كسى از دور مى آيد
خـدا يک شب، کمى پرواز از روى درخت آسمانش چيد، دستم | دادسپس ومشتى از احساس، قرصى نان وغم در بقچه ى پيچيد، دستم داد | |
مـن آن شب سرخوش از آن هديه هى آسمانى گريه مى کردم، نمى | دانمچرا يک عـابر شـبگرد آمـد بـا سخاوت، سکه ترديد دستم | داد|
زبـان اشـتهى شـعرهايم زود تـاول زد، حرام از سفره مى | خوردمخـدا آن لـقمه هـى نانجيب واژه را با سفره اش برچيد، دستم | داد|
دلـم در کوچه هـى غـربتى وامانده از چشمان اين مردم رها مى شد | سکوتـى مرگ زا، حالات سردرگم، به زير شاخه يک بيد دستم | داد|
کسـى از دور مـى آمد، شبيه سايه ى مبهم، نگاهش گرم وآبى | بودوبـوى مهربانى داشت دستانش، واو يک گل - گل اميد - دستم | داد|
تـغافل بـر شکاف زخـم هـى باورم، گويا نمک مى زد، ولى | آخرپشـيمانى بـرى درس عـبرت، کوخـى از ويرانه جمشيد، دستم | داد|
هـزار آئـينه در دسـتم به استقبال يک احساس بالا دست مى | رفتمخـدا آن جـا دوبـاره مشتى از احساس هى تا ابد جاويد دستم | داد