مادر امام عصر (عجل الله فرجه)

مادر امام عصر (عجل الله فرجه)

استاد شیخ حسین انصاریان

فهرست کتاب

سخن ناشر
روایتگر ماجرای ولادت امام (عجّل الله فرجه)
دستور امام هادی (ع) برای خرید کنیزی ویژه
راز دستور امام هادی (ع) به روایت نرجس
مژده امام هادی (ع) به نرجس به ولادت امام عصر (عجّل الله فرجه) از او

سخن ناشر
باسمه تعالی

آنچه انسان را در مسیر پر فراز ونشیب زندگانی از نابسامانی ها محفوظ می دارد وموجب سعادت وسرفرازی وسربلندی او در امتحانات الهی می شود، پژوهش پیرامون علوم الهی ومعارف اسلامی وپوشاندن جام عمل به دستورات بلند ربانی می باشد.
در این خصوص، دست یابی به حقیقت معارف الهی وآشنایی با جایگا حساس وویژ آن ها در حیات انسانی، ضروری احساس می شود.
مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان، در راستای اهداف الهی خود، این بار افزون بر استفاده از مطالب پربار وعالمان دانشمند محقّق حضرت استاد حسین انصاریان، با انتشار گلچینی از متن سخنرانی های معظّم له، از بیان پر حرارت وجذاب سخنرانی های استاد نیز تشنگانِ معارف سراسر نور ائمه اطهار: را بی نصیب نگذاشته وبدون خارج ساختن متن سخنرانی از قالب گفتاری آن، باب دیگری را برای استفاده از معارف آل الله: وسیراب گشتن از این چشم پرفیض باز نموده است.
امید که با عنایات خاص اهل بیت عصمت وطهارت: بیش از بیش بتوانیم از زمزم معارف آن ذوات مقدّس سیراب گردیم.

مرکز علمی تحقیقاتی دارالعرفان الشیعی

بسم الله الرحمن الرحیم

الحمدلله رب العالمین والصلوه والسلام علی سید الانبیاء والمرسلین حبیب الهنا وطبیب نفوسنا ابی القاسم محمد صلی الله علیه وعلی اهل بیته الطیبین الطاهرین المعصومین المکرمین.

روایتگر ماجرای ولادت امام (عجّل الله فرجه)

درس ها، عبرت ها وپندهایی در ماجرای ولادت وجود مبارک امام دوازدهم (عجّل الله فرجه) هست که توجّه به آن درس ها، پندها وعبرت ها، می تواند برای هر انسان خواستارِ کرامت، فضیلت وسعادت مفید باشد.
روایتگر قسمتی از این ماجرا وکسی که در آن نقش مهمی ایفا می کند، مرد معتبری است به نام بُشْر بن سلیمان که عالم بزرگ، محدث خبیر وانسان مطمئن که بزرگان دین ما از او به عنوان صدوق یاد کرده اند، در هزار وچند سال قبل، در عصر غیبت صغری ودر کتاب پر قیمت «الغیبه »، این روایت را از او نقل فرموده است.
بشر بن سلیمان، از فرزندان ابوایوب انصاری است؛ این انسان بزرگوار در زمانی که رسول خدا (صلّی الله علیه و آله و سلم) از مکه به مدینه هجرت کرد ودر قریه قبا پیاده شد وچند روزی را منتظر ورود اهل بیتشان وامیر مؤمنین (ع) شد، در آن چند روز، ابوایوب این مسجد با عظمت قبا را با بنّایی وزحمات خود به پا کرد، مسجدی که خداوند متعال در سوره مبارکه توبه، این آیه را درباره آن نازل کرد: «لَمَسْجِدٌ أُسِّسَ عَلَی التَّقْوَی مِنْ أَوَّلِ یوْمٍ أَحَقُّ أَن تَقُومَ فِیهِ فِیهِ رِجَالٌ یحِبُّونَ أَن یتَطَهَّرُوا واللهُ یحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ»(1). در این مسجد، مردانی برای عبادت می آیند که عاشق طهارت همه جانبه هستند وخداوند هم عاشق مردم پاک است. آن چند روزی که رسول الله (صلّی الله علیه و آله و سلم) در روستای قبا به سر می برد، افراد زیادی از مردم مدینه به محضر حضرت مشرّف می شدند ودرخواست می کردند که به محض این که حضرت (صلّی الله علیه و آله و سلم) به مدینه آمد، به خانه آن ها نزول اجلال کند. پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) جواب مردم را نمی داد که من به خانه شما می آیم یا نمی آیم. تا این که روزی که پیغمبر وارد مدینه شد، فرمود: راه را بر شتر من باز بگذارید. این شتر در هر خانه ای که زانو زد، من به آن خانه وارد می شوم. شتر پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) کنار درب خانه ابوایوب انصاری زانو به زمین زد. در ابتدای ورود پیغمبر بزرگوار اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلم) به مدینه، آن جا برای حضرت، محلّ زندگی، عبادت، مناجات وتبلیغ دین شد. این نشان می دهد که خانه پاک وصاحبخانه پاک، مورد توجّه خدا، پیغمبر وامام معصوم است؛ چنان که وقتی حضرت رضا (ع) وارد نیشابور شد، در آن روزگاری که شهر نیشابور شهر فوق العاده آبادی بود، هر یک از مردم نیشابور اصرار داشتند که حضرت (ع) به خانه آن ها بیاید؛ ولی ایشان مانند جدّ بزرگوارش، پیغمبر اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلم)، به مردم فرمود که مَرکب من را آزاد بگذارید تا کنار درب هر خانه ای که زانو زد، تا زمانی که من در نیشابورم، محلّ اقامتم در همان خانه باشد. مردم هم راه را برای مَرکب حضرت باز گذاشتند، ومَرکب آمد در یک محله قدیمی فقیرنشین نیشابور وکنار درب منزل پیرزنی زانو زد. تا زمانی که امام (ع) در نیشابور اقامت داشت، در خانه همین پیرزن بود. برای خدا، انبیاء وائمه، مرد یا زن، فقیر یا غنی، مطرح نیست. آنچه در پیشگاه مقدس پروردگار ارزش دارد، همین پاکی وطهارتی است که در قرآن کریم مطرح است؛ پاکی دل، پاکی اخلاق، پاکی عمل وپاکی مال.
هر کسی که پوشیده به این چهار پاکی واین چهار طهارت باشد، نظر پروردگار، نظر انبیاء، نظر ائمه طاهرین: به اوست، هر چند پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) ویا امام غایب باشند، ولی آن شخص وآن خانه، مورد توجّه معنوی پیغمبر وامام است؛ به عبارت بهتر می شود گفت که این شخص وخانه او، محلّ طلوع نور پیغمبر وامام است؛ قلب او، محلّ طلوع امام است؛ خانه او محلّ طلوع نور امام است؛ این خانه همان خانه ای است که در روایات بسیار مهم ما وارد شده که شب ها این خانه ها برای ملائکه آسمان ها می درخشند، به مانند پرنورترین ستاره ای که برای مردم روی زمین، می درخشد(2)، واین نور همان نور پاکی ونور طهارت است.
طهارت خانه، منوط به طهارت مال وطهارت مواد خانه، از حرام است، وطهارت انسان، منوط به طهارت قلب، اخلاق وعمل او، از زشتی های مربوط به هر یک از آن ها است.
این طهارت، عامل محبوبیت است: «وَاللهُ یحِبُّ الْمُطَّهِّرِینَ.» در سوره بقره در آیه دویست وبیست ودو، همین معنا را داریم: «إِنَّ اللهَ یحِبُّ التَّوَّابِینَ ویحِبُّ الْمُتَطَهِّرِینَ».
این بشر بن سلیمان، از فرزندان چنین انسان پاکی است که هم خودش مورد نظر پیغمبر بود وهم خانه اش؛ یعنی خانه اش هم با طهارت بود. این طهارت آثارش را در نسل انسان هم ظاهر می کند، وامام باقر (ع) می فرماید: «کسْبُ الْحَرَامِ یبِینُ فِی الذُّرِّیه»(3).
دستور امام هادی (ع) برای خرید کنیزی ویژه
بشر بن سلیمان که پاکی را از جدش ابوایوب انصاری به ارث برده، در این روایت می گوید: من در خانه بودم که درب را زدند. خودم دم درب آمدم وآن را باز کردم. دیدم خادم وجود مبارک حضرت هادی، امام علی نقی، امام دهم (ع)، است.
او به من گفت: بشر! حضرت هادی (ع) شما را خواسته است. گفتم: سمعاً وطاعاً. آدم پاک، مطیع منابع فیض است وآدم ناپاک، از منابع فیض اطاعت ندارد. ناپاکی که موجب می شود او اطاعت نداشته باشد، کبر وخودبینی او است. حجاب تکبّر واستکبار نمی گذارد که انسان به اطاعت از خدا، انبیاء وائمه طاهرین برخیزد: «وَإِذْ قُلْنَا لِلْمَلَائِکهِ اسْجُدُوْا لآِدَمَ فَسَجَدُوا إِلَّا إِبْلِیسَ أَبَی واسْتَکبَرَ وکانَ مِنَ الْکافِرِینَ»(4). کبر، آلودگی است؛ کبر ناپاکی است ومانع اطاعت از خدا، انبیاء وائمه طاهرین: می باشد.
بشر در ادامه می گوید: به محض این که کافورِ خادم به من اعلام کرد، وجود مبارک امام هادی (ع) شما را می خواهد، من دوان دوان رفتم که به حضور حضرت برسم. خدمت حضرت نشستم وامام (ع) به من فرمود: محبت خانواده ما در قلوب شما وپدران شما بوده است. عجیب است که حضرت (ع) فرمود که این محبت را فرزندان این خانواده، از پدرانشان به ارث برده اند. معلوم می شود که معنویات هم به ارث برده می شود. اگر من معنویت داشته باشم، آن معنویت تا حدی به فرزندان من به ارث می رسد. اگر من فاقد معنویت باشم، فرزندان من هم از من ارث معنوی نمی برند، مگر این که خداوند متعال به علتی عنایتی به من فرماید وقلبم ظرف معنویت بشود. حالا ممکن است یا در برخورد با استاد الهی، یا در برخورد با یک دوست الهی، یا در برخورد با یک کتاب، ویا در برخورد با یک حادثه که شاید هم به چشم نیاید، برای ما چنین اتفاقی بیافتد. ما درباره حضرت سیدالشهداء (ع) همین معنای ارث را در زیارت وارث می خوانیم:
«السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ آدَمَ صَفْوَهِ اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ نُوحٍ نَبِی اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ إِبْراهِیمَ خَلِیلِ اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ مُوسی کلِیمِ اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ عِیسی رُوحِ اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ مُحَمَّدٍ حَبِیبِ اللهِ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ أَمِیرِ الْمُؤْمِنِینَ، السَّلامُ عَلَیک یا وارِثَ فاطِمَهَ الزَّهْراء».
به راستی، امام حسین (ع) چه چیزی از انبیای گذشته ارث برده؟ حضرت اباعبدالله الحسین (ع) تمام معنویات انبیای خدا را به ارث برده است. این ارث، ارث مالی نیست. همان طوری که پروردگار عالم در قرآن می فرماید، این قرآن ارث من است، وبعد هم بیان می کند که چه کسانی این قرآن را به ارث می برند: «ثُمَّ أَوْرَثْنَا الْکتَابَ الَّذِینَ اصْطَفَینَا مِنْ عِبَادِنَا»(5). کسی که قرآن را از خدا به ارث ببرد، به کجا می رسد؟ به مقام قرب ومقام لقا.
معلوم می شود محبت وولایت اهل بیت: وپیغمبر عظیم الشأن اسلام (صلّی الله علیه و آله و سلم) ارثی معنوی است که بر پدران ومادران واجب شرعی واخلاقی می باشد که این محبت ومودت را به فرزندانشان منتقل کنند. آن ها باید بکوشند که فقط خانه به ارث نگذارند؛ فقط مال وپول به ارث نگذارند. بالاترین ارثی که از یک پدر یا مادر برای فرزندانش می تواند بماند، مودت ومحبت پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) واهل بیت: است. این وظیفه پدران ومادران است که فرزندانشان را با این مجالس آشنا کنند؛ با قرآن کریم آشنا کنند؛ گاهی خودشان بنشینند وبا فرزندانشان درباره این که پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) واهل بیت:، کشتی نجات در دنیا وآخرت هستند، صحبت کنند تا به تدریج این مودت ومحبت به ارث داده بشود ودل، جان، مشاعر وسینه فرزندان از شربت بی نظیر مودت ومحبت اهل بیت: پر شود. این سخن را امام هادی (ع) به بشر بن سلیمان فرمود که شما از گذشتگانتان مودت ومحبت ما را گرفتید واز آن ها به ارث بردید. بعد حضرت فرمود، شما که دارای مودّت ومحبت نسبت به ما هستید؛ مورد اطمینان ما اهل بیت: هستید. این مقام، مقام خیلی بزرگی است که در این دنیا با این همه جاذبه های مادی، امام معصوم به انسانی اطمینان کند وبگوید من نسبت به اسرارم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به اموالی که سهم امام است، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به شیعیانم، به تو مطمئن هستم؛ نسبت به دنیا وآخرت مردم، به تو اعتماد دارم؛ یعنی یک شیعه باید این حد به کمال برسد. آنان انسان را با مال، با جان، با قیافه، با حوادث اجتماعی وبا پدیده ها ومسایل خانوادگی امتحان می کنند وبه این راحتی کسی مورد اعتماد امام واقع نمی شود. انسان باید از کوران امتحانات وابتلائات سالم بیرون بیاید وخودش را به پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) وائمه: نشان بدهد که عیب قابل توجّهی در من نیست تا ائمه: به انسان اعتماد کنند تا از پس پرده غیبت، به خاطر اعتمادشان، مقامی معنوی را در اختیار انسان بگذارند. بعد امام هادی (ع) فرمود: بشر! از میان همه دوستان، برای سِرّی ناگفته، تو را انتخاب کردم؛ چون من می دانم، تو این خبر واین سِرّ را به احدی نمی گویی. بشر می گوید: عرض کردم، تسلیم هستم. بعد حضرت (ع) قلم مبارکش را برداشت وبه خط ترکی رومی، روم شرقی که همین منطقه ترکیه ودامنه جبال آرارات بود، به زبان وبه خطّ آن ها، نامه ای را نوشت وآن را در بسته تحویل من داد ودویست وبیست درهم هم پول به من داد که پول قابل توجّهی بود وسپس به من فرمود: فردا از سامرا به جانب بغداد حرکت می کنی ووسط روز، در گذرگاه رود فرات می ایستی. آن جا، وکیلانِ خریدی از طرف بنی عباس وجوانان پولدار اعراب کنار معبر ایستاده اند وکشتی ها، وبلم ها وزورق هایی، به آن جا می آیند وپهلو می گیرند ووکلای خرید بنی عباس وجوانان عرب برای خرید کنیز می آیند؛ چون در آن بلم ها ودر آن کشتی ها کنیزان اسیری هست که مسلمانان آن ها را با پول می خرند. شما آن جا مواظب باش. مرد کنیزفروشی به نام عمر بن یزید با بلم می آید وپهلو می گیرد. در میان کنیزان او، کنیزی است که دو لباس حریر بر تن اوست ویک روانداز را هم بر خود انداخته. هر کسی می آید او را بخرد، این کنیز قبول نمی کند. به هر قیمتی که می خواهند او را بخرند، او قبول نمی کند. کسی آمد که او را به قیمت سیصد دینار طلا بخرد، این کنیز به او گفت، اگر ثروت تو به اندازه ثروت سلیمان (ع) باشد وحشمتت هم به عظمت حضرت سلیمان (ع) برسد، من نخواهم گذاشت که عمر بن یزید من را به تو بفروشد. من باید خودم خریدارم را پیدا کنم. یک امتیاز این کنیز، آن است که نمی گذارد، خریداری به او دست بزند، مثلًا بین کنیزان برود ودست بر روی شانه اش بگذارد وبگوید، من این کنیز را می خواهم. اگر کسی حتی به یک قدمی اش برسد، او فریاد می زند. این فریاد، به خاطر عفت، پاکی وطهارتش است؛ یعنی برای پاکی فریاد می زند؛ برای این که خطر می خواهد به عفت وناموسِ مملکتی نزدیک بشود. در چنین موقعیتی باید همه داد بزنند؛ آن هم فریادی که خطر را براند ودور کند وسیطره خطر را بشکند؛ یعنی نگذارید دست نامحرمی به ناموس مسلمان ها برسد وحتی لباسش را لمس کند.
این کنیز نمی گذارد، نه کسی به او نزدیک شود، ونه کسی به لباسش دست بزند، ونه کسی هم او را بخرد. هرگاه چنین شود، او فریاد می زند واز خود دفاع می کند. این ها علایم این کنیز است.
بشر بن سلیمان می گوید، من نامه وپول را برداشتم وهمان روزی که وجود مبارک حضرت هادی امام علی النقی (ع) فرمود، رفتم تا به کنار معبر فرات رسیدم. تمام جریاناتی را که امام برایم تعریف کرده بودند، من به چشم خود دیدم. امام (ع)، دفتر آفرینش ومصداق این آیه قرآن است: «وَکلَّ شَیءٍ أَحْصَینَاهُ فِی إِمَامٍ مُبِینٍ»(6) «امام مبین»، غیر از امام معصوم چه کسی است؟ همه چیز را خداوند در وجود امام معصوم شماره کرده است؛ امام به تنهایی کتاب آفرینش است، کتاب نفسی پروردگار. طبق قرآن، ما سه کتاب در این عالم داریم: کتاب تکوین، کتاب تشریع وکتاب نفسی. در وجود امام هم خطوط کتاب تشریع ثبت است وهم خطوط کتاب تکوین. وگرنه او امام نبود؛ پیشوا نبود؛ واجب الاطاعه نبود؛ بلکه او مثل بقیه، فردی معمولی بود. دیدم که این کنیز دارد تمام برنامه هایی را که امام هادی (ع) فرموده بود، اجرا می کند. عمر بن یزید گفت، خانم! تکلیف من چیست؟ شما که همه مشتری ها را داری رد می کنی؟ گفت، من به انتخاب خودم باید مشتری انتخاب کنم. اگر من را به غیر چنین کسی بفروشی، آن خریدار ضرر می کند؛ چون من خودم را می کشم وهلاک می کنم؛ یعنی به قیمت جانت هم که شده، جایی که نباید قرار بگیری، قرار نگیر.
ابن زیاد به میثم تمار پیشنهاد بیزاری از امیرمؤمنان (ع) را داد. میثم گفت، جایگاه بیزاری، جای من نیست. ابن زیاد گفت، می دهم بر سر همان داری که تو را بر آن به صلیب کشیده ام، دست وپایت را قطع کنند. گفت، دست ها وپاهایم را قطع کن، اما جایی که داری من را به آن دعوت می کنی، جای من نیست؛ جایگاه انسان، ایمان است؛ کرامت است؛ عفت است؛ سداد است؛ درستی است؛ سلامت است؛ من را به آن جایی دعوت می کنی که جای من نیست. هر چند به قیمت جانم تمام بشود، به چنین جایی نمی آیم وچنین پیشنهادی را قبول نمی کنم.
کنیز گفت، اگر من را به کسی که من انتخاب نکردم بفروشی، من خود را هلاک می کنم. بشر می گوید: من خودم جلو آمدم وبه عمر بن یزید گفتم، من نامه ای دارم که آن را یکی از بزرگان نوشته است؛ از این که امام (ع) به من فرموده بود، من به تو اطمینان دارم ومی خواهم سری را به تو بگویم، می دانستم که نباید اسم امام (ع) را ببرم؛ چون مأمورین مخفی بنی عباس به دنبال این بودند که حداقل تا می توانند جلوی به وجود آمدن امام دوازدهم را بگیرند، وحداکثر هم به دنبال این بودند که اگر ایشان به وجود آمد، با پی جویی او را نابود کنند. خیلی باید آدم مورد اعتماد امام معصوم باشد که سِرّ را فاش نکند. بشر گفت، این نامه را یکی از بزرگان نوشته واخلاق، رفتار، کردار ووضع خود را در این نامه توضیح داده است. اگر اجازه می دهی، من این نامه را به این کنیز هم بدهم که بخواند تا با خواندن اوصاف صاحب نامه، اگر دلش خواست، حاضر شود به او فروخته شود. عمر نامه را گرفت وبه آن کنیز داد. کنیز نامه را باز کرد.

گوش می خواهد ندای آشنا * * * آشنا داند صدای آشنا(7)

کنیز کلمه به کلمه نامه را در زیر چادر عصمت وعفت نگاه کرد ومثل ابر بهار اشک ریخت، وبعد به عمر بن یزید گفت، من را به صاحب همین نامه بفروش.
بشر می گوید، وارد قیمت شدیم تا بالاخره هر دو نفرمان بر سر قیمت دویست وبیست درهم توافق کردیم، وبه همان دویست وبیست درهمی که وجود مبارک حضرت هادی (ع) به من مرحمت کرده بود، کنیز را به من فروخت.
برادران مؤمن وشیعه! اعتماد تا کجا؟ که امام هادی (ع) به یک مرد غریبه تنها بگوید، به بغداد برو وکنیز جوانی را بخر واو را برای من به سامرا بیاور؛ چون امام می داند که این مرد، نه نگاه به این کنیز می کند، ونه سخن اضافه ای با او می زند؛ یعنی یک شیعه باید نسبت به یک زن بیگانه وغریبه، این گونه باشد، نه اهل نگاه، ونه اهل سخن گفتن اضافه. این خواسته امام (ع) است؛ خواسته پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) است؛ خواسته پروردگار است: «قُل لِّلْمُؤْمِنِینَ یغُضُّوا مِنْ أَبْصَارِهِمْ ویحْفَظُوا فُرُوجَهُمْ .... وقُل لِّلْمُؤْمِنَاتِ یغْضُضْنَ مِنْ أَبْصَارِهِنَّ ویحْفَظْنَ فُرُوجَهُنَ»(8). نسبت به این وضع موجود که ما داریم، خدا وپیغمبر وائمه: راضی نیستند. نسبت به این تماس با با نامحرم، نسبت به این وضع پارک ها، نسبت به این وضع فرودگاه ها، نسبت به این وضع اتوبوس ها، نسبت به این وضع تاکسی ها ونسبت به این وضع مغازه ها که در آن ها رعایت محرم ونامحرمی نمی شود، ونسبت به این وضع ناهنجار که گروهی از زنان ودختران با مو وروی باز وگاهی هم با بدن باز وبا نمایش زینت های شان، در جامعه ظاهر می شوند. خدا، انبیاء وائمه راضی نیستند؛ چرا که این برنامه ها مبدأ تولید انواع گناهان ومفاسد است وسبب در هم شکسته شدن پایه های اساسی خانواده وجامعه، وازدیاد طلاق وکثرت گناه می گردد.
راز دستور امام هادی (ع) به روایت نرجس
بشر می گوید: به آن کنیز گفتم، خانم! شما صاحب این نامه را شناختید که حاضر شدید به او فروخته شوید؟ گفت: مگر هنوز ایمانت کامل نیست ودر دلت نسبت به معرفت به فرزندان انبیاء اشکال داری. من کنیز نیستم وپادشاه زاده هستم. اسم من ملیکا است ودختر یشوآ فرزند سلطان روم شرقی هستم، ومادرم از فرزندان حواریونی است که به شمعون بن صفا، وصی حضرت عیسی (ع)، منتسب هستند. داستان من داستان ساده ای نیست. بشر بن سلیمان! امام زمان تو را بی علت به دنبال بردن من نفرستاده است. من حکایت بسیار عجیبی دارم که آن را برایت نقل می کنم، وآن را نقل کرد تا این نقل بماند وبه ما برسد وما هم از این داستان پندها، عبرت ها ودرس ها بگیریم: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِی الْأَلْبَابِ»(9). جاهلان از این حکایت ها درس نمی گیرند وتنها عاقلانند که از آن ها درس می گیرند: «لَقَدْ کانَ فِی قَصَصِهِمْ عِبْرَهٌ لِاولِی الْأَلْبَابِ»(10). خانم ماجرا را چنین نقل کرد: پدربزرگم که سلطان روم بود، من را که سیزده سالم بود وخیلی هم برایش عزیز بودم ونوه مورد علاقه اش بودم، صدا زد وگفت: دخترم! می خواهم زمینه ازدواج تو را با برادرزاده ام فراهم کنم. پدربزرگم قصر را زینت کرد وتخت مهمی را گذاشت ومی خواست پسر برادرش را بر بالای آن بنشاند. از سیصد نفر از علمای مسیحی، هفتصد نفر از بزرگان قوم وچهارهزار نفر از اشراف، اعیان وسرشناسان پایتخت هم برای این بر تخت نشستن برادرزاده اش دعوت کرد وبعد او را آوردند وبر روی تخت نشاندند. همین که او بر آن تخت نشست، پایه های تخت از هم در رفت وسرنگون شد وپسر برادرش افتاد. کشیشان ورهبانان مسیحی به پدربزرگم گفتند، ما فکر می کنیم در این برنامه نحوستی باشد. پس ما را آزاد کن که برویم. پدربزرگم مخالفت کرد ودوباره پایه های تخت را برپا کردند وتخت را آماده نمودند. همین که پسر برادرش را بر روی تخت گذاشتند، همه صلیب هایی که منحرفان مسیحی ساخته وکنار آن تخت چیده بودند، ریختند ودوباره پایه های تخت از هم جدا شد وپسر برادرش هم افتاد. مجلس را جمع کردند. همه از این اوضاع متعجّب بودند. پدر بزرگم خیلی متأثر وناراحت به درون دربار رفت. شب شد ومن خوابم برد. در عالم خواب، جد مادری ام، شمعون بن صفا را دیدم که با انسانی الهی به نام محمد بن عبدالله (صلّی الله علیه و آله و سلم)، پیغمبر با عظمت اسلام، رو به رو شده است. او به جد مادری من گفت، من آمده ام از این دختر که از نسل تو است، برای فرزندم خواستگاری کنم. بعد فرزندش را نشان داد واسمش را برد وگفت، او امام حسن عسکری (ع) است. عیسی بن مریم (ع) به شمعون بن صفا، جد مادری ام گفت، به این وصلت رضایت بده که عزت وشرف خانوادگی تو در این وصلت است.
من در این جا بر روی کلمه ای اصرار کنم ورد بشوم: با خانواده ای ازدواج بکنید که باعث عزت وشرف شما باشد.
در آن عالم رؤیا، عیسی مسیح (ع) به شمعون بن صفا گفت، این ازدواج را بپذیر که این پیوند مایه عزت وشرف است. پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) پول کلانی را که نمی خواست مهر کند وکاخ هم که نمی خواست به عروس وداماد بدهد. مسیح (ع) که عزت وشرف را در پاکی ها می دید: «إِنَّمَا یرِیدُ اللهُ لِیذْهِبَ عَنکمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیتِ ویطَهِّرَکمْ تَطْهِیراً»(11). گفت، قبول دارم. پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) به مسیح (ع) فرمود، من خودم عقد این پسر ودختر را می خوانم، وسپس خطبه عقد را خواند ومن از خواب بیدار شدم. از آن وقت من غرق در تعجّب هستم که این چه خوابی بوده؟ من از ترس کشته شدن، بیم داشتم که ماجرای خوابم را برای پدر وپدربزرگم بگویم ودر خودم آن را پنهان نمودم. بعد از این خواب، عشق دیدار حضرت عسکری (ع) تمام وجود مرا فراگرفت ومن از خوردن وآشامیدن بازماندم وبدنم ضعیف شد وبه شدت بیمار گشتم. در شهرهای روم، پزشکی نبود، مگر این که پدربزرگم او را برای درمان من آورد، ولی آن ها از درمان من مأیوس شدند. روزی پدربزرگم به کنار تختخوابم آمد وگفت، عزیز دلم! تو هر چیزی بخواهی، من آن را برای تو فراهم می کنم. گفتم: پدربزرگ! دلت می خواهد مسیح ومریم (علیهما السلام) به من نظری کنند ومن را شفا دهند. گفت، آری، عزیزم! مریضی ات زندگی همه ما را به هم زده. گفتم، شما تعدادی اسیر مسلمان در زندان هایتان دارید، آن هارا آزاد کنید تا من شفا داده شوم؛ یعنی اگر می خواهید مریض هایتان معالجه شوند، غیر استفاده از دوا، کار خیر هم بکنید؛ گرفتاری را نجات بدهید؛ زیر بغل افتاده ای را بگیرید؛ مشکل یک مشکل دار را حل کنید، چنین کارهایی در علاج بیمار شما مؤثر است.
پدربزرگم که به آزادی اسرا اقدام نمود، حالم خوب شد وکمی توانستم غذا بخورم. بعد از چهار شب، خواب دیگری دیدم. این بار دیدم که دو خانم آمدند ودر دو طرفم ایستادند. یکی از آن ها، مریم (س)، مادر عیسی (ع)، بود ودیگری هم فاطمه زهرا (س)، دختر پیغمبر اسلام. تا حضرت زهرا (س) را شناختم، دامانش را گرفتم وگفتم، خانم! اگر من را برای پسرتان عقد کردید، پس پسرتان کجاست؟ چرا نسبت به من وفاداری نمی کنید وبه من جفا می نمایید؟ فاطمه زهرا (س) فرمودند، پسر من به تو چه جفایی کرده؟ گفتم، تنها یک شب من او را پیش پدرتان پیغمبر (صلّی الله علیه و آله و سلم) دیدم وتا حالا دیگر او را ندیده ام. این پسر کیست وچرا به خواستگاری من نمی آید؟ فاطمه زهرا (س) به من فرمود، این امر علت دارد. پرسیدم: علتش چیست؟ ایشان فرمود، علتش این است که تو مشرک هستی ودر آیین غلطی به سر می بری. هر چشمی که نمی تواند امام عسکری (س) را ببیند. گفتم: چکار کنم تا او را ببینم؟ حضرت فرمود، شهادتین را بگو واز آلودگی شرک وآلودگی آیین غلط مسیحیت پاک شو:
غسل در اشک زدم کاهل طریقت گویند پاک شو اول وپس بر آن پاک انداز(12) در خواب، من با تمام وجودم، به دست حضرت زهرا (س) مسلمان شدم. بعد حضرت به من فرمود، از فردا شب به بعد، هر شب پسرم به تو سر می زند. دیگر، از فردای آن شب، امام عسکری (ع) را در خواب می دیدم. یک شب امام عسکری (ع) را خواب دیدم که به من فرمود، ملیکا! به زودی بین پدربزرگت ومسلمان ها جنگی می شود، سه وچهار نفر از زنان دربار را انتخاب کن وبعد برو خود را به لشکر مسلمان ها نزدیک کن. مسلمان ها می آیند تو را دستگیر می کنند وبه بغداد می آورند. ما کسی را به بغداد می فرستیم تا تو را بیاورند. این داستان من بود.
مژده امام هادی (ع) به نرجس به ولادت امام عصر (عجّل الله فرجه) از او

بشر می گوید: وقتی خانم ملیکا را به سامره آوردم واو به خانه حضرت هادی (ع) وارد شد، در اولین باری که در بیداری چشم این انسان والا به امام هادی (ع) می افتد، حضرت به او می گوید، نرجس، واو را به اسم اصلی اش صدا می زند. بعد از او می خواهد بنشیند وبه او می گوید که آیا دلت می خواهد در اولین برخوردت این مبلغ پول را به عنوان هدیه وچشم روشنی به تو بدهم، یا این که مژده ای را به تو بدهم. خوش به حال قلب هایی که از پول آزاد است. نرجس گفت: یابن رسول الله! پول نمی خواهم ومژده را می خواهم. حضرت (ع) فرمود: به تو مژده می دهم که آن کسی که در عاقبت، تمام دنیا را پر از عدل وداد می کند، بعد از آنی که پر از ظلم وجور شده، از تو به دنیا می آید. تو این قدر پیش خدا ارزش پیدا کرده ای که ظرف وجود تو، شایستگی تربیت کردن پرچمدار عدل جهانی را دارد. او که نتیجه همه انبیاء وامامان است، از رَحِم تو به دنیا می آید. بعد حضرت فرمود، خواهر، حکیمه خاتون! بیا ایشان همان خانمی است که درباره او به تو می گفتم. او را ببر وحلال وحرام خدا را به او یاد بده. عبادت ها را به او یاد بده؛ یعنی اگر می خواهید ظرف وجودتان، شایستگی منابع فیض حق را پیدا کند، عبادت خدا کنید ورعایت حلال وحرامش را بنمایید(13). حکیمه خاتون یک روز آمد وبه برادرش حضرت هادی (ع) گفت: این دختر همه تعالیم دین را یاد گرفته است وبه زیبایی هم خدا را عبادت می کند. بعد حضرت فرزندش، امام حسن عسکری (ع)، را صدا زد وبه او فرمود: پسرم! این دختر، لایق آن شده که من او را برای تو عقد کنم. سپس او را برای امام عسکری (ع) عقد کرد وپس از گذشت مدتی، حضرت نرجس (س) به شوهرش، امام عسکری (ع)، گفت: به من مژده شده بود که من حامله می شوم، ولی چرا چنین نشدم؟ حضرت به او فرمود: شما الان حامله هستی، ولی حاملگی ات، مثل حاملگی مادر موسی است. این سرّ خداست که در شکم تو می باشد. این حجت خدا وبقیه الله است. هر چشمی نباید او را ببیند وهر گوشی نباید صدایش را بشنود تا شب پانزده شعبان که به منزله شب قدر است. در شب پانزدهم، امام عسکری (ع) فرمود: امانت خدا امشب بی درد به دنیا می آید؛ یعنی با خدا، پیغمبر وامامان بسازید که همه دردها علاج است. بی درد به دنیا می آید. نیمه شب بود که حضرت حجت (عجّل الله فرجه) به دنیا آمد. مادرش می گوید، به محض این که حضرت از بدن من جدا شد، صدایش در آمد: اشهد ان لا اله الاالله وان جدی رسول الله، وهمین طور ادامه داد وشهادت داد به امیر مؤمنان (ع)، به حضرت مجتبی (ع)، به حضرت سیدالشهداء (ع)، به زین العابدین (ع)، به امام باقر (ع)، امام صادق (ع)، به موسی بن جعفر (ع)، به حضرت رضا (ع)، به حضرت جواد (ع)، به حضرت هادی (ع) وبه پدر بزرگوارش وبه عنوان امامان واجب الاطاعه به آنان سلام کرد. بعد امام عسکری (ع) گفت: او را پیش من بیاورید. در همان آغوش اول، امام (ع) به شانه فرزندش نگاه کرد ودید بر شانه اش این آیه مهر خورده: «وَنُرِیدُ أَن نَّمُنَّ عَلَی الَّذِینَ اسْتُضْعِفُوا فِی الْأَرْضِ ونَجْعَلَهُمْ أَئِمَّهً ونَجْعَلَهُمُ الْوَارِثِینَ»(14).
خدایا! ما را از شیعیان واقعی امام زمان قرار بده. خدایا! ما را مورد محبت امام عصر قرار بده. خدایا! به احترام امام زمان (عجّل الله فرجه) اسرائیل را نابود کن ومسلمان ها را پیروز فرما. دین ما، کشور ما را از حوادث حفظ فرما ودختران وپسران ما را از شرّ فرهنگ غرب در امان ومحفوظ بدار.

پاورقی:

-----------------

(1) توبه: 108: مسجدی که از روز اول پایه، ریشه واساسش بر تقوا بناگذاری شده، سزاوار است که در چنین مسجدی به عبادت برخیزید.
(2) شیخ کلینی، کافی، ج 2، ص 610.
(3) کافی، ج 5، ص 125: کسب حرام در نسل انسان هم خودش را آشکار وظاهر می کند.
(4) بقره: 34.
(5) فاطر: 32: ما این قرآن مجید را به ارث دادیم به کسانی که بنده انتخاب شد ما بودند.
(6) یس: 12.
(7) عمان سامانی.
(8) نور: 30- 31.
(9) یوسف: 111.
(10) همان.
(11) احزاب: 33.
(12) حافظ.
(13) شیخ صدوق، کمال الدین وتمام النعمه، ص 418- 423.
(14) قصص: 5.