شـب رفـت اى صبح زخمى، کز راه يارى بيايد |
|
ياران به خون چهره شستند، تا تک سوارى بيايد |
گلـها بـه گلشن شکفتند، از يار گفتند وگفتند |
|
گل از گلـم مـى شکوفد گر غمگسارى بيايد |
در هـم نگر نور وظلمت، همراز، درد وصبورى |
|
بـا سـوختن، سـاختنها، تا شب شکارى بيايد |
در انتظار سحاب است اين خاک، اين خاک تشنه |
|
تـا در شـب نـا امـيدى، امـيدوارى بـيايد |
اى دل هـواى خـزانيت، دارد سر برگ ريزان |
|
کن صـبر تـا زيـن صبورى، رنگين بهارى بيايد |
بـنگر طـلوع عـدالت، تابنده از مشرق عشق |
|
پنـدار را پرده بـرگير، تـا پرده بـردارى بيايد |
ديـدم سـحرگه به خوابش بر مرکبى سيمگونه |
|
خـواهم بـه بـيداريش تا، جان را قرارى بيايد |
آنگه که بـشکوفد آن گل، بر شاخسار عدالت |
|
از طـرف هـر لالـه زارى، بانگ هزارى بيايد |
هـر سـرو کز پاخـيزد، چون قامت سرفرازش |
|
خـون دل بـاغبانى سـت، کز نش خارى بيايد |
اى باد خيره، دمى شرم، خون مى کند باغبان دل |
|
تـا فـصل سـبز بـهارى، با برگ وبارى بيايد |
ره را حـديثى ست پر شور، از مقصد ما مپرسيد |
|
ايـن مـوج سـاحل نـدارد، تا برکنارى بيايد |
دريـاى عشق است گلگون، گسترده تا بى نهايت |
|
مـوجش هـمه بـى قـرارى، تا پاى دارى بيايد |
اى مـهربان داور مـن، گشـتند مـردان ميهن |
|
آمـيزه اشک وآهـن، تـا تکسـوراى بـيايد |
در پرده رازى نـهانى، نقش است بر لوح محفوظ |
|
نـتـوانمش کرد تـحرير، تـا زرنگارى بـيايد |