فراق
| از فـراقت بـه جـوانى هـمگى پير شديم | بـى تـو از وادى دنـيا هـمگى سير شديم | |
| بى خود از حادثه ى عشق تو ديوانه ومست | عـاشق کوى تـو گشتيم وزمين گير شديم | |
| تا که وصفى ز کمان وخم ابروى تو رفت... | در پى ديـدن رويـت هـمگى تـير شديم | |
| از کمـان خـانه ى زلـفت همه بالا رفتيم | در سـراشـيبى ابـروت سـرازير شـديم | |
| گو گدايـان در ايـن خـانه بـيايند که ما | از گدايـى بـه در تـو هـمگى مـير شديم | |
| عـاشقان همچو (رها) در گرو بند تو اند... | جـمله در حـلقه ى تو در غل وزنجير شديم |
