بـيا وخـتم کن بـه چشم هايت انتظار را |
|
بـه بـى صـدا تـبسمى، صدا بزن بهار را |
نـبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است |
|
ودشـت هـاى خـسته از قرون بى شمار را |
به گوشه چشمى از تو دردها به باد مى روند |
|
بـزن بـه زخـم عشق آن نگاه شاهکار را |
بـيا که مـدتى ست از ميانه، نو رسيده ها |
|
بـه گوشـه رانده اند عاشقانِ کهنه کار را |
تـمام جـمعه هـا، زمـين اميدوار مى شود |
|
که پرکنــى از آفـتاب، آسـمان تـار را |
بـريز خـون تـازه عـبور زيـر گام خود |
|
رگان خـشک جـاده هاى خفته در غبار را |
نشسته در غروب، روى زين اسب خسته اش |
|
نـظاره مـى کنـد گذشت تند روزگار را |
(رکاب در رکاب تـو، به سمت شعله تاختن) |
|
بـرآور آرزوى واپسـين ايـن سـوار را! |