كتاب مبى
| در سرى نيست كه سوداى سر كوى تو نيست | دل سـودا زده را جـز هوس روى تو نيست | |
| سـينه غـمزده اى نـيست كه بى روى وريا | هـدف تـير كـمانخانه ابـروى تـو نيست | |
| جگرى نيست كه از سوز غمت نيست كباب | يـا دلـى تـشنه، لعل لب دلجوى تو نيست | |
| عـارفـان را ز كـمند تـو گريـزى نـبود | دام ايـن سلسله جز حلقه گيسوى تو نيست | |
| نـسخه دفـتر حـسن تـو، كتابى است مبين | ور بـود نكته سربسته، به جز موى تو نيست | |
| مـاه تـابنده بـود، بـنده آن نـور جـبين | مـهر رخـشنده به جز غرّه نيكوى تو نيست | |
| خـضر عمرى ست كه سرگشته كوى تو بود | چشمه نوش، به جز قطرهاى از جوى تو نيست | |
| نيست شهرى كه ز آشوب تو، غوغايى نيست | مـحفلى نيست كه شورى ز هياهوى تو نيست | |
| (مـفتقر) در خم چوگان تو گويى، گويى ست! | چرخ بـا آن عظمت نيز به جز كوى تو نيست |
