اميد زمين
| بـيا وخـتم کن بـه چشم هايت انتظار را | بـه بـى صـدا تـبسمى، صدا بزن بهار را | |
| نـبودن تو کوه را پر از سکوت کرده است | ودشـت هـاى خـسته از قرون بى شمار را | |
| به گوشه چشمى از تو دردها به باد مى روند | بـزن بـه زخـم عشق آن نگاه شاهکار را | |
| بـيا که مـدتى ست از ميانه، نو رسيده ها | بـه گوشـه رانده اند عاشقانِ کهنه کار را | |
| تـمام جـمعه هـا، زمـين اميدوار مى شود | که پرکنــى از آفـتاب، آسـمان تـار را | |
| بـريز خـون تـازه عـبور زيـر گام خود | رگان خـشک جـاده هاى خفته در غبار را | |
| نشسته در غروب، روى زين اسب خسته اش | نـظاره مـى کنـد گذشت تند روزگار را | |
| (رکاب در رکاب تـو، به سمت شعله تاختن) | بـرآور آرزوى واپسـين ايـن سـوار را! |
