهاری را که در دامنه آن قصر واقع بود تماشا می کردیم که ناگهان همهمه وآواز واصوات بسیار استماع شد وچنان دانسته شد که اهل آن مُلک از تفریح وسیاحت برگردیده اند ودانسته اند که ما به آن مُلک رفته ایم.
پس جمعی از ایشان به دیدن ما آمده وداخل آن قصر شدند وما را تحیت وتهنیت گفتند واحترام کردند ورسوم ضیافت وآداب وارد را بجا آوردند ودر آن قصر اجتماع کرده نشستند، وبا ما در مقام مکالمه وحال جویی برآمدند، ودر جمله مکالمات از من می پرسیدند: این شخص را می شناسی؟ واشاره به بعض جالسین اهل آن مُلک می کردند، وچون نظر می کردم می گفتم: شبیه به فلان است، اگرچه تفاوت کلی دارد. می خندیدند ودانسته می شد که همان است ونعمت، او را تغییر داده، واین سؤال از جماعتی از ایشان شد وجواب همان گفته شد واز هر نوع حلویات از برای خوردن آوردند وخوردیم، وچون حقیر می دانستم که ما در آن ملک به رسم عبور ومسافرت رفته ایم وخواهیم مراجعت نمود، لهذا قدری از آن حلوا برداشتم از برای نمونه [تا] به عنوان هدیه با خود بیاورم. ناگاه بعضی از اهل آن مجلس اطلاع یافته، مانع گردید وگفت: نعمت های این ملک را به جایی دیگر نباید برد ونمی برند.
پس آن حلوا را به جای آن گذاشتم وبرداشتند، ومتذکر آن شدم که باید از آن مُلک خارج شویم. از تصور مفارقت آن مُلک گریه بر من مستولی گردید. می گریستم ومی گفتم: من زن نمی خواهم. خانه واولاد نمی خواهم. از همه چیز می گذرم. مرا بگذارید در اینجا بمانم. شخصی از همراهان که او را می شناختم گفت: اگر مرا نگه دارند نمی مانم. چرا [که] انسان باید برود وطاعت وعبادت کند که او را با استحقاق وشایستگی بیاورند نه آنکه الحاح والتماس کند که او را بیرون نبرند. پس از شدّت جزع در تصور مفارقت آن مُلک از خواب بیدار شدم، وچون ملاحظه وقت کردم دیدم وقت نماز صبح تازه داخل شده، ودانسته شد صدق اخباری که دلالت دارد بر آن که ارواح مؤمنین در وقت صبح در بهشت برزخی که در وادی السلام است می روند. «اللهم اجعلنا من اهل مغفرتک وغفرانک وجنانک بمحمد وآله الطاهرین صلوات الله علیهم اجمعین».
منامه هفتم:
نیز از منامات مؤلف است وآن این است که حقیر بعد از آنکه اراده آن کردم [که] در مقام تصنیف وتألیف برآیم وافادات تحقیقاتی که از مشایخ خود التقاط کرده واستفاده نموده، به اضافه افکار بدیعه که به خاطر رسیده از برای تذکر خود وانتفاع برادران به قید تحریر در آورم، چنان که بزرگان گفته اند: «العلم صید والکتابه قید». چنان دیدم که باید در اول امر تحفه ای لایق، هدیه موالی خود - که بزرگان دینند - نمایم تا آنکه به توجه ونظر وشفاعت ایشان موفق به این امر شوم. لهذا کتاب "مشکوه النیرین" را که در مناقب ومصائب معصومین (علیهم السلام) است وتقریباً بیست هزار بیت کتابت می شود تألیف کردم.
پس از فراغ از آن در شب خوابیده، در خواب دیدم امیر المؤمنین مولای متقیان (علیه السلام) در صحرایی وسیع الفضاء نشسته وافاده می نمایند وجمع کثیری هم از برای استماع در خدمت آن جناب حاضرند؛ لکن آن حضرت در آن عرصه متکایی ندارد که بر آن تکیه زند. حقیر باخود گفتم: خوب است بروم ومتکای آن حضرت واقع شوم. پس برخاسته در پشت سر آن حضرت نشسته، عرض کردم: فدایت شوم، تکیه کنید. فرمود: کیستی فلانی؟ ونام دیگری را بردند. عرض کردم: بلکه فلان، ونام خود را ذکر کردم. تکیه فرمودند. پس دست های خود را از زیر پیراهن عربی بر روی شکم مبارک آن بزرگوار - مانند کسی که کسی را در بغل گیرد - نهادم ومستمع افادات آن حضرت شدم. با آنکه پاره ای حاجات داشتم استماع افادات را بر عرض آنها مقدم داشتم تا آنکه فارغ شدند وبدون مهلت برخاسته روانه گردیدند.
حقیر هم از برای عرض حاجات خود به سرعت روانه شدم. وقتی که به آن بزرگوار رسیدم آن حضرت به باب منزل مقصود خود رسیده [و] اراده دخول داشتند. چون مجالی نبود اقتصار بر عرضِ أهمّ حاجات کرده عرض کردم: آخر کار من - یعنی امر آخرت - چگونه خواهد بود؟ جوابی نفرمود. به زودی داخل شدند وقوتی که گویا چیزی از عطریات در آن بود ودر طاقچه آن اطاق بود انگشت مبارک را در آن داخل کرده به زودی برگردیدند وبر شارب حقیر کشیدند واز خواب بیدار شدم واز تکیه آن بزرگوار واقع شدن ودست بر شکم مبارک آن نزاع بطین گذاشتن ومورد مرحمت او گشتن، دانستم که آن هدیه قبول شده وآن حاجت به اجابت رسیده [و] توفیق تألیف وتصنیف خواهد رسید.
تا آنکه پس از زمانی استاد اعظم، شیخ مرتضی - طاب ثراه - را در خواب دیدم که بر لب نهری جاری ایستاده وظرفی به دست حقیر داد وفرمود که: از این نهر آب بیاور. چون بر لب نهر شدم وآن ظرف را پر کردم کرم های خُرد در آن دیدم. از طرف دیگر پر کردم همان دیدم. از وسط آن که آب تند بود پر کردم چنان دیدم. پس ملتفت شدم چه کنم؟ شیخ ملتفت گردید وفرمود: تدبیری بکن وبیاور. دانستم که مقصود صاف کردن آن است.
پس از خواب بیدار شدم وچنان دانستم که آب علم است وآن خواب امر واشاره به تحریر وتنقیح مسائل علمیه است از فضولات وکدورات. پس توفیق یافته کتاب "جوامع" را در اصول نوشته پنجاه هزار بیت، ودر فقه کتاب "لوامع" را نوشتم صد هزار بیت، وباز در اصول کتاب "قوامع" را نوشتم پنجاه وپنج هزار بیت، ودیگر در فقه کتاب "خزائن" را شروع کردم که طهارت آن بیرون آمده هشتاد هزار بیت، وبعد از آن مبتلای به خروج از نجف شده والی الآن تقریباً شش سال می شود که اسباب، متفرق شده که دیگر به سبب بی کتابی وبی اسبابی چیزی نتوانستم از آن بنویسم، وبه ملاحظه آنکه بالمرّه از کار نمانم تألیف این کتاب را اختیار کردم «والحمد لله علی کل حال».
منامه هشتم:
نیز از منامات مؤلف است وآن این است که در سال هزار ودویست وهفتاد ودوم هجری که اوائل ایام مجاورت نجف اشرف بود حقیر را رمدی شدید عارض گردید که مانند آن رمد ندیده بودم، وتقریباً تا شش روز طول کشید، وشاید در این مدّت خواب نکردم، وروزِ زیارت مخصوصه حسینیه هم نزدیک شد. جمعی از طلّاب به عیادت حقیر آمده [و] یکی از ایشان [کتاب شمسیه حقیر را از برای سفر زیارت خواست. جواب گفتم که: خودم حاجت به آن دارم. گفت: تو با این حالت چگونه توانی آمد؟ گفتم: هنوز مأیوس نشده ام.
ایشان برخواسته برفتند. اتفاقاً عیال هم در خانه نبودند وخانه خلوت بود. تنهایی وطول رمد وتنگی وقت زیارت، باعث رقّت قلب شده. برخواستم ومتوجه به سمت کربلا شده [و] عرض کردم: السلام علیک یا ابا عبدالله، شنیده ام که در روز عاشورا در وقت اشتغال به غزوه کربلا سلطان قیس هندی در هندوستان به چنگال شیر مبتلا شد واستغاثه به جناب اقدست کرد واو را دریافتی. من که اراده زیارتت دارم. این بگفتم وگریه گلویم را گرفت. پس سر خود را بر پشتی گذاشته خوابم برد.
در اثنای خواب دیدم آن بزرگوار بر بالای تل بلندی تشریف دارد وحقیر در وسط آن تل ایستاده ام. پس آن حضرت به آواز بلند فرمود: بیا! حقیر به زبان حال - نه مقال - گویا عرض کردم: با این چشم رمد آلود چگونه بیایم؟ ناگاه آن بزرگوار به زودی از بالای آن تل به نزد من آمده انگشت مبارک را بر پشت چشم من نهاده مانند آنکه خفته را دست گذاشته که بیدار شود، از خواب بیدار شدم. چشم گشوده، آیتی در آن ندیده [و] عرصه اطاق وفضای خانه را روشن دیدم. شکر خداوند بجا آورده برخاستم وبه زودی وضو کرده روانه به سوی حرم شدم. چون داخل حرم شدم آن طلاب را که به عیادت آمده بودند وشمسیه از برای سفر زیارت می خواستند در حرم دیدم که به وداع حرم آمده بودند. چون مرا دیدند تعجب کردند وگفتند: تو یک ساعت قبل با آن حالت بودی. چگونه شد که چنین شدی؟ گفتم: شنیدید گفتم که مأیوس نیستم. الحمد لله خداوند عافیت داد. پس، از حرم بیرون آمدیم. ایشان در همان روز از راه آب رفتند وحقیر فردای آن روز از راه خشک رفتم ویک روز زودتر از این وارد کربلا شدم والحمد لله.
منامه نهم ودهم:
نیز دو منامه مؤلف است که در آنها شرفیاب خدمت حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - شده وبیان آنها در فصل ذکر کسانی که در خواب آن جناب را دیده اند مذکور گردید.
منامه یازدهم:
نیز از منامات مؤلف است که دجال خسران مآل را در خواب دیده وبیان آن در حدیث دهم از احادیث علامات ظهور که در آن ذکر دجال - لعنه الله - شد مذکور گردید.
منامه دوازدهم:
منامه ثقه با اقتدار "حاج رضا قلیخان" ابن مرحوم "یوسف خان" ملقب به "سپهدار" است وآن این است که گفت: در شبی از شبها خوابیده بودم. در عالم خواب، خود را در بیابانی خالی از همه چیز - که مانند آن ندیده بودم - دیدم وچون نظر کردم مرحوم "حسینخان شاهسون" معروف به "شهاب الملک" را که از اخیار رجال دولت ناصریه وساعی در امور خیریه از احسان به فقراء واکرام علماء وتعزیه داری خامس آل عبا بود مشاهده کردم، که در موضعی از آن بیابان متفکر ونگران نشسته [بود]. چون او را دیدم به سوی او رفته از چگونگی حال او پرسیدم. دستها وپاهای خود را به من نمود که در آنها آثار جراحات وداغ کردن وشکنجه بود.
او را گفتم: تو در دنیا منشأ خیرات ومبرّات شدی ودر اطعام فقراء ومساکین واکرام علمای دین وسایر امور خیریه مانند دیگران مضایقه ومسامحه ننمودی وبا این وصف، این چه حالت است که در تو دیده می شود. چون این سخن از من شنیده آه سرد از دل پردرد برآورد وبه دست خود اشاره به جایی کرد وگفت: اگر اینها که می گویی نبود جای من در آنجا بود. چون نظر به سوی آن مکان کردم اوضاعی غریب واطواری عجیب از دود وآتش ومواضع هولناک وعذابهای دردناک وغیر آن مشاهده کردم که از غایت وحشت وشدت ودهشت زبانم بسته شد وبی خود به فریاد وجزع واضطراب افتاده، صیحه می زدم وفریاد می کردم به حدی که عیال من از خوابگاه خود از اثر آواز وغلق واضطراب بی خود، به خود آمده مرا حرکت داده از خواب بیدار نمود وگفت: تو را چه می شود؟
پریشانی حال مانع از مقال شد تا آنکه بعد از زمانی به خود آمده واقعه را ذکر کردم وبه مذاکره ایشان، آن واقعه در السنه وافواه اشتهار یافت تا آنکه روزی از ایام به دیدن سپهسالار رفتم. از من پرسید که: شنیده ام خوابی در خصوص شهاب الملک دیده ای؟ گفتم: آری، لکن خواب را چه اعتبار باشد، ونخواستم که ذکر آن کنم واو هم اصراری نکرد تا آنکه برخاسته بیرون آمدم. اتفاقاً شخص خوش فطرت جناب "میرزا حسن شوکت" در مجلس بود که این سؤال وجواب واقع گردید وبا من از مجلس برخاست وعند الباب خواهش تفصیل جواب درخصوص آن خواب نموده اورا اجابت کرده تفصیل را ذکرنمودم.
پس از زمانی معروف شد که او هم شهاب الملک را در خواب دیده ودر زمان ملاقات تفصیل آن خواب را از او پرسیدم. گفت: آری، من هم بعد از مفارقت از تو در خیال آن خواب بودم تا آنکه خوابیده [و] شهاب الملک را در خواب دیدم وبه او گفتم: فلان ذکر کرد که تو را در خواب دیده وچنین وچنان گفته، گفت: شرح واقعه همان است که گفته است. پس دست وپای خود را با همان آثار وعلامات که به تو نموده بود به من هم نمود. گفتم: پس تدبیر چه چیز می باشد که تو آسوده شوی؟ گفت: اگر خانه فلان را - وشخصی را نام برد که من بدون رضای او آن را جزء خانه خود کرده ام - اولاد من به او رد نمایند یا آنکه او را راضی کنند شاید باعث استخلاص من شود. چون بیدار شدم واقعه را ذکر کردم.
مؤلف گوید
مسموع شد از شخصی ازثقات که این واقعه را چون اولاد شهاب الملک شنیدند تفحص از آن شخص صاحبخانه نمودند ودر مقام تحقیق آن برآمدند که اشخاصی که زمین خانه شهاب الملک، متفرقه در اول امر از آنها خریداری شده چه نام داشته اند؟ تا آن که دانسته شود صاحب آن نام در ایشان بوده یا آنکه نبوده. پس از فحص وبحث جمعی از پیران محله ذکر کردند که شخصی به این نام، عطار در این محله بود وخانه ای در فلان موضع داشت که الان محل حوضخانه شهاب الملک است ومرحوم شهاب الملک آن را در کار داشت ودر خریداری آن اصرار وآن شخص انکار داشت تا آن که شهاب الملک نوشته ای انتقالی ابراز کرد وآن مرد را اخراج نمود از آن خانه با آه وناله واظهار آنکه این نوشته مجعول وموضوع بوده.
راوی می گوید: چنین معروف شد که اولاد شهاب الملک وارث آن شخص را یافتند وراضی کردند والعهده علی الراوی.
مؤلف گوید
مؤید این واقعه واقعه ای است که از بعض ثقات مسموع شد از بعض دیگر از طلاب که مرحوم شهاب الملک را در خواب دید که در میان آتش است؛ لکن بدن او نمی سوزد وآتش به بدن او ضرری نمی رساند. به او گفته بود که: تو در صرف اموال خود در انفاق به فقراء وتعزیه داری جناب سید الشهداء - علیه التحیه والثناء - مضایقه نکردی. با این حال چه حالت است که داری. جواب داد که: آری حالت من همین بود که می گویی؛ لکن ثواب صرف اموال عائد صاحبان اموال گردید وچیزی که از برای من باقیمانده ثواب حرکات بدنیه من بود که در خدمت واردین مجلس تعزیه وغیر ایشان صرف کردم وآن ثواب این است که بدن واعضایم در آتش نمی سوزد.
مؤلف گوید
مسموع گردید که بعض رجال دولت چون این واقعه را شنید از روی استهزاء گفته بود که ملاها این خواب ها را از برای ما بسیار می بینند. اتفاقاً خود خوابیده بود وهمین واقعه را دیده بود. پس فرستاده [و] آن شخص را احضار کرده عذرخواه گردید؛ وانصاف این است که این روایت، مصحح به متن وحاجت به تصحیح سند ندارد؛ زیرا که با قواعد شرعیه موافق است. چرا که عوض هر چیز باید به مالک آن برگردد. به قواعد عدل، عوض اموال کسانی که به غیر وجه شرعی، آنها را از املاک آنها گرفته اند، باید به املاک [آنها] برگردد واعواض اعمال بدنیه به خود ایشان، واین منافات ندارد با آنکه ذمه ظالم، باز مشغول به آن باشد ودر قیامت نیز از او مؤاخذه شود واز اعمال حسنه او بردارند وبه مالک دهند، ویا آنکه سیئات مالک را بر او بار نمایند؛ زیرا می شود گفت: با وجود صرف مالِ مجهول المالک در مصارف خیر قهراً ذمّه غاصب بری می شود هر گاه آن را ردّ مظالم کند، ویا آنکه گفت که در این صورت مالک در قیامت مخیر است بین قبول این ثواب از خداوندِ وهاب وبین مطالبه حسنات ظالم، نظیر ترتب ایادی بر عین مغصوبه که از هر یک که خواهد مطالبه نماید. پس در اینجا هم اگر مالک خواهد، به ثواب خدا راضی شود، والّا رجوع به غاصب کند در اخذ حسنات او ویا بار کردن سیئات خود بر او. پس غاصب ثواب خدا را دریابد.
منامه سیزدهم:
منامه شخص یزدی است برادر فاسق فاجر خود را، وشرح آن این است که فاضل معاصر "نوری" در کتاب "منامات" خود نقل کرد که: «مردی بود از اهل یزد که از اهل صلاح وسداد بود وبه خلاف خود برادری داشت که فاسق وفاجر وبدنهاد بود واز سوء اعمال وبدی رفتار آن برادر، آن شخص صالح همواره در شکنجه وآزار بود. گاه خلقِ بلد من آمدند که برادر تو فلان کس را آزار کرده وگاه می گفتند که فلان نزاع وجدال نموده ودر هر روز رفتار بدی از او بروز می کرد که به آن سبب این بیچاره را مؤاخذه وملامت می کردند. تا آنکه آن برادر صالح را اراده زیارت مشهد مقدّس حضرت رضا(علیه السلام) رخ نمود وبعد از تهیه ضروریات راه روانه گردید وآن برادر فاسق هم یابویی سوار شده به اراده مشایعت برادر خود وزوار مرافقت نمود. تا آنکه اهل مشایعت برگردیدند وآن برادر امتناع از مراجعت کرد وگفت: من بسیار معصیت کرده ام ومی خواهم بلکه به شفاعت آن حضرت خداوند ازمن عفو فرماید وآن برادر صالح به جهت خوف اذیت وآزار خود، در برگشتن او ابرام واصرار کرد وفایده ای نداد تا آنکه گفت: من با تو کاری ندارم. یابوی خود را سوار وبا زوار می روم.
لاعلاج آن برادر سکوت کرده تن به قضا در داد. تاآنکه روزی نگذشته که باز به اقتضای طبیعتِ آن برادر بنای شرارت وبدرفتاری با برادر خود وسایر زوار آغاز نمود وهر روز با یکی مجادله می کرد ودیگری را آزار می نمود ومردم پشت سر یکدیگر، بر آن برادر صالح شکایت می کردند وآن بیچاره را آسوده نمی گذاشتند. تا آنکه آن برادر فاجر در یکی از منازل ناخوش ورفته رفته مرض او شدید گردید تا آنکه وارد نیشابور یا غیر آن - از بلاد قریبه - شده [و] وفات کرد وآن برادر صالح را رقّت حمیت برادری باعث آن شد که آن جنازه را غسل داده وکفن کرده [و] نماز بر آن کرده. پس آن را به نمد خود او پیچیده وبر یابوی خود او بار کرده با خود برداشت وداخل مشهد کرده وطواف قبر مطهر داده دفن کرد، لکن بسیار در امر او متفکّر بود که آیا بر او چگونه گذشت وبا آن اعمال چگونه با او رفتار شد وبسیار خواهان بود که او را در خواب بیند واز او در این باب استکشاف نماید.
تا آنکه دو سه روزی از دفن او گذشته او را در خواب دید با حالتی خوب. پس از او چگونگی امر سؤال کرد. گفت: ای برادر، بدان که امر مرگ وعقبات آن بسیار صعب است واگر شفاعت این امام غریب مرا نصیب نشده بود من هلاک شده بودم. بدان ای برادر که چون قبض روح مرا کردند من خود را یکپارچه آتش مشاهده کردم که گویا یک باره در آتش شدم. بسترم آتش، فراشم آتش، وشما حاضرین اعتنا نمی نمایید تا آنکه تابوت آورده. چون مرا در آن گذاشتند آن تابوت منقلب به آتش شد ومن فریاد کردم که سوختم سوختم، وکسی ملتفت من نگردید.
تا آنکه مرا بردند وبرهنه کردند وبالا تخته از برای غسل گذاشتند. ناگاه دیدم که تخته منقلب به آتش شد. هر قدر فریاد کردم کسی به من ننگریست. با خود گفتم: چون آب بر من ریزند یا آنکه در آب درآورند آسوده شوم. پس چون لباس از بدنم برآوردند وطاس آب را پر کرده بر بدنم ریختند دیدم که آب هم آتش شد. آواز برآوردم: بر من رحم کنید واین آتش سوزان بر من نریزید. کسی نشنید. تا آنکه مرا شستند وبرداشته بالای کفن گذاشته کرباس کفن آتش گردید. پس مرا در نمد پیچیدند. آن هم آتش شد. تابوت هم آتش گردید. تا آنکه مرا بر یابوی خود بار کردند. همین طور در آتش بودم ومی سوختم ودر اثنای راه هر یک از زوار به من برمی خوردند به ایشان استغاثه می نمودم واعتنایی از هیچیک نمی دیدم.
تا آنکه داخل مشهد شدیم وتابوت مرا برداشتند واز برای طواف وارد حرم کردند. چون به باب حرم رسیدم، ناگاه خود را آسوده
وبر حال اول دیدم وتابوت وکفن وسایر منضمات را بر حال اول دیدم، وچون مرا داخل حرم مطهر کردند، دیدم که صاحب حرم حضرت رضا - علیه وعلی آبائه وأولاده آلاف التحیه والثناء - بر بالای قبر مطهر خود ایستاده وسر مبارک خود را به زیر انداخته وابداً اعتنایی به من ندارد. پس مرا یک دوره طواف داده. چون به بالای سر ضریح مقدّس رسیدم پیرمردی را ایستاده دیدم که متوجه به سوی من گردید وگفت: به امام (علیه السلام) استغاثه کن. شاید شفاعت کند وتو را از این عقوبت برهاند. چون این سخن شنیدم متوجه به آن حضرت گردیدم وعرض کردم: فدایت شوم، مرا دریاب. آن جناب اعتنایی به من نفرمود.
پس دیگر بار مرا بر بالای سر عبور دادند وآن مردِ اول گفت: استغاثه کن به امام (علیه السلام). باز عرض کردم: فدایت شوم، مرا دریاب. جوابی نفرمود. تا آن که در دفعه ثالثه چنان که متعارف است مرا به بالای سر آوردند. باز آن مرد گفت: استغاثه کن. گفتم: چه کنم [که] جواب نمی فرمایند. گفت: چون خارج شوی باز همان عذاب وآتش است ودیگر علاج نباشد. گفتم: چه باید کرد که آن حضرت توجّه نماید وشفاعت کند؟ گفت: به جدّه اش فاطمه (علیها السلام) آن حضرت را قسم ده وآن معصومه را شفیع کن.
چون این سخن شنیدم آغاز گریه کردم وعرض نمودم: فدایت شوم، به من رحم کن ومنّت بگذار. تو را به حقّ جدّه ات فاطمه زهرا(علیها السلام) قسم می دهم که مرا مأیوس نفرما واز باب خود مران وبر من احساس کن. چون آن حضرت این سخن بشنید بسوی من نگریست ومانند کسی که گریه راه گلویش را بسته فرمود: چه کنم روی شفاعت که از برای ما نگذاشته اید. پس دست های مبارک خود را به سوی آسمان برداشت ولبهای خود راجنباند وگویا زبان به شفاعت گشود. چون مرا بیرون آوردند دیگر آن آتش را ندیدم وآسوده گردیدم»(1098).
ونیز فاضل مذکور در کتاب مزبور نقل کرده «از شخصی دیگر از اهل یزد که او را برادری بود که تعلق بسیار به او داشت واو را بسیار می خواست. اتفاقاً آن برادر مریض شده وتدبیر کسان ومعالجه طبیبان درباره او فایده نداد وبه موجب حدیث شریف «إذا جاء القدر عمی البصر»(1099) وآیه شریفه «إِذا جاء اَجَلُهُمْ فَلا یسْتَأْخِرُونَ ساعَهً ولا یسْتَقْدِمُونَ»(1100) کسی اطلاع بر حقیقت مرض او نیافت وداعی حقّ را اجابت نمود وبرادر خود را به اَلَم مفارقت مبتلا کرد وبازماندگان را افسرده خاطر نمود.
برادر را به جهت تسلّی خاطر تمنّای آن بود که برادر خود را در خواب بیند که به این واسطه تجدید عهد وملاقاتی بشود وبه علاوه از چگونگی حالات او هم اطلاع حاصل شده باشد، واین تمنا برنمی آمد تا آنکه پس از اشتداد اشتیاق شبی برادر خود را در خواب دید واز چگونگی حال او پرسید. جواب گفت: تا شب گذشته بدحال بودم؛ لکن لطف خداوند در شب گذشته شامل حال من وسکنه این مقبره گردید وخداوند همگی را به فضل وکرم خود آمرزید. پرسید: باعث وسبب چه شد؟ گفت: زن فلان قصّاب وفات کرده بود واو را در آن مقبره دفن کردند وجناب سید الشهداء(علیه السلام) به زیات آن زن آمد. خداوند به برکت قدم آن حضرت همگی سکنه آن مقبره را بخشید. چون از خواب برخاست دانسته شد که زن آن قصاب در روزِ آن شب مرده. از قصّاب سبب آن مقام پرسیدند. دانسته شد که آن زن مواظب زیارت عاشورا بوده ومهما امکن ترک نمی نمود»(1101).
منامه چهاردهم:
منامه ای است معروف از سید جلیل القدر صاحب مقامات ظاهره وکرامات باهره "آقا سید هاشم نجفی" معروف به "خارکن"؛ زیرا که غالباً امر معاش آن مرد بزرگ به خارکنی وهیزم فروشی می گذشته وبعضی او را "تَبَری" می گویند که وجه این لغت این بوده که روزی در کشتی هوای مخالف ظاهر شده وسید مذکور تَبَر هیزم کنی خود را به جانب هوای مخالف نموده وهوا را امر به انقلاب کرده. هوای مخالف به اذن خدا موافق شده «والعهده علی الراوی». به هر حال این همان سید است که نادرشاه به او عرض کرد که: آقا همت کرده که از دنیا گذشته. سید فرمود: بلکه همت را نادر کرده که از آخرت گذشته.
باری تفصیل این منامه آن است که کیسه خرجیه شخصی از زوار را بعض اشرار در نجف اشرف ربوده آن بیچاره پریشان وحیران ماند. لهذا به امیر مؤمنان (علیه السلام) وملجأ درماندگان دخیل گردید. اتفاقاً آن حضرت (علیه السلام) را در خواب دید که به او فرمود که: فلان وقت در فلان موضع برو وهر کس را در آنجا دیدی مال خود را از او بخواه. آن مرد بعد از بیداری در آن زمان به آن مکان رفت وسید مذکور را در آنجا دید وبا خود گفت: مقام ایشان که منافی با این کار است وخواب را چه اعتبار است که من به ایشان جسارت اظهار کنم. لهذا مأیوس برگردید. دیگر بار دخیل گردید. باز در خواب دلالت شد بر این که از آن شخص که فلان زمان در فلان مکان است بخواه. باز مطابق با سید مذکور شد واظهار نکرد ودفعه ثالثه هم به همین طور دید وبا خود گفت: در ذکر واقعه که ملامتی نیست. شاید در این امر سرّی باشد. لهذا واقعه را به جناب سید عرض کرد وسید چون این سخن شنید فرمود: صَدَقَ جدی امیرالمؤمنین (علیه السلام) فردا ظهر به مسجد بیا تا آنکه پول تو را بدهم. پس منادی او به اهل نجف صلا در داد که در ظهر فردا مردم حاضر مسجد شوند.
چون فردا جناب سید نماز ظهرین را ادا فرمود مردم نجف را حاضر دید؛ زیرا می دانستند که واقعه تازه ای اتفاق افتاده. لهذا عالم وعامی وعادل وفاسق جمع آمدند. پس بر منبر آمد وفرمود: ایها الناس، بدانید وآگاه باشید که من زمانی در مشهد کاظمین بودم. روزی به بغداد رفتم. اتفاقاً با مردی یهودی معامله کردم وچون پول به او دادم، یک پاره بغدادی که چهار عدد آن یک شاهی بود از حق یهودی باقی مانده، وعده کردم که به او بدهم. پس به مشهد کاظمین برگردیدم وچند روزی متمکن ازمراجعت نشدم. چون دیگربار به بغداد برگردیدم دکان آن یهودی را بسته دیدم ودانسته شد که آن مرد یهودی دنیا را بدرود کرده. پس به نزد دکان او رفتم وآن پاره را از روزنه به دکان او انداختم به این گمان که چون اسباب دکان را وارث او ضبط نماید آن پاره را هم می رباید. پس به منزل خود برگردیدم وشب را خوابیدم وچنان دیدم که قیامت قیام کرده وخلق اولین وآخرین را در معرض سؤال وحساب درآورده اند واهوال آن موقف وعقبات آن را به طوری ندیدم که از عهده عشری از اعشار آن توانم برآمد؛ چنان که گفته اند:
از قیامت سخنی می شنوی دستی از دور بر آتش داری به هر حال پس از طی مراحل وعبور از منازل مرا بر صراط عبور دادند «واِنْ مِنْکُمْ إلّا وارِدُها کانَ عَلی رَبِّکَ حتْماً مُقْضِیاً»(1102) چه گویم که چه دیدم. مویی بر بالای جهنم کشیده اند که بدایت ونهایت آن را خدا می داند وآتش جهنم از زیر آن برافروخته. اگر آن را به دریای آتش تشبیه کنم از هزار، یک نگفته ام واگر به چیز دیگر، از برای آن مانند ندیده ام، وخلایق بر آن وارد می شوند وپروانه وار بر آتش می ریزند وملائکه، اطراف آن را گرفته و«ربّ سلم سلم امّه محمّد(صلی الله علیه وآله)» می گویند وگروهی به دست آویخته وبعضی به سینه راه می روند وبرخی به پا وطایفه ای چون پیادگان وقومی مانند سواران وجمعی مانند باد تند، وبالجمله من با نهایت خوف وارد شدم وخداوند اعانت کرده روانه گردیدم. لکن از مشاهده آن دریای بی پایان آتش، دل می طپید وهوش از سر می پرید. لکن به هر حال بود خود را به وسط آن رسانیدم که ناگاه مانند کوهی آتش از قعر جهنم بلند شد ودر جلو من واقع گردید وراه عبور را بر من بست ومرا مضطرب گردانید. زیرا مراجعت واستقامت غیر مقدور، وجلو هم مانند راست وچپ بسته گردید وندانستم که آن آتش سوزان چه بود واز جانب که بود.
چون خوب تأمل کردم دیدم آن شخص یهودی بغدادی است که بدن او از برای جهنم مانند کوه عظیم بزرگ شده، واز مجاورت آتش مانند حدید مصماه یکپارچه آتش گردیده، چون او را بدیدم بر خود بلرزیدم. پس گفت: سید پاره مرا بده وبرو. جواب گفتم: ای مرد مرا رها کن بروم. در این زمان ومکان از کجا پاره بیاورم. گفت: راست گویی. پاره نداری، لکن در عوض پاره مرا هم با خود ببر. گفتم: نمی شود، زیرا خدا بهشت را بر کفّار حرام کرده. گفت: پس بیا به نزد من. گفتم: ای مرد، بر من رحم کن. آمدن وسوختن من از برای تو چه فایده دارد؟ گفت: قدری دلم تسلّی می شود.
الحاح والتماس کردم [اما] مفید نیفتاد. بالاخره چون الحاح من به طول انجامید، گفت: سید، پس بگذار تو را آغوش کنم وقدری به سینه خود چسبانم تا آن که خنک شوم. چون دستها گشود [و] مرا به سینه چسباند، دیدم که مانند مس گداخته می شوم. دیگر بار در التماس اصرار کردم. پنجه خود گشود وگفت: پس پنجه خود را بر سینه ات گذارم. دیدم طاقت ندارم. ابا کردم. پس انگشت سبابه خود را گشود وگفت از این دیگر چاره نیست باید قدری از حالتِ من مستحضر شوی. لاعلاج تمکین کردم. چون آن انگشت را بر سینه من گذاشت از شدت حرارتِ آن گویا جمیع اعضا وجوارحم بسوخت واز خواب بیدار شدم وجای آن انگشت را در سینه خود دیدم. پس سینه خود گشود وآن موضع را به حاضرین نمود وگفت: از آن وقت الی الآن آن را معالجه کرده ام وبُرْء از آن حاصل نشده. چون آن جمع مشاهده کردند اثری منکَر دیدند که بر خود بلرزیدند.
پس جناب سید فرمود: ای مردمان، خداوند از حق الناس نمی گذرد اگر چه پاره یهودی از سید نجفی بوده باشد؛ پس چگونه می باشد که آن حق، خرج راه زوار ولی او جناب امیرالمؤمنین (علیه السلام) باشد. هر کس از کیسه این زایر غریب خبر دارد به او رد نماید. ناگاه شخصی از حاضرین برخواست وعرض کرد که: آقا، من از آن کیسه خبر دارم ومی رسانم. پس او را با خود برد ومال را به او رسانید.
منامه پانزدهم:
منامه ای است که از "خدیجه" زوجه "یحیای برمکی" نقل شده وآن این است: "محمد صالح برغانی" در کتاب "مخزن" می گوید: «از مقدّس اردبیلی - طاب ثراه - منقول است که فرمود: در خزینه یکی از پادشاهان کتابی دیدم که این حدیث را در آن کتاب به آب طلا نوشته بودند که یحیای برمکی گفت: با جابر بن عبدالله انصاری! به کربلا رفتم به زیارت جناب سید الشهداء(علیه السلام)، وشب نوزدهم ماه صفر به یک منزلی کربلا رسیدیم ودر آنجا فرود آمدیم، وزوجه من خدیجه در آن سفر همراه بود. لهذا از برای او چادر وخیمه برپا کردیم ومن وجابر در گوشه ای نشسته بودیم وبا یکدیگر می گفتیم که فردا وارد کربلا می شویم وبه زیارت آقا ومولای خود حسین مظلوم (علیه السلام) فایز می گردیم.
در اثنای این نوع سخنان بودیم که صدای زوجه ام خدیجه به گریه وزاری بلند شد. چون آن آواز شنیدم مضطرب به سوی خیمه دویدم وخدیجه را سربرهنه وبر سینه کوبان وموپریشان مانند مصیبت زدگان دیدم. پریشان خاطر شدم واز باعث وسبب آن پرسیدم. گفت: ای یحیی، بنشین تا آن که از برای تو نقل وحکایت کنم. چون نشستم، گفت: ای یحیی، بدان که الحال در خواب بودم وفاطمه زهرا(علیها السلام) [را] در خواب دیدم که لباس سیاه پوشیده موپریشان وگریه کنان با چهار هزار حوریه وارد زمین کربلا شدند، وچون چشم فاطمه (علیها السلام) بر قبر فرزند مظلوم کربلا افتاد خود را بر بالای قبر آن سرور انداخت ونوحه وگریه آغاز کرد واز سوز دل می فرمود: ای نور دیده مادر، ای فرزند برگزیده مادر، ای شهید بی مادر، ای غریب بی مادر، ای لب تشنه مادر، فدای حلقوم بناحق بریده ات شوم. بعد از من این امّت بی وفا بر تو رحم نکردند واز جد برزگوارت شرم ننمودند که ای فرزند! تو را با فرزندان وبرادران وبرادرزادگان ویاوران لب تشنه سر بریدند مانند گوسفندان. ای عزیز گرامی، بعد از تو فرزندان خردسال تو را که غمخواری نمود وخواهرانت را چه بر سر آمد؟! ای فرزند، بدن بی سرت را در میان خاک وخون چگونه ببینم؟!
ای یحیی! آن مظلومه پس از گریه وزاری بسیار سرکرده حوریان "طیبه" نام را احضار کرد وفرمود: ای طیبه، برو بر سر قبر پدر بزرگوارم وعرض کن که: فاطمه (علیها السلام) به سر قبر فرزند خود حسین (علیه السلام) آمده که فردا روز اربعین تعزیه داری کند وانتظار قدوم شما را می کشد وبه حوریه دیگر فرمود: برو در نجف اشرف وپدر حسین (علیهما السلام) را خبردار کن. چون آن حوریه روانه به سوی نجف شد باز فاطمه (علیها السلام) خود را بر سر قبر فرزند انداخت وآغاز نوحه وندبه کرد که ناگاه دیدم که مرد محاسن سفیدی به سرعت تمام بیامد واز عقب ایشان رسید وبه ایشان ملحق گردید.
پس من از حوریه ای پرسیدم: ایشان چه کسانند؟ حوریه گفت: آن که پیش آمد محمّد مصطفی وآن دیگر علی مرتضی وآن سبزپوش حسن مجتبی - (علیهم السلام) - می باشند. پس دیدم که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) چون دید که پاره جگر او فاطمه (علیها السلام) خود را بر بالای قبر فرزند دلبند خود انداخته وبه آن طور نوحه وزاری وبی قراری می کند، فرمود: ای فاطمه! این قدر گریه وزاری مکن، زیرا که ساکنان ملأ اعلی را در خروش آوردی. فاطمه مظلومه (علیها السلام) از شدّت پریشانی خاطر ملتفت کلام پدر بزرگوار خود نگردید.
پس خواجه دو سرا متوجه به فرزند خود امام حسن مجتبی (علیه السلام) شد: فرزند، برو نزد مادرت بگو که از سر قبر برادرت برخیزد وکمتر گریه وزاری کند. پس آن مظلوم مهموم به نزد مادر خود رفت وگفت: ای مادر! منم فرزند تو حسن که جگر مرا سیصد وهفتاد پاره کردند واز راه گلویم بیرون آمد. ای مادر، دیگر بس است. از بالای قبر برادرم سر بردار. آن مخدّره سر از قبر برداشت وشیشه ای پر از آب در دست داشت. فرمود: ای فرزند، فدای جگر پاره پاره تو وحلقوم بناحق بریده برادرت شوم. پس آن شیشه را به دست امام حسن (علیه السلام) داد وفرمود: ای فرزند، این شیشه را نگهدار که آب چشم تعزیه داران برادرت را در آن جمع کرده ام.
ارواح پیغمبران ورسولان (علیهم السلام) ومؤمنان گروه گروه با هودج ها حاضر شدند ومن از حوریه ای پرسیدم: ایشان کیانند؟ آن حوریه گفت: آنان که از پیش می آیند ارواح پیغمبران وآنان که از عقب می آیند ارواح مردان امّت وآنها که در هودج ها هستند ارواح زنان ایشان [هستند] که به جهت اعانت فاطمه (علیها السلام) در تعزیه داری فرزندش حسین (علیه السلام) آمده اند. پس آن زنان از هودج ها بیرون شدند ودر برابر فاطمه زهرا (علیها السلام) ایستاده بر آن مظلومه سلام کردند وتعزیت گفتند وبر دور قبر آن مظلوم حلقه ماتم زدند ومشغول عزاداری شدند، ومن از خواب بیدار شدم(1103).
منامه شانزدهم:
واقعه ای است که ذکر آن را شخص ثقه عادل ومرد فاضل "آقا علیرضا" پسر "آقا محمّد" نائینی اصل، نجفی مسکن که ذکر او در فصل کسانی که امام عصر (علیه السلام) را دیده اند گذشت، وآن این است که گفت: در اوائل مجاورت وقتی به زیارت ائمه سامره مشرف شدم وچون چندی توقف در آن مشهد شریف شد، شبی از شب های جمعه اراده آن کردم که در حرم عسکریین (علیهما السلام) بیتوته کنم، وچون معمول در آن مشهد شریف آن نیست که مثل سایر مشاهد در شب های جمعه حرم مطهر تا صبح مفتوح بوده باشد لهذا کلیددار را دیده [و] به او وعده احسانی کردم که در بستن باب متعرض من نشود ومرا در حرم بگذارد. قبول کرد وآن شب را در حرم مطهر تا صبح به عبادت احیا کردم به آنکه در سمت پایینِ پا مکانی انتخاب کرده در آن مکان، شب را تا نصف نشسته مشغول دعا ومناجات بودم وبعد از آن مشغول نماز شب شدم وپس از فراغ از آن، نشسته به انتظار صبح ومشغول ذکر وتسبیح بودم.
اتفاقاً در همان حالتِ نشسته مرا خوابی بی خود عارض شد. ناگاه دیدم قبر مطهر امام (علیه السلام) شکافته گردید وحضرت هادی (علیه السلام) از قبر بیرون آمد وبه سوی من متوجه گردید. چون به من رسید از روی ملامت وشماتت وتندی به من فرمود که: آن هشت تومان را در اصفهان از فلان - ونام شخصی را برد که من چهل تومان به او قرض داده وهشت تومان از او به عنوان منفعت ده دو از او گرفته بودم - به چه عنوان گرفتی؟
چون این سخن وسرزنش را از آن جناب شنیدم از غایت خجالت بیدار شدم ومقارن آن حال، کلیددار وخدام آن حضرت از برای گشودن باب حرم آمده مشغول گشودن بودند. من هم به زودی عمامه خود را برداشته بر سر گذاشته، از عمل خود نادم گشته توبه واستغفار کرده، به زودی زود به کسان خود در اصفهان نوشتم که آن هشت تومان را رد کردند واز صاحب آن عذر خواستند ودیگر مرتکب آن عمل قبیح شرعی نما که در میان مسلمانان شایع شده - که ربا را که درهم آن مساوی با هفتاد زنا با محارم می باشد به نص اخبار، به اسم بیع می خورند، چنان که در صریح کلام امیرالمؤمنین (علیه السلام) مذکور شده در جمله بدعت های آخر الزمان - نگردیدم.
مؤلف گوید
این رؤیای صادقانه از این مردِ بزرگ در مثل آن مکان وآن زمان وآن حالت، دلالت واضحه دارد بر منع این عمل؛ چنان که صریح کلام معجزنظام امیر(علیه السلام) است در کتاب نهج البلاغه - که می فرماید: «در آخر زمان ربا را به اسم بیع، ورشوه را به اسم هدیه می خورند» - بر آن دلالت دارد. نمی گوییم که اگر معامله بر وجه صحیح واقع شود - مثل آنکه کسی خانه یا ملک یا مستغل خود را مانند حمام ودکان به غیر بفروشد به شرط خیار فسخ. بعد از آن، آن را از آن شخص اجاره بگیرد در آن مدّت به فلان مبلغ - باطل است، بلکه صحیح است. لکن به شرط آنکه آن معامله به این طور واقع شود وآن اجاره به رضای طرفین بشود ومقصود بوده باشد، لکن غالباً چنین نیست وبیع وشری واجاره هم در میان نیست بلکه اصلِ غرضِ ده تومان به دوازده تومان دادن است. اعاذنا الله عن ذلک ان شاء الله.
منامه هفدهم:
منامه ای است که نقل آن را بعض افاضل عصر از خط علامه - طاب ثراه - در ظَهر بعض مؤلفات خود [کرده اند] وآن این است که روزی در بلده حله مهموم دیدم خود را، به جهت رفع هموم به زیارت قبور بیرون رفتم ودر اثنای عبور بر قبور، نظرم بر قبر مخروبه مندرسه ای افتاد ودر خاطرم گذشت که کاش حالات صاحب این قبر بر من ظاهر می گردید ومی دانستم که کیست وحالت او چون بوده والآن چیست؟ تا آنکه در آن مکان وزمان یا آنکه غیر آن خوابیده، در خواب دیدم که بر آن قبر ایستاده ام.
ناگاه دیدم که آن قبر شکافته شد وجوانی خوشرو از آن قبر بیرون آمد وبر من سلام کرد. پس گفت: بدان که این قبر از آنِ من است ومن شخصی بودم از طلّاب شروق که به طلب علم به حله آمده بودم وفقیر وبی کس بودم. اتفاقاً مریض شدم. چند روز اول که مرض شدید نبود از برای دوا وغذا وطبیب بیرون می رفتم تا آنکه مرض شدید [شد] وبستری شدم وکار مشکل شد.
روزی در اصل طغیان مرض شخصی خوشرویی ونورانی را دیدم که از خارج آمد وبر من سلام کرد وبر بالین من بنشست وپرسش حال نمود وملاطفت کرد. از شدّت مرض وبی کسی وغربت خود به او شکایت کردم. مرا دلداری داد وتسلیت نمود وامر به صبر کرد. پس گفت: می خواهی که از برای تو طبیبی بیاورم که تو را معالجه کند؟ گفتم: منّت دارم. به زودی برفت وبا شخصی دیگر نیکو به زودی برگشت وگفت: این طبیب است. می خواهد تو را معالجه کند. گفتم روا باشد.
پس آن طبیب به نزد پاهای من بنشست ودست برده [و] انگشتان پاها را بمالید وهمچنین خرده خرده دست بالا آورد وهر جا که دست او می رسید مرض از آن موضع دور می گردید ومرا از آن خوش می آمد وآسوده می گردیدم تا آنکه دست او به حلقوم من رسید. ناگاه خود را دیدم که در کنج آن منزل ایستاده ام ترسان، وآن شخص دوم هم برفت وآن شخص اول به نزد من آمده بایستاد وباعث تسلی خاطر من شد ودیدم در بستر من جنازه ای کشیده است.
ناگاه شخصی از در آمد وگفت: آه، این بیچاره مرده. پس به زودی برفت وتخته وحمّال با خود بیاورد وآن جنازه را برداشته روانه شدند وآن شخص اول هم با ایشان روانه شد وبه من گفت: تو هم به جهت مشایعت این غریب بیا. من هم کرهاً روانه شدم تا آنکه آن را بردند وغسل داده کفن کردند وبه قبرستان آورده دفن کردند، وآن به آن وحشت من افزون گردید تا آنکه دیگران برگردیدند. من هم اراده رجوع کردم. آن شخص مانع گردید وگفت: بمان تا آنکه این جنازه را تلقین کنیم. پس به بالای قبر رفتیم. ناگاه دیدم که قبر شکافته شد وآن شخص مرا به دخول قبر امر کرد. من ابا کردم. کرهاً مرا با خود به قبر برد وقبر به هم آمد ومن خود را در آن قبر خوابیده دیدم.
متحیر ماندم. پس آن شخص به من گفت: تو آن بودی که مُردی. گفتم: تو کیستی؟ گفت: عمل صالح تو. گفتم: آن شخص دیگر؟ گفت: عزرائیل بود. گفتم: پس چه می شود؟ گفت: خیر است. پس اشاره کرد. بابی در قبر گشوده شد ومِلْکی نمایان گردید ومن داخل آن مِلک شدم ودر باغ وقصوری درآمدم وحوریه ای مرا استقبال کرد. با او مشغول مطایبه ومعانقه بودم که مأمور به ملاقات ومکالمه با تو شدم. این بگفت ودیگربار داخل قبر خود گردید ومن از خواب بیدار شدم.
مؤلف گوید: این است حالت اخیار، از قرار مستفاد از آیات واخبار واسفار:
«فَاَمَّا اِنْ کانَ مِنَ الْمُقَرَّبینَ * فَرُوح ورَیحانٌ وجَنَّهُ نَعیمٍ»(1104).
فصل سوم: در ذکر بعض حکایات مشابه است، ومقصود ذکر جمله ای از آنها است
حکایت اول:
امری است که آن را فاضل معاصر "نوری" - زید توفیقه - در کتاب "منامات" خود «از بعض اولاد عالم عادل وثقه فاضل، صاحب مقامات اویسی "مولانا آخوند ملّازین العابدین سلماسی" - که از معتبرترین تلامذه سید بحر العلوم، ومواظب اوراد واذکار وآداب ورسوم بود - [نقل می نماید، او] از والد ماجد مذکور خود [نقل می کند] که در سالی که از مشاهد عراق عرب متوجّه به سوی خراسان به اراده زیارت امام هشتم وقبله هفتم حضرت امام علی بن موسی الرضا(علیه السلام) گردیدم. چون این مسافت مقارن فصل بهار اتّفاق افتاد وکاروان ومکاریان را در این فصل عادت بر این است که غالباً در صحرا وبیابان ومراتع ومعالف از برای چرانیدن حیوانات خود منزل می نمایند، لهذا همراهانم به عادت ایشان در بیابان منزل می کردند تا آنکه وارد اسدآباد همدان شده از گردنگاه کوه الوند عبور کرده در دهنه الوند که مکانی بود خوش آب وعلف بار فرود آوردند.
اتّفاقاً در آن حوالی هم بعضی ایلات گوسفنددار چادرنشین بود وقدری شیر از آنها خریدار شدیم ندادند، وبعد از آن که مطّلع شدند شخصی در قافله هست که از اهل دعا وعلم است، به نزد من آمده از بدی حال گوسفندان خود شکایت کردند به طوری که از طایفه جن به آنها ضرری می رسد. من هم دعایی از برای ایشان به جهت دفع آن ضرر نوشته دادم ودر آن مکان بودیم تا آنکه شب از نیمه گذشت ومن از بستر خواب برخواسته، وضو کرده، در موضعی مشغول نافله شب شده وپس از ادای نافله نشسته مشغول ذکر بودم. ناگاه شخصی را دیدم که با تندی می آید وچون به ما رسید اعتنایی نکرد وبگذشت. من او را آواز داده پرسیدم: به کجا می روی؟ گفت: کاری دارم آن را می بینم ومی آیم. این سخن بگفت وبرفت وپس از لمحه ای برگردید وبر ما سلام کرده بنشست.
از او پرسیدم: تو کیستی وبه کجا رفتی وبرگردیدی؟ گفت: من شخصی از اهل همدانم. شب در بستر خود خوابیده بودم. امیرالمؤمنین (علیه السلام) را در خواب دیدم وبه من فرمود: برخیز وبه فلان خانه برو ودر را بزن. آن کس که بیرون آمد بگو: امیرالمؤمنین (علیه السلام) می گوید: آن دو من جو که نزد تو داریم بده. آن را گرفته به زودی برو به آن پیرمردی که در فلان موضع می باشد، تسلیم کن. من هم حسب الامر آن جناب برخاسته درِ آن خانه را کوبیدم وپیغام آن حضرت را با آن شخص که بیرون آمد رسانیدم وآن مقدار جو را از او دریافت کرده، آورده تسلیم آن پیرمرد نمودم.
راوی می گوید: پرسیدم: آن پیرمرد کیست وکجا است ودر این کوه چه کار می کند؟ گفت: نمی دانم ونمی شناسم او را. این قدر می دانم مردی است که در این کوه خزیده است واز مردم عزلت گزیده. اگر می خواهی خود برو واز حالش بپرس. اینک در آن موضع - واشاره به مکانی نمود - می باشد. این بگفت وبرفت.
راوی گوید: چون این واقعه را دیدم، با خود گفتم: این امری است غریب! باید برخیزم وآن را تحقیق کنم. پس برخاسته وبه آن مکان روانه شدم. پیرمردی را دیدم در محراب عبادت مشغول به طاعت. براو سلام کردم وجواب شنیدم. پس از حالات او پرسیدم. گفت: شخصی از اهل همدانم. چون عمری برمن بگذشت وپرده غفلت از پیش چشمم برخاست وآخر کار را سخت دیدم، علاج را در آن دیدم که خود را مرده انگاشته، مال خود را در میان ورثه تقسیم کرده، از شهر بیرون آمده در این مغاره عزلت گزیده، مشغول کار خود گردیدم.
گفتم: بنای اعمال خود را بر چه گذاشته ای؟ دست برد ورساله ای بیرون آورده به من تسلیم کرد. دانستم که این رهبانیت وعزلت از روی تکلیف وبصیرت واقع گردیده. پس به من گفت: آن کاغذ در خصوص گوسفندها نوشته بودی، نزد من آوردند وامضا نمودم. چون این سخن دانستم که او را راه دیگر هم هست.
پس از او پرسیدم: رزق تو از کجا می رسد؟ گفت: گاهی این گوسفنددارها اعانتی می نمایند وگاهی از جای دیگر می رسد. دیروز آمده، اظهار کردند که اگر حاجتی باشد برآوریم. گفتم: نان امشب را که دارم فردا اگر نرسید خبر می دهم وامشب دو من جو رسید، بعد هم خداوند رازق است. گفتم: در این اوقات عزلت از غرایب روزگار چه دیده ای؟ گفت: غرایب بسیار است، لکن از برای تو واقعه ای نقل می کنم که ذکر آن لازم ودر کار است وآن این است که:
«در سال اول که من در این مکان آمدم، زمانی در اینجا بودم وبه جهت ترک معاشرت با مردم حساب ماه وروز هم از خاطرم رفته بود. اتّفاقاً شبی از شب ها هوا خوب وشب هم مهتاب بود ومن هم در جلو این مغاره نشسته بودم ومشغول ذکر وعبادت بودم. ناگاه صدایی مهیب از دامنه کوه بلند شد که آواز شیر آن را دانستم وطولی نکشید که شیری عجیب وارد گردید ودر این سعه که می بینید بایستاد واز مهابت آن مرا حالتی دست داد که بی اختیار مانند بید می لرزیدم وگمان آن کردم اراده آن دارد که مرا طعمه خود نماید ولکن چون علاج وتدبیری نداشتم، تن به قضا در داده خود را به خدا سپردم وآسوده گردیدم.
ناگاه آوازی دیگر برآمد که آن را آواز پلنگ فهمیدم وطولی نکشید که آن را هم در پهلوی آن شیر ایستاده دیدم. پس زمانی نکشید که آواز گرگی شنیدم وآن را هم به زودی در پهلوی پلنگ وهمچنین آوازهای مختلف برآمد وحیوانات مختلف النوع، متضاد الطبع، متعادی الخلقه، مانند گرگ وآهو وامثال اینها یک یک بیامدند وبر وضع موالات نه خصومت ومعادات در پهلوی یکدیگر به شکل حلقه مدور ایستادند تا آنکه حلقه آنها کامل گردید واز انواع حیوانات برّیه که در این بلاد وجود دارند، بر وجه ملایمت بر گِرد یکدیگر برآمدند.
چون مشاهد این حالت گردیدم ودانستم که این اجتماع وائتلاف انواع مختلفه از برای ضرر واذیت من نشده بلکه باعث بر این، چیز دیگری است والّا گرگ وآهو با یکدیگر الفت ندارند، وهر قدر تفکّر وتأمّل کردم باعث را ندانستم تا آنکه دیدم بعد از اکمال اجتماع صدای صیحه وآواز ضجّه از هر یک از آنها بلند گردید به طوری که قطرات عبرات از چشم آنها می ریزد وخود را بر زمین می زنند، وبعضی خاک زمین را با چنگال بر سر خود می ریزد، وبعضی خود را به خاک می مالد، وهر یک به نوعی به آداب مصیبت حرکت می کند ومن متحیر ومبهوت مانده ام که این چه اوضاع واین چه شبی است؟!
چون خوب تأمّل کردم، ملتفت شدم که این است شب عاشورا، واین اوضاع تعزیه داری این حیوانات است از برای عزیز زهرا(علیهما السلام)، حسین گلگون قبا (علیه السلام) که فرزند مستمندش حضرت حجّت - عجّل الله فرجه - در حقّ او می فرماید: «بکت السماء ومن فیها والأرض وما علیها ولما یطَأ لابتیها»؛ آسمان وآنچه در او است وزمین وآنچه بر اوست گریه کردند بر آن مظلوم پیش از آن که متولّد شود؛ ودر اخبار وارد شده که ماهیان دریا ووحوش صحرا بر او گریه می کنند.
چون این دیدم رقّت قلب، مرا بی اختیار کرد، بی خود [= بی اختیار] سر وپابرهنه دست ها را تا مرفق بالا زده خود را در میان آن حلقه انداخته، حسین حسین (علیه السلام) گویان صدا را به نوحه خوانی بلند کرده، آن حیوانات هم چون حالت مرا دیدند بر گریه وجزع خود افزودند. من چون نوحه خوانان وآنها مانند سینه زنان تا سحرگاه این بیدا وکوهستان را از آه وناله وافغان پر کردند تا آنکه صبح صادق طالع شد. پس از آن زبان بستگان، از آه وفغان ساکت شده به عکسِ ترتیبِ اجتماع، اضعف ایشان پیش از اقوی برفت به طوری که در رفتن ضعیف، قوی مکثی می کرد تا آنکه او به مأمن خود برسد، وهمچنین بود حال قوی با اقوی تا آن که جمیع برفتند؛ واین است عادت آن حیوانات در هر سال چندان که من دیده ام. حتّی آنکه در اشتباه غرّه، ماه شب عاشورا را من به این تمیز می دهم ومی شناسم»(1105).
مؤلّف گوید
ژ"آخوند ملّا زین العابدینِ" مذکور، در این مسافرت بعض وقایع دیگر از رفتن به سلماس بعد از مراجعت از زیارت حضرت رضا(علیه السلام) وغیر آن ذکر می نماید، دانسته می شود که وقوع این مسافرت در عشره خامسه از مائه ثالثه بعد از هزار هجری بوده که جنگ نایب السلطنه، مرحوم عباس میرزا با لشکر رومی وسرداری چوپان اقلی در آن واقع شده که آخوند مذکور، بعضی از وقایع آن غزوه را هم مشاهده فرموده. پس تاریخ این واقعه هزار ودویست وچهل وکسری بوده والحق از وقایع غریبه ومصدّق اخبار شیعه می باشد.
حکایت دوم:
نیز واقعه ای است که نقل کرده آن را فاضل مذکور در کتاب "مزبور" وآن این است که: «نقل می کند از شخصی از معاریف علمای حایر حسینی (علیه السلام) که از جمله مجاورین کربلا، شخصی بود "حکیم صاحب" نام که او را مجاورین، از اهل هندوستان می دانستند. ولکن باطنِ امرِ او را کسی نمی دانست که اهل کجاست وباعث بر مجاورت او چه چیز بوده. اتّفاقاً در آن ایام شخصی از علمای کردستان به کربلا آمده بود ونظر به تعصّبی که در مذهب خود داشت، در مجامع ومحافل علمای کربلا در خصوص مذهب مناظره می نمود تا آنکه روزی من در منزل "حکیم صاحب" مذکور بودم، ناگاه آن عالم کردستانی وارد گردید وچون مرا در آن مجلس دید، فتح باب مناظره با من در خصوص مذهب نمود ودر انکار مذهب شیعه اصرار کرد. چون آن حکیم هندی آن انکار بلیغ از آن کُرد می دید، بر خود می پیچید وبر وجه غضب بر او می نگریست وگفت: من هندو بودم واز ملّت آباء واجدادی گذشته اختیار مذهب شیعه کردم وتو با آنکه خود را مسلم می خوانی، آن را انکار می نمایی وبر تخریب اساس آن اصرار می کنی!
راوی گوید: چون این نوع تعصّب از آن مرد دیدم واین سخن از او شنیدم، به او گفتم: حکیم باشی! دلم می خواهد که سبب اسلام وتشیع خود را مذکور داری تا آنکه باعث روشنایی چشم وقوت قلب شیعیان گردد. گفت: آری. الی الآن به کسی نگفته بودم، لکن حالا «رغماً لأنفِ» این مرد متعصّب می گویم. بدان که من از اهل بعض بلاد بعیده هندوستان که آن را شهر "ملتان" می گویند ونزدیک به مملکت کشمیر است می باشم. وبر ملّت "هنود" که بدتر از فرقه نصاری ویهودند بودم. ودر دولت فرنگی صاحب مواجب ومنصب بودم.
در آن محلّه که من ساکن بودم، چند در خانه شیعه بود که در ایام محرّم بر اهل آن محلّه تقسیمی می نمودند وآن را جمع کرده به مصارف تعزیه امام حسین (علیه السلام) می رسانیدند ودر جمله آن تقسیم به نام من هم - چون در آن محلّه ساکن بودم - چیزی می نوشتند ومن هم می دادم نه از برای آنکه اعتقادی در این خصوص داشتم بلکه از برای آنکه در انظار ایشان بخیل نباشم.
تا آنکه از خدمت دولت فرنگی استعفا کردم ودست از مواجب فرنگی کشیدم وکار خود را تجارت قرار داده در زی تجّار برآمده از مال کشمیر مناسب ولایت بمبئی خرید کرده، نقل به بمبئی می کردم واز آنجا متاع مناسب کشمیر خرید کرده برمی گشتم واز عادتم آن بود که چون وارد بمبئی می گردیدم، در بیرون خانه عجوزه ای منزل می کردم تا آنکه متاع خود را فروخته ومتاع مناسب کشمیر خریده نقل به کشتی می کردم. پس کرایه خانه عجوزه را داده وبه کشتی درآمده، متوجّه به سوی شهر "ملتان" می شدم.
اتّفاقاً سالی بعد از ورود به بمبئی وفروش مال کشمیر، خریدی مناسب کشمیر کرده ونقل به کشتی نموده، خودم هم کرایه عجوزه را پرداخته به کشتی رفتم وهمراهان کشتی چون کار خود را نپرداخته بودند، سبب تعطیل کشتی شده، دو سه روزی کشتی را حرکت ندادند ومن چون متاع خود را نقل به کشتی کرده بودم، شب وروز در کشتی بودم. تا آنکه شبی از شب ها در کشتی خوابیده بودم.
در خواب دیدم شخصی به نزد من آمد وگفت: سید انبیاء تو را می خواهد. گفتم: سید انبیاء کیست؟ گفت:
محمّد بن عبدالله (علیهما السلام) که پیغمبر آخر الزمان ونبی مسلمانان است. گفتم: مرا با او کاری نیست زیرا او پیغمبر مسلمانان ومن بر ملّت هنودم. گفت: زود باش واو را اجابت کن. دیدم که اگر مسامحه کنم، مرا خواهد برد. لابد [= ناچار] اجابت کرده با او رفتم. چون وارد شدم، دیدم شخص بزرگی که مانند بدر طالع، نورِ رویش آن عرصه را روشن کرده بر کرسی رفیع نشسته ویک نفر در طرف راست او ودو جوان در طرف چپ او نشسته اند که روهای ایشان مانند ستاره ای درخشنده می درخشید.
چون نظرم بر جمال نورانی ایشان افتاد، خدنگ محبّت ایشان تا سوفار بر دلم نشست ونور ایمان به ایشان، دل تاریکم را روشن نمود. پس مرا در برابر آن جناب بداشتند. پس به من فرمود: می دانی تو را از برای چه احضار کردیم؟ عرض کردم: نمی دانم. فرمود: از برای آنکه تو را بر ما حقّی بود، آن را ادا کنیم. عرض کردم: کدام حقّ؟ فرمود: آن که در ایام عاشورا از برای تعزیه فرزندم حسین (علیه السلام) چیزی می دادی که به مصرف می رسانیدند.
عرض کردم: فدایت شوم، من آن مال را که از برای خاطر شما نمی دادم که بر شما حق باشد، بلکه به جهت دفع شماتت وملامت مردم می دادم. فرمود: باشد، لکن چون به مصرف ما رسیده جزای آن با ما باشد، لکن تلافی آن شرطی دارد وآن این است که اسلام قبول کنی تا آنکه قابل آن شوی. عرض کردم: قبول کردم. فرمود: مسلمانان چند فرقه اند. باید قبول طریقه آن فرقه کنی که بر طریقه حسین (علیه السلام) من هستند.
عرض کردم: چنان کنم. پس کلمه شهادتین را بر من تلقین نموده اقرار کردم.
پس به آن شخص - که مرا به خدمت آن جناب آورد - فرمود: این شخص، دست مرا گرفته بیرون آورد وگفت: چشم بر هم نِه وبگشا. چون گشودم، خود را در محوطه کوچکی دیدم. گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: در اینجا دو نفر از اولاد امام حسین (علیه السلام) مدفون است. موسی بن جعفر ومحمّد بن علی (علیهما السلام). برو وقبر ایشان را زیارت کن. چند قدم رفتم. صحن بزرگی مشتمل بر یک بقعه ودو قبّه طلا وچهار مناره طلا دیدم. داخل شده زیارت کرده [و] بیرون آمدم.
پس دست مرا گرفته مانند اول چشم پوشیده وگشودم. خود را در صحن وسیع مشتمل بر قبّه وایوانی عالی دیدم. پرسیدم: اینجا کجاست؟ گفتا: اینجا هم دو نفر از اولاد حسین [(علیه السلام) مدفون است: علی بن محمّد وحسن بن علی (علیهما السلام). برو وایشان هم زیارت کن وبیا. پس داخل بقعه شده زیارت کرده [و] بیرون آمدم.
پس مثل سابق چشم بسته وگشودم. خود را در صحن وسیع مشتمل بر قبّه وایوان ومناره وسقّاخانه طلا ونهر آبی جاری دیدم. پرسیدم: اینجا چه مکان است؟ گفت: اینجا هم یک نفر از اولاد امام حسین (علیه السلام) مدفون است: علی بن موسی (علیهما السلام). برو واو را هم زیارت کن. پس داخل شده زیارت کرده [و] بیرون آمدم.
پس باز چشم بسته وگشودم. خود را در باب شهری دیدم. پرسیدم از آن شخص: این چه شهری است؟ گفت: این شهر امام حسین (علیه السلام) است آن را کربلا گویند.
داخل شو چون داخل شده چند قدم رفتم، بابی بزرگ وصحنی وسیع دیدم. گفتم: اینجا کجاست؟ گفت: اینجا برادر حسین، عبّاس (علیه السلام) مدفون است، داخل شو. چون داخل شدم، بابِ خانه در میان آن صحن مفتوح بود. به نزد آن باب رفته در را بزد. شخصی بیرون آمده، منزل خواست. آن شخص ما را داخل آن خانه بُرد. اطاقی را به ما تسلیم نموده منزل کردیم. پس برخاسته بیرون آمده، از برای زیارت داخل روضه عباس (علیه السلام) شدیم. پس خارج شده از میان بازار طویل رفتیم تا آنکه به بابی بزرگ رسیدیم. آن شخص گفت: قبر خود حسین (علیه السلام) در اینجاست. داخل شو، او را زیارت کن. پس داخل صحن مقدّس وروضه مطهّر شده وبیرون آمدیم.
باز آن شخص دست مرا گرفته، چشم خود را بسته وگشودم. خود را در صحن عالی، مشتمل بر ایوان وقبّه ای رفیع ومناره های عالی - جمیع آنها را از طلا - دیدم وپرسیدم: اینجا کجاست؟ گفت: در اینجا پدر حسین، امیرالمؤمنین علی بن ابی طالب (علیهما السلام) مدفون است - آن کسی که در طرف راست سید انبیا نشسته، پدر آن دو فرزند، حسن وحسین (علیهما السلام) که در طرف چپ آن حضرت نشسته بودند - برو واورا هم زیارت کن. پس داخل شده او را هم زیارت کرده [و] بیرون آمده، از خواب بیدار شدم، با انقلاب حال وروشنی قلب.
چنان حبّ ایمان واهل ایمان در دلم ثابت گشته که بر مفارقت ایشان نالان وگریان شده، از جای خود برخاسته در میان کشتی گردش می کردم وبی خود
ناله وگریه می کردم وبر همین حالت بودم تا آنکه صبح طالع گشته، از کشتی برآمده خود را به بیرون خانه عجوزه رسانیده [و] در را کوبیدم. عجوزه آمده در را گشود وبا آنکه هنود از مطبوخ مسلمانان نمی خورند، بلکه در مطبخی هم که در آن طبخ می نمایند طبخ نمی نمایند مگر آنکه آن را خراب کرده تازه بنا نمایند، از آن عجوزه طبخ وغذا خواستم، تعجّب کرد. واقعه را از برای او نقل کردم. چون آن را بشنید، بگریست وگفت: من هم از اولاد آن حسین (علیه السلام) هستم وعلویه ای می باشم.
بسیار مسرور شدم. پس غذا خورده ظهر داخل گردید. با خود گفتم: به مسجد بروم وبه دست امام مسجد مسلمان شوم واحکام وعقاید اسلام را از او فرا گیرم. پس به سوی مسجد بزرگ که روزها ازدحام خلق را در آن می دیدم متوجّه شدم. اتّفاقاً از راه غفلت کرده، چون ملتفت شدم دیدم از آن مسجد گذشته ام. پس باخود گفتم: مسجد کوچکی دراین گذر بود. به نزد امام آن می روم. چون رفتم، امام بیرون آمده به خانه خود می رفت. با او رفتم تا آنکه داخل خانه گردید. به او گفتم: مرا با تو حاجتی است. مرا باخود داخل کرد. واقعه را به او گفتم تا آنجا که اراده آن داشتم که به نزد امام آن مسجد بزرگ بروم [و] راه را غافل شده بودم. بعد به اینجا آمدم. چون این سخن بشنید، بخندید وگفت: آن شخص بر طریقه حسین (علیه السلام) نیست، بلکه بر طریقه عمر ومذهب سنّیان است. از حسن اتّفاق تعجّب کردم. مرا شهادتین تلقین کرد واسماء معصومین (علیه السلام) را تعلیم نمود وبه اعتقادات شیعه، جمله ای از احکام دینیه را ذکر کرد.
پس به کشتی رفتم ومتاع خود را به تجّار سپرده که در شهر "ملتان" به اولادم برسانند وکاغذی به ایشان در باب تفصیل متاع نوشتم. ونوشتم که جمیع این متاع وخانه وهر چه در آن است ودر آنجا دارم از آنِ شما باشد ومرا مُرده انگار کنید، زیرا که من باقیمانده عمر را اراده سیاحت دارم ونمی دانم که کار من به کجا می انجامد. چون این مکتوب رفت، پس از چندی جواب آمد که مکتوب ومتاع رسید. شنیدیم که از نحله پدران خارج گشته ای. اگر بر تو ظفر یابیم، جزای تو را خواهیم داد تا آنکه عبرت دیگران گردی.
چون این مکتوب دیدم از خوف در کشتی نشسته متوجّه بسوی بغداد گردیدم وچون از دجله خارج شدم به زیارت کاظمین (علیهما السلام) رفتم. اتّفاقاً عبورم از همان صحن کوچک به صحن بزرگ واقع گردید، چنان که در خواب دیده بودم بعینه در بیداری مشاهده نمودم. پس از آنجا به سامره زیارت عسکریین (علیهما السلام) رفتم همان طور که در خواب مشرّف شده بودم. پس مراجعت کرده به بغداد وجمله ای از مجاورین کربلا ونجف وکاظمین واعراب را دیدم که به مشهد حضرت رضا(علیه السلام) می روند. من هم با ایشان روانه گردیدم واوضاع آنجا را هم به طریق معهود در خواب دیدم.
پس برگردیده به کربلا رفتم واز دروازه بغداد وارد شهر شده به صحن عبّاسی، وباب همان خانه معهود را که در میان صحن بود از برای تحقیق منزل کوبیدم وهمان مرد بیرون آمده ما را در همان اطاق داخل خانه خود منزل داد. پس از لمحه ای استراحت، اسباب وآلات خود را در منزل گذاشته بیرون آمدم وبه دخول حرم عبّاس (علیه السلام) فایز شده، پس از خروج از راه بار وباب قاضی الحاجات - چنان که در خواب دیده بودم - به زیارت قبر مطهّر وزیارت حسینیه مشرّف شدم وپس از زمانی به نجف اشرف رفتم واوضاع آن مکان را هم کماکان مشاهده کردم. پس مراجعت به کربلا کرده، مجاورت آن مکان را الی الآن موفّق هستم واگر کسی از روی انصاف در هر یک از اطراف این واقعه نظر وتفکّری نماید، او را در حقّ بودن مذهب شیعه شک وشبهه نمی ماند، هرچند که از اهل کفر وزندقه باشد، چه جای آن که بر فطرت اسلام متولّد گشته باشد.
راوی گوید: چون "حکیم صاحب" این واقعه را به این بسط وتفصیل بیان کرد، آن عالم کُردی مبهوت گردیده از مجلس برخواست وبرفت ومرا زیاده بر سابق شیفته، خود نمود وپس از آن بر اُنس واُلفت ومراوده ومعاشرت خود با او افزودم ومکرّر نزد او می رفتم تا آنکه یک روز از باب دوستی وخیرخواهی به او گفتم: حکیم صاحب! مرا گمان آن است که تو را استطاعت شرعیه باشد وحجّ بیت الله بر تو واجب باشد وترک حج از گناهان کبیره است واز برای تو دوست نمی دارم که راضی به آن شوی واین اوقات، حجّاج در نجف اشرف اجتماع دارند وصلاح آن است که تو هم تهیه ضروریات حج کرده به ایشان ملحق شوی واین تکلیف را از خود برداری ودر ضمن هم زیارت قبر پیغمبر (صلی الله علیه وآله) وامامان بقیع (علیهم السلام) را هم کرده باشی.
چون این سخن بشنید جواب گفت: مرا در خواب به این اماکن نبردند. گفتم: این که تو گویی تکلیف حج را ساقط نمی کند وواجب است بر شخص مستطیع که مهما امکن تا جایی که ممکن است مسامحه در رفتن نکند. بالاخره اصرار من بر انکار او غالب گشته تدبیر ضروریات کرده به نجف رفت که با حجّاج برود. اتّفاقاً تاجری هندی در بغداد [ور]شکسته وفراراً از ارباب طلب خود به اراده حج به نجف رفته وارباب طلب به پاشای بغداد عارض شده، مأموری از برای اخذ او به نجف آمده، حکیم صاحب مذکور را به اشتباه او گرفته به بغداد بُرد وپس از اثبات این که این عمل مغالطه بوده، حجّاج از نجف خارج شدند واو از ایشان بازماند. سال آینده را باز تهیه کرده به نجف رفت. اتّفاقاً در وقت خروجِ حجّاج او را تب عارض شد واز اطبّاء، ممنوع از حرکت گردید وچون حجّاج برفتند، تب شدید گشته لبیک گویان دعوت ملک الموت را اجابت کرده وفات نمود(1106) «حشره الله مع موالیه الابرار ان شاء الله».
حکایت سوم:
واقعه ای است که نقل کرد آن را فاضل نبیل وثقه جلیل آخوند "ملّا علی محمّد طالقانی" - اطال الله بقائه - وآن این است که گفت: «نقل کرد شخصی از اعزّه سادات مجاورین که: من در وقتی که با عیال خود به اراده زیارت کربلا بیرون آمدم. در منزل خانقین گماشتگان رومی، ما را به جهت بروز ناخوشی وبا در بعض بلاد ایران قرنطین گذاشتند.
اتّفاقاً زوجه ام حامله بود ودر همانجا وضع حمل نمود، وبعد از چند روزی آن بیچاره وفات کرد وطفل بی شیر او بماند. پس از فراغ از کفن ودفن مادر، از برای بچّه در طلب مُرضعه [= دایه برآمدیم کسی را نیافتیم. چون در کاروان سرا واثنای راه بودیم واهل آنجا هم چون غالباً سنّی ومتعصّب ودشمن طایفه شیعه بودند، اقدام نمی نمودند، به علاوه آنکه گماشتگان رومی هم مانع از خروج ودخول کاروان سرا بودند. طفل هم چون از عشره ایام نفاس مادر خود خارج نشده بود، به غیر از پستان به چیز دیگر متسلّی نمی دیدم. بالاخره با خود خیال کردم که طفل میان پستان پُر وخالی فرقی نمی گذارد پستان خود را در دهان او می گذارم، شاید به آن قناعت کرده ساکت گردد. پس پستان خود را در دهن او گذاشته بگرفت وبمکید وساکت گردید.
چون ملاحظه کردم دیدم از حلقوم او چیزی پایین می رود. تعجّب کردم. سر او را از پستان خود برداشته در دکمه پستان خود قطره شیری مشاهده کردم. چون خوب تأمّل کرده، از قدرت کامله رازق وبرکات حسین مظلوم (علیه السلام)، پستان خود را مانند زنان پر از شیر دیدم. پس آن طفل را شیر کامل داده خوابانیدم واز همّ وغصّه او آسوده شدم وبر همین منوال مادروار او را تربیت کرده تا ورود کاظمین وسامره، تا آنکه وارد کربلا شدم.
پس چون طفل را در آنجا به پستان خود انداختم او را ساکت ندیدم. هر قدر پستان به پستان کردم، گریه او را زیاده دیدم. چون سر او را برداشته پستان خود را مشاهده کردم، اثری از شیر در آن ندیدم وآن را کما فی السابق مانند پستان مردان خشک وبی رطوبت دیدم. دانستم تا حال که در مسافرت بودم به آن حاجت بود وبعد از این چون اراده وقوف ومجاورت دارم وبلد هم از بلاد شیعه می باشد، تحصیل دایه در آن ممکن است. پس در مقام فحص برآمده مُرضعه عفیفه ای به دست آورده او را از برای خود زن واز برای طفل مادر کردم وشکر وحمد خداوند بجا آوردم».
وایضاً روایت کرده فاضل مذکور از شخصی از طلاّب سکنه صحن حایری حسینی که: «چندی امر معاش بر من صعب گردیده به حدّی که متمکّن از آنکه قدری گوشت به دست آورده یک شب پخته صرف نماییم نبودم، وبوی گوشت را که از حجره همسایه می شنیدم می لرزیدم. با خود خیال کردم این کبوترها را که در حرم وصحن وتوابع آن می باشد، کبوتر صحرایی هستند ومالکی ندارند وحیوان صحرایی را صید کردن جایز است. پس ریسمانی بر در حجره بستم وکبوتری به عادت سابق خود داخل حجره گردید ومن ریسمان را کشیده در را پوشیدم وکبوتر را گرفته سر آن را بریده وپرهای آن را کنده در زیر ظرفی که داشتم گذاشتم که بعد از آن، پخته بخورم وظهر آن روز را خواب قیلوله کردم.
در خواب مولای خود جناب سید الشهداء (علیه السلام) را دیدم که خشم آلود وغضبناک بر من نگریست وفرمود: کبوتر را چرا گرفتی وکشتی؟ من از انفعال سر به زیر انداختم وجواب نگفتم. فرمود: تو را می گویم، چرا کبوتر را گرفتی وکشتی؟ باز سکوت کردم. فرمود: دلت گوشت می خواست که این کار کردی! دیگر این کار مکن. من روزی یک وقیه گوشت به تو می دهم. این بفرمود ومن از خواب بیدار شدم، به طوری که از غایت خجالت وانفعال، لرزان وهراسان واز عمل خود نادم وپشیمان بودم.
پس برخاسته وضو کردم وبه حرم حسینی رفته فریضه ظهرین را بعد از زیارت ادا کردم واز عمل خود توبه نمودم. بعد از آن به اراده روضه عبّاسیه از حرم خارج شده از بازار می رفتم. عبورم بر دکّان قصّابی افتاد وگذشتم. ناگاه قصّاب مرا آواز داد، اعتنایی نکردم. دیگربار آواز داد. گفتم: چه می گویی؟ گفت: بیا گوشت بگیر. گفتم: نمی خواهم. گفت: چرا؟ گفتم: پول ندارم. گفت: از تو پول نمی خواهم. بیا روزی یک وقیه گوشت ببر ومال امروز را هم حالا بگیر. پس گوشت در ترازو گذاشته یک وقیه کشید وتسلیم نمود وتأکید کرد در رفتن همه روزه. پس من آن گوشت را اخذ کرده با خود به منزل برده پختم وچون بر یک نفر زیاد بود، همسایه حجره را دعوت کردم وبا یکدیگر خوردیم وبه او گفتم: شخصی روزی یک وقیه گوشت قرار داده که به من بدهد وآن زاید بر قدر کفایت من است. گفت: ما که همسایه هستیم، تو گوشت را بیاور ومن نان وسایر مخارج پختن آن را متحمّل می شوم وبا یکدیگر می خوریم. گفتم: چنان باشد.
پس مدّتی بر این واقعه گذشت که آن شخص قصّاب گوشت را می داد وبا همسایه به طریق مذکور می خوردیم واین واقعه ومقرّری یک وقیه گوشت، گوشزد بسیاری از دوستان وآشنایان گردید، تا آنکه در وقتی هوای مسافرت به ولایت عجم بر سرم افتاد وبا خود خیال کردم که یک سال مقرّری گوشت را سلف می فروشم وپولش را خرج راه می کنم ومی روم. پس در این مقام درآمده شخصی را از طلّاب مشتری یافتم وسیصد وشصت وقیه گوشت که نود حقّه کربلا می شود - وهر حقّه پنج چارک مَن تبریزی می شود که مجموع آن یکصد ودوازده من تبریزی ونصفِ مَن می شود - فروختم به او به قیمت معین معلوم. پس آن شخص را نزد آن قصّاب بردم وبه او گفتم: آن یک وقیه گوشت مقرّری را تا مدّت یک سال به این مرد بده. چون قصّاب این سخن شنید، بخندید. گفت: آن کسی که امر به دادن این مقدار گوشت به تو کرده، قطع نمود ومنع از دادن فرمود.
چون این کلام شنیدم، آه سرد از دل پردرد کشیده، برگشتم. چون شب درآمد، مهموم ومتفکر خوابیدم. مولای خود جناب سید الشهداء (علیه السلام) را در خواب دیدم. به من نگریست وفرمود: خیال عجم رفتن کرده ای؟! جواب نگفتم وسر خود را به زیر انداختم. پس فرمود: خوب خود دانی اگر می مانی اینجا نان وماستی پیدا می شود. این بفرمود وبرفت. از خواب بیدار شدم واز عمل خود نادم گردیدم که چرا دست خود را از خوان عطای آن بزرگوار بریدم.
مؤلف گوید
نظیر این واقعه چیزی است که روایت کرد آن را نتیجه العلماء الاعلام "حاج میرزا اسماعیل بن الحاج میرزا لطفعلی بن میرزا احمد مجتهد تبریزی" - ادام الله نتاجهم الی یوم القیام - شخصی از اهل تبریز که برادر مشهدی حسین ساعت ساز تبریزی بود ودر صحن حایر حسینی در حجره ای از حجرات آن، ساعت سازی می کرد واعتبار خوبی هم در این باب از برای او بود، اتفاقاً مبتلای به ناخوشی فلج شده فالج گردید ومدتی معالجه کرد ومفید نشد.
پس از آن اطبّاء را جواب داد واز عافیت مأیوس گردید. مردم او را ملامت کردند که چرا معالجه نمی کنی با اینکه این مرض قابل معالجه وامید عافیت در آن است؟ گفت: من از عافیت مأیوسم. سبب یأس را پرسیدند. مذکور نمود: من در این حجره ساعت سازی می کردم. این کبوترها بسیار می آمدند واسباب مرا می شکستند ومرا اذیت می کردند. یک روز با خود خیال کردم که این کبوترها بلا مالک وصحرایی می باشند وصید کردن آنها جایز است. روزی یک زوج از آنها می گیرم ومی برم با عیال خود می خورم واین، دو فایده دارد؛ اول آنکه گوشت مفتی خورده ایم. دوم آنکه اذیت آنها کمتر می شود.
پس دانه سوراخ کرده، ابریشم از آن گذرانیدم ویک سر آن را به پایه صندوق اسباب خود بسته [و] آن دانه را در میان حجره خود انداختم. کبوتر آن را می چید. چون می بلعید دانه به سبب آن، در گلوی آن حیوان گیر می کرد. چون یک سر آن خیط به صندوق بسته بود مانع از پریدن می گردید. پس من آن خیط را مهاروار می کشیدم وآن حیوان را گرفته [و] آن خیط را می بریدم وکبوتر را در صندوق گذاشته، دام را از برای دیگری آماده می کردم وبه این سبب روزی دو تا کبوتر گرفته عصر با خود برده ذبح کرده می خوردم.
تا آن که مدتی بر این منوال گذشت. شبی مظلوم کربلا جناب سید الشهداء(علیه السلام) را در خواب دیدم که به نظرِ غضب به من رو آورده وفرمود: این کبوترها از تو شکایت دارند. آنها را اذیت مکن. چون این سخن شنیدم خائف وهراسان از خواب برخاستم واز کرده خود نادم وتائب گردیدم، ومدتی هم بر آن بگذشت تا آنکه دیگر بار نَفْس مرا اِغوا کرد که خواب را چه اعتبار است خصوص در باب احکام شرعیه، واین عمل که شرعاً جایز است.
باز عود به عادت اول کرده مدتی دیگر صید کبوتر کرده [و] به عادت می خوردم، تا آنکه باز شبی از شبها عزیز زهرا (علیهما السلام) - را در خواب دیدم که تندتر از دفعه اول به من نظر کرد وفرمود: این کبوترها به ما پناه آورده اند. گفتم آنها را اذیت نکن والّا تو را اذیت می کنم. باز هراسان از خواب بیدار شدم، نادم وتائب گردیدم.
تا آنکه مدّتی بر آن بگذشت. باز نفس در مقام تسویل برآمد که این چه خواب بود؟ معلوم است ما مجاورین هم به در خانه آن حضرت آمده ایم وپناه به او آورده ایم وچگونه می شود که کبوتر صحرایی را از ما منع نمایند وما را به سبب آنها اذیت کنند؟ باز به عمل سابق برگردیده [و] دام را گذاشتم وعیش را تازه کردم. چون مدّتی بر این گذشت، این ناخوشی عارض شد ومی دانم که جزای آن کار است.
مؤلف گوید
قریب به این واقعه است که ذکر کرد آن را ثقه عادل "ملّا عبدالحسین خوانساری رحمه الله" که ذکر او در فصل معجزات خواهد آمد، وآن این است که شخصی از معتبرین عطّارهای کربلا مریض شد به مرضی که جمیع اطبّاء از معالجه آن عاجز شدند وهر چه داشت در راه معالجه گذاشت ومفید نیفتاد. تا آنکه یک روز به عیادت او رفتم وحالت او را پریشان دیدم واو را دیدم که به بعض اولاد خود گفت: فلان چیز را هم ببرید بفروشید وبیاورید وخرج من کنید تا آنکه کار من از مُردن وخوب شدن یکسره گردد. چون این سخن از او شنیدم، به او گفتم: معنی این کلام را نفهمیدم. چگونه به فروختن آن مال، حال تو معلوم می شود؟
چون این بشنید آه سردی کشید وگفت: آخوند، بدان که من بضاعت درستی نداشتم وسبب این مایه واعتبار واندوخته، آن شد که در فلان سال در این ولایت تب غش یا مرض دیگر بسیار شد ومعالجه آن را اطبّاء به آب لیمو می کردند. لهذا آب لیمو کم وگران شد ومن آب ماست را می گرفتم وبا آب لیمو داخل می کردم آن قدری که عطر لیمو در آن ظاهر شود وبه قیمت آب لیمو می فروختم. تا آنکه آب لیمو در ولایت کربلا منحصر گردید به دکان من وهر که آب لیمو می خواست او را به دکان من دلالت می نمودند. پس طولی نکشید که از آب لیموی مصنوعی که در حقیقت آب ماست بی قیمت بود، دکان وسرمایه من معتبر گردید ودر نزد امثال واقرانِ [خود] ابوالف [= ثروتمند] گشتم، تا آنکه عاقبت کار به اینجا کشید که ناخوش شده وهر چیز که از آن اندوخته بودم خرج کردم تا آنکه چیز دیگری باقی نماند مگر فلان چیز که امروز ملتفت شدم که آن هم از فواید آن می باشد. گفتم آن هم برود شاید من راحت شوم.
راوی گوید: پس از آن طولی نکشید که دار دنیا را وداع کرد وبه چنگال کسانی که آب لیمو به آنها فروخته بود مبتلا گردید.
مؤلف گوید
چه بسیار فرق وتفاوت می باشد میان مجاورین بی معرفت واخلاص [با] آن کسی که فاضل دربندی - طاب ثراه - در کتاب اسرار ذکر می کند ومی گوید: «شنیدم حکایت غریبه وواقعه عجیبه که قبل از پنجاه سال از این زمان وقوع یافته وآن، این است که شخصی از بزرگان هند به اراده مجاورت کربلای معلّی آمد ومدّت شش ماه در آنجا بود وداخل حرم مطهر نگردید. وهر وقت اراده زیارت عزیز زهرا - (علیهما السلام) - را می نمود بر بام منزل خود بالا می رفت وبر آن حضرت سلام می کرد واو را زیارت می نمود.
تا آنکه خبر او به سید مرتضی که از بزرگان آن عصر وموسوم به نقیب بود رسید. پس جناب سید به منزل او آمد ودر این خصوص او را ملامت وسرزنش فرمود وگفت: از آداب زیارت در مذهب اهل بیت عصمت وطهارت (علیهم السلام) این است که داخل حرم شوی وعتبه وضریح را ببوسی واین طریقه که تو داری از برای کسانی می باشد که در بلاد بعیده هستند ومتمکن از دخول حرم نیستند.
چون آن مرد این سخن بشنید گفت: یا نقیب الاشراف، از تو توقع دارم که هر قدر از مال دنیا اختیار کنی از من بگیری ومرا مأمور به دخول حرم شریف نفرمایی ومعاف داری. سید مذکور از این سخن متغیر گردید وگفت: من از برای مال دنیا این سخن نگفتم واین امر نکردم، بلکه این طریقه را بدعت ومنکَر می دانم ونهی از منکَر واجب است.
چون آن مرد این سخن بشنید آه سردی از جگر پردرد کشید. پس از جا برخاست وغسل زیارت کرد وبهترین لباس خود را پوشید واز خانه پابرهنه با سکینه ووقار بیرون آمد وبا خشوع وخضوع تمام، نالان وگریان متوجه به سوی حرم گردید، تا آنکه به باب صحن مطهّر رسید. به سجده افتاد وسجده کرد وعتبه صحن شریف را بوسید. پس برخاست لرزان، مانند جوجه گنجشکی که آن را در هوای سرد در آب انداخته باشند با رنگ وروی زرد ومانند کسی که ثلث روح او خارج گشته باشد، تا آنکه وارد کفش کَن مطهر گردید. باز مانند بابِ صحن به سجده افتاد وزمین را بوسید وبرخاست مانند کسی که در حالت نزع واحتضار باشد. پس بر ایوان مقدّس برآمد وخود را با مشقّت تمام به باب رواق رسانید. چون چشمش به قبر مطهّر افتاد، نفسی اندوه ناک برآورد وناله ای جانسوز، مانند زن بچّه مرده بکشید. پس به آوازی دل گداز گفت: «أ هذا مصرع سید الشهداء؟ أ هذا مقتل سید الشهداء؟» اینجا جای افتادن حسین است؟ آیا اینجا جای کشته شدن حسین است؟ پس صیحه ای بزد وبیفتاد وجان به جان آفرین تسلیم نمود وبه شهدای آن زمین ملحق گردید. رحمه الله علیه»(1107).
حکایت چهارم:
حکایتی است که جمعی از اصحاب روایت کرده اند آن را از "عبدالله اهوازی" که گفت: جاری گردید نزد پدر من واقعه بزرگی، وآن این است که یک روز در بازار می گذشت. ناگاه گذار او بر مردی افتاد که خلقت او تغییر کرده بود وزبان او خشکیده ومنظر او کریه گشته، مانند کسی که تازه از جهنم بیرون آمده باشد، واو عصایی در دست داشت ودر بازارها می گردید وگدایی می کرد.
راوی گوید: چون او را دیدم بدنم به لرزه در آمد. پس از او پرسیدم: تو از اهل کدام قبیله هستی؟ اعتنایی نکرد. پس او را به حق خدا قسم دادم. گفت: ای برادر، تو را چه کار است به این کار؟ گفتم: دوست می دارم که واقعه آن را بدانم. گفت: این کار را بر تو ابراز واظهار وآشکار کنم به یک شرط. گفتم: آن شرط چه چیز است؟ گفت: این است که مرا اطعام کرده سیر نمایی، زیرا که بسیار گرسنه ام. گفتم: بیا با من تا آنکه به منزل رویم وتو را اطعام نمایم. پس با من روانه به سوی خانه گردید. چون وارد شد وبنشست.
پیش از احضار طعام وزاد از او مطالبه جواب کردم. پس گفت:
ای برادر، آیا حاضر بودی در روز عاشورا ودیدی آن چیزهایی را که بر حسین (علیه السلام) وارد گردید؟ گفتم: من نبودم ولکن شنیدم آن را. گفت: آیا "عمر بن سعد" را شنیده ای؟ گفتم: آری، آیا تو او هستی؟ گفت: نه، بلکه علمدار او هستم و"اسحق بن حیوه" نام دارم. گفتم: بگو ببینم که چه کار کردی در آن وقت که مبتلا به این بلیه شدی ودنیا وآخرت خود را خراب کردی؟ واو را بوی بدی بود مانند بوی قیری که در آتش باشد.
گفت: کار خود را برای تو می گویم. بدان که عمر بن سعد مرا با جمعی از تیراندازان وشمشیرداران بر شریعه فرات گماشت از طرف لشکرگاه حسین (علیه السلام) تا آنکه ایشان را منع از آب نماییم. پس ما در این خصوص اهتمام کردیم، حتی آنکه شب ها را خواب نمی کردیم وروزها را از برای حفظ مشرعه بیدار بودیم، تا آنکه شقاوت بر من غالب گشته [و] اصحاب خود را منع کردم از آنکه ظرف آبی با خود برده پُر نمایند، که مبادا رقّت بر کسان حسین (علیه السلام) باعث شود بر آنکه آبی به ایشان برسانند. تا آنکه شبی از شبها از برای استراق سمع واطّلاع بر امر، در نزدیک سراپرده حسین (علیه السلام) بودم. دیدم عبّاس (علیه السلام) را که به نزد برادر آمد واو را گریان دید وسبب گریه او را پرسید. جواب داد: ای برادر، تشنگی مرا غالب وزورآور شده وبر اطفال شدیدتر گشته وتا حال در دو موضع چاه کنده ایم واز آب اثری ندیده ایم. آیا از این گروه غدّار از برای این اطفال سؤال آبی می کنی؟
عرض کرد: ای برادر، مکرّر از ایشان طلب کردم وبه غیر از تیر وشمشیر جوابی نشنیدم. حسین از عبّاس - (علیهما السلام) - این سخن شنید [و] آواز خود را به گریه بلند کرد. عباس (علیه السلام) عرض کرد: ای برادر، چون صبح برآید من به سوی آنان می روم وآب می آورم، هرقدر ممکن شود، هرچند یک مشک از برای اهل حرم باشد. چون حسین (علیه السلام) این سخن بشنید، مسرور گردید وعباس (علیه السلام) را دعای خیر کرد وگفت: «شکر الله سعیک؛ خدا سعی تو را جزا دهد». ومن همه این سخنان را می شنیدم.
پس به جای خود برگردیده عمر بن سعد را به این امر خبر دادم وپنج هزار نفر دیگر به سرداری "خولی بن یزید" به امداد ما فرستاد. پس مستعدّ ومنتظر بودیم تا آنکه روز داخل گشته وعباس (علیه السلام) مانند آفتاب از افق خیمه گاه به سوی شریعه فرات خارج گردید وسپاه ما مانند مور وملخ دور او را گرفته او را تیرباران نمودیم به طوری که مانند خار پَر برآورد وبدن او از چوبه وپیکان تیر پر گردید وابداً اعتنایی به آن نکرد ومیمنه ومیسره لشکر ما را بر هم زد وداخل فرات گردید. مشک خود را پر کرد وسرِ آن را محکم بست وبدون آنکه خود آب بیاشامد، بیرون آمد.
پس صیحه بر لشکر خود زدم که: وای بر شما، اگر حسین (علیه السلام) یک قطره از این آب بیاشامد هر آینه بزرگ شما نزد او مانند کوچک شما شود واحدی را زنده نگذارد. پس همه آن لشکر به یکدفعه بر او حمله کردند ومردی از طایفه ازد ضربتی بر دست راست او بزد وآن را قطع کرد. پس شمشیر را به دست چپ گرفت وبر ما حمله کرد ومشک آب بر شانه او بود وجمعی کثیر را از شجاعان ودلاوران ما بکشت واز خانه زین به روی زمین بریخت وما را همّ وخیالی نبود مگر آنکه مشک آب را پاره کنیم. پس من شمشیر خود را بر مشک فرود آوردم واو ملتفت شده بر من حمله کرد.
پس شمشیر به دست چپ او زدم ودست چپ او با شمشیر ببرید. پس دیگری عمودی از آهن بر او نواخت که مخ او بر کتف او جاری گردید واز بالای اسب بر زمین افتاد وآواز خود به «یا اخاه واحسیناه وا ابتاه وا علیاه» برآورد که ناگاه حسین (علیه السلام) مانند شهبازی که بر صید خود فرود آید بِرسید، وهفتاد نفر از معاریف ما را بکشت ومیمنه ومیسره ما را درهم شکست وهمگی رو به هزیمت گذاشتیم. پس برگشت وبه نزد برادر خود عباس (علیه السلام) برفت واو را مانند شیر که فریسه خود را می رباید برداشت ودر میان کشته ها گذاشت وبر او نوحه وگریه کرد، ونوحه وصیحه از مخدّرات حرم به طوری بلند شد که یقین کردیم ملائک وجن با ایشان می گریند وزمین بر ما موج می زند.
پس حسین (علیه السلام) را دیدیم که به سوی ما می آید. والله او را چنان گمان کردیم که پدرش علی بن ابی طالب (علیهما السلام) است. پس ما را مانند گوسفند متفرق کرد ورو به سوی شریعه فرات آورده داخل آب گردید وبرفت تا آنکه آب به رکاب او رسید. پس بایستاد که آب بیاشامد. ناگاه اسب او سر به جانب آب برد وآن جناب اسب را بر خود مقدم داشت ولجام از سر آن برداشت تا آنکه آن حیوان با آسودگی آب بیاشامد وخود دست از آب بداشت با آن اشتداد عطش وشدت حاجت به آب. چون این حالت ایثار وسخاوت را در او دیدم ملتفت آیه شریفه گردیدم که خداوند پدر او علی بن ابی طالب (علیهما السلام) را در آن آیه مدح کرده وفرموده: «ویؤْثِرُونَ عَلی اَنْفُسِهِمْ ولَو کانَ بِهِمْ خَصاصَهٌ»(1108) دیگران را بر خود مقدم می دارند هرچند که خودشان در شدّت باشند.
پس تعجّب کردم وگفتم: حقّا پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) هستی که در این شدّت تشنگی، حیوان را بر خود مقدم می داری. بعد از تو کسی زنده نماند. با مشاهده این حال شقاوت بر من مستولی شده مردم را تحریص وترغیب بر ممانعت او کردم وکسی جرأت بر ممانعت نکرد. پس با خود گفتم: اگر همانا آب خواهد خورَد جمیع ما را خواهد کشت. پس شیطان دروغی در دهان من گذاشت که گفتم: یا حسین، دریاب زنان وعیال خود را که هتک حرمت ایشان نمودند وخیمه ها را تاراج وغارت کردند.
پس این سخن بشنید، مضطرب گردید وبا لب تشنه از فرات بیرون آمد وخیام وعیال را سالم دید، ودانست که آن کلام از روی مکر وحیله بوده واراده رجوع به فرات نمود دیگر بار، ومتمکن نگردید. پس اشک او جاری شده بگریست ومن بر حسْن تدبیر خود بر او بخندیدم ومکافات آن، این است که می بینی ودیدم.
عبدالله اهوازی، راوی خبر گوید: چون این حکایت شنیدم دلم آتش گرفت وبه آن مردود مطرود بدتر از یهود گفتم: راست گفتی. بنشین تا آنکه از برای تو غذا بیاورم. پس داخل شده شمشیر خود را صیقل داده بیرون آوردم. چون سیف را دید گفت: مهمان وضیف را شما چنین اکرام می نمایید؟ گفتم: آری، اکرام کشندگان حسین (علیه السلام) نزد ما این است. پس خدام وغلامان مرا امداد کرده او را کشتیم وبه آتش دنیا پیش از آتش آخرت سوزانیدیم. «لعنه الله علیه وعلی القوم الظالمین».
مؤلف گوید
نظیر این حکایت است واقعه ای که جمعی از اصحاب مقاتل نقل کرده اند آن را از "اسدی" که گفت: میهمان گردید مرا در یک شب از شب ها - که در آن همکلام وهمنشین را دوست می داشتم - مردی. پس او را مرحبا گفتم. اکرام نمودم ودر نزد خود نشانیدم ومشغول مکالمه ومحادثه گشتیم واو را در سخنوری مانند سیلی دیدم که سرازیر می رود. پس گوش به سخنان او می دادم تا آنکه سخن او به واقعه کربلا رسید وآن زمان قریب به زمان آن واقعه بود.
چون ذکر کربلا بر زبان او گذشت من آه سرد از دل پردرد کشیدم. چون این بدید از من پرسید تو را چه می شود؟ گفتم: چه نشود که تو ذکر کردی مصیبتی را که همه مصایب در نزد او پست می باشد. گفت: در آن روز در کربلا حاضر نبودی؟ گفتم: نه، الحمد لله. گفت: بر چه چیز حمد می کنی؟ گفتم: بر آنکه آلوده به خون حسین (علیه السلام) نگشتم، زیرا که جدّ او فرمود: هر کس که در روز قیامت مطالب به خون فرزندم حسین (علیه السلام) باشد نامه اعمال او سبک می باشد. گفت: جدّ حسین (علیهما السلام) چنین گفته؟ گفتم: آری، جدّ او فرموده که فرزند من حسین (علیه السلام) کشته می شود به ظلم وعدوان. آگاه باشید، هر کس او را بکشد داخل می شود در تابوتی از آتش، وعذاب کرده می شود به عذاب نصف اهل جهنم، در حالی که دستها وپاهای او در غل بوده باشد واو را بوی بدی باشد که اهل آتش از آن به آتش پناه برند، واین است جزای او وجزای کسی که او را متابعت کرده یا آنکه راضی به عمل او شده باشد. هر گاه پوست بدن ایشان فاسد شود پوست دیگر بدل آن بر او پوشانند تا آنکه عذاب را بچشند وعذاب ایشان سبک نگردد یک ساعت، واز حمیم جهنم او را بنوشانند. پس وای بر ایشان از عذاب جهنم.
چون این سخن بشنید گفت: ای برادر، این سخنان را باور مکن. گفتم: چگونه باور نکنم وحال آن که رسول الله (صلی الله علیه وآله) فرموده که من دروغ نگفته ونمی گویم. گفت: [مگر] نه آنکه رسول الله (صلی الله علیه وآله) گفت که: قاتل فرزند من حسین (علیه السلام)، عمر او زیاد نشود؟ گفتم: آری. گفت: به حق تو از نود سال گذشته ام با آنکه تو مرا نمی شناسی. گفتم: نه، والله
نمی شناسم تو را ونمی دانم تو کیستی. گفت: من اخنس بن یزید هستم. گفتم: بگو ببینم که تو در کربلا چه کردی؟ گفت: منم آن کسی که مرا عمر بن سعد امیر کرد بر کسانی که مأمور بودند اسب بر بدن حسین (علیه السلام) بتازند، واستخوان های او را خرد کردم، وتخته پوست را از زیر علی بن الحسین (علیهما السلام) در حالی که علیل بود کشیدم واو را به رو انداختم، وهر دو گوش صفیه دختر حسین (علیهما السلام) را پاره کردم وگوشواره از گوش او کشیدم.
اسدی می گوید: چون این سخنان شنیدم گریه راه گلویم را بست وقطرات اشک از چشمم جاری گردید واراده آن کردم که بیرون آیم که شاید در کشتن او علاج وتدبیری کنم. ناگاه در چراغ ضعفی ظاهر گردید. برخواستم که آن را اصلاح کنم. آن شخص گفت: بنشین، ودر مکالمه اظهار تعجب بود از صحت مزاج وسلامتی نفس خود. پس انگشت در چراغ نمود که آن را اصلاح نماید. ناگاه انگشت او مشتعل گردید وآن را به خاک مالید که خاموش کند مفید نگردید. پس به من گفت: ای برادر، مرا دریاب. من با آنکه دوست نداشتم کوزه آب را بر سر او ریختم. چون آتش بوی آب شنید گویا روغن نفت بود که آتش از آن قوت گرفت وشعله ور گردید. فریاد برآورد که ای برادر این چه آتش است وآن را چه چیز خاموش می کند؟ گفتم: خود را در نهر آب انداز. پس خود را در نهر انداخت.
پس هر قدر بدن خود را در آب می گردانید بر اشتغال آن می افزود. مانند چوب خشکی که در نزد وزیدن بادِ گرم شعله ور گردد، ومن ایستاده او را مشاهده می نمودم. پس قسم به خدایی که غیر از او خدایی نیست که هر تدبیر که نمود خاموش نگردید تا آنکه مانند ذغال گردیده بر روی آب قرار گرفت. لعنه الله.
وقریب به این واقعه را "محمّد بن سلیمان" از عموی خود نقل می کند که در حقّ شخصی مشاهده کرد. ونیز از "یعقوب بن سلیمان" هم نقل شده که شخصی دیگر را مشاهده نموده.
حکایت پنجم:
آن است که نقل شده از سید جلیل، سید نعمه الله جزایری - طاب ثراه - که «روایت آن را در کتاب مدینه العلم از رجال خود از "عبدالله اسدی" که او گفت: بود در جنب نهر علقمه طایفه ای از بنی اسد وپس از انجام واقعه کربلا ومراجعت عمر بن سعد به کوفه وبردن اسراء، زنان بنی اسد به معرکه قتال عبور کردند ومشاهده نمودند که اجساد طاهره اولاد رسول وجُثث مطهره فرزندان زهرای بتول (علیهم السلام) با سایر اصحاب وانصار در آن بیابان خونخوار افتاده وخون از آنها ساری وجاری وبادهای مختلف بر آنها خاک وغبار نثار کرده است.
دل های ایشان از مشاهده این وقایع محزون گردید ودیده های ایشان خون بارید وبه سوی خیمه وشوهران وکسان خود برگردیدند وواقعه را به سمع ایشان رسانیدند وگفتند که: عذر شما نزد خدا ورسول وامیرالمؤمنین وفاطمه زهرا (علیهم السلام) چه خواهد بود که اولاد ایشان را یاری نکردید واز برای ایشان به ضرب شمشیر وطعن نیزه اعانت ننمودید؟
جواب گفتند: ما از بنی امیه ترسیدیم واز ترک یاری آن بزرگوار نادم وپشیمانیم. لکن امر گذشته، وحسرت وندامت باقیمانده. زن ها گفتند: حالا که درک سعادت یاری آن حضرت نکردید پس در دفن این اجساد مطهره مضایقه ننمایید؛ زیرا که عمر بن سعد - لعنه الله - اجساد خبیثه یاران خود را دفن کرده ورفته. پس شما هم در دفن این اجساد طاهره مسارعت نمایید که مورد ملامت مردم نشوید که با وجود نزدیکی شما به این بزرگواران ترک یاری ایشان نمودید واز دفن اجساد ایشان هم کناره [گرفتید].
چون مردان قبیله این سخنان دلگداز از زنان خود شنیدند، غیرت وحمیت عربی به هیجان آمده، گفتند: چنان کنیم. پس دامن مردانگی بر کمر زده وهمّت بر دفن آن اجساد گماشته. بیل وکلنک وآلات کار با خود برداشته [و] روانه معرکه گردیدند واراده آن کردند که در اول، جسد مطهره عزیز زهرا(علیهما السلام) را دفن نمایند. لکن هر قدر نظر وتأمل کردند آن جسد مطهر را نشناختند؛ زیرا که اجساد شهداء نه سر داشتند ونه لباس وبه علاوه تمام آنها مجروح وپاره پاره بودند وتابش آفتاب آنها را متغیر کرده [بود].
پس متحیر ماندند. ناگاه از دامنه بیابان سواری نقابدار نمایان گردید وبه نزد ایشان آمده [و] از عزم واراده ایشان پرسید وایشان از خوف گماشتگان ابن زیاد جرأت بر ابراز واظهار آن اراده نکردند وگفتند: ما به تماشای این جسدها آمده ایم. آن سوار گفت: نه چنین است که اراده کرده اید. بگویید ونترسید. چون مطمئن گردیدند، گفتند که: ما از برای دفن جسد امام حسین (علیه السلام) واولاد وبرادران ویاران او آمده ایم واو وسایرین را از یکدیگر جدا نمی توانیم بنماییم ونمی شناسیم. لهذا نگران مانده ایم.
چون آن سوار این سخن بشنید، بنالید وآه جانسوز از جگر برکشید وصدای گریه به «یا ابتاه یا ابا عبدالله لیتک کنت حاضراً وترانی اسیراً ذلیلاً» بلند کرد وبعد از آن گفت که: من شما را بر آنها دلالت می کنم وآنها را به شما می شناسانم.
پس آن سوار از اسب خود پیاده شد ودر میان کشتگان گردید تا آنکه نظرش بر جسد بی سر حسین (علیه السلام) افتاد. پس آن را در بر کشید وآواز به گریه بلند کرد وگفت: «یا أبتاه، بقتلک قرت عیون الشامتین. یا ابتاه، بقتلک فرحت بنوا اُمیه. یا أبتاه، بعدک طال حزننا. یا أبتاه، بعدک طال کربنا»؛ ای پدر، به کشتن تو چشم شماتت کنندگان روشن شد. ای پدر، به قتل تو بنی امیه مسرور شدند. ای پدر، بعد از تو حزن ما طولانی گردید. ای پدر، بعد از تو کرب ما طویل شد. بعد از آن، چند گامی از موضع آن جسد برداشت وقدری خاک را پست نمود. پس قبری کنده ولحدی آماده نمایان گردید وآن جثّه مبارکه را به دست خود در آن قبر گذاشت وآن را به خاک مستور نمود؛ چنانکه الان می باشد. بعد از آن اشاره به سایر شهداء نمود که این فلان است واین فلان است، وبنی اسد یک یک را دفن کردند تا آنکه از دفن ایشان هم فارغ شدند.
پس آن سوار به سوی جثّه حضرت عباس (علیه السلام) روانه گردید. چون به آن رسید خود را بر آن انداخت وگریه ونحیب بلندی نمود ومی گفت: «یا عماه! لیتک تنظر حال الحرم والبنات وهن ینادین وا عطشاه وا غربتاه»؛ یعنی: ای عمو، کاش می دیدی حال حرم واهل بیت عصمت ودختران عفت را که فریاد «وا عطشاه وا غربتاه» می نمایند. پس بنی اسد را امر به حفر قبر ودفن آن جسد کردند. بعد از آن به سوی اسجاد انصار روانه شد وامر کرد که گودالی بزرگ کندند وهمگی را در آن دفن کردند، مگر جسد حبیب بن مظاهر اسدی را که بعض بنی اسد از این امتناع کرده از برای او قبری جداگانه کنده واو را در آن دفن نمودند.
راوی گوید: چون بنی اسد از دفن آن جماعت فارغ شدند آن سوار به ایشان گفت: بیایید برویم وجسد حرّ بن یزید ریاحی را هم دفن کنیم. پس روانه گردیده [و] آن جماعت از عقب او روانه شدند تا آنکه به آن جسد رسیدند. پس آن سوار بر سر او ایستاده، گفت: «اما أنت فقد قبل الله توبتک وزاد فی سعادتک ببذلک نفسک امام ابن رسول الله (صلی الله علیه وآله)»؛ امّا تو، پس خدا توبه ات را قبول کرد وزیاد کرد سعادت تو را به جهت آنکه خون خود را در راه پسر رسول خدا (صلی الله علیه وآله) بذل نمودی.
پس بنی اسد اراده آن نمودند که جسد او را به نزد اجساد شهدا حمل نمایند. آن سوار منع نمود وفرمود: آن را در مکان خودش دفن نمایید، وچنان کردند. پس چون فارغ شدند آن شخص، سوار گردید که به مکان خود برگردد. طایفه بنی اسد دور او را گرفته به دامن او چسبیدند وگفتند: تو را قسم می دهیم به حق آن جسدی که آن را به دست خود دفن کردی، بگو بدانیم تو کیستی؟ فرمود: منم حجّه الله بر شما. منم علی بن الحسین (علیهما السلام). آمدم که پدر بزرگوار واولاد وانصار او را دفن نمایم از اعمام وبنی اعمام وبرادران وغیر ایشان، وحال به زندان ابن زیاد می روم. این سخن بفرمود وبرفت واز انظار ایشان غایب گردید وطایفه بنی اسد به منازل خود برگردیدند»(1109).
مؤلف گوید
طایفه بنی اسد که بر نهر علقمه زراعت می کردند در شب عاشورا از زمین کربلا کوچ کردند وپسِ از رفتن عمر بن سعد برگردیدند ودر مکان خود قرار گرفتند، وزنان ایشان از برای آب برداشتن بر سر نهر رفتند، واجساد طاهره را مشاهده نمودند. وسبب کوچ بنی اسد آن بود که در بعض روایات وارد شده که در شب عاشورا حبیب بن مظاهر اسدی به اذن حضرت امام حسین (علیه السلام) در میان ایشان رفت واز ایشان استعانت نمود وایشان هم اجابت کرده [و] جمعی از ایشان با حبیب روانه لشکرگاه آن حضرت شد واین خبر به عمر رسیده جمعی را به محاربه ایشان فرستاد، وچون بنی اسد مقاومت نتوانستند فرار کرده به قبیله برگردیدند ودر همان شب از خوف مؤاخذه کوچ کردند.
ودر اینکه بنی اسد مباشر دفن آن اجساد طاهره شدند اخبار بسیار است، وهمچنین در اینکه دفن به اطّلاع وحضور علی بن الحسین (علیهما السلام) واقع گردید اخبار دیگر هست. ودر بعض اخبار این است که علی بن الحسین (علیه السلام)، معروف به علی اکبر را، در پایین پای پدرش متصل به قبر مطهر چنان که حالا معروف است ودر آنجا زیارت می کنند، او را دفن کردند. وسایر شهدا را غیر از عباس (علیه السلام) وحبیب وحرّ بن یزید، در نزد قبر علی بن الحسین (علیهما السلام) دفن نمودند. ومستفاد از بعض اخبار آن است که سوای قبر آن بزرگوار وعلی بن الحسین (علیه السلام) وعباس (علیه السلام) وحبیب وحرّ، بنی هاشم همگی در یک گودال وسایر اصحاب - سوای مذکورین - در گودال دیگر، والعلم عند الله.
وامّا این که آن حضرت قدری خاک را پست نمود، پس قبری کَنْد ولحدی آماده نمودار شد، ممکن است که آن را ولحد را ملائکه برای آن مظلوم حفر وآماده کرده باشند؛ چنانکه روایت شده از اُم سلمه که گفت: «در روز عاشورا از برای قیلوله خوابیده بودم. رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را غبارآلوده در خواب دیدم که فرمود: یا اُمّ سلمه، حسینم (علیه السلام) را کشتند والآن از کندن قبر او یا دفن او فارغ شدیم»(1110).
واز حکایات جانگداز این است که روایت شده از کتاب نور العیون «از سکینه دختر امام حسین (علیه السلام) که گفت: من در شب مهتابی در خیمه نشسته بودم. ناگاه از پشت خیمه آوازم گریه شنیدم واز خوف آنکه مبادا زنان واطفال بر آن مطلع گردند وپریشان حال شوند سکوت کردم واز خیمه بیرون رفتم ودلم شهادت به خیر وخوبی نمی داد وپریشان خاطر می رفتم به طوری که دامن جامه ام به پایم می پیچید ومی افتادم وبرمی خواستم تا آنکه پدرم را دیدم که نشسته واصحاب اطراف او را گرفته اند.
پس شنیدم که پدرم به ایشان فرمود: ای یاران! شما با من به گمان آن آمدید که من به سوی جماعتی می روم که با من به زبان وقلب بیعت کرده اند وحالا می بینید شیطان را بر ایشان غالب گشته وذکر خدا را از خاطر ایشان برده ونیست از برای ایشان الان مقصودی غیر از کشتن من وکشتن کسانی که پیش روی من جهاد می نمایند واسیر کردن عیال مرا بعد از برهنه کردن، ومن می ترسم که شما ندانید یا آنکه بدانید واز رفتن حیا کنید ونروید. بدانید که مکر وحیله در نزد ما اهل بیت حرام است. هر کس که از نصرت ما اهل بیت کراهت دارد، در این شب که تاریکی آن، عالَم را گرفته برود وهر کس که به جان خود ما را یاری می کند با ما در درجات عالیه بهشت خواهد بود. پس به تحقیق که جدّم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) فرمود: فرزند من حسین (علیه السلام) در طف کربلا کشته می شود غریب وتنها وتشنه. پس هر که او را یاری کند مرا یاری کرده وفرزند او قائم (علیه السلام) را یاری کرده، وهر کس که ما را به زبان خود یاری کند در قیامت در حزب ما بوده باشد.
سکینه خاتون
می گوید: قسم به خدا هنوز کلام پدرم تمام نشده بود که آن گروه ده ده وبیست بیست ومثل آن متفرق گردیدند، وباقی نماند نزد پدرم مگر کمتر از هشتاد وبیشتر از هفتاد. پس نظر به پدرم کردم. دیدم که محزون ومهموم سر خود را به زیر انداخته. چون این حالت را مشاهده کردم گریه راه گلویم را بست. پس خود را حفظ کردم از گریستن، وسکوت کردم ومتوجه به سوی آسمان گشته عرض کردم: خداوندا ایشان ما را مخذول کردند تو هم ایشان را مخذول گردان، ودعای ایشان را مستجاب نکن، واز برای ایشان در روی زمین مسکنی قرار مده، وفقر وفاقه را بر ایشان مسلط کن، وشفاعت جدّم رسول خدا(صلی الله علیه وآله) را به ایشان نرسان.
پس به خیمه برگشتم واشک چشمم جاری بود. چون عمّه ام کلثوم مرا بر آن حالت دید سبب آن را پرسید. واقعه را بر او عرض کردم. چون آن واقعه را بشنید آواز برآورد وگفت: «وا جداه وا علیاه وا حسناه وا حسیناه وا قلّه ناصراه» نمی دانم که از دست اعداء چگونه خلاص می شویم. کاش اعداء راضی می گشتند وما را در عوض برادرم می کشتند. پس به آوازِ گریه او زنان جمع شدند وگریه آغاز کردند.
چون پدرم آواز گریه زنان بشنید داخل خیمه گردید وفرمود: این گریه چرا؟ عمه ام به نزد او رفت وگفت: ای برادر! ما را برگردان به حرم جدّمان. آن حضرت فرمود: با وجود این اعدا چگونه می توانم؟ عرض کرد: پس مقام جدّ وپدر وجدّه وبرادر ومادر (علیهم السلام) خود را از برای ایشان ذکر کن. فرمود: به یاد ایشان آوردم وایشان را موعظه ونصیحت کردم، نشنیدند وبه غیر از کشتن من اراده ای ندارند، ولابد ولاعلاج باید جسد مرا بر روی خاک مشاهده کنی، وشمارا وصیت می کنم به صبر وتقوا. زیرا جدّم مرا به این خبرداده ووعده خلاف نمی شود، وشما را به کسی می سپارم که اگر پرده ها دریده شود غیر از او کسی آن را نتواند پوشید»(1111).
مؤلف گوید
از جمله حکایاتی که موجب تسلی بعضی از این احزان است واقعه ای است که فاضل دربندی در کتاب اسرار ذکر کرده «وآن، این است که در زمان بعض سلاطین صفویه در شهر اصفهان سفیری از ارکان وبزرگان ایشان آمد که در مقام تحقیق ملت اسلام برآید ودلیلی در این خصوص مُسکِت ومُلزِم خواهد، زیرا که محض اشتهار را اثری وفایده ای نیست وآن فرنگی در علوم ریاضیه از هیئت ونجوم وحساب واسطرلاب مهارتی تمام داشت وگاه گاه اخبار از ضمایر وسرایر مغیبات می نمود، تا آنکه سلطان روزی امر به احضار علمای شهر اصفهان از برای اسکات آن شخص فرنگی فرمود. از جمله ایشان آخوند ملّا محسن کاشی معروف به فیض بود. پس آخوند فیض متوجه به آن فرنگی شده فرمود: قانون پادشاهان آن بود که از برای سفارت، مردمانِ بزرگ، حکیم، عالم را اختیار می نمودند. سبب چه بود که پادشاه فرنگ مثل تو را اختیار کرده است.
فرنگی از این سخن برآشفت وگفت: همانا من خود را دارای علوم وسرآمد دانایان می دانم، وتو این سخن می گویی؟
گفت: اگر چنین است بگو ببینم که من در دست خود چه چیز گرفته ام. آن شخص مسیحی سر به جیب تفکّر فرو برد وپس از ساعتی رنگ او زرد گردید وعرق انفعال بر جبینش آشکار شد. فاضل مذکور بر او بخندید وگفت: این بود مرتبه کمال تو که از این امرِ جزئی عاجز شدی!
آن شخص گفت: به حقّ مسیح ومادرش که من دانستم آنکه در دست داری تربت بهشت است، لکن تفکّرم از آن است که تربت بهشت را از کجا به دست آورده ای؟ فاضل گفت: شاید غلط کرده ای در حساب خود یا آنکه آن قواعدی که در استکشاف این امور به کار می داری ناقص است. آن شخص عیسوی گفت: چنین نیست، لکن تو بگو تربت بهشت را از کجا به دست آورده ای؟
فاضل مذکور فرمود: همانا اقرار به حقیقت دین اسلام کردی؛ زیرا این که در دست دارم - وآن را نمود - تربت کربلا می باشد، وپیغمبر ما(صلی الله علیه وآله) فرموده که کربلا قطعه ای است از بهشت، وصدق این سخن را قبول کردی؛ زیرا گفتی قواعد من خطا نمی نماید. پس صدق پیغمبر ما را در دعوای نبوت هم اعتراف کردی، زیرا این امر را غیر از خدا کسی نداند وغیر از پیغمبر او کسی به خلق نرساند. به علاوه آنکه پسر پیغمبر ما در این تربت مدفون است واگر پیغمبر نبود از صلب وتابع او در دین، در بهشت وتربت آن مدفون نمی گردید. چون آن شخص عیسوی این واقعه را بدید واین سخن قاطع را بشنید مسلمان گردید»(1112).
حکایت ششم:
حکایتی است نقل کرد
آن را سید جلیل وفاضل نبیل "حاج میرزا ذبیح الله" - طاب ثراه - که از اعزّه سادات ارض اقدس مشهد مقدّس رضوی واز بنی اعمام یا برادر میرزا عسکری امام جمعه بود، در شبی از لیالی سال هزار ودویست وهشتاد ویک در خانه خود در ارض اقدس. وآن حکایت این است که گفت: در سالی از سنوات در بلده کلات، منازعه فیمابین بعضی از اعیان آن بلد واقع گردید، وبزرگان ارض اقدس چنان صلاح دیدند که والد ماجد به جهت اصلاح ذات بین والتیام طرفین به کلات بروند، وچون در اثنای راه قریه ای بود متعلق به بعض دوستان - که اگر والد در آن مسافرت شب را در آن قریه منزل واقامت نمی نمودند، باعث کدورت خاطر آن دوست می گردید - تدبیر غذایی مناسبِ حال از برای شب ننمودند وزیاده بر مختصر سفره ای با خود برنداشتند.
اتفاقاً وقت حرکت دیر گردید وبه ملاحظه اینکه ورود بر آن شخص در اثنای شب می شود وبسیاری همراهان وتنگی وقت باعث زحمت او می شود، عنان را به سمت کاروان سرایی که در اثنای راه بود کشیده ودر آنجا نزول کردند وپس از اقامه نماز مغرب وعشا امر به احضار سفره غذا نموده حاضر کردند، ودر وقت شروع درویشی را در لباس سیاحت در گوشه کاروان سرا مشاهده کردند که روی به دیوار وپشت به جماعت کرده. فرمودند: آن درویش را هم بخوانید که بر سفره حاضر شود.
چون او را حاضر کردند وایستاد ونظری بر سفره انداخت، گفت: مرا از برای چه احضار کرده اند؟ گفتند: از برای غذا خوردن. درویش گفت: نه، والله غذای من در این سفره نیست. گفتند: آن غذا چه چیز است؟ گفت: یک دوری پلو ویک جوجه. گفتند: این غذا [در] این زمان ومکان از برای تو چگونه شود؟ گفت: رازق قادر است بر دادن، واگر ندهد چیزی دیگر نخورم. این بگفت وبه مکان اول خود برگردید ومانند سابق بنشست وما هم غذا را به قدر اشتها خوردیم ودست شسته، سفره را برچیدند.
پس زمانی نگذشت که باب کاروان سرا را کوبیدند وپس از گشودن دانسته شد که آن شخص در آن قریه ملتفت شده که والد می آید وبر او وارد می شود، وتهیه مناسب حال کرده وچون از ورود ایشان مأیوس شده [و] دانسته که نزول به کاروان سرا شده، لهذا جمیع آنچه آماده بود از مرغ وبره وچلو وپلو وبریان ونحو آن روانه کاروان سرا نموده، وچون در را گشودند آنها را حاضر کرده حاضرین با نظر حسرت بر آنها نگریستند.
پس والد ماجد فرمود: آن درویش را بخوانید تا آنکه بیاید ورزق خود را بخورد که گویا این را از برای او آورده اند. چون او را بخواستند وبر آنها نگریست، گفت: ای والله این رزق من است. پس بنشست وبه قدر اشتها بخورد وبرخاست. او را گفتند: هر قدر خواسته باشی با خود بردار. گفت: زحمت حمل مایحتاج خود را بر دیگری حمل کنم، خوش تر دارم. این سخن بگفت وبرفت.
مؤلف گوید
نظیر این کلام کلامی است که از بعض مشایخ خود یعنی سید جلیل کشفی آقا سید جعفر دارابی شنیدم وآن، این است که روزی در اثنای کلام خود، در مدح ارباب توکل وقدح حریصان فرمود: وقتی به سفر خراسان می رفتم اتفاقاً در یکی از منازل خربزه فراوان وارزان بود. من به ملاحظه منازل دیگر پولی دادم که خربزه بیاورند، وآنقدر آوردند که تا وقت حرکت زوار هر قدر بخواستیم بخوردیم وباز بسیاری از آن بماند. ما هم سوار شدیم وآنها را در مکان خود گذاشتیم.
اتفاقاً شخصی از همراهان برخورد وآن خربزه ها را در آن مکان دید واز سبب بی اعتنایی به آنها پرسید. گفتم: آن قدر که نصیب امروز بود خوردیم. فردا هم اگر نصیب وروزی باشد از این یا غیر آن خواهیم خورد ان شاء الله والّا زحمت حمل آنها باعثی ندارد. چون این سخن بشنید سر خود را بجنبانید وبر ما بخندید وپیاده گردید وآن خربزه ها را با زحمت تمام در خورجین خود گنجانید. پس جلو یابوی خود را گرفته، پیاده روانه گردید وآن را یدک کشید در تمام مسافت آن منزل یا اکثر آن، زیرا سواری به سبب سنگینی بار یابو، یا آنکه ناهمواری پشت آن به جهت خربزه، یا آنکه چون باعث فساد آنها می گردید، صلاح ندید. وبالجمله پس از ورود به منزل، چند دانه از آن خربزه ها با خود آورد وبه نزد ما گذاشت وگفت: این حصّه شما است از آن خربزه ها. گفتم: آری، اگر نصیب ما نمی بود بدون زحمت با ما نمی آمد (شعر).

رزق را روزی رسان پر می دهد * * * بی مگس هرگز نماند عنکبوت

گویند: شخصی خواست که رازقیت رازق را به رأی العین مشاهده نماید. تدبیر چنان کرد که به صحرایی رفت که معبر بنی آدم نبود ودر آنجا بخفت تا آنکه وقت غذا در رسید وآتش جوع شعله ور گردید. اتفاقاً شخصی از کاروان باز مانده راه را گم کرده در آن بیابان بی پایان به طلب راه به هر سو می دوید. ناگاه نظرش بر آن شخص افتاد که در بیابان آسوده خفته. از برای تحقیق راه به سوی او شتافت. چون آن شخص بر آمدن او اطلاع یافت خود را به هیئت میت درآورد که او را مُرده انگار دارد واو را به غذا خوردن ندارد.
چون آن دیگر او را بر آن هیئت دید نبض او را بگرفت واز حرکت نبض، او را زنده وآن حالت بی خودی را از گرسنگی فهمید وسفره نان را از بار به در آورد که به او بخوراند. آن مرد دانست ودندان خود را بر یکدیگر بفشرد به طوری که آن دیگر هر قدر قوت کرد بر گشودن آن خود را قادر ندید. لاعلاج قاشق به در آورد که به قوتِ آن، غذایی رقیق به گلوی او داخل کند. چون آن مرد چنان دید برخواست وبه سجده درآمد وبه رازقیت رازق اعتراف نمود وآن شخص دیگر را از اراده خود باخبر گردانید واو هم دانست که باعث گمراه شدن او ارشاد آن گمراه بود ودر عوض او را به راه مقصود دلالت نمود.
حکایت هفتم:
واقعه ای است که آن را در خاطر دارم، لکن ماخذ آن به جهت طول زمان از خاطر رفته، وچون مضمون با قواعد عقل ونقل منافاتی نداشت ومضمون هم اعتبار مأخذ بود مذکور گردید؛ وآن، این است که موسی کلیم - علی نبینا وآله و(علیه السلام) - از خداوند خود درخواست کرد که او را ببعض بندگان خاصّ خود دلالت کند که او را زیارت نماید. خداوند او را دلالت کرد به شخص آهنگری که در بلدی از بلاد بعیده ودر محله ای از محلات آن بلده ساکن بود. موسی (علیه السلام) بعد از قطع مراحل وطی منازل، خود را به آن شهر رسانید واز آن محله پرسید، تا آنکه آن شخص را دید وبر او وارد گردید ودر نزد او بنشست. او را به غیر از کار خود از صبح تا شام در کار دیگر ندید. چون شب برآمد دخل خود را سنجید واجرت هر یک از شاگردان واجاره دکان را داد وباقی مانده را دو حصّه کرد. حصه ای را در محل خود ضبط نمود وحصه دیگر را با خود برداشت. وچون دانست من بر او مهمانم مرا با خود به منزل برد، ودر اثنای راه از آن وجه دو قرص نان بخرید وباقی مانده آن مال را در راه خدا به فقرا تصدّق کرد، وبا یکدیگر به منزل رفته تعشّی کردیم وخوابیدیم، وبخوابید تا آنکه صبح برآمده برخاست، وفریضه صبح را ادا کرده به زودی روانه به سوی دکان گردید، وتا سه روز نزد او بودم وزیاده از این چیزی از او ندیدم مگر آنکه در اولِ وقتِ فرایض به جهت اقامه آنها برمی خواست؛ لکن آنها را هم مخففه ادا می نمود وبه زودی عود به کار خود می کرد.
بالجمله، حضرت کلیم (علیه السلام) چون سه روز بر این واقعه بگذشت او را وداع نموده اظهار اراده مراجعت کرد. آن شخص پرسید: در کدام بلد وطن واقامه داری؟ کلیم فرمود: در شهر مصر. گفت: راحله با خود داری؟ گفت: ندارم. گفت: مسافت بسیار است. پس برخاست وبا کلیم به خارج بلد آمده واشاره به ابری کرده آن را طلبید. چون فرود آمد از آن پرسید: به کجا مأموری؟ گفت: به فلان. آن را مرخص کرد وهمچنین دیگری را، تا آنکه ابری گفت: من به ارض مصر مأمورم. پس دست کلیم را گرفت وبر پشت آن بنشانید وگفت: او را به زمین مصر برسان.
حضرت کلیم (علیه السلام) چون مشاهده این مقام در او نمود دست او را گرفته، گفت: تو را به آن خدایی که این مقام داده قسم می دهم بگو چه عمل تو را به این مقام رسانیده؟ گفت: همان عمل که مشاهده کردی. گفتم: من که در تو عملی که شایسته این باشد، ندیدم. گفت: بدان که من عبد زرخرید غیر هستم ومولای من مقرّر فرموده که کسب کنم ونصف فایده عمل از او باشد، چنان که دیدی بعد از وضع مخارج دکان باقیمانده را دو قسمت می کردم. یکی را از برای او ضبط می نمودم ودیگری را خود برمی داشتم وقسمت خود را هم عادت آن است که به قدر کفایت وحاجت برمی دارم وباقی را در راه خدا انفاق می کنم.
امّا آنکه دیدی تمام شب را می خوابم. پس از برای آن است که اگر بعض شب یا تمام آن را بیدار بمانم وصرف طاعت مولای کریم خود کنم باعث ضعف وسستی روز می شود، واین واسطه از عهده آزادی مولای لئیم خود نتوانم بیرون آمد وخداوند حقّ واجب خود را بر حق مستحب مقدم داشته واز این جهت بود که در ادای فرایض هم اقتصار بر اقل واجب می کردم، وامّا نماز را در اول وقت چون منافاتی با حق آقای من نداشت. زیرا که لابد ادای آن، وقتی می خواهد واول وقت وآخر آن از برای او تفاوتی ندارد، لکن تعجیل باعث رضای خداوند بود. لهذا آن را ترک نمی کنم.
چون موسی (علیه السلام) تامّل کرد دید که حقیقتِ بندگی همان است که آن غلام آهنگر دارد؛ زیرا در عبادت بدنی ومالی زیاده بر قدر مقدور نخواسته اند وآن شخص در بذل مقدور خود چیزی واگذار نکرده. پس کمال وتمام مقام بندگی در او موجود شده. چنان که گفته اند: کمال الجود بذل الموجود ومعلوم است که بنده با وجود مقام بندگی به قدر مقدور خود مالک رقاب مادون خود می شود. چنان که در حدیث قدسی وارد است که: «عبدی اطعنی حتی اجعلک مثلی...»(1113): ای بنده من مرا اطاعت کن تا آنکه تو را مثل خود کنم. من چون اراده آن کنم که بگویم به چیزی که باش، آن چیز می شود وتو را هم چنین کنم که هر چیز را که خواهی که بشود چنان شود.
مؤلف گوید
خداوند را در زوایای هجران ومعموره وبیابان ونحو آن بندگانی هست که در میان خلق مستور ونزد خدا معروف ودر آسمانها مشهورند؛
چنان که سید جزایری - علیه الرحمه - در کتاب "انوار" نقل کرده که: «سالی در میان بنی اسرائیل باران رحمت منقطع گردید، وزراعتها نزدیک به خشک شدن گردید وگیاه در صحراها نرویید، وحضرت کلیم الرحمن (علیه السلام) چند دفعه با بنی اسرائیل به طلب باران بیرون رفتند وثمری ندیدند.
آخر الامر خداوند به موسی (علیه السلام) وحی فرستاد که تا بنده من "برخ" طلب باران نکند باران نبارد. موسی (علیه السلام) عرض کرد: خدایا من بنده [تو] برخ را در کجا بیابم؟ وحی آمد که به فلان صفت در فلان بیابان. حضرت کلیم به آن مکان شتافته [و] در طلب "برخ" سیر می کرد. عبورش به شخصی افتاد که حرارت هوا وسرمای آن بدن او را سیاه کرده واثر سجده در پیشانی او نمایان است. از علامات، او را شناخت وگفت: همانا "برخ" هستی. گفت: آری، گمانم آن است که تو موسی بن عمران باشی؟ گفت: به چه حاجت در این مکان آمده ای؟ حضرت کلیم (علیه السلام) فرمود: آمده ام که تو از خداوند خود به جهت ما طلب باران کنی. "برخ" چون این بشنید به سجده افتاد وقریب به این مضمون عرض کرد: خداوندا بندگانت بدی می کنند وتو هم به ایشان تلافی کنی ورحمت خود را از ایشان قطع فرمایی؟ چنان که شاعر گفته:
من بد کنم وتو بد مکافات دهی پس فرق میان من وتو چیست بگو به عزت وجلال خودت قسم که سر بر ندارم تا آنکه رحمت خود بر ایشان نازل فرمایی. پس ابرها به یکدیگر پیوسته آغاز باریدن نمود و"برخ" سر از سجده برداشته، عرض کرد: یا موسی، خوب عرض کردم»(1114).
ونیز نظیر این، واقعه ای است که از "عبدالله بن مبارک" یا غیر آن روایت کرده اند که: سالی در مکه معظمه باران نبارید ونرخ ها بالا گرفت وحیوانات در خشکی وتنگی افتادند واهل مکه به جهت طلب باران دو دفعه بیرون رفتند واثری ندیدند ودفعه سوم بیرون رفتند. عبدالله گوید: اتفاقاً در این دفعه من در مکانی دور از جماعت ایستاده بودم. ناگاه غلام سیاه وضعیفی را دیدم که از آن جماعت به کنار آمد ودو رکعت نماز به جا آورد. پس از آن به سجده رفت وبه دعا وتضرع قیام نمود تا آنکه عرض کرد که: ای معبود من، به عزّت وجلالت قسم سر از سجده برندارم تا آنکه باران رحمت را بر بندگانت نازل نمایی.
عبدالله گوید: چون این بگفت به زودی ابرها بر یکدیگر پیوست وقطرات بارش روی به تقاطر نهاد. پس از آن غلام سر برداشت وبدون آنکه به چپ وراست خود نظری کند به سوی مکه روانه گردید. من از عقب او رفتم تا آنکه در خانه برده فروشی داخل شد. آن خانه را علامت گذاشته به منزل خود برگشتم وفردای آن روز پولی با خود برداشته به آنجا رفته، برده فروش را طلبیده از او غلامی خواستم. جمع بسیاری را یک یک به من عرض کرد وگفتم: غیر از این را می خواهم. پس به من گفت: وای بر تو، قریب به هشتاد غلامِ کم مانند، به تو نمودم ورد کردی. دیگر من بهتر از اینها ندارم. گفتم: شاید دیگر باشد که من او را بپسندم. گفت: یک غلام دیگر دارم که به غیر از خواب وخوراک کاری از او برنیاید. گفتم: او را بیاور. پس برفت وآن غلام دیرین [دیروز] را حاضر کرد. گفتم: من همین را می خواهم. پس او را به قیمتی نازل یوسف وار خریدم با خود به منزل آوردم.
چون وارد خانه من شد، به من گفت: ای مولای من، مرا برای چه کار خریده ای؟ وحال آنکه از من خدمتی برنمی آید. گفتم: تو را از برای آن خریدم که من تو را خدمت کنم نه آنکه تو مرا خدمت کنی. گفت: سبب این سخن نگویی؟ گفتم: از آن سبب که دیروز در فلان مکان در طلب باران از تو دیدم. چون این سخن شنید، بر خود بلرزید وسر وپیشانی بر زمین نهاد وعرض کرد: خداوندا امر من مستور بود والحال که فاش گردید می خواهم که مرا قبض روح فرمایی. بگفت وجان بداد.
پس او را غسل داده وکفن کرده دفن نمودم. لکن در امر کفن او مسامحه کردم وآنکه به کفن متعارفی اکتفا نمودم. چون شب درآمد به خواب رفته [و] جناب ختمی مآب (صلی الله علیه وآله) را در خواب دیدم که روی مبارک خود را از من برگردانید. عرض کردم که: ای سید من، چرا از من رو گردانی؟ فرمود: چرا نکنم وحال آنکه دوستی از دوستان خدا وفات کرد وتو در امر کفن او مضایقه کردی واو را در کفنی نامناسب نمودی. چون این سخن شنیدم از شدّت انفعال از خواب بیدار گردیدم.
ونیز نظیر این، واقعه ای است که شخصی از افاضل وثقات عصر از بعض مجاورین کهنه نجف نقل کرد وآن، این است که آن شخصِ مجاور گفت: من وقت خود را به زحمات وخدمات برادران ایمانی می داشتم ودر تجهیز فقرا وغربای اموات از مجاور وزوار، جِدّی اکید داشتم. شبی در خانه خود خوابیده بودم، شخصی را در خواب دیدم که به من گفت: بنده ای از دوستان خدا در آتشخانه فلان حمام وفات کرده. برو واو را بردار. چون بیدار شدم با خود گفتم: دل شب [است] ومأمون نیستم از آنکه بیرون روم وممکن است بر من حادثه وارد آید، به علاوه آنکه خواب را اعتباری نباشد. لهذا خوابیدم.
چون خواب بر من غلبه شد دیگر دفعه همان شخص را دیدم که همان سخن گفت. باز به آن اعتذارات مسامحه کرده خوابیدم. دفعه سوم باز همان خواب دیدم. برخاستم وبا خود گفتم: بیش از این مسامحه جایز نباشد. پس پسر خود را بیدار کردم وفانوس را روشن کرده به سوی آن حمام روانه، داخل آتشخانه آن شدیم وهر قدر فحص کردیم اثری ندیدیم تا آنکه پس از جستجوی بسیار بالای خاکستری که در آنجا از گُلخن بیرون آورده ریخته بودند، چیزی دیدم. چون نزدیک شدیم سر انسانی را دیدیم که بر آن خاکستر گویا گذاشته اند. چون خواستیم که آن را برداریم نتوانستیم. چون اطراف آن را خالی کردیم دیدیم که شخصی است برهنه که از شدّت سرما در خاکستر فرو رفته وسر خود را به جهت راه نفس داخل خاکستر نکرده وبا همان حالت جان داده.
پس او را از آن خاکستر مذلّت بیرون آوردیم وبر حالت او رقّت کردیم. پس به آن میت خطاب کرده گفتم: ای بنده خدا، تو را به حق آن خدایی که این قدر ومقام به تو داده که راضی نشد تو تا صبح به این حالت بمانی، بگو ببینم که این رتبه ومقام را از کدام عمل داری؟ پس آوازی شنیدم - وگوینده ای ندیدم - که گفت: از راستی؛ یعنی این مقام را از راست گویی وراست جویی به دست آورده ام. چنانکه گفته اند: «النجاه فی الصدق». پس او را برداشته، غسل داده کفن نموده دفن کردیم.
حکایت هشتم:
واقعه ای است که نقل کرد آن را شخص ثقه لبیب آقا میرزا محمّد علی طیب محلاتی وآن، این است که شخصی از خوانین دماوند ذکر کرد که مرا در زمان صدارت "میرزا تقی خان امیر" به تهمتی از منصب خود عزل کرد وسواره ای که در جمع من بود گرفت، ومرا هم قبض کرده [و] حسب الامر در انبار عقوبت انداختند، تا آنکه امیر را از منصب صدارت عزل کرده [و] میرزا آقاخان نوری را منصب صدارت دادند، وجمله ای از محبوسین انبار را بیرون آورده رها کردند که از جمله ایشان من بودم، لکن چون منصب وهر چیز که داشتم از دست رفته بود نتوانستم به دماوند بروم ودر تهران هم چون پول ومنزلی نداشتم شب ها در مسجد شاه بیتوته می کردم ودر روزها به جهت تحصیل معاش بیرون می آمدم.
شخصی در محله عرب ها که "ملّا محمّد جعفر" نام داشت - وصنعت او دعانویسی بود، به جهت آشنایی سابق - قرار داده بود
که از فایده روز خود روزی دو عباسی به عنوان قرض از برای مخارج من بدهد. لهذا روزها از مسجد شاه از برای اخذ آن به محله عرب ها می آمدم ومدتی توقف می کردم. گاهی بود ومی داد. گاه نداشت وگاه نبود وانتظار آمدن او را می کشیدم تا آنکه می آمد ومی داد یا آنکه نمی داد. وچون راه گذران منحصر بود در آن، هر گاه نبود قهراً امساک می کردم. وچون چیزی نداشتم که از خدّام مسجد رعایت بکنم لهذا ناسلوکی می کردند واذیت می نمودند.
اتفاقاً روزی به خانه ملّا محمّد جعفر رفتم ونبود. به حکم ضرورت تا وقت غروبی منتظر شدم گرسنه، تا آنکه آمد ودو عباسی به من داد. آن را گرفته به سمت مسجد روانه شدم. در اثنای راه قدری نان گرفته وقدری آب یخنی [= آب گوشت، گرفتم ونان را در آن ترید کردم. هوا هم بسیار سرد بود، مشغول خوردن شدم. ناگاه آواز ضعیف یا اثری شنیدم. برخاستم بر اثر آن رفتم. سگ بچه ای را دیدم که در میان جوب آب افتاده وهر قدر اهتمام می کند که بیرون آید از غایت ضعف وگرسنگی وسرما می لرزد.
بر آن رقّت کردم وبا خود گفتم: من اگر چیزی امروز نخورم نمی میرم واین زبان بسته می میرد. پس آن را بر خود مقدّم داشتم وآن کاسه ترید نرم وگرم را در نزد آن حیوان گذاشتم. چون بوی آن بشنید وآن کاسه بدید، گویا مرده بود وزنده گردید وتمامی آن بخورد وکاسه را لیسید. چون حالتی در خود دید نظری به من کرد. پس به سمت بالا نگریست. من هم کاسه را برداشته روانه گردیدم، لکن ضعف وگرسنگی بر من غالب بود به طوری که چشمم درست نمی دید وچون به نزدیک دهنه بازار مدرسه خان مروی رسیدم که به سمت مسجد شاه می رود، پایم به سنگی برخورد واز بی خودی بر روی زمین افتادم.
خواستم برخیزم [که] دستم به چیزی برخورد، برداشتم دیدم کیسه ای است سربسته پر از پول. از شوقِ آن، اعضایم قوت گرفت وبرخاستم وخود را به دکان چلوپزی رسانیده. دو قران از کیسه بیرون آورده دادم وداخل دکان شدم. چلو وخورش ولوازم آن به قدر میل واشتها حاضر کردند وخوردم. اعضا وجوارحم قوت گرفت وبه حالت آمدم وشکر خداوند بجا آورده، به سوی مسجد رفتم وسه قران دیگر هم از کیسه بیرون آورده به خادم مسجد دادم. او هم با من به سر مرحمت آمده در میان شبستان مسجد مکان مأمونی از برای من معین نمود، خلوت وخالی از اغیار. در آن مکان رفتم وکیسه را خالی کرده شمردم. دوازده تومان پول در آن بود. پس خوابیدم با آسودگی خاطر، وبخار غذا وخوبی جا باعث بر آن شد که به راحت خوابیدم وچون به خود آمدم دیدم نماز صبح قضا شده وروز بالا آمده وآفتاب پهن شده. پس از شبستان بیرون آمده بر لب حوض مسجد رفته [تا] آبی بر روی خود بزنم.
ناگاه یک نفر از فرّاش های "میرزا آقاخان" صدر اعظم برخورد وگفت: خان دماوندی تویی؟ گفتم: آری. گفت: صدر اعظم تو را می خواهد.
گفتم: امر وکار او چیست؟ گفت: گمان آن دارم که خیر است. پس به زودی مرا به محضر صدر اعظم برد وچون مشاهده پریشانی حال وکهنه گی لباس من کرد، گفت: این چه حالت است که در تو می بینم؟ گفتم: کسی که مغضوب سلطان ومدّت دو سال در انبار عقوبت بوده باشد، چگونه است حالت او؟ پس فرمود: سواره ومنصبت در حق خودت برقرار است. گفتم: با این حالت از عهده تدارک این کار چگونه برآیم؟ گفت: هر قدر پول در کار داری، قبض به ناظر من بده واز او بگیر، وبه صندوق دار خود گفت: قبضِ فلان، از دینار تا قنطار قبضِ من است، او را معطل نگذار. پس من به قدر ضرورت از لباس وضروریات دیگر واسب ونوکر پولی گرفته وحال وکار از روز اول به مراتب بهتر گردید وخداوند به برکت آن حیوان زبان بسته بر من منّت گذاشت واز آن ذلّت وپریشانی مستخلص فرمود.
مؤلف گوید
مستفاد از آیات واخبار آن است که احسان به هر ذی روح - هر چند که حیوان بوده باشد - آثار دنیویه واخرویه دارد، چنان که اسائه وبدی هم به هر نوع از حیوان باعث ندامت وخسران می شود در دنیا وآخرت؛ چنان که گفته اند: «کما تدین تدان»؛ چنان که جزا می دهی جزا داده می شوی.
نوشته اند از انوشیروان پرسیدند: عدالت را از چه آموختی؟ گفت: قبل از زمان سلطنت به جایی عبور می کردم. پیاده ای را دیدم که چوب خود بزد وپای سگی را بشکست. پس سواری بر آن پیاده گذشت واسب او لگد بزد وپای پیاده را بشکست. پس آن سوار روانه شد. چون قدری راه برفت پای اسب او به سوراخ جانوری فرو شد. چون خواست بیرون آورد پای اسب بشکست. پس دانستم که ظلم عاقبتِ بد دارد.
گویند: حضرت روح الله (علیه السلام) بر کشته ای گذشت وعبارتی فرمود که مضمونش این است: «ای کشته! که را کشتی تا آنکه تو را کشتند تا باز که خواهد کشت آن کس که تو را کشت؟»
ودر بعض اخبار وارد است که در زمان حضرت داود(علیه السلام) شخصی به فِراشِ زن شخص دیگر می رفت. یک شب شخصی را بر فِراشِ زن خود دید، او را گرفته به نزد حضرت داود(علیه السلام) برد. وحی به داود نازل شد که به این شخص بگو: «کما تدین تدان»؛ چنان که با دیگران کنی، با تو آن کنند.
گویند: شخصی به اراده فجور با زن دیگری بر لب بام او شد. چون به آن مکان رسید نادم گردیده برگشت. دیگری را دید که بر لب بام او آمده، آواز برآورد: ای برادر، من تا لب بام بیش نرفتم. آن مرد هم برگردید.
ودر بعض اخبار غریبه وارد شده که حضرت کلیم (علیه السلام) از خداوند حکیم خواست که بعض اسرار را بر او کشف کند. وحی آمد که تحمّل آن مشکل است. موسی (علیه السلام) اصرار کرد، خطاب شد: نزدیک فلان چشمه خود را پنهان کن تا آنکه مشاهده کنی. کلیم (علیه السلام) حسب الامر بر آن چشمه شده، در میان شاخه های درختی که در آن مکان بود - یا موضع دیگر - خود را پنهان نمود. پس دید که سواری در رسید وپیاده شد، برهنه گردید ودر آب رفت وخارج شد ولباس خود پوشید وبرفت وهمیان پولی از او بماند. پس کودکی در رسید وهمیانی دید وکسی را ندید. آن را به زودی بربود وبرفت وغایب گردید. پس کوری عصاکشان بر سر چشمه شد وبنشست که در اثنا، مرد سوار برگردید ودر خصوص همیان از آن کور پرسید، کور او را به درشتی جواب داد. او هم حربه ای بر کور زد واو را بکشت. چون او را کشته دید، مضطرب شد واز خوف مؤاخذه به زودی برگردید.
حضرت کلیم (علیه السلام) چون این وقایع مشاهده نمود حیران بماند وعرض کرد: ای خداوند حکیم، در این امر چه حکمت بود که همیان را آن کودک برد، عقوبت بر آن کور بی تقصیر وارد گردید. وحی آمد: یا موسی، امّا آن سوار؛ پس پدر آن کودک در نزد او مدتی مزدوری کرد وبمُرد واجرت او به او نرسید ومقدار اجرت همان بود که در همیان بود وبه مستحقّ آن عاید گردید، وامّا آن کور؛ پس او پدر آن سوار را کشته بود وآن قاتل به دست وارث قصاص شد وحق مظلوم ضایع نگردید.
آری برادر! «اِنَّ رَبَّکَ لَبِالْمِرْصادِ»(1115) محتسب در بازار است. «وما رَبُّکَ بِغافِلٍ عَمَّا یعْمَلُونَ»(1116) «فَمَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ خَیراً یرَهُ ومَنْ یعْمَلْ مِثْقالَ ذَرَّهٍ شَراً یرَهُ»(1117).
حکایت نهم:
مناسب این مطلب واقعه ای است که ذکر کرد آن را بعض از ثقات اخیار، یعنی "حاج یوسف خان بن سپهدار" - طاب ثراه - وآن، این است که ذکر کرد یکی از کارکنان سپهدار گفت: من در بعض سفرها در اثنای راه سواره عبورم بر شخص سید پیاده افتاد. چون آن سید مرا دید مانند خائفی به ملاقات من مأمون گردید وبا آنکه او پیاده بود ومن سواره با من همراه شد ودر جلو اسب من افتاد وروانه گردید.
چون این حالت در او دیدم، یقین کردم که با او از طلا ونقره چیزی هست والّا این قدر از تنهاروی خائف نبود، به علاوه آنکه دیدم در جیب او چیزی سنگینی است که حرکت می کند. به هر حال دیگ طمع من به جوش آمد وآن خیال در نظر من قوت گرفت تا آن که نفس مرا بر آن داشت که لوله تفنگ را محاذی پشت گردن آن بیچاره کردم وچنان که بی خبر در جلو اسب من می دوید، آتش دادم که آن بیچاره بیفتاد وبمُرد. پس پیاده شده دست به بغل او کردم چیزی ندیدم، پس دست به جیب او بردم یک دانه سر پیاز در آن بود. او را به همان حال گذاشته وگذشتم.
راوی گوید: چون این حکایت از او شنیدم واین شقاوت در او فهمیدم دلم به درد آمد واز حلم خدا در تعجب بودم که چگونه او را فرصت ومهلت داده، وهر وقت او را می دیدم آن واقعه به نظر می آمد وحالم منقلب می گردید، تا آنکه بعض مواجب سپهدار که حواله ولایت فارس بود معطل شد وسپهدار آن شخص را با پسرش ونوکرش روانه فارس کردند. برفت ومواجب را وصول کرده با چاپار حواله داد. پس خود مراجعت کرد واو را وپسر او را در اثنای راه کشتند ونوکر او پیاده بیامد، ونقل کرد که در میان شیراز واصفهان، در اثنای راه درّه ای است که باید مسافتی سرازیر آمد وبعد سربالا رفت، ودر میان آن درّه چشمه ای است که درختی بر لب آن غرس شده، وعادت عابرین آن است که در آن مکان غذا وقلیانی صرف کنند وزمانی استراحت نمایند.
ما هم چون بر آن چشمه وارد شدیم به عادت دیگران پیاده شدیم واسب ها را بر آن درخت بستیم وتفنگ ها را آویختیم، وپدر وپسر برهنه شده در آب رفتند ومن ایستاده بودم. ناگاه دیدم که دسته ای سوار مسلّح از بالای درّه از سمت شیراز سرازیر شدند که گویا به دنبال ما ودر طلب ما بودند. من از ایشان بوی شرّ شنیدم، لهذا به زودی خود را به گوشه ای کشیده، در چاهی که در آن مکان بود خود را پنهان کردم وآن دو نفر از غرور خود اعتنایی نکرده، تا آنکه آن جماعت بر ایشان وارد شده پیاده گردیدند واسب واسباب را تصرّف نمودند. بعد از آن پسر را گرفته در حضور پدر بند از بند جدا کردند. بعد از آن پدر را مانند پسر قطعه قطعه کردند. پس مفاصل واعضای هر دو را جمع نموده آتش برافروختند وبسوختند وخاکستر واثر ایشان را متفرق کرده [و] اسب وآلات را برداشته مراجعت نمودند، وچون رفتند، من از آن چاه بیرون آمده خائف وهراسان به سمت اصفهان روانه شدم.
راوی گوید: چون این واقعه را بشنیدم، مسرور گردیدم ودانستم که خداوند عالَم اگر چه دیرگیر است سخت گیر است، چنان که وارد شده «إنما یعجل من یخاف الفوت»؛ کسی که بترسد فرصت از دست او برود، در کارها تعجیل می نماید. خداوند که در همه حال قادر بر انتقام ومؤاخذه هست وحکمت به جهت اتمام حجّت است، با این حال اقتضای تأخیر دارد.
حکایت دهم:
واقعه ای است که نقل کرده آن را "محقق سبزواری" - طاب ثراه - در بعض از تألیفات خود، واین واقعه اگر چه تعلّق به اهل خلاف دارد لکن غرض از ذکر آن تنبّه اهل صواب است که اولی واحقّ به آن هستند که مصدر اخلاق حمیده واعمال حسنه شوند، واجمال این واقعه این است که بعد از آنکه هارون الرشید آل برامکه را از روی زمین برچید ولباس عزّت را از تن ایشان کشید وقصور عالیه ایشان را کوبید، به جمیع اطراف محروسه نوشت: هر کس ذکری از ایشان کند مورد عقوبت گردد، واین طریقه برقرار بود تا آنکه هارون رحل اقامت به دار البوار کشید ونوبت خلافت به "مأمون الرشید" رسید وبه امر او قرار سابق شدید واکید گردید.
تا آنکه روزی مأمون را خبر دادند که شیخی صالح، روزها در اول طلوع آفتاب می آید ودر میان مخروبه بناهای "فضل بن یحیای برمکی" کرسی می گذارد وبر آن بالا می رود ومداحی آل برامکه می کند. پس از آن بر ایشان مرثیه می کند ومی گِرید تا آنکه روز بالا می آید. از کرسی به زیر آمده غلام او کرسی را برمی دارد وبه مکان خود می رود، واین طریقه را عادت وشعار خود کرده است.
مأمون چون این سخن شنید در غضب شد ودو نفر از خواص خود را طلبید ومأمور کرد به آنکه در آخر شب خود را به آن مکان رسانند ودر موضعی مستور شوند وخود را به کسی ننمایند تا آنکه حالات ومقامات آن شیخ را مشاهده کنند واستماع نمایند. پس از آن، آن شیخ را گرفته به محضر او رسانند.
آن دو نفر گویند: ما حسب الحکم رفتیم وبه آنچه مأمور بودیم قیام نمودیم تا آنکه شیخ بعد از فراغ از مرثیه ومدیحه از کرسی به زیر آمده. ما خود را به او نمودیم. چون ما را دید باعث را پرسید. ذکر کردیم. گفت: مرا مهلت دهید تا آنکه غسل کنم وحنوط نمایم وبا شما بیایم. زیرا مأمون نیستم از آنکه مأمون امر به کشتنم نماید. ما هم اجابت کردیم وپس از تجهیز، او را به محضر مأمون بردیم. با او عتاب کرد وگفت: مگر تو منع اکید ما را از این عمل قبیح نشنیده بودی؟ گفت: چرا، ولکن پیغمبر(صلی الله علیه وآله) فرموده: «من لم یشکر الناس لم یشکر الله»؛ هر کس که شکر منعمِ مجازی را نکند شکر منعم حقیقی را نکرده، وآل برامکه بر من حق انعام دارند.
گفت: آن انعام کدام است؟ گفت: اصلح الله الخلیفه، بدان که من مردی بودم از اهل مصر وسرآمد امثال واقران از ارباب ثروت، ودر زی ّ تجارت با نهایت اعتبار بودم. اتفاقاً حوادث زمان وعروض حدثان وتبدلات دوران، مرا فقیر ودرمانده وپریشان کرد به طوری
که نتوانستم در میان آن مرز وبوم زندگی وگذران نمایم. لابد ولاعلاج به حکم ضرورت، عزم وارادت بر جلای وطن ومسافرت، استقرار یافت؛ چنان که گفته اند:
به هر دیار که در چشم خلق خوار شدی سبک سفر کن از آنجا برو به جای دیگر پس بی خبر از اهل آن دیار، همگی عیال واطفال را از صغار وکبار در شبی از شب های تار با خود برداشته به سوی دار السلام بغداد شدیم وپس از ورود عیال خود را در مسجد خزانه که در خارج شهر بود جا داده وخود از برای تحصیل قوت داخل شهر شدم. لکن چون پول نداشتم وکسی را هم نمی شناختم وکوچه وگذر این شهر را هم ندیده بودم ومأنوس نبودم مانند دیوانگان حیران وسرگردان بی خود در میان کوچه ها می گردیدم. اتفاقاً عبورم به کوچه ای افتاد پاکیزه آب وجاروب کرده. چون داخل آن کوچه شدم مسجد کوچک فرش کرده به نظر آوردم که اشراف، جوقه جوقه داخل آن مسجد می گردیدند من هم داخل شدم. اشراف را دیدم که در آن مسجد اجتماع دارند ونشسته اند ومتصل، فوج فوج از خارج می آیند وبه ایشان ملحق می شوند تا آنکه عدد ایشان کامل گردید وگویا انتظار کسی را دارند وباید به جایی دیگر بروند.
ناگاه خادمی داخل شد وایشان را احضار کرده همگی برخاسته روانه شدند. من هم با ایشان برفتم تا آنکه بر بارگاهی ملوکانه وارد شده [و] داخل گردیدند. من هم با ایشان داخل شدم. پس بر قصری عالی بالا رفته بنشستند. من هم بالا رفته نشستم. پس غلامان زرّین کمر وارد شده به آداب ورسوم محافل سلطانی قیام نموده، تا آنکه جماعتی از فرّاشان داخل شده هر یک طبقی از نقره بر دست وظرفی از نقره در آن بود که در هر ظرفی هزار دینار زر سرخ ورقعه ای که در آن اقطاع مزرعه ای مرقوم شده بود، به عدد حضار - که یک هزار نفر بودند به علاوه یک نفر دیگر که من بودم - وهر یک طبقی در نزد کسی گذاشت وآن یک نفر هم طبق در نزد من نهاد.
حضار هر یک رقعه را ضبط نمود وزر را در کیسه کرد وطبق وظرف را به دست گرفته برخاسته روانه شدند. من هم برداشته وبرخاسته روانه شدم وچنان گمان کردم که نخواستند در محضر عام، من مأیوس شوم یا آنکه اخراجم نمایند، لکن مأمون از آن که متعرض من نشوند نبودم تا آنکه به باب حیاط رسیدیم وهمراهان خارج شدند. خادمی دست من بگرفت وگفت: تو را می خواهند.
چون آن عمل دیدم وآن سخن شنیدم بر خود لرزیدم، نه از خوف آنکه انعام را بازدارند، بلکه از ترس آن که مرا به این عمل عقوبتم روا دارند. به هر حال خادم را اجابت کرده با او برفتم تا آنکه از آن سرا به داخل واز آن به چند سرای دیگر مرا بردند وبر شخص بزرگی وارد کردند، بعد از آنکه آن طبق وظرف وزر ونوشته از من گرفتند.
چون داخل شدم سلام کردم وآن مرد مرا اکرام نمود ودر نزد خود بنشانید واز حالات من پرسید. تفصیل حال وامر عیال را به او عرض واظهار کردم. پس، از عدد عیال واطفال ومکان ایشان استفسار نمود ومطّلع گردید. بعد از آن گفت: ما را تا ده روز دیگر امر تزویج وعیشی در میان است که مجلس امروز برای مقدمات آن عقد شده وباید که در این ایام تو در نزد ما بمانی، بعد را به نزد عیال برو. گفتم: عیال غریبند ومنزل ومأوا ومخارجی ندارند. توقع دارم که منّت گذارید ومرا مرخص فرمایید. گفت: در خصوص آنها اندیشه نیست. آخر یک نفر می شود که آنها را کفایت نماید. تو باید در این مدّت مهمان من باشی. من به حکم ضرورت قبول کردم. پس شخصی از خواص خود را بخواست ومرا به او سپرد که با او باشم ودر وقت غذا مرا بر او وارد کند. پس آن شخص مرا به حمام برده لباس شایسته بر من پوشانید، وبه طوری که شاید وباید در اعزاز واکرام من کوشید واز آن شخص بزرگ پرسیدم. گفت: ابن یحیی برمکی می باشد، وزیر خلیفه.
پس مرا روزها در وقت غذا بر سفره او وارد نمود ودر هر روز اعزازی بی اندازه واحسانی تازه از او مشاهده می کردم ومسرور بودم مگر آنکه اندیشه در امر عیال پریشان حالم داشت ونمی دانستم که بر ایشان چه گذشت وچگونه شدند تا آنکه بر این واقعه ده روز بگذشت. پس فضل بن یحیی مرا احضار نمود وامر به حمام فرمود، وپس از خروج از حمام لباسی شایسته نزد من حاضر نموده بر قامت خود ساز کردم، واسبی ملوکانه در باب حمام حاضر کرده با بعضی از غلامان مرا سوار نمودند وبا من روانه شدند تا آنکه بر فضل وارد کردند. پس امر به احضار آن طبق وزر وظرف ونوشته فرمود واضعاف مضاعف بر آن افزود ونوازش بی حد وشمار نمود وعذر بخواست وبه غلامان فرمود که مرا به نزد اهل وعیالم برند.
مرا با اعزاز تمام سوار کرده مانند یساولان(1118) در جلو افتادند ومن به گمان آنکه به خارج شهر باید رفت دیدم به سمت داخل می روند تا آنکه بر بابی ملوکانه وبارگاهی مرا رسانیده پیاده کردند ودر جلو افتاده داخل شدند. من هم داخل شده. بر سرائی ملوکانه وارد شدم. جمعی از خدام بر من تعظیم وسلام کردند. سرایی دیدم مشتمل بر حجرات بسیار وفرش وآلات مناسب.
پس مرا امر به دخول داخل آن کردند. چون وارد شدم عیال واولاد خود را در آنجا با کنیزان وخدمتکاران در زی ولباس واوضاع بزرگان دیدم که مرا خندان وشادان استقبال کردند. ودانسته شد که در روز اول فرستاده وایشان را از خارج شهر آورده اند، ومانند خود من نگهداری کرده اند، تا آنکه خانه خریده اند واسباب وآلات تدارک وتهیه کرده اند، وایشان را نقل به این مکان داده [و] بعد از آن مرا بر ایشان وارد نموده اند، ونگذاشته اند از ظروف وآلات واثاث البیت وخدم وحشم وسایر ضروریات خانه وگذران ولوازم بزرگی مگر آنکه از برای من آماده کرده اند، وبه علاوه از قری واراضی واملاک وباغات ومستغلات به قدر آنکه در اعتبار وبزرگی وحکمرانی وعزّت کفایت نماید، خریداری شده واسناد وقباله جات آنها را با زیادتی ارقام وفرامین وزارتی بر تیول وگذشت از وجوه ومعاملات دیوانی ارسال داشته اند.
چون این اوضاع را مشاهده کردم وعیال واولاد خود را به آن طور مسرور وآسوده ودر رفاهیت دیدم از غایت شوق نزدیک شد که روح از بدنم مفارقت کند، واز آن روز تا زمان انقراض دولت آل برامکه هر روز به عطایی تازه ونوازشی بی اندازه کامیاب می گردیدم، تا آن زمان که دوران فلک، عزّت ایشان را بدل به ذلت کرد. کسان خلیفه به خانه ام ریختند وهر چیز که داشتم به غارت بردند. پس بر املاک ومستغلات این قدر بار بستند که از عهده برنیامده از خود آنها گذشتم. پس مواجب ومقرری دیوانی را قطع کردند وگفتند که: اتباع آل برامکه را نشاید که مال سلطان را بخورند.
بعد از آن گفت: اصلح الله الخلیفه، با این تفصیل جا ندارد که آل برامکه را مدح کنم وبر ایشان نوحه سرایی نمایم؟!
مأمون او را تصدیق کرده امر نمود که هر چیز که از او گرفته اند رد کنند وبر آن بیفزایند. پس آن مرد به گریه درآمد وگفت: همانا که این هم از دولت آل برامکه می شد، وبرفت.
فصل چهارم: در ذکر بعض معجزات قاهره، ومذکور از آن چند معجزه است:
معجزه اول:
آن است که در جمله از کتب معجزات مثل "مدینه المعاجز" وغیر آن مذکور است وآن، این است که: «شخصی از اکابر بلاد "بلخ" را عادت آن بود که در بیشتر سالها حج بیت الله وزیارت قبر رسول الله (صلی الله علیه وآله) را می نمود وچون وارد مدینه می گردید به زیارت علی بن الحسین (علیهما السلام) می رفت وهدایا وتحف به خدمت آن حضرت می برد ومسائل دین خود را از آن حضرت اخذ می نمود وبه ولایت ووطن خود برمی گردید.
اتفاقاً در بعض سالها در عود به بلاد، زوجه اش به او گفت که: این تحف وهدایا که در هر سال از برای مولای خود می بری، نمی بینم او را که در عوض به تو احسانی یا آنکه عطایی بنماید. آن مرد گفت: ای زن، این شخص که مولای من است مالک دنیا وآخرت است وبه هیچ وجه حاجتی به من وبه مال من ندارد؛ زیرا که او است خلیفه خدا بر خلق خود، وحجّت او است در روی زمین بر بندگان او، واو است پسر رسول خدا(صلی الله علیه وآله)، وامام، پسر امام ومولی ومقتدای ما.
آن زن چون این بشنید سکوت نمود واز ملامت دست کشید تا آنکه آن مرد در سال دیگر باز اراده حج کرد واز برای مولای خود تهیه هدایا وتحف نمود ووارد مدینه گردید واراده خانه آن بزرگوار کرد وبه خدمت او فایز گردید. پس از اذن دخول وارد شده، بر آن حضرت سلام کرد ودست او را بوسید، وسفره وطعام در نزد آن حضرت حاضر دید وآن جناب او را امر به اکل طعام فرمود، وآن شخص اطاعت کرده به قدر میل خود با آن جناب تناول نمود. پس طشت وابریقی آوردند وآن مرد آنها را از دست غلام بگرفت واراده شستن دست امام (علیه السلام) کرد ودر طلب اجابت، اصرار وابرام نمود. آن بزرگوار هم اجابت فرمود. پس آن مرد آب بر دست آن جناب ریخت تا آنکه یک ثلث آن طشت پر گردید.
پس امام (علیه السلام) متوجه به آن مرد شده فرمود: نظر کن به طشت وببین چه می بینی؟ چون خوب نظر کرد تمام آن آب را یاقوت سرخ دید. پس فرمود: آب بریز. دیگر بار بریخت تا آنکه یک ثلث دیگر پر گردید. فرمود: نظر کن [و] ببین چه می بینی؟ چون نظر کرد آن را زمرُّد سبز دید. دیگر بار فرمود: آب بریز. آن مرد به دست مبارک آن جناب آب ریخت تا آنکه ثلث دیگر آن طشت پر گردید. پس فرمود: باز هم نظر کن [و] ببین چه چیز می بینی. چون خوب نگرید آن را دُرّ سفید دید، وآن طشت را پر دید از سه نوع جواهرات نفیسه؛ یاقوت احمر وزمرّد اخضر ودُرّ ابیض.
پس آن مرد بلخی از مشاهده آن امر غریب، متحیر ومتعجّب گردید وخود را از غایت شوق بر پاهای آن بزرگوار انداخت بوسید. پس امام (علیه السلام) به او فرمود: ما را چیزی از مال دنیا نیست که هدیه وتحفه تو را تلافی نماییم. این جواهرات را بردار واز برای هدایای خود واز برای زوجه خود ببر واز او عذر بخواه که دیگر ما را عتاب وملامت ننماید.
چون آن مرد این سخن بشنید خجل گردید وسر به زیر انداخت وگفت: ای آقای من، کلام ضعیفه را از کجا دانستی؟ الحق از اهل بیت نبوت ورسالت (علیهم السلام) هستی! فدایت شوم، زنان ناقص عقلند ومقام بزرگان را نمی دانند. فرمود: چنین است، لکن مصلحت در بردن این است. پس آن مرد آن جواهرات را برداشت وامام (علیه السلام) را وداع کرد وروانه به سوی بلخ گردید. چون وارد بر اهل خود شد واقعه را به سمع زوجه خود رسانید. آن زن صالحه چون این سخن بشنید وآن جواهرات را بدید، شکر خداوند ادا کرد وشایق لقای آن بزرگوار گردید واز شوهر خود درخواست نمود که در سال دیگر او را به خدمت آن حضرت بَرَد. آن مرد هم اجابت نمود.
پس آن زن صالحه از برای هر یک از عیال واولاد آن حضرت به مناسب حال خود لباسی دوخت وهدیه آماده نمود ودر سال دیگر روانه به حج گردیدند. اتفاقاً آن زن صالحه در اثنای راه مریض شد ودر روز ورود به مدینه طیبه وفات نمود. پس آن مرد، مهموم ومغموم گردید وصلاح کار در آن دید که پیش از دفن او شرفیاب خدمت امام (علیه السلام) شود، پس گریان ونالان به خدمت آن حضرت رسید وواقعه را به عرض آن جناب رسانید. آن قدوه انام بر حالت آن زن ومرد متأسف گردید. پس برخاست ودو رکعت نماز بجا آورد ودعایی بخواند. پس متوجه به آن مرد گردید وفرمود: برخیز وبرو که زوجه خود را در منزل زنده وصحیح خواهی دید.
پس آن مرد به زودی مسرور وشاد برخاست وروانه به سوی منزل خود شد وزوجه خود را نشسته وسالم دید. از او پرسید: حالات تو چگونه گردید؟ گفت: بدان ای مرد که چون ملک الموت آمد وروح مرا قبض نمود، خواست آن را بالا برد وبه محضر پروردگار رساند. ناگاه به مردی به فلان وفلان صفت برخورد - واوصافی برای آن مرد شمرد که شوهرش آن اوصاف را در مولای خود دیده بود -.
وچون ملک الموت آن مرد رادید برقدم او افتاد وپای اورا بوسید وعرض کرد: «السلام علیک یا حجّه الله فی ارضه یا زین العابدین» وآن مرد جواب او را رد نمود. پس به ملک الموت فرمود: روح این زن را به بدن او برگردان، زیرا او به اراده زیارت ما آمده بود وهنوز ما را ندیده وما از خداوند خود خواستیم که سی سال دیگر اورا عمر دهد با نیکی وخوشی، زیرا به زیارت ما آمده وزائر ما را بر ما حقّ واجب هست. ملک الموت عرض کرد: «سمعاً وطاعه یا ولی الله». پس روح مرا به جسد من برگردانید ودست آن بزرگوار را بوسید وبرفت.
آن مرد گفت که: ای زن، این صفات که تو گفتی صفات مولای من است. برخیز برویم وبه خدمت آن حضرت برسیم. پس رفتند وبر آن حضرت وارد شدند. چون چشم آن زن بر آن حضرت افتاد خود را بر زانوی آن حضرت انداخت وبوسید وگفت: به خدا قسم که این بود که خداوند مرا به برکت دعای او زنده گردانیده.
پس آن زن ومرد مادام الحیوه مجاورت آن حضرت را اختیار کردند تا آنکه به رحمت خدا واصل گردیدند»(1119).
مؤلف گوید
از جمله غرایب اعجازِ آن حضرت آن است که در کتب، مسطور وبه سند معتبر مأثور است: «مردی از شیعیان در زمان آن بزرگوار به غایت، فقیر وپریشان بود. روزی بعض دشمنان آن حضرت در جایی برخوردند وآن مرد بر آن مرد زبان طعن دراز کرد وملامت آغاز نمود وبه او گفت که: چرا به نزد مولای خود نمی روی که تو را از این پریشانی برهاند وبه مقام توانگران رساند؟ [مگر] نه اعتقاد آن داری که خداوند زمین وآسمان وما بینهما را از برای او وشیعیان خلق کرده واو را بر جمیع سرائر وضمائر وآشکار ونهان واقف فرمود؟ پس چرا از حالت نمی پرسد وعلاج دردت را نمی یابد؟
آن مرد فقیر از استماع این سخنان مهموم ودلگیر گردید وبه نزد آن امام آمده صورت حال را به عرض رسانید. آن حضرت چون این سخن بشنید دو قرص نان جو خشکیده که قوت خود آن بزرگوار بود از خادم خود طلبید وبه آن فقیر داد وفرمود این دو نان را بگیر وصرف کن. امید آن است که خداوند فرج رساند. آن مرد آن نان ها را گرفته با خود به خانه برد وچون امتحان نمود دید که از غایت خشکی وزِبری نتوان از آنها خورد. پس آنها را برداشته به بازار برد. نظرش بر ماهی فروشی افتاد که در نزد او یک دانه ماهی گندیده باقیمانده بود که از غایت عفونت وکهنگی کسی به آن میل نمی نمود.
آن فقیر به نزد ماهی فروش برفت ویکی از آن دو قرص نان به او داده آن ماهی را بستد وقرص دیگر را به نمک فروش داده نمک بگرفت وبه خانه برگردید. ماهی ونمک را به عیال خود تسلیم نمود وآن زن مشغول طبخ واصلاح آن ماهی گردید ودر آن اثنا خداوندان [= صاحبان ماهی ونمک بیامدند وآن دو قرص نان را پسِ او دادند وبه آن مرد گفتند که: این قرص ها را بگیر وآن ماهی ونمک را هم به تو بخشیدیم؛ زیرا که ما این نان را نتوانستیم خورد وتو را بسیار مسکین وپریشان دانستیم که از این نان می خوری. این بگفتند وبرفتند وآن مرد با عیال به غایت مسرور وشاد شدند ومشغول پختن ماهی گردیدند.
چون شکم آن ماهی را بشکافتند دانه گرانبها در جوف آن یافتند که از شعاع آن عرصه فضا روشن گردید وآن زن از غایت شوق به روی آن مرد بخندید، ودانستند مراد از فرج که آن بزرگوار وعده فرمود، آن بود. ناگاه خادم آن حضرت را، در درِ خانه ایستاده دیدند که می گوید: مولای من وشما سلام رسانید وفرمود: حالا که فرج رسید قرص های ما را به ما رد نمایید که کس دیگری آنها را نمی تواند خورد. پس آن زن ومرد دو قرص را با خود برداشته به خدمت آن حضرت رسانیدند ودست وپای آن حضرت را بوسیده، برگشتند»(1120).
معجزه دوم:
آن است که فاضل دربندی روایت کرده در کتاب اسرار «از سید اجل، فاضل تقی وکاملِ صالح نقی "سید محمد علی مولوی هندی دکنی" - که از اجله احباب واوثق اصحاب او بوده ودر اول عمر در بلده "دکن" ساکن بوده وبعد از آن به قریه "حیدرآباد" هند نقلِ مکان کرده - که اهل قریه دکن مذکور که از توابع حیدرآباد هند است در شب هفتم ماه محرم گودالی بزرگ ومدور حفر می نمایند که ته آن گودال تقریباً یک صد ذراع می شود. پس درختی بزرگ از اشجار تمر هندی که آتش آن به غایت سوزنده است از ریشه می کنند وآن را پاره پاره می نمایند ودر همان گودال می اندازند وآن را در همان شب آتش می زنند واز شب هفتم تا شب دهم آن را می سوزانند تا آنکه آن گودال مانند دریای آتش شعله ور وموج آور می شود.
پس چون شب عاشورا نزدیک به نصف شود، اهل آن قریه از منزل های خود بیرون آیند وشیوخ وکهول وجوانان واطفال ممیز ایشان از آب چاهی که نزدیک به جایی واقع گشته که آن را بیت العاشورا گویند غسل می کنند، وهر یک لنگی برای ستر عورت بر کمر می بندند. پس عور وپابرهنه، صیحه زنان ونوحه خوانان و"شاه حسین شاه حسین (علیه السلام)" گویان به سوی آن گودال روانه می شوند وعَلَم ها را در جلو ایشان می کشند تا آنکه به نزد آن حفیره می رسند در وقتی که در اطراف گودال جماعتی ایستاده اند وبا بادپیچان که در دست دارند آن آتش را باد می زنند که خاکستر وغبار از روی آن برود واخگر آن شعله ور گردد، وحرارت آن آتش به طوری باشد که بیست زراع پرنده را در هوای مقابل بسوزاند وآتش آن چوب هم در اصل طبیعت به طوری است که اگر ذرّه ای از آن بر بدن انسان افتد، تا استخوان بسوزاند.
پس چون آن جماعت شاه حسین گویان برآن آتش وارد شوند، اول بزرگ ایشان با نیزه بلندی که در دست خود دارد داخل گودال گردد وسایرین شاه حسین شاه حسین گویان متابعت هندی نمایند وهمگی برروی آتش - مانند روی زمین - روانه شوند بدون آنکه پاهای ایشان در آتش فرو رود یا آنکه بر بدن یا پای آنها از آتش، آفتی رسد واین عادت در میان ایشان هرسال جاری وبرقرار است ومن به چشم خود آن را مکرّر دیده ومشاهده نموده ام»(1121).
فاضل مذکور می گوید: آن سید جلیل ذکر نمود که در همین سفر که از بلد خود به زیارت مشاهد مشرّفه می آمدم، نظیر این واقعه را در قریه ای از قرای بمبئی - که از بلاد ملک دکن، از ولایت هند می باشد - دیدم. زیرا که در اثنای مسافرت - مقارن شب عاشورا - عبورم بر آن قریه افتاد ودر آنجا منزلی اختیار کرده. چون نزول نموده، در آنجا آرمیدم وبه ملاحظه وقایع عاشورا محزون ومغموم نشسته بودم، ناگاه ضجّه وگریه اهل آن قریه را و"حسین حسین (علیه السلام)" ایشان را شنیدم. پس به زودی بیرون دویدم ودیدم که اراده آن کرده اند که آن علَم بزرگی را که بر بالای برج قلعه نصب کرده اند به زیر آورند. پس آن را به زیر آورده نوحه کنان وسینه زنان برداشته روانه شدند به سوی گودالی که آن را پر از آتش کرده بودند، ودر اطراف آن جماعتی بودند که بر سینه می زنند.
چون آن دو فرقه با یکدیگر ملاقات کردند مردی را دیدم که چیزی مانند کف گیری بزرگ در دست داشت وبا آن آتش از آن گودال بیرون می آورد ودر اطراف آن پهن می نمود وآن جماعات حلقه حلقه پابرهنه بر بالای آن آتش ها راه می رفتند وبر سر وسینه می زدند واثری نمی دیدند. حتّی آنکه جماعتی از همراهان ما هم با ایشان موافقت کرده وپابرهنه بر آن آتش ها مرور وعبور نمودند، وچون از ایشان در خصوص او پرسیدیم، گفتند: ما اثر وآسیبی از حرارت آتش ندیدیم وچنان نمود که گویا بر روی زمین رطوبت دار خنک راه می رفتیم!!(1122)
ونیز فاضل مذکور روایت می کند «از بعض کسانی که وثوق به خبر آنها دارد، از مسافرین به بلد ماچین وساکنین در آن در اعوام وسنین، که اکثر اهل ماچین بت پرستند وقریب به چهارصد در خانه اهل سنّت می باشد وطایفه شیعه در آن نیست مگر سی یا آنکه چهل در خانه. وعادت این طایفه قلیله در تعزیه داری عزیز زهرا(علیهما السلام) آن است که چوب وهیزم بسیار در میدانی وسیع که دارند جمع می نمایند از اول محرم تا روز هفتم. بعد از آن، آتش در آن می اندازند واز روز دهم مانند کوره آهنگری می سوزد تا آنکه در روز عاشورا آن میدان مانند دریای آتش موج می زند.
پس در روز عاشورا جمع می شوند در مسجدی که قریب به آن میدان واقع شده، پابرهنه وعور مگر از ساتر عورت. پس حلقه حلقه می شوند ومرثیه ونوحه می خوانند وبر سر وسینه می زنند تا مقدار یک ساعت. پس در ایشان از حزن واندوه حالتی عجیب ظاهر می گردد. پس با آن حالت به سوی آن آتش روانه می شوند وداخل آن آتش می گردند. بعضی تا کمر در آتش فرو روند وبعضی تا زانو وبر آن آتش راه می روند از شب تا طلوع صبح وآن آتش به سبب عبور ومرور ایشان خاکستر وخاموش ومتفرّق می گردد»(1123).
معجزه سوم:
آن است که شخص بزرگ نبیل وسید ثقه جلیل، "حاج سید عبدالرحیم کرهرودی عراقی" - حشره الله مع اجداده الطاهرین - آن را نقل نمود وبیان آن، این است که سید مذکور در اواسط عشره خامسه از مائه ثالثه بعد از هزار به اراده حجّ بیت الله از قریه کوهرود بیرون رفت ودر مراجعت از کشتی وراه بوشهر آمد، ووقوف او وهمراهان در کشتی طول کشید به طوری که کسان ایشان مأیوس شدند، بلکه خبر وفات او رسید تا آنکه پس از زمانی طویل کشتی ایشان به ساحل رسید وآن زمان را حقیر طفل بودم. اگر چه مسافرت ومراجعت را در خاطر دارم لکن قابل مخاطبه ونقل وقایع نبودم تا آنکه به حدّ رشد رسیدم ومراتبی از علوم تحصیل نمودم.
اتّفاقاً شبی با سید مذکور در مجلسی بودم وپس از تفرقه اکثر اهل مجلس، با او در مقام مکالمه واستفسار از غرایب امور برآمدم. از جمله وقایع که خود او مشاهده کرده وذکر نمود این بود که گفت: «در آن سفر دریا، کشتی ما از اختلافات هوا از کار بماند تا آنکه ذخیره ما به آخر رسید وخوف گرسنگی وتلف نمودیم، تا آنکه فضل خداوند شامل اهل کشتی گردیده خود را به ساحل "مخا" - که شهری است واقع در بعض جزایر دریا - رسانیدیم، واهل کشتی از برای تجدید ذخیره از کشتی بیرون آمده به شهر "مخا" رفتند.
توقّف کشتی در آن مکان تا سه روز طول کشید، واهل کشتی در این باب به نزد ملّاح شکایت کردند: ما مدّتی است در دریا مانده ایم وسایر حجّاج به خانه های خود رفته اند وخبر مرگ ما را برده اند؛ با این حال این توقّف چه خوبی دارد؟ ملّاح هم ایشان را اجابت کرده، شخصی را روانه از برای اعلام حجّاج کرد که امشب کشتی می رود. حجّاج هم بعد از اطّلاع از شهر "مخا" جوقه جوقه به ساحل آمده بر کشتی کوچک سوار شده خود را به مرکب بزرگ رسانیده سوار می گردیدند.
تا آنکه از حجّاج چند نفری باقی ماندند که از جمله ایشان سیدی بود از اهل بعض بلاد خراسان که "حاج سید حسین" نام داشت واو مردی بود عالِم وعابد وبزرگ، وبا او بود جمعی از بزرگ زادگان وارحام واهل بلد او، وآن سید به سبب بزرگی وحسن اخلاق، سایر همراهان واهل کشتی را بر خود رؤوف ومهربان کرده بود وبعد از سایر اهل کشتی، آن جماعت آمده بر کشتی کوچک سوار شده به سوی مرکب بزرگ روانه گردیدند. اتّفاقاً پس از آنکه دست ایشان از ساحل برید، بادی وطوفانی شدید وزیدن گرفته پدید آمد وکشتی کوچک را آورده بر کشتی بزرگ بزد وآن را منقلب نمود واهل آن جمیعاً به دریا ریختند وضجّه وناله از کسان ایشان که در مرکب بزرگ بودند برآمد، بلکه همه اهل مرکب بر حالت حاج سید حسین گریستند.
بعد از آن، ملّاح را شاگردان چند بود تیزچنگ، که روزی کاردی از دست بعض همراهان به دریا افتاد وبعض شاگردان در آب فرو شده آن را برآورد. ملّاح ایشان [را] به طلب غرقی در آب فرستاد وکسی از ایشان را نیافتند، مگر آنکه غریقی را که مرده بود بیرون آوردند، واهل کشتی چون این بدیدند، از حیات کسان خود مأیوس گردیدند، وبه ملاحظه اینکه اگر کسی هم بیرون آورند، چون مرده است باید او را تثقیل کرده دوباره در آب اندازند، دست از طلب وجستجو کشیده، کشتی را راه انداختند.
بعد از آنکه هوا تاریک، وشب داخل گشته روانه گردیدند. اتفاقاً هوا هم موافقت کرده کشتی با کمال ملایمت روانه گردید، لکن کسان سید مذکور وسایر همراهان از غصّه واندوهِ مفارقت ایشان گریان ونالان وسر در گریبان بودند تا آنکه صبح از افق دریا طالع گردید وفریضه صبح را ادا نمودیم وهوا روشن گردید وملّاح بر عرشه کشتی برآمد. پس شادان وخندان وصلوات گویان فرود آمد واهل کشتی را بشارت داد که اگر چه کسان شما غرق شدند، لکن در عوض آن مصیبت، خداوند منّت گذاشته [و] هوا [را] موافقت نمود ودر این یک شب هیجده روز مسافت طی نمودیم واینک ساحل دریا نزدیک، [و] زمان خروج از کشتی قریب گشته است.
اهل کشتی از این بشارت مسرور شدند، کمی آرمیدند تا آنکه آفتاب طلوع نمود واندک بالا آمد. ناگاه در جلو راه، کشتی ای که در سواحل دریا کار می کند ظاهر وهویدا گردید وشخصی از آن کشتی پارچه ای در بالای نیزه ای زده بداشت که با اهل این کشتی کاری دارد. پس ملّاح لنگر را انداخت وکشتی را بداشت تا آن کشتی برسد. چون ملاحظه کردیم دیدیم که سید جلیل حاج سید حسین مذکور - که در شب گذشته در ساحل "مخا" که آنجا تا اینجا هیجده منزل مسافت بود - از میان آن کشتی برخاست واهل این کشتی از مشاهده او مبهوت شدند واز گریه شوقِ ایشان ضجّه ای در کشتی افتاد.
پس شرح حال از آن مرد که او را آورده بود، خواستیم. چون عرب بود وقادر بر مکالمه با ما نبود، این قدر به ملّاح گفت که: دیشب در اول آن در ساحل دریا با همراهان خود حلقه ای داشتیم وآتشی برافروخته، ماهی کباب می نمودیم. ناگاه آوازی شنیدیم که: «هذا ودیعه الحسین»؛ این امانت حسین (علیه السلام) است، واین مرد را در میان حلقه ما گذاشت ودیگر کسی را ندیدم. چون مشاهده حال ولباس کردیم او را غریق دیدیم وبی خود. پس به معالجاتِ غریق، او را به خود آوردیم واز حال او پرسیدیم. چون عربی زبان نبود، این قدر فهمانید که اهل این مرکب بوده ودیشب در ساحل "مخا" غرق شده. با او گفتیم: غم مخور که ما آن کشتی را می شناسیم ومعبر آن از اینجا خواهد بود. چون بیاید تو را به آن رسانیم تا آنکه روز برآمد واین کشتی نمایان گردید واگر چه طی این مسافت در ظرف یک شب بعید بود، لکن از مشاهده علامات دانستیم. لهذا او را سوار کرده رسانیدیم.
پس اهل کشتی او را به نزد خود آوردند. آن مردِ عرب را سید مذکور وکسان او به احسان واِنعام، شاد وراضی کرده، برگردانیدند وملّاح لنگر را برچیده وپرچمش را گشوده روانه گردیدند. پس اهل کشتی بعد از سکوت از گریه شوق ومصافحه ومعانقه با سید مذکور، از شرح حال وی پرسیدند و[او] ذکر کرد که: چون آن کشتی کوچک از اثر طوفان وصدمه مرکب منقلب گردید وما در آب فرو شدیم من به ملاحظه اینکه شناوری می دانستم وشاگردان ملّاح [را] چُست وچالاک دیده بودم، مأیوس نشدم وشناوری کرده تا آنکه خود را از آب درآوردم. دیدم که ملّاحان جستجو می نمایند، لکن در غیر محل [بود] وهوا را هم قدری تاریک دیدم. پس دست بلند کرده آواز برآوردم که مرا در اینجا دریابید. ناگاه موج دریا مرا فرو گرفت ودیگربار غرق نمود. باز هم ثانیاً با زحمت بسیار به شناوری خود را از آب بیرون آورده. هوا تاریک تر وخود را دورتر دیدم. باز نفس تازه کرده آواز برآوردم. باز موجِ دریا مرا غرق کرد تا آنکه در دفعه سوم خارج شدم واز مشاهده تاریکی هوا ودوری یابندگان، از ایشان مأیوس شده، متوجّه به سمت کربلا وعزیز زهرا(علیهما السلام) شده عرض کردم: یا جداه، یا ابا عبدالله ادرکنی. مرا دریاب وعیال واطفال مرا چشم به راه مخواه. این بگفتم ودیگربار از صدمه موج غرق گشته ودیگر حال خود را ندانستم تا آنکه خود را در میان حلقه اعراب دیدم.
پس اهل کشتی ازاین معجزه قاهره وامر غریب درحیرت شدند. حاج سیدعبدالرحیم مذکور گوید: با حاج سید حسین مزبور بودیم تا آنکه از کشتی بیرون آمدیم ودر بوشهر تا شیراز واز شیراز تا اصفهان با او همخرج وهمسفر بودیم ودر اصفهان هم خواست که ما در مسافرتِ به خراسان از او دیدن نماییم. پس در اصفهان از ایشان جدا شدیم وتوفیق مسافرت مشهد رضا (علیه السلام) وخراسان هم هنوز نشده وبعد، از ایشان دانسته نشد».
مؤلف گوید
راوی نام بلد سید را از بلاد خراسان ذکر نمود ومن نسیان کردم.
معجزه چهارم:
آن است که فاضل معاصر نوری - زید توفیقه - در کتاب منامات از آخوند ملّا زین العابدین سلماسی - طیبّ الله رمسه - نقل کرده که او گفت: «در اوقاتی که سور سامره را بنا می نمودند، نماز پنجگانه را در حرم عسکریین (علیهما السلام) می گذاردم واوقات دیگر را صرف سرکاری عمال وبنائیه می نمودم.
اتفاقاً روزی نماز ظهرین را در حرم مطهر ادا کرده در بالای سر از برای اوراد وتعقیبات نشسته بودم، ناگاه جمعی از زوار ترک از بلاد شیروانات وارد حرم شدند ویک نفر ایشان بعد از ورود، ضریح مطهر را گرفته به شدّت حرکت می داد وبه زبان ترکی همیان پول خرج خود را - که در میان کربلا ومسیب از او رفته بود – از صاحب حرم مطالبه می کرد ومی خواست وضریح مطهر را طوری حرکت می داد که خوف آن بود که حلقه های شباکِ آن متفرّق گردد وستون های آن از یکدیگر جدا شود، وپاره کلمات جسورانه - مانند کسی که با مثل خود مکالمه می کند - می گفت. تا آنکه به زبان ترکی عبارتی گفت که ترجمه آن این است: پنبه از گوش خود بردار که من تا همیان خود را نگیرم دست برنمی دارم!!
چون این سخن از او شنیدم او را به نزد خود خوانده با زبان ترکی به طریق ملایمت موعظه ونصیحت کردم وبه او گفتم: این نوع گفتار وکردار ورفتار شایسته حال ائمه اطهار (علیهم السلام) نیست. انسان باید باادب حرکت نماید. چون این سخن از من بشنید، غضب ناک گردید وبه من گفت: آخوند سنه نه؛ یعنی: به تو چه؟
دیدم اگر زیادتر بگویم مرا می زند. لاعلاج سکوت کردم وباز به سمت ضریح برگشت وبر آن چسبید وآغاز مکالمه ومطالبه نمود وبعد از آن، چند دوره طواف ضریح مطهر کرد، روبروی ضریح وپشت به در حرم مطهر بنشست وزمزمه وگریه مانند ارباب توقع آغاز نمود وگردن خود را کج کرد وسر خود را به زیر انداخت، مانند کسی که از بزرگی طلب کرده ودر محضر او نشسته [و] انتظار احسان او را دارد، ومن با آن حالتی که داشتم خیره خیره به او نظر می کردم وبا خود خیال می نمودم که با این قسم های اکیده که خورد تا آنکه همیان مرا ندهی از اینجا بیرون نمی روم، آیا کار او چگونه خواهد شد وامر او به کجا خواهد انجامید؟.
ناگاه دیدم ارکان ضریح مطهر متحرک گردید طوری که گویا کسی آن را حرکت می دهد بلکه گویا در زمین حرم زلزله حادثه گردید که اندامم بلرزید. ناگاه از میان ضریح آوازی برآمد وچیزی بلند گردید ودر دامن آن شخص تُرک افتاد به طوری که گویا کسی از میان ضریح آن را به دامن او انداخت. چون نظر کردم دیدم که همیانی بود که آن شخص آن را می طلبید، زیرا که بعد از آن که در دامن او بیفتاد آن را برداشت وبه زبان ترکی گفت: خانه تان آبادان باد، همیان رسید.
بعد از آن متوجه به سمت من گردید وبخندید وگفت: آخوند، دیدی که هنوز امام خود را درست وخوب نشناخته ای. چنین می دهند. این بگفت ومتوجه عمل وزیارت گردید»(1124).
معجزه پنجم:
آن است که شخص ثقه عادل "ملّا عبدالحسین خوانساری رحمه الله" که از مجاورین کربلای معلی وبه "تربت پیچ" معروف بود - که تحصیل تربت از مواضع شریفه کرده به آداب مأثوره برمی داشت وبه زوار عطا می نمود - آن را حکایت کرد، وبیان آن، این است که: در اوائل اوقات مجاورت، او را در مجلسی ملاقات کردم وچون در او حالت صلاح وتقوی دیدم ودانستم که سالها است که موفق به مجاورت شده وملازمت حرم مطهر نموده، از او خواستم که از غرایب کرامات ومعجزات، آنچه خود مشاهده کرده ذکر نماید.
از جمله غرائبی که او ذکر نمود آن بود که گفت: مَسْقَطِ رأس من خوانسار، وچندی در بعض قرای "جابلق" که از توابع شهر بروجرد است توقف کردم؛ تا آنکه شوق مجاورت قبر مطهرحسینی درمن حادث شد در وقتی که هواسرد ومقدمات سفر غیرموجود بود. پس دو سر الاغ تحصیل کردم. بر یکی از آنها یک زوج قره سبد - که از برای حمل انگور، محمل [می نمایند] واو را بر حمار استوار می نمایند - بار کردم وچند نفر اطفال کوچک - که یکی از آنها حسن نام دارد - در آنها گذاشتم، وبر الاغ دیگر لحاف انداخته [و] زوجه خود را بر آن سوار کرده به سمت بروجرد روانه شدم که از آنجا با زوار به سوی مقصود روانه گردم.
اتفاقاً مردی "ملّا محمّد جعفر" نام که ملّای آن ده بود وبه من مهربانی واظهار ملاطفت می نمود، بر این عزم واراده مطّلع گردیده بیامد ودر مقام ممانعت برآمد که هوا سرد است وزاد وراحله هم نداری وبا وجود این حال، این کار از طریقه عقلا دور است. از او اصرار در منع واز من انکار از امتناع، تا آن که مأیوس گردید وبا دست خود بر زمین خطی کشیده گفت: می روی، لکن این بچه ها را خواهی کُشت. این خط واین روز را از خاطر مده. این سخن بگفت وبرگشت وما هم روانه شدیم تا آنکه به فضل خدا وتوجه عزیز زهرا(علیهما السلام) همگی سالم وصحیح وارد کربلا گردیدیم وچندی بر این واقعه گذشت تا آنکه زوار آن ولایت به زیارت آمدند وچند نفر هم از اهل آن ده - که یکی از آنها همشیره زاده ملّا محمّد جعفر مذکور بود - با آنها بود. من با خود گفتم که: خوب است این چند نفر را که از اهل آن ده می باشند مهمان کنم که ببینند که به علاوه آنکه همگی سالم هستیم زندگی وگذران هم داریم وخط ملّا محمّد جعفر بر ما راست نیامده.
لهذا رفتم وایشان را از برای غذای صبح دعوت کردم وبا خود به منزل برده سفره انداختیم وغذایی که آماده نموده بودیم حاضر کردم ومشغول مکالمه ومؤاکله شدیم. ناگاه "حسن" نام مذکور - که اکبر اولاد من بود ودر میان حیاط بازی می کرد - از پله بام بالا رفته واز بالای بام آویزان شده بود که ما را تماشا کند که از بام طبقه سوم ساقط گردید وبه محض سقوط، روح از بدنش مفارقت نمود وبمُرد ومقدمات کار به عکسِ مطلوب نتیجه داد وعیش وسرور به حزن واندوه مبدل شد.
چون این حالت را دیدم سر وپای برهنه به سوی حرم حسینی روانه گردیدم ودر ورود عرض کردم: السلام علیک یا وارث عیسی روح الله وخود را به باب ضریح مطهر چسبانیدم وشال از کمر خود گشوده یکسر آن را به قفل وسر دیگر را به گردن بسته وبه آواز بلند صیحه زدم وگریستم وعرض کردم که: نشد وبه حق مادرت زهرا(علیها السلام) نخواهد شد که خود را راضی کنم بر آنکه خط ملّا محمّد جعفر بر من راست آید وسخن او بر کرسی نشیند. نشد ونخواهد شد.
خدّام وزوار واهل حرم بر گِرد من جمع آمدند واز حالت من متعجب گردیدند واز سبب عروض این حالت پرسیدند وجوابی نشنیدند که چه باعث شده؟ وبعضی گمان جنون کردند وهر یک از دیگری سبب وباعث می پرسیدند ونمی دانستند، تا آنکه بعضی از همسایگان که از اهل علم بود، آمده که مرا از برای حمل جنازه ببرد وواقعه را از او استفسار نمودند وباعث را فهمیدند، وآن شخص همسایه به نزد من آمد ودر اول امر، لسانِ موعظه ونصیحت گشود که آخوند تو مرد دانایی هستی. مُرده عادتاً زنده نمی شود. بیا تا برویم واین طفل میت را برداریم. مادرش خود را هلاک می کند. هر قدر موعظه کرد مفید نیفتاد. آخر، لسان ملامت گشود وحضّار هم موافقت کردند ومن از غایت تحسّر بر ایشان تغیر کردم وگفتم: مرا به خود واگذارید. من که به شما کاری ندارم. چرا عبث مرا می آزارید؟
چون این بشنیدند بر من بخندیدند وبا خود گفتند که: او را به حال خود وامی گذاریم ومی رویم. جنازه را برمی داریم. این بگفتند واز حرم مطهر خارج شدند واز مشاهده این امر واستماع این سخن حالت من زیاده بر اول منقلب گردید وگریه وجزع من دیگربار اشتداد یافت. آواز برآوردم وصیاح وناله را بلند کردم وعرض نمودم: به حق مادرت زهرا(علیها السلام) دست از ضریحت برنمی دارم واز حرمت خارج نمی شوم تا آنکه خداوند جانم بستاند یا آنکه فرزندم حسن را به من رساند. این بگفتم وگریبان چاک زدم وفریاد می کردم وبر سر می زدم تا آنکه روز قریب به نصف شد وظهر نزدیک گردید.
ناگاه آواز ضجّه وهلهله از میان صحن مطهر وایوان بلند گردید واهل حرم که در اطراف من ودر مواضع دیگر بودند در اثر آن صداها بیرون دویدند ومن ندانستم که چه واقع شده تا آنکه دیدم که مردم داخل حرم می شوند وازدحامی عام واجتماعی تام دارند. چون خوب نظر کردم فرزندم حسن را دیدم که آن شخص همسایه ناصح یک دست او را گرفته ومادرش از دنبال می آید وبا جمعی از زنان وهمسایگان با حال صلوات فرستادن داخل حرم گردیدند. چون او را مشاهده کرده خود را بر زمین انداخته سنگ ضریح را بوسیده سجده شکر به جا آوردم. بعد از آن، فرزند خود را در بغل کشیده چشم او را بوسیدم. پس چگونگی حال را از همراهان پرسیدم.
آن شخصِ همسایه، مذکور نمود که بعد از آنکه از تو مأیوس شدیم مصلحت در آن دیدیم که او را برداریم وپس از تغسیل وتکفین دفن نماییم وبه خاک سپاریم. لهذا او را در خارج شهر به مغتسل برده برهنه کردیم وطاسی آب پر کرده بر سر او ریختیم. ناگاه پرهای دماغ او را دیدم که حرکت می کند گویا کسی آن را می مالید. پس سر خود را حرکت داده عطسه کرده وبنشست مانند خفته ای که بیدار شود. چون این حالت را دیدیم از برای آسودگی تو واظهار اعجاز این بزرگوار، لباس بر بدن او استوار کرده او را به جهت زیارت حرم ومژده به تو اینجا آوردیم.
مؤلف گوید
حسن مذکور را بعد از آن مکرر می دیدم والآن هم که روز جمعه بیست وششم جمادی الاولی سال هزار وسیصد هجری می باشد، مستصحب الحیوه می باشد. اگر چه والد او ملّا عبدالحسین مذکور مدتی است وفات کرد.
وآن مرحوم به علاوه این واقعه، واقعه دیگر هم ذکر نمود وآن، این بود که سید مرحوم "آقا سید مهدی" پسر "آقا سید علی" صاحب ریاض، در آن زمانی که ناخوش شده بود واز برای استشفا "شیخ محمّد حسین" صاحب فصول و"حاج ملّا جعفر استرآبادی" را که هر دو از فحول علمای عدول بودند، فرستاد که غسل کنند وبا لباس احرام داخل سرداب قبر مطهر حسینی شوند واز تربت قبر مطهر به آداب مأثوره بردارند وبیاورند نزد مرحوم سید وهر دو شهادت دهند که آن تربت قبر مطهر است وجناب سید مذکور مقدار یک نخود از آن را تناول نمایند، زیرا که خوردن خاک حرام است مگر خاک قبر حسینی از برای استشفا به قدر یک نخود.
وآن دو بزرگوار حسب الامر معمول داشته رفتند، واز خاک قبر مطهر برداشتند وبالا آمدند، واز آن خاک قدری به بعض حضار اخیار عطا کردند که از جمله ایشان شخصی بود از معتبرین وعطار، وآن شخص را در مرض موت عیادت کردم، وباقی مانده آن خاک را از خوف آنکه بعد از او به دست نااهل افتد به من عطا کرد ومن بسته آن را آورده در میان کفن والده گذاشتم.
اتفاقاً روز عاشورا نظرم به ساروق آن کفن افتاد. رطوبتی در آن احساس کردم. چون برداشته آن را گشودم دیدم آن کیسه تربت که در جوف کفن بود مانند شکری که رطوبت دیده باشد حالت رطوبتی در آن عارض شده ورنگ آن مانند خون، تیره گردیده وخونابه، مانند اثر آن از باطن کیسه به ظاهر واز آن به کفن وساروق رسیده با آنکه رطوبت وآبی در آن مکان نبود. پس آن را در موضع خود نهاده در روز یازدهم ساروق را آورده گشودم. آن تربت را به حالت اول خشک وسفید دیدم. اگر چه آن رنگ زردی در کفن وساروق کماکان باقی مانده بود، ودیگر بعد از آن در سایر ایام عاشورا که آن تربت را مشاهده کرده ام همینطور آن را متغیر دیده ام، ودانستم که خاک قبر مطهر در هر جا باشد در روز عاشورا شبیه به خون می شود.
معجزه ششم:
معجزه ای است که در فرهنگ روز پنج شنبه یازدهم رمضان هزار ودویست ونود وهشت هجری دولت علیه ایران ثبت وضبط شده وصورت آن، این است که: جناب "میرزا محمّد علی" صاحب ناظر سابق پستخانه های ضلع کراچی که چند سال در بصره بودند واکنون در کاظمین توطن دارند شرح این معجزه شریفه را بدان تفصیل نگاشته بودند: چند نفر از اهل بحرین با عیال خود به زیارت روضه مطهره حضرت امام رضا (علیه السلام) به مشهد مقدّس رفته بودند وهشت ماه در آنجا بودند، وآنچه خرجی وزاد راه داشتند بالمرّه تمام شده بود، ودر آنجا از هر کس که برای خرج راه ومراجعت به کاظمین التماس قرض وخرجِ راه کردند کسی اجابت نکرد.
تا آنکه از عدم خرجی وبی قوتی ونبودن مایحتاج، به کلی مستأصل شدند، وهر روز در روضه منوره حضرت امام (علیه السلام) رفته استغاثه می کردند. روز چهاردهم شهر رجب به وقت ظهر شخصی نزد ایشان آمده، اظهار نمود که من چند رأس قاطر دارم وچون شنیدم که شما عزم رفتن به کربلا دارید، آمده ام که اگر در اراده خود مصمم هستید ومهیا باشید که من به وقت عصر قاطرهای خود را از برای شما بیاورم.
ایشان گفتند: ما خرج راه نداریم. آن شخص گفت: درست می شود. گفتند: مایحتاج ما را تو اینجا بده ودر کاظمین بگیر. گفت: هر قدر حاجت دارید من می دهم. ایشان مسرور شدند وآن شخص برفت ووقت عصر قاطرهای خود را آورد وایشان را سوار کرده روانه گردیدند با عیال واطفال وآلات واثقال تا آنکه در وقت شام بر سر آبی رسیده صاحب قاطرها گفت: شما پیاده شوید ودر کنار این آب وضو گرفته نماز کنید وغذا بخورید تا آنکه من هم قدری قاطرها را در این صحرا بچرانم. ایشان هم قبول کرده پیاده شده مشغول نماز وغذا گردیدند. بعد از آن هر قدر منتظر شدند اثری از قاطرها وشخص مکاری ندیدند.
پس مضطرب گشته در مقام تجسس وتفحص برآمدند واز هر سوی روی آورده [و] صدا برآورده جوابی نشنیدند. مشوش وبرآشفته شدند وواله وسرگردان به اطراف وجوانب دویدند وکسی را ندیدند. لابد ولاعلاج گریان ونالان وهراسان به سوی عیال خود برگشتند وشب را تا صبح در اندیشه وفکر وتدبیر بودند.
چون صبح برآمد واز مراجعت آن شخص مأیوس شدند، علاج کار را در آن دانستند که اسباب را بر پشت خود بسته با عیال پیاده به سوی مشهد برگردند که اقلاًّ بیابان مرگ نشوند. لهذا با احمال واثقال خود به شهر مشهد روانه شدند. چون قدری راه رفتند، نخلستانی نمودار شد. از دیدن نخل در آن مکان تعجّب کردند، زیرا که نخل در بلاد عجم معهود نبود. متحیر ماندند! ناگاه مردی عرب را دیدند که در آن صحرا به طلب هیزم می رود. از او در خصوص نخلستانی پرسیدند که این نخلستان از کجا واین قریه چه نام دارد؟ گفت: هذا مشهد الکاظم؛ این مکان مشهد کاظمین است.
از این سخن تعجب نمودند وآن را مزاح گمان کردند. چون قدری رفتند قبّه ومناره ها مشاهده نمودند وآثار بَلَد را دیده [و] جازم به صدق آن کلام گردیده، دانستند که این معجزه ای بوده که از مزور ایشان وامام غریبان حضرت رضا «علیه وعلی آبائه الطاهرین واولاده المعصومین آلاف تحیه وثناء» ظاهر گردیده که از طوس تا بغداد را در مدّت سه ساعت پیموده اند. مسرور گردیده شکرگذاری نمودند.
معجزه هفتم:
معجزه ای است که در سال گذشته - هزار ودویست ونود ونه هجری - واقع گردیده وآن پنج معجزه است که چهارِ آن در نجف اشرف وقوع یافته وپنجم آن ها در سامره مشرّفه در سرداب مطهر [واقع شده است.
امّا چهارِ اول؛ پس سه معجزه از آنها مطابق صورت مکتوبی که از نجف اشرف به سامره مشرّفه از برای عمده العلماء الراشدین "جناب حاج میرزا حسن شیرازی" - اطال الله بقائه - ارسال شده واز آنجا از برای فاضل معاصر "حاج میرزا حسین نوری" - زید توفیقه - روانه دار الخلافه طهران گردید، بعد از اسقاط بعض زواید چنین است:
اول در ماه صفر هزار ودویست ونود ونه، جمعی از اعراب بیابان از زن ومرد وارد نجف اشرف شدند با پای برهنه که رسم ایشان است. توشه این جماعت منحصر در قدری آرد وخرما است در انبانی که با خود دارند، ومنزل ایشان در میان صحن وایوان حرم محترم است. در شب هفدهم به جهت درک زیارت اربعین، مقارن طلوع فجر به دم دروازه آمدند. چون رسم آنجاست که پیش از طلوع آفتاب در را باز نکنند. از مستحفظین دروازه استدعا کردند که در را باز کنند. در جواب تندی نمودند وبد گفتند. پس ایشان روی به گنبد مطهّر کرده به زبان عربی شکایت نمودند: یا ابا الحسن، می دانی که زوار توایم ومی بینی که اینها با ما چه می کنند، وقریب به این مضامین گفتند، که ناگاه صدایی ظاهر شده درِ دروازه باز گردید وهر لنگه آن به سمت دیوار خود شده بر آن چسبید، وقفل آهنی فرنگی باز نشده بر زمین افتاده ومیخ آهن کج گردید وپشت بند چوبی به همان حالتی که در کلون دیگر بود باقیماند وپس نرفت.
اعراب چون این امر عجیب بدیدند، خوشحال وهوصه کنان از دروازه بیرون رفتند وبه سوی مقصود خود روانه گردیدند وخبر منتشر شد واز شیعه وسنی جمع کثیری حاضر شده آن را دیدند وامر چنان ظاهر وهویدا شد که به اذن حکومت، شب چراغان نمودند وجماعتی نقل کردند که مقارن آن صدا نوری از طرف قبر مطهر ظاهر گردید که اطراف را روشن نمود.
دوم اینکه در همین ماه صفر بعد از وقوع این واقعه شخصی از اهل سنّت با عیال خود - که از جمله ایشان طفلی بود تقریباً ده ساله که در دهم محرم نود ونه مریض شده ودر همان مرض نصف بدن او مرتعش وزبان او لال گشته بود. ومدتی به طریق استشفا به گور ابی حنیفه پناه برده بودند واثری ندیده، به مرقد شیخ عبد القادر دخیل شده وثمری نچیده، لهذا بعد از یأس از این دو نفر در روز یکشنبه - بیست وچهارم صفر - وارد نجف اشرف شده متوسل به حضرت حیدر وقالع باب خیبر - (علیه السلام) - شدند ودر روز بیست وپنجم به عزم استشفا وارد حرم محترم شدند وطفل را به قفل مبارک بستند، با تعهد آنکه اگر شفا یافت، رجوع به مذهب شیعه نمایند.
تا عصر پنج شنبه بیست وهشتم روزی سه مرتبه او را به همین دستور داخل روضه مطهره کردند. تا آنکه در ساعت یازده ونیم از روز مذکور که وقت آوردن شموعات است به حرم محترم، ووقت اجتماع زوار است در آن مکان شریف، وزمان ازدحام حجّاج بود، آن طفل نقل کرد: به محض ورود خدّام وصف کشیدن ایشان در برابر ضریح، از داخل ضریح سیدی جلیل نورانی با لباس سفید ظاهر گردید وانگشت مبارک را از شبّاک ضریح بیرون آورد ودر دهانم گذاشت وفرمود: یا ولد، هذا الماء اشرب؛ ای پسر، این آب است بنوش. به محض آنکه انگشت مبارک به دهانم رسید تمام آلام واسقام رفع شد وقفلِ خموشی از دهانم برداشته شد. پس مردم ازدحام کرده دورش را گرفته، لباسش را قطعه قطعه کردند وبردند واز شدّت ازدحام، خوف تلف طفل شده، او را از ایشان پنهان نمودند وپدر ومادر طفل به عهد خود وفا کرده، اختیار مذهب شیعه کردند.
سوم آنکه در شب جمعه بیست ونهم که در عصر پنج شنبه آن، طفل مذکور عافیت یافت، باز دروازه نجف اشرف از برای زوار باز گردید، اوضح واعجب از دفعه اُولی کیفیت آن به نحوی که یکی از مستحفظین نقل کرد وشواهد قطعیه بر صدق داشت، چنین است که گفت: در اول شب با "کاظم" آقا - که مأمور بستن وگشودن دروازه است وکلیدها به دست او است - بودم، ودر را محکم بستیم وکلیدها را با خود برد، دروازه مذکور یک قفل فرنگی بزرگ مستحکم دارد ویک قفل آهنی بزرگ، ویک پشت بند چوبی که با کلید خود به صعوبت گشوده می شود، ویک میخ آهنی بسیار محکم.
وکشیک دروازه نوبت من بود. لهذا بر بالای بام در شدم ودر طارمه ای که محاذی قبه منوره است، ایستادم. بعد از دو ساعت وچیزی از شب رفته، در را کوبیدند ومن بر سر دالان شده از کوبنده در پرسیدم: کیستند؟ گفتند: چند نفر زوار هستیم که پیاده پا از مسجد کوفه آمده ایم واستعدادی نداریم. هوا بسیار سرد است، از برای خدا در را بگشایید. جواب ایشان را به زبان خوش گفتم: کلید نزد کاظم آقا است ودر قلعه خوابیده. شما هم بروید در قهوه خانه شب را بخوابید آسوده، تا آنکه بعد از آفتاب که در باز می شود داخل شوید. سؤال را مکرر کردند والحاح نمودند. مرا کج خلق کردند تا آنکه فحش دادم وگفتم: اگر دیگر دفعه اصرار کنید با تفنگ جواب گویم.
چون این بشنیدند، مأیوس گشته به قهوه خانه رفتند ومن هم به جای خود برگردیدم که ناگاه پیش چشمم روشن شد. متحیرانه به اطراف خود نظر کردم که اصل آن روشنی را که آن به آن در تزاید بود، معلوم کنم. چون به بالای سر نظر کردم پارچه آتشی دیدم که از بالا به زیر می آید وهر قدر نزدیک تر می شود روشنایی افزون تر می گردد، تا آن که مقابل طارمه گردید. فرجَّت الاَرضُ رجّاً، پس زمین متزلزل شد به نحوی که من بر رو در افتادم. پس آن آتش چنان بر در خورد که گویا چند توپ به یک دفعه خالی گردید، واز دروازه صدایی مهیب برآمد، وهر لنگه اش به دیوار سمت خود ملحق گردید، وسقف اتاق کوچکی که متّصل به دالان دروازه بود خراب گردید ودیوارش شکافت.
چون سر برداشتم هوا تاریک بود. پس با جماعت نظام - که خوابیده بودند [و] از مهابت این صدا از جا جستند - به زیر آمدیم. دیدیم در باز شده ومثل دفعه اولی قفل آهنی وفرنگی گشوده گشته وبر زمین افتاده، ومیخ آهنی کج شده وپشت بند چوبی به همان حالی که در کلون دیگری بود، باقیمانده وپس برفته. کاظم آقا خبردار شده با کلیدها آمده این حالت را مشاهده کرد. پس سه شب دیگر از برای این واقعه چراغان کردند.
چهارم مطابق صورتی که حسب الخواهش اهل کشمیر در شرح این چهار معجزه، جناب سید الفقهاء والمتألهین، عماد العلماء الکاملین، ذخر السلف وفخر آل خلف، صاحب التصانیف الرایقه، مولانا الاجل الامجد "آقا سید مهدی قزوینی حلاوی" - طاب ثراه - مرقوم فرمودند ودر حاشیه آن، جناب مستطاب، قدوه العلماء الاطیاب "حاج میرزا حسن شیرازی" - اطال الله بقائه - تصدیق نوشته اند، وصورت آن را از برای فاضل معاصر نوری، روانه دار الخلافه کرده، این است که: جماعتی از اهل "بکتاشیه" - که صنفی از اهل تصوفند وبزرگ ایشان را "دده" می گویند که در کربلا منزل دارد ودر هر بلدی از بلاد روم تکیه وموقوفاتی دارند ومواظبت تمامی در زیارت مرقد مطهر امیرالمؤمنین (علیه السلام) دارند وکذلک در زیارت امام حسین (علیه السلام) - به نجف اشرف آمدند ودر تکیه که باب آن در میان یکی از حجرات سمت غربی صحن مطهر گشوده می شود، منزل کردند.
یکی از آنها مبتلا بود به مرض جنون، چون خواستند به حرم مطهر مشرف شوند، از خوف آنکه آن دیوانه خود را معیوب کند یا آنکه بر غیر، ضرری وارد آرد، دست های او را محکم بستند واو را مغلول کرده، میخ های آهنی بر او زدند ورفتند. پس آن دیوانه قوت کرده دست وپای خود را گشوده داخل حرم گردید وچون نزدیک ضریح مطهر رسید، آن غل از گردن او خود به خود باز شد وبیفتاد.
پنجم:
امری است که بعد از ظهر روز جمعه دهم نجومی شهر جمادی الثانیه هزار ودویست ونود ونه در سامره مشرّفه در سرداب مطهر واقع گردید وتفصیل آن مطابق مکتوبی که جناب مستطاب، قدوه العلماء الاطیاب، رئیس المسلمین "حاج میرزا حسن شیرازی" - ادام الله عمره - مرقوم داشته، این است که: شخصی "آقا محمّد مهدی" نام، ساکن بندر مومین - که از توابع مملکت "ماچین" است واز "کلکته" با مرکب دخانی شش روزه به آنجا می روند - وپدرش شیرازی الاصل وخودش متولد ومتوطن در آن مملکت بوده وقریب به سه سال بود که بعد از ابتلا به مرض شدید، گنگ ولال شده بود تا در این اوان که به زیارت عتبات مشرف شده به توسلِ شفا، وارد کاظمین شد، وچون از معاریف تجار، بعضی اقارب در آنجا داشت مدّت بیست روز توقف کرد.
پس با مرکب دخانی به سمت سامره روانه شد وارحام، او را آورده در مرکب گذاشته وسفارش او را به اهل مرکب - که از اهل بغداد ومجاورین کربلا بودند - کردند که: او عاجز است وقادر به سؤال وجواب نیست، ودر خصوص او به بعض مجاورین سامره هم چیزی نوشتند وپس از ورود به سامره در وقت مذکور به سرداب مطهر رفتند ودر محضر جمعی از صلحا ومقدسین، خادمی از خدام آن درگاه، از برای او زیارت می خواند تا آنکه او را به صفه سرداب بالای چاه غیبت بردند. مدتی در آن مکان گریه، وبا اشاره استغاثه نمود.
ناگاه قفل از دهان او ربوده وزبانِ لالش گشوده گردید واز آن مکان شریف با زبانی فصیح وبیانی ملیح خارج گردید ودر روز شنبه کسانی که با او بودند او را در مجلس درس جناب میرزای مذکور - دام عزّه - حاضر نمودند وحاضرین با او مکالمه وصحبت کردند وسوره حمد را با قرائت پسندیده ای [برای حضّار تلاوت نمود وشب یکشنبه، دوازدهم ودوشنبه، سیزدهم را در صحن مطهر چراغان کامل کردند، وشعرا وفصحا وصلحا قصاید ومناقب وفضایل خواندند، ودر شب اول هم جناب میرزا - سلمه الله - حاضر شدند واز برای مؤالف ومخالف شبهه باقی نماند والحمد لله رب العالمین.
معجزه هشتم معجزه ای است که روایت کرده آن را "محمّد بن جریر طبری" به اسناد خود از "شقیق بلخی" که گفت: بیرون رفتم از برای حج بیت الله تا آنکه وارد "قادسیه" شدم. پس نظر به کثرت حجاج وقبّه خیام ایشان کردم. دیدم که به طوری خوب وطرزی مرغوب هر یک مناسب حوصله وحال خود در منازل وخیام آرام دارند. عرض کردم: «اللهم انهم قد خرجوا الیک فلا تردهم خائبین». پس مهار راحله خود را گرفته، ایستاده [و] با خود گفتم: بهتر آن است که در کناری از حاجّ منزل کنم.
چون به کنار آمدم جوانی را خوشرو دیدم که اثر عبادت در جبهه وجبین او ظاهر ومانند ستاره درخشنده نور از روی مبارک او ساطع ولامع بود. جامه ای از پشم پوشیده ونعل عربی در پا داشت وتنها در گوشه ای نشسته بود.
با خود گمان کردم که البته این جوان از طایفه صوفیه [می باشد] ودر امر معاش خود کَلّ بر دیگران است. نزد او می روم واو را ملامت می نمایم. به نزدیک او شدم، به سوی من نگریست وفرمود: یا شقیق «اِجْتَنِبُوا کَثیراً مِنَ الظَّنِّ اِنَّ بَعْضَ الظَّنِّ اِثْمٌ ولا تَجَسَّسُوا»(1125).
پس، از من اعراض کرده روانه گردید. با خود گفتم: همانا از اولیاء الله است که نام مرا دانست واز ضمیر من خبر داد. باید از او عذر خواهم. چون به عقب او رفتم، از نظرم غایب شد تا آنکه به منزل دوم - که "واقصه" گویند - وارد شدم. آن جوان را دیدم که بر تلی از ریگ ایستاده، نماز می گذارد وگاه راکع وگاه ساجد است واز خوف خداوند خائف ولرزان واشک از چشم های مبارکش روان است. با خود گفتم: نزد او روم وعذر گناه گذشته خود خواهم. چون نزدیک او شدم ومرا دید، این آیه را تلاوت نمود: «وإِنّی لَغَفَّارٌ لِمَنْ تابَ وعَمِلَ صالِحاً ثُمَّ اهْتَدی (1126) واز نظرم غایب شد، تا آنکه به منزل سوم - که "زباله" گویند - رسیدیم. آن جوان را دیدم که بر سر چاهی ایستاده ورکوه [= دلو کوچک در دست دارد ومی خواهد که آب از آن چاه برآورد. ناگاه رکوه از دست او به چاه افتاده، پس سر بالا کرده، عرض نمود: خداوندا، هر گاه که تشنه می شوم آبم می دهی وهر گاه گرسنه می شوم طعامم می دهی. خود می دانی که غیر از این رکوه چیزی ندارم. آن را از من سلب نفرما.
راوی گوید: قسم به خدا که دیدم آب چاه بالا آمد تا آنکه بر روی زمین جاری گردید. پس دست دراز کرد وآن رکوه را از روی آب بربود وبا آب آن وضو گرفته مشغول نماز شد. پس از آن بر تل ریگی سفید برآمد وقدری رمل برداشته در رکوه ریخته ورکوه را حرکت داد واز آن تناول فرمود. با خود گفتم که: به برکات انفاس قدسیه او، رمل بدل به سویق شد که از آن تناول می کند. پس به نزد او شدم وعرض کردم که: از آنچه میل می فرمایی قدری هم به من عطا کن. فرمود: «یا شقیق، لم تزل نعمه الله علینا اهل البیت سابغه، وایادیه لدینا جمیله، فاحسن ظنک بربک»(1127).
پس آن رکوه را به من داد. دیدم در آن سویق وشکر است. قدری از آن خوردم ورکوه را به او دادم. قسم به خدا که از آن لذیذتر چیزی ندیدم، وچند روز بر من گذشت که گرسنه وتشنه نگردیدم. چون رکوه را به او دادم از نظرم غایب شد، تا آنکه به مکه رسیدیم وحج کردیم. ناگاه شبی او را در مسجد الحرام دیدم که در گوشه مسجد با خضوع وخشوع نشسته مشغول طاعت وعبادت است واشک از چشم های او جاری است تا آنکه صبح درآمد. نماز صبح را ادا کرده مشغول طواف گردید. پس از طواف از مسجد بیرون شد. من هم از عقب او روانه شدم. ناگاه دیدم که خدم وحشم اطراف او را گرفته واو را تعظیم وتکریم می نمایند ومردم از مسائل دینیه می پرسند وجواب می گوید. از بعض ایشان پرسیدم: این جوان کیست؟ گفتند: عالم آل محمد (علیهم السلام)، ابوابراهیم است. پرسیدم: ابوابراهیم کیست؟ گفتند: موسی بن جعفر (علیهما السلام) است(1128).
فصل پنجم: در ذکر بعض کرامات باهره، ومذکور از آن چند کرامت است
کرامت اول:
کراماتی است که وقوف یافته از برای شیخنا الاعظم واستادنا الافخم الاورع التقی الاکرم عند الباری، الشیخ الجلیل "مرتضی التستری النجفی الانصاری" - طیب رمسه وقدس سرّه -. واز جمله آنها واقعه ای است که روایت کرد آن را شیخ جلیل وعالم نبیل "شیخ طه" دخترزاده "شیخ حسین نجفی" معروف به "ابن النجف" - که در نجف اشرف امام جماعت مسجد هندی است بعداز وفات خالوی خود شیخ جواد بن شیخ حسین مذکور - از شخصی از همسایگان خود که در محله خویش از محلات نجف اشرف ساکن است که او گفت:
روزی از ایام شخصی از رفقا وآشنایان به نزد من آمد وگفت: چندی است امر معاش بر من سخت گشته ورایده [= طعمه درستی به دست نیامده واگر تو همراهی کنی در این باب فکری کرده ام وتدبیری به خاطرم افتاده. گفتم: آن چه چیز است؟ بگو تا آنکه با تو همراه شوم، اگر مصلحت در آن باشد. گفت: آن، این است که امشب به خانه شیخ مرتضی برویم وهر چه بیابیم بیاوریم، زیرا که در این اوقات پولی بسیار نزد او آورده اند.
چون این سخن شنیدم بر او انکار کردم واو را از آن عمل منع نمودم. ممتنع نگردید واصرار خود را بر انکار من افزود وبالاخره قرار بر آن شد که با یکدیگر برویم ومن در حیاط خارج توقف کنم واو به داخل رود وآنچه خواهد بردارد وبیاید وبا یکدیگر خارج شویم به طوری که مرا دخلی بر مباشرت نباشد، پس با یکدیگر تقسیم نماییم وبر آن تبانی کردیم که شب را برویم، وشب را بعد از گذشتن پاسی از آن که عیون عادهً در خواب بودند روانه شده به تدبیری خود را در دالان بیرون خانه بردیم.
پس از آن من در دالان بیرون خانه ماندم ورفیق من داخل گردید وپس از آن زمانی پریشان حال ومضطرب برگشت ودو دست خود را به دندان می گزید. از او سبب وباعث پرسیدم. گفت: همانا امری عجیب مشاهده کردم که اگر خود مشاهده نکنی، تصدیق من ننمایی. گفتم: آن چه بود؟ گفت: چون داخل حیاط خارج گردیدم واز پله بام بالا رفتم که خود را از سطح بام خارج به سطح بام داخل انداخته، از آنجا به زیر آیم وغرض خود حاصل کنم.
چون بر سطح خارج برآمدم، عکس وسایه شاخصی را دیدم که از بامِ اندرون، بر مهتابی پشت بام بیرون افتاده. لهذا سر بالا کرده که خود شاخص را که بر بام اندرون است، ببینم که چیست. ناگاه شیری را مهیب دیدم که بر لب بام اندرون ایستاده وسر خود را به سمت پایین کشیده وانتظار آن دارد که چون برآیم، مرا به چنگال خود برباید وهر قدر نزدیک تر می رفتم، شدّت وغضب او زیاده می گردید. چندان تأمل کردم که در خصوص آن تدبیری کنم وعلاج ندیدم. لاعلاج برگشتم.
راوی گوید: چون این سخن شنیدم با خود گفتم: شیر دلیر در میان ولایت در این وقت شب، در بامِ بلندِ اندرون از کجا آمده. شاید این مرد از کار خود نادم شده وعذرجویی می کند ویا آنکه خوف بر او غالب گشته وقوه واهمه، این صورت را در نظر او درآورده. پس به او گفتم: شاید توهّم کرده باشی وصورت شیرِ مجسم گمان کرده ای. گفت: گفتم که تا خود نبینی، باور نکنی. همانا در آنجا ایستاده است، بیا خود مشاهده کن.
پس او روانه گردید ومن در دنبال شدم، تا آنکه [شیر را] بر بام ایستاده دیدم که از مهابت آن بدنم بلرزید، وگویا از برای دفع ما به آن مکان ایستاده بود، که چون مرا دید غرّش نمود ومشرف بر بام بیرون گردید که گویا اگر نزدیک تر می رفتیم از غایت خشم بر ما، خود را از بامِ بلند داخل، بر پشتِ بامِ خارج می انداخت. چون این امر عجیب دیدیم آن را از کرامات آن مرد بزرگ فهمیدیم وتائب ونادم برگردیدم.
کرامت دوم:
چیزی است که روایت کرد آن را شیخِ نبیل وفاضلِ جلیل، الاوثق الاعدل الخمولی "الشیخ عبدالرحیم دزفولی" که از تلامذه قدیم شیخ استاد بود، وتا زمان وفات شیخ وقت خود را در پای منبر او صرف نمود، وتحقیقات اصولیه شیخ را بهتر از دیگران ضبط کرده بود وآن، این است که مذکور نمود که: مرا دو حاجت بود که در قضا وکفایت آنها بسیار مایل بودم وآنها را به کسی نمی گفتم؛ لکن مکرر در خصوص برآمدن آنها امیرالمؤمنین وامام حسین وعباس بن امیرالمؤمنین (علیهم السلام) را در هر یک از حرم محترم وروضه
مطهره ایشان شفیع کردم واثر اجابت ندیدم.
اتفاقاً در یکی از اوقات زیارت مخصوصه از نجف به کربلا رفتم وباز در حرمین شریفین عرض حاجت نمودم واثری ندیدم، تا آنکه یک روز در روضه عباسیه رفتم. دیدم جمعیت بسیاری در آن روضه اجتماع دارند وزنان عرب هلهله می کنند ومردان آمد وشد می نمایند وشخصی را در میان دارند. چون از سبب وباعث پرسیدم، دانسته شد که پسری از اعراب بیابان فلج بوده در مدتی مدید، وکسان او، او را به روضه عباسیه آورده ودخیل آن حضرت کرده اند، وآن پسر مشمول نظر کیمیا اثر آن بزرگوار شده وصحیح وسالم گردیده ومردم لباس تن او را پاره کرده، از برای تبرک می برند.
چون این واقعه را مشاهده نمودم، حالت من منقلب گردید ودلم به درد آمد وآه سرد برآوردم. پس به ضریح مطهر نزدیک شدم وعرض کردم: یا ابا الفضل، مرا دو حاجت مشروع وسهل بود، ومکرر آنها را به پدر وبرادر وخودت عرض کردم واعتنایی نفرمودید واین بچه معدان - یعنی عرب صحرایی - را به محض اینکه دخیل آوردند، اجابت نمودید، واز این معامله دانسته می شود که بعد از چهل سال زیارت ومجاورت واشتغال به علم، مقدار یک بچه معدان در نظر شماها قدر ندارم واین همه مشقّت وزحمت اثری نکرده. من هم دیگر بعد از این در این بلاد نمی مانم وبه مُلک عجم می روم.
این سخن گفته واز روضه بیرون آمده، سلام مختصری در روضه حسینیه – مانند کسی که از مولای خود قهر نموده - کرده ومراجعت به منزل نمودم ومختصر اسبابی که با خود داشتم برداشتم وروانه به سوی نجف اشرف شدم به اراده آنکه پس از ورود، عیال خود را با اسباب واثاث نقل به کنار دریا کرده، روانه به سوی شوشتر شوم.
چون وارد نجف گردیدم، از راه صحن مطهر به سوی خانه روانه شدم وچون وارد صحن شدم با "ملّا رحمت الله" که ملازم ونوکر شیخ بود، ملاقات کردم وپس از رسم ورود بر مسافر - که مصافحه ومعانقه وتهنیت ورود باشد - گفت: شیخ - یعنی شیخ مرتضی - تو را می خواهد. گفتم: شیخ چه می دانست که من حالا وارد می شوم؟ گفت: نمی دانم. همین قدر می دانم که به من فرمود: برو در میان صحن، شیخ عبدالرحیم از کربلا می آید. او را به نزد من بیاور.
چون این سخن شنیدم، گفتم: شاید باعثِ بر این کلام ملاحظه عادت مجاورین بوده، که فردای روز زیارت را بیرون می آیند وفردای آن روز را وارد می شوند وغالباً هم از راه صحن وارد می شوند که اول ورودایشان بر صاحب صحن باشد. پس روانه به سوی خانه شدیم. چون وارد بیرون خانه شدیم کسی در آنجا نبود. ملّا رحمت الله حلقه بر در اندرون بِزد. شیخ آواز داد: کیستی؟ عرض کرد: شیخ عبدالرحیم را آوردم. شیخ بیرون آمد وبه ملّا رحمت الله فرمود: توبرو. چون برفت، شیخ به من فرمود: فلان حاجت وفلان حاجت داری. عرض کردم: آری. فرمود: امّا فلان - واسم یکی از آنها را برد - پس آن را من برمی آورم و
امّا فلان - واسم آن دیگر را برد - پس فرمود: برو استخاره کن. اگر خوب درآمد، بیا آن را هم تدبیر مقدمات وضروریات می نمایم وبکن.
راوی گوید: رفتم واستخاره کردم وخوب آمد وبعد از عرض واعلام، تدبیر فرمود.
کرامت سوم:
چیزی است که روایت کرد آن را فاضل مدقق وعالم محقق جناب "حاج میرزا حبیب الله رشتی" - سلّمه الله - که از اکابر تلامذه شیخ مرحوم است ومصلی ومنبر تدریس شیخ در نجف اشرف امروز مفوض به آن بزرگوار است، از پسر مرحوم "حاج سید علی شوشتری" که از اولاد "سید نعمه الله جزایری" واز مجاورین نجف اشرف، ودر ورع وزهد وتقوی سلمان عصر ومقداد دهر خود، وبا شیخ مرحوم کمال معاشرت وآمیز[ش] داشت وبر جنازه شیخ مرحوم او اقامه نماز نمود، وبعد از وفات شیخ تا یک سال تقریباً زنده بود امور خلق به او راجع بود، واعتکاف مسجد سهله وکوفه را بسیار مواظبت می نمود، ومردم را در حق او چنان گمان بود که شرفیاب خدمت امام عصر(علیه السلام) می بود ومعروف به کرامات بوده.
وبالجمله میرزای مذکور روایت کرد از پسر این سید که گفت: در [زمان شیوع بیماری] وبا در نجف - که در عشره هفتم از مائه ثالثه بعد از هزار هجری واقع گردید - سید مذکور را در اواسط شب ناخوشی وبا عارض شد، وچون حالت او را بسیار پریشان دیدیم وضعف وپیری وعبادت هم در او زیاده بر آن بود، از خوف آنکه مبادا تا صبح بماند وشیخ از او مؤاخذه عدم اعلام نماید، فانوس را از برای اعلام شیخ روشن کردیم. سید چون ملتفت شد فرمود: چه خیال دارید؟ عرض کردیم: اراده آنکه شیخ را باخبر کنیم. گفت: حاجت به آن نیست. شیخ حالا تشریف می آورد. چراغ را خاموش کنید وبنشینید. چون فانوس را خاموش کرده نشستیم، لمحه ای نگذشته آواز حلقه در بلند شد. پس سید فرمود: شیخ است، در را بگشایید. چون در را گشودیم شیخ را با ملّا رحمت الله در پشت در دیدیم. شیخ فرمود: حاج سید علی چگونه است؟ عرض کردیم: حالا که مبتلا شده، خدا رحم کند ان شاء الله. فرمود: باکی نیست ان شاء الله، وداخل گردید.
چون سید را مشوش ومضطرب دید فرمود: مضطرب مشو خوب می شوی ان شاءالله. سید عرض کرد: از کجا می گویی؟ فرمود: خواسته ام که تو بعد از من بمانی وبر جنازه من نماز کنی. عرض کرد: چرا این را خواستی؟ فرمود: حالا که شد. پس نشست وقدری سؤال وجواب ومطالبه کردند وشیخ برخاست. فردای آن روز، شیخ بعد از درس در منبر فرمود: حاج سید علی را می گویند که ناخوش است. هر کس به عیادت او - از طلاب - می رود، بیاید. پس از منبر به زیر آمده با جمعی از طلاب به خانه سید رفت.
مؤلف گوید
حقیر هم در آن مجلس بودم واین سخن را هم از شیخ شنیدم لکن کاری لازم، مانع از همراهی با ایشان گردید. وبالجمله راوی گوید: چون وارد گردید، مانند کسی که خبر ندارد، پرسش حال فرمود. من خواستم که عرض کنم: شیخنا، شما که دیشب را خود تشریف آوردید ودیدید. ناگاه سید را دیدم که انگشت به دندان گزید واشاره کرد. دانستم که بر ابراز آن رضا ندارند. سکوت کردم وبعد هم سید عافیت یافت وبر جنازه شیخ نماز کرد. - اعلی الله مقامهما -.
کرامت چهارم:
واقعه ای است که حکایت کرد آن را شیخ جلیل وثقه نبیل "شیخ محمّد حسین کاظمی نجفی" که الان در نجف اشرف قدوه فقهای عرب وصاحب حوزه درس وامام جماعت است، وآن، این است که گفت: در اوایل وفات "شیخ محمّد حسین" صاحب کتاب "جواهر" وانتقال ریاست عامه به شیخ جلیل "شیخ مرتضی" من بعد از نماز عشا داخل حرم می شدم وپشت در ورو به ضریح مطهر، تکیه به دیوار از برای زیارت می ایستادم، ووقوف را طول می دادم وغالباً دخول وخروج شب شیخ جلیل، مقارن با وقوف من می گردید.
اتفاقاً در یک شب جناب شیخ در حال وقوف بر من برخورد وآهسته کیسه پولی در دست من گذاشت وفرمود بر وجه نجوا که: نصف این را خود خرج کن ونصف دیگر را بر شاگردان خود تقسیم کن. این سخن بفرمود وبرفت، ومن هم بعد از آن به خانه رفتم ومقدار آن را معلوم کرده دیدم که تمام آن با دَینی که در آن اوقات دادنی بودم مطابق بود. با خود خیال کردم که تمام آن را به مصارف دَینِ مُؤجَّلِ خود رسانم وبعد از آن به تدریج مقدار نصف آن را از برای شاگردان کارسازی کنم.
این خیال را کردم، لکن تا شب آینده کاری نکردم واین خیال را به کسی نگفتم تا آنکه بعد از نماز عشا باز داخل حرم شده در آن مکان سابق ایستاده بودم که شیخ مذکور به طریق عبور برخورد وسر خودرا نزدیک گوش من آورد وفرمود: نه شیخنا، شما قسمت شاگردها را از این مال بدهید، من باز به خود شما می دهم. این بفرمود وبرفت ومن دانستم که از ضمیر من اطلاع یافته. از آن اراده برگشتم ومقام وجلالت آن شیخ بزرگوار را دانسته وفهمیدم.
کرامت پنجم:
امری است که وقوع آن در زمان حیوه خود شیخ مذکور، معروف ومشهور گردید وبه درجه ظهور وبروز رسید، وآن، این است که در یکی از سنوات عشره سابعه از مائه ثالثه بعد از هزار هجری، شیخ مذکور از برای بعض زیارات مخصوصه - وگویا زیارت عرفه بود - به کربلا رفت وآن وقت را حقیر به کربلا نرفتم وچون شیخ مراجعت کردند اشتهار یافت که واقعه تازه وقوع یافته.
حقیر در مقام تحقیق برآمده، جمعی از طلاب ذکر کردند که شخصی عرب از اهل "سموات" - که قریه ای است در کنار فرات، مابین بصره وکوفه - به کربلا آمده ودر میان حرم مطهر به خدمت جناب شیخ رسید وبعد از سلام وبوسیدن دست او عرض کرد: بالله علیک أنت الشیخ مرتضی؟؛ تو را به خدا قسم، شیخ مرتضی تویی؟ شیخ فرمود: آری. عرض کرد: علمنی عقائد الشیعه؛ مرا اعتقادات شیعه تعلیم کن. شیخ فرمود: تو کیستی واهل کجا هستی وچه باعث شده که اعتقادات شیعه را می خواهی واز من می طلبی؟
عرض
کرد: من از اهل سموات هستم وخواهری دارم که در بعض قبایل عرب - که به سه منزل مسافت از سموات دورند - ساکن می باشد ومن به دیدن خواهرم رفته بودم. چون برگشتم، در اثنای راه به شیری عظیم ومهیب مبتلا شدم که بر من برخورد واز مهابت آن، اسب من از رفتار بماند وراه علاج وتدبیر من بسته گردید وبه غیر از توسّل به بزرگان دین تدبیری نماند، پس متوسل به ابوبکر شده «یا صدیق» گفتم، اثری ندیدم. پس به دامن عمر دست زده «یا فاروق» گفتم وثمری نچیدم. پس به عثمان چسبیده «یا ذا النورین» گفتم وجوابی نشنیدم. پس به علی بن ابی طالب (علیهما السلام) دخیل شده گفتم: یا اخ الرسول وزوج البتول، یا ابا السبطین، ادرکنی ولا تهلکنی، ناگاه سواری نقاب دار در نزد خود حاضر دیدم. چون آن شیر آن سوار را دید، سر خود را به پای اسب او مالید وبرفت، وآن سوار هم در جلو من روانه گردید ومن هم در عقب او روانه شدم، لکن اسب او به آرامِ تن می رفت واسب من می دوید وباز هم به او نمی رسید، تا آنکه آن سوار متوجه به سوی من گردید وگفت: دیگر تو را از شیر ضرری نخواهد رسید وراه هم همین است که می روی. برو فی امان الله.
گفتم: فدایت شوم، بفرما تو خود کیستی که مرا از این ورطه رهانیدی. فرمود: همانم که او را خواندی. منم اخ الرسول وزوج البتول وابوالسبطین، علی بن ابی طالب (علیهما السلام). عرض کردم: فدایت شوم، مرا به راه نجات هدایت فرما. فرمود اعتقادات خود را درست کن. عرض کردم: کدام است اعتقادات درست؟ فرمود: اعتقادات شیعه. عرض کردم: مرا تعلیم کن. فرمود: برو از شیخ مرتضی بیاموز. عرض کردم: او را نمی شناسم. فرمود: ساکن نجف است، واین شمایل را که در شما می بینم ذکر نمود وعرض کردم: چون می روم به نجف او را می بینم؟ فرمود: چون به نجف روی او را نبینی، زیرا که او به کربلا به زیارت حسین (علیه السلام) رفته باشد، لکن در کربلا او را خواهی دید. این بفرمود واز نظر من برفت. پس من به سموات آمده از آنجا به نجف آمدم وتو را ندیدم وامروز وارد کربلا شدم والحمد لله که به خدمت رسیدم. مرا به اعتقادات شیعه دلالت فرما.
شیخ فرمود: امّا اصل اعتقادات شیعه آن است که امیرالمؤمنین (علیه السلام) را خلیفه بلا فصل رسول الله (صلی الله علیه وآله) می دانند وبعد از او فرزندش حسن (علیه السلام) وبعد از او فرزندش حسین (علیه السلام) - صاحب این ضریح واین قبه واین بارگاه - وهمچنین تا امام وخلیفه دوازدهم که امام عصر(علیه السلام) است - وغایب از انظار - را امام می دانند. شخص همین قدر را که اقرار واعتقاد نماید، شیعه می شود ودیگر زاید بر اعتقادات صحیحه مسلمین چیز دیگر نیست ودر اعمال هم تکلیف تو همان است که می کنی از نماز وروزه وخمس وحج وغیر آن. عرض کرد: مرا به بعض شیعیان بسپار که از او بعض ضروریات احکام را بیاموزم. پس شیخ او را به ثقه عادل آخوند "ملّا مؤمن متعبد طهرانی" یا شخص دیگر سپرد وتوصیه فرمود: اموری را که منافی تقیه است، بر او اظهار ننماید.
مؤلف گوید
کرامات ومقامات این بزرگوار زیاده از حصر وشمار است ومخالف ومؤالف را بر آن اعتراف واقرار است وچگونه چنین نباشد وحال آنکه در عبادت در عصر خود عدیل نداشت ودر زهد وورع، او را نظیر نبود، وبا آنکه در هر سال زیاده از صدهزار تومان از وجوه به سوی او متوجه می گردید، وفات کرد ودرهم ودیناری نگذاشت ودر حیات به اقلّ ما یقنع به اکتفا نمود.
ولادت باسعادت آن بزرگوار به نقل از برادر اصغر او جناب شیخ محمّد صادق در سال هزار ودویست وچهارده هجری، ومجاورت آن سرور در نجف اشرف از سال هزار ودویست وچهل ونه تا روز وفات بوده است. چنان که روز وفات او در سال هزار ودویست وهشتاد ویک اتفاق افتاد وبا آن زمان، کلمه ظهر الفساد موافق گردید وتحصیل اصول در کربلای معلی کرده است واستاد او آخوند ملّا شریف مازندرانی معروف به شریف العلما بوده وچندی هم در شهر کاشان با فاضل نراقی، آخوند ملّااحمد بوده وفقه را از شیخ حسن نجفی اخذ نموده وچندی هم با شیخ محمّد حسن، صاحب کتاب جواهر الکلام راه پیموده است.
حقیر از سال هفتاد تا زمان وفات، ملازم منبر درس ونماز جماعت ایشان بودم. بعد از آنکه در ولایت عجم خود را فارغ می دانستم واز جمعی از معتبرین قوم، مصدّق ومجاز بودم وفهم تحقیق ونظر دقیق ایشان را به طوری دیدم که از مسموعات سابقه خود بالمرّه چشم بسته ودست کشیدم وفایز به استفاضه واستفاده از ایشان بودم، تا آنکه نزدیک به زمان وفات ایشان در خواب دیدم از تل بزرگی که در سمت قبله صحن مطهر واقع ومشرف بر آن است عبور می کنم، وچون از برای تعظیم قبه مطهره ملتفت به سوی آن شدم، آن را ندیدم، متحیرشدم. پس سیدی جلیل را درنزد خود واقف دیدم که از من سبب تحیر پرسید. به او گفتم: قبّه مطهّره را نمی بینم. گفت: به زمین فرو شد. گفتم: پس چه خواهد شد؟ گفت: عیبی ندارد ونقصی نکرده. در خیالِ تدبیر اسبابی هستند که آن را بدون عیب بردارند، مانند اسباب جرثقیل.
چون ازخواب بیدار شدم، دانستم شیخ وفات خواهد کرد به زودی، وریاست شرعیه هم منتقل خواهد شد به کسی که اشبه خلق به شیخ بوده باشد در کمالات علمیه وعملیه، وآن هم به ظاهر جناب "میرزای شیرازی" - سلمه الله - می باشد، واین واقعه را هم قبل از وقوع به جمعی اِخبار نمودم، وطولی نکشید که رؤیا صادق گردید وشیخ وفات کرد وجناب میرزا مرجع قوم گردید وبعد از وفات، آن جناب را در خواب دیدم که در بیابانی وسیع که در آن نهری عظیم جاری بود ایستاده، پس جام آبی در دست داشت وبه دست من داد وفرمود: از این نهر آب بیاور. چون آن جام را گرفته بر لب آن نهر رفتم از این طرف نهر پر کردم. دیدم کرم ریزه بسیار در آن نمودار است. پس، از آن طرف دیگر پر کردم. باز کرم بسیار در آن دیدم. با خود گفتم: وسط نهر چون آب است خالص باشد. پس بر پلی که بر آن نهر بود برآمدم وخم گشتم جام را از وسط نهر پر کردم. باز خالی از کرم ندیدم وواقعه را به عرض رسانیدم. فرمود: تدبیری در آن بکن وبیاور، دانستم که مقصود صاف کردن آن آب است از آن کدورات.
پس از خواب بیدار شده، آن واقعه را از برای بعض علمای احباب نقل کردم. آب را تعبیر به علم نمود وگفت: مقصود آن جناب تنقیح مطالب علمیه بوده. زمانی بر آن نگذشت که حقیر عازم بر تنقیح وتحریر مباحث اصولی وفقه شدم ومناسب آن دیدم که جمیع تحقیقات اصولیه وفقهِ شیخ استاد را - از مسموعات وغیر مسموعات - تنقیح وتحریر وجمع نمایم. پس جمیع معودات خود آن مرحوم را را تقریرات تلامذه ایشان - از خود وغیر خود - جمع آوری کرده با دقت تمام تنقیح نموده، در اصول، کتاب "جوامع" ودر فقه، کتاب "لوامع" را نوشتم وبعد از آن دیگر بار موفق شده در اصول، کتاب "قوامع" ودر فقه، کتاب "خزائن" نوشته شد وتمام این توفیقات از آثار اشاره آن جناب در خواب به آوردن آب بود. اعلی الله قدره ورفع درجته وشکر سعیه وجزاه الله افضل جزاء المطیعین.
کرامت ششم:
از جمله کرامات، کرامتِ سید جلیل بزرگوار حاج سید محمّد باقر شفتی دشتی اصفهانی صاحب کتاب مطالع الانوار است وآن، این است که نقل کرد شخصی از رجال دولت ناصریه واعیان ممالک ایرانیه از نصرالله خان کشیکچی باشی که او گفت: در زمانی که سلطان مغفور محمّد شاه به دارالسلطنه اصفهان تشریف برد. وزیر اعظم او جناب حاج میرزا آقاسی - نظر به فسادی که بدخواهان امنای شرع، فیمابین او وسید بزرگوار ومرجع خلق در آن اعصار حجه الاسلام حاج سید محمّد باقر شفتی دشتی صاحب کتاب مطالع الانوار کرده بردند - همّت خود را بر آن گماشته بود که نسبت به آن بزرگوار ما فی القلب خود را اظهار کند.
لهذا مرا با جمعی دیگر مأمور کرد که در شب - بعد از آنکه راه عبور از کوچه ها بسته شود - ما در اطراف خانه جناب سید گردش نماییم وراه دستبرد را از خانه معلوم کنیم، چنان که کار به خصومت ودستبرد وتاخت وپَرِش انجامد ویا آنکه شبیخون را مصلحت اقتضا نماید، در آن بینا ودانا باشیم، وما نظر به المأمور معذور، روز که نظر به دیوار واساس آن خانه می انداختیم، می دیدیم متعارف است وچون شب داخل می گردید آن بنا را بر خلاف متعارف می دیدیم. گویا دیوار، گِلِ آن مبدّل به آهن می گردید وبنای پست آن به کهکشان از غایت ارتفاع می رسید وآن به آن در تزاید بود تا آن که صبح طلوع وراه عبور گشوده می شد، پس به حال اول برمی گردید. روز را که تفحص ممکن نبود وشب را که مانع نداشتیم راه ورخنه در آن نمی یافتیم، بلکه آن را مانند بنیان مرصوص ویا قطعه ای از حدید می دیدیم ومی انگاشتیم. چون چند شب آن حالت را مشاهده کردیم آن را کرامتی بزرگ دانسته از آن اراده نادم واز وزیر عذر خواستیم.
ودیگر فاضل معاصر تنکابنی در کتاب قصص العلماء نقل کرده که: «چون سید مذکور در امر به معروف ونهی از منکر اصرار تمام داشت. اشرار هم در اذیت آن قدوه ابرار اصرار داشتند، لهذا روزی سلطان به دیدن ایشان با آلات لهو ونقاره رفت. جناب سید چون علی الرسم به استقبال بیرون آمد وآن اوضاع را مشاهده نمود، دست برداشت وعرض کرد: خداوندا، بیش از این ذلّت اولاد زهرا(علیهم السلام) را مخواه. پس، از کرامت او به زودی زود آن سلطان دنیا را بدرود نمود.
ونیز می گوید: بعض اشرار زهر قاتل در طعام مخصوص او داخل کردند وچون به نزد او حاضر نمودند اتفاقاً گربه پیش آمد وپیش از شروع، از آن طعام به آن گربه دادند. گربه چون بخورد بمُرد. پس دانسته شد که آن طعام مسموم بوده. دیگر از باب احتیاط قفل بر مطبوخ خاص او زدند، ونیز می گوید: در بعض اعصار حاکم آن دیار به چهار نفر از اشرار چهارصد دینار داد که آن بزرگوار را بکشند. پس آن چهار نفر در دل شب با کمند از دیوار خانه بالا رفتند وداخل کتابخانه رفته در زیر تختی پنهان شدند، دیدند که آن جناب در صحن خانه نشسته وکتاب دعایی در دست دارد وگریه می کند ودعا می خواند. یکی از ایشان تفنگی به دست گرفته که بر سینه او زند. دستش بلرزید وتفنگ بیفتاد. پس اشاره به رفیق خود کرده. از برای او هم همین حالت دست داد. ملتفت گردیده نادم شدند وبرگشتند، وآن جناب به هیچ وجه اعتنایی به ایشان ننمود تا آنکه در آخر عمر به ناخوشی سوء الفنیه وفات کرده آخوند "ملّا علی اکبر خوانساری" آن جناب را غسل داده، وحاضرین دست های او را بوسیدند ودر کفن پیچیده بر او نماز کرده در جنب مسجد خود - حسب الوصیه - مدفون گردید. جزاه الله عن الاسلام وأهله خیر جزاء المحسنین انشاء الله(1129).
کرامت هفتم:
کرامتی است منسوب به عالم نبیل وکامل غریز البدل "جناب میرزا ابوالقاسم کیلانی" معروف به "میرزای قمی" صاحب "قوانین" است وبیان آن، این است که: نقل کرد نتیجه عالم ربانی "حاج آقا حسین ابن الحاج ملّا محمّد" معروف به "کَزّازی سنجانی" که در فصل مکاشفاتِ بعض حالات آن جناب، مذکور گردید که بعد از وفات میرزای مذکور، شخصی از اهل شیروانات را در بلده قم دیدند که در صفّه معروفه به شیخان - که در میان مقبره بزرگ قم واقع، ومدفن جمعی از مشایخ سابقین ولاحقین ومحل قبر میرزای مذکور است - ملازمت دارد ومانند خدّام در آن بقعه معمول می دارد، بدون آن که کسی او را مزدی دهد ویا آنکه بر آن کار بگمارد، وچون این عمل را خلاف رسم معروف دیدند از او باعث را پرسیدند.
مذکور داشت: من مردی از اهل شیروان، ودر آن ولایت سرآمد بعض همکنان از جمله اعزّه واعیان بودم. اتفاقاً خود را مستطیع دیده وبه اراده حج بیت الله لباس سفر پوشیده خارج گردیدم وپس از وصول به موسم واقامه مراسم حجّ از راه دریا برگشتم. اتفاقاً روزی از برای قضای حاجت بر لب کشتی رفته. چون نشسته وخم گردیدم بند همیان از میانم بریده وهمیان به دریا افتاد وآه سرد از دل پردرد بر کشیدم وقطع امید از آن کرده، حیران به منزل خود برگردیدم، وجمله از آلات واسبابی که داشتم سرمایه مایحتاج خود کرده تا آنکه وارد نجف اشرف شده، در این خصوص به کس بی کسان وپناه درماندگان دخیل شدم.
اتفاقاً شبی از شب ها آن جناب را در خواب دیدم. فرمود: غم مخور. برو به شهر قم وهمیان خود را از میرزا ابوالقاسم، عالم قمی بخواه که آن را به تو می رساند. پس از خواب برخاسته، این کار را از عجایب روزگار دیدم. با خود گفتم: همیان در دریای عمان رفته وامیر مؤمنان (علیه السلام) مرا در شهر قم دلالت بر آن می کند. پس گفتم: من این مزارهای مطهره را زیارت کرده به زیارت قبر حضرت معصومه (علیها السلام) هم می روم ودر این خصوص هم به جناب میرزای مذکور اظهار می کنم، شاید علاجی در این کار فرماید. پس به سوی قم آمده وبعد از زیارت قبر معصومه به خانه جناب میرزای مذکور رفتم.
اتفاقاً وقتِ خواب قیلوله بود وآن جناب در بیرون خانه تشریف نداشتند. به شخصی از ملازمان آن دیار گفتم: مردی غریب از راه دور آمده، به جناب میرزا عرض حاجتی دارم. جواب گفت: حالا در خواب است. برو وقت عصر بیا. گفتم: عرض مختصری دارم. از روی تعرّض گفت: برو باب اندرون را بزن. من هم جسارت کرده، نزد باب رفته حلقه را حرکت دادم. دیدم آوازی بلند شد: فلان، تأمل کن تا آنکه من بیایم، ونام مرا ذکر نمود.
تعجّب کردم. پس به زودی تشریف آورد وهمیان بعینها از زیر دامن خود برآورد وبه من داد وفرمود: راضی نیستم که تا من زنده هستم کسی این واقعه را بداند. بردار وبه وطن خود برو. من هم دست آن جناب را بوسیده وداع کرده وفردای آن روز روانه به سوی وطن گردیدم. چون وارد وطن شدم، مواصلتِ عشیره وارحام وقیام به رسومات ورود، از دید وبازدید وتمشیت لوازم وضروریات وتدارک مافات، این واقعه را از نظر من برد، تا آنکه چندی گذشته، فی الجمله فارغ الباب وآسوده خاطر گردیدم.
اتفاقاً روزی با عیال خود نشسته بودم واز وقایع گذشته وگزارشات آن سفر در میان آمد. ملتفت این واقعه گردیدم وتفصیل آن را از برای زوجه خود ذکر نمودم. چون زوجه ام این واقعه را بشنید، تعجب بسیار نمود وگفت: تو همچو کسی را دیدی وبه همین قدر قانع گشته [و] از ملازمت خدمت وصحبت او پا کشیدی؟ گفتم: پس چه باید کرده باشم؟ گفت: باید در خدمت همچو بزرگی بود، تا آن زمان که جان به جان آفرین تسلیم نمود. باز هم در جوار او مدفون گردید. گفتم: آن حالت شوق ملاقاتِ بازماندگان، مرا مانع از این حال گردید. حال هم که گذشت واز این نعمت بزرگ دست برید. گفت: نه، والله وقت نگذشته وتدارک آن هم کمال سهولت را دارد، زیرا که شهر قم از بلاد معموره متبرّکه ودرک خدمت همچو بزرگی هم سرآمد عامه خیرات است. برخیز هر چیز که داریم نقد کن، تا آنکه با خود برداشته مایه معاش نماییم ودو روزه عمر را به مجاورت قبر مطهّر حضرت معصومه (علیها السلام) ودر خدمت این مرد بزرگ صرف کنیم.
من هم این رأی را صواب دانسته به زودی دار ومال وملک خود را فروخته نقد نمودیم وبه سوی این ولایت بار مسافرت بستیم، وچون وارد شدیم دانسته شد که جناب میرزا دار فنا را وداع کرده وبه دار بقاء رحلت فرموده. لهذا از زمان ورود الی الآن ملازمت قبر شریف او را اختیار کرده وتا جان در بدن دارم، از این مکان دست برنمی دارم، بلکه آن را مایه افتخار خود می دانم ومی شمارم.
راوی می گوید: آن مرد، آن بقعه را ملازمت نمود، تا آن زمان که ودیعه جان را تسلیم کرد ودر آن مکان مدفون گردید.
کرامت هشتم:
صادر است از سید جلیل "آقا سید مهدی" معروف به "بحر العلوم" که بعض از مقامات او در فصل کسانی که خدمت امام (علیه السلام) رسیده اند مذکور شد. "شیخ محمّد بن اسماعیل" معروف به "شیخ ابوعلی" در کتاب رجال خود که مرسوم به "منتهی المقال" است در ترجمه این بزرگوار می گوید: «سید سند ورکن معتمد مولانا "سید مهدی بن سید مرتضی بن سید محمّد حسینی حسنی طباطبائی نجفی" - اطال الله بقائه وادام علوه ونعمائه - امامِ آن چنانی است که مسح نکرده به مثل او ایام؛ وهمامِ آن چنانی است که عقیم شده از زائیدن شکل او؛ اعوام سید علمای اعلام؛ ومولای فضلای اسلام علّامه دهر وزمان خود، ووحید عصر واوان خود است. اگر تکلم کند در معقول می گویم این است شیخ رئیس، پس کیست بقراط وافلاطون وارسطاطالیس؟ واگر مباحثه نماید در منقول، گویم این است علّامه محققِ فروع واصول؛ مناظره نگردید در علم کلام، مگر آنکه گفتم همین است سید مرتضی علم الهدی؛ وچون تفسیر کرد قرآن را وگوش دادم به بیان او، غفلت کردم وگویا چنان گمان کردم که او است آن کسی که نازل شده قرآن بر او. مولد شریف او کربلای معلی، شب جمعه شهر شوال هزار ویکصد وپنجاه هجری، ماده تاریخ ولادت او «لنصره آی الحق قد ولد المهدی».
زمانی نزد والد ماجد خود درس خواند که مردی بود عالم وصالح، پس به نجف اشرف رفت ونزد جماعتی از علمای آنجا تلمّذ نمود. پس به کربلا برگشت ودر مجلس درس شیخ یوسف بحرینی اخباری حاضر می گردید. پس به محضر استاد مجتهدین آقا باقر بهبهانی انتقال نمود. پس به نجف اشرف مراجعت کرد واقامه فرمود. وخانه آن جناب الان محط رحال علما ومهبت جهابذه فضلاء می باشد. وپس از استاد خود آقا باقر، امام ائمه عراق (علیهم السلام) وملجأ علمای علی الاطلاق است. تا آنکه می گوید: کفایت می کند تو را آن چیزی که شایع وذایع شده وپر کرده اسماع واصقاع را از شیعه کردن آن جناب جمعی کثیرِ غفیر از طایفه یهود را به براهین واعجاز، بلکه در نهایت رسانیده از برای تو آن چیزهایی که دیده شده از او در آن اوقاتی که بود در ولایت حجاز.
والد ماجد او در خواب دید در شب ولادتش که حضرت رضا - علیه وعلی آبائه التحیه والثناء - شمعی به محمّد بن اسماعیل بن بزیع عطا فرمود که در بام خانه او روشن نمود که روشنی آن بلند بود وآخر آن معلوم نبود»(1130).
مؤلف گوید
فاضل معاصر تنکابنی می گوید: «آخوند ملّا زین العابدین سلماسی که از تلامذه بحر العلوم ودر نهایت زهد وصلاح وساکن نجف اشرف بوده است. سالی که این حقیر مشرّف به کربلا شدم از کربلا تا سامراء با او همسفر بودم، ودر روز ورود هم با او در یک جا منزل نمودم، وآن مرحوم در سنّ پیری بوده واز وقایع بحر العلوم نقل می نمود ومی فرمود: در خدمت آن جناب تلمّذ می نمودم ودر حضر وسفر ملازم او بودم. وقتی در خدمت او به سامره آمدیم وچندی توقف کردیم. اتفاقاً میرزای قمی صاحب کتاب قوانین هم به سامره آمد وبه دیدن آن جناب آمد ومیرزا اسنّ(1131) از او بود. پس از بحر العلوم خواست که مجلس خلوت باشد، لهذا اهل مجلس برخاستند. چون من هم اراده برخاستن نمودم، سید فرمود: این اصحاب سرّ من است وبه اشاره او برنخاستم. پس میرزا از اسرار سید چیزی خواست وسید پس از اصرار، بعض اسرار اظهار فرمود.
از جمله فرمود: شبی در مسجد سهله در عبادت بودم. ناگاه آواز دعا ومناجاتی دلربا شنیدم ودر اثر آن رفتم. شخصی را دیدم که در مقام مهدی (علیه السلام) نشسته که نور جمال او مسجد را روشن کرده است.
نزدیک رفته سلام کردم. جواب داد وفرمود: سید مهدی بنشین ونشستم. پس سید دست به گردن میرزا درآورد وفرمود: اگر من بگویم که امام قائم (علیه السلام) را دیده ام، مرا تکذیب کن زیرا که تکلیف تو همین است.
ونیز آخوند مذکور فرمود: عادت آن جناب چنان بود که هر کس بر سفره او حاضر بود وغذا تناول نمی نمود بر او گران بود. شبی آن جناب نماز عشائین را در حرم عسکریین (علیهما السلام) در پشت سر به جماعت اقامه نمود، وچون تشهد آخر را خواند و«السلام علینا» را هم گفت، مدتی سکوت نمود. پس «السلام علیکم» فرمود وبعضی را چنان گمان شد که شکّی او را طاری شد ومهابت او مانع از استفسار حال بود، تا آن که به منزل آمده سفره انداخته، شروع به تناول غذا نمود، من نزدیک نرفتم. سبب پرسید.
عرض کردم: تا سبب آن سکوت را نفرمایید نزدیک نیایم. فرمود: بیا غذا بخور بعد می گویم. چون غذا صرف شد، فرمود: چون صیغه سلام اول را گفتم حضرت حجت (علیه السلام) به زیارت والدین خود وارد حرم گردید، ومن از مهابت آن بزرگوار از کار خود باز ماندم، تا آن که آن بزرگوار از زیارت فارغ شده خارج گردید. پس به حالت خود برگشتم.
ونیز نقل کرد از سید جواد عاملی صاحب مفتاح الکرامه - که از تلامذه آن جناب بود - که در شبی از شب ها دیدم استاد خود بحر العلوم را که باب صحن امیر المؤمنین (علیه السلام) را گشود وداخل گردید. من هم از عقب او داخل شدم وگویا ندیدم. پس به سوی حرم شد وباب را گشود وداخل گردیده سلام کرد وجواب شنید. من ترسیدم وبرگشتم.
ونیز از سید جواد مذکور نقل کرد که در شبی از شب ها استادم بحر العلوم از دروازه نجف بیرون رفت، ومن هم از عقب - به طوری که دیده نشوم - رفتم تا آنکه داخل مسجد کوفه گردید، وبه مقام صاحب الامر(علیه السلام) رفت وبا شخصی سؤال کرد وجواب شنید. واز جمله سؤالاتش آن بود که در زمان غیبت تکلیف در خصوص احکام چیست؟ فرمود: عمل به ادلّه ظاهره واستفاده از آنها»(1132).
مؤلف گوید
کرامات ومقامات این بزرگوار «کالشمس فی رابعه النهار» در نزد موافق ومخالف واضح وآشکار است؛ وجمله ای از آنها در فصل کسانی که شرفیاب خدمت امام زمان (علیه السلام) شده اند مذکور گردید با اختلاف فی الجمله، طاب الله ثراه ان شاء الله.
کرامت نهم:
چیزی است که از سید جلیل آقا سید صدرالدین شوشتری الاصل نهاوندی المسکن که معروف به مقامات باطنیه وکرامات ظاهریه بوده نقل شده، واز جمله آنها کرامتی است که فاضل معاصر "تنکابنی" از خال مفضال خود "آقا سید صادق" تنکابنی الاصل لنکرودی مسکن نقل می کند وآن، این است که گفت: زمانی مرا مسافرت از عتبات به سوی اصفهان افتاد وچون کرامات ومقامات سید مذکور را شنیده بودم، از راه نهاوند عبور کرده وفایض خدمت ایشان گردیدم، ایشان را شخصی عابد وزاهد وبزرگ، دیدم. رئیس شرعی آن دیار ودر نهایت اعتبار واشتهار ومرجع اخیار واشرار.
از سبب عبور من از آن دیار استفسار فرمود. عرض کردم:
باعث اطلاع واستظهار از کرامات سرکار است. فرمود: مرا کرامتی نیست وباعث بر اشتهار این از من، آن است که مرا از طایفه جن همزادی هست که در شب ولادت من متولد شده، واز باب بخت واتفاق آن همزاد را خداوند پادشاهی وسلطنت بر گروهی وطوایفی از جن داده، واو را با من ارادت واخلاصی حاصل شده، لهذا جمعی از جن را دائم الحضور من قرار داده که مرا خدمت واطاعت می نمایند، مثل اینکه کفش مرا می گذارند وبرمی دارند وجفت می کنند وچراغ را روشن می کنند وآب می آورند ونان می آورند وسفره می اندازند واز گرمسیرات، میوه جات در غیر فصلِ این بلاد حاضر می کنند واز بلاد بعیده نقل اخبار می نمایند واز حیات وممات وچگونگی حالات غایبین ومسافرین اخبار می کنند وچون مردم ایشان را نمی بینند اینها را از کرامات من می دانند.
مؤلف گوید
اگر سید مذکور نفی کرامت در این باب به این سبب از خود فرموده لکن مخفی نماند که این از باب فروتنی وتأسّی بوده، زیرا که این مقام بنفسه که شخص مخدوم ومطاع طایفه جن واقع گردد مقامی است بلند که مسبب از ریاضات وطاعات ومجاهدات شرعیه می شود ومستفاد از جمله اخبار آن است که این مقامِ بعض از مقامات ائمه طاهرین (علیهم السلام) بودکه از طایفه جن خدّام داشته که به بعض کارهای خود که از نوع بشر برنمی آید - مانند سفارت به مسافات بعیده در ازمنه قریبه - می گماشته اند.
چنانکه راوی می گوید: با جابر از خدمت حضرت باقر (علیه السلام) مرخص شدیم واز مدینه به سوی کوفه رفتیم. در روز دوم وسوم خروج در منزل خود بودیم که شخصی رسید ورقعه ای به جابر داد که هنوز مهر آن خشک نشده بود. چون جابر گشود، آن رقعه از مولای ما حضرت باقر(علیه السلام) بود. از آن شخص پرسید: چه وقت از خدمت مولایم مرخّص شدی؟ گفت: الآن. پس ازآن از نظر غایب گردید؛ ونظایر این بسیار است، بلکه در بعض اخبار خود فرموده اند: ما را از طایفه جن خدّامی است که به بعض کارهای خود می داریم. واین نوع اطاعت که سبب آن بندگی است غیر از استخدام است که سبب آن عمل تسخیر است؛ زیرا که آن حرام ونقص واین عین کمال است.
کرامت دهم:
کرامت شیخ جلیل وعالم بلا نظیر وبدیل "شیخ جعفر نجفی" معروف است وکرامات این بزرگوار بسیار ودر السنه وافواه در غایت اشتهار است؛ واز جمله آنها دو کرامت است که فاضل معاصر "تنکابنی" در کتاب "قصص العلماء" ذکر کرده است:
اول آنکه می گوید: «خبر داد مرا یکی از اصدقا - که در نزد من صالح وموثق بود - که مرا عمویی بود که سال ها به درد چشم مبتلا شده بود وهر قدر به جرّاح وکحال وطبیب رجوع نمود، فایده ای ننمود. بالاخره مأیوس گردید تا آنکه شنید که شیخ جعفر مذکور به ولایت لاهیجان آمده واو نایب عام امام است. پس به نزد او روانه گردید وچون به خدمت او رسید، دست اورا بوسید وحال خودرا عرض کرد. شیخ بزرگوار آب دهان مبارک به چشم او انداخت ودست خود بر آن کشید. دیگر از آن بعد تا زنده بود درد چشم ندید.
دوم آنکه در زمانی که شیخ مذکور در لاهیجان بود شخصی به نزد او آمد وعرض کرد: به جناب شیخ عرض خلوتی است. چون مجلس را خلوت کردند، عرض کرد: من در حباله خود دو زن دارم. روزی به صحرا رفتم ودر وادی خالی از اغیار دختری در نهایت حسن وجمال دیدم واز مشاهده او در آن بیابان هراسان وحیران گردیدم. پس آن دختر به نزد من آمد وگفت: مترس من دختری هستم از طایفه جانّ وبه تو عاشق گشته ام، برو در خانه خود واز برای من منزلی خاصّ آماده کن که من هر شب می آیم، وهر چیز که خواسته باشی از مال دنیا از برای تو می آورم. لکن به دو شرط:
اول آن که از زنان خود بالمرّه کناره کنی وبا ایشان مقاربت ننمایی. دوم آن که این سِرّ را به کسی اظهار نکنی. واگر از هر یک از این دو امر تخلف کنی، تو را هلاک کنم واموال خود را هم ببرم. من چنان که گفته بود، کردم وتا حال از زن ها بریده ام وبا او می خوابم واموال بسیار هم آورده است، لکن از مقاربت او بر من ضعفی غالب شده که خود رانزدیک به هلاکت می بینم، وقطع از او را هم از خوف هلاکت خود وبردن اموال جرأت نکردم وبه غیر از جناب شیخ هم در استخلاص از این مهلکه ملاذ ومرجعی ندارم؛ اکنون تو نایب امام زمانی مرا از این مهلکه باید رها کنی.
شیخ بزرگوار چون این سخن شنید، دو رقعه نوشت وبه آن مرد داد وفرمود: یکی از اینها را بر بالای اموال خود گذار، وآن دیگر را خود دست گرفته در باب آن خانه بنشین وچون آن دختر بیاید، بگو: این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است.
آن شخص گفت: حسب الامر شیخ بزرگوار عمل کردم. چون آن دختر بیامد، آن رقعه را به او نمودم وگفتم که این رقعه را شیخ جعفر نجفی نوشته است. چون این سخن بشنید به جانب من نیامد وبه نزد اموال روانه گردید، چون آن رقعه دیگر بر بالای اموال دید، برگشت وبه من متوجه شد، گفت: اگر شیخ بزرگوار رقعه ننوشته بود، تو را به جهت اظهار این امر هلاک می کردم واین اموال را هم می بردم، لکن از امر وفرمایش شیخ علاج وچاره ای نیست وقادر بر مخالفت هم نیستم. این بگفت وبرفت ودیگر او را ندیدم»(1133).
کرامت یازدهم:
چیزی است که نقل شده از عالِم عامل وفاضلِ کامل، مخرِّب طریقه اخباریین ومؤسّس اساس مذهب مجتهدین ومجدّد مذهب امام صادق (علیه السلام)، ناطقِ به حق، حضرت جعفر(علیه السلام) در اول مائه ثانی عشر، استاد المجتهدین آقای علی الاطلاق، الآقا محمّد باقر بن محمّد اکمل قدس سره؛ وآن این است که نقل می کند فاضل معاصر تنکابنی از عالم ثقه "سید زین العابدین لاهیجی" که او گفت: «پدرم گفت: ما در عتبات عالیات درس می خواندیم، وچون آقای بهبهانی به جهت پیری، خود را فارغ از برای عبادت کرده وحالت تتبّع وتأمّل کامل نداشت، تدریس کاملِ استدلالی را به فضلای تلامذه خود واگذار کرده، وخود به جهت محض مذاکره سطح، کتاب شرح لمعه را درس می فرمود ومن هنوز قوه استدلالیات نداشتم، به درس سطح آقا حاضر می شدم.
اتفاقاً مرا روزی احتلام اتفاق افتاد ونماز صبح هم قضا شد ووقت درس هم رسید. با خود گفتم که نماز از دست رفت واگر به حمام بروم درس هم می رود ووقت غسل هم که وسیع است، بهتر آن که درس را بروم، بعد از آن غسل می کنم. لهذا حاضر مجلس آقا شدم وهنوز آقا تشریف نیاورده بود. چون نشستم وزمانی گذشت، تشریف آوردند وبا کمال خوشحالی وخوشوقتی نشستند. پس به اطراف مجلس نظر افکنده منقبض ومهموم شدند ولمحه ای [= لحظه ای سر به زیر انداخته، پس فرمودند که امروز درس نمی گویم.
طلاب چون این سخن را شنیدند، برخاسته متفرق گردیدند. من هم اراده رفتن کردم. آقا فرمود: بنشین، چون نشستم ومجلس خلوت شد، آقا متوجّه به جانب من گردید، فرمود: در آنجا که نشسته ای در زیر فرش قلیل پولی هست، بردار وبرو غسل کن، ودیگر بعد از این در همچو مجلسی با جنابت حاضر مشو. من از این سخن تعجّب کردم وچون دست بردم، قلیل پولی به دستم آمد، برداشتم با خجالت تمام به حمام رفته وغسل کردم واین کرامت را از آن مرحوم مشاهده نمودم وبه چشم خود دیدم»(1134).
مؤلف گوید
به علاوه مقامات علمیه وعملیه، این بزرگوار را ورع وتقوی وزهدی بی اندازه ومقدار بود.
از جمله آنها چیزی است که نقل کرد آن را ثقه عالم، آخوند ملّا محمّدرضا شاهرودی رحمه الله در نجف اشرف، از عالم کامل، حاج ملّا رضا استرآبادی - که از جمله تلامذه آقای بهبهانی بوده - که او گفت: در ایام وقوف به کربلا ودرک خدمت مرحوم آقا، شخص تاجری به زیارت آمده بود وبا خود یک ابره فدک قبا به عنوان هدیه از برای آقا آورده بود، وچون شنیده بود که آقا چیزی از کسی قبول نمی کند، در مقام تحقیقِ اسبابی که این هدیه مقبول شود برآمده، او را گفتند: اگر ملّا محمّدرضا استرآبادی را ببینی، چون مربوط به آقا ومورد محبت او می باشد، شاید توسط در این باب کند ومقبول افتد.
لهذا آن مرد تاجر به نزد من آمد واظهار مطلب کرد، ومن هم چون مأیوس از قبول آقا بودم انکار کردم، وآن مرد اصرار والحاح زیاد نمود. بالاخره به من گفت: اگر کاری کردی که آقا قبول فرمود، یک ابره قبا هم به خودت می دهم. چون این سخن شنیدم با خود گفتم: می روم اگر آقا قبول فرمود که قضای حاجتی از مؤمنی شده وفایده ای هم به من عاید گردیده، والّا ضرری به من نرسیده است.
پس آن ابره را از آن مرد گرفته، در وقتی که روز بلند وهوا هم گرم بود، به جانب کوفه، خانه آقا رفته دقّ الباب کردم. جناب آقا با پیراهن عربی وشب کلاه - به جهت حرارت هوا - تشریف آورده باب را گشود، وچون مرا دید فرمود: از برای چه چیز آمده ای؟ عرض کردم: آقا، مردی مؤمنِ صالح یک ابره قبا به عنوان هدیه با خود آورده، به آرزوی این که لباس بدن خود فرمایید وتوقع دارد که قبول نمایید. چون آقا این سخن را شنید، متغیر گردید وغضب ناک به من فرمود: من گمان کردم که در این هوای گرم که تو کار خود را گذاشته مرا هم از سر کار خود برداشتی، از برای آن آمده ای که مسأله علمیه بر تو مشکل شده سؤال کنی! این بفرمود وبه زودی باب را پیش کرده، برگشت.
چون من این طور دیدم عرض کردم: آقا عرض دیگری هم دارم. آقا باب را گشود وفرمود: چه چیز است؟ عرض کردم: آن شخص وعده کرده که اگر قبول فرمودید یک ابره قبا هم به من بدهد، [پس راضی نشوید که آن ابره از دست من برود. چون این سخن بشنید خندید وفرمود: فرزند، درس بخوان ووقت خود را صرف این کارها نکن. پس آن ابره را قبول فرمود وگفت: شرط آن است که دیگر از این نوع شفاعت ها] نکنی وبرفت.
کرامت دوازدهم:
کرامات عالِم کم عدیل وعالم قلیل البدیل، غواص بحار الانوار، متبحر در آیات واخبار، آقا محمّد باقر بن محمّد تقی بن مقصود علی مجلسی - حشره الله مع موالیه الاطهار - است. فاضل معاصر تنکابنی از رساله اغلاط مشهوره سیدِ بزرگوار آقا سید محمّد، صاحب کتاب "مفاتیح ومناهل" نقل کرده که [آقا سید محمد] فرموده این که: «مشهور است - که مجلسی را بعد از وفات در خواب دیدند واز چگونگی حال او پرسیدند. فرمود: هیچ یک از طاعات وعبادات وتألیفات، مرا نجات نداد مگر آن که روزی یک دانه سیب به طفلی از یهود دادم وآن باعث نجات من گردید - اصلی ندارد وبا قواعد عقلیه ونقلیه مناسب نیست واز رؤیاهای کاذبه است.
بعد از آن فرمود: مردی عالم خراسانی که با مجلسی اول، آخوند ملّا محمّد تقی - طاب ثراه - صداقت داشته نقل کرده: از کربلا مراجعت می کردم در اثنای راه خواب دیدم که داخل خانه ای شدم که در آن خانه پیغمبر خدا وائمه هدی (علیهم السلام) تشریف داشتند وبه ترتیب نشسته بودند، وحضرت حجّت منتظَر - عجّل الله فرجه - زیردست همه آنها نشسته بود، ومرا زیر دست آن بزرگوار نشانیدند. ناگاه دیدم که آخوند ملّا محمّد تقی - طاب ثراه - شیشه گلابی آوردند وآن بزرگواران استعمال کردند وبعد از ایشان من استعمال کردم. بعد از آن آخوند مذکور رفت وقنداقه طفلی را آورد وبر رسول خدا(صلی الله علیه وآله) داد وعرض کرد: دعایی در حق این طفل می خواهم که خداوند او را مروج دین گرداند. آن حضرت آن قنداقه را گرفته در حقّ او همان دعا کرد. پس آن حضرت آن قنداقه را به امیرالمؤمنین (علیه السلام) داد وفرمود: در حقّ آن دعا کن. آن حضرت او را گرفته نیز همان دعا کرد. پس به امام حسن (علیه السلام) داد وهمان دعا کرد. وهمچنین تا نوبت به امام عصر - عجّل الله تعالی فرجه - رسید. آن حضرت نیز آن دعا کرد. پس آن حضرت آن قنداقه را به من داد وفرمود: تو هم در حق او نیز دعا کن.
من هم گرفته همان دعا کردم. پس از خواب بیدار شدم.
اتفاقاً عبورم در آن سفر به اصفهان افتاد وبه جهت آشنایی وصداقت بر آخوند ملّا محمّد تقی وارد شدم؛ وبعد از ورود، آخوند مذکور از اندرون خانه خود، قنداقه طفلی را آورد وبه دست من داد وفرمود: این طفل امروز متولد شده در حقّ او دعا کن که مروج دین شود. من آن قنداقه را گرفته، همان دعا کردم. پس خواب به خاطرم آمد، از برای ایشان نقل کرده مسرور گردید»(1135).
ونیز همان جناب از همان کتاب نقل می کند: «در زمان علامه مجلسی رحمه الله دو نفر بودند که به او عداوت داشتند وغیبت او را می کردند. اتفاقاً یکی از آن دو نفر در خواب دید که رسول خدا(صلی الله علیه وآله) با امیرالمؤمنین (علیه السلام) به خانه مجلسی رحمه الله آمد وپیغمبر(صلی الله علیه وآله) دست راست مجلسی را گرفت وامیرالمؤمنین (علیه السلام) دست چپ او را وفرمودند که بیا برویم واو را بردند. آن شخص از خواب بیدار شد وآن واقعه را به رفیق خود نقل کرد. آن رفیق گفت: من همین خواب را دیدم شاید مجلسی امشب وفات کرده است. چون صبح به خانه مجلسی رفتند دیدند که آن بزرگوار وفات نموده در همان شب، از وقوع واقعه تعجب کردند واز کرده خود نادم شدند»(1136).
ونیز نقل کرده: «مردی از اهل بحرین اخلاص وارادت به آخوند مجلسیرحمه الله داشت. لهذا به زیارت او آمده، دانست که وفات کرده مهموم شد. اتفاقاً شب در خواب دید که در مکانی منبری بلند نصب شده ورسول خدا(صلی الله علیه وآله) بر آن بالا رفت ونشست وامیرالمؤمنین (علیه السلام) هم بر آن بالا رفت وپایین تر نشست. ویک صف از انبیا در برابر او صف بسته ایستادند. وجمعی دیگر هم پشت آن صف صفوف بسته ایستادند ومجلسی هم در میان آن صفوف بود. پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: آخوند ملّا محمّد باقر پیش بیا؛ دیدم که مجلسی نزدیک آمده از صف انبیا گذشت. پس رسول خدا (صلی الله علیه وآله) فرمود: بنشین! مجلسی ادب کرده ننشست. دیگر دفعه فرمود: بنشین! عرض کرد: فدایت شوم با وجود اینکه انبیا ایستاده اند چگونه من بنشینم؟! پس آن حضرت به انبیاء فرمود: بنشینید تا آن که آخوند بنشیند. ایشان نشستند وآخوند هم نشست»(1137).
مؤلف گوید
کرامات این بزرگوار محتاج به ذکر واظهار نیست، زیرا مقامات وکمالات او از غایت اشتهار کالشمس فی رابعه النهار است. واگر نباشد مگر تألیفات باقیه آن جناب در هرباب - که گویند معادل روزی یک هزار بیت ازعمر شریف او می شود - کفایت می نماید. خصوص کتاب بحار الانوار، که آن را بیست وچهار مجلد می گویند. گویند: تاریخ ولادت او مطابق با عدد جامع بحار الانوار است که سنه هزار وسی وهفت می شود. وعمر شریف او تقریباً هشتاد وچهار سال بوده، جزاه الله عن الاسلام واهله خیر جزاء، ان شاء الله.
ووالد ماجد این بزرگوار، آخوند ملّا محمّد تقی بن مقصود علی، معروف به مجلسی اول است. ونیز دارای کمالات علمیه وعملیه وریاضات شاقّه ومظهر کرامات بوده، واز کتاب شرح فقیه او نقل شده که او گفته: چون حضرت آفریدگار مرا توفیق زیارت حیدر کرار(علیه السلام) داد، به برکت آن بزرگوار مکاشفات بسیار بر من روی داد که عقول ضعیفه آن را تحمل نتواند کرد، بلکه اگر خواهم می گویم که در میان نوم ویقظه بودم که خود را در سرّ من رأی دیدم، ودیدم که بر قبر عسکریین (علیهما السلام) لباس سبزی بهشتی انداخته اند، ومولای من صاحب الامر(علیه السلام) بر قبر تکیه کرده است. پس من مانند مدّاحان شروع به زیارت جامعه کردم. چون تمام شد آن حضرت فرمود: خوب زیارتی است بیا بنشین. عرض کردم خلاف ادب است، فرمود: نه پیاده آمده ای. پس نشستم، چون به خود آمدم، به زودی اسباب زیارت آماده شد وپیاده پا مشرف به زیارت آن مشهد شدم.
هذا آخر ما اردنا ذکره. تمام شد کتاب به دست مؤلف آن در عصر جمعه، یازدهم شهر شعبان المعظم من شهور سنه هزار وسیصد ویک؛ والحمد لله اولاً وآخراً کما هو أهله وصلّی الله علی محمّد وآله».

کتابنامه

1. القرآن الکریم

2. اختیار معرفه الرجال رجال کشّی: محمد بن حسن طوسی. (انتشارات دانشکده الهیات، مشهد)
3. إرشاد العوام؛ محمد کریم خان کرمانی. (چاپخانه سعادت، کرمان)
4. إعلام الوری بأعلام الهدی؛ فضل بن الحسن طبرسی. (مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم)
5. إقبال الأعمال؛ رضی الدین علی بن موسی بن الطاووس. (انتشارات دفتر تبلیغات اسلامی، قم، 3 جلد)
6. إکسیر العبادات فی أسرار الشهادات؛ شیخ آغا بن عابد شیروانی فاضل دربندی. (دار ذوی القربی، قم، 3 جلد)
7. الاحتجاج؛ ابی منصور احمد بن علی الطبرسی. (انتشارات اسوه، قم، چاپ دوم، 1416 ه ق)
8. الاختصاص؛ محمد بن محمد بن نعمان [شیخ مفید]. (جامعه مدرسین، قم)
9. الإرشاد؛ محمد بن محمد بن نعمان [شیخ مفید]. (مؤسسه الأعلمی للمطبوعات، بیروت)
10. الأمالی؛ ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی الصدوق. (مؤسسه البعثه، قم)
11. الأمالی؛ محمد بن حسن طوسی. (مؤسسه البعثه، قم؛ دار الثقافه، بیروت)
12. الأمالی؛ محمد بن محمد بن نعمان [شیخ مفید]. (جامعه مدرسین، قم)
13. الأنوار النعمانیه؛ سید نعمت الله موسوی جزائری، (مطبعه شرکت، تبریز؛ مؤسسه الأعلمی، بیروت)
14. الإیقاظ من الهجعه؛ محمد بن حسن الحر العاملی. (دار الکتب العلمیه، اسماعیلیان، قم)
15. الثاقب فی المناقب؛ محمد بن علی طوسی ابن حمزه. (مؤسسه انصاریان، قم؛ دار الزهراء، بیروت)
16. الجامع الصحیح سنن ترمذی؛ محمد بن عیسی سوره. (دار عمران، بیروت، 5 جلدی)
17. الجامع الصحیح صحیح مسلم: مسلم بن حجّاج نیشابوری. (انتشارات دار الجیل ودار الآفاق الجدیده بیروت، 8 جزیی در 4 جلد)
18. الجامع الصغیر؛ جلال الدین السیوطی. (دار الکتب العلمیه، بیروت)
19. الخرائج والجرائح؛ قطب الدین الراوندی. (مؤسسه النور، بیروت؛ مؤسسه الامام المهدی، قم)
20. السنن الکبری؛ احمد بن شعیب نسائی. (دار الکتب العلمیه، بیروت)
21. الشافی فی الإمامه؛ سید مرتضی علم الهدی. (این کتاب در کتابخانه عمومی آیه الله گلپایگانی رحمه الله به شماره 508 308 موجود است.)
22. الفتوحات المکّیه؛ محیی الدین محمد بن علی ابن عربی. (دار الکتب العلمیه، بیروت)
23. الکافی؛ محمد بن یعقوب کلینی. (دار الکتب الإسلامیه، طهران)
24. الکامل فی ضعفاء الرجال؛ عبدالله بن عدی جرجانی. (دار الکتب العلمیه، بیروت)
25. المحاسن؛ احمد بن محمد بن خالد البرقی. (دار الکتب الاسلامیه، قم)
26. المنتخب للطریحی؛ فخر الدین الطریحی النجفی. (المطبعه الحیدریه، نجف، 2 جزء در 1 جلد)
27. النجم الثاقب؛ میرزا حسین نوری طبرسی. (انتشارات مسجد مقدّس جمکران، قم)
28. بحار الأنوار؛ ملا محمدباقر مجلسی. (المکتبه الإسلامیه، طهران، 110 جلد)
29. بصائر الدرجات؛ محمد بن حسن صفّار. (مکتبه المرعشی، قم)
30. تاریخ مدینه دمشق؛ علی بن الحسن الشافعی [ابن عساکر]، دار الفکر، بیروت.
31. تأویل الآیات الظاهره؛ شرف الدین حسینی استرآبادی. (جامعه مدرسین، قم)
32. تذکره الأئمّه؛ محمّد باقر بن محمّد تقی لاهیجی. (این کتاب در کتابخانه عمومی آیت الله گلپایگانی رحمه الله به شماره 5176 30156 موجود است.)
33. تفسیر الصافی؛ مولی محسن فیض کاشانی. (مطبعه سعید، مشهد)
34. تفسیر العیاشی؛ محمد بن مسعود عیاشی. (المکتبه العلمیه الإسلامیه، طهران)
35. تفسیر القمی؛ علی بن ابراهیم القمی. (انتشارات علّامه، قم؛ دار السرور، بیروت)
36. تنبیه الخواطر؛ امیر ورّام بن ابی فراس. (دار صعب ودار التعارف، بیروت)
37. تهذیب الأحکام؛ محمد بن الحسن الطوسی. (دار الأضواء، بیروت؛ دار الکتب الإسلامیه، طهران)
38. جامع الأخبار؛ محمد بن محمد سبزواری. (مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم)
39. حدیقه الشیعه؛ احمد بن محمّد مقدس اردبیلی، (انتشارات انصاریان، قم، 2 جلدی)
40. حلیه الأولیاء؛ احمد بن عبدالله ابی نعیم، (دار الکتب العلمیه، بیروت)
41. خصال؛ ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی الصدوق، (جامعه مدرسین، قم)
42. دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام؛ میرزا حسین نوری طبرسی. (انتشارات المعارف الإسلامیه قم؛ دار البلاغه، بیروت)
43. دبستان المذاهب؛ محسن فانی کشمیری، با ترجمه ابوالقاسم پاینده. (چاپ بمبئی، 16 ه ق. این کتاب در کتابخانه عمومی آیت الله گلپایگانی به شماره 1367 6417 موجود است.)
44. دلائل الإمامه؛ محمد بن جریر طبری صغیر. (مؤسسه البعثه، قم)
45. سنن ابن ماجه؛ محمد بن یزید قزوینی. (دار الفکر بیروت، 2 جلدی)
46. سنن ابی داوود؛ سلیمان بن اشعث سجستانی. (دار الفکر بیروت، 4 جزء در2 جلد)
47. شرح الزیاره الجامعه الکبیره؛ احمد بن زید الدین احسائی. (مطبعه السعاده کرمان)
48. شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید؛ عبد الحمید بن ابی الحدید. (دار الجیل، بیروت)
49. صحیح البخاری؛ ابی عبدالله محمد بن اسماعیل بخاری. (مرکز الدراسات والإعلام، دار اشبیلیا، 8 جزء در 3 جلد)
50. علل الشرایع؛ محمد بن علی بن الحسین شیخ صدوق. (دار البلاغه، بیروت)
51. عیون أخبار الرضا؛ محمد بن علی بن الحسین شیخ صدوق. (منشورات اعلمی، تهران افست)
52. فتح الباری بشرح صحیح البخاری؛ احمد بن علی بن حجر العسقلانی. (دار الفکر، بیروت، 16 جلدی)
53. فرائد الأصول الرسائل: شیخ مرتضی انصاری. (انتشارات زاهدی؛ مؤسسه اسماعیلیان، قم)
54. فردوس الأخبار؛ شیرویه بن شهردار الدیلمی. (دار الکتاب العربی، بیروت، 5 جلدی).
55. قرب الإسناد؛ ابوالعباس عبدالله الحمیری، مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم)
56. قصص العلماء؛ میرزا محمد تنکابنی. (انتشارات علمیه اسلامیه، تهران)
57. کامل الزیارات؛ ابی القاسم جعفر بن محمد بن قولویه القمی. (مؤسسه نشر الفقاهه)
58. کتاب الغیبه؛ محمد بن ابراهیم النعمانی. (مکتبه الصدوق، تهران)
59. کتاب الغیبه؛ محمد بن الحسن الطوسی. (مؤسسه المعارف الإسلامیه، قم)
60. کشف الغمّه فی معرفه الأئمّه؛ علی بن عیسی اربلی. (دار الأضواء، بیروت، 3 جلدی)
61. کشف المراد فی شرح تجرید الإعتقاد؛ علّامه حلّی. (چاپ جامعه مدرسین، قم)
62. کفایه الأثر؛ علی بن محمّد الخزّاز القمّی الرازی. (انتشارات بیدار، قم)
63. کفایه الطالب؛ محمد بن یوسف گنجی شافعی. (دار احیاء تراث اهل البیت، بیروت)
64. کمال الدین وتمام النعمه؛ محمد بن علی بن بابویه شیخ صدوق. (جامعه مدرسین، قم)
65. گلشن راز؛ شیخ محمود شبستری. (کتابخانه طهوری، چاپ اول، تاریخ چاپ 1368 ش)
66. مجالس المؤمنین؛ قاضی نورالله شوشتری. (کتابفروشی اسلامیه، تهران)
67. مختصر بصائر الدرجات؛ حسن بن سلیمان حلّی. (مطبعه حیدریه، نجف)
68. مدینه المعاجز معاجز آل البیت: سید هاشم بحرانی. (مؤسسه النعمان، بیروت؛ مؤسسه المعارف الإسلامیه)
69. مسند الإمام أحمد بن حنبل؛ احمد بن محمد بن حنبل شیبانی. (دار الفکر، بیروت، 6 جلدی)
70. مشارق أنوار الیقین فی أسرار امیرالمؤمنین (علیه السلام)؛ رجب بن محمد الحافظ البرسی الحلی. (دفتر نشر فرهنگ اهل بیت، قم؛ انتشارات المکتبه الحیدریه، قم)
71. مشکاه المصابیح؛ محمد بن عبدالله الخطیب تبریزی. (دار الفکر، بیروت، 3 جلدی)
72. مصابیح السنّه؛ حسین بن مسعود شافعی بغوی. (دار القلم، بیروت، 2 جلدی)
73. مصباح الزائر؛ رضی الدین علی بن موسی بن الطاووس. (مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم)
74. معانی الأخبار؛ ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی الصدوق. (جامعه مدرسین، قم)
75. مقامع الفضل؛ محمد بن علی بن محمد باقر اصفهانی بهبهانی. (کتابخانه عمومی آیت الله مرعشی رحمه الله، شماره 105 ومسلسل 976).
76. مقتل الحسین، اولین تاریخ کربلا؛ ابی مخنف، ترجمه انصاری.
77. مناقب آل أبی طالب؛ ابی جعفر محمّد بن علی بن شهرآشوب. (دار الأضواء، بیروت)
78. مناقب أمیرالمؤمنین (علیه السلام)؛ علی بن محمد واسطی شافعی ابن مغازلی. (دار مکتبه الحیات، بیروت)
79. منتهی المقال فی أحوال الرجال؛ محمد بن اسماعیل المازندرانی ابوعلی الحائری. (مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم)
80. من لایحضره الفقیه؛ ابی جعفر محمد بن علی بن الحسین بن بابویه القمی الصدوق. (جامعه مدرسین، قم)
81. مهج الدعوات ومنهج العبادات؛ علی بن موسی بن طاووس. (انتشارات سنایی)
82. وسائل الشیعه؛ محمد بن الحسن الحرّ العاملی. (مؤسسه آل البیت لإحیاء التراث، قم، 30 جلدی)
83. وفیات الاعیان؛ احمد بن محمد بن ابی بکر خلکان ابن خلکان. (دار صادر، بیروت)
 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

پاورقی:

-----------------

(1) کشف المراد فی شرح تجدید الاعتقاد، ص 388، باب الامامه، مسئله اولی فی انّ نصب الامام واجب علی الله.
(2) سوره انفال، آیه 42.
(3) سوره اسراء، آیه 85.
(4) بحار الانوار، ج 2، ص 32، ح 22.
(5) همان، ج 6، ص 249، وج 61، ص 78.
(6) سوره قصص، آیه 88.
(7) منظور خوراک آدمی است.
(8) سوره اسراء، آیه 43.
(9) سوره رعد، آیه 11.
(10) سوره مؤمنون، آیه 53.
(11) سوره زخرف، آیه 32.
(12) سوره اسراء، آیه 43.
(13) کافی، ج 1، ص 178، باب ان الارض لا تخلو من حجه، ح 1.
(14) همان، ح 2.
(15) همان، ح 3.
(16) همان، ح 4.
(17) همان، ح 5.
(18) همان، ح 6.
(19) کافی، ج 1، ص 180، باب انه لولم یبق فی الارض الا رجلان لکان احدهما الحجه، ح 7.
(20) همان، ح 8.
(21) همان، ح 9.
(22) همان، ح 10.
(23) همان، ح 11.
(24) همان، ح 12.
(25) همان، ح 2.
(26) همان، ح 1.
(27) کافی، ج 1، ص 180، باب انه لولم یبق فی الارض الا رجلان لکان احدهما الحجه، ح 2.
(28) همان، ح 3.
(29) الصوارم المهرقه، ص 263 / مناقب ابن شهرآشوب، ج 1، ص 246.
(30) سوره رعد، آیه 7.
(31) کافی، ج 1، ص 191، باب ان الائمه (علیهم السلام) هم الهداه، ح 1.
(32) همان، ح 2.
(33) همان، ح 3.
(34) سوره نساء، آیه 59.
(35) سوره نحل، آیه 43.
(36) احتجاج طبرسی، ج 1، ص 164 - 166، ح 33.
(37) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 297 - 298، ح 247.
(38) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 9 - 12، ح 148.
(39) صحیح بخاری، ج 7، ص 127، کتاب الاحکام، باب استخلاف.
(40) صحیح مسلم، ج 6، ص3 و4، کتاب الاماره، باب الناس تبع لقریش والخلافه من قریش.
(41) سنن ترمذی، ج 4، ص 501، کتاب الفتن، باب ما جاء فی الخلفاء.
(42) السنن الکبری، ج 5، کتاب المناقب، باب 4، ح 12 وباب 9، ح 3.
(43) سنن ابن ماجه، ج 2، ص 530، کتاب الفتن، باب خروج المهدی.
(44) سنن ابی داود، ج 4، ص 106، کتاب الفتن والملاحم، کتاب المهدی.
(45) در موطأ مالک حدیثی که بصورت عموم در مورد اهل بیت (علیهم السلام) یا خصوص امام دوازدهم باشد یافت نشد.
(46) مصابیح السنه، ج 2، باب أشراط الساعه وباب مناقب قریش.
(47) مشکاه المصابیح، ج 3، باب أشراط الساعه وباب مناقب قریش.
(48) فردوس الاخبار، ج 5، ص 229، ح م 7705.
(49) مسند احمد، ج 5، ص 93، احادیث جابر بن سمره.
(50) مناقب امیرالمؤمنین (علیه السلام)، ص 45 و46 و94 و99 و101 و102 و156 و183 و...
(51) حلیه الاولیاء، ج 4، ص 333.
(52) صحیح بخاری، ج 7، ص 127، کتاب الاحکام، باب استخلاف.
(53) فتح الباری فی شرح صحیح بخاری، ج 15، ص 125 کتاب الاحکام، باب الاستخلاف.
(54) صحیح مسلم، ج 6، ص 3، کتاب الاماره، باب الناس تبع لقریش.
(55) همان، ج 6، ص 3.
(56) همان، ج 6، ص 3.
(57) همان.
(58) صحیح مسلم، ج 6، ص 4، کتاب الاماره، باب الناس تبع لقریش.
(59) همان.
(60) مصابیح السنّه، ج 2، ص 498، باب فی مناقب القریش وذکر القبائل.
(61) همان.
(62) همان.
(63) جامع صغیر، ج 1، ص 139، ح 2297.
(64) کامل ابن عدی، ج 3، ص 432 در ذکر خالد بن یزید قسری.
(65) تاریخ مدینه دمشق، ج 16، ص 286.
(66) مشکاه المصابیح، ج 3، ص 327، باب مناقب قریش وذکر القبایل.
(67) مشکاه المصابیح، ج 3، ص 327، باب مناقب قریش وذکر القبایل.
(68) همان.
(69) کفایه الاثر، ص 136 و137.
(70) همان، ص 128 و129.
(71) کفایه الاثر، ص 40 - 42.
(72) همان، ص 79 - 81.
(73) کتاب مذکور در کتابخانه های معروف قم پیدا نشد ولذا برای حدیث از منابع دیگر آدرس داده شد.
(74) سنن ابی داوود، ج 4، ص 107؛ کتاب المهدی، ح ش 4285.
(75) انوار نعمانیه، ج 2، ص 3، نور فی بیان احوال صاحب الزمان (علیه السلام).
(76) کشف الغمّه، ج 3، ص 267 - 274 وبحار الانوار، ج 51، ص 78 - 85.
(77) کشف الغمّه، ج 3، ص 275 - 290.
(78) سوره هود، آیه 18.
(79) سوره نجم، آیه 57.
(80) کفایه الاثر، ص 158 و159.
(81) کمال الدین، ج 1، ص 289؛ بحار الانوار، ج 51، ص 117 و118.
(82) اختصاص مفید، ص 209.
(83) غیبت شیخ طوسی، ص 165 و166.
(84) کمال الدین، ج 1، ص 316.
(85) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 67، ح 157.
(86) کمال الدین، ج 1، ص 317.
(87) همان.
(88) کمال الدین، ج 1، ص 317.
(89) سوره احزاب، آیه 6.
(90) سوره زخرف، آیه 28.
(91) کمال الدین، ج 1، ص 323 و324.
(92) فرمایش مؤلف در بین [ ] به نقل از علامه مجلسی وکنز الفوائد وشیخ مفید اشتباه است.
(93) سوره توبه، آیه 36.
(94) بحار الانوار، ج 51، ص 139 و140؛ غیبت نعمانی، ص 86، باب 4، ح 17.
(95) کمال الدین، ج 2، ص 333.
(96) همان، ص 333 و334.
(97) غیبت شیخ طوسی، ص 233.
(98) کمال الدین،ج 2، ص 334.
(99) کمال الدین، ج 2، ص 334 و335.
(100) همان، ص 335 و336.
(101) همان، ص 338.
(102) کمال الدین، ج 2، ص 338.
(103) همان، ص 342.
(104) همان، ص 345 و346.
(105) علل الشرایع، ج 1، ص 244 و245، باب 179، ح 4.
(106) کمال الدین، ج 2، ص 360؛ غیبت طوسی، ص 166 و167؛ غیبت نعمانی، ص 154، باب 10، ح 11.
(107) همان، ص 361.
(108) کفایه الاثر، ص 265 و266.
(109) عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 6، باب 30، ح 14.
(110) کمال الدین، ج 2، ص 370 و371.
(111) سوره اعراف، آیه 187.
(112) کمال الدین، ج 2، ص 372 و373.
(113) همان، ص 377.
(114) کمال الدین، ج 2، ص 337.
(115) کمال الدین، ج 2، ص 381 و648. ولی در عیون اخبار الرضا پیدا نشد، بلکه در علل الشرایع ج 1، ص 245، باب 179، ح 5، می باشد.
(116) کمال الدین، ج 2، ص 382.
(117) کمال الدین، ج 2، ص 409.
(118) همان، ص 409.
(119) کمال الدین، ج 2، ص 409.
(120) غیبت طوسی، ص 232.
(121) همان، ص 251.
(122) کمال الدین، ج 2، ص 408.
(123) همان.
(124) الخرایج والجرائح، ج 1، ص 478، باب 12، ح 19.
(125) سوره انشقاق، آیه 19.
(126) سوره زخرف، آیه 6-8.
(127) سوره اسراء، آیه 77.
(128) سوره فتح، آیه 23.
(129) سوره توبه، آیه 69.
(130) بحار الانوار، ج 2، ص 160 وج 24، ص 236 وج 25، ص 135 و258 وج 28، ص 10 و20 وج 37، ص 288 وج 51، ص 46 و252 وج 52، ص 200 وج 53، صفحات 59 و108 و129 وج 71، ص 65.
(131) الایقاظ من الهجعه، ص 98، باب 4.
(132) کمال الدین، ج 2، ص 345.
(133) سوره انشقاق، آیه 19.
(134) تفسیر القمی، ج 2، ص 413، در تفسیر سوره انشقاق.
(135) کمال الدین، ج 2، ص 576.
(136) کفایه الاثر، ص 11 - 15.
(137) بحار الانوار، ج 53، ص 131؛ بنقل از شیخ مفید.
(138) صحیح بخاری، ج 8، ص 151، باب 14، کتاب اعتصام بالسنّه، ح 2.
(139) کمال الدین، ج 1، ص 152.
(140) کمال الدین، ج 1، ص 153 وهمچنین ج 2، ص 326 و327.
(141) همان، ج 1، ص 153 وج 2، ص 326 و327.
(142) سوره مریم، آیه 22.
(143) همان، آیه 23.
(144) کمال الدین، ج 1، ص 161.
(145) الفتوحات المکیه، ج 6، ص 51 و63، باب 66.
(146) مشارق انوار الیقین فی اسرار امیر المؤمنین (علیه السلام)، ص 129 و130.
(147) این کلام را مرحوم مؤلف از تذکره الائمه مرحوم لاهیجی ص 194، نقل کرده است.
(148) سوره طه، آیه 115.
(149) سوره اسراء، آیه 43.
(150) کشف الغمه، ج 3، ص 234.
(151) سنن ابی داود، ج 4، ص 106، کتاب المهدی؛ الجامع الصحیح وهو سنن الترمذی، ج 4، ص 505.
(152) کفایه الطالب، ص 494.
(153) سنن ابی داود، ج 4، ص 107، کتاب المهدی.
(154) همان.
(155) مصابیح السنه، ج 2، باب أشراط الساعه.
(156) سنن ابی داود، ج 4، ص 106، کتاب الهدی؛ الجامع الصحیح وهو سنن الترمذی، ج 4، ص 505.
(157) همان.
(158) کشف الغمه، ج 3، ص 234 و235.
(159) تذکره الأئمه، ص 183 - 184، باب 14، در احوال حضرت قائم آل محمد (علیهم السلام)، البتّه مرحوم مؤلف در آخر کلامش اکتفا نموده به آدرس کتب اهل سنت، اما مرحوم لاهیجی در تذکره الائمه احادیث را هم آورده است.
(160) دبستان المذاهب، ص 239، در ذکر عقاید اسماعیلیه.
(161) کمال الدین، ج 1، ص 303.
(162) غیبت نعمانی، ص 141، باب 10، ح 1.
(163) سوره یس، آیه 30.
(164) غیبت نعمانی، ص 141 و142، باب 10، ح 2.
(165) کمال الدین، ج 1، ص 302.
(166) کمال الدین، ج 1، ص 303.
(167) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص 58.
(168) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 7، ص 58 و59.
(169) نقل به معنی شده است، جمله ای که در شرح نهج البلاغه است واز امام صادق (علیه السلام) نقل کرده است این است: «بنا فتح لابکم ومنّا تختم لابکم» شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 276.
(170) شرح نهج البلاغه ابن ابی الحدید، ج 1، ص 281 و282.
(171) سوره حج، آیه 46.
(172) سوره نور، آیه 40.
(173) کمال الدین، ج 1، ص 318.
(174) کمال الدین، ج 2، ص 322 و323.
(175) امالی شیخ مفید، ص 45، مجلس ششم، ح 5.
(176) کمال الدین، ج 1، ص 326.
(177) سوره تکویر، آیه 15 و16.
(178) کمال الدین، ج 1، ص 330.
(179) همان، ص 325.
(180) غیبت نعمانی، ص 167، باب 10، ح 7.
(181) سوره یوسف، آیه 89 و90.
(182) کمال الدین، ج 2، ص 341.
(183) سوره انشقاق، آیه 19.
(184) علل الشرایع، ج 1، ص 245، باب 179، ح 7.
(185) سوره اسراء، آیه 13.
(186) سوره نساء، آیه 157.
(187) سوره یوسف، آیه 110.
(188) کمال الدین، ج 2، ص 352 - 357.
(189) همان، ص 360.
(190) همان، ص 361.
(191) سوره ملک، آیه 30.
(192) کمال الدین، ج 2، ص 360.
(193) علل الشرایع، ج 1، ص 245، باب 179، ح 6؛ عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 213، باب 28، ح 6.
(194) کمال الدین، ج 2، ص 370.
(195) غیبت نعمانی، ص 180، باب 10، ح 27.
(196) همان، ص 185، باب 10، ح 36.
(197) سوره بقره، آیه 148.
(198) کمال الدین، ج 2، ص 377، و378.
(199) کمال الدین، ج 2، ص 380.
(200) همان، ص 408.
(201) سوره یس، آیه 68.
(202) بحار الانوار، ج 51، ص 288 - 298. ودر کمال الدین، ج 2، صفحات 559 و561 و570، بعضی از معمّرین ذکر شده است.
(203) سوره مؤمنون، آیه 115؛ «آیا پنداشتید شما را بیهوده آفریده ام واینکه شما به سوی ما بازگردانیده نمی شوید؟».
(204) کمال الدین، ج 2، ص 538 - 547.
(205) انوار نعمانیه، ج 2، ص 7، نور فی بیان احوال صاحب الزمان (علیه السلام).
(206) کمال الدین، ج 2، ص 547 - 549.
(207) کمال الدین، ج 2، ص 549 و550.
(208) کمال الدین، ج 2، ص 550 و551.
(209) همان، ص 554 - 558.
(210) همان، ص 559 - 562.
(211) کمال الدین، ج 2، ص 562 - 565.
(212) همان، ص 567.
(213) سوره آل عمران، آیه 191 «همانان که خدا را در همه احوال ایستاده ونشسته، وبه پهلو آرمیده یاد می کنند».
(214) کمال الدین، ج 2، ص 642 و643.
(215) بحار الانوار، ج 51، ص 258 - 260.
(216) کمال الدین، ج 2، ص 575 و576.
(217) کمال الدین، ج 2، ص 552 - 554.
(218) کلام سید مرتضی در کتاب الشافی فی الامامه نقل به
معنی شده است وبعضاً مرحوم مؤلف توضیح داده وگاهی هم ملخّص نموده است. وهمچنین مرحوم مؤلف از رساله غیبت سید مرتضی رحمه الله استفاده نموده است که این رساله در ضمن چند رساله در کتابخانه عمومی آیت الله گلپایگانی به شماره 33478 1688 موجود است.
(219) کمال الدین، ج 2، ص 482.
(220) الشافی فی الامامه، ص 474، فصل فی ذکر امامه صاحب الزمان (علیه السلام).
(221) الشافی فی الامامه، ص 476، فصل فی ذکر امامه صاحب الزمان (علیه السلام).
(222) غیبت شیخ طوسی، ص 248 - 250.
(223) کمال الدین، ج 2، ص 481.
(224) کمال الدین، ج 2، ص 479 و480.
(225) سوره انشقاق، آیه 19.
(226) کمال الدین، ج 2، ص 480 و481.
(227) غیبت شیخ طوسی، ص 472 و473، حدیث از امام باقر (علیه السلام) است ونقل به معنی شده است.
(228) سوره فتح، آیه 25 «اگر کافر ومؤمن از هم متمایز می شدند، قطعاً کافران را به عذاب دردناکی معذّب می داشتیم».
(229) کمال الدین، ج 2، ص 641.
(230) سوره بقره، آیه 2 و3.
(231) کمال الدین، ج 1، ص 288، با تفاوت در عبارت.
(232) غیبت نعمانی، ص 169، باب 10، ح 11، بجای دو کلمه «چوب غضا» «خارطل شوک القتاد» آمده است؛ وبحار الانوار، ج 52، ص 123 و124، با اختلاف در کلمات حدیث.
(233) سوره عنکبوت، آیه 2.
(234) نهج البلاغه، خطبه 16، طبق شماره گذاری صبحی الصالح.
(235) غیبت شیخ طوسی، ص 162.
(236) بحار الانوار، ج 52، ص 158؛ تعبیر مرحوم مؤلف به "رجال الغیب" واستناد به مرحوم علامه مجلسی، استنباط مؤلف از کلام مرحوم علامه مجلسی است وگرنه در کلام مرحوم علامه مجلسی به "رجال الغیب" تعبیر نشده است.
(237) کمال الدین، ج 2، ص 644.
(238) همان، ص 644.
(239) همان، ص 647.
(240) بحار الانوار، ج 6، ص 345 و68 و142؛ مرحوم مؤلف مفهوم روایت را نقل کرده است.
(241) بحار الانوار، ج 47، ص 372 و373، ظاهراً استنباط مرحوم مؤلف از روایت است.
(242) همان، ص 123 و124، مرحوم مؤلف مفهوم روایت را نقل نموده است.
(243) اعلام الوری، ج 2، ص 300.
(244) کشف المراد فی شرح تجدید الاعتقاد، ص 491، المقصد الخامس فی الامامه.
(245) سوره توبه، آیه 105.
(246) الشافی فی الامامه، ص 475، فصل فی ذکر امه صاحب الزمان (علیه السلام).
(247) کمال الدین، ج 2، ص 483 - 458.
(248) سوره انفال، آیه 33.
(249) کافی، ج 1، باب أن الارض لا تخلو من حجه.
(250) سوره رعد، آیه 11.
(251) الارشاد، ص 363.
(252) نجم الثاقب، ص 95 - 105.
(253) کشف الغمه، ج 3، ص 326.
(254) نجم الثاقب، ص 95 - 105.
(255) همان.
(256) کمال الدین، ج 2، ص 483.
(257) همان، ص 648.
(258) کمال الدین، ج 2، ص 648.
(259) همان.
(260) همان.
(261) همان، ص 338.
(262) همان.
(263) همان، ص 408.
(264) کمال الدین، ج 2، ص 408.
(265) همان، ص 431.
(266) همان.
(267) کمال الدین، ج 2، ص 516.
(268) همان، ص 390 و391.
(269) بحار الانوار، ج 52، ص 151.
(270) کمال الدین، ج 2، ص 341.
(271) کمال الدین، ج 2، ص 437.
(272) همان، ص 445.
(273) کافی، ج 1، ص 329 وکمال الدین، ج 2، ص 436.
(274) کمال الدین، ج 2، ص 446.
(275) کمال الدین، ج 2، ص 417 - 423.
(276) غیبت شیخ طوسی، ص 208 - 214.
(277) انوار نعمانیه، ج 2، ص11، نور فی احوال صاحب الزمان.
(278) بحار الانوار، ج 51، ص 15.
(279) همان، ص 24.
(280) همان، ص 25؛ وفیات الاعیان ابن خلکان، ج 4، ص 176، ش 562.
(281) اقبال الاعمال چاپ علمیه، نشر (دار الحجه)، ص 217.
(282) بحار الانوار، ج 51، ص 16.
(283) سوره قصص، آیه 13.
(284) کمال الدین، ج 2، ص 426 - 430.
(285) بحار الانوار، ج 51، ص 2 - 28.
(286) سوره اسری، آیه 81.
(287) سوره قصص، آیه 5 و6.
(288) بحار الانوار، ج 51، ص 27.
(289) همان، ص 5؛ کمال الدین، ج 2، ص 431.
(290) بحار الانوار، ج 51، ص 4؛ کمال الدین، ج 2، ص 430.
(291) غیبت شیخ طوسی، ص 232؛ بحار الانوار، ج 51، ص 5.
(292) کمال الدین، ج 2، ص 431؛ بحار الانوار، ج 51، ص 5.
(293) همان، ص 432؛ بحار الانوار، ج 51، ص 15.
(294) همان.
(295) سوره آل عمران، آیه 18 و19.
(296) کمال الدین، ج 2، ص 433؛ بحار الانوار، ج 51، ص 16.
(297) همان، ص 434؛ بحار الانوار، ج 51، ص 16.
(298) همان.
299) همان، ص 474 و475؛ در بحار الانوار، ج 51، ص 16 و17؛ بعضی از کلمات حدیث ساقط شده است.
(300) غیبت شیخ طوسی، ص 230؛ بحار الانوار، ج 51، ص 17.
(301) غیبت شیخ طوسی، ص 240 - 242؛ بحار الانوار، ج 51، ص 20 - 22.
(302) زایجه لوحه مربع یا دائره واریست که برای نشان دادن مواضع ستارگان در فلک ساخته می شود تا برای بدست آوردن حکم [طالع مولد [ولادت، زایش وچیزهای دیگر بدان بنگرند «لغت نامه دهخدا».
(303) بحار الانوار، ج 51، ص 23.
(304) الارشاد، ص 346.
(305) این روایت به تمامه در باب علّت غیبت گذشت.
(306) منتفخ: متورم، ورم کرده، آماسیده، آماهیده، بادکرده «لغت نامه دهخدا»؛ کنایه از اینکه جوش وخروش آن حضرت بیشتر شد.
(307) سوره اسری، آیه 13.
(308) سوره نساء، آیه 157.
(309) سوره قصص، آیه 5.
(310) سوره یوسف، آیه 110.
(311) کمال الدین، ج 2، ص 352 - 357.
(312) غیبت شیخ طوسی، ص 167 - 173.
(313) کمال الدین، ج 2، ص 442 و443.
(314) سوره بقره، آیه 156.
(315) بحار الانوار، ج 51، ص 349؛ کمال الدین، ج 2، ص 510.
(316) بحار الانوار، ج 51، ص 350.
(317) کمال الدین، ج 2، ص 440؛ بحار الانوار، ج 51، ص 350 و351.
(318) بحار الانوار، ج 51، ص 351؛ غیبت شیخ طوسی، ص 365.
(319) بحار الانوار، ج 51، ص 351 و352.
(320) همان، ص 353 و354.
(321) همان، ص 355 - 358؛ غیبت شیخ طوسی، ص 371 و...
(322) بحار الانوار، ج 51، ص 361؛ کمال الدین، ج 2، ص 516؛ غیبت شیخ طوسی، ص 395.
(323) مدینه المعاجز، ج 4، ص 221.
(324) بحار الانوار، ج 51، ص 360.
(325) بحار الانوار، ج 51، ص 353 و354.
(326) همان، ص 362؛ غیبت شیخ طوسی، ص 415.
(327) همان، ص 363؛ غیبت شیخ طوسی، ص 416 و417.
(328) بحار الانوار، ج 51، ص 363؛ غیبت طوسی، ص 415. از مرحوم کلینی نقل شده ولی در کتب ایشان یافت نشد.
(329) بحار الانوار، ج 51، ص 363.
(330) بحار الانوار، ج 51، ص 363 و364؛ کمال الدین، ج 2، ص 507.
(331) کمال الدین، ج 2، ص 501؛ غیبت شیخ طوسی، ص 230.
(332) غیبت شیخ طوسی، ص 310 - 315.
(333) الخرائج والجرائح، ج 1، ص462 و463، فی معجزات صاحب الزمان (علیه السلام).
(334) بحار الانوار، ج 51، ص 365.
(335) ودر بحار الانوار حارثی است.
(336) بحار الانوار، ج 51، ص 364 و365؛ اعلام الوری، ج 2، ص 257 - 259.
(337) سوره طور، آیه 45.
(338) بحار الانوار، ج 51، ص 341 و342؛ کمال الدین، ج 2، ص 518 و519.
(339) بحار الانوار، ج 51، ص 342؛ کمال الدین، ج 2، ص 519.
(340) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 472 - 475.
(341) غیبت شیخ طوسی، ص 320 و321؛ کمال الدین، ج 2، ص 502 و503؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 790.
(342) مدینه المعاجز، ج 5، ص 190.
(343) [محمد بن جعفر] م.
(344) مدینه المعاجز، ج 5، ص 201.
(345) مدینه المعاجز، ج 5، ص 195.
(346) کمال الدین، ج 2، ص 429.
(347) مدینه المعاجز، ج 5، ص 195 و196.
(348) همان، ص 196.
(349) همان.
(350) مدینه المعاجز، ج 5، ص 197 - 200.
(351) همان، ص 200.
(352) همان.
(353) کتاب دیگر مؤلف است.
(354) سوره رعد، آیه 39.
(355) مدینه المعاجز، ج 5، ص 201.
(356) همان.
(357) سوره نساء، آیه 59.
(358) مدینه المعاجز، ج 5، ص 201 و202.
(359) نوعی چادر یمانی؛ جامه ای راه راه؛ پارچه ای که مستحب است بدن میت به آن پوشیده شود (لغت نامه دهخدا).
(360) سوره لقمان، آیه 34.
(361) سوره جنّ، آیه 26.
(362) همان، آیه 27.
(363) مدینه المعاجز، ج 8، ص 145 - 149.
(364) مسنّات: بند آب، سدّ، سیل گردان بند (لغت نامه دهخدا).
(365) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 470 و471، فی معجزات صاحب الزمان (علیه السلام).
(366) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 471 و472، فی معجزات صاحب الزمان (علیه السلام).
(367) خزاز: خزفروش، خزباف، سوداگر ابریشم خام (لغت نامه دهخدا).
(368) الخرائج والجرائح،ج 1، ص 479 و480.
(369) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 695 و696، فی اعلام صاحب الزمان (علیه السلام).
(370) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 696 و697، فی اعلام صاحب الزمان (علیه السلام).
(371) همان، ص 697، فی أعلام صاحب الزمان (علیه السلام).
(372) در خرایج عدول دارد ودر نسخه بحار عمّل دارد وترجمه بحار را مرحوم مؤلف آورده است.
(373) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 699 - 702، فی أعلام صاحب الزمان.
(374) الثاقب فی المناقب، ص 549 - 596، ح ش 537.
(375) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 702 و703، فی اعلام صاحب الزمان (علیه السلام).
(376) الثاقب فی المناقب، ص 598، ح ش 542.
(377) در مدینه المعاجز صیرفی است ولی در الثاقب فی المناقب صوفی.
(378) مدینه المعاجز، ج 5، ص 236 و237؛ والثاقب فی المناقب، ص 600 و601، ح ش 547.
(379) همان، ص 237.
(380) همان، ص 252.
(381) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 560 و561، حدیث شماره 352.
(382) مدینه المعاجز، ج 5، ص 250؛ الخرائج والجرائح، ج 3، 1113، ح ش 29.
(383) مدینه المعاجز، ج 5، ص 243؛ الثاقب فی المناقب، ص 611، ح ش 556.
(384) مدینه المعاجز، ج 5، ص 243.
(385) سوره نور، آیه 40.
(386) کمال الدین، ج 2، ص 430.
(387) همان.
(388) کمال الدین، ج 2، ص 431.
(389) غیبت شیخ طوسی، ص 240 - 242.
(390) مدینه المعاجز، ج 5، ص 165؛ کمال الدین، ج 2، ص 434 و435.
(391) سوره دهر، آیه 30.
(392) غیبت شیخ طوسی، ص 246 و247؛ مدینه المعاجز، ص 167 و168.
(393) دلائل الامامه، ص 505 و506، ح ش 491.
(394) در نسخه کمال الدین بن ابی خلف موجود نیست.
(395) سوره طه، آیه 12.
(396) سوره اعراف، آیه 155.
(397) سوره بقره، آیه 55.
(398) کمال الدین، ج 2، ص 454 - 464؛ دلائل الأمامه، ص 506 - 517، ح ش 492.
(399) همان، ج 2، ص 407.
(400) کمال الدین، ج 2، ص 475 و476.
(401) نسخه غیبت طوسی مادرای دارد. ونسخه مدینه المعاجز مازرانی.
(402) مدینه المعاجز، ج 5، ص 179 و180؛ غیبت شیخ طوسی، ص 248 - 250.
(403) همان، ص 182؛ کافی، ج 1، ص 514 و515 و329.
(404) مدینه المعاجز، ج 5، ص 182 و183؛ کافی، ج 1، ص 332.
(405) مدینه المعاجز، ج 5، ص 183 - 185؛ کافی، ج 1، ص 515 - 517.
(406) دلائل الأمامه، ص 537 - 539؛ ح ش 521.
(407) نطع: بساط وفرش چرمین (فرهنگ دهخدا).
(408) بحار الانوار، ج 52، ص 32 - 37؛ کمال الدین، ج 2، ص 445 - 452؛ دلائل الامامه، ص 539 - 542، ح ش 522؛ در دلائل الامامه قسمتی از حکایت نقل شده است ودر غیبت شیخ طوسی که مرحوم مؤلف از آن نقل نموده اصل حکایت نیامده است.
(409) سوره غافر، آیه 60.
(410) سوره بقره، آیه 186.
(411) سوره زمر، آیه 53.
(412) بحار الانوار، ج 52، ص 8، ح 5.
(413) دلائل الأمامه، ص 542 - 545، ح ش 523.
(414) دلائل الامامه، ص 545 - 551، ح ش 524.
(415) مدینه المعاجز، ج 5، ص 214، ح 70.
(416) همان، ص 219، ح 81؛ الخرائج والجرائح، ج 1، ص 458.
(417) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 466 و567، ح ش 13.
(418) کمال الدین، ج 2، ص 444 و445.
(419) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 475 - 478، ح 18.
(420) الخرائج والجرائح، ج 1، ص 480 و481، ح ش 21.
(421) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 788 و789؛ کمال الدین، ج 2، ص 453 و454.
(422) غیبت شیخ طوسی، ص 272 و273.
(423) غیبت شیخ طوسی، ص 271؛ احتجاج، ج 2، ص 557 و558.
(424) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 697، ح 13.
(425) الثاقب فی المناقب، ص 608 - 611، ح ش 555.
(426) در الثاقب فی المناقب عمره دارد. عتمه: سه یک اول از شب، بعد از غیبت شفق؛ وگفته شده است وقت نماز عشاء (اقرب الموارد ومنتهی الادب).
(427) مدینه المعاجز، ج 5، ص 243 و244؛ الثاقب فی المناقب، ص 612 و613، ح 858.
(428) کمال الدین، ج 2، ص 473.
(429) کمال الدین، ج 2، ص 439 و440.
(430) برقه: [بَ قَ ترس وبیم ودهشت وهراس (منتهی الارب)؛ و[بُ قَ حاجت؛ [بَ قَ شهری است بشام (شرفنامه منیری)؛ [بَ قَ شهری است بزرگ [بناحیت مغرب واو را ناحیتی است بحدود مصر، پیوسته جایی با خواسته وبازرگانان بسیار. (لغت نامه دهخدا).
(431) بحار الانوار، ج 52، ص 5؛ غیبت شیخ طوسی، ص 254 - 257.
(432) بحار الانوار، ج 52، ص 5 و6؛ غیبت شیخ طوسی، ص 258 و259.
(433) همان، ص 13؛ غیبت شیخ طوسی، ص 267.
(434) همان.
(435) ارشاد شیخ مفید، ص 350، باب ذکر من رأی الامام الثانی عشر.
(436) بحار الانوار، ج 52، ص13 و14؛ غیبت شیخ طوسی، ص 268.
(437) ارشاد شیخ مفید، ص 350، باب ذکر من رأی الامام الثانی عشر.
(438) غیبت شیخ طوسی، ص 268.
(439) ارشاد شیخ مفید، ص 350 و351، باب ذکر من رأی الامام الثانی عشر.
(440) غیبت شیخ طوسی، ص 269.
(441) بحار الانوار، ج 52، ص 23؛ امالی شیخ طوسی، ص 287 و288، مجلس 11، ح 5.
(442) غیبت شیخ طوسی، ص 248.
(443) در بحار [صاحب المادرای، ودر خرائج [حاجب مادرانی است؛ حکایت بصورت مبسوط در بحار آمده ودر خرائج مجملاً آمده است.
(444) بحار الانوار، ج 52، ص 52 و53؛ الخرائج والحرائج، ج 1، ص 460 وج 2، ص 942.
(445) همان، ج 52، ص 53.
(446) کازر: جامه شوی، سپیدکار (لغت نامه دهخدا).
(447) بحار الانوار، ج 52، ص 55 و56؛ تنبیه الخواطر، ج 2، ص 303 - 305.
(448) سوره حجر، آیه 3.
(449) بحار الانوار، ج 52، ص 54 و55.
(450) کافی، ج 1، ص 515 و519.
(451) همان، ص 519.
(452) همان.
(453) کافی، ج 1، ص 519 و520.
(454) کافی، ج 1، ص 520 و521.
(455) همان، ص 521 - 522.
(456) ارشاد شیخ مفید، ص 354، در معجزات امام دوازدهم.
(457) اعلام الوری، ج 2، ص 213، باب اول، فصل اول.
(458) کافی، ج 1، ص 522.
(459) کافی، ج 1، ص 522 و523.
(460) همان، ص 523.
(461) همان.
(462) کافی، ج 1، ص 523.
(463) همان.
(464) همان.
(465) همان، ص 524.
(466) کافی، ج 1، ص 524.
(467) همان.
(468) همان.
(469) همان.
(470) کافی، ج 1، ص 524 و525.
(471) همان، ص 525.
(472) دلائل الامامه، ص 499، ح 490.
(473) همان، ص 527، ح 500.
(474) دلائل الامامه، ص 527، ح 501.
(475) همان، ح ش 503.
(476) اختیار معرفه الرجال، ص 533، شماره 1017.
(477) سوره هود، آیه 45.
(478) همان، آیه 46.
(479) مدینه المعاجز، ج 5، ص 215 و216، ح 71.
(480) این کتاب که مرحوم مؤلف آن را نسبت داده به سید مرتضی، از مرحوم شیخ حسین بن عبدالوهاب است که معاصر سید مرتضی بوده، ونسبت کتاب به سید مرتضی اشتباه است، چنانکه در الذریعه جلد 15، ص 383 به این مطلب اشاره شده است.
(481) همان، ح 72.
(482) همان، ح 73.
(483) مدینه المعاجز، ج 5، ص 217، ح 75.
(484) همان، ح 76.
(485) همان، ح 77.
(486) همان، ح 78.
(487) همان، ح 80.
(488) کمال الدین، ج 2، ص 486، باب 45، ح 7.
(489) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 696 و697، فی أعلام صاحب الزمان، ح 11.
(490) نسخه خرائج [علّان کلینی است ودر پاورقی آورده که در اثباه الهداه (هلال بن احمد) است.
(491) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 698 و699، فی أعلام صاحب الزمان، ح 16.
(492) همان، ص 703 و704، ح 19.
(493) مدینه المعاجز، ج 5، ص 236، ح 109؛ الثاقب فی المناقب، ص 599، ح 545.
(494) همان، ح 110؛ همان، ح 546.
(495) مدینه المعاجز، ج 5، ص 236، ح 111؛ الثاقب فی المناقب، ص 600، ح 547.
(496) بحار الانوار، ج 51، ص 293، ح 2؛ غیبت شیخ طوسی، ص 343، ح 293.
(497) همان، ح 14؛ الخرائج والجرائح، ج 2، ص 695، اعلام صاحب الزمان، ح 9؛ ارشاد شیخ مفید، ص 352.
(498) بحار الانوار، ج 51، ص 304 - 306؛ دلائل الامامه، ص 551 - 553، ح 525.
(499) نجم الثاقب، ص469 و470، باب 7، حکایت 24.
(500) همان، ص 470، باب 7، حکایت 25.
(501) نجم الثاقب، ص 470 - 472، باب 7، حکایت 26.
(502) در نجم الثاقب [ملقّن دارد.
(503) سوره قصص، آیه 5.
(504) سوره فتح، آیه 1.
(505) نجم الثاقب، ص 801 - 803؛ بحار الانوار، ج 101، ص 373 و374، دعا بدون حکایت مذکور آورده شده است؛ بحار الانوار ج 94، ص 31 و32؛ وج 102، ص 245 - 247 تمام حکایت را آورده است.
(506) مهج الدعوات، ص 279 و280، دعای علوی مصری.
(507) در کمال الدین بزرجی است.
(508) بحار الانوار، ج 51، ص 342 و343، ح 70؛ کمال الدین، ج 2، ص 517 و581، ح 46.
(509) غیبت شیخ طوسی، ص 291.
(510) کتاب مذکور یکی دیگر از تألیفات مرحوم مؤلف است.
(511) فرائد الاصول وسائل، ص 85 - 87.
(512) سوره بقره، آیه 78.
(513) احتجاج، ج 2، ص 508 - 512، ح ش 337.
(514) یکی دیگر از مؤلّفات مرحوم شیخ محمود عراقی می باشد.
(515) بحار الانوار، ج 2، ص 84 و85، ح 10.
(516) بحار الانوار، ج 51، ص 367؛ غیبت شیخ طوسی، ص 397.
(517) بحار الانوار، ج 51، ص 367 و368؛ غیبت شیخ طوسی، ص 398 و399.
(518) بحار الانوار، ج 51، ص 368؛ غیبت شیخ طوسی، ص 399.
(519) بحار الانوار، ج 51، ص 369؛ غیبت شیخ طوسی، ص 400 و401.
(520) بحار الانوار، ج 51، ص 369 - 371؛ غیبت شیخ طوسی، ص 401 - 403.
(521) گلشن راز، ص 35.
(522) سوره سجده، آیه 16.
(523) مجالس المؤمنین، ج 2، ص 36 - 39.
(524) حدیقه الشیعه، ج 2، ص 972.
(525) وفیات الاعیان، ج 2، ص 140 - 146.
(526) غیبت شیخ طوسی، ص 410 و411، ح ش 384.
(527) غیبت شیخ طوسی، ص 403 - 405، ح 378.
(528) سوره حجر، آیه 30 و31.
(529) سوره اعراف، آیه 16.
(530) غیبت شیخ طوسی، ص 406 و407، مرحوم مؤلف اشعار یا ترجمه را آن نیاورده است.
(531) همان، ص 408، ح 380.
(532) همان، ص 408، ح 381.
(533) همان، ص 411 و412.
(534) غیبت شیخ طوسی، ص 413 و414، ح ش 388.
(535) همان، ص 414، ح ش 389.
(536) غیبت شیخ طوسی، ص 413، ح 387.
(537) همان، ص 412، ح 385.
(538) غیبت شیخ طوسی، ص 414، ح ش 390.
(539) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 43، ح 344؛ کمال الدین، ج 2، ص 484، ح 4؛ غیبت شیخ طوسی، ص 291.
(540) سوره انعام، آیه 28.
(541) سید کاظم رشتی.
(542) صاحب الذریعه می فرماید: کتاب کفایه الراشدین مرحوم مؤلف به زیور چاپ آراسته نشده است؛ این کتاب وهمچنین هدایه الطالبین در کتابخانه های معتبر قم یافت نشد.
(543) سوره فرقان، آیه 23: «وما به سراغ اعمالی که انجام داده اند می رویم وهمه را چون غبار پراکنده در هوا قرار می دهیم!».
(544) سوره نساء، آیه 140: «... خداوند، منافقان وکافران را همگی در دوزخ جمع می کند».
(545) بحار الانوار، ج 2، ص 190؛ ج 22، ص 343؛ ج 25، ص 347.
(546) بحار الانوار، ج 67، ص 52؛ ج 69، ص 241.
(547) همان، ج 39، ص 248 و256 و266.
(548) سوره اعراف، آیه 205.
(549) سوره مائده، آیه 64.
(550) سوره زمر، آیه 30.
(551) کتاب مؤلف - که کلام محمدخان کرمانی در آن نقل شده - یافت نشد.
(552) بحار الانوار، ج 16، ص 403؛ ج 39، ص 50؛ ج 44، ص 76 وج 77، ص 77.
(553) ارشاد العوام، ج 2، ص 25 و26، مؤلف کلام محمدخان کرمانی را نیاورده بلکه مفهوم آن را نقل کرده است.
(554) سوره بقره، آیه 260.
(555) همان.
(556) همان، آیه 259.
(557) سوره یس، آیه 78.
(558) همان، آیه 79.
(559) این کتاب به زیور چاپ آراسته نشده است.
(560) شرح الزیاره الجامعه الکبیره، ج 4، ص 47 - 67، ذیل جمله [آثارکم فی الاثار].
(561) بحار الانوار، ج 77، ص 91.
(562) کافی، ج 2، ص 340، باب الکذب، ح 8.
(563) احتجاج طبرسی، ج 1، ص 402 و403، ح 86.
(564) همان، ح 87.
(565) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 193، ح 212.
(566) کافی، ج 6، ص 271، کتاب الاطعمه، باب الاکل متکّأ، ح 5.
(567) همان، ج 8، ح 81.
(568) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 149 و150، ح 186.
(569) مناقب ابن شهر آشوب، ج 4، ص 262 و263، در خرق عادات امام صادق (علیه السلام).
(570) سوره اعراف، آیه 32.
(571) شرح نهج البلاغه، ج 11، ص 34 و35.
(572) غیبت شیخ طوسی، ص 401، ح 376.
(573) بحار الانوار، ج 51، ص 380؛ احتجاج طبرسی، ج 2، ص 552.
(574) سوره انعام، آیه 164.
(575) بحار الانوار، ج 16، ص 403؛ ج 39، ص 50؛ ج 44، ص 76؛ ج 77، ص 77، حدیث با اندک تفاوت آمده.
(576) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 543، ح 344؛ کمال الدین، ج 2، ص 484، ح 4؛ غیبت شیخ طوسی، ص 291.
(577) غیبت طوسی، ص 377.
(578) سوره زخرف، آیه 71.
(579) بحار الانوار، ج 53، ص 163.
(580) همان، ص 165.
(581) همان.
(582) بحار الانوار، ج 53، ص 168.
(583) کافی، ج 3، ص 470 و471، باب الاستخاره، ح 3.
(584) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 569 - 599، ح 359.
(585) بحار الانوار، ج 53، ص 176 - 178؛ احتجاج طبرسی، ج 2، ص 600 - 602.
(586) سوره نساء، آیه 59.
(587) احتجاج طبرسی، ج 2، ص536 - 538، ح 342.
(588) سوره مائده، آیه 101.
(589) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 542 - 545، ح 344.
(590) سوره عنکبوت، آیه 1 و2.
(591) بحار الانوار، ج 53، ص 190 - 191؛ کمال الدین، ج 2، ص 510 و511، ح 42.
(592) کمال الدین، ج 2، ص 519 و520، ح 48.
(593) مرحوم شیخ طوسی چون حدیث قبلی را از ابی محمد تلعکبری آورده است ودر سند این حدیث هم [بهذا الاسناد] دارد فلذا مرحوم مؤلف "تلعکبری" آورده است والّا در سند این حدیث "تلعکبری" ذکر نشده است.
(594) غیبت شیخ طوسی، ص 287 - 290، ح 246.
(595) همان، ص 323، ح 271.
(596) سوره مائده، آیه 54.
(597) بحار الانوار، ج 52، ص 159 - 174.
(598) سوره انفال، آیه 42.
(599) سوره آل عمران، آیه 61.
(600) سوره احزاب، آیه 33.
(601) سوره یس، آیه 12.
(602) سوره آل عمران، آیه 34.
(603) الانوار النعمانیه، ج 2، ص 58 - 65، نور فی بلاده (علیه السلام).
(604) همان، ص 65، نور فی بلاده (علیه السلام).
(605) چنانکه گذشت وتوضیح داده شد مؤلف این کتاب مرحوم لاهیجی است ونسبت کتاب مذکور به مجلسی اشتباه است.
(606) تذکره الائمه، ص 217.
(607) تذکره الائمه، ص 217 - 219، کلام نزهه الناظر واسترآبادی را از تذکره نقل کردیم وچنان که بیان شد بجای کلمه (مجلسی) کلمه (لاهیجی) صحیح می باشد.
(608) تُوبَن = نام یکی از قریه های ماوراء که به زمین فرو رفته است (معجم البلدان).
(609) کشف الغمّه، ج 3، ص 296 - 300.
(610) کشف الغمّه، ج 3، ص 300 و301.
(611) بحار الانوار، ج 52، ص 70 و71.
(612) بحار الانوار، ج 52،ص 71 - 73.
(613) بحار الانوار، ج 52، ص 73.
(614) بحار الانوار، ج 52، ص 73 و74.
(615) سوره حج، آیه 40.
(616) بحار الانوار، ج 52، ص 75.
(617) بحار الانوار، ج 52، ص 178 - 180.
(618) بحار الانوار، ج 52، ص 174 و175.
(619) الانوار النعمانیه، ج 2، ص 302 و303.
(620) دار السلام، ج 2، ص 208.
(621) همان، ص 207 و208.
(622) قصص العلماء، ص 173.
(623) دار السلام، ج 2، ص 208 وص 209.
(624) قصص العلماء، ص 172 و173.
(625) دار السلام، ج 2، ص 211.
(626) دار السلام، ج 2، ص 209 و210.
(627) قصص العلماء، ص 259.
(628) بحار الانوار، ج 52، ص 66.
(629) همان، ص 74 و75.
(630) بحار الانوار، ج 52، ص 75 - 77.
(631) بحار الانوار، ج 52، ص 175 و176.
(632) همان، ص 176.
(633) بحار الانوار، ج 52، ص 322.
(634) بحار الانوار، ج 52، ص 176 و177.
(635) سواره به آب زدن.
(636) در این حکایت منظور از کلمه عراق، اراک است.
(637) مجالس المؤمنین، ص 573.
(638) قصص العلماء، ص 358.
(639) سوره حج، آیه 2.
(640) قصص العلماء، ص 249 و250.
(641) ریاض الشهاده، این کتاب از نسخ نفیس کتابخانه آیه الله مرعشی است.
(642) سوره اسراء، آیه 81.
(643) مقامع، ص 289.
(644) عیون اخبار الرضا، ج 2، ص 35، باب 31، ح 78.
(645) احتجاج، ج 2، ص 154، ح 188.
(646) کمال الدین، ج 1، ص 323، ح 7.
(647) امالی شیخ طوسی، ص 231 و232، مجلس 9.
(648) سوره رعد، آیه 29.
(649) کمال الدین، ج 2، ص 358، ح 55؛ ومعانی الاخبار، ص 112.
(650) خصال، ج 2، ص 616.
(651) خصال، ج 2، ص 622 وص 625.
(652) بصائر الدرجات، ص 84، جزء 2، باب 14، ح 4.
(653) سوره بقره، آیه 2 و3.
(654) کمال الدین، ج 1، ص 17.
(655) سوره مؤمنون، آیه 50.
(656) سوره مؤمنون، آیه 50.
(657) کمال الدین، ج 1، ص 17 و18.
(658) همان، ص 288، ح 8.
(659) المحاسن، ج 1، ص 173، ح 146.
(660) همان، ح 147.
(661) همان، ص 174، ح 151.
(662) غیبت طوسی، ص 460، ح 474.
(663) غیبت طوسی، ص 456، ح 466.
(664) همان، ذیل حدیث 466.
(665) همان، ح 467.
(666) سوره بقره، آیه 3.
(667) سوره مجادله، آیه 22.
(668) بحار الانوار، ج 52، ص 143 و144، ح 61.
(669) کمال الدین، ج 1، ص 330، ح 15.
(670) غیبت شیخ طوسی، ص 457، ح 468.
(671) کمال الدین، ج 2، ص 342 و343، ح 24.
(672) همان، ص 350، ح 44.
(673) سوره انعام، آیه 158.
(674) کمال الدین، ج 2، ص 357، ح 54.
(675) همان، ص 349 و350، ح 43.
(676) همان، ص 351 و352، ح 49.
(677) همان.
(678) الارشاد، ص 356 - 358، باب علامات قیام.
(679) کمال الدین، ج 2، ص 525و 526، حدیث دجّال.
(680) سوره محمّد (صلی الله علیه وآله)، آیه 18.
(681) تفسیر صافی، ج 5، ص 24 - 27 در ذیل تفسیر آیه 18 سوره محمّد (صلی الله علیه وآله).
(682) سوره شعراء، آیه 4.
(683) الارشاد، ص 359، باب علامات القیام.
(684) الارشاد، ص 361، باب علامات القیام.
(685) سوره آل عمران، آیه 179.
(686) تفسیر عیاشی، ج 1، ص 207 در ذیل تفسیر آیه 179 سوره آل عمران.
(687) سوره مریم، آیه 37.
(688) سوره بقره، آیه 148.
(689) سوره نحل، آیات 45 و46.
(690) تفسیر عیاشی، ج 1،ص 64 - 66، در ذیل تفسیر آیه 148 سوره بقره.
(691) غیبت نعمانی، ص 135 - 147، باب 10، ح 4.
(692) در مصدر «لا تقوم القیامه» است، اما در بحار الانوار «لا تقوم القائم» آمده است.
(693) غیبت نعمانی، ص 147 - 149، باب 10، ح 5.
(694) توضیح: در پاورقی غیبت نعمانی، ص 147، بیان از محقق آن آقای علی اکبر غفّاری، آمده است: کلام مرحوم مؤلف در توضیح حدیث بی ربط است.
(695) غیبت نعمانی، ص 248 و249، باب 14، ح 3.
(696) سوره بقره، آیه 155: «وقطعاً شما را به چیزی از [قبیل ترس وگرسنگی، وکاهش در اموال وجان ها ومحصولات می آزماییم؛ وشکیبایان را مژده ده!».
(697) غیبت نعمانی، ص 250 و251، باب 14، ح 6.
(698) همان، ص 251، باب 14، ح 7.
(699) تفسیر عیاشی، ج 1، ص 68، در ذیل تفسیر آیه 155 سوره بقره.
(700) سوره مریم، آیه 37 وسوره زخرف، آیه 65.
(701) سوره شعراء، آیه 4: «ما اگر بخواهیم از آسمان آیت قهری نازل گردانیم که همه به جبر، گردن زیر بار ایمان فرود آورند».
(702) غیبت نعمانی، ص 251، باب 14، ح 8.
(703) غیبت نعمانی، ص 253 - 257، باب 14، ح 13.
(704) همان، ص 252، باب 14، ح 10.
(705) همان، ص 252 و253، باب 14، ح 11.
(706) همان، ص 253، باب 14، ح 12.
(707) غیبت نعمانی، ص 257 و258، باب 14، ح 16.
(708) همان، ص 259، باب 14، ح 18.
(709) همان، ص 262، باب 14، ح 21.
(710) همان، ص 262 و263، باب 14، ح 22.
(711) غیبت نعمانی، ص 274 - 276، باب14، ح 55.
(712) بحار الانوار، ج 52، ص 236 و237.
(713) سوره نساء، آیه 47.
(714) سوره آل عمران، آیه 33 و34: «به یقین خداوند، آدم ونوح وخاندان ابراهیم وخاندان عمران را بر مردم جهان برتری داده است. فرزندانی که بعضی از آنان از نسلِ بعضی دیگرند، وخداوند شنوای داناست».
(715) سوره بقره، آیه 148.
(716) غیبت نعمانی، ص 279 - 282، باب 14، ح 67.
(717) اختصاص شیخ مفید، ص 255 - 257، علامامت الفرج.
(718) تفسیر عیاشی، ج 1، ص 64 - 66، در ذیل تفسیر آیه 148 سوره بقره.
(719) غیبت نعمانی، ص 267، باب 14، ح 36.
(720) همان، ح 37.
(721) همان، ص 267 و268، باب 14، ح 38.
(722) سوره فصلت، آیه 16: «... تا به آنها عذاب ذلّت وخذلان را در دنیا بچشانیم...».
(723) غیبت نعمانی، ص 269، باب 14، ح 41.
(724) همان، ص 270، باب 14، ح 42.
(725) همان، ص 272، باب 14، ح 47.
(726) سوره معارج، آیه 1.
(727) غیبت نعمانی، ص 272، باب 14، ح 48.
(728) غیبت نعمانی، ص 273، باب 14، ح 50.
(729) بحار الانوار، ج 52، ص 243.
(730) غیبت نعمانی، ص 274، باب 14، ح 52.
(731) همان، ح 53.
(732) همان، ح 54.
(733) همان، ح 58.
(734) همان، ح 59.
(735) همان، ح 60.
(736) همان، ص 278، باب 14، ح 62.
(737) بحار الانوار، ج 52، ص 245.
(738) همان، ص 245 و246.
(739) غیبت نعمانی، ص 305 و306، باب 18، ح 16.
(740) همان، ص 306، باب 18، ح 18.
(741) کافی، ج 8، ص 36 - 42، ح 8، حدیث ابی عبدالله (علیه السلام) مع المنصور.
(742) سوره انعام، آیه 65: «بگو: او تواناست که از بالای سرتان یا از زیر پاهای تان عذابی بر شما بفرستد یا شما را گروه گروه به هم اندازد [ودچار تفرقه سازد] وعذاب بعضی از شما را به بعضی [دیگر] بچشاند. بنگر، چگونه آیات [خود] را گوناگون بیان می کنیم باشد که آنها بفهمند».
(743) سوره مؤمنون، آیه 115: «آیا چنین پنداشتید که ما شما را به عَبَث وبازیچه آفریدیم و(پس از مرگ) هرگز به ما رجوع نخواهید کرد؟».
(744) جامع الاخبار، ص 395 - 397، فصل 102، ح 1100.
(745) کفایه الاثر، ص 213 - 217، باب ما جاء عن امیرالمؤمنین (علیه السلام)، ح 1.
(746) سوره رعد، آیه 7: «... تنها وظیفه تو اندرز وترسانیدن خلق (از نافرمانی خدا) است وهر قومی را از طرف خدا راهنمایی است».
(747) سوره سبأ، آیه 51: «واگر تو ای رسول! سختی حال مجرمان را مشاهده کنی هنگامی که ترسان وهراسانند وهیچ از عذاب آنها فوت وزایل نشود واز مکان نزدیکی دستگیر شوند».
(748) سوره بقره، آیه 222: «... همانا خدا آنان را که پیوسته بدرگاهش توبه واِنابه کنند وهم پاکیزگان دور از هر آلایش را دوست می دارد».
(749) صلیب.
(750) سوره انبیاء، آیه 15: «وپیوسته همین گفتار (حسرت بار) بر زبان شان بود تا آنکه ما همه را طعمه شمشیر مرگ وهلاکت ساختیم».
(751) بحار الانوار، ج 52، ص 272 - 275، ح 167.
(752) همان، ص 275، ح 168.
(753) بحار الانوار، ج 52، ص 277 و278، ذیل حدیث 172.
(754) بحار الانوار، ج 52، ص 275، ح 169.
(755) سوره آل عمران، آیه 8: «پروردگارا! دل های مان را، بعد از آنکه ما را هدایت کردی، (از راه حق) منحرف مگردان! واز سوی خود، رحمتی بر ما ببخش، زیرا تو بخشنده ای!».
(756) کمال الدین، ج 2، ص 525 - 528، باب 47، ح 1.
(757) کمال الدین، ج 2، ص 528 و529، ح 2.
(758) خصال، ص 394، باب السبعه، ح 101.
(759) تهذیب شیخ طوسی، ج 4، ص 333، ح 1044.
(760) بحار الانوار، ج 52، ص 308، ح 84.
(761) کافی، ج 4، ص 185، کتاب الحج، باب 1، ح 4؛ علل الشرایع، ج 2، ص 429، باب 164، ح 1.
(762) سوره نحل، آیه 1: «فرمان خدا - برای مجازات مشرکان ومجرمان - فرارسیده است؛ برای آن عجله نکنید!».
(763) کمال الدین، ج 2، ص 671، باب 58، ح 18.
(764) همان، ج 1، ص 316، باب 29، ح 2.
(765) همان، ج 2، ص 652، باب 57، ح 12.
(766) احتجاج، ج 2، ص 70 و71، ح 158.
(767) کمال الدین، ج 1، ص 152، باب 6، ح 15.
(768) سوره بقره، آیه 148: «... هر جا باشید، خداوند همه شما را حاضر می کند؛...».
(769) کمال الدین، ج 2، ص 377 و378، باب 36، ح 2.
(770) کمال الدین، ج 2، ص 671، باب 58، ح 19.
(771) همان، ص 672، باب 58، ح 24.
(772) غیبت شیخ طوسی، ص 474، ح 496.
(773) همان، ح 497.
(774) بحار الانوار، ج 53، ص 34 و35، حدیث مفضّل.
(775) غیبت شیخ طوسی، ص 453، ح 460.
(776) سوره شعراء، آیه 4: «اگر ما اراده کنیم، از آسمان بر آنان آیه ای نازل می کنیم...».
(777) غیبت نعمانی، ص 260 و261، باب 14، ح 19.
(778) همان، ص262، باب 14، ح 24.
(779) سوره نور، آیه 55: «خداوند به کسانی از شما که ایمان آورده وکارهای شایسته انجام داده اند وعده می دهد که قطعاً آنان را حکمران روی زمین خواهد کرد، همان گونه که به پیشینیان آنها خلافت روی زمین را بخشید...».
(780) غیبت نعمانی، ص 676، باب 14، ح 56.
(781) کافی، ج 8، ص 224 و225، ح 285؛ غیبت نعمانی، ص 270، باب 14، ح 43.
(782) کافی، ج 8، ص 264، ح 381.
(783) بحار الانوار، ج 52، ص 303 و304، ح 72.
(784) اختصاص، ص 208 و209، الأئمه الاثنا عشر.
(785) کافی، ج 8، ص 310، ح 483.
(786) بحار الانوار، ج 52، ص 305، ح 76 و77.
(787) بحار الانوار، ج 52، ص 305، ح 76 و77.
(788) همان، ص 306، ح 79.
(789) حدیقه الشیعه، ج 2، ص 994، علامات قیام.
(790) بحار الانوار، ج 52، ص 306، ح 80.
(791) بحار الانوار، ج 52، ص 307، ح 81.
(792) همان.
(793) بحار الانوار، ج 52، ص 307، ح 82.
(794) همان، ح 83.
(795) بحار الانوار، ج 52، ص 308، ح 83.
(796) عیون الاخبار، ص 51 و52، باب 6، ح 29.
(797) قرب الاسناد، ص 80، احادیث متفرقه، ح 260.
(798) خصال شیخ صدوق، ص 169، باب الثلاثه، ح 223.
(799) علل الشرایع، ج 1، ص 229، باب 164، ح 1.
(800) همان، ج 2، ص 42، باب 147، ح 5.
(801) بصائر الدرجات، ص 152 و153، جزء 3، باب 14، ح 4.
(802) علل الشرایع، ج 2، ص 579 و580، باب 385، ح 10.
(803) خصال شیخ صدوق، ج 2، ص 541، ابواب الاربعین، ح 14.
(804) بحار الانوار، ج52، ص 317، ح 13.
(805) بصائر الدرجات، ص 183 و184، جزء 4، باب 4، ح 36.
(806) همان، ص 188 و189، جزء 4، باب 4، ح 56.
(807) همان، ص 259، جزء 5، باب 15، ح 4.
(808) سوره الرّحمن، آیه 41: «مجرمان از چهره های شان شناخته می شوند؛ وآنگاه آنها را از موهای پیش سر، وپاهایشان می گیرند».
(809) بصائر الدرجات، ص 356، جزء 7، باب 17، ح 8.
(810) اختصاص شیخ مفید، ص 199، مناقب وفضائل امیرالمؤمنین.
(811) کمال الدین، ج 2، ص 371 و372، باب 35، ح 5.
(812) همان، ص 376، باب 35، ح 7.
(813) اعلام الوری، ج 2، ص 241، باب 4، النصوص علی امامه، فصل دوم.
(814) کمال الدین، ج 2، ص 394، باب 38، ح 4، حدیث ذو القرنین.
(815) غیبت شیخ طوسی، ص 206 و207، ح 175.
(816) کمال الدین، ج 2، ص 670 و671، باب 58، ح 17.
(817) همان، ص 671 و672، باب 58، ح 22.
(818) همان، ص 672، باب 58، ح 23.
(819) غیبت نعمانی، ص 310، باب 19، ح 5.
(820) کمال الدین، ج 2، ص 672 و673، باب 58، ح 24.
(821) همان، ص 673، باب 58، ح 25.
(822) سوره یوسف، آیه 94: «... پدرشان [= یعقوب گفت: من بوی یوسف را احساس می کنم، اگر مرا به نادانی وکم عقلی نسبت ندهید!».
(823) کمال الدین، ج 2، ص 674، باب 58، ح 28.
(824) همان، ح 29.
(825) همان، ص 675، باب 58، ح 30.
(826) غیبت شیخ طوسی، ص 455، ح 464.
(827) همان، ص 467 و468، ح 484.
(828) غیبت شیخ طوسی، ص 368 و369، ح 485.
(829) همان، ص472، ح 492.
(830) همان، ح 494.
(831) همان، ح 495.
(832) غیبت شیخ طوسی، ص 475، ح 498.
(833) همان، ص 476، ح 499.
(834) همان، ح 500.
(835) همان، ح 501.
(836) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 840 و841، باب 16، ح 58.
(837) همان، ص 841، باب 16، ح 59.
(838) ارشاد مفید، ص 363، فصل فی ملکه وایامه واحوال شیعته.
(839) ارشاد مفید، ص 363، فصل فی ملکه وایامه واحوال شیعته.
(840) همان، ص 364، فصل فی سیرته عند قیامه.
(841) همان.
(842) همان.
(843) همان، ص 365.
(844) همان.
(845) ارشاد مفید، ص 365 و366، فصل فی سیرته عند قیامه.
(846) همان.
(847) سوره نمل، آیه 62: «یا کسی که دعای مضطر را اجابت می کند وگرفتاری را برطرف می سازد وشما را خلفای زمین قرار می دهد».
(848) سوره هود، آیه 8: «واگر مجازات را تا زمان محدودی از آنها به تأخیر اندازیم،..».
(849) سوره سبأ، آیه 51: «اگر ببینی وقتی فریادشان بلندمی شود امّا نمی توانند بگریزند، آنهارا ازجای نزدیکی می گیرند».
(850) سوره انبیاء، آیه 12 - 15: «هنگامی که عذاب ما را احساس کردند، ناگهان پا به فرار گذاشتند! (گفتیم:) فرار نکنید؛ وبه زندگی پر ناز ونعمت، وبه مسکنهای پر زرق وبرق تان بازگردید! شاید (سائلان بیایند و) از شما تقاضا کنند (شما هم آنان را محروم برگردانید!)؛ گفتند: ای وای بر ما! به یقین ما ستمگر بوده ایم. وهمچنان این سخن را تکرار می کردند، تا آنها را درو کرده وخاموش ساختیم!».
(851) سوره آل عمران، آیه 83: «... وتمام کسانی که در آسمان ها وزمین هستند، از روی اختیار یا از روی اجبار، در برابرِ (فرمانِ) او تسلیمند، وهمه به سوی او بازگردانده می شوند».
(852) سوره انفال، آیه 39: «با آنها پیکار کنید تا فتنه برچیده شود، ودین (وپرستش) همه مخصوص خدا باشد!...».
(853) تفسیر عیاشی، ج 2، ص 56 - 61، ذیل تفسیر آیه 39 سوره انفال.
(854) همان، ص 32، ح 90، ذیل آیه 159.
(855) غیبت نعمانی، ص 234 و235، باب 13، ح 22.
(856) غیبت نعمانی، ص 237، باب 13، ح 26.
(857) همان، ح 27.
(858) همان، ح 28.
(859) همان، ح 30.
(860) غیبت نعمانی، ص 243، باب 13، ح 42.
(861) همان، ح 44.
(862) همان، ح 45.
(863) همان، ص 283 و284، باب 15، ح 1.
(864) سوره طلاق، آیه 3: «... وهر کس بر خدا توکّل کند، کفایت امرش را می کند...».
(865) سوره یس، آیه 83: «پس منَزّه است خداوندی که مالکیت وحاکمیت همه چیز در دست او است؛ وشما را به سوی او باز می گردانند».
(866) سوره اعراف، آیه 107 وسوره شعراء، آیه 32: «در این هنگام موسی عصای خود را افکند وناگهان مارِ عظیم وآشکاری شد».
(867) حدیقه الشیعه، ص 761 و762، علامات ظهور.
(868) غیبت نعمانی، ص 307 و308، باب 19، ح 2. توضیح: مرحوم مؤلف چون حدیث را از بحار نقل کرده ومرحوم مجلسی هم عطف به اسناد سابق نموده اند لذا در سند روایت اشتباه شده است، حدیث در بحار ج 52، ص 360، ح 129 می باشد.
(869) همان، ص 296 و297، باب 17، ح 1.
(870) همان، ص 298 و299، ح 4.
(871) مؤلف گفته است: «واهل دلبستان وآن قریه ای است در هرات»؛ وحال آنکه در مصدر «واهل دست میسان» می باشد،
که به فارسی آن را «دشت میشان» گویند که در غرب خوزستان قرار دارد.
(872) همان، ص 299، ح 6.
(873) غیبت نعمانی، ص 318، باب 21، ح 5.
(874) همان، ح 8.
(875) همان، ص 315، باب 20، ح 8.
(876) کافی، ج 3، ص 368، ح 4.
(877) همان، ح 6.
(878) تهذیب شیخ طوسی، ج 3، ص 251، ح م 689، فضل المساجد، ح 9.
(879) تهذیب، شیخ طوسی، ج 3، ص 253 و254، ح م 699، فضل المساجد، ح 19.
(880) بحار الانوار، ج 52، ص 376 و377، ح 178.
(881) اختصاص شیخ مفید، ص 334.
(882) سوره انبیاء، آیه 12.
(883) سوره انبیاء، آیه 14 و15.
(884) کافی، ج 8، ص 51 و52، ح 15.
(885) بحار الانوار، ج 52، ص 386، ح 199.
(886) همان، ح 200.
(887) همان، ح 201.
(888) همان، ح 204.
(889) بحار الانوار، ج 52، ص 387، ح 205.
(890) همان، ص 388، ح 206.
(891) همان، ص 388 و389، ذیل حدیث 206.
(892) همان، ص 389، ح 207.
(893) همان.
(894) بحار الانوار، ج 52، ص 390 و391، ذیل حدیث 212.
(895) همان، ح 213.
(896) همان، ح 214.
(897) سوره اعراف، آیه 187: «درباره قیامت ازتو سؤال می کنند، کی فرامی رسد؟ بگو: علمش نزد پروردگار من است».
(898) سوره نازعات، آیه 42: «رجوع شود به ترجمه آیه قبل».
(899) سوره لقمان، آیه 34.
(900) سوره محمّد، آیه 18: «آیا آنها جز این انتظاری دارند که قیامت ناگهان فرا رسد (آنگاه ایمان آورند)، در حالی که هم اکنون نشانه های آن آمده است».
(901) سوره قمر، آیه 1: «قیامت نزدیک شد وماه از هم شکافت!».
(902) سوره احزاب، آیه 63: «... چه می دانی شاید قیامت نزدیک باشد».
(903) سوره شوری، آیه18: «... آگاه باشید! کسانی که در قیامت تردید می کنند در گمراهی عمیقی هستند».
(904) سوره توبه، آیه 33: «او کسی است که رسولش را با هدایت وآیین حق فرستاد، تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند، هر چند مشرکان کراهت داشته باشد».
(905) همان.
(906) سوره انفال: آیه 39: «مقاتله کنید با کافران تا آنکه فتنه دیگر واقع نشود وهمه دین برای خدا باشد».
(907) سوره آل عمران، آیه 19: «دین در نزد خدا، اسلام است...».
(908) همان، آیه 85: «وهر کس جز اسلام آیینی برای خود انتخاب کند، از او پذیرفته نخواهد شد، واو در آخرت از زیان کاران است».
(909) سوره زمر: آیه 74: «حمد وستایش مخصوص خداوندی است که به وعده خویش درباره ما وفا کرد وزمین را میراث ما قرار داد که هر جا را بخواهیم منزلگاه خود قرار دهیم؛ چه نیکوست پاداش عمل کنندگان!».
(910) سوره فتح، آیه 10: «کسانی که با تو بیعت می کنند در حقیقت تنها با خدا بیعت می نمایند، ودست خدا بالای دست آنهاست؛ پس هر کس پیمان شکنی کند، تنها به زیان خود پیمان شکسته است».
(911) غیبت نعمانی، ص 147، باب 10، ح 4.
(912) کافی، ج 8، ص 177، ح 198.
(913) سوره طارق، آیه 9.
(914) سوره حج، آیه 2.
(915) سوره قصص، آیه 5 و6: «ما می خواهیم بر مستضعفان زمین منّت نهیم وآنان را پیشوایان ووارثان روی زمین قرار دهیم! وحکومت شان را در زمین پا بر جا سازیم؛ وبه فرعون وهامان ولشکریان آنها، آنچه را از آنها بیم داشتند نشان دهیم!».
(916) سوره اعراف، آیه 150: «... فرزند مادرم! این گروه، مرا در فشار گذاردند وناتوان کردند؛ ونزدیک بود مرا بکشند؛ پس کاری نکن که دشمنان مرا شماتت کنند!...».
(917) سوره احقاف، آیه 35: «پس صبر کن آن گونه که پیامبران اولوالعزم صبر کردند،...».
(918) سوره نحل، آیه 127: «صبر کن، وصبر تو فقط برای خدا وبه توفیق خدا باشد!...».
(919) سوره آل عمران، آیه 144: «محمد (صلی الله علیه وآله) فقط فرستاده خداست؛ وپیش از او فرستادگان دیگری نیز بودند؛ آیا اگر او بمیرد ویا کشته شود، شما به عقب برمی گردید؟ وهر کس به عقب باز گردد، هرگز به خدا ضرر نمی زند؛ وخداوند بزودی شاکران را پاداش خواهد داد».
(920) سوره آل عمران، آیه 30.
(921) سوره تکویر، آیه 9 و8.
(922) سوره آل عمران، آیه 169 و170: «هرگز گمان مبر کسانی که در راه خدا کشته شدند، مردگانند! بلکه آنان زنده اند، ونزد پروردگار خود روزی داده می شوند. آنان بخاطر نعمت های فراوانی که خداوند از فضل خود به ایشان بخشیده است، خوشوقت هستند، نه ترسی بر آنهاست، ونه غمی خواهند داشت».
(923) سوره سجده، آیه 21: «وبه آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) می چشانیم...».
(924) سوره ابراهیم، آیه 48: «در آن روز که این زمین به زمین دیگر، وآسمان ها (به آسمانهای دیگر) مبدل می شود، وآنان در پیشگاه خداوندِ واحدِ قهّار ظاهر می گردند».
(925) سوره زمر، آیه 74: «آنها می گویند: حمد وستایش مخصوص خداوندی است که به وعده خویش درباره ما وفا کرد وزمین را میراث ما قرار داد که هر جا را بخواهیم منزلگاه خود قرار دهیم؛ چه نیکوست پاداش عمل کنندگان!».
(926) سوره توبه، آیه 33: «او کسی است که رسولش را با هدایت وآیین حق فرستاد، تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند، هر چند مشرکان کراهت داشته باشند!».
(927) سوره فتح، آیه 1 و2: «ما برای تو پیروزی آشکاری فراهم ساختیم. تا خداوند گناهان گذشته وآینده ای را که به تو نسبت می دادند ببخشد، ونعمتش را بر تو تمام کند وبه راه راست هدایتت فرماید. وپیروزی شکست ناپذیری نصیبت تو کند».
(928) سوره انبیاء، آیه 28.
(929) سوره توبه، آیه 33: «... تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند...».
(930) سوره توبه، آیه 33: «... تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند...».
(931) سوره انفال، آیه 39: «وبا آنها پیکار کنید تا فتنه برچیده شود، ودین همه مخصوص خدا باشد!...».
(932) سوره هود، آیه 105 - 108: «... گروهی بدبختند وگروهی خوشبخت! امّا آنها که بدبخت شدند، در آتش هستند؛ وبرای آنان در آنجا زفیر وشهیق است. جاودانه در آن خواهند ماند، تا آسمان ها وزمین برپاست؛ مگر آنچه پروردگارت بخواهد! پروردگارت هر چه را بخواهد انجام می دهد! امّا آنها که خوشبخت وسعادتمند شدند، جاودانه در بهشت خواهند ماند، تا آسمان ها وزمین برپاست، مگر آنچه پروردگارت بخواهد! بخششی است قطع نشدنی!».
(933) مختصر بصائر الدرجات، ص 24.
(934) همان.
(935) سوره نمل، آیه 83.
(936) مختصر بصائر الدرجات، ص 25.
(937) سوره نمل، آیه 83: «(به خاطر آور) روزی را که ما از هر امتی، گروهی را از کسانی که آیات ما را تکذیب می کردند محشور می کنیم...».
(938) مختصر بصائر الدرجات، ص 25.
(939) سوره آل عمران، آیه 157: «اگر هم در راه خدا کشته شوید یا بمیرید...».
(940) مختصر بصائر الدرجات، ص 25.
(941) سوره آل عمران، آیه 81: «وبه خاطر آورید) هنگامی را که خداوند، از پیامبران (وپیروان آنها)، پیمان مؤکّد گرفت».
(942) مختصر بصائر الدرجات، ص 25 و26.
(943) سوره مدثر، آیه 1 و2: «ای جامه خواب به خود پیچیده! برخیز وانذار کن».
(944) مختصر بصائر الدرجات، ص 26.
(945) سوره مدّثّر، آیه 35 و36: «که آن (حوادث هولناک قیامت) از مسائل مهم است! هشدار وانذاری است برای همه انسان ها».
(946) سوره سباء، آیه 28: «وما تو را جز برای همه مردم نفرستادیم تا...».
(947) مختصر بصائر الدرجات، ص 26.
(948) همان.
(949) سوره حجر، آیه 36: «گفت: پروردگارا! مرا تا روز رستاخیز مهلت ده (وزنده بگذار!)».
(950) همان، آیه 37 و38: «فرمود: تو از مهلت یافتگانی! (اما نه تا روز رستاخیز، بلکه) تا روز ووقت معینی».
(951) مختصر بصائر الدرجات، ص 26 و27.
(952) همان، ص 27.
(953) همان، ص 27 وص 28.
(954) سوره قصص، آیه 85: «آن کس که قرآن را بر تو فرض کرد، تو را به جایگاهت باز می گرداند!...».
(955) مختصر بصائر الدرجات، ص 28 وص 29.
(956) سوره آل عمران، آیه 81: «و(به خاطر بیاورید) هنگامی را که خداوند، از پیامبران (وپیروان آنها)، پیمان مؤکّد گرفت، که هر گاه کتاب ودانش به شما دادم، سپس پیامبری به سوی شما آمد که آنچه را با شماست تصدیق می کند، به او ایمان آورید واو را یاری کنید!...».
(957) سوره نور، آیه 55.
(958) مختصر بصائر الدرجات، ص 32 - 34.
(959) الامالی شیخ صدوق، ص 284، مجلس38، ح 4.
(960) تفسیر القمی، ج 1، ص 134، در تفسیر آیه 81 از سوره آل عمران.
(961) سوره نساء، آیه 159: «وهیچ یک از اهل کتاب نیست مگر اینکه پیش از مرگش به او (= حضرت مسیح) ایمان می آورد، وروز قیامت، بر آنها گواه خواهد بود».
(962) تفسیر القمی، ج 1، ص 185، در تفسیر آیه 159 از سوره نساء.
(963) همان.
(964) سوره نمل، آیه 83: «(به خاطر آور) روزی را که ما از هر امتی، گروهی را از کسانی که آیات ما را تکذیب می کردند محشور می کنیم...».
(965) سوره کهف، آیه 47: «... همه آنان را برمی انگیزیم، واحدی از ایشان را فروگذار نخواهیم کرد!».
(966) تفسیر القمی، ج 2، ص 36، در تفسیر آیه 47 از سوره کهف.
(967) سوره انبیاء، آیه 95: «وحرام است بر شهرها وآبادی هایی که (براثر گناه) نابودشان کردیم، آنها هرگز بازنمی گردند».
(968) تفسیر القمی، ج 2، ص 75، در ذیل تفسیر آیه 95 از سوره انبیاء.
(969) سوره نمل، آیه 82: «وقتی فرمان عذاب آنها رسد، جنبنده ای را اززمین برای آنها خارج می کنیم باآنان تکلّم می کند».
(970) سوره نمل، آیه 82: «وقتی فرمان عذاب آنها رسد، جنبنده ای را اززمین برای آنها خارج می کنیم باآنان تکلّم می کند».
(971) تفسیر القمی، ج 2، ص 131 و132، در ذیل تفسیر آیه 82 از سوره نمل.
(972) سوره طه، آیه 124: «... زندگی (سخت و) تنگی خواهد داشت...».
(973) مختصر بصائر الدرجات، ص 18.
(974) سوره غافر، آیه 11: «... پروردگارا! ما را دو بار میراندی ودو بار زنده کردی؛...».
(975) تفسیر القمی، ج 2، ص 259، در تفسیر آیه 11 از سوره غافر.
(976) تأویل الایات الظاهره، ص 659، در تفسیر آیه 13 سوره ممتحنه.
(977) سوره اعراف، آیه 96: «واگر اهل شهرها وآبادی ها، ایمان می آوردند وتقوا پیشه می کردند، برکات آسمان وزمین را بر آنها می گشودیم...».
(978) مختصر بصائر الدرجات، ص 37 و38.
(979) سوره اسری، آیه 72: «اما کسی که در این جهان (از دیدن چهره حق) نابینا بوده است، در آخرت نیز نابینا وگمراه تر است».
(980) مختصر بصائر الدرجات، ص 20.
(981) همان، ص 36؛ بحار الانوار، ج 53، ص 68، ح 65.
(982) سوره نمل، آیه 82: «وهنگامیکه فرمان عذاب آنها رسد، جنبنده ای را از زمین برای آنها خارج می کنیم که با آنان تکلّم می کند...».
(983) سوره هود، آیه 17.
(984) سوره رعد، آیه 43.
(985) سوره زمر، آیه 33.
(986) مختصر بصائر الدرجات، ص 40 و41.
(987) مختصر بصائر الدرجات، ص 18.
(988) سوره آل عمران، آیه 185؛ سوره انبیاء، آیه 35، سوره عنکبوت، آیه 75.
(989) سوره سجده، آیه 21: «وبه آنان از عذاب نزدیک (عذاب این دنیا) پیش از عذاب بزرگ (آخرت) می چشانیم...».
(990) سوره مدّثّر، آیه 1 و2: «ای جامه خواب به خود پیچیده، برخیز وانذار کن».
(991) همان، آیه 35 و36: «که آن از مسائل مهم است! هشدار وانذاری است برای همه انسانها!».
(992) سوره توبه، آیه 33: «اوست که رسولش را باهدایت وآیین حق فرستاده، تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند».
(993) سوره مؤمنون، آیه 77: «تا زمانی که دری از عذاب شدید به روی آنان بگشائیم، ناگهان بکلّی مأیوس گردند».
(994) سوره حجر، آیه 2: «کافران چه بسا آرزو کنند که ای کاش مسلمان بودند!».
(995) بحار الانوار، ج 53، ص 64، ح 55.
(996) سوره اعراف، آیه 155: «موسی از قوم خود هفتاد تن از مردان را برای میعادگاه ما برگزید...».
(997) سوره بقره، آیه 55: «و(نیز به یاد آورید) هنگامی را که گفتید: ای موسی! ما هرگز به تو ایمان نخواهیم آورد؛ مگر اینکه خدا را آشکارا (با چشم خود) ببینیم...».
(998) همان: «... پس صاعقه شما را فرا گرفت؛ در حالی که تماشا می کردید».
(999) همان، آیه 56: «سپس شما را پس از مرگتان، حیات بخشیدیم؛ شاید شکر (نعمت او را) به جا آورید».
(1000) سوره بقره، آیه 57: «وابر را بر شما سایبان قرار دادیم؛ و"مَنْ" (= شیره مخصوص ولذیذ درختان) و"سلوی" (= مرغان مخصوص شبیه کبوتر) را بر شما فرستادیم...».
(1001) همان، آیه 243: «آیا ندیدی جمعیتی را که از ترس مرگ، از خانه های خود فرار کردند وآنان هزارها نفر بودند؟! (که به بهانه بیماری طاعون، از شرکت در میدان جهاد خودداری نمودند). خداوند به آنها گفت: بمیرید! (وبه همان بیماری، که آن را بهانه قرار داده بودند، مردند.) سپس خدا آنها را زنده کرد؛ (وماجرای زندگی آنها را درس عبرتی برای آیندگان قرار داد.)...».
(1002) سوره بقره، آیه 259: «یا همانند کسی که از کنار یک آبادی (ویران شده) عبور کرد، در حالی که دیوارهای آن، به روی سقفها فرو ریخته بود، (واجساد واستخوانهای اهل آن، در هر سو پراکنده بود؛ او با خود) گفت: چگونه خدا اینها را پس از مرگ، زنده می کند؟! (در این هنگام،) خدا او را یکصد سال میراند؛ سپس زنده کرد؛ وبه او گفت: چه قدر درنگ کردی؟ گفت: یک روز؛ یا بخشی از یک روز. فرمود: نه، بلکه یکصد سال درنگ کردی!...».
(1003) مختصر بصائر الدرجات، ص22 و23.
(1004) سوره توبه، آیه 33: «... تا آن را بر همه آیین ها غالب گرداند...».
(1005) سوره ممتحنه، آیه 13.
(1006) سوره رعد، آیه 7: «... تو فقط بیم دهنده ای؛ وبرای هر گروهی هدایت کننده ای است (؛ واینها همه بهانه است، نه برای جستجوی حقیقت)».
(1007) سوره اسری، آیه 6: «سپس شما را بر آنها چیره می کنیم؛ وشما را بوسیله داراییها وفرزندانی کمک خواهیم کرد؛ ونفرات شما را بیشتر (از دشمن) قرار می دهیم».
(1008) سوره سباء، آیه 51: «اگر ببینی هنگامی که فریادشان بلند می شود امّا نمی توانند (از عذاب الهی) بگریزند، وآنها را از جای نزدیکی (که حتی انتظارش را ندارند) می گیرند (از درماندگی آنها تعجب خواهی کرد)!».
(1009) سوره بقره، آیه 222: «... خداوند، توبه کنندگان را دوست دارد، وپاکان را (نیز) دوست دارد».
(1010) سوره انبیاء، آیه 15: «وهمچنان این سخن را تکرار می کردند، تا آنها را درو کرده وخاموش ساختیم».
(1011) همان، آیه 12 و13.
(1012) سوره هود، آیه 83: «... وآن، از (سایر) ستمگران دور نیست».
(1013) سوره آل عمران، آیه 83: «... وتمام کسانی که در آسمانها وزمین هستند، از روی اختیار یا از روی اجبار، در برابرِ (فرمانِ) او تسلیمند...».
(1014) سوره نمل، آیه 83: «(به خاطر آور) روزی را که ما از هر امتی، گروهی را از کسانی که آیات ما را تکذیب می کردند محشور می کنیم؛ وآنها را نگه می داریم تا به یکدیگر ملحق شوند».
(1015) سوره نساء، آیه 130: «... خداوند هر کدام از آنها را با فضل وکَرَم خود، بی نیاز می کند...».
(1016) سوره فجر، آیه 22.
(1017) سوره شعراء، آیه 227: «مگر کسانی که ایمان آورده وکارهای شایسته انجام می دهند وخدا را بسیار یاد می کنند، وبه هنگامی که مورد ستم واقع می شوند به دفاع از خویشتن (ومؤمنان) برمی خیزند (واز شعر در این راه کمک می گیرند)؛ آنها که ستم کردند بزودی می دانند که بازگشتشان به کجاست!».
(1018) مختصر بصائر الدرجات، ص 195 - 202.
(1019) سوره اعراف، آیه 159: «... گروهی هستند که به سوی حق هدایت می کنند؛ وبه حق وعدالت حکم می نمایند».
(1020) ارشاد شیخ مفید، ص 365، باب فی سیرته.
(1021) غیبت شیخ طوسی، ص 439 و440، ح 431.
(1022) غیبت شیخ طوسی، ص 458 و459، ح 470.
(1023) ارشاد شیخ مفید، ص 363، فصل فی مده ملکه و...
(1024) من لا یحضره الفقیه، ج 2، ص 615، زیارت جامعه کبیره.
(1025) تهذیب الاحکام، ج 6، ص 113 و114، زیاره الاربعین، ح 17.
(1026) بحار الانوار، ج 53، ص 94، ح 104.
(1027) مصباح الزائر، ص 493 و494، فصل 19، زیارت اول.
(1028) اقبال الاعمال، ج 3، ص 303، باب 9، فصل 16، یوم ولادته (علیه السلام).
(1029) مصباح الزائر، ص 424، فصل 17.
(1030) همان، ص 455 و456، فصل 17، ذکر العهد المأمور...
(1031) همان، ص 501، فصل 19، زیارت چهارم.
(1032) کامل الزیارات، ص 388، باب 79، ح 17.
(1033) کافی، ج 3، ص 131 وص 132، کتاب الجنائز، باب ما یعائن المؤمن، ح 4.
(1034) اختصاص شیخ مفید، ص 257 و258، فی علامات فرج.
(1035) مختصر بصائر الدرجات، ص 48 و49.
(1036) سوره معارج، آیه 4: «... در آن روزی که مقدارش پنجاه هزار سال است».
(1037) مختصر بصائر الدرجات، ص 49.
(1038) سوره مریم، آیه 54 «... ورسول وپیامبری (بزرگ) بود».
(1039) کامل الزیارات، ص 138 و139، باب 19، ح 3.
(1040) همان، ص 178 و179، باب 28، ح 20.
(1041) سوره نازعات، آیه 6 و7: «آن روز که زلزله های وحشتناک همه چیز را به لرزه درمی آورد، وبه دنبال آن، حادثه دومین (= صیحه عظیم محشَر) رخ می دهد».
(1042) تأویل الایات الظاهره، ص 737، در تفسیر آیه 6 و7.
(1043) مختصر بصائر الدرجات، ص 212.
(1044) سوره غافر، آیه 11: «... پروردگارا! ما را دو بار میراندی...».
(1045) مختصر بصائر الدرجات، ص 194 - 195.
(1046) سوره انبیاء، آیه 105: «درزبور بعداز ذکر (تورات)نوشتیم: بندگان شایسته ام وارث (حکومت)زمین خواهندشد».
(1047) بحار الانوار، ج 53، ص 117، ح 143.
(1048) سوره نمل، آیه 83: «(به یاد آور) روزی را که ما از هر امتی، گروهی را از کسانی که آیات ما را تکذیب می کردند محشور می کنیم؛ وآنها را نگه می داریم...».
(1049) سوره کهف، آیه 47: «... واحدی از ایشان را فروگذار نخواهیم کرد».
(1050) سوره آل عمران، آیه 81: «و(به خاطر بیاورید) هنگامی را که خداوند، از پیامبران (وپیروان آنها)، پیمان مؤکّد گرفت، که هر گاه کتاب ودانش به شما دادم، سپس پیامبری به سوی شما آمد که آنچه را با شماست تصدیق می کند، به او ایمان بیاورید واو را یاری کنید».
(1051) سوره غافر، آیه 11: «... پروردگارا! ما را دو بار میراندی ودو بار زنده کردی...».
(1052) بحار الانوار، ج 53، ص 136.
(1053) احتجاج طبرسی، ج 2، ص 314، ح 258.
(1054) سوره بقره، آیه 243: «آیا ندیدی جمعیتی را که از ترس مرگ، از خانه های خود فرار کردند وآنان هزارها نفر بودند؟!
(که به بهانه بیماری طاعون، از شرکت در میدان جهاد خودداری نمودند). خداوند به آنها گفت: بمیرید! (وبه همان بیماری، که آن را بهانه قرار داده بودند، مُردند.) سپس خدا آنها را زنده کرد؛ (وماجرای زندگی آنها را درس عبرتی برای آیندگان قرار داد)».
(1055) بحار الانوار، ج 53، ص 128.
(1056) سوره بقره، آیه 56: «سپس شما را پس از مرگتان، حیات بخشیدیم؛ شاید شکر (نعمت او را) به جا آورید».
(1057) بحار الانوار، ج 53، ص 129.
(1058) سوره مؤمنون، آیه 99 و100.
(1059) همان، آیه 100.
(1060) سوره انعام، آیه 27.
(1061) همان، آیه 28.
(1062) سوره یونس، آیه 91.
(1063) همان.
(1064) بحار الانوار، ج 53، ص 132 و133.
(1065) سوره انعام، آیه 158.
(1066) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 173 - 176، المقدمه السادسه.
(1067) بحار الانوار، ج 70، ص 370 بیان مرحوم علامه مجلسی است.
(1068) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 177 - 181، المقدمه السادسه.
(1069) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 2، ص 446 - 449، مجلس دهم.
(1070) إکسیر العبادات فی أسرار الشهادات، ج 3، ص 404 - 406، مجلس سی وششم.
(1071) المنتخب للطریحی، جزء اول، مجلس پنجم، ص 92 - 94.
(1072) مقتل أبی مخنف مترجم، ص 147.
(1073) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 847 و848، نوادر معجزات، ح 62.
(1074) بصائر الدرجات، ص 403 و404، جزء هشتم، باب 13، ح 3.
(1075) الخرائج والجرائح، ج 2، ص 847 و848، نوادر معجزات، ح 62.
(1076) علل الشرایع، ج، ص 229، باب 163، ح 1.
(1077) الثاقب فی المناقب، ص 322 و323، باب ششم، فصل اول، ح 1.
(1078) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 2، ص 570 و571، مجلس یازدهم.
(1079) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، در آخر جلد اول در ضمن مستدرکات مقدمه هشتم تذییل سوم ص 15 - 18.
(1080) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 2، ص 631 - 634، مجلس دوازدهم.
(1081) المنتخب للطریحی، جزء اول، مجلس دهم، ص 215 و216.
(1082) سوره مؤمنون، آیه 100.
(1083) سوره مجادله، آیه 6.
(1084) سوره کهف، آیه 49.
(1085) سوره اسری، آیه 13 و14.
(1086) بحار الانوار، ج 22، ص 374 - 380.
(1087) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 454، 456، المقدمه التاسعه.
(1088) المنتخب للطریحی، جزء دوم، مجلس هشتم، ص 185 - 188.
(1089) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 2، ص 223 به بعد بصورت تقطیع در باب کرامات سید محمد باقر قزوینی آمده است.
(1090) وسائل الشیعه، ج 2، ص 211 و212، باب 16 عنوان فوق آمده است.
(1091) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 2، ص 279 - 282.
(1092) همان، ص 287 و288.
(1093) سوره حج، آیه 2: «چون هنگامه آن روز بزرگ را مشاهده کنید هر زن شیرده طفل خود را از هول فراموش نماید وهر آبستن بارِ رحم خود را بیفکند ومردم را از وحشت آن روز بیخود ومست بنگری در صورتی که مست نیستند ولیکن عذاب خدا سخت است».
(1094) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 198 - 200، المقدمه السادسه.
(1095) المنتخب للطریحی، جزء اول، مجلس نهم، ص 195 و196.
(1096) کامل الزیارات، ص 221 و222، باب 38، ح 2.
(1097) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 2، ص 441 - 444، مجلس دهم.
(1098) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 1، ص 337 و338، با اندک تفاوت.
(1099) بحار الانوار، ج 58، ص 86 بیان مرحوم مجلسی می باشد.
(1100) سوره یونس، آیه 49.
(1101) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 2، ص 309 و310.
(1102) سوره مریم، آیه 71: «وهمه شما - بدون استثناء - وارد جهنم می شوید؛ این امری است حتمی وقطعی بر پروردگارت!».
(1103) مخزن البکاء، مجلس چهاردهم، خواب دیدن خدیجه زوجه یحیی برمکی، این کتاب در کتابخانه عمومی مسجد اعظم شماره عمومی 15329 قدیم، وقف 71231 جدید بدون شماره گذاری صفحه موجود است.
(1104) سوره واقعه، آیه 88 و89: «پس اگر او از مقربان باشد، در رَوح وریحان وبهشت پر نعمت است».
(1105) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 4، ص 480 - 482.
(1106) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 2، ص 334 - 341.
(1107) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 376 و377، مقدمه نهم.
(1108) سوره حشر، آیه 9.
(1109) به کتاب مدینه العلم که مرحوم مؤلف حکایت پنجم را از آن نقل می نماید دست نیافتیم.
(1110) بحار الانوار، ج 45، ص 230 و231.
(1111) به کتاب مذکور «نور العیون» دست نیافتیم.
(1112) إکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 1، ص 427 و428، مقدمه نهم.
(1113) مشارق انوار الیقین فی أسرار أمیرالمؤمنین، ص 69.
(1114) انوار نعمانیه، ج 3، ص 219، نور فی الصبر واقامه.
(1115) سوره فجر، آیه 14: «پروردگار تو سخت در کمین است».
(1116) سوره انعام، آیه 132: «پروردگارت از آنچه می کنند غافل نیست».
(1117) سوره زلزال، آیه 7 و8: «پس هر که به اندازه ذرهّ ای نیکی کند [نتیجه آن را خواهد دید؛ وهر که به اندازه ذرهّ ای بدی کند [نتیجه آن را خواهد دید».
(1118) سواری که ملازم اُمرا ورجال بزرگ باشد، مأمور تشریفات درباری بطور عام (دهخدا).
(1119) مدینه المعاجز، ج 4، ص 312 - 315.
(1120) مدینه المعاجز، ج 4، ص 353 - 355.
(1121) اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 3، ص 515 و516، مجالس الخاتمه.
(1122) همان، ص 516 و517.
(1123) اکسیر العبادات فی اسرار الشهادات، ج 3، ص 517 و518، مجالس الخاتمه.
(1124) دار السلام فیما یتعلق بالرؤیا والمنام، ج 2، ص 248 و249.
(1125) سوره حجرات، آیه 12: «... از بسیاری از پندارهای بد در حقّ یکدیگر اجتناب کنید که برخی از ظنّ وپندارها معصیت است ونیز هرگز از حال درونی هم تجسّس مکنید».
(1126) سوره طه، آیه 82: «والبته بر آنکه توبه کند وبه خدا ایمان آورد ونیکوکار گردد ودرست به راه هدایت رود مغفرت وآمرزش من بسیار است».
(1127) بحار الانوار، ج 48، ب 4، ح 102، ص 81 (با مختصر اختلاف).
(1128) دلائل الامامه، ص 317 - 319، ح 263، در ذکر معجزات امام کاظم (علیه السلام).
(1129) قصص العلماء، ص 167 و168، در شرح حال سید محمد باقر شفتی.
(1130) منتهی المقال، ج 6، ص 359 و360.
(1131) سنّ بیشتر.
(1132) قصص العلماء، ص 168 - 175، در شرح حال سید محمد مهدی بحر العوم.
(1133) قصص العلماء، ص 190 و191 و196 و197، در شرح حال کاشف الغطاء.
(1134) قصص العلماء، ص 201 و202 در شرح حال آقا محمد باقر بهبهانی.
(1135) قصص العلماء، ص 206 و207، در شرح حال ملا محمد باقر مجلسی.
(1136) قصص العلماء، ص 207، در شرح حال ملا محمّد باقر مجلسی.
(1137) همان، ص 207 و208.