غزل
| چراغ ديـده روشن کن، که تا روشن کنى جانم | بـيا اى نـور را تـوام که در راهت گل افشانم | |
| گل نـاتم تـو مـيريزد زنـوک خامه ام برچين! | مـرا بـس شاخه اى از آن، که تا بر سينه بنشانم | |
| کلـيد سـبز بـختم را مکن پنـهان مـيان لب | سـخن را قـفل بگشـا، تـا چمن سازى بيابانم | |
| بـلم آهـسته ران، اى سـرنشين شط شعر من | که آواز کهــن را درهـوايـى نـو بـيافشانم | |
| بـيـا جـشـنى بپاسـازيم، مـيلاد مـحبت را | بـه جـاى غـم تـو باشى ميزبان اى رد پنهانم | |
| گل يــادت مـى آرايـد غـزلهاى مـرا آرى | گلاب از آن چکد، گر بفشرى برگى ز ديوانم ... |
