بشارت
غـروب عـمر شب انتظار نزديک | استطـلوع مـشرقى آن سوار نزديک | است|
دلـم قـرار نـمى گيـرد از تلاطم عشق | مگو (براى چه؟)، وقت قرار نزديک | است|
اگر که در کف ديـوارها گل ولاله است | عجيب نيست که ديدار يار نزديک | است|
بـيـا که خـانه تکانـى کنـيم دلـها را | از انـجماد کسـالت، بـهار نزديک است | |
بـيا! چو لالـه تنت را به زخم آذين | بندبـيا وزود بـيا! روز بـار نزديک است | |
فريب خويش مده، تشنگيت خواهد کشت | دو گام پيش بنه، چشمه سار نزديک است | |
در آسـمـان پگاه آن پرنـده را ديـدى؟ | اسـير مـوج نگردى، کنار نزديک | است