دل را ز بيخودى سر از خود رميدن است |
|
جـان را هـواى از قفس تن پريدن است |
از بـيم مرگ نيست كه سر داده ام فغان |
|
بانگ جرس ز شوق به منزل رسيدن است |
دسـتم نـمى رسد كه دل از سينه بر كنم |
|
بـارى عـلاج شوق، گريبان دريدن است |
شـامم سـيهتر است ز گيسوى سركشت |
|
خـورشيد من برآى كه وقت دميدن است |
سـوى تـو اى خـلاصه گلـزار زندگى |
|
مـرغ نگه در آرزوى پر كـشيدن است |
بگرفـته آب ورنگ ز فـيض حـضور تو |
|
هر گل در اين چمن كه سزاوار ديدن است |
بـا اهـل درد شـرح غـم خود نمى كنم |
|
تـقدير قـصه دل مـن نـاشنيدن است |
آن را كـه لـب به جام هوس گشت آشنا |
|
روزى (امين) سزا لب حسرت گزيدن است |