گلزار زندگى
| دل را ز بيخودى سر از خود رميدن است | جـان را هـواى از قفس تن پريدن است | |
| از بـيم مرگ نيست كه سر داده ام فغان | بانگ جرس ز شوق به منزل رسيدن است | |
| دسـتم نـمى رسد كه دل از سينه بر كنم | بـارى عـلاج شوق، گريبان دريدن است | |
| شـامم سـيهتر است ز گيسوى سركشت | خـورشيد من برآى كه وقت دميدن است | |
| سـوى تـو اى خـلاصه گلـزار زندگى | مـرغ نگه در آرزوى پر كـشيدن است | |
| بگرفـته آب ورنگ ز فـيض حـضور تو | هر گل در اين چمن كه سزاوار ديدن است | |
| بـا اهـل درد شـرح غـم خود نمى كنم | تـقدير قـصه دل مـن نـاشنيدن است | |
| آن را كـه لـب به جام هوس گشت آشنا | روزى (امين) سزا لب حسرت گزيدن است |
