يـعقوب مـنا، يوسفت افتاده در اين | چاهديرى ست که خون مى چکد از پيرهن ماه | |
بر مانع خورشيدى، آن، خون ستاره | ستيـا مـانده بر آن تکه اى از پيرهن | ماه!|
امــروز بـيا سـبز بـرويم که | فـرداکارى نکنـد حـسرت وکارى نکند | آه|
يـا (ايـتها النفس...) بخوانيم وبکوچيم | وز مـرگ نـترسيم، (توکلت على | الله)|
ايـن شـنبه وآدينه به تکرار، مرا | کشتتـا چنـد صـبورى کنم اى جمعه | ناگاه؟
عشق